وحدت و اشتراک معنوی وجود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله، صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
از بین اقوال سه گانه در مسئلۀ وجود، یک قول را گفتیم، درباره اینکه وجود مشترک لفظی است یا مشترک معنوی. یک طایفه قائل بودند که مطلقاً مشترک لفظی است. طایفۀ دوم که فلاسفه هستند و بسیاری از متکلمین هم در همین دسته قرار میگیرند، طباطبایی، ملاصدرا و همه، نظر شریفشان بر همین است که وجود مطلقاً مشترک معنوی منظورشان هم این است که وقتی ما وجود را اطلاق میکنیم بر واجب، دقیقاً همان معنایی را از وجود مدنظر داریم که وقتی وجود را اطلاق میکنیم بر ممکن. وجود همان وجود است، تفاوتی نیست.
«این یک وجود و آن یک وجود» نیست؛ یک وجود موجود تفاوت دارد. وجود یکی است. خلطی که در این مسائل معمولاً میشود، در بحثهای وحدت وجود و اینهاست. میگویند شما همه را خدا میدانید، پشکل را هم خدا میدانید، خوک را هم خدا میدانید. نمیفهمند، نمیفهمند که وجود را یکی میگیریم، نه موجود را. وجود یکی است. بلا تشبیه، آهن یکی است؛ حالا این هم آهن است، آن هم آهن است و آن هم آهن است. آهن را به شکلهای مختلف درآوردهاند، قالبهای مختلف. بعضی وقتها یک چیزی مثل جرثقیل از آهن است. جرثقیل کجا؟ شما ببینید هر چیزی که آهنربا بگیرد، آهن است دیگر. جرثقیل هم آهن است. یک خودکاری هم که سرش به آن چسبیده، آن هم آهن است. به جفتشان میگویند آهن. آهنی که میگویند در جفتش یکی است؛ ولی این کجا و آن کجا! اینجا مسئله همین است که موجود تفاوت دارد؛ ولی وجود خیر. این توهم نباید پیش بیاید که مصادیق وجود مساوی است یا متشابه. نه، بحث ما بحث مصداقی اصلاً نیست، بحث ما بحث مفهومی است. مفهوم وجود است که در همه اینها یکی است.
«الله موجود»، «الانسان موجود»، «السماء موجود». در همه اینها مفهوم وجود پس وقتی حمل بر موضوعاتش میشود، حمل بر یک معنا میشود.
قول سوم، تفصیل بین واجب و ممکن است؛ یعنی بین واجب و ممکن مشترک لفظی است و بین خود ممکنها مشترک معنوی و پس اینجا هم دوباره این قول را هم نسبت دادند به اشاعره. این حمل بر ممکنات میشود، بر همه ممکنات به یک معنا؛ ولی در مورد واجب فقطیک معنا دارد.
از بین این اقوال عرض شد که آنی که مورد اعتنای فلاسفه است و در حکمت صدرایی به آن اعتنا و قبولش دارند، کدام قول است؟ اینجا ما چند تا دلیل داریم برای اینکه چرا قائل به اشتراک معنوی هستیم. چهار دلیل را ذکر فرمودهاند. ادله بیش از اینهاست؛ حالا ما به همین چهار دلیل فعلاً اکتفا میکنیم. عرض کردیم کلیت مباحث فعلاً میخواهیم شکل بگیرد، خیلی درگیر اختلافات و مسائل پیچیده و اینها فعلاً نمیخواهیم بشویم. شاید در ذیل خود مباحث کتاب، یعنی اینها که حل شد، رفتیم آنجا، وارد این بحثها هم شدیم. پس فعلاً فقط ما خیلی جمعوجور این چهار دلیل را اینجا که چرا وجود، هرجا که گفته میشود، اشتراک معنوی است.
**دلیل اول:**
دلیل اول این است که آقا اشتراک معنوی تقسیمپذیر است، ولی اشتراک لفظی تقسیمپذیر نیست. همین که تقسیمپذیر است، دلیل ماست که در مقسم اتحاد مقسمی اول یک مثال از بیرون. شما وقتی یک تقسیمی انجام میدهید، مثلاً میگویید کلمه یا اسم است، یا فعل است و یا حرف است؛ یا اسم مرفوع است یا منصوب است یا مجرور، بر فرض حرف؛ یا بر عامل است یا غیرعامل است. عامل و عوامل، ملا محس محسنه، تقسیمبندی که کردید اول چه چیزی مخزن شما بود؟ شما همه اینها چی بود؟ کلمه. حالا گفتید اسم و فعل و حرف. قاعده بر این است که مقسم باید در اقسام خودش حضور داشته باشد. یعنی اگر گفتید اسم، باید بگویید اسم هم کلمه است؛ اگر گفتید فعل، باید بگویید فعل هم کلمه است؛ اگر گفتید حرف، باید بگویید حرف هم باز دوباره در اقسام خودش هم حضور داشته باشد. یعنی حرف عامل هم کلمه است، حرف غیرعامل هم کلمه است. فعل ماضی هم کلمه است، فعل مضارع هم کلمه است. فعل مضارع منصوب به نصب هم کلمه است، فعل مضارع مرفوع هم کلمه است، فعل مضارع مجزوم هم کلمه است. همینجور برید جلو، شما هر چقدر این تقسیمتان را گسترده کنید، هر چقدر هی قسم قسمی بخورد، این اقسام جلو برود، مقسم اصلی و کلیتان در همه اینها حضور دارد. به همان مقسم هم هست، عوض نمیشود. اسم کلمه است، فعل هم همان کلمه است. درست است؟ مصادیق فرق میکند. اسم یکجور کلمه است، فعل یکجور دیگر کلمه است؛ ولی مفهوم در اینها وقتی میگوییم اسم کلمه است، همان مفهوم از کلمه میآید تو ذهنمان که وقتی میگوییم فعل کلمه است، مفهومش که عوض نمیشود. درست است؟
حالا اگر «اتحاد مقسمی» داشته باشیم، اتحاد مقسمی با مشترک لفظی درمیآید یا مشترک معنوی؟ آفرین. چرا؟ چون لفظی مباینت دارد. شیر، مثلاً این شیر است، آن شیر است. شیر که مقسم نمیشود. «عین» که مقسم نمیشود در هفتاد قسمش. شما «عین» را که مقسم نمیکنید، مثلاً در مورد جاسوس و چشمه و طلا و نقره و اینها. طلا که میگویید شما، «عین» که میگویید «عین» که مقسم شما در اینها نیستش که. «عین» اگر مقسم باشد، وقتی میگویید طلا «عینون»، و چشمه «عینون»، باید همان مفهومی برای شما تو ذهنتان بیاید که از آن یکی تو ذهنتان میآید. اینجا اینجوری است؟ میگویید طلا «عینون»، همان مفهومی از «عین» میآید تو ذهنتان که میگویید چشمه «عینون»؟ از طلا یک مفهوم در «عین طلا» و یک مفهوم دیگر در «عین چشمه» برایتان تو ذهن میآید. اصلاً مشترک لفظی همین است، مباینت دارند اینها با هم. درست است؟ یک لفظ است؛ ولی یکبار برای این وضع شده، یکبار برای آن وضع شده؛ ولی مشترک معنوی اتحاد داریم.
