این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
جنسشان جنس علی نبود؛ حکایت جاذبه و دافعه در ملکوت [3:19]
دو چهرهی عقل؛ یکی در مسیر خدا، دیگری در دام شیطان [4:46]
قلبهای زاویهدار؛ سقوط به قعر فاصلهها [8:34]
زنجیره سقوط: هوای نفس => کمبود عقل => رجس => مرض قلب => نفاق [10:06]
وقتش نشده؟ صدای قرآن و بیداری فضیلبنعیاض [13:08]
ایمان به شرط منفعت؛ نسخه معاویه از اسلام [17:46]
پیچیدگی نفاق؛ تخریب حقیقت با نسخههای جعلی [26:42]
ترازوی بیماردل؛ کمفروشی در حق دیگران، تمامفروشی برای خود [34:57]
مرض قلب، شک و یا ترس؛ راز دلهای دوچهره [39:39]
امام حسینِ همه، یا امام حسینِ تحریفشده؟ [41:06]
یا اباالحسن (علیهالسلام)، بچهها را بردار؛ ملائکه آسمانها دیگر طاقت ندارند... [45:04]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی، محمد و آله الطیبین الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی اعدائهم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا بحثی.
بحثی که در جلسات قبل عرض شد، به اینجا رسیدیم که وقتی خدای متعال امتحان میگیرد و در فراز آزمونها و محکهای اجتماعی، تیزیِ تیغ امتحان روی آنهایی که ناخالصیها و بیماریهایی در دلشان است، خدای متعال میخواهد همانها را خارج کند. البته غرض اصلی این است که خالص کند؛ ناخالصیها بیاید بیرون، خالص بشوند. نه اینکه ناخالصها سقوط کنند؛ نه، غرض این است که ناخالصیها بیرون شود. ولی خب، گاهی اینطور است که این ناخالصیها که بیرون میزند، بیماریها که بیرون میزند، در صدد اصلاحش برنمیآیند، در صدد درمانش برنمیآیند.
آن کسی که در صدد درمان است، وقتی که در فتنهای، در گرفتاریای بیماریاش هویدا میشود، میرود دنبال علاج، میرود دنبال درمان. این خوب است. از این جهت، فتنه برای مؤمن خوب است. مؤمن گیر کارش را میفهمد، نقصش را میبیند، عیبش برایش معلوم میشود. جدی میشود نسبت به تقویت خودش.
مثل خیلی از ماها، یکهو در فتنهی اجتماعی ببینیم: «آقا، ما از جهت بینش ضعف داریم.» سال ۱۴۰۱ عزیزانی (حالا ما که صلاحیت هم نداشتیم) مراجعه میکردند که: «آقا، ما احساس میکنیم که آنقدرها ذهنمان نسبت مثلاً به انقلاب و پایههای اعتقادی انقلاب و اینها مستحکم نیست. در این چالش که افتادیم، داریم میبینیم که از بابت این نقص و ضعف و کاستی که داریم، داریم میخوریم و آسیب میبینیم.» همین شد که خب، یک تعدادی همان ایام درخواست میکردند: «آقا، بحثی باشد، گفتوگویی باشد.»
بعضیها هم نه، در موضع خودشان مستحکم بودند. همان ایامش، بحثهایی که همینجا، در همین محل داشتیم، سال ۱۴۰۱. و از جانب درست بودن و حقبهجانبی و اینها وارد میشدند [به] جلسات. احساس میکردیم که اهل گفتوگو است؛ دنبال این است که یک بحثی بشود. به هر حال در گفتوگو مطالب روشن بشود.
یک دو جلسه هم شرکت کرد و جلسهی آخر گفت: «من ده دقیقه را در آخر میخواهم صحبت بکنم.» نهجالبلاغه را از رو میخواند. فکر کنم از همانجا باب شد نهجالبلاغه که ظرفیتش را کشف کردند باهاش چه کارهایی میشود کرد. نهجالبلاغه را از رو میخواند و احساس میکرد که الان قله فتح کرده. با یک ذهنیت کج و معوج هرچی میخواند، احساس میکرد دارد مثلاً سیرهی امیرالمؤمنین را نقض میکند، سیرهی حاکمیت را.
مسئله وقت هم که تمام شد (سه ساعت در آن جلسه گفتوگو) یادم است خانمی اینور نشسته بود، گفت: «جواب بده.» گفتم: «مینشینی سه ساعت؟» (دیگر ساعت هفت شروع میکردیم تا ده؛ سهساعته امشبمان تمام شد). هفته بعدیاش پا شد با عصبانیت، گفت: «من سه ساعته برای همین حرفها نشسته بودم!» با عصبانیت از جلسه رفت بیرون. آن آقا هم دیگر نیامد. حرفهایش را زد و رفت. ما چند جلسه رفتیم و دیگر، حالا بنا به مصالحی و مجموعهای از شرایط و اینها، دیگر آن بحث ادامه پیدا نکرد.
غرض این است که یک وقت هست کسی اقرار دارد به اینکه من نقص دارم و بیمارم. این خوب است. این در فتنه، با همین اقرارش به نقص و ضعف و بیماریاش، همین نجاتش میدهد. پی مداوا میرود، پی تکمیل میرود، پی سؤال میرود.
یک وقت هم نه. این بقیه را بیمار میداند. آن قضیه که میگفت طرف در اتوبان برعکس داشت میرفت، رادیو را روشن کرده بود و اخبار زنده میگفتش که: «در اتوبان همت غرب به شرق، یک راننده جانی مسیر اتوبان را دارد برعکس میرود.» بعد به خودش گفت: «نه عمو، هزار تا یک دانه نیست! هزار تاست.» احساس میکرد: «همه اینها دارند برعکس میآیند.» یک دانه که این [من] بدتر از هر بیماری است.
به تعبیر برخی اساتیدمان میفرمودند (خیلی این جمله، جملهی ماندگاری است): میفرمود که «بیماری بزرگ آدم بیمار این است که میرود موعظه اخلاقی گوش میدهد، حرفها را به خودش [نمیگیرد، بلکه به دیگران نسبت میدهد].» خیلی حرف سنگینها! خیلی خطرناک! قشنگ من که در خودم میبینم این از هر بیماری بدتر است. هرچه موعظه و تذکر [است، میگوید]: «این را برای فلانی گوش بدهید، به دردمان میخورد.» مخاطب هیچ کدامش [نیست]. مخاطب بایدها کیست؟ بیمار بزرگ را [چون] بت بزرگ [است، میگوید]: «باید، باید [این کار را بکنم]». مخاطبش خودش است.
در موقعیتی که اصلاً کار را دست گرفت، گفت: «آقا، من میتوانم کار بکنم. بدهید به من.» بعد [اگر کار را به او میدادند] من کار بکنم که باید اینطور کنیم، باید پیشرفتهتر [بشود]. و عجیبترش را رسیدیم بعداً که باز آن «باید»های بعد انتخاباتی بودند. به ورژن پیچیدهای رسیدیم که همهی «باید»هایش قبل انتخاباتی است! ایام انتخابات دارد میزند: «باید کارشناسها بیایند.» میگویند: «شما بلدی؟ انجام بده.» میگوید: «نه، من که نمیتوانم. اگر شماها میتوانید، بیایید شما.» این دیگر خیلی پیچیده است.
زمانه به عقب برگردد، آقای روحانی دورهی رئیسجمهور بشود، [خودش] جداً تعجب میکند از این حجم از بدبختی که در آن گرفتار است. اصل داستان این است. آدم احساس نمیکند «من که کمبود ندارم، من که نقصی ندارم.» از هر بیماری بدتر!
همین که مثل خیلی از ماهایی که در مسیر درمانهای ظاهری هم همینهاست. آدمی که خودش را مستغنی از درمان میبیند، هیچ کاریاش نمیشود کرد. کسی [که] من احساس میکنم یک دردی دارم، یک مشکلی دارم، باز این یک کاریاش میشود کرد. حالا دکتر هم نمیرود، باز همین که اقرار دارد که یک مرضی دارد، باز همین خوب است. حالا دکترها را قبول ندارد، همین اقرار خوب است.
حالا یک روزی آقای بهجت یک جملهی طلایی دارند (خیلی جملهی قشنگی است؛ من [اگر] بفهمم این حرفها را). میفرمود: «آدم همین که محاسبه کند، ولو به این برسد که من با این اوضاعی که دارم، در سپاه عمر سعدم، بعد دیگر هیچ کاری هم نکند، هیچ تلاشی نکند برای اینکه از سپاه عمر سعد بیاید بیرون، همینقدر که اقرار کرد «در سپاه عمر سعدم»، خودِ [همین اقرار] نجاتش میدهد. چون بالاخره یک روزی به این ملتفت بود که من یک جای کارم لنگ است و اشکال دارد. یک روزی همین میتواند نجاتش بدهد.» خیلی جملات طلاییها! همین که من اقرار به این دارم که «آقا، من مشکلاتی دارم، من یک کم از خودم میترسم، من چیزهایی دارم [که] میتواند من را شمری و عمری و یزیدی و اینها کند»، همین اقرار، چیز خوبی است.
