ظاهربین؛ در مسیر طغیان.
غفلت ما از ارتباط عجیب زندگی با باطن.
۲×۲=۴ کجاست؟
قواعد باطنی که همه ما فطرتا درک میکنیم.
واقعه کربلا؛ از شکست ظاهری تا پیروزی باطنی.
رفت و آمد قدرتمندان؛ سنت الهی.
تقدیر خدا به تدبیر ما میخندد!
ماجرای کودکی که چشم برزخی داشت!
تحقیقی در روضه دفن اباعبدالله علیهالسلام.
سوا کردن زائر امام حسین علیهالسلام توسط پیامبر اکرم صلاللهعلیهوآله در قیامت.
ظاهربینی؛ دلیل رد شدن در امتحان از اول ازل.
مستجاب الدعوهای که دعای مرگ نمود!
علامه طباطبایی؛ بالاتر از توجه به حورالعین.
امتحان؛ وسیله ظهور باطن.
سفیر مسیحی روم؛ فرصت عاقبت بخیری در مجلس یزید!
ابن فهد حلی؛ قدرت تبدیل عصا به اژدها.
کنیز مؤمن بهتر از جذابِ مشرک.
ملاکِ خواستگاری چی باشه؟
اشتیاق خدا به صدای مؤمن.
دَخَلَت زینبُ علی ابن زیاد …
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالم و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسِّر لی اَمری و احلُل عُقدَهً مِن لِسانی یَفقَههُ قولِی.
توفیقی بود که در این محرم، محضر شما عزیزان در این شبها بودیم و کنار هم در محضر سوره مبارکه فجر بودیم و از دریچه سوره مبارکه فجر به کربلا و امام حسین (علیه السلام) نگاه میکردیم. عرض شد که سوره فجر چند محور اصلی دارد: انسان، امتحان، طغیان و اطمینان. انسان دائماً در امتحان است و در این امتحان یا از خودش طغیان نشان میدهد یا از خودش اطمینان. در این باره ما دوازده شب تا دیشب با هم گفتوگو کردیم و امشب، شب سیزدهم و شب آخری است که محضر شما عزیزان هستیم.
نکته اصلی که در این بحث باید عرض بکنیم امشب و کمی به آن بپردازیم، این بخش از مطالبمان در واقع، این فصل از مباحث با این نکته تمام میشود و آغاز فصلهای بعدی این مباحث خواهد بود و مباحث خیلی مهم دیگری هم انشاءالله خواهیم داشت. این نکته است که آن چیزی که انسان را اهل طغیان میکند و آن چیزی که آدم را اهل اطمینان میکند، نوع نگاه ما به ظاهر و باطن است. ظاهر و باطن خیلی مهم است. انسانهایی که نگاهشان از حد ظاهر عبور نمیکند، سطح ادراکشان فقط ظاهر است، فقط ظواهر را میبینند و میفهمند؛ اینها نمیتوانند اهل اطمینان باشند، اینها نمیتوانند اهل صبر باشند، اینها از امتحانها سربلند بیرون نمیآیند. آن کسانی به اطمینان میرسند، به نفس مطمئنه میرسند که حواسشان ششدانگ به باطن است. نه اینکه ظاهر را وِل کنند، نه اینکه اصلاً با ظاهر کار نداشته باشند. بدون ظاهر به باطن نمیشود رسید؛ ولی ظاهری که ربط به این باطن داشته باشد، ظاهر متناسب، ظاهری که از باطنش غافل نباشی. اصل و اساس، باطن است. این خیلی نکته مهمی است: نگاه باطنبین، چشم باطنبین.
این چشم باطنبین البته خب یک وقتی پردهها برایش کامل کنار میرود، حقایق عوالم بالا بهطور کامل برایش روشن میشود، یک وقتی هم نه؛ به هر حال یک مسائلی برایش روشن شده، هنوز پردهها آنطور کامل کنار نرفته، ولی سر در میآورد از یک سری از قواعد باطنی عالم. میفهمد خیلی چیزهایی که اصلاً با فطرت آدم فهمیده میشود. همه میدانیم آقا توهین زشت است. این زشت است یعنی چه؟ کجایش زشت است؟ کجای این کلمه زشت است؟ آقا! این کلمه زشتی که بنده به شما میگویم، این کجایش زشت است؟ تو حروفش؟ یک کلمه زشت مثلاً اگر یک توهینی، مثلاً اسم یک حیوانی، مثلاً دور از محضر شما، اگر گفته بشود، این کجایش زشت است؟ زشتیاش کجاست؟ تو حروفش؟ تو کلمش؟ کجای کار من، تو این صوت من؟ نه، این یک باطنیه. باطن دارد. با فطرتم، با وجدانم این را میفهمم. رفتار شما، کردار شما، کلام شما یک جنبه باطنی دارد، یک اثری در باطن من دارد، یک حکایتی از باطن خودت دارد. ما باطن را درک میکنیم. همه چیز را در همین حد، همین کلمات و صوت و اینها که نمیفهمیم که. البته خیلیها هم حواسشان نیست که اینها خودش حکایت از روح میکند، حکایت از یک عالم قدسی میکند. وقتی میگوییم آقا فلان چیز درست است، فلان چیز غلط است، اینها حکایت میکند از یک عالم ماورایی، حکایت میکند از عالم ملکوت، حق و باطل را حکایت میکند.
مثلاً اگر بنده بگویم آقا دو دوتا چهارتا. این سؤالی است که زیاد پرسیدم. تو جمعهای دانشجوییام بنده معمولاً برای اثبات عالم غیب از همین مثال استفاده میکنم. معمولاً هم جواب داده. بچههایی که میگویند آقا مثلاً عالم غیب را چگونه شما اثبات میکنی؟ من یک جمله را میپرسم، میگویم: دو دوتا چهارتا یعنی چه؟ ضربدر ۲ میشود ۴. اولاً دو تا چی؟ اگر دو تا حجم، دو تا هرچی… خیلی سخت است! دو تا هرچی نداریم ما اینجا. هرچی داریم، هر دویی که داریم، دو تا از یک چیزی است. یعنی دو تا سیب، دو تا گلابی، دو تا انگشتر، دو تا کفش. یک دویی داری میگویی که میگویی دو تا هرچی. این دو تا هرچی کجاست؟ این تو این عالمی که ما میبینیم نیست. این تو ذهن من و شماست. درست شد؟ عقلی، اصطلاحاً میگویند عقلیه، حسی نیست. اینجا نیست، تو عقل من و شماست. خب وقتی تو عقل من و شماست، وقتی میگوییم دو دوتا چهارتا، این حرف، حرف درستیه دیگر؟ بله دو تا چهارتاست دیگر. خب شما به من دو دوتا چهارتا را بگو ببینم. دو دوتا چهارتا مال چه وقتهایی است؟ چه وقتهایی دو دوتا چهارتاست؟ زمانش کی است؟ دو دوتا چهارتا مکانش کجاست؟ دو دوتا چهارتا کجاهاست؟ دو دوتا چهارتا تو تهران، دو دوتا چهارتا تو قم، دو دوتا چهارتا تو جاده تهران-قم، دو دوتا چهارتا میدان نبرد، دو دوتا چهارتا اینور، میدانم دو دوتا چهارتا. بابا! این فوق مکان است، فوق مکان. این از مکان بالاتر است، مکان ندارد. کی دو دوتا چهارتاست؟ سهشنبهها دو دوتا چهارتاست؟ ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه، ۱۰:۲۱ دقیقه دو دوتا چهارتاست؟ بین ۱۰:۲۰ و ۱۰:۲۱ دقیقه هم دو دوتا چهارتاست. فوق زمان است. وقتی یک چیزی شد فوق مکان و فوق زمان یعنی عالم غیب. ما داریم با باطن زندگی میکنیم، با عالم غیب زندگی میکنیم. دو دوتا چهارتا که اینجا نیستش که. دو دوتا چهارتا به من نشان بده. کدام دو دوتا چهارتا؟ روشن است. خیلی مثال واضحی است. آقا! همه جمع شوند بگویند: «مرگ بر هرکی بگه دو دوتا چهارتا». میخندید. خودش بیعقل است. نه! خب اکثراً این را قبول ندارند. خب اکثراً غلط میکنند! مگر این قبول داشتن و نداشتن اکثریت عوض میشود؟ دو دوتا چهارتاست. همه کره زمین جمع شوند بگویند: «از فردا دو دوتا پنج تا». قبول ندارم. میکشیم هرکی بگه دو دوتا چهارتا. یک فیلمی ساختند، فیلم قشنگیه که میگوید: دو دوتا چهارتا، بچه میآید مینویسد دو دوتا چهارتا، بعد میکشندش و اینها. یک کلیپی هست، انگلیسی ساختند، جالب است که خودشان دموکراسی را دست انداختند، میگویند: اصلاً داستان دموکراسی این است، اصلاً یعنی چه؟ با رأی مردم اینها جابهجا میشود. مردم همجنسگرا. خوشمان میآید دیگر. از فردا خوب است! مگر اینها، این خوب و بدها مگر با خوش آمدن شما عوض میشود؟ بدی، بد است. خوبی، خوب است. همه جمع شوند بگویند آقا ما خوشمان... همه جمع میشوند بگویند ما خوشمان... خوبی که عوض نمیشود. این عالم غیب است، این عالم ملکوت است، این باطن است. درست شد؟ یک سری از این امور باطنی را ما همه میفهمیم به حکم عقلمان، به حکم فطرتمان، به حکم وجدان. آقا! ظلم بد است، توهین بد است، دروغ بد است، حیا خوب است. البته خیلی جاها اینها را نمیفهمیم: حیا خوب است؟! مثلاً میگوید: یعنی چه؟ انسانی که وجدان دارد، فطرت دارد، یک پاکیهایی هنوز تو وجودش است، میفهمد. آن بچه که هنوز تازه به دنیا آمده، یک سری چیزها را هنوز متأثر از بیرون نشده، درک اینها میشود. آقا! باطن.
