این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
وقتی شیطان در آرزوهای پیامبران نفوذ میکند؛ تأملی بر معنای اُمنیّه [2:19]
شیطان در خدمت آزمون الهی؛ چرا در اوج پیشرفت، خرابی از راه میرسد؟ [5:14]
چرخش فتنه و فرصت؛ نقش شیطان در تحقق حکمت الهی [8:48]
وقتی تاریخ در یک چشم به هم زدن تغییر کرد؛ از بیعت غدیر تا سقیفه [13:04]
در جغرافیای آشوب؛ چگونه لبنان به میدان آزمون مقاومت بدل شد؟ [20:18]
وقتی طاغوت به نهایت غرور میرسد؛ داستان سقوط با تحقیر [24:35]
قساوت قلب و بیماری دل؛ چرا برخی در آزمون الهی میلغزند؟ [28:34]
در جاده سخت بازگشت؛ ماجرایی فراتر از #تجربه_نزدیک_به_مرگ [37:13]
قلب بیمار و وسوسههای شیطانی؛ چرا برخی دلها زود میلرزند؟ [42:40]
قلب سلیم؛ جایی که هیچ چیزی جز خدا نمیماند [43:25]
ظهور بیماری دل در چله انتظار؛ امام زمانی که وقتشناس نبود! [46:31]
خانهای میان آتش و غربت؛ روایت هجوم به بیت وحی [50:36
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. و آله الطیبین الطاهرین، و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
و اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقه مطلبی. که چند دقیقه، انشاءالله، در مورد مطالبی عرض بکنیم؛ عرض ذکر مصیبت و عرض ارادتی داشته باشیم خدمت صدیقه طاهره (سلام الله علیها).
آیاتی را از قرآن کریم عرض میکنم. آیات جالبی است که اگر روی آنها دقت شود، هم در فتنه سقیفه آیه کمک میکند به فهم آن چیزی که گذشت و هم در بقیه چیزهایی که رخ میدهد؛ خصوصاً در این فتنههای آخرالزمان.
آیات ۵۲ و ۵۳ سوره مبارکه حج:
«وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَلَا نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّىٰ أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ. لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ ۗ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ.»
خوب، آیه چه میفرماید؟ میفرماید که قبل از تو هر رسول و نبی که فرستادم، این داستان را داشته که وقتی تمنا میکرد، شیطان میآمد در امنیه او القا میکرد. حالا یعنی چه کلمات «وقتی تمنا میکرد شیطان در امنیه او القا»؟
علامه طباطبایی میفرمایند که تمنا این است که انسان چیزی را وقتی دوست دارد رخ دادنش را، تحققش را؛ مثلاً فرض میکند، آرزو میکند، دوست دارد که اینطور بشود، دوست دارد برنامه اینمدلی پیش برود، این نتیجه حاصل شود. تمنا، تمنی خودمان هم همین است دیگر. تمنا و تمنی. مثلاً یک فقیر تمنای پولدار شدن، کسی که فرزند میخواهد تمنای فرزند، یا مثلاً انسان تمنای زندگی جاودان دارد، یا مثلاً تمنای اینکه بال داشته باشد پرواز کند. ممکن است همیشه هم چیزهایی نباشد که لازم و بهشرط من رخ دهد، منطقی نباشد، واقعی نباشد. این صورت خیالی که برایش لذیذ، محبوب و دوست دارد که محقق شود، به این میگویند امنیه. یک طرحی دارد، یک هدفی دارد، یک چیزی مد نظرش است؛ به این میگویند امنیه.
علامه طباطبایی میفرماید که البته این یک معناست، یک معنای دیگر هم دارد که به معنای قرائت باشد؛ آن کلماتی که ادا میکند. پس این امنیه پیغمبر چیست اینجا؟ هر پیغمبری که تمنا میکرد، شیطان میآمد توی آن امنیه آن پیغمبر، به قول ماها، موش میدواند، خرابکاری میکرد. یا منظور از این امنیه، آن آرزوها و اهداف و آن آرمانی بود که پیغمبر دنبالش بوده، پیغمبران دنبالش بودند؛ آن شهر آرمانی، آن آرمانشهر به تعبیر حالا امروزیها، مدینه فاضله به قول فارابی؛ آن مدینه فاضلهای که مد نظر او بوده، شیطان خرابکاری میکرد که این رخ ندهد. این معنای اول امنیه میشود. معنای دومش هم توی آن تعالیم و آموزههایی که آن پیغمبر یاد میداد، شیطان میآمد تو آنها خرابکاری میکرد، دست میبرد کنار بریزد.
بههرحال تعابیر قشنگی اینجا دارد. علامه طباطبایی میفرماید که پیغمبر دنبال این بود که این اسباب دست به دست هم بدهد، شرایط طوری بشود مردم بیایند ایمان بیاورند، دست به دست هم بدهند، حرکت کنند به سمت یک جامعه آرمانی که حالا مثلاً آن چیزی که ما به عنوان جامعه آرمانی میدانیم، جامعه مهدوی. شیطان میآید چهکار میکند؟ «أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ وَدَاخَلَ فِيهَا»؛ میآید تداخل میکند، مداخله میکند، میآید وسط، گوش میدهد، به قول ما، مردم را وسوسه میکند، ظالمین را تهییج میکند. خیلی تعابیر عجیبی است.
این یکی از سنتهای الهی است که اصلاً من تا الآن که خدمت شما نشستم، در عمرم نشنیدم یک بار یک جا این سنت الهی مطرح شده باشد به عنوان یک قاعده که بعد روی این قاعده چقدر میشود تحلیل کرد؛ هم امروز را، هم دیروز را، هم فردا را. اتفاقاً وقتی که اوضاع دارد پیش میرود، شرایط دارد خوب میشود، همهچیز رو به راه است؛ یکهو شیطان میآید همه را از هم خراب میکند. همه انبیا، هر رسولی، هر نبی؛ همه انبیا تا حضرت سلیمانش که دیگر همه اسباب برایش فراهم بود و باد در تسخیرش بود و اراده میکرد هرجایی میخواست میرفت و همان هم شیاطین آسیب زدند به کار. آخرش آنی که میخواست محقق نشد. این شیطان هم شیطان جن، هم شیطان انس است.
این قاعدهاش است: شیاطین میآیند دخالت میکنند، به هم میریزند آن امنیه آن پیغمبر را. چهکار میکنند؟ مردم را وسوسه میکنند، ظالمین را تهییج میکنند. این تعابیر از علامه طباطبایی است: «و اغراء المفسدین»؛ مفسدین را تشویق میکنند. «فافسد الامر علی ذلک الرسول و النبی»؛ اوضاع آن پیغمبر خراب میشود و «ابطل سعیه»؛ تلاشی که تا اینجا کرده باطل میشود، به باد همه را میچیند آخر کار.
