* تسبیح؛ عامل نجات حضرت یونس علیهالسلام
* حال اهل بیت علیهمالسلام هنگام شنیدن آیات عذاب
* به خود نگرفتن انذارها؛ ریشه سقوط
* اطاعت؛ تنها راه نجات
* جمله دلم میخواد؛ ریشه طغیان
* دل مؤمن؛ دلی که خدا با او حرف میزند
* ادامه بررسی سوره مبارکه حاقّه
* حساب و کتاب دقیق و موشکافانه در قیامت
* قیامت؛ عذابِ روشن شدن حقیقت
* لحظه جان دادن؛ هنگامه روشن شدن تنهایی و خالی بودن دست
* روزی که راه برگشت نداریم
* حسرت کارهای کوچکی که میتوانست تغییرات بزرگ ایجاد کند
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بعد اگر تسبیح نمیکردی، که تسبیح کرد، چی گفت؟ گفت: «إِنّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمین» (من از ستمکاران بودم). منم خطا کردم، منم ظالمم، منم بدم، از همه بدترم. آها، باریکلا! حالا تسبیح کردی. اگر نجات میدادم تو را از عذاب، به خاطر نبود که تو خوبی، قاعده خودم ظلم نمیکردم به تو؛ چون من نمیگذاشتم به تو ظلم بشود، داشتم نجاتت میدادم. خودم من بودم که داشتم نجات میدادم و «وَ کَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ» (و اینگونه مؤمنان را نجات میدهیم). من این مدلیم، نه چون تو خوب بودی، نه چون تو حقت بود، نه چون از تو بود؛ از من بود. نجاتی که پیدا میکردی از من بود. من نجاتت دادم. یککم احساس کردی که آنها بدند و تو خوبی و آنها چون بدند، دارند عذاب میکشند و تو هم یککمی، یک کوچولو همچین چیزی داشتی. این علیهالآن برعکسش میکنم. که اصلاً شوخی ندارید، اصلاً خیلی عجیب غریب است. خدای قرآن این است. اینستاگرام لایو، اینایی که پخش میشوند، میآیند لایو میگذارند، با اینها خیلی فرق میکند (مثلاً) عسلفروش، تبلیغات اسلامی میکند، فالوور جمع کند. ای خدا، با آن خدا خیلی فرق میکند؛ جفتش با هم.
حالا یک بخشیش به آن زود آمدن بود، ولی ریشه، ریشه همین بود که دیگر تقریباً خودش که مطمئن بود، دیگر آمد، دیگر خب. ما که دیگر اینها دیگر دارند یککمی همچین در ذهنش بود که ما دیگر تافته جدا بافتهایم. جدای از اینها، جدای از داستان اینها. گفتنش ساده است اینها، ولی در باطن آدم بخواهد رخنه کند، ریشه کند. به همین دلیل اهلبیت، ببین این نکته را دقت بکنید، خیلی نکته عجیبی است. اهلبیت با شنیدن آیات عذاب الهی در قرآن و خواندنش گاهی غش میکردند، جدا از هایهای اشک ریختن، غش میکردند. میگوید: آقا من کفار را میزنم، اینطور میکند. خدا داد زد سر ماها، به بشریت تهدید کرد. خدا با بشریت اتمام حجت کرد، که خدا با همهمان حرف زد، خدا به همهمان این را گفت.
بعد آن شدت عشق به خدا. استاد دانشگاهی که مثلاً خیلی دوستش داری، استادی، من این را تجربه کردم و یککمی درک میکنم. استادی که تا حالا صدایش را یک ذره بالا نیاورده در گفتگو با شما، مگر داد؟ استاد من ندیده بودم. میترسم سر من هم داد بزند. این اگر سر من داد بزند، من میمیرم. استاد داد زد. وای خدا! ترسیدم از اینکه استاد به غضب آمده، ترسیدم از این به غضب آمدن او. ناراحت شدم. چرا به غضب بیاید؟ خیلی عجیب است ها، یک نکته عجیبی است. اینها قوم عاد و ثمود و اینها را که میخواندند، میگفتند: «بدبخت! خاک! ای نفلهها! قطب قوم!» گفته: منم با قوم عاد فرق نمیکنم ها! منم قوم ثمودیم، قوم ثمود تو منم هست ها! خدایا نکند آنجوری ما را بزنی، من را قاطی ثمود نگیری. خدایا، من آنها را دارم ها! هرچه آنها داشتند من هم دارم ها! به من رحم کن ها! داستان عجیبی است ها. آنها هم که طغیان کردند چون به خودشان، یکی از اساتید میفرمود که ریشه سقوط انسان این است که «به خودش نمیگیرد». خیلی نکته فنی قشنگی است. هرچه از قوم عاد و ثمود، به خودش نمیگیرد. قوم خودت، تکذیب، طغیان، مرگ بر آمریکا. آمریکای خودت! فرعون یعنی خودت، ابلیس یعنی خودت. آن ششهزار سال عبادت داشت، همه را من دارم. نقدی هم دارم. یزید یعنی خودم.