اهل اطمینان کسانی هستند که توجهشان به باطن است، "چی درست است، چی غلط". اهل طغیان نگاهشان به ظاهر است. میگوید: «آخه حالا ببین! درست است، ولی آخه اینها قبول ندارند، آخه مسخره است، آخه جواب اینها را چی بدهم؟ آخه آن را! آخه شهریهام را قطع میکنند. آخه نمیدانم مثلاً از اداره اخراجم میکنند.» یعنی چه؟ یعنی دو دوتا پنج تا. این میشود طغیان.
داستان طغیان و اطمینان. چرا خیلیها به امام حسین میگفتند آقا کربلا نرو؟ چون ظاهربین بودند. ظاهر را نگاه... آره خب! ظاهر کربلا را شما نگاه کنی چیست؟ خب دیگر گرفتند دیگر، جماعتی را کشتند، قطعهقطعه کردند، زن و بچهشان را اسارت بردند، تهش هم هیچی نشد. دیگر! "خون بر شمشیر پیروز است". پیروز است یعنی کجا پیروز شد؟ آخرش چی شد؟ آقا! داستان کربلا آخرش چی شد؟ امام سجاد رئیس شدند؟ مردم آمدند به امام سجاد دور بعدی انتخابات به امام سجاد رأی دادند؟ بنیامیه از بین رفتند؟ یزید هم که سروگردن، دو سه سال بعد خودش مرد، بعد هم که مرد، بچهاش رئیس شد، بعد هم که باز برادرهایش رئیس شدند. همینجور دست به دست بنیامیه بدتر از آنها بنیعباس آمدند. هر کدام که آمدند اهل بیت را کشتند. امام سجاد هم که تا آخر خانهنشین بودند. الان پیروز شد یعنی دقیقاً چی شد؟ تو به خاطر لقمه ناپاک تِکِه... این سؤالها را میکنی؟ اتفاقاً از وجدان پاک و فطرت بیدار است که سؤال میکند. سؤال و جواب بدهیم. پاسخش این است که تو اصلاً پیروزی را داری اشتباه میفهمی. تو داری تو ظاهر دنبال پیروزی میگردی. پیروزی که تو ظاهر پیدا نمیشود که. پیروزی در باطن بود. به امام سجاد هم در شام گفتند: «لِمَنِ الغَلَبَهُ؟» آقا! کی برد آقا؟ کی برد؟ آخر چی شد؟ آخرین نفری که گرفتند، کشتند. الان کی غلبه کرد؟ امام سجاد همان وقت اذان که شد، نگاه کن ببین. در مأذنه شام بالای کاخ یزید شهادت میدهند به اینکه جدّ ما رسول خدا بوده یا جدّ یزید؟ میگویند ابوسفیان پیغمبر بوده یا نبی؟ پس این بود، نگه داشت! اسم پیغمبر را نگه داشت، یاد پیغمبر... کاخ یزید هم روزی پنج بار صدا میزدند که نبی اکرم... اهل بیت اهدافشان این بوده. نه اینکه بریم رئیس بشویم مثلاً یک چند سال دولت دستمان باشد. این که اصلاً خود قرآن فرمود: «تِلْکَ الْأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ». طراحیم این است. نمیگذارم یک جا بماند. هی میچرخانم. "همه مردم که خوب باشند، مؤمن باشند" اینها اصلاً طراحی خدا این است که از باب امتحان یک دورههایی میچرخاند. امتحان بگیرم. «عَجِیبا تِلکَ الْأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ». تو که از آنها بیایند. یکم از اینها بیایند. همه مردم انقلابی هم که باشند، یکهو یک کاری میکنم یک غیرانقلابی رأی بیاورد. همه مردم غیرانقلابی هم که بشوند، باز یک کار میکنم یک انقلابی رأی بیاورد. میخندد. «تَدْبِیرُ الْهُوَ یَضْحَکُ بِتَقْدِیرِنَا». «تَقْدِیرُ الْهُوَ تَقْدِیرُ اللَّهِ یَضْحَکُ بِتَدْبِیرِنَا». تقدیر خدا به تدبیر ما میخندد. حساب و کتاب میکنیم دو سال دیگر چی میشود، سه سال دیگر چی میشود، سال بعد چی میشود. هر چه من بخواهم... حواسمان باشد که همه کار... اهل اطمینان حواسشان هست، نگاهشان به باطن است. تو باطن هم همه کار خداست. تو باطن هم برد با آنهایی است که دربست با خدا بستند. اهل ظاهر نگاه که میکنم میگوید: «خب چی شد؟ آقا ما که باختیم و اینها هم که کشتند. آن هم که به اسارت بردند و نظام هم که نیامد و خب چی شد آخه؟» این نگاه اهل ظاهر بود. به امام حسین هم میگفتند: «نرو.» اهل ظاهر؛ یا اینوری، به امام حسین میگفتند نرو، مؤمنینِ اهل ظاهر؛ یا کفاری که اصلاً کلاً اهل ظاهر هستند، آنها هم که برگشتند، متلک انداختند.
زینب کبری امروز که وارد کوفه، مجلس عبیدالله بن زیاد که وارد شد، حالا قضیه دارد، در روضه انشاءالله مختصری فقط عرض خواهم کرد. با یک وضعی وارد شد زینب کبری که حالا در روضه عرض خواهم کرد انشاءالله. عبیدالله پرسید این خانم کی است؟ سلام الله علیها. خودشان را مخفی کرده بودند. با یک پوشش خاصی وارد شده بودند که نفهم... پوشش ویژه. کنیزان دور ایشان را گرفته بودند. هر بار که پرسید، بیبی جواب ندادند. دفعه سوم یک کنیزی آخر برگشت گفت: «هذه زینب بنت فاطمه.» این زینب، دختر زینب تویی؟ «دیدی کیف صنع الله لاخیک؟» دیدی خدا زد رسواتان کرد؟ نابودتان کرد؟ همهتان را کشت، خوردتان گلهتان کرد؟ دیدی چطور؟ دیدی جلو؟ نقلها مختلف است. یک نقل تاریخی، بیبی فرمودند که: «مارایت الا جمیلا.» من اصلاً جز زیبایی ندیدم. خیلی قشنگ فرمود: «یک عده اولیای خدا بودند که برایشان نوشته شده بود در این زمین به شهادت برسند، از خانه پا شدند، آمدند، رفتند، محل شهادتشان پر کشیدند و رفتند. خدا تو و امثال تو را میبرد جهنم.» بیبی فرمود که: «من جز زیبایی [ندیدم].» چرا؟ برای اینکه باطن را نگاه میکند. بله، ظاهرش این است. اگر فقط ظاهرش را نگاه کنی، خب ما تو کربلا... با باطن را نگاه کنیم. یک روایت محشری داریم در کامل الزیارات نقل کرده که حالا بنده یک سال این روایت را کامل خواندم. وقت نمیشود امشب کامل بخوانم. فقط یک اشاره سریع میکنم. اگر عزیزانی خواستند مراجعه کنند، صفحه ۲۶۰ کامل الزیارات عربی. و روایت از امام سجاد علیه السلام. که بنا به برخی نقلها، امروز روز شهادت امام سجاد علیه السلام بود. خیلی سریع فقط روایت را مرور بکنم. یک شخصی به نام زائده است. میگوید که: امام سجاد به من فرمودند که: «به من خبر رسیده که تو یک وقتهایی میروی زیارت قبر پدرم.» گفتم که: «بله.» حضرت فرمود: «تو که پیش پادشاه معروفی، چگونه جرأت میکنی بروی کربلا؟» [زمان امام صادق خیلی فضا برای زیارت نبود] «و نمیترسی؟» گفتش که: «آقا! من به عشق شما و جدّتان میروم و هیچ ترسی هم از هرکی که میخواهد ما را مثلاً کاری بکند ندارم. هرچی میخواهد بشود، بشود.» حضرت سه بار فرمود: «خداوکیلی اینطور است؟» به قول ما: «والله ان ذلک کذلک؟» بعد فرمود: «خب پس بگذار من بهت بشارت بدهم.» [فرمود]: «أبْشِرْ ثُمَّ أبْشِرْ ثُمَّ أبْشِرْ.» خیلی خوشحال باش، خیلی خوشحال باش، خیلی خوشحال باش که میخواهم یک خبری بهت بدهم که این جزو اسرار مخزون الهی است که پیش ماست که بهت بگویم بابت این زیارتی که میروی چی گیرت میآید. بله ظاهر قضیه، امام حسین شکست خورد. باطن قضیه، خدا میداند چی شد در کربلا. هیچکی نمیفهمد باطن قضیه چی است. کربلا چی شد؟ با امام حسین باید بنشینیم صدها جلسه با هم گفتوگو کنیم. همین روایتی که به ما گفتند آقا! ثواب زائر نمیدانم زمین کربلا، چه میدانم یک شب توقف در کربلا، عجایب... حضرت یک مقداری بهش فرمودند. فرمودند که: «ما در کربلا که آن اتفاق برایمان رقم خورد...» [این روایت البته نکتهای دارد. میخواهم رد بشوم. همه مطالب، خب فرصت نمیشود به آن بپردازیم. نکتهای دارد، آن هم این است که امام سجاد علیه السلام تو این قضیه خیلی حالشان به هم ریخته میشود.] زینب کبری بشارت میدهد به امام سجاد. خب ظاهرش این است که امام سجاد، امام؛ مقام زینب کبری پایینتر از امام سجاد. پس چرا زینب کبری بشارت میدهد؟ حالا پاسخهای مفصلی دارد. پاسخ اجمالی سادهای که اینجا عرض میکنم که فقط بحث پیش برود، معطلش نشویم، این است که درست است که زینب کبری خودش مقامش از امام سجاد پایینتر است، ولی خدای متعال گاهی اراده میکند از پایینتر به بالاتر یک چیزی برسد. واسطه میشود. بلا تشبیه، بلا تشبیه، بلا تشبیه، صدها مرتبه بلا تشبیه. در قرآن ما داستانی داریم. حضرت سلیمان از یک قومی باخبر شد توسط کی؟ توسط هدهد. خب یعنی حضرت سلیمان نمیدانست؟ علم نداشت؟ هدهد میدانست، سلیمان نمیدانست؟ نه! سلیمان علمش از جانب خداست. هدهد هم پیک خداست، واسطه خداست. خدا به واسطه هدهد دارد خبر میدهد به سلیمان. درست شد؟ این را فعلاً تو ذهنتان داشته باشید که شبهه نماند اینجا. خدای متعال به واسطه زینب کبری خواست آرامش بدهد به امام سجاد. ولی داستان، داستان عجیبی است که مفصل است. فقط باید سریع بگویم و برویم، چون خیلی مطلب مانده، امشب باید بحث را جمعش کنیم.
فرمود: «در کربلا ما را که خب آن وضعی که حالا اگر بخواهم بگویم روضه میشود. با چه وضعی ما را سوار مَرکب کردند و حرکت خواستند بدهند به سمت کوفه؟ آوردند کنار گودی قتلگاه.» «فَجَعَلْتُ أَنْظُرُ إِلَیْهِمْ صَرْعَى.» امام سجاد میفرماید: «من نگاهم افتاد به این بدنهای پارهپاره روی زمین در گودی قتل.» «وَ لَمْ یُوَارَوْا.» دیدم اینها عریان و بدون پوشش افتادند. «فَعَظُمَ ذَلِکَ.» خیلی سینهام تنگ شد از این صحنهای که دیدم. «وَ اشْتِدُّ مَا أَرَاهُمْ قَلَقِی.» خیلی بهم فشار آمد. «فَکَادَتْ نَفْسِی تَخْرُجُ.» عبارت عجیبی است. فرمود: «آنجا داشتم جان میدادم از دیدن این صحنه.» «وَ تَبَیَّنَ ذَلِکَ مِنِّی عَمَّتِی زَیْنَبُ الْکُبْرَى بِنْتُ.» عمه من حضرت زینب این صحنه را دید. حالا ببینید عظمت زینب کبری که جان همه عالم فدای یک نخ چادر او. زینب کبری با آن وضع، با آن حال، آن مصائب، با آن اطلاعات نگاه کرد دید امام سجاد تن مبارکش دچار رَعشه شده از شدت غم و مصیبت. رو کرد به امام سجاد عرض کرد که: «مَا لِی أَرَاکَ تَجُودُ بِنَفْسِکَ یَا بَقِیَّةَ جَدِّی؟» انشاءالله به همین زودی نصیب همهمان بشود، از بینالحرمین که وارد حرم اباعبدالله میشوید، باب الشهدا اسمش است. از پلهها که میآیند پایین، کاشیکاری آبی روبرویتان که کاشیکاری متصل یعنی به دیوارهایی است که میخورد به ضریح از داخل سنگ که نگاه میکنیم، این تیکه از روایت را آنجا نوشتهاند. نصیب شود بروید ببینید. زینب کبری به امام سجاد عرض کرد که: «ای باقیمانده جدّ من و پدر من و برادر من! چرا میبینم داری جان میدهی؟» امام سجاد میفرماید که به عمهام گفتم: «کَیْفَ لَا أَجْزَعُ وَ أَهْلَ... و اهل» «چگونه جزع نکنم؟ چگونه بیتابی نکنم؟» «فَقَدْ أَرَى سَیِّدِی وَ أَخِی.» آقا! دارم اینجا آقام را میبینم، برادرانم را دارم میبینم، عموهایم را میبینم، عموزادگانم را میبینم، خانوادهام را میبینم. «مُصَرَّعِینَ بِدِمَائِهِمْ، مُرَمَّلِینَ بِالْعِرَاقِ، مَصْلُوحُونَ لَا یُکَفَّنُونَ وَ لَا یُوَارَوْنَ.» روی زمین افتادند، در خون غلطیدند، عریانند، کفن نشدند، پارهپارهاند. «وَ لَا یَعْرُجُ عَلَیْهِمْ أَحَدٌ.» کسی، یک روپوش روی اینها نینداخته. «وَ لَا یَقْرُبُونَ بَشَرٌ.» یک وضعی دارند که آدم سمت اینها نزدیک نمیشود. «کَأَنَّهُمْ أَهْلُ بَیْتٍ مِنَ الدَّیلَمِ وَ الْخَزَرِ.» انگار اینها مال قوم دیلم و خزر، لشکری از کفار، کافر زنگی انگار بودند که اینجور کشتند و رفتند. زینب (سلام الله علیها) را ببینید! نَفْسِ مطمئنه به این میگویند. شوخی نیست. اباعبدالله لحظه آخر: «زینب! فرمود منو در نماز شبت فراموش نکن.» زینب جان! عظمت را ببین! زینب کبری رو کرد به امام سجاد عرض کرد: «لَا یَجْزَعْ أَنَّکَ مَا تَرَاهُ.» باطنبین زینب. من که امام سجاد باطنبین نیست. خب اهل بیت هم مثل ماها انسانند و هر چیزی که مواجه میشوند، آن صحنه اولیه که میبینند ظاهرش است، مگر اینکه اراده بکنند که باطن را ببینند. حالا این چند وقت چون سؤال هم تو این زمینهها داشتیم، بنده یک مثالی را برای دوستان عرض کردم، با اینکه جا بیفتد این را عرض میکنم که باز بحثمان پیش برود.
امام به همه عالم علم دارد، ولی دلیل نمیشود که وقتی به همه چیز علم دارد، به همه چیز هم توجه داشته باشد. یک مثال خوب برایتان میگویم که حل شود، برویم جلو. ببینید الان خیلی از شما که اینجا تشریف دارید، شماره تلفن خودتان را حفظید؟ شماره تلفن پسرتان، مثلاً شماره تلفن همسرتان را حفظید؟ شماره تلفن مثلاً پدرتان را حفظید؟ بله آقا. همین الان با شما هست تک تک اینها؟ نه. به محض اینکه بهش توجه کنی، میآید. بله آقا. شمارت را حفظی. تا توجه نکردی الان یکی به من بگوید آقا! شمارهات را بگو. اراده کنم توجه نکنم، نمیدانم. درست است؟ آقا! درستم است. راستم است. بگویم: شمارم را نمیدانم. دروغ است. چون توجه نکردم. آقا! شمارت چی است؟ نمیدانم. چرا؟ چون نخواستم که بدانم، نخواستم توجه کنم. به محض اینکه به شمارم توجه کنم، هست. فرمود: «ما اهل بیت علممان این شکلی است. اراده کنیم بدانیم، میدانیم.» «اِذَا أَرَدْنَا أَنْ نَعْلَمَ عَلِمْنَا.» اراده کنیم بدانیم، میدانیم. اراده نکنیم، نمیدانیم. اراده هم بکنیم، به اراده خداست. خدا به ما میدهد. درست شد؟
حالا امام سجاد. روال عادی اهل بیت این بوده که با روال عادی زندگی میکردند، مگر اینکه ضرورتی ایجاب میکرد که توجه بکنند به امور باطنی. با باطن زندگی کردن یعنی با باطن زندگی کردن، یعنی با قواعد باطنی زندگی کردن که اصل است. با باطن زندگی کردن یعنی با آن علم خاص باطنی زندگی کردن. خیلی کار سختی است. شما تو مسجد بخواهی نماز بخوانی، با چشم برزخی تک تک این آدمها را ببینی، هر کدام تو این پنجاه سال چیکار کردند؟ اصلاً نمیشود با آدمها حشر و نشر کرد دیگر. بزرگانی که چشم باطن داشتند، آیت الله بهجت وقتی میآمدند، همه ذکر «یا ستار» میگفتند. رجبعلی خیاط فرموده بود که از نمیدانم گلوبندک تا سیروس تا کجا. یک مسافت طولانی تو تهران، گفته بود که رفتم دیدم تو کل این خیابان با آن همه جمعیتی که بازار تهران شلوغترین جای تهران است، جمعیت. دو تا آدم دیدم. صورت باطنی. محمود بیرجانی فرموده بود که من تو خیابان هر چه میبینم غیر از آدمیزاد ترسناک. باز میشود، میروند، با التماس بسته شود. داستانهایی دارد. وقت نیست بهتان بگویم. یک قضیه از مرحوم بافقی است که پسر بچه چشمش باز شده بود. قضیه گفته بود که «حرف، حرف میآورد، وقتمان هم کم است.» حالا بحث باطن چون شد، ما خب ظاهر میبینیم دیگر. همین نماز و مسجد و اینها ظاهرش، ظاهر دیدن برنامهای. بافقی اینجا تو شهرری تبعید شده بود به دستور رضا شاه، خدا عذابش را بیشتر کند. گرفته بود زده بود به طرز فجیع سر قضیه کشف حجاب زن رضا شاه تو حرم حضرت معصومه هم ایشان را خیلی زد، هم تبعیدش کرد. ایشان آمده بود اینجا امام جماعت شده بود. یک وقتی بچه با پدرش نشسته بود و نماز را شروع میکنند، این بچه میترسد. نماز تمام میشود، به پدرش میگوید: «بابا! این حاج آقا تا الله اکبر گفت، دیدم یکی جلوش ظاهر شد.» میگوید: «آقا! این داستان چی بود؟» میگوید: «کی گفته این را؟» بچه دیده. میگوید: «بیا این پول را بگیر ببر بچه را تو این کبابی بازار یک کباب بهش بده.» میگوید: «آقا! من کباب نمیخواهم این داستان را...» میگوید: «نه! ولی این کار را بکن. فردا هم بیاید ببینم چه خبر است.» فردا ایشان میپرسد که: «از بچهات بپرس باز هم دید؟» سؤال میکنم. میگوید: «دیدی؟» میگوید: «نه.» میگوید: «آقا! داستان چی بود؟» میگوید: «هیچی.» میگوید: «آقا! اگر نگویی پا میشوم تو جمعیت داد میزنم.» میگوید: «هیچی. من یک وقتهایی که مراقبه و اینها دارم، نمازم به نماز امام زمان متصل میشود. این ملکوت بچه تو دید که نماز من اتصال پیدا کرد به نماز امام زمان.» کباب چی بود؟ گفت: «بازار. تو بازار تو مغازههای بازار جلوی انظار غذا خوردن کراهت دارد. بچه کراهت انجام داد، چشمش بسته.» ببندند. یکی دیگر از بزرگان خیلی اذیت شده بود و یک بزرگ دیگر بهش گفته بود: «یک گوشت گاو اگر کباب بخوری، درست میشود.» گوشت گاو هم کراهت دارد. اینجوری است. خیال. داستان مفصل است تو این زمینه.
