صبر؛ عامل اصلی رشد انسان
حرکت و ابتلا؛ ویژگی مشترک و دائمی انسان و سایر موجودات
داستان جذاب گندم؛ از زندگی در بیابان تا صعود در نماز پیامبر صلاللهعلیهوآله
بلا و گرفتاری؛ عامل حرکت همه موجودات
سختیهایی که رشد نمیآورد!
راه رسیدن به صبر؛ علم و باورِ باطن
قاعدهای باطنی و باورنکردنی؛ افزایش مال با پرداخت صدقه و از بین رفتن آن با رِبا
جذابیت ظاهری نداشتنِ تنها مکانی که سفر به آن واجب است!
مصیبتهای اهل بیت علیهالسلام در ظاهر درد و رنج، اما در باطن سراسر خیر است
إنَّ يَومَ الحُسَينِ أقرَحَ جُفُونَنا …
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا اباالقاسم المصطفی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و آلهم الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
از بعضی از آیات قرآن فهمیده میشود که آن کلیدواژه اصلی که انسان را رشد میدهد و باعث صعود انسان است، یک ویژگی است. آن ویژگی هم صبر است. انسان دائماً در امتحان دنیا، محل امتحان است و دائماً در حال حرکت. این دو، ویژگی دائمی انسان است. ما دائماً در حال امتحان شدن و حرکت هستیم. اساساً در این عالم، در این دنیا، همه چیز همینطور است؛ همش در حال تغییر و تحول است. برای اینکه ویژگیهایی پیدا کند به سمت کمال، وقتی [چیزی] میخواهد حرکت بکند، دائماً باید گرفتاریها و سختیهایی را تحمل بکند.
شما یک گندم را مثلاً تصور کنید. یک نقطه شروعی دارد در سیر خودش، نقطه پایانی دارد. نقطه شروعش یک بذر، نقطه پایانش این است که در این مسیر حرکت بکند، بیاید تبدیل شود به یک خوراک. خوراک یک موجود زنده، خوراک یک حیوان. اساساً مرتبه وجودی گندم را اصطلاحاً ما بهش میگوییم: «مرتبه نباتی». نباتات و گیاهان. حرکتش به چه سمتی است؟ بیاید یک درجه ارتقا پیدا کند. مرتبهای بالاتر از نبات و گیاه داریم؛ درجه بالاتر از گیاهان چیست؟ بالاتر از آنها چیست؟ چه موجوداتی هستند؟ حیوانات.
پس حرکت گندم از بذر شروع میشود تا کجا میآید؟ تا حیوان. حیوان شدن، درست است؟ خب، حیوان شدن؛ این سیر به حیوان رسیدن، چه وقت است؟ وقتی که خوراک حیوان میشود. خوراک حیوان میشود، دیگر میآید جزئی از اجزای بدن یک حیوان میشود. حالا این حیوان مثلاً گوسفند باشد، گاو باشد، حالا من نمیدانم چه موجوداتی گندم را میخورند. چه حیواناتی گندم میخورند؟ حتی مثلاً ملخ هم به هر حال خودش حیوان است. نمیدانم حالا ملخها گندم هم میخورند یا نه؟ تا انسان، همه اینها حیوان هستند دیگر. خوراک حیوان میشود، یک درجه میآید بالا.
بله آقا، این سیری که میکند گندم، نقطه آغازش یک بذر، نقطه پایانش این است که خوراک بشود؛ خوراک دام بشود، خوراک طیور بشود، خوراک انسان بشود. هر چقدر این نزدیکتر میشود به آن مرحله نهایی خودش، در این سیری که میکند، از آن نقطهای که شروع میکند، هر چه نزدیکتر میشود، فشار بهش بیشتر میشود، سختی بهش بیشتر میشود. عجیب است، عجیب، جالب است و درست.
بذر را چه کارش میکنند؟ آقا، میخواهند رشدش بدهند. قدم اولی که یک بذر باهاش مواجه است، چیست؟ دو حالت دارد؛ یا ولش میکنند که هیچ یا اگر میخواهند که حرکت بکند، بفرمایید، دفنش میکنند. زیر خاک میکنند. بله، زیر خاک هم خوب سفت [میشود]، خاک میریزند روی خاک. نیست. قشنگ زیر خاک میرود، قشنگ زیر فشار قرار میگیرد تا کمکم جوانه بزند. جوانه میزند. نور آفتاب باید بهش بخورد و رسیدگیهای بعدی که دارد. همینجور حرکتش ادامه پیدا میکند.
مرحله بعدی میآیند [گندم را] درو میکنند. از همین خاکی که گندم توش رشد کرده، یک درجه آمدی بالا. ارتقای درجه پیدا کردی. ارتقای درجات به این است که باید چه کار کنم؟ بفرمایید، درو کنم. درو کردن یعنی چی؟ میآیم ریشهات را میکنم. یک قدم آمدی بالا، باریکالله، خوشم آمد، رشد کردی. اگه به درد نمیخوردی، کارت نداشتم، درو نمیکردم. ولت میکردم، میگذاشتم همین ملخها بیایند بخورند. نه، خوب رشد کردی، خوشم آمد. وقت درو رسید. درو میکنند، بررسی میکنند. بعضی از این گندمها خوب رسیده، بعضی خوب نرسیده. بعضی به درد میخورند، بعضی به درد نمیخورند. سوا میکنند خوبهاش را از غیرمرغوبش. میبرند آرد میکنند. بله، آرد میکنند. چه کار میکنند؟ خوردش میکنند، لهش میکنند. خوب، خوب شد، یک درجه آمدی بالا. آمادگی پیدا کردی، یک بلای بیشتر سرت [بیاید]، بله، بلای بیشتر سرش آمد دیگر. نیست آقا، بلای بالاتر نیست؟ تا قبلش فقط درو کردم، ریشهاش را کندند. الان خوردش میکنند. میآیند یک درجه بالاتر.
