پاسخ به سوالی در مورد نماز زیارت عاشورا.
تعابیر عجیب امیرالمومنین علی علیهالسلام در تحقیر دنیا!
دفاع امیرالمومنین علی علیهالسلام از دنیا!!
تو بنده همانی که به آن وابستهای!
عمر سعد؛ دلبستگی و ترس از دست دادن دنیا.
دنیا ابزار رسیدن به خداست یا خدا ابزار رسیدن به دنیا؟
حضرت موسی علیهالسلام؛ از کاخ نشینی تا بیابان گردی!
حضرت مریم سلاماللهعلیها و امتحانِ عجیب زخم زبانها!
حضرت داوود علیهالسلام؛ پادشاهِ دستفروش!
حضرت عیسی علیهالسلام؛ پیامبرِ خانه به دوش !
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.»
نکتهای بود که دیشب باید عرض میکردیم و فراموش شد. سؤالی برای بعضی عزیزان مطرح شده بود در مورد زیارت عاشورا. دیگر، بدون فوت وقت و بدون حاشیه، فقط عرض بکنم: آن دستوری که امام صادق علیه السلام فرمودند، به این نحو است که زیارت، رو به کربلا انجام میشود؛ فقط نمازش رو به قبله. نماز، وقتی گفته شده، طبعاً رو به قبله است. هرچند در مورد نماز مستحبی، البته این شرایط را نداریم که حتماً لازم باشد رو به قبله باشد، ولی این نیست که فکر کنیم اینجا دستور «رو به کربلا» حتماً باید نماز بخوانیم. این نکته اولی بود که سؤال پیش آمده بود برای بعضی عزیزان، که از بیان حقیر، این ابهام را برطرف کنم.
خب، ادامه مباحث جلسات قبل را امشب و فردا شب، محضر شما عزیزان داریم. اینجا، انشاءالله مطلبی که عرض میخواهم بکنم امشب، که چقدر برسیم بخوانیم، خطبهای است در نهجالبلاغه که خیلی مطلب دارد در زمینه همین مطالبی که این چند شب با همدیگر عرض کردیم. حالا البته نکات هرچقدر که بشود، عرض میکنیم؛ هرچقدر هم که بماند، حالا ما عرض کردیم قبلاً بحث را، و انشاءالله در محضر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام در مشهد ادامه خواهیم داد که دیگر، حالا عزیزانی که از طریق فضای مجازی پیگیری کنند، انشاءالله ادامه مباحث را از آن طریق خواهند داشت.
خطبهای داریم در نهجالبلاغه، خطبه ۱۶۰. بدون مقدمه وارد خطبه میشوم؛ هرچقدر از نکات که بتوانیم، انشاءالله، در این خطبه با هم مرور بکنیم. خب، بخش اول خطبه، حضرت در مورد خدای متعال مطالبی را میفرمایند؛ بعد بخش دوم در مورد امید به خدا و ترس از خدا مطالبی میفرمایند. خیلی نکات روانشناسی عجیب و غریبی در این خطبه هست که آن بخشش، خب، فرصت نمیشود عرض بکنم. به این عبارت میرسیم: «و کلالک من عظمت الدنیا فی عینه و کبرا موقعها من قلبه.» اگر کسی دنیا تو چشمش بزرگ بود، دنیا با آن روایتی که دیشب خواندیم، معلوم شد. معلوم شد که هر پولی لزوماً دنیا نیست. هر ریاستی دنیا نیست. هر شهرتی دنیا نیست. دنیا اینها نیست. آن چیزی که بد گفتند، تو روایت ازش گفتند آقا دنیا دوستی، دنیا پرستی، اینها جهنم میبرد، منظور اینها نیست. اینکه هر کسی رئیس بود، برود جهنم؛ هر کسی که پولدار بود، هر که خانه خوب داشت، هر که زیبا بود، هر که ماشین خوب داشت... نه، اینها دنیا نیست. دنیا چه بود؟ دنیا خودش ابزاری بود برای آخرت. دنیای بد، دنیایی بود که مانع برای آخرت میشد. این نکتهای بود که دیشب بهش پرداختیم. خب، نکته خیلی مهمی هم هست، خیلی هم جای بحث و بررسی دارد. پس پولی بد است که از این پول آخرت درنیاید. فقط هم پولش نیست که بد است، فقرش هم بد است. فقری هم که از توش آخرت درنیاید، بد است. مگر هرکه فقیر است آخرتش آباد میشود؟ نخیر، خیلیها فقیرند، میافتند به هزار تا جرم و جنایت. فقری خوب است که آخرت آدم را آباد کند. پولی هم خوب است که آخرت را… چون همه اینها وسیله است.
حالا، پس هرجا تو روایت ما دنیا که گفتند، که امیرالمؤمنین فرمود: «دنیا برو، من نبینمت. من سه طلاقت کردم.» اینجور تعابیری که داریم... حالا جالب است، شما ببینید ما روایات در نهجالبلاغه داریم. اصلاً نهجالبلاغه، بخش عمدهاش در مورد دنیاست. اکثر مطالب نهجالبلاغه یا در مورد تقواست یا در مورد دنیاست. بیشتر از تقوا در مورد دنیاست. تعابیر حضرت عجیب و غریب در مورد دنیا... یکجا میفرماید که من نمیدانم این از آبی که از بینی بز میآید، برای من بیارزشتر است. استخوان تو دست جذامی. از آن علفی که تو دهن ملخ خورد شده، ملخ دارد میبلعد، از آن هم تو چشم من کمتر نامش نهجالبلاغه است. پشمی که از گوسفند میزنند، ذراتی از پشم که روی هوا معلق است، از آن هم در چشم «قراضه الجلم» از آن هم در چشم من کمتر است که وقتی در حرم امام رضا علیه السلام توی جلسه سخنرانی عرض کردم، گفتم که اینها مثال نیست، مجاز نیست. این دقیقاً نکته دارد؛ نکته فلسفی. بپردازیم: دنیا اصطلاحاً به بیان فلاسفه، «اعتبار» است. اعتبار، یعنی فقط یکچیز قراردادی و ذهنی. امیرالمؤمنین اینهایی که اشاره کرد، که مثلاً استخوان تو دست جذامی، اینها تو عالم تکوین، تو عالم واقع، یکچیزی هست. ریاست، همین هم نیست. تو عالم واقعی، یعنی آن علفی که تو دهن ملخ است، واقعیت خارجی دارد. ریاست، واقعیت خارجی هم ندارد. ریاست تو عالم نداریم. علف تو دهن ملخ که واقعیت خارجی دارد، یکچیزی آخر هست. این هم او هم نیست. این بیان حضرت، تشبیه نیست، این عین واقعیت است. این، از بیان یک فیلسوف... علامه طباطبایی میفرمایند که باید سرسلسله فلاسفه را، در کتاب علی و فلسفه الهی، که از آثار فوقالعاده علامه طباطبایی است، سرسلسله فلاسفه را باید امیرالمؤمنین دانست؛ بهخاطر اینکه بیانات فلسفی که در کلام ایشان هست، در طول تاریخ از احدی صادر نشده. رأس همه فلاسفه، امیرالمؤمنین است. هیچ فیلسوفی تو عالم مثل امیرالمؤمنین نداشته. همه روایات امیرالمؤمنین پشتوانه عقلی و فلسفی دارد؛ این هم همین است.
خب، پس عمده کلمات امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در مورد دنیاست. معمولاً هم کوبیده دنیا را، خورد خاکشیر کرده. حیثیت برای دنیا نگذاشته. «من اصلاً تو را سه طلاقه کردم، نمیخواهم بهت نگاه کنم، غری غیری، برو، تو برو بغل یکی دیگه، برو یکی دیگه را فریب بده.» همین امیرالمؤمنین تو نهجالبلاغه، یک وقت دید که یک بابایی ایستاده دارد از دنیا بد میگوید. حضرت برگشتند بهش گفتند: «ایها الذامَل الدنیا المتربَه.» آی آدمِ گولخوردهای که نشستی داری از دنیا بد میگویی، چته؟ دنیا کجایش بد است؟ شروع به دفاع کردن از دنیا... کلی از دنیا خوب گفت. «اگه دنیا نبود این اولیای خدا کجا ساخته میشدند؟ مقامات کجا پیدا میشد؟ کجا انسان به قرب خدا میرسید؟ دنیا متجر اولیاست، مسجد محل سجده است، محل تجارت، محل رشد.» هی گفت، گفت از دنیا تعریف کرد! همان آدمی که بیشترین تعابیر تند و تیز در مورد دنیا از اوست، بیشترین تعابیر حمایت از دنیا از خود اوست. یکجا دیگر اصلاً فرمود: «الناس ابناء الدنیا.» مردم بچههای دنیایند. «فلا یلام الرجل علی حب امه.» آدم که بابت دوست داشتن مادر ملامت نمیکند. آدم باید دنیا را دوست داشته باشد. آقا، شما همانی هستی که میفرمایید من سه طلاقت کردم؟ مادرمان است! باید دوستش داشته باشیم. آخه چه شد؟ نکتهاش همین است. شما دوتا دنیا داریم، که تو روایت دیگر هم هست. یک دنیا، دنیایی است که تو را میبرد، به آخرت میرساند. یک دنیا، دنیایی است که مانعت میشود. در واقع، دوتا نیستها؛ یک دانه است. دو نوع رویکرد به دنیا داریم؛ دو نوع نگاه به دنیا داریم. یک نگاه... حالا اینکه گفتند دوتا، بهحساب اینکه دو جور ما باهاش مواجه میشویم، میشود دوتا. درست شد؟ یکچیزی بخرید، میگوید مثلاً این را زینتی میخواهی یا مصرفی؟ دیدین مثلاً بعضی چیزهایی که میروید بخرید: آقا، این چاقوها را مثلاً چند میدهی؟ مثلاً میگوید: ببین، چاقو برای مصرف میخواهی یا برای تزیین؟ بعضی وقتها یکچیزها... یک چاقوهایی هست، ولی دو جور استفاده میکنند. بعضیها ویترینی میگیرند، این را اصلاً همین را برمیدارم تو ویترین. بعضی هم استفاده میکنند. درست شد؟ روی این حساب، دوتا اتیکت بهش میخورد، دوتا معنا پیدا میکند، دو وجه پیدا میکند. دنیا یکچیز است. دنیا، خواهی نخواهی همین است. دنیا، هیچچیزی جز ابزار و وسیله نیست.
بعضیها که بهش نگاه میکنند، به چشم هدف نگاه میکنند. به چشم آخر کار نگاه میکنند. «ذالک مبلغهم من العلم.» اینها سطح دیدشان پایین است. اینها همین را ته داستان میدانند که حالا در مورد این، نکاتی عرض کردیم؛ باید نکات دیگری هم عرض بکنم. بعضیها هم نه، حالیشان است داستان چیست. بعضیها رئیس که میشوند، خوشحال میشوند، جشن میگیرند، سوت میدهند، سور... . «شما رئیس شدیم!» بعضی... حضرت امام رحمهاللهعلیه نجف که بودند، یکی از این منافقین تیم رجوی... «فلان کار را برای ما میکنی یا اگر این کار را نکنیم، میرویم همه مقلدینت را ازت برمیگردانیم.» با آن ذهن احمقانه خودش فکر کرد که امام میترسد. حالت آرامش گفته بود که: «اگر این کار دوم را بکنی که من دستت را میبوسم. بار گردن من را سبک میکنی. من هرچه مقلدینم کمتر باشد، برایم بهتر است.» آن آدمی که فهمیده عالم چیست و داستان چیست و خدا کیست و من کیم و اینها، اینطور میشود. امثال من هم که دو تا کار میکنیم و الان یک روایت را قبل جلسه با این دوستان داشتیم میخواندیم برایشان. خواندم. خودم خیلی عجیب روایت من را گرفت. بعد برای یکی دوتا از رفقا که با ما بودند خواندم. در کتاب القارات روایت شده، حالا معلوم نیست که این از خود امیرالمؤمنین پرسیده شده یا یکی از اصحاب امیرالمؤمنین، ولی نقل شده تو این کتاب که پرسیدند که: چقدر صدقه میدهی؟ چرا دست برنمیداری؟ همش صدقه میدهی، همش انفاق، همش دستگیری؟ فرمود که: «اگر یقین داشتم یکیش قبول شده بود، دیگه نمیدادم. ولی نمیدانم که از تو همه اینها خدا یکیش را هم پذیرفته.» خیلی عجیب است. ما، دیگر محرم دهه اول که میآید، میگوید خب، تموم شد. ما که دیگه بهشتی شدیم. خیالمان خیلی راحت. روز عاشورا زینب کبری کنار این بدن مطهر دست دعا برداشت که: «ربنا تقبل منا هذا القربان.» قربانی از ما قبول کن. زینب کبری مطمئن نبود از اینکه خدا قبول میکند. نه اینکه مطمئن نیست از رحمت خدا. این را قاطی نکنید. رحمت خدا را همه مطمئناند. اینی که من صلاحیت داشته باشم و آن رحمت به من خورده باشد، از من است؛ اگر تردیدی است، از سمت من است؛ نه سمت خدا.
مسئله این است. پس دنیا دو جور شد، دو تا شد. اینهایی که تو روایت ما بد گفتند، از همین دنیایی است که ما را مشغول کرده. فکر کردیم زندگی همین است. فکر کردیم ته داستان همین است. به همینجا اکتفا کردیم. خب، فرمود: «هر که دنیا تو چشمش بزرگ باشد و تو قلبش جایگاه مهمی داشته باشد، آثارها علی الله تعالی.» همین که دنیا تو چشمت اهمیت پیدا میکند، دنیا را به خدا ترجیح دادی. «فقطعه الیها.» از خدا بریدی رفتی سمت دنیا. «و سار عبداً لها.» تو دیگه بنده خدا نیستی، بنده دنیایی. پس اینجا امیرالمؤمنین بندگی را چی معنا کرد؟ اینی که خودت را به چی خیلی وابسته میدانی، تو بنده همانی. بنده خداییم؟ بنده خدا هستیم؟ یعنی بالاخره ما از دایره ربوبیت خدا خارج نمیشویم. اینجا معلومه، ولی اینجوری نیست که هرکار کنیم، بازم بنده... نه، بندگی داستانی دارد، حکایتی دارد. دیشب داستان را داشتید که حضرت مریم بچه به دنیا آورد. خدایا، عوض شد رفتارت با من؟ گفت: تو رفتارت با من عوض... خدا هم روی وضعیت ثابت. «نه عزیزم، غرق توجه من باشی، منم غرق توجه. من کان لله، کان الله له.» تو مال من باشی، من مال تو. به امام رضا عرض کردند: «آقا، من جایگاهم پیش شما چقدر است؟»
«جایگاه من پیش تو چقدر است؟» خیلی فوقالعاده! فرمود: «تو به دل خودت نگاه کن، ببین من کجای دل توام. تو هم همانجایی نسبت به من.»
«اوّلم، اول و آخر زندگیتم. حرف اول و آخر را من میزنم.»
«تو هم برای من اول...»
«سراغ همه رفتی آخر اومدی، منم به همه توجه میکنم، آخر یکچیزی بهتون میدهم.» داستان این است. به میزانی که دل از دنیا کندی، معلوم میشود که بنده خدایی. چقدر دنیا مشغولت کرده؟ چقدر اینها را واقعی گرفتی؟ چقدر جدی گرفتی؟ چقدر خودت را وابسته به این میدانی؟ تو خودت را وابسته به چی میدانی؟ بعضیهاش دیگه خیلی عمیق است. علامه طباطبایی گفتند که: «آقا، شب شما نمیترسی، بیرون میای؟ چشمات ضعیف است، چرا؟ برای چی؟» گفتند که: «آقا، تاریک است.» جواب ایشان خیلی عمیق است. مطلب توضیح دارد. جواب ایشان را توضیح بدهم. گفتند: «آقا، شب تاریک است، بیرون نیا.» ایشان فرمود: «مگه من روز بیرون میام جایی را میبینم؟ به نور خورشید میبینم؟ با نور خدا میبینم.» خب، یعنی چی؟ منظورش این بود که آقا، «شبا تو تاریکی برو؟» نه! منظورش این بود که تو روزها فکر کردی خورشید روشن کرده؟ من روز را هم قاطی نمیکنم. میفهمم خدا روشن کرده. «جاعل الظلمات و النور.» روز هم حواسم هستش که کی داره من را میبرد. «هو الذی یصیرکم فی البر و البحر.» تو فکر میکنی ماشین تو را میبرد؟ من میدانم خدا ماشین را میبرد. خدا ماشین را میبرد، خدا ماشین را میبرد، ماشین ما را میبرد. بعد الان دغدغه داریم که کارت سوختش چی میشود؟ مثلاً همه توجهمان به همین است. بعد چون توجهمان به همین است، نکاتی دارد فردا شب باید بیشتر عرض بکنم. چون توجه به همین است، کلاً همه نظام حساب، کتابمان و محاسباتمان میریزد به هم. که اگر من الان این پول را به این بدهم، تا آخر ماه چهکار کنم؟ اگر آنجا با آن یکی نبندم، بعداً چهکار کنم؟ مگه دم این را نبینم چی میشود؟ بعد دو تا بچه بشن که خب این یک دانه نان را باید دو تا با هم تقسیم بکنند؛ کم میشود. بابا، هر بچهای که میآید، سهم روزی همه زندگی ازل و ابد خودش را میآورد تو خانه تو میریزد. این روزیها را بیشتر میکند. یکی از دوستان یک مستندی ساخته بود، یک موشن خیلی قشنگ بود. برای بنده گذاشت، گفت: «ببینم، من ساختم.» داستان بچهدار شدن را... «نگاه، فرق میکند دیگه. این درست فهمیده داستان.»
گفت: «من یک خانه را نشان داد. یک خانه بود، داشت باران میآمد. یک نفر آمد یک کاسه گرفت دستش زیر باران. کاسه پر شد. این خانه یکنفره بود. پنج نفر آمدند زیر باران، کاسه گرفتند، پنج تا کاسه پر شد. خانهای که جمعیتش بیشتر است، روزیش بیشتر است.» کی این را میفهمد؟ اونی که فهمیده داستان جای دیگر است. سر رشته امور فرمانده... یعنی چی؟ یک دانه نان، پنج نفر، یعنی چی؟ «نانی که سیرش میکند.» نمیدانند. خیلیها نان میخورند، سیر نمیشوند. خیلیها نان نمیخورند، سیرند. امیرالمؤمنین گفتند: «آقا، تو غذا نمیخوری، قوت را از کجا میآوری؟» حضرت در حد فهم آنها بهشان فرمود. فرمود: «این درختهای شجر بِری را نگاه کنید.» درخت بیابانی را نگاه کن. «آن را هم بهش آب نمیرسد، ولی ولی... خیلی زمخت است، قوی است.» مثل من. «مثل آن درخت بیابانی، خیلی آب و هوایش بهش نمیرسد، ولی خیلی قوی است.» این در فهم مخاطب بهش فرمود. وگرنه اصل مطلب همان بود که تو آن یکی داستان گفتند که: «اگر در خیبر را کند، به قوت روحانیهای بود.» زوری که از عالم بالا داشت، این را کند. وگرنه آدمیزاد که نمیتوانست این را بکند. آدم هرچه به عوالم بالا متصل میشود، قدرتش بیشتر میشود. با کمترین خوراک، بیشترین انرژی. قابل اثبات. وقتش نیست که الان در مورد اینها تکتک با همدیگر صحبت بکنیم. پس نکته چی شد؟ نکته این است که اگر باورت آمد که زندگی همین است، اینها را جدی گرفتی، به اینها وابسته شدی. وقتی به این وابسته شدی، وابستگی از خدا کم میشود. بعد دیگه بندگیت از خدا برداشته میشود. تو دیگه بنده خدا نیستی. بنده همینها میشوی. بعد حضرت چند تا مثال زده... مطالبی که نوشتم، غذای عمر سعد را هم گفتم که اینجا نوشتم که بگویم برایتان که داستان عمر سعد. چون امام حسین فرمود که: «اینها که من را میکشند بنده دنیایند.» برای همین آمدند. این بنده دنیا که امیرالمؤمنین فرمود... امام حسین هم در کربلا فرمود. نمونه واضحش هم در مذاکرهای که امام حسین با عمر سعد داشتند. آخه یکی از بزرگان گفته بودند که ما از کربلا درس مذاکره گرفتیم. (گان [نونش] تشدید دارد، چون معنایش عوض میشود.) گفتم که ما از کربلا درس مذاکره گرفتیم. داستان مذاکره امام حسین و عمر این بوده. امام حسین بهش فرمودند: «ویلک یابن سعد!» شروع کردنش این مدلی بود. (خاک بر سرت کنند عمر سعد!) «اما تَتَّقی الله؟ تقوا نداری؟ الذِی اِلیه مَ معادُک؟ تو نمیدانهای باید برگردی پیش خدا؟ اَتَقْتُلُنِی؟ میخواهی بکشی؟ و ابنُ مَن انتَ عَلِمتَ؟ مگر نمیدانی من کیم؟ بابام کی بوده؟ هَؤلاءِ القومَ وَ کُن مَعِی. اینها را ولشان کن، بیا پیش خودم.» یک مذاکره. «اَقْرَب لَکَ الی الله.» این برای تو بهتر است. پیش خدا نزدیکتر میشوی. عمر سعد گفت: «وضعیت کسی است که اینها را جدی گرفته.» این کارش آخر به کشتن امام حسین هم میکشد ها. خیلی خطر. گفت: «اَخافُ أن یَهدمُ دَاری. میترسم خانهام را خراب کنند.» من اگر از میدان جنگ استعفا بدهم، خانهام را رو سرم خراب... حضرت فرمودند: «انا اَبنِی حالَکَ.» من برایت خانه میسازم. گفت: «اَخافُ أن تُؤخَذَ ضِیعَتی.» زمینهایم هم میروند، میگیرند. «خَیرٌ مِنها مِن مَالی بِالحِجاز.» من بهتر از زمینهایی که اینجا تو کوفه داری، بهت تو حجاز میدهم؛ از مال خودم. گفت: «لِیَ اَیالٌ. آخه زن و بچهام هم در خطرند. اَخافُ عَلیهِم.» میترسم بلایی سر اینها بیاورند. امام حسین دیگه سکوت کردند، چیزی نگفتند.