غرض اینکه اهل بیت هم اینجوری توجه باطنی نمیکردند وگرنه زندگی برایشان سخت بود. قواعد باطنی دستشان بود ولی متمرکز نمیشدند. زینب کبری اینجا متوجه کرد امام سجاد (علیه السلام) را به باطن قضیه. ظاهرش بله، این بدنهای پاره پاره، به قول ماها “تراژدی”. باطن چی بود؟ مسائلی میفرمود. زینب کبری بینظیر فرمود: «پسر برادر! این را اینجور نگاه نکن. من یک عهدی دارم از رسول الله. به پدرم امیرالمومنین داد. پدرم به پدرت داد و عموی تو حسن و حسین (علیهم السلام) که خدای متعال...» خیلی قشنگ است. فرمود: «این عهد از پیغمبر به ما رسیده که خدای متعال در عالم قبل عهد گرفته، میثاق از یک تعدادی از افراد این امت که فراعنه این عالم، اینها را نمیشناسند، ولی اهل آسمان اینها را میشناسند که اینها میآیند این بدنهای پارهپاره را جمع میکنند.» که امروز بود دیگر. اباعبدالله علیه در مورد دفن امام حسین هم خب نکته زیاد است. روی روال ظاهری بنی اسد بودند که آمدند بدن مطهر اباعبدالله را جمع کردند. ما تو منابع ببینید، دو دسته روایات داریم. بعضیاش مال روایات اهل بیت است که اهل بیت از حقایق باطنی میگفتند. یک دسته هم گزارش تاریخیه که مسائل عادی را میگفت. مسائل عادی که گفتند. حالا هی پرانتز تو پرانتز میشود به ما میگویند که آقا! بعضی حرفهایی که میزنی اینها برای عموم چیز نیست، اینها را نگو. همانهایی که عموم شنیدند و قبول دارند را بگو. خب وقتی یک حرفی غلط است، چرا بنده باید بگویم؟ اهل تحقیق بشویم. بله هر حرف محققانه اولین بار که گفته میشود سنگین است، ده بار که بگویند ساده میشود. تکرار میکنند، بعد دیگر کم کم عادی میشود. این جزو مطالب است. تو روال عادی و ظاهری بنی اسد آمدند امروز کربلا. تا دیروز که لشکر عمر سعد داشتند دفن میکردند جنازه کثیف خودشان را. اینها که رفتند، امروز بنی اسد آمدند دفن کردند. تو روال ظاهری و گزارشهای تاریخی ما هیچ نقلی نداریم برای اینکه شخص خاصی آمده باشد به اینها گفته باشد این بدن را اینجا دفن کنید، آن را آنجا دفن کنید. هیچی. بنی اسد خودشان نشستند، صبر کردند، یکی یکی دفن کردند. جلوتر از همه امام حسین را دفن کردند. پایین پای ایشان، که نزدیکترین شخص به ایشان بود، حضرت علی اکبر را دفن کردند. از کنار حضرت علی اکبر قبر بزرگ دستهجمعی کندند. تمام این شهدا را دفن کردند که تقریباً تا وسطای بین الحرمین میشود. متصل. بین این شهدا یکی دو تا شهید زن هم داریم که دیگر وقت نیست صحبت کنم. همه در یک قبر بزرگ، مقبره دستهجمعی دفن شدند. یکم با فاصله، چند متر پایینتر حضرت عباس (علیه السلام) را با فاصله دفن کردند. این روال ظاهریش است. تو گزارشهای تاریخی ما چیزی نداریم. تو روایت اهل بیت فرمودند که: «نخیر! عنایت از امام رضا (علیه السلام).» فرمودند که: «مسئول دفن این اجساد مطهر خود امام سجاد بودند.» امام سجاد امروز تو زندان کوفه بودند. امام رضا فرمودند که: «با طی الارض به حکم خدا مخفیانه آمد. در واقع مسئولیت دفن این اجساد مطهر با امام سجاد بود. ایشان نماز خواند. امام را که غیر امام غسل نمیدهد. البته اباعبدالله را غیر امام دفن نمیکند، نماز نمیخواند. نمازش را امام میخواند، دفنش را امام انجام میدهد.» خب پس شد دو دسته روایات. جمع اینها چی میشود؟ جمعش به این میشود که بعضی از بزرگان و محققین هم گفتهاند که ظاهراً امام سجاد آمدهاند، ولی در قالب خود بنی اسد برای مردم. مردم، بنی اسد ظاهر شدند. اینها نفهمیدند که ایشان امام سجاد است. پس بعضی نقلهای دیگر که گفته میشود، خیلی سند... خیلی یعنی اصلاً سند ندارد. این کار را بکن، آن کار را بکنید اینها. و در قالب خود بنی اسد با طراحی امام سجاد (علیه السلام) با روال عادی بدون اینکه بفهمند که کس خاصی دارد بهشان میگوید این با این چینش دفن کردند. زینب کبری به امام سجاد عرض کرد که: «این صحنه را نبین. این بدنها دفن میشود و برای این قبر ینسبون لحاظ التفعل...» ما اینجا حرم میشود، گلدسته پیدا میکند، گنبد پیدا میکند، پرچم پیدا میکند، علم میزنند برای این قبر. «لا یَدْرُسُ أَثَرُهُ.» هرچی هم بگذرد، اثرش محو نمیشود، کهنه نمیشود. «وَ لَا یَعْفُ رَسْمُهُ عَلَى کُرُورِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامِ.» هرچی هم بیشتر بگذرد، نه تنها خاطرش نمیرود، خاطرش بیشتر زنده میشود. «وَ لَا یَجْهَدَنَ أئِمَّةُ الْکُفْرِ.» سران کفر همه زورشان را میزنند که محو کنند اثرش را، از بین ببرند. «وَ أَشْیَاعُ الضَّلَالِ فِی مَحْوِهِ وَ تَطْبِیعِهِ.» زور میزنند که اینجا از رونق بیفتد، از قیافه بیفتد، خراب شود، کسی زیارت نیاید. بد و بیراه میگویند. تو فضای مجازی داستان درست میکنند، جوک میگویند، چرت و پرت میگویند. پولت را خرج کربلا نکن، نرو. لحظه اول گفت کلی زور میزنند که کسی اینجا نیاید. «فَلا یَزْدَادُ أَثَرُهُ إِلّا ظُهُوراً.» هرچی اینها بیشتر زور میزنند، طرفداران اینجا بیشتر میشوند، آدم اینجا بیشتر، روز به روز تو دلها جای اینجا بالا میرود، عظمتش بالا میرود.
یک حرفی بود که زینب کبری کنار گودی قتلگاه به امام سجاد عرض کرد. گفت عهدی است که من دارم. امام سجاد فرمود: «که این عهد چیست، عمه جان؟» عهد را توضیح داد که دیگر وقت نمیشود برایتان بگویم. دو صفحه داستان عهد است که این قضیه چی بود. با پیغمبر اهل بیت نشسته بودند، جبرئیل نازل شد. پنج تن بودند، گفتوگو شد و این مطلب را پیغمبر به این پنج تن فرمود. زینب کبری فرمود که: «من این را شنیده بودم از کی؟ از امایمن.» امایمن کی بود؟ کنیز پیغمبر بود. تو خانه پیغمبر غذا درست میکرد. این قضیه را من دیده بودم، شنیده بودم. بعدها امایمن برای من زینب تعریف کرد. من زینب کبری هم لحظه شهادت امیرالمومنین، لحظات آخر کنار پدرم امیرالمومنین نشستم، گفتم یک داستانی از امایمن به من رسیده. من میخواهم به قول شما شما چک کنم این واقعیت دارد؟ امیرالمومنین فرمودند: «بله دخترم! واقعیت دارد.» یک چیزی هم امایمن بهت نگفته که من به تو میگویم. اگر بخواهم بگویم ولی مرتبط با این ایام است که همه اینها درست است. تو را تو این شهر کوفه با دست بسته وارد میکنند، با لباس اسارت وارد. تو هم اسیری، داری تو همین شهر. اینش را هم بهتان بگویم و بدان چه وضعی خواهید داشت آن روزی که اینجا وارد بشوید. و مطالب دیگری را امیرالمومنین فرمود به زینب کبری و دیگر حالا مطالب دیگری دارد اینجا که از باطن این داستان که حالا اینها در قیامت آنهایی که میروند زیارت چی نصیبشان میشود که دیگر وقت نیست برایتان که فرمود این تازه مال باطنی که گفتم باطن دنیاییاش بود که آینده میآیند اینجا را حرم میکنند. تا قیامتش بگذار برایت بگویم. اینهایی که میآیند زیارت، یک نوری در پیشانیشان میدرخشد. در قیامت جدّم رسول الله از نور پیشانیشان تک تک اینها را صفا میکند. تا آنجایش را گفت امیرالمومنین. یعنی پیغمبر از جبرئیل گرفت و امیرالمومنین گفت. امیرالمومنین به زینب... تا ته داستان امام سجاد فرمود: «من آنجا دلم گرم شد.» آقای زائده که میروی کربلا بدان! داستان کربلا این است. هرکس کربلا برود، اینجوری میشود ربطش با ما. ظاهرش این است. بعد یک حرم کوچک وسط خیابان. خیلی قاطی کرد. ظاهر و باطن گاهی خیلی تفاوت دارد. باطن یک چیز دیگر است. خیلی چیزها ظاهر ندارد اصلاً. خدا این مدلی امتحان میکند.
چند تا نکته دیگر بگویم. داستان آقا از اول خلقت تو امتحان همهمان داستان ظاهر و باطن بود. امیرالمومنین در نهج البلاغه فرمود: «خدا اصلاً با ظاهر و باطن آدمها را و موجودات را.» از همان اولین امتحانی هم که شروع شد روی این قاعده بود. خدا یک ظاهر به قول ماها فریبنده داد به حضرت آدم، باطنش را مخفی کرد. بعد به اینها گفت: «سجده کنید.» شیطان به خاطر اینکه ظاهر آدم آنجوری نبود که دلش میخواهد، باطن را که نمیدید، ظاهر را میدید. این داستان ظاهربینی شیطان از همان روز اول. شیطان ظاهربین است. میخواهد من و شما را هم ظاهر... همه آنهایی که تو امتحان رفوزه شدهاند، ویژگی مشترکشان همین است: ظاهربیناند.
امیرالمومنین در خطبه قاصعه همین مطلب را از اول تا آخر توضیح داده اند. خطبه قاصعه نهج البلاغه را بخوانید. داستان خلقت از اول همین بوده. از اول هرکسی تو هر امتحانی رفوزه شده، به خاطر اینکه ظاهربین بوده. بعد تک تک اسم میآورد: فرعون کی کی تا پیغمبر خودمان. فرعون هم به ظاهر موسی نگاه کرد. چوپان با این عصا. «من با این کاخ و تخت، من برای چی باید دنبال تو راه بیفتم آخه؟ تو چی دادی؟ تو مگر کی باشی؟» [میگوید]: «بزنم عصا را...» [میزند.] «بشکنم بیندازم همه را خورد...» یک دانه از به قول این جوانها یک عصا دارم ولی هرچی آپشن است روش نصب است. همه کار میکند. چرا؟ چون باطن دارد. تو کاخ داری، ظاهر داری، باطن نداری. باطن خبری نیست. امیرالمومنین فرمود: «خدا باطن آدم را مخفی کرده بود. اگر ابلیس باطن آدم را میدید، میفهمید این باطن چه خبر است. خدا چه اسرار و حقایقی تو قلب آدم قرار داده.» اصلاً خود به خود. خدا یک ظاهری به آدم داد. نگاه کرد ابلیس گفت: «آخه این موجود گلی کوچولو با این چشم و دماغ و دهان، اینها سجده کنم؟» اصلاً داستان همین است. همیشه هم همین بوده. مدل. این سادهلوح و سادهبین میرود، مثلاً به یک عارف ولی خدا میرسد، میگوید: «آقا نظرت چیست؟ کجا بهش میخورد که این عارف باشد؟» مثلاً فکر کرده مثلاً هرکس عارف است، روی پیشانیاش مثلاً اینجا حک شده. اتومات. مثلاً هرکس میآید نزدیکش یک رعد و برق میزند، یک برقی میگیرد. اولیا خدا مخفیاند. اصلاً کسی نمیفهمد. یک نمونهاش دیشب داستان داشتیم دیگر. ملا فتحعلی سلطان آبادی. ما همین تهران رفتیم خانه یکی از بزرگانی که از بزرگان درجه یک این تهران بود که اسم نمیبرم. از ایشان چند سال پیش از دنیا که برخی بزرگان دیگر با ایشان حشر و نشر داشتند، از شاگردان مرحوم انصاری همدانی بود. گوشهنشین بود تو این تهران سمت میدان قیام مینشست. یک شبی بود تو زمستان هم بود یادم است. با دو سه تا از دوستان بودیم. آدرسی که به ما داده بودند یک خانهای بود ته یک کوچهای. بعد دو تا در به هم چسبیده بود. آیفونشان هم بغل هم بود. خانه اینجا بود، آیفون آن خانه هم اینجا بود. دو تا در. ما اشتباهی به جایی که زنگ این را بزنیم، زنگ آن را زدیم. زنگ زدیم. حالا خانههای قدیمی، دو طبقه آپارتمان هم نبود. برداشت گفت: «بفرمایید.» [گفتیم]: «منزل آیت الله فلانی اینجاست؟» گفت: «برو عمو. تو این کوچه مگر آخوند داریم ما؟ آخوند نداریم.» زنگ بغلی را بزن. زنگ بغلی را زدیم. حاج آقا که گفت: «کی آدرس به شما داده؟ آقا آیت الله فلانی.» ناراحت شد، رنگش پرید. «آدرس من را از کجا گیر آوردی؟» آدرس ایشان را هم به هیچکی نمیدادند. درِ مات میگوید این غلط کردی آدرس دادی. ولی خداست. غلام امام سجاد (علیه السلام) رفت پشت شهر دعا کرد باران بیاید. یک کسی دید، فهمید که از دعای این است. دنبالش راه افتاد. رسید در خانه امام سجاد بهش گفتش که: «دعای تو بود باران آمد.» [غلام] گفت: «تو کی هستی؟» [مرد] گفت: «من پشت بودم، وایستادم دیدم ابرها آمد.» [غلام گفت:] «فردا بیا.» فردا آمدی جنازه او را دارند میبرند. گفتم تا صبح ناله کرد. گفت: «خدایا! بین من و تو مخفی بود، قرار نبود لو برود.» طرف یک سوپرمارکت بزند همینجور بیانیه بزند، بنر بزند، «انا ولی الله». بیاین یالا! شیاد! آقا! هرکس هم اینجوری است، ولی خدا نیست. تعارف که نداریم که. اولیای خدا یک ظاهر معمولی ابتدایی.
یکی از بزرگان میفرمود: «اولین باری که علامه طباطبایی را دیدیم در مشهد.» [دیدیم.] از شاگردان خوب ایشان و از شاگردانی که مسیر معنوی تا عالیترین درجات شاگردی علامه طباطبایی را کرد. اولین دیدار ما با علامه طباطبایی این بود در مشهد. منزل آیت الله میلانی میرفت. علامه طباطبایی میآمد گاهی به آیت الله میلانی سر میزد. با علما رفیق بود. یک ماه دو ماه در سال علامه میرفت مشهد. علامه طباطبایی با مقامات عجیب و غریب که اصلاً قابل وصف نیست. بعد این استاد بزرگوار میفرمود که: «ما تو کوچه وایستاده بودیم مجلس روضه بخوره. آیت الله میلانی وایستاده بودیم. مردم میآمدند میرفتند اینها.» میگفت: «ما میخواستیم بریم تو. دیدیم یک سیدی آمده. من فکر کردم که ایشان روضهخوان جلسه است.» یک قبای پارهای، یک عمامه کوچولو پاره پوره با کفشهای مثلاً خیلی مندرس. «رفتم کنار، احترام کردم. گفتم: به روضهخوان باید احترام بگذاریم. گفتم: حاج آقا شما بفرمایید.» ایشان سید بود و علامه طباطبایی بود. آقای طباطبایی وارد شد. حالا این استاد ما پدر ایشان خود شاگرد علامه طباطبایی بوده. تو کوچه میرفته، وسط خیابان، پیادهرو. بچه با دوچرخه میآید مسیر روبرو را میآید. حرکت مثلاً به جلو بوده. این از روبرو میآید خلاف جهت عابر میآید، میزند به علامه طباطبایی. علامه پرت میشوند بغل پیادهرو، میافتند روی زمین. پسر بچه برمیگردد میگوید: «حالا تعبیر زشتی...» میگوید: «مگر کوری پیرمرد؟ چیزت نشد؟ دستت زخم نشد؟ زمین نخوردی؟» «ببخشید من ندیدمت.» «حواسم...» «مگر کوری مال تو بود؟ بدبخت! کی بود زدی و رفتی؟» به کنار گرد نعلینش را به چشم میمالیدی. فرمود استاد ما سید علی قاضی به ما فرمود: «در عبادت هر حالی بهتون دست میدهد، محل نگذارید.» بعد به یکی از شاگردان خاصش یک نکتهای گفته بود علامه طباطبایی که میخواست به او بگوید که مثلاً تو عبادت چیزهایی که میشود محل نگذارید. گفته بود: «من یک بار نماز میخواندم، نماز شب میخواندم. تو قنوتم حال خوبی داشتم. یکهو دیدم یک حورالعین بهشتی از روبرو دارد با یک جامی از شراب بهشتی میآید.» «محل نذاشتم.» رفت. «از سمت راست وارد شد محل نذاشتم.» استاد گفته بود: «محل نگذارید.» «رفت از سمت چپ وارد شد.» حورالعین بهشتی. حورالعینهای جهنمی دل میبَرند از... [شنیدم] گفته بود: «آقا! ناراحت نیستید رد کردی؟» «از این ناراحتم که دل مخلوق خدا را شکستم. نمی...» ناراحت شد. از [خودش] ناراحت شد. «ناراحتم من که چه کیسه را از دست دادم.» چقدر لطیف است. این را کجا؟ بعد ظاهر چی تو خیابان راه میرفته. از اینها زیاد داریم. بعد مرگشان، بچههایشان بعد مرگشان میفهمند.
یک عزیزی بود در مشهد، خدا رحمتش کند. شما میشناسید. اسم نمیبرم. چند سالی از دنیا رفته است. یک وقت آمده بود تهران، پاییزی بود. رفقا گفتند که فلانی آمده، برویم ببینیمش. تو خانه یکی از رفقا توی منزلش شاید بود. یک شبی نشستیم و عزیزم بود. بعد دیگر کار داشت رفت. پسرش نشست و پسرش میگفتش که: یک خاطره چند تا خاطره گفت از پدرش. یکیاش میگفت که: «یک بار با پدرم میرفتیم حرم. تو ذهنم این بود که این فلانی حالا هیچ توصیفی نمیتوانم ازش بگویم چون میشناسیدش. پیرمردی یا امام رضا! چرا این بچهها اینقدر اذیتش میکنند؟ بچههای خودش.» پسر گفتگو. گفتم: «این پیرمرد را چقدر بچهها اذیت میکنند. بابا! این آدم خوبیه، چرا بچههاش اینقدر اذیتش میکنند؟» وسط صحن من تو ذهنم داشتم میگفتم. برگشت به من نگاه کرد گفت: «من به امام رضا گفتم تا زندهام دوست ندارم...» بچه باطن میدهد، ظاهر را مخفی میکند. «من و شما را هم امتحان میکند.» میگوید: «این خیلی باطن دارد.» شما هرچه نگاه میکنی، میبینی نمیخورد به امور بد. ظاهر میدهد. بعد میگوید: «خیلی باطن بدی داردها.» هرچه نگاه میکنی نمیخورد. ظاهرهای جذاب را میدهد به شر و اشرار؛ باطنهای جذاب را میدهد به خیر و اَخیار. بعد میگوید: «دنبال اینها راه بیفت.» هی نگاه میکنی نمیخورد، نمیخورد. این داستان ظاهر و باطن تو امتحاناتمان است.
یک داستان دیگر ظاهر و باطنمان تو امتحاناتمان داریم، آن هم این است که خدا با امتحان ما را ظاهر میکند. قشنگتر. پس اصلاً داستان امتحان، داستان ظاهر و باطن است. خدا تو امتحان با ظاهر و باطن دو تا کار میکند. یکی اینکه با ظاهرهایی که خیلی به باطنها نمیخورد امتحانت میکند. یکی دیگر اینکه باطنهایی که به ظاهرها نمیخورد را میریزد بیرون. نفر اولی که میرود همان یک دانه نمیرود. اول میزند لشکر امام حسین. نفر اول نرفت کربلا امام حسین را میکشد. چون شهید پای امام حسین باطنش کلاً یک چیز دیگر بود، ظاهراً یک چیز دیگر بود. تسبیح و عقیق و اینها داشتند، باطن خبیث. بعضیهایشان ریخت بیرون. خوب هم داشتند مثل حبیب، آنها هم ریخت بیرون. بعضی هم ظاهرهای آنچنانی نداشتند. طرف تازه مسلمان شده به دست امام حسین. گفتند وهب که حالا ما غلط میگوییم و «وحب» اصلاً به دست امام حسین مسلمان شد. «وحب» به دست امام حسین مسلمان شد. مسیحی بود. مسلمانها امام حسین را دعوت کرده بودند بیا کوفه، زدند کشتند. مسیحی آمد وایستاد دفاع کرد از امام حسین. داستان از این عجیبتر هم داریم که دیگر وقت نیست برایتان بگویم. نماینده روم آمده بود تو مجلس یزید. سفیر روم بود. دعوتش کرده بودند که بیاید “فتح یزید” را ببیند. سید ابن طاووس نقل کرده این داستان.
داستان عجیبی است. فرق میکند که گول نخوریم. دید آن جسارتها را یزید کرد به سر مبارک اباعبدالله. گفتش که: «اعلیحضرت! من میخواهم برگردم کشور خودمان. از من بپرسند شما تو این مراسمی که دعوت بودی رفتی، این مراسم چی بود؟ خب من باید بگویم فتح مثلاً پادشاه مسلمین است.» «یکم توضیح بدهی داستان این فتح کی را کشتی؟» گفت: «رفتی بگو حسین بن علی بن ابیطالب.» «علی بن ابیطالب کیست؟» بعد مثلاً توصیف از مادرشان و اینها. گفت: «اینکه داری میگویی که این که میشود نوه رسول الله که شما الان خلیفه ایشانی. تو مگر خلیفه رسول الله نیستی؟ بعد این مگر نوه رسول الله؟ چی بگویم؟ بگویم اعلیحضرت خلیفه که خلیفه رسول مسلمینند نوه مسلمین را کشتند؟» گفت: «آره.» گفت: «چقدر تو عوضی و پستی!» گفت: «من را میبینی من نوه چهلم داوودم. بین مسیحیها و یهودیها و اینها که راه میروند خاک کفشم را برمیدارند به چشم میمالند. تو نوه مستقیم پیغمبرت را زدی کشتی!» گفت: «بگیرین گردنش را بزنیم!» عجبا! من دیشب خواب پیغمبر شما را دیدم بغلم کرد. همان فردا شب مهمان منی. خود را انداخت به سر مبارک اباعبدالله. گردنش را... کی برای چی آمده بود؟ بردش. امام حسین حسابوکتابهای اینجوری ندارد. حساب و کتاب دارد. خیلی هم دقیق است. حساب و کتابش روی ظاهر نیست، آن باطنی، عجیب و غریب. اینها چه [هستند] که آدم را میترساند؟ یکم تو دل آدم یک عیبهایی است، همان یکهو آدم را میزند. آدم میترسد. یکم تو دل آدم روزنههای نور پاکی، همان یکهو دست آدم را میگیرد. حساب، حساب باطنی است. داستان، داستان باطنی است. قاعدهاش این است. باطن میریزد بیرون تو امتحان.
دو تا آیه قرآن بخوانم چند تا روایت تمام. سوره مائده آیه ۱۰۰ میفرماید: «قُل لَّا یَسْتَوِی الْخَبِیثُ وَالطَّیِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَکَ کَثْرَةُ الْخَبِیثِ.» پاک و ناپاک مساوی نیستند. ولو اعجبک کثرته. ولی ناپاک یک جوری است که بعضی وقتها زیادیش آنقدر که زیاد است، ناپاک و ناپاکی آنقدر زیاد است، چشمت را پر میکند. اصلاً باطل یک ویژگی دارد: چشم پرکننده است، گولزننده است. ظاهرهای خیلی خوبی دارد. هر چقدر اولیای خدا ظاهر خوب ندارند، ظاهرهای عجیب و غریب ندارند. اگر موارد نادری که خدا بهشان ظاهر از باب جهاد چی؟ بله. بعضی از انبیا و اولیا هستند که خدا بهشان ظاهر خاصی میدهد. حضرت سلیمان مثلاً یک ویژگیهای ظاهری ویژهای داشت. لشکری از نمیدانم فیلم اصلاً دنبالش راه میافتاد. جنای. لشکر بودن. پرندهها روی باد حرکت میکردند. معمولاً این شکلی نیست. همه را مخفی میکند. داستان اینجوری هم هست.
یک قبری در کربلا، بزرگوار است به نام ابن فهد حلی. بنده مقیدم کربلا بروم اگر بتوانم خلوت باشد دور حرم میروم. مزار ایشان را بازسازی میکنند. قبر این بزرگوار. علامه طباطبایی فرموده بود سه نفر در عالم شیعه نفر اولند. در بین علما سید بن طاووس، علامه بحرالعلوم و ابن فهد حلی. یکیشان بزرگوار است. از باب... باب الساعه امام حسین (علیه السلام) بیرون که میآییم تو همان شارعِ امام حسین، یکم جلوتر که میآیند سمت راستتان یک گنبد طلایی است که دارند میسازند. قبر این بزرگوار آنجاست. یک داستان قدیم دیدم به دیوار زده بود. تازگی برش داشته بودند، بازسازی میکنند. قدیم این داستان روی دیوار بود. یک یهودی آمد به ابن فهد حلی گفت: «من شنیدم پیغمبر شما گفته علمای امت من پیغمبر از انبیای بنی اسرائیل بالاترند.» ایشان فرمود: «بله، روایت داریم.» گفت: «یعنی تو از موسی بالاتری؟» عصا بود دست ابن فهد حلی. گفت: «روی همین امتحان کنیم خوبه؟» گفت: «میخواهی چیکار کنی؟» انداخت. اژدها شد. یهودی غش کرد. گفت: «خب تازه برابر شدی.» گفت: «نه! هم تو کتاب ما هست هم تو کتاب خودتان هست. حضرت موسی وقتی انداخت ترسید بگیرد. بهش خط آمد نترس اژدها ولی دست سمت دوباره عصا میشود، دست را دراز کن بگیرش.» گفت: «موسی یک کمی دلهره برش داشت. اژدها بود. دستش را دراز نکرد.» «تو بیهوش شده بودی، من دستم را درست کردم گرفتم.» عجیب است. بعضیها خدا [آنها را ظاهر میکند] که معلوم شود. داستان حجت تمام شود. داستان این است. فرمود: «پاک و ناپاک برابر نیستند ولی ناپاک یک ظاهری دارد.»
بسیار این آیه زیباست. وقت توضیح ندارم. خیلی به درد ازدواج میخورد و یک سخنرانی مفصل [میخواهد]. فقط میخوانم و رد می شوم. فرمود: «وَلَا تَنکِحُوا الْمُشْرِکَاتِ حَتَّی یُؤْمِنَّ.» با زنهای مشرک ازدواج نکنید. وایستید تا ایمان بیاورند. «وَلَأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِّن مُّشْرِکَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْکُمْ.» یک کنیز باشد ولی مؤمن باشد، بهتر از یک زن مشرکی باشد ولی یک جوری باشد که چشمهایت را پر کند. این از آن بهتر است. این باطن دارد، آن ندارد. آن ظاهر دارد، این ممکن است ظاهر نداشته باشد، این باطن دارد. آقا! باطن برابر نیست. آقا! یک بدن خوشگل تمیز اتوکشیده. «حسن آقا، چشمات شهلا، چشما رنگی، لنز کار کرده، موها خرمایی.» نمیدانم اتوکشیده. یک بدن هم داریم آقا! اصلاً یک قیافه در و داغون چروکیده. هرجور حساب میکنی، این بدن از آن خوشگلتر است. فقط یک تفاوت دارند. این بدن خوشگل است، روح ندارد. آن بدن زشت است، روح دارد. شما کدامش را انتخاب میکنی؟ این مرده است، خوشگل است ولی مرده است. آن زشت است ولی زنده است. آقا! زنده با مرده. فرمود: «مؤمن زنده است.» مؤمن زنده است. کافر مرده است. اول به این باید فکر کنی. اعتقاداتش چگونه است؟ میگوید: «خوشگل است.» یکی آمده پیش ما یک جوانی، مشاوره و اینها حرف بزند. بعد گفتش که: «یک دختری را میخواهم فلان.» «همه چیز... بابا! تو کجا این داستانی شروع کردی؟ اعتقاداتش چگونه است؟» تو آن حال و هوا نبود. اصلاً برود ببیند اصلاً ایمان دارد؟ خوب است؟ مؤمنه؟ آن را همه را فاکتور میگیرد. صاف از ظاهر شروع میکند. «فقط قدم به هم نمیخورد.» «خیلی خوشگل است.» «آیا مشکل دارد؟» مرده است. روحش را کار نداریم. سراغ باطن. فرمود: «ممکن است اینی که مشرک است خیلی چشمت را پر کند. محل نگذار. ممکن است آن کنیز باشد، آن روح دارد، باطن دارد، حقیقت دارد، ایمان دارد، نور دارد. آن را بگیر.» در ادامه هم روی مرد مؤمن و مشرک این را میفرماید.
خب، چند تا روایت بخوانم، عرضم تمام. روایتهای خیلی قشنگ. چه فضای ذهنیتان را میریزد به هم. تو داستان ظاهر و باطن خیلی مسائل هست. باطنش با ظاهرش فرق [دارد]. مثلاً ماها فکر میکنیم که فلانی ذکر خیرش زیاد است. همیشه مردم خیلی پشت سرش خوب میگویند. آدم خوبی. خیلی بد میگویند این را. خیلی احترام میگذارند. توهینش میکنند. فضای ذهنمان ناخودآگاه میگیرد ما را دیگر. یک جلسه بریم خیلی شلوغ باشد، ناخودآگاه میگیرد ما را. شلوغ میشد. این همه آدم نشسته. بعضی کمتر، بعضی بیشتر. شما کمتر میبینی، بنده بیشتر میبینم. اینجوری گوش میدهند به سخنرانی. مشکلی دارد؟ داستان ظاهر و باطن فرق میکند.
بابا! ما مثلاً برای مادرشوهرمان یا مثلاً برای پدرزنم هرکار میکنی به چشم این بنده خدا نمیآید. «مرغ نمیدانم ترش مثلاً درست میکنم، مادرشوهرم انگشتانش را گاز میگیرد. یک بار از آشپزی این جاریِ فلانفلانشده ما، غذای نیمسوخته میگذارد، نصف تهدیگهایش جزغاله، از این هی تعریف میکند. فدای این عروس کوچولو خوشگلم بشوم من.» «حاجآقا! چیکار کنیم؟» ناراحت است. دیگر فکر میکند الان به شر افتاده. خیر و شر را اشتباه میگیریم. چیکار کنم من به چشمش بیایم؟ خیلی روایت قشنگ. امام صادق فرمود: «الْمُؤْمِنُ مُکَفَّرٌ.» اصلاً قاعده در مؤمن این است که مؤمن همیشه مورد کفران واقع میشود. مؤمن اینجوری است که کسی کارهای مؤمن به چشمش نمیآید. احترام نمیکنند. همیشه میگویند: «تو که برای ما کار نکردی. تو که به درد ما نخوردی. تو که مفت نمیارزی. همه بچههایم هم درست باشند تو یک دانه به درد من نمیخوری.» «مُکَفَّرٌ.» بعد دلیلش چیست؟ دلیل ظاهر باطن را ببینیم. داستان چقدر فوق العاده است! فرمود: «مؤمن همیشه همه پشت سرش بد و بیراه میگویند که این که برای ما کاری نکرد.» کافر همیشه تعریف میکنند. حالا نروید پس کافرها، که ازش تعریف میکنند. گاهی، قاعدهاش این است. کافر ازش تعریف میکنند. به چشم همه میآید. همه میگویند چقدر کار خوب است! چقدر فلان است! چرا؟ «ذَلِکَ أَنَّ مَعْرُوفَهُ یَصْعَدُ إِلَى اللَّهِ فَلاَ یَنْتَشِرُ فِی النَّاسِ.» کافر و مشکور. «عمل مؤمن میرود تو آسمان، فقط به چشم خدا میآید. از چشم همه عبور میکند.» «عمل کافر چون تو آسمان نمیرود، به چشم خدا نمیآید، همه جا میماند. به چشم همه میآید.» این خوب است، اینها همیشه رأی میآورند، اینها همیشه تشویق میشوند، اینها همیشه طرفدار دارند، اینها پای منبرشان همیشه شلوغ است. مردم خوب میدانند، نایس میدانند، گوگولی میدانند، مهربان میدانند. کسی خبر ندارد چه خبر است. چقدر لطیف است، چقدر مهربان! این میشود قاتل، جلاد. آن میشود سفیر صلیب سرخ. داستان این است. ظاهر و باطن.
یکی دو تا روایت دیگر بخوانم. خیلی قشنگ میفرماید که ما فکر میکنیم خدا وقتی از یکی بدش میآید، سنگ پرت میکند. مثلاً ظاهر باطن چقدر فرق میکند. فرمود امام صادق فرمود: «إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً بَعَثَ إِلَیْهِ مَلَکاً.» چقدر قشنگ است اینها! چقدر زندگی. من باورم بشود این حرفها. از این به بعد با این حرفها زندگی کنم. بنده خوشش میآید چیکار میکند؟ یک فرشته اختصاصی برایش میفرستد. «فَیَقُولُ أَصْقِمْهُ وَ شَدِّدِ الْبَلَاءَ عَلَیْهِ.» البته اینها را توضیح دادم شبهای قبل دیگر. عزیزانی که شب قبل نبودند قاعدتاً باید مراجعه [کنند]. در مورد همه به این نحو صادق نیست. آن لب مطلب را باید گرفت. بنده ازش خوشش میآید، یک فرشته میفرستد، می گوید: «میرود بالا سرش. مریضش میکنی، سفت سفت. اصقمه. مریضش میکنی، شدد البلاء علیه. منگنه.» تا خوب شد. «فَأَبْتَلَاهُ بِمَا هُوَ أَشَدُّ.» اگر خوب شد، میاندازی تو یک بلا شدیدتر. چرا؟ «حَتَّی يَذْكُرَنِي.» جانم! اگر بفهمیم خدا چی گفته، جان میدهیم. فرمود: «دوست دارم ذکر من از دهانش نیفتد. این "یا الله! عشق". هی بیاید. فَأَنِّي أَشْتَهِی أَن أَسْمَعَ دُعَاءَهُ.» من اشتها دارم صدای این را هی بشنوم. «نالهاش را.» من ناله این را خوشم میآید. کس که میشود از همه رانده میشود، من را صدا میزند. یکم سیر شود، باز فکر میکند اکبر و تقی و ممد و حسین اینها رفیقهایش هستند، من را یادش میرود. «وَکَّلَ بِهِ مَلَکاً.» بنده بدش میآید. یک فرشته میفرستد، میگوید: «صَحِّهِ.» مراقب باشیم مریض نشود. «وَأَعْطِهِ.» هرچی هم میخواهد بهش بده. «کَیْ لاَ یَذْکُرَنِی.» میخواهم فقط صدایش را نشنوم. اسمم به دهانش نیاید. «فَإِنِّی لاَ أَشْتَهِی أَن أَسْمَعَ صَوْتَهُ.» خوشم نمیآید صدایش را بشنوم. فرق نمیکند. یک کارهایی کرده، یک جوری بوده از چشم خدا افتاد. آن یک جوری بوده به چشم خدا آمد. تا یکم میخواهد یک نفسی بکشد و یک کمی باد تو گلویش بیاید و بگوید یک جوری، سریع از یک جا پنچر میشود. خدای نالهها را دوست دارد. این بندهها را دوست دارد.
اینها قاعده است، اینها باید دستمان بیاید. این ظاهر را با آن باطنها خیلی فرق دارد. اولیای خدا همیشه در طول تاریخ همینطور بود. نمونه بارزش هم کربلا. چی کشیدند این زن و بچه؟ از در واقع اصلش از امروز داستان بلاهای خوب، بلاهای اباعبدالله و اصحابش تو کربلا بود و عاشورا تمام شد، رفت. امام حسین به ملکوت اعلا پیوست. «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِی.» رفت بهشت. اصل داستان بلای کربلا از امروز شروع شد تا برسد به شام، که به امام سجاد گفتند: «کجا بیشتر از همه سخت گذشت؟» فرمود: «الشامُ الشامُ الشام.» آنجا خیلی سخت بود. آنجا خیلی سخت است که دیگر راوی میگوید وقتی به شام رسیدند، صدای امام سجاد بلند شد که: «یا لیتنی لمت لدنی امی.» ای کاش مادر من را نزاییده بود! [که] این صحنه را نمیدیدم. چی دید امام سجاد در شام؟ دیگر باید بماند به شام برسد.
امروز این زن و بچه را وارد کوفه کردند. در واقع سحر رسیدند به کوفه. غروب دیروز از کربلا، عصر دیروز زن و بچه را راهی کوفه کردند. شب بود. آخر شب بود. توی مهر ماه هم بود دیگر، میدانید روز عاشورا ۱۰ مهر بوده، ۲۰ مهر بود. اگر اشتباه [نکنم]. هوا هنوز تو منطقه خوب. روزها گرم است، شبها خنک. خود همین که الان گفتم یک روضهای دارد که امام سجاد فرمود. حالا بگویم دیگر. شب آخر است، میخواهیم برویم. امام سجاد فرمود: «روزها آفتاب میخورد به صورتمان، شبها باد بیابان میخورد به صورتمان. این پوستهای صورتمان شده بود مثل پوست تخم مرغی که همان شکسته شده.» و پوست صورتم از این گرما و سرما، انقباض و انبساط دائم. مردم کوفه شب بود. شب را پشت بام خوابیده بودند. شهر دیگر در طول روز کار کرده بودند. [شب] تاریک، خلوت، مردم در حال استراحت. یکهو صدای یک کاروانی آمد. خب طبیعتاً مردم وقتی خوابند به کاروان یک دانه شتر اینها که نبود که. خب یک کاروان چند ده شتر وارد شده. یکهو صدا پیچید تو شهر. خیابان اصلی شهر. وارد میشود. مردم روی پشت بام از خواب پریدند. این روضه را شاید کمتر شنیده باشید. بگویم انشاءالله امشب از دست حضرت زینب مزد این نوکریها و این عزاداریها این چند شب را بگیریم. عزاداری من که ارزشی نداشت. بیبی جان! ما دیگر از امشب میرویم دنبال استراحتمان. کاش میشد ما هم با این کاروان میآمدیم. ما کتک میخوردیم. کاش زن و بچه من اسیر میشدند. شما جایگاهت حفظ میشود. کسی به شما اهانت نمیکند. کسی شما را اذیت نمیکند. این خانواده سحر بود. آخر شب بود. وارد کوفه شدند. تعبیر سید ابن طاووس این است: «فلمّا قَرُبَ أَهْلُ الْکُوفَةِ اجْتَمَعَ أَهْلُهَا لِلنَّظَرِ إِلَیْهِ.» اینجا مردم از روی پشت بام صدا را که شنیدند، بیدار شدند. ریختند بیرون ببینند صدای چیست؟ خب این را هم بدانید، بیشترین صدا وقتی میآمد... این صدا وقتی میآمد بیشتر مال این بود. میدانستند که در یک جنگی لشکر اسلام پیروز شده. اسرای جنگی دارد وارد شهر میشود. اینجور صدا، معلوم بود این صدای کاروان معلوم است. عصاره قیمّت... خیلی نمیتوانم بعضی روزها را باز کنم برایتان. اصلاً اجازه نمیدهد حالم که. خب وقتی جنگی میآیند، چرا مردم باید جمع بشوند که دیگر داستان خرید و فروش و اینها بماند. دیگر اصلاً نمیتوانم اشارهای بکنم. اینها آمدند. میگوید: «فأَشْرَفَتْ اِمْرَأَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکُوفَةِ.» یکی از این زنهای کوفی آمد به این زنهای اسیری که دستهایشان بسته شده بود. به این خانواده نگاه کرد. پرسید: «مِنْ أَيِّ الْعُصَرَاتِ أَنْتُنَّ؟» شما اسیرهای کجایید؟ تو کدام جنگ اسیر شدید؟ ببین! یک زن کوفی دارد سؤال میکند از این خانواده که تا همین چند سال پیش تو کوفه زندگی میکرده. زینب تو این کوفه شهری بود که تدریس میکرد. سلام الله علیها. شاگرد داشت. سؤال کرد: «شما جزو کدام خانوادهاید؟» گفت: «ما از ما اسرایی هستیم که آل پیغمبریم.» همینکه گفت: «فَنَزَلَتْ مِنْ سَطْحِهَا.» این زن از بالای پشت بام، از بالا پشت بام سؤال کرد. از بالا که نگاه کرد، گفتش که... خیلی عجیب است. من حال ندارم اینها را با داد و آب و تاب بگویم. شما هم البته خستهاید دیگر این چند وقت. ولی بسوزیم از عمق جانمان با این. این را بگیرید. این روضه وجودمان را. از بالای پشت بام نگاه کرد به یکی از این زنها. گفتش که: «شما کدام خانواده این اسیر شدین؟» آن هم گفتش: «ما آل پیغمبریم.» واکنش این زن کوفی از بالای پشت بام. سید ابن طاووس میگوید: «فَنَزَلَتْ مِنْ سَطْحِهَا.» سریع این زن از پشت بام آمد پایین. چیکار کرد؟ «فَجَمَعَتْ مَلَاءً وَ أَزِرَاً وَ مَقَانِعَ.» هرچی چادر و روسری و مقنعه و روپوش بود از هرجا توانست جمع کرد آورد داد به این. «سر و صورتهایتان را بپوشانید. شما خانواده پیغمبرید!» اولین کاری که این زنهای کوفی برای زن و بچه کردن این بود که اینها مگر خاندان پیغمبرند؟ اینطور با این وضع وارد این شهر شدند. بماند. برویم مجلس عبیدالله.
این روضهای بود که مرحوم میرزای شیرازی نشسته بود تو مجلس. روضهخوان بالای منبر شروع کرد مقتل خواندن. این عبارت را گفت. گفت: «دخلت زینب علی ابن زیاد.» میگویند میرزای شیرازی عمامه را برداشت پرت کرد. فرمود: «دیگر ادامه نده!» «من که چیزی نخواندم.» «همین فقط تازه گفتم زینب وارد مجلس عبیدالله شد.» فرمود: «بگذار با همین بمیرم. من دیگر طاقت بعدش را ندارم.» مشهور است که به امام زمان گفتند: «آقا جان! شما میگویی من هر صبح و شب گریه میکنم. این کدام روضه است که شما صبح و شب گریه میکنی و برایش خون گریه میکنی؟ حتماً روضه گودال است.» فرمود: «نه! روضه علی اصغر نیست. نه! روضه عباس نیست. نه! رو علی اکبر نیست.» «نه آقا! کدام روضه است؟» «روضه اسارت عمهام. همینکه این دختر امیرالمومنین را با دست بسته جلوی این همه انظار با این وضع وارد این مجلس کردند.» بَسِه دیگر! حالا عبارت مقتل چیست؟ «لبست زینب أردی الصِبا. گفتند بدترین نوع لباسی که میشد تن زینب کبری وارد مجلس کرد.» من دیگر عرضم را تمام کنم. گفتوگوی مفصلی تو مجلس شد. اتفاقاتی تو این مجلس رخ داد. من فقط یک چیزش را بگویم. گفتند تو مجلس خب یک بار رأس مبارک اباعبدالله در مجلس عبیدالله وارد شد. یک بار در مجلس یزید. در این مجلس عبیدالله در کوفه است. چقدر این باطنها... پس بود. هر دوتا هم یک کار مشترک کردند. با این سر نازنین تا این سر را گذاشتند جلوی عبیدالله. گفتند چوب دستی دستش بود. «فَضَرَبَ عَلَى ثَنَایَا الْحُسَیْنِ.» شروع کرد با این چوب دندان...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه ده : قمر بنیهاشم؛ تسلیم مطلق در برابر امام
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده : هر که بالاتر، بلای بیشتر؛ راز قله ابتلا
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازده : صبر؛ شاهکلید انسانیت و فضائل
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزده : دنیا ابزار است، نه هدف؛ نگاه قرآنی به زندگی
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارده : فقر و غنا؛ هر دو وسیله امتحان الهی
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول : صبر بهعنوان کلید رشد و عروج انسان
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم : تقسیمبندی سهگانه صبر در روایات: طاعت، معصیت، مصیبت
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم : چرا ظاهر همیشه با باطن هماهنگ نیست؟
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم : زندگی دنیوی؛ از لهو و لعب تا تکاثر در نگاه قرآن
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم : هجرت درونی؛ حرکت از من به سوی خدا
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...