مرحوم شیخ مرتضی زاهد به یکی از این منبریهای تهران فرموده بود که: «تو عاقبتبهخیر میشوی.» گفته بود: «چرا؟» گفته بود که اهل معنا بود. شیخ مرتضی زاهد (خدا رحمتش کند، پدربزرگ همین حاج آقای جاودان) گفته بود که: «تو شبهای نجوای خوبی قبل خواب با خدا داری. همان عاقبتبهخیرت میکند.»
ایشان شنیده بود، حالا دوست داشت، اطرافیانش گفته بود: «راست میگوید حاج آقا. کنار شبها میخواهم بخوابم، پتو را میکشم روی سرم، میگویم خدایا من زندیقم، من کافرم، من بیدینم، من خیلی وضعم خراب است. گاهی اشکم میریزد.» خیلی حرفها [اینطور است]: «یک جای کارم میلنگد.» همین، یک راهی میگذارد برای اصلاح و درست شدن.
پیش یک آدم وارد رفتنی [میبینی که] حرفها را به خودم میگیرم؛ «راست میگویی، من را میگویی!» مشابهتانگاری میکنم. وقتی چهار تا خلأ و اشکال و عیبی میبینم. حالا آنهایی که عارفند، ولی خودشان، [در] آن مراتب عالی سلوک و معنویت اینجوریاند که هر عیبی در عالم میبیند، به خودش میگیرد. به خودش [میگوید]: «ملت بوی بد میآید، بوی من!» هر نقصی میبیند به خودش منتقل میشود. هر جای کار میلنگد.
مرحوم شیخ جعفر شوشتری [را نقل کردند] که شیخ جعفر شوشتری بالا منبر بود. «حال آدم خوب است، لطیف. اصلاً قلب سلیم همین است. دل سالم این است.» خیلی نکته است! نشسته بود؛ الاغ مثلاً بیرون مسجد، در حیاط، بارش را خالی کردند. زیر گریه زد. «حاج آقا! دیگر خالی کردن بار الاغ که دیگر گریه ندارد!» گفت: «این دارد به من میگوید: «جعفر، من که بارم را رساندم، تو هم رساندی؟»» خیلی! چه حال خوب! حال خوب این است. حال خوب و حال شکسته است. حال سوخته است. آن [یعنی دل شکسته] حال ندارد.
امیرالمؤمنین شبها نمینشست بگوید: «خدایا، عبد اولت آمد. کیف میکنی من را داریا!» دعای امام سجاد: «الهی، انی [یا انک] ذره او اقل [یعنی اَصغَرُ مِن ذَرَّةٍ]! من ذرهام؟ نه، همانم هم نیستم.» در بعضی مناجاتها: «ما انا و ما من! چه ارزشی دارم؟ که آخه تو اصلاً میخواهی بزنی من را؟» وقتی میخواهد بگوید من را نزن. آخه ماها وقتی میخواهیم بگوییم که مثلاً خدا ما را عذاب نکن. همین امروز بو، کی بود؟ کسی میگفت: «من هیچ گناهی در عمرم نکردم، نمیدانم چرا گرفتم.» یکی زنگ زده بود، خوشبخت. خیلی حساس است.
کسی [که] امام سجاد میگوید: «چیکار کردم؟ میخواهی من را بزنی، خدا؟ آخه من کیام؟ من چیام؟ که میخواهی من را بزنی؟ یکی باشد ارزش داشته باشد زدنش.» امام سجاد [میگوید]: «آخه من زدنم ارزشی ندارد.» خیلی حرفها!
اگر میشد عالم این اجازه را میداد، خدا این اجازه را میداد، ما یک سرکی میکشیدیم به احوالات و به این رفتوآمدهای آن چیزهایی که در دل این اولیا خدا میگذرد، در اندرونیشان. خیلی تعجب میکردیم که اینقدر آنجا آتش [است]. حالا جدا از آن آتش عشق، آن آتش سوختگیشان، از آن احساس خالی بودن، از آن فقر. اصلاً میگویند عالی معرفت همین است دیگر؛ عمیقترین درکی که میشود از فقر داشت. این ایمان واقعی است. این است که آدم را نجات میدهد.
آن صدای کلفتی [از] بیماری، این خاطر جمعی که از اینکه «ما که آقا الحمدلله بصیرت، ما که آقا الحمدلله جوانها را، الحمدلله [با] رأفت جوانها، خاطر جمع [بودیم]، ما که الحمدلله مواضع سیاسیمان الحمدلله، الحمدلله.» تنگش میزند باب احتیاط.
«اگر هم تا حالا درست آمدیم، درست آورده؛ درست نرفتی، درست برده.» تفاوت بین درست بردن و درست رفتن. یک آن ول کنی، از همه آنهایی که خطا کردند، آدم بدتر خطا میکند. همین! این توجه بهش مداوم آدم میخواهد داشته باشد. خیلی سخت است. نفس آدم پس میزند. ترفندهایی [دارد]. نمیشود.
یکی از ترفندها همین است. بزرگان میگویند: «آدم، آنهایی که اهل مراقبهاند، اهل توجهند، تا احساس میکنند نسبت به یک عیب کسی [حساسیتی] دارند، مشغول میشوند [به اصلاح خودشان].» نه ملامت کنند و تحقیر کنند و اینها. مشغول میشوند [و میگویند]: «این [عیب] دارد به چشمشان میآید که فلانی این عیب را دارد. این کلید نفس است که میخواهد من حواسم از عیب خودم پرت بشود.»
«طوبى لمن شَغَله عيبُه عن عيوبِ الناس.» این طوبی کلاً معنا دارد که ریشهاش در خانهی فاطمهی زهراست که پیغمبر فرمود: «هر وقت دلتنگ طوبی میشدم، شَمِمتُ رَائحَةَ شَجَرَةِ طُوبَى مِن فَاطِمَةَ.» بوی درخت طوبی را از فاطمه احساس میکردم. آن درخت طوبی کسی بهش متصل است که سالم است. آن ریشهی سلامتش فاطمهی زهراست.
چرا؟ چون حقیقت لیلةالقدر. به خدا در مورد لیلةالقدر فرمود: «سلام هی حتی مطلع الفجر.» یک «سلام» کلی حرف تویش است دیگر. یک وقت شما میگویید (اینها بحثهایی است که علما میکنند در بحثهای ادبی): «زیدٌ عادلٌ، علیٌ عادلٌ، علیٌ عادلٌ.» یک وقت میگویی «عادِلُونَ، علیٌ عادلٌ.» علی درست میرود بالاتر. میگوید «علی عدل.» نه، عادل است. «علی عدل.» میرود بالاتر: «عدلون علی.»
در مورد لیلةالقدر، یک وقت میتوانی بگویی که «هِیَ سالِمةٌ.» شب قدر در سلامت. بالاتر: «سالِمةٌ هِیَ سلامٌ.» در سلامت بودن شب قدر. میرود بالاتر بگوید: «هِیَ سلامٌ.» خود مصدرش است. برود بالاتر: «سلامٌ سلامٌ هی.»
حالا این «هی» به کی برمیگردد؟ ظاهر به لیله، باطن فاطمه زهرا. نه فاطمه سالم است، نه فاطمه مصدر سلامتی. نه سالم است، نه سلامتی [است]، سلامتی فاطمه است. «سلامٌ هی.» راهش چیست؟ اتصال به شجرهی طوبی.
یکی از راههای اتصال به شجرهی طوبی چیست؟ «شغله عیبه عن عیوب الناس.» مشغول عیب خودش. هرجایی هم که اشکالی میبیند، میگوید: «این منمها! خدا من را دوباره اینجا نشان داد.» هرکی توانست این مدلی باشد، این با فاطمه هم خواهد بود، این در فتنهها هم نجات پیدا خواهد کرد.
سلمان که سلمان است، حالش این است. سلمان اوج فقر است، اوج نیاز، گداخته است. این است که سلامت دارد، این است که نجات پیدا میکند. آنی که خاطرش از خودش جمع است، تکانی اصلاً نمیخورد. اصلاً نیازی نمیبیند. اصلاً آن استاد نمیخواهد. اصلاً آن امام نمیخواهد. امام میخواهد چهکار؟ «خدا، همه اینها را بلدم. خودم همه اینها را دارم.»
امام حسین و ابن عباس نشسته بودند. طرف [خواست] سؤال کند. اصلاً یکی از آن روایتهایی که آتش میزند آدمها را، اینجاست. سؤال پرسید، نگاه کرد به ابن عباس. امام حسین شروع کردند جواب دادن. [طرف] برگشت گفت: «از شما نپرسیدم، از ایشان پرسیدم!» دل بیمار را ببین!
امام حسین باشد، ابن عباس [هم باشد]. هرچه هم داری، یک قطرهای است که از دریای اینها گرفتهای. اگر درست فهمیده باشی، اگر حفظش کرده باشی. برسی به امام حسین و ابن عباس. حالا این چه لطف امام حسین [بود]! چه لطفی کردند که اینکه از ابن عباس پرسید، حضرت جواب دادند! این باز تواضع حضرت است، لطف است، این رحمت واسعه بودن امام حسین است. نخواسته [طرف] گم بشود.
چقدر آدمیزاد بدبخت میشود! چقدر آدمیزاد مریض میشود که همچین لطفی او دارد میکند. این دریای موج زده به تو رسانده [لطفش را]. میگوید: «نمیخواهم. تو چرا اصلاً تو برای چی کار او را حمله [به او حمله] میکنی؟» آدم مریضی است. نه دیگر. «وقتی از بزرگتر دارم سؤال میکنم.» عیب تو [را] امام حسین میبیند. ببین چقدر حسین! خیلی معاذالله بیادب است. «از ابن عباس سؤال میکنم، حسین ابن علی جواب میدهد!»
بیماریهاست دیگر اینها. مرضهاست اینها. بدبختیهاست. در فتنهها خودش را نشان میدهد. این عدم باور، عدم اتصال. «ما موضع صحیح میگیریم.» از این «ما و من و اینها» ندارد که. همش ناله است، همش فریاد است.
مقدس اردبیلی گفتند: «اگر دختر جوانی خودش را بزک کند، در معرض [تو] قرار بدهد، تو را دعوت کند. حالا مقدس اردبیلی که از دریاها گذشته. اگر تو در این موقعیت قرار بگیری چه میکنی؟» (از ما هستیم دیگر، سادهلوحیمان است). [مقدس اردبیلی] فرمود: «چه میتوانم بکنم جز تضرع و ناله به درگاه الهی.»
یوسف صدیق آنجا چهکار کرد؟ چه گفت؟ مریم چه گفت؟ «معاذ الله!» نگفت «اعوذ بالله.» باز بین این «اعوذ بالله» با «معاذ الله» تفاوت است. «اعوذ بالله» یعنی «من پناه میبرم.» «معاذ الله» یعنی «او پناهگاه است.» یعنی «من حتی پناه بردنم ازم نمیآید. همینم ندارم. همین قدم ازم نمیآید که بخواهم پناه ببرم. اگر پناه بردم هم، او پناه داده است.» این توحید ناب است. توحید ناب است که آدم را نجات میدهد.
این لب دین. این آن حس که اگر کسی بهش رسید، «مَن دَخَلَ حِصنی اَمِنَ مِن عَذابِی.» «کلمة لا اله الا الله.» «حصن من دخل حصنی امن من عذابی.» این کلمات «لا اله الا الله» فقط تلفظ که نیستش. بن سلمان، عبدالله اردن هم میگوید «کلمة لا اله الا الله.»
حقیقتی که در جان باید بنشیند. چرا خطبه فدکیه بخش عمدهی حقایق توحیدی و این معارف [است]؟ یک نکتهی جدی هم که اینجا هست، این است که درمان ما با این معارف است. فاطمه زهرا چرا شروع میکند خطبه فدکیه را با این معارف؟ از توحید شروع کردن و یک دور دینشناسی گفتن. مثلاً از وقت فاطمه زهرا در آن خطبه سهچهارمش به همین حرفها گذشت. که به قول ما یک واحد معارف دین بود دیگر. یا باید معارف حضرت زهرا آنجا تعلیم میدادند. آخرهایش بحث سیاسیشان بود. «اول بگویید دیگر.» نه، مسئله این است که بیمار را باید با معارف درمان کرد. بیمار را باید با ذکر درمان کرد. نیامده که فقط نطق سیاسی کند. تریبون مجلس که نیستش که نسخهی پیش از دستور [بدهد]. فاطمه زهرا سلام، طبیبهی سلامت است. آمده درمان کند. دستور [بررسی] ریشهی مرض. ریشهی مرض چیست؟ شرک. نفاق هم محصول شرک است.
آن توحید باید قوی بشود. اولاً پایههای استدلالی و فکریاش. دارد پیچها را سفت میکند. اینها باید اول محکم بشوند به چیزهای دیگر. «آقا، وضع مردم خوب بشود، خودشان فلان [متدین میشوند].» اینها توهم است، اینها شعر است. البته مردم خوب بشوند، ولی این نیستش که اینها برایشان خوب بشود، متدین میشوند. نیاوران: «همه از تو هر خانهای صدای روضه و [یا الله] بلند باشد، فاطمیه نیست. الان کریسمس کی چیست؟ مسافرت ژانویه. در تجریش و اینها، ژانویه از پایین فاطمی است.» شعری که: «آقا، مردم شکمشان سیر باشند، خودشان نماز میخوانند.» اثر دارد؟ بله. به این نیست [که] این علت ایمان نیستش. سلامت فکر میخواهد، سلامت دل میخواهد. دل باید سالم باشد.
و منافقین نانشان در بیمار کردن مردم است. نکتهای است. هم بیمارند، هم بیمار میکنند، هم از این بیماریها سود میبرند. و تا وقتی بیمارها باشند، اینها هستند. اینها نمیآیند بیماریها را درمان کنند. مثلاً اگر به یک پدیدهای مثل مثلاً بیحجابی که یک بیماری اخلاقی رفتاری [است]، این اصلاً دنبال این نیست که این درمان بشود. واسه همین، روز به روز منافقین لجنتر میشوند، روز به روز کثیفتر میشوند، روز به روز وقیحتر میشوند. چرا؟ روز به روز حیات منافقین در انتشار ویروس، در انتشار میکروب است. عامل میکروب است، عامل ویروس.
اینها را من آمدم. «زبان اینها باشم؟ باشد، زبانشان باش، درمانشان هم باش.» «طرحت برای درمان اینها چیست؟ برای درمان؟ فقط برای زبان؟ زبانی دارد برای نطق و حمایت از اینها.» اصلاً به عنوان بیماری به این نگاه نمیکند. چون خودش بیمار است. کسی بیماری را میفهمد که خودش سالم باشد. کسی بوی پیاز را میفهمد که نخورده باشد. خیلی در اینها حرف است. خیلی در اینها نکته است.
منافقین حیات سیاسیشان در این است که مردم متدین نباشند، مردم موحد نباشند، خلوص ایمانی نباشد. از یک طرف هم که خب، قلباً تمایل دارد، وابستگی دارد، همزادپنداری دارد با بیماران. آن قدرتی هم که دارد، میشود یک اهرمی برای بها دادن و فرصت دادن به بیمار.
پنجهزار تایی که همین تازگی (واژهی عمادی بحثی بود)، ریشههایی هم داشت که اصلاً این بحث مطرح شد که این پنجهزار تایی که در آموزش و پرورش، بفرمایید، رد صلاحیت، اول پنجهزار سال [نبود] رد صلاحیت کرده. و دولت قبل که تازه اینها که رد صلاحیت کرده بود، دیگر خیلی حاد بودند. یعنی معنایش این نبوده که آنهایی که تأیید صلاحیت شده بودند، حزباللهی بودند، خیلی مشکل داشتند. اینها دیگر خیلی دیگر مثلاً... یعنی این پنجهزار تا، مدل مثلاً افرادی بودند که طرف رفته بود پیج اینستاگرامش، کلاً مکاشفهی عریان، صد تا عکس عریان از خودش گذاشته. «معلم بشود؟» شما دیگر نه. دیگر فقط خداوکیلی، دولت جدید محترم آمده، گفته: «همهی پنجهزار تا برگردد.»
بفرما عزیزان دل من! مدرسه، مدرسه، مرکز انتشار ویروس. اینجا اگر ویروس را انداختی، میماند. این تا سالها میماند. معلم فاسد تا سالها کار میکند برایت. مدرسه خراب. طرح جدی برای مدرسه [نیست].
حالا ما حواسمان نیست. ما چسبیدیم به قیمت بنزین و گاز و قطعی برق. خیلی مسئله جدیتر از این حرفهاست. احتمالاً ریشهی فتنهی بعدی در مدرسه باشد. کما اینکه در فتنهی قبلی هم خودش را نشان داد که هم ۱۴۰۱ داستان مدرسه بود، هم بعدش این قضایای بوهای چیچی بود در مدارس و اینها. جدی دشمن ما بسته روی مدرسه.
بیشتر از این هم دارم که فعلاً نمیپردازم بهش. کسانی باید احساس خطر بکنند که خود آنها معمولاً بیمارند. «عالمت خفته و تو هم خفته / خفته را خفته کی کند بیدار؟»
دردهایمان یکی دو تا نیست. «اگر دردم یکی بودی، چه بودی؟» [ادامهی شعر: "ور دردم یکی بودی چه بودی، و این دم دهمش و ز غم آزادی"]. دردهایمان زیاد [است]. که اینها همش آخرش برمیگردد به مرض خود من دیگر. منم که بیمارم دیگر. همه اینها جلوهی بیماریهای من است دیگر. این میشود آن جلوهی بیرونی بیماری.
خوب، وعده کرده بودیم سورهی مبارکهی احزاب. عرض کردم آیات ترسناکی است. من هم انرژی ندارم، چون این بحث باید با هیجان و فریادی گفته بشود. آیات خوانده بشود که من خیلی توانش را ندارم. حالا یک مقداری این آیات را یک اشاره و مروری بهش میکنیم. انشاءالله اگر توفیق باشد، یک وقتی باید به بحث خود جنگ احزاب و سورهی احزاب به طور جدی پرداخته بشود.
یکی از آن وقایع بسیار مهم داستان جنگ احزابی است که امروز واقعاً شرایط ما، خصوصاً کشور ما (حالا کل جهان اسلام از یک جهت، و خصوصاً کشور ما) شرایط، شرایط جنگ احزاب است. هرچی بود و هرکی بود، آمده وسط. همه پشت به پشت هم دادند. یهود و قریش. همه و همه بر حسب ظاهر هم خب، امکاناتشان تکمیل است. شما چیزی نداری. تهش این است که باید چاله بکنی، بروی در چاله. انشاءالله بکنی که راحت بهت نرسد. دستهی برتر که نداری بر اساس امکانات ظاهری.
بخوانم، عرض بکنم خدمتتان. حالا چقدر برسیم بحثش مطرح بشود (البته شما هم خب قاعدتاً خیلی شاید کشش اینکه بخواهد بحث طولانی باشد، نیست). حالا مقداری نکاتی عرض بکنم. حیفم میآید که با این مقدار بحث این موضوع را ازش رد بشویم. انشاءالله یک وقتی مفصلتر به این موضوع بپردازیم.
سورهی مبارکهی احزاب، آیات ۹ به بعد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ.» «ای مؤمنان، یادتان بیاید این نعمتی که میخواهم بهتان بگویم.» «إِذْ جَاءَتْکُمْ جُنُودٌ.» سپاهیانی دست به دست هم دادند، آمدند سمت [شما]. آمریکا و اسرائیل و ناتو و ترکیه و تحریر و شام و عربستان و مصر و اردن، همه پشت هم.
حالا اینکه تیرها مستقیم در آسمان شما دیده نمیشود، دلیلش این نیستش که وسط جنگ نیستید. صدا خمپاره در خانهتان نمیآید، معنایش این نیست که وسط جنگ نیستید. دشمن درگیر در یک مسافت دورتری است با شما، ولی آنی که دارد میزند، دارد شما را میزند. همان اول بسم الله. حالا این سر از تخم درآورده، هیچکس همه جا به حسابش نمیآورد. فعلاً درآمده. میگوید: «من هدفم تهران است.» بچه دارد میجنگد. ما جدی نمیگیریم. دعوا سر ماست. بعد تازه آنجا دعوا سر ماست. چهار نفر هم که پا میشوند میروند آنجا دعوا را خاموش کنند. «برای چی ما باید بریم تو سوریه چهکار کنیم؟» باید تمبر بسازیم از روی اینها. بنا دارم مؤدب [باشم].
«فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ رِيحًا وَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا ۚ وَ کَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا.» «ما به سمت اینها باد فرستادیم و جنودی فرستادیم که اینها نمیدیدند. به آن کارهایی که میکنید، بیناست.»
«إِذْ جَاؤُوکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ.» «اینها از بالا و از پایین آمدند سر وقتتان. جلو، از عقب، از چپ و راست.» این باز میشود یک جنگ معقولی. جنگی که از بالا و پایین آمدند یعنی چی؟ دشمن از پایین؟ پایین دشمن میآید یعنی از کجا؟ دقیقاً دشمن پایینتان آمد؟ از بالا و پایین.
«وَ إِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ.» «چشمهایتان دیگر تار شده بود، چشمهایتان دیگر کجومعوج شده بود.» «وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ.» «قلبهایتان آمد در دهانتان.» امیر [میگوید]: قشنگ همین مثالی که ما در فارسی میزنیم که «قلبم آمد در دهنم»، دقیقاً قرآن همین را اشاره کرده.
جالب است که تاریخدانها آنقدر قضیه را با غلظت نقل نکردند. مثلاً سیرهی ابن اسحاق که این [قضیه] را آنقدر با غلظت نقل نمیکند. قرآن تأکید دارد بگوید خیلی اوضاع خراب بود. دلها به گلو رسیده بود. قرآن همه طرفها را دارد میبیند، ظاهر و باطن همه را دارد میبیند، گزارش میکند دیگر.
«بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا.» اول جنگ احزاب چند تا نکته دیگر. لااقل اولش بگویم بعد فهم [اینکه] چی بود داستان.
خب، این جنگ همان جنگ خندق است دیگر. جنگ احزاب همان جنگی که پیغمبر فرمودند: «امروز همه اسلام در برابر همه کفر قرار گرفته.» «الإسلامُ کُلُّهُ عَلَی الکُفرِ کُلِّهِ.» این آن جنگ موجودیتی اسلام بود. رهبری فرمودند: «الان در جنگ موجودیتی هستیم.» قضیهای که دیگر واقعاً کار تمام [بود]. یا کار ما، یا کار دشمن. کار یکی تمام بود.
جنگ احزاب بود. اگر [ما] بزنیم، کار دشمن تمام بشود؟ اگر میزدیم، کارمان تمام نبود. یعنی یا میخوردیم، کارمان تمام بود، یا میزدیم، کارمان تمام نمیشد. شرایط جنگ احزاب این بود. نه اینکه اگر بزنیم، کار دشمن تمام میشود. اینها بیست هزار نفر لشکر تدارک دیدند و مسلمانان کل لشکرشان سه هزار نفر. بیست هزار تا به سه هزار. تازه این سه هزار تا با زن و بچههایشان بود و هیچ سد دفاعی نداشتند، غیر از اینکه یک چاله بکنند که اینها میخواهند همینجوری بیایند، یکهو همه سر ما خراب نشوند، در چاله بروند. فقط یک چاله داشتند، خندق.
تنها چیزی که به ذهنشان رسید که این هم طرح سلمان بود دیگر. کندک فارسیاش، کندک عربیاش میشود خندق. همین هم با یک بدبختی شبانهروز کندند. آنقدر اوضاع خراب بود. حالا از جهت شرایط اقتصادی و اینها (حالا شرایط امنیتیشان آن بوده، اقتصادی که تعطیل). برای اینکه جان داشته باشند که بتوانند فقط خندق بکنند. پیغمبر که پیغمبر بود، سنگ میبستند به شکمشان که این وضعیت معدهشان یک [کمی] از توان بیفتد. کمربندشان را سنگ میبستند که مثلاً یک کم اینجا فشار بدهد، این جای معده پر. کار معده پر و لااقل در بدن انجام بدهد.
نمیفهمیم اینها را. از جهاد پیغمبر چیزی سر در نمیآوری. تمام این چهل سال را مثلاً یک روز [در] جهاد پیغمبر نمیشود. خیلی عجیب بوده واقعاً.
این هم آقا، دیوار دفاعی به حساب نمیآمد. فقط دو تا حفره مهم داشت. یکیش این بود که میخورد [به منطقهای]؛ یکی از این حفرهها به آن طرفی که یهودیها بودند که راه بسته بشود، اینها نیایند. یک حفره دیگر هم داشت که این برای این سوارکارهای ماهر بود. اینها میپریدند ازش، میآمدند این سمت. از این حفرهی دوم. یعنی از یک طرف احساس خطر بود که یهودیها بیایند (حفره این بود). از یک طرف هم احساس خطر بود که سوارکارها بیایند.
از سوارکاران فقط اینها امیدشان به این بود که مثلاً یک طوری این چاله را کندند که مثلاً صد تا سوارکار نمیتوانند بیایند، مثلاً ده تاشان میتوانند. در حالی که اگر یک دانه سوارکار درست حسابی میآمد، کار اینها تمام بود. که دقیقاً یک دانه هم آمد. که کی بود؟ عمر بن عبدوُد.
این پرید، آمد. این خودش یک نفری یک لشکر بود. حالا چیزهایی هست در تاریخ نقل شده در مورد عمر بن عبدوُد. گفتند: «یک تنه حریف هزار نفر میشد.» جنگیده بوده یک نفر با هزار نفر. عمر بن عبدوُد گفتند که در سفری که یک کاروان با [او] بود، چند صد نفر راهزن میریزند سر اینها. عمر [بن عبدوُد] به همراهانش میگوید که: «همه فرار کنیم، من تنها میمانم و اینها.» همه میروند و این یک دانه چند صد تا راهزن را با هم میزند و برمیگردد. چند صد تا، یک نفر!
شرایط جنگ احزاب اینجوری بود که آقا، این سه هزار تا در برابر آن بیست هزار تا، یک چند صد تا از سوارههایشان میآمد اینور، تمام. شما هیچی نداشتیم با اینها بجنگیم. اصل کاری هم آمد، عمر بن عبدوُد آمد و برگشت به اینها گفتش که: «کی میآید با من بجنگد؟» رجزخوانی کرد.
و پیغمبر به اصحاب رو کرد (خیلی این صحنهها، صحنههای فوقالعادهای است). من واقعاً هر وقت این بخش تاریخی را میخوانم، هی حسرت میخورم که باید ما روزی ده تا فیلم سینمایی، ده تا انیمیشن، ده تا [سریال]، هی از این چیزها باید ببینیم، هی باید از این چیزها ساخته باشند. هی پشت هم [حرفهای] شرور [؟]. چرت و پرت با پول این ملت، امکانات محدود. چرت و پرت پشت چرت و پرت. این شبکهی خانگی! شبکهی خانگی! شبکهی خانگی بهتر است! این هم که قوز بالا قوز [است]. بدبختی بیشتر.
پیغمبر رو کرد به مسلمانان، فرمود که: «کی میرود با این بجنگد؟» حالا یک نفر از آنها آمده، اینها سه هزار نفر این طرفاند. هیچکس بلند نشد.
اینجا عمر بن خطاب (نقل تاریخ این است) میگوید که وقتی پیغمبر به ما گفتش که یکی پاشود برود، تعبیر این است. میگوید که: «ما همه آرزو میکردیم کاش زمین دهان باز کند و همه را یکجا ببلعد! آنقدر خار و خفیف و ذلیل نشویم که سه هزار نفر اینور نشستهایم، یک آدم از آنها آمده، هی میگوید پاشید بیایید دیگر، فلان فلان شده!» هیچکس پا نمیشد. نشسته بودند.
یکهو دیگر همیشه در این اوضاع، کار، کار کیست؟ «از جا بلند شو، بروم یا رسولالله!» دوباره رو کرد، فرمود: «کی میرود؟» دوباره همه ساکتاند، به هم نگاه میکردند. دوباره امیرالمؤمنین بلند شد: «یا رسولالله، من بروم!»
اینجا پیغمبر بغل کردند امیرالمؤمنین را. زره تن امیرالمؤمنین کردند. یک نگاه جانانه بهش کردند. پیشانیاش را بوسیدند. فرمودند: «انبر!» خیلی این تیکه اصلاً صحنههای فوقالعادهای است. راهی که از امیرالمؤمنین به میدان دیدند. تمام صورت پیغمبر پهنای اشک [بود]. رو به خدای متعال دارد میگوید: «خدایا، ما همین چند تاییم! لا اله الا الله [اگر] شکست بخوریم، تمام است. روی کرهی زمین کسی لا اله الا الله نمیگوید.»
«هفت امیرالمؤمنین.» امیرالمؤمنین کلاهخود داشت. عمر بن عبدوُد نفهمید، نشناخت. گفت: «کی آمد؟ کی هستی بچه جان؟» «چه فرقی میکند من کیام؟» گفت: «میخواهم بدانم با کی دارم میجنگم.» فرمود: «علی بن ابیطالب.»
گفت: «از بچههای عبد منافی؟» فرمود: «بله، علی بن ابیطالب، عبدالمطلب.» گفتش که: «آها، شناختمت. تو که خیلی بچهای! حیفی. من دلم نمیآید تو جوان به این سن و سال را بکشم. برو بگو عموهایت بیایند. بزرگتر هست.» «با این سن و سال پاشدی آمدی؟ بیست و خردهای سال [داری]!» امیرالمؤمنین [فرمود]: «من دلم نمیآید تو را بکشم.» ولی [عمر گفت]: «من دلم میآید تو را بکشم.»
اینجا عصبانی شد عمر. حمله کرد به امیرالمؤمنین. زد. یک ضربه زد، سپر امیرالمؤمنین نابود شد. یک ضربه هم زد در کلاهخود امیرالمؤمنین. کلاهخود شکاف برداشت. رفت، فرق سر شکافته شد. که این ذوالقرنین [است]، دو تا شکاف دیگر. یک شکافش اینجا بود، یک شکاف هم که به دست ابن ملجم.
امیرالمؤمنین فرمود: «آن ضربه که به سرم وارد شد، احساس کردم تمام دنیا را در سرم کوبیدند. آنقدر ضربهی این دست قوی بود و آنقدر به سر من ضربهی محکم وارد شد.» خودش را جمع کرد، یک حمله کرد، زد. همراه [او] شنیدید دیگر. عمر افتاد زمین و حضرت نشست روی سینهاش.
یکهو دیدند امیرالمؤمنین بلند شد لحظهی آخر که میخواست کارش را تمام کند. که بعدها وقتی پرسیدند، نقل میکنند که «چرا آنجا کارش را تمام نکردی؟» فرمود: «به مادرم توهین کرد.» [پرسیدند]: «خوب [این دلیل بود]؟» فرمود: «احساس کردم اگر ضربه بزنم، میخواهم انتقام توهین را بگیرم. آرام شدم، به خاطر خدا بکشم.»
بعد، بعداً گفتند: «بابا، این کلکسیون جواهرات بود. چرا غنیمت برنداشتی؟» دو تا جواب داد حضرت. باب یک روضهای است. یکیش فرمود: «من برای غنیمت نرفته بودم، من برای پیغمبر رفته بودم.» یکی دیگرش هم این بود، فرمود: «بزرگ قومش بود. نخواستم در برابر قومش عریان بشود.»
باید باشی شب عاشورایی به این بحث بپردازی که وقتی خواهر عمر بن عبدوُد آمد عزاداری کند، دید دست نخورده به غنیمت [است]. گفت: «میخواستم گریه کنم، ولی دیدم کریمی کشته تو را. باید شاد بشوم به دست همچین کریمی کشته شد.» دست به هیچ کدام از این [غنایم] (اینها هر کدامش چقدر قیمتش بود) دست نزده. تحقیرت نکرده در برابر قومت. چقدر حرف در این است! این شد داستان عمر بن عبدوُد.
وقتی برگشت، پیغمبر به او فرمود: «این یک ضربه که به عمر زدی، معادل عبادت تمام خلایق جن و انس از اول خلقت تا آخر خلقت بود.» میخوردیم، تمام بود. عمر علی را میزد. کسی که جرئت نکرده بود بیاید جلو، علی را میزد. دیگر هم کسی جرئت نمیکرد. تمام بود. این حصار را میشکست. آن جو روانی که میافتاد در مسلمین. راه را هم که وا میکرد، بقیه میآمدند، قلع و قمع میکردند. کار تمام بود. ورق برگشت با این ضربهی امیرالمؤمنین.
ولی اوضاع خیلی به هم ریخته بود. شرایط طوری بود که همه خودشان را باخته میدیدند. البته در این چند روز خیلی اتفاقات عجیبی رخ داد. چرا فرصت نشد این جلسه بهش بپردازم. کلی پیغمبر معجزه نشان داد در این داستان خندق. شکم اینها را سیر کرد. چه اتفاقاتی رقم خورد.
اینجا کل این مسلمانان خندق را حضرت با یک پیاله غذا داد. در خانهی جابر بن عبدالله، خانمش به جابر گفته بود: «پیغمبر خیلی گرسنه است. وعدهی غذا. پیغمبر بیاید خانهی ما.» پیغمبر هم تمام این اهل خندق را برداشت با خودش آورد. [خندید] یکهو در وا شده. پیغمبر و یک لشکر آدم.
همسر جابر برگشت گفت: «باز کار صورت دادی [؟]؟ بهت گفتم پیغمبر تنها دعوت کن.» [جابر] گفت: «بابا، من پیغمبر را گفتم شما دعوتید. پیغمبر همه را برداشتند، آوردند.» حالا او هم زن باصفا [بود]. گفت: «آها، پس پیغمبر آورده، دیگر غصه نیست. حله.»
فتنهها ایمان خودش را نشان میدهد. که پیغمبر: «شما برو کنار، فقط همین کاسه را به من بگو کجاست.» یک چیزی انداختند روی کاسه، شروع کردند کشیدن. همه آمدند ظرف آوردند. پیغمبر از توی همان کشید. تازه تهش کلی ماند.
اینها را نشان داد پیغمبر که اگر یک کمی هم ترس و چیزی هست، ببینید بابا این پیغمبر است. بابا این قرآن وقتی میخواهد بگوید: «من بهتان روزی میدهم، من غنیتان میکنم.» میگوید: «أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ.» «شماها را با پیغمبر، هم شماها را غنی میکنم، هم پیغمبر.» فرمود: «هم من غنیتان میکند، هم پیغمبر.» خیلی بین این دو تا فرق است. یک وقت میگوید: «خدا هم شما را غنی میکند، هم پیغمبر.» [و یک وقت میگوید]: فرمود: «هم خدا شما را غنی میکند، هم پیغمبر.» یعنی آدمی که بین شماست، ظرفیتش این است. این همانقدری که خدا میتواند غنی کند، میتواند غنی کند. «پیغمبر از نان شبت میترسی؟» خیلی حرفها!
ولی آقا ترسیده بودند. «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا.» نکتهی عجیب قرآن اینجا، در این آیات، این است: «تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا.» جمعش کنم، خسته نشوید. فکرهایی آمد در سرتان. کسی نفهمید دیگر. اینها دیگر کار خداست دیگر. میفهمد اوضاع که آنطور شد. خیلی میدیدم. حواسم بود. چهها دارید با خودتان فکر میکنید. او چی با خودتان نمیگویید که در آیات بعد یک اشاره بهش میکند که: «مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا.» یک اشاره به مطلب آنهایی که منافق بودند و بیمار دل بودند. برگشتند گفتند: «اینها ما را...» حالا من مؤدبانهش باید بگویم دیگر. «اینها ما را سر کار گذاشتهاند. یک مشت معاذالله [حرفهای] شرور به ما گفته بودند.»
حالا در همان اوضاعی که پیغمبر سنگ بسته به شکمش، یک جا سلمان رسید به یک سنگی. سلمان خیلی قوی بود. هرچی کلنگ زده بود، سنگه نشکسته بود. پیغمبر آمد. یک کلنگ زد، یک جرقه زد. دومی را زد، جرقه زد. سومی را زد، شکست. بعد جرقه اول را که زد، فرمود: «این فتح شام بود.» جرقه دوم که زد، فرمود: «این فتح یمن بود.»
علامه در «المیزان» نقل میکند، میفرماید که: «منافقین در گوش هم میگفتند: «ما توالت نمیتوانیم برویم! خلاصه، ما توالت با امنیت نمیتوانیم برویم. این حالا دیگر تعابیر [را] نمیتوانم به کار ببرم. این فلان معاذالله. سنگ هم به شکمش بسته، گرسنگی میمیریم. یمن را فتح میکنیم، شام هم فتح میکنیم. بیستوپنج سال آینده را درک نخواهیم کرد.»
روزگار ماست دیگر. دلار هفتاد تومان. شاخ و شانه میکشیم برای استایل آمریکا. کشتی تایتانیک نابود خواهد شد. خنده ندارد. واقعاً برای آدم مریض. تو خودت یک نگاه به خودت بکن. الان نسبت [به] پارسالت ببین شرایط چطور است. «کشتی تایتانیک هم [که] آمریکا [است].» «کشتی تایتانیک نابود میشود، شما آخوندها و جمهوری اسلامی با این بانک یارانهای که نمیتوانی بدهی... رئیسجمهورتان دارد میگوید بابا ما به افلاک رفتیم. کشتی تایتانیک هم آن! ما میمانیم، آنها میروند.»
رجز میخوانند. هی یک وعده گندهتر، کلفتتر. «فلان هم نابود میشود.» «سعودی هم میخواهد موشک بسازد.» «آن هم میافتد دست ما.» «اسرائیل هم [؟]. اقتصاد خودت را درست کن. بانکهایت را درست کن.» خنده ندارد. خود ماهایی که قلقلکی میآید برایمان. چه دل قرصی میخواهد!
بعد مردم ما چقدر خوبند که این حرفها را از رهبری میشنوند، قبول میکنند. آن زمان از پیغمبر میشنیدند، قبول نمیکردند. خیلی حرفها! این است که آدم دلش به این مردم قرص میشود. آقا فرمودند: «بیست و پنج سال، اصلاً حرفی تویش نیست.» پیغمبر هم بفرما. رئیسجمهور داشتیم میگفت خود پیغمبر خدا.
«هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا.» «خیلی فکرها با خودتان میکردید که ما را برداشتند، آوردند و کلی بهمان [حرفهای] شرور گفتند و فریبمان دادند و پدرمان را درآوردند و خدا ما را آورد اینجا به بادمان بدهد.» «وَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا.» «خیلی زلزله شد. تکان خوردید حسابی. لرزیدید بد.»
«وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ: «مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا.»» اینجا منافقها و بیمار دلها برگشتند، گفتند: «مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا.» که بعد بهانه تراشیدند که وقتی به اینها گفتند: «خب، برو بجنگ!» گفتند: «نه، بُيُوتُنَا عَوْرَةٌ.» «خانهمان اوضاعش ناجور است.» بهانهتراشی و توجیه. و دیگر آیات بعد مفصل به این بحث میپردازد. خیلی بحثهای قشنگی دارد که دیگر فرصت نیست بیشتر به اینها بپردازیم.
اینجا آن شرایطی است که آدم خودش را نشان میدهد که وضعش [چیست]. بیماریها، تردیدهایی که انباشته شده، اینجا خودش را نشان میدهد. شرایط فتنه، مدل عرض کردم.
یک وقت دیگر بیمار دل، وقت هزینه خودش را نشان میدهد. میبیند آقا خیلی خیلی خرجمان رفت بالا. و اصل خرجش این است که کار به جان من [میرسد]. دیگر میمیریم. دیگر آقا، داریم میمیریم دیگر. دیگر چی میخواهیم؟
دیگر ما به این وضعیت جمهوری اسلامی نرسیدهایم. میرسیم البته. اگر بر اساس سنتهای الهی اگر پیش برویم، به اینجا میرسیم. همه دارند میمیرند. نه اینکه گرسنگی، فقر. ماشین نمیتوانم بخرم، پراید گران شده. همهمان داریم میمیریم. نه، همهمان گشنهایم.
من یک تعداد دارم. میآیم داعش. یک تعداد بودند. اصلاً داعش بادش هم به ما نخورد. داستان سفیانی یک جوری است که احساس میکنی همهمان داریم میمیریم. بادش میخورد، قشنگ میگیرد. جنگ وارد کشور بشود. برای کشور درگیر میشود. بین اینها تفاوت [است]. کشور درگیر میشود، کامل درگیر میشود. [اوضاع] بهکل ناامن میشود. یا هرچی.
من با آن بحثها کار ندارم. به هر حال سنت الهی این است: مرگ را با همه وجودت حس کنی. اینجور امتحان میکنند. اینجا معلوم میشود چقدر قبول داری، اعتقاد داری. نه ورزش [ورزش] مرگ معمولی. چشمهایت را ببندی، بیفتی. نه. حسابی از آن مرگها که عمر بن عبدوُد میآید، میکند، میزند، میبرد. مدل دست عمر بن عبدوُد افتادن.
این مدلی بعضی [جاها]، انترنمنترنها [؟]، اوستایشان میآید سر هدف. «من شماهایید. غزه و حماس و اینها چهکار دارند به شما؟ این حرفها را کردی در دهن اینها.» یک کوچولویش را ۱۴۰۱ یک کوچولوی خیلی کوچولو کوچولو در کف خیابان میدیدیم دیگر. کاری که با آرمان روحالله عجمیان. گردن و این داستان.
این شکلی را داریم. خیلی مرد میخواهد در آن صحنه. روزگار سقیفه هم همچین حالتی بود. یعنی قشنگ همه سینه به سینه شدند با حضرت عزرائیل. اینجا حرف از علی زدن خیلی خرجش بالاست. میگویند سر میبرند. شوخی ندارد.
تا دیروز «مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلیٌّ مَولاهُ...» همه آمدند. ما هم دست [دادیم]. خرج ندارد که. شیرینی هم پخش میکنند، شربت هم میدهند. کسی باورش نمیشد شربت شیرینی غدیر یکهو به سقیفه بکشد. که جرئت [نکردند].
اینکه فاطمه بود، اینطور شد دیگر. از فاطمه محترمتر و معتبرتر [که نیست]. من سختم میآید یک کمی با گستاخی روضه بخوانم. امشب شرایطی که فاطمه زهرایی که همیشه ساکت بوده و همیشه محترم بوده، یک کلمه حرف زد، با تازیانه ریختند سرش.
اینکه فاطمه بود، این شد. من حرف بزنم چی میشود؟ این چهل نفر بیایند، در را آتش بزنند، از در رد شوند. علی را بگیرند، بکشند و ببرند، با طناب بکشند و ببرند. دیگر جا برای کی میماند که بخواهد حرف بزند؟
یک روزی علی رفت در شکم عمر بن عبدوُد. بقیه جان گرفتند. امروز روزی است که دست و بال علی را بستند. به مراتب از روز احزاب سختتر است و ترسناکتر است. آن روزی که همه کم آوردند، علی زد به میدان، ورق را برگرداند. امروز روزی است که علی هم شمشیرش غلاف است. یک نفر فقط توانست بیاید وسط. فاطمه بود.
چه کردند باهاش؟ بابا، دختر پیغمبر است. زن محترم. بابا، این خانم باردار است. مراعات اینهایش را بکنی. کار به اینجا رسید. فرمود: «لااقل احترام اینکه بچهی پیغمبرم، نگه دارید. بابام...» یعنی: «به خاطر حرف من اعتنا کنید. بگویید این بچهی پیغمبر است.» کی امتیازات فاطمه را داشت بیاید وسط؟
خیلیها خیال میکردند با این امتیازات تمام میشود، ورق برمیگردد. یکهو دیدند بابا! این که فاطمه بود، امتیازات یک دانه را هم کسی ندارد. زن محترم، دختر [پیغمبر]. به این همه پیغمبر جلوی مردم به این بانو احترام گذاشت. بعد هر نماز پشت در خانهاش سلام داد. هر وقت فاطمه وارد میشد، «قَامَ إِلَیْهَا.» خیلی تعبیر قشنگی است. خیلی تعبیر «قَامَ إِلَیْهَا» معنایش این نیست که جلو پای فاطمه بلند شد (یعنی فاطمه بیاید برسد به پیغمبر، پیغمبر بلند شود). نه، «قَامَ إِلَیْهَا»؛ تا فاطمه آمد، پیغمبر بلند به سمتش میرفت. خم میشد. پیغمبر دست او را میبوسید. نه اینکه دست او را بالا بیاورد.
این فاطمه است. این. این دستهایی است که زیر تازیانه افتاده. این آن دستهایی است که پشت در گذاشته. کسی تو [به خانه] نیاید. که دومی میگوید: «آنچنان با تازیانه زدم، دو تا دستها افتاد.» دیگر فاطمه [باهاش] این کردند، با بقیه چه میکنند؟ این که علی بود، اینطور با طناب کشیدند، آوردند. چی میشود؟ واقعاً خدا نیارَد این فتنهها را. ما اوضاعمان چطور میشود در این فتنهها؟ چه کردند؟ چه کردند؟
چقدر درد کشید مادرمان! چقدر سختی کشید! «عَلِيَّ مَصَائِبُ لَوْ أَنَّهَا صُبَّتْ عَلَى الْأَيَّامِ لَصِرْنَ لَيَالِیَا.» این شعر از فاطمه زهرا [است]. فرمود: «باران بلاها طوری سر من ریخت که این بلاها اگر سر روزها میریخت، همه روزها شب میشدند. لَصِرْنَ لَيَالِیَا.» کاری با من کردند که روزها شب میشد. با لیلةالقدر چه کردند که اگر با روزها اینطور میکردند، همه شب میشد؟ با «سلام هی حتی مطلع الفجر» چه کردند؟ با مظهر سلامتی چه کردند؟
یک طوری بیمار بود، ساعتی یک بار غش میکرد. فدای دردهای تو مادر! فدای حال پریشانت مادر!
شب آخر. چه شب عجیبی است. چه شب سختی است امشب برای امیرالمؤمنین و بچهها. از یک جهاتی شبیه شب عاشوراست دیگر. شب عاشورا حال زینب چطور بود؟ امشب حال امیرالمؤمنین هم [مثل اوست]. با این تفاوت که امام حسین هی برمیگشت، دلداری میداد به زینب. ولی فاطمه هی یک چیزهایی میگفت، جیگر علی آتش میگرفت.
مرحوم هربلی در «کشف الغمه» روایت میکند. بخوانم این روضه را. این مقتل. انشاءالله که برسانیم با دلمان خودمان را امشب به منزل امیرالمؤمنین. از ما همینقدر بپذیرد مادرمان. میداند ما اگر بودیم... امید داریم... ما که اوضاعمان خراب است، ولی امید داریم. هرجور بود بالاخره میآمدیم دیگر. محکم نمیتوانیم بگوییم وایمیستادیم، دفاع میکردیم، ولی به هر حال یکجور وایمیستادیم. یک دو تا به ما بخورد. یکجوری وایمیستادیم، یک چهار تا سیلی هم به ما [بخورد]. دیگر لااقل بعید است. نمیدانم. موضعم محکم نمیشود گفت، ولی با این لطفی که به ما داشتند، آنقدری از خودمان احتمال این را میدهیم که آنجا دیگر واینمیستادیم فقط نگاه کنیم که روی زمین فاطمه خودش را بکشد به علی برساند.
به اسما امشب فرمود: «جبرئیل برای پدرم از آسمان کافوری از بهشت آورد. پیغمبر سه تکه کردند این کافور را. یک تکه را برای خودشان برداشتند. و ثُلثٌ لِعَلیٍّ؛ یک سومش مال علی. و ثُلثٌ لِیَ؛ یک سومش هم مال من است.»
بعد فرمود: «یا اسما، اعتنی بِبَقِیَّةِ حَنُوطِ والدی.» فرمود: «فلانجا از آن حنوط و کافوری که برای پدرم بود، بقیهاش مانده. فلانجا برو بردار بیاور. فَضَعِیهِ عِنْدَ رَأْسی؛ بگذار کنار سرم.» آورد گذاشت کنار سر فاطمه زهرا. روپوش را انداخت روی صورت فاطمه زهرا.
حضرت فرمودند که: «انتظرینی هُنَیَّةً؛ برو یک کم بیرون، منتظرم باش. یک کمی منتظرم باش. ثُمَّ ادْعِینِی؛ یک چند لحظهای که گذشت، برگرد بیا صدایم بزن. فَإِنْ أَجَبْتُکِ؛ اگر جواب دادم که دادم. وَ إِلَّا فَاعْلَمِی؛ اگر جواب ندادم، بدان أَنِّی قَدْ قَدِمْتُ عَلَى أَبِی؛ رفتم پیش پدرم.»
«فَانتَظَرَتْها هُنَیَّةً.» شبیه حال ابوسلت است دیگر. یک جورایی بهش فرمود امام رضا: «پشت در منتظر باش.» چقدر این مادر شبیه همه [است]. دو تا پاره تن پیغمبر. امشب این روضه را تقدیم کنیم به امام رضا علیه السلام.
[پیامبر] فرمود: «اگر صدا زد، جواب ندادم، بدان به پدرم ملحق شدم.» یک کم منتظر [ماند]. بعد [اسماء] آمد صدا زد: «خانم جان!» «فَلَمْ تُجِبْهَا.» مادر جواب نداد. صدا زد: «یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى!» «دختر پیغمبر!» جواب نده. «یَا بِنْتَ أَکْرَمِ مَن حَمَلَتِ النِّسَاءُ!» جواب نده. «یَا بِنْتَ خَیْرِ مَن وَطِئَ الْحَصَا!» جواب نده. «یَا بِنْتَ مَن کَانَ مِن رَبِّهِ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَى!» جواب [نداد].
«فَکَشَفَتِ الثَّوْبَ عَنْ وَجْهِهَا.» پیراهن را از صورت فاطمه کنار زد. «فَإِذَا بِهَا قَدْ فَارَقَتِ الدُّنْیَا.» دید مادر تمام کرد، تمام شد. «فَوَقَعَتْ تُقَبِّلُهَا.» اسما خودش را انداخت روی بدن مادر. هی بوسید، بوسید، بوسید. و میگوید: «یَا فَاطِمَةُ، إِذَا قَدِمْتِ عَلَى أَبِیکِ رَسُولِ اللَّهِ فَأَقْرِئیهِ عَن أَسْمَاءَ بِنْتِ عُمَیْسٍ السَّلامَ.» «فاطمه، رفتی محضر پیغمبر، بگو اسما بنت عمیس سلام رسانده.»
«فَبَیْنَا هِیَ کَذَلِکَ.» وسط این گیر و داری که اسما دارد عزاداری میکند برای فاطمه، «دَخَلَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ.» امام حسن و امام حسین وارد شدند. گفتند: «یا اسما!» دیدند مادر دراز کشیده. «یَا أَسْمَاءُ، مَا یُنِیمُ أُمَّنَا؟» «مادرمان هیچ وقت این موقع نمیخوابید. ساعت خواب مادرمان نیست.» [اسما] گفت: «والله، پسران پیغمبر، خواب نیست. قَدْ فَارَقَتِ الدُّنْیَا. مادرتان از دنیا رفت.»
امام حسن خودش را انداخت روی بدن مادر. هی میبوسید و میگفت: «یَا أُمَّاهُ، کَلِّمِینِی! مادر، با من حرف بزن. من همانیم که تو کوچه قبلاً [؟].» «فَارَقَتْ رُوحِی بَدَنِی. مادر، روحم دارد از بدنم جدا میشود. باهام حرف بزن.»
«وَ أَقْبَلَ الْحُسَیْنُ.» اربابمان آمد. امام حسین پاهای مادر را میبوسید. گفت: «یَا أُمَّاهُ، أَنَا ابْنُکَ الْحُسَیْنُ. من پسرت حسینم. کَلِّمِینِی قَبْلَ أَنْ یَنْسَدَّ قَلْبِی فَأَمُوتَ.» «دلم دارد تیکهتیکه میشود مادر. دارم میمیرم. باهام حرف بزن.»
مادر انگار خیلی یکهو رفت. خیلی بیخبر رفت. بچهها هم توقع نداشتند. یکهو مادر. آن آقا را یادته دیگر. علی بن ابیطالب در جنگ با عمر بن عبدوُد. حالا باهاش کار دارم. با این آقا در این لحظات کار دارم. ببین این آقا را ببینی، هم او است. ببین باورت میشود این باشد؟
اسما گفت: «پسران پیغمبر، انطَلِقا إِلَی أَبِیکُمَا عَلِیٍّ فَأَخْبِرَاهُ بِمَوْتِ أُمِّکُمَا.» «پسرها، بروید به پدرتان علی خبر بدهید، مادرتان از دنیا رفت.»
«فَخَرَجَا. فَإِذَا کَانَا قُرْبَ الْمَسْجِدِ.» این دو تا آقازاده دویدند بیرون. نزدیک مسجد که رسیدند، «رَفَعَا أَصْوَاتَهُمَا.» صدای گریهشان بلند شد. «فَتَدَارَکَهُمْ جَمِیعُ الصَّحَابَةِ.» همه اصحاب دورشان [جمع شدند]. «چی شده این دو تا آقازاده اینطور بلند جیغ میزنند، گریه میکنند؟»
«فَقَالُوا: «مَا یُبْکِیکُمَا یَا سِبْطَیْ رَسُولِ اللَّهِ؟»» «پسران پیغمبر، چرا گریه میکنید؟ لَا أَبْکَی اللَّهُ أَعْیُنَکُمَا.» «خدا چشمهایتان را گریان نکند. لَعَلَّکُمَا نَظَرْتُمَا إِلَى مَوْقِفِ جَدِّکُمَا فَبَکَیْتُمَا شَوْقًا.» «محراب پیغمبر را دیدید، دلتان برای پیغمبر تنگ شد، یاد پیغمبر افتادید، اینطور گریه میکنید؟»
گفتند: «لَا، [بَلْ] قَدْ مَاتَتْ أُمُّنَا فَاطِمَةُ.» «نه، مادرمان از دنیا رفت.» اصلاً اینها جواب صحابه را دادند، هنوز نرسیدند با امیرالمؤمنین صحبت کنند. مستقیم با امیرالمؤمنین صحبت نکردند.
امیرالمؤمنین شنیدند بچهها به صحابه گفتند مادرمان از دنیا رفت. «فَخَرَّ عَلِیٌّ عَلَى وَجْهِهِ.» با صورت خورد زمین امیرالمؤمنین. این همانی است [که] نشسته بود روی سینه [ی عمر بن عبدوود]. از پا در آمد اینجا. از پا در آمد. گفت: «بِمَنِ الْعَزَا یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ؟» با صورت خورد زمین. گفت: «من غصه تو را پیش کی ببرم؟ دختر رسولالله! کُنْتُ بِکِ أَتَعَزَّى.» «من همیشه دردها را پیش تو میآوردم. مایهی آرامش من تو بودی. درد تو را پیش کی ببرم؟ با کی درد دل کنم؟ این درد را به کی بگویم؟»
«فَفِی مَنِ اللُّذَاذُ مِنْ بَعْدِکِ؟» «بعد از تو دیگر با کی میشود درد دل کرد؟»
بعد اینجا این ابیات را خواند:
«لِکُلِّ اجْتِمَاعٍ مِن خَلیلَینِ فِرْقَةٌ / وَ کُلُّ الَّذِی دُونَ الْفِرَاقِ قَلِیلُ.»
«هر وقت دو تا رفیق با هم جمعاند، یک روزی از هم جدا میشوند. و هر آنچه جز فراق باشد، اندک است.»
«وَ إِنَّ انْفِقَادَ فَاطِمَةَ بَعْدَ أَحْمَدٍ / دَلِیلٌ عَلَى أَنْ لَا یَدُومَ خَلِیلُ.»
«اینی که بعد پیغمبر فاطمه را از دست دادم، نشان میدهد انگار دیگر من از این به بعد رفیقی ندارم.»
بعد اینجا فرمود: «یَا أَسْمَاءُ، غَسِّلِیهَا وَ حَنِّطِیهَا وَ کَفِّنِیهَا. وَ ادْفِنُوهَا لَیْلًا. وَ صَلُّوا عَلَیْهَا لَیْلًا.» «شبانه غسلش دادند، دفنش کردند.» جانم به فدای امیرالمؤمنین! چه حالی داشت!
حالا فردا شب بخوانیم. حالی که فردا شب دارد در این ساعتها، وقتی میخواهد مایهی انسش را، میوهی دلش را، چه میدانم چه تعبیری میشود به کار برد، همه جانش را، همه عشقش را زیر خاک میخواهد بگذارد. اینها میرود، اینها از جلو چشم امیرالمؤمنین دور میشود.
من یک روضهای را ببخشید. امشب هم طولانی شد. انشاءالله محمد آقا. یک جملهای را بگویم این دیگر عرض من تمام. شب شهادت بود. جای دوری هم نرفت. اگر یک کمی بیشتر گریه کردیم. مگر چند تا فاطمه داریم ما؟ مگر چقدر فرصت داریم برای مادرمان گریه کنیم؟ ابراز علاقه کنیم.
گفتند که وقتی امیرالمؤمنین پیغمبر را در پیراهن خودش غسل داد، فاطمه زهرا هنگام غسل حضور نداشت. این پیراهنی که در آن پیراهن غسل داده بود، امیرالمؤمنین پیراهن را آورد به حضرت زهرا نشان داد. صحنهی غسل را ندیده بود. تن [پیغمبر] را ندیده بود. پیراهنی را دیده بود که در آن پیراهن پیغمبر را غسل داده بودند. همین که فاطمه زهرا این پیراهن را دید، غش کرد. امیرالمؤمنین پیراهن را مخفی کرد. دیگر از جلو چشم فاطمه دور باشد. حال روحی فاطمه به هم نریزد.
این حال حضرت زهرا بود وقتی پیراهنی را دید که پیغمبر را درش غسل داده بودند. حالا من کار ندارم با اینکه امیرالمؤمنین فاطمه را غسل داد. پیراهنی که بر تن فاطمه بود، [امیرالمؤمنین] غسل [را] دید. بازوی کبود را دید. صورت کبود را. به اینها کار ندارم.
من کارم با این در نیمسوخته است که هی جلو چشم امیرالمؤمنین [بود]. حس امیرالمؤمنین چیست؟ هر بار به این در برسد، این خانههای روی در و دیوار را ببیند. این مسمار را ببیند. این میخ را. جانم به قربان تو یا امیرالمؤمنین! هر بار انگار این داغ برایش زنده میشود. هر بار میخواهد از این در رد بشود، یاد آن وقتی میافتد که داشتن میبردنش.
یک نگاه [کرد]. فاطمه بین در و دیوار [بود]. برخی گفتند: «با دشنه، عبایش را کندند، انداختند روی فاطمه.»
«وَ سَیَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.»
خدایا، به فضل و کرمت، به مظلومیت و عصمت فاطمه زهرا، فرج آقامان امام زمان را برسان. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، ارحام، ملتتمسین دعا، اموات این بیت، اموات این جمع را بر سر سفرهی با برکت فاطمه زهرا متنعم بفرما. اسرائیل، آمریکای جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت و طول عمر عنایت بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن.
بِالنَّبِیِّ وَ آلِهِ. رَحِمَ اللهُ مَن قَرَأَ الْفَاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوَاتِ.