این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
وقتی منفعت باشد، نفاق بیدار میشود! [2:52]
میزان وفاداری منافق: سودش چقدر است؟ [5:50]
منصبی برای معامله با دشمن؛ منافق کافران را میپرستد [10:11]
ایمان بدون هزینه؛ قلبی که بیمار میشود [14:07]
پیغمبرِ تبرک و برکت یا پیغمبرِ میدان و تیغ؟ انتخاب بیمار دلها [18:42]
خیال تخت و دل بیمار؛ قصهی سادهی بیمراقبتی [24:36]
از صفین تا کربلا؛ شمر چطور به این مرحله رسید؟ [28:36]
بیزاری از پرچم عزا تا عشق به گناه؛ علائم دل بیمار [30:13]
"دعا به بازوش بسته، بیشتر بزنید"؛ #شهید_آرمان_علیوردی و کینههای شعلهور [40:39]
"به نام میکشد"؛ سفیانی و داستان کینههای عمیق علیه شیعه [45:40]
مادری که نگران دیده شدن بود؛ تابوتی که دل فاطمه (سلاماللهعلیها) را شاد کرد [52:02]
جهانِ بیپیغمبر (صلاللهعلیهوآله)، قفسی بود که فاطمه (سلاماللهعلیها) تاب نیاورد [54:56]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
بحثی که این چند شب خدمت شما عزیزان داشتیم، بر اساس آیاتی از سوره مبارکه مائده بود. در این آیات، یک دوگانگی میدیدیم که قرآن کریم دو دسته را بهعنوان محور ولایت معرفی میکند: یک طرف، خدا، پیامبر و امیرالمؤمنین علیه السلام که قرآن از ولایت اینها بهعنوان «حزبالله» یاد میکند؛ یک طرف هم کفار، بهویژه یهود و نصارا که اهل کتاب از کفار هستند، و منافقین و بیماردلان که اینها در واقع همان حزب شیطاناند و دسته روبروی حزبالله قرار دارند.
در جلسات قبل، کمی به ابعاد تاریخی ماجرای سقیفه پرداختیم؛ اینکه منافقین و بیماردلان صحنه را مدیریت کردند و بهگونهای رقم زدند که ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام مستقر نشود. عرض شد که کسانی که پشت پرده بودند و خودشان را نشان ندادند – البته بعضی اسناد تاریخی و روایی ما حکایت از این دارد که اینها اصل داستان بودند – همان یهودیها بودند که منافقین را پیش کردند. منافقین هم با ترفندهایی از نقاط ضعف مردم استفاده کردند و این باعث شد که شرایط بهنحوی رقم بخورد که اقبالی به سمت امیرالمؤمنین صورت نگیرد.
در مورد منافقین نکاتی عرض شد. یکی از نکاتی که اینجا جا دارد به آن بپردازیم، این است که اساساً منافقین آن روزگاری خودشان را نشان میدهند که جامعه اسلامی کمکم دارد به یک آلاف و علوفی میرسد. آن روزهایی که روزهای سختی است، روزهای اولیهای که حرکتی شروع میشود، خیلی خبری از نفاق نیست؛ چون آوردهای این وسط نیست، منفعتی هم این وسط نیست. طبعاً مثلاً در شعب ابیطالب، ما داستانی با منافقین نداشتیم؛ آنجا دیگر واقعاً همه اهل ایمان بودند و در اوج فشار قرار داشتند.
وقتی که منصبی هست، موقعیتی هست، ریاستی هست، پولی هست، امکاناتی هست، آنجاست که سروکله منافقین پیدا میشود. منافقین دنبال ایناند که منفعتشان تأمین شود یا لااقل ضرری از آنها برداشته شود. ظاهراً خودشان را همسو با مؤمنان و همداستان با مؤمنان نشان میدهند؛ ولی در واقع اعتقادی ندارند. قرآن هم در برخی آیات اشاره میکند که اینها دائماً در هراس ایناند که آیهای نازل شود و احوالات قلبی اینها را لو بدهد؛ بگوید که اینها در دلشان چه خبر است و هیچ اعتقادی ندارند. آنها اعتقادی به قبر و قیامت ندارند و حتی مؤمنان را مسخره میکنند؛ بین خودشان مسخره میکنند، در جمعهای خودشان مسخره میکنند. به تعبیر آیات ابتدایی سوره مبارکه بقره، وقتی به همدیگر میرسند، به کفار که میرسند، میگویند: «انا معکم انما نحن مستهزئون.»
میگویند: «سرکار گذاشتیم! حالا میبینی که به اینها مسجد میرویم، نماز میرویم، هیئت میرویم، فاطمیه میرویم، در هیئت مینشینیم و الکی گریه میکنیم. ما دیگر اقتضائات است؛ مصرف داخلی دارد.» یک اصطلاحی هم خیلی باب شد که «اینها مصرف داخلی دارد.»
«بالاخره اقتضای شغلی است دیگر! بالاخره زیارت عاشورا را در اداره میخوانند؛ باید شرکت کنیم دیگر. از بالا دستور است؛ توبیخ میشوم، گزارش رد میکنند.» در دلشان هم مسخره میکنند؛ هم زیارت عاشورا را، هم آنی که میخواند، هم آنی که نشسته گوش میدهد.
فرض کن اینجا نباشد، نمیگذارند پنج دقیقه اصلاً زیارت عاشورا برگزار شود و اگر فرصتی هم پیدا شود، همه اینها را تعطیل میکنند. ولی بههرحال گاهی از قبل این زیارت عاشورا، بودجههایی را میتوانند بگیرند، کارهایی را میتوانند انجام دهند. خیلی وقتها که دیر میرسند به اداره و فلان، دیر میرسند، میگذارند به پای اینکه «زیارت عاشورا بود و مراسم بود و فلان جا داشتم فلان کار را هماهنگ میکردم.» از این توجیهات! این داستان منافقین است؛ قلباً اعتقادی ندارند، باوری ندارند.
دیشب آیهاش را خواندیم. جمله علامه طباطبایی را دیشب عرض کردم خدمتتان. ایشان فرمودند: «رعایتاً لجانب الأقویا.» این جمله از علامه طباطبایی بود. منافق همیشه جانبداری میکند از چه کسانی؟ از زورداران، از پولداران، از اقویا. هیچوقت طرف مظلوم نیست، هیچوقت طرف ضعیف نیست، به ضعیف کار ندارد. از ضعیف که چیزی به ما نمیرسد؛ آن کسی که از او چیزی میرسد، هوای او را دارد. ضربالمثلی هم داریم که میگوییم: «چی کجا رود که قدح بازآید؟» یادتان هست؟ همچین چیزی. حالا کاملش یادم نیست. این حکایت منافقین است؛ اگر یک قران خرج میکنند، باید مطمئن باشند که صد قران برمیگردد؛ وگرنه جایی نمیخوابند که زیرشان آب برود. این وصف منافقین است که همیشه دنبال منافع هستند تا منفعتهایشان تأمین شود.
از خدا و پیغمبر و جمهوری اسلامی و انقلاب و شهدا و شهدای هستهای، اینها هم هرچقدر که منفعتشان تأمین شود، استفاده میکنند. با اینها خوباند، با اینها هستند. هر چیزی که پیچ حکومت اینها را سفت بکند، خوب است. امام حسین هم تا جایی که منفعت ما را تأمین کند، خوب است. خود امام حسین البته این را فرمود که: «الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه ما درت معایشهم فاذا محصوا بالبلاء قلّ الدیانون» که عبارت بسیار بینظیری است. فرمود: «دین مثل یک آدامس در دهان مردم است.» «الناس عبید الدنیا؛» مردم دنیاپرستاند. «دین یک آدامس است؛ تا جایی که منفعتش تأمین شود، هست. هر وقت ببیند دیگر هزینه دارد، تف میکند.»
آقا، دیه حکم اسلام است. هیچ جای دنیا بابت یک خراشی که در تصادف به دستوپای شما بیفتد، به شما پول نمیدهند. ای به قربان این اسلام! چقدر باشعور است. در تصادف ما ضربه دیدیم، دستمان شکسته، دیه به ما تعلق میگیرد. مهریه خیلی خوب است؛ عجب مهریهای برای زن در نظر گرفته! ولی وقتی برسد به جاهای دیگرش، مثل خمس، میگویند: «اینها را آخوندها درآوردهاند!» عجب! چطور دیه و مهریه را آخوندها درآورده بودند؟! این داستان بیمار دلی و نفاق است؛ «یؤمن ببعض و یکفر ببعض.» بعضیهایش را قبول میکند، آنهایش که در آن فایده است خرج میکند، اما آنی را که هزینه دارد، زیرش میزند.
کفار چون موقعیت دارند، چون منصب دارند، چون امکانات دارند – که حالا انشاءالله در جلسه دیگری، عزیزانی که از طریق مجازی بحث را پیگیری میکنند، در جلسه دیگری به این بحث میپردازم – همیشه کفار در موقعیت ظاهری بهتری هستند، باشکوهترند. اصل امتحان مؤمنین هم همین است و بهخاطر همین اصلاً نفاق شکل میگیرد. منافق نگاه میکند، میبیند پول آن ور است، امکانات آن ور است، تجهیزات جنگی آن ور است، عده و عُده آن ور است. آن ور شلوغ است، آن ور چلوکباب میدهند، این ور عدسی میدهند. هر طرف نگاه میکنی، آن ور میچربد. دلش با آنهاست. این ور هم بههرحال یک چیزهایی گیرش میآید، این هم حیفش میآید از دست بدهد. هم این ور را دارد، هم آن ور را؛ ولی دلش با آنهاست، دلش با اینها نیست. به این چیزهایی که اینها میگویند اعتقادی ندارد: قبر و قیامت و امام حسین و حقالناس. یک جاهایی خودشان را نشان میدهند، یک جاهایی لگد خودشان را میزنند، یک جاهایی مسخره میکنند که من نمیخواهم دیگر وارد بعضی مصادیق سیاسی بشوم که خودتان الحمدلله همه در جریان هستید و خبر دارید.
این داستان نفاق است؛ منافق ظاهرگراست. برای همین، وقتی به ظاهر نگاه میکند، موقعیت ظاهری کفار همیشه بهتر است؛ واسه همین جلب آنها میشود و سمت آنها میرود. این ور چیزی گیرش نمیآید از این پابرهنهها و از این بسیجیها و حزباللهیها و...؛ «چه دارند؟ خودشان بدبختبیچارهها!» امکانات همه آن طرف است، پیشرفت تکنولوژی آن طرف است. شما نگاه کن زندگی آن ور را، نگاه کن رسانه را، نگاه کن ثروت را، نگاه کن قدرت را. البته این وریها را هم میشود با فریب از آنها منصب گرفت که «با این منصب، من بروم با آنها ببندم. این خوب است. اینجا اینها را باید داشته باشم. آنقدری که مرا تأمین کنند، باید هوایشان را داشته باشم و آنهایی که از دلشان منصب درمیآید، باید هوایشان را داشته باشند.» منافق به حق کار ندارد، به اینکه خدا چه میگوید کار ندارد، به حسابوکتاب الهی و حق و باطل و این چیزها کار ندارد. منفعت، سود، پول، فایده؛ اینها را میپرستد. نماز هم میرود، مسجد هم میرود، انگشتر هم شاید دستش باشد، ریش هم شاید بگذارد، کفی هم شاید بگذارد؛ ولی به این چیزها اعتقادی ندارد. اینها حربهاش است، نرمافزار کاسبیاش است.
منافق قلباً کفار را دوست دارد و دوست دارد به آنها نزدیک شود. قلباً اعتقادی به مؤمنان و مسیرشان ندارد. دلخوشیای از اینها ندارد، رغبت و علاقهای هم به اینها ندارد؛ چه فایدهای برایش دارد؟ ولی بروز نمیدهد؛ «مردم، مردم» میکند و احترام به مردم و چهمیدانم طرفداری از مردم و اینها از زبانش نمیافتد. ولی بروی در خلوت، میبینی ککش هم نمیگزد. ملت در سیلاند، در زلزلهاند، در گرفتاریاند، در فقرند، در صفاند، ولی او زندگیاش را میکند، کیفش را میکند. ذرهای هم برایش اهمیت ندارد که اصلاً اوضاع چطور است.
این وصف منافقین است. بعد از منافقین، با دسته دیگری مواجه میشویم که اینها خیلی مهماند. عرض کردیم قرآن از اینها تعبیر میکند به: «الذین فی قلوبهم مرض.» اینهایی که دلشان بیمار است، مرض دارند. اینها کیستند؟ این بیمار دلان. علامه طباطبایی میفرماید که اینها منافق نیستند؛ یعنی اینطور نیست که قلباً هیچ اعتقادی نداشته باشند. چرا، قلباً اعتقاد دارند، ایمان دارند؛ ولی نه آنقدر. ایمانشان ضعیف است، باور دارند؛ ولی نه آنقدر جدی. امامزمانی هم هستند؛ ولی دیگر نه اینطور غلیظی که شماها میگویید. قیامت و چهمیدانم حقالناس و اینها هم هست؛ ولی دیگر خیلی شماها شورش را درآوردهاید. جهنم هم هست؛ ولی کسی را در آن نمیفرستند؛ اینجوری اعتقاداتشان است. این ضعیفالایمان است؛ به این قرآن میگوید: «بیماردل.» «الذین فی قلوبهم مرض»؛ یعنی چه؟ یعنی باور دارد؛ ولی آن باور آنقدر جدی و عمیق نیست که بهخاطرش حاضر باشد هزینه بدهد. ویژگی منافقین هم همین بود که اهل هزینه دادن نبودند، اعتقاد نداشتند و هزینه هم نمیدادند. بیمار دلان اعتقاد دارند و هزینه نمیدهند؛ آخرش یکی شد. آخرش این شد که برای ایمان، برای خدا، برای پیغمبر هزینه نمیدهند.
خدا حفظ کند حاجآقای قرائتی عزیز را. خدا به ایشان طول عمر و سلامتی بدهد، این معلم قرآن را که واقعاً چند نسل با تعلیمات این معلم قرآنی زندگی کردند. ایشان مثال قشنگی داشتند؛ خب خیلی مثالهای حکمتآمیزشان زیاد است؛ بهخاطر انسی که با قرآن داشتهاند، خدا در و جواهر زیاد در دهان این مرد عزیز قرار داده است.
حاج آقا [قرائتی] برای نماز صبح به راننده اتوبوس گفت: «نگه دار.» راننده گفت: «نگه نمیدارم.» من هم [به راننده] گفتم: «خب، تکلیف ما چه میشود؟» آقای قرائتی گفت: «به او گفتم که همینجوری گفتی؟» راننده گفت: «آره، دیگر!» گفتم: «آقا، نگه میداری برای نماز صبح؟» گفت: «نه.» گفتم: «خب، هیچی.» گفت: «به او گفتم: اگر ساکم از پنجره پرت میشد، همینجوری میگفتی؟ میگفتی که «نگه میداری، ساکم افتاده؛ نگه دار، ساکم افتاده؟»» «میگویم نگه دار.» آنجا معلوم میشود که تو ساکت را بیشتر از نمازت قبول داری. ستون دینت ساکت است، نمازت نیست. این داستان بیمار دلی است.
نماز میخواند؛ ولی دیگر حالا بخواهیم بهخاطرش داد و فریاد راه بیندازیم و از اتوبوس پیادهمان کنند، بخواهیم یک اتوبوس دیگر سوار بشویم و اینها، نمیارزد. حالا مگر نماز ما کلاً چهارصد پانصد تومان هم هزینه کنیم؟ به تعبیر سید بن طاووس در نامهاش به پسرش میگوید: «اگر جایی به تو توهین شد و سروصدا کردی، ولی به دوستان خدا توهین شد و اعتنا نکردی، بدان که دین نداری.» اینجاها آدم نشان میدهد اوضاعش چیست. چند مردِ حلاجیم؟ این بیمار دلی است. نماز میخواند، مثل آنها نیست که مسخره کند در دلش؛ ولی دیگر تا جایی که بههرحال آنقدری کنتور نیندازد. آخه دیگر یک نماز چقدر؟ مگر نماز را چند حساب کردی؟ خدا کدام است که میبخشد؟ اصلاً کلاً خدا وایستاده فقط اینها را ببخشد؟ این انبیا و اولیای بدبخت خبر نداشتند نماز میخواندند، عبادت میکردند؟
در کوه خضر قم، خیلی سال پیش، ما مجرد بودیم، جوان بودیم و به این کوه داشتیم میرفتیم. برادرم پایین بود، من داشتم میرفتم بالا. پیرمردی نفسنفسزنان میآمد. گفت: «حاج آقا، داستان را میخواندیم، به زحمت نمیرویم بالا.» کوه مسجد زده بودند، کوه خضر. زحمت و رنج و گرفتاری و فقر و فلاکت و گرسنگی! و امیرالمؤمنین شبی هزار رکعت نماز، و فاطمه زهرا اینقدر نماز میخواند حتی «تورمت قدما»؛ پاهای مبارکش ورم میکرد. و پیغمبر اکرم اینقدر قرآن ایستاده خواند در دل شب که آیه نازل شد: «طاها ما انزلنا علیک القرآن لتشقی.» (طاها، ما قرآن را نفرستادیم تا تو اینقدر خودت را اذیت کنی؛ کمی به خودت ساده بگیر.) این پیغمبر بنده خدا انگار خبر نداشته است، بقیه خوب فهمیدهاند خدا میبخشد و اصلاً مهم نیست؛ تو آنها فهمیدهاند داستان چیست. این آن طرف داستان است، این ور داستان هم آن هزینه دادن است. فحش بخورم! حالا یک وقت بود یک چیزی از خودم این وسط مطرح بود؛ خب آنجا حالا فحش هم میخوردم، پولمان را هم میگرفتند. من وایستم فحش بخورم که مثلاً به نفع آخوندها بشود؟ به من چه؟! این آن داستان بیمار دلی است. ایمان دارد؛ ولی ایمان آنقدری نیست که حاضر باشد هزینه هم بدهد. ایمانش آنقدری نیست که در امتحانها باعث بشود که در آن امتحان از خودش خرج کند، خودش را فدا کند، در آن امتحان نمره بیاورد.
خب، حالا چند تا اینجوری داریم؟ حالا آخر سخن، مطلب را عرض میکنم؛ معلوم بشود چقدر کم. که امیرالمؤمنین فرمود پیغمبر به من فرموده: وقتی دست مبارکش را میبستند به بدنش [برای بردن به] مسجد، این جمله را فرمود. فرمود: «پیغمبر به من فرمود: اگر بیست تا [آدم]، بیست نفر را پیدا کردی که کمکت میکنند، تحمل نکن.» بیست نفر؟ «اشرون.» بیست نفر نداشت در مدینه؛ همان مدینهای که تا چهار روز پیش، وقتی پیغمبر وضو میگرفت، وایمیایستادند که آب وضوی پیغمبر به زمین نرسد. این آب تبرکی را روی هوا میقاپیدند. هزینه ندارد، تبرک هم هست، برکت زندگی ماست. آب وضوی پیغمبر را میبریم در خانهوزندگیمان، میریزیم در قیمه و قورمه، برکتمان هم میکند، سلامتیمان هم خوب میشود، چهمیدانم بیماریهایمان هم خوب میشود. این پیغمبر که کسی با او مشکل ندارد که؛ پیغمبری که مریض شفا میدهد، حاجت میدهد. با این پیغمبر، امام رضا و امام زمان، اینها که کسی مشکل ندارد. آن پیغمبری که میگوید: «برو آنجا وایسا دم تیغ، هرچی شد، شد!» سفره میکند.
اینجا داستان شروع بیمار دلان با منافقان است. در یک ویژگی شریکاند: آن هم این است که اهل هزینه دادن برای خدا، پیغمبر و ایمانشان نیستند. کمی که هوا پس بشود، میروند سمت زدوبند با این کفار؛ از دین میفروشند، مایه میگذارند که آنها را راضی کنند، دست از سر اینها بردارند. که البته نتیجهاش همین میشود که آنها راضی نمیشوند. چون «لن ترضى عنک الیهود ولا النصارى حتى تتبع ملتهم.» فقط به یک کس را قبول نمیکنند؛ تو یا باید دنبال آنها بروی. بعد تازه آخرش که عبد محضشان میشوی، میشوی گاو شیرده. تا شیر میدهی، دارندت؛ دیگر شیر نداری، پیر شدی، سرت را میبرند. آنها همکاسه نمیخواهند؛ آنها از کاسه خودشان به خودیهایشان هم نمیدهند.
هارون به مأمون گفت: «همین تویی که پسر منی، اگر چشم به این تخت داشته باشی، آن سری که چشمانت در آن است، از تنت جدا میکنم.» چه کسی گفت؟ مأمون. گفتش که پدرم مرا شیعه کرده، [منظور] هارونالرشید [است]. گفتند: «چطور؟» مأمون ادعای شیعه بودن داشت. گفت: «نشسته بودیم در مکه. داستان مفصلی دارد. در مکه پدرم گفته بود: «مواظب باشید کسی اینجا نیاید؛ من خلوت کردهام و کسی را راه ندهید.» در زدند و پدرم فرستاد جلو در و آمدند و اوصاف [را پرسیدند.] جلو در پدرم، هارونالرشید گفت: «بگویید بیاید.» خودش هم با عزت و احترام رفت و آن آقا را سوار مرکب کرد و آورد روی صندلی، روی تخت خودش نشاند و کنارش نشست و با عزت و احترام و محبت و تواضع آخر هم راهیاش کرد. به بچههایش هم گفت: «تا دم خانه این آقا را میبرید.» که مأمون وقتی آن آقا را میبرد، آن آقا در گوشش گفت: «تو بعد بابایت رئیس میشوی؛ حواست باشد با بچههای من خوب [باشی].» وقتی برگشت، گفت: «داستان چه بود بابا؟ این آقا کی بود؟» گفت: «موسی بن جعفر بود دیگر! مگر نمیشناسی؟» «دشمن خونی شما نیست؟» گفت: «چرا، نوه پیغمبر، معدن علم، معدن حکمت، معدن ایمان است.» «برخورد میکنی؟» گفت: «رقیب تختم را میگیرد.» «تو هم که پسر منی.» این جمله را اینجا گفت: «تو هم که پسر منی، چشم [اگر] اینجا داشته باشی، آن سری که چشمانت در آن است – نه چشمانت را درمیآورم – سری که چشمانت در آن است را جدا میکنم.» این است داستان.
میبندند. حالا آنها، این سادهها، با این کافرها میبندند؛ فکر میکنند از اینها به آنها چیزی میرسد. اینها به بچههای خودشان چیزی نمیدهند؛ بیایند با تو همکاسه بشوند؟ نوکری میخواهند. هزار و یکی هم نمونه دارد که دیگر خودتان میدانید؛ نمیخواهم بیشتر به آن اشاره کنم. نتیجهاش این میشود، چون بیمار دل حاضر نیست هزینه بدهد، آخرش میشود مهره منافق که خود منافقان مهره چه کسانی بودند؟ کفار. کفار بدون درد و خونریزی مملکت مسلمانان را بههم میریختند. چه مدلی؟ وعده و وعید میدادند به منافقان، یا منافقان را میترساندند. «حرف گوش ندهی، میکشمت. حرف گوش بدهی، آنجا را بهت میدهم.» این سادهها بهخاطر آن منافع میآمدند مزدوری میکردند. از آن ور هم چیزی به آنها نمیرسید. از این ور هم بیمار دلها را «آنتریک» میکردند – به قول ما تحریک میکردند – اینها را هم با ترس و وعده و وعید، دنبال اینها راه میانداختند. دوتایی دنبال کفار [میرفتند]؛ آخر منفعت کفار تأمین میشد، هیچی هم گیر این بدبختها نمیآمد.
این داستان همیشه تاریخ این بیمار دل است. نتیجهاش این میشود که آخر آن کاری که انجام میدهد، به نفع منافقین میشود؛ ته تهش هم به نفع کفار میشود؛ هیچی هم گیر خودش نمیآید. در فتنهها و بحرانها و گرفتاریها، دست گدایی دراز میکند به سمت کفار، در حالی که این گدایی و گرسنگی و فقر و بدبختی را همین کافر ایجاد کرده است برای اینکه تو را به زانو در بیاورد. مگر میشود وقتی به زانو در آمدی، بگوید: «بیا حالا این نان را بگیر بخور، کمی جان بگیری!» میگوید: «به زانو در آمدی؟ پس کمی دیگر فشار بدهم، تمام است.» این داستان ولی چه کسی میفهمد اینها را؟ آن کسی که دل سالم دارد، آن کسی که ایمان قرص دارد، آن کسی که حرف خدا را باورش میشود.
چه چیزی باعث میشود [که دل] مریض شود؟ دل مثل جسم میماند؛ بیماری دارد، مراقبت میخواهد. الان فصل سرماست؛ شما همینطور میروید مثلاً استحمام، بعد با سر خیس ساعت ده شب پاشوید بیایید در خیابان با یک دانه مثلاً زیرپوش بدوید؟ معلوم است که کسی این کار را نمیکند. بابا هوا سرد است، مراقبت [کنید]؛ سرما میخورید. دل هم همینطور است؛ هرجایی مینشیند، هر فیلمی میبیند، با هرکسی میپلکد، خیالش هم تخت است که «هیچی نمیشود.» باز یک خاطره از حاجآقای قرائتی (ذکر خیرش شد). ایشان میفرمود که به یک جوانی گفتم: «تو در اداره با این خانمی که همکار توست، خیلی خوشوبش میکنی، نامحرم است.» گفت: «نه حاج آقا، ما اصلاً الحمدلله هیچ حسی نداریم، اصلاً!» گفتم: «خیلی دمت گرم! تو از امیرالمؤمنین بهتری!» گفت: «یعنی چه حاج آقا؟» امیرالمؤمنین [علیه السلام] گفتند: «چرا به زنان جوان سلام نمیکنی؟ پیغمبر سلام میکرد.» امیرالمؤمنین فرمود: «پیغمبر سنی از او گذشته بود، پیغمبر پیرمرد بود، من جوانم؛ میترسم با جواب سلامشان، صدای زنانه و لطافت زنانهشان دلم را بههم بریزد.» امیرالمؤمنین نگران بود دلش بههم بریزد؛ تو از امیرالمؤمنین [علیه السلام] سلام میترسی، تو نشستهای هشت ساعت کنارش با او حرف میزنی و دلت قوه [ایمان] الحمدلله هیچیت هم نمیشود؟ «باقالی نخور.» گفت: «چرا؟» گفتم: «عقلت کم میشود.» گفت: «همه اینها شر و دروغ است. من سه طبقه خانه در نیاوران داشتم، همه را باقالی خریدم خوردم، هیچیم هم نشد.» همینکه با نامحرم هشت ساعت خلوت کردی و هیچیت نمیشود، معلوم میشود یک چیزی شده که هیچیت نمیشود. آدم سالم یک چیزیاش میشود؛ خودش اصل مریضی است. این گرفتاریها این مدلی است؛ مراقبت میخواهد دل. آن امیرالمؤمنین که حواسش به دلش است، [میگوید]: «با هر کسی هر مدلی حرف بزنم، سر هر سفرهای بنشینم، هر قرارداد کاری ببندم، در هر مهمانی شرکت کنم، هیچیام نمیشود؟» آره، تو هم اثر میگذارد؛ آدم رنگ میگیرد، آدم چرک میگیرد. پیغمبر که در اوج لطافت بود، با مؤمنان دور هم جمع میشدند، پیغمبر از خدا و پیغمبران قبلی میگفت؛ آخر هر مجلس میدیدم پیغمبر هفتاد بار استغفار میکرد. میگفتند: «چرا یا رسول الله؟» میفرمود: «دلم غبار گرفته.» پیغمبر مثلاً فرض کن در همچین جلسهای شرکت کند، سخنرانی کند، قرآن بخواند، احساس کند دلش کمی تیره شده؛ بعد ما مثلاً میرویم عروسی آنچنانی، هیچیمان هم الحمدلله نمیشود؟ یعنی چه؟ دلی که چرک میگیرد، این چرکها هی انباشته میشود.
قرآن چقدر قشنگ تعبیر میکند: «أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ أَن لَّن يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ» (یا گمان میکنند آنان که در دلهایشان مرض است که خدا کینههایشان را ظاهر نخواهد کرد.) «فَسَادَهُمْ رِجْسًا إِلَى رِجْسِهِمْ.» (پلیدیای بر پلیدیشان افزود.) دل وقتی بیمار میشود، هی چرک روی چرک میآید. اوایل یک چیزهایی را میفهمد، کمی نمازش عقب میافتد، حالش بد است. کمکم نماز عقب میافتد، حالش بد نیست. کمکم یکی دوتایش هم قضا میشود، حالش بد نیست. نماز صبح اول [وقت] خواب میماند، بلند میشود گریه میکند. کمکم دیگر گریه هم نمیکند؛ ولی اول وقت قضایش را میخواند. کمکم دیگر اول وقت هم قضایش را نمیخواند، آخر وقت میخواند، همان روز میخواند. کمکم دیگر در طول هفته میخواند. کمکم دیگر حالا نشد، رفت؛ نمازهای طول روزش قضا میشود. آرامآرام اوضاع جوری میشود که سالبهسال اصلاً هیچ حسی ندارد؛ بلکه بخواهد نماز بخواند، حالش بد میشود. این سیر باطنی بیمار دلی است. آدم آرامآرام، یکشبه که نیستش که؛ آدم یکشبه که شمر نمیشود. خردخرد شمر هم یکشبه شمر نشد. یاور امیرالمؤمنین بود در جنگ صفین؛ آنجوری که یادم است، یک وقتی خواندم هفت بار پیاده مکه رفته است. شمر چه کسی حال دارد مکه پیاده برود؟ تا شاه عبدالعظیم کسی پیاده حال ندارد برود. آرامآرام چرک میگیرد؛ بعد یکهو این حالت را پیدا میکند که باکی هم ندارد امام حسین را بکشد. حس خاصی هم ندارد؛ دل این مدلی میشود، میمیرد، چرک برمیدارد. این دل مریض است؛ آرامآرام از خط جدا میشود. قرآن هم رویش اثر ندارد، دیدن خدا و پیغمبر هم رویش اثر ندارد. قرآن میفرماید بعضیها جهنم بروند و برگردند، دوباره همین کارها را ادامه میدهند؛ خیلی عجیب است. این حال کسی است که دلش بیمار است.
چند تا نشانه میخواهم بگویم از احوالات کسی که دلش بیمار است. حالا انشاءالله در جلسه دیگری، جای دیگری اینجا فقط هی آسیبشناسی کردیم، درمانی عرض نکردیم. چرا، در جلسه دیگری درمانش را هم کمی عرض میکنم. درمان این بیماریها چیست؟ درمانش ایمان است، تقویت ایمان و درمان جدیاش هزینه دادن برای ایمان است. این خلاصهاش. فعلاً همینقدرش که در این جلسه [گفتیم].
یکی از درمانهای جدی چیست؟ آقا، اول آسیب را بگویم، بعد درمانش را بگویم. نشانههای دل بیمار این است: از گناه خوشش میآید، از گناهکارها خوشش میآید. یک وقت هست آدم گناهکار را دوست دارد، حسابش را از گناه سوا میکند. اتفاقاً حسابش را از گناه سوا نمیکند؛ بلکه چهبسا همان گناه باعث شده که خوشش بیاید. اینها بیماری دل است. از آن ور از مؤمنان بدش میآید، از نشانههای دین و دینداری بدش میآید. حال دور از محضر شما، بسیجی میبیند، آخوند میبیند، کهیر میزند. دسته عزاداری از آن سر خیابان دارد میرود. یادتان هست؟ دیدید بعضی فیلمهایش منتشر شد؛ از طبقه دهم دویده آمده پایین، دادوبیداد که «این دسته را ببین!» «از آن ور نمیخواهم صدایش به گوش من برسد.» از صدای دسته و روضه و هیئت و از دیدن پرچم عزا و از دیدن عمامه و از دیدن عکس شهید [متنفر است]. این دیگر البته آن حالت حادترش است؛ هنوز خفیفتر هم دارد. از زمین خوردن مؤمنان خوشش میآید، از سوژه پیدا کردن از مؤمنان خوشش میآید. از آن ور سوژه وقتی از مؤمنان میبیند، همین را دستمایه میکند برای فاصله گرفتن از اینها.
از یک آخوند یک چیزی دیده؛ حالا چقدر هم اینی که دیده و فهمیده درست بوده، خدا میداند. خود ما اینقدر برایمان پیش میآید که طرف میآید یک چیزی میگوید، یک توقعی دارد؛ گاهی توقع ناحق هم هست. گاهی یک جوابی هم میدهیم، او درست متوجه نمیشود؛ همین را دستمایه نفرت میکند. و من خاطرات زیاد دارم. در ایام کرونا، یک خانمی تماس گرفت با ما [و گفت:] «من یک خوابی دیدهام، میخواهم برای شما تعریف کنم. اجازه میدهید؟» من عرض کردم: «بنده که تعبیر خواب بلد نیستم.» گوشی قطع شد، از طرف او هم قطع شد. داشتم ادامه میدادم که «ولی اگر خواب دیدید، این کار را بکنید.» این بنده خدا چه شنید؟ «من که تعبیر خواب بلد نیستم.» بعد پیامک داد که «فلان فلانشده! من حالم از شما بههم میخورد. نمیخواستم زنگ بزنم! من چه غلطی کردم دوباره به آخوند زنگ زدم؟» گوشی را من قطع کردم [و] پیام دادم که «من الان دارم وارد حرم امام رضا علیه السلام میشوم. این تماس هم که قطع شد، از طرف شما قطع شد؛ یعنی بعدش قطع شد.» این را میخواستم بگویم. دوباره بنده خدا [عذرخواهی کرد:] «ببخشید، غلط کردم. آخه من برایم قبلاً فلانطور شد. نه، دیگر نشد دیگر.» حالا ما آنجا دعایش کردیم. ولی آدم سالم این مدلی نمیشود. «گوشی قطع شد؟ آخه چه شد قطع شد؟ نه، دیگر او قطع کرد.» خب، آخه چرا قطع کرد؟ آقا، شاید تصادف کرد، شاید مرد، شاید سکته کرد، شاید شارژ گوشیاش خاموش شد، گوشی را دزدیدند. نه دیگر، یک دلیل فقط داشت: «میخواست جواب ندهد.» قطع کرد. آخه کمی توجیه! توجیه خودش. خدا میداند ما چند نفر از این آدمها داریم که بعد میروند جای دیگر تعریف میکنند، میگویند: «آخوندها خیلی بیخودند.» چقدر از اینهایی که باز نقد میشود به دیگران، از این مدلاند! حالا بر فرض که درست باشد و واقعاً قطع کرده و اشتباه کرده و بد بود و همه اینها، خب برای چه بدت آمد از همهشان؟ چه ربطی داشت؟ شما یک پولدار بد میبینی، از پولدارها بدت میآید، از پول بدت میآید؟ شما دکتری که زیرمیزی میگیرد کم دیدهاید؟ از دکترها بدت آمده؟ دیگر دکتر نرفتهای؟ وکیلی که کارچاقکنی میکند و شش و هشت میکند و قرقاطی میکند. من البته همه اصناف برایم محترم است، چون اول خودم را زدم، رفتم سراغ بقیه. وکیل نابلد کم داریم، قاضی نابلد کم داریم، دکتر نابلد کم داریم. علی هذا، شغلهای مختلف. فوتبالیست دلهدزد! این همه در دادگاهها ببینیم فوتبالیستها چقدر شکایت دارند، پولهای کلان، آخرش هم میزنند زیرش، یکطرفه فسخ میکنند، مشکلات اخلاقی کم داریم. از فوتبال بدت نمیآید؟ از فوتبالیستها بدت نمیآید؟ از بازیگرها بدت نمیآید؟ مشکل نظم معلمها بدش میآید؟ نه، از کلاسها [بدش نمیآید]. یک معلم قرآن یک چیزی از او منتشر شده – معلوم هم نیست چقدر درست است – یک خبر درآمد: «کلاسهای قرآن به بیست درصد جمعیت کاهش پیدا کرد، هشتاد درصد جمعیتش کم شد.» چند سال پیش یادتان هست دیگر؟ یک چیزی [منتشر شد] اگر معلم قرآن [اشتباه کرده باشد] که تهش هم آخر ثابت نشد. زهرای مرضیه دیشب خواندم برایتان: «المسرعه الی...» صد تا حرف درست را محل نمیگذاری، یک دانه حرف مشکل دارد، چطور این را روی هوا میزنی؟ این همه آدمهای دیگر، طرف بازیگر بوده، سلبریتی بوده، رفته با یکی بیست سال کوچکتر از خودش ازدواج کرده؛ هیچ هم محبتش در دلها [کم نشد]. حالا فرض کن یک آخوندی، یک مداحی با بیست سال کوچکتر از خودش شصت بار ازدواج میکند [و] طلاق میگیرند. حالا یا آخوندی فرض کنید دو بار. حالا به هر دلیلی، عجایبی داریم. یکی از دوستان میگفت – شما بخندید، البته غصه دارد – یکی از دوستانم پدرش در تهران بودند، سمت به نظرم [سیمون بولیوار]. پدر من روضهخوان بود؛ روضه زنانه میخواند. یک بار روضه میخواند که «امام حسین رفتند داخل خیمه، خداحافظی کنند.» گفت: «پدرم برای خانمها که روضه میخواند، گفت: «حضرت رفتند با همسرانشان وداع کنند.»» گفت: «یک خانم برگشت وسط روضه، گفت: «چی؟ مگر امام حسین چند تا همسر داشته؟ کشتنش!»» رفت بیرون. یعنی یک آستانهای من دارم برای ارتباط با امام حسین. امام حسین روی خط قرمزهای من نباید پا بگذارد. شب آخر هم از چه کاری [منصرف میشوم]! اصلاً این حرفها. میروم بیرون، میبینم یک نارنجکی چیزی زیر ماشین گذاشتهاند. این هم حرف درست [است]، این هم نکته خوبی است. خدا خیرتان بدهد، خدا حفظتان کند، دست شما درد نکند. آره، این هم حرف درستی است که ما هم وظیفهمان را بدانیم، بلد باشیم. اشتباه ما دو برابر چوب دارد؛ این هم سر جای خودش. قرآن به همسران پیغمبر میگوید: «شما اگر خطا بکنید، من دو برابر [مجازاتتان میکنم].» شما آدمهای معمولی نیستید؛ خطای شما به پای پیغمبر نوشته میشود. همینها را آتو میگیرند علیه پیغمبر. این سر جای خودش کاملاً درست.
یکی از دوستان که حالا امشب نمیدانم دیشب بودند، همین حاشیه سیمون بولیوار، مغازه کبابی داشتند و [با ما] مشهد آمدیم. حالا گفتند که «آمدید، یک ناهاری مهمان ما باشید.» و رفتیم پذیرایی کردند. و من باید بهشت زهرا میرفتم. از آنجا تا بهشت زهرا، ایشان ما را رساندند. بعد در ماشین – حالا چقدر هم ایشان به ما محبت داشتند، چقدر لطف قبلاً و همان در حین رساندن بهشت زهرا کردند – خیلی برای بنده جالب بود. در راه شروع کرد خاطرات گفتن. حالا من فکر کردم میخواهد یک سری خاطرات ناب بگوید از یک سری از علما. «فلان جا یک حاج آقایی بود، ما خدمتشان میرسیدیم.» گفتم: «خب، چه جالب!» «خاطره بگوید.» گفت: «بله، ایشان یک وقت به من گفت: «من برای فلان کار [لازم دارم] – من با جزئیات نمیگویم – برای فلان کار کمی پول لازم دارم و اینها.»» «من هم گفتم: «حاج آقا، این مثلاً سه میلیون مال شما؛ مثلاً شما شش ماه دیگر به ما بدهید.»» «حاج آقا هم گرفت و بعد شش ماه...» حالا تا اینجا داشت داستان خوب پیش میرفت. «ولی بعد شش ماه هرچه زنگ زدیم، حاج آقا جواب نداد و اینها. بعد به فلانی گفتم: «این حاج آقا داستانش چیست؟» گفت: «چه شده؟» گفتم: «اینجوری.» «گفت: از بیست نفر اینجوری تا حالا پول گرفته.» «ما عرق شرم بر تنمان نشسته بود و سر پایین.» بعدیاش: «بله، حاج آقا فلانی هم یکی دیگر بود یک جای دیگر، او هم چه داستانی داشتیم.» اوه، اوه! میخواهم بگویم که میشود آدم اینجور چیزهایی هم دیده باشد. من به آن کار ندارم که آن آقا چقدر کارش زشت است؛ قطعاً از هر آدم دیگری کارش بدتر است. ولی دل سالم حساب و تفکیک میکند؛ میگوید: «خب، این چه ربطی دارد؟ برو دنبال خوبهایش.» «این هم بد بود، برو دنبال یک خوب دیگر.» ولی دل مریض دنبال سوژه میگردد؛ این اصلاً دنبال یک چیزی میگردد در برود. دیدهاید آخوند؟ خب، بیا! این هم بازیگر! نه، حالا یک بازیگر هم همینجور است؛ تو چه توقعی داری؟
قرآن میفرماید که ویژگی بیمار دلان، کینه است. «أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ أَن لَّن يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ» (ضِغن با «ذال» و «غین» به معنای کینه است، نفرت است.) علامه طباطبایی میفرماید که: «أحقادهم للدين و أهله.» (اینها نسبت به دین و اهل دین کینه دارند، بدشان میآید.)
در این جلسه الحمدلله حضور منور و بابرکت پدر و مادر شهید آرمان علیوردی را داریم. خدا به این دو عزیز طول عمر با برکت بدهد و انشاءالله شهیدشان را غریق رحمت کند و ما را هم با شهید این عزیزان انشاءالله محشور کند. ببینید آن صحنه شهادت آرمان علیوردی چه صحنه عجیب و غریبی در این اکباتان است! به جان این بچه میافتند. حالا من چون مادر شهید در جلسه است، نمیخواهم دیگر توضیفی بیشتر بکنم. این بچه را عریان میکنند؛ بعد وقتی میبینند که حِرز به بازویش است – فیلمی که منتشر کردند – یکیشان داد میزند که «دعا به دستش بسته! بیشتر بزنیدش!» آخه چه جرمی کرده این آدم؟ پدر شهید میفرمودند که همان لحظه که آرمان، قبل از اینکه دستگیر بشود، در آن شلوغیها، یک خانمی که پوشش کاملی هم نداشته، سر و صورتش دیده میشده، میترسد. آرمان میآید جلویش را میگیرد، جلویش میایستد، میگوید: «خواهرم، از پشت من فرار کن. ما اصلاً اینجا هستیم که شما نترسید.» «اللهم صل علی محمد و آل محمد.» بعد هم بهش میگویند که «باید توهین کنی به مقدسات تا آزادت کنیم.» در آن لحظات خیلی سخت، دوربین دستشان است، در دل شب، در تاریکی، یک جماعت زیاد بیرحم! چه ایمانی میخواهد این! این را میگویند ایمان، این را میگویند دل سالم. غریق رحمت باشد این شهید! خوش به حال پدر و مادرش که همچین گنجی را پرورش دادند، همچین گنجی را در بهشت برای خودشان ذخیره کردند. این را میگویند سپردهگذاری، این را میگویند سرمایهداری. آدم اینجور بچه تربیت بکند، آن طرف در بهشت منتظرش باشد. که این شهید آنجا میگوید: «من به این بزرگواری که شما میخواهید، رهبر عزیز را، به ایشان توهین نمیکنم.» میافتند به جانش با چه وضعی! این شهید را به شهادت میرسانند، بدنش را روی آسفالتها میکشانند و دیگر بقیه داستان که حالا نمیخواهم بیشتر توضیح بدهم. این کینهها، این نفرتها طبیعی نیست. آن کسی که نسبت به مؤمنین همچین حالی دارد – حالا این خیلی شدیدش بود – ضعیفترش هم داریم. کسی که دوست دارد یک مؤمنی زمین بخورد، خوشش میآید، حسادتی دارد. این هم بیماری است، این هم مشکل است، این هم یک جاهایی خط آدم را جدا میکند. پس یکی از آن چیزهایی که نشانه بیمار دلی است، نفرت از مؤمنین است. درمان چیست؟ محبت به مؤمنین، عشق به مؤمنین، تواضع نسبت به مؤمنین. این راهکارش است.
یکی دیگرش چیست؟ این را هم بگویم و دیگر انشاءالله کمکم بحث را تمام کنیم. و «یَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْلَا نُزِّلَتْ سُورَةٌ.» این آیاتی که خواندم، آیه قبلی، آیه بیستونهم، و این آیات هم، آیات بیست تا بیستوششم از سوره مبارکه محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. میفرماید که یک تعداد از این مؤمنین میآیند پیش ما، پیش پیغمبر، میگویند که «آقا، چرا یک سوره نازل نمیشود که مثلاً بیاید یک دستور بدهد؟» «آقا، یک حکم جهادی، یک دستوری، ما برویم بزنیم حساب این کفار را یکسره کنیم.» «فَإِذَا أُنزِلَتْ سُورَةٌ مُّحْكَمَةٌ.» اینها اول درخواست میکنند. بعد یک مدتی سورهای میآید که دیگر در آن حرف و حدیث هم نیست؛ صاف و پوستکنده دستور به جهاد میدهد. و «ذُكِرَ فِيهَا الْقِتَالُ.» دستور میدهد: «بروی میدان جنگ.» همینهایی که تا دیروز میگفتند: «آقا، چرا خبری نمیشود؟ چرا ما را اعزام نمیکنید؟ چرا چیزی نمیگویید؟ چرا حرف نمیزنید؟ چرا سکوت کردید؟» دستور که میآید، سر وقتش، روز واقعه که میخواهد اینها را بفرستد میدان جنگ، «رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ.» بیمار دلها را میبینی، «يَنظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ.» یکجوری بهت نگاه میکنند، مثل یک محتضری که دارد میمیرد، چشمانش به یک جا خشک شده. آنجوری بهت نگاه میکند که یعنی چه؟ یعنی «من جدی جدی بروم؟» روزش که میشود...
یک جمله مابین پرانتز بگویم: این اتفاقاتی که در سوریه دارد میافتد، روزهای خوش سوریه است. اگر این قضایا آن چیزهایی باشد که به ما وعده دادهاند، [مانند] خروج سفیانی و اینها، عجایبی خواهیم دید در سوریه. یکیاش را فقط بگویم: در روایت امام صادق [علیه السلام] فرمود: «روغن زیتون را داغ میکنند، کودک خردسال شیعه را در روغن زنده زنده تفت میدهند.» (سپاه سفیانی). من خیلی بحث سفیانی را دلم نمیآید مطرح کنم. هی هم میگویند بگو، میگویم: «آقا، چهکار داری؟ حالا فعلاً داریم زندگی میکنیم.» داستان سفیانی، داستان عجیب و غریبی است. آن روز مرد میخواهد کسی برود سینهبهسینه اینها. آیتالله بهجت این تعبیر را [داشتند]: «سفیانی به نام میکشد.» یعنی همینکه اسمش اسمی باشد که به مقدسات شیعه برگردد، میکشد. به او میگوید: «بابا، این اسم بابامان را گذاشته.» «من اصلاً اعتقادی به این حرفها ندارم.» میگوید: «باشه، خودت باید اسمت را عوض میکردی.» «به نام میکشد.» سفیانی اینطور با شیعه کینه و دشمنی دارد. عجایبی از سفیانی نقل [شده]. آن روز معلوم میشود. بله، امروز که خوشخوشان میخواهیم چهار تا موشک بفرستیم در سر اسرائیلیها، در اتاق میخواهی بنشینی، تهش هم بزند [اگر] سقف میخواهد بریزد. اینکه بخواهی بروی وسط معرکه... دیدید بیمارستان حلب، راه افتادند، دانه به دانه از این مجروحین سؤال میکنند که «از کجا آمدهای؟» با او صحبت میکند، از لهجهاش بفهمد کجایی است. مجروح در بیمارستان افتاده و میفهمند ایرانی است. بعدش چه بلایی سرش بیاورند، خدا میداند. اینجاها مرد میخواهد، اینجاها معلوم میشود کی مؤمن است. مؤمن آنجا خودش را نشان میدهد. «الذين في قلوبهم مرض.» آنجا معلوم میشود وقتی که پای جنگ بیاید وسط، پای مرگ بیاید وسط. مؤمن واقعی آنی است که ترسی از مرگ ندارد.
حالا آنی که میگفتم آخرش معلوم بشود چند تا داریم، این است. حالا چند تا داریم؟ خانم، مؤمن واقعی چند تا داریم؟ چند تا آمادهاند پر بکشند، ترسی از مرگ ندارند؟ یکیشان این آرمان علیوردی عزیز، غریق رضوان الهی باشد. از قبل هم گفته بود آمادهام بود، خانوادهاش را هم آماده کرده بود. بهش گفته بودند: «اسمت را عوض کن؛ بعداً چند سال دیگر روحانی بشوی، جالب نیست بهت بگویند شیخ آرمان.» گفته بود: «من آن موقعها نیستم. من اصلاً خیلی نیستم به آنجاها برسم. من شهید میشوم.» بچه بیستساله برای چه عاشق شهادت باشد؟ این ایمان است. چه کموکاستیای داشته؟ پدر به این خوبی، مادر به این خوبی، خانواده به این خوبی، در ناز و نعمت. این عشق است، این ایمان است. اهل بیت اینجور تربیت میکند.
بعد در آیات بعدش اشاره میکند به اینکه این حالت باعث میشود که اینها دچار ارتداد شوند. وقتی هزینهها اینطور سنگین میشود، دیگر کمکم برمیگردند، برمیگردند، میروند مشت به مشت در دست کفار میشوند. میگویند: «آقا بیا، آقا، ما اصلاً خر ما از کرهگی دم نداشت!» آنجا یک تعدادی میمانند. داستان سقیفه هم همین بود دیگر. مردم دیدند: «آقا، مرد میخواهد اینجا کسی روبروی اینها بایستد، بگوید من با علیام.» «میزنند، میکشند، زندان میکنند.» داستان کربلا هم همین بود: «دست ما حالا بالاخره آقا باشد، بهتر از این است که این یکیها باشند.» امام حسین دارد میآید؛ حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و اینها [هم] پیدا [میشوند]. این داستان زندگی ماست. ایمان واقعی اینجا خودش را نشان میدهد. به تعبیر قرآن، اولیای خدا «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ»؛ یعنی آمادهاند برای مرگ، آمادهاند برای شهادت. یادتان هست حاج قاسم؟ شب آخر آن نامهای که مینویسد: «خدایا، مرا پاکیزه بپذیر و مشتاق دیدارم! من دلتنگم.» چه حالی است! این را بگویم؛ ولی خدا این را میگویند مؤمن، این را میگویند عارف. پرواز میکند به سمت شهادت، آرزویش عشقش است. و در رأس این مؤمنین، فاطمه زهرا بیشتر از همه عشق مرگ، عشق شهادت [داشت]. برای همین بیباک بود، برای همین خودش را خرج کرد، برای همین در این فتنه سربلند بیرون آمد. ترسی از مرگ نداشت، ترس از دست دادن چیزی نداشت. «أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.» ولی کدام یکی ترس از دست دادن چیزی ندارد؟ خدا را دارد. مهم این است که خدا را از دست ندهم؛ بقیه چیزها چه ارزشی دارد؟ آنی که این حال را ندارد، میشود بیماردل.
آماده مرگ! کنار بستر پیغمبر نشسته بود، گریه میکرد. پیامبر اکرم به ایشان فرمودند: «فاطمه جان، گوشت را نزدیک [دهانم بیاور].» گوش مبارک را نزدیک دهان پیامبر کرد. چیزی پیغمبر در گوش مبارک فاطمه زهرا فرمود، دیدند لبخند نشست بر لب فاطمه. مجلس تمام شد. بعضی از اهل آن جلسه بعدها از فاطمه زهرا پرسیدند که «خانم، چه شد؟ ما نفهمیدیم شما داشتی گریه میکردی، یکهو لبخند زدی؛ یک حرفی شد آنجا؟» فرمود: «پدرم در گوشم گفت: «فاطمه جان، غصه نخور. اولین کسی که بعد از من به من ملحق میشود از این خانواده تویی و زود به هم ملحق میشویم.»» «پدرم بهم بشارت داد، خیلی نمیمانم بعد از او.» چه عشقی است! چه شوقی است! نگران بود این روزهای آخر که من... حالا ببینید نگرانی فاطمه زهرا را؛ خیلی عجیب است! به بعضی نزدیکانش مثل اسما فرمود که «من بدنم خیلی لاغر شده؛ میترسم وقتی بخواهند مرا تشییع کنند، روپوش را روی بدن من بیندازند، این حجم بدن من، اندازه بدن من، معلوم بشود.» «چون مثلاً وقتی بدن پرحجم باشد، خب این دستها وقتی میآید بالا، خود همین دستها زاویه و انحنایی ایجاد میکند، کمی تن پوشیده میشود؛ ولی وقتی بدن خیلی دیگر نحیف و لاغر است، دیگر وقتی روپوش [میگذارند]، خیلی چیزی نیست که فاصلهای باشد بین آن تن، تمام این تن حجمش دیده میشود.» حالا مادری که میخواهد شبانه مخفیانه دفن بشود، نگران این است که در آن تشییع حجم بدنش دیده بشود. به اسما فرمود که «نگرانم.» اسما گفت: «خانم جان، من حبشه که بودم، میدیدم آنجا تابوت درست میکنند، یک تکه چوب هم روی این میزنند، روی این چیزی که میخواهند نعش را باهاش حمل بکنند، یک تابوتی میزنند؛ این جسد در آن تابوت [جای میگیرد].» «میتوانی برایم درست کنی؟» گفت: «بله خانم جان.» رفت درست کرد. بعد چند روز فاطمه زهرا را صدا زد، گفت: «خانم جان، درست کردم؛ ببینید خوشتان میآید؟» یک نگاهی کرد. ما روی [فاطمه] «متبسم» تا آن روز لبخند بعد از پیغمبر به لبش نیامده بود. تا این تابوت را دید، «فتبسمت فاطمه»؛ لبخند نشست روی لبش. فرمود: «ملائکه هم همین را به من نشان دادند وقتی جنازهام را بعد از مرگم دیدم. دیدم در همین همچین چیزی هستم. خدا دلت را شاد کند، خدا راضیات کند که دل مرا شاد کردی، راضیام کردی.» این مادر اینطور مشتاق بود.
وقتی هم که اهل مدینه گله کردند به امیرالمؤمنین: «یا اباالحسن، به فاطمه بگو گریه شبانهروزیاش ما را اذیت میکند؛ یا شب گریه کند یا روز.» امیرالمؤمنین به فاطمه زهرا فرمود: «خانم جان، اینها گلایه این شکلی دارند.» گریه ممنوع باشد برای زن که صدایش را نامحرم نشنود. اتفاقاً میدید مردم پیغمبر را دارند فراموش میکنند. میخواست با این گریه نگه دارد یاد پیغمبر را، اینقدر زود برنگردند از پیغمبر. اینطور گفتند. فاطمه زهرا به امیرالمؤمنین عرض کرد: «علی جان، بهشان بگو این فاطمه خیلی کنار اینها نمیماند. من مهمان چندروزه اینهایم، دارم میروم. بگو غصه نخورند؛ زود این صدا خاموش میشود.» یک روز هم که بچههایش را جمع کرد، فرمود: «دعا میکنم، آمین بگویید.» بچهها دیدند مادر شروع کرد دعا کردن: «اللهم عجل و فاتمه سریع.» خدایا، دیگر مرگ فاطمه را برسان، دیگر مرا ببخش. خسته بود؟ نمیدانم. بیتاب بود؟ نمیدانم. مشتاق بود؟ خیلی مشتاق بود، خیلی دلتنگ پیغمبر بود. خیلی همین چند روز اذیتش کرده. خیلی هم جفا [دیده بود]. این جفاها را هم نمیدید. سینهاش تنگ بود از دوری پیغمبر. چهبرسد به اینکه اینطور [با او] تا کردند که بین در و دیوار صدا زد: «یا رسول الله، به حبیبت! قرار این بود با دخترت، با میوه دلت، با معشوقت اینطور تا کنند؟» «ببین در و دیوار چه میکند!»
عرض روضهام تمام. این جمله از پیغمبر را بگویم و کمی با این جمله اشک بریزیم. این چند شب مهمان شما بودیم. انشاءالله که بیبی امشب دست همه ما را بگیرد، قلبمان را لبریز از ایمان و عشق و صفا کند. پیغمبر فرمود: «کل مشتق الی الجنة.» (هر وقت مشتاق بهشت [میشوم].) وقتی از معراج برگشت، میفرمود: «دلم برای بهشت تنگ میشود، دلم برای درخت طوبی تنگ میشود.» فرمود: «درخت طوبایی که در معراج دیدم، بویی داشت عجیب، چهرهای داشت عجیب.» «دلتنگ میشوم برای بهشت و برای درخت طوبی؛ ولی هر وقت دلم تنگ میشود، هر وقت دلم تنگ میشود، فاطمه را میبوسم.» «و ما قبلتها قط إلا وجدت رائحة شجرة طوبى منها.» هر وقت بوسیدم، دیدم بوی درخت طوبی را میدهد. سینه فاطمه بوی بهشت میداد، دست و بازوی فاطمه بوی بهشت میداد، صورت فاطمه بوی بهشت میداد. یا رسول الله، این روزها باید باشی، این روزها باید بو کنی صورت و سینه و دست و بازو را. این روزها دیگر دختر تمام تنش بوی دود میدهد، بوی آتش میدهد. این روزها دیگر دائم با هر نفس، خون تازه مینشیند بر تن دخترت. این روزها باید باشی فاطمه را ببینی. یا رسول الله، این روزها دیگر بچهها هم نمیتوانند مادر را ببوسند؛ هم دست شکسته است، هم پهلو شکسته [است]. بچهها مگر مرا بغل مادر میبرند؟
علی لعنت الله علی ال...