این گندم، آرد شده. آرد هم مرغوب و غیرمرغوب دارد. آرد مرغوب را چه کار میکنند؟ خمیر میکنند. خمیرش میکنم. این باز دوباره میافتد توی چنگ خمیر. خمیر را که دیدید چه داستانی دارد. یک کلیپی تازگی دیدم. نانوایی، شاطری آمد کنار این دستگاه خمیر، پیراهنش گیر کرد به این دستگاه. داشت میافتاد. تازه آنجا آدم قدرت آن دستگاه را میفهمد که آدم را داشت توی خودش میکشید که له کند. چه قدرتی داشت آن دستگاه! حالا نمیدانم بهش چی میگویند. آن دستگاهی که خمیر درست میکند را همزن میگویند؟ دستگاه خمیر. [یکی به من گفت] شما به آن حشرهای که روی گیاهها مینشیند، گل را برمیدارد میرود عسل درست میکند، شما به آن حشره چی میگویید؟ یکم فکر کرد، گفت: «ما بهش میگوییم: خسته نباشی». حشر یادش نیامد با [حشره] چی میگوید.
حالا داستان دستگاه مخلوطکن. به هر حال آن دستگاه همزن با چه فشاری چند بار، نمیدانم صد، دویست بار، پانصد بار، هی این را هم میزند، هم میزند، هم میزند، هم میزند. اصلاً دیگر اولش آرد بود، اینجور پودر بود. برمیداشتی فوت میکردی، همش پخش. الان یکجوری سفت و زمخت شده، شده خمیر. یک درجه ارتقای وجودی پیدا میکند. چه کارش میکنند؟ میبرند توی آتش، توی تنور. هر چقدر جلوتر میرود، گرفتاریهاش بیشتر میشود. سیر وجودیش دارد نزدیک میشود به مرحله بالاتر. «قرب» دارد پیدا میکند به آن درجه بالاتر. اینها ساختار هستی است. ساختار تکوین است. چقدر درس در این عالم نهفته است! همه عالم درس، ذره به ذره و قطعه به قطعهاش. دارند همه پدیدههای هستی دارد با ما حرف میزند. یک نمونهاش همین گندم است.
میشود خمیر. خمیر را میگذارند توی تنور. آتش میبیند. دیگر از الان بهش میگویند چی؟ نان. نان را چه کار میکنند؟ آقا، خب میخورند. یعنی چه کار میکنند؟ میآورند زیر دندان. قشنگ لهش میکنند، لهِ لِه. بعد میبرند توی معده. (لِه)تر میشود. معده چه کارش میکند؟ تیکهتیکهاش میکند با اسید. آن اسید معده، اسید عجیبوغریب معده میخورد بهش که حتماً آن حرارتش از حرارت آتش تنور و اینها بیشتر است دیگر. میزند متلاشیاش میکند. مثلاً به کبد میدهد، یک مقداری خون بشود. مثلاً پخشش میکند. انرژی و اینها پخش میکند دیگر. معده میشود مبدأ برای اینکه پخش بشود در بدن. یک بخشش هم میشود فضولات که دفع میشود.
[گندم] این دیگر الان شد انرژی. این شد یک بخشی از تن شما. الان دیگر با شما حضور دارد. توی چشمت، دیدنت. توی شنیدنت. توی کار کردنت. به چه مرحلهای رسید؟ یک گندم بیابانی الان شده مثلاً اسم شما چیست؟ مثلاً یکیتون یک اسمی بگوید به من. «امیرحسین». امیرحسین چی؟ «محبتی». انشاءالله اهل محبت باشی تا آخر. امیرحسین محبتی. درست شد؟ یک گندم بیابان به چه درجهای از وجود رسید؟ شده یکی شده با آقای امیرحسین محبتی. خوب رسیده باشد. شده دیدنش، شنیدنش، ذکر گفتنش، نماز خواندنش. «لولا الخبز لما صلینا.» پیغمبر فرمود: «اگه نان نبود، ما نماز نمیخواندیم.» میشود نماز پیغمبر. میشود اشک چشم شما توی هیئت امام حسین. میشود یک انرژی که داشتید باهاش رفتید حرم. به کجا رسید یک گندم بیابانی؟ ولی اینجا که رسید، محصول چی بود؟ یک سیری بود. آن سیرِ بدبختی پشت بدبختی، فشار پشت فشار، گرفتاری پشت گرفتاری.
