* ماجرای شهادت فجیع شهید اول
* جایگاه طلبگی؛ وراثت انبیاء علیهمالسلام
* ادامه بررسی سوره مبارکه علق
* چه زمانی انسان طغیانگر میشود؟
* حال عجیب علامه طباطبائی رحمةالله؛ «احتیاج دارم»
* خاطره علامه طباطبائی رحمةالله از ابراز مشکلات زندگی به استادشان
* رو به خودت نسبت هستی نده
* مال و اولاد؛ عامل طغیان انسان
* زیارت؛ امتحانی برای بروز ربوبیت الهی
* سنت الهی؛ برگرداندن نقشه سوء به اهلش
* ماجرای حذف اسم رسولالله صلاللهعلیهوآله از پیماننامه
* خاطره آیت الله بجهت رحمةالله از سیدی که هر کس مقابل او ایستاد نابود شد
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
خدمت شما عرض کنم که علامه امینی کتابی به نام «شهدای الفضیله» دارد. رفقا گفتند ما این کتاب را ترجمه کنیم و چاپ کنیم. ایشان تعدادی از شهدای روحانیت و علما را دستهبندی کرده و گفته است: «عجایبی در مورد اینها هست که دل آدم خون میشود.» در این کتاب، صفحات ۸۳ و ۸۴، شهید اول ۱۳۶ در مورد شهید ثانی میفرماید که: «در مورد شهید اول انه قُتل بالسیف.»
حالا شهید اول که بود؟ مرحوم کاشفالغطاء گفت: «کل تاریخ شیعه چهار نفر بودند که از پس فقه برآمدند: من بودم و دو تا پسرانم و شهید اول.» شهید اول کسی بود که هم شیعه از او تقلید میکرد، هم چهار مذهب اهل سنت. او در همانها «اعلم» بود. تمام مفتیهای اهل سنت در دمشق که منطقۀ سنینشین بود، کتاب «لمعه» او را رسالۀ عملیۀ خود میدانستند. در واقع، همشهریهای سبزوار (سربداران) که حکومت تشکیل دادند، درخواست کردند و گفتند: «کتابی که از آن موقع تا الان در همۀ حوزهها تدریس میشود، این شهید اول، عالمی درجۀ یک است.» ایشان در حالی که هیچ گناهی نداشت، به طرز فجیعی به شهادت رسید.
داستان شهادتش چیست؟ حالا برایتان میگویم. در زمان سلطنت برقوق، که اولین پادشاه جراکسه در مصر و شام بود و دولت او در سال ۷۸۴ افتتاح و در سال ۹۲۲ منقرض شد (در آن دوران ۲۳ پادشاه سلطنت کردند)، اولین پادشاه عبارت از… باید بگردیم تاریخ کدام قوم است. این آقا به فتوای برهانالدین مالکی و عباد بن جماعه (ابن جماعه یادگار ابن جماعه، اسمش عباد بن جماعه بود؛ عباد فرزند جماعه) شهید اول خیلی لاغر بود، خیلی لاغر. ابن جماعه خیلی گنده و درشت بود. اسمش هم خب یکجوری است دیگر، فرزند جماعه. جراکسه این برقوق خیلی دنبال این بود که خب، حسودیش میشد به علم شهید اول، به قدرتش، به جایگاهش. برقوق به شهید اول متلک انداخت. گفت: «میبینم یک خودکاری دارد تکان میخورد، پشتش هیچکس نیست!» یعنی آنقدر که تو ضعیف و نحیفی! تیکۀ سنگینی با خون دل انداخت که: «خودکاری دارد میرود، کسی پشتش نیست.» شهید اول گفت: «به هر حال، ابن واحد همینقدر میشود. ابن جماعتی که گنده است فرزند جماعتیه.» اینجا شد که نباید با آخوند خلاصه متلک گویی کرد. او در افق محو شد و پدر سوخته رفت دنبال ترور شهید اول و فتوای قتل ایشان را این برقوق صادر کرد.
داستانی ساختند و ایشان یک سال کامل در قلعۀ دمشق حبس بود، که افرادی مثل تقیالدین جبلی، یوسف بن یحیی اینها بدگویی کردند و نسبتهایی دادند به ایشان. ۷۰ نفر از اهل جبل شهادت دادند که این شهید اول از دین خارج است. در جبل عامل چیزهایی در توصیف شهید اول نوشتند که تعبیر علامه امینی این است که: «قاضی بیروت و قاضی سیدا و اتَا بالمحضر القاضی عباد بن دمشقلی، القاضی المالکی، فقال له: تحکم فیه به مذهبک و الا ازلتک.» مفصل است، نمیخواهم وقتتان را بگیرم. خلاصه اینها فتوا دادند، جمعیتی هم جمع کردند و علیه شهید اول شهادت دادند. شهید اول گفت: «آقا، اجازۀ دفاع میدهید یا نه؟» اینها گفتند: «نه! برای اینکه باز میخواهی یک بازی و دَم و دستگاهی برای خودت سوار کنی، یک چیزی ببافی برای خودت (معاذالله).» و خلاصه، «فلم یسمع ذالک منه و لم یقبل.» دیگر حکم را به قاضی مالکی برگرداندند.
شهید اول پاشد؛ برای اینکه دیگر میخواستند حکم اعدامش را اجرا کنند. ایشان پاشد و وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند و لباسی تن ایشان کردند. همانطور که آن کسانی که حکمشان گردن زدن است، کفن، یا یک چیزی تنشان میکنند برای گردن زدن، ایشان را اول گردن زدند، بعد به صلیب کشیدند، بعد سنگسار کردند، بعد آتش زدند! رضوانالله علیه. شهید اول. حتی قبر هم ندارد. امام زمان عج ناراحت هستند از اینکه شهید اول، شهید ثانی حقشان نابود شد.
پُل مرجعیت، غذای وحشت! با امام زمان! بعضیها گفته بودند که مثلاً حیف از این پُل مرجعیتِ نخورده! همۀ خدمات شیعه گردن آنهاست، نه دفتری، نه مرجعیتی، نه مقلدی، نه قبری! رونالدو میریزند سرش. حق و حقوق مردم در جیب این است. همۀ طرفدارانِ شهید اول اول کار دارند امروز. با آقا عرض میکردم، در مورد طلبگی میگفتم: «هر چیزی که بالا قیمت دارد، پایین بیقیمت است. هر چیزی بالا به قیمت است، پایین بیقیمت است.» طلبگی برعکس است. چون بالا خیلی قیمت دارد، پایین قیمت ندارد. معکوس است دیگر. ظاهر و باطن، یک داستان وارونگی با همدیگر دارند. تو سر طرف بشوی، بدبخت کاری نبود، اگر بروی تو این کار. چون بالا خیلی قیمت دارد.
در طلبگی به ایشان گفتم: «وارث که میشوی؟» پیغمبر اگر الان اعلام بکنند: «آقا، ایلان ماسک اجازه داده ۱۰ نفر وارثش بشوند.» جماعتی که دیدی پشت هتل اسپیناس، فقط همانها را ضربدر ۵ میلیارد بکن. پشت هتل ایلان ماسک جمع میشوند برای اینکه وارث ایلان ماسک بشوند! حالا پیغمبر فرموده: «من به کل بشریت اجازه دادم که وارث من بشوند: «العلماء ورثه الأنبیاء.» الان «وارث» میشود دیگر. ارثمان هم که درهم و دینار نمیگذاریم، نه اینکه درهم و دینار نگذاریم. ارزش ندارد. علم چقدر مشتری دارد؟ پول چقدر مشتری دارد؟ پولی که همهاش تکلیف میآورد و حقالناس و وظیفه و سنگینی. البته علم هم سنگینیاش زیاد است، سر جای خودش. «نور قدسیت شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکه و اولوا العلم قائماً بالقسط.» در فضیلت اهل علم همینقدر بس که خدا گفت چند نفر. خدا فرمود: «خیلی عبارت عجیبی است.» میخواهد بگوید که: «آقا، به درک که هرکس قبول ندارد من خدایم!» میگوید: «ببین، همینقدر بس که من خدا شاهدم که جز من کسی نیست. من شاهدم، ملائکه شاهدند، علما هم شاهدند.» من، ملائکه، علما، تو یک تیمیم. مابقی درب و داغون. العلماء با آن مابقی درب و داغون! طلبه، آخوند، مرجع تقلید، هرکی که درک دارد، میفهمد، شعور دارد، انشاءالله. علم به میزان خودش.
حالا این شهید اول و شهید ثانی چی؟ شهید ثانی را گفتند که حالا ایشان هم قضیهای دارد. در قسطنطنیه که ایشان سر بریدند. وقتی شهید ثانی رد میشد، میرفت مکه. با میدان قسطنطنیه نگاه کرد، گفت: «اینجا میبینم محل شهادت بزرگی است.» شهید ثانی خودش گفت: «گفت: اینجا گردن بزرگی را میزنند.» خودش بود. آن گردن بزرگی که زدند که برگشت شهید ثانی. در همان سفر در پنجم ربیعالاول ۹۶۵ که میشود پسفردا سالگرد ایشان. «و کان القبض علیه بالمسجد الحرام بعد فراغه من صلاة العصر.» رحمت خدا بر علامه امینی که یاد این بزرگان را در این کتاب «شهداء الفضیله» زنده کرد. «تو مسجدالحرام بعد از نماز عصر که خون شهید ثانی ریخت گرفتنش. اخرجوه الی بعض دور مکه، خانههای مکه، و بقی محبوساً هناک شهراً و عشرة ایام.» چهل روز در یکی از این خانهها حبس انفرادی بود. «بعد آوردنش الی طریق البر الی قسطنطنیه.» از مسیر کنار دریا آوردنش قسطنطنیه. «قتلوه بها فی تلک السنة.» همانجا ایشان را کشتند، گردن زدند. «بقیه مطروحاً ثلاث ایام.» سه روز عریان و رها جنازهاش روی زمین بدون سر رها بود. شهید ثانی که آدم آثار ایشان را میخواند، به وجد میآید. آنقدر که این آثار فوقالعاده است. رحمتالله علیه. «ثم القوا جسده الشریف و البحر.» خب، بعد از سه روز چکار کردند؟ جسد مبارک را انداختند توی دریا. «قدس الله روحه کم شرف خاتمه.» آن هم باز قضایایی دارد که بعضی از مردم آنجا در خواب دیدند که نوری دارد به آسمان میرود.
