‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. بحث بعدی ما در علم بدیع، «تجاهل عارف» است. تعریفی که از آن در کتاب «الصناعتین» ابوهلال عسکری شده، این است که «اخراجُ مَا یُعرَفُ صِحَّتُهُ مَخرَجَ مَا یُشکِّ فِیهِ لتَحصُلَ بِهِ زِیّادَهَ تَأکیدٍ.» یعنی؛ چیزی که صحت آن شناخته شده است، به صورتی بیان شود که گویی در آن شک وجود دارد، تا به وسیله آن تأکید بیشتری حاصل شود. در «ایضاح» نیز، همانطور که سکاکی نامیده، این عمل را «سوق المعلوم بالی غیره» توصیف کرده است؛ یعنی شما یک چیز معلوم را مجهول فرض کنید به خاطر نکتهای، به نحوی که گویی داری حرف مجهولی را میزنی یا حرف معلوم را به نحوی که گویی مجهول است، بیان کنی؛ یعنی چیزی را که خیلی واضح و روشن است و طرف میداند.
خب، مظاهر تجاهل عارف چیست؟ تجاهل عارف یعنی چه؟ یعنی خودت را به جهل بزنی؛ آدم عارف خود را به جهل بزند. خبر ندارد! بله، خیلی خوب است. یکی از جنبههای بدیع است که انگار من خبر ندارم. بله، حالا باید جایش را فهمید و بررسی کرد که چه چیزی به چیست و کجاست.
مظاهرش اینگونه است که تجاهل عارف تجلی میکند در بسیاری از مواقف و جاهایی که قائل حرفی میزند و چندین مظهر را اخذ میکند که قائل در آن مرغوب میسازد. موقفی را غیر از موقف حقیقی در ظاهر؛ یعنی خود را طوری نشان میدهد که واقعاً اینطور نیست؛ ادا درمیآورد، ادای کسی که انگار مطلب را بلد نیست و نمیداند. بله، بله، صحبت میکرد؛ آنچنان گوش میداد که فکر میکرد مثلاً پیامبر است و ایهام میکند به اینکه سؤال برای استفسار (طلب تفسیر) است و حقیقت این است که سؤال، تظاهر به جهل است یا به استفهام از حقیقتی است که جهل دارد آن را. در این مواقع، حال این است که او حقیقت را میشناسد و استنکار (انکار) میکند. او در آن وقتی که دارد اظهار جهل میکند، در واقع انکار میکند و آنچه را که شایسته است به آن قیام کند، تقریر (تأیید و تثبیت) میکند.
استفسار، طلب تفسیر است؛ یعنی من نمیدانم. ادای کسی را درمیآورم که برای دانستن میپرسم، در حالی که میدانم. یک مطلبی را آقا گفته، غلط گفته. میگویم به نحو سؤال: «حاج آقا، اگر اینطور بشود، چطور میشود؟» برای اینکه تذکر بدهم که شما این مطلب را غلط گفتی، یا یک جنبهاش را لحاظ نکردهای. اینجوری که گفتی مردم بد فهمیدند. من یک جوری سؤال میکنم انگار نمیدانم. وقتی میخواهید توضیح دهید، تجاهل عارف استفهامش حقیقی نیست چون میداند، ولی ادای کسی را درمیآورد که انگار واقعاً نمیداند. حقیقت این است که این سؤال، تظاهر به جهل است یا به استفهام.