این راز صعود است. در این عالم هر کی میخواهد برود بالا، باید بیشتر سختی بکشد، گرفتاری و دردسرش بیشتر، فشار بهش [بیشتر]. هر چی آن بالاتر باشد، آنجا فشار بیشتر. حالا این الان سیر گندم بود. شما سیر حیوان را تصور کنید. سیر انسان هم همینطور تصور کنیم. هر چی میآید بالاتر، سختتر میشود. این اگر در این مسیر میخواهد بیفتد و حرکت بکند، پس یک حرکت میخواهد. یک گرفتاری اصلاً با چی حرکت میکند؟ با گرفتاریها، با فشار، با بلا. درست است؟ بلاها بود. پرتش میکرد مرحله بعد. دیگر درو میآمد، میبریدش. این بلا بهش وارد شد، ریشهاش را کند. صدایش در آمد: «آی ریشهام! آی پدرم! پدرم را درآوردی! من را از ریشه کندی! من را از مامانم جدا نکن!» مامانش است دیگر، زمین کشاورز. چی میگوید اگه صدای گندم را بشنود؟ میخندد بهش: «برو عمو! کجای کاری؟ هنوز داستانها در پیش داری. بعد تو نمیدانی کجا میخواهی بروی. تو فقط الان اینجا به همین زمین نگاه میکنی. تو نمیدانی قراره بشوی انرژی در تن مثلاً پیغمبر، باهاش با تو نماز بخواند. اشک چشم مثلاً گریهکن امام حسین میخواهی بشوی. تو میخواهی بشوی انرژی در تن علامه طباطبایی، با تو تفسیر المیزان بنویسد. تا کجاها میخواهی بروی تو؟ انرژی که عالم میخواهد بگذارد [و] بنویسد.» اگه بداند که با کله میرود، ولی نمیداند، بدبخت خبر ندارد. واسه همین بهش فشار میآید؛ چون خبر ندارد بعد از این چه خبر است. ندیده که... چون اگر بخواهد خبر داشته باشد بعد از این چه خبر است، خوب دقت کنید. خیلی مطلب در این حرفهاست. خدا کند گوینده هم بفهمد چی میگوید. اگه بفهمیم، اصلاً حالوهوایمان در زندگی عوض میشود، یک جور دیگر زندگی میکنیم کلاً.
چرا خبر ندارد بعد این، چه خبر است؟ چون اگر قرار باشد خبر داشته باشد، باید رفته باشد آنجا دیگر. مرحله رسیده باشد. باید خمیر شده باشد که بداند آقا بعد از آرد، خمیر. خب اگه خمیر شده بود که خبر داشت. اگه خمیر شده بود که درد کشیده بود. که خمیر شده بود. دردِ فرار میکند، خمیر نیست که. بدون خمیر بودن چقدر بهتر از آرد بودن است؟ واسه همین بهش فشار میآید. تنها راهش این است که حرف گوش بدهد. وقتی بهش گفتند آقا مرحله بعدی این است که خمیر میشوی، بگوید: «سَمِعنا و أطَعنا، چشم.» بعد که آمد خمیر شد، میگوید: «عجب! چقدر خوب شد! اگه ما خمیر نمیشدیم که بدبخت بودیم.» ولی راه اینکه بفهمد چقدر خوب شد که خمیر شد، چی بود؟ درد خمیر شدن را تحمل کند. هیچ راه دیگری ندارد. چون هر خمیر دیگر هم بیاید بهش بگوید، قبول نمیکند. میگوید: «برو بابا! الکی داری تو من را گول میزنی. به من میگویی بیا خمیر شو. از کجا معلوم من این خمیر بشوم بهتر است؟» اصلاً از کجا معلوم نداریم، تنها راهش این است که باید خمیر بشود. اگه میخواهی بفهمی تنها راه خمیر شدنم این است که باید تحمل کنی. باید توی آن دستگاه مخلوطکن [آرد را] بیندازنت. بزنند تیکهتیکهات کنند، قشنگ ورز بیایی. باید تحمل کنی. راهش همینه. پس آقا، راه صعود، راه حرکت، راه عروج؛ تحمل بلاست. هر کی هم جلوتر است، بهتر است، گرفتاریش بیشتر است. گرفتاری به این معنا نه گرفتاریهای دیگر. آخه بعضیها هم گرفتاریهای دیگر دارند. چوب نادانیشان را میخورند. بعضیها بله.
گندم اگه در این فرآیند نیاید، اسیر باد بیابان میشود. آن هم گرفتاری دارد. خیلی هم گرفتاری دارد. گرفتاریاش این است که از این ور طوفان میزند، پرتش میکند در آن در و دیوار، از آن ور طوفان میزند، پخش درخت، از اون ور پرت میشود تو دریا. گرفتار است. ولی گرفتاری که براش رشدی -- بگو بقیشو -- ندارد. آدم خوب و آدم بد هر دو گرفتاری دارند در این عالم. با این تفاوت که آدم خوب گرفتاریهاش براش رشد دارد، صعودش میدهد. آدم [بد] همون گرفتاریها را دارد، بدون هیچ رشدی، هیچ حرکتی، هیچ ارتقایی. همون بدبختیها را دارد. آنهایی که امام حسین را یاری نکردند، آنها هم بدبخت شدند. آنها هم کشته شدند. مختار مگه نگرفت اینها را؟ پدرشان را درنیاورد؟ با چه رسوایی و ذلتی، با چه حقارتی پرپرشان کرد، بدبختشان کرد.
بخوانید این بخش را. بنده شاید هر سال محرم گفتم. کتاب لهوف سید بن طاووس، یک بخش آخری دارد در کتاب، «عاقبت قاتلان امام حسین علیه السلام» چی شد؟ خیلی چیزهای عجیبی تعریف [شده است]. چیزهای جالب و آموزنده. همهشان بدبخت شدند، از دم. هیچکدامشان هیچی بهش نرسید از این دنیا. انواع اقسام بیماریها را گرفتار شدند، دردسرهای عجیب غریب، مشکلات، بیماریهای پوستی. اونی که فقط نگاه کرده بود از دور، هیچ کاری هم نکرده بود، کور شد مثلاً. همه را خدا عقوبت کرد یا خیلی زود یا با فاصله. پدر همهشان درآمد. دیگر اصل درو اینها هم که توسط مختار بود. [خداوند] کدام [قوم را] فرموده: «أنا من قوم مشرکین»؟ آنهایی که طغیان کنند و جمعشان میکنم. «جعلناهم احادیث». در یک آیه دارد میفرماید: «یک جوری جمع درویشان میکنم، جعلناهم حصیدا، قشنگ درو میکنم، سطلی میریزم، سطل آشغال، سطل زباله تاریخ.»
