این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
"فان حزب الله هم الغالبون"؛ خط امامت تا همیشه پیروز [4:48]
هشدار قرآن؛ دلهایتان را از "یهود، نصاری، منافقین و بیماردلان" دور نگه دارید [6:26]
جدایی از یهود و نصاری؛ معیار ولایت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [7:50]
تنها 70 روز؛ از بیعت غدیر تا انکار ولایت [12:20]
بهانهای به نام مصلحت؛ حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در برابر موج مصلحتتراشی و انکار حق [15:01]
سکوت مدینه، آتش خانه فاطمه (سلاماللهعلیها) را برافروخت [20:45]
جای علی (علیهالسلام) سلمان را گذاشتند؟ نه ... [23:10]
۲۳ سال جهاد پیامبر (صلاللهعلیهوآله)، زمین حاصلخیز شد، اما بذر ولایت کاشته نشد [26:34]
میدان منافقین: دلهای بیمار، سلاح دشمن در قلب جامعه [29:26]
نه معاند، نه بیاعتقاد؛ بیماردلان اسیر ترس و تزلزلاند [32:19]
ترسپراکنی؛ ابزار همیشگی منافقان از مدینه تا سوریه [36:09]
نفرتی که ساخته شد، محبتی که نابود شد؛ کار منافقان با مدینه [40:27]
همه جمع شدند، اما برای انکار حق و خاموش کردن نور ولایت [42:53]
امیرالمؤمنین (علیهالسلام): یا رسولالله، صبر من هم با فاطمه رفت... [46:06]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی.
محضر منور حضرت صدیقهی طاهره، حضرت زهرا سلام الله علیها، صلواتی هدیه بفرمایید: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
در مورد ولایت امیرالمومنین علیه السلام، آیاتی که در قرآن هست، بعضی از آنها آیات معروفی است که معمولاً ما شنیدهایم و بلدیم. مثل آیهی غدیر که «الیوم اکملت لکم دینکم» که همه میشناسیم؛ مثل آیهی مباهله که معمولاً قضیهاش را شنیدهایم و میدانیم که در فضیلت امیرالمومنین و اهل بیت است.
آیات دیگری هم در قرآن در فضیلت امیرالمومنین هست؛ آیهای که در مورد آن شبی که امیرالمومنین به جای پیغمبر خوابیدند، و همینطور آیات...
یکی از این آیات معروف که غالباً میشناسیم و بلدیم، آیهای است که به مناسبت آن، معمولاً اواخر ذیالحجه یاد میشود: داستان انگشتر بخشیدن امیرالمومنین علیه السلام. معمولاً ما همه شنیدهایم که حضرت در مسجد بودند، نماز میخواندند، در رکوع بودند. کسی آمد، مستمند بود، درخواست کمک داشت. درخواست کرد، کسی خیلی به رو نیاورد، اعتنا نکرد. امیرالمومنین، همانطور که در رکوع بودند، دست مبارکشان را کشیدند جلو. آن شخص انگشتر را از دست مبارک امیرالمومنین خارج کرد و برد.
آیاتی برای این کار نازل شد در سورهی مبارکهی مائده، آیات ۵۵ و ۵۶. خب، این آیات، آیات خیلی معروفی است و معمولاً همه شنیدهاند و بلدند.
میفرماید: «إنما وليكم الله ورسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة ويؤتون الزكاة وهم راكعون.» ولیِ شما فقط این افرادند: خدا، پیغمبر او، و مومنانی که در نمازند و در نماز زکات میدهند و در حین رکوع هستند (وَ هُم راكِعُون). به صورت بارز و نمایانی در فضیلت امیرالمومنین علیه السلام بود.
دیگرانی هم که ادعا داشتند، خودشان را مستحق میدانستند، مستحق خلافت میدانستند، برداشتند در مدینه چند نفری را جمع کردند. بعد سپردند، گفتند: «ما میرویم نماز میخوانیم، میرویم در رکوع؛ بگو از آنور گدا بیاید.» همانجور که در رکوع بودند، گدا میآمد، درخواست میکرد؛ اینها هم دست دراز میکردند، در رکوع چیزی میبخشیدند. این کارها را کردند تا یک آیه هم برای اینها نازل شود.
هر کار کردند، دیدند آیهای نمیآید، خبری برای اینها نمیشود. اخلاص میخواهد، ایمان میخواهد، صفا میخواهد؛ به این فیلمبازیکردنها و ادا و اصولها نیست. همه اقرار دارند، هم شیعه و هم سنی؛ یک نفر بود که وقتی این کار را انجام داد، در شأنش آیه نازل شد. آن هم امیرالمومنین علیه السلام است و همه این آیه را مرتبط دانستند با این کار امیرالمومنین علیه السلام.
اول، کمی در مورد این دو آیه صحبت بکنم. بعد به نکات دیگری میپردازم که مطلب را جالبتر خواهد فرمود.
«ولیِ شما فقط خداست، پیغمبر، و آن مومنانی که در نمازند و در نماز زکات میدهند و در حین رکوع هستند (وَ هُم راكِعُون).» بعد آیه بعدی فرمود: «و من يتول الله ورسوله والذين آمنوا...» هر کسی هم که ولایت خدا، پیغمبر، و این مومنان این شکلی که معرفی کردم (که در رکوع زکات میدهند) را به عنوان ولی قبول کند، «فإن حزب الله هم الغالبون.»
به اینها میگویند حزب الله. اینها حزب خدا هستند، اینها دارودستهی خدایند؛ همیشه پیروزند، اینها برندهاند، اینها غالباند. این دو آیه همیشه در مورد امیرالمومنین علیه السلام گفته میشود، خصوصاً ایام آخر ذیالحجه که مرتبط با این قضیه است.
ولی یک نکتهای دارد. قبل از این آیه، چند آیه داریم. این آیات به آن آیات قبلش متصل است. آن آیات وقتی کنار این گذاشته میشود، اصلاً داستان یک چیز دیگر میشود. اینجا فکر میکنیم مثلاً خدا دارد میگوید که: «خب دیدی، خدا و پیغمبر و امیرالمومنین که در رکوع زکات دادند، دیدی؟ برو اهل همینها باش، با اینها ولایت اینها را داشته باش.»
در حالی که قبلش یک بحث دیگری را قرآن مطرح کرده است. بعدش میآید حرف از خدا و پیغمبر و امیرالمومنین میزند. قبلش حرف از چهها زده است؟ از یهود و نصارا و منافقین و بیماردلان.
پس چهار گروه شدند: یهود، نصارا، منافقین، بیماردلان. این چهار دسته را معرفی میکند، بعد میگوید که: «یک وقت با اینها ولایت نداشته باشیها، دل نبندیها، رابطه نداشته باشی، صمیمی نشوی، پیوندی با اینها نداشته باشی.» اینها را میگوید، بعدش میآید میگوید: «پیوند میخواهی داشته باشی؟ فقط خدا، پیغمبر، امیرالمومنین.»
معلوم میشود مجموعهی این آیات میخواهد یک چیزی بگوید. میخواهد بگوید که: «آقا، ما دو مدل ولایت در این عالم داریم. یکی ولایت یهود و نصارا و منافقین (حالا بیماردلان در موردش میخواهیم بیشتر صحبت بکنیم که اینها کجای داستان یهود و نصارا و منافقیناند). آنور خدا و پیغمبر و امیرالمومنین. یا اینوری هستی یا آنوری.»
