این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
بیماردلان در میانه فتنه؛ از لغزش تا سقوط در ولایت شیطان [2:38]
ولایت یعنی اوج نزدیکی؛ تعریفی کاربردی از عمق المیزان [5:39]
تو بخواه، من فرمانبردارم؛ ولایت به زبان عشق و اطاعت [8:32]
از گاو شیرده تا نوکر حلقهبهگوش؛ تحقیر سعودیها زیر چتر ولایت کفار [10:25]
احرام خونین به علت برائت از کفار! ؛ روایت تلخ کشتار حجاج در سال 66 [17:41]
از اختلاف انصار تا ورود مهاجرین؛ چگونه سقیفه رقم خورد؟ [20:13]
وقتی حق در مسجد خطبه میخواند؛ کلامی فراتر از دعواهای شخصی و حزبی [26:27]
خلیفه دوم: نبوت برای قریش کافی است، خلافت برای دیگران [26:51]
یهودیان در عربستان؛ منتظران پیامبر (صلاللهعلیهوآله) یا توطئهگران نابودی؟ [28:30]
قانون تورات، داوری پیامبر (صلاللهعلیهوآله)؛ آزمونی برای شناخت منافقان [31:57]
هوای نفس؛ شکاف میان اهل ولایت و اهل فتنه [34:18]
وقتی دلها بیمار میشوند، جانبداری آغاز میشود [37:57]
خطبه فدکیه در برابر سکوت سنگین مردم؛ ندای مظلومیت در برابر حاکمیت مسلح [44:10]
"پسر ابوطالب، چرا سکوت؟"؛ کلامی که تلخی غربت را آشکار کرد [50:10]
من که بودم حرمتت را نگه نداشتند؛ علی جان، بعد از من چه میکنند؟ [57:43]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحثی که دیشب خدمت شما بزرگواران داشتیم، اشارهای بود به آیات ۵۴، ۵۵، ۵۶ و آیات قبل و بعد از آنها در سوره مبارکه مائده. این سوره از آخرین سورههایی است که بر پیغمبر اکرم نازل شده؛ شاید آخرین سوره بلندی باشد که بر پیغمبر اکرم نازل شده است. به یک معنا، آخرین حرفهایی است که خدا در قالب وحی با بشر زده. آخرین حرفها را اینجا زد که عمدتاً محور سوره مبارکه مائده، بحث ولایت است. آیات اصلی که در مورد ولایت امیرالمؤمنین است، در این سوره آمده. داستان غدیر، آیاتش در این سوره آمده. مباحث جدی نسبت به آینده، هشدارهایی که داده، خطراتی که پیشبینی کرده؛ به تعبیر علامه طباطبایی، آیات آخرالزمانی قرآن در سوره مبارکه مائده آمده است. خطراتی را، گرفتاریهایی را، اتفاقاتی را پیشبینی کرده. سوره مبارکه مائده، سوره مهمی است، خصوصاً از این جهت که مرتبط با ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام است.
عرض کردیم داستان فاطمیه چیزی جز قیام فاطمه زهرا برای تثبیت ولایت امیرالمؤمنین نبود و نیست. برای همین، مهمترین چیزی که باید در فاطمیه به آن پرداخته شود، همین موضوع ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام است.
بر اساس آیات این سوره، یک دوقطبی در ولایت میبینیم: یک طرف داستان، ولایت خدا، پیغمبر و امیرالمؤمنین؛ یک طرف داستان، ولایت کفار، حالا چه مشرکین و چه اهل کتاب که قرآن تعبیر میکند به ولایت یهود و نصارا و ولایت منافقین. حالا این دو دسته را هم در این سوره اشارهای به آن دارد، هم در سورههای دیگر. یک طرف داستان میشود حزبالله، یک طرف داستان میشود حزبالشیطان. ولایت خدا، پیغمبر و امیرالمؤمنین میشود حزبالله؛ ولایت آنها میشود حزبالشیطان.
یک دستهای هم این وسط هستند، به تعبیر «الذین فی قلوبهم مرض» که قرآن از اینها یاد میکند: بیماردلان. اینها آن وسطها شناورند؛ کمی به سمت حزب شیطان سر میخورند، کمی به سمت حزبالله میآیند. هی جزر و مد دارند، هی کشیده میشوند و هی رانده میشوند. مستقر نیستند. این وسطها خیلی لرزش دارند، خیلی رفتوآمد دارند. معمولاً هم آخرش به سمت منافقین سر میخورند و سقوط میکنند، و سقوط اینها باعث میشود که ولایت خدا و پیغمبر و امیرالمؤمنین مستقر نشود، که قرآن از این واقعه تعبیر میکند به ارتداد، بازگشت به عقب، «انقلاب علی اعقابکم»، عقبگرد. در فتنهها معمولاً این اتفاق رقم میخورد.
کمی در مورد کلمه «ولایت» نکاتی را عرض کنم، بعد به این دو گروه بیشتر بپردازیم. مرحوم علامه طباطبایی تعبیری دارد. تفسیر ایشان، تفسیر منحصربهفردی است؛ میدانید شما بهتر، حتماً شنیدهاید. بزرگان ما مثل مرحوم شهید مطهری فرمودند که این تفسیر باید ۲۰۰ سال تدریس شود، ۲۰۰ سال کتاب درسی باشد؛ یعنی هر دانشجویی که به دانشگاه میرود، هر طلبهای که به حوزه میرود، کتاب «المیزان» زیر بغلش باشد. شهید مطهری فرمود: «اگر ۲۰۰ سال تدریس شد، بعد از ۲۰۰ سال کمکم میفهمند چه کتابی است.» عظمت این کتاب فهمیده میشود که در تاریخ اسلام، چنین کتابی ما نداشتیم. معارف قرآن و اهل بیت را یک جا جمع کرده است در ۲۰ جلد کتاب. واقعاً این کتاب منحصر به فرد است.
مرحوم علامه طباطبایی در جلد ۵ «المیزان»، در اواخر کتاب، بحثی در مورد خود کلمه «ولایت» دارد. برای شما میخوانم عبارتش را. ببینید آیا تا به حال ولایت را کسی اینطور تعریف کرده یا نه. بعد ببینید چقدر قشنگ و چقدر کاربردی است. میفرماید: «بالجملة، الولاية نوع اقتراب من الشيء يوجب ارتفاع الموانع.» کلمه به کلمه عربیاش را میخوانم، چون گاهی ترجمه کمی نارسا میشود، جور دیگر فهمیده میشود. اصلش همان عبارت عربی است. کلمه به کلمه میخوانم پاراگراف را؛ انشاءالله بتوانم ترجمه آن را عرض کنم.
ایشان میفرماید: خلاصه به شما بگویم ولایت یعنی چه؟ یعنی یک جور نزدیک شدن کسی به کسی که در اثر این نزدیک شدن، دیگر بینشان مانع نباشد. وقتی دو نفر یکجوری به همدیگر نزدیک میشوند، موانعشان برطرف میشود. «والحجب بينهما من حيث ما اقترب منه لأجله.»؛ حجابهای بین این دوتا برطرف میشود از جهتی که به خاطر آن نزدیک شده است. البته آن غرضی که به خاطرش نزدیک شده، موانع آن غرض برطرف میشود. مثلاً فرض کنید یک نفر میخواهد از یک نفر پول بگیرد، یک جوری به او نزدیک میشود، دیگر این موانعی که نمیگذاشت او خود را به آن برساند و ازش پول بگیرد، برطرف میشود. آن غرض چی بود؟ انگیزه چی بود؟ پس دوباره میگویم: یک نفر به یک نفر یکطوری نزدیک شود، آن انگیزهای که داشت برای نزدیک شدن، هدفی که داشت برای نزدیک شدن، میبیند دیگر مانعی نیست به آن هدف برسد. از این رابطه دارد میرسد. مانع برطرف شد، حجاب برطرف شد. این را بهش میگویند «ولایت». ولایت، یک رابطهای است که در آن مانع نیست، حجاب نیست. به تعبیر دیگری، دیگری در این میان نیست. اینگونه رابطه برقرار میشود. این میشود ولایت.
بعد ایشان میفرماید که مثلاً یک وقت است کسی برای تقوا به کسی نزدیک شده، یا کسی برای نصرت به کسی نزدیک شده، آمده یاریش کند. یک جوری بهش نزدیک میشود که دیگر مانعی برای کمکرساندن ندارد. این میشود ولایت در نصرت. بعضی وقتها کسی نزدیک میشود برای التیام، رفع گرفتاری از او کند، مشکلی را از او برطرف کند. یک جوری بهش نزدیک میشود که دیگر مانعی نیست، آن هدف حاصل میشود. آنقدر بهش نزدیک میشود.
بعضی وقتها هم این ولایت، ولایت در محبت است: دل دادن، شیفتگی، عشق. به دو نفری که به هم دل دادهاند هم میگویند ولی هم هستند. این آن وقتی است که حالا ببینید چقدر تعبیر قشنگ: «فالولي هو المحبوب الذي لا يملك الإنسان نفسه عنه.» خیلی تعابیر زیبایی است. اینجور ولایتی که در آن محبت است، اینگونه میشود که انسان وقتی به کسی علاقه دارد، آنقدر میرود خود را به او نزدیک میکند، بهش متصل میشود، بعد دیگر مالک اراده خودش نیست. میگوید: «آقا! من اصلاً تصمیم نمیگیرم. تو برای من تصمیم بگیر، تو انتخاب کن، تو دستور بده، تو بگو چه کار کنم. من دیگر ارادهای از خودم ندارم.» و «و يؤتيه فيما يهوى.»؛ میگوید: «تو هر چه بخواهی، تو هر چه میل توست، من به تو میدهم.»
یک رابطه عاشقانه که گاهی در ازدواج و اینها مثلاً رخ میدهد. در دوران عقد و اینها مثلاً دختر از پسر میپرسد که: «تو شبها ساعت چند میخوابی؟» میگوید: «هر ساعتی که تو بگویی.» «ساعت چند بیدار میشوی؟» «هر ساعتی که تو بگویی.» «فردا میخواهم بروم دانشگاه. کاری نداری مرا ببری؟» میگوید: «کار هم داشته باشم، شما وقتی بخواهی دستور بدهی، جدی گرفته نمیشود، زود میخشکد.» این میشود آن رابطه ولایی؛ رابطهای که اینکه به او دارد نزدیک میشود برای اینکه عشقش را اثبات کند و هی نزدیکتر شود. خواست خود را میگذارد کنار، تصمیمگیری خود را میگذارد کنار. از خودش اراده و همتی ندارد. این میشود ولایت.
حالا این ولایت، یک وقت با خدا و پیغمبر و اهل بیت است، یک وقت با شیطان است، با دشمن. رابطه عاشقانه را شما در بن سلمان و ترامپ میبینید. همینجوری عاشقانه: «فدا سرت! اصلاً بردار ببر. سعودی آمریکا نداریم، مملکت خودت است. قربانت بشوم، دستور بده.» اردن را ببینی، امارات. امارات را اصلاً آمریکاییها زیر و زبرش را از اول تأسیسش کردهاند، کلاً هم در مشتشان. اصلاً برای همین کارها تأسیسش کردهاند. از همان اولی که راه انداختند، از همان اول هم خودشان ساختوساز کردند، برای همین روزها هم ساختندش. الان شما از امارات بپرسید که مثلاً سربازانت را کجا میفرستی؟ میگوید: «هر چه آقاجونمان [بگوید].» «در کدام جنگها شرکت میکنی؟ کجا مشارکت نمیکنی؟» «هر چه آقاجونمان [بگوید].» «چرا به غزه کمک نمیکنی؟» «آقاجونمان اجازه نمیدهد.» «چرا وقتی ایران میخواهد بزند، دفاع میکنی؟» «آقاجونمان فرمودند.»
ولایت این است. این ولایت کفار است، ولایت آمریکا است. البته بالاتر از ولایت است، گاهی عبودیت و بندگی است؛ میپرستند. ولایت این است: از خودش تصمیم ندارد. امارات مگر از خودش رأی دارد؟ مثلاً سازمان ملل، مثلاً نظر اماراتیها مینشینند فکر میکنند، نظر میدهند؟ یمن. دولتش نه، انصارالله نه، دولت یمن مثلاً مینشیند فکر میکند؟ نه. هر چه عربستان بگوید، دولت یمن هم همان را انجام میدهد. عربستان هم چه میخواهد؟ هر چه آمریکا بگوید. آمریکاییها چه میخواهند؟ هر چه صهیونیستها بگویند. رابطه ولایت، بندگی است. از خودش نظر ندارد. فکر نمیکند در این رأیی که میدهد: «آقا! از این طرح بینالمللی برای چه حمایت کردی؟ از آن چرا حمایت نکردی؟» فکر نمیکند؛ دستور ولایت است. ولایت یعنی من از خودم نظر ندارم، تصمیم ندارم، فکر ندارم.
این رابطه ولایی را میخواهد. چرا این کار را میکند؟ میخواهد نزدیک بماند، میخواهد مانع نیفتد، میخواهد حجاب نیفتد، میخواهد فاصله نیفتد. چرا؟ چون منفعتم دست این است. شاهرگ حیاتی من زیر تیغ این است. میدانید سرمایه او را بردارد چه میشود؟ الان آمریکاییها سرمایهشان را از امارات بکشند بیرون چه میشود؟ قطر را یادتان هست؟ عربستان تحریم کرد. یادتان هست؟ عربستان تحریم کرد؛ عربستانی که خودش باز سجادهبند است. قطر و قطری که روی لباس بارسلونا اسمش را میزدند و این حملونقل هواییاش در دنیا اول است و رتبه اول گاز و فلان و این حرفها. عربستان تحریمش کرد، سهروزه به سماق مکیدن افتاده بود. آمد دوباره التماس عربستان. فروشگاههایش خالی شده بود. التماس ایران که: «بگذار این خطوط حملونقل هوایی من از مملکت تو رد شود، دارم فلج میشوم.» یک فشار آورد عربستان، قطر را دوباره برگرداند.
داستان دنیا این است: وابستهپروری. حالا بعضی سادهاند، فکر میکنند مثلاً اینها امکانات آمریکا است، عاشق قطریهاست، عاشق این عربهاست، عاشق این شیوخ خلیج فارس است. میآید به اینها امکانات میدهد، برایشان تجهیزات میسازد، امارات را پیشرفته میکند. عاشق اینهاست؟ نه بابا! اینها جایی نمیخوابند که زیرشان آب برود. یک قران خرج میکنند، صد برمیگردد. چه خرج میکند؟ من عاشق چشم و ابرو؟ او هم عاشق چشم و ابرو؟ عرب جماعت! هالیوود چه میسازد؟ نگاه آمریکایی و غربی به عرب، همان است که هالیوود میسازد. همان تصویری که در فیلمهای هالیوودی از عربها میبینید. بعد بیاید به اینها امکانات بدهد، پشت اینها را بگیرد؟ دارد میچاپد رسماً.
ترامپ برگشت گفت: «من از بن سلمان...» همان موقعی که بن سلمان پول میداد که ترامپ برایش موشک بزند، برگشت گفت: «اینها گاو شیرده ما هستند.» یادتان هست دیگر؟ جلو خودشان برگشت گفت. ترامپ احمق ساده است یا هر چه، نمیدانم؛ راحتتر میگوید، با صراحت میگوید. بقیهشان هم حرفشان همین است؛ حالا جوانب دیپلماتیک را رعایت میکنند. برگشت گفت که: «این گاو شیرده ماست. تا وقتی شیر داشته باشد، میدوشیم.» بعداً برگشت گفت: «دو هفته ما نباشیم از اینها حمایت کنیم، این سعودیها باید فارسی حرف بزنند.» تحقیر از این بالاتر؟ باز هم دارد بن سلمان برای اینها دم تکان میدهد. هر چه که آنها بنویسند، اجرا میکند: «آقا! در کدام معاهدات بینالمللی شرکت کنم؟ شما بگویید. سیستم آموزش و پرورش من چه باشد؟ چه چیزی در مدرسه تدریس کنم؟ تلویزیون من چه پخش کند؟ سینما، فرهنگ، هنر، کتاب. و همینطور نظام قضایی من چه باشد؟» یک وقت: «به همجنسبازها سخت نگیری!» میگوید: «چشم، نوکرت هم هستم.» این میشود بندگی. این میشود ولایت. ولایت کفار.
خب، اصلاً اصل داستان دین چه بود؟ اصلاً پیغمبر برای چه آمد؟ آمد ما را ببرد زیر بلیط ولایت خدا دیگر. همه داستان دین این بود که همه ما حرفگوشکن خدا باشیم. به خدا بگوییم «چشم»، به کسی جز خدا «چشم» نگوییم. بعد که خب، دین آمده بین ما ریشه کرده، اهل نماز شدیم، اهل روزه شدیم، ماه رمضان روزه میگیریم، شبهای ماه رمضان و این حرفها. اینها که کمی ظاهر دین بین ما جا افتاد، کمکم میآید باطن آن را دوباره برمیگرداند. میگوید: «همان نمازهایتان را بخوانید، ولی همان چیزی که تا الان قبل از این اسلام و خدا و پیغمبر به شما دستور میداد، «بله چشم» میگفتید، از این به بعد هم به همان بگویید «چشم».» حالا نماز، روزه، اینها اشکالی ندارد، مسجد هم داشته باشید. اصلاً، مکه هم خیلی خوب است. اصلاً، حج خیلی هم خوب است، به درد ما میخورد. حج باید باشد که از همه دنیا به اینجا بیایند، دور این مکه، دور این کعبه طواف کنند. بعد ما بتوانیم کتاب افکارشان را در دست بگیریم. بعد باید این حج و این دستگاه، دست شما باشد که به شما بگویند «خادم الحرمین» که اگر جایی حرف زدیم، مسلمانان از شما حرف گوش بدهند. اصلاً، مکه خیلی هم خوب است. اصلاً، لازم است! مکه نباشد که دیگر کسی به عربستان «بله» نمیگوید. پاکستان و افغانستان و اینها برای شما ارزش قائل نیستند، تره خرد نمیکنند. این حرمین شریفین باید دست شما به آن برسد. ولی مکه و مدینهای که تهش از آن منفعت من تأمین شود، نه منفعت خود شما مسلمانان! قرآن هم گفت: «حجی بروید که لیشهدوا منافع لهم.» بروید تا منفعت شما تأمین شود. بعد میرود حج، برائت از کفار، «مرگ بر آمریکا» میگویی، اتفاقی که دهه شصت افتاد، یادتان هست؟ چه کار کردند؟ کشتار حاجیها با حوله احرام! حاجی با حوله احرام. در آن زمین مکه شما کبوتر را نمیتوانی شکار کنی، آنجا حرم است. حاجی را با حوله احرام تیرباران کردند. چرا؟ چون میگفت «مرگ بر آمریکا». چه کسی تیرباران کرد؟ شرطه سعودی! عجیب نیست اینها؟ بعد بعضیها اسم این را میگذارند اسلام. خندهدار نیست؟ اسلام است؟ به اینکه اردوغان دارد؟ به این میگویند اسلام! اسلام ترکیه! یاد بگیریم!
یک رونالدو را خریده بود سعودی، چهار گل برایشان میزد. در مملکت ما اینجا بعضی مینشستند، آدمهای دوزاری، توئیت میزدند که: «الگوی توسعه عربستان را یاد بگیرید!» همین عربستان رفت المپیک، یک دانه مدال حتی برنز نتوانست بگیرد. همین عربستان که به سر ما میزده، بدانید داستان چیست. مؤمن باید زرنگ باشد. مؤمن هالو میشود. همان جماعتی که در داستان مدینه بر و بر نگاه کردند، حق فاطمه زهرا غصب شد. اگر چهار آدم تیز و بز و زرنگ بود، نمیگذاشت اینجوری شود. میفهمیدند کی به کی است، چه به چه است. چهار هالو ایستاده، نگاه میکردند: «این، آن... این هم درست میگوید آخه. آن هم درست میگوید. ولش کن، ما چه میدانیم؟» این داستان مردم مدینه. «این خلیفه هم درست میگوید. آخه دختر پیغمبر هم درست میگوید. ما نمیدانیم کی پشتش به کی بند است.»
ما اسناد قوی و جدی داریم. البته وارد این موضوع نشدم، حالا حالاها هم وارد این موضوع نمیشوم. شاید یک وقت، یک جایی به این موضوع بپردازم؛ چون موضوع جدی است. ما اسناد جدی داریم مبنی بر اینکه اینهایی که آمدند سردمدار سقیفه بودند (که حالا اصلاً داستان سقیفه، داستان عجیبی است)، اینها اصلاً بنا نداشتند اینگونه سقیفه رقم بخورد. انصار پا شدند. روز رحلت پیغمبر، سعد بن عباده خود را انداخت جلو که رئیس شود. اوس و خزرج بودند اینها؛ انصار بودند، ساکنان مدینه بودند. بینشان اختلافی بود و دعوا شد. حالا بحث مفصلی دارد، شاید در یک جلسهای مفصلتر اشاره کنم.
آن طیف مقابل برای اینکه اینها رأی نیاورند، سریع دویدند در مسجد. مهاجرین چند نفر بودند، گفتند: «بیا، بیا انصار! سعد بن عباده میخواهد رئیس شود.» بین خود انصار دو تا گروه بودند: اوس و خزرج. اینها از خیلی قدیم با همدیگر دعوا و اختلاف داشتند. مهاجرین هم چه کسانی بودند؟ همین آقایان ابوبکر و عمر و ابوعبیده؛ این سه نفر، حالا شاید چند نفر دیگر هم بودند. سقیفه بنیساعده که شنیدهاید. این قبیله بنیساعده، مثلاً فرض کنید که هر قبیلهای رئیس قبیله خانهای که داشت، روبهروی خانهاش یک حیاط مسقف داشت که آنجا جلسات قبیلهایشان برگزار میشد؛ همین کنفرانس، کنفرانسی که میگویند مثلاً در دانشگاه. این سقیفه بنیساعده بود؛ آن سالن کنفرانس قبیله بنیساعده. کجا جمع شده بودند؟ این سعد بن عباده میخواست رئیس شود. همه کارها را هم کرد. ناگهان آمدند وسط. آن گاه ابوبکر، آقای عمر بن خطاب میخواست سخنرانی کند؛ به او گفت: «وایسا خودم درست.» سخنرانی کرد و گفت که: «انصار خیلی خوبند. اصلاً شما بودید به پیغمبر جا دادید. اصلاً شما نبودید؟» پیغمبر (هفت هشت ده کیلو، بلکه بیشتر) هندوانه زیر بغل اینها گذاشت. خوب که اینها اول آن احساساتشان آرام شد، بعد گفت: «انصار خیلی خوبند، ولی مهاجرین خیلی مهم هستند. شما بینتان دعوا و اختلاف است، مهاجرین میتوانند کار را درست کنند. اصلاً ما بودیم که کار و زندگیمان را رها کردیم از مدینه.» همینجوری آرام آرام مهاجرین را انداخت جلو و برجسته میکرد. اینها میدیدند که آقا! اگر بخواهند به مهاجرین تن ندهند، باید به یکی از این سران [انصار] رأی بدهند و کارها دست میگرفت؛ با آن یکیها هیچوقت چیزی نمیرسید. باز یواشکی بعضی از این سران انصار آمدند پشت پرده و آرام با ابوبکر بیعت کردند. مهاجرین هم کار را در دست گرفتند. آن طیف مقابل سعد بن عباده هم دیدند اگر به این رأی ندهند، آن [سعد] رأی میآورد. خیلی آشناست! با او بیعت کردند. الکی الکی از سقیفه بنیساعده او را بیرون آوردند. عمر بن خطاب افتاد جلو، هروله میکرد: «خلیفهمان آمد! آقاجونمان آمد! مردم! بیایید بیعت!» یک کاروان آمده بود مدینه برای تجارت، اینها را چه جور سرکار گذاشتند و گولشان زدند! کاروان همه را آوردند برای بیعت. الکی الکی گفتند که: «آقا! خلیفه انتخاب شد، چند صد نفر هم با او بیعت کردند، تمام شد.» یک موجی انداختند. جوی افتاد. رفت در مسجد نشست و همینجور مردم آمدند بیعت کردند. چند روز همینجور هی نشستند، نشستند. حالا آن اصحاب بزرگ جدی پیغمبر قبول ندارند این بابا را، اصلاً به حساب نمیآورند. شرایط یکطوری شد که افکار عمومی پشت اینها درآمده است. حالا افکار عمومی تقاضا دارد که بقیه صحابه هم لجاجت نکنند دیگر، در برابر رأی مردم مقاومت نشان ندهند. «مردم انتخاب کردند، هیچی دیگر، آقا!»
یکی بنیهاشم مخالفان جدی بودند، یکی همین سعد بن عباده. سعد بن عباده را اول فرستادند که: «بیا بیعت کن.» مردم بیعت کردند. [سعد گفت:] «دست روی من نگذارید! من بیعت نمیکنم. با من سرشاخ شوید، با قبیلهام راه میافتم، میکُشمتان، کشته میشوم.» مشورت گرفتند: «اینها چه کار کنیم؟ جنگ راه میاندازد، فایدهای ندارد.» تا وقتی خلیفه اول زنده بود، بیعت هم نکرد. کسی هم کاری به او نداشت. دوران خلیفه دوم، در خیابان یک بار او را دید، گفت: «پیش ما نمیآیی؟» گفت: «من از تو خیلی بدم میآید. آن قبلی را میتوانستم اینگونه تحمل کنم، تو را اصلاً نمیتوانم تحمل کنم. همسایه ما هم که درآمدهای، بدت میآید بگذار برو.» [سعد گفت:] «میگذارم و میروم.» گذاشت و رفت شام. رفت شام. خلیفه دوم به یکی از رفقایش گفت که: «این آنجا که رفته، میترسم شر شود. میرود آنجا سروصدا میکند. او از صحابه پیغمبر بود، آدم بزرگی هم بود، جزو انصار بود که پیغمبر را حمایت میکرد.» گفت: «پاشو برو شام، خیلی آرام در گوشی به او بگو بیعت کند. اگر دیدی بیعت نمیکند، آنجا کلکش را بکن و بیا!» این هم پا شد، رفت آنجا و به او گفت: «بیعت میکنی؟» گفت: «نه. اگر بیعت میخواهی، میجنگم.» او را به خلوت برد؛ یک تیر فرو کرد در قلبش. آمد و گفت: «سعد بن عباده را این [فلانی] ناکارَش کرد.»
آن بنیهاشم، بنیهاشم شوخی نداشت. آن هم علی بن ابیطالب، گزینه اصلی خلافت. تا این بیعت نکند، کار جلو نمیرود دیگر. هی آمدند (عرض کردم دیشب) پشت در، و هی اول با مدارا و احترام و اینها دیدند نه، کار دارد بیخ پیدا میکند. افکار عمومی را نمیشود پاسخ داد که چرا علی بیعت نمیکند؟ مگر نمیگویی خلیفه است؟ ولی هی روزبهروز اینها هی بیعت جمع میکردند. افراد زیادی را سبیلها را چرب میکردند، ساکت میکردند. فضا را دست گرفته بودند. هی امیرالمؤمنین به انزوا میرفت، شده بود اپوزیسیون و مخالفخوان، معاذ الله، لجباز که: «همه مردم رأی دادهاند، همه مردم میخواهند. این بابا لجبازی کرده، حسودی میکند!» خب، در این فضا بود که فاطمه زهرا سلام الله علیها آمد مسجد، سخنرانی کرد که خب، دست گذاشت روی مسئلهای که نمایان بود حق اوست. نمایان بود طرف مقابل دارد باطل میگوید، دارد ظلم میکند. اگر دست به چیزهای دیگر میگذاشت، مسائل جناحی و حزبی و شخصی و اینها تلقی میشد. اگر دست روی علی میگذاشت، میگفتند که این دعواهای قدیمی را دوباره مطرح میکنند.
یک استدلالی هم که در سقیفه خلیفه دوم آورده بود و با این داستان جمع کرده بود، این بود. برگشته بود، گفته بود که: «خب چون داستان آنها قبیلهای بود دیگر. کلاً این فکر قبیلهای، این فکر حزبی، این زندگیهای قبیلهای که پیغمبر آمد این قبیلهها را همه را یکی بکند؛ ایمان بشود محور و ملاک ایمان و کفر، اینها زیر بار این حرف نرفتند و در همان کفر سابقشان ماندند.» نماز میخواندند، روزه میگرفتند، ولی هنوز از این قومیتها، قومیتبازیها و نژادبازیها درنیامده بودند. از این عرب و عجم درنیامده بودند. از این قبیله من و قبیله او درنیامده بودند. از قریش و غیر قریش درنیامده بودند. غیر قریش به غیر قریش تن نمیدهد. رئیس باید از قریش باشد. بعد هم گفت که: «ببین بنیهاشم دیگر زیادیشان میشود. والله، رو دل میکنند! چه خبرشان است؟ هم پیغمبر از اینها باشد، هم خلیفه؟ بنیهاشم سهمش نبوت بود، بس است. بقیه را باید بدهیم به یک قبیله دیگر از قریش.» گفتند: «باریکالله! خیلی حرف درستی است.» «رو دل میکند، چه خبرشان است؟ هی پیغمبر! پیغمبر! خلیفه اول چغندرند؟» حالا بین خودشان دعوا شد. بعد گفت که: «آقا! ما مهاجرین امیر باشیم، شماها وزیر باشید؛ شما انصار.» آنها گفتند: «نه، یک امیر از شما، یک امیر از ما.» که بعد گفت: «اگر امیر از شما، پس از آن یکیتان؟» آنها گفتند: «امیرالمؤمنین از شما.» و کار را دست گرفتند.
آنچه میخواستم عرض کنم این است: نشانههای جدی داریم که پشت این قضیه (ظاهر قضیه اینها بودند، میدان را دست گرفتند)، اما پشت این قضیه چه کسی بود؟ بر اساس روایاتی، روایت مهمی که از وجود نازنین امام زمان (ارواحنا فداه) به ما رسیده است، پشت این قضیه یهودیها بودهاند. آن زخمی که میخواستند به مسلمانها بزنند، میدیدند که «از ما برنمیآید». یک کینه دیرینهای داشتند. تعدادشان، رفتنشان به مکه برای همین بود. حالا یک تعدادی از ایشان منتظر پیغمبر آخرالزمان بودند، شاید اینها تعداد اقلی بودند. دیده بودند، شنیده بودند. تورات گفته، کتب آسمانی گفته که پیغمبر آخرالزمان، آخرین فرزند ابراهیم که به پیامبری میرسد، در مکه ظهور میکند. و تعدادشان آمده بودند که: «بابا! بیعت کنند!» ولی تعداد جدیتری آمده بودند که سربهنیستش کنند، بکشند.
برای همین از بدو تولد، حضرت عبدالمطلب (سالگردشان بود دیروز یا پریروز)، ایشان از همان بدو تولد، پیغمبر را خارج کرد از مکه، سپرد دست جناب حلیمه، گفت: «پنهانش کن، کسی خبر نداشته باشد کجاست.» از مادرش هم دور شد، از جناب آمنه. طرح ترورش را داشتند. همین غزهای که امروز زیر باران گلوله [است]، از خدا انشاءالله نجاتش بدهد، این غزه معروف به «غزه هاشم» است؛ همین بنیهاشمی که شما میگویید. هاشم، جد پیامبر است که اصل دودمان بنیهاشم را از ایشان حساب میکنند، و سادات کسانی که فرزندان ایشان باشند. ایشان یک سفر رفته بود شام، به همان منطقه در غزه، به طرز مشکوکی (که آن منطقه، منطقه یهودینشین بود) به طور مشکوک در غزه از دنیا رفت، که احتمال ترور ایشان جدی است. چرا کشتنش؟ چون میدانستند از نسل او پیغمبر آخر میآید. جناب عبدالله (پدر پیغمبر) سفر تجاری رفت. در همان سفر وقتی برگشت، دیدند که به طرز مشکوکی از دنیا رفت. احتمال میدادند فرزند نداشته باشد که اتفاقاً وقتی ایشان از دنیا رفت، همسر ایشان باردار بود. این توطئه به ثمر ننشست.
یهودیها از اول دنبال این قضیه بودند. تمام این سالهای ظهور پیغمبر و حاکمیت پیغمبر هم دنبال نابودی اسلام بودند؛ نه، زورشان نمیرسید. یهود و نصارا چه کسی را پیش میکنند؟ منافقین را. کسانی که هیچ اعتقادی به این حرفها نداشتند، همیشه هم این را نشان داده بودند، هیچوقت زیر بار حرف پیغمبر نمیرفتند، هیچوقت باور جدی نسبت به این حرفها نداشتند. اینها را پیش کردند. خب، منافق هم که بهخودیخود نمیتواند کاری بکند. منافق چه کار میکند؟ منافق بیماردلان را به سمت خودش میکشد. اینجا داستان جدی میشود. پس اینور قضیه سقیفه همین داستان که عرض کردم: ولایت یهود و نصارا، منافقین و وسطش [همان] «بیماردلان»، «الذین فی قلوبهم مرض».
خب، این «الذین فی قلوبهم مرض» داستانشان چیست؟ چه اتفاقی رخ میدهد که اینها به آن سمت کشیده میشوند؟ میخواهم چند نکته عرض کنم که حالا بعد دیگر کمکم بحث را تمام کنیم.
اول یک آیه برای شما بخوانم از همین سوره مبارکه مائده، آیه ۴۱. یک قضیه در مدینه: دو یهودی که همسر داشتند، عمل فحشا انجام دادند. اینها بین خودشان میدانستند که حکم این در تورات این است که باید اعدام شود. خب، پیغمبر هم حاکم بود، قانون جاری میشد در شهر. اینها بین خودشان گفتند که: «مسئله را با پیغمبر طرح کنیم. یا [آن] میگوید که اعدامشان کنید، که همین است که تورات گفته؛ یا چیز دیگری میگوید که اگر این را دیدیم، خیلی خوب میشود. معلوم میشود که پیغمبر دارد به ما چراغ سبز نشان میدهد، میشود که با او کنار بیاییم. یک امتحانی میشود برای پیغمبر، ببینیم چه میگوید.» آمدند با پیغمبر مطرح کردند. حضرت فرمودند که: «این را که شما در تورات خودتان دارید، معلوم است که مسئله چیست. اینها باید اعدام شوند. ما هم کوتاه نمیآییم.» اینجا یک داستان جدی و یک فتنه جدی شد که حالا مفصل با یک بخشی از آیاتی که این قضیه را گزارش میکند، کار دارم که خیلی جالب است.
میفرماید که: «یا أیها الرسول لا یحزنک الذین یسارعون فی الکفر من الذین قالوا آمنا بأفواههم و لم تؤمن قلوبهم و من الذین هادوا سماعون للکذب.» حالا داستان چیست؟ اینها که آمدند از پیغمبر داوری بگیرند، میخواستند که چه شود؟ پیغمبر چه حکمی بدهد؟ اعدام؟ یک تعدادی از دور و بریهای پیغمبر آتششان تندتر بود که پیغمبر حکم اعدام ندهد. آنها چه کسانی بودند؟ منافقین بودند. این خیلی جالب است. قرآن میگوید که اینجا این یهودیها با این منافقین – میبینی که هر دو اصرار دارند به اینکه آنی که حکم خداست اجرا نشود.
علامه طباطبایی یک نکتهای اینجا میآورد، خیلی قشنگ میفرماید. نکته را داشته باشید: چقدر این «المیزان» واقعاً لبریز از معارف است! میگوید: «إنه کان هناک طائفة من المنافقین.» یک تعداد از منافقین بودند آنجا، پیش پیغمبر. حالا یهودیها آمده [بودند]. میگوید: «حکم چیست؟» اعدام. یهودیه میخواهد مخالفت نشان بدهد. منافقه که دور پیغمبر بودند، سروصدا، داد و بیداد، آتششان از آن یهودیها بیشتر [بود]. «یک تعدادی از منافقین «يميلون إلى مثل ما يميل إليه أولئك المحكمون»؛ همان تمایلی را دارند که این یهودیانی که آمدهاند سؤال میکنند، تمایل دارند. «یریدون أن یفتنوا رسول الله»؛ میخواهند پیغمبر را دچار فتنه کنند. پیغمبر را از آن خط بیرون بیندازند، جدا کنند تا «فیحکم بینهم علی الهوا»؛ بینشان بر اساس هوا حکم کند.»
به این کلمه دقت بکنید، این کلمه، کلمه کلیدی است. حالا نمیدانم فرصت شود این جلسه (که فرصت نمیشود)، شاید فردا شب به این بیشتر بپردازم. چه میخواهند از پیغمبر؟ میخواهند پیغمبر بر اساس هوا و هوس حکم کند. آن کلمه کلیدیِ وسط این دو گروه چیست؟ همین کلمه هوای نفس، که اهل ولایت خدا و پیغمبر و امیرالمؤمنین را از اهل ولایت یهود و نصارا و منافقین و بیماردلان جدا میکند، بیمارِ دل میکند. هوای نفس، چه دوست داریم؟ «تو نظر ما را جلب کن.» «حالا چه کار داری خدا چه گفته؟» «حالا تبصره میزنیم.» «حالا آن را هم نادیده میگیریم.» «حالا آنقدر هم خدا آنجور محکم نگفته است.» «تو خیلی داری آب به آن میبندی.» و این حرفها. از این حرفها. این هوای نفس که میآید، میرسد به دستور خدا، میخواهد یک جوری ماستمالی کند، یک جور دور بزند. مدل چه کسانی؟ مدل خود یهودیها در داستان چی؟ آن ماهیگیری شنبه، یادتان هست دیگر؟ چه بود قضیه؟ «آقا! شنبهها ماهیگیری نداریم.» حالا این دریاچه، دریا، هر روز با بدبختی باید بروم ماهی بگیرم. شنبه که میشود، ماهیها میآیند لب ساحل. هی از اینور میپرد بالا، دو ملق میزند، از اینور میپرد بالا، دو ملق میزند. اینها هم شنبهها نشستهاند، سماق میمکند، هی به اینها نگاه میکنند: «دست و پایمان بسته است، چه کارت کنیم؟» «حالا این هم فقط شنبهها میآید.» حالا دوباره یکشنبه میشود، میروم هفت کیلومتر وسط دریا، آنجا باید بروی دنبال [ماهی]. شنبهها که میشود انگار اصلاً فقط میآید، یک دهم به این کج میکند، برمیگردد.
اینها چه کار کردند؟ گفتند: «خب، شنبهها نمیشود ماهی گرفت. ما حوضچه درست میکنیم، این جلوی ساحل. ماهیها که میآیند، شنبه درش را برمیداریم. ماهیها میآیند تو. آمدند تو. در را میبندی. کی ماهی را برمیداریم؟ یکشنبهها!» شدند اصحاب سَبت، اصحاب شنبه، شکارچیان شنبه. فیلم ساخته بودند! خدا چه کارشان کرد؟ گفت: «اینجوری بازی در میآورید؟» «كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ.» من هم واقعیت ملکوتی شما را در این عالم نمایش میدهم. شما را به شکل میمون در میآورم. خدا اینها را مسخشان کرد، به شکل میمون. واقعیت داستان همین است: بازی درآوردن با دستور خدا. یک جور بگوییم اینها بهشان برنخورد. در کلمه گفتم چی؟ یک جور میخواهد بگوید نظر این را جلب کند، هوای این را داشته باشد. یک کلمه قشنگی اینجور وقتها ما استفاده میکنیم: جانبداری. خیلی این کلمه قشنگ است: جانبداری. جانبداری کفار میکند. ناراحت میشوند. «اینجور میگویی، ممکن است قهر کنند دیگر!» «بابا، مذاکره!»
این میشود آن هوای بیماری دل که همین باعث میشود منافقین... اول این بیماری دل در چه کسانی بیشتر از همه؟ از منافقین. اول اولش که کافرها و یهود و نصارا؛ بعد پایینتر، منافقین؛ پایینتر، «الذین [فی قلوبهم مرض]»؛ هوای آنها را داشته باشند. یهودیان و نصارا که فکر جیب خودشانند. منافقین با فکر جیب آنها. چون اینها پول دارند، اینها امکانات دارند، اینها قوانین دارند، اینها ترور میکنند، اینها رسانه دارند، اینها فحش [میدهند]، اینها بانک بینالمللی دارند، اینها اف ۳۵ دارند. میزنند، میکشند، پدرمان را در میآورند. اینها یک بمب میزنند، همه چیز را میفرستند هوا. هوایش را باید داشته باشی. شوخی ندارد، آمریکا است. منافق بیماردل هم بالاخره این هم صحابه پیغمبر است، این هم آدم کمی نیست، این هم باسواد است، این دنیا دیده است. اصلاً خودش آمریکا بوده است. آمریکا چه خبر است، چیست. این بیماردل هم حرف این باورش میشود، جانبداری میکند. این شد جانبداری. این میشود داستان منافقین و «الذین فی قلوبهم مرض» در این قضیه.
خب، علامه چه میفرماید؟ میفرماید: «چرا جانبداری کردند و رعایت جانب «هوا» (حکم جاهلیت) را؟» منافقین همیشه رعایت جانب اقویا میکنند. زوردارها را همیشه حواسشان هست. آنکه زور دارد، آنکه پول دارد، آنکه امکانات دارد، آنکه (چه میدانم) امضا بکند، فلان چیز قطع میشود. خدا چه گفته؟ پیغمبر چه گفته؟ نماز هم میخوانند ها! مسجد و اینها میآیند، قرآن به سر بگیرند این حرفها! ولی دیگر حالا امام (رحمت الله علیه) به این میگفت اسلام. «چی؟ اسلام آمریکایی!»
آمریکایی در مدینه. صحبت کنیم و بروم سر روضه، خیلی معطلتان نکنم. در داستان مدینه شما همین قضیه را میبینید. اینجا چی شد؟ اینجا اول گفت: «یسارعون إلى الکفر.» چه کسانی را گفت؟ یهودیها و منافقین را گفت. «یسارعون إلى الکفر.» جلوتر در سوره مبارکه مائده به «الذین فی قلوبهم مرض» هم فرمود: «یسارعون فیهم.» اینها هم وقتی کمی هوا پس میشود، اوضاع قاراشمیش میشود، میدوند سمت کفار. منافقها سمت یهود و نصارا، میدوند سمت منافقین. در بحران و در امتحان و در انتخاب و در شرایط اینشکلی که قرار میگیرند، میگویند: «اینها چه میگویند؟ اینها چه میخواهند؟ برویم سمت اینها. باز بیشتر همجنسمایند. اینها باز بیشتر هوای نفس ما را دارند.» «این حزباللهیهای ریشو که هیچی! اینها بیایند، پدرمان را از دیوار میکشند.» (یعنی بسیار سختگیرند) «حالا باید ده پانزده کیلو قند و عسل و اینها خوردشان [تا آرام شوند]! اینها!» این داستان این قضیه است. میترسند از چه؟ [اینکه مبادا] هوای نفس ما را لگد بزنند. آنی که شهوات ما تأمین میشود. و اینها باز بالاخره، درست است که اینها (فرقی که بین اینها نیست)، همهشان از افراد جمهوری [اسلامی] هستند، ولی تهش بالاخره باز این یک چیزهایی حالیش میشود. «آنها که هیچی! بابا، میآیند با کلت و چه میدانم باتوم و اینها میافتند به جان ما.»
خندهدارش این است که شعار استادیوم رفتن خانمها را آنها میدادند، آقای رئیسی اجرا کرد! «دیوار میکشد.» هزاران نکته بود اینجا، توضیح دیگر نداده استادیوم چرا. «برای اینکه ما دور و بر چه بگوییم، رأی بیاوریم؟ ما الان در را باز کنیم زنها بیایند استادیوم، بعد دوباره باید بگوییم چه میگویند؟ آقا! چرا تورم؟ چرا دلار گران شده است؟ چه بگوییم؟ ببین! اینها کنسرت تعطیل کردهاند، اینها دیوار میکشند، اینها زنها را در استادیوم راه [نمیدهند]. فردوسیپور و اینها را بیرون کردهاند از صداوسیما. شجریان نمیگذارند پخش شود. چه کنیم ما؟ خدایا چه گرفتاری داریم! حالا دلار هفتاد و دو تومان! بله، این پیش میآید، طبیعی است. فردوسیپور را بیرون کردهاند از صدا و سیما. اول انقلاب همین اکبر پونز میزدند در پیشانیها، آستین کوتاه را رنگ میکردند با اسپری. معلوم میشود دلهایتان داغدار است!»
صدیقه طاهره روی نکتهای دست گذاشت. کمکم بحث را جمع کنیم. آخرین بخش را عرض کنم. وقتی خطبه فدکیه را در مسجد خواند، استدلال آورد. کار ابوبکر تمام شد. آخرین حرفی که زد، گفت: «اصلاً من کاری ندارم. تو به این مردم، ببین مردم به کی رأی میدهند؟ فاطمه! اصلاً تو میگویی: «آقا! چنین حدیثی نبوده، پدرم ارث به جا گذاشته؟» هر چه! آقا! من خلیفهام. من تشخیص دادم این دست شما نباشد. چرا خلیفهام؟ چون این مردم بیعت کردهاند. مردم گفتند: «تو خلیفه.» این چند صد نفر یا چند هزار نفر، یک طرف. شما هم یک طرف.» انداخت فاطمه زهرا را نقطه مقابل مردم. بعد آنجا حالا در آن شرایط، خیلی جای بحث دارد. این وضعیتی که اینها قرار دادند، شگرد منافقین این است: مردم را در برابر حاکمیت قرار دادن، مردم را در برابر اولیای خدا قرار دادن. مردم خودشان اصلاً سر در خواب شبشان نمیدانند. یک روزی با این ترفند، با این بازی، با این حیلهگریها، فاطمه زهرا را بگذارند یک طرف، اینها را بگذارند یک طرف. بعد حالا این حاکمیتی که فدک را گرفته، تا بن دندان مسلح است. جو عمومی را اینشکلی به سمت خودش جلب کرده است. چه کسی الان جرئت دارد؟ فاطمه یکی دیگر، بیپشت و پناه شده است. هیچکس از او حمایت نمیکند. هیچکس از اینها جایی صدایی در نمیآید که بخواهد از اینها حمایت کند. هیچکس حرف از علی نمیزند. مردم به خون علی تشنهاند. حالا «مردم» که میگویند حاکمیتی است که همه چیز را به اسم مردم تمام میکند. سکوت محض.
خطاب کرد به اینها، تعابیر عجیب و غریبی. برخیاش را از این خطبه برایتان میخوانم: «فالتفتت فاطمة علیها السلام و قالت.» خیلی حرف است. ما باشیم مثلاً آنجا چه کار میکنیم؟ ببینید مردمفریبی که ویژگی منافقین است، اینجا خود را نشان میدهد که فاطمه زهرا چه میکند و کارش چقدر فرق میکند. امثال بنده اگر بودیم با یک مهارتی: «مردم! مردم! جانم! الهی قربانتان بشوم! بیایید رأی بدهید! وام میدهم! این کار را میکنم! علی برایتان فلان کار را میکند!» از این حرفها. رسوا کردن و تحقیر و توهین این جماعتی که سردمدار کار شدهاند. اینها هم کم پرونده نداشتند پیش فاطمه زهرا، ولی مسئله را شخصی نکرد. مصالح مسلمین را حفظ کرد. این کثافتکاریهایی که در مناظرههای ما میکنند، فاطمه زهرا بالا و پایین این مملکت و حاکمیت و دولت و مجلس و همه را به لجن میکشید؟ خیلی از اینها سوژه داشت فاطمه زهرا. اصل مسئله فدک و این حرفی که اینها میزنند که مخالف قرآن است را مسئله شخصی نکرد که: شخص ابوبکر چه کرد؟ شخص عمر چه کرده؟ نوکران اینها کی بودند؟ چه بودند؟ کجا بودند؟ که خیلی هم سوژه از اینها داشت.
بخوانید کتابهای اهل سنت، «صحیح مسلم»، «صحیح بخاری» را بخوانید. این کتاب، «نظریة الشیخین» را جناب آقای نجاح عطایی نوشته؛ دو جلد است. من نمیدانم ترجمه شده یا نه. فوقالعاده است این کتاب. چیزهایی که اهل سنت از اینها گفتهاند: از دوران جاهلیتشان، از قبل اسلامشان، در زمان خود اسلامشان، از کارهای شنیعی که میکردند، از بیماریهای اخلاقی که داشتند، از گاهی بیماریهای جنسی که داشتند. یک دانه از اینها را فاطمه زهرا افشاگری نکرد، رسوا نکرد. با قرآن احتجاج کرد. دید هیچکس واکنش نشان نمیدهد. اینجا با مردم یک خطاب محکم و جدی کرد:
«معاشر الناس! ای مردم! المسرعة إلى قیل الباطل! ای آنهایی که نسبت به کفر شتاب میگرفتید (که منافقین داشتند و بیماردلان داشتند)، دست روی همین گذاشت. ای مردمی که وقتی یک حرف باطل و مفت مطرح میشود، شتاب میگیرید به سمتش! المغضیة علی الفعل القبیح الخاسر! آنهایی که کارهای زشت، بد و گنده را چشمپوشی میکنید!» چرا؟ چون بالاخره یک همزادپنداری با این منافقین دارند دیگر. یک تمایلی. این همه میبینند ها! میبینند اینها پروندههایشان چیست، بین خود اینها زندگی کردهاند، اخلاق اینها را میشناسند. روحی، انگار نه انگار. «أفلا یتدبرون القرآن أم علی قلوب أقفالها؟» «حالیتان نمیشود یا دلهایتان قفل است، کلاً؟» «بل ران علی قلوبکم.» «مشکل شما این است که گناهانی که کردهاید، باعث شده دلهایتان چرک شود.» «فاخذ بأسماعکم و أبصارکم.» «این دل و این چشم و گوشتان مهر خورده است.» «نمیفهمید، نمیبینید، حالیتان نمیشود!»
آقا! خیلی جرئت میخواهد یک زن تک و تنها در مسجد بایستد با این مردم. بند بند سخنان فاطمه را وقتی شنیدند، گریه کردند این مردم. دشمنی با فاطمه ندارند. محبت برای خودش که نمیخواهد، که «عواطف نسبت به من جلب شود، من جایگاه عاطفیام را در جامعه از دست ندهم. از من حمایت کنید، ابراز علاقه کنید!» دارم میگویم، حالیتان تنها گذاشتید. «حالا تو به این فاطمه علاقه داشته باشی، به چه درد میخورد؟ علی را بچسب!» اینطور کوبنده با اینها صحبت کرد که «شماها بیمارید! شماها، شما دلهایتان مرده است، دلهایتان قفل است. برای همین حالیتان نمیشود.» و کلمات بسیار تندی که آخر هم تهدید کرد که «بیچاره میشویم، بلا سرتان میآید.»
رو به قبر پیغمبر کرد، اشعاری خواند با گریه و با درد دل، خطاب به پیغمبر که: «این از این امت به تو شکایت میکنم یا رسول الله! که نوع دادشان (امت تو) با دخترت اینطور [است].»
بعد برگشت به منزل. اینها را برایتان بگویم. خیلی تعابیر عجیبی است. جگر آدم واقعاً خون میشود از بعضی از این [حرفها]. وقتی برگشت منزل، کلامی را ببینید چقدر عجیب [است]: «چون فاطمه (علیها السلام) برگشت و امیرالمؤمنین انتظار بازگشت او را داشت.» برگشت سمت منزل. وقتی برگشت، دید امیرالمؤمنین چشمانتظارش بوده است. چشمش به این در بود که کی فاطمه و «يتطلع طلوعها عليه»؛ مثل کسی که چشمانتظار خورشید که کی طلوع میکند. علی چشمانتظار این در بود که کی باز میشود، چهره نورانی فاطمه در این در نمایان میشود. «فلما استقرت بها الدار»؛ وقتی وارد خانه شد، «قالت لأمیرالمؤمنین علیه السلام.» آدم دوست دارد بمیرد از شنیدن این تعابیر! «چه شد؟ چه دیدی مادر؟» چقدر احساس تنهایی و غربت کرد که این حرفها را به امیرالمؤمنین زد. وقتی از مسجد، امیرالمؤمنین را صدا زد: «یا ابن أبی طالب! اشتملت شملة الجنین.» «پسر ابوطالب! چرا مثل بچه در رحم مادر زانو بغل گرفتی؟» «وقعدت حجرة الضنین.» «چرا مثل این متهمانی که زندانی میشوند، حجرهنشین شدی؟» «نقضت قادمة الأجدل، فخانك ريش الأعزل.» «تو کسی بودی که آن بالهای بلند از این پرهای دشمنان را قیچی میکردی، امروز این بال کوچک اسیرت کرده، خانهنشینت کرده.» «هذا یا ابن أبی قحافة!» «این ابن ابیقحافه (منظور ابوبکر) «يبتزني نحيلة أبي»؛ نه، زیر بار نرفت این ارث پدرم به من داده شود.» «و بلقع ابنی»؛ «زیر بار نرفت این آبباریکهای که سهم بچههای پیغمبر به من داده، به من برگردانده شود.» «لقد أجهر في خصامي»؛ «جلو جمع با من تقابل کرد.» ببینید چه تعابیری به کار میبرد فاطمه. «و ألغیت جلده فی کلامی»؛ «خیلی با من جروبحث و بگومگو کرده.» با امیرالمؤمنین درد [دل میکرد]: «علی جان! نبودی ببینی در مسجد با من چطور حرف زدند، چطور بگومگو کردند، جلو جمع چه شکلی با من بد صحبت کردند؟» «حتی حبستنی قیلتها و نصرها.» «قبیله قیله که انصار بودند، به پدرم کمک کردند، اینها هم حاضر نشدند علی جان! کمکم کنند.» «والمهاجرة وصلها.» «مهاجرین هم حاضر نشدند پشت من درآیند.» «و غضت الجماعة دوني طرفها.» «مردم هم چشمهایشان را آنور کردند، انگار اصلاً فاطمه را ندیدند، انگار حرفی از فاطمه نشنیدند.» «فلا دافع و لا مانع.» «نه کسی بود آنجا این حرفهای بدی که میزنند را دفع بکند، نه کسی بود از من حمایت بکند.» این تعبیر را به کار [برد]. چقدر این تعبیر عجیب است! فرمود: «خَرَجْتُ کَاظِمَةً؛ وقتی میرفتم، اینطور رفتم که غصه گلویم را گرفته بود، خودخوری میکردم و میرفتم. ولی حالا که برگشتم، چطور برمیگردم؟ و عُدْتُ رَاغِمَةً؛ حالا که برگشتم، در حالت برگشتم که بینیام را به خاک مالیدم.» راغمه آن وقتی است که بینی کسی را به خاک میمالد. فرمود: «اَوْ تُرَاقَ مَتَّ بَیْنی و بَیْنَ تُرَاب!؛ [کاش] بینیم را به خاک مالیدم!» از این تعبیر: «تو چرا شمشیر زمین گذاشتی علی جان؟» «أفَـتَرَى أنْ أُرْغَمَ دُونَكَ التراب؟» (آیا میبینی که بدون تو خاکنشین شوم؟) تو مگر نبودی گرگها را از تیغ رد میکردی؟ حالا امروز زمینگیر شدی، خاکنشین شدی! «ما كَفَفْتُ قَائِلاً، وَ لا أَغْنَيْتُ بَاطِلاً، وَ لا خِيَارَ لِي»؛ کاری از دستم دیگر برنمیآید علی جان، زورم نرسید، نتوانستم! [کاش] مرده بودم، کاش مرده بودم این روزها را نمیدیدم بدون ذلتی. «شَكْوَايَ إِلَي أَبِي وَ عَدْوَايَ إِلَی رَبِّي.»؛ «گلایههایم را با پدرم میکنم و دعوتم را به سوی پروردگارم میبرم.» «اللهم أنت أشدّ قوة و حولا، و أحدّ بأسا و تنکیلا.» با خدا درد دل کرد. چه حال پریشانی داشت فاطمه!
امیرالمؤمنین آرامش کرد: «لا ویل علیکِ، الویلُ شانِئُکِ.» «خدا نکند خانم جان، تو داغ نبینی، تو غصه نبینی. هر چه داغ و غصه است مال دشمنت باشد!» «نحن إن نَجِدْ بَقیَّةَ النبوّة، فما وَهَنْتُ عن دینی و لا قَصُرْتُ عن مقدوری.» «فکر نکن اینکه من اینجور خانهنشین شدم، نسبت به دینم سست شدم، یا از مقدوریام کم میگذارم.» «فإن کنتِ تریدین البُلغَةَ، ففَدَکَ مَضْمُونٌ.» «روزی دست خداست. زمین را از تو گرفتند، فدک را گرفتند، غصه نخور، خدا جبران میکند.» «و کفیلک مأمونٌ و ما وعد لک أفضل مما قَطَعَ عنک.» «و کسی که کفیل توست، امین است، و آنچه برای تو وعده داده، بهتر از چیزی است که از تو بریده شد. «فاحتسبی الله.» «به حساب خدا بگذار، برای خدا تحمل کن.» در روایت دیگری دارد: صدای اذان بلند شده بود. آن لحظه امیرالمؤمنین شمشیر را بلند کرد و به فاطمه زهرا فرمود: «این صدایی که از اذان بلند شده، نام پدرت را میبرد. دوست داری بماند یا میخواهی قطع شود؟ این اسم [خدا و رسول] از بین برداشته شود؟ اگر من شمشیر بکشم و درگیر شویم، دیگر اذانی نمیماند، اسمی از پدرت نمیماند.» فاطمه زهرا عرض کرد: «نمیخواهم باشد.» اینجا امیرالمؤمنین فرمود: «فاحتسبی الله؛ به حساب خدا بگذار، برای خدا تحمل کن.» بلافاصله فاطمهای که حالش اینطور پریشان بود، چون آقا به او فرمود: «ولایت این است، اطاعت این است، عشق این است.»؛ ولایت امیرالمؤمنین. تا امیرالمؤمنین فرمود: «به حساب خدا بگذار»، دیگر چون و چرا نکرد، گلایه نکرد، حرفی نزد. سریع بلافاصله عرض کرد: «حسبی الله؛ به حساب خدا گذاشتم.» انگار یک نفر در این شهر بود مطیع محض امیرالمؤمنین بود، روی حرف علی حرف نمیزد؛ آن هم فاطمه بود.
لحظات آخر امیرالمؤمنین آمد بالا سر فاطمه، دید دارد گریه میکند. فاطمه زهرا فرمود: «دختر پیغمبر، چرا گریه میکنی؟» حالا این خانمی که درد دارد، این خانمی که «یغشیٰ علیها»؛ ساعتها بعد از ساعت، یک بار از حال میرود. با هر نفسش خون تازه بیرون [میآمد]. این خانمی که دستش شکسته، این خانمی که صورتش کبود است، این خانمی که بچه از دست داده، هیچ حرفی از دردها نزد. خیلی درد داشت، هیچ حرفی از دردها نزن. امیرالمؤمنین فرمود: «چرا گریه میکنی؟» عرض کرد: «أبكي لما تلقاه من بعدی.» «گریه میکنم [از آنچه] بعد از من با تو خواهند کرد علی جان. من که بودم، با تو اینطور [بیاحترامی] کردند، [آیا] حرمتت را نگه نداشتم؟ [نه! نگه نداشتند!] اگر من نباشم، چه میکنند؟» لذا نقل کردهاند، گفتند: «اینجا که فاطمه بود، میدان را دست گرفت، کمربند علی را گرفت: «نمیگذارم علی را به مسجد ببرید!» با زور و اکراه، دست علی را به دست خلیفه مالاندند که انگار بیعت کرده.»
عرضم تمام. همین یک خط، روی آن فکر کنید، خیلی میسوزاند اعماق وجود آدم را. ابن الحدید میگوید: «تا وقتی فاطمه زنده بود، «كان لعلي وجهٌ في الناس» (علی در میان مردم آبرویی داشت).» تا وقتی فاطمه زنده بود، علی یک آبرویی بین مردم داشت. «فلما توفیت»، همین که فاطمه از دنیا رفت، علی خودش آمد با اینها بیعت کرد، دیگر حرفی نزد. تا وقتی فاطمه بود، یک اعتباری داشت.
إلا لعنة الله علی القوم الظالمین.
خدایا، در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل و حقوق الارحام ملتمسین دعا را از سفره با برکت فاطمه زهرا متنعم بفرما. شب اول قبر، فاطمه زهرا را به فریادمان برسان. شر ظالمین، شر منافقین و بدخواهان را به خودشان برگردان. اسرائیل و آمریکای جنایتکار را نیست و نابود بفرما. به فضل و کرمت امت اسلام را از گرفتاریها و بلاهای زمینی و آسمانی مصون و محفوظ بدار. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت و طول عمر عنایت بفرما. هر چه گفتیم و صلاح ما در آن بود، و هر چه نگفتیم و صلاح ما را میدانی، برای ما رقم بزن. بِجاهِ نبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحة.