* قیامت؛ روز حسرت به خاطر نکات سادهای که شنیدیم و مسخره کردیم
* بیان تجربه نزدیک به مرگ در مورد حجاب
* ادامه بررسی سوره مبارکه حاقّه
* قیامت؛ محاسبه همه اعمال حتی خطورات ذهنی
* تفاوت حال اصحاب یمین و شمال در قیامت
* کلمات هارونالرشید هنگام مرگ
* عذاب الهی باطن فعل خودِ ماست
* تشویق نکردن برای کمک به مسکین؛ عامل جهنمی شدن
* طعام جهنمی کسانی که توجهی به طعام مسکین نداشتند
* اشک شوق مؤمن هنگام احتضار
* پیامبر اکرم صلاللهعلیهوآله و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام؛ پدران حقیقی امت
* ماجرای تخریب بیت الاحزان حضرت زهرا سلاماللهعلیها
* «یا ابتاه»ی که دیگر دل پیامبر صلاللهعلیهوآله را شاد نکرد ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
واقعی هم هست، واقعی بود. خیلی عجیب است، یک حس خیلی عجیب است، انشاءالله که به این نحو تجربه نکنید و تجربه نکنیم هیچکدام. یک تلخی خیلی عجیب است که چه چیزهای سادهای که رد میشود و همه میگفتند: «همین بود آقا! همین بود، عیناً همین بود، دقیقاً همین بود، دقیقاً همانی بود که میگفتم.» میگفتند: «آقا نماز نخوانی اینطور میشود.» یا «یک قطره شراب بخوری آنطور میشود.» «موسیقی حرام، این نگاه حرام آنطور میشود.» دقیقاً همین بوده.
«آرام میگردی، گیر میدهند.» اینجا واقعاً به آرایشت گیر میدهند. اینجا واقعاً به مچ سفید براق دستت که در چشم نامحرم جلوه میکرد، به همین گیر میدهند. میخندیدی، مسخره میکردی، واقعیت داشت الحاقه. آنجا که با حق مواجه میشوی، میکوبند تو سرت با قاره. ببینی، تو با خاطی بودی! تو اشتباه فکر میکردی. بهت میگفتم: «بابا، اینجوری که نمیتواند باشد، آنجوری که نیست.» انقدر دیگر اینطور خشک کرده بود. دقیقاً هم همین بود و بهت گفتند رسول رب به تو گفت: «همه اینهایی که پیغمبر گفت درست بود، واقعی بود. همینها که در روایت بود واقعی، همینها که در قرآن بود واقعی بود.»
«غیبت بکنی، گوشت برادر مرده خورد.» واقعی بود، واقعیت داشت. همین بود. این همه انزجار و کراهت. گفتند: «آقا مؤ موی از ماست میکشند.» «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ» و من گفتم حرف قرآن بود. گفت: «صدایت را برای نامحرم نازک نکن، وَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا.» گفته بودم بهت: «اینجوری صحبت نکن.» محل نگذاشتی! این حرف من، در قرآن بود دیگر، روایتم نبود که! بیشتر این مباحث مربوط به محرم و نامحرم اصلش در قرآن هست. آیات قرآن است. «نگاه نکن، تازه به زن مؤمنه میگوید: مرد مؤمن نگاه نکن.» «مؤمنات یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ.» گفته بودم بهت: «نگاه نکن.» «برو بابا، چیست مگر؟ حالا مگر اینجا میفهمی چیست مگر؟» این ثقلش و سنگینیاش و گرفتاریاش و فشارش و بالاتر از همه اینها، حقارتش را در این فضایی که همهاش حق است، به همه حق است. گفتم این قضیه را.
آن دوستی که از عشایر بود، آمد این قضیه را تعریف کرد. ضبط هم کردیم. بنا به دلایلی منتشر نشد. دو سه ساعت بود. تجربه ایشان در همان نشر شهید ابراهیم هادی هم بعد شنود، دیگر تصمیم گرفتیم کلاً این کارها را نکنیم. به دلایلی هنوز که هنوز است، مراجعه میکنند. همین امشب قضیه کسی فرستاده از این قضایا. میگویند: «به خود ما مربوطه.» بیا از این فضا آمدیم بیرون، یعنی دیدیم که به دلایلی خیلی لزومی ندارد که ما به این عناوین شناخته بشویم و در این قضایا هستند کسانی که در این فضاها کار بکنند و ما هم کارمان چیز دیگری است، یعنی کارمان این مسائل. ولی خب این قضیه، قضیه جالبی بود آقا که تعریف میکرد که خیلی هم با انقلاب و اینها آنچنان مثلاً بسیجی و فلان و اینها نبود و گفت که من اتفاقاً سال ۹۷ یا ۹۶ بود که اولین غائله حجاب بود. ۹۶، ۹ آبان ۹۶. آن قضیه حجاب، قضیه حجاب که این روسریها را سر دست میگرفتند و اینها، ۹۶ بود دیگر. گفت: «من آن سال خودم برایم سؤال بود، حالا صوتش را دارم بنده، که چرا انقدر به حجاب ما گیر میدهند و اینها. آخر چی؟ این همه مهمتر از حجاب هست.» بعد میگفت: «خیلی هم اهل «چیز» نبودم. اهل مراعات نبودم یکی در چشمم، خیلی اهل مراعات نبودم یکی در گوشم، ولی زبانم اهل مراعات بود، با کسی بد صحبت نمیکرد.»