چه فرقی دارند با اینها؟ چی داشتند که من ندارم؟ جهنم نیامده بودیم، ما از بهشت بیاییم! کی فکرش را میکرد فلان فوتبالیست که نذری میداد تو هیئت امام حسین (علیهالسلام)، زبان بسته، حرفهای معمولیاش را نمیتواند بزند، موسیقی مورد علاقهاش را نمیتواند توضیح بدهد چیست، زبان گویای کفر چند هزار آدم. با این تویوتا این و اینها بروند جهنم. آدم میترسد، میلرزد. آخه این زبان بسته به زنش نمیتوانسته حرف بزند، آب میخواسته توضیح بدهد. خارجی، داخلی، خارجی دوست دارم خارجی؟ نه! یعنی کسی که انقدر زبان بسته است بدبخت، یکهو زبانش برای کفر وا میشود، برای شرارت و شیطان. خیلی اینها عجیب است، خیلی ترسناک است. یکهو زبانش به دشنام به خدا و اهلبیت، هیئت امام حسین و روضه امام حسین و کربلا و عزاداری و به اینها باز میشود. لال شفا میگیرد. کجا؟ پای شیطان، پای ابلیس. آن هم دردناک است. از همه وطن پرستتر بود. وطن پرست، وطن پرست، مرحوم وطن پرست بود. او اگر بود، امروز به من میگفت فلان کن. اینها، اینها حکایت همهمان است. به خودمان نمیگیریم.
تو وجود من هم هست. من هم همانم. خوبیهایی که آنها دارند... خیلی از ما، یکی از بزرگان، یکی از اساتید، یکی از این آقایون که چپ کرده بود، ایشان به کرات این نکته را فرمود، دو سه بار شاید فرمود: «من از آن روزی که دیدم اینجور شده، همچین تعابیری، ترس همه وجودم را برداشته که اینها از ما بهتر بودند». یکی از این آقایون که استاد اخلاق بود و اینها، روضهخوان بود. هرجا میرفت، همه اشکشان برای امام حسین جاری میشد. در محفل ما دیده بودیم، دستش را بنده بوسیده بودم. بوسید، بوسه، تو تبرک میکنم. الان حرفهایی میزند، آدم تنش میلرزد. مورد علاقه علامه طباطبایی بود این شخصیت. تعابیر خاصی در موردش گفتند در جلسات خصوصی که کسی را راه نمیدادند از علامه. کتاب «ثمرات حیات»! الان فرانسه را به هم میدوزد. رژیم شهید اعلام کرد. پارک جمهوری اسلامی اعدام کرده. شهید اینجوری است.
یک جاهایی حفرههایی در وجود ماست، آنجاها هنوز خیلی به چشممان نیامده. آنجا پا بگذاریم. خدا رحم کرده. روی نقطهها قرار نگرفتیم و راهی هم نیست جز همین تمسک به «عروه الوثقی» و سوار شدن بر کشتی نجات. در صلوات شعبانیه چی میگوید؟ در یک تعبیری آنجا دارد، خیلی آن تعبیر مهم است. «الفُلْکِ الْجارِیَهِ فی لُججِ الْغامِرَهِ، یأمَنُ مَنْ رَکِبَهَا وَ یَغْرَقُ مَنْ تَرَکَهَا.» یک بار دیگر از اول: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد». «الفلک الجاریه فی لجج الغامره»؛ این «لجج غامره» تو زمین و در این دریا، در این دریا یک گردابهایی، حفرههایی، یک تونلهایی، یک چالههای دریایی است. در این دریا همهمان غرقیم، مگر کسی که سوار این کشتی باشد. «یأمَنُ مَنْ رَکِبَهَا وَ یَغْرَقُ مَنْ تَرَکَهَا». سوار کشتی نشوی غرق میشوی. این کشتی هم سوار شدنش به چیست؟ آقا! با واسطه سوار شدنش، به «تن دادن»، تن دادن به حرفی که آنها گفتند، به چیزی که آنها گفتند، به فکر آنها، به منطق آنها، به اخلاق آنها، به دستور آنها. راه نجات این است. فرمود: «لا نَجاةَ إِلّا بِطاعَةٍ» (نجاتی نیست مگر به طاعت). برف گوش دادن، برایت بیاید که راه دیگری از راه دیگر جز طاعت نیست. یک کلمه! خلاص شد. همه، همه قرآن، همه دین، تو همین یک کلمه است: «لا نَجَاةٌ». سفینه نجات این است.
حسینی به زبان گفتیم، تمام شد، دیگر میشورد، میبرد. حسینی که گفتی، آن از این جهت که اُنس داده، تعلقت داده، آن تعلقم راهت را عوض میکند، خطت را عوض میکند. خدایش که خدا بود، کفار میگفتند: «لَیَقُولُنَّ اللهُ خَالِقٌ». میگفت: خداست. فرمود: اینها عذاب غلیظ میکنم. به الله گفتن آنها! اینها را به بهشت نبود. به حسین گفتن تو ببرت به بهشت؟ الله بالاترِ یا حسین ابوالفضل؟ جفتشان باشد. اگر به حسین حسین گفتن کسی را میبرد به بهشت، والله الله گفتن اینها نمیبردشان به بهشت. ابوجاهل هم که گفتیم فرعون بود، مینشست قرآن گوش میداد، حالا گریه میکرد بعضی وقتها. چقدر قشنگ است! ولی حیف که این پسره ادعای پیغمبری دارد. اگر او نمیگفت، من میگفتم. من عاشق این کلمهام. خیلی پیغمبر، پیغمبر؟ آره دیگر، بالاخره قشنگ است دیگر. آمدیم، فهمیدم، بفرستیدش به بهشت. فرعون این امت بود. همین ویژگی را داشت که میگفتند فرعون امت بود. این همه آیاتی که در مورد جهنم، دراینجلسه گفتیم، همه اینها را «یُکبُّونَ عَلَى وُجُوهِهِمْ» در شأن این نازل شد. دیگر صورت زمین داغ جهنم است. تو اعماق جهنم، به چه صلاحی آیات دیگر. ابوجاهل، ابولهبی که گفته که آقا این زن و بچه دارد. نه دیگر همان خدا با این چیزها خیلی گول نمیخورد. نه، بالاخره اینطور گفت: طاعت راه نجات است. طاعت است. حرف باید گوش بدهی. ربّت کیست؟ الهت کیست؟ «اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ». میگوید: هرچه دلم بگوید. حرف کی را کامل دربست گوش میکنی؟ همان که دلم.
فرعون، هر وقت هم هرجا بیاید، فرعون که میخوانم، میخواستم امشب این آیات را برایتان بخوانم، که «دَأْبَ آلِ فِرْعَوْنَ» (روش فرعونیان). که چند بار در قرآن به این نکته تاکید دارد. در سوره انفال، دیگر درسته؟ سوره آل عمرانش جداست. دوبار پشت سر هم در سوره انفال آورده. میخواستم اینها را بخوانم که خیلی مهم است. حالا انشاءالله فردا شب عرض میکنم که داستان فرعون یک داستانی است که تمام شده باشد. «دَأْبَ آلِ فِرْعَوْنَ». «دَأْب» یعنی سیره، روش. فلانی «دَأْبُهُ» یعنی سیره، عادت، روش. «دَأْبَ آلِ فِرْعَوْنَ»، هرچی که میگوید در این سوره انفال که حالا انشاءالله فردا شب میخوانیم، مدل مدل فرعونیها و رفقای فرعون. اینجوریاند که آن نقطه اصلی اینها همین است. «بگو بین، که چی دلشان میخواهد». این نکتهای که «دلم میخواهد»، این ریشه همه کفر است و کسی هم که این را میگوید هیچ کاریش نمیشود کرد. وقتی دلم میخواهد، دیگر میخواهی چی بهش بگویی؟ اشتباه میکند. انرژی کمتر تلف میشود؟ نمیشود توضیح داد. چیکارت کنم دیگر؟ مگر میشود عوضش کرد؟ این ریشه طغیان است، ریشه کفر است. دلم میخواهد. اونی که دلم میگوید حق است. اونی که دلم میگوید درست است. من قراره کیف کنم.
اینها همهاش انگارههای اوست. نسبت به این مفصل ما در این هفتاد جلسه که تا بهحال بحث کردیم مفصل به این اشاره کردیم. دلم میخواهد، فرعون هم با همین جمله شده فرعون. اونی که باید حرفش را گوش داد، دلم، حرف دلت را گوش بده، کیف بکن. به هیچکس دیگر کار نداشته باش. دلت چی میگوید؟ کدام دل؟ دلی که لبریز از محبت خداست، لبریز از اطاعت خداست، لبریز از باور به عالم بقاست. آن دل، بله، آن دل حرفش را گوش بده. فرمود: «از دلت سوال کن». طرف گفت: آقا بعضی وقتها در قضاوت، یا میخواهم به یک گدایی کمک بکنم، نمیدانم واقعاً صلاحیت دارد یا نه، نظرمان به دلت مراجعه کن. آن دل مؤمن است، آن دل پاک است، آن دل لطیف است. خدا با آن دل حرف میزند. خدا در آن دل حضور دارد. آن دلی است که طمع ندارد. مدلی است که کینه ندارد. آن دلی است که دنبال این نیست که بازی دربیاورد، بهصابون لای بکشد. دل صادق، «قُلُوبٌ مُطَهَّرَةٌ»، «قُلُوبٌ صادِقَةٌ». نه این دل من! «من به دل من که مراجعه کنم...». طرف قطعاً قطعاً همیشه به دلم مراجعه میکنم. میگویم این فیلمش است، اینجوری باور نکن. تریلی دارد میمیرد. اینها همهشان فیلمشان است. من خودم پنج تا دیدم زیر تریلی مردند. «به دل مو»، «به مراجعه کن». همهاش همین است. دلش مراجعه کند. دل ندارد که بدبخت. «مَنْ کَانَ لَهُ قَلْبٌ». دل داشته باشد. تو اصلاً دل داری؟ مگر به قول مولوی: «دل ندارند. نه ده. ده دارند.» شعر مولوی چیست؟ میگوید که: آقا جایی که گاو و خر میآید آنجا «ده» است، دل نیست. بگذار پیدا کنم شعرش را. خیر انشاءالله. حالا این شعر گاو و خر این بزرگوار روزیمان نبود.
میگوید که آن دلی که گاو و خر هست، آنجا ده است. حالا عبارتش دقیق یادم نمیآید. آنجایی که خدا هست، آنجایی که گاو و خر هست، ده است. درست شد. این تفاوت. حالا پس تو دل اینها چیست؟ تو دل اینها دلخوشیش به همانهایی است که خودش میخواهد و خودش میفهمد و به همین دنیا و به همین ظواهر و امور سطحی و امور ظاهری. فرمود: قوم ثمود را با «طَاغِيَة» هلاک کرد و اما عاد و «عاتِيَة». قوم عاد را هم با یک باد تندی. اینها را که این هم «عاتِیَة» داشت. «عاتِیَة» باد سرکش، زوزهکش، بادی که به کسی رحم نمیکند. همانطور که اینها این شکلی بودند، عاد، قوم عاد کیا بودند؟ «ذَاتِ الْعِمَادِ» بودند دیگر. «رَمَضَانُ الْآلِ هُودٍ». رحم نکرد. قوم عاد، قوم هود بودند دیگر. قوم ثمود هم قوم صالح بود. اینها همانطور که سرکش بودند، زیر بار نمیرفتند، حرف گوش نمیدادند. این باد هم این شکلی است. یک بادی، «عاتِیَة» باد سرکشی که زیر بار هیچکس نمیرود. «سَخَّرَهَا عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیَالٍ وَ ثَمَانِیَةَ أَیَّامٍ حُسُومًا»، هفت شب و هشت روز این باد را بر اینها تسخیر کرد، اینها را تسخیر. این باد هشت روز و هفت شب اینها تو گردباد بودند. «فَتَرَى الْقَوْمَ فِیهَا صَرْعَى»، یکجوری افتادند روی زمین در این طوفان. «کَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِیَةٍ»، مثل این تنههای نخل کنده شده افتاده. اصلاً سالها گذشته، اصلاً انگار نه انگار که اصلاً کسی فکر نمیکند یک روزی درخت بوده. اینها اینجوری افتادند روی زمین که اصلاً کسی فکر نمیکند اینها انسان بودند، روزی اینجا آدم بودند، زندگی میکردند. اینجور کن! «فَهَلْ تَرَى لَهُمْ مِنْ بَاقِیَةٍ؟». اصلاً برای اینها چیزی، هیچ رنگ و بویی از بقا میبینی؟ تو خودش، توی اسبابش، وسایلش، خانهاش، لباسهایش، باغیهای میبینی؟ برای اینها اسم هم نمانده ازشان! برو علامه. اگر قرآن، اقوامی بودند، اسم هم نمانده. اصلاً اسم قومشان هم نمیدانیم. خیلی حرف است ها! باریکلا.