ببینید این را میگویم، این جدول را یادداشت بفرمایید. بعد میخواهیم ببینیم که این چطور مخزن در همه اینها حفظ شده. وجود تقسیم میشود به ممکن و واجب. وجود تقسیم میشود به ممکن و واجب. ممکن تقسیم میشود به جوهر و عرض. جوهر تقسیم میشود به نفس، عقل، جسم. عرض تقسیم میشود به کم و کیف. حالا مقسم شما اینجا چی بود؟ وجود. وجودی که گفته میشود، در تقسیم باید مقسم در همه اقسام حضور داشته باشد. درست شد؟ حالا اگر گفتیم وجود در ممکن یک معنا دارد، در واجب یک معنای دیگر، یعنی مقسم شما در اقسام خودش حضور ندارد. وقتی که حضور نداشت، اصلاً تقسیم غلط است. باید اقسام شیء یک چیز را میگویید؛ یعنی همه آن ذاتیات آن چیز را دارند با تفاوتهایی که با همدیگر دارند. یعنی کلمه ذاتیاتی دارد که اسم و فعل و حرف این ذاتیات کلمه را دارند. جنسشان همه یکی است: کلمه. نوعشان تفاوت دارد. یعنی ما از کلمه یک تعریفی داریم که این تعریف از کلمه در تمام اقسام ذیل او نهفته است با تفاوتهای هر کدام یک قیدی میآید. نکته مقسم در همه حفظ میشود با یک قید. اسم همان کلمه است با یک قید. فعل همان کلمه است با یک قید دیگر. حرف همان کلمه است با یک قید دیگر و دوباره ذیل اینها دوباره تقسیمبندی که میشود. فعل ماضی همان فعل است با یک قید. فعل مضارع همان فعل است با یک قید. فعل امر همان فعل است. همان، یعنی همان کلمه است. یعنی همان کلمه با یک قید است، و فعل با یک قید است. همینجور هی ادامه پیدا میکند. حالا فعل مضارع دوباره اقسام دارد. همان کلمه با قید فعل، با قید فعل مضارع، با قید در اعراب. همینجور هی میرود جلو. آن مقسم کلی و اصلی حفظ میشود در همه. درست شد؟
خب، مشترک لفظی که اصلاً اقسام برنمیدارد. تقسیم ندارد. تقسیمپذیر نیست. شما نمیتوانی بگویی آقا ما عین را، مفهوم عین را، مصداقش نه ها، مصداقش هفتاد قسم، مفهوم عین را نمیتوانی بگویی من تقسیم میکنم به «عین جاریه» یا «عین نابعه» یا «عین مجسسه»، مثلاً «عین جاریه»؛ چشمی که اشک میبارد. «نابعة»؛ عینی که میجوشد. «مجسسه»؛ عینی که جاسوسی میکند. «جاریه» و «نابعة» و «مجسسه»، شما این را که نمیتوانید تقسیم به اینها کنی. چرا؟ چون اصلاً مقسم شما یکی نیست. این یک عین است، آن یک عین دیگر است، این یکی یک عین دیگر است. یک «عین» نیست که در همه اینها «عین» حفظ شده باشد، تعریف شما از این حفظ شده باشد، مفهوم «عین» حفظ شده باشد. گفتیم اقسام باید آن مفهوم مقسم را داشته باشند، هر کدام با قیدی. یعنی «عین جاریه» باید همان مفهوم «عین» را داشته باشد، همان مفهومی که «عین نابعه» دارد. «عین نابعه فارسی»، «عین نابعه» و «عین جاریه». اگر شما گفتید «عین جاریه»، دیگر این «عین جاریه» نمیتوانی بگویی این «عین» همان مفهومی از «عین» را دارد که «عین نابعه» دارد. مفهوم «عین»اش یکی نیست. مقسم یکی نیست، تقسیم معنا ندارد. مصادیقش است. نمیگوییم تقسیم میشود به اینها، میگوییم چند قسم در بیرون مصداق دارد. مشترک لفظی همین است دیگر. شیر دو نوع است. مفهوم شیر دو نوع است. شیر بیابان، شیر فلان، شیر. واژۀ شیر چند تا مصداق دارد که هر مصداق یک مفهوم دیگر میشود برایش. مفهومش فرق میکند، نه اینکه این مفهوم چند قسم دارد. چند قسم نمیگویند به اینکه مشترک لفظی؛ یک وقت به آن میگویند شیر، یک وقت به این میگویند شیر. درست شد؟
پس اولاً چرا ما قائل به اشتراک معنوی میشویم؟ چرا ما قائل به وحدت وجود میشویم؟ فاصله بیندازم که تکفیر نشوم. یک ثانیه فاصله. چرا ما قائل به وحدت وجود میشویم؟ چرا قائل به مشترک معنوی میشویم؟ نَه من مشترک لفظی؟ میگوییم همه وجود یک معنا دارد. البته وحدت وجود در واقع خیلی هم دعواها فعلاً اینجا توش وجود نیست. تو آن بحث تشکیکی، آن یک بحث دیگر است؛ ولی خب از همینجاها شروع میشود، یعنی اصل دامنه بحث از اینجاست. دیگر میرود آنجا، قله اصل کتککاری آنجاست؛ ولی پیشزمینهها از اینجا شروع میشود. اثبات وحدت وجود از این چهار تا دلیلی که داریم میگوییم، هم کمک گرفته. مخصوصاً دلیل دوم، دلیل خیلی خوبی است. تنها دلیلی هم که دعوا دارد و رد کردنش و اینها، یعنی خدشهپذیر است تو این چهارتا، همان دلیل است. آماده میکنیم، نمیخواهیم وارد دعواها شویم.
پس چی شد؟ قائل به اشتراک معنوی شدیم. چرا؟ چون مقسم شما باید در تمام اقسام حضور داشته باشد و مشترک لفظی این ظرفیت را ندارد که هم اصلاً تقسیم بپذیرد، اولاً. وقتی هم تقسیم نپذیرفت در افسانهها ؟. ولی ما وجود را «واجبالوجود» و «ممکنالوجود» تقسیم میکنیم. پس من تقسیم کردید. وقتی تقسیم میکنید، اگر قرار باشد که مشترک لفظی باشد که تقسیم معنا ندارد. چون باید مفهوم در هر دو حفظ بشود. کنار همدیگر قرار بدهیم، بعد مقایسه. باید بگویید وجود دو مصداق دارد: واجبالوجود، ممکنالوجود. آن هم دیگر بحث مصداقی میشود، بحث مفهومی نیست. پس هیچی ندارید بکنید. خود شما هم که آمدید گفتید که مثلاً آنهایی که قائل به اشتراک لفظی شدند میگفتند که ماهیت موضوع میآید محدود میکند محمول را. «انسان موجود است»، چه موجودی است؟ هم وجود انسان. اینها همه بحثهای مفهومی است دیگر. دارد میگوید مفهوم محمول را محدود میکند. بحث مفهومی دارد میکند. بالاخره آخر شما «کوسه و ریش پهن» که نمیشود. بیا، داری بحث مفهومی میکنی یا داری بحث مصداقی میکنی؟ اگر داری بحث مفهومی میکنی، مفهوم باید حفظ بشود در اقسام شما. اگر مفهوم باید حفظ بشود در اقسام شما، دیگر مشترک لفظی نمیتواند باشد. اگر مشترک لفظی است یعنی بحث مفهومی نمیکنیم، بحث مصداقی میکنیم. نمیشود که هم بحث مفهومی کنی و هم مشترک لفظی باشد. لفظ راه افتاده دوباره با اساتید دارد مناظرهها، گفتگو میکند، فایلهایش هم میگذارند. اول کار مشکل.
پس معنای تقسیم حقیقی این است که وجود در همه اقسام به یک معنا باشد؛ ولی اختلاف قیود و خصوصیات داشته باشد. که همین اختلاف قیود و خصوصیات باعث میشود که یک وجود، وجود واجب داشته باشیم، یک وجود ممکن داشته باشیم و در خود ممکن جوهر داشته باشیم و عرض.
