‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد.
الان تصویر آن در ذهن موجود میشود و این تصویر چیزی نیست جز همان مفهوم ماهوی که از واقعیتی در ذهن حاصل میشود، بهعلاوه سایر مفاهیم ثبوتی قابل حمل بر آن. هرچیز، ماهیت او در ذهن میآید و ما مفهوم مصداقی به اسم ماهیت نداریم. هرآنچه بهعنوان ماهیت گفته میشود، در ذهن آمده است و مفهوم ماهوی یکی از واقعیاتی است که در ذهن حاصل میشود، هم آن مفهوم ماهوی و هم سایر مفاهیم ثبوتی قابل حمل بر آن. آری! موجود است، این مخلوق است، فلان است. هرآنچه که گفته میشود، باز هم مفاهیم ثبوتی است که حملهور میشود. خود اینها دوباره مفاهیماند؛ یعنی مفاهیم ماهویاند که جایگاهشان فقط در ذهن است. در واقعیت چیزی به اسم ماهیت نداریم.
پس از دیدگاه اصالت ماهیت، رابطه مفهوم ماهوی و واقعیت خارجی، رابطه یک حقیقت است که در دو موطن موجود میشود و اصالت ماهیتیها میگویند که مفهوم ماهوی و واقعیت خارجی، اینها یک حقیقتاند که موطن دارند؛ هم اینجا اینجا یک بروز دارد، هم آنجا آنجا یک بروز دارد. از حالت وجود، رابطه آنها صرفاً رابطه تصویر دو موطن یک حقیقت است که این هم همان قدر حقیقت است که آن حقیقت است. آنی که در ذهن ما همان قدر حقیقت دارد که آنی که در بیرون واقعیت دارد. اصالت ماهیتیها میگویند این صندلی که بیرون هست، با آن صندلی که در ذهن شما هست، هر دوتا صندلیاند. آن صندلی بیرون که میآید، میشود "این". آنی که در ذهن شما که میرود، میشود "آن". دو تا "آن" دوئیت یک چیز است. بیرون و حقیقت، در ذهن و تصویر. و اینی که صاحب تصویرش بیرون است، "مفهوم" را ذهن ایجاد یا استخراج میکند. در بیرون، ما مفهوم صندلی هیچی نداریم. چرا؟ داریم. شیء داریم، موجود هم داریم. "صندلی" نداریم. صندلی کجا داریم؟ میگویید شیء داریم، موجود هم داریم، صندلی هم داریم. یک صندلی بیرون داریم، یک صندلی در ذهن. یعنی صندلی اصلاً دو تا موطن دارد؛ یک موطن بیرونی دارد، یک موطن درونی دارد. چون وجود را اعتباری دانسته است دیگر، ماهیت را اصیل دانسته است. ماهیت، تصویر و حکایت حقیقت وجود است.
اصالت وجودی میگوید که آقا! این ماهیت تصویر یک صورتی از شیء است در نزد شما. وگرنه شیء یک وجود است، هرآنچه هست در بیرون یک وجود است. و شمایی که این و آن و آن و آن و اینها را انتظام میدهی به چیزهایی که بخوانیم، عربیاش را بگفته صدرالمتألهین: «هو الوجود و الحکایت هی الماهیه.» وجود حکایت میکند. ماهیت حکایت چقدر این عبارت حذف میشود. شما داری چیزی حکایت میکنی از یک چیزی که در واقعیت هست. اینی که داری ازش حکایت میکنی، وجود است. آنی که داری حکایت میکنی، ماهیت. بعد نمیگوید هاکّی ماهیّت است، میگوید «حکایت ماهیت»؛ یعنی جنس و فصلی که شما در تعریف میآوری، خود این ماهیت، خود تعریف ماهیت، خود حد و رسمت ماهیت، خود حد خود رسم. و اینی که حکایت دارد، چه حکایت دارد؟ قضیه واقعیت وجود. «محکیُّ هو الوجود و حکایتٌ هی الماهیة.»