قضیه ای را نقل کردند، اینجا که آن آیه که از قول حضرت نوح است: «رب انی مغلوب فانتصر.» یعنی «خدایا، من مغلوب واقع شدم، کمکم کن.» گفتند که آمدند زیر جسد مطهر یا کنار یا روی جسد مطهر شهید ثانی دیدند یک کاغذی هست که با قلم خودش نوشته: «رب انی مغلوب فانتصر.» برداشتند، دیدند پشتش، پشت این کاغذ به خط او بوده؟ چطور بوده؟ نوشته که: «ان کنت عبدی فاصطبر.» یعنی «اگر تو هم بندۀ منی، صبر کن.» این داستان دنیاست. شهید اول، شهید ثانی که اینها معلم بشریتاند، اوضاع و احوالشان این چنین بود. شما هرچی که سر مردم را گرم بکنی، محبوبتری. هرچی سر مردم را چکار کنیم؟ گرم نکنی! چکار کنی؟ پُر بکنی! سرپُر کن باشی، سرگرمکن که طرفدار نداری؟ کسی دنبال این نیست. چون کسی احساس نیاز به دانستن و یادگیری و اینها معمولاً نمیکند. میگفت: «تنها چیزی که مردم از خدا نمیخواهند که اضافه بشود، عقل است.» هیچکس احساس کمبود نمیکند که از خودش بگوید: «یعنی کسی بگوید خدایا، به من عقل بده.» خواهم کرد ولی خوبیه اینکه من خودم بعد از هر نماز شاید تقریباً این دعا مستجاب باشد. امام صادق ع بله، بله: «اقلاً کاملاً و لب راجها بله. فعالیتالامور چند تا شده و ادب و قلباً زکیا.» و آره. خیلی آیتالامور.
بعد از زیارت امام، طلب میکنیم از خدا که عقل ما را زیاد کند که عقل زیادِ به ما خیلی خوب است. عقل زیاد. فکر میکنیم: «دیگر ما بلدیم و میدانیم و عقلمان به خودمان حالیمه. خودم میفهمم.» حالا برگردم به ادامۀ آیه در سورۀ علق. فرمود که این داستان تا اینجا.
حالا انسان چی میشود که طغیان میکند؟ «کلا ان الانسان لیطغی.» چرا؟ «ان رآه استغنی.» چون خیال میکند غنی است. چون فکر میکند دارد. چی انسان را به طغیان میآورد؟ توهمِ «داشتن» و «استغنا» است. «من نیاز ندارم.» هرجا آدم فکر میکند نیاز ندارد، نشانۀ طغیان اوست. این قضیه از علامه را میخواستم بگویم. این را بگویم، بعد یک قضیۀ دیگر هم بگویم تا یادم نرفته.
آقا میگفت که: «من خرید و اینها بودم برای بیت علامه.» روزهای آخر علامه طباطبایی. چقدر بزرگ بود! آقا گفت: «دیگر حال علامه بد بود. آن روزهای آخرشان یک حالت خاصی داشت.» آقا آمدم تو منزل علامه طباطبایی. برگه یا کاری، چیزی، خرید نان، پنیر، گوشت، سبزی. میگفت که به علامه طباطبایی عرض کردم. گفتم که: «آقا، اگر چیزی احتیاج داشتید، بگویید.» حال و هوایی دارد این گفتوگو. به این ابر عارف حرف با یک حال خاصی گفت: «احتیاج دارم. احتیاج دارم، احتیاج دارم. اگر چیزی احتیاج داشته باشم، یعنی من همه وجودم احتیاج است. تمام وجودم فقر است.» میگوید: «اگر چیزی احتیاج داشتم، بگویم به تو بگویم! همهاش احتیاج است، همه، همه چیز من احتیاج است. من بینیاز نیستم.»
یک قضیهای هم دارد که آنجا دیگر توفیقی شد و این ابیات را آنجا خواندیم. حالا دوباره اینجا هم بخوانیم. علامه طباطبایی میگوید: «یک روز من خیلی حالم بد بود. رفتم خدمت استادم.» نامش را اسم نمیآورد. چون شب سالگرد آقای قاضی هم هست، آن ابیات را بخوانیم. اینها که نفس مطمئنه شدند برای چی بود؟ چون فهمیدند که نیاز دارند. حرف گوش دادند. فهمیدند حالیشان نمیشود. قبلاً بلد نیست. آنهایی که نفس طاغیه شدند، چرا؟ چون گفتند: «بلدم، بلدم، بلدم، بلدم!» که میگفت: «بلدم! بلدم!» تو هر وقت میگویی من بلدم، بلدم، سرانجام داستان انسان همین «بلدم»، «میتوانم»، «میدانم»، «خودم حالیمه» است.
حالا یک آیۀ دیگر هم دارد در سورۀ زمر، آن هم یادم باشد امشب بخوانیم. بیشتر این هم که آدم فکر میکند نیاز ندارد به خاطر چی بود؟ آن دوتا بود، دوتای اصلی که پدر همه است: مال و فرزند. «اموالهم و اولادهم.» آیه ۱۰. «ان الذین کفروا لن تُغنی عنهم اموالهم و لا اولادهم من الله شیئاً.» غنی نکرد. هیچکس نه مالش نه بچهاش آنها را غنی نکرد. یعنی معلوم میشود که همۀ این کفار فکر میکردند که چون مال دارند، چون بچه دارند، غنی شدند. «من الله شیئاً.» خب، نه تنها غنی نشدند، بلکه با همینها شدند. آره، این آتشزنۀ جهنم. آیۀ قرآن را بخوانیم، انشاءالله.
علامه طباطبایی میفرماید که: «بدون اینکه توی شعر اسم بیارد، یک روزی ظاهراً خیلی حالش بد بوده.» علامه فقر شدید داشته. به خاطر همین ارتباطش با قاضی، هم جیرهاش قطع بوده، هم با تنگنا میچرخیده. مشکلات اقتصادی زیاد داشته. ۸ تا بچه ظاهراً سقط شدند. علامه طباطبایی، آنجا که یادم است، مشکلات فراوان زندگی و معیشت و گرفتاریها و خیلی دیگر. میگوید: «درب و داغون رفتم خدمت استادم.» میگوید: «هر وقت خدمت آقای قاضی میرفتم، غم عالم از دلم درمیآمد.» با چی؟ میگفت: «گرفتاریهای او را که میدیدم، هنوز جا دارد.» پاشو بابا! خیلی الان خوشبختیم.
گاهی یک کلمه قاضی چیزی گفته. توی این ابیات دارد میگوید: «دوش که غم پردۀ ما میدرید/ خار غم اندر دل ما میخلید.» یکجوری بود که دیگر پردهدر شده بود. غم در بر استاد خردپیشهام طرح نمودم غم و اندیشهام. استاد خردپیشه کی بود؟ مرحوم سید علی قاضی، رحمتالله علیه. «کو به کف آیینه تدبیر داشت/ بخت جوان و خردِ پیر داشت.» خیلی چیز حالیاش بود. «انسان ما لم یعلم بود.»
محمود حدّاد حتی میدانم امام زمان عج ظهور میکند. جملۀ خاصی که به اصحابش میگوید که قبول میکنند ایشان امام زمان عج است، حتی آن جمله چیست؟ دهۀ آخر ماه رمضان ناپدید میشد. هیچکس نمیدانستندشان کجاست. نه خانۀ این خانم. یک لحظه قطع؟ آیا قاضی چهار تا همسر داشت؟ رهبر انقلاب گفتند: «نابینا بوده. یکی اینجوری بوده.» خدمت شما عرض کنم که آن خانمیش بود. حالا داستان عجیب و غریبی دارد. آقای قاضی دههی آخر ماه رمضان. استادی که گفتم به پسرش گفته بود که: «فکر کردی آقای قاضی...» برو جلو. آن به پسرش گفته بود که: «مرسی! آقای قاضی دههی آخر ماه رمضان کجا میرفتند؟» گفته بود: «نه.» گفته بود: «با امام زمان عج معتکف میشدند.» ده روز آقای قاضی با امام زمان عج معتکف! آدم تا کجا میتواند ادامه دهد! خیلی حرف است.
خلاصه میگوید که: «کو به کف آیینه تدبیر داشت/ بخت جوان و خردِ پیر داشت.» «پیرِ خردپیشه و نورانیام/ برد ز دل زنگ پریشانیم.» چی گفت؟ گفت که: «در زندگی آزاد باش/ هان! گذران است جهان! شاد باش!» آن اصل جمله که قاضی به او گفته بود، خلاصهاش کرده بود. چی بود؟ «رو به خودت نسبتِ هستی مده/ دل به چنین مستی و پستی مده.» تو چون فکر میکنی هستی، همه چیزت گرفتار تو است. من هم که فکر میکنی هستی قرار است اینطور بمانی و اینطور باشی. ولی وقتی فهمیدی کلاً نیستی، دیگر غصۀ اینگونه بودنم نمیخوری. تو فکر میکنی من هستم و این هم مال من است و من هم باید از این مواظبت بکنم و این همه خطرند با این هست و من چطور در برابر این همه خطر از این مواظبت کنم. میریزم به هم. ولی بعداً فهمیدم نه من هستم، نه این. نه کلاً.
«زانچه نداری ز چه افسردهای/ وز غم و اندوه دلآزردهای/ گر ببرد، ور بدهد دست اوست/ ور بنهد، ور بکشد، ملک اوست/ ور بکشی یا بکشی دیو غم/ کج نشود دست قدر را قلم.» آری، آنچه خدا خواست، همان میشود. و آنچه دلت خواست، خلاص! امشب ربوبیت را سپردن دست خدا میشود راضیه و مرضیه. از طغیان و سرکشی و سر و صدا و همه چی خلاص میشود.
«ان الانسان لیطغی.» کی؟ کجا؟ چطور؟ «ان رآه استغنی.» خیال میکند دارد خودَش است. خیال میکند غنی شده. خیال میکند نیاز ندارد. حالا یک بخشش در مادیات، یک بخشش در معنویات است که آن هم پدر صاحب بچه را در میآورد! یک حال خوش یادم پیدا میکند، اوکی شد! الحمدلله! دیگر حضور قلب در نماز آمد. یک داستان خدا فتیلهپیچ درست میکند. دو سال برو دنبالش که دوباره یک لحظه حضور قلب بیاید. بلند شود، بگوید: «خدا، از من نبود!» کلاً دیگر میفهمی از من نیست، خودت نیست. از خودت نیست که بفهماند که: «آقا، کارهای نیستی!» اگر کارهای بودی، اگر مال تو بود، همین که میرود و من میشوم که دست تو مال تو نبود. آدم مریض میشود که خدا بهش میفهماند که سلامتی از خودت نیست. آدم خوابش میبرد، معلوم میشود بیداری از خودش نیست. بیداری خودمان. بیداری! خدا ما را بیدار نگه داشته. اراده بکند، ما را خواب میبرد. اراده بکند، اگر یک کاری میکنیم، میشود ۳۹ سال است که من سر ۸ ساعت بیدار میشوم. ۳۰۰ سال بعد میبینمت. توی غار. خرید بکنی. احساس کنم که مثلاً رئیسجمهور آقای فلانی است که قیمت شبانه آنقدر عوض شده، ۳ برابر شده. پول رایج که باهاش دیروز ۵ تا نان بهت میدادند، امروز میری به عنوان عتیقه ازت برمیدارد. خوابیدی! رفتی! اینطور شده. این است داستان ما.
خوب فرمود که چی آدم را به طغیان میآورد. آیات سورۀ مبارکۀ آل عمران که آقا قرائت کرد، میفرماید که این مال و اولاد. آدم خیال میکند به پشتوانۀ اینها دیگر کسی نمیتواند بهش بگوید بالای چشمت ابرو. پولی که من دارم، با این همه آدمی که من دارم، امکاناتی که من دارم. کوچولویی هم که دارد، ماشین پاکستانی هم که دارد، گاهی فکر میکند با همین دارد میرود دیگر. مثلاً با این میرویم تا فلان شهر. به خدا یک هوی ای که در اوج گرفت. اول ماه رمضان به لطف خدا مهمان امیرالمؤمنین ع بودیم. خیلی چسبید. ده روزی نجف و شب جمعه کربلا. و خلاصه دیگر خیلی دیگر نفسمان چاق شده بود و کیف و حال آمدیم. یکی دو روز قم و جمع کردیم. آیدیم مشهد و با ماشین و دیگر خیلی دیگر ما الحمدلله هرجا بخواهیم میرویم و از این ور به آن ور میچرخیم. بچهها هم که صحیح و سالم و قشنگ با ماشین. نرسیده به سرخه بود، کجا بود؟ اول شب. یکهو احساس کردم یک چیزی از تو ماشین قَشقَشُ و دارد خالی میشود. سریع گرفتم بغل جاده. بنزینم تازه زده بودم: ۶۰ لیتر. تا آمدم تو جاده، از ماشین پشت ماشین نیست. سپری که عقب ماشین است، نیست. با تمام مخلفاتش. یک مسافت طولانی ۲۰۰-۳۰۰ متر رفتم دنبال این سپر. آخر وسط بیابانها آن طرف پیدا کردمش و بعد دیدم کل جاده بنزین است. یک مسافت ۳۰۰ متری همهاش را تمام ۶۰ لیتر بنزین گل جاده را پر کرده بود. آمدم بغل ماشین دیدم که آنقدر قاچ خورده این باک بنزین را، یک چیزی رفته بوده زیر، زده بود و این وسط را ترکانده بود و از خود چیز هم از پشت کنده بود. سپر این ور پرت شد و ماشین همانجا وایساد. بغل جاده روی شیب و این زن و بچه را همه را کف خیابان نشاندیم مثل این ایتام فقرا. حالا هیچکس وامینمیایستند. نصف شب خفتگیری، فلان. داستانی، چیزی. بعضی که خیلی باحال بودند. مثلاً حالا فردا صبحش که باز دنبال این بودیم یکی بیاید کمک کند، طرف میآمد با مسخره دستش را تکان میداد. عرض کنم که دیگر از اقبال ماشین آتشنشانی آمد. وایسا ببینم. «زنده ماندین؟ ۶۰ لیتر بنزین در لحظه که میریزد اول ماشین را آتش میزند.» «این، آن ضربهای که اینطور زده به زیر ماشین تو که سپر را کنده، این اول ماشین را چپ میکند.» «بعد این شیبی هم که تو در جاده وایسادی، ماشین از بغلت رد میشود، بادی که میزند باز ماشین را چپ میکند.»
دیگر ماشین را با ماشین آتشنشانی بکسل کردیم تا سرخه و شب خوابیدیم و ماشین کمی تهش بنزین داشت که روشن بشود از آنجا آوردیم سر جاده و خاموش شد. هرچی. اینجا یک آمبولانس نعشکش وایساد برایمان. بهش گفتم که: «دیشب جنازههایمان را میبردی دیگر. آمدی تو سر وقتت. آمدی. فقط ما زنده مانده بودیم به کارت رسید.» جایی که من میآمدم. ادامه داستان که دیگر رفتیم. حالا بقیۀ قضایایی که پیش آمد. خلاصه اینکه آدمها بینیاز کرده! خیلی! مثلاً این نیست که بگوید ویلای لواسان مثلاً من دارم. مثل آن مثلاً بزرگوار که داخلی، خارجی، خارجی داخلی. آنجوری باید باشم. آهنگ خارجی، خارجی گوش نمیدهد. داخلی خارجی گوش میدهد. الان ویلاش داخلی، خارجی، به حساب خارجی داخلیه. خیلی نمیخواهد آنجوری باشی که مثلاً احساس بکنی خیلی. فلانی با این ماشین پاکستانی داری میروی. خیلی احساس میکنی که با ماشینت داری میروی. شب تا صبح زن و بچه بلرزید و بترسید و مرگ جلو چشمتان و با بدبختی و بیچارگی شبهای ماه رمضان. این داستانها تا بفهمی که با ماشینت نمیرفتی. تا حالا که میرفتی من میبردمت. با ماشینم میآیم. «هو الذی یُسَیِّرُکُمْ فی البَرِّ و البَحْرِ.» او من را میآورد.
علامه طباطبایی به او گفتند: «آقا، شب تاریک نرو بیرون.» گفت: «چرا؟» گفتند: «تاریک است، ممکن است بیفتی زمین.» گفت: «مگر روزها که میرفتیم با خورشید میرفتیم بیرون؟ که شب چون خورشید نیست؟ همان که روز میبرد، شب هم میبرد.» آنی که روز میبرد، خورشید بود. و چون شب نیست، دیگر نمیبرد. ما ماشین بود و رفیقمان بود و این دستش بود و آن پایش بود و ما با اینها زندگی میکنیم. دیگر رو به خودت نسبت هستی نده.
استادش بهش گفت که: «خلاص بشوی.» «هستی را به خودت نسبت نده.» خلاصه طغیان از اینجا میآید که آدم فکر میکند هست. فکر میکند دارد. فکر و عقل را دارد. آن آیه سورۀ زمر را هم بخوانم، خیلی جالب است. یک پروژهای است. باید چند جلسه این آیات را مرور بکنیم. حالا خیلی سریع این را بخوانم. در آل عمران فرمود که: «ان الذین کفروا لن تُغنی عنهم اموالهم و لا اولادهم من الله شیئاً.» اینهایی که کافرند، نه پولشان اینها را از خدا بینیاز کرده، نه بچهشان. این نیست که حالا چون پول دارد، چون بچه دارد، زورِش به خدا و اولیا خدا و اینها میرسد.
خدا یکجوری آدم در آن وقتی که همهچیزش روبهراه است، همهچیزش روبهراه است برای سفر کربلا، پیش میآید. آدم پولش را دارد، پاسپورتش را دارد، پول عراقیاش را دارد، ویزایش را دارد، بلیط هواپیمایش را دارد، جور نمیشود برود! آقا میگوید: «من بودم. پارسال شناسنامه نداشتیم، نه کارت ملی داشتیم و باید واکسن کرونا میزدی و اصلاً بهطور عادی هم کسی را راه نمیدادند. فقط هم با پای خودمان بدون همۀ اینها رفتیم کربلا.» بدون طیالارض البته. امام حسین ع میخواست اثبات بکند که من بخواهم بیارم، نه پاسپورت میخواهم، نه شناسنامه میخواهم، نه واکسن میخواهم. میآرم. مهم این است که خوب بودیم. آخرش هم امتحان دعوت میروند بازی میکنند. ما نفهمیم آخر فرق همت و دعوت را. قسمت امتحان، فتنه، امتحان نعمت است. نعمت است، نه همت است، نه قسمت. نعمت. نعمتی که خدا میخواهد ببیند چکار میکند. حقش را ادا میکند یا نه. و این نعمت را خدا یک وقتی یکجورایی بهت میرساند که حالیات بکند.
از تو این رفقا و اینایی که فکر میکنی و اینها، یک وقتی تمام این اسباب جور است، به خاک سیاه مینشینی. یک وقتی هیچکدام از این اسباب جور نیست، کار روال است که. بنده اینها را عجایبی تو زندگی تجربه کردم. چیزهای عجیب و غریبی که بخواهم بگویم، باید چند شب بنشینیم هزار و یک شب برایتان تعریف کنم از چیزهایی که تو زندگی دیدم، که آن وقتهایی که همهچی جور بوده، چطور به خاک سیاه نشستیم. آن وقتهایی که هیچی جور نبوده، چطور کارها پیش رفت. با آن کسها و چیزهایی که اصلاً فکرش را نمیکنی. آدم میگوید: «من اگر کارم گیر باشد، بین این ۱۰۰ نفر، آن ۹۹ تا که کار من را راه میاندازند ولی این هم که برود سُم روی یخ است.» دقیقاً توی شرایطی قرار میگیری که آن ۹۹ تا نه کار تو را راه نمیاندازند، هرکدام یک سوراخی دارند.
صدام همۀ علما را یا ترور کرد. بعد انتفاضۀ شعبانیه آقای خویی را ترور کرد. سال ۷۱ مسمومش کرد. همۀ عالم برای شیعه بخوان مثلاً خاصیت داشته باشند. یک کلاً یک نفر شد موی دماغ آمریکا و صهیونیست ها. زمین همان سید علی سیستانی. کسی به این کار ندارد. از این داستانها زیاد دارد.
خدا کلاً فرعون. همه را کشت. یک بچه را گفت: «حالا همه را کشتی، خودمان بزرگ کنیم.» همان یکدانه موسی بود. ۴۰۰۰ تا را کشته که یکدانه به دنیا نیاید. به دنیا نیاید. بدبختی بوده! از مادرش توی دریا غرق شده. سبد گذاشته! آن برای مدیترانه بوده! مثلاً دیگر. حالا آمده بچه را بزرگ کنیم. موسی بوده. همین یکدانه را هم بزرگ کرد. با همان دستم. یکدانه فقط همان چیزی که قرار بود سرش بیاید سرش آمد. خیلی سر و صدا میکنی! پوشَکش را، شیرخشکش را همهاش با خودت عوضش کن. ببینم موسی من را عوض کن در میانش کنیم. نسل این از بین نره. هارون توی همان یک سالی که نمیکشتم به دنیا آمد. موسی مال آن سالی بود که همه را میکشتند.
اینها مالشان و بچهشان دردی را ازشان دوا نمیکند. آل فرعون خیلی قشنگی دارد که دیگر فرصتش نیست بهش بپردازیم. «و الذین من قبلهم» میفرماید: «مدل آل فرعون هم همین شکلی بود.» اینها هم همین خیالات را داشتند. فکر میکردند که چون دارند، دیگر کسی زورش به اینها نمیرسد. کجایش را میخواهد بزند؟ همچین مملکتی، همچین دَم و دستگاهی. سیستم اطلاعاتی را ببین. گنبد آهنین را ببین. موشکها را ببین. دَم و دستگاه را ببین. کی میتواند به این ضربه بزند؟ کی میخواهد چکار بکند؟ از یک جاهایی میزند. یک کرونا میفرستد. وضعیت تورم توی آمریکا توی بعضی از اقلام به ۱۰۰% میرسد. کرونایی که ظاهراً خودش ساخته بود که بعضی کشورها را از تو ترور بیولوژیک با این ایده که تمیز بکند، صاف بکند. بعد آنها عبور کردند. اولین جاهایی، مثلاً مثل چین و اینها، اولین جاهایی بودند که از کرونا عبور کردند. که ظاهراً آنجوری که حالا تحلیلها نشان میدهد، کرونا بالاخره یک دستی پشتش بود که آمریکاییها چینیها را قُلوغم بکند. این برعکس شد. اینها قویتر شدند. مدیریت بحران کردند. قوت درونیشان هم بیشتر شد. عبور کردند. آنها به خاک سیاه نشستند. پدرشان درآمد. این واکسنهایی هم که ساختند که میبینی چه داستانهایی! فایزر و مایزر. دستگاهی که درست کرد، این کار خداست. بازی در بیاوری. «و لا یحیق المکر السیئ الا باهله.» چقدر این آیه محشر است!
علامه طباطبایی هرکی میگفت که: «آقا، فلانی دارد برای شما توطئه میکند.» این آیه را میخواند: «و لا یحیق المکر السیئ الا باهله.» هرکی که مینشیند نقشۀ بد برای یکی دیگر میکشد، خدا او را توی همین نقشه واقع میکند. نقشه را خودش پیاده میکند. «خوب کشیدی! همهجایش را فکر کردی!» میگوید: «آره!» «خوب باشد.» ملائکه روی خودش پیاده میکنند نقشهات را. میگیرد روی خودت پیاده میکند. به «اهله» یعنی «اهل مکر سیئ». آن کسی که این را طراحی میکند. نقشه بد میکشد. حالا نه برای هرکی. یعنی آنوقت هرکسی که نقشه بد میکشد، این گردن خودش را میگیرد، گریبان خودش را. این قاعدۀ الهی و سنت الهی است. آیات خداست، آیۀ قرآن: «فلا یحیق المکر السیئ الا باهله.»
نقشههایت را خوب میکشی! نقشه براندازی داشتی. تابستان نمیدانم داغ، زمستان نمیدانم فلان. «تابستون داغ میبینمت!» گفتی آن بیفتد توی فلان داستان. توی زندگی خودتان حتماً بگردید، چیزهای عجیبی پیدا میکنید که بعضی بخشهای داستان را کشیدند که مثلاً فلان داستان سر شما در بیاید. خودش واقع شد وسط همین جریانی که برای شما طراحی کرد. میخواست بیآبرویت بکند، بی آبرو شد. میخواست اصلاً دولت را ساقط بکند، دولت ساقط شد. میخواست مثلاً این میز را از زیر پایش بکشد، میز از زیر پایش کشیده شد.
چیزهایی دیدیم تو زندگیمان با همین سن کممان توی این فضاهای اجرایی و اداری. این یکی زیرآبزنی میکرد. پشت این میزد. زمین و زمان را به هم میدوخت که این روی صندلیه نباشد، صندلی زیر پایش نیست. طرف نقشه کشید که آقا لیست تهران خبرگان، سه نفر نباید باشند. این سه نفر نباید بروند مجلس خبرگان: آقای جنتی، آقای یزدی، آقای مصباح یزدی. خودش هم شد سرلیست. آقای جنتی که خب، نفر آخر رفت. آقای یزدی و مصباح یزدی مانده بودند. آن بزرگوار که نقشه را کشید و اینها، همان سال اول خودش رفت. اینها ماندند. آقای یزدی از قم آمد مجلس خبرگان. آقای مصباح از مشهد آمد مجلس خبرگان. اینها آنقدری عمر کردند که توی مجلس خبرگان بیایند. بعد از سه تا گفتی نباشند. خب باشد، اول خودت بیا!
خدا حفظش بکند ایشان را. آن طرف پسر پهلوی برداشت هی میگفت که این آقای جنتی نمیدانم ادرارش را نمیتواند کنترل بکند. نمیدانم ۱۰ تا میز مدیریت میکند. فلان میکند. این امیرالمؤمنین است. این فلان است. رئیس صدا و سیما. وقتی که این حکومت سقوط کرد، رئیس صدا و سیما سه ساله زیر قبر خوابیده. آقای جنتی هنوز امیرالمؤمنین بزرگوار نشسته. برو! اینجوریه! خدا از لج اینها! این را توی بعضی روایت دارد، میگوید: «اصلاً رَغماً عنف اینها! میخواهد دماغ این را به خاک بمالد.» گفتی نباشد، ببیند! بعد بیاید مثل روی فرعون. خدا حساس است کلاً به فرعون جماعت. حرف بزنند. مسیح علینژاد رفت فرانسه. گفت: «من با مقتدرترین شخصیت اروپا امروز بودم.» فردا فرانسه ریخت لهش.
آل فرعون روی چی؟ دست نباید باشد، آن باید باشد. همۀ کائنات میافتد به تکاپو که این پس، این باید باشد، او نباید باشد. اسم پیغمبر ص را همه جمع شدند حذفش بکنند. داستان خیلی عجیبی است دیگر. میدانید. پیمان حدیبیه. قرار شد اینها با همدیگر توافق بکنند. کاتب شب امیرالمؤمنین ع بود. دیگر این لشکر کفار، خب، قریش یک سری چیزها را معاهده کرده بوده. پیماننامهای که بعداً موریانه خورد، فقط «بسمک اللهم» آن فرشته بود. اول توافق که از مثلاً فرزند عبدالله که رسول خداست و با مثلاً قریش این معاهده این چند ساله و فلان و اینها. اینها آمدند گفتند که: «مگر تو رسولالله هستی؟» دعوا داشتیم. «رسولاللهش را پاک کن.» پیغمبر ص به امیرالمؤمنین ع فرمود که: «رسولاللهش را خط بزن.» جایی که امیرالمؤمنین ع حرف پیغمبر ص را گوش نداد، اینجا بود. از عجایب تاریخ. داشته باشید. نکتۀ فنی توش هست. اینجا نباید حرف گوش داد. امیرالمؤمنین ع که جانش را میداد برای پیغمبر ص. اینجا حرف گوش نداد. پیغمبر ص فرمود: «ظاهر پیامبر ص سواد ظاهری نداشته.» فرمودند که: «با انگشت زیر آن کلمه بگذارید. من خودم خط میزنم.» پیغمبر ص بغض کرد و گفتند: «چی شد؟» و فرمود: «یا علی! همین صحنه برای تو دقیقاً رقم میخورد در صفین که با تو همچین قراردادی میبندند و میگویند: ما تو را امیرالمؤمنین ع میدانستیم که با تو جنگ نمیکردیم. امیرالمؤمنینش را خط بزن.»
پیغمبر ص رسولالله را خط زد. اینها همه گفتند: «رسولالله نباید باشد.» آیه نازل شد. کدام آیه نازل شد؟ «محمد رسولالله (ص) ... اللهم صل علی الذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم.» نامه فیک شدنی که قرار بود موریانه بخورد. گفتی اسمش نباشد. من تو این قرآن که «انا له...» گفتی نباشد، اصلاً من اینجا نوشتم، اینجا باشد. تو گفتی آنجا نباشد، من میگویم اینجا باشد. دست بهش بزند با خدا سرشاخ نشود. آدم، مخصوصاً آنجایی که خدا ولی خدا در میان است و خدا به او عزت میدهد. تو روایتم دارد: «من أهان لی ولیاً فقد بارزَنی بالمحاربه.» خدای متعال میفرماید: «هرکی به ولی من توهین کند، اهانت کند، با من اعلام جنگ کرد.» ولی خدا بیاید وسط، جمع شدید همه با هم گفتیم: «فقط ما به رهبری میخواهیم توهین بکنیم.» توی دانشگاه شریف اینجور توهینهای رکیک. خدا زد پس کلتون!
بنسلمان برگشت التماس دعا گفت. همهتان با همدیگر جمع شدید، این آقا را خردش کنید، بهش توهین کنید، ارزشش را بکاهید. به زبان بنسلمان، خدا تمجید او را جاری کرد و به زبان هزارتای دیگر. تازه مال دنیا مانده که ببینید داستان چیست، چه خبر است. خدا چکارها خواهد کرد.
آقای بهجت فرمود: «من قضیهای برایم پیش آمد که اینها خیلی مهم است.» حالا بنده میخواستم یک جلسه در مورد این عبارات بزرگان و اولیای خدا در مورد انقلاب و امام خمینی صحبت بکنم. شاید جمعه، جلسۀ جمعه صبح. اینها را عرض بکنم. خیلی مبحث مهمی است. به بحثمان هم ربط دارد. یکیاش این است. آقای بهجت نه مال و منالی داشت، نه دنیایی داشت، نه ریاستی داشت. «تَرِهی خُرد میکرد!» برای هیچکس ارزش برای کسی به معنای دنیایی و اینها. انسانی بود که دلش برای جوجهها میسوخت و آن جهتش حسابش جدا است. جهت اینکه بخواهد این چیزها به چشمش بیاید و سر سوزنی ارزش برایش داشته باشد. که این چه تعابیری نسبت به امام و رهبری دارد! ایشان فرمود که: «من برایم قضیهای شد سالیان پیش. دیدم یک سیدی است. هرکسی روبهروی او قرار گرفت، نابود شد.» آقای بهجت فرمود. فرمود: «سیدی را به من نشان دادند.» عکسش بود ظاهراً. «عکسش.» این را هم به نظرم آقای ریشهری نقل میکند این قضیه را. «درست است.» «حالت خدا از شما مشورت نگرفته که این کار را کرده. قابل انکار نیست.» میگوید که: «من دیدم که این سیدی که هرکی روبهروی این وایساد، نابود شد.» بعدها ظاهراً بعد از پیروزی انقلاب بوده. فرمود: «عکسی نشان دادند از جوانی آقای خمینی به من که من ندیده بودم تا حالا. این همان چیزی بود که من به من نشان داده بودند.» هرکی روبهروی این آقا وایساد، نابود شد. پهلوی وایساد، نابود شد. صدام وایساد، نابود شد. بنیصدر وایساد، نابود شد. آن یکی وایساد، قائممقام وایساد، نابود شد. نابود شدن فقط مردن نیست. نابود شد یعنی هیچ شد. حذف شدن از صحنۀ روزگار توی همان دوران حیاتشان، نه بعد از مرگشان. هرکی.
این خیلی حرفهاست. مظهر اسم «هوالعزیز» خداست. امروز رهبر انقلاب همین شکلی هستند. هرکی وایمیایستد، کارش تمام است. به چشم میبیند مثل روز روشن. هرکی میآید به حمایت و نصرت و چون او که خودش نیست.ش که آن همۀ وجودش وقف نصرت خداست. وقتی میآیی وسط، خدا کمکت میکند. برکتش را ببینید. یک روزی اینوری بودند و حامی بودند. همسو بودند. کارشان برکت میکرد. کارشان پیش میرفت. آن روزی که مخالف شدند، این کار گره افتاد. ذلیل شدند، حقیر شدند.
در حال بارگذاری نظرات...