**دلیل دوم:**
برای چی اشتراک؟ در دلیل دوم میگوییم که بین شک در مفهوم و شک در مصداق ملازمهای نیست. مثلاً شما یک وقتی میبینید در تاریکی یک چیزی از دور دارد میآید، یک چیزی هم خیلی ربط به بحث وجود. یک چیزی دارد از دور میآید ولی ماهیتش را نمیدانی. نمیدانی چیست، انسان، شجر. شجر که نمیآید. انسان، جن، پری، غول، چه میدانم. سگ، گاو. بله، از خاطرات زیاد است دیگر. یک وقت یک چیزی تکان میخورد، آدم فکر میکند چی؟ فکر میکند دم گاو. اینجا اگر از شما بپرسند که این چیست؟ میگویی «موجودٌ ولا أعلم ماهیت». میدانم که یک چیزی هست، موجود است. ماهیتش را نمیدانم. شک در خصوصیاتش داری؛ ولی نسبت به وجودش یقین داری. قول اشتراک لفظی را میزند، با همین مقدار توضیحی که دادم. ببینم روشن شد. وجود در مصادیق متفاوت یک مفهوم واحد دارد که به ذهن این بنده خدا آمده. یعنی حیوان باشد، چه غول باشد، چه هرچی باشد، این مفهوم وجود یکی است، یا متفاوت است دیگر؟ این اگر که غول باشد، یک وجود دارد. باید بگوید که این وجود چیزی که نیست. این میگوید باز اگر ماهیت است، که دارد وجود را محدود میکند، شما تازه از آنجا میتوانی بگویی وجودِ، وجود فلان. یک وجود محدود است دیگر. وجود کلی، وجود انسان، وجود حیوان. «موجود» را بگویی؛ «موجودیت به انسان». موجود مطلق نداریم. وجود انسان، وجود حیوان، وجود جن، وجود فلان. چیزی از دور میآید، نمیتوانی بگویی وجود دارد. تو نمیدانی ماهیتش چیست که بخواهی وجودِ را محدود کنی. طبق قول کسایی که قائل به مشترک لفظی هستند، باید اول ببینی چیست که همون «چی بودن» وجودِ را محدود کند، که حالا آن وجود را بگویی وجود انسان. بله، «موجودیت انسان دارد»، «موجود الانسان». درست شد؟
پس همین که ما یک «وجود مطلق» قائل میشویم، وجودش که یقینی است، ماهیتش را نمیدانم چیست. وجودم یک چیز دیگر است؛ حالا وجود که یک چیز دیگر است. یا حالا بعداً کشف میشود، انسان، حیوان، جن، پری. از این مفهوم که برای من عوض نمیشود که. الان گفتم «موجودٌ». یک موجود. یک چیزی موجود است، یک چیزی آن پشت موجود است. این «موجودٌ»ی که من گفتم که دیگر عوض نمیشود که. اگر فهمیدم انسان است، بگویم آها نه، «موجودٌ». یک موجود. وجود یکی است.
در مورد ممکنات، تقریباً واضح است ها. خیلی هم دعوا سرش نیست. حالا آن قول اولی، قول شاذّی بود، کلاً مشترک لفظی. آسمان و زمین و انسان و اینها، هر کدام یک موجود. منسوب به فلانی. آنی که اصل دعواست در مورد خدا و انسان. اصل ماجرا این است که همان وجودی که برای خدا میگوییم، برای انسان قائلیم. خب، اگر بخواهد بحث تشکیکی مطرح بکنیم که وجود مراتب دارد مثل نور. نور هم مفهوم نور در همهاش یکی است. به خورشید هم میگوییم نور دارد، به مهتابی نور. یک نور است. او در اعلا درجه نور داشتن. و نور این در ادنا درجه مهتابی با خورشید یکی نیست. هنوز انسانم با خدا یکی بشه. وجود یکی است، وجود هر دو هم یکی است. او در اعلا درجه وجود، این در مرتبه پایین. این وجودش ممکن است، وجودش واجب. او از خودش گرفته، از کسی نگرفته. قمری هم، قمر که از خودش روشنایی ندارد که. منطقی نیست. تمام وجودهای ممکن احتیاج دارند به یک وجود مطلق. خب حالا احتیاج دارند، یکی هم هستند با او یا نه؟ نمیشود که یکی نباشد.
شیر گاو داریم، شیر گوسفند داریم. گوسفند قبلش باید یک شیری باشد دیگر، یک شیران مفهوماً با خود شیر. پس بر مبنای اشتراک لفظی، محمولاتی که معنای موضوعات بودند، «انسان موجود»، اینجا «موجود» با این «الانسان» پیوند با هم نمیشد. «موجود» را مطلق معنا کرد. «موجود به وجود». همین ماهیت موضوع. خود این محمولات در اشتراک لفظی برای شما دیگر غیر متقین میشود. یک چیزی روی هواست. در حالی که انسان بالوجدان میبیند که برایش یقینی است. دیوار، یک چیزی هست. ماهیتش را میدانی؟ میگوید نه. بعد ماهیتش را بدانی، ماهیتش هست و برایت حد بزند. بعد بگویی حالا هست، یعنی هستِ انسان یا هستِ گربه، یا هستِ درخت، یا هستِ باد. یک چیزی هست و هست. این که یکی است دیگر. حالا چیست؟ فرق میکند. پس ما در وجود یقین داریم، در انسانیت و نباتیت و اینها شک داریم. خیلی وقتها میشود که علم به وجود چیزی حاصل میشود، در عین حال شک و تردد در خصوصیت و ماهیتش هم داریم. تردد در یکی، نه دیگری. تردد تو ماهیت، تردد تو وجود. دیگر وجود و در عین حال آن خصوصیت، مشکوک است. هم برایمان هست که نمیدانی وجود را چی میگویند. جن رفته اینجا، درخت رفته روی باد رفته. پس اینجا کشف میشود که معنای وجود با معنای ماهیت فرق میکند. پس وجود مشترک لفظی نیست و مشترک معنوی است.
**دلیل سوم:**
میرویم سراغ دلیل سوم. چرا ما قائل به اشتراک معنوی شدیم؟ دلیل سوم این است که نقیض واحد حتماً باید واحد باشد. نقیض واحد باید واحد. خود این دو تا مقدمه دارد. یکیش این است که عدم یکی است و دیگری هم همین که وجود هم نقیض عدم است. ما یک عدم بیشتر نداریم. مفهوم عدم که میگوییم، عدم. یکی دیگر نیست. یعنی یک نیست. دیگر نیست که چند تا نیست نداریم. نیست انسان و نیست گاو و نیست ماست و اینها که نداریم که. نیست یعنی نیست. عدم. عدم مطلق. البته خود عدم دو تاست. عدم مطلق، عدم مضاف. عدم مضاف مثل نبودن الان گوشی. هواپیما نیست. «عدم هواپیما بودن» دارد. «عدم آب بودن»، «عدم سنگ بودن». ولی عدم مطلق نیست؛ چون وجود دارد. وجود دارد. عدم مطلق پس نیست. عدم مطلق وجود. یک عدم مضاف دارد. وجود دارد، ولی این وجود اسب نیست، سنگ نیست، هواپیما نیست، پرنده نیست، ده میلیارد چیز نیست. در صد ده میلیارد چیز. عدم مضاف، محل بحث ما در این بحث عدم مضاف نیست، عدم مطلق است. عدم مطلق نقیض وجود مطلق است. درست شد؟
حالا همانجور که وجود، وجود مضاف دارد دیگر. الان این انسان مثلاً وجود گوشی را دارد. وجود انسان را ندارد. درست شد؟ به وجود مطلق وجود، ولی به وجود مضاف یک وجودی است که غیر از وجود آن یکی. بحث مصداقی که گفتم. وجود خدا با وجود انسان از جهت مصداقی تفاوت دارد دیگر. از جهت مفهومی یکی است. مفهوم وجود یکی است، ولی مصداقاً این یک وجود، او یک وجود. همه مصادیق هر کدام وجود خودش را دارد دیگر. حالا در عدم مطلق ما یک معنا بیشتر نداریم. اصلاً معنا ندارد که بخواهیم قائل به تمایز بشویم، تفکیک کنیم. عدم یکی است دیگر. عدم این و عدم آن و اینها که ندارد که. محدودهای که بهش نمیخورد که. حدّی که برنمیدارد که. لایهلایه که نمیشود که. موج که برنمیدارد. این عدم یک تیکه بسیط است، یکپارچه است. هرچه از دایره وجود بیرون است، یکپارچه عدم. یکی. همه معلومات عالم یکی است. وحدت عدم. وحدت وجود. وحدت عدم یکی از مهمترین استدلالهای وحدت وجودی است. یا ما وحدت عدم داریم، چون وحدت عدم داریم. عدم و وجود هم که با هم. مگر چند تا عدم داریم که بخواهیم چند تا وجود داشته باشیم؟ وقتی یک عدم داریم، در برابرش هم یک وجود. اصلاً چند وجود مگر برمیدارد عدم؟ شما اگر بخواهیم چند وجود برنمیدارد، باید بین عدمها با هم تمایز قائل بشویم. مگر میتوانی بین عدمها تفاوت قائل شوی؟ این همه معلومات معدوم در عالم را که یکی است، بین اینها تمایز قائل شوی. هرچیزی که در دایره نیستی، نیستیهای. حالا عدم مضاف هم نه. در خود عدم مطلق. در همین عدم مطلق بیایم نیستیهای حیوانات را از نیستیهای نباتات، مضاف هم نه ها. نکته جدا میکند. در همان مطلق شما بیاین تفکیک کنید. معنا ندارد. یکی است، یکپارچه است. درست شد؟
پس این به قول مرحوم حاجی در شرح منظومه، «فی الأعدام من حیث العدم». بنویسید دیگر. منظورمان هم بخوانیم لابلای بحث. «فی الأعدام من حیث العدم». یعنی: اعدام از جهت عدم بودن میزی بینش نیست، تمایزی بینش نیست. عدم چی؟ «من حیث العدم»، عدم مطلق. ولی از جهت اضافه. عدم مضاف معنا دارد دیگر. تمایز بینش قائل شوید. عدم زید، عدم بکر، عدم درخت، عدم فلان. خود همین اصلاً، خود همین مضاف بودنش میزش است، کاری بکنید. خود این مشخصه. خود این دارد تفکیک میکند.