پس در معرض توبیخ، لیلی بنت طریف گفت: «ایا شجر الخابور، مالک مورقا؟ کن کلمته حُجِّت علی ابن طریف»، «ابن تریف» شاعر است. دارد از مزحمت الحدس و گویا اراده کرده که توقف بکند؛ یعنی از این درخت انگار دارد میپرسد که میخواهی زنده باشی بعد از وفات ابن تریف؟ بله، و استنکار میکند نظریه شجر را و اخضرارش را. سرسبزی و نُضرت (شادابی) اضطرار (سرسبزی)؛ به خاطر اینکه بر اوست که بمیرد و یُذهَب عن الاِخضِرار حزنًا علیه. «تو چرا زندهای؟ تو چرا زندهای؟» به درخت میگوید. میگوید: «تو که صاحبت مرده، تو چرا زندهای؟»
سؤال، سؤال حقیقی است؟ الان استفهام حقیقی است؟ نه. دارد خود را میزند انگار به کسی که نمیداند. میگوید: «عزیزم، بگو ببینم تو چرا زنده ماندی وقتی صاحبت از دنیا رفته؟ تو بگو.» او میداند که این درخت است و آن مرده. چه ربطی به این دارد؟ خود این، تجاهل عارفه است؛ خود را میزند انگار به ندانستن، به نفهمی. بله، این به نفهمی زدن هم هنری است. عجیب است! کنایه از این نیست که هرآنچه که برای او هست، رفته و او دیگر ارزش ماندن ندارد؟ میتواند از حیث علم بیان چیزی باشد، از حیث علم معانی چیزی باشد، از حیث بیان، بله.
در مورد ابن ابی یعفور شاید باشد، در مورد جناب بهلول که هست. به نظرم ابن ابی یعفور بود. وسط خیابان بود، داشت رد میشد. کسی آمد. نامهها رو آن زمان توی چوب عصا و اینها به هم میدادند. ته نامه رو گرفت و انداخت تو بغل این. این برداشت، رو باز کرد و لرزید و غش کرد و افتاد رو زمین. نامهای از امام صادق رسیده بود که حضرت فرموده بودند که: «خودتو بزن به دیوانگی.» دیوانگی! و تا میافتد رو زمین، مأمورها میرسند با حکم اعدامش. «واقعاً دیوانه شده؟» دستگاه که بوده؟ هرچی. «واقعاً خل؟ خودمون. اعدامش هم بکنیم.» بچهها بازی میکنند، لابلام چند تا حرف میزند، ولی خیلی کسی جدی نمیگیرد. حالا بهلول که دیگر خیلی مشخص است. بهلول فقیه، کامل، ملا. امام کاظم به ایشان فرمودند که: «شما خودتو بزن به دیوانگی.» و این کار را کرد و نجات یافت. بله. از وقتی که خودش را میزند به دیوانگی، خلاصه دیگر هرچه بگویید به این هارونالرشید و اینها. هارونالرشید گفته: تا فحش دادن و چه میدانم حرکات عجیب غریب و چیزهایی. ولی کسی کاریاش نداشت. همه میخندیدند. دستگاه را میریخت به هم، مردم را میریخت به هم. حرفهایی که میزد، کارهایی که میکرد. واقعهای واقعاً این ماجرا، ماجرای عجیبی است. ما یک وقت حرفش را میزنیم.
اکبر! یک لحظه جهت حکومتی دایره... قدرتمندترین شخصیت حکومت عباسی، هارون بود – لعنت الله علیه – که به خورشید میگفت: «که تو هیچ جا از ممالک من غروب نداری.» «این ممالک من از خورشید خالی نمیشود!» یعنی شرق و غرب رو گرفته بود. از اینور میآید، میرود تا یک بخشی از روسیه و اینها، اسپانیا، از آن طرف تا اروپا. بله، خیلی وسیع بود حکومتش. بعد شما یک همچین کسی را بیایی بروی بنشینی روی تختش. بگیرندت، بیاورندت پایین، بزننت. بعد با آرامش بیاید، میگوید: «باز چه کار کرده؟» میگوید: «هیچچی. چند ثانیه جایی که نباید بنشینم نشستم، کتک خوردم.» او اینجوری جلوه میدهد که چند سال کاری ندارد. دیوانگی و خل و چلبازی اینها، ولی همه میفهمند. تصویری که باید بسازد، آن ابهت را دارد میشکَند، حالا با همین خلبازیها ابهت پادشاه را به سخره میگرفت. اصلاً حرکاتی میکرد، کارهایی میکرد.
یک مدل دیگر تجاهل عارف، هنرمندی است. اینها همه هنر است واقعاً. یعنی یک کسی چقدر استعداد داشته. اهل بیت میدانند به کی بگویند چه کار بکند، کشف میکنند: «بزن به این کار. شما برو تو اون فضا. شما برو تو این فضا.» خب، الان ما کسی داشته باشیم این هنر را توی هنرمندانمان اینجوری فیلم بازی بکند، ادا دربیاورد، ادای واقعی. ادای واقعی یعنی تصنعی نباشد. یعنی آن حالت تجاهل عارفه برسد، برود تو نقش، یعنی واقعاً انگار نمیداند، واقعاً انگار دارد برای یاد گرفتن میپرسد، واقعاً انگار. خیلی هنر میخواهد تو ارتباط با مردم، تو ارتباط گاهی توی درس. آدم نشسته، تعدادی میان درس. ما خیلی بزرگان در مورد برخی شاگردان میگفتند: «اینها تعدادی میان.» بعد میآید اینجا، همچین هم مینشیند، همچین هم گوش میدهد.
یک متنی من تازگی، دو سه روز پیش از امام خواندم. دو سه روزه، بله، دو سه روز مغزم ریخته به هم. اصلاً خیلی. حالا این کتاب «جهاد اکبر» امام، واقعاً آدم جمله به جمله را با اشک بخواند. خیلی، خیلی سنگین است این. این نهی پاک امام میزند. کلمه کلمه خیلی سنگین است. آره، خیلی سنگین است. بعد میفرماید که: «همه مصیبت از همین ریش و عمامه است. تا یک خورده عمامه بزرگ میشود، یک خورده محاسن درمیآید، دیگر درس نمیرود و کسی را قبول ندارد و صاحبنظر میشود.» بعد میفرماید که: «شیخ طوسی، ایشان 52 سالش بود، درس استادش میرفت. با اینکه از سی سالگی تألیفات داشت. و شیخ مفید همچنین بود.» تک تک اسم میآورد. از سی سالگی تألیفات داشت، مرجعیت عامه داشت، درس را میرفت. تازه شیخ طوسی آنقدر ثَمین و درشت بودند. منزل شیخ طوسی را دیدید؟ نجف دیگر مشرف شدید؟ منزل، مقبره، روبروی حرم؛ یعنی از منزل شیخ طوسی تا حرم سی ثانیه، الی یک دقیقه پیاده. از آنجا که ایشان راه میافتاد، تُرا براش صندلی میگذاشتند بنشیند استراحت کند، بس که وزن مبارکشان زیاد بود. مرحوم شیخ طوسی... عکسهایی که میکشند همه، همه علما لاغر و نحیف و ضعیف داریم. یک همچین کسی که از آنجا تا به حرم رفتن برایشان آنقدر سخت است, تا پنجاه و خردهای سالگی درس ترک نمیکردند. هر روز سر ساعت، با آداب، با تقید. اساتید ما که مثلاً بعضاً درس خارج داشتند، ولی بعضیشان یک دور کامل خارج گفته بودند، باز تو همین اواخر (تا همین چند سال آخر) درسهای بهجت با ادب مینشستند، یادداشت میکردند، نکته برمیداشتند. بحث ادبش یک طرف است، این بحث هنری که آدم تو کلام داشته باشد، بحث دیگری است که آدم واقعاً خود را بزند به ندانستن. حالا ما برعکسیم. بعضاً نمیدانیم، ادای آدمهایی که میدانند را درمیآوریم! خیلی، خیلی هنر میخواهد. بله.
حالا شاید تو کلام یک جاهایی زیبایی بدهد در بیان، ولی این تعالیم جاهل آنجا دارد تشخص میدهد به شجر (درخت)، شخصیت میدهد و مخاطبش قرار میدهد و بهش جزع (ناراحتی) را نسبت میدهد. این مخاطبه و جزع از صفات انسان یا آن تشخص از صفات انسان است و توبیخش میکند بر کارش و گویا جاهل است به اینکه درخت نمیتواند خودش را کف (جلوگیری) بکند، مانع بشود از اینکه سبز بشود به خاطر اینکه بر یک نفری ناراحت است.
و از مظاهرش همچنین مبالغه است در قدح و ذم، همانطور که در قول ظهیر آمده: «و ما اَدری وصوف قالوا اَدری… اَقُومُ آلُ حَسَنٍ النساءَ» پس آیا او جهل دارد؟ فرق بین نساء (زنان) و رجال (مردان) را؟ آیا امر بر او پوشیده شده؟ یا اینکه او مبالغه میکند در ذم، مجرد میکند آل حسن را از همه صفات مردانه و آنها را زنهایی قرار میدهد که ترسیدهاند و منزوی شدهاند و از جنگ و خونخواهی برای کرامت ننشستهاند و قیام نکردهاند. «نساء» اینها طایفهاند یا زن؟ بعداً میفهمیم. اینها طایفهاند یا نمیدانم؟ اینها نمیدانم، واقعاً نمیدانم آدماند؟ نمیدانم آخه واقعاً آدم باورم نمیشود. واقعاً قلب دارد؟ شما واقعاً قلب دارید؟ شما واقعاً کمترین درک را داری. سؤال مرکبی است که مباحث مغالطات داشتیم. دنبال جواب که نیستی؟ دنبال جواب خودتی؛ پیام میدهی: «یک عاقل بین اینها نیست؟» «الیس فیکم رجلاً رشید؟» کلامی که حضرت لوط در سوره هود به اینها گفت: «یک دانه آدم حسابی بین شما نیست؟» «لیس فیکم رشید.» یک همچین تعبیری حضرت زینب سلام الله علیها، یک همچین تعبیری به نظرم ظهر عاشورا داشتند. خطاب به لشکر دشمن: «یک آدم بین شما پیدا نمیشود؟ یک مسلمان؟» امام حسین فرمود: «لیس فیکم مسلم؟» «یک مسلمان بین شما نیست؟»
و منها تَوَهُّلُهُ تولُّد فی الحبّ و همچنین تَولُّد در حب و واله شدن و شیدا شدن در قول یکی از اینها: «باللهِ یا ذَبیاتِ القاء، قُلنا لنا لیلای من مِن اُمّ لیلا مِن بَشرِی؟» شاعر لیلای خودش را تشبیه به آهو میکند و این وجه متداول است در تشبیه. لکن او بعد از اینکه خبله الحب (حب او را گرفته) و شیدا کرده و اینها، عاجزاً شبها دیگر خلاصه در عزلت گذرانده و نمیتواند تشخیص بدهد لیلای خودش را از آهو و از آنها سؤال میکند که آیا لیلا از شماست یا از بشر؟ لیلا از شماهاست یا از بشر؟ میبینی این سؤال از حقیقت یعنی دیده میشود این سؤال از حقیقت مجهوله یا متجاهله. نمیداند جهل دارد یا تجاهل؟ جهل یا تجاهل؟ تجاهل! نمیداند لیلا آدم است یا حیوان! بنازم این حیوانها را که هر کدام حساب و کتاب دارند. اگر شما چهارپا بگویی به طرف برمیخورد، ولی بگویی آهو خیلی خوشحال میشود. میگوید: «عزیزم تو آهوی منی!» بابا! آهو و گاو فرقی با هم ندارند. گاو بدش میآید. حیوان حیوان است. مقام استعمالش فرق میکند. در واقع این است. گاو مثلاً هیکل شما. ببینید از این قشنگه. تعریف خوش خط و خال است. حالا اگر به بدن و هیکل و اینها باشد که تو همه اینها هیکلت «گاو»! چیزهای عضلانی را که میآید داروی عضلانی را گاو تست میکند، قشنگ عضلهها میگیرد و یک گاوهای خوش هیکلی داریم که تمام این وزنهبردارها و اینهایی که بدنسازی را کار میکنند پیش اینها صفرند. عضلات گاو نیستند. ولی شما به همان: «عجب گاوی!» منظورم عضلاتش به هم میخورد. آهوی ختن که میگویی طرف. بین پرندهها مثلاً شما به یکی بگویی کرکس. کبوتر: «کبوتر من»، «قمری من»، «طوطی من». حالا طوطی خوب است. ولی مثلاً کرکس نه. دیگر عقاب: «عقابِ من!» عقاب حالا باز خوب است. «آیا حیدری فضای سر درس آقای...» «عقابهای من»، «پلنگهای من». این «پلنگهای من» از تیکه کلامهای است که استاد بله، بله همشهری شما. افتخار استان شما.
آیا مقصود از سؤال، اظهار جهل حبّ است؟ خوب نیست و عشق است که چشم او را برده و بصیرتش را برده. دیگر قادر بر تمییز نیست. جومونگ یعنی سرکشی. عادل تمیز نیست بین ظبیه حقیقی و ظبیه موهومه. آهوی حقیقی و آهوی خیالی را تشخیص نمیدهد و اینجا مظاهر دیگری است که ممکن است شرحش و تعرف به اسرارش، پیبردن به اسرارش، قیاساً علی ما حلّ الله الیک، را مبنای همین که گفتیم با قیاس به همینهایی که گفتیم، شما میتوانید مثالها و شواهد دیگر را هم پیدا بکنید. جومونگ میشود سرکشی. عرق عشق نداریم. واژه عشق یه جورایی مذموم است. واژه عشق یه جور پاپیت شدن، پیچ پیچک را میگویند «عشق»، گیاهی آندونزی است؛ «عشقه». واژه عشق را چرا استعمال کردیم؟ «مَن عشق العباده» روایات هم معمولا واژه عشق مذموم به کار رفته. پرسید که: «آقا عشق چیه؟» حضرت فرمود: «قلوب خلت عن ذکر الله فاذَاقت الله العشق.» یک سری دلها از ذکر خدا خالی میشود، خدا عشق به اینها میدهد. بحث مفصلی شده که حالا برخی مقیدند به این واژهها، خیلی واژهها برایشان حساس است. مهم، اصل معنایی است که برایشان مهم است. آن معنا مهم است، ماهیت محتوا. حضرت امام و خیلی از عرفا و بزرگان به کار بردند. آقای بهجت پرهیز داشتند، یک خورده از واژههایی مثل عشق و اینها. همان حُب و اینها را به کار استفاده کردند.
فرمانده بود که: «سادهترین راه، پختهترین راه چیست؟» عرض کنم که پنج، شش تا از این «ترینها» یعنی صفات تفضیلی آورد. «کوتاهترین راه بچهها؟» «عشق به خداست.» «به هم که گفت؟» بعد فرمود که: «میترسم سوء استفاده بکنند. واژه عشق میزند تو خطای دیگر و از تکلیف درش میآورند و میکنند امور بازاری مستهجن.» فارسی معنای بد ندارد، توش هست. اصرار فارسی هم توش هست، یا تو عربی ظاهراً یک خورده معنایش منفی. خب، بریم سراغ نهجالبلاغه خودمان. معنای عربی را در رابطه با خدا بگیریم: «خدا را عاشق من.» این شدت اتصال. بله. نهجالبلاغه هستید در محضرش! که در محضر نیستند. به محضر بیان برای شهادت دادن. خطبه 82 یا امیرالمومنین. صفحه به این کتاب ما میشود 83. خطبه 83، 83 را که نخواندید. «فانا تحفکون انبه ماذا تقطرون؟» کدام خطش؟ 83. صفحه 98. همین خطبه 83، خط 58. «مع اصلا کلش» کل عبارت از 56. «عبادالله، عین الذی آمرو فنعموا، کجا؟» «اونایی که عمر کردند نعمت داشتند و اللموا ففهموا، درس گرفتند و حالیشون هم شد و انظروا فلهوا، بهشون مهلت داده شد، مهلت را در لهو گذراندند و سلموا فنصوا، باهاشون با مدارا رفتار شد ولی فراموش کردند.» «امهلوا طویلاً و منحوا جمیلا.» این کجاست؟ ازت به ما جواب. آقا من بگویم این تجاهل عارف است دیگر. کجا؟ کدام گوسان که آن کار را میکرد؟ شعر به متوکل. بله. «و مُنِحو جمیلا.» مهلت طویلی بهشون داده شد، نعمتهای جمیلی بهشون داده شد و «احضروا علیماً» از عذاب، از عذاب دردناک تهذیر داده شدند و «وعدوا جسماً» بهشون وعدههایی از بهشت داده شد. «احضر الذنوب المورثه و العیوب المسقطه اول الابصار و الاسماء اول الابصار و الاسما و العافیت و المتاع، هل من مناص او خلاص؟» برای کسایی که چشم دارید، کسایی که گوش دارید، کسایی که عافیت دارید، کسایی که متاع دارید. «هل من مناص و خلا یا خلاص؟» راه فرار هست؟ خلاصی هست؟ «او معاذ او ملا؟» پناهگاه هست؟ جای فرار هست؟ «او فرار او مهار؟» جایی برای جبران هست؟ بازگشت هست؟ «املا؟» یا نیست؟ «فانا تحفکون؟» چیکار میکنی؟ کجا دارید میروید؟ «المنا تصرفون؟» کجا دارید صرف میشوید؟ «انبه ماذا تقطرون؟» با چی مغرورید؟ به چی مغرور شدید؟ گول چی خوردید؟ فریب چی خوردید؟
خب، این یک مورد. ابتدا همه نکته منفی، ولی نه. یعنی حرف حالیشان میشد. بهشون که میگفتند حالیشان میشد. نفهم نبودند. با این حال نیامدند سمت خدا. الان شما همه دنیا میفهمند. منطق ما را میفهمند. فرعون از منطق خیلی ساده است: «خدا یکی است.» خودش هم حتی میگویند تو خلوتش «من قبول دارم.» آخر کار گفت: «قبوله.» قبول داشت. میفهمید. حالا جوانیم، حالا وقت داریم، حالا میآییم چند سال دیگر. تو قبرها پر از کسایی است که میخواستند فردا توبه کنند. از اینها زیاد است. تو همه میخواستند فردا توبه کنند. پناه بر خدا.
خب، عبارت بعدی همین خطبه، خطبه 98 باید باشد احتمالاً. «اولستم ابناء القوم؟» خب این هم هست، این هم قشنگ است. بریم خطبه 98. آدرسهای ما یک خورده با این خطبه 99. بله. خب، خطبه 9، خط 6. «اول لیس لکم فی آثار الاولین مزدجر؟» آخر خط. آیا در شما، در آثار برای شما در آثار اولین مزدجری نیست؟ چیزی که شما را نگه دارد؟ بازدارنده؟ « وفی آباکم الماذین تبصره و معتبر؟» در پدرانی که از شما درگذشت، بصیرتبخش و اعتبار و عبرتبخشی نیست؟ «ان کنتم تعقلون.» اگر عقل داشته باشید. «اولم ترا الی المازین منکم لا یرجع؟» نمیبینید آنها که رفتند دیگر برنگشتند؟ «ولی الخلف الباقین لا یبقون.» این هم که ماندند، نمیمانند. نوح! هی دارند میروند. خیلی عجیب است واقعاً. این همه میبینیم، این همه دارند میروند، این همه مُردند. چقدر آدم بود که ما میشناختیم از دنیا، از دوستان ما، از آشناهای ما، از کسایی که آدم باهاشون مأنوس بود، دیده بود، حرف زده بود! باز با این حال آدم باورش نمیآید. من چیزی را ندیدم یقینیتر از چیزی یقینیتر از مرگ که بیشتر از همه زمانها همه بهش شک داشته باشند! امری که همه یقین دارند، ولی در عمل انگار هیچکس اصلاً قبولش ندارد. شک عملی. بله، شک عملی. شک عملی در عمل اصلاً قبول ندارد. اصلاً زیر بار نمیرود. تو مجلس ختم هم گاهی مجلس ختم باورمان نمیآید. افسردگی، اضطراب شدید میشود که سن زیاد به مرگ فکر میکنند. این را باید مدیریت ذهن بخواهد. اولاً بحث ظرفیتها هست، نوع نگاه به بله، به خودش نگاه میکند دین به عنوان پایان. بله، اصل ماجرا این است که شما با مرگ مدیریت کنی، علاقههات را تنظیم بکنی. «خذو ممرکم لمقرکم.» امیرالمومنین میفرماید: «از اینجا که محل گذر است بردارید و آنجا که جای قرار است.» خب، این نگاه است. برای دنیا تمام میشود. آقا، برداشتی بدو! داریم در را میبندیم. به قول مجموعه صفایی، «زهد اخذه»، نه «زهد ترک». بگذار نوع نگاه مردم، چون نگاه گذاشتن، رها کردن، ول کردن، از دست دادن است، افسرده میشود. اهل بیتی نیست. مرگ شادیآور است. بزرگان سفارش میکردند: وقت غم، بروید قبرستان. سفارش اکید بوده. هر وقت که غم و غصه میگیرد دل آدم را، به قبرستان نشاط میآید. تمام شد. یک دو روز یک مصیبتی است، تمام میشود. حالا آن دیگر روحیات فرق میکند، شخصیتها فرق میکند. یکی از اساتید عرض کردم که: «چیزی که میرویم غسالخانه که میرویم، تا یک هفته حالمون بد است. بقیه جاهاش خوب است، اینجا اذیتمان میکند.» شهدا مثلاً بیشتر خوشش میآید. تو اموات آثار وضعیه دیگر. یک آقایی به من میگفتش که: «تو این قبرستان بهشت زهرا، نمازخوان کم خوابیده. نمازخوان کم. اذیت میکند آدم را. نمازخوان کم خوابیده. عرقخور زیاد خواب. اهل باطل تک و توک. ولی خدا تو اینها پیدا بشود.» حالا با قبرستانهای قم و اینها خیلی فرق میکند. شما تو قم برعکس: تک و توک بینماز. کسی بتواند پیدا بکند. قبرستان قدیمی که خب خیلی از حالا در صورت این نگاه، مهم است. آنجا حضرت میخواهند این را. مخصوصاً وقتی که فضا، فضای رفاه است. چرا امیرالمومنین آنقدر تو نهجالبلاغه لسانشان لسان نهیب است نسبت به دنیا؟ چون وضعیت اقتصادی پیشرفت کرد در کوفه. جمعیت 30 هزار نفری، 300 هزار نفری، 300 هزار نفر تو کوفه زندگی میکردند. یک 400 هزار نفر، خیلی جمعیت. بله، همین الان یک شهری 400 هزار نفر جمعیت داشته باشد. پردیسان را شما بسازید، آدمش را بیاوری، بعد کامل تمرین بکنی. به نحوی که به قول خود حضرت تو همین نهجالبلاغه میفرمایند که: «کارتن خواب دیگر ما تو ... کسی که شب بیرون بخوابد نداریم.» سقف داریم. گرسنه دیگر نداریم. یارانه دارند، همه. همه سهم دارند. تو این فضا مردم بیشتر یادشان میرود. دیگر وضعیت رو به راه است. بعد دیگر جنگ هم نمیآیند. «آقا دیگر جور شده دیگر برای چی بیاییم بجنگیم؟» این مانع اصلی همین است: این دلبستگیها و این تعلقات و اینها. حالا میبینی حضرت از انواع و اقسام فنون و هنرها استفاده میکنند برای اینکه معنا را برسانند. اینها هنر است دیگر. مطلب، مطلب تلخی است. حالا چطور میرسانند؟ امیرالمومنین از این علم بدیع دارد استفاده میکند با تجاهل عارف. واقعاً چرا نمیدانید؟ اینها که هستند میمیرند! که رفتند دیگر برنگشتند. واقعاً فکر نمیکنی بمیری؟ خیلی گاهی سؤال اینجوری اثرش از هزار تا موعظه و نهیب و اینها بیشتر است. یک سؤال معمولی. «مَگَر مرگ بر شما نیست؟» بله. «شما که قرار نیست بمیرید!» گاهی شده من خودم همینجوری گفتم. طرف اصلاً «ما که قرار است بمیریم...» «باید مراعات بکنیم.» «چی میگویی حاج آقا!» تجاهل عارف خیلی اثر دارد. «علی احوان شطا الله.» ببینید مردم صبح و مساء میکنند اهل دنیا در حالی که چند گونهاند. «فمیت یُبکا»، یکی مُرده دارند برایش گریه میکنند. شما یک صبح تا شب نگاه بکنید، یک صبح تا شبی که تو عالم اتفاق میافتد. مردم چند دستهاند. حالا خود این دستهبندی که محشر است از جدِّ بلاغی. یکی مُردهای است که براش گریه میکنند و «آخر یُعزاَ»، دیگری کسی است که باقی مانده بهش تسلیت میگویند، تعزیت میگویند. و «سریع مبتلا»، یکی دیگر تو بستر بیماری افتاده. اینها را نمیبینید؟ نمیبینید یکی مُرده براش گریه میکند؟ یکی عزادار است بهش تعزیت میگویند؟ یکی مریض است تو بستر افتاده؟ و «عائداً یعود»، یکی آمده عیادتش. و «آخر بنفسهِ یجوز»، یکی دیگر دارد خود را حالا به تعبیر ما جر میدهد برای در طلب دنیا. «یجوز» کسی دارد خود را میکشد در طلب یک امری. و «طالب الدنیا یجود»، اینجا منظور همان جان کندن است ظاهراً. کسی که در حال جان کندن است. «و طالبون لدنیا و الموت یطلب.» خیلی زیباست. کسی که دنبال دنیاست، مرگ هم دنبال اوست. و «غافل و لیس بمغفولٍ»، کسی هم که غافل است، ولی ازش غافل نیستند. حواسش پرت است، ولی بقیه. حواسِ او آن کسی که باید حواسش باشد به این، حواسش هست. «و لا اثر الماضی ما ینزل باقی الا فاذکروا هادما اللذات»، هدف امیرالمومنین: «اونی که لذات را هدم می کند یاد کنید.» و «مُنقِّضَ الشهوات»، شهوات را تنقیص میکند، زهرمار میکند برای آدم، کوفت آدم میکند شهوات را. و «قاطع الامیات عند المصاوره.» این هم از این.
بله، حالا یکیش مبالغه در توبیخ است. گاهی مبالغه در تقریر. گاهی مبالغه در تعجب. گاهی مبالغه در تحقیر. گاهی مبالغه در تعظیم. گاهی مبالغه در تحسر. همه اینها میتواند باشد تو همین تجاهل عارف. توبیخ. بله. توبیخ، تقریر، تعجب، تحقیر، تعظیم، تحسر. «مالی اراکم اشباحاً بلا ارواح؟» «و ارواحاً بلا اشباح؟» اشبا چیست؟ من شما را میبینم. این حالا بعد پیدا شد. صفحه 30. اوایل فکر کنم خطبه شقشقیه باشد. «اشباحاً بلا ارواح» یک نرمافزار، چیز اگر اینجا باشد، حدیثی نهجالبلاغه چیزی، خیلی سریعتر پیدا میکنیم اینها را. «مالی اراکم اشباحاً بلا ارواح.» جان، بله. یکی بود توی منطقه، استاد. «مالی اراکم اشباحاً بلا ارواح.» خب، حالا پیدا نمیشود. بعد آن کتاب را بیاوریم. یادم باشد. خب. «یا خیبت الداعی!» خدا خیر دهد. خطبه... خب، حالا فایده ندارد. الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...