فکر نکن اگه نیامدی تو این فرآیند، بهت خوش میگذرد. نه، همان قدر بلا و بدبختی داری با این تفاوت که هیچ رشدی [نداری و] بالا، بالا نمیروی. چون این عالم، عالم فشار است. عالم رشد است. عالم حرکت است. عالم حرکت، هیچی سر جاش نمیماند. این بحث حرکت از آن بحثهای بسیار کلیدی است که حالا در این چند شبی که خدمت شما در این جلسه هستیم، خیلی فرصت نمیشود بهش بپردازیم. ماه رمضون باید در موردش صحبت بکنیم. ما باید بفهمیم و باورمان بیاید که همه زندگی یعنی حرکت. حرکت. حالا بحثهای فلسفی خیلی مفصلی هم دارد. حرکت جوهری که حالا ملاصدرا بحث میکند و هدایت. به تعبیر استاد آیتالله جوادی آملی، اصلاً هدایت یعنی حرکت به سمت کمال. حرکت. ما زندگیمان همش حرکت است. بعد مدیریت بکنیم، حرکتمان رو به جلو باشد. و دورانی میشود که «کمار طاحونه». پیغمبر اکرم فرمود: «مثل چی آقا؟ خر آسیا، الاغ آسیا.» آن هم حرکت دارد. پنجاه سال دور خودش میچرخد. هیچی به هیچی. پاش از محلش بیرون نذاشته. روزی شصت کیلومتر راه رفته.
آیه قرآن هم میگوید. میگوید: «بعضیها هستند زحمت زیاد میکشند، ولی هیچی به هیچی.» «ناصبت» چیست ادامهاش؟ قاری قرآن، «راضیه». مگه بعضیها نسبت به تلاشی که کردند راضی هستند؟ اون یکی را میگوید که «ناصبا». خسته و کوفته و درمون، زحمت زیاد کشیده، ولی به جایی نمیرسد. حالا در قرآن سرچ بکنید: «عاملة ناصبة». کسی که کار میکند «عاملة ناصبة»، به خستگی میافتد. «نصب» یعنی خستگی. «فانصب». هر وقت فارغ شدی، باز خودت را به خستگی بینداز، [یعنی] همش خسته باش. یعنی چی؟ یعنی همش در حرکت باش. زندگی همین [است]: متوقف نشو. حرکت، رشد. این هم چی میخواهد؟ سختی. دائم باید بگذری. درست شد؟ دائم باید عبور کنی. به یک منزل میرسی، خوشت میآید، شیرین است. «آخ جون! رسیدیم به انبار گندم.» مثلاً درو شدیم. «به چه جای خوبی رسیدیم، به سرپناه رسیدیم. از آفتاب بیابان نجات پیدا کردیم. ما را توی کیسه کردن، توی گونی. به گونی رسیدیم.» درست شد؟ میگوید: «نه، ادامه دارد. راضی نشو به اینجا. متوقف نشو. برو بعدی. نمون.» این حرکت چی میخواهد آقا؟ صبر میخواهد. حرکت صبر میخواهد. صبر چی میخواهد؟ این مطلبی که امشب یک بخشش را عرض میکنم، بخش مهم صحبت فرداشب است. یک داستان عجیب و غریب داریم که زیاد شنیدیم، ولی با این نگاه تا حالا نشنیدیم که اصلاً زاویه نگاه قرآن در این داستان به همین مطلب است. داستان کی؟ آفرین! این را از کجا گفتی؟ یهو وحی شد بهت؟ آره، داستان موسی و خضر همین است. ما فقط با آنش کار داریم که مثلاً حضرت خضر مثلاً حال موسی را گرفت. مثلاً حالگیری که نبوده که. میخواسته رشدش بدهد، رشد کند.