پس یکی اینکه عدم مطلق است، مشترک معنوی است. تمایز در آن معنا ندارد. نکته دوم اینکه وجود نقیض عدم است. ما چند قسم تقابل تقابل تناقض بوده که تساوی یک نوع است، یکی تضاد یک نوع است، یکی ملکه و عدم ملکه یک نوع است و یکی تناقض. به وجود و عدم بود. «لا یجتمعان و لا یرتفعان». نه با هم جمع میشوند، نه میشود که هر دو حتماً یکی باید باشد. درست. این را بهش میگویند در متضادین. «لا یجتمعان ولی یرتفعان». نمیشود دو تا یکجا باشد، ولی میشود هیچ کدام هم نباشد. مثل چی؟ سفیدی و سیاهی. نمیشود یک چیزی هم سفید باشد، هم سیاه باشد؛ ولی میشود نه سفید باشد نه زرد. ضدّند. متضادین. یک وقت هم ملکه و عدم ملکه بود. شأنش این است، جایی که یک چیزی شأن این را داشته باشد که چیزی را داشته باشد، نمیشود که نه جمعش باشد نه رفعش. بزرگ. جفتش یک شأنی توش نهفته است. نقیض این دیگر شأن ندارد، مطلقاً در عالم این شکلی است. ولی این شأن توش هست. مثلاً چیزی که شأن بینایی دارد، یا میبیند یا نمیبیند. بله. این این صندلی شأن بینایی ندارد، نابینا. ولی در مورد یک حیوان که شأنش این است که ببیند، حیوان از این دو حالت خارج نیست: یا میبیند یا نمیبیند. این را بهش میگوییم ملکه و عدم ملکه. متضایفین یک چیزی از یک حیث در قیاس با یک چیزی واجد یک صفتی است که در قیاس با همان چیز نمیشود، یعنی در واقع صفت او مضاف را هم نمیتواند در این حال داشته باشد. در قیاس با هم. یعنی مثلاً شما به نسبت فرزندتان، در قیاس با فرزندتان پدرید، که در قیاس با این فرزند نمیشود هم پدر باشید هم پسر و فرزند. ولی در قیاس با پدر خودتان میتوانید، یعنی در قیاس با این بچه پدر باشید، در قیاس با پدر خودتان پسر باشید. ولی نمیشود تو قیاس با یکی هم پدر باشید هم پسر. واژه پدر و پسر از واژههای متضایفین، متضایفین اضافی است. اضافه نسبت. خب حالا خیلی فلسفه با اضافه و اینها کار نداریم. به قول مرحوم ملاصدرا میگوید که از «عف وجود» که در عالم وجودی ضعیفتر از متضایفین نداریم. شبیهترین چیز به عدم. کاری به کف اعتباریات.
نکتهای که هست این است که وجود و عدم رابطهاش رابطه چیست؟ نقیض است. متضادین و ملکه و علاوه بر آن اضافه که اصلاً کار ندارد. کدامیک از اینهاست؟ متناقض. پس در عالم یا وجود است یا عدم. متضاد اگر بودند، یک سوم فرق. یک عده آمدند گفتند که «هالو» این وسط گرفتند. گفتند نه، اینها متضادند. یک چیزی هم وسط داریم به اسم «حال». نه وجود، بهش میگویند «حال»، با تشدید. متضادین گرفتند. حالا بحثش بحث فلسفی است. یعنی مابین وجود و عدم، یک چیزی مابین وجود کاذب. کار را بکنند که از وحدت وجود دربیاید مشکلات توی بحث ماهیت. دیگر ماهیت اقتضای وجود. همین امروز اگر فرصت بشود انشاءالله بحثش را میخوانیم.
ما یک عدم داریم، عدم هم یک نقیض دارد و در عالم یا عدم است شیء. سومی نیست و نمیشود هم عدم باشد هم وجود. نه عدم باشد نه وجود. یکی باید باشد. نه میشود هر دو با هم باشند، نه میشود هر دو با هم بروند. خب، وقتی که یک چیزی عدم نیست، چیست؟ وقتی هم که عدم، یکی است، وجود هم هر آنچه که عدم بود، یکی بود، عدم مطلق. پس هر آنچه که وجود است هم وجود است. شما اگر بخواهید برای وجود قائل به اشتراک لفظی بشوید و وجود چند تا معنا داشته باشد، این چه تالی فاسدی دارد؟ ارتفاع نقیضین میشود. یک وجود، آن یک وجود، وجود پشتی، وجود عقل، وجود انسان، وجود کتاب. ما یک عدم که بیشتر نداشتیم. در روبروی عدم چی داشتیم؟ اگر وجود قرار باشد چند تا معنا داشته باشد، اینجا شما باید بگویید که الان این پشتی معدوم که نیست، درست. «لیس بمعدوم». معدوم که نیست. موجود چی؟ «موجود مطلق». که ما قبول نداشتیم. اشتراک لفظی موجود مطلق هم که قبول نداشتیم، پس موجود هم نیست. یک وجود خاصی است. یک وجود خاصی که میگوید وجود، ما با وجود مطلق کار داریم. میگوید معدوم مطلق در برابر چیست؟ وجود مستقیم است. قبول ندارم. میگوید شما همین که وجود مطلق قبول نداری، یعنی قائل به اینی که دو تا نقیض با هم رفت و یک چیز دیگر آمد. ارتفاع نقیضین که معنا ندارد که. همانجور که اجتماع نقیضین محال است، ارتفاع نقیضین هم محال است. اجتماع نقیضین نیست، ولی ارتفاع نقیضین که هست: نه وجود، نه عدم. نه موجود است نه معدوم مطلقش را کار داریم. معدوم مطلق که نیست، موجود مطلق هم نیست. یک چیزی آن وسط. موجود خاص. یک وجود خاص دارد. اشکالات جدی بهش هست.
بیان وجود دارد. نه اقتضای وجود و عدم برای او بهسوی است. او یک بحث است. وقتی نه وجود دارد نه عدم دارد، عین الرب، وجود دارد. نسبت ماهیت هم همین است. به نسبت او با وجود، با عدم یکسان است. همانقدر با وجود فاصله دارد. ولی وقتی اسباب او مهیا شد، قطعاً وجود پیدا میکند با اسباب خودش، با علت تامه خودش. وجود دارد است. ولی اگر آن علت تامه نباشد، نسبت این ربط، نسبت این ماهیت به وجود و به عدم یکی است. فاصلهاش با هر دو یکسان.