حالا البته شیطان القا میکند، ولی آیا واقعاً نابود میشود؟ همهچیز به باد میرود؟ اینجا میفرماید که خود آیه میفرماید که: «فَيَنْسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ». اینور هم من نمیگذارم شیطان همه را از هم بپاشد؛ هرچه پیغمبر زحمت کشیده، هدر برود، همهاش به باد برود. این هم نیست. خدا نسخ میکند القای شیطان را. اینور هم خدا وایمیستد، نمیگذارد که زحمات انبیا پودر شود، همهاش به باد برود. «ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ»؛ بعدش هم خدا آیات خودش را محکم میکند، نمیگذارد که این آیاتی که آورده آسیب ببیند. «وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ»؛ خدا هم علیم است، هم حکیم. که عرض کردم این بر اساس معنای اول است. معنای دومش هم این بود که شیطان میآید شبهات میاندازد نسبت به آن آموزهها و معارف، وسوسه ایجاد میکند، ایمان مؤمنین را فاسد میکند، زورش را میزند، کارش را میکند. البته خدا هم نمیگذارد که هرچیزی که ابلیس میخواهد، بشود.
پس یککم خدا به انبیا فرصت میدهد، اینها خوب میچینند، میروند جلو. یککم به شیطان فرصت میدهد، یککم میآید کار انبیا را خراب میکند. باز خدا کار انبیا را جمع میکند که کلش از بین نرود، همهاش خراب نشود. خب، خدایا این چه کاری است؟ حالا یککم این میرود، بعد یککم آن میآید، بعد باز این را نگه میداری، چرا اینجوری میشود؟ دلیلش را آیه بعدی میگوید: «لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً»؛ این کار را میکنم که فتنه. من در واقع با دست شیطان دارم فتنه میکنم. گاهی فتنه را خدا به خودش نسبت داده: «فَتَنَّاكَ فُتُونًا»؛ میگوید من فتنه میکنم، فتنهها دارم. فتنه را میریزم، شرایط آزمایش. یک وقت هست که فقط مثلاً میخواهم ببینم شما چهکار میکنی، پنهان میکنم. یک وقت نه، میریزم به هم؛ همه این چیزهایی که چیده بودی، خرابش میکنم. ولی یکجور خراب نمیکنم که کلاً همهچیز به باد برود؛ یکجور خراب میکنم که معلوم شود کی چهکاره است.
یک بخشش قهرمان، دیگر مصادیق این کار میشود. یعنی خدا با غربال، یک وقتی اوضاع را به هم میریزد؛ یک وقتی با آزمایش به هم میریزد. الآن هرکدام مصداقش میشود، یک تکانی میدهد. خلاصه خدا شرایط را جابهجا میکند. یکجوری دارد اوضاع پیش میرود، شما فکر میکنی که خب این شد، بعد آن میشود، بعداً آن میشود؛ یکهو میبینی بعد آن نمیشود، یک چیز دیگر میشود. بعد فکر میکنی خب آن نشود، این یکی میشود؛ این هم نمیشود. به صد نرسیم، ۹۰ میشود، نه ۸۰ میشود؛ یکهو میبینی ۲۰ میشود، ۱۰ میشود، میرود. همهچیز دارد خوب پیش میرود؛ همه اسباب کنار هم چیده شده است. پیغمبر همینجور پشت هم چیده، آمده جلو؛ یکهو میریزد به هم.
حالا برای اینکه معطل خیلی نشوید، همین قضیه سقیفه را شما تصور کنید. پیغمبر پا شده تا تبوک رفته، دست گذاشته روی خرخره اهل کتاب، مشرکین، یهود؛ خصوصاً کار اینها تمام است. یعنی این جنگ تبوک، دیگر ما آخرین نقطه است. آقا، تمام شد! اصلاً یهود داشت از نطفه خفه میشد، از ریشه داشت درمیآمد. قبلش هم که داستان خیبر و قضایا اینشکلی زده، جلو رفته. بساط یهود دارد جمع میشود؛ همه چیده شده و شما از زاویه چشم یک آدم مسلمان معتقد به پیغمبر، همان بشارتی که داده بودم، پیغمبر دنیا را میگیرد در زمان حیاتش، محقق میشود. چون تو بعضی آیات میگوید که: یا وقتی هستی نشانت میدهم یا بعدش یک روزی غلبه میکند دین تو به کل دنیا. حالا یا آن وقتی که هستی نشانت میدهم، شرایط یک طوری دارد پیش میرود که دیگر خاطرهها جمع است که تا پیغمبر هست، کار تمام است. امپراتوری روم هم از بین میرود، امپراتوری فارس هم از بین میرود؛ تو همین زمان حیات پیغمبر هم روم را میگیریم هم فارس را میگیریم، تمام دنیا میشوند مسلمان. پیروزی نهایی! پیروزی نهایی «عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ».
شرایط اینطوری. یکهو پیغمبر مریض میشود. یکهو حالا قبلش هم که داستان غدیر پیچ و مهره را سفت کرده و وصی را هم انتخاب کرده، بیعت هم گرفته؛ چند هزار نفر هم بیعت کردهاند. آن منافقین کددار شناسنامهدار جدی امیرالمؤمنین هم آمدهاند جلو، جمعاً اعلام بیعت با امیرالمؤمنین کردهاند. تمام شد! آقا بردیم! آقا، تمام شد! کشتی، کی بود؟ علیرضا گرایی بود؟ کی بود؟ من خوشحالی کنم، دو ثانیه مانده بود یادتان هست؟ ضربه فنی شد. کشتیگیر رقیب را خوابانده، پا میشود خوشحالی کند. دو ثانیه مانده، اینجوری میشود. تا آنجا رفته، پیروز شد؛ دیگر قطعی پیروز است. یکهو پیغمبر از دنیا میرود.
خب، حالا پیغمبر از دنیا برود، علی حاکم است. یککم با چالش. دیگر بههرحال منافقین نمیگذارند؛ اینقدر ساده امیرالمؤمنین نمیتواند زمام کار را دست بگیرد. یککم با سختی یک هفتهای طول میکشد این. حالا میخواهم خودمان را بگذاریم تو آن شرایط مردم مدینه که دارند سیر وقایع را تحلیل میکنند و میبینند. آمدیم با پیغمبر رفتیم خیبر را گرفتیم، یهودیها را از مدینه بیرون کردیم، تا تبوک رفتیم، پدر اینها را درآوردیم؛ اوضاع خوب دارد پیش میرود. حجتالوداع هم رفتیم، بیعت با امیرالمؤمنین هم، همه کوبیده شده، رسیدیم به آخرای داستان. یکهو پیغمبر از دنیا میرود. خوب، حالا شرایط چطور میشود؟ امیرالمؤمنین مشغول کفن و دفن، مردم هم توی آرامشاند دیگر. تقریباً خیالشان جمع است که خب اوضاع همین است دیگر. آرامش دارد دفع میکند و منتظرند که پیغمبر دفن بشود و از فردا نماز را پشت علی بخوانند. آماده است جامعه برای حکومت امیرالمؤمنین.
یکهو سقیفه بنیساعده و در کسری از ثانیه اوضاع به هم میریزد. یکهو یک کسی که اصلاً به عنوان گزینه برای مردم مطرح نبود، اعتبار برای این حرفها نداشته؛ حتی وقتی رفت تو محراب چهار روز پیش، پیغمبر که مریض بود، نمیتوانست تکان بخورد، کشانکشان پیغمبر خودش را کشید به محراب رساند با آن وضعیت، لباس عبای این را گرفت، کشید کنار، پرتش کرد بیرون. خود پیغمبر وایستاد تو محراب. این بابا چهار روز بعد میشود جانشین پیغمبر! اوضاع خوب داشت پیش میرفت. پیغمبر هم لحظه به لحظه فهماند: نظر ما به کی بود! با شما مورتیبازی داستان را جمعش کردند و معاذالله گفتند: «إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ لَيَهْجُرُ»؛ پیغمبر هذیان میگوید. معاذالله!
یکی از علما (حالا چون یک روایتی دارند اهل سنت) میگویند که پیغمبر خودش در بستر که بود به ابوبکر گفت: «برو جای من نماز بخوان.» یکی از علما با یکی از علمای اهل سنت مناظره میکرد. آن شخص برگشت گفتش که: «این روایت را چه میگویی که پیغمبر تو بستر به ابوبکر گفت: "برو جای من نماز بخوان"؟» خب، حالا بیا دو ساعت جواب بده؛ این سند ندارد، این علل، این بله. هر یک کلمه که میگوید، ده تا جواب میدهد. خودآگاهی به زبان آن کسانی که قرار است از دین دفاع کنند. امام صادق به هشام فرمود: «روحالقدس بر زبان تو جاری میکند این چیزهایی که در دفاع از ما میگویی.» روحالقدس گفت: «چه میگویی این حدیث را که پیغمبر به ابوبکر گفت: "برو جای من نماز بخوان"؟» گفت: «میگویم: "إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ لَيَهْجُرُ"؛ پیغمبر حالشان خوب نبوده، هذیان گفته.» سرخ و سفید شد این عالم اهل سنت، جمع کرد رفت. اگر هذیان بوده، همه آن حرفهای آن ایام هذیان بوده.
بعد از اینکه آقا، تو این شرایط، تو این اوضاع، هفتاد روز بعد از غدیر، تو بحبوحه تبوک، وقتی که سپاه اسلام اوج قدرتنمایی پیشروی، کارها دارد پیش میرود؛ یکهو پیغمبر از دنیا میرود، داستان سقیفه میشود، یکی را علم میکنند. توی فاصله تقریباً ۷۰ یا ۹۰ روز از چه روز تا شش ماه گفتند شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها). شش ماه بیشتر نظر اهل سنت است؛ از چهل روز، سه تا قول جدی داریم: ۴۰ روز و ۷۵ روز و ۹۵ روز. سه ماه، دختر پیغمبر با این وضعیت از دنیا میرود.
امیرالمؤمنینی که همه بیعت کردند، تو فاصله ۴ ماه، شوخی نیست آقا! ۴ ماه میشود یک فرد حاشیهای، خانهنشین، مخل دستگاه حکومت که خودش هم میآید بعد از شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بیعت میکند. یکهو ورق برمیگردد. چه برگشتنی! از چه اوضاعی! شبیهش همین ایام خودمان دیگر. وعده صادق را زدیم و رفتیم تو دل دشمن، پدر رئیسی با هلیکوپتر. یکهو ورق برمیگردد. چه برگشتنی! سه چهار ماه، یکهو میبینی چیزهایی که تا سه چهار ماه پیش بهش افتخار میکردی، الآن شده آرزویت و دیگر خوابش را ببینی. چرا؟ چرا یکهو اینجور اوضاع برمیگردد؟ کارها داشت خوب پیش میرفت.
«لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»؛ این را خدا قرار میدهد برای اینکه یک فتنهای باشد برای آنهایی که تو دلشان مرض هست. این مرضها خودش را تو شرایط پیشرونده نشان نمیدهد؛ که منافقین و بیماردلها خودشان را نشان نمیدهند. هی روز به روز داریم میزنیم و در اوج اقتدار و قدرت و اوضاع خوب است و تورم را مهار کردیم و هی تورم افتاده تو سراشیبی، هی دارد کمتر میشود. زحمت کشیدی طرفدار جمهوری اسلامی، انقلاب اسلامی باشی. ۶۰ درصد چهکار میکنی؟ با دلار ۷۰ تومان چهکار میکنی؟ با بنزین ۷-۸ تومان چهکار میکنی؟ جمهوری اسلامی هستی یا نه؟ وقتی خوب بهت برسند، زحمت کشیدی، نه؟ میخواهی آن موقع هم نه! آن وقتی که خیلی حال داد بهتان، خیلی مزه کرد: برق و گاز و آب و بنزین، نان یارانه و وام ازدواج. خیلی بهتان حال داده بودا. فعلاً تعطیل، کنسل: وام ازدواج، وام فرزندآوری، زمین مفتی، خانهسازی. خیلی خوشخوشحالتان بود! یککم مردم را درک کنیم، ببینم هستید یا نه؟ تا فتنهای باشد برای اینکه تو دلشان مرض است.
«وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ»؛ آنهایی که قساوت قلب دارند. خیلی نکته جالبی است؛ آنهایی که دلشان مریض است و آنهایی که قساوت قلب دارند. «وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ»؛ آنهایی که ظالماند، تو یک شق دیگرند. همیشه در برابر انبیا و اولیا. یک تکان میدهم ببینم نه، حالا چهکارهای. اجازه میدهم یککم شیطان بریزد به هم. حالا این شیطان بریزد به هم، گاهی تو ساختار تکوین است. فلهای ترور کند فرماندهان را، پشت هم بزند، شرایط سختی پیش آید. این اتفاقی که برای مردم لبنان افتاد، واقعاً تو موقعیتی که همه میگفتند حزبالله وارد بشود، کار اسرائیل تمام است. یک سال هم هی بازی داده بودند اسرائیل برای یک سخنرانی.
اول طوفانالاقصی، سید حسن نصرالله یک ماه معطل کرد صهیونیستها را. همه دنیا چند میلیارد منتظر بودند سید حسن نصرالله سخنرانی کند. مملکت خودمان: صاف نگو «میزنیم، صاف میکنیم اسرائیل را». یادتان هست آبان پارسال؟ ما شب جایی بودیم اینجا تهران، یکی از رفقا برنامه ما را که دید با عصبانیت گفت: «این چه سخنرانی بود سید کرد؟» همه توقعشان بود که الآن سید حسن میآید میزند، یک دستور میدهد مثل جنگ ۳۳ روزه، ترکید. اینجوری میشود، حرکت اینشکلی حزبالله میزند. حزبالله بیاید تو میدان، تمام است. بعد یک سال بعد طوفانالاقصی، حزبالله اعلام کرد: «جنگ با اسرائیل شروع شد.» تو یک هفته همه فرماندهها را زدند، نفر بعدی دوباره زدند، فاصله ۵ روز، نفر بعدی. معاذالله، رهبری برگشت آیات را سفتش کرد.
خلاصه آقا، این مدلی است. خدا یککم شل میکند؛ آن شیاطین بیایند. این کار خداست. خدا یککم میدان میدهد به شیاطین؛ بیایند القا کنند، بیایند به هم بریزند، بیایند هم بزنند. حتی گاهی تو ساختار تکوین به آنها اجازه میدهد. همین داستانهایی که امروز گرفتاریهایی که بعضیها دارند از این سحر و جادو، داستانهای این [چیزها] میان دیگر. همین را میخواهم بگویم. خدا باز میکند دست و بال اینها باز میشود تو آخرالزمان. تا اینجاها کار پیش برود. دیگر حالا حرفهای دیگر هم هست که دیگر نمیگویم که به چالش نخوریم. ممکن است تو بعضی ترورها و مرگها و اینها هم نقش داشته باشد. این نکتهاش همین است. خدا با ما چه میکند؟ با آنها چه میکند؟ با ما در آزمایش میکند، با آنها در عقوبت چه میکند؟ با ما در آزمایش پدرمان را درمیآورد، در عقوبت تحویلمان میگیرد. با آنها در آزمایش تحویلشان میگیرد، در عقوبت پدرشان را درمیآورد.
در این داستان تفاوت کار ما و «فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ». میگوید هر پیغمبری فرستادم تو سوره اعراف میفرماید: «هر پیغمبری فرستادند با بلا فرستادم. فرستادم که اینها تضرع کنند، گریه و ناله.» پیغمبر فرستادم با او بلا فرستادم، بعدش بلا را بیشتر میکنم، گرفتاری بیشتر میکنم، فشار را بیشتر میکنم تا برگردند. دیدم دیگر بچرید، کیف کنید، حال کنید. «فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ» علامت ول کردن است. این ترکیه را شما ترکیه را میبینید، اردن را هم میبینیم، جاهای دیگر را هم میبینیم، انشاءالله. خب همین دیگر؛ این فرصت را خدا میدهد که برگردند. وقتی برنگشتند، ما که نگاه میکنیم، میگوییم بابا ما که گفتیم خدا را قبول داریم، خدا اینجوری گذاشته لای منگنه.
نتانیاهو برگشت بعد از اینکه همه را زد؛ دیگر سید حسن نصرالله را زد، یحیی حسینوار را زد، قبلش هم که همینجور اسماعیل هنیه و اینها. برگشت گفتش که: «حتی اگر خدا هم به اینها کمک کند، ما شکستشان میدهیم.» یک غروری میرسد. احساس میکند که دیگر اصلاً خود خدا هم نمیتواند با من. این جمله خودش در تاریخ هر وقت تکرار شده، هرکی به اینجا رسیده، کارش تمام شده با اوج تحقیر و ذلت. آره، مثل نمرود و دیگران، با اوج ذلت و تحقیر هم کارش تمام میشود. چرا خدا این اجازه را میدهد؟ تا اگر کسی ذرهای ناخالصی و غبار تو وجودش است، معلوم بشود.
یک جمله قشنگی مرحوم آیتالله حائری شیرازی دارد. خیلی جمله معروفی است. خیلی ایشان حکیم بود، خدا رحمتش کند. گفت که: «شب عاشورا امام حسین برگشت، گفت: "همهتان پاشید بروید." ظهر عاشورا علیاصغر را دست گرفت که به خاطر این بچهام که شده، یکی پاشود بیاید.» آقا، نه به آن پس زدنت! نه به این پیش کشیدن امروزه! دیشب به قمر بنیهاشم گفته: «پاشو برو.» فردا به حرمله میگوید: «پاشو بیا.» آخر، بیایید برویم! به عباس میگویی برو، به حرمله میگویی بیا! ایشان گفت که: «دیشب گفتش برو تا یک ذره تمایل به آن برود، اینجا نماند. فردایش گفت بیا تا یک کسی یک ذره تحمل به اینجا دارد، آنجا نماند.» سنت خدا فرصت میدهد. بگذار بزنم، بگذار بکشم.
البته علامه تعابیر قشنگی دارد. میگوید که: آنکه میزند فقط این نیست که یک مشت آدم، مثلاً خوردهشیشه دار، رسوا میشوند. نه، یک مشت آدم منصفی که یک ذره تو وجودشان انصاف است، یک ذره حقطلبی، عدالتطلبی تو وجودشان است؛ اینها میآیند دنیا. چه [میشود]؟ و اینجا تو دانشگاه شما طرف همهچیز را میکند، آنجا هم تو دانشگاه آنجا همهچیز سرش میکند. یکی از این دوستان آمده بود از بلژیک، محرم و صفر، خیلی حالا محبت داشته؛ میگفتش که یک زمانی چیزهایی که برای ما اصلاً تو ذهنمان نمیگنجید، الآن ما داریم میبینیم. گفت مثلاً من دانشگاهی که اول میرفتم، همه عریان بودند؛ من نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم، جایی نگاه کنم. الآن وقتی میروم، یک تعداد زیادی چفیه فلسطینی سرشان است؛ از آن عریانی به این چفیه فلسطین رسیده. اینجا هم برای شما از چفیه فلسطینی به عریانی رسیده. با پوشیه بودی دو سال پیش تو اینستاگرام، الآن همهچیز را کنده: زن، زندگی، آزادی. آنور هم میبینی طرف یکی بود (تازه کی بود که فیلمش را نشان دادیم که مثلاً دیگر اسطوره کثافتکاری، نماد شهوترانی و آلودگی و بد)، میآید میگوید که: «آقا، من به این نتیجه رسیدم که مردم غزه مظلوماند و اسرائیل جنایتکار.» خیلی عجیب! طرف اینجا نماز شبش ترک نمیشد، چهمیدانم، خرجی دادن برای هیئت، فلان، اینها. یکهو سر درآورده از زن، زندگی، آزادی. آن یکی هم مثلاً اوج شهوتمانی و کثافت. یک چیز عجیبغریبی است: تمایز خبیث از طیب. این کاری است که خدا میکند.
یک تعبیری دارد علامه اینجا؛ خیلی قشنگ است. میفرماید که: اول در مورد این بیماری دل و قساوت قلب این را بگویم. میگوید که مرض قلب چیست؟ پس دو دسته در این القای شیطان فتنه بهشان میخورد. این القای شیطان باعث میشود که آن کسانی که ناخالصی دارند و آلودگی دارند، اینها میروند کنار. آنها کیان؟ دو دسته: یا تو دلشان مرض است یا قساوت قلب دارند. خودش جای بحث و گفتوگوی مفصل است. مرض دل چیست؟ ایشان میگوید که آن حالتی است که آدم استقامت در تعقل ندارد؛ نسبت به آن چیزی که باید باور داشته باشد و اذعان بکند، آن حقی که باید اذعان بکند، حق نمیتواند اذعان کند. حالت شک، حالت تردید؛ همینکه دلش قرص نمیشود، همینکه همهاش یک چیزی برایش مبهم است، همهاش شکی است، همهاش گیر است. یک چیزی دارد، باورش نمیآید حق و حق را باورش نمیآید.
زمینهاش قساوت قلب چیست؟ آن صلابت و غلظت قلب است. سفت میشود. خیلی تعبیر قشنگی دارد. میفرماید که این صلابت دل آن وقتی است که آن عواطف دل گرفته میشود. واکنشهای عاطفی که باید قلب نشان بدهد، دیگر ندارد. یکجایی باید دلش بشکند، یکجایی باید احساسات از خودش نشان بدهد. همهجای دنیا دیگر نسبت به بچه احساسات نشان میدهند. یک بچه، یک دانه بچه وقتی که به ناحق کشته میشود؛ اینجا اسرائیلیها دارند قصابی راه انداختهاند نسبت به این بچهها، نسبت به زنی که تو میدان جنگ کارهای نیست، عاطفه نشان میدهند. نسبت به خراب کردن خانه غیرنظامی واکنش نشان میدهند، نسبت به حیوان که تلف میشود واکنش نشان میدهند، نسبت به حقوق ابتدایی انسانی: بیمارستان، دارو، درمان، نفت، آب، برق، گاز، نان، غذا؛ نسبت به اینها واکنش نشان میدهند. قساوتها هی دارد خودش را نشان میدهد. قساوت قلب مریض چیست؟ «سریعالتصور للحق بطیء الإذعان». به حق را زود تصور میکند، ولی دیر اذعان میکند. میفهمدها، تن نمیدهد، زورش میآید قبول کند.
الآن داستان اینشکلی است تو دنیا. یککم آدم فکر کند، میفهمد کی به کیست، چی به چیست. آدمی که درگیر این حاشیهها نیست. شرق آسیا چیزی را انداخته بودند، چالشی که دوتا عکس ایران و اسرائیل بالا سرشان بود، سرشان اینوری میکردند به سمت ایران. جوانهایی که خیلیهایشان دائمالخمرند، چهبسا همجنسبازند. دنیا این است دیگر؛ نماز شبخوان که نیستند که صبح تا شب پای فیلمهای فلاناند اینها. اگر داستان بین اسرائیل و ایران باشد، من با ایرانم. تو هیئت دارم مداح، سخنران، یک کلمه در ضد اسرائیل. لااقل نه به حمایت جمهوری اسلامی میگوید: «من بگویم به نفع شما تمام میشود، آخوندها خوششان میآید یا مثلاً جمهوری اسلامی خوشش میآید.» اذعان نمیکند. خیلی عجیب است. همین حالت که حق را میفهمد؛ خیلیها هم بودند تو سقیفه، هم همینطور تو کربلا هم همینطور، خیلی جاها تو تاریخ. این مرض قلب یک وقتهایی به خاطر حسادتها، یک وقتهایی به خاطر آن شهوات است، یک وقتهایی به خاطر آن تکبر است. و همینطور خود ماها تو زندگیهایمان میدانیم، مثلاً تو این دعوا بین پسرم و عروسم حق با عروسم، ولی حاضر نیستم قبول کنم؛ اذعان بهش نمیکند. این میشود مرض قلب. باید دلش بسوزد برای عروسی که مظلوم واقع شده. دلش برای این هم نمیسوزد. این میشود چی؟ خسارت.
تو این فتنهها اینها خودشان را نشان میدهند. بعد خدا هم دقیقاً یکجورهایی امتحان میگیرد که اینها اگر آن طعمه یک چیزی هست، بریزد وسط. آدم گاهی تو خودش باورش نمیآمد که همچین چیزهایی تو وجودش پنهان باشد. نمیدانم شما با این قضایا مواجه شدهاید یا نه. خیلی عجیبغریب است. گاهی خدا مجموعهای که با همدیگر هستیم، این قطعاً هیچی نمیشود؛ همان دقیقاً یک چیزی میشود بالاتر از همه هشتاد و خودت. و تو باید اذعان کنی به اینکه از همهتان بهتر است. بعد هی باید بهش حاجآقا دکتر بگویی، هی نمیدانم استاد دنبالش راه بیفتی. اصلاً خدا پدر آدم را درمیآورد. خیلی سخت است.
گفت که مرحوم آیتالله بروجردی از آیتالله خرازی شنیدم (خدا بهشان طول عمر بدهد) خیلی لج بود با آقای بروجردی. به ایشان گفتش که: «ببین سید حسین، از آسمان پالون ببارد، یکی سهم تو نمیشود. پالون ببارد، یکی سهم تو نمیشود.» حالا تعبیر «پالون» هم گفته برای تحقیر. «پالون ببارد، یکی سهم تو». بروجردی رفت نجف و تو آن دورانی که شاگردان صاحب کفایه هرکی از یکی قویتر: آقا ضیا، عراقی، یزدی و کی و کی و کی و کی و کی. بین اینها یکهو آقای بروجردی عَلَم شد وسط. البته بعد اینها محسوب میشود. برگشت ایران. آقای خرازی میفرمود که آقای بروجردی برای اولین بار میخواست وارد حرم حضرت معصومه بشود. این شیخ همحجرهای است. چه بود؟ خیلی هم بدش میآمد. جلو دالون در وایستاده بود. یکهو دید آقای بروجردی دارد وارد میشود. گفت: «یک نگاهی کرد، صورتش سرخ شد، عبایش را کشید رو صورتش، رفت.» فرمود که: «از آسمان یک دانه پالون افتاد، آن هم برای سید حسین بروجردی.» «از آسمان پالون ببارد، یکی سهم تو نمیشود.» خدا بهش استعداد، فهم داد، مقبولیت داد، هوش داد، استعداد داد. تویی که اینقدر غره بودی، هی دانه دانه ازت گرفت.
هم بحث داشتیم. اول طلبگی خیلی مغرور، عجیبغریب، خیلی هم باهوش. تو سن بیست و خردهای سالگی طلبه شد. روزی ۱۶ ساعت کار علمی میکرد، وسط کتابها میخوابید. اینقدر کتاب داشت که جا برای چیدنش نداشت. کتابهایش را همینجوری رو هم رو هم، تکهتکه چیده بود. بعد همان سال اول با نوار و استاد و فلان اینها، سه پایه را خواند. سال دوم سه پایه دیگر را خواند. سال سوم رفت درس خارج آقای سبحانی. سال چهارم مجتهد شد. فلسفه خوانده و درس اسفار رفته و اینها، وارد حوزه شدند؛ تازه ما بچه منطق نخوانده بودیم. خیلی بااستعداد. هیچکس هم قبول نداشت. همه را هم با یک تعبیری [میدید]. رفیق ما ترک موتور نشسته بود تو قم، میافتد و کلهاش میخورد لبه جدول و دیوانه شد. داستان کارهای دیوانهبازی. خبری ازش ندارم، الآن حال و احوالش چطور است. این داستان خدا اینطور میکند. اینها میشود امتحان فتنه.
حالا این را هم بگویم، کمکم بحث را تمام کنیم. حاجآقای عمادی یک خانمی را معرفی کردند. حالا این باشد؛ انشاءالله شب دیگر شاید بیشتر بهش بپردازم. به ایشان مراجعه کرده بودند و دیگر حالا هماهنگ کردند و آمد بنده خدا پیش ما. بعد، خدمت شما عرض کنم که شروع کرد صحبت. حالا صحبتش را نوشته، همه را PDF کرده، برای ما فرستاد. خیلی چیز عجیبغریبی؛ یعنی تجربه نزدیک به مرگ نبود، بالاتر از این حرفها. قضایای شنود و اینها در برابر صفر بود. یک خانم تحصیلکرده، دکتر داروساز، موفق، پولدار، مدیر؛ همهرقم دیگر، همهرقم تمام. تصمیم میگیرد طلاق بگیرد. سر یک قضایایی از همسرش جدا بشود. تو گفتوگو و مشاوره و اینها بهش میگویند که شما باید برگردی. حالا قضایایی دارد خیلی مفصل.
«برای من خیلی سخت بود برگشتن به این زندگی. برای من خیلی سخت بود.» ولی به من گفتند که (حالا ظاهراً خواب هم میبیند): «أَحْيِ النَّاسَ جَمِيعًا»؛ این آیه را بهش میگویند: «بچهات را باید احیا کنی؛ به خاطر بچهات باید برگردی.» بعد مشاوره میکند با بعضی علما. میگویند هم به خاطر بچهات، هم به خاطر شوهر، دو نفر را باید احیا کنی. گفت که: «من احساس کردم روی خودم پا بگذارم، برمیگردم.» و از آن پا گذاشتن روی خودش و برگشتنش، درهایی به رویش باز میشود تو ارتباط با حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امیرالمؤمنین. چیزهایی بهش میدهند عجیبوغریب. امتحانات البته ازش میگیرند و هی با مسائلی مواجه میشود، هی باید حقایقی مواجه شود. بهش میفهمانند که مثلاً این کار اینطوری است، فلان است. میرسد به قضیه بانک و وام و اینها. بهش نشان میدهند که اینها از شیاطیناند. گفتم اینها را برای شما گفت. وام چیست؟ تشبیه هم کرده بودند چی بود؟ شیطان بود. نوشتهاش هست. خلاصه میفهمد که این وامهای بانکی و اینها مشکل دارد. و میخواست ماشین آنچنانی بخرد. ۲۰۰ میلیون وام گرفته و ۷۰ تومان دیگر باید رویش میگذاشت. ماشین ۹ میلیارد و ۲۰۰ تومانی که دیروز وام گرفته، فردایش که میفهمد میرود پس میدهد. تمام وامهایی که گرفته را پس میدهد.
بعد یک مدت میفهمد که اصلاً این جنس کاری که دارد انجام میدهد، بهش میگویند که آقا این هم باید ترک کنی، مثلاً داروخانه و فلان. این هم شروع میکند ترک کردن. دانه به دانه هی بهش یک چیزهایی نشان میدهند، هی میفهمانند. هر باری که من میخواستم انجام بدهم، یک بار باید جان میدادم و میمردم. ولی درهایی به رویش باز میشود: حقایقی، حقایقی. ۹۷ جلد کتاب نوشته. از آن حقایقی که بهش گفتم کتاب بشود، گفتم معلوم است که نه، اسرار الهی است. و دیگر حالا درگیریها و مشکلات و فتنهها و امتحانات، آزمونها. میرسد به اینکه حق طلاقی که گرفته. آقای بهجت فرمودند که نباید مثلاً زن به این نحو حق طلاق بگیرد. میگوید: «آنجا دیگر مرگ من بود که آمدم به شوهرم حق طلاقم را میخواهم بگذرم.» چقدر اذیت شدم، شیطان چقدر مرا اذیت کرد! گفت ولی شبش به من گفتند که چهارشنبه شیطان خیلی اذیتت میکند تو این قضیه حق طلاقی که میخواهی بدهی، هم شوهرت خیلی با تو بدرفتاری میکند چون بدگمان شده بود بهش، هم شیطان اذیتت میکند. گفت: «خیلی بهم فشار آمد و هم شوهرم عصبانی شد و اذیت کرد و شیطان و فلان و اینها.» حق و همینطور چیزهای عجیبوغریب که حالا در ذهن ماها نمیگنجد.
داستانش این است. آدم روی هوای نفس که پا میگذارد، اینها محک است دیگر، امتحان. برای اینکه معلوم بشود تو دلش چیست. ۹۷ تا دفتر صدبرگ پر کرد. ۹۷ دفتر صدبرگ. بعد اسراری از چیزهای عجیبوغریب. یک ابعادی، مثلاً یکیش در باب حروف است، یکیش در باب اعداد است، یکیش در باب ژنتیک است، یکیش در باب فلان است. اسرار عجیبوغریبی. خدا به یک خانمی که نه استاد داشته، نه همین با نفسش مبارزه کرده، با شیطان مبارزه کرد. تو فتنه قرار گرفتن چیز پیچیدهای نیست. توی فتنه قرار گرفته، فهمیده خدا این را میخواهد، سفت وایستاده. تمام. این بروز پیدا کرده، هرچه که در درون این. همانهایی که ماها توش قرار میگیریم، میبازیم. همان چهارتایی که داشتیم از دست میدهیم. خدا فقط این کار را نمیکند که هرچه جمع کردیم به باد برود. خدا یا یک تکان میدهد که این سر جایش خوب تثبیت بشود. مال ما چون عمیق نیست، امثال بنده همه را میدهیم، میرود. یککم یک کسی، یککم آنتریکمان میکند، تحریکمان میکند، فحش میدهد، فلان میکند، به پر و پامان میپیچد، خوابمان میآید، بچه نمیگذارد بخوابیم. فاطمیه جمع کرده بودیم، به باد میرود همان لحظهای که اتفاقاً یک حقیقتی تو آدم میخواهد تثبیت بشود. اینجا پس چه معلوم میشود؟ آن بیماری دل و آن قساوت دل، این القائات شیطان میآید معلوم میکند ما چهکارهایم.
بعد میفرماید که آن دلی که وسوسهها را زود قبول میکند، این دلی است که بیمار و قساوت دارد. وسوسهها روی اینها اثر میگذارد. کی ضد فتنه میشود؟ کی تو فتنه آسیب نمیبیند؟ آن کسی که دلش سالم است، قلب سلیم [دارد]. فرمود: «شیعه ما نیست، مگر کسی که دل سلیم، قلب سلیم داشته باشد.» حدیث از امام حسین (علیه السلام). این قلبی که توش دیگر آن قلب سلیم، قلبی که توش غیر خدا نیست، غیر خدا [هیچی نیست]. چیزهایی میگفت. میگفتش که: «من هی این درها که به رویم باز میشد، به من گفتند که باید حج بروی و پولهایم را جمع کردم.» و داستان حجش را گفت. از دو سال قبل از حج، حجش شروع شد و دیگر این فرایند حج و رفتن به کعبه و درهایی از معرفت و حقایق و اسماء الهی تجلی میکرد و از تو دل این اسم، حقایقی بروز پیدا میکرد و داستانهای عجیبوغریب. عنایتهایی از جانب امیرالمؤمنین (علیه السلام)، از جانب فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بهش میشود.
گفت: «رسیدم مکه، تو لباس احرام بودم. گفتم: "الآن دیگر یک در وسیعی از این حقایق به روی من باز میشود."» گفت: «رسیدم آنجا، دیدم یکهو در بسته شد.» تهران بودم، گفتم: «من تو از این حالت درنیایم و تمام نمیکنم.» دیگر هی کش میدادم این احرامم را. توی اتاق میرفتم، میدیدم این هماتاقیهایم غیبت میکنند، بد صحبت میکنند. دیدم تو اتاق نمیشود نشست. میرفتم طولانی مینشستم که خلوتی کنم، یک حالی پیدا کنم. میدیدم مردم نامحرم رد میشوند، صورتم که باز است نگاه میکنند. حالا این خانم بوده که اولش اصلاً بیحجاب بوده. اتفاقاتی رخ میدهد، عوض میشود. حالا قضایای عجیبی دارد. میگوید: «تا به این [مرحله] مرا رساندند، به من گفتند که: "تو خدا را میخواهی یا معرفت را؟ اگر خدا را میخواهی، باید اینجا قید معرفت را هم بزنی. معرفت هم نمیخواهم."» جهت معرفت به خدا همیشه شرک است. فقط خود خدا را میخواهم، حتی اگر هیچی به من نداد. خیلی حرفها! تو چه افقی سیر میکنم! بعضی از ما بندگی میکنیم، دیگر تهش دیگر معرفت خدا را که میخواهیم؟ بانک شرک که تو از خدا غیر خدا میخواهی. آوردم من آنجا پای کعبه، گفتند که: «یا خدا یا معرفت؟» با این چیزها داری حال میکنی، پی حقیقتی برایت. دوباره توی برزخی ماندم، ولی دوباره یک در دیگری [باز شد]. نام محکهایی که آدم اعماق وجودش معلوم میشود: چه قایم کرده؟ گاهی این در و جواهر تو اعماق وجود آدم کدام [است]. کثافتها، حسادتها، یک تکبرها، یک هواهای مخفی. خیلی یکهو جلوه دشمن امام زمان [میشود]. من این همه کینه از امام زمان داشتم.
این قضیه را بگویم و روضه بخوانم. خیلی اذیتتان نکند. داستان معروفی است. میگفتند که یک تعدادی (آقای بهجت هم به نظرم نقل میکرد) یک تعدادی از این صلحای حوزه نجف با خودشان گفتند که آقا، بیاییم با همدیگر جمع بشویم، یک حرکتی بزنیم، شاید بتوانیم ظهور را جلو بیندازیم. بین خودشان هی چند صد نفر را گزینش کردند. از آن چند صد نفر، مثلاً ۱۰۰ نفر؛ از آن ۱۰۰ نفر، ۱۰ نفر؛ از آن ۱۰ نفر، یک نفر. گفتند: «این دیگر خیلی آدم صالح و باتقواست. بفرستیم یک چلهای بگیرد مسجد سهله، تشرفی پیدا کند، یک ارتباطی. بفهمیم چهکار کنیم، یک دری باز بشود، یک کار خاصی به ما بگویند ظهور جلو بیفتد.» این آقا رفت و مشغول چله شد. حالا ظاهراً همان هفتههای اولش بوده یا نمیدانم هفتههای آخرش. گفتش که: «خواب دید. خواب دید که ظهور شده و یک همسر زیبارویی به این آقا تقدیم کردند.» گفت این همسر را به استقبالش رفت و رفت، مثلاً در حجله و فلان و اینها. تو خواب یکی در میزند: «بفرمایید.» گفت: «آقا، امام زمان شما را میخواهم.» گفت: «دیگر حالا من جزئیاتش را فاکتور میگیرم.» یک چند دقیقه بعد دوباره در زدند: «آقا، امام زمان کار فوری با شما دارد.» عرض کردم: «به آقا بفرمایید خدمت میرسم.» دیگر حالا این قضایا هی شدت پیدا میکند تو آن جنبه شهوانیاش. این در سومی که میزنند، این میگوید: «تو چه امام زمان وقتنشناسی داریم! نمیفهمد من تو چه وضعیتی هستم.» گفت: «دیدم بابا، من توی برهه اینشکلی قرار میگیرم. به من نشان دادند که کار به اینجا برسد، یک همچین محکی باشد.» لطف خدا بوده بهش تو خوابهایت. نعمتی. واقعاً چیزهای پنهان وجود آدم، بتهای مخفی توی دل آدم، بیماریهاست که یکهو جلوه میکند.
توی قضیه سقیفه هم جلوه کرد؛ حتی خوبخوبها دچار شک و تردید و پا پس کشیدن و رها کردن فاطمه زهرا و امیرالمؤمنین [شدند]. خیلی عجیب است. در قضیه سقیفه چیست؟ همین که خدا با فاطمه زهرا حقیقت را، طرف درست را نشان داد. ما اگر فاطمه زهرا نبود، واقعاً حالا چهشکلی میخواستیم تحلیل کنیم که حق با کی بود؟ سفت و سخت وایستاد و یکی همین قضیه شهادتش و بعد هم مخفی کردن قبرش که هیچجا. آقای بهجت میفرمود این معجزهای بود که از فاطمه زهرا رخ داد تا ابد الدهر به بشر فهماند که دختر پیغمبر خطش کدام طرف است. الهامی بود که خدا به او کرد تو آن شرایطی که هیچ سلاحی و ابزاری نداشت برای اینکه حق را نشان بدهد. با این ترفند حقیقت را نشان داد که: «آقا، من با این قبر مخفیانه و دفن مخفیانه به همه عالم اثبات میکنم من با اینها نبودم.» یک وقت فریبتان ندهند که اینها همه با هم بودند؛ مسیر این [یکی بود]. خیلی عجیب! و آن قبر مخفیانه شد امروز ۴۰۰-۵۰۰ میلیون شیعه. اگر آن حرکت نبود، شیعهای نبود. من و شما هم همه فکر میکردیم امیرالمؤمنین خلیفه چهارم. داستان چیزی غیر از این بوده. خود این شد علامتی بر اینکه تأیید نکرد این «يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ». آنور هم هرکی که غل و غشی تو وجودش بود، خودش را نشان داد.
خب، من یک چند خطی مقتل بخوانم. البته مفصل مرحوم ملا محسن فیض کاشانی در کتاب «علم الیقین فی اصول الدین» صفحه ۶۸۶ به بعد این داستان را میفرمایند. بخشش را میگویم، چون همهاش هم مفصل است، هم شاید حال یک جلسه نباشد برای روضه.
«ثم ان عمر جمع جماعة من الطلقاء و المنافقین.» خلیفه دوم یک تعدادی از این کسانی که حکم اعدام داشتند، پیغمبر اینها را آزاد کرده بود (طلقاء و منافقین)، یک تعداد از اینها را جمع کرد و «أتی بهم الی منزل امیرالمؤمنین.»
«فوافو بابه مغلق»؛ دیدند در خانه علی بسته است. «فصاحوا به: اخرج یا علی!»؛ از پشت در فریاد زدند: «علی، بیا بیرون!» «فإن خلیفه رسول الله یدعوک.»؛ خلیفه پیغمبر صدایت میزند. «فلم یفتح لهم الباب.»؛ دری به رویشان باز نشد. «فأتوا بالحطب فضعوه علی الباب.»؛ هیزم آوردند پشت در و «جاؤا بالنار لیُضرموه.»؛ آتش آوردند خانه را آتش بزنند. «فصاح عمر و قال: والله لئن لم تفتحوه لنُضرمَنَّه بالنار.»؛ دومی صدا زد: «به خدا اگر در را باز نکنی، خانه را آتش میزنم.»
«فلما عرفت فاطمة (علیها السلام) أنهم یُحرقون منزلها قامت و فتحت.»؛ فاطمه (سلام الله علیها) دید اینها قصد دارند خانه را آتش بزنند، بلند شد رفت. یککم در را باز کرد. «فدفعوا بالحلقوم قبل أن تتوارى عنهم.» خیلی تعابیر عجیبی است. سختم است ترجمه کنم. کمتر اینها را گفتیم و شنیدیم. این نقل ملا محسن میگوید: حضرت در را باز کردند، خواستند بروند، قبل از اینکه فاطمه از پشت در برود، با یک ضربهای دفع کردند فاطمه را از پشت در. «فاحتَطَبَت وراء الباب و الحائط»؛ بین در و دیوار به زمین افتاد.
«ثم انهم امیرالمؤمنین»؛ اینها حرکت کردند با شتاب به سمت امیرالمؤمنین و «و هو جالس علی در منزل»؛ نشسته بود امیرالمؤمنین در خانه. «و اجتمعوا علیه.»؛ همه جمع شدند، دورش را گرفتند. «حتی اخذوه سحباً من داره.»؛ با فشار کشیدنش از خانه بیرونش کردند. «مُلَبِّياً بثوبه یجرونه الی المسجد.»؛ پیراهنش را میکشیدند، کشانکشان بردندش مسجد. «فحالت فاطمه بینهم و بین بعلها.»؛ فاطمه آمد بین اینها و بین شوهرش حائل شد. «قالت و صحت: والله لا ادعکم تجرون ابن أمی!»؛ صدا زد: «به خدا نمیگذارم پسرعمویم را با ظلم ببرید.» «ما أسرع ما خنتم الله و رسوله یا اهلالبیت!»؛ به قول ماها، خاک بر سر شما کنم! چقدر زود به خدا و پیغمبر، در اهل بیتش خیانت کردید! «فقد أوصاکم رسول الله باتباعنا و مودتنا و تمسکنا.»؛ این همه سفارش کرد به ما محبت داشته باشید، از ما تبعیت کنید. مگر خدا نفرمود: «قُلْ لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ»؟ خیلی تعابیر عجیبی است. اصل مقتل اینجاست؛ یعنی اینجا ملا محسن بخشهای بین در و دیوار اشاره نمیکند، اینجا را اشاره میکند. من عذر میخواهم خصوصاً از این جلسه.
«فترکها اکثر القوم لأجلها.»؛ اکثراً فاطمه را به حال خودش رها کردند. «فأمر عمر قنفذ بن عمران.»؛ دومی به قنفذ دستور داد: «یَضرِبُها بسوطه.»؛ دستور داد با تازیانه فاطمه را بزند. یا صاحبالزمان، ببخشید! «فضربها قنفذ بسوط علی ظهرها.»؛ قنفذ با تازیانه به پشت فاطمه زد. جلو در و دیوار آسیب دیده، پشت، «اِلّا الزهراء و جنبیها.»؛ با تازیانه به پشت، پهلوهای حضرت زهرا زد. «اِلّا الجسم الشریف.»؛ یک طوری زد آثارش در بدن فاطمه نمایان شد، آثار تازیانه. «و کان ذلک الضرب أشدُّ ضررٍ فی اسقاط جنینها.»؛ این ضربه به پهلو بیشترین اثر را داشت در سقط جنین فاطمه. «وقد کان رسول الله سمّاه محسناً.»؛ آن جنینی که پیغمبر اسمش را محسن گذاشته بود.
«و جعلوا یقودون امیرالمؤمنین الی المسجد.»؛ شروع کردند علی را تا مسجد کشیدن. «حتی أوقفوه بین یدی ابیبکر.»؛ تا جلوی ابوبکر بردندش.
فلله فاطمه! جانم به این مادر! چه کرد؟ باز تا مسجد فاطمه خودش را خلاص کرد تا علی را نجات بدهد، «فلم تفعل و لم تستطع.»؛ ولی نتوانست. «فعدلت الی قبر أبیها.»؛ اینجا بود وقتی دید نمیتواند علی را از چنگ اینها در بیاورد، رو کرد به قبر پیامبر. «فأشارت الیه بحزن و نحیب.»؛ با ناله و گریهای و صدای سوزناکی شروع کرد با پیغمبر درد دل کردن. این دو بیت را خواند:
«نَفْسِی عَلَى زَفَرَاتِهَا مَحْبُوسَةٌ. يَا لَيْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَاتِ.»
یا رسول الله، جانم به لب رسیده! ای کاش نفسی بیرون بیاید، من هم با آن نفس بیرون بیایم.
«لا خَيْرَ بَعْدَكَ فِي الْحَيَاةِ أَبْكِي، مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَيَاتِي.»
پدر جان، بعد از تو دیگر خیری در زندگی نیست و من فقط از این میترسم که بعد از تو زیاد عمر [کنم]. عجیب است این دو بیتی که اینجا فاطمه را به قبر پیغمبر، عیناً همین دو بیت را امیرالمؤمنین بعد از اینکه فاطمه خطاب به قبر فاطمه خواند.
«نَفْسِی عَلَى زَفَرَاتِهَا...»
«أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ. وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.»
خدایا، به فضل و کرمت، به مظلومیت و عصمت فاطمه زهرا، فرج آقامان امام زمان را برسان. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالارحام، ملتمسین دعا، اموات این بیت، اموات این جمع را الساعه بر سر سفره بابرکت فاطمه زهرا متنعم بفرما. اسرائیل، آمریکای جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت و طول عمر عنایت [فرما]. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. «بِنَبِيِّ وَآلِهِ، رَحِمَ اللَّهُ مَنْ قَرَأَ الْفَاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوَاتِ.»