صبر. اگه میخواهی صبر کنی، چی باید داشته باشی؟ «علی مالا تحیط به علما». آدم صبر میکند که بداند بعدش چه خبر است. و تو نمیدانی چه جوری میخواهی صبر کنی؟ گفت: «نه آقا، صبر میکنم. انشاءالله.» چسب رو انشاءالله. حضرت موسی، کلیمالله، پیغمبر اولوالعظم است. گفت: «صبر میکنم.» صبر کرد، رفوزه شد در امتحان خضر. [پس] موسی [رفوزه شد]! خدا پرونده من و شما را گذاشته زیر بغلمان در این داستان. گفته: «موسی که موسی بود.» گفت: «میخواهم رشد کنم.» یک امتحان پس داد. صبر نتوانست بکند. چهار تا چیز هاج و واج [دید و] اینا چیه؟ «یا اباالفضل! چه خبره اینجا؟!» شما میخواهید صبر کنید؟ معلومه که نمیتوانیم. خب چه کار باید کرد؟ حالا شب اول است. حالا چهار شب دیگر انشاءالله زنده باشیم خدمتتان. هست؟
امشب فقط یک کلیدواژههایی عرض میکنم که شبهای بعد انشاءالله بحث را با هم ادامه بدهیم. اونی که آدم را به صبر میآورد، این است که مطمئن باشد به اینکه بعد از این خبرهایی است. حالا مطمئن باشد یک وقتی [آدمی] رفته دیده که خب این برای ماها نیست. یک وقت آنهایی که رفتهاند دیدند، یک چیزهایی میگویند. اون را باید بشنویم [و] باور کنیم. اینجا موسی که نرفته ببیند بعدش چیست؟ بعد حرف خضر را قبول کند. درست است؟ همین هم سخت است. همین هم سخت. میگوید آقا صدقه بده، هفتاد بلا دفع میشود. ما که نرفتیم ببینیم هفتاد تا بلا چی بود. ما که خبر نداریم بالاترش پیغمبر فرموده. صدقه را میدهی، میشود آن داستان دیگر. گفت: «میخواست برود مسافرت. صدقه را داد. از چهارراه آمد رد شد. ماشین زد، پرت شد.» رفع بلا بشود دیگر. رفت، خوب شد و اینها. بعد یک ماه دو ماه از آنجا رد میشد، دید یکی دارد توی آن صندوق، صندوقش خراب است، کار نمیکند. درست شد؟ باورش نمیشود. حالا این داستان مسابقه خوب. یکم عمیق با هم صحبت کنیم، معلوم میشود اصلاً کلاً ساز و کار عالم یک جوری است که یک وقتهایی خدا [و] حضرت موسی هم توش میماند که اصلاً داستان چیست؟ در این [دنیا] خدا یکی را میزند، بچه را میگیرد از ننه بابا که میخواهد چه کارهایی بکند. عجایب پشتش. خدایا! تو برنامهات این بود؟ خب زودتر میگفتی. زودتر بگویم که قبول نمیکنی که. بعد امتحان دیگر نمیشود که نگویم بقیش [چقدر] تسلیم، چقدر صبر میکنی. درست شد؟
صبر چی میخواهد؟ باور به اینکه آن پشت مشتها خبری است. یا خودت باید بروی ببینی. فرمود: «ما اهل بیت صبر میکنیم چون خودمان دیدیم. شیعیان ما، بندگان خدا ندیدند رو حساب حرف ما تحمل میکنند.» واسه همین فشار هم بهشان بیشتر است. برای ما میدانیم هفتاد تا بلا دفع میشود، کدام بلا دفع میشود. ما راحت صدقه میدهیم. تو بنده خدا نمیدانی هی دلت میلرزد. ده تومان بکنم پنج تومان، دو و پانصد؟ خیرش را ببینی. تهش خدا چهل تاش را مثلاً دفع بکند، بس است دیگر. سی تاش هم حالا بماند. باورش نمیآید. باید باور کند، اطمینان کند. اطمینان میخواهد دیگر. اطمینان کند به حرف پیغمبر. اطمینان کند به آن کسی که از باطن خبر دارد. اونی که به آدم صبر میدهد، باور به باطن است. اونی که اصلاً داستان امتحانهای ما همینه که آقا ما گرفتار ظاهر میشویم. این ظاهرش باطن دارد. بعد به ما میگویند: «گول ظاهر را نخور، حواست به باطن باشد.» بعد هر چی باطن را نگاه میکنی، میبینی جور در نمیآید. «یمحق الله الربا و یرب الصدقات.» آیه قرآن [است]، ببینید. میگوید: «اگه نزول بدی، پول ربا بدهی، میزنم، میترکونمش، محقش میکنم، پودرش میکنم، خردش میکنم. ولی اگه صدقه بدهی، یرب الصدقات، چند برابرش میکنم.» خداوکیلی کیست که این باورش بشود؟ اصلاً باور شدنی است؟ آقا، من به شما پول میدهم، یک تومان میدهم، دو تومان برمیگردانی. ربا میگیرم ازت، نزول میگیرم. مگه الان بیشتر نشد؟ بعد من به شما انفاق میکنم، یک تومان دارم، پانصد تومانش را به شما میدهم. مگه کمتر نشد؟ خدا میگوید: «اونی که فکر کردی بیشتر شد، پول، پول شد، به باد رفت سرمایهات.» آقا، شد دو تومان. خب تو نمیفهمی این دو تومان بعداً قراره چه بلایی سرت در بیاورد. ولی این پانصد تومانی که دادی، آقا یک تومان شد پانصد تومان، خب تو نمیدانی پانصد تومان بعداً قراره چه کارایی بکند برات. و همه مشکل آدمیزاد همینه که نمیداند. «کان ظلوما جهولا.» ظلم میکند به خاطر ندانمکاری، میافتد به ربا دادن، از صدقه فرار میکند چون باورش نمیشود. یکی که بهش میگوید قبول نمیکند. میگوید: «برو بابا! این معلومه میشود دو تومان، اون معلومه میشود پانصد تومان.» این نمیداند. در قواعد ملکوتیش پولت اینجوری که ضرب میشود، آنجا کم میشود. آنجا پولت تقسیم میشود. آنجا صدقه که میدهی، تقسیم میشود. آنجا ضرب میشود. ظاهر باطنش با هم فرق میکند. قبول نمیکند.
