‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، وَصَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا وَنَبِيِّنَا أَبِي الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ.
**از آن آشکار است که کلیت طبیعی یا ماهیت انسان از آن جهت که انسان است، فقط به انسانیت متصف میشود. به تعبیر دیگر، حیثیت انسانیت جز انسانیت چیز دیگری نیست. کلی طبیعی و ماهیت است؛ پس حیثیت انسانیت نه حیثیت وجود و موجودیت است، وگرنه معدوم بودن انسان تناقض و محال بود. چون وقتی حیثیت انسانیت را میگویید، میشود باشد، میشود نباشد، و نبودن با بودن برایش علیالسویه است. خب، این حیثیت اگر نبود، وقتی که نیست، نشان میدهد که این حیثیت از جنس وجود و موجود نیست. اگر از جنس وجود و موجود بود، بالضرورة همیشه موجودِ واجبالوجود بود. آدم بردار نیست. این هم که به قولی بین بود و نبود همیشه در نوسان است، پس این از جنس وجود نیست. پس انسانیت از جنس ماهیت است، نه از جنس وجود. انسانیت نه حسِّ عدم و معدومیت است؛ پس حیثیت موجودیت نیست که اگر بود، نمیشد دیگر بگوییم انسان نیست؛ معدومیت، و اِلّا موجود بودن انسان تناقض و محال است. اگر بالضرورة معدوم بود.
خب، آن وقتی که میگوییم این انسانیت وجود دارد، یعنی بین وجود و عدم چیزی داریم. این نسبتش با وجود، همان نسبتش با عدم است. نه اینکه یک چیزی بین وجود و عدم باشد، آنی که بعضی از متکلمان میگویند حال است. نه، وجود، ما هر چیزی را با وجود و عدم میسنجیم، ذاتاً و ثبوتاً، یعنی در عالم ذهن، نسبتش با وجود و عدم چطور است؟ وجود است بالضرورة، معدوم است بالضرورة، یا یک چیز سومی هم داریم؟ یا وجود یا عدم؟ یا نه، وجود ندارد؟ در حمل شایع ماهیت، حمل اوّلی است. پس میشود گفت هم وجود است هم عدم، اما به وجهی میتواند وجود باشد. این بحث مربوط به امکان و قوّت است. وقتی که وجود شد، وقتی موجود شد، وجود دارد یا ندارد؟ یا همان لحظه وجود دارد؟ واجبالوجود بالغیرَ است. ولی قبل از اینکه وجود پیدا بکند، میتواند وجود پیدا کند. معلوم است، ولی همان وقتی هم که معلوم است، میتواند موجود باشد، موجود است؛ میتواند معدوم باشد. در این حال، آن وقتی که موجود است، دیگر موجود موجود است.
به همچنین حیثیت انسانیت نه حیثیت وحدت است نه کثرت. پس این حیثیتِ جهتِ موجودیت و معدومیت که روشن است؛ نه موجود است به ضرورت، نه معدوم است به ضرورت. حالا میخواهیم بگوییم نه واحد است و نه کثیر. حیثیت انسانیت با جزئی کار نداریم، با کلی کار داریم. جزئی که بالاخره همیشه چیست؟ همیشه واحد است. هر شیئی وقتی تعین پیدا میکند و وجود پیدا میکند، جزئی است. "کفایم" کفایه در علم اصول خیلی نکات پیرامون این بحث مطرح کرده است. در مباحث استعمال و وضع و اینها که میگوید شما وقتی وضع میکنی، استعمال میکنی، این دیگر جزئی است. لفظ عام، موضوعٌ للاّعام، کلی، وضع کلی را فرض میکنم، کلی را وضع میکنم، کلی را استعمال میکنم. اصلاً ما کلی استعمال نمیتوانیم بکنیم، جزئی است. رقص مفصلی که امام دقیقاً آرای کل فلاسفه را ... آره و کل اصولیون را با همین بحث میشوید و میبرد. یادتان باشد مرحله چهارم را میگفتند که: «خاصٌ موضوعٌ للاّعام». امام میفرماید: «فقط این موردش ممکن است، بقیهاش محال است». تو وقتی که تعیین پیدا میکنی، جزئی میشوی.
نکته مهمی است. همچنین حیثیت انسانیت نه حیثیت وحدت است و نه حیثیت کثرت. نه حیثیت ذهنی بودن و مفهومیت، نه حیثیت خارجی بودن، نه حیثیت ابهام و کلیت، نه حیثیت تشخص؛ یعنی هیچکدام بالاصاله برش نیست. موجود و معدوم همین بود. من که الان وجود ندارم، نه وجود، نه عدم. بالاخره الان یا وجود است یا عدم است. الان نیست، پس فردا هست، نبود، حالا هست. پس معدوم بود، حالا موجود است. وقتی که معدوم بود، معدومی بود که میشد موجود باشد. شخصیت پیدا کرد، آنجا دیگر ندیدی! در مورد انسانیت واحد و بله، انسان که شد، دیگر واحد است یا کثیر بر فرض؟ ولی تا وقتی در مورد انسانیت داریم صحبت میکنیم، یا واحد است یا کثیر است؟ مربوط به ماهیت دیگر.
نه حیثیت ذهنی بودن و مفهومیت، نه حیثیت خارجی بودن، نه حیثیت ابهام و کلیت، نه حیثیت تشخص؛ یعنی هیچکدام بالاصاله نیست. اینجوری نیست که بگوییم انسان است به شرط جزئی بودن، به شرط کلی بودن، به شرط تعین. اینها را لحاظ نمیکنیم. انسانیت را وقتی لحاظ میکنیم... بله، انسانمان وقتی وجود پیدا کرد، یا این است یا آن است. انسانیت را وقتی لحاظ میکنیم، با این قیود لحاظ نمیکنیم؛ انسانیت به شرط تعین، به شرط تشخص، به شرط کلیت و ابهام. نه، روشن است دیگر. به تعبیر دیگر، این «به تعبیر دیگر»اشان خیلی خوب است. کلاً انسان از آن جهت که انسان است، نه مشروط است به اینکه موجود باشد. فرض کنید، تصور کنید، این تصور انسان وابسته است به اینکه او را موجود بدانید، معدوم بدانید، کثیر بدانید یا واحد بدانید، متشخص بدانید یا کلی بدانید، مبهم بدانید. میشود انسانیت را لحاظ کرد، مجرد از همه اینها. در عین حال، انسان وقتی تعین پیدا میکند، یکی آن انسانی است که بیرون داریم، یا موجود است یا معدوم، یا کلی است یا جزئی، یا متعین است یا مبهم. ولی آن انسانی که میگوییم: «انسانیت را تصور کن»، میگوید: «تصورم نمیآید، یبوست در تصور پیدا کردم.» میگوییم: «خب برای چی؟» میگوید: «نمیدانم، این الان کلیاش را متعینش کنم؟» بعد نمیتوانم لحاظ بکنم؛ انسانیت به شرط کلیت، انسانیت به شرط جزئیت، انسانیت به شرط وحدت، انسانیت... میگوید: «نه، شما یک چند تا آلو که بخوری، برطرف میشود، مشکلات حل میشود، چون الکی است، یبوستت الکی است.» انسانیت مجرد از همه اینهاست. میشود انسانیت را لحاظ کرد بدون هیچکدام از اینها.
انسان از آن جهت که انسان است، نه مشروط است به اینکه موجود باشد، وگرنه محال بود، محال بود هیچ انسانی هیچگاه معدوم باشد. هیچ انسانی موجود. از همین رو است که ماهیت و کلیت طبیعی انسان هم سازگار است با اینکه موجود باشد و هم سازگار با اینکه معدوم باشد. همانقدر که میتواند وجود داشته باشد، همانقدر میتواند معدوم بشود. به هیچکدام از این دو طرف گرایش ندارد. خب چرا، وقتی نیست؟ از این واژه «تعبیر» استفاده میکنیم. دست خودش چه استفاده کنیم؟ همانقدر که در قیاس با وجود تهی برای داشتن وجود، همانقدر در قیاس با عدم تهی برای معدوم بودن. هیچکدامش. حالا به قول شما، دست خودش نیست. ولی دست خودش که نه، به این معنا که حالا اگر بخواهد خودش باشد از بیرون میآید. از بیرون او را که خلق کردم، یعنی او در حیطه تصورات کاملاً نسبتش با وجود و عدم یکسان است. اگر نه، بگوییم نمیشود فرض کرد وجودِ او را، مگر به اینکه ضرورتاً وجود داشته باشد.
استاد، مگر ماهیت جایگاهش ذهن نیست؟ اما قبل از اینکه هر انسانی انسانِ تشخصیافتهی بیرون جزئی بشود، خب ما یک انسان کلی میفهمیم. انسان کلی که میفهمیم، خودش انتظار وجود؟ وقتی ما انسان در بیرون نداشته باشیم، چطوری میخواهیم کلیت انسان را تصور کنیم؟ اما اینکه ما الان، جالب است که معمولاً وقتی در مورد وجود و عدم صحبت میشود، وجود و عدم را وجود خارجی، وجود ذهنی، آن چیزی که وجود ذهنی است، وجود نمیپندارند. در حالی که وجود اگر وجود نباشد، وجود هست. وجود ذهنیه، این وجود خارجی، آن وجود ذهنیه. وجود. بالاخره آنی که در فلسفه محل بحث ما است، وجود ذهنی نیست، وجود عینی است. میرسیم به همچین جایی که در مورد اصالت وجود صحبت میکنیم. یعنی خب وجود، وجود به ماهو وجود وقتی صحبت بشود، وجود ذهنی خیالی وهمی از معدوم موجود نمیشود. شکل نه، اَلمَعدومُ وُجودٌ المعدوم وجودٌ از معدوم گرفته نمیشود. که حالا آنجا بحث این که خب خلقت ما چی میشود؟ یعنی ما از اول موجود نبودیم؟ بله، موجود بودیم در علم الهی، وجود ذهنی میشود وجود عینی کرده. هیچوقت نمیشود معدوم، موجود داشتیم به شکل علم الهی. اینجا خیلی آن بحثها مطرح نیست. الان با آن کار نداریم. به آن خلقت و اینها کار ندارم. همین که تصویری در ذهن من است، آیا این وجود است یا عدم است؟ مسلماً وجودش ذهنی است. وجود میشود نسبتش به وجود و عدم و اینها. البته هم آن را تقریباً دربرمیگیرد، ولی بیشتر ناظر به وجود عینی است.
آره، من یک همچین احساسی کردم، الان ما با آن وجود خارجی کار داریم. وجود در بیرون. میدانیم موجود است. بیرون، نسبت آن هم میدانیم. این وجود در برابر ماهیت. وجود یکی بیرون را پر کرده دیگر. الان وجود را در برابر ماهیت میخواهیم صحبت کنیم. بعد میرسیم به اینجایی که وجود را در مقابل عدم صحبت کنیم. فکر میکنید هی قاطی میکند. همین که روشن بشود معدوم، حمل. هر آنچه در مورد معدوم میگوییم، به حمل اوّلی داریم میگوییم، به حمل شایع نیست. الان ماهیتم به حمل اوّلی موجود است، نه معدوم. ولی وقتی مصداق پیدا کرد، دیگر همان وجود ذهنی ماهیت دیگر وجود پیدا کرده، دیگر به آن کار نداری. ماهیتِ ماهیت، وجودِ ماهیت را قبول دارم، وجودِ ماهیت را قبول داریم، اما آن را ذهنی میدانیم. بعد وجود خارجی را هم در مقابل... یعنی میگوییم که این نسبتش، ماهیت نسبتش با وجود همانقدر است که نسبتش با عدم. ماهیت نسبتش به وجود وقتی بیرون آمد... نه دیگر. یعنی این ماهیت وقتی این کامپیوتر... نه، نسبتش با وجود همان نسبتش با ماهیت نیست، این دیگر موجود است. دیگر میتواند باشد، میتواند نباشد؟ نه، هست. بله، این قبل از اینکه وجود و تعین پیدا کند در بیرون، میتواند باشد، میتواند نباشد. همانقدر که میتواند باشد... این بحثها مال آن ساعت است.
از همین رو است که ماهیت و کلیت طبیعی انسان هم سازگار است با اینکه موجود باشد و هم سازگار با اینکه معدوم باشد. در آن مرحله و در هیچ حال تناقضی پیش نمیآید. بله، در بیرون اگر بگویی هم میتواند باشد هم میتواند نباشد، آن تناقض است. آقای کمالی ماهیتی. قبل از وجود پیدا کردن همان، بعد از وجود پیدا کردن چی؟ وقتی لباس وجود پوشید چی؟ دیگر فقط میتواند موجود باشد، نمیتواند معدوم باشد. ولی قبل از اینکه تلبّس به وجود پیدا بکند، این کلیت ذهنی ما، این کلیت ذهنی ما همانقدر که میتواند موجود باشد، میتواند همان لحظه میتواند نباشد. کدام لحظه؟ وقتی که در ذهن است. یک وقت در بیرون. وقتی در بیرون باشد، بله، نه میتواند نباشد. یعنی میتواند در عین حال معدومش کرد. فرق میکند، نه اینکه نسبتش برابر با عدم است.
این الان این سوئیچ یک وجب با این کتاب فاصله دارد، یک وجب با این تبلت. این الان به سمت تبلت گرایش دارد، به سمت کتاب، تبلت. این با تبلت اتحاد پیدا کرد، میشود این که اتحاد پیدا شد، موجود. این وجود دارد. این اصلاً وجود است، این موجود است. نسبتش با این عدم یکسان است. نه. حالا من این قدرت را دارم که آن را معدومش کنم. چون به ذات نیست، چون من آن به آن دارم افاضه میکنم و به اینکه دارد حمل بر این میشود، به واسطه من است که دارد حمل بر این میشود. آن یک بحث دیگری است، اینکه من واسطهام و من اگر اراده نکنم این وجود، این نسبت را با وجود قطع میشود، یک بحث است. اینکه حالا همان میزانی که نسبت به وجود دارد، نسبت با عدم دارد، نه، نه دیگر نسبتش یکسان نیست. این دیگر موجود است تا مرحله قبلش نسبتش با عدم برابر است. الان نسبت دیگر برابر نیست وساطت من است که میتواند یک آن معدومش بکند. «اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها». قالب مثل عالم. به زبان فیلسوفان.
انسان از آن جهت که انسان است، نه موجود است و نه معدوم. همچنین از آن جهت که انسان است، نه واحد است. از آن جهت که انسان است یعنی چی؟ یعنی کلیت، یعنی ماهیت. انسان است دیگر. چون ما همه تمایزات را کجا دیدیم؟ در وجود؟ در ماهیت بود؟ نه، یعنی افتراق اینها از همدیگر نصاب کثرت بود. ماهیت، آنی که کثرات را ایجاد میکند. انسان وقتی که انسان و شجر نیست و بغل نیست، مال کجاست؟ آنجا موجود بردار یا معدوم بردار؟ موجود است یا معدوم؟ مساوی، وحدت، کثرت روشن است. از آن جهت که انسان است، نه واحد است، نه متعدد و متکثر، نه ذهنی است، نه مبهم است، نه متشخص، نه کلی است، نه جزئی و نه حاکمی. پس هیچ یک از این اوصاف متناقض عین همان حیثیت انسانیت نیست، تا اتصاف انسان به نقیض آن تناقض و محال باشد. اینها تناقض هست، وحدت و کثرت، ولی نه عین ذات او نیست. داخل در تعریف انسانیت نیست، یعنی لحاظ نشده به اینکه شما انسانیت را اگر میخواهی تصور کنی، وابسته است به اینکه با وحدت با قید وحدت، با قید کثرت، با قید وجود، با قید عدم، نه. انسانیت منفک از همه، ممتاز از همه.
در تشخصش بالاخره وحدت معنای موجود سنگین که نیست. اشکال ندارد، شما اول ماهیت را باید درباره وجود بحث کنید. وجود اینجوری نیست که یک بار درباره ماهیت، یک بار درباره عدم. نقیضش عدم. در عین حال، این وجود یک عرصه بیرونی دارد که عالم را پر کرده، یک عرصه ذهنی دارد، انتزاعی است و اعتباری است، آن ماهیت. اما واژه موجود، چنانکه گذشت، دو معنا دارد. به عبارت دیگر، موجود در گزاره «الف موجود است»، ممکن است به یکی از دو معنا به کار رود. موجود معانیاش چیست؟
یک) به این معنا که واقعیت یافت میشود که مفهوم یا حد «الف» بر آن صدق میکند. برای تعبیر صدرالمتألهین، به این معنا که «الف» با واقعیتی متحد است. بخوانیم کتاب صدرالمتألهین را که کراراً واژه اتحاد و معنای حمل و حکایت و انتزاع و صدق به کار رفته است. مصداق این مصداق آن است. این از آن انتزاع میشود. اینها با هم یکی هستند. اتحاد در بیرون. الان این مانیتور با وجود متحد است. در مصداق وجود چیزی بیرون از این نیست. همهاش، یعنی وجود در واقع یکی شدن، در بیرون وجود و ماهیت در بیرون با هم یکی شدن. این میشود معنای موجود. مگر میشود معنای اینکه موجود به معنای اوّلی که با واقعیت متحد است، اتحاد پیدا کرد، این جایی از وجود را نگرفته؟ وجودم این شکلی است. این همان وجود است، خود وجود.
جمله «الماهيةُ مُتَّحِدَةٌ مَحْمُولةٌ عَلَیهِ اَی عَلَی الوجودِ و الباقِیهِ خارجی» الماهية متحدةٌ محمولةٌ علیه، أی علی الوجود، و الباقیةُ خارجیّةٌ. ماهیت متحد است و حمل شده است بر وجود. ماهیت محمول بر وجود، وجود موضوع. برعکس. دیگر گفتیم که نمیگوییم درخت موجود است، میگفتیم موجودی است که درخت است. درخت وجود دارد، گفتیم وجودی است که درخت است. موضوع وجود، محمول ماهیت است. درست شد؟ برعکس اصالت ماهیتیها. یعنی تفاوت اصلاً کجاست؟ اصالت ماهیتی میگوید: «درخت وجود دارد.» ولی اصالت وجودی میگوید: «وجودی است که درخت است.» این حمل هم اتحاد است دیگر. وجود نیست. نه، وجود درخت دارد. اگر انسان دقت کند، پسزمینه ذهنیاش هم همین است. ما اول وجودش را تصدیق میکنیم، بعد بودنش را. یک چیزی هست، بعد آن چیست؟ یک آنی که هست، درخت است. چرا در لفظ اینجوری نشده؟ استاد، ذهنمان عمدتاً همان است که شهید مطهری فرمود، یعنی از ماهیت به وجود میرویم. کشف از مواد میکنی، وجود امر فرامادی است. اینجوری است که اول ملکوتش را ببینیم بعد. بله، اولیاءالله اینجورند، از ملکوت به ملک منتقل میشوند. از علت به معلول منتقل میشوند. آنها از دریا به این منتقل میشوند که اینجا که دریاست و یک جنگلی هم داشته باشد. روایت امام صادق در توحید این است که از سنخ آنی است که برادران یوسف به یوسف گفتند: «أَنَّکَ لَأَنْتَ يُوسُفُ؟» آیا تو یوسفی؟. گفتند: «أَنَّکَ لَأَنْتَ يُوسُفُ؟» یعنی این تو یوسف هستی. نگفتند: «یوسف تویی.» «تو یوسف هستی.» ذات را میبیند، بعد صفت و اسما را برایش حمل میکند. نه اینکه یک اسم و صفاتی دارد، میخواهد تطبیق بدهد به ذات.
«یوسف تویی؟ فرمانده فرمان که میگویند تویی؟» معروف است، بهترین فیلمهای قبل انقلاب. «فلانی تویی؟» نه، «تو فلانی نیستی.» من از ذاتت پی بردم، تو باید یوسف بشوی. از ذات منتقل شدن به صفات. برهان صدیقین هم همین است دیگر. از ذات هیچچیزی واضحتر نیست، خودِ خودِ خودش. آقای یوسف شک ندارد. این اینی که من دیدم، نمیتواند غیر یوسف باشد. نه اینکه یوسف منی که در ذهنم هست، دارد میگردم پیدا کنم به یکی تطبیق کنم. نه، یکی را دیدم، نمیتواند غیر یوسف باشد. از ذات به صفات منتقل. آفرین «أَنَّکَ لَأَنْتَ يُوسُفُ». آیتالله جوادی در درس، ذیل این آیه بحث مفصل کردهاند. احتمالاً در تفسیرشان هنوز چاپ نشده است. این بخش را من ندیدم. آنجا هم قاعدتاً باید ذیل این آیه بحث مفصلش را و روایتش را آنجا نقل کند. حالا ببینید روایتش بحثی بود که اتحاد هم دارد. «هٰذَا یُوسُفُ أَنَا یُوسُفُ وَ هٰذَا أَخِی هٰا أَنَا یُوسُفُ». آن وجود با ماهیت اتحاد پیدا کرد توی مصداق یوسفیت با این وجود. وجودی است که یوسف است. وجودی نیستی که یوسفی. نگفتم تو یوسف نیستی که وجود داری. یوسف تویی، یعنی تو یوسف هستی که وجود داری. ماهیتی هستی که وجود برت حمل میشود. نه تو وجودی هستی که این ماهیت برت حمل میشود. کدام ماهیت؟ ماهیت یوسفیت.
جالب است! توی آن بررسی حضرت علی که میگوید: «من هرچیزی را دیدم، قبلش نگاه میکند.» قبل از هر چیز، آن شیء را که نمیبیند، وجود را میبیند. تجلی نیست، عالم چیزی غیر از تجلی نیست. کجا او نیست؟ کجا او تجلی نکرده است؟ چی تجلی او نیست؟ حالا «او» مقام بلندی است که استاد میگوید: «مقام اختصاصی امیرالمؤمنین است.» کسی به این نمیرسد که قبل و بعد ببیند. کسی ببیند با آن خدا میشود دید عقلی، میشود دید ولی خب آن مزهاش دیگر آن زمانی است که شهود میشود. تصوراً میشود انسان تصور بکند هر چیزی را. بهترین تصدیقش، تصدیق حضوری و شهودی است. تصور ذهنی من، مثل اینکه درد دندان درد میگیرد، دندان درد دارد. دندان درد میگیرد. اوه! درد درد دارد! درد میگیرد! خیلی فرق میکند. اینجا بَنَحوِ مَستانه زدیم و از علم به عین آمد و از گوش به آغوش. از علم کنار. پس بدون شهود کسی نمیتواند اینها را درک بکند. در دنداندرد، من الان دنداندرد را تا وقتی تجربه نکرده باشم، شما هزار بار هم که اینجا من درد دست درد دستم، تجربه کرده باشم دندانم. دکتر بالاخره درد را یک جایی شهود کردید، یک دردی را در یک سطحی، یک جایی شروع کردیم که الان میفهمیم که در آن متحدتان که در آن متحد است و محمول علیه تفسیر شده است.
«الاتِّحادُ بَینَ الماهیةِ و الوُجودِ، اَی حَقِیقةِ الوُجودِ و الواقِعیةِ الخارجیةِ، اِتّحادٌ بَینَ الحکایةِ و المَحکِیِّ و المِرآةِ و المَرئیِّ.» الاتحاد بين الماهية والوجود، اي حقيقة الوجود والواقعية خارجیة، اتحاد بين الحكاية والمحكي و المرآة و المرئی. خیلی واضح. از این بهتر نمیشد گفت. آینه. الان تصویر من در مانیتور افتاده. تصویر من با این مانیتور اتحاد دارد. تصویر جای بیرون از این آینه است. داخلش هم نیست، بیرونش هم نیست. وجود شیءآینهای چیست؟ چون میگوید که ماهیت و وجود، حکایت و محکی. پس ماهیت حکایت، وجود محکی. ماهیت مرآت، وجود مرئی.
من دارم انسان را میبینم در پرتو وجود که دارم میبینم. انسانیت نیست. این مرآت برای دیدن انسان است. پریدن فجور. ماهیت مرآت برای دیدن مثلا روایت از امام رضاست که خدای متعال با خلقت آینه این شبهات کلامی و فلسفی را حل کرد. که اگر این نبود، اشیائی است که واقعاً پنهان است. وجودش هم وجود مادی نیست. گاهی میگویند من گروه فلسفی بودم. "آینه واقعاً چیز عجیبی است." گفتند: "آینه بکشید." گفتم: "گفتم شما فیلسوفید دیگر. آینه برای من بکشید." بالا رفتم. آینه نیست که. تو آینه را نمیتوانی بدون انعکاس بکشی. چیزی دیده نمیشود. آینه فقط با تجلیهای او. چیزی روبرویش میتوانی، میتوانی بفهمی که آینه. تصویر ثابت مانیتور. انتظار میکنیم. ما آینه را نمی بینی. هرچیزی که میبینیم، تصویری است که روبرویش است. نه رنگی ازش میبینیم، نه نوری، هیچی. خیلی جالب است توی وحدت وجود اینها. اصالت وجود را خیلی امام رضا هم مطرح کردهاند. خدای متعال خلق را از حیرت درآورده. خلقت آینه، فن ماهیت کل شیء.
«حِكايَةٌ العَقلیةُ عَن ماهیةِ کلِّ شیءٍ و شَبَحٌ ذِهنیٌّ لِرُؤیَتِها فی الخارجِ.» حكاية عقلية عن ماهية كل شيئ و شبح ذهنی لرؤيتها فی الخارج. یک حکایت عقلی است از خود آن شیء و شبه ذهنی برای اینکه در خارج بشود دیدش. یعنی در واقع منتقل شد به وجودش. ماهیت، یک شبح ذهنی است. شبح ذهنی. شبه ذهنی برای اینکه در خارج بتوانی منتقل بشوی به وجودش. این خودش یک کل چکیده همه درس هایی است که خواندیم: توی یک خط شد. ماهیت، شبح ذهنی. اولاً، اولاً توی ذهن است. ثانیاً، شبح. پس ما با عالم خارج هیچ ارتباطی نداریم به غیر از ذهن و تصوراتمان؟ دیگر به یک معنا آره. به یک معنا اصلاً با عالم. ذهنش چطور است؟ همهاش با واقعیت بابا، واقعیت داریم زندگی میکنیم. ولی آن شبح ذهنی که هی دارد مسائل کثرت میشود برایمان، این لیوان است، تلفن نیست. این تلفن است، لیوان نیست. ما با واقعیت داریم زندگی میکنیم. ما با وجود لیوان داریم زندگی میکنیم. مفهوم تصور دیوار. آنی که آب را به من منتقل میکند و من میخورم، وجود لیوان است. آنی که تماس من را برقرار میکند، حرفم را میزنم، وجود تلفن است. لیوان است؟ تلفن نیست. آن همان شبح ذهنی است که مرآت است، خلاف آنی که ما باهاش انس داریم. خود قندان که نمیدانم تصویری است که منعکس شده. بعد به خاطر همین، وقتی که چشمم را میبندم، با همان تصویر کار میکنم.
الان شما قند را که میخورید، ماهیت او برای شما شیرین است یا وجودش؟ شیرینی مایعاتی در ذهن من. کلاً ذهنی ارتباط میگیرم. آنی که الان دارد شیرین میشود دهان شما را، وجود قند است یا ماهیت قند؟ ماهیتِ وجود شیر میخواهم. شیرینی قند را میآوریم. قشنگ تمرکز بکنی، شیرینی قند میآید به همان شکل. همان شیرینی میآید. آن وجود قند شیرینی به ما میدهد یا ماهیت؟ نه، آنی که در تصور، به تصور ماهیت شیرینی. الان دهان شما که شیرین نمیشود با تصورش. ما از خود سگ میترسیم یا از تصویر سگ میترسیم؟ چون دلالت دارد بر آن واقعیت. آن واقعیتش است که من را میدرد. تصویر سگ من را نمیدرد که. الان آن عکس کفش آنجا، شما با عکس کفش میروی توی خیابان یا با خود کفش؟ بله، این را که میبینی، منتقل میشوی به او. مادر آدم وقتی با آن کفش نازنین آدم را میزند، این به خارج یادآوری ذهن، یادآوری میکند تجربه خارجی شما را. یادآوری میکنی یا میبرد دقیقاً همان نقطه؟ تصور میکنی شیرینی قند را، هیچ تفاوتی نیست. خیلی ماهیت. ببینید، وقتی میگویی مرآت است، همینجاست دیگر. نمیشود تفکیک کرد. نمیشود گفت این ماهیت است و وجود نیست. وجود ماهیت فانی در وجود.
ماهیت قند است. اصلاً قند ماهیتی نیست، اصلاً ماهیت ما نداریم. عین وجود آینه است دیگر. مگر نه؟ ببین این تصویر تو است، خود تو نیستی. خب این تصویر تکان میخورد، هیچی مستقل از من نیست. اینی که من شیرینی قند را تصور میکنم، دهانم مزهاش عوض میشود، از دهانم آب میافتد. به خاطر اینکه ماهیت فانی در وجود است. وقفه این وسط نیست که بگویی الان من در ماهیت گیرم. نه، ماهیتی ما نداریم فارغ از موجود. ولی آنی که گرسنگی شما را برطرف میکند، تصور ماهیت نیست، خود وجود است. آنی که کنار چای میخوری و تلخی چای را میگیرد، تصور شیرینی قند نیست. من میگویم اینقدری تصور تاثیر دارد که وقتی قوی بشود، اصلاً ماهیت دیگری. من میتوانم با نفس خلاّق خودم، به قول آقا، کاری بکنم که قند در کام من مزه زهر بدهد. پس این شیرین نیست. او تصویری است که نه شیرین است، نه شور است. این شیرین است، شیرینی مال همین بیرونیه. من در واقع در حوزه ادراکی خودم، با تسلط خودم، آن حوزه را نسبت به ادراک این واقعیت، اصلاً ترسناک بودن به خاطر چیست؟ آن سگی که ترسناک است به خاطر چیست؟ عامیانه. پس معلوم میشود خود سگ چیزی ندارد که ترس ایجاد کند. این تصویری که من در ذهنم ساختم از سگ، ترس را ایجاد میکند. من به خاطر اُنسی که در بیرون با سگ دارم و بلدم که چه شکلی او را رام بکنم، از وجود سگ نمیترسم. چون وجود سگ برای من آزاری ندارد. وجود سگ که مطلقاً آزار نیست که. من چرا میترسم؟ نه، آن سگی که بیرون است. من دفع موجودی سگ از خودم را بلد نیستم. ولی آن که رئیسش است و صاحبش است، آن میتواند دفعش بکند. او دفعش کرد. این تصوری نیست که بگویی تو تصور کردی ضررِ او را، ببین من تصورش نمیکنم، راحتم. غریبم، پاچه من را میگیرد. متخیلات ماست. اصلاً وجود حسنی اثر وجودیاش نیست. اصلاً تاریکی اثر وجودی ندارد. تاریکی یعنی فقدان نور. وجود من از وجود ذهنی خودم به خاطر آثار وجودی در ذهنم میترسم. من در واقع از صورت این قند برای خودم برایش یک وجود ذهنی ساختم. آن وجود ذهنی این است که هر وقت اسم قند میآید، کام من تلخ میشود. این تلخی اثر وجود ذهنی است. در حالی که، در حالی که وجود بیرونیاش اثر چیست؟ شیرینی. و آن چیزی که روی ما اثر میگذارد، وجود ذهنی است. دیگر حمایت وجود یک بر حسب ذات و مفهوم نظر میکنیم. یک وقت هست به وجود و مصداق و هم به شایع. وقتی به حمل شایع بگوییم وجود ذهنی، آن نحو وجود داشتنش را میگوید. ولی وقتی مفهوم میگوییم، یعنی قطع از وجود و عدم، به ذاتش. او ماهیت با مفهوم، با ذاتش اصلاً هیچچی نیست. ولی با حمل شایع، حتی همان حمل شایع وجود ذهنی، یک چیزی هست. نحوه. در این عبارت اتحاد به حکایت تفسیر شده است. گفتیم حمل، حکایت، انتزاع. تک تک دارد میآید. عبارت اوّلش حمل بود، اتحاد به معنای حمل.
پیام دوم: «اتحاد به معنای حکایت». توی سومین: «اِنَّ الماهیاتِ الکُلیةَ الَّتی هیَ غَیرُ الموجوداتِ العَینیةِ لا حولَها مِنَ الوُجودِ العَینِ» إن الماهيات الكلية التي هی غير الموجودات العینیة لا حظّ لها من الوجود العینی «ماهیات کلی هیچ بهرهای از وجود عینی ندارد.» «و اِنَّما حَظُّها مِنَ الوجودِ بهره از وجود چیست؟ انتزاعُها ماهيةً بِحَسَبِ العَقلِ مِنَ الموجوداتِ مِنَ الوجودات» و إنماحظها من الوجود انتزاعُها ماهيةً بحسب العقل من الموجودات. «هیچ بهرهای از وجود ندارد، غیر از اینکه انتزاع میشود از وجود.» مثل این تصویر، هیچ بهرهای از شما نیستی. انتظار شد از تو. صورت من، تصویر من، عکس من. ولی تو نیستی، که من را دیدی. چقدر بچه بودم. من چقدر بچه بودم. اصلاً شما نیستی. بعد بچگی اصلاً مال بیرون از ماست دیگر. من نمایندهاش هستم. من نمایندهاش. آن بابای من است، آن بابا. این مامان است، این عکس صورت. چون فانی است و حکایت و اتحاد دارد به یک معنا. هیچ وجود ندارد، غیر از اینکه حکایت. بهرهاش از وجود همان حکایت. کمترین بهره از وجود خارج است.
«اَلّتِي هيَ المَوجوداتُ العینیةُ وَ اِتِّحادُها» التي هی الموجودات العينية و اتحادها «موجودات عینی است و اینها هم به آنها اتحاد به انتزاع تفسیر شده است.» این هم سومین عبارت. یکی هم یکی حکایت بود، یکی انتزاع. چهارمیش چیست؟ «الماهيةُ معناً کُلیٌّ مَعقولٌ مِن کُلِّ وُجودٍ» الماهيةُ معناً كليٌّ معقولٌ من كلّ وجودٍ «ماهیت معنای کلی معقولٌ من کلّ وجود.» ماهیت، معنای کلی، پس ماهیت کلاً کلی است. بیرون در معقول از هر وجود. هر وجودی یک کلی ازش فهمیده میشود که همان را بهش میگوید ماهیت. یعنی گوشه گوشه فلسفه با اینها حل میشود. روشن میشود. این بیس کار است. چون بحث وجود و ماهیت خیلی مهم است. ما هم سطحی میگیریم رد میشویم. خیلی باید رویش فکر کرد. هر جای فلسفه که گیر میافتد به خاطر این است. وجود ماهیت. یک ربطی وجود ماهیت دارد که این حل نشده. نسبتش با هم.
«مُنْتَزِعٌ مَحْمُولةٌ عَلَیهِ مُتَّحِدَةٌ» منتزعٌ محمولةٌ علیه متحدةٌ. ماهیت، انتزاع شده از وجود. ماهیت از وجود انتزاع شده. نه اینکه «وجود برش حمل بشود.» ماهیت بر وجود حمل میشود. ماهیت انتزاع میشود، محمولٌ علیه. حمل بر او میشود. متحد. مع صفحه ۱۲۰ پاورقی: «از ذاتی، ای الماهیةُ النوعیةُ و الجنسیةُ والفصلیةُ، مُتَّحِدٌ مَعَ ذاتي» أی الماهيةُ النوعيّةُ والجنسیةُ والفصلیّةُ متحدٌ مع ذاتي. «ماهیت نوعی و جنسی و فصلی متحد است با چی؟ با وجود.» «اگر من از حقیقت وجود و محمول علیه بالذات و حل میشود بر آن، به وسیله معنا هذا الکلام من ان الوجود معکونی امراً شخصیاً» إذا من حققت الوجود و مفهومه لذاته و حلّ مع هذا الكلام من أن الوجود مع كونه أمراً شخصيا «به زودی خواهی دانست معنای این کلام را که وجود با اینکه یک امر شخصی است، مشخصاً» «لما یوجَدُ بِه من ذواتِ الماهياتِ» لما یوجَدُ به من ذوات الماهیات «آنی که تشخص میدهد به ماهیات، چیست؟ وجود.» «کیف یتحدّ بها» کیف يتّحد بها «که با آن اتحاد دارد.» وجود پیدا نکند تشخص پیدا نمیکند. وقتی وجود پیدا کرد، اتحاد دارد با ماهیت. ماهیت با و «بستق هیه» تستحقّ هيه، یعنی ماهیات، «علیها» علیها. یعنی بر وجود.
فالحق در خارج ماهیت مصداق وجود است. وجود صدق میکند. بعد: «فالمَفازِ هو الوجودُ ولِلمَاهِيَّةِ مُتَّحِدَةٌ مَعَها» فالمَفازُ هو الوجودُ ولِلمَاهِيَةِ مُتَّحِدَةٌ مَعَها. «آن جایی که محل فیض است، محل فیض است.» چیست؟ «افاضه به وجود شما میشود یا به ماهیت شما؟ خدا وجود شما را پیغمبر میکند یا ماهیت شما را؟» پس وجود شما مفاز است و ماهیت اتحاد با آن دارد. «مِن غَیرِ تأثیرِ فاعِلٍ» من غیر تأثير فاعلٍ «بدون اینکه فاعل تاثیر داشته باشد در ایجاد آن ماهیت.» «و لا في اتّحادِها بالوجودِ الخاصِّ بِهٰا» و لا في اتّحادها بالوجود الخاصّ بها «بدون اینکه تاثیر داشته باشد در اتحاد ماهیت با وجودی که اختصاص به او دارد.» دخالتی ندارم در اتحاد ماهیتم با وجودم، در تاثیر وجودم بر ماهیتم و انتزاع اوهام و صدقها علیه. انتزاع ماهیت از وجود، صدق ماهیت بر وجود، روشن است دیگر.
«اَلماهِيَةُ مُتَّحِدَةٌ مَعَهُ» الماهية متحدة معه «ماهیت اتحاد دارد با چی؟ با وجود.» «اِی مَعَ الوجودِ وَ الباقِیةِ مَحْمُولٌ عَلَیهِ» أی مع الوجود والباقيةٌ محمولٌ علیه «هم با آن اتحاد دارد هم حمل بر آن میشود.» محمول چیست؟ پس موضوع چیست؟ دوباره موضوع چیست؟ محمول چیست؟ «لاکُمْ لِلْعارَضاتِ الّتي» لا كُمْ للعَرَضیّاتِ الّتی «این هم مثل حمل عرضیات لاحقه نیست.» عرضیاتی که ملحق میشود. ماهیت نداشت. حملٌ علیه و اتحاداً مع. بلکه حمل عرضیات لاحقه، ماهیت و اتحاد آنها همراه وجود به حسب مرتبت هویتی و به حسب مرتبه هویت وجود. «كُلُّ وُجوُدٍ یصدِقُ علیه و يَتَّحِدُ به عِدَّةٌ من المفهوماتِ» كلّ وجودٍ يصدق عليه ويتّحد به عدةٌ من المفهومات. «هر وجودی صدق میکند با او یک تعدادی مفهوم، متحد است با یک تعدادی مفهوم درک وجود.»
یک سری مفاهیم دارد. الان من که دارم صحبت میکنم، شما دارید کلامی را میشنوید که فارسی است. فارسی بودن ارزش البته توی چیز دیگر. یعنی الان من دهنم، شما هیچوقت حواستان به فکزدن من پرت نمیشود. انقدر درگیر فکزدنش بودیم، کیندر چه شکلی فکش تکان میخورد و مخرج کلماتش و فلان و اینها که نفهمیدم چی گفت. که نفهمیدم چی گفت. یعنی انقدر گیر وجود بودیم. وجود ماهیتی نیست. شاید مثلاً عرضی که از آن غافل شدیم. ما طبعمان به این است که این آثار بیرونی و عوارض و معلولات را اول ارتباط برقرار میکنیم، بعد به علل منتقل میشویم. یعنی بگوییم که اول کلمه را میشنویم و میفهمیم، بعداً میگوییم خب وقتی این حرف زد یعنی زنده است دیگر. ما که نمیگوییم این زندهای است که دارد حرف میزند. حرفش فارسی است و فارسی است که فلان کلمه است. کلمه فلان کلمه که فلان معنا را دارد. ما از آنور منتقل نمیشویم که. ما فلان کلمه را میشنویم که معنایی دارد که این در زبان فارسی است. این هم محصول تکلم این آقا است. تکلم محصول قدرت این آقا است، قدرت محصول... ما که اول یک «حیّ» را نمیبینیم که یک کلمهای را گفت. ما کلمهای را میشنویم که اگر «حیّ» صادر شد از این، به آن منتقل میشود که «حیّ» را میبیند. با تجلی کلمه نشنید که حاتمبخشی میکند و انگشتر میبخشد. او درگیر ماهیت که نیست. ما درگیر ماهیت. او وجودی را دارد میبیند که امر به او میکند. «اعطای سائل را هم او دارد توی نماز میبیند دیگر.» این کار را بکنیم.
بحث تکلیف نیست. حضرت علی در ساحت دیگری بوده که اقتضا میکرده آن کار را بکند و برای ما نیست. اینجوری میشود گفتش که مثلاً در حالی که نه، تکلیفش بوده. غافل نمیشود. اگر بگوییم غافل شده از نماز... آره. دوگانگی که ما بین نماز و اعطای سائل گذاشتیم. این اتحاد و حقیقت عین نماز است. نماز چیست؟ دیدن خدا. ارکان نماز با نمیدانم حرکات نماز تعارض دارد. این فعل کثیر نمیشود. این فلان نمیشود. این فعل خارجی اشکال ندارد. باشیم. نه که باید باشیم. اشکال ندارد باشی در این مرتبه. کد مطهری گفته بودم؟ کی نمازِ حداد و سریعتر. «فالحقُّ اَنَّ الماهیةَ متّحدةٌ مَعَ الوُجودِ» فالحقّ أنّ الماهيّة متّحدةٌ مع الوجود «حق این است که ماهیت اتحاد دارد با وجود.» در واقع نوعی از اتحاد را دارد. به معنای «اَنَّ الوُجودَ الخارِجيَّ یصدِقُ علیه اَنَّهُ موجودٌ» أنّ الوجود الخارجيّ يصدق عليه أنّه موجودٌ. «به معنای اینکه وجود خارجی برش صدق میکند.» این وجود خارجی را موجود حمل میکنیم. حمل میکنیم حمل بر چی داری بر وجودت داری میکنی؟ میگوییم: «این که اینجاست، این ۵۰ کیلو وزن دارد.» «این را فلانی خریده.» «این را فلانی فروخته.» تمام اعتباریات، مفاهیم دیگر. «این مملوک است، مبیع است، مسمن است، موزون است، مکیل است.» صد تا مفهوم. مفاهیمی که برای چی دارد حمل میشود؟ وجود دارد بر ماهیات، بر وجود مفاهیم حمل میشود بر وجود. مثل «انسان و فرس». «انهانا موضوعات» هنالك موضوعات. موضوعات داریم. «كُلٌّ مِنْهَا لذاتِهِ مُصداقٌ لحَملِ مفهومِ حملِ مفهومٍ ذاتيٍّ ماهيةً حملَ مَفروضاتٍ» كلّ منها بذاته مصداقٌ لحمل مفهومٍ ذاتیٍّ ماهويٍّ حملَ مفروضات. چی میشود اینجا؟ موضوعاتی که هر کدامش بذاته مصداق برای آن حمل اولیه است. چه نوعی یا جنسی علیه؟ بنابراین «والحملُ هو الاتّحادُ در کجا؟ الوجودِ» والحملُ هو الاتّحادُ في الوجودِ. «یعنی این وجودی است که دستمال کاغذی است.» «وجودی است که لیوان است.» اتحاد در وجود.
«اَنَّ الوُجودَ هو الُمجَودُ فی الخارجِ» أنّ الوجودَ هو الموجودُ في الخارجِ «وجود همان موجودی است که در بیرون است.» نه، همان نیست. یعنی همین. همین لیوانی که من میبینم، بهش بگویم وجود. یعنی اینی که من میبینم، وجودش ازش جدا نیست. دو تا نیست، غیر وجود نیست. یک لیوان، یک وجود نیست. یک ماهیت، یک وجود نیست. این عین وجود است. دیوار هم خدا میداند، پشکل هم خدا میداند. نمیفهمم احمق نمیفهمی. خدای غیر خدا. چون غیر وجود نیست. اگر بگوییم لیوان خداست، غلط است. ولی اگر بگوییم غیر خدا نیست، این درست است. خارج «والماهيةُ مُتَّحِدَةٌ مَعَهُ صادِقٌ علیه» والماهيةُ متّحدةٌ معه صادقةٌ علیه. «ماهیت اتحاد با وجود دارد و وجود بر آن صادق است.» خب این هم از معنای... در این کاربرد، موجود یعنی صادق بر واقعیت، یعنی مصداق خارجی دارد. این پس قسم اول از معنای موجود بود که به معنای حمل بود، به معنای مصداق بود. میگوییم این وجود، یعنی این مصداق وجود.
معنای دوم چیست؟ به این معنا که «اَی هُوَ نَفسُ الواقِعِ» ای هو نفس الواقع «این اصلاً خود واقعیت است.» اولش میگفتیم این مصداق وجود است. «خود واقعیتی است که جهان خارج از آن و امثالهم پر شده است.» بهترین کاربرد موجود، یعنی پرکننده جهان خارج، یعنی تشکیلدهنده ملأ بیرون. ما با افزودن قید معنای اولی و معنای دوم به ماجرای موجود، این دو معنا را از هم متمایز میکنیم. موجود به کدام معنا را الان کار داری؟ موجود انتزاعی را کار داریم یا موجود واقعی؟ وجود دارد؟ وجود حملی یا وجود خارجی که عالم را پر کرده؟ اگر آن منظورت است که آن عین وجود است. اگر حمل، انتزاع شده ازش از وجود، ماهیت انتزاع و در ذهن است. پس یکی حیطهاش و ساحتش ذهن است. حیطهاش و ساحتش خارج است. مفروضاتی دارد که انشاءالله جلسه بعد از موجود در واقع وجود از موجود، موجودی که به واسطه ماهیت انتزاع میشود، موجودی که عالم را پر کرده.
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
در حال بارگذاری نظرات...