«فَنصرفَ عَنهُ الحُسین عَلیهِ السَلام.» دیگه حضرت برگشتند. و بعد وقتی داشتم میرفتم، یک صدایی زدند به... این داستان که معروف است، همه شنیدیم، مال اینجاست. فرمودند: «مالکٌ ذَبَحَکَ اللهُ عَلی فِراشِکَ عاجِلاً.» خیلی عجیب است. اینها میدانستند مقامات معنوی اهلبیت. حضرت فرمودند: «چی، دنبال چی میگردی؟ تو را بهزودی توی بسترَت سر میبرند. وَ لا غَفَرَ اللهُ لَکَ یومَ حَشرِکَ.» میمیری و با بدترین وضع هم میروی جهنم. خدا هم تو را نمیبخشد. «فَوَاللهِ اِنّی لَأَعْرِفُ أنْ لا تَأکُلَ مِن بُرِّ العِراقِ إلّا یَسیرًا.» به خدا، من میدانم تو بهت گندم رِی نمیرسد. فقالَ ابنُ سعدٍ. عمر سعد چی گفت؟ گفت: «شَعیرَةٌ کَفایتٌ عَنِ البُرِّ.» مستهزئاً بِذالِکَ القولِ. با نیش و کنایه و تمسخر گفت: «بهمان گندم نرسید، جایش میرویم جو میخوریم.» یونجه! بله، هم بهش نرسید، بدبخت که بخورد. اینجوری میشود آدم، وقتی خیلی باورش شد که همهچیز اینجاست، یک حقیقتی مثل امام حسین علیه السلام، که همه میدانند عظمتش، دارد بهش میگوید: «بابا، تو میمیری، میکشنت، سر از سرت جدا میکنند.» همان هم شد. تو مدت کمی سر از تنش جدا شد. عمر سعد با چه وضعی هم کشتنش که حالا یک تکههایش را فیلم مختار نشان داد. این شد وضعیت کسی که دنیا را باور کرده، بهجای اینکه خدا را باور کند. دنیا را باور کرد، پول را باور کرد. بهجای اینکه خدا را باور کند، پول را در خدمت بگیرد برای اینکه به خدا برسد، پول را باور کرده.
خدا این داستان آدمی است که اهل طغیان است. و آدمی که اهل اطمینان است. اهل طغیان، همهچیز را وسیله میکنند برای اینکه به دنیا برسند؛ حتی خدا را. اهل اطمینان، همهچیز را وسیله میکنند که به خدا برسند؛ حتی دنیا را. از تو جانشان را، حتی آبروشان را، حتی بچهشان را. این دو تا آدماند. آنور کربلا اهل طغیان بودند، اینور کربلا اهل اطمینان بودند. این دو جور آدم... امیرالمؤمنین توصیفی میکند اینجا. بخوانم و ببینیم چقدر مطالب فوقالعاده است. حضرت میفرمایند که من میخواهم برایتان مثال بزنم. تو این خطبه نهجالبلاغه چهار نفر را مثال میزند امیرالمؤمنین. بعد آخرش یک برداشتی میکند. آقا، حواستان جمع باشد. به آن پدر آدم در میآید با آن جمله امیرالمؤمنین! خودتان را آماده کنید. نفر اولی که مثال زد، پیغمبر اکرم بود. فرمود: «پیغمبر اسوه خوبی است برای ما. دَلِیلٌ لَکَ الدُّنیا و عُیوبُها.» اگر کسی میخواهد بفهمد دنیا چقدر بیخود است، چقدر عیب دارد، به پیغمبر نگاه کند. «و کثرت مخازیها.» پیغمبر را نگاه کن با دنیا چهجور مواجه بود. بفهم دنیا چی بود. پیغمبر دنیا را چهجور به نظر میگرفت. چهجور نگاه میکرد به دنیا. چهجوری زندگی میکرد. «و مَساوِیها، إذ قَبَضَتْ عَنهُ أطرافُها لَغَیرهِ أکْنافُها.» دنیا همهاش را میآورد، میرفت به سمت بقیه. هی از پیغمبر کنده میشد، هی میرفت سمت بقیه. هرچه پیغمبر بچهدار میشد، میمردند. یک دانه فاطمه برایش ماند. دیگه آنقدر که مسخره میکردند، گفتند: «بابا، تو چهوضعته! این چرا اینجوری؟ تو ابوسفیان بچهدار میشد.» ای، نرده غول بزرگ میکرد. امت اسلام بزن، تیکه تیکه کنن. هی پیغمبر بچههاش میمردند. هی او گنده. هی پیغمبر وضع مالی ضعیف. کسرا و قیصر گندهتر، پولدارتر، چاق و چلهتر. (کلمات امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه.) هی دنیا از سمت پیغمبر میرفت، هی میرفت سمت بقیه. هی دنیاش کم میشد، هی بقیه دنیاشان زیاد میشد. خیلی عجیب است ها. رو اینها فکر کنیم. یعنی چی؟ چرا ما فکر میکنیم دیگه یکم که اومدیم سمت خدا و پیغمبر، اینها وضعمان خوب میشود و پیغمبر دعای مادر دنبالش نبوده؟ مثلاً حرز نداشته؟ مثلاً پیغمبر چرا اینقدر بچههاش از دنیا میرفتند؟ آقا، فکر کنم منو سحر کردن. ما هرچی بچهدار میشویم از دنیا میروند. من چشم خوردم. پیغمبر چی بودند؟ چشم هم میزدند؟ سحرم میکردند؟ پیغمبر اثر نداشت؟ داستان پیغمبر اینها نبود. امتحان خدا بود. پیغمبر بلد نبود دعا بخواند دیگه. چشم اثر نکند روش. نمیخواند. ذکر ضد سحر بلد نبود. ۲۰ تا ذکر پیدا میکنی تو همه خانهها. ۶۰ تا چیز آویزان است. ضد سحر و فلان و این حرفها. پیغمبر اینها بلد نبود. نداشت. داشته باشد، خوب است. خودش حرف بود. پیغمبر حرف همه عالم بود. فرمود: «تا وقتی تو هستی، من عذاب نازل نمیکنم. ما کان الله لیعذبهم و انت فی.» تو خودت مایه رفع عذابی. پیغمبری که خودش مایه رفع عذاب بود، تو مرکز گرفتاری بود. هرچی بلا بود، میبارید به او. اول فرمود: «هیچ پیغمبری در طول تاریخ، اندازه من اذیت نشده.» فکر کنیم دیگه دور هم جمع شدیم. من که فکر کنم مراسم امام حسین، این مجلس، این دور هم جمع شدن، برای فکر کردن است. آخرش امیرالمؤمنین یک استفاده عجیب و غریبی میکنند. فکر ما را به کار... «بنشین با عقلت این که میگویم فکر کن.» بعد یک عجیبی میکند. پیغمبر امیرالمؤمنین از یکچیزی از پیغمبر که اصلاً کل زندگی ما را میریزد به هم... حالا باید بهش فرمود.
نفر اولی که مثال میزنم پیغمبر است. «تو نگاه کن وضع پیغمبر را. هرچی دنیا بود از پیغمبر زاویه میگرفت، میرفت سمت بقیه.» «و فاطِمَهَ عَنهُ رَضاعَهَا و ذَوِی عَنهُ ذَخائِرَها.» ذَوِی یعنی زاویه میگرفت از این سینه دنیا. امیرالمؤمنین تشبیه میکند به اینکه یک کسی که یک بچهای که به یک پستان متصل است و دارد شیر مینوشد، بقیه انگار متصل بودند به این پستان دنیا، داشتند مینوشیدند. پیغمبر را از شیر گرفته بودند. بقیه سهم داشتند، هیچی نداشت. به بقیه هی میبارید، به این نمیرسید. هیچ که حالا اینجا هم یک روایت دیگر آوردم برایتان که فعلاً نمیخوانم. اگه یادم بود جلوتر این روایت را برایتان میخوانم. امام صادق داستان عجیبی از پیغمبر نقل میکند. یادم باشد، میگویم. نفر اولی که مثال زد امیرالمؤمنین، که بود؟ حواست جمع است؟ نفر اول، که بود؟ پیغمبر. نفر دوم: «و إن شئتَ فَنِّتُ بِمُوسَی کَلیمِ اللهِ.» نفر دوم که است؟ حضرت موسی. مثالهای خوبی هم میزند امیرالمؤمنین از آدمهای مختلف. مثالهای عجیب. نفر دوم حضرت موسی است. حضرت موسی... ای کاش وقت بود. اصلاً چقدر حیف است واقعاً! خداوکیلی ای کاش این جلسات ما روزی پنج ساعت بود. هی میرفتیم، صبح میآمدیم، ناشتا یک ساعت صحبت میکردیم، میرفتیم سر کار. دری از مطلب اگر باز بشود یک ساعت حضرت موسی صحبت بکنیم. خیلی نکات فوقالعادهای در مورد حضرت موسی هست که خدا چهجور امتحانش کرد.
بعد بچگی تو کاخ بزرگ شد. ببین، آدمی که اهل اطمینان است، وضعیت دیفالت، وضعیت پیشفرض برای خودش ندارد. پیش خدا خودش را سپرده. ببین این بالا و پایین شدنها تو زندگیش چقدر عجیب و غریب است. تو کاخ بزرگ شده حضرت موسی. رو شناسنامهاش تو فرعون به نام خودش گرفت. فرعون بهعنوان بچه خودش. دیگه «نَتَّخذَهُ وَلَداً.» اسمش هم شد موسی بن فرعون. موسی پسر فرعون. یعنی تو شناسنامه اسم باباش فرعون خورده بود. بزرگ شده. کاخ فرعون است. ولیعهد فرعون بود. ولیعهد بود. موسی سان میداد. سپاه دست موسی بود. همه مملکت مصر دست موسی بود. آدم تو کاخ فرعون باشد، بشود آسیه. آدم تو کاخ فرعون باشد، بشود موسی. بعد آدم تو خانه لوط باشد... خیلی عجیب و غریب... تو خانه نوح باشد پیش آن پسره، فلان. واقعاً عجیب است ها در نوع خودش. توی این امکانات، تو این دنیا، لای زرورق بزرگش کردند. و فرعون ذیالعوتاد که اگر کسی نطق میکشید، به میخ میکشیدندش. موسی تو این خانه بزرگ شده. از همان فضای کاخ فرعون استفاده میکرد برای تشکیلاتسازی. آرام آرام هدایت میکرد. افرادی را که... یکی از این بچههاش یک روز سوتی داد. سوره قصص. داستانش. دعوا شد، و حضرت موسی شب بود، تو تاریکی. آن برگشت گفت: «آقا، بیا کمک کن من با این سرباز فرعون درگیر شدم.» حضرت موسی آمد؛ ماشاءالله دستش هم سنگین بود، بزرگوار! یک مشت زد، او هم مرد. ورزش رزمی کار میکرد حضرت موسی. یک ضربه زد، او هم به درک واصل شد. و دوباره فردا آمد. بیاید با یکی دیگه دعوایش شده. آن یکی هم برگشت گفت: «چیه، میخواهی من را هم بکشی؟ تو زدی دیروز یکی را کشتی.» فهمید که لو رفته. حضرت موسی گذاشت در... حالا شما ببینید، اینجور وقتها معلوم میشود ها. ببین حب دنیا. نکات را داشته باشین. خیلی نکته دارد. این مطالب. ما از کجا بفهمیم حب دنیا داریم یا نداریم؟ شاخص اصلیش فقط همین است. به وظیفه که میرسی، چهکار میکنی؟ حضرت موسی اگر شیفته دنیا بود، اینجا میگفت: «یعنی من کاخ فرعون را ول کنم برم؟ نمیشود. همینجا وایسم، بازم به کارهای فرهنگی خودم ادامه بدهم؟» عذرخواهی کنم، بگویم دستم خورد. پول بابام که فرعون است، دیشب بدهم اینها... چقدر توجیه میآید برای نفسی که طغیانگر است. موسی چهکار کرد؟ رفت دنبال وظیفه. زد به بیابان. «اینها اگر من را بگیرند، یا میکشند جونم را حفظ کنم، یا باید با اینها وارد یک معامله سنگینی بشوم، بعد از دینم بگذرم. مردم را مثلاً روش معامله کنم.» هر طرفش ضرر است. «میروم. خدا بزرگ است. میزنم به بیابان.»
امیرالمؤمنین اینجای داستان را میگوید. حضرت موسی زد به بیابان. از کاخ فرعون. از کاخ فرعون زد به بیابان. آنقدری گرسنه بود... تعبیر امیرالمؤمنین اینجا تو این خطبه این است: «از خدا فقط یک تکه نان میخواست. ما یملک الا خبزاً یأکله.» چرا؟ «لِأنّهِ کانَ یأکُلُ بَقْلَةَ الأرضِ.» آنقدر علف بیابان خورده بود. «لقد کانَ خَضُرَت بَغلَتُهُ تُرَی مِن شَفیفِ بَطنِهِ.» پوست داخلی شکمش سبز شده بود که از بیرون دیده میشد این سبزی داخل معدهاش، بس که علف بیابان خورده بود. «وَ هَضُ بِذلِکَ و تَصَدَّدَ لحمُهُ.» حالا چرا دیده میشد؟ چون بس که تو بیابانها رفته بود، لاغر شده بود. دیگه چربی و گوشت نمانده بود به شکمش و همه چربیها و گوشتش آب شده بود. دیگه داخل معدهاش و رنگ داخل معده از بیرون دیده میشد. تعبیر امیرالمؤمنین در خطبه ۱۶۰ که داری میخوانی: «سبزی علف بیابان شکم موسی را این شکلی کرده بود.» فقط یک تکه نان از خدا میخواست. برگشت گفت: «رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ.» خدایا، هرچی بدهی من، حتی... ادب کردن! گفت: «خدایا، یک تکه نان.» گفت: «خدایا، میدانی که من فقیرم.» هرچی تو بدهی، با ادب بودن. خوردنی بودن... الکی کسی کلیمالله نمیشود که. خدا عاشق حرف زدن... فقط حرف بزنم با تو. حرف تازه لکنتم داشته! یک کمی در بیانش... امیرالمؤمنین فرمود: «این هم موسی.» اگر فکر میکنی حضرت موسی چهکار کرده با خدا؟ زد تو سرش. از آن خانه خوب آمد بیرون تو بیابان. یعنی یکی تو کاخ زندگی کنه، بعد چهار ماه بعد ببینه کارتنخواب شده، شما تو سرش نمیزنید؟ حضرت موسی کارتنخواب شده بود. باز کارتنخوابه برنجی، پلویی، میرود دم هیئت مینشیند. علف میخورد! «بَقْلَةَ الارض.» خیلی دشوار است. اینها اصلاً بعضیهاش تو مغز خود من فرو نمیرود.
داستان حضرت مریم. هر وقت من مرور میکنم، میگویم: «خدایا، آخه این چهمدلی است؟ یعنی چی واقعاً؟» من فقط از این هم میترسم که خدا امتحانهایش هی تکرار میشود. میگویم: «خدایا، نکنه این را دوباره میخواهی از این رو این مدل بزنی؟ تکرار بشود؟ پدر همه در میآید.» من مدلش را برایتان تصویرسازی کنم، بعد شما روش فکر کنید. یک مادر پاکی، نسل یک. پیغمبری است. عمران. دختر عمران. بهش گفتند که: «تو بچهدار میشوی. از اولیای خداست. ستاره بچهات میدرخشد تو این عالم.» این هم نذر کرده که فکر کرده خب بچه پسر است دیگه، که اینجوری میشود، معروف میشود، همهجا اسمش را میگیرند. نذر کرد که: «خدایا، از همین بچه به دنیا آمد، من نمیخواهم تو خانه من باشد. من میخواهم بهمحض اینکه بزرگ شد و به کار افتاد و اینها، میخواهم خادم تو باشد.» چند شب پیش یک اشاره... بچه به دنیا آمد و دید که چیه؟ آقا، دختر است! اینکه دختر شد که... حالا نکات خیلی لطیف اینجا است. وقت نیست بگویم. خیلی نکته دارد. حیف که وقت نیست. نگفت: «دختر مثل پسر نمیشود.» گفت: «پسر که مثل دختر نمیشود!» فقط یک اشاره به نکتهاش بکنم. معمولاً این را اینجوری ترجمه میکنند. میگویند که... میگویند مادر مریم گفتش که: «خدایا، اینکه دختر شد، دختر که پسر نمیشود.» مادر مریم نگفت این را. خدا گفت. این مدلی هم نگفت که «دختر که پسر نمیشود.» خدا گفت: «پسر که دختر نمیشود.» یعنی چی؟ یعنی تو فکر کردی پسردار میشوی، یک نفری که تو عالم تو بچههای تو میدرخشد. یک پسر میآوری میدرخشد. پسر که دختر نمیشود. من یک دختر بهت میدهم. هم خودش بدرخشد، هم تو دامنش یک پسر بزرگ کند، آن هم برایت بدرخشد. علامه طباطبایی.
آقا، بچه را فرستاد. دختربچه را که کفیلش زکریا بود، فرستادند معبد. مثال امروزی چی میشود؟ یک مادری باردار میشود. بهش اولیای خدا گفتند که: «بچهات خیلی ویژه و خاص و اینها میشود، به دنیا میآید.» بعد میبیند دختر است. و مثلاً ۱۰ سالگی دخترش را میفرستد مسجد جمکران برود خادم مسجد بشود. مثلاً... چیز خاصی... جمع کردن. یادم نیامد. در خلوت... یک جای خلوت خوب. مثلاً توی سرداب جمکران برای دختر درست کردند و غذای بهشتی هم برایش میآید و اینها. همه هم که میشناسند خانوادهاش را میشناسند. این دختر دیگه مثلاً بعد چند وقت برمیگردد. مثلاً بعد یکی دو سال اینها، همه میروند. یک بچه تو بغلش است! چهفکری میشود کرد؟ شما بگویید. از این کارها ما... «کی آمد؟» خب، بقیه تو... «که مادرت پاک بود، بابات خوب بود.» خانواده... «برای چی؟ این گناه؟» حالا آن دختر پاکی که میگوید: «لم یمسسنی بشر.» میگوید تا حالا دست مرد به من نخورده تو عمرم. خدا هم که امتحان نمیگیرد. آخر قضیه را ما الان میدانیم. آنقدر قشنگ است. مریم که نمیدانست که. آن اول قضیه را فقط میدانست که حامله است.
«شهر از این مدل امتحانا میگیری؟» بله.
از همان یکی میآید شهادت میدهد. نه یکی میآید... چیه؟ به بچه میگوید: «تو گهواره حرف بزن. از خودت دفاع کن. با من باش. اکبر میآید امضا میزند. آن یکی سند میگذارد.» نمیدانم آنجا یک فیلمی درمیآید. «بیا، برو بابا. بچه را به زبان میآورم. بگو کی هستی؟ اِنّی عبدُ اللهِ جَعَلَنی نَبِیّا.» ولی تا آن لحظه مرد و زنده شد مریم. خدا هم از قول او نقل میکند، میگوید: «یا لیتنی متُّ قبلَ هذا و کنتُ نَسیا مَنسّیا.» کاش مرده بودم! هیچی! از مریم. اصلاً مریم! کاش تو این عالم نبودم. امتحانات عجیب و غریب است. یهویی بدنامی میدهد خدا به آن بندگانی که دو تا را میخواهد تو عالم بدرخشاند. این دو تا را. بدترین... بهترین خوشنامی را میخواهد بعدش بدهد. خب این را از تو نابودش میکند که بعداً هرچی مریم، مریم کردند، این خیلی حال خوش پیدا نکند. «تو را یکجا زدم، ترکوندمت دیگه.» مریم پیم... مریم دیگه نماند دیگه. هرچی بگویم: «جانم مریم خان! مریم مریم مقدس!» اینها دیگه جوگیر نمیشوی. همچین یک لکهای بهت خورد دیگه. هیچ مریم مقدسی... حال را و عنایت که میکنم، یکجور عنایت نمیکنم خرابت کنم. اول میزنم میشکنمت، بعد بهت میدهم که دیگه جوگیر نشوی. خیلی خدای خوبی است. ای کاش بپرستیمش.
فرمود که: «نفر سوم برات بگویم: داوود.» سریع بخوانم. دیگه ترجمهها وقت نمیشود. عربیها را بگویم. وقت دارد میگذرد. نفر سوم داوود، صاحب مزامیر و قاری اهل بهشت. ایشان... آقا، میدانید حضرت داوود خیلی پولدار است؟ یعنی ملاک انبیا و پادشاه. داوود اصلاً سلیمان که میگویند سلیمان، سلیمان و داوود. «و وَرَّثَ سُلَیمانُ داوُودَ.» یعنی پادشاهی سلیمان ارث باباش. اصلاً ارث باباش فقط همینجا صادق است. واقعاً ارث باباش بود. ارث کی بود؟ اصلش مال داوود بود. پولدار هم بیا! داوود! ولی از بیتالمال نمیخورد. کارگری میکرد. زرهبافی میکرد. زنبیلبافی میکرد. شغل اصلیش چی بود؟ قاضی بود. چهجور حکم میکرد؟ حکم داوودی. بعد مهارتش چی بود؟ الان مهارتها برای استخدام میروند، میگویند شما مثلاً چی؟ میگوید: «من مثلاً به سه زبون زنده دنیا صحبت...» حضرت داوود علیه السلام به زبانهای زنده که هیچی، به همه زبون همه حیوانات، پرندهها حرف میزد. توانایی را ببین. ولی چهجور زندگی میکرد؟ میفرماید که: «کان یَعمَلُ صَفائِفَ الخَصِّ.» این رشتههای درخت خرما را میکَند، باهاش زنبیل درست میکردند. کیا هنوز خانومای خانهدار کی زنبیل درست... داوود پیغمبر با آن یال و کوپال زنبیل درست میکرد. بعد خودش نمیآورد تو بازار بفروشد. به هر دلیلی، به یکی میگفتش که: «تو این را بردار ببر بفروش. من کمیسیون بهت میدهم.» حالی داشتند اینها واقعاً. «وَ یَأکُلُ قُرصَ شَعیرٍ مِن ثَمَنِها.» پولی هم که میآمد، باهاش نان جو میخرید میخورد. کباب بره نمی...
نفر چهارم حضرت عیسی. وقت نیست توضیح بدهم دیگه. حالا شما سعی کنید تو ذهنتون شبهه نیاید. هر شبه سوالبرانگیز است. میفرماید: «عیسی این شکلی بود که شبها رو سنگ میخوابید.» بالشش سنگ بود. لباسش خشن بود. تند و تیز بود. بدن را میخورد. غذاش غذای خیلی آبداری نبود. بیشتر اوقات گرسنه بود. چراغ خانهاش چی بود؟ «سِراجُهُ بِالَّیلِ القَمَرُ.» چراغ خانهاش ماه آسمان بود. «و ظِلَالُهُ فی الشَّتاءِ مشارِقُ الأرضِ و مَغارِبُها.» سرپناش تو زمستان چی بود؟ شرق و غرب زمین بود که اینجا گفتند یعنی صبحها میرفت طرف غرب که آفتاب است و عصرها میآمد طرف شرق که باز آفتاب بخورد. یعنی وسایل گرمایشی نداشت. میوه چی میخورد حضرت عیسی؟ حالا این همه خوشنام، این همه... خدایا! یک عیسی آوردی با این همه دبدبه کبکبه. خب، حالا قراره چهشکلی زندگی کنه؟ «فَاکِهَتُهُ و رَیحانَتُهُ مَا تَنبُتُ الْأرضُ لِلبَهائِم.» خب، میوهاش چی بود؟ همان میوهای که گاو و گوسفندان میخوردند. تعبیر «هرچی بهائم میخوردند.» هر میوه و سبزی و گل و گیاهی که بود، امکانات عیسی همین بود. یعنی میگفتند: «آقا، گل مثلاً شما گلدان تو خانه چی داری؟» میگفت: «همان درختی که آنجا. گلدان خانهمون است.» گلدان خانهاش... صدای خانمها را قطع کنند سیستم. فرمود: «وَ لا زَوجَةً تَفسُدُهُ.» زنی هم نداشت که گولش بزند. «وَ لا وَلَداً یُحزِنُهُ.» بچه ناراحتش بکند. «وَ لا مالاً یَلفِتُهُ.» پولی هم نداشت که فریب، مشغولش بکند. «وَ لا طَمَعَاً یُذِلُّهُ.» ذلیلش بکند. «دَابَّتُهُ رِجلاهُ وَ خادِمُهُ یَداهُ.» ماشینش، پاهاش بود و نوکرش هم دستاش بود. صابون!
فرمود: «ولی بگویم، اگه تو از امت پیغمبری، اینها را برایت مثال آوردم. تَأسّی کُن بِالْخَبیثَینِ.» تأسی کن به پیغمبر. پیغمبر شما کسی بود. امیرالمؤمنین فرمود که دنیا را هیچ وقت تو دهان نداد. همیشه این بغل دهان گرفت. خیلی تعبیر... به شکمش. همیشه از دنیا خالی بود و دنیا بهش عرضه شد خودش قبول نکرد. و میدانست، حالا با اینجایش کار دارم. همه اینها را دیگه گفتم. دیگه این دنیایی که گفتیم، آن دنیایی است که از اول عرض... میدانست که خدا این را خوشش نمیآید. این دنیا، این حجاب است. ابزار. خدا خوشش نمیآید. حواست به این پرت بشود. به این نگاه نکن. این مثال بنده زیاد عرض کردم. بچه مینشیند پشت فرمان. ماشین روشن است، دارد میرود. بابا میخواهد به این رانندگی یاد بدهد. بعد بچه این نورهای مثلاً پشت فرمان میگیردش. «وای بابا، این چراغ چیه؟ این چقدر نورش خوشگل است!» «نگاه نکن، راهت را برو، نزنی به این جلویی.» آخه خوشگل است! آن را اصلاً بهش نگاه نباید بکنی. فقط فرمان. حواست باشد. یک وقفه باید یک نگاهی بکنی. کیلومتر چقدر؟ جوش نیامده؟ روغن چقدر است؟ بخواهی به این نگاه کنی که تصادف کردی. بابا، یک وقتهایی گوشه چشم کوچولو باید نگاه کنیم. فرمود: «پیغمبر شما کسی بود که حواسش به دنیا پرت نشد. اصلاً نگاه نکرد. حواسش جای دیگر بود.» فرمان دستش بود. زندگی کرد، رانندگی کرد. استفادهاش را کرد، حواسش پرت نشد. حواسش به مقصد. خیلی قشنگ. فرمود: «میدانست خدا این را ارزش برایش قائل نیست. آن هم ارزش قائل نبود. میدانست خدا این را کم میداند، حقیر میداند. میدانست خدا این را کوچک میداند، آن هم حقیر میدانست، کوچک میدانست.» و این جمله که نفس آدم را میبرد. وای، خدا! «وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِینَا إِلَّا حُبُّنَا ما أَبغَضَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ تَعظِیمُنا ما سَقَّ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ.» امیرالمؤمنین فرمود: «اگر فقط یکچیز تو ما باشد: چیزی را دوست داشته باشیم که خدا و پیغمبر دوست ندارند. چیزی را بزرگ بدانیم که خدا و پیغمبر بزرگ نمیدانند.» «لَکَفَى بِهِ شِقاقاً لِلَّهِ وَ مُحادَّةً عَنْ أمْرِ اللَّهِ.» همین برای اینکه ما دشمن خدا و پیغمبر بشویم، بس است. فرمود: «هرکه دشمن میشود، از همینجا. یکچیزی را اهمیت میدهد، خدا و پیغمبر اهمیت نمیدهند. بعد میگوید آقا، این خدا پیغمبر میگویند.» خب، میگوید: «دعوایش میشود.» داستان امام حسین. عمر سعد. «خانهام را خراب میکند، زمینم را میگیرند.» خب، من بهترش را وعده دادند. بقیه شهدای کربلا. حضرت وعده دنیا داد. «بیاین بریم کربلا. من بهتون خانه میدهم. منازلتون را ببینیم تو بهشت.» اونی که یار میشود، این را دارد. آن هم که دشمن میشود، داستانش همین است. از اینجا شروع میشود.
بعد داستانی را اینجا میفرمایند. فرمود: «یک روزی پیغمبر...» بعد توصیف میکند، میفرماید: «پیغمبر این شکلی بود که خودش رو زمین غذا میخورد. تخت نداشت، رو زمین هم که مینشست مدل بردهها مینشست رو زمین. نه مدل پادشاهها. سوار الاغ میشد، نه شتر و اسب آنچنانی.» بعد الاغش هم زین نداشت. عریان بود. نمیدانم معادل امروزیش چی میشود. از پراید، یکچیزی پایینتر. چون پراید الان خود پادشاه. چند چنده پراید؟ پراید چیه؟ «وَ یَردُفُ خَلفَهُ.» این تکه من را کشته همیشه. پیغمبر سوار یک الاغ عریان میشد. همیشه هم یکی ترک سوار میکرد. اینش خیلی قشنگ است. شاهانه میروند. سوار این هم که میشد، یکی را سوار میکرد خودش جلو میراند. یعنی مثلاً ما مسئول داشته باشیم، پشت فرمان بنشیند، ماشین خیلی سطح پایین. بعد خودش بنشیند. همیشه هم یک مسافر تو راه. صلو... خیلی فوقالعاده است.
«موتور مثلاً...»
میفرماید: «یک روز پیغمبر آمد که این داستان مال خانه عایشه بوده. دید یک پرده قشنگی عایشه زده.» پیامبر فرمود که: «این پرده را از اینجا...» «من وقتی این را میبینم، یاد دنیا...» پیغمبر دنیا را از دلش بیرون کرده بود. یادش را هم از وجودش بیرون کرده بود. و دوست داشت چیزی که او را یاد دنیا میاندازد، جلو چشمش نباشد. تا یک وقتی حواسش دوباره پرت به دنیا نشود. و باور پیدا نکند که باید به این دنیا تکیه بکند و امید داشته باشد که پای این دنیا زندگی بکند. واسه همین: «فَاَخرَجَهَا مِنَ النَّفسِ.» از وجودش بیرون کرده بود. «وَ اَشْخَصَهَا عَنِ القلبِ.» از دلش انداخته بود بیرون. «وَ غَیَّبَهَا عَنِ بَصَرِ.» از جلو چشمش هم دور کرده بود. فرمود: «هرکه وقتی از چیزی بدش میآید، اینجوری میشود که دیگه حتی نمیخواهد ریختش را ببیند. دیگه دوست ندارد یادش بکند.» و پیغمبر این شکلی بود. این ویژگیها را داشت.
یک نکته اینجا بگویم، برگردم. اینجا باید تمامش کنیم کمکم. نکته اصلی، این نکته شاهکلید. نمیدانم امشب وقت میشود توضیح بدهم یا نه. اگه وقت نشد، فردا شب بیشتر، ان شاء الله، عرض خواهم کرد. ببینید آقا، عزیزان! اگر پرسیدند فلانی تو این دهه محرم، این ۱۳ شب، اینها چی گفت؟ شما هم یک جمله از قول بنده نقل... اگه کلاً گفتم: «فلانی از اولی که تو عمرش سخنرانی شده تا آخر عمرش چی گفت؟» بازم همین یک جمله را از بنده نقل کنید. داستان همش تو همین یک جمله است. خدا و پیغمبر آمدند ما را از ظاهر متوجه باطن کنند. شیاطین و دشمنان آمدند ما را از باطن متوجه ظاهر کنند. هرچی دیگه شنیدی... بقیه هرچی شنیدی... بقیه همه دعوام سر همین. ببین، حجاب... ماستمالی... فرمالیته است... دعوا سر دو تا تار مو اینها نیست. بقیه داستانم. شیطان تو این قضیه سرمایهگذاری کرده. چرا؟ برای اینکه حواسها را از باطن به ظاهر پرت میکند. از باطن به ظاهر. دعوا سر مو. آنقدر مو. نمیدانم مدل مو. نمیدانم... دعوا سر اینها نیست. تبرج. عنوانش را قاطی میکنیم مسائل را با همدیگه. آنقدر ما با حجاب داریم، اهل تبرج! آنقدر کمحجاب یا بیحجاب داریم که باطن را قبول دارد. البته اینها دلیل نمیشود که این را مثلاً کلاً بالا ببریم، آن را کلاً پایین بیاوریم. نه، این هرجا که... هرکه به باطن توجه میکند، این هم میرود بالا. آن هرجا که به ظاهر توجه میکند، آن هم میآید پایین. داستان این است.
باطن توجه کنیم، میرویم بالا. سر چهار راه یک خواهر عزیز و بزرگوار... خیلی صحنه بود که بنده منقلب شدم خودم. یک سینی دستش گرفته بود، چند تا شله زرد توش گذاشته بود. رو سرش گرفته بود. کمحجاب بود، به بیان ما. دیده میشد، موهاش دیده میشد. صورتش باز بود. سر چهار راه. باز تو ماشین بودیم. بعدش یک دانه شله زرد آورد به ما بده. و این شله زرد که ازمان برداشت، شله زرد رو سرش چپه شد. تمام این صورت و لباس و گوشه... شله زرد. یک کلمه حرف نزد. با یک محبت: «این شله زرد حضرت عباس. میخواهد یکی را ببرد، چهکارها که نمیکند.» بعد گفتم: «ببین، با این عشق نشسته تو گرما، درست کرده. آمده زیر این آفتاب ایستاده سر چهار راه. یک خانم تنها.» چقدر اینها زیباست! چقدر ارزش دارد پیش خدا! تو این قضایا، تو این ده تا... باطن! دارد کارش. باطن را فهمیده. به باطن اعتقاد دارد. کارش باطن دارد.
ممکن است من منبر بروم، باطل نداشته باشد. آن این شله زردی که آن آدم داده، از منبر من ارزشش بیشتر است. داستان، داستان ظاهر و باطن است. پیغمبر فرمود: «پرده را بردار.» یعنی چی؟ یعنی حواس من را از باطن به ظاهر پرت نکن. حواست به ظاهر پرت نشود. انبیا آمدند حواس ما را... «از ظاهر اینها نیست داستان. یک چیز دیگر است، یک باطنی است تو عالم. یکی دیگر همه کاره است. این پولی که میدهی، باطن دارد. این ذکری که میگویی، باطن دارد. این نمازی که میخوانی، باطن دارد.»
نکته کلیدی و طلایی بود که انشاءالله استفاده بکنید ازش. وقت بکنیم بازم در موردش صحبت میکنیم. بیایم روایت را تمام کنم. جمله آخر امیرالمؤمنین و سؤال اساسی که کلاً مغز آدم را میریزد به هم.
میفرماید که: «داستان دنیا و انبیا را دیدی؟ دیدی پیغمبر وضعش چطور بود؟» حالا سؤال: «خدا با این کارها پیغمبر را اکرام میکرد یا اهانت میکرد؟ خدا داشت پیغمبر را تحویل میگرفت یا داشت تو سرش میزد؟» سؤال امیرالمؤمنین: «فَلْیَنظُرْ ناظِرٌ بِعَقلِهِ أَأکْرَمَ اللَّهُ مُحَمَّداً بِذلِکَ أم اَهانَهُ؟» حالا ببینم تو بگو، خدا با این کارها پیغمبر را داشت تحویل میگرفت یا داشت تحقیر میکرد؟ پاسخ حضرت چی میگویید؟ فیلسوف وقتی حرف میزند: «یا باید بگویی خدا داشت تحقیر میکرد پیغمبر را. کَذَبَ واللهِ العظیمُ بِالإفْکِ العَظیمِ.» به خدا دروغ است! مگر میشود خدا محبوبترین بندهاش را تح... آن یکی: «خدا داشت احترام میکرد به پیغمبر.» اگر بگویی خدا این کارهایی که میکرد، پیغمبر تو فقر بود، تو یتیمی بود، شعب ابیطالب داشت، سالها تو غربت بود، سنگ بهش خورد، بچههاش را یکی یکی از دست میداد... اگر خدا با این کارها داشت پیغمبر را تحویل میگرفت: «فَلیُعلَمْ أَنَّ اللهَ قَد أهَانَ غَیرَهُ.» پس در واقع، بقیه را که خدا تحقیر کرده! چه گفت امیرالمؤمنین! چه کرد با مغز ما. اگر این است، که پس خدا با خوبها اینطور رفتار میکند. تو که نه مریض میشوی، نه بچه مریض داری، نه فقر داری، نه کسی میمیرد تو، ببین چهمشکلی داری! امیرالمؤمنین. خود امیرالمؤمنین آمده بود تو مسجد نشسته بودند. گریه میکند. یکی گفت: «یا علی، چی شده؟» «روی باکی.» دیدند امیرالمؤمنین دارد گریه میکند. گفتند: «یا علی، چرا گریه میکنی؟» فرمود: «یک هفته است تو خانه من مهمان نیامده. نمیدانم من چهگناهی کردم خدا من را از نعمت مهمان محروم.» یک وقت دانشگاه فردوسی این را گفتم. گفتم: «خداوکیلی خانه شما یک هفته مهمان نیاید، چی میگویید؟ مهمان بیاید یک هفته بماند، چی میگویید؟» گفتم: «میرویم تو مسجد گریه میکنیم: خدایا، من چهگناهی در حق تو کردم. چرا نمیرود این؟» زاویه دید این است دیگه. ظاهر و باطن. فرمود: «بابا، مهمان که میآید خانهات، این اولا که روزی خودش را برمیدارد میآورد. از روزی تو نمیخورد. بعد از روزی خودش میگذارد تو خانهات میرود، روزیت را اضافه میکند.» خب، کی این را قبول میکند؟ کسی که... کی قبول نمیکند؟ اونی که فقط ظاهر میفهمد. داستان ظاهر و باطن. فرمود: «حالا بگو ببینم خدا پیغمبر را تحویل گرفته بود یا تحقیر کرده بود؟» اگر تحویل گرفته، پیغمبر را... پس بقیه که اینجوری... «وسط الدنيا لهو و زواها عن أقرب الناس.» پیغمبر این بود.
بعد آخرش یک جمله هم از خودش فرمود که جان همه عالم به فدای او و مظلومیت و غربت و تنهاییش. فرمود: «وَاللهِ لَقَد رَقَعتُ مُدرَعَتی هَذهِ.» دستت به پیرهنش. امیرالمؤمنین، انشاءالله زیارتش نصیبمان بشود. دستت به پیرهنش. فرمود: «به خدا انقدر این پیراهن را بردم برای رفو و وصله، حتی اَسْتَحْیَیْتُ مِن رَاقِعِهَا.» دیگه روم نمیشود پیش آن کسی که رفو میکند، ببرم. خجالت میکشم. بعد فرمود: «یکی به من گفتش: ألَا تَنبِذُها؟» یکی گفت: «علی، چرا پیراهنت را دور نمیاندازی؟» منم بهش گفتم: «اُغْرُب عَنی.» برو برو. گول نزن من را. بعد این جمله آخر که دیگه خطبه باهاش تمام میشود. دیگه دیوانه میکند آدم را. «صَباحُها یَحْمِدُ القَومُ.» فرمود: «روز که بشود، معلوم میشود شب کیا تو حرکت بودند.» جمله را! «روز که بشود، معلوم میشود کیا شب داشتن حرکت میکردند.» اینجا به من میگویند: «این چهلباسی است؟» بعداً میفهمند. علی! «آنهایی که تو خوشی غرق بودند، چه ضرر کردند.»
یک داستان میخواهم بگویم از یکی از بزرگان و برم. دیگه تو روز، انشاءالله چند روز دیگر سالگرد شهادت شهید شیخ فضلالله نوری بزرگوار. کمتر صحبت میشود. چند تا نکته میخواهم در مورد این مرد بزرگ عرض بکنم که خیلی غریب است. اینجا هم هی میگویم بزرگراه شیخ فضل الله. بابا، شهید شیخ فضلالله نوری. شهیدش را چرا میخوری؟ «شهید شیخ فضلالله.» «شهید بزرگراه نواب.» «شهید نواب.» ما عادت کنیم شهدا را نیندازیم از این پس و پیشها. اینها مهماند. یا مثلاً «میرزا کوچکخان.» «شهید میرزا کوچکخان جنگلی.» شهیدند اینها. مهم است. این شهید شیخ فضلالله نوری آدم عجیبی بوده. یک صلوات به روح همه شهدا بفرستید. (محمّد و آل…) یک روایتی را تازگی خواندم تو قضیه مشروطه این بزرگوار را به شهادت رساندند. وضعیت فجیعی هم داشت قضیه شهادت ایشان. تو توپخانه ایشان را حبس کردند و بعد آوردند وسط میدان توپخانه و فتوا دادی... شیخ ظالم! چی بگویم در موردش؟ خدا عذابش را بیشتر کند. فتوای قتل شهید شیخ فضلالله را داد به عنوان مفسد فی الارض. شیخ فضلالله را آوردن وسط میدان. همانجا هم بهش گفتند: «اگه همین الان مشروطه را قبول کنی، از روی دار میآوریَمِت پایین.» ایشان ایستاده با مردم حرف... «ضد قرآن و من خواب رسولالله را دیدم به من فرمود: تو فردا شب در آغوش منی.» من که میدانم شهید میشود و با مردم یکمقداری هم صحبت کرد. و ایشان به طرز فجیعی، یعنی خود کشتن ایشان که خب گفتند نیم ساعت بالای دار ایشان دست و پا میزد. (رضوان الله.) بعد شهادتش به ایشان تعرض کردند که عرض... خیلی داستان بدی دارد. یک تکههایی هم دارد تا حالا نشنیدید و نگفتند. و من هم نمیخواستم بگویم. یکم فکر کردم دیدم با خودم اینجوری میگویم. اینجور مواقع میگویم: «من اگر جای شیخ فضلالله بودم، این اتفاق سرم میافتاد، دوست داشتم بعد از من تعریف کنند یا دوست خودم؟ دوست داشتم بگویم که من چقدر مظلوم شدم.» حق دادم که این را هم بگوییم. چون خیلی حرکت بسیار زشتی است.
یک داستان از جوانیهای شیخ فضلالله برایتان بگویم. دو تا داستان که یکیش را قبلاً شنیده بودم، یکیش را تازگی خواندم. خیلی عجیب بود. یکی از بزرگان بوده به نام ملا فتحعلی سلطانآبادی. آیتالله بهجت از ایشان تعریف میکرد. میفرمودند: «آدم خیلی عجیبی بود. یک کسی یک نامه برای کسی نوشته بود، ایشان نگاه کرد گفت: تو جیبت نامه است. تو نامه هم این سه تا مطلب نوشته.» ملا فتحعلی سلطانآبادی از بزرگان عجیب و غریب ماست. اهل اراک بود. ایشان یک وقت رفته بوده نجف. شیخ فضلالله جوان بوده، عاشق عبدالکریم حائری هم جوان بوده. اینها شاگردهای میرزای شیرازی بودند. میرزای شیرازی. دو میرزای شیرازی.
شیخ فضلالله را میفرستد تهران به عنوان عالم. ملا فتحعلی سلطانآبادی به بحث ما ربط دارد: ظاهر و باطن. بسیاری از اولیای خدا که باطن خیلی خوب دارند، ظاهر... قضیه ظاهر و باطن. گفتند آقا: «یک لباس یللا، قبای پاره تنش بود. یک تکه عمامه که اندازه یک دستمال بود که به سر میبندند.» یعنی اول بگویم دستمال به سرش بسته بود عمامه کوچولو. طلبه و مسخرهاش کردند. گفتند: «این کیه دیگه؟»
«بابا!»
دیدند میرزای شیرازی، میرزای دوم، پا شد. خیلی احترام. نگاه کرد. با دو تا شون حرف زد. به یکیشون گفتش که: «اسمت چیه عموجون؟»
گفت: «عبدالکریم.»
«کدوم عبدالکریم؟ عبدالکریم حائری یزدی؟» عبدالکریم داریم. بعداً میآید حوزه علمیه قم میزند. نکنه او نی. (نخند.) یزدی. به شیخ فضلالله نگاه کرد، گفت: «تو اسمت چیه بچه جون؟»
گفت: «فضلالله.»
«کدوم فضلالله؟»
گفت: «نوری.»
«فضلالله نوری هم داریم. تو تهران اعدامش میکنند نکنه تو اونی؟» خندیدند. سؤال معمولی پرسید! شیخ فضلالله کریمی میگوید: «دیدم انقدر ابتدایی جواب ندادم.» میرزای شیرازی عصبانی شد. گفت: «جواب بده.» بعد خود میرزا جواب داد. «ما که رفتیم بیرون، گفت: مگه نشناختین این فلانیه. این مقاماته. این درجات.» این داستان. خب، از قدیم شده این داستان آیتالله بهجت نقل کرده بوده. یکچیزی تازگی تو روایت خواندم که ملا فتحعلی سلطانآبادی که این را گفت، به خاطر روایتش هم تازگی دیدم. در مسجد جمکران چند روز پیش این قضیه را توی کتاب روایت دارد از امام جواد علیه السلام که «یک شخصی به نام طبری، یعنی نوری، میآید در فلان قضیه در تهران اعدامش میکنند.» شیخ فضلالله نوری کسی است که آن حرف ملا فتحعلی سلطان... این روایت. روایت از امام جواد در مورد شیخ فضلالله نوری داشتیم. همچین آدم بزرگی. تو تهران گرفتند ایشان را کشتند. جشن گرفتند در تهران. تو حوزههای علمیه، جشن! علما و مراجع تهران جشن گرفتند که «مفسد فی الارض کشته شد.» اسم مراجع و زمان را نمیآورم.
خدایا، به تو پناه میبرم از زشتی این گفتاری که میگویم، ولی چهکنم در مظلومیت این شیخ بزرگ باید این را بگویم که معلوم بشود. و بگویم بعدش که چی شد. این بزرگوار را برداشتند از بالای دار، با تمسخر و جسارت و اهانت، بردند تو شهربانی. افتادند به جون بدن این شهید بزرگوار. عذر میخواهم از همگیتان بابت این بیانی که دارم که این تکه را تا حالا نگفتم. معمولاً هم گفته نشده. یعنی کسی خیلی جرئت نمیکند این را. کاردار سفارت انگلیس رو صورت شیخ فضلالله نوری... (معاذالله) ادرار و دفنش... (کیت نازش). دست طرفداراش. بقیش باز عبارت از آیتالله بهجت رحمهاللهعلیه. آیتالله بهجت فرمودند که: «بچههای شیخ فضلالله رفتن جنازه را پیدا کردن، برداشتن بردن قند افکن.» که مزارش تو حرم حضرت معصومه است. رفتید، انشاءالله. و بروید. مقبره شیخ فضلالله تو صحن حضرت معصومه است. آیتالله بهجت فرمودند: «دو گروه این داستان را نقل کردند. یکی بچههاش بودن که جنازه را از تهران می... میگویند تا خود قم شنیدیم جنازه شیخ فضلالله قرآن میخواند.» این داستان.
داستان دوم فرمود: «خادمی بود در مقبره شیخ فضلالله کار میکرد.» اینها آیتالله بهجت نقل کرد. همین الان هم سرچ داستان هست. فرمود: «خادمی بود در مقبره شیخ فضلالله. میگوید: آمدم بیرون از مقبره، دیدم از داخل مقبره صدای قرآن میآید. گفتم: من الان تو بودم، کسی تو نیست. دوباره برگشتم، گفتم شاید کسی تو باشد.» دیدم صدا قطع شد. «دوباره آمدم بیرون، دیدم صدا بلند شد. فهمیدم خود جنازه در قبر دارد قرآن میخواند.» آن ظاهر با این با... به کرات تجربه شده. گفتند: «اگر کسی خانهدار نمیشود، چله بگیرد. سوره انشقاق هدیه کند به شیخ فضلالله نوری.» یکی از دوستانمان خیلی در به در دنبال خانه گشت. شاید یک ماه. فکر کنم چقدر بود؟ دو سه هفته. هی رفت و گشت و آمد و اینها. پیدا نشد. گفتم: «آقا، برای شیخ فضلالله خواندی؟» یک دانه. به کرات پیش آمده افرادی که چله گرفتند. ۴۰ روز پشت سر هم یک دانه سوره انشقاق برای شیخ فضلالله نوری. حالا یا همان سریع، با فاصله. مقام شیخ فضلالله، مقام عجیب و... این میشود آقا. عظمت اولیای خدا این است. با احترام دفن کردن این را. اینجوری دفن کردن. این حتماً یک کاری کرده. حتماً اینجوری نیست.
برویم تو روضه و عرض ما تمام. شما هیچ شهیدی تو این عالم به عظمت اباعبدالله پیدا نمیکنی. وحید شهیدی به مظلومیت اباعبدالله پیدا... چقدر از عاشورا گذشت؟ دو شب من و شما اینجا داریم با همدیگر روضه... میدانستید هنوز جسد اباعبدالله دفن نشده؟ تمام شد. مجالس روضه را جمع کردند. علما را جمع کردند. موکبها را جمع کردند. این بدن هنوز رو زمین است. هنوز ارباب من و شما را دفن نکردند. فردا تازه میآیند دفن... سه روز این بدن زیر همچین آفتابی، رو خاک بیابان، زیر گرد و غبار، زیر طوفان شن... اگر خدا اولیای خودش را اینطور تحویل میگیرد، پس اصل این است. داستان این است. البته ماها قدرتش را نداریم که بخواهیم مصیبتها را تحمل کنیم، ولی بدانیم داستان چیست.
مقتل برایتان بخوانم. امروز عمر سعد، دیروز که واقعه تمام شد، جنگ تمام شد، سید در لهوف میگوید: «میگوید روز عاشورا اقامه ابن سعد بقیه یومه وَ الی یوم الثانی الی زوال الشمس.» دیروز که عاشورا بود، عمر سعد در کربلا ماند. امروز هم تا ظهر ماند. چرا؟ «که جنازههایی که از لشکر خودش کشته شدند، همه را دفن.» دو روز در کربلا ماندند. همه جنازهها را دفن. «ثُمَّ رَحَلَ بِمنْ تَخَلَّفَ مِنْ عِیالِ الحُسینِ عَلیهِم السَلامِ.» بعد دیگه همه را که دفن کردند، دستور داد، گفت: «این زن و بچه را بردارید، حرکت کنیم به سمت کوفه.» «وَ حَمِّلَ نِسَاءَهُ عَلی أُصُولِ أَقتابِ الجِمالِ.» با چه وضعی زن و بچه را بردند به سمت کوفه. ای کاش تکه تکه، فریم به فریم، لحظه به لحظه این مقتلهایی که بعد عاشورا است را با هم مرور میکردیم. عجایبی تو این است. یکیش همین، یکی دو تا مقتلی است که امشب میخواهم تقدیمتان. غروب امروز، عصر امروز، این زن و بچه را حرکت دادند به سمت کوفه. سحر بود به کوفه رسیدند. انشاءالله یادم باشد فردا شب روضه آن بخش را برایتان میخوانم. و یک نکتهای هم در مورد خود دفن امام حسین اگر یادم باشد فردا شب عرض میکنم. این زن و بچه را با چه وضعی راه انداختند. دیگه شما در عالم یتیمی بالاتر از این یتیمها که سراغ ندارید. عزاداری بالاتر از اینها که سراغ... «رَحَلَ بِمنْ تَخَلَّفَ.» «حَمِّلَ نِسَاءَهُ عَلی أُصُولِ أَقتابِ الجِمالِ. اینها را سوار زینهای شکسته و نازکی کردند که فقط در حد اینکه روش...» و این زین: «بَِلا قِیامٍ وَ لا قَتادَ.» نه جای رکاب داشت که پا بگذارند بالا بروند و پا بگذارند پایین بیایند، نه محافظی داشت که اگر یکم تکان خورد، نگهشون دارد که نیفتند. نه «قتا» داشت، نه «وتا» داشت. این معنایش را نمیدانم من. نمیخواهم خیلی امشب اذیتتان کنم. یک روضه زیاد خواندیم، زیاد گریه کردیم. فقط یک اشارهای بکنم. میدانید دیگه اینجور اگر کسی بخواهد سوار مرکب بشود، هر بار بخواهد از مرکب پایین بیاید، یک زمین میخورد و کبود میشود. آدم بزرگش اینطور است. چهرسد به این بچههای کوچک! و با کوچکترین حرکت بچه پرت میشود از... دیگه بماند که چقدر تو مقاتل گفتند بچههای اباعبدالله تو این مسیر از مرکب پرت شدند و از دنیا رفتند.
حالا با چه وزنی زن و بچه را بردند؟ عبارات سید لهوف: «مُکاشَفَاتِ الوجُوهِ بَینَ الأعداءِ.» صورت همهشان باز بود. دشمنان میدیدند این چهرهها را. «وَ هُنَّ وِدَائِعُ خَیرِ الأَنبِیاءِ.» اینها امانت بهترین انبیا بودند. «وَ سَاقُوهُنَّ کَمَا یُسَاقُ سِبیُ التُّورْکِ وَ الرُّومِ.» هر جور تو بلاد کفر اسیر گرفته بودند و اسرا را آورده بودند در بلاد اسلام، این هم همان مدلی آوردند. همانجور که اسیر کافر میآوردند.
خوارزمی نقل میکند، میگوید که وقتی این زن و بچه خواستند حرکت کنند، این شقی، این ملعون عمر سعد گفت: «قبل از اینکه...» نمیدانم به نظر میرسد میخواست قدرتنمایی کند. اثر آلودگی و پستی این آدم بود. آدم که چه عرض کنم. موجود خبیث بود. گفت: «این زن و بچه را سمت کوفه که میخواهیم ببرید، اول ببرید کنار گودی قتلگاه. ببینند این جنازهها را. ببینند ما پیروز شدیم.» «فَلَمّا مَرُّوا بِجُثَّةِ الحُسَینِ عَلیهِ السَلام وَ جُثَّةِ أصحابِهِ.» این زن و بچه را آوردند کنار جسد مطهر اباعبدالله و این بچهها: «صاحتِ النِّساءُ وَ لَطَمَنَ وُجوهَهُنَّ.» جیغ کشیدند. هی به سر و صورت می... (صدا زد.) زینب! زینب کبری ناله زد. «جدش رسولالله را صدا زد. صلی الله علیک یا حسین بالعراء.» «یا جدّا! یا رسول الله! این حسین تو است! میوه دل تو است! عزیز تو است!» وقتش نیست و جایش نیست این روضه را شرح بدهم. «مُسَفَّعٌ بِالتُّرابِ.» در غلطیده در خاک، آلوده. «مُقَطَّعُ الْأَعْضَاءِ.» بعد صدا زد جدش را: «یا رسول الله! بَناتاکَ فِی الأَسْرِ صَبَاْیا.» بعد به زن و بچه نگاه کرد. عرض کرد: «باباجان، یا رسول الله، اینها هم دخترهای تو است. وَ ذُرّیَّتُکَ قَتلی تَسفی عَلَیْهِمُ الصَّبَا.» اینها هم ذریّه تو. زمین افتادند. باد بیابان بهشون میخورد. «هَذا اِبنُکَ مَحْذُوذُ الرَّأسِ مِنَ الْقَفَا.» میوه دلت است. سر از قفا از تنش جدا کردند. «وَ لا جَریحٌ فَیُداوَی.» چقدر عبارات عجیب است در بیان زینب کبری خطاب به جدش. عرض کرد: «یا رسول الله، نه حسین.» ببین، یعنی دو تا چیز میتوانست امید بدهد به زینب. عرض کرد: «یا رسول الله، نه غائب است که بگویم یک روز برمیگردد. نه زخم است که بگویم یک روز خوب میشود حسین.» دو تا. عرض من تمام. اینجای مقتلم چون نشنیدید بگویم و تمامش کنم. «وَ مَا زالَتْ تَقُولُ هَذَا الْقَوْلَ.» زینب زبان گرفت کنار این گودال قتلگاه با این بیان شروع کرد. هی گفتن و اشک ریختن: «حَتَّی أبکَتْ والله کُلَّ صدیقٍ و عَدُوٍّ.» میگوید همه گریه کردند دوست و دشمن با بیان زینب. گریه کردند. اینجای مقتل عجیب است: «وَ حَتَّی رَأَینَا دَمْعَ الْخَیْلِ قَدْ طَرَّدَ عَلی حَافِرِها.» تا جایی که دیدیم این اسبها هم دارند گریه میکنند. میگوید: «اشک اسبها آمده بود، به سمشان رسیده بود.» آنقدر این اسبها گریه میکردند. این اسبها چی بگویم من. عرضم را میخواهم تمام بکنم. نمیدانم این اسبهایی که گریه میکردند، همان اسبهایی بودند که نعل تازه خورد بر این بدن. «تاختند حسین.»
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه نه : خیر و شر در نگاه قرآن
از حیوانیت تا حیات

جلسه ده : قمر بنیهاشم؛ تسلیم مطلق در برابر امام
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده : هر که بالاتر، بلای بیشتر؛ راز قله ابتلا
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازده : صبر؛ شاهکلید انسانیت و فضائل
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزده : دنیا ابزار است، نه هدف؛ نگاه قرآنی به زندگی
از حیوانیت تا حیات

جلسه پانزده : محورهای اصلی سوره فجر؛ انسان، امتحان، طغیان و اطمینان
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول : صبر بهعنوان کلید رشد و عروج انسان
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم : تقسیمبندی سهگانه صبر در روایات: طاعت، معصیت، مصیبت
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم : چرا ظاهر همیشه با باطن هماهنگ نیست؟
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم : زندگی دنیوی؛ از لهو و لعب تا تکاثر در نگاه قرآن
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...