داستان ظاهر و باطن، داستان عجیبوغریبی است. امتحانهای ما همیشه در همین ظاهر و باطن است. ظاهراً جلو چشممان. باورمان نمیآید که آن همچنین باطنی پشت این است. دو طرفه هم باورمان نمیشود ها! ظاهراً [یک چیز] خوب میگذارد. میگوید: «این باطنش بد است، نرو سمتش.» ظاهرهای بد میگذارد، باطنش خوب است. برو سمتش. در روایت داریم: «خدای متعال شهر قم را ظاهری بهش داده که جذاب نیست.» ظاهرش جذاب نیست. یعنی هم هوایش گرم است، کویر است. هم آب شور، خیلی هم زور زدند، بندگان خدا بشود شیرین بکنند. از جاهای دیگر آب کشیدند، آخرم درست نشد. خدا جدی پای کار وایساده که اینجا را با آب شور نگه دارد. هنوز که هنوز است، مردم میروند آب میخرند، کارت میکشند آب میخرند. مگر خانههایی که دیگر چیز داشته باشد، آب شیرینکن داشته باشد. در روایت هم دارد که خدا این کار را کرده که برای منافقین جذاب نباشد.
امیرالمومنین فرمود: «خدا کعبه را در بدترین نقطه عالم قرار داد.» یک جای [کره] زمین است که به همه واجب است آنجا سفر کنیم و برویم دورش بگردیم. خطبه قاصعه نهجالبلاغه را بخوانید. خطبه نود و یک یا دو، اگه اشتباه نکنم. میفرماید که: «یک جای کره زمین است که رفتنش واجب است.» محل خانه خداست. خدا خانه خودش را در بیآب و علفترین و بدترین نقطه زمین قرار داد. اصلاً رویش ندارد آنجا. زمینش غیر ذی زرع. به تعبیر حضرت ابراهیم علیه السلام، در نمیآید. سنگهای آنجوری عجیبوغریب. آنهایی که مشرف شدند، دیدند دیگر چه سنگهایی. یک چاه میخواهند بزنند، پدرشان در میآید. بعد آن زمین سفت و سخت. اصلاً کارهای خدا کلاً عجیبوغریب است. در آن زمین سفت و سخت خدا همه را واجب کرده بروند طواف کنند. بعد یک بچه تشنه، [در] بیآب و علف. بچه شیرخواره با مادرش، بدون هیچکس و کاری، بدون هیچ مردی، بدون هیچ رفیق و آشنایی. بچه تشنه بوده. مادر که مادر بوده، آدم گنده بوده. دو تا کوه بوده، صفا و مروه. هفت بار رفته تا بالای این کوهها. کوه معمولاً آب دارد. هفت بار از این ور به آن ور رفته، چک کرده، آب نبوده. این بچه با آن پوست نازکش با پا روی زمین سخت کشیده، چشمه زده برقرار شده. خدایا! چه کار داری میکنی؟ داستان چیست الان؟ دقیقاً نکنه ما سر کاریم؟
آفرین! نکتهای که باید اقرار کنی: «من حالیم نمیشود.» این خیلی مهم است. اصلاً رمز صعود. آن گندم را روز اول که میخواهد بیاید برود به آن خوراک دام و طیور و اینها، یک جمله را باید بگوید: «من هیچی حالیم نمیشود. هر کار دوست داری بکن.» هر جا گفت: «من میفهمم.» نه! بعدش فلان است. نه، باید عقلم را به کار بیندازم. عقل همین است که بسپاری دست من. نه، عقل چی میگوید؟ عقل میگوید روی زمین باشی این جور باشی بهتر است یا توی کیسه باشی، توی انباری باشی بهتر است؟ عقل این را میگوید. عقل آن را میگوید. عقل میگوید ربا فلان است، عقل میگوید ربا خوب است، لازمه در جامعه. عقل تو بله. کدامش راحتتر است؟ کدامش بیدردسر است؟ کدامش بی آزار است؟ همش میخواهی فرار کنی از فشار و اذیت و گرفتاری و اینها. عقلت این را میفهمد. عقلی که بفهمد باید بیاید بالا، آن یک جور دیگر حسابوکتاب میکند. راهش چی شد پس آقا؟ یک کلمه: صبر. راه صبر چی شد؟ باور به باطن. ما برای اینکه بخواهیم صبور باشیم، چه کار باید بکنیم؟ باید هی توجهمان را به باطن جمع کنیم. حواسمان به ظاهر پرت [نشود]. اونی که باعث میشود آدم در امتحان شکست میخورد و بیصبری میکند، این است که حواسش به ظاهر پرت میشود. مثل حضرت موسی علیه السلام. موسی هم که باشد، خدا ازت امتحان میگیرد. موسی هم که باشی، یک ظاهرهایی هست که حواست را نسبت به باطن پرت میکند. یا یک باطنهایی هست که خبر نداری ازش. موسی هم که باشی، داستان ادامه دارد. «ماهی دو شب هیئت میرویم، گناهانمان بخشیده شد و کاملاً من الان دیگر هر چیزی که به ذهنم میآید، کاملاً عین حق است، عین وحی.» نه آقا جون، اعتمادبهنفس. اینها اعتمادبهنفس است دیگر. اعتمادبهنفس، چیزی که آدم را با کلمه «خودم میدانم، خودم حالیم میشود، من بلدم، من میتوانم.» از اینها باید بیایی بیرون. «من نمیدانم، من نمیتوانم، من بلد نیستم، من حالیم نمیشود.» اینها مضمون روایات و ادعیه ماست.