پس اینجا میگوییم اگر مثلاً وجود محمول در پشتی یک معنا باشد، وجود محمول در کتاب مثلاً معنای دیگر باشد. خب، اینجا لازم میآید که وجود محموله بر پشتی، معدوم که نیست. بعد لازم میآید که موجود هم نباشد. چرا؟ چون وجود در پشتی معنا داشت. وجود در کتاب یک معنای دیگر داشت. در برابر هر دو تا هم معدوم مطلق بود. ولی این دو تا وجود یکی نبود. روشن شد؟ وجود به این میگفتیم، به آن هم عدم میگفتیم. عدم یکی بود، وجود دو تا بود. پس میشد یک چیزی که نه وجود است نه عدم. ارتفاع یکی از این وجودها سلب میشود دیگر. وجود یکی است. اگر معدوم نیست، وجود. اگر وجود هم یکی است، چطور میشود که وجود هست؛ ولی این یک وجود، او یک وجود؟ همان که داری میگویی او یک چیز دیگر است. پس دارد یک چیز میشود، نه وجود نه عدم. یک چیز سومی دارد میآید. و سوم در نقیضین چیز سوم اصلاً معنا ندارد. اصلاً سوم برنمیدارد. یکی هم همیشه هست، آن یکی نیست. پس وقتی معنا متعدد شد، معنای وجود و معنای عدم هم که در برابرش یکی شد، میشود ارتفاع نقیضین در هر چیزی.
یک ایرادی هم دارد. ایرادش را بگویم یا نمیخواهم خراب نکنید؟ بگویم؟ بالاخره ما در دو تا استدلال قبلش داریم دیگر. برایمان مطلب سفت است. تازه یک استدلال هم باز بعدش داریم. فارسی، بهترین ترجمه کتاب «هدایتالحکمه» را بله، فراوان و نهایت کرم، کفایت مطالعه بکنید. فصلبندی و کلیت مباحث همینهاست.
نکاتی که ایرادی که بین استدلال میشود این است که این استدلال شما مال جایی است که وجود و عدم هر دو مطلق باشد؛ ولی ما در این بخش اصلاً در مورد عدم مطلق بحثی نداریم. ما اینجا بحثمان در مورد عدم مضاف و وجود مضاف است. اگر عدم مطلق قرار بدهیم، آخرش بود که بحث را سوراخ میکرد. شما چرا میگویی که آقا این وجود کتاب، وجود پشتی. وجود کتاب، وجود پشتی در برابرش عدم مطلق؟ وقتی عدم مطلق است، باید وجود هم وجود مطلق باشد، یکی باشد. ما میگوییم نه آقا این وجود پشتی یعنی عدم کتاب. وجود کتاب هم یعنی عدم پشتی. وجود مطلق هر دو چی شد؟ مضاف شد. وجود که. بعد حالا این دو تا وجود مضاف هم نقیض هم است یا نیست؟ یا وجود الکتاب، یا عدم الکتاب. روشن شد؟ این اشکالی است که به این استدلال در مسئله وارد است.
سه تا قول بود کلاً دیگر در مورد اینکه مفهوم وجود مشترک لفظی است یا معنوی. قول اول چی بود؟ «لفظی مطلقاً». قول دوم: «اشتراک معنوی مطلقاً». قول سوم: «تفصیل بین واجب و ممکن». با این توضیحاتی که دادیم، خب اشتراک لفظی که کلاً زیر آب رفت. اینها که قائل به تفصیل شدند، گفتند بین واجب و ممکن اشتراک لفظی، بین خود ممکنات اشتراک معنوی. آن بخش اشتراک لفظیش را که ما زیر آبش را زدیم. در همان بحث اشتراک لفظی، یادتان هست دیگر، چه استدلالی؟ اشتراک لفظی این است که منقسم نمیشود دیگر، مصادیق. خود همین تقسیم که برنمیدارد وجود را به واجب و ممکن. چون مشترک معنوی باید باشد که تقسیم بشود. اشکالی هم که به حضرات داشتیم در آن بحث که میگفتیم شما محدّدتان چیست؟ برای اینکه بخواهد از هم جدا کند؟ یک ویژگی که تفاوت ویژگی که تفاوت میآورد قضیه موجودش محدّد محمول ماست. معنوی نباشند. کسانی که بین واجب و ممکن فرق قائل میشوند، چهجوری میخواهند این دو تا را با همدیگر مقایسه کنند؟ به طور کامل جدایند. ما نمیتوانیم بیاییم دوتاییشان را در یک لفظ بگنجانیم. اشتراک معنوی نداریم. در موردش، به قولی صندلی صحبت کنیم و در مورد حیوان صحبت کنیم. لفظاً مشترک. خوب لفظ اگر مشترک است مثل شیر خوردنی میماند و شیر آب. خب هیچ اشتراکی ندارند. تنها شباهتشان در لفظ است. بعد ما نمیتوانیم بگوییم این دو تا غیر هماند. هیچ اشتراک معنوی نداریم که بیان کنیم. نمیتواند نفی کند این غیر از آن است. باید اشتراک معنوی را الان از چیز مد نظرم نیست ها، در معنا باید یک اشتراکی داشته باشیم که بفهمیم وقتی میگوییم این غیر از این است، یعنی چی؟ خب ما که هیچ اشتراک معنوی نداریم که. وجود یعنی وجود. این غیر از این است، یعنی این وجودش غیر از این است. وجود یکی، وجود یکی است. چطور میشود این غیر او باشد؟
نکتهای که آنجا مطرح شد این بود، اگر قرار باشد که ما قائل به اشتراک لفظی بشویم، همه حملها، شایعه سنایی میشد، حمل خلاف وجدان. «السماء موجود است»، «موجودتون یعنی السماء؟ الانسان موجودن یعنی الانسان». حمل خود شیء بر خودش. دو تا مفهوم متفاوت از یک معنا بود. با اینکه شما اشتراک لفظی میگیرید، هر چیزی حمل شیء بر خودش میشود و دیگر حمل شایع معنا ندارد. دیگر حمل مفهوم بر مصداق دیگر معنا ندارد. اصلاً مصداقی دیگر ما نداریم. وقتی مصداقی دیگر نداریم، دیگر شما نمیتوانی بگویی که «خدا واجب است»، «واجب الوجود» یک مصداق از وجود است، ممکنالوجود یک مصداق دیگر از وجود است. مصداق را زدی، همش شد حمل و دیگر نکته بعدیاش این بود که مشترک لفظی شد و به تعداد موجودات در عالم، اشتراک لفظی داریم و یک چیز گستردهای که اصلاً نمیشود هیچی از این فهمید. از این واژه وجود به تعداد موجودات عالم چیز دارد، معنا دارد. هیچ. پس هیچی معنا ندارد. شما هر چقدر دایره معنا را گستردهتر میکنیم، در واقع کوچک معنای شکلی است دیگر. اگر یک چیزی دو تا معنا دارد، رسیدن به معنایش راحتتر است. یک چیزی ده تا معنا دارد، سختتر. صد تا معنا دارد، سختتر. یک چیزی ده میلیارد میلیارد معنا دارد، معنا ندارد دیگر. که تازه از آن فهم جزئی که پیدا میکنیم، نمیتوانیم استفاده کنیم برای فهم همه. ما وقتی وجود را میفهمیم، وجود را میشنویم، یک معنا میفهمیم. همه باید دست برداریم و در بحث تقسیم و مخزن و اینها مشکل پیدا میشود.
قول به اشتراک لفظی بین واجب و ممکن چرا پیدا شد؟ چرا یک عده آمدند گفتند آقا بین واجب و ممکن ما قائل به اشتراک لفظی هستیم، یک نکتهای که هست این است که اشتراک لفظی شدن دقیقاً همان مسئله است که روشن است که اشتراک لفظی را ما قبول نداشتیم و قبول نکردیم با استدلال قبلیمان. کلاً مشخص. بین واجب و ممکن چرا نگفتیم بین واجب و ممکن مشترک لفظی است؟ بین خود ممکنات مشترک معنوی است. ولی بین واجب و ممکن چون ما همینقدر که بخواهیم تباین این دو تا را بیان بکنیم، باز باید یک اشتراک معنوی داشته باشیم. یک عده دیدند آقا محذور ما داریم این وسط. شما اگر قائل به اشتراک لفظی نشوی، یعنی خدا و انسان یکی میشوند. وحدت وجود، چه حالا به نحو وجود مطلق بیاورید، یا به نحو واجب ممکن. چه وجود مطلق را یکی بدانید، چه واجب ممکن را. اگر وجود این اشتراک معنوی باعث میشود که سنخیت پیدا بشود بین واجب و ممکن. قرآن شما دارید مثل خدا، چیزی را مثل خدا میدانی در وجود. یک وجود، اشتراک رد. پس استدلالشان در واقع استدلال ویژهای ندارند، انسجامگرایی، به قولی دینی. افتادن ؟ شیء تقابل نکرده باشیم.
خب، اینجا نکتهای که هست این است که دو تا رد. اشکال اول که خب در مباحث علت و معلول مفصل بحث میشود، بعداً انشاءالله به شرط حیات. این است که آقا قوام علیت و معلولیت فقط به وجود سنخیت بین این دو است؛ و اگر قرار باشد که این سنخیت نباشد، این سنخیت وجود نداشته باشد، نظام علت و معلول از هم میپاشد. دقیقاً همان سنخیتی که اینها به خاطرش آمدند گفتند چون سنخیت پیدا میشود، دست برداریم از اینکه وجود یکی است، این سنخیت پیدا بشود. چون اگر این سنخیت نباشد، نظام چطور میشود؟ من وجود داشته باشم و خدا وجود نداشته باشد و اگر من وجود دارم، وجود من با وجود خدا فرق کند؟ چطور؟ مفصل است از آن بحثهایی که میتوان مقصود کشد ؟. باز بکنم که بعداً در این بحث چه شبهاتی پیش میآید. کلیتش فقط این را بدانید. این استدلال اول سادهمان است، خیلی هم رویش نمیخواهیم مانور بدهیم. اصل سوم استدلال اول این است که آقا سنخیت باشد. شما میگویی چون سنخیت میخواهیم پیش نیاید، میخواهیم رو بیاوریم به اشتراک لفظی. ما میگوییم نه، اتفاقاً باید سنخیت باشد. سنخیت هم منافاتی ندارد که بخواهد سنخیت به معنای مثلّیت نیست. آیه کریمه سن نزده. عزیز من، مثلّیت را زده. سنخیت دارند، مثلّیت ندارند. چه مشکلی دارد؟ باید داشته باشند. معنا ندارد. انحرام در نظام علی و معلولی پیش میآید. سنگ روی سنگ بند نمیشود. نظام علت و معلول از هم میپاشد اگر سنخیت نباشد.
**استدلال دوم:**
میگوییم که اگر قرار باشد مفهوم وجود مشترک لفظی باشد بین واجب و ممکن، لازمش چیست؟ لازمش این است که بگوییم آقا عقل نسبت به معرفت خدا تعطیل است. عقل به هیچ وجه، تکرار میکنم، به هیچ وجه، به هیچ وجه، آها، اصلاً هیچ راهی برای شناخت او ندارد. در مورد کنه معرفت خدا همه قائلند، کنه معرفت خدا برای کسی در دسترس نیست. در ذات او بخواهد او را کشف کند. بعد ولی اجمالاً که میشود معرفت نسبت به او. شما اگر قائل به اشتراک لفظی بشوی اجمالاً هم نمیتوانی معرفت نسبت به خدا داشته باشی. مطلقاً نمیتوانی. اصلاً عقل تعطیل است نسبت به معرفت. هیچ راهی ندارد، هیچ بهرهای ندارد. معرفت توضیح. حالا اول بگوییم که خب این، پس کلیت استدلال این بود که اگر قائل به اشتراک لفظی شوید، باید تعطیل بودن عقل را بپذیرید. تعطیل بودن عقل هم باطل است به ضرورت، باطل است. به ضرورت اینکه بخواهد عقل تعطیل بشود از معرفت خدا. پس آن مقدم باطن است. شما هم بحث این است که راهی برای معرفت نیست. مشترک لفظی بشوید، یعنی هیچ راهی برای معرفت خدا نمیگذارید. مقدم و تالی توضیح دارد. ملازمه اینها یک توضیح دارد، بطلان تالی یک توضیح دارد.
مقدم چی بود؟ مقدم مشترک. اگر مفهوم وجود مشترک لفظی باشد، تالی تعطیل عقول لازم میآید. لازم میآید تعطیل عقول از معرفت خدا. چرا استاد؟ یعنی چی؟ مقدم و تالی یعنی چی؟ اگر وجودی که در مورد واجب گفته میشود با وجودی که درباره ممکن گفته میشود تفاوت داشته باشد، این لازمش این است که عقل تعطیل باشد از معرفت خدا. این هم عقلاً من هستم. اول توضیح خود همین بطلانش. چرا باطل است تعطیلی خدا از تعطیلی عقل از معرفت خدا؟ چون هم عقل این را نفی میکند، هم نص. این را که جفت آنها باعث میشود که یک تالی فاسد ما داشته باشیم. حالا چرا این ربط بین این دو تا چیست؟ ملازمش چیست؟ از کجا شما میگویی که اگر آنجور بشود، اینجور میشود؟ ادعایی که شده این است که آقا وجود در مورد واجب حمل بر یک معنا میشود، در مورد ممکن حمل بر یک معنای دیگر. اگر معنایی که ما از یکی میفهمیم با معنایی که از آن یکی میفهمیم فرق کند، اینجا از دو حال خارج نیست. نمودار میتوانید کنید و اینها. اگر معنایی که از یکی میفهمیم، غیر از معنایی باشد که از دیگری میفهمیم، این از دو حال خارج نیست. از دو حال خارج نیست. یک چی از آن خارج نیست؟ اگر معنای وجود در واجب غیر از معنای وجود ممکن باشد، از دو حال خارج نیست: یا وجودی که در واجب است در مقابل وجودی است که در ممکن است؛ یا وجودی که در واجب است مقابل وجودی که در ممکن است نیست؟ سوالش این است دیگر. این وجود آقا میگوید معنایش غیر از آن است. بالاخره معنایش غیر از آن است، یعنی یا مقابلش است یا مقابلش نیست؟ یا نقیضش است یا نقیضش؟ حالا کلیتش: یا مقابلش هست یا مقابلش نیست؟ اگر مفهوم وجود در واجب مقابل مفهوم وجود در ممکن، مقابل مفهوم وجود در ممکن باشد، باشد که عدم میشود دیگر. آها، مقابل وجود. وجودی که در ممکن است، مقابل آن وجود چیست؟ خب، پس شما میگویید این وجودی که در واجب است، مقابل وجودی است که در ممکن. وجود که در ممکن است، یا برعکسش. وجود. پس اینجا الواجب موجود باید بشود همان الواجب معدوم یا برعکسش. الممکن موجود. احسنتم. آن طرف مقابلش نیست. اگر مقابل باشد که یک همچین مسئلهای پیش میآید دیگر. مقابل وجود، عدم است دیگر. مقابلم نیفتد. میگوید ببین، این وجودی که در واجب است، غیر از وجودی است که در ممکن است؛ ولی مقابلش نیست. خب، چیست؟ میگوید ببین، یک معنای ما نمیفهمیم. وجودی که در واجب است، یک معنایی دارد. ببین، مقابلش هم نیست ها. مقابل وجود در ممکن چی؟ واجب. معلوم است واجب موجود است. خب ببین واجب موجود است. از دو حال خارج نیست: یا موجود است یا عدم. «تعالی الله عن ذالک علواً کبیراً». اگر موجود باشد. وجود در برابر عدم یک چیز بیشتر نیست. یک وجود در برابر عدم داریم. همین که همه میفهمند. یک وجود در برابر عدم داریم. آن لازمه اینکه یعنی عقل نمیفهمد. یعنی این یک معنایی است که عقل نمیفهمد. خب، یعنی چی کار کنیم؟ نمیشود فهمید. آن چه وجودی است؟ چه وجودی دارد؟ هیچ دسترسی به آن نیست.
ثابت اشکالی: میگویم که بنده خدا راه افتاده بود استاد وکیلی مناظره. مگر میشود ما اینها را رفته و بگوییم از یک جهت وجود، از یک جهت وجود ندارد؟ نه وجود نه عدم؟ یا وجود یا عدم. چیز غیر از آن تو خدا و من. خدا و خالق و مخلوق. ایجاد. ده میلیارد وجود دارد. از همونی که خلط بین مفهوم و مفهوم است. مصداق، مفهوماً دارد یکی میگیرد یا مصداقاً دارد یکی میگیرد؟ مصداقاً که یکی گرفته، مفهوماً هم یکی گرفته. یک جایی همون ابتدای کار. یک جایی بگویید که این هم وجود، هم عدم است. نه وجود. درس نخواندهاند دیگر اینها که میزنند. اما اینکه چرا تالی باطل است؟ اصل اینکه اصلاً تعریف این یعنی چی؟ اصلاً یعنی چی؟ مقدم گفتیم، ملازمهاش را هم گفتیم. تعطیل باشد از معرفت خدا. هم با عقل مشکل دارد، هم با نص مشکل دارد. عقلاً چرا مشکل دارد؟ چون هر کدام از ما در نفس خودمان به ضروره میبینیم که یک شناخت خیلی مجمل، جمعوجور، مبهمی لااقل میتوانیم از خدا داشته باشیم. همینقدر که خدا هست را که میفهمی. یعنی او میگوید خدا هست، منظورت این است. من میگویم خدا نیست. منظورش که میفهمد. گبر هم باشد آدم میفهمد منظورش را دیگر. خدا هست که معلوم است. میگوید نه. خدا هست. خدا هست یعنی چی؟ خدا هست یعنی چی دیگر؟ میفهمی یعنی چی؟ خدا چیست را نمیفهمی. ولی یعنی چی خدا هست؟ بانک مرکزی طلا هست که پشتوانه مالی است دیگر. که هر چی داد و ستد میشود، پشتوانه طلای در بانک است. شمش طلایی در بانک مرکزی چقدر است و چیست و چه شکلی؟ اینها را که نمیدانیم. طلاها چقدر است، کجاست؟ طلاها چه شکلی نگه میدارند؟ یعنی چی؟ منبع اعتباری اسکناس است. یعنی چی؟ بر اساس آن اسکناس جابهجا میشود. یعنی چی؟ اعتبار میدهد به اسکناس. یعنی چی؟ چقدر است؟ چه شکلی است؟ کجا نگه میدارند؟ «طلا هست در بانک مرکزی». میگوییم خب بله. نمیدانیم تلاش چیست و چه شکلی است و فلان. این خلاف وجدان ماست، خلاف ضروری است. هر کسی در خودش میبیند: خدا هست. الان گرمی احساس میکنی، میفهمی. آب هست؟ آب نیست؟ اول با آن ۱۵ تا برای شما یقین میآورند، بعد با آن ۲۰ تا یقین میآورند. چطور میشود این؟ پس معنای دیگر ندارد که بگوییم وجود معنای ما ازش نمیفهمیم. میفهمی. چی کار کنم؟ وقتی دارم میفهمم. هر آدمی که عقل قوی و وجدان سلیم دارد، بالبَداهه این را میبیند و میفهمد که آقا «الواجب موجود» یک معنایی دارد. میفهمم معنایش را. آره. خدا که. پشت تو مترو انگلیس چند سال پیش، چندین سال پیش زده بود: «خدا نیست». راحت. بعد بعد چند سال زده بود که اشتباه میکردیم. «خدا هست». خدا هست؟ خدا نیست؟ من میفهمم که خدا هست، یعنی. یعنی چی؟ یعنی خدا هست، یعنی یک طرف مشکل است. چون بالاخره بین وجود و عدم که چیز دیگر نیست دیگر. یا وجود یا عدم است دیگر. وجود که همه میفهمیم، عدم واسطه دیگر بین این دو تا. خلاف نص شرع است. از کجا میگوید خلاف نص شرع؟ خلاف نص شرع.
ما روایت فراوانی داریم در خود نهجالبلاغه که اصلاً نه تنها معرفت خدا را سهلالوصول دانسته، بلکه یعنی ممکنالوصول دانسته، بلکه واجبالوصول دانسته. نه تنها میشود معرفت به خدا پیدا کرد، بلکه باید معرفت به خدا پیدا کرد. شما در امکانش بحث دارید. امیرالمؤمنین وجوبش را فرمود. میفرماید: «اول الدین معرفته». اول دین معرفت خداست. معرفت اجمالی البته، مشکلی هم نیست. آدم کی دیندار میشود؟ وقتی یک معرفت اجمالی نسبت به خدا داشته باشد. «ما عَرَفناکَ حقَّ مَعرِفَتِکَ». بله. ولی خب بالاخره معرفت پس اینجا ممکن نیست، معرفت خدا تعالی شما بود دیگر. این خلاف فرمایش امیرالمؤمنین. نهجالبلاغه مراتب بالای معرفت بر ما قابل وصول نیست. ولی باز در همین نهجالبلاغه امیرالمؤمنین میفرماید که: «لَمْ یَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ الْعِرفانِ». معرفت از این شفافتر؟ خطبه ۴۹ نهجالبلاغه. «لَمْ یَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ الْعِرفانِ». معرفت خدا عقول را از مقدار واجب معرفت خودش محجوب نکرده. همه عقول به مقدار واجب معرفت خدا میتواند برسد. مقدار واجب با مقدار ممکن. مقدار واجب معرفت خدا: همه ربی دارد، خالقی دارد، رازقی دارد. حقیقت را هر کسی میفهمد. بدویترین آدمها، سادهترین، سادهلوحترین آدمها، حتی حیوانات هم نمیفهمند؟ میگوید بهائم. بهائم روایت است. چهار تا چیز همه عالم برایشان مبهم است. چه چیزهایی نسبت به اینها برایشان مبهم نیست؟ یکی اینکه خالقی دارد، یکی اینکه رازقی دارد، مرگ و حیاتی دارد و ذکر و نسایی دارد. عدم وجود مضاف را میفهمد. علف هست، آب هست. علف نیست، آب نیست. مضافش را میفهمد. پس در حد اینکه من خالقی دارم، رازقی دارم، بهائم هم میفهمند. مرتضی عقل بر آنها معنا ندارد، عقل ندارد دیگر. انسان به طریق اولی میتواند در این حد است که میتواند بفهمد که آقا من که خودم، خودم را به وجود نیاوردم که. یکی من را آفریده. گندمی که دارد خلق میکند دیگر، دربیاورد، تولید کند که. آب از بالا میآید. ساده بدوی پایین میآید. یک کسی هست که دارد آب میفرستد. هست. قبول کرد. نگو هست. نمیشود فهمید هست. هست در برابر عدم که نیست. وجود هم نیست. یک چیست؟ یک وجود دیگر هست که ما اصلاً نمیفهمیم. هسته، یعنی بین واجب و ممکن هم نمیشود قائل به اشتراک لفظی شد. چون اگر بخواهیم قائل به اشتراک لفظی بشویم، یا باید عدم را حمل کنیم بر خدا، یا باید عقل را تعطیل کنیم از معرفت خدا که هر دو تا هم به ضرورت...دهدقیقهای باز بخوانیم، یک خورده بحث پیش برود. بحث زیادی داریم.
بحث بعدی که داریم این است که آقا وجود زائد بر ماهیت و عارض بر آن است. کمکم میرویم در خود مسائل وجود و ماهیت و مهم. و بگویم، ببینید ما دو تا قضیه میگفتیم. با این دو تا قضیه خیلی کار داشتیم. گفتیم: «الله موجود»، «الانسان موجود». این دو تا قضیه دو تا چیز مشترک داشت و دو تا چیز مختص. دو تا چیز اختصاصیش چی بود؟ الله. آفرین. موضوعاتش: الله و انسان. در این دو تا قضیهای که محمولش وجود است، آنچه که با هم تفاوت دارد را «ماهیت» میگویند. در همه قضایایی که محمولش وجود است، موضوعاتش که با هم فرق میکند، به این موضوعات میگویند «ماهیت». شما هزار تا قضیه: کتاب موجود، ابر موجود، غذا موجود و نان موجود. شرح خودش است دیگر. من «الله» را اشتباه گفتم در مثال. از سماء، از سماء موجود، بر الله که ماهیست. پس چی شد؟ همه اینهایی که وجود را بر آنها حمل کنی، موضوعشان با هم تفاوت دارد و موضوع همه اینها را بهش میگوییم «ماهیت».
ماهیت دو تا اصطلاح دارد. یک ماهیت به معنای «الاخص»، یک ماهیت به معنای اعم. ماهیت به معنای اخص در جواب «مَا هُوَ» گفته میشود. این را قبلاً گفتیم. حقیقت ماهیت که میگویند همین است. ماهیت مصدر است. مصدری که ساختیم. ماهیت جاهلیت. مصدر ثنایی بهش. هر کلمهای را شما یک «یت» تهش بیاری بشریت. دیگر چی مثلاً؟ انسانیت، حیوانیت. همانند ما هم اینجا در واقع از «مَا هُوَ» آمدیم مصدر ساختیم. «مَا هُوَ»اش شده «ماهیت». چی بودن؟ ماهیت یعنی چی بودن؟ مثلاً غذا هست. موجودات غذا داریم. میگوید بله. میگوید چیست؟ اگر گفت: «قرمهسبزی». میشود ماهیتش. ماهیت قرمهسبزی بودن. ماهیت قیمه بودن. ماهیت آبگوشت بودن. همه اینها موجودند، موجود موجودند. ولی ماهیت دارند به حسب آنچه وقتی موجودیتش روشن شد، حالا در جواب «مَا هُوَ» چی را میگوییم؟ ماهیتش را. یعنی اصل وجود برایش ثابت. ماهیتش را حالا ببینیم چیست. آنی که ما در بحثها هی میگوییم ماهیت، ماهیت، ماهیت، همین ماهیت به معنای اخصی است که الان تعریف کردیم. یک هویت شیء بر آن است. اینجا دیگر به خود وجود هم به این معنا ماهیت گفته میشود. برای خودم به این معنا ماهیت. بله، بله. یعنی هویتش هویت. هویت بالاخره هست دیگر. چیست اینی که هست؟ چیست؟ نه لزوماً چیست؟ یعنی ماهیتش چیست به معنی چیست نیست. در جواب در پاسخ به سوال من باید جنس و فصل او را بیاورید. حد و رسم ماهیت یعنی این دیگر. حد و فصل باید بیاورید برای اینکه تعریفش کنیم. قرمهسبزی حد و رسم است دیگر. یک عنوانی است که بار شده برای اینکه، یعنی یک سری سبزی خاص را گرفتیم ترکیب کردیم با گوشت و لوبیا و چه میدانم مثلاً کرفس و فلان و اینها. این شده قرمهسبزی. قیمه باز یک ماهیت دیگر.
نکته بعدی این است که حالا ماهیت در این مثالهایی که گفتیم، آسمان موجود است، زمین موجود است، انسان موجود است، ماهیت آسمان و انسان و اینها عین مفهوم وجود است؟ ماهیت و وجود اینها یکی است یا نه، ماهیت غیر موجود است؟ یعنی مفهوم ماهیت چیزی است، مفهوم وجود چیز دیگر. دو تا نکته اینجا دارد و چهار تا استدلال داریم بر بحثمان و اینها. دو تا نکته را بگویم در چند دقیقهای. دو تا نکته را بگویم، بقیهاش بماند برای جلسه بعد.
نکته اول این است که بحث ما اینجا بحث دوباره همان بحث در مورد مفهوم است. ما در مصداق کاری نداریم. مصداقاً یکی میشود اینها. حاجی سبزواری در منظومه میفرماید که بنویسید: «اِنَّ الوُجودَ عارضٌ الماهیةَ تَصَوُّراً و تَهِدّداً هُوَّه». میگوید: وجود بر ماهیت عارض میشود. این عارض شدن وجود بر ماهیت تصوری است وگرنه هویتاً این دو تا یکی است. از هم تفکیک، تفکیک میکنیم وجود و ماهیت را در ذهن و در عالم مفهوم. شما دو تا چیز که نیستید که. یک وجودتان هست و یک ماهیتتان. آقای شالیبافیان آمدم. میگوید وجودشان آمدم یا ماهیتشان؟ یکی. آقای شالیبافیان یعنی همان وجود است و ماهیت. یکی است در ذهن که تفکیک میکنیم. در مفهومی که مفهوم است. ماهیت آقای شالیبافیان با مفهوم وجود آقای شالیبافیان از هم تفکیک میشود. ماهیت در حقیقت همان عدمهاش است دیگر. بله، دیگر چیزهایی که ندارد. او را ماهیت کرده دیگر. پس اینجا ما با مفهوم کار داریم، با عینیت و واقعیت وجود کار نداریم. چون بالاخره این دو تا در مصداق که میآیند یکی میشوند. اتحاد مصداقی دارند، تغایر مفهومی. اتحاد مصداقی رابطه وجود و ماهیت؟ وجود و ماهیت؟ وجود و عدم و اینها کار نداریم. وجود و ماهیت، رابطه وجود و ماهیت: تغایر مفهومی، اتحاد مصداقی. پس اینجا بحثمان در این است که آیا اینها مفهوماً یکیاند؟ وجود و ماهیت مفهوماً یکی است؟ مثل انسان و بشر. یا اینکه همان تغایر مفهوم مفهومی دارد؟ مثل انسان و حجر. مصداقاً یکیاند ولی مفهوم فرق دارد. نکته اول.
نکته دوم این بحث مبنای بحث چیست؟ یعنی شما با چه مبنایی میتوانی وارد این بحث بشوی؟ این که میگویم مباحث سلسلهوار است و مهم است. برای اشتراک لفظی شده باشی یا اشتراک معنوی. اگر قائل به اشتراک لفظی باشی، اینجا شما میگویی که مفهوم وجود و مفهوم انسان مفهوماً دوتایند یا مفهوماً یکی؟ کسی که قائل به اشتراک معنوی است. چون گفتیم اشاعره میگویند که «الانسان موجود» یعنی همان «الانسان». و بطلان این حرف هم در بحثهای قبلی گذشت.
حالا اینکه وجود زائد بر ماهیت است، چهار تا دلیل دارد. چرا قائل شدیم؟ ببینیم که وجود زائد بر ماهیت است. این چهار تا دلیل را انشاءالله جلسه بعد، حول و قوه الهی بحث میکنیم. الحمدلله رب العالمین.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه سوم
حکمت صدرایی
جلسه چهارم
حکمت صدرایی
جلسه پنجم
حکمت صدرایی
جلسه ششم
حکمت صدرایی
جلسه هفتم
حکمت صدرایی
جلسه نهم
حکمت صدرایی
جلسه دهم
حکمت صدرایی
جلسه یازدهم
حکمت صدرایی
جلسه دوازدهم
حکمت صدرایی
جلسه سیزدهم
حکمت صدرایی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات حکمت صدرایی
جلسه نهم
حکمت صدرایی
جلسه دهم
حکمت صدرایی
جلسه یازدهم
حکمت صدرایی
جلسه دوازدهم
حکمت صدرایی
جلسه سیزدهم
حکمت صدرایی
جلسه چهاردهم
حکمت صدرایی
جلسه پانزدهم
حکمت صدرایی
جلسه شانزدهم
حکمت صدرایی
جلسه هفدهم
حکمت صدرایی
جلسه بیست و یکم
حکمت صدرایی
در حال بارگذاری نظرات...