بعد دیگر تجربهاش را که میگفت، میگفتش که آنجا که وارد شدم، متوجه شدم که توی صحنه، حالا دارم خیلی اجمالی میگویم سه ساعت، تجربه ایشان. گفتش که: «یکهو وارد یک صحنهای شدم، فهمیدم تمام انبیا و اولیا اینجا حضور دارند.» (صوت را حالا اگر بخواهم بگویم خیلی طول میکشد رفقا. بخواهم صوت را بدهم و بعد بگویم اینها را دربیاورید و بعد به صوت ملحق کنید و اینها. خیلی از بنده بپذیرید حکایت.)
میگفتش که اولین حسی که آنجا بهم دست داد، کسی هم نمیدیدم، فقط فهمیدم همچین مجلسی، گفت: «با همه وجودم داد میزدم که خدایا من را از جمع اینها ببر بیرون.» امیرالمؤمنین علیه السلام، فهمیدم نزدیکترین کسی که به من، امیرالمؤمنین. به ایشان گفتم: «خب چرا؟» گفت: «برای اینکه شرمنده بودم از وضعیتی که...» وضعیت شماره؟ محفل فامیل با لباس پلوخوری جمعاند، شلوارت پنجه پاره شده، زیر شلوار لباس زیر نداری و دیگر توصیف دقیق نمیخواهم بکنم. آدم همچین وضعیت وارد جمع بشود بعد بهش بگویند: «بنشین بیرون.» فقط من اینجا نباشم. بعد گفتش که: «من سلام دادم.» این تعبیر ایشان خیلی قشنگ. گفت: «سلام دادم، تو فهمیدم امیرالمؤمنین.» گفتم: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین.» «جوابم را شنیدی؟» گفت: «نه.» حالا اول فکر کرده بود که حضرت بهش جواب سلام ندادهاند. چطور؟ «چون طهارت گوش نداشتی، جواب سلامش را نشنیدی و چون طهارت چشم نداشتی، تصویر اینها را ندیدی، ولی چون طهارت زبان تا یک حدی داشتی، سلام توانستی.»
قضیه حجاب هم به من کامل فهماندند این داستانش چیست که بحث امواج و تشعشعات و اینها را اشاره میکرد که محرم و نامحرم نسبت به همدیگر تشعشعاتی دارند. در اثر نزدیک شدن به همدیگر، ارتباط عاطفی با همدیگر، نرم صحبت کردن با این نگاه به همدیگر. این امواجشان در هم گره میخورد و وابستگیهای قلبی پیدا میکنند و قضایای مختلفی که بحث هالهها و انرژی و اینها. یک حقایقی من فهمیدم. کلیت بحث: «رودخانه که میرفتم اصلاً پرت میکردم تو آب، الکی دو سه تا مثلاً سنگ پرت نمیکنم.» چرا؟ «برای اینکه میدانم این سنگها در اثر ارتباط با همدیگر هالههایشان به همدیگر، اشتراک، انس، تعلق دارد و اگر من الکی بردارم یکی از اینها را پرت کنم و در پیشگاه الهی جواب بدهم چرا از آنها جدا کردی!» دیگر ظلم بنی بشر که هیچ! «پس چرا بابایش را جدا کردی؟ یتیم کردی بچه رو.» آن که هیچ! آمریکایی فقط در عراق ۵ میلیون بچه را یتیم کرد. ۵ میلیون بچه را آمریکاییها فقط در عراق یتیم کردند. باز برو از اینها دفاع کن که شریک بشوی با اینها. یک کلمه از اینها حمایت کنی با عینک «من اَحَبَّ بقاءَ الظالمینَ فَهُوَ مِنهُم.» دوست داشته باشی بمانند با اینها چه برسد به اینکه تعریف هم بکنی، نوکری هم بکنی. «بچه را از بابایش جدا کردی، بچه را از مادرش جدا کردی؟» سنگ را میگوید: «چرا از سنگ جدا کردی؟»
آنجا عرصه حق است، الحاق است. آنجا معلوم میشود حق چیست. در مورد این سنگها و در مورد آن حکم میکنند. «با و یک جاهایی هم به تو گفته بودند پیغمبر فرمود: آقا این کار را نکن، در آب ادرار نکن.» مثلاً روایت است دیگر. «آب اهلی دارد، با ادرار تو میمیرند، آسیب بهشان وارد میشود.» میخندیدی! اینجا میفهمی، میکوبد تو سرت: «رسول ربهم فأخذهم أخذَةً رابِیَةً.» میگیرد اینها را تو چنگ، اینها را اخذتاً رابیه. آنجا گفت صوت عذاب. آنجا میگوید: «أخذت.» میگیرد، میکشد بالا یکهو. پس همه چیز را تو چی خلاصه کرد؟ عصیان، تن ندادن. همه داستان این بود. نفس تن میداد راضیة مرضیه بود. نفس طاغیه دل نمیداد، گوش نمیداد. تمامش کنم، برویم تو روضه کم کم انشاءالله.