ببینید اهل بیت با خدا چهجوری صحبت میکردند. «خدا من هیچی بلد نیستما.» «لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي شَيْئاً وَ لا ضَرّاً وَ لا نَفْعاً.» من نمیتوانم آقا! من نمیتوانم نفع برا خودم جلب کنم آقا! من نمیتوانم ضرر از خودم دفع کنم آقا! کار من نیست آقا! کار خودت است ها! من ضعیفم آقا! من بلد نیستم آقا! ولم نکنید ها! «لا تَكِلْني إلى نَفْسي طَرْفَةَ عيْنٍ أبداً.» یک چشم به هم زدن خودم را نسپارید ها! یک لحظه ولم نکنید ها! من نمیتوانم آقا! من پسش برنمیآیم آقا! من هیچ کارهام. من فقط در مشت توأم. تنها کاری که از من برمیآید این است که خودم را بسپارم توی چنگت. همین. میشود توکل. صبر و توکل. صبر و استعانت. علامه طباطبایی میفرماید این دو تاست که رمز موفقیت است. البته در مدارس ما، در این سخنرانیهای انگیزشی ما این حرفها را نمیزنند. به کسی نمیگویند: «آقا این دنیا این شکلی است. اگر میخواهی به جایی برسی، باید صبر کنی، باید توکل کنی.» رمز موفقیت توکل است. الان همه کتابها را چی پر کرده؟ اعتمادبهنفس. «به خودت بگو من میتوانم.» هی برو روبروی آینه وایسا، آن بالای آینه بنویس: «من سه هفته دیگر فلان جا میرسم!» هی بگو: «من میرسم!» همش توهم، همش دروغ، خالیبندی. خیلیها بودند رسیدند. بله، خدا رساند. خوب، خوب بود دیگر؟ از کجا معلوم خوب بود؟ از کجا برایم خوب بود؟ مگر هر چی تو بخواهی خدا بهت بدهد خوب است، خیر است؟ آقا، خوب خدا داده. خب باشه. آقا ابلیس را وقتی خدا بیرون کرد، بهش چی گفت؟ خدای متعال فرمود: «یا حاجت داری بالاخره. اینجا زحمت کشیدی شش هزار سال عبادت.» حاجت ابلیس چی بود؟ چی خواست؟ «مهلت. تا چقدر؟ تا روز قیامت.» البته خدا تا روز قیامت بهش نداد. گفت: «الا یوم الوقت المعلوم.» خب حالا شما بگو این برایش خوب بود یا بد بود؟ مگه خدا حاجتش را نداد؟ مگه حاجت مستجاب نبود؟ اگه عقلش میرسید میگفت: «همین جور من بمیرم بهتر است که من چند هزار سال بمانم هی گناه روی گناه، آتش برای خودم جمع کنم. هی کلنگ بزنم ته جهنم.» بابا! دیگه به نفت رسیدی ته جهنم! هی دارد میکند برود پایین، نفتهای جهنم زد بیرون. بازم میخواهد برود پایینتر. ولکن داستان نیست. ولکن. اتصالی دارد. اگه حالیش میشد چی میگفت؟ غلطی کردم! هر کار دوست داری بکن، ببخشید. ولی زورم نمیرسد بگویم میخواهم سجده کنم، بمیرم بهتر است. تلقین میکند: «من میخواهم فلان جا برسم.» خدا بعضیها را هم میدهد. خیر است؟ خیر است؟ مگه هر چی آدم پافشاری میکند که بهش برسد، برایش خیر است؟
بماند که خیلی از اینها هم که بهش میرسیم، توهم داریم که رسیدیم. مسئول تلقینمان است. خودمان گفتیم: «پیرزن را نگار میبینم، همه را شکل یار میبینم.» انقدر تلقین کرده: «این فلان است!» بهش که میرسد، میگوید: «ما بهش رسیدیم!» خودت، به خدا. اینکه نگار نیستش که. این پیرزن است. هی به خودت گفتی: «پیرزن نگار است.» زور زدی آخه رفتی بهش رسیدی. درست شد؟ این میشود داستان ما.
پس چند تا نکته شد: یکی اینکه آدم صبر نمیکند چون از باطن خبر ندارد. و چون نسبت به خوبیها درکش غلط است. خیلی از چیزهایی که خوب میداند، واقعاً برایش خوب نیست. خیلی از چیزهایی که واقعاً خوب است، [آنهایی هستند] که خوب نمیداند، واقعاً برایش خوب هست. چون بالاتر [در] قضیه، پشت پرده را چون خبر ندارد نمیفهمد. نمیفهمی این چقدر خوب است. نمیفهمی چقدر خیر است. بلاهایی که ما در زندگیمان میبینیم، همش همین است. بلاهایی که اهل بیت دیدند، همش همین بود. ظاهرش تلخ. البته ما به حسب همان ظاهرش عزاداری میکنیم، به سر میزنیم، به سینه میزنیم چون بلا. این ذوات پاک مظلوم واقع شدند، حقشان نبود این کارها. ولی راضیایم به نتیجه. میدانیم که هر چی هست، محصول این گرفتاری بوده که اینها تحمل کردند. بلایی بوده که تحمل کرده. آخر زیارت عاشورا چی میگوییم؟ «اللهم لک الحمد حمد شاکرین علی مصابهم العظیم.» خدایا! بابت مصیبتهایی که اهل بیت دیدند، من به تو سجده شکر میکنم. آقا، سجده شکر! توی سرم هم میزنم. اول زیارت عاشورا توی سرم میزنم، آخرش سجده شکر میکنم. «مصیبت ما اعظمها!» چقدر این مصیبت بزرگ است. همه عالم را آتش زده این مصیبت. ولی من شکر میکنم. ظاهرش درد است، باطنش رحمت است. خیر است. «ظاهره من قبله العذاب و باطنه فیه الرحمة.» عمدتاً رحمت خدای مدلی است. یک ظاهری دارد، ظاهر دردناکی است، ظاهر سختی است. مادری که میخواهد بچهدار بشود. ظاهر قضیه همش درد است، رنج بارداری، نه ماه فشار، خستگی، نمیتواند به این ور بخوابد، نمیتواند روی شکم بخوابد. مراقبت باید بکند. در راه رفتنش، در غذا خوردنش. دیگر موقع زایمان که دیگر «حملته و امه کرها و وضعته کرها.» قرآن میگوید: «هم دوران بارداری، دوران کراه [است]، ناخوش است.» خوشش نمیآید از این. هیچ مادری از آن بارداری خوشش نمیآید. شیرین نیست بارداری. ظاهرش شیرین نیست. ولی مادرها همه دوران بارداری را دوست دارند. به حسب چیش دوست دارند؟ باطنش. اونی که بچهدار نشود، میرود دکتر، دوا، درمان، التماس، گریه. حرم امام رضا، پشت پنجره فولاد. تو چیش را میخواهی؟ نه ماه بارداری، رنج، گرفتاری، درد، فشار میخواهی؟ گریه میکنی؟ شبها خوابت نبره؟ بعد تازه زایمان کنی، درد زایمان؟ بعد بعد زایمان شبها بچه تا نق بزند، پوشک عوض کن، کثافتکاری بچه، بشور، بیخوابی، شیر دادن. اینها را دوست داری؟ اینها ظاهر قضیه است. باطن قضیه این است که «بچهدار مامان میشوم، مامان میشوم.»
