صبر بر مصیبت؛ سختیِ رهایی
صبر بر طاعت و معصیت؛ سختیِ حرکت
از سختی صبر تا آرامش حیات
چطور در مصیبت فقدان عزیزان صبر کنیم؟
در این عالم همه چیز خیر است
ظاهر بینی؛ علت گرفتاری در دوگانه خوبی و خوشی
ماجرای امتحان انسان؛ ظاهر و باطن ناهمگون و ناسازگار
ظاهر جذابِ فرعونی ~ باطنِ نورانی موسوی
عامل آرامش پیامبر صلاللهعلیهوآله چه بود؟
شاگردی صبر میخواهد
ماجرای جذاب شاگردی حضرت موسی علیهالسلام نزد حضرت خضر علیهالسلام
گرفتن جان فرزند به خاطر طغیان
درخواست امام حسین علیهالسلام از امیرالمومنین علیهالسلام برای زائران کربلا
اَلَّذِي قَتَلُوهُ عَطْشاناً …
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. و آل بیته الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام دین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
عرض شد که کلید اصلی صعود و حرکت انسان "صبر" است؛ اینکه انسان تحمل کند سختیهای این حرکت را. هم سختیهایی که در مسیر رو به جلو با آن مواجه است، هم سختیهایی که از جانب عقب با آن مواجه است. یعنی چه؟ یعنی حرکت ملازم با این است که انسان باید دائم رها کند و برود جلو. هم رها کردن و خارج شدن از این موقعیت سختی دارد، هم رفتن سختی دارد. چرا؟ در روایات ما از این گاهی تعبیر میشود به "صبر بر معصیت" و "صبر بر طاعت" و "صبر بر مصیبت". سه نوع صبر در روایات گفتهاند. دو تا از آن در مورد دستور است؛ آدم تحمل بکند سختیهای عمل به دستور را. یک جاهایی گفتهاند این کار را انجام بده، یک جا گفتند این کار را انجام نده. آنجایی که گفتند انجام بده سختی دارد، آنجایی هم که گفتند انجام نده سختی دارد. اینها نسبت به دستور است.
یک سری سختیها نسبت به وقایع، حوادث، چیزهایی که پیش میآید برای ما (صبر بر مصیبت). کی تحمل میکند؟ «الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ». خودش را مال خدا میداند. میفهمد پشت این ظواهر یک باطنی هست، یک ... داستان همش همین نیست. حالا این باطن را یک وقت میبیند که عرض کردیم انبیا و اولیا میبینند. میدانند آقا! این غیبت یعنی خوردن گوشت برادر مؤمن (که پیغمبر اکرم با همسرشان که غیبت کرد، مسخره کرد). خانم آمده بود منزل پیغمبر. رفت. این همسر پیغمبر با آن یکی با دستش اشاره کرد یعنی مثلاً این قدش کوتاه است. حضرت فرمودند: « یک تشت بیاورید». بعد روزه هم بود. حضرت فرمودند: «قی کن. بالا بیاور». حضرت فرمودند: «که نه، تو گوشت خوردی. گوشت خوردی». تشت آوردند و [آن خانم] اشاره کرد و این بالا [آورد] تکههای جسد مرده. البته این جنبه ملکوتیش بود که پیغمبر بهش نشان داد. اینها تمثیل نیست که مثلاً فکر کنیم مثال زدند، نه واقعیت است و بدتر از این است. یعنی آن گوشتی که گفتند از این گوشت مرده اینجا [یعنی غیبت] خوردن خیلی بدتر است. چرا حالا تعبیر به خوردن و گوشت برادر مرده و اینها شده؟ به خاطر اینکه خوراک و تغذیه ماست. این حرفهایی که میزنیم، اعمالی که انجام میدهیم در عالم ملکوت میشود غذای ما، خوراک ما. وقتی این شکلی بود، تجاوز به حریم دیگری بود، آن وقت این خوراکمان، این گوشتمان میشود از تن یکی دیگر. از تن یکی دیگر ما ارتزاق کردیم، تغذیه شدیم. این واقعیت است در باطن عالم.
یکی غیبت نمیکند چون میبیند این قضیه را. خب مثل بندهای که نمیداند من فقط میتوانم تصدیق کنم ذهنی همین داستان را میشنوم، میگویم لابد یک خبری هست، یک باطنی هست. من که نمیبینم، من که خبر ندارم. «کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم». اگر علم الیقین کسی داشته باشد جهنم را میبیند. میبیند همین دروغ، همین غیبت، همین جاست. مال یتیم را خوردن میبیند. «انما یاکلون فی بطونهم نارا» همین الان آتش بودن.
اولیایی که میدیدند، میفهمیدند، تشخیص خودشان، در مورد دیگران امثال بنده چکار باید بکنیم؟ باید تصدیق بکنیم. تصدیق عقلی. باور کنیم ملکوتی دارد، باطنی دارد. بپذیریم بر اساس توجه به آن ملکوت و باطن صبر کنیم. غیبت نکردن سخت است دیگر آقا. فشار میآورد به آدم. سخت است؟ کیست که در اثر غیبت نکردن بهش فشار نیاید؟ از یکی دارند پیشت خوب میگویند که میشناسیش. کیست؟ میدانی چکار بوده؟ شاگردت بوده، بر دستت بوده، همسایهات بوده، همکارت بوده، الان هم کلی اینور آنور پشتش مدح و ثنا. میدانی چکار است؟ خلوت او خبر داری. نمیتوانی بگویی. عیب مخفی است. روز به روز هم فالوورهایش میرود بالا، طرفدارهایش بیشتر میشود، هی بیشتر ازش تعریف میکنند. چون باید سکوت کنی. بگویی: «خدا کمکش کند». چی بگویم؟ خدا پوشانده. من چه حقی دارم لو بدهم؟ سخت است. به آدم فشار میآید. بعد [برخی] تو سر آدم بزنند: «آن را ببر بالا که از این یاد بگیر». میدانی چکار بوده؟ سخت است. این هم صبر بر معصیت، هم صبر بر مصیبت است. دو تاست. هم تو سرت میکوبوننش این [یک] مصیبت، هم غیبت شده نمیتوانی بکنی [یک] معصیت. آبروش را هم که باید نگه داری. آبروی مؤمنه. این هم صبر بر طاعت. همش صبر است. با این صبر است که رشد میکنی، حرکت میکنی، انسان میشوی. انسان میشوی، به حیات میرسی، از حیوانیت عبور میکنی، به حیات میرسی. به حیات که میرسی صفات خدا در تو جلوه میکند. میشود ستارالعیوب، کریم. ویژگیهاست. آینه میشوی. نور خدا میتابد تو وجود آدم، تو قلب آدم. سخت است.
پس برای اینکه انسان صبور بشود، تو امتحانات جزع و فزع نکند، طبق دستور حرکت کند، خودش را بسپرد به این حرکت [و] به این رشد، یک کلید واژهای هست آن هم توجه به باطن. خود همین که انسان بداند مالک خداست. خدا. همین توجه به باطن است دیگر. مگر مال من است که من بخواهم غصه بخورم؟ آدم بچهاش را از دست داده. خدا ان شاء الله بچه همه مسلمین و مؤمنین و شیعیان را حفظ بکند و طول عمر بدهد. ابتلائی است دیگر. پیش میآید. آدم بچهاش را از دست میدهد. توجهش اگر به این باشد که تو باطن قضیه مال من بود؟ مگر امانت؟ «انا لله». من خودم مال خودم است. توجه به اینکه این بچه مثلاً مؤمن بود، پاک بود، از دنیا رفت. از چند حالت خارج نیست.
ما زیاد مواجه میشویم با افرادی که تو گرفتاری و بلا میافتند، خصوصاً این مورد زیاد پیش میآید: عزیزش را از دست داده. همین چند سهشنبه پیش تهران جلسه [ای] خواهری آمده بودند (مادر جوانش را از دست داده بود) خیلی بهش فشار میآمد، سختش بود. یا بعضی بچه کوچک از دست داده، حالا جوان از دست داده و همینطور موارد اینجوری فراوان داریم. خب این چند تا توجه، راهکارهایش اینهاست. راهکارهایش همین توجهات و تمرین این توجه است. تمرین میخواهد.
انسان باید مرور کند. شیطان هم نمیگذراد ما اینها را مرور کنیم [و] به یادمان بیاوریم. همین چند تا توجه. یکی اینکه من خودم هم مال یکی دیگر هستم. اگر خوب بوده [و] از دست دادم یا خوب بوده یا بد بوده دیگر. اگر خوب بوده، آدم خوبی بوده، میرود بهشت. بد بوده (خودکشی کرده)، اینجوری هم داریم: جوانش خودکشی کرد. مادر مضطرب، بیشتر از همه اضطرابش از این است که این بچه خودکشی کرد با گناه. این هم به این توجه کند که خب این آدم درست است که خودکشی کرده، درست است که خودکشی بد است، عقوبت دارد، حالا ان شاء الله که خدا با فضل و رحمتش تخفیف بدهد در عذاب. به هر حال ما میتوانیم با اعمال و این [کارها]، کاری بکنیم که خدا تخفیف بدهد، کم کند این مصیبت را برای آن آدم، عذابش را، عقوبتش را. ولی توجه به همین که این باز [هم] خدا رحم کرد. خودش را کشت، احتمال داشت چند تای دیگر را هم بکشد، بعد خودش را بکشد. همیشه از هر بدی بدتری هست. این هم آرامش میآورد برای آدم. اینها توجهاتی است که انسان باید تمرین بکند. هر اتفاقی که میافتد به هر حال خیر است، به هر حال خیر است حتی آنجایی که من چوب اعمال خودم را میخورم در این عالم جز خیر واقع نمیشود. این خیلی نکته مهمی است، البته جای بحث بیشتر هم دارد این نکته.
«سررشته امور عظمت الا امور طراً بیدِه». به قول حاجی سبزواری در منظومه: «عظمت الامور طراً بیدِه». سر رشته دست اوست. سر رشته دست اوست، کار را آنجوری که میخواهد پیش میبرد. هر طرف هم برود خیر است. ممکن است خوش نباشد ولی خوب است. فرق بین خوبی و خوشی و تمرین میخواهد که آدم کم کم همه چیز برایش خوش باشد. اولش سخت است. تلخ میفهمد خوب است ولی تلخ است. این باید به «نفس مطمئنه» برسد، «راضیةً مرضیة» بشود. وقتی نفس مطمئنه شد دیگر همه چیز شیرین است. «هر چه آن خسرو کند شیرین بود». همش شیرین است. «در بلا هم میکشم لذات او، مات اویم، مات اویم، مات او». همش شیرین است. ولی سخت است. اولش سخت است. اولش باید فقط به این توجه کنی که خوب است تا کم کم این خوبی باور بشود برای آدم. وقتی دیگر باور جدی شد میفهمد چون او انجام داده خوب است، هر کاری دیگر هم بکند خوب است. بعد دیگر خوش میشود برای آدم، شیرین میشود. چون او انجام داد. نکته مهمی است. ماها اولش برایمان خوبی و خوشی تفاوت دارد، ضد هم است. خیلی فرق میکند. بعد احساس میکنیم خدا وایستاده یک طرف، وایستاده ببیند من از چی خوشم میآید بگوید: «نه».
امیر! شوخیها، جوکهایی که برای بعضی از مراجع میسازند، میگویند فلان آقا مثلاً همه چیز را میگوید حرام است. دیگر. طرف خنک میشود از متکا هم میگوید حرام است. خنک میشود دیگر. برمیگردانی. تو مزه دارد. جوک میسازند بعضی از این جوانها. چون شیرین است. نصفه شب بهت حال میدهد. متکا را برمیگردانی خنک میشود. یهو این هم حرام است. چرا؟ چون مزه میدهد. این مال آدمی است که عقلش کم است. این حرفها مال کسی است که عقلش کم است. فکر میکند خدا دشمنش است وایستاده یک طرف فقط ببیند از چی خوشش میآید بزند تو پرش. مشکل از تو است که نفهمیدی چی خوب است. شاید خوشیهایت را با خوبیها تطبیق ندادی. توقع داری خدا خوبیهایش را با خوشیهایت تطبیق بدهد. مشکل از تو است. جای خودت را عوض کنی. خدایا تو جای خودت را عوض کن. تو جای خودت را عوض کن. من خوشم میآید [آن را] خوبش کن. چون خوشم میآید خوبش کن. و چرا خوش؟ میدانیم چرا تو دوگانه خوبی و خوشی گرفتار میشویم؟ میبینیم خوب است ولی خوش نیست. چون ظاهربینیم؛ فقط ظاهر را میبینیم. بفهمیم باطن چه خبر است. باطن را که ببینیم، ببینیم آقا همش خوش است، هم خوب است هم خوش است. ظاهرش تلخ است، «منقبله العذاب و باطنه فیه الرحمه». ظاهراً همیشه این مدلی است. یا شیرین است، خوشگل است، باطناً گرفتاری و عذاب. یا ظاهراً سختی و تلخی و رنج، باطنش رحمت است.
فرموده است: «حفت الجنة بالمکاره». پیغمبر اکرم فرمود: «مکاره» جمع «مکروه» است. مکروه یعنی چی؟ ناپسند. آدم خوشش نمیآید. مورد کراهت. «حفت الجنة بالمکارح». خدا دور تا دور بهشت سیم خاردار کشیده. یک عکس هم زده روی این سیم خاردار. هم بهشت و وسط سیم خاردار گذاشته. [هم] جلو سیم خاردار هم عکس زده، بنر زده. بنرش چیست؟ تونل وحشت. عکس آتش. از بیرون که نگاه میکنی بنر را نگاه میکنی. اوه اوه! اینجا چه خبر است؟ اینجا قتلگاه است، اینجا میزنند، میکشند، له و لورده میکنند. «بر زلف چون کمندش ای دل مپیچ آنجا، سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت.» اینجا میزند، میکشند، له میکنند، خرد میکنند. قصابی. اینجا از بیرون که نگاه میکنی فکر میکنی این شکلی [است]. خیالات. «حفت النار بالشهوات». جهنم چی؟ جهنم یک سیم خاردار کشیده، یک بنر زده رو سیم خاردار، همش عکس پلو و چلو مرغ و زعفران و ته دیگ ماکارونی. همش عکس اینهاست. راه میافتی سمتش. میروی، تاپ با کله پرت میشوی وسط عذاب.
داستان خلقت، داستان امتحان ماست. داستان امتحان ما، داستان حرکت ماست. در همین در این ظاهر و باطن ناهمگون، ناسازگار. ناسازگار. ظاهرش با باطنش خیلی وقتها جور در نمیآید. ظاهرهای خیلی تمیز، باطنهای کثیف. ظاهرهای کثیف، باطنهای تمیز. هر چی آدم نگاه میکند خدا وکیلی بین فرعون و موسی با نگاه [ظاهری] جور در نمیآید. این هم پولدار است، هم قدرتمند است، امکانات دارد، ثروت دارد، همه چیز دارد. این موسی «ولا یکاد یبین». فرعون! دست این پته پته میکند، حرفش را درست نمیتواند بزند. این از جانب خدا حرف آورده. حضرت موسی یک لکنت ظاهری داشت. سر زبانی صحبت میکرد. آن هم داستانی دارد. از بچگی که آتش گذاشتند روی زبانش [و] قضیهای دارد. فرعون بزرگش کرد موسی را. و موسی از همان بچگی هر کار خوبی که برایش میکردند و اینها میگفت: «الحمدلله». بعد فرعون [میگفت]: «الحمدلله چیست؟ مگر من خدا نیستم؟ الله دیگر». «الحمدللهه» یعنی عصبانی شده. یکی گفت: «بابا این بچه است، حالیش نمیشود که». گفت: «چی چی بچه است؟» گذاشتند و [فرعون] آمد یخ را بردارد. جبرئیل گفت که: «این آتش را بردار». زبان حضرت موسی سوخت. بله. از آنجایی کمی سر زبانی صحبت میکرد که معلوم بشود این بچه است. یعنی خدا میخواست. این هم قضیه ظاهر و باطن است. میخواست به فرعون بگوید که [این] آن آدم ظاهربین و نفهم. خدا میخواست بهش بگوید: «آره همین که تو میگویی بچه است، نمیفهمد». زبانش. خیالش راحت شد. گفت: «آن پس از نفهمی بود». حالا میگفتی: «الحمدلله» خیالم راحت بود که نمیفهمد. سر زبانش لکنت داشت موسی.
وقتی آمد تو کاخ فرعون حرف زد، فرعون برگشت گفت: «این را ببین! ولا یکاد یبین!» حرفش را درست نمیتواند بزند. آمده به من میگوید از جانب خدا حرف آوردهام. برعکس. فرعون نطاق. حرف زن. عباراتش را ببینید تو قرآن. سر زبان دار. خب ما باشیم کدام را انتخاب میکنیم؟ فرعون بر حق است؟ موسی چی دارد آخه؟ آدم دلش را به چی این خوش کند؟ یک پوستین پاره تنش، یک عصا دستش و سر زبانش هم که میلرزد. یک قتل هم که اینجا چند سال پیش انجام داده [و] در رفته و خون هم که گردنش. یکی را کشته و فرار کرده. بعد چوپان است. سالها تو بیابان زندگی کرده. تمدن و شهرنشینی و ریاست و اینها چی سر در میآورد؟ تو اگر اوضاع زندگی مردم را بلد بودی بسازی، درست کنی، رفاه بیاوری، اول برای خودت رفاه میآوردی و زندگیت این است. ما را به رفاه برسانی. نام ظاهر قضیه است. چشمهای ظاهربین بنی اسرائیل نادان هم که گول خوردند. آنی که آرامش میآورد و آنی که صبر میآورد، توجه به باطن قضیه است. باور باطن قضیه است. خوبیها را برای آدم خوش میکند، خوبها را خوش میکند.
تو همین زندگی خودمان این سختیها، این داستانها، پشتش قضایایی دارد، باطنی دارد. اینها را نبین [که] آنقدر کیفورند، سرحالند، روز به روز چاق و چلتر [میشوند]، میکشند و میزنند و لت وپار میکنند. روز به روز خوشترند. کیف و حالشان بیشتر است. یزید هم اولش هر کی نگاه میکرد منتظر بودم که یک بلایی از آسمان بیاید. دیدند نه آقا! این چاق و چله، سر و مرو گنده. هر روز دارد گندهتر میشود. سال بعدش حمله کرد. کعبه را هم زد خراب کرد. سال بعدش ریخت مدینه را هم قتل عام کرد [و] غارت. سه روز پول و ناموس مردم مدینه آزاد شد برای سپاه یزید. که گفتند چند هزار نطفه حرام شکل گرفت تو آن سه روز. حالش بهتر دارد میشود. که ما [میگوییم]: «عکس سمت خدا و پیغمبر میآییم! هی گرفتاری، قرض، غوله. از وقتی نمازخوان شدیم بچه افتاده، دست شکسته، نه بابام قهر کرده، اینجوری شده». قاعدهاش مگر نبود نه؟ قاعدهاش این نیست. قاعدهاش باطن قضیه است. اصلاً تو نباید گول ظاهر را بخوری. باطنش را باید چک کنی. کاری که داری میکنی باطنش را ببین. کاری که داری میکنی باطن دارد یا ندارد؟ باطن درست حسابی دارد یا ندارد؟ حواست به آنجا باشد.
امور ظاهری که وضعم خوب شد و پول آمد و پول دزدیدن و فلان و اینها. آقا! ما یک بار رفتیم مسجد کفشمان را دزدیدند. از کجایش الان فهمیدی؟ نه. خود خدا هم اگر دوست داشت من مسجد بروم (یعنی هر کی نفر اول میآید) نماز. گذاشتم برایش امتحان. یک جفت [کفش]. مسجد هم نمیآمدی ازت میگرفتم.
بریم سراغ داستان عجیبی در قرآن که در سوره کهف آیات ۶۰ تا ۸۲، داستان عجیبی است. دیشب اشاره کردم قضیه چیست؟ حضرت موسی و حضرت خضر. خب این داستان را ما معمولاً ابعاد دیگری از این داستان بهش توجه میکنیم. داستان قشنگی است. در عین حال داستان عجیبی است. داستان عجیبی است در قرآن. این زاویه مطلب را کمتر بهش پرداختیم. یک مطلبی علامه طباطبایی دارد در جلد ۱۳ المیزان صفحه ۳۳۸. وقتی مطلب را میخواستم آماده کنم که تو این بحث بگویم و اینها، گفتم یک مطالعه بکنم ببینم علامه طباطبایی چی گفته. از کتابهایی که دائم جلو دستمان است و ما روزی نمیدانم چند ده صفحه المیزان اگر نخوانیم روزمان شب نمیشود. زندگی میکنی با تفسیر المیزان و کیف میکنی. واقعاً تفسیر، تفسیر عجیب و غریبی است. اینجایش که رسیدم دیدم علامه طباطبایی این را فرموده. دیگر میخواستم پاشوم گریبان بدردنم و سر به بیابان بگذارم و جیغ و فریاد که: «خدایا! خدایا! بس است دیگر. چه خبر است؟ چقدر قشنگ است این قرآن! چقدر قشنگ است این تفسیر المیزان!» خیلی برایم عجیب بود که علامه طباطبایی از این مطلب همین برداشت را کرده بود چون قبلش بنده خودم این برداشت را کرده بودم. چون که دیدم علامه طباطبایی صاف زده بود. عجیبترین و دقیقترین نکتهای که میشد از این داستان برداشت کرد و فهمید. حالا من عبارت ایشان را برایتان میخوانم. یک چند دقیقهای داستان موسی و خضر را مرور کنیم ببینیم چقدر این داستان عجیب و فوق العاده است.
علامه طباطبایی میفرماید که چرا خدا اینجا قصه موسی و خضر را گفته. البته حضرت خضر اسمش تو قرآن نیست. چرا اینجا داستان موسی و خضر را گفته؟ میگوید: «خضر کسی بود که باطنبین بود. 'یعلم تأویل الحوادث'. باطن قضایا را میدانست». البته حضرت موسی پیغمبر خداست، کلیم الله، ولی معلوم میشود که باطن هم باطن دارد تا باطن. بعضیها یک لایه از باطن برایشان معلوم میشود. همانهایی هم که باطن برایشان معلوم میشود دوباره امتحان دارند به حسب آن باطنهایی که هنوز برایشان معلوم نیست. یک باطنهایی هم هست که کلاً خدا بنا کرده به هیچ کس نشان ندهد. همه را با هم. آن ها میتوانند امتحان کنند حتی انبیا و حتی ائمه را. یک باطنهای خیلی خیلی باطن داریم که فقط خودش میداند. یک باطنهایی هست که بقیه خبر دارند. یک باطنهایی هستش که یک دو درجه باطن و این میداند آن یکی سه درجه میداند. خدا امتحان میکند آنی که دو درجه میداند را با آنی که سه درجه میداند. یک ظاهرهایی بهش نشان میدهد، باطن یک چیز دیگر است. محکشان میزند ببیند این چکارست؟ چقدر تسلیم است؟ چقدر راه میآید؟ چقدر اینکارست؟
علامه طباطبایی میفرماید که چرا خدا این داستان را ذکر کرد؟ میگوید: «چون در ابتدای سوره که سوره کهف است، خدای متعال به پیغمبر فرمود: ‘أمره فی صدر سورة به صبر’». چقدر قشنگ است این عبارات. میگوید: «اول سوره خدا به پیغمبر دستور داد صبر کن». گفت که: «صبر کن تو تبلیغ رسالت. سفت باش، بمان. و اگر میبینی مردم از ذکر خدا رو گردانند و مشتری نداری و حرفت را جدی نمیگیرند و پا کار نیستند و اینها، خدا خواست تسلی بدهد به پیغمبر. اگه میبینی مردم همه رو به دنیا دارند، رو به ظاهر دارند، کسی باطن را باور نمیکند، همه چشمها ظاهربین است، مسخرهات میکنند، مسخره میکنند دیگر، تو باطن را باور نمیکنی. اینهایی که ‘مشتقلون به زینت معجله’. مشغول این زینتهای ظاهری دنیا و ‘مطاع الهی’. این داستان، خدا دارد به پیغمبر میگوید که اگر میبینی اوضاع ظاهری زندگی مردم خوب است و چشمشان هم به ظاهر است و دنبال هر چی میخواهند میروند و حرف گوش نمیدهند و اینها، خدا میخواهد با داستان موسی و خضر آرامش بدهد و صبر بدهد به پیغمبر». با چه نکتهای؟ «فإن وراء هذا الظاهر باطنًا». میخواهد بگوید پشت این ظاهرها یک باطنی هست. به پیغمبرش هم میخواهد آرامش بدهد. متوجه به باطن میکند. داستان میآورد که ببین، داستان موسی و خضر را خیلی وقتها ظاهر با باطن فرق میکند.
ظاهرش کشتی را سوراخ میکند. آقا! کشتی مردم را داری سوراخ میکنی؟ حالا داستانش را میرسیم. باطنش چیست؟ دارد نجات میدهد کشتی را از غصب. سوراخش میکند. آن جلو یک پادشاه غاصبی کشتی سالم را میگیرد. سوراخ میکند کشتی را که سالها را فقط میگیرند. کشتی این را کار نداشته باشد. پنج میلیون آسیب میزند که پنج میلیارد ضرر ازش برداشته بشود. ولی آدمی که از باطن خبر ندارد [میگوید]: «آقا! پنج میلیون به ما ضربه زدی. چه وضعی است؟» کفش ما را دزدیدند. آنقدر برکت بود تو آن کفشی که از تو دزدیدند. تو سجده شکر کنی. و سجده شکر کنیم. شاید مثال از غیب رسید.
آقا! از آمریکا آمده اینجا. طلبش از میشیگان آمده. با هر کی مشورت کنی بهش چی میگویند؟ آقای دکتر عماری، آدمهای (بگذار عاقل) بهش میگویند این بچه دیوانه است. به باباش گفته: «بریم ایران. بعد تو برگرد آمریکا، من اینجا میخواهم بمانم، میخواهم طلبه بشم». با چشم ظاهربین. ما یک دانشجو داشتیم امیر کبیر میخواست طلبه بشود. سیدی بود. آخر هم طلبه شد. روانپزشک هم بهش گفته بود: «این دیوانه است. به نظر من هیچ توجیهی ندارد کسی که مکانیک امیر کبیر را میخواهد ول کند برود آخوند بشود». این خُل است؟ دکتر گفته: «سلامت عقلی در این نمیبینم». برای چی باید برود آخوند بشود؟ رو حساب ظاهر که نگاه میکنی. آن موقع مثلاً ۲۰ سال پیش، ۱۰-۱۵ سال پیش ماهی ۲۰ میلیون، یک میلیون درآمد [داشت]. آن موقع را داری ول میکنی میخواهی بروی با ماهی ۲۰۰ هزار تومان شهریه زندگی کنی؟ عاقل است این آدم به نظر شما؟ بعد بیاید سختیها را هم تحمل کند عاشقانه. این تفاوت ظاهر و باطن. حالا شبهای بعد هم نکات دیگر هم هست ان شاء الله در موردش عرض خواهم کرد.
قضیه این است. چطور آرامش میدهد؟ خب ما سختی تو زندگیمان زیاد است. هم زندگی طلبگیهایمان هم که اولش میآییم با یک عشق و شور و با یک انگیزهای. بعد آدم به بن بست میخورد. این دوستمون جهانگیری که حالا تهران جلسات بود، الان [در] قم اینجا نیست. بهمن پارسال تو این شلوغی ما مشهد بودیم خیابان فرعی، حالا نگفتم تا حالا علنی [و] عمومی نگفتم. در یک خیابان، از خیابانهای فرعی طلاب دو تا ماشین حمله کرد ما را بزند. دیگر اولیش نخورد دومیش خورد ولی خب به بدنمان نخورد، میخواست بزند که ما را پرت کند که موفق نشد متأسفانه. توفیق نداشت. بعد همان شبها، همان روزها همین دوست ما را اتوبوس برداشت، از تو اتوبوس در رفت. دپرس شده. خیلی ناراحتم، غفلت شده. گفتم: «عمو! خودت را برای چاقو آماده کن». داستان ابن سکیت و اینها را برایش گفتم. دیگر خودش را آماده کرد. دیگر چاقویش هم خورد و تا مرز شهادت رفت و خدا بود. برگشت. الحمدلله به طرز عجیبی که ما وقتی رفتیم بالای بدن ایشان من دیگر مطمئن شدم که ایشان از دنیا میرود. بعضی[ها] که دیدند گلو از اینور تا اینور بریده و آن کسی هم که زده بود گفت: «من که آخوند کشتم میروم بهشت» که البته خودش به درک واصل شد الحمدلله. ما مطمئن شدیم بعد دیگر حالا قضایایی شد بحث ندارد.
غرض اینکه ظاهرش این است، ظاهرش تلخ است، سخت است ولی خدا میداند که تو باطن این قضایا چه اتفاقاتی است. خدا چیها را میخواهد به کیها بدهد با چه حوادثی؟ ظاهرش را ما نگاه میکنیم سخت است برایمان. چاقویش را برداشت زد، آن عمامه را برد و این نشست رو سینه گلومان را برید. ظاهر قضیه سخت است. خدا به پیغمبرش میخواهد امید بدهد، آرامش بدهد. یک قضیه تو قرآن تعریف میکند. قضیه موسی که چقدر ظاهر با باطن فرق میکند. حالا هر چقدرش را برسیم امشب عرض میکنیم، هر چقدر نشد فردا ان شاء الله. «و فوق سلطتهم علی المشته حیات، سلطة الهیه». آره اینها اینجا هر غلطی دلشان بخواهد میزنند و میکشند و میبرند و میکنند و له میکنند ولی اینها همه تو مشت خداست. همه هم طراحی خداست. از دست خدا در نرفته. اصلاً نقشه خدا بوده. خدا میخواسته یک چیز خیلی یونیک، آنتیک، توپ، مشتی، درجه یک بهت بدهد، گذاشته بود تو این قضیههای اینجوری، یک داستان این شکلی، یا یک بلایی را میخواست دفع بکند. حالا مثال زیاد دارد تو ذهن بنده هم مثال زیاد میآید، میخواهم از متن داستان دور نشویم؛ فقط این قصهی موسی و خضر را گفت اشاره به همین وقایعی که تو زندگی پیغمبر پیش میآید، تو زندگی ما هم پیش میآید.
«والحوادث التی تجری مشتحی علی اهل دنیا». همه چی بر حسب ظاهر رو حساب اشتهای اهل دنیا دارد پیش میرود. اینجوری که اینها دوست دارند دارد پیش میرود. میزنند و میکشند و میدزدند و بعد هم تبرئه میشوند و جریمه کشکی سر و تهش را هم میآورند و با یک عذرخواهی همه چی تمام میشود و یادشان میرود. ظاهرش این است ولی «تأویلا سیظهر لهم اذا بلغ الکتاب». یک باطنی دارد. بعداً که پروندهها رو بیاید تو باطن عالم آنجا معلوم میشود اوضاع چه خبر است.
«فاذن الله لهم ان ینتبه من نومت الغفله». الان خوابند، حالیشان نیست چکار میکنند. بعد که بیدار شد میفهمند. آدم مست، آنی که شیشه کشیده خیلی خوش است. نشسته میزند، میشکند، خراب میکند، پرت میکند، چاقو میکشد، فرو میکند چاقو تو شکم یکی. بعد که هوشیار شد: «اینکه بابام بود کشتمش!» «آن هم که نمیدانم گوشیام را زدم پرت کردم!» «اینکه ماشینم را زدم به!» یکهو هوشیار باش [که] «بعث و لنشعة غیر نشئه». میفهمد اصلاً زندگی یک جای دیگر بود. داستان یک چیز دیگر بود.
خب داستان موسی چیست آقا؟ آیا چه بخوانیم؟ خیلی قشنگ است. این را اول قرار داشتن موسی با حضرت خضر قرار داشت. یک ماهی تو زنبیل داشتند اینها. هر جا ماهی پرید تو آب محل ملاقات موسی و خضر بود. تیکش بمونیم دیگر، خیلی مطلب دارد. داستان خیلی عجایب دارد. خدا دیدار خصوصی به موسی داده، برای خضر این شکلی طراحی کرده. «خدایا! صاف و پوست کنده بگو: بیا ساعت ۱۰ فلکه پارک. جایش را هم معلوم کن. اینور ۱۰۰ متری آنور ۱۰۰ متری دور خودمان نچرخیم. بغل دکه مثلاً سمت راست دکه». صاف و پوست کنده بگو. گفته: «این ماهی را بینداز تو زنبیل. برو. هر جا افتاد تو آب همان جا محل قرار». خدا همش امتحان است. اصلاً کلاً یک لقمه نان هم میخواهد به یکی بدهد، پدر آدم را در میآورد. یعنی ارتباط هم میخواهد برقرار کند بین موسی و خضر، جان به لب میکند موسی را. همین تو همین داستان ببینیم.
آقا اینها راه افتادند. موسی با یوشع. حضرت یوشع رو ظاهراً در ایران دفن است. این بزرگوار تو اصفهان دفن است. وصی حضرت موسی بود. اینها با همدیگر راه افتادند. موسی بهش گفت که: «لا ابرح حتی ابلغ مجمع البحرین». حقوق من به آن محل قرار یا میرسم یا آنقدر میروم دیگر همینجوری برای خودم تا آخر میروم تا نرسم به آن نقطه راه میروم. «فلما بلغا مجمع بینهما نسیا حوتهما». رسیدند به آن نقطه قرار و از تو زنبیل ماهی پرید تو آب. حالا یا ماهی مرده بوده یا زنده بوده اختلاف تفاسیر است. ماهی پرید تو آب و زنبیل هم به کی سپرده بود؟ حضرت موسی به یوشع. ماهی هم پرید و این هم یادش رفت موسی بگوید. از این کار خرابکاریها همه جا هست. پیغمبر خدا باشی وصی پیغمبر باشی. از اینها. «فاتخذ سبیله فی البحره» سر. ماهی پرید و رفت تو آب و رفت برای خودش. «فلما جاوزا». حضرت موسی گفته: «من میروم». راه افتاد. رفت چند ده کیلومتر راه رفت بنده خدا. پیاده هم میرفت دیگر. خیلی خسته شد و شب شد گفت: «آتنا غدایونا». آقا! یک غذایی، شامی، یک تن، یک چیزی بیاور. «لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا». خیلی خسته شدیم آقا. کوفته شدیم. پدرمان در آمد. از تو زنبیل یک چیزی بیاور. این یادش آمد. «علینا الی الصخر فنسی نصب الحوت». یادته رفتیم بغل صخره، آنجا ماهی پرید تو آب؟ یادم رفت بهت بگویم. «و ما انسانیه الا الشیطان ان تذکره». این هم کار شیطان بود که من یادم رفت به تو بگویم. این نکته کلی نکته دارد. کار شیطان بود. علامه طباطبایی میفرماید که شیطان به انبیا و اولیا به روحشان نمیتواند آسیب بزند، به جسمشان آسیب میزند. این آسیب شیطان به جسم حضرت موسی است و خراب کرد کارش را. خسته بشود. خیلی نکته دارد. خیلی مطلب دارد. افتاد تو آب و خیلی عجیب غریب رفت. «قال ذالک ما کنا نفقه». حضرت موسی گفت: «بابا! اینکه اصل جنس بود، اصل داستان بود!» همان جا. پس موسی به یوشع نگفته بود: «محل قرار حواست به این باشد ماهی هر وقت پرید به من خبر بده». نگفته بود که: «محل ملاقات ما با خضر آنجاست». بعد هم از داستان فهمیده میشود که به خضر هم که میرسیم مسابقه. دو تایی میروند، یوشع را نمیبرم با خودش. «فارتدا علی آثارهما قصصا». هر چی رفته بودند شبانه خسته کوفته گرسنه برگشت. موسی را هم که به یک رزق خوب رسانده، دوباره تو همان رزق خوبش امتحانش میکند: «ببینم راست میگویی واقعاً یا نه؟» خیلی مثل اینکه. «کیف آخ جون! من یک استاد پیدا کردم». چک بخور! ببینم هنوز هم هستی پای کار یا نه؟ «فوجدا عبدا من عبادنا». برگشتند سر محلی که ماهی پریده بود. اینجا حالا عرفا و بزرگان چیزهایی گفتند چرا ماهی پرید تو آب؟ ربطش با خضر چی بود؟ خیلی قشنگ.
«فوجدا عبدا من عبادنا». کی را پیدا کردم؟ استاد عرفان را میخواهد بگوید. استاد معنویت را میخواهد بگوید چه عنوانی آورده؟ یک فانی، فلاح، یک عارف نه. یک بندهای از بندههای من. مقام را خدا وقتی میخواهد مقام معنوی بگوید میگوید: «عبدا من عباد». که «آتیناه رحمت من عندنا». از پیش خودمان ما یک رحمت خاص بهش داده بودیم. «و علمناه لدونا علما». علم لدنی داشت از پیش خودم گرفته بود. علم و علم بیواسطه گرفته بود از علمای کتاب دفتر دستک اینها. «قال له موسی». خیلی نکته دارد دیگر. من دیگر نمیتوانم وقت نیست بگویم همه اینها. حضرت موسی چی گفت بهش؟ اوج ادب را رعایت کرد. نگو: «آقا! پدرمان در آمد، خسته شدیم، من خیلی خستم». برنگشت بگوید که: «آقا! ما به هم رسیدیم، بنده را که میشناسید، موسی کلیم الله. بریم معرفی حضور هستم که کانال ما رو که پیج ما رو فالو کردید دیگر شما. استوریها رو چه کردی دیگر یا نه؟» بگوید که: «آقا مثلاً ما آمدیم شاگردی کنیم». اوج ادب. «هل اتبعک». سوال. «هل اتبعک». میشود من دنبال شما راه بیفتم؟ «اتبعک». دنبالت راه بیفتم؟ «الو دنبال راه بیفتم که چکار کنیم؟» «ان تعلمن». شما هم یکم به من یاد بدهی. «من ما علمت». از چیزایی که بهت یاد دادند. «رشدا». راه بیفتم، یکم رشد کنم، یاد بگیریم رشد کنیم از چیزایی که بهت یاد دادم. کلیم الله. استاد تورات دارد. فرعون را غرق کرده، خفه کرده تو آب. آمده اینجا به [این] استاد رسیده.
استاد بهش چی گفت؟ حالا ما اگر بودیم اینجا سریع عصبانی [میشدیم]. آقا! کیست؟ هیئت علمی دانشگاه داری صحبت میکنی؟ حضرت خضر هم یک کلمه بهش گفت. گفت: «انک لن تستطیع صبرا». او چی خواست؟ خیلی تو اینها نکته است. عجایب نظام آموزش و پرورش قرآن این آیات از عجایب. چنین نهفته. گفت: «میشود من دنبالت راه بیفتم یک چیزهایی به من یاد بدهی؟» گفت: «تو صبرش را نداری». شاگردی صبر میخواهد، حوصله میخواهد. منقدر تجربه کردم وقت ما را تلف کردید. استادی داشتیم هفته به هفته دنبالش میرفتیم. قصابی و نانوایی و همه چی اینها. هفتهای دو خط به ما درس میداد. صبح تا شب عملگی، بنایی، کارگری، رانندگی. بعدش چیها شد؟ دیگر حالا خیلی مهم نیست. حوصله میخواهد. صبر. هستی یا نه؟ احمدی. یک چیزی بگیری، قلمبهای بشوی، بروی واسه خودت. باید بشکنی، زیر دست و پا بیفتی. صبرش را داری؟ میخواهم خردت کنم. میخواهم حالت را بگیرم. آمادهای؟ حضرت موسی بنده خدا. اول خضر بهش گفت: «تو صبرش را نداری». بعد نکته فوق العاده و «کیف تسبر و علی ما لم تحط به خبراء». خضر به موسی فرمود که: «تو صبرش را نداری». بعد دلیلش را گفت. چرا؟ گفت: «چه جور میخواهی صبر کنی نسبت به چیزی که بهش احاطه نداری، آگاهی نداری؟» انسان کی صبر میکند؟ وقتی بداند که آنور قضیه چیست. بله! ما کارگری میکنیم صبر میکنیم چون میدانیم که این آدم خوش حساب است، آخر هفته، آخر کار پولش را میدهد. شک داشته باشیم همش دلهره داریم. آقا! پول را زدی؟ آقا! شماره کارت. آقا! فلان. تهش چی میشود؟ مطمئن باشم پول را میریزند، خوب میریزند. با آرامش کار میکنند. چرا صبر نمیکنیم؟ چون مطمئن نیستیم پشتش چی میشود. چون باطن را خبر نداریم. امتحانهای خدا این مدلی است. باطن را بهت نمیگوید. بعد میگوید: «حرف گوش بده». جلز و ولز میکنی. آخه این آخه اینکه نمیشود. آخه این بهش نمیخورد. همین آخرین بهش نمیخورد. اوکی باش! خیالت تخت است. به بارت برین که دیگر امتحان نشد. دیگر طلبه بشویم قطعاً جز مراجع تقلید آیت الله بهجت میشوم. من راه بیفتم قدم به قدم، حواست جمع کن یک جا چک میخوری، یک جا شیرینی بهت میدهند. هی باید راه بیفتی بری. اینجوری مطمئن باشم بیایم؟ کی کجا مطمئن بوده که رفته؟ خضر به موسی گفتش: «من از اینجور امتحانها ازت میگیرم. تو هم که صبر نداری. اصلاً چه جوری میخواهی صبر کنی؟ خبر نداری که کبرا. وقتی خبر نداری چه جوری میخواهی صبر کنی؟» حضرت موسی چی گفت؟ «ستجدونی ان شاء الله صابرا». ان شاء الله اگر نگفته بود کار خراب میشود. ان شاء الله گفت: «اگر خدا بخواهد، ان شاء الله من را صابر خواهی یافت». صابر بود و «لا اعصی لک امرا». چقدر مطلب. ان شاء الله صبر میکنم و ان شاء الله تو امری معصیتت را نمیکنم. حرف گوش میدهم. معلوم میشود که اینجا صبرش به این بوده که حرف گوش. علامت صبر حرف گوش دادن. معصیت نکردن علامت صبر. استاد معنوی برای اینکه شاگردش را پیش ببرد یک دانه شرط میخواهد. استاد هم برای اینکه رشد کنم یا نه؟ شاگرد حرف گوش، درست شد؟ بقیش را بگویم یا بماند برای فردا شب؟
اللهم صل علی محمد و آل محمد. شوخیش این است که رندیش به این است که من اسمش را بگذارم فردا شب که فردا شب محتوا داشته باشم ولی جدیش به آنقدر حرف هست که وقت نمیشود بگوییم که حالا باید از همین فرصت استفاده کنیم. مطلب امشب را به جایی برسانیم.
حضرت خضر به موسی گفتش که: «پس اگر میخواهی، ‘فان اتبعی فلا تسئلنی عن شیء’». یک حرف دارم. اگر دنبالم راه میافتی سوال نمیکنی. «حتی احدث لک من ذکرها». تا خودم برایت توضیح بدهم. «فانتلقا». راه افتادند. «حتی اذا رکبا فی السفینه». اول هم که دریا بود دیگر. نشستند سوار قایق. حالا مثلاً موسی توقع دارد مثلاً ببردش گوشه معبدی، جن آبی بیاورم مثلاً چه میدانم؟ حالا تهمت نزنیم کتب آسمانی شروع کند شرح کند. این جز اسراری بوده که مثلاً خدا به حضرت ابراهیم در فلان وقت داد. صاف سوار کشتی شد. شروع کرد تق تق کوبیدن. «آقا! اخرقتها لتغرق اهلها». آقا! مردم نشستند سوراخ! میمیرند اینها. غرق میشوند. «امرا کارا چیست آخه حاج آقا؟» گفت: «الم اقل لک انک لن تستطیع صبرا». نگفتم تحمل نمیکنی؟ ببخشید. اصلاً حواسم نبود من الان تو آن داستانم. خیلی فشار نیاوردی دیگر. سخت نگیرید دیگر. حالا اول من را آشنا نشدم با موقعیت سخت نگیرید. «فانطلقا». رفتن جلو. حالا کشتی رسید و اینها پیاده شدند و صاف کشتی پیاده شدی یک بچه دارم [؟] برداشت زد کشتش. حضرت خضر «قتلتم نفسا زکیتا». آخه این بچه چکار کرده بود؟ این مگر آدم کشته بود؟ مگر مرتد شده بود؟ مگر جنایت کرده بود؟ برای چی کشتیش؟ گفت: «الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا». نگفتم نمیکشی با من بیایی؟ صبر نداری؟ به موسی میگوید صبر نداری؟ موسی که فرعون را ترکونده، بنی اسرائیل را تحمل کرده. ۶۰ سوره طه بود. یک روز فکر کنم ۱۱ بار ایشون این جمله را گفت. خیلی خاطره انگیز بود از مظلومیت حضرت موسی داستان حضرت موسی [را] میگفت. هی با همان لهجه و کلام شیرین فرمودند: «حیف از این موسی کلیم که اسیر این قوم نادان شد». ۱۱ بار فکر کنم ایشون تو یک روز گفت این را: «حیف از این موسی کلیم که اسیر این قوم نادان شد». موسی علامت صبر تو قرآن است. «فاصبر کما صبر اولوالعزم من الرسل». موسی را به عنوان ضرب المثل صبر معرفی کرده. ولی به خضر که میرسد کم میآورد. چرا؟ چون این بچه را کشت. حالا یک پرانتز باز کنم کیف کنید، خستگیتان برود که بتوانیم ۲۰ دقیقه بعدی را تحمل کنید. موسی دید خضر یک بچه غریبه را کشت. صدایش بلند شد. ابراهیم خدا بهش گفت خودت بشین [و] [و] بچه هیچی هم نکن. آن را خدا [بهش گفت]. امام این رد شد تو امتحان. به نظر میرسد این از همان جنس امتحان ابراهیم بود. چیزایی که به ابراهیم دادند بهش میدادند. حالا شاید تو امتحان دیگر موفق شده ما نمیدانیم ولی اینجا این رتبه را نیاورد. درست شد. بچه را چرا کشتی؟ گفت: «گفتم صبر نمیتوانی بکنی». گفت: «ان سئلتک ان شیء بعدها فلا تصاحبنی». آقا! یک نوبت دیگر. یک نوبت. حاج آقا! یک بار دیگر. یک بار دیگر. اگر سوال کردم دیگر تمام است. «قد بلغت من لدنی عذرا». معلوم میشود که تا سه بار آدم عذر دارد. نکته لطیف. گفت: «دیگر من دیگر عذرم تمام شده دیگر. اگر دفعه سوم هم اشتباه کردم دیگر عذر ندارم». «فانطلقا».
حالا این دیگر سومیش عجیب است. حالا یک بار زده کشتی سوراخ کرده. دفعه دوم آدم کشته. این سوم. موسی که چقدر مفت باخت. بازی را دقیقه ۹۰. رسیدند به یک روستایی گرسنه هم بودن این بندگان خدا. «استطعما اهلها». در زدند و اینها. «آقا یک لقمه نان به ما میدهید؟ یکم غذا میدهید؟» «فابوا ان یضیفوهما». اینها ابا کردند از اینکه اینها را مهمان کنند. معلوم میشود شما گه به یک نفر یک دانه نان هم بدهید ثواب مهمانی را میبری. مهمان کردن. «ابا ان یضیفوه». هیچ. گرسنه و تشنه آمدند در زدند یک تکه نان خواستند بخورند. گرسنهاند. هیچ کس هم به اینها نداده. «فوجدا فیها جداً یرید ان ینقض». بعد حضرت خضر نگاه کرد دید یک دیواری کج است دارد میافتد. «فقامه». شروع کرد کارگری کردن. دیوار را برد بالا. اینجا دفعه سومی است که حضرت موسی اینجا سوخت. «قال لو شئت لاتخذت علیه اجرا». اینجا دیگر اشکال نکرد. یعنی نگفت: «آقایون! چه وضعی است؟» پیشنهاد داد. یک پیشنهاد «باخ» [؟]. ای کاش هم [فقط] گفت. نگفت چرا [؟]. اینجا گفت: «ای کاش». گفت: «ای کاش یک پولی میگرفتی بابا اینها که به ما چیز ندادند. خریدیم. ای کاش این کار را میکردی». ای کاش. نداری. ما اینجا.
حضرت خضر بهش فرمود: «هذا فراق بینی و بینک». خب، التماس دعا. خداحافظ آقای موسی. ولی بگذار بهت بگویم داستان چی بود؟ «به تعبیر مال لم تسطع علیه صبرا». حالا باطن اینها چی بود؟ «نتوانستی تحمل کنی ظاهرهایش را دیدی». «سفینه فکانت لمساکین». اینجا یک توضیحی دارد. این کلمه مساکین. یک جلسه دیگر باید در موردش صحبت کنیم که عجیب است. در فرهنگ قرآن به اینها گفت مسکین. به کسایی که با کشتی کار میکردند و درآمد داشتند. قرآن به اینها گفته مسکین [فردی] کار میکند، راننده تاکسی است، کارگر است، اینها دخل و خرج جور در نمیآید. اینها را باید اصل اونی که باید حمایت کنی اینها. کشتی مال چند تا مسکین بود. «یعملون فی البحر». تو دریا کار میکردند. «فاردت ان ایبها». سوراخش کردم. «و کان وراهم ملک یأخذ کل سفینه غصبا». آن جلو یک پادشاهی بود همه کشتیها را [میگرفت]. «و اما الغلام». من عاشق این تکهاش هستم. بچه را زده کشته به دستور خدا. من خضرم و این حرفها. آمدم بکشم به دستور خدا. موسی میفهمید که از جانب خدا مأموریت دارد. گفت که داستان بچه چی بود؟ «فکان ابواه مؤمنین». اصلاً عاشق این داستان. چرا بچه را کشتی؟ چون پدر و مادرش خیلی خوب بودند. آقا! پدر و مادر بد را میگویند میکشند. نه. این بچه. «فخشینا ان یرهقهما طغیانا و کفرا». یک نگرانی بود که این بچه بعداً چند سال دیگر طغیان کند به پدر و مادرش و کافر بشود. خدا اراده کرد چون پدر و مادر خوباند، بچهشان زود برود. «اردنا ان یبدلهما ربهما خیرا منه زکات». به جای این بچه خدا یک بچه بهتر به اینها بدهد که پاکتر باشد و «اقرب رحما». بیشتر هم به رحم رسیدگی کند. باطن قضیه را ببین چه لطفی داشته میکرده حضرت خضر به اینها. خدا بچهات را میگیرد. خدا میگوید: «دیدم خیلی خوب است، گفتم این بچه را باید ببرم». فکر میکند تریاکی است، هیچیش نمیشود بچه من را.
داستان دیواره چی بود؟ «فکان لقلامین یتیمین فی المدینه». تو شهر که شما هستی. اینجا که روستا [است]. دریا از دریا به کشتی [میرویم] روستا. تو شهر کشاورزی. دو تا بچه یتیماند. زیر این دیواره یک گنج است. مال آن دو تا بچه یتیم. «و کان ابوهما صالحا». باباشان هم آدم خوبیه که تو روایت دارد ۷۰ نسل پشتشان بوده. باباشان ۷۰ نسل. «فاردت ان یبلغا اشدهما و یستخرجا کنزهما». خدا خواسته این دو تا بچه به بلوغ برسند و گنجشان را بیاورند. من خضر آمدم اینجا مراقبت کنم گنج آسیب نبیند. جاهایی که خبر نداریم از گنج من و شما مراقبت میکنند که این آسیب [نبیند]. «رحمةً من ربک». رحمتی از جانب رب تو بود. «و ما فعلت عن امری». «ذالک تأویل ما لم تسطع علیه صبرا». این داستان این چیزهایی بود که نتوانستی تحمل کنی. همش باطن داشت. ملکوت داشت. داستان یک چیز دیگر بود. تو یک چیز دیگر فکر کردی. موسی هم که باشد آدم. خبر [نداری]. یک چیز دیگر است تو باطن عالم. درست.
شب جمعه است. شب جمعه هم آقا! ظاهرش یک چیز، باطنش یک چیز دیگر است. کربلا هم ظاهرش یک چیز است، باطنش یک چیز دیگر است. این مجالس عزاداری هم ظاهرش یک چیز، باطنش یک چیز دیگر است. این نشستن من و شما اینجا ظاهرش یک چیز، باطنش یک چیزی هست. بعضی نادان میآیند [میگویند]: «نشستهای همش گریه میکنی. همش مشکی تنتان است. افسرده میشوید. همش غم، همش ماتم، همش سیاهی». نمیفهمند. داستان باطن را نمیفهمند. سر در نمیآورند. آن کیف و حال تو است که دل را میمیراند. غم میآورد، غصه میآورد. «کثرة الضحک یمیت القلب». زیاد خندیدن دل را میمیراند. آن افسردگی میآورد. این اشک دل را زنده میکند. چشم گریان چشمه فیض خداست به قول مولوی. دلت زنده میشود آن هم اشک برای امام حسین. بله. ظاهرش غم و مصیبت و مشکی پوشیدن، باطنش یک چیز دیگر است.
بگذار من یک روایت برایتان بخوانم و بریم کربلا با این روایت. خیلی روایت زیبایی است. در کامل الزیارات جلد ۱ از صفحه ۳۲۶ این روایت شروع میشود که آخر روایت را یک آقای به نام عبدالله بن بَکر اَلرّجانی میگوید که من با امام صادق علیه السلام همسفر بودم و با هم جایی میرفتیم. کل [و] گفتگو کردن. روایت خیلی مفصلی است. آخر روایت یک چیزی میپرسد که خیلی جالب است. یکهو هم بحث را به اینجا میکشاند (قبلش خیلی ربط به این مسئله ندارد). یکهو آخر گفتگو با امام صادق علیه السلام چیزهای مختلف پرسیده یکهو این سوال مطرح میکند. سوال عجیب و غریب، جواب عجیب و غریب از امام صادق علیه السلام بشنوید و کیف کنید این شب جمعهای.
میگوید پرسیدم: «فدایت شوم! اخبرنی عن الحسین علیه السلام». گفتم: «آقا! فداتون بشوم. یک سوال هم در مورد امام حسین دارم. ‘لَوْ نُبِشَ قَبْرُهُ لَكَانَ يُوجَدُ فِی قَبرِهِ شَيءٌ’». اگر الان قبر امام حسین را باز کنم، تو قبر امام حسین چیزی [است]؟ الان الان تو قبر امام حسین چیست؟ «ما اعظم مسائلک!». سوال عجیب و غریبی میپرسی. سوالت خیلی گنده است. «الحسین علیه السلام مع ابیه و امه و اخیه الحسن فی منزل رسول الله». امام حسین کجا است؟ الان امام حسین کنار پدرش و مادرش و برادرش امام حسن تو خانه پیغمبرند، در بهشت. «یحبون کما یحب». هر چی به پیغمبر بدهند به آنها میدهند و «یرزقون کما یرزق». هر روزی که پیغمبر داشته باشد اینها هم [دارند]. «فَأَمَّا نُبِشَ فی أیامه لَو جَد». آره آن اولی که امام حسین را کشتند اگر نبش قبر میکردند جسد مطهر امام حسین تو این قبر بود ولی الان چی؟ اینها خیلی هم نکته دارد که فرصت نیست بهش بپردازیم که داستان اصلاً چیست. بدن امام در قبر چه اتفاقی برایش رقم میخورد که روایت عجیب و غریب [است]. وقتش هم الان نیست بهش بپردازیم. یک نکته آخرش دارم. آن را میخواهم بهش برسیم.
میفرماید که اولش اگر نبش قبر میکردند تو قبر جسد امام حسین را پیدا میکرد ولی الان چی؟ «وَ أَمَّا الْیَوْمَ فَهُوَ حَيٌّ عِنْدَ رَبِّهِ يُرْزَقُ». الان امام حسین بالاست، پیش خداست، روزی میگیرد و به تو بگویم داستانش. سوال از این است که ما وقتی (یعنی اونی که تو ذهن اونی که دارد سوال میکند این است که الان [که] حسین [را] زیارت میکنیم امام حسین هست آنجا؟) این را تو ذهنش [است]. کربلا. جواب بدهند [که] این هم آرام بشود که اگر آنجا میروی خاصیتش چیست؟ خب ظاهربینیم دیگر. امام حسین کشته شده و اگر تو قبر [است]. او باطن [چه خبر است]؟ حضرت از باطن میگوید. فرمود از باطن بهت بگویم امام حسین الان بالاست، در عرش. «یَنْظُرُ إِلَى مَعَسْکَرِهِ». همش نگاهش به زمین کربلا است و «و ینظر إلی العرش». یک نگاهش به پایین یک نگاهش به بالا و عرش دائم به این دو تا دارد نگاه میکند. نکات عرفانی هم داریم. مطلب! «مَتى یَأْمُرُ اللَهُ أن یُمْلَ» [مَتى یَأْمُرُ أَن یُمْلىَ] نگاه به عرش میکند که کی وقتش میشود که بیاید و آن اتفاق عظیم رقم بخورد در قیامت و اینها. «وَ إِنَّهُ لَعَلى یَمِینِ الْعَرْشِ مُتَعَلِّقًا». امام حسین سمت راست عرش است. این هم باز نکته. عرش کجاست؟ سمت راستش چیست؟ حالا داریم رد میشویم و آنجا دائم با خدا حرف میزند: «یَا رَبِّ أَنْجِزْ لِی مَا وَعَدْتَنِی». خدا آن وعدهای که به من دادی [انجام بده]. و انه خب این به بالا نگاه میکند. به خدا حرف میزند. داستان نگاهش به بالا این است. به پایین که نگاه میکند چکار میکند امام حسین؟ « وَ إِنَّهُ لَیَنْظُرُ إِلَى زُوَّارِهِ». به پایین هم که نگاه میکند همه توجهش به زائراش است. زائر فقط مال حرم نیستا. آیتالله بهجت میفرمود: «داری میروی روضه اگر ازت بپرسم [که] میری؟ بگو دارم میروم حرم». اینجام حرم امام حسین. من و شما، من و تو حرم نشستیم. زائریم. مگر نخوانی زیارت عاشورا قبل جلسه. من و شما هم الان زائریم ان شاء الله. دائماً نگاهش و حواسش به زوارش است. «یَنْظُرُ إِلَى زُوَّارِهِ وَ هُوَ أعرف». زائراش را هم خوب میشناسد. شما را میداند با اسم فامیل کی چکاراهای، امسال محرم چکارها کردی، آنجا خرج دادی، آنجا سینه زدی، آنجا اشک ریختی، آنجا کفش جفت کردی، پشت در. خوب میشناسدت. نوکرها را خوب میشناسد. «وَ بِأَسْمَاءِ آبَائِهم». اسم باباهاشان را میداند و «وَ بِدَرَجَاتِهِمْ وَ بِمَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَ اللَّهِ». میداند پیش خدا جایت کجاست. درجهات پیش خدا چیست. «مِنْ أَحَدِكُمْ بِوَلَدِهِ وَ مَا فِی رَحْلِهِ». زن و بچه و خانوادهات را میشناسد. وسایلی که با تو است. خبر دارد. از اینجاش دیگر آدم کیف میکند. امام حسین چکار میکند آنجا؟ به زائراش که نگاه میکند و «وَ یَسْئَلُ أَبَاهُ أَنْ یَسْتَغْفِرَ لَهُ». بعد رو میکند امام حسین به امیرالمومنین، پدرش، درخواست میکند. میگوید: «باباجان! برای این زائر من شما استغفار کن». الان برای شماها امام حسین دارد درخواست میکند از امیرالمومنین. «یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا». و «وَ یَقُولُ». یک چیز هم به خودت میگوید امام حسین. اگر گوش باطن داشتیم، باطن را میدیدی، میفهمیدیم اینها الان میفهمیدیم شما داری گریه میکنی الان امام حسین به شماها به تک تک شماها دارد این جمله را میفرماید:
«میفرماید: ‘لَوْ تَعْلَمُ أَیُّهَا الْبَاكِی’». ای گریهکن! «مَا أَوْعَدَ لَکَ لَفَرَحْتَ أَكْثَرَ مِمَّا جَزَعْتَ». اگر میدانستی من اینجا چی دارم برایت کنار میگذارم، میفهمیدی اینجا من حواسم به تو است، چکارها برایت کردم، گریت بند میآمد، غرق شادی میشد. «فَلْیَسْتَغْفِرُ لَهُ كُلُّ مَنْ سَمِعَ بُكائَهُ مِنَ الْمَلائِكَةِ». صدای گریت که بلند میشود هر ملکی که صدای گریه تو را میشنود برات استغفار میکند در آسمان و فی الْحائر و آنهایی که اهل قبر اباعبداللهند. «وَ یَنْقَلِبُ وَ مَا عَلَیْهِ مِنْ ذَنْبٍ». برمیگردی خانهات پاک پاک. هیچ گناهی نمانده. این باطن زیارت امام حسین، باطن کربلاست. ظاهرش با باطنش خیلی فرق میکند. امشب شب جمعه است. ظاهرش میرویم آنجا میبینیم خیلی حرم با صفایی است. همیشه هم همین است. آرامش میبارد از این در و دیوار. آن نسیم حرم. کیها دلشان تنگ است برای بادی که تو صحن به سر و کولت میخورد؟ آن بوی حرم. با رفیقات راه میروی تو صف. یکم گنبد را نگاه میکنی، یکم صحن را نگاه میکنی. ظاهرش اینهاست ولی شب جمعه باطن عجیبی دارد. باطن شب جمعه صدای یا مادری حرم را برداشته از سر شب وارد میشود ناله میزند. آن اولیاء گریه میکنند، شیون میکشند. یک مادری امشب از سر شب تا سحر صدایش باطن کربلا را پر کرده، باطن این زمین و آسمان را پر کرده.
لا اله الا الله. شب جمعه قبل یادتان است؟ شب عاشورا بود. آخ خدا! این شب جمعه، شب جمعه اول بعد عاشوراست. مادرش هی صدا میزند: «بنیه تتلو، پسرم کشتنت، آب هم ندادند و ما عرفوک». نشناختنت. لا اله الا الله.
خیلی معطلت نکنم. تو روضهها وقتی [به] یک چیزی خیلی احساس میکنی جیگر اهل بیت را سوزانده، معمولاً این عبارت، عبارتی که تو اکثر تعابیر یک خطی اینجور گفته شد. مثلاً امام صادق علیه السلام وقتی یاد میکرد امام حسین را (شماها وقتی گریه میکنید دم: جانم حسین، آقام حسین یک چیزی میگویید) موقع گریه کردن امام صادق وقتی گریه [میکرد] میفرمود: «العتشان» فدای لب تشنهات باشم. بعد: «ابن الغریب» فدای غربتت بشوم. مادرش هم امشب همش از عطش میگوید. امام سجاد هم وقتی خواست روی قبر یک خط بنویسد که اینقدر معلوم باشد قبر کیست، معمولاً توصیفی که میکنند از هر کسی مثلاً میگویند: «آقا! علامه طباطبایی صاحب تفسیر المیزان، فلان کس صاحب فلان مثلاً وقف فلان مسجد کرده، مثلاً معمار مسجد جمکران». یک عبارت این شکلی مینویسند بارزترین ویژگی یک آدم تو زندگیش. مشخصترین چیزی که در موردش میشود گفت. امام سجاد روی قبر اباعبدالله چی نوشت؟ نوشت: «هذا قبر الحسین بن علی بن ابیطالب». این قبر حسین بن علی، «اَلّذی قَتَلوُهُ عَطشانا» یا همان آقایی که با لب تشنه.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد لزیارتکم. السلام [علیکم]
در حال بارگذاری نظرات...