خب، خیلی سریع این را فقط بخوانم. این سوره میفرماید که: «اینها طغیان میکردند، آب هم طغیان کرد.» «إِنَّا لَمَّا طَغَا الْمَاءُ حَمَلْنَاكُمْ فِي الْجَارِيَةِ.» در مورد نوح آب طغیان کرد، قضایا شد و تا میآید جلوتر، میفرماید که: «یَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لَا تَخْفَى مِنْكُمْ خَافِیَةٌ.» حالا تو قیامت شما را میآوریم در معرض، هیچ هم از شماها در خفا نیست. کمرشکن! «این میآورمت زیر پروژکتور، تمام ابعاد و ذراتت میآید رو برای همه، برای همه هستی، جلو چشم همه. تا آن آن یک دانه خطوری هم که یک روزی از ذهنت رد شد، یک تصوری که یک روزی در مورد یک چیزی داشتی، میآورم، میگیرم جلو پروژکتور و همان هم بهت نشان میدهم که حق بود یا ناحق.» «أَوْ حَاسِبْكُمْ بِاللَّهِ أَن تُبْدُوهُ أَوْ تُخْفُوهُ یُحَاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ.» مخفیاش هم کرده باشی، خدا میآورد عیان میکند.
اگر توجه نشود، نشنود آدم دکش کرد، ولی یک چیزی میآید آدم را میگیرد. آره، میماند. یک چیزی میآید به صفحه ذهنت مینشیند. نه بیشتر. یک لحظه به صفحه ذهنت نشست. این خیلی مهم است، ها! یک لحظه تو ذهنت گفتی که: «این دروغ میگوید.» خیلیها با هم اینها عاقبت بخیر شدند یا عاقبت به شر. «أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ.» آنجا صحنهای است که این صفحه وجود تو، کتاب وجود تو، کتاب همان کتاب خودمان است. ما کتاب جدایی نداریم. همه را بر لوح وجودمان نوشتیم، بر لوح قلبمان نوشتیم، بر لوح ذهنمان نوشتیم. این نفسمان است کتاب ما. آنجا همین است. در قالب کتاب جلوه میکند.
شما گوشیتان... گوشی، گوشی شما کتابتان است. شما یک ابزاری داشته باشی توی ذهنت همه را بنویسی، هک بکنی، کتابت میشود. ذهنت کتاب ماست. کتابمان خودمان، کتاب، چیزی جدا از ما. حالا این بحث یمین و شمالی که در جلسه عرض کردم. به سمت نور اگر رفته باشد، میشود اصحاب یمین. پشت به نور، حرکت. آنجا کتابش جلوه میکند. اگر به سمت نور بوده، میشود کتابش به سمت «مَنْ أُوتِيَ.» وقتی بگیری، چیکار میکند؟ «فَيَقُولُ هَاءُمُ اقْرَءُوا كِتَابِيَهْ.» بخوانیم: «اقْرَءُوا كِتَابِيَهْ.» ببین سرافراز: «إِنِّي ظَنَنتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسَابِيَهْ.» چی شد که من رو به راه شدم؟ من این بود تو ذهنم، این حال و هوا رو داشتم که با حساب و کتابم ملاقات میکنم. اصحاب یمین با هم. اصحاب یمین قبول داشتم حساب و کتاب را، میدانستم یک روزی میبینم. حواسم به همین بود که این لوح وجودم را یک جور نگه دارم، یک روزی عیان میشود، نمیشود. «أَصْحَابَهُمْ، فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَّاضِيَةٍ.» همین راضیه مرضیه، اصحاب یمین میشوند، همان راضیت مرضیه. البته در سطح پایینترش الان در یک زندگی رضایتبخش. «فِي جَنَّةٍ عَالِيَةٍ.» چون خدا که بازیگر خدا نبود که خدا خوشش بیاید، خدا کیف بکند. خوش آمدن خدا بهمان که تو خوب میشوی، که وقتی خوب شدی آن روزی که عیان میشود برایت که خوب بودی و خوب شدی، آن وقت کیف میکنی، راضی میشوی. «فِي جَنَّةٍ عَالِيَةٍ.» در یک بهشت بلندمرتبه. «قُطُوفُهَا دَانِيَةٌ.» سر این شاخهها و اینها میآید پایین. «كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِيئًا بِمَا أَسْلَفْتُمْ فِي الْأَيَّامِ الْخَالِيَةِ.» نوش جانت بابت آن روزهایی که تمام شد، روزهای هیچ و پوچ. آن روز جمع کردی، فرستادی. امروز کیفش را میکنی تا ابد. «فِي الْأَيَّامِ الْخَالِيَةِ.»
«وَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمَالِهِ.» اما اونی که نامهشو بدن به دست چپش. حالا دست چپم نیست، اصلاً بحث دستم اینجا نیست. کتابش به شمال او، به چپ او، یعنی در بعد چپ، چپی او ظاهر میشود. معلوم میشود که این چون راست گفتی، مشرق یعنی سمت خورشید، مغرب چپ یعنی پشت به خورشید. این معلوم میشود که پشت به خورشید حقیقت بود، پشت به نور داشت حرکت میکرد. «يَا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ وَلَمْ أَدْرِ مَا حِسَابِيَهْ.» اوه اوه! وای بر من! من نمیدانم حسابم چیست. همه را میخواهم بریزم بیرون. همش میخواهد دربیاید که من ادمین فلان کانالم و با آنها با هم بودم و به آن یکی نمیدانم چت خصوصی دارم و در پی وی با فلان بودم و همش میخواهد بریزد بیرون. «يَا لَيْتَهَا كَانَتِ الْقَاضِيَةَ.» ای کاش همه چی همین جا تمام بشود. «مَا أَغْنَىٰ عَنِّي مَالِيَهْ هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ.» که این دو تا آیه را باید داشته باشید فردا شب انشاءالله توضیح بیشترش را بگویم.
این دو تا آیهای بود که هارون الرشید لحظات آخر مرگش خواند که آمد اینجا، در همین شهر حالش بد شد. عبور میکرد از شهر توس. سنی هم نداشت، فکر میکنم ۴۷ سالش بود هارون الرشید. به نظرم سن کمی داشت. افتاد و بعد چو افتاد تو لشکرش که هارون دارد میمیرد. بعد گفت: «چی میگویند اینها؟» «با اجازهتون حرف افتاده میگویند هارون دارد میمیرد.» «انداختند من را، سوار اسبم کنید، بیایند همه ببینند که من سرحالم.» آزمایشی گرفتند و آزمایش بین ۲۰-۲۵ نفر پخش کردند که معلوم نشود آزمایش این است که کسی نتواند حاشا کند و دروغ بهش بگوید و اینها. آزمایش ادرار هم ظاهراً بوده. همه آزمایشهایی که گرفتند، آن کسی که آزمایش، آقا همه خوب است. «این آزمایش مال کیست؟» «مال هرکس، بهش بگویید که وصیتش را بکند، دارد میمیرد.» خالیبندی نکرد، واقعیت آزمایش هارون بود. بهش اعلام کرد که وصیت... «سرحالم، بیاورید من را بیرون.» سوار اسبش کردند، بیاورند بیرون، افتاد روی اسب. گفت: «اینها چاه انداخته بودند، من دارم میمیرم ها!» گفتند: «آره.» گفت: «بهشان بگویید که این شایعه نیست، واقعیت، واقعاً دارم میمیرم.» دیگر خودش را آماده کرد برای مرگ. مطمئن میشود این آیه را خواند: «مَا أَغْنَىٰ عَنِّي مَالِيَهْ هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ.» دیدی پولاد به دردت نخورد؟ دیدی تاج و تخت رفت؟ هیچ نماند. «مَا أَغْنَىٰ عَنِّي مَالِيَهْ.» مال هیچ کار نیامد. با آن ثروتی که هارون داشت، ۵۰۰ هزار پزشک در لحظه برایش ردیف بکنند، هرکدام متبحر، هرکدام یک کاری بکند. آن سلطنتی که او داشت در این منطقه وسیع، هرجا را اراده میکردند برود برای درمان، برای فلان. «هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ.» تمام شد. خوب فهمید. آیا در مورد خودش است؟ با آن وضع هم از دنیا رفت و همین جا دفنش کرد.
