* سوالات هارون الرشید از امام کاظم علیهالسلام
* دلایل برتری اهل بیت علیهمالسلام بر بنی عباس با وجود یکسان بودن نسب
* قمار بازی هارون با همسرش و شرطی که منجر به تولد مأمون شد!
* اقرار هارون به امامت امام کاظم علیهالسلام
* جمله ماندگارِ فرعونی هارون؛ فقر امام کاظم علیهالسلام و خانوادهاش باعث سالم ماندن ما میشود
* سیاستی که فدک را از اهل بیت علیهمالسلام گرفت
* توصیه امام رضا علیهالسلام به امام جواد علیهالسلام نسبت به فقرا
* حال و روز امام رضا علیهالسلام هنگام رسیدن امام جواد علیهالسلام...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
این قضیه را مرحوم طبرسی در جلد دوم احتجاج نقل میکند. ایشان میگوید که: «البته حالا روایت قبلش را اگر من بخوانم احساسم میگوید از روایت قبلش (که مطلب قشنگتر جا بیفتد) بخوانم؛ حیف است دیگر این روایتها کمتر شنیده میشود. یکی از اساتید (میگفت) چند ساعت بنشینید فقط حدیث بخوانید.» کانال تلگرام "روایاتی" این حدیث را از موسی بن جعفر میفرماید که: «من حالا عربیهایش را کمتر میخوانم که سریعتر وارد شوم. بر الرشید (یعنی هارون الرشید) وقتی گفته میشود، منظور ما که میگوییم هارون، ولی اسمش در روایات، الرشید است. الرشید خالی، یک جاهایی تعبیر هارون میفرماید. وارد بر رشید شدم و بهش سلام دادم. سلام را به من برگرداند. گفت: «یا موسی بن جعفر، خلیفتان یجب علیهم الخراج؟» گفتش که: «دو تا خلیفه هستند، ای موسی بن جعفر؟ دو تا خلیفهای که برای اینها خراج میآید؟» کاظم (علیه السلام) فرمودند که: «یا امیرالمؤمنین، أعیذک بالله أن أبوء بإثمی (و اینجا یا امیرالمؤمنین، استاد ما مرحوم آیت الله داماد، این «یا امیرالمؤمنین»ی که موسی بن جعفر به هارون گفت، وقتی درس آن را میخواند، زد زیر گریه. اینان چقدر مظلومند که موسی بن جعفر باید به هارون الرشید بگوید: «یا امیرالمؤمنین»، عبارتی که بر خود ائمه حرام بوده اطلاقش (یعنی به خود امام رضا نمیشود گفت: «امیرالمؤمنین»، فقط برای امیرالمؤمنین، فقط مال علی بن ابی طالب است).» بعد موسی بن جعفر به هارون الرشید چیزهایی گفت که کلمه فرق میکند. قلب امیر درستش است. به هر حال، فرمود که: «پناه میبرم به خدا از اینکه شما مثلاً همچین برداشتی داشته باشید.» خدمت شما عرض کنم که: «همچنین گناهی مثلاً، مملکت دو تا صاحب دارد؟ برای دو نفر مالیات میآید؟ هم من و هم تو؟» هارون به امام کاظم گفت: «پناه میبرم به خدا که همچین گناهی باشه. همچین قضیهای! یعنی دارید مثلاً تهمت میزنید؟» حضرت فرمودند: «فقبل الباطل من أعدائنا علین، دشمنان ما تهمت به ما زدند، شما میخواهی قبول بکنی؟ بار گناه را به دوش بکشیم؟ پناه میبرم به خدا! تو میدانی که آقا از وقتی پیغمبر از دنیا رفته، چقدر به ما تهمت زدند! اما علم و ذلک عندک (آیا نمیدانی و از اینها خبر نداری؟)» حضرت فرمودند که: «اگر به حرمت آن نسبتی که با همدیگر داریم (اینها بنی عباس بودند، با بنی هاشم، حالا بنی عباس هم بنی هاشمیاند، همه از بنی هاشمیم)، به آن نسبتی که با همدیگر داریم، فامیلی که با همدیگر داریم، اگر اجازه بدهی، یک حدیثی از پیغمبر برایت بخوانم که از پدران من به من رسیده.» هارون گفت که: «بگو، اجازه میدهم.» سلسله سند را گفتند: «از پدرم، از پدرش، از پدرش تا رسید به رسول الله (ص).» فرمود که: «روایت خیلی جالب است، خیلی. دو ستاره که امشب میخوانم، خیلی مطلب زیاد دارد. سریع فقط باید رویش رد بشویم. نکاتش: «رحم تحرک و اضطراب»، رحم، وقتی با رحم بحثش میشود، پوست، این به پوست اگر بخورد، روایت از پیغمبر، اینها آرامش پیدا میکنند. هر وقت با رحم بحثتان میشود و عصبانی میشوید، سعی کنید که تماس فیزیکی با او پیدا کنید. دستش را بگیرید، دستش را به سرش بمالید (نه محکم). آره، ما معمولاً آنقدر فشار عصبی زیاد است که یک جور دیگری تماس پیدا میکند. یک تماس با محبت به دستش. امام کاظم فرمودند که: «روایت داریم: رحم با رحم، وقتی با هم تماس پیدا کنند، فامیلیم، رحیمیم.» هارون گفت: «دستت را بده به من. جعلنی الله فداک (امام کاظم، خدا من را فدای تو کند، فرزندم)!» امام کاظم فرمود: «دستت را بده به هارون.» جلو رفتم. «فأخذ بیدی ثم جزبنی الی نفسه و عانقنی طویلاً.» گرفت، من را بغل کرد و یک معانقه طولانی کرد. بعد «ثم ترکنی». چی بود این؟ «یا موسی، فلا بأس علیک.» این خیلی چیز عجیبی است. این حس عاطفیه، وسط یک فضای تنش و التهاب و اینها، این ارتباطه. یک قاعدهای توشه. اینکه در همچین مجلسی، موسی بن جعفر از روایت استفاده کرد و بعد هارون هم قشنگ تماس فیزیکی برقرار کرد. من واقعاً آرام شدم، عوض شد قضیه. این یک چیزهایی دارد. البته علامه طباطبایی روایت کرده که این قضیهاش چیست. حالا یک داستانهایی دارد، جزء اسرار الهی است که خدا در مورد رحم این را قرار داده که رحم در تماس با رحم، امواجی بینشان منتقل میشود که آن اضطراب و هیجان و استرس و ناراحتی و اینها میخوابد. آرام. حضرت به هارون گفت که: «بنشین، راحت باش، اصلاً هیچی نشد.» حضرت میگویند که: «فم نظرت الیه.» یک نگاه به هارون کردم. دیدم که چشمانش پر اشک است. او خمس میدهد، مالیات میدهد، امپراتوری برای خودش راه انداخته. میگویند که: «نگاه کردم بهش، دیدم حالش اینجوریه.» و به من گفت که: «صدقت و صدق جدک لقد تحرک دمی عروقی.» گفت: «هم تو راست گفتی و هم جدت پیغمبر راست گفت. واقعاً حال من عوض شد.» گفت که: «خون من اصلاً عوض شد. این رگ و اضطراب را زد و حالم عوض شد و حتی غلبت علیه.» هارون به موسی بن جعفر گفت: «تتلوج (تلجلج) فی صدری منذ حین. یک چند تا سؤال دارم. یک چند وقت است حالم بد است. اینها توی دلم هی این گونه میکند. الان دیگر بهت بگویم (حال من که الان عوض شد).» هارون به موسی بن جعفر گفت: «لم أسأل عنها أحداً. تا حالا از کسی نپرسیدم. اگر تو جواب بدهی، خلیلی ان کنت صادقاً (لأنک خبرم دارم که تا حالا هیچ وقت دروغ نگفتی)، فصدقنی فی ما سألتک عنه ما فی قلبی. اینهایی که توی دلم است را ازت سوال میپرسم، صادقانه جواب بده.» حضرت فرمودند که: «ما کنت علمه عندی فإنی مخبرک به إن أنت آمنتنی. اگر امان به من بدهی، آزادی پس از بیان میدهی، به بلدم جواب بدهم.» گفت: «لک الأمان، إن صدقتنی و ترکت التقیة التی تعرفون بها معاشر بنی فاطمة. به شرط اینکه آن تقیهای که بین شما بچههای فاطمه هست، از آن تقیه نکنی. با من صادقانه، با من جواب بده. من میدانم که شما تقیه دارید.» امیرالمؤمنین گفتم که: «آقا امیرالمؤمنین هرچی دوست داری بگو.» هارون گفت: «أخبرنی لم فضلتم علینا و نحن و أنتم من شجرة واحدة. مگر ما و شما بنی هاشم نیستیم؟ چرا شماها اینقدر به ما فضیلت دارید؟» (باز یک قومی، بنی هاشم، بنی هاشم یکی از اقوام قریش بود دیگر. بنی هاشم را که دیگر چند تکه نمیکردند که. بنی هاشم، همه اینها بنی هاشم بودند.) «چطور شماها که توی این دودمانید، فرزندان عبدالله و اینها، اینجور شدید. ماها که عباس و اینها بودیم، اینطور شدیم؟ همه شما را سر میکنند. این داستانش چیست؟ و بنو عبدالمطلب و نحن و أنتم واحد. إنا بنو العباس و أنتم ولد أبی طالب. ماها بچههای عباسیم و شماها اولاد ابوطالبی. اینها هر دو تا عموی پیغمبر بودند. همه هم که نسل عبدالمطلبیم. فرق باید باشه و قرابتهما واحد. نسبتمان هم که به اینها یکی است.» حضرت میگویند: «گفتم: نحن أقرب. ما نزدیکتریم.» گفت: «و کیف ذاک؟ چطور شما نزدیکترید؟» گفتم: «چون عبدالله و ابوطالب لابن و ام، یعنی از یک پدر و مادر بودند، ولی جد شما عباس، از مادر عبدالله و ابوطالب نبود.» هارون گفتش که: «خوب، شما ادعا میکنید که وارث پیغمبرید. این از کجاست؟ در حالی که زمانی که پیغمبر وفات کرده، ابوطالب فوت کرده، عباس، عموی پیغمبر در حیات بوده. همه میدانیم که وقتی عمو باشد، به فرزندان عمو ارث نمیرسد.» (حاج یعنی معنی «حاجب» را به اصطلاح فقهیش، عمو حاجب بچههای عمو است.) حضرت فرمودند که: «اگر امیرالمؤمنین صلاح بداند، من را از این جواب معاف کند. من به حالا سؤال دیگر تو جواب بدهم. مسائل دیگر را جواب بدهم.» هارون گفت: «نه، این را باید جواب بدهی.» هارون پرسید: «پس امان میدهی به من؟» گفت: «من که از اول امان داده بودم.» حضرت فرمودند که: «نظر علی بن ابی طالب این است (فی قول علی بن ابی طالب) که وقتی فرزند صلبی، چه دختر چه پسر باشد، هیچکس دیگر سهمی نمیبرد، مگر پدر و مادر و همسر. و پیغمبر هم وقتی از دنیا رفت، اولادش بودند و به عمو ارث نرسید. و این در قرآن نیامده. و یعنی ابوبکر و عمر و بنی امیه، اینها از روی نظر شخصیشان، بدون حقیقت و مدرک، اینها آمدند گفتند که: «آقا، عمو جای پدر مینشیند. من وقتی که کسی از دنیا رفت، عمو ارث میبرد چون این پدر به حساب میآید.» این فتوای آنهاست. بعد خدمت شما عرض کنم که حالا میخواهم سریع بخوانم که برویم جلو و به آخر روایت برسیم. به هر حال علمایی هستند که فتوای علی را قبول دارند. این فتوای علی بود که من بهت گفتم. اختلاف دارد فتوای علی با من و من را معاف کن به خاطر خداوند. به هر حال، فتاوای علی هم بر خلاف فتاوای ابوبکر و عمر و بنی امیه است. مثلاً یکیشان نوح بن دراج است که توی این مسئله قائل به نظر علی بن ابی طالب است و بر همین هم فتوا داده، حکم داده و شما هم ایشان را کردی حاکم بصره و کوفه. ایشان هم همانجا دارد بر اساس همین نظر فتوا میدهد و قضاوت میکند. خدمت شما عرض کنم که اینجا گفتند که وقتی خبرش رسید، این را برداشتند، آوردند. خلاصه به صلابه کشیدند. بدبخت بود. باهاش برخورد کردند. او هم آمد شهادت داد، گفت: «من بر اساس فتوای علی بن ابی طالب دارم این کار را میکنم. و علی بن ابی طالب هم که پیغمبر فرمود: «قاضیترین شماست.» و فتوایش از همه درست تر است.» گفتش که: «قول شما؟ چرا به این فتوا نمیدهید؟ در حالی که آن نوح بن دراج که قاضی شماست، اینجوری دارد فتوا میدهد.» این هم برگشت، گفتش که: «نوح بن دراج جرأت بیان داشت، ولی ما ترسیدیم.» خدمت شما عرض کنم که تا آمد جلو و همین بحث قاضیترین شما علی بن ابی طالب و اینها، موسی بن جعفر این را فرمود و هارون هم گفت که: «آقا، توضیح بده.» و حضرت فرمودند که: «این مجلس به هر حال مجلسی نیست که من بخواهم اینجا صحبت بکنم.» گفت: «در امانی، حرفت را بزن.» دوباره حضرت فرمود که: «آقا، یک دلیل دیگر هم داریم برای اینکه عباس ارث نمیبرد. آن هم این است که خود پیغمبر، جماعتی که به مدینه مهاجرت نکرده بودند و توی مکه مانده بودند را ولایتی برای اینها قائل نبود که: «اگر هجرت نکنند، ولایتی نیست بر دیگری.» امشب داشتیم، عباس هجرت نکرد، توی مکه بود. بعداً توی فتح مکه، پیغمبر آمد و این رفیق ابوسفیان بود وساطت کرد برای ابوسفیان. فرمود که: «اصلاً این ارث نمیبرده، به خاطر اینکه طبق این نسبتهایی هم که با همدیگر داشتید، اینهایی که با تو هجرت نکردند دیگر همان نسبتها هم نیست.» این هم دلیل دوم برای اینکه عباس ارث نمیبرد. این را دلیل بر اینکه ما با اینکه همه توی بنی هاشمیم، ما به شما فضیلت داریم. ما ابوطالبیم، شما بنی عباسید. ماها برتریم. با قرآن اثبات کرد. حضرت برای هارون آیه آن را خواند. آیه ۷۲ سوره انفال و اینکه عباس هجرت نکرده. بعد هارون گفتش: «یک سؤال ازت دارم. آیا تا حالا این مطلب به کسی از دشمنان ما گفتی؟ یا برای کسی از فقها در این مورد چیزی گفتی؟» حضرت فرمودند که: «نه، البته که نه، قطعاً نه. من اینها رو که نمیگویم برای دشمنان شما. فقط امیرالمؤمنین از من سؤال نکرده بود در این زمینه که بخواهم چیزی بگویم.» بعد هارون گفتش که: «علت اینکه شما به همه اجازه میدهید (به سنی و شیعه) که شما را منتسب کنند به پیغمبر (و میگویید اینها فرزندان رسول اللهند) چیست؟ با اینکه شما فرزندان علی، فرزندان رسول الله نیستید. آدم را به پدرش نسبت میدهند. نسل کرد (مادر را) که نمیآید که. نسب که از مادر نیست. نسب از پدر است. علی فرزند ابوطالب است. از مادر میخواهید به پیغمبر برسانید؟ چرا نسبتان این شکلی است؟ میگویید فاطمه مادرتان، پیغمبر جد مادری شما؟» حضرت فرمودند که: «فوق العادهای فرمودند که: «یا امیرالمؤمنین! اگر پیغمبر زنده بشوند و دختر شما را خواستگاری کنند، شما پاسخ مثبت میدهی؟» گفت: «سبحان الله! چرا پاسخ مثبت ندهم؟ با همه وجودم افتخار میکنم به اینکه دخترم را بدهم به رسول الله (ص)، اشرف بر عرب و عجم. اگر پیغمبر بیایند و از من دخترم را خواستگاری کنند، من میتوانم بدهم.» هارون گفت: «نه، من میتوانم مثلاً خواستگاری از او بکنم، فرزندش را. نه، او از من فرزند نمیتواند بگیرد، چون که پدر ماست. تو میتوانی بدهی چون پدر تو نیست، پدر ماست.» یک علت دیگر هم دارد و آن داستان، خلاصه، فرزند پسر نداشت. فقط فرزند دختر داشت و دیگر حالا من میخواهم تک تک اینها را بگویم، وقت گرفته میشود. به آن آیات حضرت اشاره کردند که حضرت عیسی را فرزند ابراهیم میداند، با اینکه عیسی پدر نداشت و از مادر متصل میشد، ولی جزء ابناء ابراهیم آورده. میگوییم فرزند دانسته. به این آیات حضرت اشاره کردند و خدمت شما عرض کنم که دست گذاشت روی آن قضیه «أبناءنا» و اینها (که در آیه قرآن (آیه مباهله) آمده) که اینها را فرزندان پیغمبر دانست و آخرش گفتش که. هارون گفتش که: «آفرین! خوب جواب دادی. حالا نیازهایی که داری، حاجتهایی که داری به ما بگو.» حضرت فرمودند که: «حاجت اول من این است که اجازه بدهی پسر عمویت (یعنی من) برگردم به حرم جدم، بروم پیش خانواده، ببینم چطور میشود.» یک نقل دیگر دارد. این آن روایت دوم است. مامون گفتش که: «من توسط بابام شیعه شدم.» (اینها خسته نشوند، مطلب خیلی جذاب است. یعنی داستان خیلی مهمی است.) این سیاست فرعونی و آن چیزهایی که عرض کردم توی این روایت معلوم است. خیلی مطلب مهمی دارد این روایت. البته این روایت، آن روایت اول که گفتم، روایت دوم تکمیلش میکند، ولی خودش یک روایت دیگر است. بهش گفتند که: «آقا، کی به تو تشیع را یاد داد؟» (یعنی خودش پرسید) گفت: «میدانی که کی به من تشیع یاد داد؟ من از کجا شیعه شدم؟» اینها گفتند: «نه.» گفتش که: «أتدرون من علمنی التشیع؟ میدانید کی به من تشیع یاد داد؟» گفتند: «نه.» گفت: «علمنیه الرشید. هارون الرشید به من تشیع را یاد داد.» مامون گفت: «من توسط او شیعه شدم.» گفتند: «و کیف ذلک و الرشید یقتل أهل البیت؟ او که اهل بیت را شیعه کرد، داستانی دارد و برایتان تعریف کنم.» گفت: «الملک لعن الملک عقیم. گفت اگر اینها را میکشت، به خاطر ریاست بود که میکشت، نه به خاطر اینکه قبولشان نداشت. اعتقاد به ریاست داشت.» بعد گفت: «یک روزی موسی بن جعفر وارد شد بر رشید (هارون الرشید). جلو پای او بلند شد و ازش استقبال کرد. این را در صدر مجلس نشاند. در مقابلش نشست. مطالبی بینشان رد و بدل شد. موسی بن جعفر به پدرم گفتش که: «یا امیرالمؤمنین! به والیان امت عهد گرفته باهاشان، عهد کرده که اینها حاجت فقرای امت را بدهند. بدهکاران مشکلشان را حل کنند و بیلباسها را (یعنی عریانها را) لباس بدهند. با اسرا رفتارشان خوب باشد. کی بهتر از شما که والی ما هستی و برای اینکه عمل کنی به این عهد؟» هارون گفتش که: «خوب، من هم همین کار را میکنم، یا ابوالحسن.» بعد میگوید که: «موسی بن جعفر پا شد و پدرم هم پا شد و پدرم بین دو چشم موسی بن جعفر را بوسید. صورتش هم بوسید. به من (مامون) رو کرد.» هارون گفتش که: «تو با امین و معتمن حرکت کنید و مثلاً او را ببرید.» گفتش که: «عبدالله، محمد، ابراهیم! شماها جلوی پسر عمو و سیدتان حرکت کنید. موسی بن جعفر رکابش هم بگیرید. لباسش هم مرتب کنید تا برساندش دم خانه.» میگوید که: «من که راه افتادم (مامون میگوید)، تو مسیر که میرفتیم، در گوشی موسی بن جعفر به من بشارت داد. گفت: «تو میدانستی بعد بابات خلیفه میشوی؟» امام موسی بن جعفر در گوشی به هارون گفته بود: «حواست باشد که این بچههایت همدیگر را میکشند، اینها دعواشان میشود سر خلافت.» و این از اولم سر این میترسید. برای همین، در زمان حیاتش، همه را آورد. برای مامون بیعت گرفت. تا از دنیا رفت، امین ادعای خلافت کرد. زمان حیاتش هارون همه کار را کرد. میدانست که این دعوا میشود. گفت: «موسی بن جعفر این را به من گفت. من یک کاری کنم که نشود. قشنگ از همه بیعت بگیرم.» داشاشش را کشت. وقتی که داداشش را کشت، مامون آمد پیش مادر مامون که اسمش چی بود؟ دیشب گفتم. زبیده. مادر امین (یعنی زبیده) برگشت به این گفتش که: «برای چی پسر من را کشتی؟ داداشت را کشتی؟» این شروع کرد توجیه آوردن و اینها. زبیده گفتش که: «یهو تو فکر امیری فرو رفت.» و مامون گفتش: «چی شد؟» گفت که: «تو تقصیر نداری، تقصیر خودمه.» گفت که: «داستانی دارد.» گفتش که: «خوب، چیست داستانش؟» گفت: «تو ریشهات مشکل دارد. تو مشکل از ریشه است و آن مشکل ریشه تو تقصیر منه.» دیگر اصرار کرد. آن قضیه را تعریف کرد. گفت: «من و بابات هارون با هم قمار میکردیم، شطرنج میکردیم. هر وقت هم یکیمان میباخت، آن یکی شرط میگذاشت براش.» (خستگیتان نبرد.) گفتش که: «یک بار او من را توی شطرنج برد. گفت: «شرطش این است که باید لخت عریان بشوی و دور کاخ بچرخی.» من به دست و پایش افتادم، التماسش کردم، قبول نکرد. هر چی گفتم، قبول نکرد. مجبور شدم لخت عریان دور کاخ چرخیدم. کینهاش به دلم ماند. سرش تلافی کنم. گفت، گفتم باشه من هم دارم. یک شب دیگر من تو قمار بردم. من چیکار باید بکنم؟ گفتم: «همین الان باید بروی توی آشپزخانه، توی این کنیزهایی که توی آشپزخانه هستند، کثیفترین، لجنترین، زشتترینشان را برداری و مقاربت بکنی.» هارون افتاد به پای من، گفتش که: «حالا اینجایش خیلی، من اینجای داستان خیلی زورم میآید و آزارم میدهد.» گفت: «خراج مصر را بهت میدهم، بگذر از فلان فلان شده.» (خراج مصر! آخه تو قمار اینجا عمتو داری میبخشی؟ مگر نه؟) «بگذر.» گفت: «نمیگذرم.» گفت: «ورداشتم آوردمش توی آشپزخانه. گشتم یک دانه این کنیزهای گند و کثیف سیاه را که اسمش مراجع بود (و ایرانی هم بود) پیدا کردم. گفتم: «همین خوبه.» به او زورم کردم و همانجا نطفه تو بسته شد.» آقای محمود گفت: «نطفه تو آنجاست. اینی که داداشت را کشتی تقصیر منه. من ای کاش مرده بودم آن شب. ای کاش خراج مصر را گرفته بودم. این کار را نمیکردم. همچین داستانی با قمار و این کثافت، همچین کسی در میآید از توش.» (داستان خودش بوده، حالا حیثیتی نبوده.) گفت که: «من داشتم موسی بن جعفر را میبردم. در گوشی من به من گفتش که: «هر وقت به خلافت رسیدی، با بچههای من خوب باش.» میگوید: «من هم برگشتم پیش هارون و میگوید من هم خیلی جسورتر بودم نسبت به داداشهایم. با جرأت به بابام گفتم: «این چه برخوردی با این پیرمرد کردی؟ این کی بود که اینقدر عزتش کردی، احترامش کردی؟ از جلو پایش بلند شدی، استقبالش رفتی، بردی بالا نشانده، خودت پایینتر نشسته، به ما گفتی که: «رکابش را بگیریم، ببریم؟»» هارون گفتش که: «این امام مردم، حجت خدا بر خلق، خلیفه خدا.» گفتم: «یا امیرالمؤمنین! اینها که ویژگیهای شماست. آقا، اگر خبری نیست، به ما بگو داستان چیست؟» گفتش که: «من ظاهراً و زورکی رئیسم. اونی که امام به حق و امام قلوب است، موسی بن جعفر است. من با شمشیر امام شدم.» گفتش که: «به خدا، این محقق به این خلافت است، این جای این است. این خلافت رسول الله مال اینهاست.» گفت: «ولی بهت هم بگویم: من سر حکومت با کسی شوخی ندارم. تو هم که پسر منی، اینقدر عشق منی، عزیز منی، ببینم چشم طمع داری به این میزه، به این صندلیه (آن کلهای که چشمات توی آن است را در میآورد!).» هارون مامون، اینها که سهل است. با حکومت صاحب ندارد. میگوید که: «اینجایش را داشته باشید، خیلی مهم است. بخش آخرش است که میگوید که: «موسی بن جعفر خوب توی مدینه بود و میخواست از مدینه حرکت بکند به مکه.» هارون دستور داد (اینجایش را داشته باشید، بخش مهم و کل صحبت من برای اینجایش است.) دستور داد ۲۰۰ دینار توی کیسه سیاه ریختند. بالا ۲۰۰ دینار! کسی که خرج عروسیش چقدر بود؟ ۵۰ میلیون درهم، ۵ میلیون دینار. بعد اینجا ۲۰۰ دینار داد به موسی بن جعفر. به فضل بن ربیع گفتش که: «این پول را بردار، ببر، بده موسی بن جعفر. از قول من هم بهش بگو که: «فعلاً دستمان تنگ است. انشاءالله پول برسد، میدهیم. خرج تو و اینها را کمکت میکنیم.»» انشاءالله. مامون میگوید: «من به این کار بابام اعتراض کردم. گفتم که: «یا امیرالمؤمنین! تو بچههای مهاجرین، انصار، قریش، بنی هاشم، حتی آنهایی که حسب و نسبشان را نمیشناختی، به هر کدام ۵۰۰۰ دینار دادی. ۲۰۰ دینار چیست آخه؟ به آنهایی که ۵۰۰۰ دینار بهشان میدادی، بعضیها آمدند اینجا، گدایی دم در کردند، ۵۰۰۰ دینار دادی. به خلیفه مردم ۲۰۰؟ تحقیرش بود!» جمله عربی را بخوانم برایتان. میگوید که هارون بهش گفت: «اسکت أیها الطفل، خفه شو بیمادر، ببند دهان! فإنی لو أعطیته هذا، ما زمنته له ما کنت آمنه أن یضرب وجهی أو قدمه بی موت الف سیف من شیعته و موالیه.» میگوید: «چی با خودت فکر کردی؟ من بیایم به این پولهای کلان بدهم که بعد این پولهای کلان را بردارد ببرد برای من صد هزار شمشیر از شیعیان و موالیاش جمع بکند؟ سپاه راه بیندازد؟ من پول بدهم که بردارد برود سوریه و لبنان خرج کند؟» این تازگیها بزرگوار رئیسالجمهور برجام و جمهوری اسلامی کوتاه نمیآمدند. آنها فقط گفتند: «آقا، خارجی نه، فلان نه، منطقه نه، فقط در مورد سوریه بنشینیم مذاکره کنیم.» برگشتند به برجام. ترامپ باید برگردد برجام! گفته بود خیلی جالب است. یعنی بعضیها نه از رو نمیروند، میفهمند که باید نفهم بود. یعنی نفهمیشان با یک فهمی همراه است. میفهمند که من نفهمم. این نیستش که مثلاً نمیفهمم (مصدر نفهمی بالاتر از آن است.) میفهمند که باید نفهم باشند. گفت: «من به این پول بدهم؟» خیلی چیز ساده، این بچه هم میفهمد درست کردم خرج سوریه. سوریه صحبت کن از کجاهاش میخواهی خرج کنی؟ مثلاً بشار اسد را میخواهی زمینی پولها را بهش بدهی یا ازت بپرسی؟ پولم نمیخواست بهت بدهد. هارون چی گفت؟ گفتش که: «فقر هذا و اهل بیته أسلم لی و لکم من بسط أیدیهم و غناهم.» این جملهی ماندگار و فرعونی هارون برای من و شما بماند که چقدر از این جملهی مهم، شایان توجه است. «باید این و خانوادهاش اگر ندار باشند، اصلاً برای من و شماها سالمتر و بهتر است تا اینکه دست و بالشان باز باشد و غنی باشند. اینها را باید مدارا نگاه داشت. اینها را باید فقیر نگاه داشت. باید طبقهبندیها را یک جوری کرد که اینها بیفتند آن پایینمایهها. حذف بشوند. بیامتیاز بشوند. آخراً بشوند. بیپول باشند.» این سیاستگذاریها باید اینجوری باشد. در تعامل با اینها باید این مدلی باشد. اولین کاری هم که کردند، چیکار کردند؟ آقا فدک امیرالمؤمنین. همان سیاست «فقر هذا و اهل بیته أسلم». سیاست از اول بوده. اینها ندار باشند، میشود ما مشتشان را بخوابانیم. پول داشته باشند که معلوم است آن هم با این دست و دلبازی که اینها دارند که لقمه دهن بچهاش را در میآورد، میدهد به یتیم و مسکین و اسیر. پول هم داشته باشند، الان که ندارند، اینجور همه دلار را جذب کرده. حسن بن علی که هیچی نداشت، همه مدینه را سر سفره نشاند. او که نداشت و سفرهدار مدینه بود. از خلافت عزلش کردیم. فرماندههایش را خریدیم. مردم را علیه او شوراندیم. شد سفرهدار مدینه. اگر موقعیت داشت، منصب داشت، امتیاز داشت، امکانات داشت، چیکار میکرد؟ سیاست توی نداشتن اینهاست. سیاستی است که خود محمود هم به روایتی دارد. این را بگویم و تمام کنم. خیلی این روایت زیباست. خیلی وقتها بنده کاظمی مشرف میشوم، روایت را به یاد میآورم. امام رضا (علیه السلام) نامه نوشت برای امام جواد (علیه السلام). «به من خبر رسیده که تو را از خانهای که میخواهم بیاورم بیرون در مدینه، از در کوچک پشتی میآورند. چون گداها و مساکین شهر هستند. «ولا تحاضون علی طعام المسکین.» قشنگ مصداق همین عمل قرآنی، تشویق به تمام. به من خبر رسیده که تو را اینجوری میآورند، چون مساکین پشت در بزرگ جمع میشوند. تو را از در پشتی میآورند. از بخشی که اینها دارند، که یک وقت تو دست تو جیبت نکنی به اینها چیزی بدهی.» بعد حضرت این تعبیر را فرمود. به امام جواد فرمود: «به حقی که علیک (یعنی بر تو دارم)، تو را قسم میدهم به حقی که من به گردنت دارم، از این به بعد از در بزرگ میروی بیرون. این مقدار هم پول میگذاری تو جیبت. به بنی هاشم اینقدر میدهید. به غیر بنی هاشم اینقدر میدهید. به بزرگاشان اینقدر میدهید.» حضرت نرخ تعیین کرد. «قسمتت میدهم! از این به بعد اینطور به حقی که من به گردنت دارم.» مشرف میشوم کاظمی، میگویم: «پدر شما قسم داده است. شما را دست خالی رد نمیکنید.» قسمی که بابای شما داد. بعد حالا کسی که خبر بهش رسیده که بچه آنور برخورد میکنند که این به کسی پول ندهد، خودش چه میکند؟ خودش الکی نیست که بهش میگویند رؤوف. رؤوف امام رئوف. حسش چیست؟ در مواجهه با فقیر، با ندار، با مسکین. جان به قربان امام رضا (علیه السلام). و امروز چه مصیبتی بود برای امام جواد (علیه السلام)؟ چه داغی بود این ساعات و این شب؟ چه شب سختی است برای امام جواد (علیه السلام)؟ شب تنهایی. و خوب امام جواد (علیه السلام) ظاهراً تنها فرزند امام رضا (علیه السلام) هم از بعضی از نقلها اینطور است. خیلی شما ببینید که امام جوادی که سالها از پدر دور است، بدون برادر، بدون خواهر، غربتی است واقعاً برای امام جواد (علیه السلام). و امروز آمده بعد چند سال به حسب ظاهر پدر را ببیند. کی آمد و چطور آمد و چه ساعتی آمد؟ ساعتی آمد که کأن تملّل السلیم. کأن تملّل السلیم مثل مار گزیده به خودش پیچید. تعبیر مار گزیده خیلی تعبیر سنگین و عجیبی است. تملّل سلیم. یک وقت یک کسی میگویند «آقا مثلاً مثل کسی که بر فرض مثلاً دل درد دارد، بیمار است.» مار گزیده همه جانبه به خودش میپیچد. این نیست که فقط مثلاً دست به دل بگذارد، دلش درد بکند. به خودش میغلطد مار گزیده، چون سم دارد، در بدن منتشر میشود. مثل خون دارد منتشر میشود. میزند به همه تن. آن هم سمی که گفتند در بین سمهایی که به اهل بیت دادند، سریعترین سمی که کارگر شد، این سم بود. سریعترین سم. سمها معمولاً یک ماه اثر میکردند، ده روز، سه روز. این سم، سمی بود که صبح تا غروب کار را تمام کرد. یعنی جوری بود که حضرت فرمود: «از مجلس بیرون آمدم، اگر عبا رو صورتم بود، دیگر اصلاً با من حرف نزنید.» این حال امام این بوده. امام مجتبی مسموم شد. در بستر که افتاده بود، سؤال مردم را جواب میداد که توی آن فصلی از این روایت یک اشاره بهش کردم، میآمدند سؤال میپرسیدند. همانجا راوی میگوید که تشت آوردند، دیدم امام مجتبی جیگر آنقدر حالش خوب بود که باز هم با اینکه وضع امام مجتبی اینگونه بود، جگر مبارک حضرت به تشش میآمد، باز هم اینقدر حال داشت امام حسن. سؤال جواب، حرف میزد، وصیت میکرد. اینجا وضع امام رضا یک جوری بود، فرمود: «اصلاً از من سؤال نکنید. اگر بیرون آمدم، تو بدان کار من تمام است. فقط صورتم را بپوشانید.» حالا شما با این عشقی که به امام رضا دارید، تصور بکنید حال اباصلت را که پشت در نشسته، چشم که آقا میخواهد بیاید. چقدر توی دلش خدا خدا میکند؟ آقا به حال معمولی بیرون بیاید. چی شد حال ابوالفضل تو آن لحظات که امام آمده به سر کشیده؟ هی روی زمین مینشیند، به خودش میپیچد. باز پا میشود، راه میرود. دوباره مینشیند. هی تمام بدنش میشود درد. پاهایش را میگیرد، سرش را میگیرد، سینهاش را میگیرد، دلش را میگیرد. باز یکم پا میشود. دید اصلاً حال، حالی نیست که حضرت بخواهد حرف بزند. خود حضرت رفت، یک گوشهای دراز کشید. ظاهراً بر اساس متن روایت، خود حضرت رو به قبله دراز کشید. میگفت: «من توی این وضعیت وانفسا، یهو دیدم یک آقازادهای وارد شد.» (خوب ندیده عباس، امام جواد را.) حضرت مدینه بوده، اباصلت در توس و مرو، خدمت امام رضا بوده. یهو جا خورده این کیست؟ این بچه کیست؟ تو همچین موقعیتی اینجا چیکار میکند؟ حالا این هم حالش به هم ریخته است. توی این وضعیتی که حضرت خواسته مدیریت بکند، توی یک فضای بستهای، خبر بیرون درز پیدا نکند. همه چی محرمانه است. اشاره بکنم دیگر، شام غریبان امام رضا را حضرت مدیریت کرد. خبر شهادتش بیرون درز پیدا نکند. ببین امام رؤوف یعنی چی؟ جانم به این آقا! چرا؟ برای اینکه شیعیان به خونخواهی او قیام نکنند. چون اگر قیام میکردند، قطعاً شکست میخوردند. و شیعه، تعداد زیادشان کشته میشد. ازت خواست محرمانه و مخفیانه نگه دارد. شیعه فکر کند اصلاً حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفت. همین منتشر شد. همه گفتند حضرت حالش بد شد، از دنیا رفت. بردند دفن کردند. هارون اگر میفهمیدند شهید شده، احساساتشان غلیان میکرد. انقلاب میکردند، قیام میکردند و شکست میخوردند. امام رؤوف چیست؟ خود را فدا کرد. حالا تو فکر میکنی ما را دست خالی؟ آن روزی که دست و بالش به حسب ظاهر بسته بود، ازش اینقدر برمیآمد با سکوتش، جان من و تو را نگه دارد و حفظ بکند. با شهادت مظلومانهاش به من و تو خیر برساند. آن روز امام رضا این کار را کرد. الان که همه همه هستی به دست اوست، الان که ناز ظاهرش را میکشد. فدای توست امام رئوف. ابوالفضل دید یک آقا وارد شد. توی این فضایی که همه چی محرمانه است، یهو جا خورد. شاید با یک لحن بدی هم گفت: «آقا، تو اینجا چیکار میکنی؟» حضرت فرمود: «خدایی که از مدینه به توس میآورد (من را) و از در بستهام رد میکند.» با این کنایه که بفهمد داستان، داستان طبیعی نیست حضور این حضرت. هنوز هم پی نبرده. چون امام جواد هم شباهت ظاهری با امام رضا نداشتند. بچه کوچکی هم آمده. خوب، این همینجور توی این حالت ماند که این چیست و اینها. میگوید دیدم که صورت گذاشت روی صورت بابا. شروع کردند با همدیگر حرف زدن و من هم هیچی نفهمیدم از حرفهایشان. با زبانی بود که من نفهمیدم. حالا با این وضعی که هوا سرد است، میگوید دیدم که کار تمام شد. این آقازاده کوچک به من گفتش که دیدم گریه و گفت: «تمام شد، کار پدرم تمام شد.» فرمود که: «این طرف بر اساس روایتی، این را عرض میکنم.» حضرت اشارهای کردند. فرمودند: «اینجا یک کمدی است. آن کمد را باز کن. ظاهراً هم این فضای طبیعی نبود. یعنی یک امر غیبی باید در دست بوده باشد.» فرمود: «یک کمدی است. آن کمد را باز کن. هم درش کفن میبینی، هم سدر میبینی، هم کافور میبینی و هم آب میبینی. بردار همه اینها را بیار. میخواهم غسل بدهم پدرم را.» آوردم و فرمود: «کمک کن.» و پهن کردیم. کفن را پهن کردیم. آماده کردیم. غسل داد پدر را با آب و سدر و کافور. پیکر مطهر را کفن کرد و نماز خواند و رفت. کار را تمام کرد. البته توضیحی داد. این را بگویم و گریزی بزنم و روضه را تمام بکنم. پرسید: «آقا، چی بود این داستان؟» فرمود: «اینها آب و سدر و کافور و کفنی بود که از بهشت برای پدرم آوردم. اینها طبیعی و دنیایی نبود.» و امام را با آب و سدر و کافور بهشتی غسل میدهند. البته امام رضا (علیه السلام) خوب غریبانه غسل و کفن داده شد. تنها امام جواد غسل دادند. غریبانه دفن شد و امشب هم که شام غریبانش بود. کسی نبود کنار قبر امام رضا (علیه السلام). زن و بچه در مدینه عذاب پا کردند. اینجا کسی نبود. ولی لااقلش این بود یا امام جواد! لااقل خاطرتان جمع بود بابا را غسل دادند. خاطرتان جمع بود بابا را کفن کردند. خاطرتان جمع بود بابا را دفن کردم. فدای آن آقایی که از پدر دور بود، زندانی بود، اسیر بود، ولی دلش میجوشید که یک پیکر پاره پاره روی زیر آفتاب است. نه غسلی نه کفنی. الا لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون. خدایا، در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی است. عمر ما نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار گیرد. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق وارثان از ساحهی سفره با برکت امام رضا (علیه السلام) مهمان بفرما. شب اول قبر امام رضا به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. مرزهای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. آیا کمتر از آنی ما را به خودمان واگذار مکرد. خواهشات امت اسلام را به فضل و کرمت برآورده بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. و بنبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات.
در حال بارگذاری نظرات...