خیلی عجیب است! این آیات دارد این را میگوید: «و نهی عن ولایة الیهود و النصاری و الکفار و قصر الولایة فی الله سبحانه و رسوله و المومنین.» و جلوتر: «و هؤلاء هم المومنون حقاً.» منافقان این وسط فهمیده میشوند.
خیلی جالب است. **نکتهی اول:** عیار و محک ولایت امیرالمومنین این نیست که ما بگوییم: «یا علی!» و «فدایت بشوم!» و «قربانت بشوم!» و اینها. عیار و محکش به این است که با یهود و نصارا و کفار چند چندی؟ آنجا معلوم میشود که ولایت امیرالمومنین داریم یا نداریم. تا از آنها نبریدهایم، تا از آنها جدا نشدهایم، تا از آنها نکندهایم، ادعای الکی و دروغیِ «ما ولایت امیرالمومنین داریم» معنا ندارد.
میشود همان داستانی که نمازش را پشت علی بخواند، ولی سر سفرهی معاویه بنشیند که: «اینجا سفرهی چرب است.» تا از آنها جدا نشدهای، تا از آنها نکندهای، اصلاً این ولایت معنا ندارد. این نکتهی اول.
**نکتهی دومی که میخواهم عرض بکنم چیست؟** نکتهی دوم این است که این داستان فاطمیه که الان ما در آن هستیم – ایام فاطمیه است دیگر، داستان شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها – کجای این قضیه است؟ کمی در مورد این صحبت بکنم.
داستان فاطمیه چه بود؟ پیغمبر اکرم در غدیر خم از چند هزار مسلمان برای امیرالمومنین بیعت گرفت. دست علی را بالا آورد، سه روز مردم را نگه داشت، تک تک بیعت کردند. چند روز آنجا در گرما، وسط بیابان صبر کردند. آنهایی که جلوترند بیایند عقب، آنهایی که نرسیدهاند، برسند. این پالان شترها را روی همدیگر جمع کردند، امیرالمومنین را همراه خودش برد آن بالا، با آن تعابیر خاص و ویژه که برای احدی تا به حال به کار نبرده بود.
در آن شرایط ویژه گفت: «آقا، هر کسی ولایت من را قبول دارد، باید ولایت علی را هم قبول داشته باشد.» «من کنت مولا فهذا علی مولا.» که حالا بعضیها آمدند خواستند قسر در بروند، گفتند: «نه، اینجا منظورش این بود که به علی علاقه داشته باشید، محبت داشته باشید.»
حالا این را هم برای اینکه خستگیتان در برود، یک داستان شیرین اینجا بگویم. اول قضیه، گفت که یک آقایی بود، یک دوست اهل سنتی داشت. خیلی هم با هم صمیمی بودند، به قول ما «جیجیباجی» (کلمهی سختی است، دیجیباجی) بودند. دوست اهل سنت این آقا، این آقا در قم بوده. حالا اینجوری که من در ذهنم است، این قضیه را همکار بودند ظاهراً. دوست این آقا، دوست اهل سنت این آقا، یک سفری داشته، سفر خارجی.
این آقا که ساکن قم بوده (شیعه بوده) زنگ میزند به آن دوست اهل سنتش. «آقا کجایی؟» میگوید: «فرودگاه. کجا میخواهی بروی؟ مثلاً ترکیه؟ تایلند؟» «آقا، هر جا هستی، زود خودت را برسان.» «چرا؟ یک کار واجب با تو دارم.» «آقا چه کار وا... بیا من کار واجب... آقا بروم سفر برمیگردم، انشاءالله خدمتتان.» «آقا پرواز میپرد؟ بپرد! کار واجب است.» «حالا چهار روز دیگر، حالا یکی دیگر را میفرستم.» «نه، خودت باید.»
دیگر با هزار و یک بدبختی پرواز را کنسل میکند، ماشین دربست میگیرد و یککوب قم، مستقیم در خانهی این آقا. در را باز میکند، میپرد کنار این نشسته بودم. «چی شده؟ بگو.» گفت که: «میخواستم بهت بگویم که من دوستت دارم.» «هیچی؟ دیگر نمیخواستی بگویی؟» «نه، خیلی مهم است.» گفت: «فلانفلان شده! تو سفر من را کنسل کردی، چند میلیون به من خسارت زدی. من هم مسافر گفته بودی، من هم میدانستم خدا خیرت بدهد، من این کار را کردم؛ تو میخواهی گردن من را بزنی؟»
بعد پیغمبر سه روز مردم را زیر آفتاب نگه داشت، این همه آدم را برگرداند. آن همه آدم آمدند، چند هزار نفره آمدند، با امیرالمومنین دست زدند که فقط بگوید دوستش داشته باشیم؟ آن دوست اهل سنت شیعه شد با همین حرکت. در موقعیتهایی قرار داد که بفهمند از عمق جان مطلب. حالا در این داستان که بعضی هی توجیه میکنند که خواست بگوید: «علی را دوست داشته باشید،» که خب نمیخورد. آخه چه دوست داشتنی؟
بعد اقرار به اینکه: «همانجور که من را دوست دارید، علی را دوست داشته باشید. همانجور که ولایت من هست، «من کنت مولا فهذا علی مولا»، همان ولایتی که پیغمبر دارد را علی دارد.» این اقرار را گرفت.
هفتاد روز بعد، پیغمبر از دنیا رفت. ۱۸ ذیالحجه، ۲۸ صفر؛ چند روز بعدش میشود همان ۷۰ روز؛ فکر میکنم ۷۰ روز. آقا، ۷۰ روز چقدر میشود؟ به حساب نمیآید! همهی آن چند هزار تایی که بیعت کرده بودند، آن سردمدارانی که آمده بودند، دست داده بودند و میگفتند: «یا علی! اصبحت مولای و مولا کل مومن و مومنه.» تعابیری که به کار بردند خطاب به امیرالمومنین.
تا پیغمبر از دنیا رفت، هنوز پیغمبر دفن نشده بود، امیرالمومنین مشغول غسل پیغمبر، مشغول کفن پیغمبر بود. از این فرصت خلأ (خلأ امیرالمومنین) استفاده کردند. در محلهای، در منطقهای به اسم «سقیفهی بنی ساعده»، دور هم جمع شدند. مهاجرین و انصار با همدیگر بستند، خلیفه انتخاب کردند؛ تمام!
بعد آمدند اعلام کردند که ما بیعت کردیم، بقیه هم باید بیعت کنند. و اعلام کردند که علی باید اولین کسی باشد که بیعت کند. تا علی بیعت نکند، بنی هاشم بیعت نمیکنند. تا بنی هاشم بیعت نکنند، مردم خیلی با دل بیعت نمیکنند که شد آن داستانهایی که هجوم به خانهی امیرالمومنین و...
البته این نکته را اینجا جا دارد عرض بکنم، چون بعضی وقتها به این نکته توجه نمیشود: این قضیهی هجوم به خانهی امیرالمومنین و آن آتشزدن در و اینها بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر نبود. آمدند در خانهی امیرالمومنین چند بار؛ هی آمدند با فشار و سر و صدا و اینها که امیرالمومنین را وادار به بیعت کنند. حضرت قبول نکردند.
و بعد از این قضایا که حضرت قبول نکردند و اینها برمیگشتند، حضرت زهرا آمدند در مسجد خطبه خواندند. و آن سخنرانیها و این مسائل که با وضعیت سالم حضرت زهرا سلام الله علیها آن خطبهها را خواندند. بعد چند وقت (حالا ۲۰ روز بوده، چقدر بوده) اینها آمدند. دیگر دیدند که نمیشود؛ افکار عمومی قبول نمیکند که علی با ما بیعت نکند. «تا علی بیعت نکند، ما اصلاً انگار نه انگار این حکومتی که تشکیل دادیم.» داستان آتشزدن در خانهی امیرالمومنین و بقیهی قضایا که دست امیرالمومنین را بستند و بردند در مسجد، جلو چشم مردم به زور بیعت گرفتند و آن قضایای شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها.
خب، حضرت زهرا سلام الله علیها روی یک چیزی اصرار داشت که: «آقا، ولایت حق علی است، حق کس دیگر نیست.» خیلی از مردم نفهمیدند؛ یعنی تفاوت علی با بقیه را خیلی برایشان معلوم نبود که این همه اصرار برای چیست؟ مگر علی با بقیه چقدر فرق میکند؟
بلکه در ذهن خیلیها اینطور آمده بود که اتفاقاً شاید مصلحت هم همین باشد که علی حکومت را دست نگیرد. سن و سالش هم خوب است؛ هنوز کم سن و سال، ۳۴ ساله است. وقت دارد، تجربهشان بیشتر است، کارکشتهاند، بین مردم مقبولیت دارند. علی آقا بین مردم، خیلیها نسبت به او کینه و نفرت دارند. همه مردم که انقلابیِ نماز شبخوانِ جبههرو که نبودند! خیلی از اینها تازه مسلمان شدهاند.
یک جماعت زیادی از این مردم مدینه (حالا اینجا مدینه است، آنور مکه) خیلی از اینها دشمن بودند تا چهار روز پیش، و دشمن معمولی هم نبودند؛ داشتند میجنگیدند با ما. در جنگ با ما کلی کشته دادند. فرماندهی ما که از اینها میکشت، که بود؟ امیرالمومنین بود! این مردم مکهای که خیلیهاشان به خون علی تشنهاند؛ آن خاطرات جنگهای قبل از اسلامشان یادشان نرفته است.
حالا چهار روز است مسلمان شدهاند، مسلمان شدهاند، ولی کینهی برادربرادرکشی را که هنوز دارند. «احقاد بدریه و حنینیه» در دعای ندبه میخوانید دیگر؛ از بدر و خیبر و حنین هنوز کینه دارند. «آقا برادرم را کشته، آقا شوهرم را کشته، فرزندم را کشته.» شرایط، آقا، مصلحت نیست علی حکومت کند. مردم مکه زیر بار نمیروند. در همین مدینه خیلیها قبول نمیکنند. علی رأی منفی زیاد دارد، دشمن زیاد دارد، مخالف زیاد دارد.
اینهایی که الان آمدند (آقای ابوبکر، آقای عمر)، اینها آنقدر موج منفی نسبت به اینها نیست. مدینه حس منفی نسبت به اینها ندارند. قبل از اسلام هم به هر حال با خیلی از اینها رابطههاشان خوب بوده است. اینها بیایند، اصلاً مصلحت است. یک چند روز اینها حالا کار را بچرخانند. الان حساسیت به امیرالمومنین زیاد است؛ کمی کار بگذرد، علی هم که سن و سال دارد، اینها از دنیا میروند دیگر. حالا بعد انشاءالله بعد یک چند سالی کار دست علی میافتد. مصلحت نیست. نشستند برای خودشان مصلحتسنجی، مصلحتتراشی کردند.
دیگرانی آمدند، میدان را دست گرفتند. هر چه حضرت فاطمه زهرا با این مردم حرف زد، گفتگو کرد، استدلال آورد، قرآن خواند... بعد دیگر از بحث ولایت امیرالمومنین درآمد. فاطمه زهرا بحث اینکه: «بابا، اینهایی که حالا شما الان جای علی گذاشتهاید، صلاحیت اینکه اینجا بنشینند را ندارند. چرا؟ چون اینها از قرآن و پیغمبر چیزی سر در نمیآورند.»
حضرت زهرا سلام الله علیها وارد موج جدیدی شد برای اینکه اثبات بکند اینها جایشان اینجا نیست. دست روی چه ماجرایی گذاشت؟ همه بلدند، قضیه چیست؟ فدک. داستان فدک که بود؟ حالا بعضی از اینها را میدانید، شاید همهاش را هم بدانید؛ ولی یادآوری میکنم. به هر حال یادآوریاش خالی از لطف نیست.
پیغمبر در زمان حیاتشان، این باغی که به آن نحوهی خاص فتح شده بود و مال شخص خود پیغمبر بود، (خدا بخشیده بود به شخص پیغمبر)، در زمان حیاتش مامور شد که این را ببخشد به خانوادهاش، خصوصاً فاطمه زهرا. در همان قید حیات که بود، بخشید؛ همانجا هم شاهد گرفت برایش. برایش شاهد بوده، اما بعد از دنیا رفتن پیغمبر، اینها قبول نکردند که این زمان پیغمبر هدیه شده باشد.
فاطمه زهرا فرمود: «خیلی خب، هدیه را قبول ندارید؟ مال پیغمبر بوده؟» یعنی تا آخر عمر وقتی مال پیغمبر بوده، تهش چه میشود؟ ارث میرسد. خب، به عنوان ارث باید مال من باشد. چون اینها اولین کاری که کردند تا سقیفه را گرفتند، سریع آدم فرستادند که نیروهای امیرالمومنین و فاطمه زهرا را از فدک خارج کردند. اول از همه فدک را غصب کردند.
«آقا، ارث است؟ خیلی خب، به عنوان ارث به من بدهید.» برگشتند گفتند: «نه، ما از پدرت پیغمبر شنیدهایم که ارث به جا نمیگذارند؛ ارث مادی و دنیایی ندارند. اگر ارثی هم باشد، دین و کتاب و قرآن و این حرفهاست.»
فاطمه زهرا فرمود: «پدرم، یعنی در مورد ارث من، یک چیزی به شماها گفته که به من نگفته؟ چطور این را به من نگفت؟ پدرم در مورد ارث انبیا یک چیزهایی گفته که خود قرآن نگفته است؟ قرآن گفته که داوود ارث به جا گذاشت به سلیمان؛ پیغمبر نبود؟ سلیمان مگر پیغمبر نبود؟ مگر پسر او نبود؟ قرآن گفته ارث برده. یعقوب پیغمبر نبود؟ ارث به جا گذاشت.»
اینها دستشان خالی شد. آخرش برگشتند گفتند که: «اصلاً هرچه که بوده، این مردم خواستند ما حکومت کنیم.» آنجا فاطمه زهرا با این مردم گفتگو کرد: «واقعاً شما راضی به حکومت اینها هستید؟» خطبهی فدکیه و آن مطالب دردناک. و بعد هم که مردم در مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها صاف و پوستکنده حجت با اینها تمام کرد که: «بابا، با کارت شما دارم بازی میکنند. چی میگویند؟»
کسانی که در مسجد بودند، اولش که فاطمه زهرا آمد در مسجد سخنرانی کرد، گریه کردند، احساسات نشان دادند، یاد پیغمبر افتادند. ولی وقتی فاطمه زهرا فرمود: «حق من دارد گرفته میشود، هیچ کاری نمیکنید؟» و رو کرد به انصار که: «اینها، آن روزی که پیغمبر آمد مدینه، کمک کردند پیغمبر. شما کسانی هستید که وقتی پدرم وارد این شهر شد، از او حمایت کردید. امروز هم حق دختر دارد خورده میشود جلو چشم شما. امروز دوباره وقتش است که شمشیر بکشید.»
آنجا درخواست کرد فاطمه زهرا، انصار به نفع او شمشیر بکشند، نگذارند اینطور حق پایمال شود. آنها هم روی مبارک نیاوردند. فاطمه زهرا با پیغمبر درد دل کرد، با قبر پیغمبر که: «ببین، پدر جان! بعد از شما دیگر کسی حرفی از ما گوش نکرد.»
بعد که اینها دیدند که مثل اینکه دیگر اقبال عمومی هم به فاطمه زهرا نیست، اینجا دیگر شد داستان حمله به خانهی فاطمه زهرا سلام الله علیها. دیدند که نه، مثل اینکه پشتش هم خالی است؛ ته آدمی که میتواند داشته باشد امیر، سلمان و ابوذر است. کس دیگری پشت اینها نیست. این شد داستان فاطمیه.
فاطمیه برای چه بود؟ فاطمیه برای این بود که ولایت امیرالمومنین به کس دیگری داده نشود. اصل ماجرا این است دیگر. حضرت زهرا که قیام نکردند بگویند که مثلاً: «آی مردم، آب شربمان مثلاً جیرهبندی شده، من دیگر نمیتوانم تحمل کنم. نان چرا اینقدر گران شده؟ بنزین را گران کردهاند؟» مگر برای این چیزها بود قیام حضرت زهرا سلام الله علیها؟ مگر حرفی از آبادانی بود؟
اصل حرف چه بود؟ اصل حرف این بود که: «آقا، جای علی کس دیگری نگذارند، که اگر بگذارند، بعداً میبینید هم آخرتتان را ازتان میگیرند، هم دنیایتان را.» همین هم این اصل حرف حضرت زهرا سلام الله علیها. ولی خب، حرفش متاسفانه مورد اعتنا و توجه واقع نشد.
حالا ما تا اینجای قضیه را همیشه تحلیل میکنیم. آنور داستان چه شد؟ اینجایش مهم است. به حرف فاطمه زهرا اعتنا نکردند. به حرف چه کسانی اعتنا کردند؟ سوال: علی را به عنوان ولایت نپذیرفتند. خب، رفتند مثلاً نفر دوم بعد از علی را پذیرفتند؟ مثلاً این مرجع تقلید (مثلاً آیت الله بروجردی) بهترین مرجع تقلید شیعه است، مردم میگویند: «آی مردم! بیایید از ایشان تقلید کنید.» میگویند: «نه، ما مثلاً میرویم از آیت الله خویی مثلاً تقلید میکنیم.» آیت الله خویی درجهی دوم مثلاً در برابر آیت الله بروجردی باشد؟ حالا درجهی ۲ یا درجهی ۴، بالاخره صلاحیت مرجعیت دارد.
امیرالمومنین را که انتخاب نکردند. سلمان را انتخاب کردند؟ ابوذر را انتخاب کردند؟ عمار را انتخاب کردند؟ چه کسی را انتخاب کردند؟ کسانی را انتخاب کردند که در تمام این جنگها، حتی یک بار هم در خط مقدم نبودهاند. مخصوصاً پیغمبر هی اینها را میانداخت در تله، تا اینها خودشان را نشان بدهند.
در آن قضیهی فتح خیبر که این خیلی داستان خاص و ویژهای است. وقتی قرار شد که دیگر یک نفر از بین مسلمانها برود گلویز بشود با این یهودیها، در آن معرکهی سخت، در آن قلعههای آنچنانی، پیغمبر فرمود: «فردا پرچم را به یک کسی میدهم، راه بیفتد برود دمار یهودیها را در بیاورد در خیبر. یک کسی که هم خدا او را دوستش دارد، هم او خدا را دوست دارد، هم پیغمبر او را دوست دارد، هم او پیغمبر را دوست دارد.»
همه منتظر بودند ببینند کیست این شخصی که پیغمبر دارد معرفی میکند. نفر ممتازی که قرار است فردا فرماندهی ما باشد، فاتح خیبر باشد، کیست؟ پیغمبر هم عمداً اول پرچم را داد به که؟ ابوبکر. کمی رفت، قلعه را که از نزدیک دید، برگشت. نمیدانم، حالا گفت: «من اگر سیاتیکم گرفته، کمی شورتم جور نیست.» و اینها. ایشان برگشت. نفر دوم جناب عمر بن خطاب. ایشان هم رفت و حالا دید برای سلامتیاش ضرر دارد یا هر چه آدم است، اینها نیستند.
پرچم را داد به امیرالمومنین که تا روز قبلش چشم درد داشت، بیمار بود، در بستر افتاده بود. که آب دهان پیغمبر به چشم مبارک او زدند که فرمود: «تا آخر عمر دیگر چشم درد نگرفتم.» وقتی آب دهان پیغمبر به چشمش خورد، پرچم را داد دست او. رفت، تک و تنها افتاد به این دری که ۴۰ نفر با همدیگر باز و بسته میکردند. در را از جا کند، پرتاب کرد؛ داستانهای عجیب تاریخ!
قدرت دنیایی نبود، با قوت ربانی بود، با آن قدرتی که از جانب خدا گرفته بود. صحنههایی که همه دیدند. این نبوده که حالا مثلاً اینها نفر دوم و سوم بعد از علی باشند. حالا علی را بر اساس مصلحت قبول نکردند، سراغ نفر دوم بروند، سراغ نفر سوم بروند. به جای بهترین کاندیدا، رفتند سراغ بدترین کاندیدا. کسانی (کسی فکر نمیکرد) در این شرایط با این موقعیت، اینها رای بیاورند. اینها صاحب مسند، اینها بیایند روی کار.
ولی یکهو میبینی شرایط مدینه یکطوری میشود. یک داستانی دارد؛ حالا امشب یک کوچولو به آن اشاره کنم، انشاءالله فردا شب بیشتر به آن بپردازیم.
داستان چیست؟ داستان این است که ما در جامعهی اسلامی، وقتی که جامعه میخواهد به قله برسد، به اوج، اوجش کیست؟ اوجش وقتی است که ولایت میافتد دست آن کسی که اهل ولایت است. اوجش این است دیگر. تا قبلش چه شده؟ تا قبلش آقا دین آمده است. خب، دین از روز اول که میآید، مسلمانها که در قدرت نیستند. دین وقتی میآید که کفر همهجا را گرفته است. وقتی دین میآید، اهل آن دین مظلوماند، غریباند. آرامآرام پیغمبر شروع میکند آدم جذب کردن.
سه سال مخفیانه جلساتش را در غار میگذارد، پشت درهای بسته کسی نفهمد. بعد سه سال تازه از خانواده شروع میکند. آنها هم تازه دست رد به سینهی نزدیکترین کسانش (عموهایش، نزدیکانش) میزنند. آرامآرام دارد آدم جذب میکند، اینها را مسلمان میکند. آیات قرآن نازل میشود، به اینها معارف قرآن یاد میدهد، نماز جماعت راه میاندازد. یک سری احکام ابتدایی تازه دارد. حالا تازه نماز جماعت اصلش مال مدینه است. تازه نماز دارد به اینها یاد میدهد، زکات دارد به اینها یاد میدهد. یک احکام ابتدایی دارد. آرامآرام دارد آدم میگیرد، کمی قدرت پیدا میکند.
از موقعیت پیغمبر میترسند، تصمیم میگیرند ترورش کنند. پیغمبر مأمور میشود از مکه برود مدینه. میرود مدینه حکومت تشکیل میدهد. اول که حکومت تشکیل میدهد، بلافاصله درگیر جنگ میشود. جنگ بدر، جنگ احد، جنگ بعدی پشت هم. هر روز جنگها شدیدتر، فشار بیشتر. در مکه بوده تحریم اقتصادی، ترور. حالا رفته مدینه، داستانهای این شکلی.
آرامآرام دارد قدرت پیدا میکند، رسیده به یک جایی که دیگر الان این جامعه میتواند روی پای خودش بایستد. این موقعیتی است که پیغمبر این زمین را درو کرده، آمادهی بذر به اینجا رسانده است. میگوید: «مردم، ما وقت رفتنمان است.» «بذر را انشاءالله علی برایتان میکارد. ما ۲۳ سال اینجا را شخم زدیم، آماده کردیم، کار تمام است. این زمین آماده است، دیگر بذر را بکارید، بنشینید فقط میوه درو کنید. الان وقت کیف حال مسلمان شدن است. الان وقت عزتتان است، وقت قدرتتان است، وقت نابودی دشمنتان است. دیگر بدبختیها و فقر و گرفتاری و خانهبهدوشی و تحریم و جنگ تمام شد؛ وقت پیروزی است.»
به آن قله رسیدن. تا آنجا آورده کار را تحویل علی بدهد. مردم هم بیعت کردند. ۷۰ روزه همهچیز برمیگردد. برمیگردیم به روز اول بعثت پیغمبر. «ارتد الناس بعد النبی إلا ثلاثة أو أربعة.» همه مرتد شدند بعد پیغمبر، مگر سه تا یا چهار. همه برگشتند به قبل. قرآن هم روی این تاکید داشت: «اگر پیغمبر از دنیا برود، دوباره برمیگردیم به عقب انقلاب؛ دوباره همان آش، همان کاسه.»
داستان چیست؟ داستان این است که این جامعهی اسلامی دشمن دارد، حسود دارد. چشم ندارند ببینند اینها پیشرفت کنند. اینها پیشرفت کنند، دیگر چیزی از آنها نمیماند. ولی آنها تا وقتی که با پرچم خودشان میآیند جلو، خریدار و طرفدار دارند. پرچم یهود که در جامعهی اسلامی طرفدار ندارد. پرچم نصارا و مشرکین که طرفدار ندارد.
چه کسانی میتوانند روی اینها مانور بدهند، اثر بگذارند؟ منافقین. منافق کیست؟ منافق آن است که دلش با اینور است، ظاهرش با آن. دلش به یهود و نصارا است، فکرش از اینهاست، خطش از اینهاست. تیپش در مسجد، نماز جماعت، نماز جمعه است. شعار میدهد، تکبیر میدهد. این میتواند اثر بگذارد روی مردم. یک تعدادی که در اعماق دلشان هیچ باور و اعتقادی به این حرفها ندارند. اینجا میدان منافقین است.
حالا منافقین روی چهها اثر دارند و چه شکلی اثر میگذارند؟ منافقین روی بیماردلها اثر میگذارند. این را نکته! بیماردلها کیستند؟ کمی حالا خیلی خستهتان نکنم. بحثها هم وقتی زیادی پشت هم انتزاعی و تصوری و علمی بشود، دیگر واقعاً همه از حوصله میافتد. ولی به این نکته برسانم، بعد انشاءالله کمکم بحث را تمامش کنیم.
بیمار دل کیست؟ بیمار دل، منافق که اصلاً قبول ندارد، فقط ظاهرش این است. چرا ظاهر را حفظ کرده؟ یا از سر ترس بوده یا از سر طمع. یا دیده که اگر قاطی اینها نشود، همهچیز را باید از دست بدهد. یا دیده که اگر قاطی اینها بشود، خیلی چیزها به دست میآورد. یا ترس یا طمع. باور ندارد ها! آمده این وسط دیده آش میدهند. به قول مشهدیها شُله میدهند. این برای شُلهاش آمده. شلوغپلوغ است. بعد گفتند: «آقا، شُله میخواهی؟ باید یک پیراهن مشکی امام حسین هم داشته باشی.» این سه تا پیراهن مشکی میپوشد. تا جایی که نان باشد هست. آن جاهایی که زخم و زیلی دارد، جنگ و خونریزی و اینها، آنجاهاش نیست. بدون گریه کن، ناله بزند، سر و صدا کند؛ شُله میدهند، آش میدهند، کلید نمیدانم چیچی میدهند، ماشین میدهند. پای همهی اینها هست، مشکل ندارد. آن جایی که بخواهد دیگر جانش را بدهد و اعتبار بدهد و اینها، از زن و بچه بگذرد و اینها، آنجاها دیگر نه؛ قید همهچیز. این منافق.
منافق هم در جامعهی دینی آنقدر برش ندارد. آن کسی که منافق رویش حساب باز میکند، جامعه را میریزد به هم، آن بیماردل است. «والذين في قلوبهم مرض.» قرآن روی این کلمه تاکید دارد. روی اینها خیلی حرف دارد. اینها کیستند؟ علامه طباطبایی میفرماید که: «الذین فی قلوبهم مرض، منافق نیستند.» بیماردلها منافق نیستند. منافق یعنی هیچ اعتقادی از درون ندارد. اینها اعتقاد دارند ولی یک سری اشکالاتی، یک سری نقصهایی، یک عیبهایی دارند.
به قول امروزیها (این برای بچههای اهل کامپیوتر و برنامهنویس و اینها) «باگ» دارد. یک سری باگ دارد، یک سری خلا، یک سری سوراخ دارد. یک سری چی بگویم؟ چه تعبیری میشود که نشتی دارد؟ نقطهی تعریفنشده دارد؟ یک جاهایش یک گیرایی دارد. از همانها میآید جلو. منافق خردهشیشه دارد. آفرین! این خردهشیشه، خیلی کلمهی قشنگی است. خیلی رویش فکر کردم، گفتم یک معادلی بین خودمان بود، پیدایش نمیکردم. همین خردهشیشه خیلی کلمهی خوبی است. خردهشیشه دارد. روی اینها مانور میبیند.
«آقا، اینها را که بترسانیم، اگر از این زاویه بیاییم بترسانیم، همه غلاف میکنند. از این زاویه بیاییم همه را تشویق کنیم، همه میروند. بگویم: «آقا، علی بیاید، جنگ میشود، اختلاف میشود، درگیری میشود، فلان میشود. بعد دیگر به جان هم میافتید و امنیتتان از بین میرود، آرامشتان از بین میرود، فلان میشود.»» میچسبد. همان جنس کارهایی که ابوموسی اشعری کرد و همینطور در طول تاریخ همیشه این را داشتیم.
آدمهای بیاعتقاد نیستند، آدمهای معاند نیستند، آدمهای دشمن نیستند. از امیرالمومنین بدشان نمیآید، ولی یک جاهایی خردهشیشه دارند. روی همین خردهشیشهها میشود مانور داد. آن منافق. منافق خودش کسی بود که آن یهود و نصارا فرستاده بودند جلو. آنها عقب نشسته بودند، اینها آمده بودند جلو. باز خود منافق هم چه کسی را میفرستد جلو کار را دست بگیرد؟ بیماردل را.
این بود که علامه طباطبایی فرمود: «دو داستان دارد. دو طرف: یک طرف کار یهود و نصارا و منافقین و بیماردلها. یک طرف کار خدا و پیغمبر و امیرالمومنین.» این دو طرف داستان ولایت اینهاست. آنها میدان را میگیرند، دست میزنند روی آن حفرهها و خلأ و مشکلاتی که گاهی بین مردم است. گاهی یک هوسهای گناهآلود... دیدی؟ حالا بین خودمان هم هست دیگر. من حالا نمیخواهم وارد بحثهای سیاسی بشوم.
شهوات مثلاً نسل جوان را میخواهد سمت خودش بکشد. میدانی مثلاً با چهها جذب میشود؟ رفتید فرحزاد، دارید الان قلیان میکشید. ماشاءالله همه تیزفهم و تیزهوش. این جوانها از اینها خوششان میآید. این را بگویم، رأی اینها را دارم. آن پیرمردترهایشان از اینها خوششان میآید. آن بازاریها از آنها خوششان میآید. باگ هر کدامشان را میشناسد. دانشجوها باگشان چیست؟ بازاریها چیست؟ هنرمندها چیست؟ سیاستمدارها چیست؟ اساتید دانشگاه چیست؟ گیرایی دارند دیگر. روی همانها دست میگذاریم. «آقا، ما بیاییم، اینطور میکنیم. آنها بیایند، آنطور میشود.» روی همینها مانور میدهد. الکیالکی سر هیچ و پوچ داستان عوض میشود.
مثل قضیهی کوفه. مردمی که خودشان نامه نوشتند، امام حسین را دعوت کردند: «پاشو بیا، ما اینجا برایتان آماده کردیم.» به قول ماها: «آبپاشی کردیم، میدان آماده است، کار دست تو.» مسلم هم آمده، بیعت هم گرفته، نامهها را هم فرستاده است. عبیدالله بن زیاد وارد میشود. عجیب هم هست، میدانید دیگر؟ حالا در این فیلم «مختار» هم بود، لباس بنی هاشم را تنش کرد وقتی میخواست وارد کوفه شود. مردم فکر کردند امام حسین است، گل پاشیدند. سر او را رفت بالای دارالاماره انداخت کنار.
خب، این پسر زیاد است. زیاد، بابای او فرماندار کوفه بوده، قتل عام کرده اینجا. مردم میشناسندش، زیادِ حرامی. زیاد بن ابی، به همان حرامزادگی هم معروف. اوه اوه! این عبیدالله که رکب خوردیم. سر شب هم بود، برگشت گفت که: «من عبیداللهام، امیرالمومنین یزید من را فرستاده. شنیدهام با حسین بن علی ساخت و پاخت کردید، به مسلم رأی دادید. صبح نشده، این به قول ماها، «سمپاتها» و «لیدرهای مسلم» را به من معرفی میکنید. وگرنه اگر هر رئیس قبیلهای اینها را معرفی نکند، در قبیلهاش اگر آدم پیدا کنم با مسلم بیعت کرده، رئیس قبیله را گردن میزنم.» صبح نشده، لیست را تحویلش دادند و شهر هم کامل در اختیارش بود. فردایش مسلم بن عقیل به شهادت رسید، ورق برگشت. اینها هم که دیدند با هارت و پورت کارشان پیش میرود. همین امروز هم در سوریه همین مدلی است دیگر.
بعضی از ماها زود فریب میخوریم. یک سر و صدا میکنند: «آقا اینجا کودتا شد! آقا فرماندههاشان در رفتند! آقا اینطور شد! آقا بشار اسد!» یک مشت دروغ شرور. ۴ نفر هم که ایستادند. دلها هم که بعضی وقتها خیلیها مریضاند، اهل ترس زود شل میکند. اوه اوه! آقا باختیم! در رو! یک حرف مفت یک جا میاندازد، بدون کوچکترین تیر و ترقه، حرف آلودهی بیهوده، یکهو یک شهر را میگیرد، چند ده کیلومتر فتح میکند. این داعشیها خیلیهاشان این مدلی کار میکنند. کلمهی «اَل» به هیچ جانبی نیست.
برگشت عبیدالله گفت که: «امیرالمومنین یزید یک لشکر دارد، اسبهای آنچنانی، شمشیرهای فلان از شام آماده کرده. اگر بخواهید کنار حسین بایستید، او میآید قتل عامتان میکند.» اصلاً این لشکر هم وجود خارجی نداشت، هیچچیزش از بیخ دروغ بود. الکیالکی، دروغ، امام حسین را دم تیغ دادند. شدند مردم کوفهای که تا ابدالدهر مردم به صورت اینها تف میاندازند.
بیماردلاند. دشمن میداند این باگش چیست. یکی باگش روی فرزندش. چیز عجیبی است! حتی امثال ماها که حالا مثلاً اهل سخنرانی و اینها هستیم، بعضی از دوستان اهل اطلاع و اهل این ماجراهای امنیتی و اینها به ما میگفتند. گفتند: «شماها را مینشینند، تکتکتان را، صحبتهایتان را گوش میدهند، آنالیز میکنند. یک وقتی همین تازگی یکی از دوستان بودیم، اسم ما را دادیم به هوش مصنوعی. گفت: «مثلاً این کیست و چهکار میکند؟» دیدیم یک آنالیزی از ما تحویل داد. خود ما اینقدر نسبت به خودمان شناخت نداشتیم. خیلی عجیب! یعنی من واقعاً دهنم باز ماند. گفت: «این چون مثلاً اینجوری صحبت میکند در سخنرانیهایش، اینها را میگوید، آنجور میکند، آنجور میکند...» مثلاً چه آنالیز دقیق و عجیبغریبی!
مینشینند دانه به دانه این آدمها را. حالا آنهایی که مثلاً حساب میکنند یا میترسند یا هرچه. حالا من که شامل آنها نیستم. از مجموع صحبتهایش فهمیده میشود که خیلی بچهدوست است. آن یکی معلوم میشود که خیلی از آبرویش میترسد؛ دو تا تهمت که بیندازی، در میرود. این یکی خیلی به رفیقهایش وابسته؛ از طریق رفیقهایش میتوانیم بزنیم. آن یکی خیلی در حال و هوای شهوانی و زنبازی و این حرفهاست؛ از آن فضا میشود بگیریم. این یکی خیلی از فلانی بدش میآید؛ ما همین فقط بتوانیم نفرت آن را داشته باشیم. هی یک کار کنیم که از نفرت آن بیاید اینور. نقاط ضعف ماهاست دیگر. همینها را پیدا میکند، با همینها همه را جذب میکند. این نقاط ضعف این میشود بیماردلی. «الذین فی قلوبهم مرض.»
شیطان هم (شیطان جن و شیطان انس) این نقاط ضعف را خوب میشناسد، روی همانها مانور میدهد. برای مردم مدینه هم همینطور. هر کدامشان در یک فضا، هر کدامشان یکجوری اسیر هستند. خیلی شرایط سخت و عجیب! شوخی نیست بابا. صدیقهی طاهره سلام الله علیها بیاید وسط میدان اینطور اعلام بکند، بعد اینطور غریب واقع بشود. برود در خانهی مهاجرین و انصار در بزند. اصلاً نمیشود آدم تصور کند.
شبها، آن هم شب، میرفت که خلوت باشد، خیلی فضا معلوم نباشد. در زد خانه به خانه، دانه به دانه. میآمد تو. در بعضی تعابیر دارد: «امیرالمومنین خودش را پنهان میکرد که امیرالمومنین را نبینند.» چون اگر علی را میدیدند، در را میبستند. این کینهها را یکهو نسبت به امیرالمومنین فعال میکنند در جامعه. یک نفرتی میاندازند، دیگر هیچکس جرأت نمیکند اسم علی را بیاورد. یا به تعبیر آن، نه تنها به او سلام نمیکنند، جواب سلامش را هم دیگر نمیدهند. چهکار میکند دشمن؟ یک دستور چه چیزهایی میگذارد؟ یکهو اینجوری امیرالمومنین از سکه میافتد. اینجوری یکهو نفرت امیرالمومنین همهجا را، محبت دیگران همهجا را میگیرد. همان کاری که سامری کرد برای اینکه محبت گوساله یکهو دلها را پر کند. خیلی عجیب است!
در میزد، خانهبهخانه فاطمه زهرا. مگر با علی بیعت؟ پس چرا ول کردی؟ فردا میدان مدینه، طلوع آفتاب با سر تراشیده. قرار هم که نمادی باشد برایشان سر تراش. بعضیهاشان میگفتند: «میآییم.» بعضیهاشان هم میگفتند که: «خانم، ما میترسیم از جانمان میترسیم، از رفیقهایمان میترسیم. اینها شرایط یکجوری نیست؛ ما اگر یک چیزی بگوییم، ما را میکشند، فلان.» دوباره صبحش که میشد میدان مدینه، میدیدند چهار، پنج نفر بیشتر نیستند. همان همیشگیها: سلمان و ابوذر و مقداد.
**تعبیری امیرالمومنین دارد در شهادت صدیقهی طاهره:**
خیلی این تعبیر، تعبیر مهمی است. مثلاً اول با این تعبیر یک اشارهای میکنم، بعد روضه میخوانم.
وقتی که فاطمه زهرا را دفن کردیم، ما معمولاً در قضایای فدک و فاطمیه میگوییم: «آقا، اهل سقیفه و فلانی و فلانی اینها بودند.» یا آنهایی که ریختند پشت در خانهی فاطمه زهرا، آتش زدند، اینها قاتل حضرت زهرا بودند. معمولاً مردم و آن مردم ساکت، منفعل، بیخاصیت را میگوییم اینها کاری نکردهاند. در حالی که تعبیری که امیرالمومنین علیه السلام موقع دفن فاطمه زهرا، خطاب به پیغمبر، ایستاد و درد دل کرد با پیغمبر، این تعبیر را به کار برد.
عرض کرد: «سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَظافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا يَا رَسُولَ الله.» «دخترت به تو گزارش خواهد داد که امتت همه با هم جمع شدند که او را از صحنه به در کنند.» خیلی تعبیر عجیبی است! امت جمع شدند، همهی این امت شریک قتل فاطمه زهرا. این نبود که چهار نفر این وسط آمدند، بقیه هم همین سکوت است، همین انفعال است، همین شراکت است دیگر. همین دست به دست دادن است.
حالا متن روضه را برایتان بخوانم که مرحوم کلینی در جلد ۱ کافی این را نقل میکند. روایت هم از امام حسین علیه السلام است. «عن ابی عبدالله فرمود: لما قبضت فاطمة علیها السلام دفنها امیرالمومنین.» وقتی که فاطمه زهرا از دنیا رفت، امیرالمومنین او را مخفیانه دفن کرد و جای قبر فاطمه را یکجوری مخفی کرد که معلوم نباشد. «ثم قام فحوّل وجهه الی قبر رسول الله صلی الله علیه و آله.»
وقتی فاطمه را دفن کرد، از جا بلند شد، رو کرد به قبر پیغمبر. امیرالمومنین در آن شرایط تنهایی و بیکسی و داغ سنگینی که بر قلب مبارکش بود، صدا زد: «السلام عليك يا رسول الله عنّي، و السلام عليك عن ابنتك و زائرتك يا رسول الله.» «یا رسول الله! اول یک سلام از طرف خودم بهت میدهم، بعدی سلام از طرف دخترت و زائرت که امشب در این خاک زمین دفن شد، زیر خاک. و المختار الله لها سرعت لحاق. آن دختری که خدا برایش انتخاب کرده و زود به تو ملحق شود، خیلی بعد از تو.»
بعد این تعبیر را امیرالمومنین خطاب به رسول الله به کار برد. خب، ما از بعضی وقتها در روضه، آن ابعاد عاطفی قضیه خیلی ما را به سمت خودش میبرد. امیرالمومنین را به عنوان یک همسر داغ دیده تصور میکنیم. این امیرالمومنین است. این همان آقایی است که در خیبر در را کَند. این همان کسی است که با عمرو بن عبدوود روبرو شد. وقتی کسی از مسلمانها جرأت نداشت روبرو برود، رفت و از پا درش آورد. این همان امیرالمومنین است که شب جای پیغمبر خوابیده، جنگها دیده، تشنگیها دیده، زخمها خورده، میدانهای نبرد دیده.
این امیرالمومنین حالا که فاطمه را دفن کرده، خطاب کرد به رسول الله، اینطور صدا زد. گفت: «يا رسول الله، قلّ عن صفيتك صبري.» «یا رسول الله! این دخترت با رفتنش صبر من را هم برد، صبرم طاق شد، یا رسول الله!» «و قَلَّ عَنْ سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ تَجَمُّلِي.» «انگار دیگر من بیزره شدم بعد از رفتن سیدهی نساء عالمین؛ احساس میکنم توانم گرفته شد، بنیهام گرفته شد.» «إلا أنَّ لي في التأسي بسنتك، و في فرقتي بها موضع تعزٍّ.» «از تنها چیزی که کمی من را آرام میکند، این است که من یک داغ سنگینتر دیدم، آن هم داغ از دست دادن تو است. اگر داغ از دست دادن تو را ندیده بودم، این داغ من را از پا میانداخت.»
«فلقد وسّدتُكَ في مَلحَدِكَ، قبر من بودم که تو را در قبر گذاشتم یا رسول الله.» «و فاضت نفسك بين نحري و صدري. تو در آغوش من بودی که جان دادی.» یاد اینها که میافتم، داغ فاطمه برایم قابل تحمل میشود. «بَلْ وَ فِي كِتَابِ اللَّهِ لِيَ الْقَبُولُ.» به این آیه توجه میکنم از آیه قرآن که فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون.»
بعد این تعابیر را به کار برد، عرض کرد: «قَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ.» کمی اینجا باید توضیح بدهم این کلمات را. ودیعه یعنی امانت. چیزی که یک کسی پیش کسی سپرده. میخواهد عرض کند: «یا رسول الله! این ودیعه تحویل شما است.» ولی نمیگوید دارم تحویل میدهم. یک وقت میگوید امانت را به شما تحویل میدهم. یک وقت اینطور میگوید: «استُرجعت الودیعة. یا رسول الله! امانت تحویل داده شد.» یعنی این امانت دست من نبود که به تو برگردانم. من نبودم برگرداندم؛ از من گرفتندش. «وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ.» آن چیزی که پیش من سپرده بودی، از من ربوده شد. «وَ اخْتُلِسَتِ الزَّهْرَاءُ. اخْتُلِسَتْ.» همین اختلاس که ما میگوییم، یک چیزی وقتی ربوده میشود، دزدیده میشود، میگوییم اختلاس. اینجا امیرالمومنین به پیغمبر عرض کرد: «فاطمه را از من دزدیدند.»
«زهرا! فَمَا أَقْبَحَ الْخَضْرَاءَ وَ الْغَبْرَاءَ!» از این به بعد دیگر این سبزیهای دنیا به چشم من، این رنگ و لعاب دنیا دیگر به چشم من رنگی ندارد بعد از فاطمه. «یا رسول الله! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ.» از این به بعد دیگر غم من تمام نمیشود، فروکش نمیکند. دیگر علی از این به بعد شبها خواب ندارد. شوخی نمیکند امیرالمومنین، غلو نمیکند. چیست این داغ بر قلب نازنین امیرالمومنین؟ «وَ هَمٌّ لَا يَبْرَحُ مِنْ قَلْبِي.» یک غصهای است که هیچ وقت از دلم جدا نمیشود، یا رسول الله. «أَوْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِي دَارَكَ الَّتِي أَنْتَ فِيهَا مُقِيمٌ.» تا وقتی که من هم به تو ملحق بشوم، تا وقتی که من هم از دنیا بروم. به آن جایی که تو آنجا ساکنی.
«جَثْمَتْ إِلَيْهَا الْمَنِيَّةُ وَ هَاجَتِ الزَّفْرَةُ.» چه غم گلوگیری است! چه هیجان سنگینی است! چه غم هیجانی است در دلم! حالا این تعبیر خیلی تعبیر عجیبی است. عرض کرد: «سَرْعَانَ مَا فَرَّقَ بَيْنَنَا.» چقدر زود بینمان جدایی افتاد! سنی نداشت، ۹ سال با هم زندگی کردیم. بعد از تو هم ۹۰ روز ماند، یا رسول الله! چقدر زود رفت! «سَرْعَانَ مَا فَرَّقَ بَيْنَنَا.» «وَ إِلَى اللَّهِ أَشْكُو.» شکایتم را فقط پیش خدا میبرم و فیک و فقط هم با تو درد دل میکنم، یا رسول الله.
«وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَظافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا.» دخترت به تو گزارش میدهد، این نامردمان که اسم امت تو را داشتند، چهها کردند با او. دست به دست هم دادند، پشت به پشت هم دادند، فاطمه را از میدان به در کردند. «فَاحْفِهَا السُّؤَالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ.» خیلی تعابیر عجیبی است! نمیگوید: «یا رسول الله سوال کن.» میداند فاطمه خیلی خویشتندار است، خیلی تودار است. تودارتر از این حرفهاست که حتی غصههایش را به پدرش رسول الله بگوید.
برای همین امیرالمومنین عرض کرد: «یا رسول الله، سوالپیچش کن. تو از زیر زبانش بیرون بکش. ازش بپرس. به من که نگفت. تو بپرس چرا صورتش کبود است؟ تو بپرس چرا بازویش ورم کرد؟ چرا پهلویش شکسته؟ تو از زیر زبانش بیرون بکش یا رسول الله!» «فَكَمْ مِنْ غَلِيلٍ مُعْتَلَجٍ بِصَدْرِهَا لَمْ تَجِدْ إِلَى بَثِّهِ سَبِيلاً.» دیگر همینطور درد دل کرد، رسید به این عبارت: «سَلَامُ مُوَدِّعٍ.» این سلامی که میدهم، سلام خداحافظی است. «لَا قَالٍ وَ لَا سَئِمٍ.» ولی از سر خستگی نیست. «فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلَا عَنْ مَلَالَةٍ.» اگر هم از کنار این قبر میروم، به خاطر این نیست که خسته شدم، حوصلهام سر رفته، چون وظیفه میروم. «وَ إِنْ أُقِمْ فَلَا عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِاللَّهِ بِمَا وَعَدَ الصَّابِرِينَ.» اگر هم بنشینم کنار این غم، کنار این قبر، به خاطر این نیست که شک دارم که خدا به صابرین چیزی بدهد یا ندهد. به آن هم یقین دارم.
«واهاً! واهاً!» یک آه عمیقی از عمق جان کشید امیرالمومنین. «وَ صَبْرٌ أَيْمَنُ وَ أَجْمَلُ.» بهترین کار این است که صبر کنم. «وَ لَوْ لَا غَلَبَةُ الْمُتَغَلِّبِينَ لَجَعَلْتُ الْمُقَامَ.» سبحان الله! از این تعبیر: امیرالمومنین فرمود: «اگر نبود که من اینجا اگر زیاد بنشینم، بقیه میفهمند فاطمه کجاست. اگر ترس از این نبود که قبر فاطمه لو برود، تا قیامت، تا وقت مرگ، کنار این قبر مینشستم، تا همینجا جان بدهم. از اینجا جایی نمیرفتم. وَ لَلَبِثْتُ لَزُوماً مَعْكُوفاً.» من اینجا معتکف میشدم کنار قبر فاطمه. «وَ لَأَوْلَيْتُ عَلَيْهَا إِعْوَالَ الثَّكْلَى.» مثل مادر جوانمرده برای فاطمه گریه میکردم و شیون میکشیدم. «عَلَيَّ جَلِيلُ الرَّزِيَّةِ.» بس که این مصیبت سنگین است.
«فَبِعَيْنِ اللَّهِ تُدْفَنُ سِرّاً يَا رَسُولَ اللَّهِ.» «یا رسول الله! دختر تو را جلو چشم خدا مخفیانه دفنش کردند. وَ يُهْضَمُ حَقُّهَا.» دیدی حقش را چطور خوردند، یا رسول الله! «وَ تُمْنَعُ إِرْثُهَا.» دیدی ارثش را چه شکلی ازش گرفتند؟ در حالی که هنوز یک چند روزی بیشتر نگذشته بود که شما از بینشان رفته بودید. هنوز یاد تو کهنه نشده بود که اینطور با دخترت تا کردند. «وَ إِلَى اللَّهِ يَا رَسُولَ اللَّهِ الْمُشْتَكَى.» «یا رسول الله! غصهها را فقط پیش خدا میبرم، و فیک و فقط هم با تو درد دل میکنم، یا رسول الله.» «أَحْسَنَ اللَّهُ لَكَ الْعَزَاءَ.» صلی الله علیک و علیه السلام و رضوان.
خدایا، به آبروی صدیقهی طاهره، در فرج منتقمش، آقامان ولیعصر، تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار ده، نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، تمام راحلین، ذوی الارحام، ملتمسین دعا را از سفرهی با برکت صدیقهی طاهره متنعم بفرما. شب اول قبر فاطمه زهرا به فریادمان برسان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. منافقین داخلی، چه در داخل کشور ما، چه در داخل امت اسلام، بعد از رسوایی، خار و ذلیل و نابود بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هر چه گفتی و صلاح ما بود، هر چه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. بِالنَّبِيِّ وَ آلِهِ. رَحِمَ اللَّهُ مَنْ قَرَأَ الْفَاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوَاتِ.