* تعریف صحیح از انسانیت چیست؟
* عیار انسانیت؛ برای آسمان و رو به آسمان زندگی کردن
* در لحظه گناه، انسان روح الایمان را از دست میدهد
* میزان؛ مقابل طغیان و فرعون
* فساد؛ خروج از استانداردها و میزان الهی
* پیامبر صلاللهعلیهوآله؛ ریشه شجره طیبه
* امیرالمؤمنین علی علیهالسلام؛ تنه شجره طیبه
* امام حسن و امام حسین علیهماالسلام؛ شاخههای شجره طیبه
* شیعیان؛ برگهای شجره طیبه
* برابری ظلم به هر کدام از شیعیان با ظلم به پیامبر اکرم صلاللهعلیهوآله
* ماجرای یارِ غار
* فداکاری عظیم امیرالمومنین علی علیهالسلام در لیلهالمبیت
* معجزات الهی در ماجرای هجرت پیامبر اکرم صلاللهعلیهوآله
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی و آله الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
پیرامون فرعون در قرآن مباحثی را جلسات قبل عرض کردیم، به مناسبت آیه **«و فرعون ذیالعوتاد»**؛ در واقع این بحث هم فرعونشناسی است و هم طاغوتشناسی. آن چیزی که جلسات قبل بهطور مبسوطی به آن پرداختیم، این بود که خروجی کار فرعون و فراعنه طغیان و فساد است؛ افراد را به طغیان و فساد میکشانند و هم جامعه را. البته قبلاً تعبیر دیگری از آن داشتیم، تعبیر حیوانیت را داشتیم؛ اینها کارشان، یعنی در واقع ایجاد حیوانیت در فرد و جامعه است، سوق دادن به سمت حیوانیت. این فساد هم عملاً همین است؛ یعنی آن چیزی که فرد را به فساد میکشاند، ساختار شخصیتی، بافت درونی، و بافت روانی او را به فساد میکشاند، همین است که از آن انگیزههای انسانی، روحیههای انسانی و شاکله انسانی فاصله میگیرد و متمایل میشود به انگیزهها و روحیهها و شاکلههای حیوانی. این میشود فساد.
**«فاسد»**، صالح اونیست که معیارها و ترازوی الهی واجد ویژگیهای انسانی است. کسی که اخلاقش انسانی است، رفتارش انسانی است، "انسانی" است؛ یعنی ربانی است، یعنی الهی است، یعنی شبیه به انبیاست. این میشود انسان. ما گاهی تعریف دیگری از انسانیت داریم، چیزهایی را که ما بهعنوان انسانیت به حساب میآوریم، خیلی وقتها همان حیوانیت است. مثلاً وفاداری؛ خب، این را که سگها هم دارند. امانتداری؛ خیلی از حیوانات هم دارند، ظلم نمیکنند. ما الآن دو تا طوطی توی قفس داریم، مطالعه میکنیم اینها را. خیلی وقتها رفتارهایشان را: از این کوتولههای برزیلی، هیچ وقت تا حالا ندیدیم دو تا با همدیگه دعواشون بشه. یک کم گاهی شاخبهشاخ هم میشوند، نوکبهنوک میشوند؛ ولی دعوا تا حالا ندیدیم. مدت مدیدی اینها با همدیگه تو یه قفساند؛ قفس ۵۰ سانتی. شما دو تا آدم را توی اتاق ۵۰ متری قرار بده، ببین! ولی دو تا طوطی ابداً. عجیبه! قهر میکنند با هم نه، به اختلاف میخورند نه. هر روز کنار هم میخوابند، هر شب کنار هم میخوابند، با هم غذا میخورند، یه تخمی هم گذاشتند و خلاصه ازش مراقبت میکنند و پدر و مادر میشوند، خوشحالاند. به هر حال!
اینی که آقا یک کسی نسبتبه همسرش وفادار است و همسر دوست است و بچهدوست؛ این تازه میشود اندازه این کوتولههای برزیلی ما. یعنی اگر کسی این را ندارد، دیگر از این کوتولهها هم کوتولهتر است. اینها که اخلاق انسانی نیستش که! الان آن قدر حیوانیت عالم را گرفته که اینها وقتی در کسی دیده میشود، همه کف و سوت میزنند که: «ای وای، چقدر وفادار!» واقعاً این تازه شده اندازه گربههای محل ما. تازه اندازه... تازه اینجا یه کوتوله برزیلی داریم، یه دونه مرغ عشقم... یه جفت مرغ عشقم قم داریم. خلاصه مشهد یادمان افتاد که اینها را... برگشتیم به عشق مرغعشقها. خلاصه به رفقا... خلاصه الآن هیچ نگرانیای نداریم که مثلاً ما نیستیم، آنها دعواشون شده باشد، طلاق گرفته باشند، اختلاف خورده باشند، مرد دلسرد شده باشد نسبتبه این گفته: «من تو اینستا خیلی خوشگلتر از توشو دیدم؛ مرغعشق دیدم، پَرهاش این شکلی... گربه مرغعشقهای مردم چیکارا میکنن برای شوهرهاشون؟» تو نه دستپختی داری، نه اخلاق داری. اینکه دیگر کسی اینها را هم ندارد، که دیگر از این مرغعشقهای ما هم کمتر است. اگر کسی با همسرش این مقدار تطابق و موافقت و اینها را هم ندارد که دیگر...
اما در دورهای هستیم که اینها هم کیمیاست. و واقعاً همین است؛ یعنی الآن بشر به حیوانات غبطه میخورد. چرا میلیون ها خرج میکند که شبیه سگ بشود؟ یه مدت میرود بین خوکها زندگی میکند. مثلاً به حیوانها غبطه میخورد، آرامشی که اینها دارند، وفاداریای که اینها دارند. خب، اینها خیلی فاجعه است. اونی که ما میگوییم انسانیت، اینها نیست؛ صدق و وفاداری و اینها شاخصهای انسانیت نیست. اینها را در حیوانات هم میبینیم. هیچ حیوانی دغلبازی ندارد، مگر حالا بعضی حیوانات خاص که آن هم در بعضی موارد، مثل روباه و اینها. آن هم داستانش چیز دیگری است. آن هم دغلبازیاش در عین صداقت است؛ همه میدانند این کار است. آن هم برای شکار است دغلبازیاش.
غرض این است که این ویژگیها. شما ببینید یه گاو را بهش گاوآهن میبندند که شخم بزند. کم نمیزنه، وجدان کاری آن، خلاصه، تایم کاری تا تهش قشنگ انجام میدهد، درست؛ با کمترین دستمزد، با یه علف! الآن دنیا غبطه میخورد و میخواهد که مثلاً نیروی انسانیای که در ادارهها استفاده میشود، مثل این گاو کار بکند، از کار ندزدد، تعهد کاری داشته باشد، وجدان کاری داشته باشد. خب، اینها واقعاً بهجاست. یعنی در همچین فضایی ما داریم زندگی میکنیم. نه، منظور از انسانیت اینها نیست. اینها همان حیوانیت است. منظور از انسانیت این است که انسان سرش را به سمت آسمان بالا گرفته باشد. آن چیزی که مدنظرش است آسمان است. این میشود عیار انسان. او برای آسمان و با تراز آسمان زندگی میکند. گوشش به آسمان است، چشمش به آسمان است؛ نه آسمان دنیایی و مادی، آسمان معنوی. آسمانیاست که او قبول دارد. اگر قبول ندارد، که میشود کافر. کافر را قرآن فرمود در حد حیوانات است. قرآن کافر را حیوان میداند؛ **«کما یأکلون و یتمتعون الانعام»**. و شاخص انسانیت و حیوانیت را در این ویژگیهای فرعی ظاهری نمیداند که مثلاً دزدی نمیکند، اختلاس نمیکند، فلان. شاخص انسانیت و حیوانیت را در ایمان و کفر میداند.
مفصل به آن پرداختهایم: پنج تا روح در انسان. انسان میتواند واجد این پنج مرتبه از روح بشود. سه تایش با حیوانات مشترک است: **«روح الشهور»**، **«روح الحرکة»** و **«روح الحیات»**. یک روح بالاتر از اینهاست، میشود **«روح الایمان»**. یک روح بالاتر از اینهاست، **«روح القدس»**. آن سه تای اول در حیوانات هست، فرمود در کافر هم هست. **«روح الایمان»** میشود نقطه تمایز بین انسان و کافر؛ بهعبارت دیگر، نقطه تماس بین انسان و حیوان.
انسانی که ما ازش حرف میزنیم، اونی که روحالایمان داشته باشد. روحالایمان البته خودش شدت و ضعف دارد. اگر ازش فاصله میگیرد، توبه که میکند برمیگردد. در آن لحظهای که دارد گناه میکند، روحالایمان ندارد. نمیشود کسی در لحظهای که روحالایمان با اوست، گناه کند. به میزانی که گناه میکند، روحالایمان از او دور میشود. اگر دیگر گناه ملکهاش بشود، روحالایمان هم کامل از او دور میشود. این انسانیتی که ازش حرف میزنیم، این است. فسادی هم که ازش حرف میزنیم، این است. منظور ما از فساد این است، نه اینکه آقا مثلاً گوجه گران شده و این را فساد بدانیم. گوجه گران شده؛ یعنی برای اینکه بعد حیوانی شما سیر بشود، یک کمی چالش پیدا کرده. آن هم البته فساد است، ولی قرآن این فسادها را فساد نمیداند. قرآن فسادی را فساد میداند که اختلال و آسیب بزند به روحالایمان، به انسانیت شما.
**«وما أمر فرعون برشید»؛** فرعون دستور، حرف، اَمرش رشدی نمیآورد برای شما. رشد اقتصادی که خب میآورد، آب و علف که خب میآورد. فرعون که منافع ظاهری مردمش را خوب تأمین کرده بود. اهرام ثلاثه را برای اینها ساخت، با قواعد عجیبوغریب ریاضی که هنوز که هنوز است خیلیهایش کشف نشده و عجیب است. در خیلی از چیزها هم پیشرفته بود. صنایعی که در زمان فرعون دیده میشود، یک رفاه نسبی هم ظاهراً برای مردم به هر حال آورده بود. جنبههای تاریخیاش بر روش بحث خیلی اینها مدنظر نیست. آن کرامت انسانیه که ارزش برایش قائل نیست، لگد مال میکند، جان آدمها، شخصیت آدمها ارزشی ندارد. وگرنه پول که خوب میپاشید، پول میریخت، اگر کسی نوکریاش را میکرد، حرفش را گوش میداد. مشکل مردم با فرعون مشکل پولی نبود، مشکل چیز دیگری بود. **«ان عبدته بنی اسرائیل»**، تعبیری که حضرت موسی: «بنیاسرائیل را به بردگی گرفته.» «مملوک، نوکر.» این چالش را نگفت آقا «مردم گرسنهاند، آمدم سیرشان کنم.» شعار حضرت موسی برای انقلاب این نبود که «نگو مردم، فرعون شما را گرسنه نگه داشته، من آمدم سیرتان کنم. آمدم برایتان خانه بدهم، آب و برق رایگان بدهم.» حضرت موسی بلکه برعکس، اتفاقاً در اثر تبعیت از حضرت موسی، یک کم دچار مشکلات این شکلی هم شدند، در آب و دونشان هم یک کم مشکلات ایجاد شد که **«من و سلوی»** خدا فرستاد برایشان.
اونی که مسئله حضرت موسی بود، این بود: «بنیاسرائیل تو اینها را به بردگی گرفتهای. همه چیز بر مدار منفعت توست، منفعت تو را باید تأمین کند. همه ساختار را یک جوری چیدهای که منفعت تو تأمین بشود. هر کی هم که منفعت تو را تأمین کند، ارزش پیدا میکند. دیگر خودش ارزش ندارد؛ منفعت او را به سبب اینکه منفعت تو را تأمین میکند، برایش ارزش قائلی.» یعنی انسانها اصلاً ارزشی ندارند خودشان، این با گاو و الاغ و اینها چه فرقی میکند؟ گاو و الاغ هم همیناند دیگر. آن گاوی که شیر میدهد، استفاده میکنی. هر وقت دیگر شیر نداد، سرش را میبُری. هر کی که حرف تو را گوش میدهد، استفاده میکنی. هر کی گوش نمیدهد، او را ذبح میکنند. منفعت ندارد، احساس خطر ازش میکنی، ضبطش میکنی. این منطق فرعونی است. منطق فرعونی برای انسانیت افراد ارزشی قائل نیست. این میشود طغیان، این میشود فساد. طغیان و فساد از اینجا میآید. فساد یعنی **«فَکَثُرَ فِیهَا الْفَسَادُ»**. یعنی این خراب میکند، همه چیز خراب میکند. یعنی چه، مگر درستش چیست که اینها میشود خراب؟ درستش رو روی میزان است.
آمدن، خیلی قشنگ است که **«الرحمن * علم القرآن * خلق الانسان * علمه البیان * الشمس و القمر بحسبان * و النجم و الشجر یسجدان * و السماء رفعها و وضع المیزان»**. ادامهاش: **«الّا تطغوا فی المیزان»**. ادامهاش: **«وأقیموا الوزن بالقسط ولا تُخسروا المیزان»**. **«و السماء رفعها و وضع المیزان»**. **«وضع المیزان»** که چیکار کنیم؟ **«اَلّا تطغوا فی المیزان»**. معیار طغیان را چه قرار داد؟ میزان. میزان که باهاش طغیان فهمیده میشود. پس در برابر فرعون، میزان. فرعون طغیان میکند؛ یعنی چه؟ یعنی میزان نیست، براساس میزان حرکت نمیکند. کدام میزان؟ و بیّنات فرستاده شده با انبیا. انبیا خودشان میزانند، همراه با میزان. میزان اوست، استاندارد اوست. همه انبیا میزاناند در مراتب خودشان، در سطح خودشان، استانداردند، استانداردها را دارند با خودشان. این میشود میزان. خطکشیها را مشخص کردند. هر جا از این خط زدی بیرون، میشود طغیان، و هر جا از خط زدی بیرون، میشود فساد.
فرعون چون میزان را قبول ندارد، چون این سازوکار را قبول ندارد، خودش خط میکشد، میگوید: «نه آقا، این چرا تا اینجا؟ برو تا آنجا!» کی گفته مثلاً: «اینقدر موهات معلوم باشه اشکال نداره، برو تا آنجا!» مثلاً حالا مو؛ چون بحثش خیلی تو سالگرد بزرگواری است که نمیپوشاند. اگر میپوشاند، خیلی مشکلات حل میشد. بهخاطر عدم پوشش، استانداردها را عوض میکند. میگوید: «کی گفته این استاندارد است، آن استاندارد است؟ کی گفته مثلاً این از ۹ سالگی مثلاً اینطور میشود، من میگویم از ۱۸ سالگی!» استاندارد عوض. «چرا مثلاً این باید از ۱۳ سالگی، از ۱۵ سالگی مثلاً عقدی که میبندد، قراردادی که میبندد، نافذ باشد؟ من میگویم ۱۸ سال.» همان سن بلوغ است دیگر. این سن قانونی که میگوییم، سن بلوغ ماست. بعد جالب است که کدامشان دارد به انسان توهین میکند؟ اونی که میگوید: «این دختر ۹ سالگی هر عقد و قراردادی ببندد، نافذ است.» یا اونی که میگوید: «تا ۱۸ آدم حسابش نکن.» خیلی بامزه است! ۹ سالگی این دختر اگر خانه اجاره داد، ما اصلاً مالک است، مالک. اگر اجاره داد، نافذ است. میگوید: «نه، غلط کردی این را گفتی تا ۱۸ سالگی نمیشود.» بعد آن میشود استاندارد. از کجا آوردی استاندارد را؟ با چه درکی؟ با چه تشخیص مصلحتی؟ با چه تشخیص منفعتی؟ که ما مفصل اینها را یک فصل مفصل بحث کردیم که انسان چقدر کلاً رو هواست. همه تشخیصش، همه کشک... ختم به اشتباه میکند. اشتباه میکند.
اگر دوستان برنامه قاضی را در عالم معنا دیده بودند، آقای قاضی فرموده بودند که خیلی از مسائل هست که وقتی میآییم اینور، میفهمیم اشتباه فکر میکردیم. مثل فلان چیز که شما اینطور فکر میکنید، ولی در واقع اینطور است. بحث به حاشیه کشیده میشود. یا باید شما الان با توضیحات من قانع بشوید. ۶۰۰ تا پیام میآید که اونطور هست. خیلی مسائل این شکلی، تلقی و درک ما غلط است، اشتباه است. انبیا میزان، فرعون در برابر میزان تعریف میشود. فراعنه در برابر موازیناند. **«واما من خفت موازینه فامه هاویه، و اما من ثقُلت موازینه فهو فی عیشة راضیه»**. راضیه، همان راضیه مرضیهای است که در نفس مطمئنه آمده: نفس مطمئنه، راضیتاً مرضیه. راضیه چیست؟ **«فِیهَا رَاضِیَه»** مال کیست؟ **«ثَقُلَت مَوَازِینُهُ»**. پس نفس مطمئنه کیست؟ اونی که **«ثَقُلَت مَوَازِینُهُ»**. یعنی همه چیز رو استانداردها آمده جلو، میشود نفس مطمئنه. با کدام استانداردها؟ با استانداردهای خدا، با استانداردهای انبیا. میزان، بیانات که آنها بگویند.
نظرت چه ارزشی دارد؟ عقل آدمیزاد را روایت فرمود امام صادق که امام خمینی هم میگفتند: «عقل آدمیزاد را گنجشک بخورد، سیر نمیشود!» نظر- در مسائلی که آدمیزاد صبح تا شب باهاش درگیر و فکر میکند، فهمیده- ۶۰ سال بعد میآیند میگویند: «آقا اصلاً این اون نیست، یه چیز دیگر است، داستان اصلاً به این برمیگردد، اون مال فلان چیز است.» در مورد فلان فیزیک جدید میگوید: «آقا اصلاً این داستان نور و رنگ و اینها اصلاً این نیست. اینکه تو میبینی اصلاً این نیست، اصلاً یه چیز دیگر است. رنگها اصلاً این شکلی، داستان رنگ این چیزهایی که دیگر سادهترین چیزهایی است که ما میفهمیم.» اصلاً ابتداییات. اصلاً جای انکار ندارد که این دیوار سفید است. سفید نیستش که! این در لایه فلان چشم تو، پردازش رنگ ندارد، اصلاً چیزی به نام رنگ مثلاً نداریم ما اینجا! این تابش نور است. یه نور، این تابش نور در این سطوح مختلف، در لایههای مختلف، در بازتابش در چشم، این تکثر رنگی شکل میگیرد. بیرون رنگ نداریم! این در چشم شما این شکلی شکل گرفته.
آدمیزادی که آنقدر نفهمد! تو این چیزهایی که میفهمد، معنا، در ملکوت، در عالم مصالح و مفاسد نظر بدهد. وضعیت جنگل مولایی که الان داریم در عالم. نه همجنسبازی خوبه، آن فلان هم آنقدر بد نیست، **«خَلَقَ اللَّه»** که ابلیس گفت. «آدم تو هستی؟» میبیند قشنگ میریزند به همه ساختار خلقت خدا را. میشود فساد. فساد اینجوری هیچی رو استانداردها نمیآید جلو. ازدواجش رو استاندارد نیست، طلاقش رو استاندارد نیست، تربیت فرزندش رو استاندارد نیست، عبادتش رو استاندارد نیست، ارتباطاتش رو استاندارد نیست. با محرمش، با نامحرمش، اصلاً محرم نامحرم ندارد. با همجنسش، با غیر همجنسش. با کوچک، با بزرگ. هیچ کدامش به استاندارد نیست. این میشود فساد، میشود طغیان. و فساد رو میزان نیست. رو میزان نیست.
خب، جالب است. اینور ما فرعون را داریم، اونور میزان را داریم. برای میزان در روایت ما کی را به عنوان میزان معرفی کردند؟ هم در مورد پیغمبر، تعبیر میزان را داریم، هم در مورد امیرالمومنین. **«انا میزان الحکمة و علی لسانها»**. «میزان حکمت منم، لسان حکمت علی.» یعنی با من معلوم میشود عیار حکمت. درک، فهم درست؛ آنقدری که با من تطبیق دارد، فهمت درست است. آن منش من—مثل ماها نیستا—آن منی که پیغمبر، ماها نیستا، او دیگهایی از آن عالم بالاست. دقت کردید؟ این منی که دارد خودش تعریف میکند: «من میزان حکمتم.» منی نمانده. آن منی که اینجا دارد حرف میزند، منی برایش نمانده که از منی حرف بزند. درست شد؟ این میشود ترازوی حکمت، میزان حکمت، زبان حکمت امیرالمومنین. میخواهی به آن استانداردها برسی و کشف کنی و بفهمی، خدا این باب را با امیرالمومنین باز کرده. آن حقیقت در پیغمبر اکرم بیشتر جنبه پوشیدگی و مستوری دارد که حالا در فضای عرفان و ایهام بحث میکنند، اجمال و تفصیل. تفصیلی که امثال محیالدین و اینها مطرح کردند و خیلی در آن فضاها نرفتیم. در روایت، چون روایت خیلی زیبایی داریم که این را مفصل چند جلسه جاهایی بحث کردیم، بیشتر این روایت را مطرح میکنیم.
پیامبر اکرم فرمود: «من و علی یک درختیم.» «من اصلم، علی فرعه.» **«فرع»** یعنی تنه. اصل، ریشه. خیلی مثال قشنگش: ریشه و تنه درخت. شما درخت را که میبینید، درخت یه ریشه دارد، یه تنه دارد. ریشه و تنه از هم جدا نیستند. خیلی مثال قشنگ. ریشه و تنه یکیاند، فرقی ندارد، همهاش درخت است. بله دیگر، اینها در واقع همه انبیا دیگر ما جلوه و نمودی از نبی اکرم هستند. درست است، از جهت زمانی جلوترند، ولی آن حقیقت قدسی زمانبردار نیست. پیغمبر که تقدم و تأخر ندارد حقیقت پیغمبر، نور پیغمبر. بلکه اتفاقاً برعکس. این نور خورشید در عالم که آمده، اینها همه مقدم. خورشید که اول؟ خورشید که میآید، اول چی میآید؟ اول یه لایه ضعیفی میآید. هی میآید، میآید تا اون سر ظهر میشود. تعبیر ضحی، سوره ضحی. به ضحی قسم خورده پیغمبر اکرم. قشنگ چی میگوید در سوره ضحی: **«وَالضُّحَی * وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَی * مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَی * وَلَلآخِرَةُ خَیْرٌ لَّکَ مِنَ الأُولَی * وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَی * أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَی * وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَی * وَوَجَدَکَ عَائِلًا فَأَغْنَی»**. به ضحی قسم خورد. **«ضحی»** ساعتی است که دیگر قشنگ آفتاب سر ظهر است. آفتاب پیغمبر، **«ضحی»** است. اینها همه، فجرند، طلوع اول صبح، روزنههای اول. بله، همهاش خورشید است، ولی خورشید ساعات، تابشهای مختلفی. آن خورشید کامل، **«والشمس و ضحاها»** که اصلاً تطبیق دادهاند پیامبر اکرم در روایت ما این آیه را بر امیرالمومنین. خب، بله، چون اساساً فضا، فضای بروز کامل حق نبود. فضای بروز کامل حق همین دوره پیغمبر اکرم است. یعنی خود زمین باید بچرخد دیگر که برسد به آن ساعت ظهر. الان این مقدار زمین مستعد این مقدار از دریافت از خورشید حضرت موسی میشود یه نمونهای. حضرت ابراهیم همینطور. **«انَ مِن شِیعَتِهِ لاَبْرَاهِیمَ»**. اینم باز گفتند که این شیعه یعنی شیعه امیرالمومنین. بانک: ابراهیم پدر امیرالمومنین است. ولی شیعه امیرالمومنین در اینجا که میآید، پدر امیرالمومنین است. در آن بالا که میرود، شیعه امیرالمومنین.
فرمود: «من ریشه درختم، علی تنه درخت، حسن و حسین و ائمه هم شاخههای این درختند، شیعیان ما هم برگهای این درخت.» خیلی لطیف است. همه وجود شما حتی حضرت عبدالعظیم را زیارت میکنید؛ رفتی برگ را زیارت کردی. برگ اتصال دارد دیگر. زیارت مؤمنین هم که میروی، اتصال برقرار میشود. هر مؤمنی را که زیارت بکنی، پیغمبر اکرم را زیارت کردهای، خدا را زیارت کردهای. **«ثارالله فوق عرشه»**. خدا در فوق عرش است. زیارت قشنگیاش به این است که ریشه پنهان است. تنه است که آشکار است، ولی تنه جدا از ریشه نداریم، ریشه جدا از تنه هم نداریم. اصلاً دو تا نیستند؛ ریشه و تنه مگر دو تاست؟ خیلی قشنگ است، خیلی لطیف است. شجره علی و پیامبر (صلوات الله علیهما) یک درختند، یک شجره. **«یا علی انا و انت من شجرة واحدة و الناس من شجر شتی»** (این روایت آمده). «من و تو یک درخت هستیم.» خیلی زیبا. این درخت زدن تنهاش سخت است. زدن شاخههایش هم سخت است. زدن برگهایش ساده است. ولی شما برگش را هم که میزنی، اره بگیری برگ را ببری، ضربه به کی زدی؟ ضربه به درخت زدی. آسیب به ریشه زدی. نور را جذب میکند و تحویل ریشه میدهد؛ همین برگهاست دیگر، درست است؟ بیست و چند سال گذشته از درسهایی که در مدرسه میخواندیم، چیزهایی در ذهنمان مانده هنوز. درست. آقا فوتوسنتز و اینها که میگفتند، برگ است دیگر. که این انرژی را میگیرد، تحویل ریشه میدهد. رضا فرمود: «به یک شیعه، به یک مؤمن بیاحترامی کنی، به رسول الله بیاحترامی کردهای.» اذیت و آزار، رنجش و زخمش به پیغمبر وارد میشود. پیغمبر کجاست؟ از همه بیشتر درد کشیده که همه درد و درد اوست. امام حسین را کشتند. درخت، شاخه را که زدند، ریشه را زدند. آسیبی که به شاخه وارد میشود، آسیب به شاخه هست، ولی آسیب به ریشه است، بلکه آسیبش به ریشه بیشتر است. اینجا فهمیده: **«علی منی و انا من علی، حسین منی و انا من حسین، فاطمه منی و انا من فاطمه»**. فاطمه منی. درست شد؟ چرا؟ چون نسبت اینجوری است. نسبت ریشه است و تنه. ولی این پنهان، آن آشکار. پیغمبر میزان حکمت، علی بن ابیطالب لسان حکمت. همانطور که درخت همهاش در ریشه است، ولی چی از این ریشه حکایت میکند؟ تنه. شما برای اینکه میخواهی بفهمی ریشه چقدر عمق دارد، چقدر سابقه دارد، از کجا میفهمی این چقدر ریشه دارد؟ تنه را نگاه میکنیم، از قطر تنه که بیرون در دسترس است، فهمیده میشود که این چقدر سن دارد، این ریشه تا کجا رفته، ریشه چقدر سن دارد. از تنه که **«یعرف المؤمنون من بعدی»**. چقدر لطیف! از این جهت خودش هم میزان اعمال. امیرالمومنین میزان. از آن جهت پیغمبر مدینه علم، علی بابش است. مدینهای است که همینجور که ریشه همه ویژگیهای درخت، مال ریشه است، ولی باب ارتباط با این ریشه چیست؟ تنه است، شاخه است. پ ن ک- مثل بعضی از این احمقها میگویند با علی در غار چه کار کرده؟ غار دارد ؟ علیان بابا! علی به معنای غار میگیرد. این فضایل امیرالمومنین—هرچی که میرسد یه چیز دیگر است—ولی اینکه فلانی در غار مثلاً بوده، اون ف-
آره، حالا امشب چون سالگردش است، میخواهم نکاتی آوردم بگویم. آن هم آدم وقتی خوب میرود در عمقش، میبیند که بیشتر—حالا من نمیخواهم با سوءظن و اینها نگاه کنم—ولی چیزی که دستگیر آدم میشود از بحث تاریخ، این است که پیغمبر این را برداشتهاند بردهاند که لو ندهد. در شهر قضیه را، چون همه اصحاب را فرستاده بود. پیغمبر ذیالحجه فرستاده بود مدینه. فقط خودش مانده بودا. این را امیرالمومنین، دو سه تا دیگر از صحابه. اینها هم فهمیدند که امشب—عرض کنم خدمتتان که—اینها فهمیدند لشکر قریش، کفار قریش فهمیدند که پیغمبر میخواهد برود، عن قریب از مکه. این داستان رفتن پیغمبر هم داستان مفصلی است که وحی شد بعد از حضرت ابوطالب (سلام الله علیه) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) به پیغمبر اکرم وحی شد که دیگر مکه جای ماندن نیست. تو دیگر دو تا حامی اصلیات را از دست دادهای. سهسال قبلش بود که از دنیا رفته. عرض کنم خدمتتان که- یا کمی بیشتر- دیگر وقت شد که کارات را بکن که برای اینکه بروی از اینجا. و این شد داستان هجرت نبی اکرم. کمکم صحابه را فرستاد مدینه. خب، شرایط مدینه—که البته اسمش مدینه نبود و یثرب بود—شرایط بهتری داشت. یثرب؛ هر چقدر اینجا اهل جهل و عناد و تعصب و خشکمغزی و روحیات خشن بودند، در مدینه، در یثرب فضا آمادهتر بود. اوس و خزرج خسته هم شده بودند از این همه درگیری. ۱۲۰ سال زده بودند به تیر و تار همدیگه. خسته شده بودند، دلها نرمتر بود، آمادگی بیشتر بود. شاید از جهت وضع اقتصادیشان هم در طبقات پایینتری بودند در قیاس با مکه که نقطه مهمی است.
دیگر پیغمبر آماده شدن برای هجرت به یثرب. اینها فهمیدند و گفتند: «خب، نباید بگذاریم برود. این برود آنجا، همه جمع شدند، دیگر هیچی! خب، فهمیده بودند. شکل دادن نشستن این اشراف و سران قریش به تصمیمگیری که چیکار کنیم. نظراتی دادند. البته در روایتی دارد که یه پیرمردی آمد در یک سیمای خاصی—که حالا پارسال ما در بحثهای شیطان و اینها این روایت را گفتیم—پیرمردی آمد و گفتش که این پیشنهاد البته ظاهراً به همین چهره ابوجهل آمد. این پیرمرد، ابلیس بود. آنجا ظاهر شد و پیشنهاد داد به اینها. گفت که این مدلی کار کنید که خونش گردن قبیله خاصی نیفتد. اینها هم پذیرفتند و کف زدند. خیلی این پیشنهاد عجیب غریبی بود. ۲۵ نفر را از ۲۵ قبیله—یا از قبایل کمتری ولی با این تعداد—مأمور کردند که اینها دور خانه پیغمبر را بگیرند. ۲۵ نفر قیمت کمی نیست. کهها شبانه کار پیغمبر را تمام کنند. البته در این کتابهایی که ما داریم—یعنی در این تقویمهایی که ما داریم—گفتهاند که **لیلة المبیت** شب اول ربیع است. یعنی امشب. ظاهراً اینطور نیست. برای اینکه اینها شبی که تصمیم گرفتند این کار را بکنند، پیغمبر اکرم خارج شد از مکه—که حالا توضیحات دارد، عرض میکنم انشاءالله—و سه روز در غار بود و بعد حرکت کرد به سمت مدینه. و ظاهراً ۱۲ روز هم تا مدینه در راه بود. گفتند روز اول ربیع الاول روز حرکت پیغمبر بوده. پس قاعدتاً این قضیه لیلة المبیت شب اول ربیع نیست، بلکه ۲۸ صفر است.
نکته قشنگ و فنی کار چیست؟ چیزی که به ذهن میرسد، کأنّهو این ۲۸ صفری که قرار بوده پیغمبر از دنیا بروند، همان بوده و امیرالمؤمنین به جان خرید. رحلت پیغمبر. پیغمبر گفت: «من نخوابم، تو جای من بخواب.» و این هم گرفتند، تمام شد رفت. خیلی ساده. قضیه روس فضایل امیرالمؤمنین است، علی علی. قضیه این نبود. نقل تاریخ هم دارد که اینها درگیر شدند. امیرالمؤمنین پرید شمشیر خالد بن ولید را گرفت از دستش. وارد جنگ شدند. گفتند: «نه، ما با تو...» ۲۰ ساله است ولی بیست و خوردهای، ۲۳ ساله است تقریباً. ولی میدانند که این شوخی ندارد. بعداً هم در قضیه هجرت، اینها حمله کردند. امیرالمؤمنین شمشیر کشید: «هر کی بیاد جلو، تیکهتیکه!» بله، فواطم را که بله، فواطم را که بردند که حالا اگر وقت بشود عرض میکنم. اینها میدانستند که با علی نمیتوانند درگیر بشوند. این هم که خوابید جای پیغمبر، تعابیر جالبی دارد. ببینید کلام امیرالمؤمنین به رسول الله این است، وقتی پیغمبر فرمود که من وضعم این شکلی است، وحی به من خبر داده که اینها امشب—یعنی همان شبی هم بوده که پیغمبر از دنیا رفتند، ۲۸ صفر- وعدهای بوده، حالا اجل معلق پیغمبر بوده که حتمی نشده. ۲۸ صفری بوده که کار و تمام میشده. این را امیرالمؤمنین به جان خرید. مرگی که قطعی بوده، آن هم اصلاً با ابهام و اینها برای امیرالمؤمنین نبود، قطعی بود که کشته میشود. این است اونی که از تاریخ فهمیده میشود. بعد همانطور که خدای متعال اضافه بر سازمان به پیغمبر اکرم عمری عنایت فرمود، به امیرالمؤمنین این چیزی که به ذهن میرسدها، بزرگوار، یک عمری عطا کرد. وگرنه هم برای پیغمبر نوشته شده بود که کار تمام بشود، هم امیرالمؤمنین. اینی که برای پیغمبر نوشته شده بود، به جان خرید.
این است داستان. سؤالی هم که کرد وقتی پیغمبر فرمود که قضیه این است، وحی آمده که من باید بروم، تو جای من بخواب. همین که گفت: «میخواهم امشب کار من را تمام بکنم.» امیرالمؤمنین گریه کرد. جمشید فضای شده برای در غربت مظلومیت بن ابیاکرم. پیغمبر فرمودند که: «بخواب جای من.» امیرالمؤمنین دو تا روایت، یکی این است: «اولَ تسلم انت یا رسول الله ان فدیت بنفسی.» تعبیر این است: «فدیتک بنفسی.» اگر من فدای تو بشوم، فدیه تو بشوم، من جایگزین تو بشوم در کشته شدن. اصلاً بحث از این نیست که من چی میشوم. بحث این است که **«تسلم انت»**؛ تو سالم میمانی؟ نمیخوابم. دغدغهاش را بگوید. یعنی اصلاً من فارغم از اینکه من چی میشوم. ۲۵ نفر بیایند، میخواهند بریزند آنجا بزنند، تیکهتیکه میشود طرف. آنها هم قصدشان همین بود. و خودش را آماده کرد برای قطعهقطعه شدن. خلاص فقط نشان بدهد دغدغه من این است: «تو سالم میمانی؟» پیغمبر فرمود: «آره.» اینجا گفت امیرالمؤمنین: «پس من هیچ غصهای ندارم.» شما راحت. غمش برطرف شد. اول گریه کرد، غمش برطرف شد. در نقل دیگر دارد: **«اولا تسلمن بمبیت هناک یا نبی الله»**. «اینکه من اینجا بخوابم، تو سالم میمانی؟» که در یک روایتی دارد: «شب همان شب—که حالا به نظر میرسد که شب ۲۸ صفر باید باشد براساس این قرائنی که شب اول خداست—خدای متعال بین جبرئیل و میکائیل در عالم بالا بحث زیبایی فرمود که: «من یکی از شما دو تا را—با اینکه این دو تا هم در عالم بالا عقد و قُوت با همدیگر دارند—فرمود که: «یکی از شما دو تا را میخواهم عمر بیشتر بدهم، کی حاضر میشود آن یکی عمرش از این بیشتر باشد؟» نه اینکه عمر خودش را بدهد برای آن. «کی حاضر میشود آن یکی عمرش از این بیشتر باشد؟» «پس بیایید پایین بهتان نشان بدهم چه خبر است.» آمدند دیدند امیرالمؤمنین جای رسول الله خوابیده. بعد خدای متعال فرمود که: «این است که اینها سوگلیهای مناند.» به قول ما، طولانیتر باشد عظمت امیرالمؤمنین.
قضایایی در این ماجرا رخ داد. حالا اینهایی که عرض میکنم از بحثمان جدا نشویم؛ یعنی فکر نکنید از بحث خارج شدیم. همین است، دقیقاً مطابق با میزان حرکت کردن ثمراتش چیست، نتایجش چیست. و آن طرف، مطابق با طغیان حرکت کردن ثمراتش چگونه است و نتایجش. که خدا نتیجهای در طغیان قرار نداده. اثر و ثمری قرار نداده. **«ألم یجعل کیدهم فی تضلیل»؟** به جایی نمیرسد. اونی که با طغیان میخواهد به هدف برسد، به هدف نمیرسد. همه آنهایی که ازش میترسیدند، همانی که قرآن در مورد فرعون گفت، گفت: هرچی ما **«کانوا یحضرون»** ؟ **«لنُرِیَنَّ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مَا کَانُوا یَحْذَرُونَهُ»**. هرچی ازش میترسند، جلو چشمش نشانش میدهم. ابوجهل که فرعون امت بود، از این میترسید که پیغمبر پا شود، برود آنجا دم و دستگاهی راه بیندازد علیه اینها. همینم شد. پیغمبر رفت، دم و دستگاه—و جنگهایی را که خودش در جنگ بدر—همه را نشانشان داد. بعد اینها دلشان قرص بود با این طراحی و برنامهریزیای که کردند. «یه نفر آدم کاری ندارد که! بعدش هم شما اگر اینجا پیدایش نکردی، مدینه دیگر. از آنجا تا مدینه میروی، پیدایش میکنی. ۱۲ روز تو راه است، با شتر میخواهد برود، تو با اسب برو. او سه روز رفته، تو یه روزه بهش میرسی. کاری ندارد که! همانجا میگیریم میکشیمش. از دستمان که در نمیرود که.»
خدا عجایبی در این قضیه نشان داد. این قدرتنماییهای خدا در این برههها خیلی عجیبغریب است. بعد خدا از اینور قدرتنمایی میکند، از آنور هم قشنگ قلب آدم را میآورد در حلق آدم. **«بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ»** که تعبیر خود قرآن در احزاب است. «در حنجره، یه کاری میکنم که قلبت بیاید در دهانت.» خیلی لطافت و ریزهکاریهای زیبایی دارد. مثل قضیه فرعون و موسی. اینجا هم ریزهکاری فوقالعاده در این قضیه هجرت پیغمبر. کمتر به اینها پرداخته شده. امشب باز هم نکاتی عرض میکنم که به بحث آن هم مرتبط است. سازوکار طبیعیاش خب، خدایا، میخواهی پیغمبر را نجات بدهی؟ خب، خیلی صاف و پوستکنده، راحت ببرش دیگر. امیرالمؤمنین خودش پارچه سبز را کشیده رویش. تقریباً همقد هم. بعد حالا میخواهد بیاید بیرون پیغمبر. فرایند طبیعی بیاید بیرون. خب، چیکار میخواهی بکنی؟ **«وَجَعَلْنَا...»** ؟ بخوان! «بیا بیرون.» بعد خدا همان لحظه یه چرتی به همه ۲۵ تا با همدیگر داد. همان لحظه که پیغمبر گفت: «بیا بیرون.» همه اینها چرتشان گرفت. پیغمبر جلوی نَبرد رفت. «خدایا، این کارا چیست؟» خب، قشنگ اینها را بردار ببر! همه با همدیگر، همان لحظه یه چرت خفیفی. پیغمبر همان لحظه بیاید بیرون با وجلنا ؟. بعد امیرالمؤمنین هم پتو را بکشد رو سرش تا صبح. سر شب هم که میخواستند حمله کنند. ابولهب—حالا کارهای کدام بامزه است—ابولهب که ابیلهب برگشت گفتش که: «آقا خودش را میخواهیم بکشیم. الان اینها تازه خوابیدند. زن و بچه چه گناهی از زهره ترک میشوند؟ میخواهیم بپریم در خانه. صبح بشود اینها مثلاً بیدار شوند. اینها مثلاً نزدیکای صبح باشد که همه بیدار میشوند. آروم آروم اینها آنجا میزنیم، میکشیمش.» این حرف ابولهب محاسباتش را نیاورده. وقتی که- ولی طبق بعضی روایات عرض کنم خدمتتان- که بعد پیغمبر برده و در غار ثور. امیرالمؤمنین هم که اینجا شمشیر به دست شد و اینها گفتند که کجاست؟ درگیر شدند و بزنند و اینها. شمشیر کشید.
پیغمبر حالا رفته. اینها راه افتادند. اول رفتند خانه ابوبکر. صحابه فقط اینها ماندند دیگر. دیدند که ابوبکر هم نیست. هر جا رفتند، با هم رفتند. زدند در گوش اسماء، دختر ابوبکر: «بابات کجاست؟ فلان فلانشده! این هرجور شده رفتم با بابای تو رفته.» آمارش را حالا پیغمبر رد گم کنی. حالا امداد الهی دارد میآید، ولی سازوکار نظامی و آن کار اطلاعاتی پیغمبر سر جای خودش است. اینها خیلی درش درس است، اینها خیلی درش نکته است. اونی که حالا امداد الهی است دلیل نمیشود که بیگدار به آب بزند. پیغمبر مسیر را صاف نگرفت برود سمت مدینه. بهجای اینکه برود به سمت شمال که برود سمت مدینه، رفت سمت جنوب. رفت غار ثور که رد اینها را گم کند. به سمت مدینه خبری نیست دیگر. آن راه بلد و اینها را که گفتم: «بیا، مسیر را از دم خانه پیغمبر ردیابی کن، ببین که این کجا رفته.» و اینها تا پای غار ثور آمدند. تا اینجا آمده. «از اینجا به بعد یا رفته در زمین، یا رفته در آسمان.» برای اینکه این غار ثور، این تار عنکبوتی که جلویش است، با این کبوتری که لانه کرده. تار عنکبوت. حالا کارهای خدا اینها. نگفتند: «خب، بگذار تار عنکبوت هم بکنیم، تو را یه نگاهی بکنیم.» مطمئن شدند گفتند: «بابا، این ۶ ماه کسی از این در رد نشده! مگه میتوانی تار عنکبوت اینقدر مال یه روز دو روز باشد؟ ۶ ماه بسته است.» بعد تا اینجا بیایند. اینها زهرهترک بشوند آن بنده خدا هم پیش پیغمبر هی به خودش بپیچد و اینها که پیغمبر بگوید: «**لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا**، نترس، هیچی نمیشود.» «چرا اینجوری جنون ؟ به لبمان میرسانی؟» این یه ورش محک زدن کارهای خدا. فتنه امتحان است دیگر. یه ورش محک زدن ایمان این است. یه ور و تحقیر اوست. امتحانات و فتنههای خدا دوعامداره است: اعزاز مؤمنین هم اضلال کافرین است. هم مؤمنین از تویشان جواهر درمیآید که چقدر اینها واقعاً باور کردند و پذیرفتند و تسلیماند. هم آنها را تحقیر میکند. تا این پشت در آمدی، بعد با تار عنکبوت برگشتی. خاک بر سر! محاسبات حساب کردی، خاطر جمع که همه چیز اوکی است. تا اینجا پیدایش کردیم. تار عنکبوت «ساعته» میزنند. کارخانه خاصی میدهم بزند اینجا، تار عنکبوتی که بقیه ۶ ماهه میزنند، ۲ ساعته درمیآورد! درست شد؟ کفتر هم میآورم آنجا تخم بگذارد.
بعد عجایبی در این قضیه رقم خورد. دو تا از این اصحاب پیغمبر گوسفندهاشونو برمیداشتند، میآوردند تا دم غار ثور. نمیدانم غار ثور رفتید یا نه. بنده رفتم، تا پای غار ثور رفتیم. ولی خب، خیلی یه فضای خاصی دارد. هنوز هم همان حالت غار و اینهاست. انشاءالله خدا شر آل سعود را بکند. یه مکه درست و حسابی برویم. قشنگ. یکی از رفقا رفته بود، چند میلیون پول داده بود، ماشین دربست کرده بودند، رفته بودند غدیر. فیلمش را شما نشان میدادید. بیابانها، تا پای غار ثور. گوسفندها رو آوردن. مسیر مدینه رو بریم پیدا کنیم. شیر و اینها غذا و نان و اینها به اسم غذای خودشون و شیر گوسفند و اینها میبردند، پشتی در غار به پیغمبر میدادند. این سه روز که حضرت غذا داشته باشد. این شکلی. تار عنکبوت آنجا زدی، غذا هم دیگر انصافاً برسان دیگر. حساب و کتاب خیلی ندارد. یه بخشش را خدا درست میکند، ۶ بخشش را درست نمیکند. معلوم هم نیست. بعد دو روز. خب، اینها که میرفتند آنجا، در شهر هم کار اطلاعاتی اینها داشتند، با امیرالمومنین در ارتباط بودند. آزاد بودند. باخبر شدند که اینها در غار ثورند و امیرالمومنین با پیغمبر اکرم گفتگو کرد. پیغمبر فرمود: «فردا میروی در شهر داد میزنی، هر کی هر طلبی از رسول الله دارد، بیاید اعلام کند.» خیلی عجیب است. اینها پیغمبر، پیغمبر امین بود دیگر و هر کی میآمد حج میآمدند امانت پیغمبر. مسائل زندگیشان. خیلی امانت دست پیغمبر زیاد بود. فرمود: «برو آنجا در میدان داد بزن، بگو من آمدم امانتهای رسول الله را تحویلتان بدهم. هر کی هر امانتی پیش پیغمبر دارد، بیاید به من بگوید.» خیلی حرف عجیب و غریبی است. کجاست؟ از کجا میخواهد برود؟ خیلی تحقیرکننده است این حرف. اعلام کرد و فواطم را جلو برد- البته بله، شاید باید کارهای مخفیانه و اینها میکرد، ولی اطلاعات اینها را راه انداخت.
پیغمبر فرمود که: «فردا من دارم حرکت میکنم به سمت مدینه. تو هم برو. امانت که رد کردی—چند روزی طول میکشد—فواطم را بردار، بیاور.» **فواطم** سه تا فاطمه بودند: فاطمه بنت اسد، مادر امیرالمومنین؛ فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) و فاطمه بنت زبیر که همسر مقداد بود. بنت زبیر. این سه تا فاطمه—عرض کنم خدمتتان که—البته ام ایمن و اینها همراه کاروان و امیرالمومنین راه انداخت و بعد اینکه امانتها را داد و پیغمبر رفت به قبا. البته پیغمبر هم در راه کسی دنبالشان کرد. این هم حالا اسمش الان یادم رفته. او هم در مسیر دنبال پیغمبر کرد، یعنی حدس میزد که پیغمبر از این مسیر بیایند. آمد و پیغمبر را پیدا کرد. اسم این هم اگر سراغ داشته باشیم، بن مالک، چون اینها در شهر اعلام کردند: «هر کی پیغمبر را تحویل بدهد، ۱۰۰ تا شتر بهش میدهیم.» ۱۰۰ تا شتر جایزه گذاشتند: «بگردید همه جا پیغمبر را پیدا کنید، جایش را به ما خبر بدهید، ۱۰۰ تا شتر.» مالک آمد و پیغمبر را پیدا کرد. دنبال پیغمبر هم راه افتاد. پیغمبر نفرینش کردند، پای اسبش رفت تو گل گیر کرد. «یا رسول الله، اگر من را نجات بدهی، برمیگردم، قول میدهم به کسی چیزی نگویم.» قول داد، عمل کرد، یعنی احتمالاً مشمول شفاعت پیغمبر میشود. واقعاً هم عمل کرد به کسی چیزی نگفت که پیغمبر در این مسیر بود. پیغمبر هم رفتند و به قبا رسیدند. دو فرسخ با مدینه، با یثرب فاصله داشت، به قبا که رسیدند، حالا همه مردم یثرب باخبر شدند، منتظرند و هر روز سر صبح میآیند بیرون، مسلمینی که هجرت کردند زودتر آمدند. دلتنگی پیغمبر هم اینها. هر روز میآیند پشت در، پشت در خانهشان رو به بیرون ورودی مدینه نگاه میکنند. چند روز است که دم طلوع آفتاب میآیند تا دم غروب مینشینند که کی پیغمبر را ببینند. چند روز اینها معطلاند که آخر هم پیغمبر شب وارد ورودی غبار. حضرت نشست. گفتند: «آقا، بریم. مردم منتظرند.» فرمود: «من بدون حبیبم جایی نمیروم. حبیبم باید بیاید. خلیفه من، وصی من. اگر او نبود، من هجرت نمیتوانستم بکنم.» حالا این همه فضایل امیرالمومنین هیچیها! فقط اون یارو بنده خدایی بوده در غار بوده. «این صاحب غار!» همه داستان اجرت با این آقاست. واقعاً عجایبی آدم میبیند از مظلومیت این خاندان! آن آقا که در غار بود، برگشت گفت: «بابا، علی تا یه ماه دیگه نمیآید. پا شو بریم، یا رسول الله!» که ظاهراً سه روز ماند. شاید طول کشید. بعد از آن، البته پیغمبر در قبا بیکار ننشستند. مسجد ساختند. در همان اولی که در قبا بودند مسجد قبا را ساختند. یه سری کارها هم آنجا انجام دادند تا امیرالمومنین برسد.
کنج قضایایی دارد. انشاءالله یه تکههایش را الان دیگر نگویم، اگر یادم بود، فردا شب بگویم که به مناسبت میروم در روضه امیرالمومنین. با چه وضعیتی وارد شد و در آمدن امیرالمومنین چه گذشت. قضایای قشنگی دارد. جمجمه نامحرم بودن با حضرت زهرا. دیگر امیرالمومنین با حضرت زهرا نامحرم بودند. بعد که رفتند مدینه ازدواج کردند. آمدن و آوردن فاطمه زهرا و تحویل امانت به پیغمبر. یه قضایایی دارد. چقدر امیرالمومنین مصر بود در اینکه این امانت را سالم تحویل بدهد به پیغمبر اکرم. و چی گذشت در این قضایا داستانهایی. و با چه وضعی هم وارد شد؟ با پاهای خونی و چهره آنچنانی. پیغمبر پای امیرالمؤمنین را شست، چشمانش. وضعیتی که خودش را رسانده بود. بعد این چند روز با چه سختی، چه خطرهایی که به جان نخرید؟ یه بار که جای پیغمبر خوابید. یه بار هم که وسط شهر داد زد، خودش را رسماً در معرض کشتن قرار داد. امانتهای پیغمبر را برگرداند. بعدش هم که دارد ناموس رسول الله را برمیدارد بیاورد در مدینه. با این همه خطر. وسط راه هم حمله کردند، گرفتند امیرالمومنین را که آنجا شمشیر کشید. کنار عقب نشستند. پیغمبر در آغوش کشید امیرالمومنین را. با هم وارد مدینه شدند و قضایایی که در مدینه رقم خورد. این داستان هجرت پیغمبر اکرم.
در حال بارگذاری نظرات...