* طغیان = زیر بارِ امر خدا نرفتن
* بررسی و تفسیر سوره مبارکه حاقّه
* قیامت؛ روز کوبیدن باطل به وسیله حق
* خاطر جمعی عمر سعد نسبت به خودش
* انواع شلاق عذاب بر اقوام عاد، ثمود و فرعون
* آبی که برای فرعون طغیان نمود؟
* کنار رفتن حجاب؛ عامل عذاب طغیانگر توسط آسمان و زمین
* بیان قرآن؛ ما هنگام طوفان نوح تک تک شما را حفظ کردیم
* رحمت بیانتها و ازلی خداوند نسبت به ما
* ماجرای حضرت یونس علیهالسلام و شکم نهنگ
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
آن جریانی که میشود جریان طاغوت، قرآن آن را در شاخصها و به قول ماها در سمبلهایی معرفی کرده و همه را هم با همان عنوان طغیان معرفی کرده است. مثلاً اگر از «ثمود» گفته، میگوید: «کَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاها» (تقوی با طای دستهدار و غین، یعنی طغیان) یا در مورد قوم «عاد» هم همین را میگوید؛ یا در مورد فرعون هم همین را میگوید: «اذْهَبْ إِلَی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَی» فرعون طغیان کرده، قوم عاد طغیان کردهاند.
اینجا میگوید: «الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلَادِ فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسَادَ». ویژگی مشترک همهشان طغیان است. طغیان یعنی تن ندادن، زیر بار نرفتن، از چنگ در آمدن. جای دیگر در مورد فرعون تعبیری که میکند در سوره حاقه است. چه میگوید؟ برادر دادگر!
آره آره آها! خوب است. «رسول» قبلش است. اول برو سوره حاقه. یک جلسه اگر فرصت بشود، باید سوره حاقه را کامل بخوانیم؛ چون به بحث سوره فجر خیلی مرتبط است. بخوان: «فَرِعَوْنُ وَمَنْ قَبْلَهُ وَالْمُؤْتَفِکَاتُ بِالْخَاطِئَةِ» ( که عصیان!).
در مورد قیامت که وارد میشوند، آنجا بحث قیامها را دارد. میگوید: «الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْحَاقَّةُ». که میآید جلو. اصلاً قیامت را به عنوان حاقه معرفی میکند. خیلی تعابیر فوقالعادهای است ها! خیلی اینها جای بحث دارد. حاقه از «حق» میآید. چیز هست که شما میفرستید، مثلا ساختهاند یک گیف (GIF) از عکس هیتلر که دستش را اینجوری میکند، بعد بالایش نوشته: «همه بگین». همه میگویند: «حق». و دیگر خیلی حق است و اصلاً در حقانیتش ذرهای شک نیست. به این میگویند: «الحاقه». یعنی روزی که دیگر همه هستی وقتی اسم قیامت را میشنوند، میگویند: «حاقّه!». حق. خیلی دیگر حق است. اصلاً دیگر اصل حق است. اصلاً حق این است، بقیه الحاقه. درست شد؟
از آنجا شروع میکند. این حاقه از بالا شروع میکند، میآید پایین. در سوره فجر از پایین شروع میکند، میرود بالا؛ از این طاغوتیها اینها شروع میکند، به نفس مطمئنه میرسد. آخرش با بهشت تمام میکند که: «فَادْخُلِی جَنَّتِی». اینجا از بالا شروع میکند، میآید پایین. از حاقه شروع میکند، فلان و اینها. و میآرم اینجا برای حسابوکتابتان. شما بخوانید. دلم راضی نمیشود، خودم باید از رویش بخوانم. آره، سوره حافه، خیلی سوره قشنگی است. میفرماید: «الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْحَاقَّةُ». حاقه، «مَا الْحَاقَّةُ»، نه، «وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ»! فضای قشنگی است. حق است. حق چیست؟ چه میدانی حق چیست؟
«کَذَّبَتْ ثَمُودُ وَعَادٌ بِالْقَارِعَةِ». اینها قاریه را تکذیب کردند. قارعه دوباره یک اسم دیگر چیست؟ اسم قیامت است. قارعه از «قرع» میآید: کوبیدن. درست شد؟ «قرعه» میگوییم. قرعه، یک چیزی را میاندازند، یک کسی را میکوبند و یک کسی را جدا میکنند و پرت میکنند. یک کسی جدا میشود. برو. آنی که با آن طرف کوبیده میشود، قارعه این است: «قَارِعَةُ الیوم». روز قیامت. روز قیامت، روزی است که آقا میکوبد. آنجا بکوببکوب است. واسه شبهای عروسی بزن و بکوب است. با چه میکوبند؟ با حق. روی چه میکوبند؟ روی غیرحق. آنجا عیار و وزن مال حق است. آنجا با حق میکوبند تو سر غیرحق. «نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْبَاطِلِ». بخوان. احسنت!
میفرماید که: «ما با حق میکوبیم تو سر باطل». قشنگ است. هرچه تو این باطل هست، میکشیم بیرون. باطل را خورد و خاکشیر میکنیم، لهش میکنیم. دیگر چی از این باطل؟ با هر باطلی یک سایه و شمایلی که افتاده روی حق، اینقدر روی سر این میکوبی که حقش بیاید بیرون. معلوم بشود این چی بوده، به شما چی فکر میکردید، شما چی میدیدی و این قضیه چی بوده. یک ماسکی زده این آدمه.
این تونل وحشتها و اینها، بچهها را برده بودیم اینجا، در پارک ارم. این بعد بچه کوچیکها ماسک زده بودند، یک چوب هم دستشان گرفته بود. یک لباس خونی... بنر زده: «پارک ارم تهران» بود. البته من پارک ارم چند روز پیش بودم، ولی خب توفیق نداشتم. تهران جای دیگری رفتم. بعد دیدم بنر زده که: «در این تونل وحشت، لطفاً این کسانی که ماسک دارند، اینها را با چک و لگد و اینها نزنید. اینها مال همینجا هستند و کارشان همین است». شما اینجا که وارد شدید... ملت زدند. بله.
شمر هم توی تعزیه گرفته بودند، زده بودند حسابی. خلاصه... یک نفر گفت: «بابا! این خودش عاشق امام حسین است. اینجا قیافه شمر را گرفته». آن یکی هم که الان آنجا تو پارک ارم است، بچه خودت است، یک ماسکی زده ترسناک، یک چوبی هم دستش است. آنجا میگیرند، میزنند که ماسکش را بردارد، معلوم بشود کیست. تفسیر قرآن با پارک ارم هم امشب کردیم! با گیف که تفسیر کرده بودیم!
قیامت این شکلی است. «الحاقه» است. آنجا فقط حق را به رسمیت میشناسند. هر شمایلی، هر نموداری، هر جلوهای، هر فرمی، هر قیافهای که غیرواقعی است، همه را خدا با «قارعه» میکوباند. آنها را میریزد بیرون. آنقدر «مغز» بیرون میآید و میریزد. کیست ماسکی که زده؟ خودش را ادای اینها درآورده؟ قیافه اینها را گرفته؟ این خیلی ترسناک است ها! هم برای اهل باطل ترسناک است، هم برای اهل حق هم ترسناک است. بله، بنده اینجا عمامه دارم و همه میگویند: «حاجآقا» و «التماس دعا». و آنجا با «قارعه» میکوبند، میگویند: «خودت را نشان بده کی بودی». خیلی ترسناک است. آدم مو به تنش راست میشود. «تو کی بودی؟ هی حاجآقا حاجآقا میکنند؟ بیا! این قلبت را میکوبانم. عمامه و ریش و قبا و همه اینها برود کنار. آن باطنِ باطنت معلوم بشود. همه بفهمند اینجا هرچه بود، کفر بود و طغیان بود و ابلیس بود. ای بسا خرقه که مستوجب آتش». امشب «قارعه» میکوباند، میکوباند. هیچ شمایل و ادا و اطواری نمیماند. آنجا کسی فیلم نمیتواند بازی کند. آنجا ماسک برای کسی نمیماند. همه ماسکها... بعضی ماسکها خیلی عمیق استها. بعضی ماسکها خیلی لایههای ابتدایی است.
توی فتنه و امتحانهای ابتدایی وا میدهیم. بعضی یک کم بدتر، یک کم شدیدتر، شدیدتر، شدیدتر. خیلی دیگر مرد میخواهد که توی آن خیلیخیلیخیلی شدیدها سفت بماند. و آن دیگر معلوم میشود، نه واقعاً دیگر راستِ راستِ خدا را از عمق وجودش قبول کرد. ماها مثلاً پول میگیرند، رأی میدهیم. یک نفر گفت: «تو پول بگیری، رأی نمیدهی؟» یک نفر دیگر گفت: «حاجآقا! این حرفها چیست؟ پنجاه هزار تومان؟» یک نفر دیگر گفت: «حاجآقا! این حرفها چیست؟ پنجاه میلیون؟» «حاجآقا، او یک نفر دیگر گفت: «پنجاه میلیارد!» یک کم به فکر فرو رفت. یک نفر دیگر گفت: «پانصد میلیارد!» به هر حال. به هر حال ممکن است افرادی هم باشند که آدم وقتی فکر میکند، اینها اسلحهاند. «پانصد میلیارد! دیگر آدم با پنجاه میلیون آدم دینش را نمیفروشد. پانصد میلیارد دیگر آدم را به تحمل وادار میکند. آدم شک میکند گاهی. بالاخره در بعضی مسائل که وقتی یک وَر کار پانصد میلیارد است، آن وَر کار مورد شک واقع میشود». فتنههای عمیق است دیگر.
خودمان مطمئنیم که قاتلان امام حسین نبودیم. انگار مثلاً اینها یک مشت اراذل و اوباش بودند، خدا آفریده بود برای کشتن امام حسین. نه، عمر سعد از اولش سفت ایستاد، گفت: «ببین، من همه کار میکنم، ولی دستم به خون حسین آلوده نمیشود.» این از اول زد، گفت: «ببین، من سختم است بخواهم بروم از حسین بیعت بگیرم و فلان. ولی میدانم که پیغمبر فرموده، قاتل حسین در جهنم شفاعتش نمیکنم. من این را میدانم. من حسین را نمیکشم. این را از اول بهت بگویم.» از اول زد: «من این را میدانم ها! من حسین را نمیکشم.» یک نفر بیشتر قاتلش نبود، خودش بود.
هی لایه لایه میآید جلو. شرایط یک جوری میشود. «با وضعیت الان که اینجور شد، آخه الان من اگر این کار را نکنم، آنطور میشود. اگر بیایم، اینجوری میشود. الان دیگر شرایط عوض شد.» نسبت به این شرایط دوباره من شک کردم. همانی که آن اعماق وجودش چیزهای دیگر را معلوم میکند. آره، میفرماید که: «ثمود و عاد قارعه را تکذیب کردند». پس آن ریشه طغیان همین تکذیب همین «قَارِعَة» است. ریشه طغیان این است: قبول ندارد، باور ندارد که یک جایی هست که آنجا تو را موشکافی میکنند، تو را با حق تطبیق میدهند. این خیلی مهم است، این عبارت؛ چرا؟ برای اینکه ما فکر میکنیم حق همان است که میگوییم و میخواهیم و داریم. «حق خودم، انا الحق». اینکه یک جای دیگری است که من را برمیدارند، میبرند با آنجا تطبیق میدهند. جمعش «الحاقه». به هر میزان که تطبیق نداشته باشم، میکوبانم که میشود «قارعه». این را قبول ندارند، این میشود طغیان. داستان طغیان این است: «کَذَّبَتْ ثَمُودُ وَعَادٌ بِالْقَارِعَةِ»؛ «أَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِکُوا بِالطَّاغِیَةِ». ثمود را هلاک کردیم با چی؟ با «طاغیه».
بحث میکنند که این «طاقیه» چیست. در سوره یونس میخواستم بخوانم. سوره انفال دیگر رزق امشبمان بود. من ماندم که با اینکه تمامش بکنیم، چون خیلی حرفها هنوز مانده. هشتاد درصد مطالب را نگفتم بنده، با اینکه جلساتم را سه ساعته کردیم، هر سه ساعت را چهار جلسه کردیم و اینها. چهار ساعته بکنیم؟ نه، حل نمیشود. مشکلات دیگر حالا خدا بزرگ است انشاءالله، ببینیم چی میشود. عرض کنم خدمتتان که دو تا معنا میتواند داشته باشد. با «طاغیه» هلاک شدن، یعنی عامل هلاکتشان «طاغیه» بود یا نه، یعنی سبب آن چیزی که اینها را به هلاکت کشید، «طاغیه» بود یا نه، آن چیزی که خدا به عنوان عذاب فرستاد که تو سر اینها بزند، «طاغیه» بود؟
الان میفرماید: البته احتمال این هست که بگوییم آن چیزی که سبب بود که اینها را کشید به هلاکت، «طاغیه» بود، «طاغی» یعنی طغیانگرها. ولی سیاق آیات، چون آیات بعدی هم بحث نحوههای عذاب اینها است، همان صوت عذاب است دیگر. اینها تفسیر همان صوت عذاب در سوره فجر است. در سوره فجر هم جدا نشدیم. این هم خاطرتان بماند. همان فضا است. این صوت عذاب چیست؟ صوت عذاب برای ثمود یک چیز بود، برای عاد یک چیز بود، برای فرعون یک چیز. ولی ویژگی مشترک همهشان بود که شلاق عذاب خدا باشد. این شلاق عذاب هم یک وقتی از آستین شما میآید بیرون ها! شما مؤمن. این را هم یادگاری بگویم، نکته قشنگی است. در یک آیه از قرآن میفرماید که: «قَاتِلُوهُمْ…» ادامهاش را بخوانید. مرحبا! خوش به حال آنهایی که حافظ قرآناند واقعاً. یعنی نوش جانتان باشد، زحمتش را کشیدید. آدم واقعاً... «قَاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ». میفرماید که: دستور میدهد به این جبهه کفار. میگوید: «بروید بکشیدشان. خدا میخواهد آنها را به دست شما عذاب کند، یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ». پس عذاب الهی است. ولی با دست شما. گرفتی چی شد؟
پس ماها باید در برابر فرعون عذاب الهی باشیم. برای فرعون. عذابی که خدا بر فرعون و فراعنه نازل میکند، فقط این نیست که بنشینید تا یک چیزی، گلولهای از بالا افتاد خورد تو سر فرعون. روبهروی فرعون بایستی، مقاومت کنی، صبر کنی، حرکت ادامه بدهی تا کمکم تو مشت شما خدا فرعون را خفه کند و له کند. این قضیه مهم است ها! عذابی که خدا فرستاده، به واسطه شما خیلی وقتها محقق میشود. «یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ». با دست شما عذاب میکند. این شلاق عذاب را به دست شما میکوباند. البته حواله بالا هم حساب خودش را دارد. آنجا هم خدا عذاب خودش را دارد. پایان اینها عذاب خودش را دارد. تو این دنیا، که عذاب استیصال بهش میگویند. تعابیر علما این «صوت عذاب»، «صوت شلاق» است.
حالا سیاق این آیات این است که «طاغیه» اینجا چیست؟ نوع عذاب خداست. با یک عذابی. همانجور که تو آیات جلوتر گفت: «لَمَّا طَغَا الْمَاءُ». که اول آن آیه را خواندی شما، یک بار دیگر بخوان: «إِنَّا لَمَّا طَغَی الْمَاءُ حَمَلْنَاکُمْ فِی الْجَارِیَةِ». این هم خیلی آیه عجیبی است ها! میگوید: «حَمَلْنَاکُمْ...» اول میگوید که وقتی آب طغیان کرد. آب طغیان کرد. بعد دیگر طغیان را به آب نسبت داده ها! نگفته وقتی ما آب را به طغیان آوردیم. نه، آب طغیان کرد. آب دیگر زد بالا، دیگر از آن روال طبیعی خودش خارج شد. این «طاغی» همینها است. تو از روال طبیعی خارج شدی. این نعمتهایی هم که برای تو گذاشته بودم، عذاب الهی این است که اینها هم خارج از روال طبیعی با تو برخورد کنند. وقتی آب تو روال طبیعی باید به شما ماهی بدهد، سواری بدهد، کشتی، نوشیدن. تو را تأمین کند. تشنگیات را برطرف کند، شستوشو بدهد، شنا کنی، کیف کنی. این آبی است که من آفریدم. ولی چون تو اهل طغیان بودی. آب به تو طغیان کرد. تو فرعون، تو آب غرق شدی. آب برگشت. چرا برگشت؟ چرا برای موسی برنگشت؟ برای فرعون برگشت. چون موسی اهل طغیان نبود، آب با موسی طغیان نکرد. ولی فرعون چون اهل طغیان بود و همه اینها اهل طغیان بودند، «طَغَوْا فِی الْبِلَادِ» بودند، آب با اینها طغیان. چرا تا قبل از این طغیان نکرده بود؟ خدا پرده انداخته بود بین آب و فرعون. یک نکته عجیبی است.
توی دعای بعد از زیارت امام رضا علیه السلام چی میگوییم؟ «سیدى لو علمت الارض ذنوبی لسختتنی» تا جایی که میگوید: «اول البحار لاغرقتنی». سید من، دریاها اگر گناه من را میدانستند، به خدا دریاها اگر گناه من را میدانستند، من را غرق میکردند. الان چیست؟ یعنی اگر آب بفهمد من کیام، به من دیگر سواری نمیدهد، کشتی نمیدهد، ماهی نمیدهد. آب شستوشو نمیدهد. چی؟ میبلعد، غرقت میکند. چی مانع شده از اینکه آب من را غرق کند؟ اینکه خدا نگذاشته. خدا باطن من را به دریا نشان نداده. این هم کرم خدا و زحمت خداست. خدا برای عذاب کار خاصی نمیکند. باطن ما را به دریا نشان میدهد. باطن ما را به آسمان نشان میدهد. باطن به زمین نشان میدهد. زمین میبلعد. آسمان میزند. دریا میگیرد. کوه پرت میکند. فرمانبر خدا هستند. آنها هم همه مظهر فعل خدا. که از خدا جدا نیستند که. ولی قضیه این است، دریا که غرق میکند، طغیان میکند. طغیان کردم. میگوید: «من به تو سواری نمیدهم. چون تو به خدا تن ندادی. من نیامدم به تو تن بدهم. من را خلق نکردند که از تو حرفشنوی داشته باشم. تو را خلق کردم که به خدا حرفشنوی داشته باشی. من را خلق کردند که به تو حرفشنوی داشته باشم. وقتی تو به خدا حرفشنوی نداشتی، من هم به تو حرفشنوی ندارم.» همه هستیها.
چه فرمود؟ فرمود: «اگر کسی خدا را بپرستد، خدا همه چیز را ابدأ الله له کل شیء...» اگر کسی اطاعت خدا بکند، خدا همه چیز را به پرستش و به اطاعت او میآورد. «من کان لله، کان الله له». یک عزیزی این را برای ما خط قشنگی نوشت و قاب کرد، فرستاد. با سفارش ما زدند فرستادند. یکیاش را مؤسسه قم زدیم، یکیاش هم تو خانه است. حالا عمل هم که نمیکنی، ولی حالا به هر حال. «لَمَّا طَغَی الْمَاءُ حَمَلْنَاکُمْ فِی الْجَارِیَةِ». آب که طغیان کرد، چه کار کردیم؟ شماها را حمل کردیم.
با من و شما. قرآن را آدم باید توی سحری، توی خلوتی، یک حال خوبی، تو حرم امام رضایی، کنار کعبهای، تو غار حرایی، اینها را بخواند، اشک بریزد، پرواز. یعنی برود تو عمق آیه. خدا دارد چه میگوید؟ خیلی عمیق و عجیب است این آیات. میگوید: «ای بنده من! ای آدمیزاد! ای بشر! قرن بیست و دوم میلادی! بیستم میلادی! بیست و دوم قرن! قرن هجری قمری! ای بشر! وقتی آب طغیان کرد در داستان نوح، من تو را حمل کردم. تو را حمل کردم. نه آنها را حمل کردم. من تو را روی کشتی زنده داشتم. آوردمت. تو را، نه آنها را. تو را، یعنی تویی که در صُلب آنها بودی. چون همه الانهایی که روی کره زمیناند، ادامه نسل کشتی حضرت نوحاند. از غیر آنها هیچکدام زنده نمانده. بعد نمیگوید من آنها را زنده نگه داشتم. میگوید: «تو را زنده نگه داشتم». من آنجا حواسم به تو بود ها! که تو قرار است بیایی، دلت بگیرد، حالت عوض بشود. وقتی فرستادم نوح سوار کشتی شد، همه را هم با خودش، مؤمنین را بردارد بیاورد و حیوانات هم یک جفت بردارد بیاورد، گفتم همه را غرق کنیم، حواسم به تو بود. به تویی که آقای شمسایی باشی، به تو که دادگر باشی. حواسم بود. این بنده من قرار است بیاید.
«حَمَلْنَاکُمْ فِی الْجَارِیَةِ». همهتان را حمل کردم روی کشتی. وقتی که نوح و با اطرافیان، همهتان را نگه داشتم. حواسم به تکتکتان تا قیامت بود. زید و حسن و اصغر و تقی و بکر و ممد و حسین و همه را روی کشتی نگه داشتم. اینها بندههای منند. اینها سهم دارند از زمین. اینها قرار است بیایند. آنجا حواسم به تو بود. نگهت داشتم. تو حواست به خودت نیست، طغیان میکنی. خدانگهدار.
خیلی. یک روایتی هم دارد، میگوید خدا آدمیزاد. میگوید: «من به خاطر تو با شیطان قهر کردم». پشت پرده دست دادیم با هم. رفیق وائیه. این را گذاشتم یادت بیاید. اینها «تذکره» قرار دادم. آن دلی که حالیاش میشود، گوشی که میفهمد، این قضیه زندهاش میکند، بیدارش میکند. حالیاش میشود. خیلی چیز عجیبی است. «حَمَلْنَاکُمْ» آقا محمد! من روی کشتی نگهت داشتم. آنجا حواسم به تو بود. آب که طغیان کرد، با آن طغیان آب، با آن سیل، با آن کشتی... میشود آب میزند به کشتی. مدیریت کردم اینها غرق نشوند. تو آن باران شدید... چی چی را نگه داشتم؟ کی را نگه داشتم؟ فقط نوح را نگه داشتم با رفقایش؟ شماها را نگه داشتم. «حَمَلْنَاکُمْ فِی الْجَارِیَةِ». تو آیه دیگر دارد: «ذُرِّیَّةَ مَنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ». آره، درست خواندم؟ در اول سوره اسراء دیگر که خطاب گفتهاند حسین. ای ذریه! ای فرزندان! کسانی که من با نوح اینها را تو کشتی نگه داشتم، خطاب کرده به ما. «ذُرِّیَّةَ مَنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ». بچههای کشتیسوارها. آنهایی که روی کشتی نگه داشتند. خیلی عجیب است ها! یعنی آنجا حواسش به ماها بوده. تو آن فضا نگهمان داشته. خیلی عجیب است. ما اصلاً خیلی غافلیم از رحمت و توجه خدا به ما. خیلی غافل. نه توجه الان. توجه از اول خلقت. در تمام این قرون، بابای شما را نگه داشت. تو آن صحنهای که هجده سالگی داشت از دنیا میرفت: «نه، این باید بماند. فلانی به دنیا بیاید. بنده من! برایش نوشتهام. آمدم روی زمین. فرصت من برای فرصت. نوشتهام که بیاید روی زمین، بنشینیم با هم حرف بزنیم. بیاید مکه طواف کند. بیاید کربلا. کربلا نوشتهام. یک بنده دارم. برایش نوشتهام پیادهروی اربعین. بیاید. قدم به قدم. یک حج. یک عمره. نود تا حج، نود تا عمره. میخواهم غرقش کنم تو رحمت خودم. میخواهم دیوانهوار به او رحمت بدهم. از اولی که آدم را خلق کردم، در تمام این هزاران سالی که گذشت از خلقت، حواسم به تو بود. حواسم از آنجا بود تا امسال که بردمت کربلا. غرق این رحمتت کنم. یکهو که نیستش که. قطرهای که نیست. کربلا نه آقا! از روز ازل. از عالم ذر. اینها مد نظر داشت. آن وقتی هم که زمین را برد زیر آب، نوح بماند و رفقایش. آنجا حواسش به شماها بود که اینها باید بیایند و بعد باید، حواسم هست که باید بیاید. بیاید، بیاید، بیاید، بیاید. فرستادهامش که باید بیاید مثلاً کربلا که آنجا سعادت ابدیاش تضمین بشود و مهر رحمت را بزنم به پیشانیاش. یک چیز عجیبوغریب.
بعد اینها تو قیامت با همه ابعادش جلوه میکند. میفهمی داستان رحمت چی بود؟ آنجا همه دیگر دیوانهاند. مست و پاتیل. «لَقَدْ تَرَى النَّاسَ سُکَارَى وَمَا هُمْ بِسُکَارَی». همه مستاند که: «داستان این تو! اینجوری داشتی با من کار میکردی؟ رحمت این بود؟ قضیه داستان رحمت وقتی جلوه میکند. حواست به من بود که من هم سوار شوم. هر یک دانه یکی از اینها را سوار کردی، تمام نسلشان را سوار کردی. حواست بود که این هم بیاید. بابابزرگِ شصتم من را چه شکلی حفظ کردی؟ به خاطر اینکه من قرار است بیایم. امیرالمؤمنین شمشیر که به مالک فرمود که: «یک لحظه مالک تو دلش آمد که من هم دارم پا به پا میزنم با علی. حضرت به مالک فرمود که: «غره نشو ها! فکر نکنید که حالا پا به پا داری میزنی. ضربه من و ضربه تو برابر.» البته از یک لایه از باطن رو گفتن. خیلی داستان عمیقتر است. یک لایه را گفتم: «من آنهایی که میزنم، روی حساب میزنم. اگر تو نسل چندمینش یکی از شیعیان من باشد، نمیزنم. من روی حساب دارم میزنم. میرسانم، رد میکنم. میگویم این باید بماند. بیست نسل بعدش من تو این امانت دارم. تو ذریهای. تو سلمین نجف قرار است بیاید کنار قبر من. ازش پذیرایی کنم.» خیلی حرف عجیبی است. زیارت نجف دارد این. این میآید اینجا نجف تا کربلا میخواهد برود. جد چندمت مثلاً آنجا نخورده زمین که تو برسی؟ حواسش به تو بوده. امیرالمؤمنین. رحمت خدا خودش. خودِ خودش. مال خدا، اورجیناله دیگر. اصل از خودش است.
صحنه قیامت همه که شفاعت میکنند، آخرین کسی که شفاعت میکند، خود ارحمالراحمین است. امام حسین رحمت را نشان دادی. اصل رحمت این است. رحمت حسین بود. آن رحمت پیامبر، آن رحمت امیرالمؤمنین، رحمت فاطمه زهرا بود. اصل رحمت را نشان بدهم. وَ تَرَى النَّاسَ سُکَارَى... همه مست و پاتیل میشوند. اینجا چی؟ البته آنجا حق هم جلوه میکند. حق وقتی حق جلوه میکند، یک بُعدش این است که داستانی بود. واقعیت این بود. خداوند از آنجا حواسش به همهمان بود و حالا واقعیت اینکه من در برابر او چه کردم؟ در تمام این ساعات و لحظات. لقمه به لقمه بود. در دهان من گذاشت. من از زید و بکر و عمر تشکر کردم. رفتم دم تکان دادم پیش دشمنهایش که یک لقمه به من اضافه کند. راضی شدم به اینکه به این فحش بدهم که آنها یک لقمه من را اضافه کنند.
دیگر آدم دوست دارد اینجا بمیرد. زمین دهن وا کند. جایی برای فرارم ندارد که. داستان تو با من این بود. داستان من هم با تو این بود. من چه کار کردم؟ «أَلَا یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ». دو تا دستها را با هم میکند تو دهن، میگزد. «أَلَا یَدَیْهِ». دو تا دست، نه انگشت. دو تا دست را میگیرد. چه کار کردم من؟ چه خاکی به سرم؟ چه بدبختی دارم؟ چه کار کردم؟ «وَأَنْذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَةِ» الامر. آنجا دیگر همش حسرت و کار. تمام شده. من چه کارها میتوانستم با تو بکنم در بندگی؟ نظر از تو. جلب تو. تو با من چه کار کردی؟ با شیطان دست. تو این وسط همه کاره بودی. هیچ وقت هم سفره را جمع نکردی. هیچ وقت هم از من ناامید نشدی. از همان اول من با تو سرکنتار گذاشتم. کشیدم سمت دشمنهایت. تا جایی که تو غضب کردی به من. این خیلی ها! این غضب خدا شوخی نیست که. تو بعضی آیات دارد. فرمود: «...فَیَحِلُّ عَلَیْکُمْ غَضَبِی». بخوان آیهاش را برادر! سوره طه. «یکلو من طیبات ما رزقناکم». ببین، اینها را روزیات کردم. از طیباتش بخور. «وَلَا تَطْغَوْا فِیهِ فَیَحِلُّ عَلَیْکُمْ غَضَبِی». اینهایی که بهت دادم، نعمتهایی که دادم. تو اینها طغیان نکن. طغیان نکردن خواسته. طغیان نکن. طغیان کنی، آن وقت دیگر حلول میکنی برای غضب من. دیگر آنجا دیگر غضب من میآید. خیلی خیلی سنگین است.
کسی که اینطور سفره پهن کرده. سفره هستی با همچین عشقی ما را سر این سفره گذاشته. با عشق هم دارد پذیرایی میکند. بیست و چهار ساعته. میگوید. بعد با لطف و محبتش هم میگوید. میگوید: «ببین، خداوکیلی، بالاغیرتاً، جون من! یک کاری نکن من عصبانی باشم. لَا تَطْغَوْا!» طغیان نکن. طغیان کنی، میروی تو آن حیطه غضب من. چون خدا حق محض است. خدا حالی به حالی نمیشود. همینجوری یکهو و خدا حق. من همه چیزش روی قاعده است. خدا قاعدهمند است. فعل خدا همش قاعده است. همش حساب است. خدا حکیم است. خدا حسیب است. حالی به حالی نیست که با یکی حال کند همینجوری همه را بدهد. با یکی حال نمیکند، همه را بگیرد. همش روی قاعده است. پیغمبر هم یک کم از روی قاعده خارج بشویم، چک میخوریم. بدتر از همه. موسی هم باشی، اینجور میشود. یونس هم باشی، آنطور میشود. موسی هم باشی، اینجا به ناحق زدی. جایش نبود. حالا به ناحق که زدی، جایش نبود، عمل شیطان. یونس هم باشی، زود رفتی، میافتد تو دهن نهنگ. شوخی آدم. نهنگ شوخی. افسانه است. داستانه. آدم گنده، پیغمبر معصوم. خدا آیتالله بهجت را میتوانی تو شکم نهنگ تصور کنی؟ علامه طباطبایی را تصور کنی؟ تو دلت میآید علامه طباطبایی شکم نهنگ؟ خدا دلش میآید؟ زود رفتی. نیم ساعت دیگر وامیایستی. «ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ». اینجوری است. خدا یونس باشد. یونس دیگر طباطبایی دیگر. خوب است دیگر. پیغمبر. پیغمبر خداست. امام خمینی. خوب است پیغمبر دیگر. همین است دیگر. انسان قدیس ملکوتی، سر تا پا نور، سر تا پا لطافت، سر تا پا صفا، معنویت، علم، حکمت. انداخته تو شکم نهنگ. میگوید: «اگر تسبیح نمیکرد، تا قیامت نگهش میداشتم». نص صریح قرآن است: «فَلَوْلَا أَنَّهُ کَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ». تو کدام سوره است؟ سوره صافات. «اگر تسبیح نمیکرد، تا قیامت تو شکم نهنگ. تا قیامت الی یوم یبعثون نگهش میداشتند.» که امام زمان در یک واقعه به این آیه فرمود، به کسی فرمود: «به این آیه استناد کن برای طولانی شدن عمر ولی.» به کسی بین اهل سنت گرفتار شده بود. آنها گفتند: «از کجا میشود گفت که یک کسی باشد این همه سال عمر کند؟ شما میگویید امام زمان هزار سال عمر کرد.» توسلات میکند. بحرینی هم بوده به نظرم. تشرف پیدا میکند. حضرت بهش میفرمایند که: «به این آیه استناد کن. قرآن گفته من ولی خود را تا قیامت نگه میدارم. نهتنها او را نگه میداشتند، ناهم تا قیامت میگوید: «تو شکم نهنگ نگهش میدارم و ولی خدا از یک نهنگی که تا قیامت خدا میخواهد نگه دارد کمتر نیست.» «تو آب نگهش میدارم». «گفت: تا قیامت تو شکمِ نهنگ.» «فِی بَطْنِهِ». تا قیامت نگه میدارم. تو شکم نهنگم تا قیامت خدا نگه میداشت. آیه قرآنیاش برای اثبات عمر امام زمان. آن ورش برای اثبات عقوبت حضرت یونس. تا قیامت خدا میخواسته تو شکم نهنگ نگه دارد. از یونس. چرا تسبیح نکردی؟ تسبیح نکردی. فصل اول گفتیم کجا؟ گفت: اهل تسبیح نبودم که. اعتماد به نفس داشتن. تو داستان آنهایی که رفتند میوهها را بچینند زودتر. «سَبِّحُونَ قَالُوا أَوْسَطُهُمْ...» ها؟! «قال اوسطهم الم أقل لکم لولا...» نگفتم بهتان تسبیح کنید که؟ آنجا بحثش رو عرض کردیم. تسبیح کنید. غیر از خدا را بدونید. خسرو کارهای ندارم. یونس «کَانَ مِنْ الْمُقَرَّبِینَ». خیلی خیلی لطیف است این طغیان. خیلی لطیف. مال سطح انبیاست. خیلی خیلی لطیف. خیلی نازک. یک چروک کوچولو. انگار آن لایههای خیلی خیلی خیلی خیلی سطحی وجودش یک کم سایه افتاده بود که احساس میکرد که مثلاً خودش دارد میرود. مثلاً دارد از این عذاب الهی نجات پیدا میکند و آنها دارند عذاب میشوند. علیه. ما این رو مثلاً تو عذاب ننوشتیم. کوچولو احساس کرد که خب دارد عذاب میآید. قطعی هم هست. خدا گفته. ما هم که تو عذاب نیستیم دیگر. با همان حال بندگیش ها! الحمدلله که تو عذاب نیستیم. ما که نجات پیدا کردیم. اینها چی شد؟ قوم یونس که همه نجات پیدا کردند. لحظات آخر عذاب تا سر کوه آمده بود. برگشت. «کَمِّ قَرْیَةٍ آمَنَتْ فَنَفَعَهَا إِیمَانُهَا». که این ایمانشان به دردش بخورد. «اِلَّا قَوْمَ یُونُسَ». اما... «کَشَفْنَا عَنْهُمْ الْعَذَابَ». عذاب آمده بود. قوم یونس حتمی بود عذابش. همان لحظه آخر که حالا داستان دارد. تو بعضی روایات گفته عالمی بوده، عابدی بود و اینها را جمع کرد. از هم جدا کرد و بچهها گریه کردند. مادرها گریه کردند. باباها گریه کردند. پسر معروفی دارد. لحظه آخر گفت: «ببین، این عذاب حتمی است.» جدا کرد بچهها را. جدا کرد. بچه شیرخوارها گریه کردند. به مادرها گفت: «دست نزنید». عالم اینها نجاتشان بخشید. بعد این صدای گریه بچهها بلند شد. مادرها کمکم بغضشان گرفت که بچههایشان دارند گریه میکنند. مادرها گریه کردند. باباها گریه کردند. گفت: «خب، دیگر دلم آماده شده، خدا. غلط کردی. عذاب از اینها برگشت.» از آن امتی که قرار بود قطعاً عذاب بشود، عذاب برگشت. یک نفر قرار بود قطعاً عذاب نشود. او را فرمود تا یک کم مطمئن بود. خاطرش جمع بود. «شما که تو عذاب نیست». همین را به معنای عدم تسبیح گرفته. همین که خاطرش هم بود که ما که نجات پیدا کردیم. بعد اگر تسبیح نمیکردی که... تسبیح کرد. چه گفت؟ گفت لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ «مِنَ الظَّالِمِینَ». منم خطا. منم ظالم. منم بد. از همه بدتر.
در حال بارگذاری نظرات...