میگوید: «دعوی دل مکن که جز غم حق نبود / در حریم دل دیارِ ده بود آن نه دل» آن دلی که اندر وی گاو و خر باشد و ضیاع و عقار ضیا و عقار یعنی همین خانه و ملک و زمین و اینها. «دعوی ده بود آن دل که اندر وی» آن چیزی که توش خدا نیست، گاو و خر و خانه و ماشین و اینهاست، آن دیگر دل نیست. «ده» است. «نیست اندر نگارخانه امر صورت و نقش مؤمن و کفار.» دیگر تا ادامه ابیاتش مال مولوی نیست. مال کیست؟ «پل سنایی»، مال دیوان سنایی. خدا رحمتش کند، سنایی هم حقیقتاً حکیم بود.
خب و «فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ و الْمُؤْتَفِکاتُ بِالْخاطِئَةِ». اینها آقا فرعون حالا میآید کجا؟ قیامت. با قبلیهایش. «وَمَنْ قَبْلَهُ» آیا به قبل فرعون هم اشاره کرد؟ فرعون میآید با آنها که قبلش بودند. با «معتفکات». معتفکات کیان؟ قوم لوط. «بِالْخاطِئَةِ» با چی میآید؟ با خطا میآید. کجا؟ در عرصهای که همهاش حق است. «الحاقه». این با چی میآید؟ سرتاپا چیست؟ اشتباه و اشکال. خیلی حرفها. این تصور دقیق نسبت به قیامت اینها را ایجاد میکند. یک استاد زبده وارد یا بفرما، یک ابر کامپیوتر مثلاً. یک کسی که هیچی بلد نیست را میگذارم بغل یک ابر کامپیوتر. یک کلمه حرف بزن، آن سریع سوتیاش را میگوید. آدم باسواد حرف زدن چقدر سخت است! آدم سوتی نباشد، آن فتح نکنم توی جمع باسواد. صحبت کردن. ما که طلبهایم، یک عمر سخنرانیام. مثلاً بگویند: آقا تو جمع مثلاً فارغالتحصیلان فلان مدرسه علمیه آدم فشار... ده دقیقه آدم میخواهد صحبت بکند به تتهپته میافتد. پژوهش را داشتیم، بچهها یکجا که بنده حرم صحبت میکردم، برای یک گروهی بودند حرم امام رضا(ع). اینها همه گوشی، یک کلمه جابهجا میشد همه سریع آقا این ۱۹۸۰ نبود، ۱۹۸۲ بوده. میشود لطفاً این را اول یک نگاه. یک کلمهاش جابهجا بشود. حالا این گوشی دستش و علامه گوگل و اینها مثلاً اطلاعات از آنجا دارد. شما توی عرصهای که حق محض است و همهچیز شفاف و عریان، سرتاپا غلط و غلوط و خطا و فیلم و یک روده راست تو شکمش نبود. جا فرعون و «وَمَنْ قَبْلَهُ و الْمُؤْتَفِکاتُ» با چی؟ «بِالْخاطِئَةِ». تو عرصه «الحاقه»، جایی که «قَارِعَة» میکوبد تو سر. یک کلمه اشتباه کنی میزند پس کلهات. فلان فلان شده، این نبود، این شکلی نبود، آنجوری نبود، انقدی نبود، با این لحن نبود، این رنگی نبود. یک چیزی بغلت باشد که به تکتک ریزهکاریهایش به مثقال ذره کار دارد. خیلی عجیب است ها! یعنی اصلاً آدم یککم تصور میکند، تنش میلرزد.
اما همین زیارتی که میرویم، واقعاً بزرگوار فرموده بود که اصلاً نمیخواهد از گناهت توبه کنی، تو تمام عمرت ناله بزن، بگو: خدایا من به خاطر نماز. نمازهایم جهنم این بود. نماز اونی که حق اینها را ادا کرد امیرالمؤمنین بود. حق نماز آن بود، حق روزه آن بود، حق زکات «رساله الحقوق». مال روزه میگرفتم. روزه این بود. اصلاً روزه است تا کله سر میخوردی و تا ظهر میخوابیدی، بعد پا میشدی غیبت میکردی. نماز دم غروب میخواند. اندازه سه وعده یک وعدهای که نخورده بودی تو شب، سه وعده جبران میکردی. از افطار تا سحر هم که تو استخر بودی و بعد میآمدی بالا پیتزا میخوردی. ما که الحمدلله ماه رمضان روزه بودیم. روزه الحمدلله. غذا به گردنمان نیست. میبرد آدم را جهنم. روزه این بود؟ مگر نماز این بود؟ دم طلوع آفتاب پا میشویم کله را میخارانیم. من سعی میکنم تو نماز صبح خیلی صدایم را بالا نبرم. چه میدانم؟ صدایم خودش همان خوابم را میپراند. خوابم آسیب نبیند. الان میخواهم برگردم حمد و سوره یک جوری میخوانم که ملحق به خوابم بشود. برویم تو فضای خواب میخوانم اینها را. این نماز، نماز؟ قضا نکن که تو اداره خواندم بقیه. همین دیگر آقا تو قیامت بگویند نماز چی خواندی؟ همانجا به آدم بخواهد بزرگوار به آن بزرگوار دیگر گفته بود: «جفتشان را نمیآورم». نماز میخوانی؟ گفته بود: بله. گفت: چه شکلی میخوانی؟ گفت: سعی میکنم تمام کلماتی که میگویم را به معانی توجه کنم. سید به این شهید عالیمقام انقلاب سید گفته بود که: پس کی نماز میخوانی؟ شهید عالیمقام انقدر گریه کرده بود که نشسته بود روی زمین در سن نزدیک ۶۰ سال. یک مجتهد تمام عیار که مقام شهادت هم نائل شد. یک کسی دارد بهش میگوید که: تو عمرت نماز نخواندی. دیگر اینها چی بود پس؟ صحنه قیامت که آدم با «الحاقه» مواجه میشود، میگوید تو زیارت نکردی، تو عمرت نماز نخواندی. دیگر نماز خواندی؟ اصلاً گناه ولش کن. دروغ که گفتم و غیبت کردم و آنجا تو گوش این بنده خدا زدم. آنجا جنایت کردم و حقالناس و نمیدانم رنگ ماشینش را بهش برگردان و ده دقیقهای که ازش تلف کردی برگردان آن حق. قدم اول آدم میپوکه. ظلم نکرده، داد نزده. اینها به نمازش میرسد. نماز! اوه اوه! نماز که من که نماز نخواندم. آنجا عرصه اینجوری است.
حالا فرعون، فراعنه چه مدلی میآیند؟ «بِالْخاطِئَةِ». سرتاپا اشتباه، سرتاپا حرف مفت، سرتاپا دروغ. همهاش کشک. زیر و زبر زندگیات حرف مفت بود و کشک بود و دروغ بود و خالیبندی بود و اشتباه بود و غلط بود و هرچی بافته بودی، خالیبندی همهاش الکی. همهاش کشک بود. هیچی به هیچی. همان داستانی که بنده چند بار گفتم که جوک است ولی از هر واقعیتی بیشتر آدم را میسوزاند که میگفت که مار عاشق مار همسایه شده بود و اینها. هفت هشت سال هی به این نگاه میکرد و اشک میریخت و نامه برایش میفرستاد. «من عاشق منه که جواب نمیدهد.» و بعد دیگر آخر مامانش را راضی کرد که برود خواستگاری. رفتن خانه همسایه، شیلنگ بوده، مار نبوده. این داستان این بتها و محبوبهای ماست که یک عمر باهاش زندگی میکنیم و آخر معلوم میشود این شیلنگ بود. هی فکر میکردیم که اکبر فلان مثلاً وام ما را اگر جور کند و این اگر فلان کند تو اداره. اگر یک جای خوب به من بدهد و من فقط همین را اگر داشته باشم، با این خوب ببندم و همین پای کار این باشم و اینها، همهچیز تمام است. و اینها شیلنگ بود. «أَمْوٰالُهُمْ وَ لٰا أَوْلٰادُهُمْ» که اصل عذاب را این میداند که خب تو سوره فجر بحث عذاب را مفصل داریم دیگر. به بحث عذاب اشاره میکند. «لا یعْصِمُ بِعَذَابٍ أَحَدٌ وَ لا یُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ». خیلی «لا یُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ». اطمینانهایی که داشته. بین اون خیلی به خیلی چیزها دلمان قرص بود. آقا! من که دیگر اسمم که دیگر شهرتم که دیگر. بابا! یک جاهایی آدم فیلم، نقطههایی قرار میگیرد. شهرتش هم به دردش نمیخورد. بچهاش هم به دردش نمیخورد. بچهاش را ازش میکند. از بچهاش لطمه میبیند. ننه و بابا به کارش نمیآید. رفیقهایش نارو میزند. خدا تو این موقعیت اگر تو دنیا باشد، لطف خداست. میفهماند بهت. آنجا اگر باشد، دیگر هیچ کاری نمیشود. در لحظه جان دادن این نمایان میشود برای آدم که هیچکس هیچ رقم، هیچ مدل به دردت نمیخورد. چون خطابی که روایت میفرماید که از درون قلب خودش، مرده حالی که پیدا میکند همه گذاشتن رفتند. با بیاعتنایی دارند میروند. سوار ماشینهایشان شدند و ما اینجا تک و تنها. آنجا داری که از صمیم قلبش، از سویدای دلش، خطابی بهش میرسد: بنده من، چی شد؟ کی را داشتی؟ آن حالی است که آدم اینجا باید درک بکند و ناله بزند در دعای کمیل: «إِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ أَسْئَلُهُ کَشْفَ ضُرّی وَ النَّظَرَ فی أَمْری». من کی را غیر تو دارم که ازش بخواهم ازم رفع ضرر کند؟ به امر من توجه کند؟ «إِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ». یکی از بزرگان وقتی یکی از رفقا که آسیب دیده بود، از گردن به پایین دچار سانحه شده و اینها. خدا به سلامتی بدهد، انشاءالله. استادمان به این رفیق ما، همین، سعی کن به همین توجه کنی. دائم همین را زیر لب بگیر: «إِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ؟». خدا به آدم میفهماند. خیلی دلم قرص بود که من که جوانم، من که خوشتیپم، من که خوشگلم، من که پول دارم، جوانی، انرژی که من دارم، با این سوادی که من دارم، با این تحصیلات دانشگاهی که من دارم. «لا یُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ». هیچکدام به کارت نمیآید. اصلاً همه هیچ. خدا بود و خدا بود و خدا بود و خدا و همه صفر صفر صفر. هیچ است. هیچ. هیچ. روی همه اشتباه فکر میکردی. «بِالْخاطِئَةِ» و آنجا خیلی درد دارد. تو آن فضا قرار گرفتن که یکهو لو بروی. چون دیگر راه اصلاح ندارد. اینجا همه را اشتباه رفتی. همه را اشتباه نوشتی.
پیش آمده برایتان تایپ بکنید؟ این خاطره را من داشتم. یک متن طولانی نشستم با سر پایین تایپ کردم. مثلاً یک صفحه. کله را آوردم بالا. فارسی بشه! کلمه بیربط، بیمعنا، چرت و پرت. حروف انگلیسی بیربط با هم سوار بود؟ یک صفحه مثلاً مقاله. با چه ضرب و زوری آدم نوشته، نامه نوشته. همهشان انگلیسی. پرونده اعمال ما در قیامت. پر کرده. یک دانه کلمه معنادار تو این پیدا نمیشود. «فَهَلْ تَرَى لَهُمْ مِنْ بَاقِیَةٍ؟». چیزی میبینی برای رنگ و بویی از بقا میبینی. همهاش دنیا بود و همهاش کشک بود و تمام شد. هیچ هیچ. حروف انگلیسی برای سوارم کرده. همه را غلطغلوط. نمیشود. «بِالْخاطِئَةِ». با یک مشت غلط و اشتباه و دیگر جایی هم ندارد. کنترل زد «undo» هم ندارد و اینها ندارد. هیچی دیگر. هیچ راه برگشت ندارد و جای پاک کردن ندارد. و پیشانیت خورده و میماند. یک وقتهایی آدم یک جاهایی اشتباه خاصی میکند. تصادف آدم میکند. یکهو مثلاً یک سبقت بدی گرفتی، یکهو میزنی مثلاً به گاردریل. اولین چیزی که در آن لحظه معمولاً به ذهن آدم میآید این است که راه دارد برگردم؟ یک ده ثانیه عقب. اینجا یعنی من الان باید پنجاه سال با این پای قطع شده و با این ماشین داغون و اینها زندگی کنم؟ تو همین ده ثانیه همهچیز حل میشد. یعنی فقط ده ثانیه به من بدهند، حل است. ده ثانیه. خدایا ده ثانیه به من بده. اینجا از این ثانیهها، الان ده ثانیه به عقب نمیدهد ولی هنوز از این ده ثانیهها زیاد داری. حالا قدر نمیدانیم و دیگر حالا باز یک امیدی که یک کار آدم بکند اینجا، یک رگههایی از امید هست. حالا میرویم پروتز میکنیم، نمیدانم کوفت، زهرمار، درمان. آنجا دیگر تمام میشود. خیلی لحظه که آدم را توی قبر میخواهند بزنند. آن چیزی که خیلی دردناک است: «عینک من با این بدن چهکارها میتوانستم بکنم؟». الان میفهمم که چهکار میشود کرد و چی ارزش دارد. دیگر بدنش را ندارم. ابزار و امکانش را ندارم. بعد این حست که قطع نمیشود که این بدن را میگذارند زیر خاک و به مرور هم میبینی که این بدن دارد دچار فرسایش میشود. الان که دست نزن به همان دستی هم که گذاشتم. دیگر دارد میپوسد. میآیند میکنند، میبرند. خیلی عجیب. صدقه بود. آقا یک لایک بود. یک پیام بود. یک سلام فرستادن بود. یک دست تکان دادن بود. یک نوازش پسر یتیم بود. نوازش را چهکار میشد کرد؟ چهکار کردم؟ مامان! چهکار کردم؟ زدم تو گوشت؟ چهکار میتوانستم بکنم؟ چهکار کردم؟ دیگر برگشتم؟
خیر، اینها خیلی سخت است، خیلی سنگین است. خب حالا ویژگی همه اینها چی بود؟ «فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ» (پس نافرمانی کردند فرستاده پروردگارشان را). همه اینها را برای این آیه خواندم که بگویم و دیگر کمکم بحث را تمامش کنیم. ویژگی مشترک همه اینها چی بود؟ ببین در آن آیه در سوره فجر ویژگی مشترک قوم عاد و ثمود و فرعون را گفت: «فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسَادَ» (و در شهرها فساد بسیار کردند). در سوره حاقه ویژگی مشترک: «زیر بار حرف فرستاده ربّشان نرفته». حرف از ربّ و این ربّ کجا؟ قبول نکردند در فرستادهاش. فرستاده ربّ چه شکلی قبول نکردند؟ معصیت کردند، حرف گوش... معصیت. درباره طاعت و همه این داستان. آن بدبختیها و گرفتاریها و مشکلات و همه اینها به همین حرف گوش ندادنت آدم عیان میشود. همین است. میگوید اینها همه را به ما گفته بودند. بعضیها که تجربه داشتند رفتند آنور دیدند. علنی نگفته باشم ولی این را دیدم، بفهمیدم که آنجا وقتی تو آن شرایط قرار میگیری، اولین چیزی که یکی از چیزهایی که حالا اولین که گفته میشود آنجا اصلاً حال یکجوری است که یکهو همه اینها برای آدم حاضر میشود ولی اولین به این معنا، یکهو این مسئله برای آدم به طرز فجیعی آشکار میشود. این همان حرفهای سادهای بود که تو کوچه و خیابان هزاران بار شنیدی و کنارش رد شدی: توهین نکن به کسی. مثلاً بد صحبت نکن. و هیچ راهی برایت نمانده که بگویی من نمیدانستم، بلد نبودم، خبر نداشتم، جدی نمیگرفتی، محل نمیگذاشتی، اعتنا نمیکردی، مهم نمیدانستی. همان پیامی بود که رفیقت تو واتساپ برایت فرستاد. همان چیزی بود که کتاب مدرسه خوانده بودی. همین بود که روی دیوار اتوبوس خواندی. پشت ماشین، پشت نیسان دیدی نوشته: «واقعی هم هست، واقعی بود». خیلی عجیب است ها! یک حس خیلی عجیبی است. انشاءالله که به این نحو تجربه نکنید و تجربه نکنیم، هیچکدام تلخی خیلی عجیبی است.
در حال بارگذاری نظرات...