«وجعلناهم ائمة لما صبروا.» ما کی امامها را امام کردیم؟ آیه قرآن است: «وقتی که صبر کردند.» ظاهرش درد است، باطنش چیست؟ امام میشود. امام بشود، چه کار میکند؟ یک نگاه به یکی میکند پرتش میکند توی ملکوت، اسمش به زبان کسی بیاید پاک میشود، دل کسی یک ذره به سمت این منعطف بشود، بهشتی میشود. دروازه رحمت، دروازه فیض میشود. بله، امام حسین خیلی مصیبت کشید، دروازه رحمت است. همین که بهش توجه میکنی، کار تمام است. ظاهرش این است، باطنش نه، باطنش خیلی فرق میکند. ظاهر دردناکی دارد کربلا. ولی باطنش خدا میداند چه خبر است و خدا چی داده به امام حسین. چی داده به امام حسین؟ از آن ور هم من از ظاهرش سر در نمیآورم، نه از باطنش. نه ظاهرش را میفهمیم که چه مصیبتی تحمل کرد امام حسین در کربلا، نه باطنش را میفهمی که خدا چی داد به امام حسین. مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت. یک آقایی آمده بود، جلسه ایشان شرکت کرده بود. حالا بنده خودم کسیام که به روضهها خیلی حساسم. به اینکه روضه دروغ و اشتباه و اینها خوانده نشود. از [منبع] سند باشد، از [معبر] متن باشد، از [تراز] مقتل باشد. میگفت: «که اون آقا نشسته بود کنار آیتالله بهجت، داشت روضه گوش میداد. روضهخوان داشت روضه میخواند. این آقا که این کنار نشسته بود، هی میگفت: «که آقا این دروغ است، آقا این غلط است.»» آرام میگفت گوش آقای بهجت. «آقا این دروغ است، آقا اینطور نبوده.» چند بار این را گفت. آقای بهجت برگشتند بهش فرمودند که: «هر چقدر هم دروغش را بگویند، به راستش، راستش از همه اینها سنگینتر بود. هر چقدر هم دروغش را بگویند، واقعیتش یک چیز دیگر بود.» نمیفهمیم کربلا چی بود و چه کردند. این چیست که هر چقدر دروغ بگویند به پای راستش نمیرسد؟ چه کار کردند کربلا؟
همین قدر امشب، شب اول روضهمان است. با کلام امام رضا ولی نعمتمان، آقامان شروع کنیم. همین قدر فقط بگوییم. فرمود: «ان یوم الحسین اقرح جفوننا.» همان عاشورا، یک چیزی شد که وقتی ما یاد میکنیم، انقدر گریه میکنیم، پلکمان زخم میشود. «اقرح جفوننا و اسبل دموعنا.» اشک ما را جاری کرد. بعد یک جمله امام رضا فرمود، شاید این جان مطلب است. فرمود: «ازل عزیزنا به عرض کرب و بلا.» در زمین کربلا عزیز ما را ذلیل کردند. عزیز ما را ذلیل کردند در کربلا. «اذل عزیزنا به عرض کرب و بلا.» بعد دیگر یک جمله امام رضا فرمود که من پرهیز میکنم این جمله را ترجمه کنم. ولی کلام امام رضا علیه السلام، روضه فقط دیگر همین قدر باشد، بیشتر نمیگویم. فقط همین یک عبارت را اشارهای بهش بکنم. اذیتتان نکنم. یک اشارهای فقط.
زمان جاهلیت اینطور نقل شده که زمان جاهلیت بعضیها وقتی میخواستند گوسفند را ذبح بکنند، این شکلی بود که برای اینکه بین خودشان تقسیم بکنند، هر کی از یک کناری به جان این حیوان میافتاد و هر کی هر عضوی که قطع کرد، مال خودش میشد. نمیدانم منظور امام رضا همین بود یا نه. فرمود: «ذُبِحَ الْحُسَيْنُ كَمَا يُذْبَحُ الْكَبْش.» ما را چطور کشتند؟ آنطوری که گوسفند را ذبح میکردند. جد ما را آنطور سفت کردند. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. حسین.
در حال بارگذاری نظرات...