وضع اینهاست. مقایسه کن با آن کسی که میگوید: «فزتُ و ربِّ الکَعبة.» خلاص شدم، راحت شدم. بشارتی که بهم داده بودند، برایم محقق شد. امام صادق علیه السلام در روایتی فرمودند، حالا من این را فقط بگویم، بیایم این حدیث را بگویم. میگوید: «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ.» بگیر و ببندیش به غل و زنجیر کن، ببرید جحیم بسوزانیدش. «صَلُّوهُ ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَاسْلُكُوهُ.» که این هم آیه را چند روز پیش به این مناسبت خواندیم، در مورد معاویه بود. در یک سلسلهای، زنجیری است که یک زراعش ۷۰ زراع است. «فَاسْلُكُوهُ.» با آن زنجیر بکشیدش. چرا؟ «إِنَّهُ كَانَ لَا یُؤْمِنُ بِاللَّهِ الْعَظِیمِ.» این ایمان به الله عظیم نداشت، قبول نمیکرد، زیر بار نمیرفت.
«گفت: قبول نکردی میزنم تو گوشت.» نه بابا! حرف را که گوش نکردی. این سازه موجودی تو رو هوا، با توهمات، با کشک درنیامد. این حرف مهندس را گوش نمیکردی؟ هی بهت میگفت: «آقا اینجا ستون بزن! دیوار انقدر بالا نکش! آقا اینجا را فلان نکن! این مثلاً کف خونه را انقدر سیمان بریز.» میگفتی: «نه بابا! ۳۰ سانتیمتر چه، ۱۰ سانتیمتر سیمان درست میشود. این هم که فلان نمیخواهد. آنجا هم که ستون نمیخواهد.» ریخت روی سرت! فهمیدی خانه با همه این ده طبقه این کجا بود توی آبادان ریخت سر ملت متروپل؟ این متروپل. بهت میگفتند: «اینجور نساز.» فهمیدی! این ایمان نداشتی، چوبش را خوردی. این است. نه اینکه خدا تو گوشت «من قبولت ندارم!» خدا میگوید: «پس منم تو را میسوزانمت.» خدا که خدا انقدر لجباز؟ انقدر انتقامگیرنده نیست. خدا بگوید: «من را قبول نکرد، من...» نه بابا احمق! این اصلاً به این نیستش که خدا وایساده یک طرف بگوید: «پس منم میسوزانمت.»
میگوید: همه اینها که «به اینجا نرو، آنجا نرو.» تو میزان میخواستم، قراردادم درست درآیی. این ساختمان وجودی تو درست بشود. گوش ندادی، همش ریخت به هم. ایمان نداشتی، بیچاره شدی. این واقعیت تو است. گوش ندادی، همش همش به هم ریخته، خراب شده، کار نمیکند. اینها کار نمیکند، آن قطعه آنجا قطعه ندارد، آنجا رو هواست. اینجا را بهت گفتند: «آقا لوله بکش.» آنجا را بهت گفتند: «سیمان بریز.» آنجا را بهت گفتند: «گچ نریز.» آنجا گفتند: «انقدر آب نریز.» آب بریز. هی میگفتی: «حالا مگر چی میشود؟ حالا دو قطره آب کمتر.» بابا! اینها استاندارد دارد. همش قاعده دارد، حساب دارد. آن وارد است که دارد میگوید. الان به چشمت نمیآید. این بار وقتی سنگین میشود، میرود بالا. آن روز معلوم میشود که این فشار میآورد از بالا میریزد. همه یک ستون میخواهد، این دیوار حمال میخواهد، این فلان میخواهد. قبول نمیکردی! این جزایش: «إِنَّهُ كَانَ لَا یُؤْمِنُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ.»
و این آیه که خیلی مهم است و در سوره فجر هم داشتیم: «وَلَا یَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ.» چرا نمیگوید که به مسکین اطعام نمیکرد؟ یکی اینکه میگوید طعام مسکین مال خودش است که یک جلسه اشاره کرده، حالا نمیدانم آن صوتی که منتشر نشده بود همین یا یک جلسه دیگر است. طعام مسکین یعنی اصلاً مال خودش است، حق خودش است. تو مال تو بوده! بعدش هم بحث این نیست که غذاش را ندادی، پولش را ندادی. بحث این است که تشویق نمیکردی به طعام مسکین. بحث آبروی مایه گذاشتن، واسطهگری. نمیگوید اینهایی که رفتند جهنم ایمان به خدا نداشتند و به مسکین حقش را نمیدادند. نه! تشویق نمیکرد که آنهایی که باید حقش را، حق مسکین را بدهم، بدهند. یک تعداد فقرایند، یک تعداد ثروتمندانیاند. این ثروتمندان حق فقرا در مالشان است. خیلی از اینها نمیشناسم فقرا را. یک تعدادی را میشناسم ثروتمندان طبیعتاً، قاعدهاش این است که آنهایی که مابین این دوتا هستند، معرفی کنند. دیگر واسطهگری باید کرد. یک واسطهگری برای ازدواج داریم، یک واسطهگری برای اطعام داریم. این خیلی مهم است، ها! بهش توجه! شما فقیر را میشناسی، پولدار را هم میشناسی. وظیفه تو، وظیفه تو است اصلاً همین را ازت خواسته. وظیفه تو است اینها را به همدیگر پیوند بدهی. بحث دیگری است. به فقیر نمیرسد، آن پولداره به فقیر نمیدهد. نه! بحث این است که تو معرفی نکردی، تو واسطه نشدی. اگر خودت داشتی و ندادی که هیچ. این را که من نمیگویم. میگویم تو که میدانستی این دارد، میدانستی آن ندارد، چرا اینها را به هم پیوند ندادی؟ تشویق نکردی؟ واسطه نشدی؟ خیلی حرف است! خیلی سخت میشود اگر این است قاعدهاش. پدر همهمان درآمد. «چرا بردمش جهنم؟» چون ایمان به خدا نداشت. تشویق به طعام مسکین نمیکرد. این دوتا را هم کنار هم گذاشته. ایمانی که میخواهد این مدلی است. اینها را شاخص ایمان گرفته.
بله، خدا که آفرین، کف و سوت، جیغ و هورا بیاید بهش. «یکی من را قبول کردی!» من میگویم حق این تو جیبمان است. «از جیب اون بهش بگو بردارد، بدهد به این.» اینهاست. اونی که من میخواهم، دستور من اینهاست. حالا این طعام مسکین نمیداد، واسطه حمایت نمیکرد. دیگر از مسکین کاور نمیکرد، مسکین حمایت نمیکرد. امروز هم اینجا حامی ندارد. هیچ گرمابخشی که بخواهد دلگرمکننده باشد و پشتش را بگیرد، نبود. چون پشت یتیم نبود، پشت مسکین نبود. بله! کرد. امروز هم اینجا وله است. به ضعیف رحم نکرد که امروز که روز ضعف او است، بهش رحم بشود. رحم نکرد. حالا: «وَلَا طَعَامَ إِلَّا مِن غِسْلِينٍ.» دیگر اون چیه؟ میخورد اون بدبخت که مسکین بود باید با هرچی گیرش میآمد سر میکرد. حالا این هم همان میشود. این هم باید با هرچی که گیرش میآید سر کند. «فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هَا هُنَا حَمِيمٌ وَلَا طَعَامٌ إِلَّا مِن غِسْلِينٍ.» چی گیرش میآید اینجا؟ فقط چرک و خون و عفونت است که از تنش میآید بیرون. تنها چیزی که تو جهنم گیرش میآید، همین است: «وَلَا طَعَامَ إِلَّا مِن غِسْلِينٍ لَّا يَأْكُلُهُ إِلَّا الْخَاطِئُونَ.» دوباره خاطر! اونی که در مورد فرعون گفته بود بالخاطئه. این غذای کیاست؟ غذای اونایی که اشتباه میکردند. حالیشان نمیشد. هرچی میگفتند: «داری اشتباه میروی.» نمیفهمید. منظورش این است.
«فَلَا أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُونَ وَمَا لَا تُبْصِرُونَ إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ وَمَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ.» اینها را قبول کنید دیگر. «من قسم نمیخورم به آن چیزهایی که میبینید و چیزهایی که نمیبینید.» بشنوید حرف این رسول کریم را. اینهایی که میگوید: «مَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ.» اینها حرفهای شاعرانه نیست. اینها شور نیست. قبول کنید. «بَلْ بِقَوْلِ كَاهِنٍ.» اینها حرفهای جنباز و رمال هم نیست. «قَلِيلًا مَّا تَذَكَّرُونَ وَلَا بِقَوْلِ كَاهِنٍ تَنزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ.» هرچی میگوید: «من فرستادم.» دارد میگوید: «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ.» اگر حرف به من بچسباند، ولو یک کلمه، «لأخَذنا مِنهُ بِالیَمینِ.» با دست راستم میگیرمش، این پیغمبر را! یک کلمه من حرف بچسباند. «ثُمَّ لَقطَعْنا مِنهُ الوَتینَ.» بعد هم رگ گردنش را میزنم. شدیدترین تهدیدی که خدا تو قرآن کرد: «پیغمبر! یک کلمه به من حرف بچسباند، رگ گردنش را میزنم.» هرچی میگوید، همش حق است. همش از الحاق دارد حکایت میکند. همش همین است، همینهایی که دارد میگوید. وقتی تو سرت میزنی که بیچاره! «فَمَا مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ.» هیچ کس هم نیستش که شما را تو پناه قرار بدهد. «راه نجات از حرفهای این آقا نداری، راه چاره نداری، راه فقط همین که حرف این را گوش بدهید.» به چیز دیگر با کسی دیگر دلت خوش نباشد که یک جای دیگر میروی، حلش میکند برایت.
«وَإِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِّلْمُتَّقِينَ وَإِنَّا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنْكُمْ مُّكَذِّبِينَ.» هر چقدر بگویم، میدانم آخرش خیلی قبول نمیکنید. «وَإِنَّهُ لَحَسْرَةٌ عَلَى الْكَافِرِينَ.» قبول هم نمیکنی، قیامت هم چی میشود؟ برایت میشود حسرت. «وَإِنَّهُ لَحَقُّ الْيَقِينِ.» همه اینهایی که گفت، یقینی است و حق یقین است. الحمدلله یک سوره حاقه هم امشب خواندیم. همه اینها، همه اینها درست است و خوش به حال اونی که موقع جان دادن پناه دارد، پشت و پناه، دلگرمی دارد. کافر بیپناه، مؤمن پناه دارد. اولیا او لحظه جان دادنش حاضر.
امام صادق فرمود: «که این که میبینی گاهی مؤمن...» من دیدهام در بعضی از مؤمنین، لحظه جان دادنشان کنارشان بودم، این صحنه را قشنگ آنجا دیدم. بعد سخنان مجلس ختم هم ما بودیم ۱۲ سال پیش. جلسه سخنرانی هم گفتم. این امام صادق فرمود: «گاهی مؤمن موقع جان دادن این کنار پلک چشمش خیس میشود.» فرمود: «این اشک شوق است از دیدن پیغمبر اکرم و امیرالمؤمنین.» مگر اونی که یک عمر سنگش را به سینه میزند، میزدم، آمد و درست بود همین. و یک سروری دارد آن لحظه و یک شادمانی دارد. ملائکه بهش میگویند: «دنیا که دیگر نمیخواهی برگردی؟» میگوید: «اگر با این آقا، با این دو تا آقا، حالا تو بعضی امیرالمؤمنین پیغمبر دارد، بعضی ۱۴ معصوم دارد. بعضی پنجتن را مؤمن میگوید: «اگر من را با اینها میخواهید ببرید، من همه دنیا را میدهم که فقط با اینها باشم، یک لحظه گور بابای این دنیا! عهد فقط من را یک لحظه از اینها جدا نکنی.» آن حس پناه، حس شوق، حس آرامش، حس اطمینان. چرا آقا؟ «چون أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ.» پیغمبر، امیرالمؤمنین پدران امت. آنجا به همه حقیقت این را میفهمی. الان یک چیزی میشنویم، بعد از مرگ میفهمیم بابای تو آنی که پشت و پناهت بود، همه ک... بود، دار و ندارت بود، تو این هستی، تو این عالم پیغمبر بوده. خوش به حال اونایی که تو دنیا بفهمند و این باعث میشود که آنجا از دیدن اوج سرور، اینجا از دوری از آنها اوج. از پدر، این پدر.
آن نالهای که فاطمه زهرا دارد این ایام، بعد از رحلت رسول الله، مثل اینهایی که مثلاً تو قبرستان برای بابایی دارد گریه میکند. این نیستش که گریه و از این جنس نیست. گریه و گریه برای پدری است که پدر این امت است. «أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ.» و چرا دارد داد میزند؟ میخواهد این امت را بیدار کند که بابا! پدر از دست دادید، همهتان بیپدر شدید. نگویید فقط فاطمه بیپدر. همهتان بیپدر شدید. چیکار کردند؟ این دیگر مال همین ایام است دیگر که صدای گریه فاطمه آرام نمیشد در مدینه. آمدند گفتند: «یا علی! به فاطمه بگو یا شب گریه کند یا روز.» «شدیم از این همه صدای ناله و گریه.» چیکار کرد امیرالمؤمنین؟ آخر دیگر برای فاطمه در بیرون شهر، همین ایام بود، بیتالاحزانی ساخت. یک منطقه درست کرد خارج از شهر. ناله فاطمه که آرام نمیشد، این صدای شیون و گریه که آرام نمیشود، از همان کنار بستر رسول الله این ناله بلند شد. فقط هم یک لحظه لبخند به فاطمه زهرا نشست که سؤال کردند: «خانم جان! چی شد؟ شما یک لحظه لبخند زدید.» فرمود: «پدرم در گوش من گفت: فاطمه جان! خیلی غصه نخور، تو خیلی زود به من ملحق میشوی. خیلی بعد از من نمیمانی.» این بود که من لبخند زدم، آرام شدم که خیلی دور نمیمانم از پدرم. البته شما اینها را باید خوب دیگر روش فکر بکنید. اگر حال فاطمه زهرا در فراق رسول الله این است، حال امیرالمؤمنین هم همینهاست دیگر. این را بگذار کنارش که علی هم این داغی که فاطمه دارد در فراق رسول الله را خواهد داشت، هم داغی که در فراق فاطمه خواهد داشت. همش با هم بگذار. خودش گفت: «مخافت أن تتول حيَاةِی.» فقط میترسم بعد تو زیاد زنده حیات من طولانی بشود. «مخافت أن تتول حيَاةِی.» فقط میترسم که بعد تو زیاد زنده بمانم. فقط از این میترسم فاطمه جان. بیتالاحزانی درست کرد برای فاطمه زهرا خارج از شهر. عصرها دست حسن و حسین را میگرفت، فاطمه زهرا میآمد خارج از شهر مینشست، ناله میکرد، یاد رسول الله میکرد، فراق رسول الله را، داغش را در دل خودش تازه میکرد تا یک روز آمد دید که این بیتالاحزان را، این حصیری که این سایبانی که روش بود، زدند، خراب کردند. نخلهایی که ستون بود، آتش زدند. کانَّهو تحمل همین ناله فاطمه در بیرون شهر را هم نداشتند که فاطمه اینجا گریه بکند و ناله بزند. فدای این خانم! دیگر کسی حوصله صدای نالهاش را هم نداشت. چی بگویم از مظلومیت این بانو؟ در مسجد سخنرانی کرد، این مردم را بیدار کند، فایده نکرد. در خانه تک تک این مهاجرین و انصار، به یادشان بیاورد بیعتشان را، افاقه نکرد، افاقه نکرد و نکرد و نکرد تا آن لحظهای که یکهو بین در و دیوار صدای فاطمه بلند شد.
من روضه امشبم همین باشد. خیلی اذیتتان نکنم، طولانیاش نکنم. اولی که آیه نازل شد در مدینه که از این به بعد کسی حق ندارد پیغمبر را با عناوین صمیمانه صدا بزند. همه باید رسول الله بگویید. به پیغمبر صمیمانه حق نداریم پیغمبر را این شکلی صدا کنیم. فاطمه زهرا در منزل بود. حسن و حسین آمدند گفتند: «مادر جان! آیه نازل شده اینطور گفته.» پیغمبر هم رو حساب هر روز که روزی چند وعده بعد هر نماز میآمد به منزل این خانواده وارد شد بر خانه فاطمه. تا وارد خانه شد، فاطمه زهرا صدا زد: «السلام علیک یا رسول الله!» پیامبر اکرم فرمود: «دخترم! چرا اینطور صدا زدی من را؟» عرض کرد: «بابا! دستور قرآن است که شما را دیگر صمیمانه صدا نزنیم، رسول الله.» فرمود: «دخترم! تو همان یا ابتا بگو که هم دل با این بیشتر آرام میشود، هم خدا با این بیشتر راضی میشود. ارضى الرب، خدا بیشتر با این راضی میشود. تو همان یا ابتا بگو.» عرض کرد: «چشم بابا جان! من باز هم از این به بعد یا ابتا میگویم.» ولی یک یا ابتا هست، قطعاً این دیگر دل پیغمبر را شاد نکرد، آرامشی برای پیغمبر نیاورد. بود که در فشار بین در و دیوار فریاد زد که همه بشنوند: «یا ابتا! ببین با میوه دلت دارند چه میکنند. ببین با حبیبت دارند چه میکنند.» «با محبوب تو چه میکند!» این همان، همان دری است که اگر در میزدی، کمی طول میکشید و باز نمیشد، تو میرفتی که لابد فاطمه کاری دارد که نمیتواند در را باز کند. ببین چطور دارند فشار... «أَلَا لَعْنََةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ.»
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. عمرمان نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل از سایهی سفره بابرکت رسول الله و فاطمه زهرا مهمان بفرما. شب اول قبر فاطمه زهرا به فریادمان برسان. شب ظالمین به خودشان بازگردان. رهبر عزیز انقلاب حفظ، نصرت، عنایت بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. نبی و آله. رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات.
در حال بارگذاری نظرات...