جای دیگر میفرماید که: «انما ماهیة کل شی حکایة العقلیة.» ماهیت هرچیزی همان حکایت عقلیه اذان است؛ یعنی همانی که با عقل، همون تعریف عقلی که داری ازش میکنی، همون میشود ماهیت. همون حکایت عقلی که برای چیزی داری، اقلاً داری حکایت میکنی و داری تعریفش میکنی، خود همون میشود چی؟ ماهیت شبهذهنی. یک شبهه این رو از اون تفکیک بکنیم و تفکیکش هم فقط کجاست؟ تعریفی از ماهیت. ماهیت هرچیزی چیست؟ همونی که در تعریفش گفته میشود. چون برای تعریف باید جنس داشته باشد. یک چیزی جنس نداشته باشد تعریف نمیشود. در خدای متعال جنس نداریم. در جواب به این پرسش که خدا چیست، ایشان در تعریف سوال چه چیزی بیاورید؟ یا حد یا اگر حد هم در حد هم در رسم ذاتیات عرضیات با چی میآید؟ با جنس. تا جنس نباشد هیچ تعریفی بیان نمیشود یا جنس را میآوری با فصل، یا جنس را میآوری با خاصه. انسان، انسان متعجب میشود. حیوان جنس انسان چیست؟ یک حقیقتی بالاتر از او هست که شامل او و غیر او میشود. بالاتر رو بعد تمایزات این نوع با سایر انواع رو میگوییم، میشود فصلش. این میشود تعریف انسان. اینجا بهتر مشخص شد. من دنبال لفظش میگشتم. الان متوجه نشدم، اولش گفتی شرایط یعنی ما هرچی که در وصف خدا میگوییم، خودش است. منتها با یک لفظ دیگر.
حالا بحثمان چی بود؟ هر تعریفی. بله، انسان ماهیتش چیست؟ همان حیوان ناطق. برای تفکیک در ذهن است دیگر، یک شبح ذهنیه. برای اینکه در خارج انسان را تفکیک بکنیم؛ یعنی در خارج ما چیزی نداریم. «المشهود هو الوجود و المفهوم هو الماهیه.» مشهود، وجود؛ مفهوم، ماهیت. خدا که در ذهنمان است یک و دال و الف است. مشهود نیست دیگر. آنی که در بیرون است، آنی که در بیرون است، اصلاً چیزی دیگر نذاشته. به تعبیر قشنگی که بعضی به کار میبرند، میگویند که: «خدا در جهان نیست، جهان خدا در عالم است، نه عالم در خدا.» یعنی چی؟ میگوید که: «روح در جسم، یا جسم در روح؟» نه! این خدا نیست، غیر خدا نیست. این صندلی خدا نیست. غیر خدا نیست. حالا بحث این است که در روح و جسم، روح مطلق و جسم مقید است. جسم تنزل روح. «ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم.» جسم آنقدر ماست و روح آن اطلاق است. همیشه مقید در مطلق است، نه مطلق در مقید. پس جسم در روح است وقتی که تنزل شد، متنزل در متنزل، نه متنزل در متن. الان این کلماتی که من دارم به کار میبرم، تنزل آن معنایی است که در ذهن من است. حالا معنا در این کلمات است، یا این کلمات در معنا؟ کلمات، کلمات دارد تغییر پیدا میکند، تخصیص پیدا میکند، محدود میشود، قدر پیدا میکند. اینکه نامحدود، اول مرغ، یک تخم مرغ. بعد اینجا هم لفظ در معناست، نه معنا در لفظ. خدا در عالم نیست، عالم در خودش تهدید دارد میکند. لفظ معنا را تحدید دارد، حد میزند، محدودش میکند. محدود کردن دلالت بر مثلاً اینکه مثلاً یک سایهای از، مثلاً یک عکسی از پای یک نفری شما اینجا دارید. وزیر درب پای یک نفر را میبینی. الان این پا دلالت بر آن شخص دارد؟ آن آدم در این پاست یا این پا در آن آدم است؟ این دلالت بر آن دارد ولی دلالت به جزئی دارد. از کل رو به این جزء منتقل میشود. تکتک این موجودات عالم دلالت بر خدای متعال دارد. عالم در خداست و از آن کل بینهایت، از این جزء مشخص است دیگر. معنایش چیست؟
بله، معنی ظرف و مظروف و اینها که نیست. پیاله آب. یک وقتی هم شاید گفتیم، این پیاله آبی که الان اینجا هست، نور در آب هست و در آب نیست. بعد آب چون محدود است، نور نامحدود است، آب در نور است یا نور در آب است؟ چرا؟ تو از این معنا برام این جزء آن کل است دیگر. یک مقداری از آن کل نور است. یک مقدارش است. پس این در آن است، نه آن در این. آن در این باشد که دیگر نوری بیرون از این لیوان نخواهد بود. خدای متعال در عالم بلابل مباین است، نه ممزوج میشود، نه جداست. این همین است. مثالش، مثال نظریه تداخل نسبت. مثل مثلاً نور و شیشه که نور هم در شیشه هست، هم در شیشه نیست. کن الان این آب و این نور با هم هستند و با هم نیستند. در حالی که توی آن تمرین که خودش بله. توی مثال وحدت وجود ما خود شیشه باید تجلی نور باشد، ولی اینجا دو تا دوتایی است که حالا با هم یکی شدند و آن یکی شدنشان هم نه با ممازجت است، نه جدا بودن.
نهج البلاغه اینجا مشهود وجود، مفهوم ماهیت. هرچی داریم میبینیم، وجود اسیر خیالی، اسیر توهم، کلاه کاسکت. بعد حالا بدبختی این است که این هم دیگر خیلی دیگر آدم باید پرت باشد، چی رو؟ چیزی که اصلاً نیست. این وجود. آن هم وجود. «تلک الدار الآخرة نجعلها للذین لا یریدون فی الارض علوا ولا فسادا.» اولین مرتبه تقواست، درجه اول است. اینی که در اینها علو و در این اعتباریات و ماهیات، همین علو در اینها به فساد هم کشیده میشود دیگر. دستاندازی میشود و حق و حقوق. بحث مفصلی است. آدم یک کم با اعتباریات درگیر بشود، دیوانه میشود. ملکیت همه اعتباری. "مال من است." "مال من" ندارد. بله. آن که هست. نه میخواهم بگویم که بحث مفصل. خیلی اینجا، خیلی توی این مباحث فلسفه بحثی نداریم، ولی در المیزان بحثش مفصل گذشته. ما هم در آن جلسات درس المیزان چند جلسه هی این را توضیحاتی دادیم. بحث تکوین و تشریع.
بله. خلاصه اینکه اعتباریات دایرهاش خیلی وسیع است. البته اعتباریات خدای متعال را به رسمیت شناخته است. مثال مسجد، همین جا گفتم. یک بار دیگر نگفتم که بله. شما وقتی وایمستی یک تکه زمین و چهار تا آریو دور تا دور میگذاری، وثیقش را که میخوانی خب این زمین با زمین دیروز که فرقی نکرد، یک اعتبار است. ولی مسجد اگر شد، توش اگر تخلیه کردی حکم اعدام دارد. یعنی به قصد تنجیس و هتک حرمت مسجد اگر آنجا تخلیه اعدام. خاک مسجد اگر بردی حرام. ننشستی حرام. چقدر فرو بر این بار میشود و مسائل باز میشود. و یک مسئله اعتباری تماس با بدن او پیدا کرد. چقدر؟ هرکدامش به ترتیب عقوبتهای سفت و سخت. پس خدای متعال اعتباریات را به رسمیت میشناسد و همین مفاهیم ذهنی را هم قبول. ولی بحث این است که کسی باید باشد که دو تا را با هم ببیند. معارف اینجور میشود. "مقام جمع" که گفته میشود همین است که در عین حالی که خدای متعال را دارد مالک کل میبیند، مالکیت این آقا را هم به رسمیت میشناسد. «مالکیت لله.» «ملک السماوات.» مالکی غیر از خدا در عالم نمیبیند. خب اگر ندید پس همین کلاه کاسکت سرش میگذارد؟ نه، در تنزلش هم میبیند. به قدر معلوم هم میبیند که این تنزل که پیدا کرد آخرش هم مال این آقا. مشهودش هم از او دور نیست، محجوب نیست. به خاطر ما تنزل پیدا میکند. مثلاً با قوا تشییع با ما برخورد میکنند. یعنی باید همین جوری باشد. درس اسفار در بحث اخلاق و معقولی که خب انصافاً قله اسفار است. واقعاً آن تکه معادل ندارد با کل دستگاه. و خوشحالم که حالا ما کل اسفار که نتوانستیم درس بگیریم، دو سه جلد رفتیم، جستهوگریخته. حالا برگردم، رفتیم کلاس درس و حسابی که نبود. همانی هم که رفتیم بخش اصلیش همان اتحاد عاقل و معقول بود. بحثهای خیلی خوبی است. حالا استاد ما که نه پس نمیدهند آنجا. خلاصه مجبور بودم به مناسبت بحث اسفار یک سری چیزها رو بگم. نسبت تعلقات و تعقلات و شهود و اینها. خلاصه بحث خیلی خوبی. یکی از اقوام ما حالت موت بهش دست داده بود، مسائلی براش باز شد. تا ۱۰ روز میلرزید. اهل بیت هم که خب بالاخره در آن مقام شهود بودند. مردم زندگی میکردند. راحت، نه. در اون شهود تام خودشون رو مستقر نمیکردند. فنا مراتب دارد. یک مراتب شدیدی دارد، یک مراتب ضعیفی. محبت مستقر بودن در آنی که برای ما قله است و سده که برای اهل بیت یک محسوب میشود، اینها در آن سطح که همیشه بودند، از آن صد که هیچ وقت تنزل نکردند. بله. بله. خود حضرت موسی که کلیم الله بود، درخواست رویت که میکند خب آن که دارد حرف میزند. وقتی کسی کلیم الله است، اصلاً خدا صوت ایجاد بکند شهود است. "رویت" که میخواهد، یک شهود قویتری را میخواهد. «حتی انظر.» میخواهم نظر کنم. رویتی که درش نظر انسان محو بشود، شکارش بکند. گفته شد که «لنترانی.» تا وقتی تو دنیایی این برات حاصل نمیشود و لحظه مرگ برات حاصل میشود. با این حال یک جلوه خدای متعال برای او کرد. «پراکن انظر الی الجبل و ان استقر مکانه.» امر محال؟ امر ممکن. امر ممکن. به جبل نگاه کن. اگر سر جای خودش وایستا، فخر و موسی همین تجلی را نتوانسته تحمل کند. تو میخواستی من را ببینی. تو همین تجلی در جلاد منطقه بود. به نسبت دنیا میگوید: «الولایه گل سرسبد آثار ایشون دیگر.» رساله در فصل سوم بحثی رو دارم در مورد اینکه رویت خدا و لقاءالله مال همه است یا مال تعداد خاصی است. راه برای همه باز است. ادله برهانی اولا میآورند و ادله نقلی میآورند که به امام صادق علیه السلام عرض میکند که آقا من میخواهم خدا رو ببینم. حضرت به او عنایت میکنند. من برم برای دیگران نقل کنم که من خدا رو دیدم. خب این شهود، خب چرا غش نکرد؟ در حال اهل بیت شما ببینید در نماز و در چه. خب. بعد آن حالت اهل بیت در نماز با آن حالت اهل بیت در شهادت؛ یعنی لحظه شهادت اباعبدالله با لحظه نماز او در ظهر عاشورا. آن یک مرتبه شهود بدخلی جنتی طالب دخول در جنت نداشت. تلقی سلام بکن از خدای تبارک و تعالی. و شهود کامل و جامعی که حاصل میشود. ما که نمیفهمیم، فقط لفظ این است که ما داریم گیر این هم که کبیره رو بتوانم تعریف بکنم. غرض این است که مشهود وجود. وجود هم حق است و ما جز حق نمیبینیم. حواسمون شما جمله نامفهوم. بالا نیستیم دیگر. "بالا" هم که فرمود اگر علم داشته باشید. «بالا شماره بلد العلم درجات». «شبک الله الذین آمنو منکم المجادله و الذین اوتو العلم درجات.» مؤمنین رو بالا میبرد. کسانی که به علم رسیدن درجات بالا. مکانی که نیستش بالا و پایین در قرآن به این معنا نیست. آن هم که میفرماید که «الله ان ترفعه بیوتی» که بالا رفته پنجاه تا آسمان. ده هزار تا تومان. اصلاً بالا و پایین رساله الانسان بالا پایین عقب جلو عقب. بعد اینها هیچ کدامش به مفاهیم دنیوی نیست. اینی که ما قبل از این دنیا کجا بودیم، قبل زمانی ندارد. ما همیشه بودیم. تنزل و قدر پیدا کردیم الان اینجا. این بحثها خیلی برای فهم عالم ذر کمک میکند. مگر ما آنجا بودیم؟ شعر یادمون نمیآید. یادت نمیآید؟ اسیر قدری از قدر رد شو. یاد زمان. بله. بله. یک امر مجرد را ما میخواهیم در زمان بگنجانیم. امر مجرد زمان ندارد. زمان خودش قدر است. زمان خودش قدر است. و اینقدر ظرفی است برای قدر جسم. قدر انسان رد شد، بالا رفت. در او لا قدر خزائن شهود بکند حقایق را. اینجا خلاصه خیلی مسائل برایش حل میشود. مسائل همش آنجاست. بعد دیگر جمع میکند بین مراتب. اینجا هم بالا هم پایین است. فلانی خیلی بالاست. "بالا" گاهی پایین. "بالا بود" یعنی چی؟ عالم بالا در آسمان است؟ ولی میآید و میرود. این از عالم ماده رفته در عالم مثال. همه این بحث سیر و سلوک، مراقبه، اینها همش همه حرفها همین است. با مراقبه، با اخلاص، با توجه آدم رد میشود از عالم ماده، از اعتبارات. ورود میکند در عالم مثال. مثال به نسبت عالم ماده اصلاً قابل قیاس نیست. به نسبت عالم به نسبت ما، آنها موحدند! ما مشرک! به نسبت عالم اینها مشرکاند، آنها موحد. مرتبه که آدم رد میشود، مرتبه قبلی که نگاه میکند خجالت میکشد از اینکه بوده است در مرتبه بعد. از عالم مثال رد میشود، به عالم عقل میرسد و شهود. وقتی که مالکی غیر از او نمیبیند، مدبر از خود میبیند، ناطقی غیر از او نمیبیند، رازقی غیر از او نمیبیند. یک جلوههایی برای ماها دارد. بالاخره آن اصل ایمان آدم قبول دارد. ولی مشرکون ایمان ما مشروب به شرک. چرا که این قدر را هم هی بهش نزن. جیب بابا آن امضای رییس گاز دادن نانش را فکر میکند زیر این پدال گاز اداره گاز را که فشار میدهد این نور از توش در میآید خاطرات. بعد خلاصه بدتر و بدبختترش این است که فکر میکند در دست کفار است. در دست مشرکین. نفاق و شرکی که با ایمان دیگر جمع نمیشود. مراسم در دست خداست. توسل هم اثر دارد. ما هم بالاخره یک کاری هستیم. بالاتر که میرود کارش را میکند. خیلی سخت است فهمش. سخت است. چون ابزار شهودی میخواهد که ما بفهمیم. و شهود که این چه شکلی جمع میکند بین آنکه واقعاً کسی را مالک نمیداند، واقعاً کسی را رازق نمیداند. در عین حال زحمت از این ملک خودش دفاع میکند. شهید. کسی در دفاع از حفظ مالش کشته بشود، شهید است. میشود بیان کرد. بله، تابع اراده خداست. اراده خدا به این تعلق گرفته که من حفاظت از مالم را بکنم. مگر اینکه یک جعبهگرایی عرفانی استاد. بالاخره یک چیزی برای ما تهش اثبات میشود. یک چیزی تهش میمانی. یک درصدی. آخر آن هم باز به اختیار. از شدت اینکه انسان آن اشراف و سلطنت را میبیند، دیگر نمیتواند این هم چیزی به حساب بیاورد. وگرنه این هست. بله.
چون که ما مظهر اسم مریدین خدای متعال. تمام اسماء الله را بروز داده است و یکی از اسماء الله اسم مرید است. آنجایی که ما برای انسان بخواهیم اختیار ثابت بکنیم، فقط برای خدا قابل اثبات است. مقام خدایی داده شده. خلیفه یعنی چی؟ «انی جاعل فی الارض خلیفه.» از گذشته قطعاً گذاشته است. خلیفه معصوم. خلیفه از نوع انسان نیست. مشکل به خاطر اینکه معصوم را دارد خلقتش را از نوع بشر جدا میکند. حالا اینجا بحثهای جدی خیلی روایات رابطه مفصل غریب است دیگر. در حوزه این معارف جایگاهی ندارد. حرفی ازش در هر دوره در طول تاریخ.
خب پس مشهود وجود. این خیلی خوب است. اینی که ملاصدرا فهمیده و خوب توانسته بگوید. مشکل مشکل اکثر عرفا این بوده که نمیدانستند چی بگویند. «زبان من گنگ خواب دیده عالم همه کر است.» من گنگ خواب دیدهام و عالم همه کر است. آدم لال باشد، مخاطبش کر باشد، بعد خواب دیده باشد، بخواهد برای او تعریف کند. خیلی تمثیل قشنگ. خوابی که یک لال دیده را بخواهد برای یک کر تعریف کند. آمده در جلد یک اسفار در شواهد ربوبیت «المشاهر» «ایغازالنائمین.» وسایل فلسفی حکایت تصویر. تصویر آنچنان منطبق است که همواره آن را با مهدی و صاحب تصویر اشتباه میکند! عکس تنزل. انسان اگر مجرد شد، مجرد شو مجرّد. وقتی میگوید من آن بالایی را لحاظ میکند. ثمه در مقام جمع. مجرد. مجرد از خود به درآمدن و اینها رد بشود از این عوالم، وارد عالم به شهود برسد. رَ من. ولی در مقام جم میداند که بالاخره این حرف زدن، یک محدودیت و قدری دارد. آن قدر به محدودیت چون نقص. «سبحانک انی» کنترل نفس. هرآنچه که ظلم. هرآنچه که محدودیت. هرآنچه که نقص. عزم. هرآنچه که شیء نقص. تصویر این است که او قدر ندارد، من قدر دارم. چون من قدر دارم، نقص دارم. و هرآنچه که بروز. اگر کمالی است از اوست. اگر نقص عزم. به این معنا. به معنای عقلی و روشن. آره. اینجوری که حالا آدم در فضای عشقی بخواهد به عهده بگیرد این نیست. این کاملاً عقلی است. من قدر دارم و قدر نقص دارد. محدود. استغفار اهل بیت لزوماً بابت گناه نیست. خود این قدر نقص بابت نقص است. فرق میکند. استغفار بابت گناه و استفاده نقص اهل بیت لامحاله استغفارشان بابت نقص است. نمیتواند از این نقص رها بشود وقتی عقده نقص دارد. در جسم دارد. درسته که این جسم در اعلی درجه کمال است. باز هم با شرمندگی عذرخواهی میکنیم. چون مرتبه و جایگاه و مهمان را بالاتر میدانیم. آقا من دوست داشتم که با همه گندمهای دنیا از تو پذیرایی کنم. نمیشود. پ. خلاصه این همین است. این نقص مال ماست. ذاتی ماست. جدا نمیشود. و چون این است، محدودیت دارد. حالا آینه است. قدر پایین. تنزل یافته است. این را با آن حقیقت عالی و بلند اشتباه نگیرید. همه عالم تجلیات او. چشمم را، چشم به تعبیر مرحوم علامه در المیزان. آیات را به صورت استقلالی نگاه میکند. خیلی نگاه استقلالی به آیات مردود است. میبینی تنزل تنزل است. یک حقیقت بلندی است که تنزل کرد. نزول یعنی چی؟ خب میگوید که «من السماء». ما از آسمون برای شما گاو فرستادیم؟ گوسفند؟ تنزل او به این معنی نیست که از بالا دارد میرود. از یک عالم عقل یا عالم مثال دارد میآید و تجلی. از اینی که خدا میفرماید من اگر این قرآن را بر کوهها نازل میکردم. کوهها که حالا خودمان کوه هم تنزل قرآن است. در صورت چیزی که اینجا هست این است که ما این تصویر فلسفه از عرفان جدا نیست. همین است دیگر. نمیشود بحث عقلی غافل شد. چرا ما اسیر ماهیت میشویم؟ چون درگیر این عالم دنیا هستیم. آدم دنیا، خیلی حیات، زندگی پست. پستترین زندگی. ما درگیر پستترین زندگیام. پستترین درک رو از موجود عبور کردیم. حالا من در عالم اگرم دیدیم از آن مرتبه عالیش جدا ندیدیم. همه چیز را به هرجا بنگرم دریا چه بین. هرچی که نگاه میکند او را. «الا و رایت الله قبل و بعد.» نشد یک چیزی را نگاه کنم، قبلش، بعدش. آن قبل و بعدش یعنی چی؟ قبلش خدا را دیدم، بعدش. یعنی در آن سلسله تنزلی این مرتبه، مرتبه قبلش، مرتبه بعد. همه را تجلیات را دیدم. آن حقیقت عالی را دیدم با توجه تنزلی. وقتی همه فساد و شرک و ظلم و بدبختی و همه مشکلات مال همین تنازلات است. وقتی آدم در اینجا و این حد در زندگی را دید و علاقهمند شد دیگر از این به بعد هرچی باشد. من این را وقتی دیدم، از این خوشم آمد. یکی مسیج خریدم. سعی میکنم بهتر از این بخرم. وقتی بهتر از این، تکبر میکند، تفاخر میکند. یک چیزی برای محافظت این مظهر اسم حفیظ الهی است. این تجلی اسم حفیظ. عبور کند از این کثرات، از این تخیلات. این را در آن عالم بالا ببینیم. حفیظ را ببیند که تجلی پیدا کرده است در این کلاه کاسکت. الان این صندلی مظهر اسم مرتّع، ایجاد راحتی. صندلی راحتی. چند؟ به هر حال این راحتی الان روی نشست احساس راحتی دارد. این راحتی خیلی ظریف است. آخه کی بهت راحتی صندلی؟ مشرک بنده صندلی میشود. خدای متعال بود که ایجاد راحتی کرد. اینقدر است برای ظهور اسم مرتّع، ایجاد راحتی. چهل سال، پنجاه سال، شصت سال رحمت خدا نصیب ما بکند به حق امام رضا علیه السلام. واقعاً چیزی بالاتر از این هم نیست. مدرک کلاس درس. چهار نفر بشناس با دست نشون بدم با اون سلفی بگیر. اسیر اینها. «چشم ببینیم.» «حقارت و پستی.» «انگار من نیز، تویی نیز.» اوای نیست. هرچی هست او است. نه من و تو. او هم هست. اگر هرچی نقص من و تو، او است. هرچی ظلم من و تو. این قدر است. این قدر. هرچی خوبی، او است. نقص من و تو. مسخر ریاح کیه؟ خالق ریاحی. مجرد ریاح کی است؟ موکل تعریف کرد. ملکه بارو میدهد. سلسله مراتب تنزلش هم باز واسطههایی هست. دخول در صورت نگاه وجودنگر چه وحدت جز او چیزی فلسفه بخشهای عقلیش هم بحثهایی که لطافت میخواهد. وگرنه همین حرفها سنگین است. کسی که لطافت باطنی را ندارد از این حرفها اذیت میشود به خودش. آلومینیومی که کشید که هرچی هست وجود. ماهیت چشم. قدربین. قدر وجود. وقتمان هم گذشته.
اگر دقت کنیم، این مادهها کانت که واقعیت خارجی جهان بودند و ماهیت و مفاهیم ذهن جهاد نمود در اصالت وجود و اعتبار ماهیت با این تفاوت که از دیدگاه صدر، متعلقین جهاد "جهان نمود" تصویر حقیقی جهان بودهاند. است. اما از دیدگاه کانت نیست. به زبان فلسفی ماهیات و مفاهیم نمودهای حقیقی و نفسالامری بودهها هستند. ولی ملاصدرا میگوید جهان نمود این یک تصویر از جهان بوده است. هرچی که هست بوده است. این جهان نمود در ذهن شماست. این تصویر ماهیات و مفاهیم نمودهای حقیقی و نفسالامری بودهها هستند در نظر کانت. کانت میگوید که نه. اینی که در ذهن، این نمود حقیقی آن یکی نمود نفسالامری؛ یعنی اصلاً این اصل آن تنزل از این پیدا کرده است. آن ذهنگرایی که کانت بهش قاعده و بعد باطل است این. آنی که در بیرون است تنزل آنی است که در ذهن است. میگوید اینی که در ذهن است تنزل آنی است که در ذهن خیلی فرق میکند. خیلی هم تفاوتش آثارش کاملاً متفاوت است. اینی که در ذهن میشود ماهیت. این میشود اعتباری. این میشود قدر. آنی که میشود حقیقت. آنی هم که در بیرون نیست. ماده نیست. نگویید خب این که در ذهن است، آن که ماده است؟ نه. آنی که منظور ایشان نیست. آن ماده همانی است که در ذهن شماست. ماده نداریم ما در بیرون. شما میگویی این صندلی که در ذهن است، تنزل آن است. خب اینکه اشرف از آن وجود است. این یک چیز مثالی است در قوه عاقل است. آن که ماده است. مثالی از ماده بالاتر. چه جوری تنزل آن است؟ نه! برای اینکه ما اصلاً بیرون چیزی به اسم ماده نداریم. وجود، وجود صرف. یک تجلی. یک تجلی در بیرون. یک وجود در بیرون و هزاران هزار تجلی در ذهن من و شما. «یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد. این همه نقش چی چی و رنگ مخالف که نمود.» یک فروغ رخ ساقی است که در صندلی مثالی درسته که موجودند از صندلی مادی برتر است اما صندلی مادی نیست. میشود مورد حساب هست. با وجود لمسی. بدن دارد. از فیلتر خیال رد میشود. خیلی بحث خیال. بحث کل فلسفه را میخواهیم بریزیم در آب. یک جایش را خیال خیلی مهم است. بحث خیال خیلی خیال. عینک خیلی غلیظ میگویی. بله. خلاصه آن توهم و خیال ما هم دوباره دخالت دارد در درکی از ماده. یعنی مای متنزل دارد. صندلی متنزل را تحلیل میکند. این هم هست. این در قدر خودش دارد او را در قدر خودش لمس میکند. این هم باز همون عالم خیال است و عالم تنزل است. وگرنه ما چیزی غیر از وجود در بیرون. حقیقتاً آنها را نشان میدهند. اساساً شأنی جز نشان دادن بودها ندارد. پس رابطه ماهیات و مفاهیم نمودهای حقیقی و نفسالامری بودهها نیستند. آنها حقیقتاً بودها را نشان نمیدهند. آنها برای انسان چنان جلوه میکنند که گویی در حال نشان دادن هستند، در حالی که چنین نیست. در واقع در برابر اصالت وجود، اصالت ماهیتیها را اگر بخواهیم بگوییم، باید بگوییم که اینی که در بیرون است تنزل آن یکی در ذهن است. ماهیتی هم در واقع جهان دیگر است. بوی جهان دیگر است. ما یک جهان بود داریم. یک جهان در جهان نمود هم بالاخره تصورات و تلقیاتی داریم و معلوم نیست دقیقاً اینها منطبق باشد. صندلی باشد. حالا من روی آن نشستم. حالا بیرون یک چیزی هست در بودن این صندلی که بیرون است، آن صندلی که در ذهن من است نیست. درست. این تصویر صندلی. این تصویری که از صندلی در ذهن شماست اصلاً ربطی به آن صندلی که بیرون است ندارد. ممکن است حاصل تصورات و اوهاماتت باشد. ممکن است حاصل تلقینات باشد. ممکن است خیالاتت باشد. هرچیزی باشد این آن نیست. اصلاً بین اینها در مسیر تطابق بین این و آن. «این تنزل آن است.» میگوید بابا اسب با ماهیت وجود اعتباری است. نموده در عالم خیال و در عالم وهم انسان زمانی که میگوید یک چیزی هست، خب یک خیال باشد. اما این تطبیقی که میدهید میگویید آنجا هم حتی فکر میکنم باید که در عالم خارجمان یک صندلی داریم. میبینیم. صندلی منعکس میشود در ذهنتان. درسته؟ خارجی داریم. یک ذهنی داریم در عالم. که آن ذهن باز انعکاس عالم خارج است. منتها این دو تا را با همدیگر نباید خرج بکنیم. خیال باشد. در عالم ماده هم یک خارجی نباشد در ذهن من چیزی شکل نمیگیرد. کامل جدا کرده است. قبول. یک امر نفسی فردی است که هر کسی تلقی و آن هم درسته. حالا جالبش هم این است که مثلاً لنگر کشتی نشسته تصور تصدیق. مثلاً دیگر گزاره واقعیت. راهی برای کشف واقعیت این گزاره واقعیت دارد؟ ندارد؟ که اصلاً همه این مباحث پلورالیسم و تصور شماست. این فهم شما از واقعیت. بعد همه چی شخصی میشود. تلقی نکن. شخصی شما از حجاب کلاهک. پارامتری میخواهیم بگوییم حجاب این است، حجاب آن است. یک عالمی از اعتباریات کاملاً زیر آب است. ما به یک اعتبارات مشترک دیگر نمیتوانیم بنویسیم. الان اگرم چیزی اعتباری است، لااقل به یک اعتبار مشترک میرسیم. کدام لامپ خاموش. خیلی مشکلات پیش میآید. حل نشده. اصل مشکل ما با فلسفه غرب. اصل مشکل کلاً با همه اینها سر این است که اینها انسان را از این سطح حیوانی بالاتر نمیبینند و نمیتوانند ببینند. تا وقتی یک عالمی مثل عالم مجردات قبول نشود این بیس کار. بحث روحانیت و اینها را داشتیم. میرفتی مساوی حیوانات هست، ابزار فهم بیشتر از این ندارد. پیامبر باید نه خود انسان هم اگر روحش را فعال بکند ادراک میکند. رسول باطنی کاری که من کردم در خود شرمنده میشود. در منبسط میشود. به ابتهاج میآید به ناراحتی به حوض میآید. هیچ کس نباید فطرت مغ به تعبیر حضرت امام فطرت محسوس است. تلنباری از خاک و غفلت و اینها بکند. فطرت فشار آلودگی میشود. بعد از فطریات چیز دیگری میفهمد. الان زیبایی یک امر فطری است. نه لذت دیگر. لذت را دوست داریم. بله. هر با کمال را دوست داریم. از نقش فطرت این است. حالا کمال زیبایی، کمال امر لذیذ، کمال امر باقی، کمال امر. این فضای بود و نمود را جدا کردید دیگر به یک زبان مشترک نمیتوانید برسید. همه اینها یک امور شخصی است. به تو چه؟ اینکه زیرساخت تمدن غرب با این حرفهای کانت و دکارت و اینها در میآید همین است دیگر. آنها حقیقتاً بودها را نشان نمیدهند. آنها برای انسان چنان جلوه میکنند که گویی در حال نشان دادن بودها هستند، در حالی که چنین نیست. ماهیات و مفاهیم را کاشف حقیقی از بودها میداند. اما کانت آنها را صرفاً کاشفنما. کاشف حقیقی از بودها. کاشفنما. فکر میکنی کاشف است؟ مشکل اصلی این است که از چند تا بحث است. یکی اینکه علیت را یک وقت نمیتوانند زیر بارش بروند. یکم کلیت دقیقاً برمیگردد به همان امر مجرد. تنزلش روی اصول و مبنایی است. یک حقیقتی آن میشود کل. آن میشود علت اینکه نمیتواند حقیقت ماورایی را قبول بکند. نه کلی میتواند بپذیرد، نه علت. مشکل اصلی اینها در همه برهانها با کلیت است. کل و فلان و فلان. و جالبتر بامزهترین فیلم تناقضات اینها این است که باز با استدلال ناقص کلیت میسازد. هر موسیقی فلان. هر موسیقی فلان یک همچین اثری. هر میکروفون یک همچین بیماری. همه هم با استدلال ناقص امور ماورایی. به امور ماورایی که میرسد من دیگر هیچ کلی اثباتپذیر نیست. هر مثلاً مثلاً حالا هر زنایی فساد است. هر زنایی واقعاً فساد است؟ نه! من نمیتوانم. علتش نمیتواند به علت برسد. گرفته.
و صلی الله علی سیدنا محمد و
در حال بارگذاری نظرات...