‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد من الآن الی قیام.
لکون الوجود یعنی قائلان به اینکه حقایق متوالی به تمام ذوات. قول دوم، در مقایسه با قوم پهلویها (پل اول)، برخی از مشائیان، تعدادی از مشائیان یا همان ارسطوییها هستند. معلم اول ارسطو و معلم دوم فارابی است، و احیاگر مشاء هم ابن سینا و قویترین شارح مشائیان هم خواجه نصیر الدین طوسی است. این چهار نفر سرآمدان مکتب مشاء هستند: ارسطو، فارابی، بوعلی، و خواجه نصیر. قائل به این تشکیک وجود همهشان فقط تعدادی از مشائیها هستند.
قائل به اینکه وجود حقایق متباین است، هر وجودی که هر جای حمل میشود هستی و وجود یک حقیقت متباین است به تمام ذاتش از وجود دیگر. هر وجودی یک حقیقت متواری است، دیگر وحدت وجود، با وجود هم تشکیکی نیست. اینها اصالت وجودی هستند، در عین حال که اصالت وجودی هستند، تشکیک وجود را قبول ندارند. آنچه که در بیرون داریم وجود، همین آنچه که در بیرون داریم چیست؟ وجود را اعتبار میکنیم یا ماهیت را؟ وجود در بیرون داریم، اصالت با وجود است، اعتبار با ماهیت. برخلاف اشراقیها که اصالت را میگویند اصل موجود هست؛ ولی اینی که در بیرون داریم یک وجود نیست. اشتراک معنوی اینجا حاصل نمیشود که باید بتوانیم وجود را معنی کنیم. دیگر نباید پاسخ به لوازم کلام توجه نشود، تألیفات دیگر را مدنظر دارد که میرود به آن سمت. چرا حقایق متباین است؟ به خاطر اینکه آثارش مختلف است و اینکه متباین است به تمام ذوات، به خاطر اینکه بساط نظام مفهوم وجود یک مفهوم عرضی میشود. عرضی که خارج از ذات است ولی لازمهاش هست. عرض لازم میشود، وجود میشود عرض لازم موجود، لازم موجود یعنی ذاتیاش نیست، سوار شده. یک وجودی داریم، شما یک وجود داری، ایشان یک وجود دارد، ایشان یک وجود دارد. هر کس یک وجودی دارد، یک عین وجودی داده است، یک وجود متباین از وجود خودش.
دو تا وجود اگر بخواهد بشود، چون عدم یکی است و نقیض وجود هم یکی است. یکی از استدلالهای مهم وحدت وجود، چون یک دانه عدم بیشتر نداریم و غیر از وجود آدم چیزی نداریم (چون اینها متناقضان، متضادان که نیستند)، مثل سیاهی و سفیدی. سیاه و سفیدی متضاد است. چهار نوع تقابل دارد: تناقض، تزایف، ملکه و عدم. تناقض به این است که نه میشود جفتشان با هم باشند، نه میشود جفتشان با هم نباشند. نامحال است، یکی هست و دیگری نیست. تضاد به این معنی است که نمیشود جفتشان با هم باشند، بحث سفیدی و سیاهی، نمیشود هم سفید باشد هم سیاه، ولی میشود نه سفید باشد نه سفید زرد باشد. جمعش ممکن نیست همان حیث، جمعش ممکن نیست از حیث دیگر. جمعش ممکن است نمیشود که من از همان حیث که پدرم از همان حیث پسر باشد، ولی میشود از حیث پدر باشم از حیث دیگر پسر باشم.
مضاف به ملکه هم که اگر شأنیت بود، شأنیت نیست. مثل بینایی و کوری. در جایی که شأنیت هست، نمیشود جفتش با هم باشد، نمیشود که یکیش نباشد. در جایی که شأنیت هست، یکیش نامحال است، ولی میشود اصلاً شأنیت چنین دیواری است. شأنیت بینایی و کوری را ندارد. نابینایی، لذا نه بیناست نه نابینا. ولی انسان حیوان نمیشود که نه بینا باشد نه نابینا باشد، یا باید بینا باشد یا باید کنایه از یخچال است. تقابل نمیشود که هم وجود باشد هم عدم باشد. نمیشود که نه وجود باشد نه عدم باشد. وقتی یکیش گفته میشود، چون دویی ندارد، یعنی وجود فقط عدم را در مقابل خودش دارد. عدم هم فقط وجود را در مقابل خودش دارد و ما یک عدم بیشتر نداریم. عدم مطلق مضاف نه، عدم مطلق یکی بیشتر نداریم. وجود مطلق را هم. وجودها را متباین میکنید، ما بین هر وجودی با وجود دیگری باید قائل به چیز دیگری بشویم. مابه تمایزش چیست؟ وجود با عدم قاطی میشود. میشود یک وجود دیگر، یعنی یا وجود دیگری است، در حالی که متناقض وجود عدم وجود ما دیگری را قائل میشویم با شدت و ضعف. با شدت و ضعف را حل میکند این مفهوم. وجودهایی در عرض هم، میلیارد میلیارد وجود دارد؛ در پرتو یک عین وجودی است که شکل گرفته.
اصالت با وجود، وجود اصیل دانست، لزوماً تشکیکی. فیاضی میخواستم بگویم چاپ شده، ۴۰۰ ۵۰۰ صفحه نظریات خاصی داشته، چهل پنجاه تا استدلال برای وجود آورده بود، ۴۰ ۵۰ تا استدلال برای همه آورده. فیاضی از سرآمدان و شناخته شدههای فلسفه صدرایی است. اگر بهش بخورد عرض کنم که دارم. اگر هم همان باشد اسم کتاب چیست؟ همان ادله اصالت وجود فیاضی. فرصت کردید کتاب را ببینیم. حق این است که حقیقت را بدانیم.
برویم سراغ متن منظومه و شرح شهید مطهری که واقعاً دلنشین فلسفه را تمیزش کردهاند. فضای منبری و درگیری آکادمیک و علت اینکه بحث یک مطلب خام علمی ذهنی نیست: میآورد هی به آن امتداد میدهد. یک مقاله خوبی هم مطهری داده درباره امتدادهایی که شدیدترین مباحث فلسفی داریم، مثلاً بحث تحلیل قیام امام حسین (علت غایی، علت مختلف قیام امام حسین)؛ یک نگاه فلسفی دارد به قیام امام حسین. این خیلی مباحث این شکلی را شامل میشود. مقاله خیلی خوبی بود. چهار پنج تا کار جدی که شهید مطهری درباره فلسفه کردهاند به حساب میآید.
اما لکونها حقیقه واحده. چرا ما این حقیقت واحده را میگیریم؟ به خاطر اینکه اگر این طور نبود، لولم تکون کذالک لکانت حقایق مختلفه. اگر حقیقت واحده نباشد، میشود حقایق مختلفه متباینه که به تمام ذواتش از هم تمایز دارد. تمایز داخلی، دیگر نمیشود که تمایز داخلی نداشت. تباین داخلی دارد، یعنی از یک حیث متباین است، از یک حیث دیگر. سیاهی و پرنده تمایز دارد، سیاهی عین پرنده بودن نیست، پرنده بودن هم عین سیاهی نیست. مفهوم ولی در مصادیق با هم جمع میشوند. مصداق پرنده با مصداق سیاه روی کلاغ تطبیق پیدا میکند. کلاغ هم پرنده است و هم سیاه. مفهوم سیاهی و پرنده هیچ تطابقی با همدیگر ندارند. عینیت که ندارد، تطابق ندارد. پس اینجا تباین اینها با همدیگر، تمایز به تمام ذوات میشود. برخی مصادیق هم بر هم صادق باشد. هیچ وقت به هیچ نحوی بر هم صادق نیست. ما باید میلیارد میلیارد وجود داشته باشیم که هیچ یک از این دو تا وجودشان مفهوم وجود در هیچ یک از اینها نیست و به تمام ذرات موجودات که بحثش اصلاً بحث ما نیست. موجودات که اصلاً تمایز دارد. وجود زید با وجود بکر. وجود بحث بر سر آن است.
اگر شما قائل به وحدت حقیقیه نشوی، فاسد بودن قیاس استثنائی رخ میدهد. این بحث خیلی کم به سمت قیاس اقترانی میرود. استثنائی و لازمهاش این است که مفهوم وجود که مفهوم واحد است که قبلاً بررسی کردیم، مشترک معنوی است. همه اینها که گفته میشود مثل درخت. درخت سیب با درخت کاج. درسته خود این دو تا مصداق هم تمایز دارد، ولی مفهوم درخت در درخت سیب با مفهوم درخت در درخت کاج با هم فرق ندارد. مشترک که در معنا همه با هم مشترک در درخت بودن. و گفتیم وجود هم همین است. در وجود همه با هم یک وجود بیشتر نیستند. مصداقش، بحثمان الان وجود داریم یا نداریم. مفهوماً یک وجود بیشتر نداریم. ما از مفهوم وجود در تمام این وجود زید، وجود برگ، وجود ساعت، وجود کیف، وجود گوشی، از هیچ کدام از اینها وجودی غیر از وجود دیگری نمیفهمیدیم. مفهومش یکی است.
مصداقاً چی؟ مصداقاً یک وجود در بیرون است که شدت و ضعف پیدا کرده و ماهیات متکثره پیدا کرده. آیا چندین یکی میدانی؟ نمیتوانی مصداقاً چند تا بدانی. چرا که اگر ما مفهوم وجود را یکی دانستیم، چرا نمیتوانیم بیرون مصداق وجود را چند تا بدانیم؟ مفهوم درخت را یکی میدانیم. درخت کاج و درخت سیب و اینها دیگر. نمیتوانی بگویی درخت کاج، درختش یک معنا دارد. این تو درخت بودن یک جور درخت است. بروز مفهومش فرق میکند. یک وضع دیگری دارد. حقایق متباینه همین که فرمودند لازمهاش این است که مفهوم وجود واحد باشد. لازمهاش این است که منتظر بمانیم از مصادیق متباینه به ماهیت متباینه، یعنی مفاهیم. یعنی مصادیق متباین در عین تباین و به واسطه تباین همه با هم یکی میشوند. در عین اینکه تمایز دارند، یکیاند. درخت، درسته تو همه اینها درخت است و درخت یک معنا بیشتر ندارد، ولی درخت تو درخت کاج یک معناست و درخت تو درخت سیب یک درخت دیگر است. در عین حال درخت هم یکی است. این شیطان این را القاء کرده بهش. همین است دیگر. دو تا واجب الوجود میگوید دقیقاً مفهوم واحد واجب الوجود از دو تا ذات متباین به تمام ذات. بله، اگر قرار شد دو تا باشند، یعنی اینکه این یک چیز، یک محدودهای را این دارد که آن نیست. همین که آمد دیگر از واجب الوجود. این قضیه که امام رضا (ع) میگویند اگر دو تا شد سه تا چرا ممنوع باشد؟ محال است. مفهوم و مصداق واحد از ذاتاً فرق دارد. این است که وجود ذهنی باشد یا خارجی. مفهوم وجود یکی است، مصداق وجود هم ذاتاً یکی. بحث سر این است که وجود را ما در ذهن میگیریم که میشود اصالت ماهیت، یا وجود را در واقع میگیریم، اصالت وجود.
اگر واحد به ما هو واحد، از کثیر به ما هو کثیر انتزاع بشود، واحد به ما هو واحد میشود کثیر به ما هو کثیر. اگر ببینید شما اگر واحد به ما هو واحد و من هم با یکی بودنش کار دارم. همان حیثیت وحدتش را کار دارم. حالا اگر از اینی که واحد است و من هم با حیثیت وحدتش کار دارم، کثیر به ما هو کثیر بخواهد انتزاع بشود، ببینید این یکی است، من هم با یکی بودنش کار دارم، ولی میآیم فرض را بر این میگیرم که این کثیر است و با کثرتش هم کار دارم. انتزاع میکنم از واحد به واحد، کثیر به ما هو کثیر. اینجا باید واحد به واحد هم، در عین اینکه واحد به واحد هست، کثیر هم باشد. میشود تناقض. اشکال ندارد که یک چیزی وحدت داشته باشد مثل نفس. نفس در عین وحدتش بروزش بروز متکثری است. یعنی ما مثلاً میگوییم بینایی، شنوایی، چشایی، قوه عاقله، همه اینها آخر به یک نفس برمیگردد و وحدت دارند. نفس در وحدتش، همه قواست. یک واحدی است که اسم الله، اسماء الله. خدا واحد است، اسماء عین ذات است. علیم عین قدیر است، قدیر عین حکیم است، حکیم عین عزیز است. خدا یک عزیز دارد، یک حکیم دارد. تکثری نیست، بروز در کثرت دارد. واحد کثیر است در بروز، نه اینکه واحد واحد است در عین حال کثیر هم هست. تفاوت کوثر و تکثر. یک چیزی که خیلی زیاد است که باز از آن جهتی که کثیر است، دیگر وجود از آن جهتی که کثیر میشود، دیگر ماهیت است. ماهیتی که کثرت دارد و زیاد است، بیشتر در بحث قوس صعود و قوس نزول مطرح میشود. کوثر یک کثیری است که قوس صعود دارد و به وحدت میرسد. تکثر وحدتی بوده که قوس نزول پیدا کرده و از وحدت خودش منفک شده. واحدی در عین اینکه واحد است، کثیر باشد. اسم دارد ولی همه هزار و یکی یکی است. یکی است که هزار و یک جلوه دارد. کثیر به واحده، واحد کثیر هم هست. خیلی عبارتی که در دعا آمده، خیلی علامه حسنزاده خیلی این را در کتاب انسان استفاده میکند.
در عین اینکه عالی است، دانی است. برای اینکه دانی عین عالی است. واحد به ما هو کثیر، کثیر به ما هو واحد. از آن جهت که دانی است، عالی نیست و از آن جهت که عالی است، دانی نیست. این تعبیرش در روایات با این حساب حاج آقا وجود همان شدتی که دارد توی همین مرتبه پایین هم همان شدت را دارد منتها درک ماده همان شدت وجود را دارد. ما اینجا کم درک میکنیم. دعای ۴۷ صحیفه و دعای عرفه امام سجاد (ع): «أنت الله لا إله إلا أنت الداني في علوّه و العالي في دنوّه». یعنی تو خدایی هستی که در عین اینکه علو داری، در عین ارتفاع و دور از دسترس بودن، در دسترسی هستی. در عین دسترس بودن یک واحد به ما هو کثیر، کثیر به ما هو واحد. از جهتی و به تعبیر خوب عرفانی. تو اینجا هم هستی، آنجا هم هستی. اینجا بودن «داخل فی الاشیاء لا بالممازجه، خارج من الاشیاء لا بالمباینه». تو چیزی هستی که از چیز هم بیرون نیستی. تو چیز بودنت مانع بیرون بودنت نمیشود، بیرون بودنت مادرت بودنت مانع نمیشود. مثال نور کلاً اصلاً بحث را حل میکند. دیگر نور و آب. یک ظرف آب که شما داری، تابیده به این آب. نور تو آب هست یا نیست؟ تو آب هست.
آقای فیاضی، بحث اصالت وجود را فکر کنم با وحدت وجود مثل بهجت، یک نظر خاصی درباره وجود دارد. برسیم تو زمزمه عرفان شغال (شرح گلشن راز) وحدت حکمیت به نظر میرسیم. بخوانیم. تفاوتهای نظر ایشان با مرحوم علامه طباطبایی یکی است، تو سطوح بالا بین اساتید درگیری و اختلاف است. حالا خلاصه، الحمدلله الذی دنی فی علوه و علو فی دنوه. و دنا فی علوه. روایت دیگری هم به کار میرود: واحد به ما هو واحد اگر بخواهد کثیر به ما هو کثیر بشود. واحد به واحد اگر واحد به ما هو کثیر شد، کثیر و واحد شد، مشکل نداریم. واحد به ما هو واحد. مثل اینکه مرد به ما هو مرد بشود، زن به ما هو زن. خب مرد به ما هو زن. دوجنسهها اینجوری است دیگر. دوجنسه یعنی در عین اینکه یک بروز مردانهای دارد، جنسیت زنانهای دارد. حالا این بروزش و جنسیتش و اینها آخر به یک طرف میکشد یا جفتش را با هم دارد؟ جفت بروزها را با هم دارد. در عین اینکه مرد است، بروز زنانه دارد، در عین اینکه زن هم هست، بروز مردانه دارد. ولی نمیشود که در عین اینکه مرد است و بروز مردانه دارد و بروز زنانه هم ندارد، زن باشد. و در همان حال هم که زن است، باز مرد باشد. ظاهر مرد است، ولی کلاً تمایلات همه زنانه. جفت اینها تو یک نفر جمع نمیشود. تمایلات هم زنانه هم مردانه. و این یک چیزی از این جنس است دیگر.
کثیر به ما هو کثیر! مفهوم واحد انتزاع بشود به ماهیت واحد از مصادیق کثیر، اگر اعتبار بشود در صدقش خصوصیت این است که صدق نمیکند بر آن. اگر اعتبار بشود در آن خصوصیت، آن یکی صدق نمیکند برای این. اگر اعتبار بشود در آن دو تا خصوصیت با هم، صدق نمیکند بر هر دو تااش. اگر معتبر نشود، هیچ چیزی از دو تا خصوصیت، بلکه انتزاعش از قدر مشترک بین این دو تا. دیگر انتزاع نمیشود از کثیر به ما هو کثیر. دیگر اصلاً کثرتش پس چی است؟ پس شما کثرت کجا لحاظ میکنی؟ مثل کلی که انتزاعش از جهت مشترکی است بین افرادی. صادق است بر جمیع میشود. انسان از جهت مشترکش افرادی که صادق است بر هم است. خالد و همه اینها را از همه اینها یک عنوان انسان انتزاع میکنی و انسان را هم در این کثرت لحاظ میکنی. و در عین کثرتش چی بشود؟ واحد باشد. واحد است و مشکک است. اول وحدتش را فرمودند و از کمالات حقیقیه مختلفهای که صفات متفاضل است و خارج از حقیقت واحده هم ما وقتی خارج از این ذات و خارج از حقیقت نگرفتیم، وجود را یعنی وجود ذاتی هر موجودی. اصالت هم کار نداریم ها. آنی که در بیرون موجودات، وجودی هستند که ماهیت اعتبار شده است. بحث سر این است که موجودات عین وجود هم، عین الوجود یعنی واجب الوجود. عین وجود، یعنی وجود تو ذاتشونه. این از حق ذاتش دارد استنباط میشود. عرضه شده، ولو به نحو عرضه لازم. لازمی که باید باهاش باشه. البته لازم تو ذات نیست، ولی از ذات هم نمیشود. یعنی از ذات جداش کنی، ذاتم منفک میشود. عرض لازم و اربعه.
درست است که در تعریفهای جدی هستند. درست است که تو تعریف اربعه زوجیت نیامده، نه جنسش و نه فصلش. اربعه یعنی دو تایی که دو تا بهش اضافه شده. ۴، واحد از یک واحدی. او واحد به رباع رسیده. این میشود چهار. ما از این اربعه زوجیت را میفهمیم. اگر زوجیت را از اربعه بگیریم، دیگر اربعه هم اربعه نیست. درست است زوجیت تو اربعه نیست. درست است که زوجیت تو اربعه نیست. عرضه ولی اگر ازش بگیری به کی تعریف کرده که آن نکته شماست که بود و نبودش در ماهیتش فرقی نمیکند. به یک عرضی را باز دوباره بسازی ؟. زیاد هم از نظر رئیس مقالات میدیدم. خیلی قشنگ. به نحوی دیده بودم. عدد داریم یک ترکیب و تلفیقی از مباحث فلسفی و مباحث جفر. یکی از اعداد مهم و جدی عدد ۴ است. ۴ جدولهای کوچکترین جدول است. جدول عدد ۴ عدد رکن است. بحث تحلیلی داشتیم، عرفانی توشه. نه یک مبانی جدید. چرا در اعراب، ۴ تا اقسام کلمه. تفاوت بین سه و چهار چیست؟ خود عدد ۴ اصلاً چی است که میگوید بین حکما عدد اصلی ۴ است. چرا؟ چون اعداد به عشر که میخواهد برسد به واسطه ۴. چرا؟ چون ۱ باید با ۲ جمع بشود، ۲ با ۳ جمع بشود، ۳ با ۴ که جمع میشود ۱۰ حاصل میشود. ۱ ۲ ۳ ۴ با هم جمع میشود. ارکان یعنی حشرات از ۴ در میآید دیگر. از ۴ به بعد همه ترکیب با ۴ است. عرفانی دارد نسبت به عدد ۳ و ۴. ارکان کعبه، چون بیتالمقدور ۴ تا است. چون عرش است. بچهها عدد ۳ چیست؟ تثبیت است. عدد ۳ رکن نیست، یعنی تو مرحله سوم ثابت میشود. حیض از عدد سه شروع میشود. بغل ۳ اکثراً ۱۰ دسته شروع میشود. تا سه نشده، بازی نشود. این هنوز تثبیت نشده. اعتکاف روز سومش واجب میشود. ۷ هفته ترکیب سه و چند با سه و هفت با هم میشود ۱۰. با سه تا ده تا میشود ۳۰ که میشود ماه. ۴ تا ده تا میشود چند تا؟
بحث اعراب را مطرح کردیم. همه عالم بر اساس این چهار تاست. این چهار حرکت است. حرکت عالم، حرکت عالم ماده با حرکاتم از چهار جنس. چهار قسم خارجی یا رفع یا نصب و وقف و جزم. اعراب القلوب اربعه. بعد خود دل چهار تا اعراب دارد. ج ؟ چرا حرف جر مجرور میکند. استقبال عرب میفرماید که تعلقات، تعلقی است که مبانی عرفانی و قرآنی امتداد پیدا کرد. بحث بعد همه عالم اعراب دارد. حالت خارج نیست یا در رفع یا در گشایش. گاهی بالا میرود، گاهی بالا میرود، بالا نمیرود و گشایش دارد. گاهی نه بالا میرود نه گشایش دارد وایساده است. حضرت عیسی مرفوع است. وجود حرم اهل بیت مدفوع است. رفع هم میآورد. مفهوم تو قرآن یادمه یک خفض داشتیم: "واخفض جناحك للمؤمنين". در برابر پدر مادر و "خفض جناحك لمن اتبعك من بعد" پیغمبر کارش خف است. وقف او باید از بالا بیاید پایین، ما از پایین برویم بالا. رفع رسمالخطش هم اینها همه لحاظ شده. گراهایی به ما دادند. اینها کار نشده. "عربی مبین". حروف مقطعه فهمیده میشود. قرآن بیرون از تحلیل از هستی نباشد، اینها فهمیده نمیشود. نگاهی که ما از صدرا باید بگیریم همین تحلیل از هستی. سبحان ده ملکوت آقا چه میدانم. عقود، اجازه بعد از عقد، میدانم این کاشف است یا ناقل است. "إلا من علم شيئاً إلا إلى الله تسير الأمور." حصیر الأمور، الأمور تسیر است. نه صیر نیست. سیر نمیکنند، سیرورت دارند در مسیر شدنند. همه چیز "إلا ربک المنتهی". من همینطور آیات معارف عمیق اهل بیت از عظمت اسلام همین که با وسایل تا حالا زنده مانده است. عظمتش این است که با فقه اصغر تا حالا مانده است. اصغر چیست؟ بقیه بافت اکبرشان از بین رفتند. این همه تولید فلسفه کردند و حرف زدند و امتداد دادند، هیچی ازشان نمانده. ما هیچ کاری نکردیم معارفمون را از عمق در نیاوردیم. به آن لایههای عمیق نرسیدیم. آبی که کف میزند اگر میکَنی و میرفتیم پایین چی میشد؟ کاری که فلسفه میکند عمق است. یک دور باید برویم پایین از اعماق. یک دور باید همه ابعاد را بررسی کنیم. کتاب ما کتاب شهید، عالم خیال چیست؟ برویم بالا: وهم و خیال و عقل و اینها. برویم بالا. سلفی تو این عوالم کجای کار است؟
درست است که آنهایی هم که الان مثلاً اصولیون هستند در حقیقت یک سری آدمهایی بودند که ذهن فلسفی داشتند. بعد توانستند به قولی اخبارگرایی را کنار بزنند و یک پایههای فقه و اصول را محکم بچینند. چون زیربنای هر علمی باید فلسفه باشد دیگر. فلسفه اولاً درست است. بعد از این فلسفههای مضاف تولید میشود. یعنی الان کد علم اصول و علم فقه هم یک فلسفهای دارد که باید با این فلسفه، فلسفه اولای ما تطابق داشته باشد. درست است. مسئله فقه و اینها متفاوت است، چون ناظر به حالا یک بحثی است. من تو این جلسه در این باره مطلب مفصلی نخواهم گفت. فقه ناظر به عرف است. موضوعات شرعی به ندرت موضوعاتی است که مخترع شرع است. عموماً موضوعاتی است که عرفی لحاظ میکند. فلسفه عمیق عقلی و تحلیلی نمیشود. ماشاالله مثلاً شما با فلسفه تحلیلی میگویی: آقا من این لباسم خونی شد، یک بار آب گرفتم، قصد غسل هم کردم، فشارم دادم. میگوید تو عرف نجاست بود، موضوع نجاست منتفی شد، موضوع طهارت حاصل شد. "آقا این الان رنگ داره!" "این رنگ عرضیه، عرض حکایت از وجود میکنه. خون اگه نباشه که رنگش نباید اونجا باشه. ولو این قرمزه رنگ قرمزشو میبینی پاکه. نماز بخون!" این حرف، فیلم صد درصدی فلسفی است. اصلاً توی فقه جایی ندارد. طهارت و نجاست مطلق بوده در حالی که تشکیکیه. به نظرشان تو تحلیل عرفی خیلی از این مباحث تشکیکی را عرف قبول ندارد. خیلی از مسائل به عرف واگذار شد. کشف موضوعات عرفی. بعضی از احکام قطعاً خلاف حکم بین عقل است. رؤیا، "افطر"، رؤیا. پیغمبر نفر اول میگوید که آقا من ماه را دیدم شب اول. "آقا عید که دو تا نمیشه!" تا کجا وسعت دادند. در حالی که اصلاً هیچ فلسفی موازی بیرون یک چیز ثابتی نیستش. آن چیزی که تو میپنداری. یعنی تو اگر بگویی "هست"، هست. "بگویی نیست"، واقعاً این را قبول داشته باش که "نیست"، نیست.
توی بحث انسان شناسی، رئالیسم این را بزند. کل این پنج جلد فلسفه رئالیسم علامه طباطبایی واسه این است که زیرا به این بخورد. بعد برای همین حقیقت تنها حقیقتی که میدانم این را میدانم. ولی خیلی باریکی دارد. نفس مظهر کن فیکون الهی است. یک بحث مرحلهای است که عرفا میرسند. میگویند همه وجود از خودشون است. انسان عالم اصغر نیست. انسان عالم اکبر است. خب وقتی عالم اکبر یعنی موضوع منتفی میشود. هستم در سیر وجودی خودم. در آن تسیر الامور و سیرورت خودم آن قدری غرب پیدا میکنم و آن قدری وجود او برای من محرز میشود که وجودی برای من دیده نمیشود. لذا با وجود او "فانفق فی به ابن الله". من که من فکر میکنم واقعیت دارد، واقعیت میشود که ؟. به همه میدهد. یک مثالی دارند: گربه شرودینگر. بعد اثباتش میکنند. میگوید که گربه را میگذارم داخل یک جعبهای. بعد گربه هم بعد از ۱۰ دقیقه به گونهای شرایط داخل جعبه یک جوری میشود که گربه باید بمیرد. حتی اگر ۱۰ نفر اینجا باشند، اگر یک نفر یقین داشته باشد گربه مرده، گربه برای آن شخص مرده. همان گربه برای بغل دستیاش زنده. همان گربه برای بغل دستی در حال جان دادن است. یعنی چی؟ ۱۰ حالت مختلف برای ۱۰ فرد مختلف رخ میدهد. تو جهانهای موازی ؟ توی یک جهانهای موازی ؟ جهان موازی اگر منظور ملکوت باشد. ولی تو عرفان هم دیدم یک رگههایی توی طرف ؟ کاشف و بحث شیخ انصاری بحث میکند. عمل اول خطاست، ولی میگوید بابت اینی که آمدی یک چیزی بهت میدهم ؟ اینها همش مبانی کلامی است که اصلاً شما خودت عین عملیاتی. جزا را از عمل جدا کردید ؟. گیر میافتد که الان خدا جزا را چه کار میکند؟ جزا عین عمل شد. حسین فیلی واسه فاعلی ندارد ؟. اسم فعلی واسه فاعلی. یک جاهایی ممکنه برای تمایزش بشود تصورش کرد. در مورد انسان ؟ تصور انسان، انسان میشود با فعلش و آن به آن به افعال او انسان معنا پیدا میکند. به نیت. اصل نیت را از عمل نمیشود جدا کرد. هسته مرکزی عمل است نیت. عمل میسازد نیت، صورت میسازد نیت. ولو طرف تصوراً کاری را عبادت میداند که وقوعاً و منطقاً و معالاً عبادت نیست. تجری را آنوری میگویند اینورش هم بسه دیگر. اینش چی میشود؟ "آب بود و خوردم و شراب بود. شراب بود و خوردم و آب بود." تجری میگوید چون بالاخره آب خوردی، کتک نمیخوری ؟. حرام کرده شراب خوردن را و شما حرام کرده است. "حرم علیکم" "حرم علیکم الفواحش" فحشا را بر تو حرام کرد. "و رو ظهر الإثم و باطنَه" ظاهر گناه و باطن گناه را رها کنید. باطن گناه رها کردن. اصلاً شما مشکل این است که ما اصلاً انسانشناسی مشکل دارد که تو این مباحثی که انسان مطرح است اینها نیاز به فلسفه دارند. پاسخ به شما فلسفه مباحث عرفی اصولمون شده تو مباحث عرفی دخالت کردن. به "هی کندن" ؟ چیزهای قطع طریقی، نمیدانم محض چی چی نگاه نمیکند. نکته این است که بعد آن جاهایی که بحث کاملاً عقلی باید بشود، مبانی انسانشناسی انسان تجری که میگویی تجری کی است؟ انسان متجلی ؟. شما اصلاً تعریف از انسان چیست؟ منطقه مظفر گیر ؟.
مشکل اصلی همه اینها عدم ارجاع به قرآن است. انسان قرآنی اگر لحاظ بشود، انفاق میکنم. اصالت الحرف اینجا فقط حرف زدنش مهم است. "قل انفقوا طوعاً او کرهاً لن یتقبل" چرا؟ "انکم کنتم قوماً فاسقین". میگوید که خدا انفاق میخواسته. این هم مصداق انفاق را انجام داده و ثواب بده. میگوید من عبودیت میخواستم. کار تو ظاهراً منطبق بر عبودیت هست، باطناً نیست. من به ظاهر و باطن با هم. ظاهرم دروازه ورود به باطن، دروازه ورود به باطن هم ظاهر است. یک انسان دیگر از اصولش دیگر از فلسفه میسازد. فلسفه اصول میسازد. اصولش فقه میسازد. میگوید انفاق کن ولو کرهاً. قبول!
خیلی آیات هیئت موشک است. این را بگوییم. این دو خط مانده از متن علامهاش کنیم. فردا شب توضیحاتش مثل شدت و ضعف، تقدم تأخر، قوه و فعل و غیر اینها. پس یک حقیقت واحدی است که در ذات خودش متکثر است که رجوع میکند در آن هر مابه الامتیازی به مابه الا. هر معامله اشتراک امتیاز که مابه الانتیاز رجوع به مابه الاشتراک دارد. مابه الاشتراک هم رجوع به ما. یعنی تمایزات اینها آن قدری نیست که اینها را متباین از هم بکند به این نحو که هیچ مابه الاشتراکی نماند. شدت و ضعف یعنی میگوییم این لامپ ۵۰ وات به نسبت لامپ ۱۰۰۰ وات مابه الامتیازشون تو نور است که مابه الاشتراکشان هم تو نور است. یعنی همان را که جفتشان دارند، این بیشتر دارد. این تفاوت مفاهیم شککی (تشکیکی) یعنی همین. ایمان مشکک است. یعنی دو تا مؤمن تمایزشان از هم چی است؟ در ایمانشان که همان هم ما که پایین دستیها را رها کردیم، توقع داریم بالادستیها هوای ما را داشته باشند. تباین نیست. بحث سر این است که شما یک مقداری از مواهب بهره بردی. دیگران هم محرومند. دیگران هم بهرهشان بالاتر است. راه اینکه تو به بهرههای بالا...
اصلاً کلاً ایشان تشکیکی نگاه میکند دیگر. تشکیک به این است که تو مابه الامتیازها را با اشتراک پر کنی. اشتراکی که هست را فعال کنی. به شدتش بیفزایی. بلدی عمل کن. تخصصیترین، عمیقترین دستور سلوکی است. باید میلیاردها کتاب نوشت در شرحش. انسان را تعریف کرده، عالم را تعریف کرده، خدا را تعریف کرده، دین را تعریف کرده، شریعت را تعریف کرده، اعتباریات را تعریف کرده. همه را هم توی جمله گفته. عمل تشکیکی است، علم تشکیکی است، وجود تشکیکی است، ادراک تشکیکی است، خدا معرفت تشکیکی است، اخلاص تشکیکی است، طهارت تشکیکی است، ایمان تشکیکی است، همش تشکیکی است. تشکیک هم اختلاف مراتب با مابه الاشتراک ؟. مردم چه شکلی پر میشود؟ با مابه الاشتراک ؟. علم، یک علم است. شدت پیدا میکند. پله دوم کسی نمیدهد از بیرون علم داری. پله دوم علم، پله اول است ؟. به پله دوم برسان ؟. وقتی عمل میکنی به علم پله اولت ؟. رساندن علم است به پله دوم. شدت بخشیدن به علم. خود عمل شدت میدهد. دنیا جهنم نمیرود. درست است. آب خورده. فصل اول ذکر الله به نمازت هم کار ندارد. تو سعیت را بکن. نماز نیامده ؟ مهم نیست. روانشناسی قرآن است. چقدر مشکلات برطرف میشود؟ تعداد چاپ نسخهها، تعداد لایکها، به اینها نمره میدهند. به سعی نمره میدهند. سعی کردی اثر بعد از ملکوت همه عوالم بر این چرخه دارد میچرخد. بر اساس سعی تو. رزق تو بر اساس سعی تو است. عوالم تو بر اساس سعی تو است. شاکله و ملکات بر اساس سعی تو است. رکن بحثهای روانشناسی شخصیت و سعی لزوماً تطبیق عمل نیست که هی گیر این باشد. می گوید عمل من مطابقت دارد یا ندارد. تو سعیت را ببین امر دارد یا ندارد. سعادت دستهبندی کردن. این به "احیاء العلوم" میخورد و "احیاء العلوم" را به چی کردند. ولی خیلی بوی این را ندارد. درست است که یک شاکله ازآنور گرفته، ولی اصلاح عمل به ما هو عمل و یک جاهایی از لوازم بحث غافل بودن. خود ملاصدرا وقتی از اصالت وجود صحبت میکند از لوازم اسفار یک حرفهایی میزند که بوی اصالت ماهیت میدهد. از نظر منطقه اصالت وجود این حرف درنمی آید. ولی خب جاهای متک تکبیر تصریح به اصالت وجود میکند. خب مشخصاً اصالت وجودی است. یک جاهایی حواسش نیست که این از اصالت وجود اقتضایش این است. ایمان این است. اقتضایش را حواسمان بهش نیست. اصل دیگر. پس این شد حقیقت واحده متکثره که تشکیک. توضیحات بیشترش را فردا عرض خواهم کرد.
و صلی الله علی سیدنا محمد.
در حال بارگذاری نظرات...