این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
جنسشان جنس علی نبود؛ حکایت جاذبه و دافعه در ملکوت [3:19]
دو چهرهی عقل؛ یکی در مسیر خدا، دیگری در دام شیطان [4:46]
قلبهای زاویهدار؛ سقوط به قعر فاصلهها [8:34]
زنجیره سقوط: هوای نفس => کمبود عقل => رجس => مرض قلب => نفاق [10:06]
وقتش نشده؟ صدای قرآن و بیداری فضیلبنعیاض [13:08]
ایمان به شرط منفعت؛ نسخه معاویه از اسلام [17:46]
پیچیدگی نفاق؛ تخریب حقیقت با نسخههای جعلی [26:42]
ترازوی بیماردل؛ کمفروشی در حق دیگران، تمامفروشی برای خود [34:57]
مرض قلب، شک و یا ترس؛ راز دلهای دوچهره [39:39]
امام حسینِ همه، یا امام حسینِ تحریفشده؟ [41:06]
یا اباالحسن (علیهالسلام)، بچهها را بردار؛ ملائکه آسمانها دیگر طاقت ندارند... [45:04]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و آل الطیبین الطاهرین. و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری، و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
یکی از زاویههای بحث بیماردلان. خب، ابعادی از بحث را این شبها اشاره کردیم. یکی دو زاویه، دو سه زاویه از بحثهای قرآنیاش مانده است. یکیاش را امشب عرض بکنم. حالا اگر فردا شب هم جلسهای بود – که فعلاً اسباب نبودنش هست – باز یک زاویه دیگری از بحث را میشود به آن پرداخت. ولی اگر هم نبود و این شب، شب آخر این مبحث بود، کمی به این بخش از بحث بیماردلان بپردازیم.
در مورد بیماردلان که عرض کردیم، اینها در فتنهها زمین میخورند و زمین میزنند. مسیر پیشرفت جامعه اسلامی را اینها مختل میکنند و اینها ملعبه دست شیاطین هستند. اینها ملعبه دست منافقیناند. اینها اثر میگیرند از منافقین، اینها پا میدهند به منافقین. اینها آن چیزی را که منافقین میخواهند، اجرا میکنند، در حالی که منافقین خودشان چیزی را اجرا میکنند که کفار میخواهند. در یک طبقهبندی نامحسوس، کافر دیکته میکند، منافق قبول میکند، بیماردل اجرا میکند.
همه از همدیگر متأثرند. یک گرایش قلبی دارد بیمار دل به منافق؛ قبولش دارد. حالا گاهی پای منافع وسط است، گاهی هم نه. به هر حال میبیند، به خاطر آن رجسی که در وجودش است: «الذین فی قلوبهم مرضٌ فزادتهم رجساً إلی رجسهم». یک خباثتی، یک کثیفی، یک چرکی در وجودشان است. این چون وجودش رجس دارد، آن ور هم اهل بیت که «یریدُ اللهُ لیذهبَ عنکمُ الرجسَ اهلَ البیتِ»؛ آن طیب، این خبیث. پاکِ رجسدارد، آخرش نمیخورد.
ابن ابی الحدید گفت: از استادم پرسیدم: «مگر نمیدانستند علی بهتر است؟» گفت: «چرا.» گفتم: «مگر نمیدانستند آن یکیها خیلی از علی پایینترند؟» گفت: «چرا.» گفتم: «خب، چرا علی را ول کردند و به آنها چسبیدند؟» (یک استادی دارد، خیلی جملات عجیبی گاهی از او نقل میکند). استادم گفت: «مردم جنسشان، جنس علی نبود.»
این داستان این است؛ میداند این هیچی ندارد، میدانی هیچی هم نیست. تهش که نگاه میکند، میگوید آقا این جنس وجود ما از درون پس میزند. قطب مخالفش است دیگر. دافعه دارد. یک قاعده تکوینی در این عالم: «الخبیثات للخبیثین و الطیبات للطیبین.» یک قاعده است در عالم، در ملکوت عالم. نوریان، نوریان را طالباند؛ ناریان، ناریان را جاذب. آخرش نوری، نوری را میخواهد؛ ناری، ناری را میخواهد؛ میکشد سمت خود. آخرش این با آنها هم میخورد؛ آخرش با آنها بر میخورد. چرا؟ چون رجس دارد. و کسی با اهل بیت بر میخورد که در مسیری باشد که «لیذهبَ عنکمُ الرجسَ»؛ «مِنّا اهل البیت» بشود. تو سلمان بشوی. سلمان چرا «منا اهل البیت» است؟ چون از رجس درآمده است.
در آیهای دیگر دارد: «کذالک یجعل الله الرجس علی الذین لا یعقلون». آن کسانی که عقل را به کار نمیاندازند، گرفتار رجس میشوند که اینجا عظمت و شکوه عقل فهمیده میشود؛ چون «العقل ما عبد به الرحمان». با عقل است که پرستیده میشود؛ عقلی که بین فانی و باقی، باقی را انتخاب کند، نه عقلی که هی بنشیند، بشکافد، مفهوم را در بیاورد. جمعه هفته پیش صبح خواندم؛ فرمود: «در آخرالزمان، افرادی سقوط میکنند که دانه جو را دو تکه میکنند، ولی سقوط میکنند.» به این مهارتها و ظرافتهای ظاهری نیست که واژهپردازی کند، ذهن قوی داشته باشد، کلمات قلمبه سلمبه. اینها هم سقوط میکنند. این منظور عقل نیست. اینی که معاویه هم دارد، بعضی وقتها کافرها بیشتر و بهتر هم دارند، بهتر هم به کار میاندازند.
آن عقلی که بنشیند حساب کتاب کند که چه چیزی ارزشش را دارد من خرجش بشوم، چه ارزشش را دارد هدفم باشد، آن عقل حتماً او را به خدا میرساند. آن عقل حتماً او را به پیغمبر میرساند. بین پیغمبر و ابوسفیان، پیغمبر را انتخاب میکند. بین علی و عمر و عاص، علی و معاویه، علی را انتخاب میکند.
این عقل معاویه که میفهمد چه شکلی میشود بیشتر خورد، بیشتر برد، یک جور خورد که صدایش درنیاید، عقل نیست. آن عقلی که با آن به خدا برسد، الرحمان. که بعد پرسید طرف: «و اما ما کان فی معاویه؟» پس اینکه معاویه دارد چیست؟ «شبیه بالعقل.» اینکه عقل نیست، شبیه عقل است؛ آن نکره شیطنت است. عقل آنی است که خداپرستت کند. عقل آنی است که با آن وظیفهات را تشخیص دهی، نه منفعتت را.
دوباره میگویم: عقل آنی است که با آن وظیفهات را تشخیص دهی، نه منفعتت را. آن عقلی که با آن منفعتت را تشخیص میدهی، عقل معاویهای است. آن عقلی که با آن وظیفهات را تشخیص میدهی، عقل نورانی است. این عقل را اگر داشته باشی پاک میشوی. نداشته باشی، «کذالک یجعل الله الرجس علی الذین لا یعقلون»، هی میافتی در کثیفی و کثیفتر میشود. در این سیکل معیوب میافتی، دلت بیمار میشود و هی زاویه وجودی پیدا میکنی از امام. اصلاً قلبت یک افق دیگر دارد. این حرفها را که میشنوی، اصلاً یک جوری میشود.
من کجا میخواهم... گاهی با بعضیها مینشینی صحبت میکنی؛ او دنبال یک چیز دیگر است، اذیت میشود از افق تو، تو هم اذیت میشوی از افق او. دنبال اینی که من چکار کنم؟ دو زار برای آخرتم، قبرم، قیامتم... دارد بالبال میزند. کنار همچین آدمی افتاده که اینقدر نمیفهمد که دارد از این سود میلیاردی چشمپوشی میکند. هی میگوید خدا، حقالناس، قبر، قیامت. یک افق دیگر، از یک جان دیگر، از یک وجود دیگر است.
این تکویناً، باطناً، قلباً خودش زاویه دارد و هی دارد دورتر میشود و هی دارد دفعت میکند. این داستان جدایی از امام است. این داستان جدایی از معصوم است. او پاک است: «لیذهبَ عنکمُ الرجسَ». او رجس ندارد. کسانی در آن افق میتوانند حرکت کنند که رجس نداشته باشند و کسانی میتوانند رجس نداشته باشند که عقل را به کار بیندازند. هر چقدر عقل را به کار نمیاندازی، آلوده میشوی و این آلودگی رسوخ میکند، دلت را بیمار میکند.
مداوا نکنی، «فزادهم الله مرضاً». نفاق! «فزادهم الله مرضاً» را خدا در مورد منافقین به کار برد. اصلاً دیگر قلباً هیچ باوری ندارد. اصلاً در دلش میخندد به این حرفها، میخندد به کسانی که به این حرفها اعتقاد دارند. میگوید: «جهنم، جهنم! یک مشت بیکارند مینشینند میگویند جهنم.» مسئول داشتیم، اصلاً میخندد به اینکه مثلاً تو هنوز داری در قرن ۲۱ به بهشت و جهنم فکر میکنی. ناپلئون، هوا گرم، تو هم درگیر بهشت و جهنم هستی، درگیر حلال و حرامی، درگیر محرم و نامحرمی، درگیر نجاست پاکی، نجاست پاکی... کجایی؟ عصر اتم چی؟!
اگر هم همراهی بکند، بالاخره یک جایی که منفعتی هست یا برای دفع ضرری و اینها که همسو و همراه نشان بدهد، قلباً هیچ اعتقادی ندارد دیگر. حالا ظاهر را رعایت میکند دیگر. این نفاق، این همان حالت شدت یافته مرض قلب است. مرض قلب، حالت شدت یافته رجس، محصول عدم تعقل. حالا خود عدم تعقل محصول چیست؟ باز کلی این را بحث میخواهد دیگر. دارد چی میشود که عقل به کار نمیافتد؟ حجاب عقل چیست؟ هوا حجاب عقل است. «عماره العقل مکسوف بطوائل الهوی.» (شیخ بها در صمدیه که حالا روایت با ما روایت نقل نمیکرد، جمله حکیمانه بود ولی مضمون روایات است دیگر.)
عقل کی نور میدهد؟ عقل را تشبیه میکند به خورشید. میگوید این کسوف میگیرد. چه چیزی میآید حجابش میشود که تاریک میشود؟ «طوع الهوا»، هوای نفس که میآید، عقل دیگر کار نمیکند.
«اکثر مصارع العقول». چقدر زیباست این کلام امیرالمومنین. (در ایوان نجف هم نوشتهاند این فرمایش امیرالمومنین را. انشاءالله به زودی برویم از نزدیک ببینیمش.) «اکثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.» بیشتر زمین خوردنهای عقل آن وقتی است که طمع رعد و برق میزند. چقدر فوقالعاده است این! طمع، یک برقی میزند، عقل میخورد زمین. آقا تو که میفهمی به دردت نمیخورد. تو که میفهمی از این چیزی درنمیآید. بابا، تو که اینها را تجربه کردی. تو با این آدم همکار بودی، تو با اینها مذاکره کردی، تو با این آدم چند سال زندگی کردی. یک طمعهایی، یک چیزهایی دارد که آن برق طمعش، عقل این را از کار میاندازد. «اکثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.»
عقل اینجا از کار میافتد. هوا میآید، هوا میآید، عقل از کار میافتد. عقل از کار میافتد، رجس میآید. رجس میماند، پاک نمیشود. تطهیر نمیکند. میشود بیماری. بیماری را درمان نمیکند، میشود نفاق. دیگر به بعدش هم خیلی مهم نیست چه بشود؛ چون «إنّ الله جامع الکافرین و المنافقین». حالا میخواهد کافر هم بشود و نشود، خیلی فرق نمیکند؛ چون یکی است، آخرش یکی دیگر. آن چیزی که باید بشود، شده است. بدبختی رخ داد.
یکی از زوایای بحث بیماری دل در سوره مبارکه نور است که بحث عجیبی است. ای کاش فرصت بود و به بحث، مفصلتر میپرداختم. هم قرآن آدمها را زنده میکند، (انشاءالله اگر جزو منافقین نباشیم)، هم مجلس اهل ذکر، اهل بهار، شب جمعه هم که خود شب رحمت است. دست به دست هم بدهد با یک حال خوبی این چند کلمه، چند آیه را در محضرش باشیم.
خدا میداند این جلساتی که در آن قرآن خوانده میشود، چه ملکوتی دارد. خلاصه اینها باطنش معلوم نیست چیست. صوتی میشنویم، چهار تا کلمه قرآنی، حقیقت است. یک نوری است، یک معرفت است، یک دری است، یک دُرّی از معرفت، یک دریایی از نور است. دقایقی که آدم میگذارد، میگذراند به شنیدن قرآن، اُنس، تدبر در قرآن؛ همین جا هم درهایی باز میکند، همین جا هم غوغاست، همین جا هم زندگی آدم را زیر و رو میکند. یک تذکری، یک نهیبی، یک تکانی آدم را از اعماق جهنم پرت میکند تا اوج آسمان. قرآن این است دیگر.
یک کلمه به گوش فضیل عیاض رسید. (الم یأنِ للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله). سر دیوار داشت میرفت دزدی. راهزن بود دیگر. سپرده بود در محلهای که رفته بود دزدی، یک دختر خوشگل دیده بود لب رودخانه. به بابایش گفته بود: «امشب نو عروس میکنی، میآیم ببرمش.» تعارف آموزش کرده بودند با ترس و لرز بچه را که شب فضیل بیاید، ببرد. این بچه را ببرد. در نزد... پرید روی دیوار که بپرد توی خانهشان. روی دیوار که رفت، یکی داشت قرآن میخواند، همسایه بلند. سوره حدید. (دیگر شبها مستحب است مُسبَّحات بخوانیم). «قلوبهم لذکر الله»؛ وقتش نشده مؤمنان دلشان برای خدا خاشع بشود؟ این بلند داشت قرآن میخواند. عرب بود. سر دیوار نشست، همانجا گفت: «آه، نه! وقتش شد.» آمد پایین.
یک کلمه.
آن یکی دیگر داشت قرآن... بعضی دلها این جوری است. بعضی سنگها این شکلی. دیدی یک دانه سنگ از زیر کامیون میآید میزند شیشه ماشین را خرد میکند؛ سنگریزه. قرآن این است؛ میزند. یکهو به خودش گرفت. قرآن میخواند، این به خودش گرفت و از خدا شنید. خیلی حرف! «مؤمنان، وقتش نشده دلتان یک تکانی بخورد؟ پاشید!» از هم عوض شد، توبه کرد، صاحب کرامات و مکاشفات شد؛ فضیل عیاض.
بعضی دلها این جوریاند. این دل سالم را که قرآن هم فرمود: «إذا تُلِیَتْ علیهم آیاتُه زادتهم إیماناً». علامت دل سالم! آیه را میشنود، کلی حالش عوض میشود، کلی مطمئنتر میشود، کلی جدیتر میشود، کلی قویتر میشود، کلی لطیفتر میشود، سبکتر میشود.
امثال من میخوانی، میشنوی. امثال من تفسیر میکنیم، خیر سرم، برای دیگران هم شرح میدهیم، هیچی به هیچی. همان آدم، همان خر عیسی که رفت مکه و برگشت، هیچ دل آمادهای.
بچهای از کلاس برگشته بود، ممتد گریه میکرد. بابایش گفت: «چی شده؟» «معلم امروز آیه خواند: «یوم یجعل الولدان شیبا». قیامت یک روزی است که بچهها را پیر میکند.» بچه ممتد گریه کرد. سحر جنازهاش را برداشتند، بردند دفنش کردند. «یوم یجعل الولدان شیبا». بعضی باورشان میشود. این علامت دل سالم است. راست راستی خدا دارد میگوید دیگر. کی باید بگوید دیگر؟ چطور باید بگوید؟ خدا دارد میگوید. واقعیت، واقعیت همین است.
این آیات سوره مبارکه نور را یک مروری بکنیم. این مطالبی که عرض میکنم از کتاب فوقالعاده و مظلوم و غریب «طرح کلی اندیشه اسلامی» اثر رهبر عزیز و حکیم انقلاب است. واقعاً اثر فوقالعادهای است این کتاب، ولی متأسفانه غریب است. یک فصلی دارد: «ایمان و پایبندی به تعهدات». حالا ببینم چقدرش را میتوانم بخوانم.
یک بحثی ایشان اینجا دارد که آقا، مؤمن باید متعهد باشد. نمیشود گاه به گاهی، دلبخواهی باشد که یک وقتهایی ببینی فایده دارد، به ایمانت ملتزم باشی؛ هرجا هم دیدی ضرر دارد، خطر دارد، هزینه دارد، انگار نه انگار. در مورد این بحث میکند، بعد میفرماید که اگر قرار باشد ایمان این مدلی باشد که هر وقت دیدی ضرر ندارد، مؤمن باشی؛ هر وقت دیدی ضرر دارد، مؤمن نباشی، اولین مؤمن عالم به این مدل میشود معاویه.
مدل ایمانش همین است: هرجا خدا و پیغمبر و اینها گفتند، ازشان دم زد، ازشان اظهار ارادت کرد، بهشان هرجا ضرر ندارد – حالا یا فایده دارد یا فایده هم ندارد، ضرر ندارد – دم میزند، اظهار محبت میکند، اظهار مسلمانی میکند. هرجا هم ببیند که آقا اینها دیگر نه! دیگر رأیمان میریزد و طرفدارانمان را از دست میدهیم و دیگر برای جیبم ضرر دارد، برای رفیقهایم ضرر دارد، برای آبرویم ضرر دارد، جایش نه دیگر.
همان قضیه معروف که شنیدید دیگر. حالا بگوییم بخندیم، خستگیتان در برود. همان قضیه؛ گفت: «بچه را میبوسید، خوشگل بود و اینها. گفتند که آقا، زشت است این کار. سیّد است، خاطره سیادتش...» رفتند یک سید کچل شُل و دربهداغان هم آوردند. گفتند: «خب، حالا که میبوسی به خاطر سیادتش، این هم سیّد است.» یک نگاه کرد، گفت: «ببینم, نمیشود خوشگلهایش را بوس کنی، بگویی سیّد است؟ به مشکلدارهایش برسی، بگویی نه دیگر؟» اگر سیّد است، این هم سیّد است. بامبول درنیاور. الکی نگو سیّد است، بگو خوشگل است دیگر! چرا بازی درمیآوری؟
بازیاش این است دیگر. الکی بهانه میکند. هرجا غنیمت است، هرجا فایده است، هرجا آورده دارد. آن جاهایی از قرآن، آن جاهایی از نهجالبلاغه... وای از نهجالبلاغه! آنجاهایش که دیگر نه! دیگر نمیشود خواند.
با زبان تمثیل میگفتش که سخنرانی کردم، گفتم: «بچهها، مگر قرآن داشتم، چهارصد پانصد صفحهاش را پاره کردم.» گفتند: «حاج آقا واقعاً؟» گفت: «آره.» گفتم: «مگر میشود؟» گفت: «آره. مثلاً رسیدم گفتش که حجاب، گفتم برو بابا، انداختم. گفت نزول، نه، گفتم برو بابا. رو پدر و مادر، برو بابا.» شماها هم پاره نکردید، ولی کاری که کردید، چیزی کم از این نداشت. قشنگ! چه فرقی بین اینکه پاره کنی و عمل نکنی؟ آن هم پاره کردن است دیگر!
قرآنی که اینجاهایش که میرسد، حالا خدا فرمودهاند دیگر... بله دیگر... حالا دیگر... حالا خدا هم یک چیزی میفرمایند. خداوند تبارک و تعالی احترامش هم واجب است، ولی خب خدا میداند که دیگر حالا دیگر شرایط ما را دیگر بابا! نمیشود! اصلاً چی میگویی؟! خدا! خیلی از آیات قرآن همین است دیگر. وقتی میروی در عمقش، پشت پیغمبر را خالی نکن، ولو به اینجا برسد که بخواهی جان دهی.
هزار و یک آیه است! اگر بری در عمقش میبینی که این جور درنمیآید با آنی که تو میخواهی، با آنی که تو در ذهنت است، با آنی که برنامهریزی کردی. حالا چه در ارتباطش با کفار، چه در ارتباطش با مؤمنین. آقا، اینی که بچهات را کشته، آیه قرآن چیست؟ میگوید که من قصاص را اجازه دادم، ولی اگر عفوش کنی: «فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ». اگر عفوش کنی، داداشت را بخشیدی. جای دوری نمیرود. قاتل بچهام، داداشم است. ببخشید! مثل اینکه خدا نمیداند اینجا جای انتقام است!
یک وقت از کافر است: «اثر من قتل مؤمن متعمداً» (به خاطر ایمانش کشته). آن حسابش جداست. دعوا بوده، عصبی شده، زده. این هم داداشت است، این هم بچه خودت... نه بابا! آیه قرآن؟ نه بابا! بزن، بکشید! بابا چی میگویی؟!
این ایمانی است که... آن آیاتی که به قیمه و قورمه و اینهاش، چهار تا همسر، آن خیلی آیه خوبی است! از چهارم شروع کرده، آمده پایین. فداش بشوم خدا چقدر باشعور است! اول گفته: «چهار تا همسر، سه تا، دوتا.» برای «مثنی، ثلاث، رباع». دو تا، سه تا، چهار تا. «اگه خفتون ترسیدید فواحده». ترسیدید، یک دانه. آیات خوبی! چقدر من این قرآن را خوشم میآید! اینقدر آیات مترقی خوب!
آن آیات طلاقش را هم بلدی. همین آیات، همین مربوط به همین احکام. همینش را هم بلدی. در ارتباطت با همسر، دستوری که داده و همین طور هزار و یک جای دیگر. اینها آنجاهایی که آدم پس میزند، اینها علامت چیست آقا؟ علامت مرض قند که نه! مرض قلب! علامت مرض قلب است که با قرآن بخشینگرانه برخورد میکند.
یک جاهایش خیلی خوب است. میگفت یکیشان خیلی خوب است. همگی بگویید: «ماشاءالله! این خیلی خوب است! این آیات خیلی خوب است!» خب، نظرتان نسبت به این آیات چیست؟ حالا به هر حال اینها را هم فرمودند. رهبر عزیز انقلاب تأکید کردند اینها در کابینه باشند. خب، آن یکی حالا یک سری چیزها میفهمند دیگر. حالا به هر حال تأکید کردند که اینها باشند. هرجایش که خوشش بیاید، هی پررنگش هم میکند، هی بزرگش هم میکند.
مثال داشتیم. در این کتاب مغالطات میگفت: «طرف زده دندانپزشک تجربی.» بعد آن «دندانپزشک»اش را سایز ۷۰ زده بود، آن «تجربی»اش را با سایز ۱۰. مثلاً یک نیم کیلو که میزنند، وانتی «۱۵ تومان»اش را با فونت ۷۰، آن «نیم کیلو»اش کوچولو، آن بغلها با ذرهبین باید بیایی پیدا کنی. یک سبدی هم خیلی کوچولو، باز پشت آن نیم نوشته کارتونی و اینها. کارتونی آن پشتها یک چیزی تازه درمیآورد از جلوی وانتش، میآورد، میگوید: «یک کارتونی هم داشتم.»
بعضی این مدلی برخورد میکنند با خدا و پیغمبر و دین. آن «۱۵ تومان» را گنده میگویند. «سبدی» و «نیم کیلو» و اینهایش را خیلی آرام. و رهبر انقلاب! این خرج کردن از رهبری و از امام و مثلاً جملاتی که از امام خمینی نقل میکنند و از قرآن و نهجالبلاغه و حدیث و امیرالمومنین و سیره امیرالمومنین و سیره پیغمبر، تاریخ صلح امام حسن... گنده گنده میگوید. این جوری!
این نمیخواهد دنبال قرآن برود، این میخواهد قرآن دنبال اینی که این میخواهد بیاید. و بین این دو تا، خیلی... این پیغمبری را نمیخواهد که باید دنبالش برود. این پیغمبری میخواهد که دنبال این میآید. خودت را تطبیق بده. حالا مثال رهبری را گفتم، اصلش قرآن است، اصلش پیغمبر است.
خب، خیلی معطلتان نکنم، آیاتش را بخوانم. نکتهای که حضرت آقا میفرماید در سوره مبارکه نور: «یقولون آمنا بالله و بالرسول». میگویند ایمان آوردیم به خدا و پیغمبر. «اطعنا». حرف هم گوش میدهیم. آقا میفرماید ادعایش آسان است. (الان من بحث خوبی دارد در المیزان که حالا بنده بحث طرح کلیاش را...) «ثم یتولی فریق منهم من بعد ذلک».
یکهو آقا! همین که بله و چشم و نوکرم و بله حتماً اینها... همین که میرود در عمل، انجام نداد. یک قرآن دیگر درست میکنی. مجموعهای از حرفهایش را برمیداریم و میگذاریم سر هم میکنی، جدید میشود. بعد با این، آن اصلیه را میزند. همان کاری که خلفا کردند. با یک پیغمبر جعلی، پیغمبر اصلی را زدند. قرآن جعلی، قرآن واقعی را زدند. «حسبنا کتاب الله!» پیغمبر میخواهد حدیث بگوید به اینها. خودش بنویسد. برای اولین بار در عمرش بنویسد، بماند در تاریخ؛ «این دست خط پیغمبر است.» پیغمبری که در عمرش به حسب ظاهر سواد نداشت و هیچی ننوشته بود. یک جمله را نوشته: «کتاب الله و عترتی» را نوشته، نام امیرالمؤمنین را نوشته.
چی گفتم؟ آقا! قرآن با قرآن! داریم دیگر، چیز دیگر نمیخواهد. کدام قرآن؟ همان قرآنی که گفت: «ما آتاکم الرسول فخذوه»، «أطیعوا الله و أطیعوا الرسول»، «إلا المودة فی القربی»، «یطهرکم تطهیرا»، «اولوالامر»... این قرآن. اینکه سر و تهش هی میگوید پیغمبر، هی میگوید علی، فاطمه. قرآنی که مباهله دارد، قرآنی که سوره انسان دارد. این قرآن یا این قرآن دیگر؟
میشود با قرآن، قرآن را زد. نه فقط با قرآن میشود علی را زد در صفین، با قرآن میشود قرآن را زد. این خیلی حرفهای است. این کار منافق و بیماردل است. او که نمیآید بگوید من قبول ندارم که! منافق نمیشود، میشود کافر. آقای قرآن چیست بابا! جمع کنیم بابا! قرآن چیست بابا! نهجالبلاغه چیست بابا! این نهجالبلاغه برایت میآورد. به نهجالبلاغه مشغولت میکنند. در نهجالبلاغه بیفتی. نهجالبلاغهای میآورد که سرش را میگیری، تهش را میگیری، به نهجالبلاغه نمیرسی. با قرآن، قرآن را میزند. خیلی پیچیده است.
«ثم یتولی فریق منهم و ما اولئک بالمؤمنین». دستور این است که کسی که به پیغمبر گفت چشم، رفت در میدان عمل، حرف گوش نداد، این را مؤمن حساب نکنی! علامه به این اشاره میکند، میفرماید: «شاخص اینکه واقعاً مؤمن است یا نه، این است که وقتی به پیغمبر گفت چشم، در عمل هم واقعاً مراعات میکند. وگرنه منافق است.» وگرنه منافق است دیگر. بحث بالاتر از بیمار دل است. فقط این... نفاق اصلاً این است دیگر. تهش هرچی نگاه میکنی میبینی آخه تو گفتی، بخشنامه هم کردی، دستور هم دادی، چاکرم و مخلصم هم گفتی، سیاستهای کلان رهبری... بعد تهش همش همان مدل مذاکرات قبلی است که قبلی شد. این بدترین مدل ارتداد و بازگشت به عقب است. چون خیلی خزنده و مخفی است و به اسم رهبری، زیر پرچم رهبری، زیر پرچم پیغمبر است. این همان خطر مدینه است. این نفاق مدینه است. با پرچم پیغمبر آمده پشت در خانه فاطمه زهرا. بعد فاطمه زهرا میفرماید: «میخواهی به این خانه حمله کنی؟» میگوید: «این برای ابقاء لدین ابیک، برای اینکه دین پدرت حفظ بشود، این بهترین کار است.»
چطور میشود با پرچم پیغمبر، خانه پیغمبر را آتش زد؟ این مدلی! چیزی که در مدینه رخ داد. باز دم... با سگ! آنهایی شرف داشتند که از بیخ میگفتند ما پیغمبر قبول نداریم، بعد میآمدند یک تیری میانداختند. اینی که با سینهچاکی برای پیغمبر، خانه پیغمبر آتشزده، دیگر خیلی نوبر است!
مدلهای پیچیدهای است دیگر. با اسم امام علیه رهبری، با اسم خود رهبری علیه رهبری موضع بگیرد. بستگی دارد که شرایط چطور باشد دیگر. حالا این خودش یک بحث مفصلی دارد.
«و ما أولئک بالمؤمنین، إذا دُعوا إلی الله و رسوله لیحکم بینهم». وقتی هم میگویی: «بیا خدا و پیغمبر حکم کنند»، «إذا فریقٌ منهم معرضون». بعضیهایشان را برمیگردانند، میروند. «و إن یکن لهم الحق یأتوا إلیه مذعنین». اگر حکم و قضاوت به نفعشان باشد، با چاکرم و مخلصم و فدایت بشوم.
این آیه را یک بار هم حضرت آقا – الان داریم طرح کلی را میخوانیم – یک بار حضرت آقا بالاخص این را برای آقای روحانی خواند، بعد اینکه سال ۹۲ رأی آورده بود، به نظرم انتخابات ۹۸ بود. بعد از ماجرای برجام و اینها، یک تعدادی رد صلاحیت شدند برای مجلس. بعد از رد صلاحیت اینها، آقای روحانی موضع گرفت. آقا سخنرانی کرد، این آیه را خواند: «و إن یکن لهم الحق یأتوا إلیه مذعنین». ایشان فرمود: «چطور میشود وقتی شورای نگهبان تو را تأیید صلاحیت میکند، رفیقهایت را تأیید صلاحیت میکند، خوب است؛ همین شورای نگهبان دور بعد رد صلاحیتت میکند، بد است؟!» به این آیه آقا اشاره کرد. بعد آیه بعدیاش را خواند: «أفی قلوبهم مرض». (زیر خندهتان سخنرانی...) این خودش علامت بیماری دل است. این بیماری، آن بیماری شدت یافته است که به نفاق کشیده شده است.
انتخابات به نفع شما بود، رئیس جمهور از شما بود. رئیسی ۱۸ میلیون رأی آورده، نفر دوم چقدر؟ سه میلیون. «این رئیس جمهور اقلیت را برای انتخابات مشکل دارد» و «صدای مردم را بشنوید در انتخابات». ۱۸ میلیون رأی آورده، ۶ برابر نفر دوم رأی آورده. آقای روحانی در سر ملت میزند که «من ۳ برابر نفر دوم رأی آوردم.» ۱۸ به ۶ بود، اینجا ۱۸ به ۳ بود. آن ۱۸ به ۶ در چشمش میآید داد میزند؟ نه! آن چند میلیونی که رأی ندادند؟ بعد ۱۶ به ۱۴ حرف نشنویدم. ۱۶ میلیون شورایی داشته بیماری دیگر. آقا باشد، ۱۶ میلیون باشد. نوکرتم رئیس جمهور. خب حالا ۱۸ میلیون آن را هم بگو «از ما نیستش» که! تابع حق نیستی بابا! یک استاندارد یگانه داشته باش! همه جا یک مدل برخورد کن! لااقل به همین حرف خودت پایبند باش!
سوره توبه نوشتم در مورد نفاق، در مورد منافق. اوضاع این طوری است که همه چیز بستگی دارد. منافق و مؤمن بستگی ندارد. حق همه چیز را با حق میسنجد. به منافق که میگویی رئیس جمهور، میگوید: «بستگی دارد از کی باشد.» تعداد رأی بستگی دارد، تفاوت آرا بستگی دارد. ۱۳ میلیون تفاوت آرای این ور بستگی دارد. اینجا ۲ میلیون، ۲ میلیون تفاوت رأی! این بیماری است. یک بخشش در ساحت سیاست است، یک بخشش هم در ساحت فردی اجتماعی.
سوره مطففین چی میگوید؟ میگوید که آن جاهایی که حق و حقوق خودش است، صفر میگیرد. آن جایی که به حق و حقوق بدهد، این هم بیماری است. تابع حق نیست! یعنی: «منی که لایی میکشم، بستگی دارد. راننده باشم, چه اشکال دارد رابطه مردم راحت بشوند؟ تفریح جوانها مگر چه تفریحی دارند؟ راننده ماشین بغلی باشم: این فلان فلان... در جا ماشینشان را بخوابانند!» این هم مرض قلب است.
آقا! یا خوب است یا بد. خوب و بد دیگر بستگی ندارد. یا حق است یا باطل. بستگی ندارد. برای همه باطل است، برای همه حق است. اگر قرار است رئیس جمهور را مسخره نکنیم، طعنه نزنیم، تیکه نیندازیم، عیبهایش را برجسته نکنیم، مال همه است. نه اینکه از شماها باشد، سوتیهای گنده گندهشان را قورت میدهید؛ از بقیه باشد، به یک ناهار خوردنش گیر! این کفر است. این اسلام نیست. این دین نیست. این عین نجاست است که بستگی دارد. بستگی دارد از کی باشد. از ما باشد، هر کوفتی باشد, خوب است. بستگی دارد.
«رئیس جمهور داریم تا رئیس جمهور، دولت داریم تا دولت، قانون داریم تا قانون.» همش بستگی دارد. این مرض قلب است. پیغمبر دستور داده؟ بستگی دارد. «دستور داریم تا دستور!» دستور به نفع کی؟ «به نفع ما!» این هم پیغمبر فرمودهاند: «جانم به رسول الله! صدق رسول الله!» خب, این هم پیغمبر فرموده. حالا مگر پیغمبر اصلاً بشر است؟ اصلاً به پیغمبر هم میشود انتقاد کرد؟ خداست؟
این نفاق، این مرض، همش بستگی دارد به کدام ور میچربد؟ به هوا، به میل، به خواست من، به خواسته تیمم، به خواسته جناحم، حزب، به باندم، به قدرتم، به ریاستم. هرچی ریاست من را تأمین کند، دین! آنهایش خوب است. «يهودُونَ مَعَايِشَهُمْ» (امام حسین فرمود کربلا را اینها رقم زدند). هرجا که منفعت تأمین میکند، دین را قبول دارم. ۶۰ باری مثال زدم. حجاب قبول ندارد. از مهریه هم نمیگذرد!
آقا! یا این زنی که اسلام گفته را قبول داری یا قبول نداری. اگر قبول نداری، از بیخ بگو قبول ندارم. مهریه را هم همان اسلامی که تو سر زنها زده، این تعیین کرده. نمیشود ۴۰۰ تا سکه تو این ور بگیری، تو خیابان هم لخت بپلکی. سربازی هم نروی. سربازی هم باید بروی. لخت میشوی. آنهایی که زنهاشان را لخت میکنند، سربازی هم میفرستند. نمیشود به سربازیاش که برسی، بگوید: «اسلام جهاد را از زنان برداشته است.» به حجاب که برسی، بگوید: «اسلام غلط کرده است!» همان اسلامی که حجاب را واجب کرده است، جهاد را برداشته است!
هزار تا نمونه دارد دیگر. ما هم درگیریم دیگر. ظاهرنمایانی دارند، سیبل میشوند برای من ریشو، برای من آخوند، برای من طلبه. احکام قشنگ، همه شناور است. هر جایش که میماسد، اینجاهایش را با هایلایت پررنگ میکنم. پژوهش که دیگر هزینه دارد، خرج دارد. به روغنسوزی افتاده، همان کسی که پاره میکند. نه اسلام! که خب میدانی، آخه باید شرایط زمانه را هم سنجید. عه! چطور به آنهایش زمانه را دست این جوری نمیکنی؟ شرایط زمانه را نمیسنجی؟ شرایط زمانه را هی میسنجد. سنجش نیست، این مرض است!
مشهدیها: «أفی قلوبهم مرض أم ارتابوا أم یخافون أن یحیف الله علیهم و رسوله». مرض دارند یا در دین شک دارند، یا میترسند خدا و پیغمبر سرشان کلاه بگذارند؟ سه تا عامل میگوید: اینهایی که دوگانه برخورد میکنند، سه تا علت میتواند داشته باشد: یا مرض قلب دارد، یا شک و تردید دارد، یا میترسد خدا و پیغمبر سرش کلاه بزنند که اینجاهاش را که میفهمد منفعت دارد، میگیرد. خدا و پیغمبر سرش کلاه گذاشتند.
بعد قرآن این سه تا احتمال را که میدهد، میگوید: «ببین حالا هر کدام اینها بشود، ولی در یک چیز همهشان مشترکاند: بل اولئک هم الظالمون.» مرض اصلی در دست این است که اینها ظالماند. این گرفتاری اصلی است.
چون خستهام شدید، ادامه نمیدهم. باشد. انشاءالله یک وقت دیگری به این آیات بهتر و مفصلتر بپردازیم که بعد اشاره میکند به اطاعت پیغمبر که مؤمنین واقعی آنهایی هستند که بیبروبرگرد چشم و بله میگویند. بستگی و مستگیمی ندارد. بالا و پایین هم نمیکنند که در این شرایط یا آن شرایط، به این وقت یا آن وقت، این دستور یا آن دستور... همه را یک جا میگیرد.
منافق ویژگیاش این است که میگوید: «نو منو ببخش و نکر و به اینهاش آره، آنهاش نه.» خدا خودش بستهبندی کرده. شما دیگر نمیخواهد یک دور دیگر دوباره باز فیلتر کنی، دوباره مجدد متن خدا را ویرایش میزنی، اصلاحیه میزنی! حالا خدای متعال فرمودهاند. خدا که اینجا نیست که زندگی کند. بدون اینکه نماز، روزه. بلکه امر به معروف، نهی از منکر.
آقا، نمیشود نماز، روزه. اینها... امام حسین هم که مال همه است. آقا، همان امام حسین مال همه است. فرمودهاند: «به این تذکر...» امام حسینی که مال همه است، نه آن امام حسین که میگوید: «تذکر بده.» میشود آدم یک امام حسین بتر بسازد و با آن خود امام حسین را بزند. قشنگ میشود این جوری. جالب میشود.
در خطبه فدکیه، خلیفه اول یک حضرت زهرا تراشید، با همان حضرت زهرا میکوبید بر فرق مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها. خیلی عجیب است. «تو دختر پیغمبری. مثلاً به قول امروزیها شما شخصیت فراجناحی هستی. همه امت دوست دارند. خودت را درگیر بازیها نکن. حیف شماست بیت وحی را آلوده به دعوای سیاسی نکنیم.» یعنی یک فاطمه زهرا تقلبی درست کرد، با آن میکوبی در سر فاطمه زهرا واقعی! و مردم هی این را با آن میسنجیدند، احساس میکردند فاطمه زهرا دارد کم میگذارد نسبت به آنی که باید باشد. چقدر پیچیده میشود فتنهها.
منافق این است: «فاطمه زهرا از استاندارد خودش خارج شده.» میشود یک قرائتی تولید کرد از فاطمه زهرا، با آن خود فاطمه زهرا را زد. این کار بیمار دل است. این کار منافق است. این میشود که غریب میشود فاطمه زهرا. از آن چیزی که جامعه ازش توقع دارد، دور میشود. از آن استانداردها فاصله میگیرد. چقدر عجیب! امیرالمومنین هم همین طور شد.
نمیشود تنهایی. امشب غربت را به معنای واقعی کلمه. فاطمه زهرا با این مردم قهر کرد. قهر کرد. اعلام کرد به بشریت و ابدیت: «من با اینها سر سازش نداشتم. من با اینها قهر بودم. من با اینها کار نداشتم. اینها تابع حق نبودند. نیایند پس فردا بگویند فاطمه با این امت خوب بود، از اینها بود، با اینها بود.» «من با اینها نبودم.» «علی جان، لا تعلم أحداً. هیچکس باخبر نشود من کجا قرار است دفن بشوم.»
این شد که امشب من یک جملهای در ذهنم است. میدانم خیلی این تشبیه زشت است و خیلی بابتش عذرخواهی میکنم، ولی دو تا واقعه تاریخی را میخواهم با هم مقایسه کنم. میدانم شما خیلی ناراحت میشوید از این مقایسه. میدانم خیلی زشت است. هزار بار دهانم را میشویم بابت این تشبیه. ولی اینها دو تا واقعه است. ببین، تشبیه ذهنی نیست که شما به من بگویی چرا این را با آن مقایسه کردی. دو تا واقعه تاریخی است.
یزید یک بوزینه داشت، خیلی هم به آن علاقه داشت. وقتی این بوزینه مرد، برایش تشییع جنازه گرفت. پنجاه، شصت هزار نفر در تشییع جنازه بوزینه یزید شرکت کردند. (اعلام عمومی شد.) خاک به دهان من، فاطمه زهرا را شبانه، مخفیانه، در خلوت دفن کردند. فردایش هم روز کاری بود، همه رفتند سر کارشان. خیلی این تشبیه زشت بود، میدانم. ولی این دو تا واقعه رخ داد در امت اسلام.
بوزینه یزید را دهها هزار نفر تشییع کردند. پاره تن پیغمبر که هر بار رسید، دستش را بوسید، سینهاش را بوسید، جلو پایش سوره کوثر در شأنش نازل شد، سوره انسان نازل شد، آیه مباهله نازل شد. شب همه خواب بودند. امیرالمومنین داشت قبر میکَند، داشت غسل میداد. آخه اصلاً آدم نمیداند چی بگوید. اصلاً نمیفهمم چی شد؟ آخه چی میشود اصلاً؟ مگر میشود پاره تن پیغمبر در این سکوت، در این تاریکی، اینقدر هم بیکس و کار؟!
فرمود: «علی جان، دفن کردی، زود پا نشوی برویها! یک کم کنار قبرم بنشین. مرده در آن ساعت نیاز به اُنس دارد. نیاز دارد یکی کنار قبرش بنشیند. کنار قبرم بنشین، یک کم برایم یاسین بخوان.» یک جورهایی معنایش این است که کسی اصلاً امشب خبر ندارد فاطمه کجاست. ایران خوابند! امشب چه اوضاعی؟ امشب چه وضعی؟ امشب چه حال و روزی است؟ امشب چه غربتی؟
امشب فرمود: «یا اباالحسن، رقّت الساعة فرأیت حبیبی رسولالله.» «علی جان، امروز یک کم پلکم سنگین شد، محبوبم پیغمبر را دیدم.» «فی قصر من الدرّ الأبیض.» «توی یک قصری از دُرّ سفید.» «وقتی من را دید، گفت: حلّمی إلیه یا بنیة. بیا دخترم، بیا دیگر زودتر بیا.» «فإنی إلیک مشتاق، مشتاقتم.»
«من هم به پدرم گفتم: والله إنی لأشدّ شوقاً منک إلی لقاء. بابا من شوقم برای ملاقات تو بیشتر است.»
پدرم فرمود: «أنت اللیلة عندی.» «امشب پیش منی فاطمه.» «فهو صادق لما وعد و الوفی لما عهد.» پدرم وعده داده، پدرم وعده بدهد، خُلف وعده ندارد.
«فاذا انت قرئت یاسین.» «علی جان، یک یاسین برایم بخوان.» «فأعلم أنی قد قویتُ نحوِی.» «یک یاسین بخوانی، فاطمه هم رفته.» «فاغسلنی و لا تکشف.» «غسلم بده ولی لباسم را کنار نزن.» «فإنی طاهرة مطهرة.» نگران نباش، من پاکم.
فکر همه جا را کرده مادر برای رفتنش. (دیدی خانمها مسافرت میخواهند بروند فکر همه جا را میکنند؟) مادر فکر همه جا را کرده تا تشنگی حسین هم کرده. «ولی صلی علیّ معک من أهل العدنا فلعدنا.» «این قوم و خویشهای نزدیک، نزدیکانم را بگو بیایند نماز بخوانند به من.» «و ادفنّی لیلاً فی قبری.» «شبانه دفنم کن.» «بِهذا اخبرنی حبیبی رسولالله.» «پدرم هم بهم خبر داده من شبانه دفن میشوم.»
امیرالمومنین فرمود: «والله لقد أخذت فی أمرها.» «فاطمه از دنیا رفت، مشغول کارهای تشییع او شدم.»
یک روایتی تازگی امروز صبح دیدم، تا حالا ندیده بودم. روایت دارد: پیغمبر این شکلی بود که شبی نشد پیغمبر بخوابد، مگر اینکه قبل از خواب صورت فاطمه را میبوسید. خیلی روایت معناداری. اصلاً پیغمبر خوابش نمیبرد آن شبی که صورت فاطمه را نبوسیده باشد. حالا پیغمبر به این صورت این اُنس را داشته، حالا علی میخواهد این صورت را بکند زیر خاک.
«محمود! مشغول امر فاطمه شدم.» «غسلتها فی قمیصها.» گفته بود «در پیراهن خودم.» تو پیراهن غسل دادم. پیراهن را کنار نزدم. «کانت میمونة طاهرة مطهرة.» سراسر یمن و طهارت بود بدن فاطمه. «و حنّطتها من فضلة حنوط رسول الله.» از اضافه تجهیزات غسل و کفن پیغمبر، هرچی مانده بود، استفاده کردم برای غسل و کفن فاطمه. «فکفنتها.» کفنش کردم. «و أدرجتها فی أکفانها.» احتمالاً همین دارد.
امیرالمومنین این کارها را میکند. همه خوابیدهاند. شهر ساکت است. خلوت. کفنها را بستم. آخرین کفن رسید، فقط صورت معلوم بود. میخواستم ببندم، بچهها را صدا زدم: «یا زینب! یا سکینه! یا حسن! یا حسین! هلموا تزودوا من أمّکم.» «بیاین با مادرتان خداحافظی کنیم.»
این وسط یک اشاره بکنم. فضّه را صدا زد. فرمود: «بیا با مادرت خداحافظی کن.» معلوم میشود امشب هرکی آتش در دلش بود به عنوان بچه فاطمه حساب کردم. معلوم میشود اجازه میدهند امشب ما هم بگوییم: «وای مادرم!» معلوم میشود امشب اجازه میدهند ما هم بگوییم: «ما هم بیمادر شدیم.» اگر نبود به فضّه نمیگفتند: «بیا با مادرت وداع کن.» امشب! امشب هرکی آتش داشت، فاطمه به مادری قبول کرده بود.
«فاذا الفراق و لقا الجنّة.» «بچهها دیگر مادر را تا ابد نمیبینیدها! خوب خداحافظیهایتان را بکنید.» رسولالله شبی که نمیبوسید، نمیخوابید. حالا توقع بچهها! مادر را ول کنم؟! «فأقبل الحسن و الحسین و هما ینادیان.» دویدند حسن و حسین و فریاد میزدند: «آخ! چی از دست دادیم؟ تازه جدمان پیغمبر رفته بود، مادرمان را هم از دست دادیم.» «یا اُمّ الحسن! یا اُمّ الحسین! اذا لقیتِ جدّنا.» «مادر، جدمان پیغمبر را که دیدی، فاقرئیه منّا السلام.» «سلام ما را به پیغمبر برسان.» این حرفها را این بچهها دارند میزنند امشب با مادرشان. «مادر، به پیغمبر بگو: إنا قد بقینا بعدک یتیمین فی دار الدنیا.» «ما تازه یتیم شده بودیمها!»
بچهها خودشان را انداختند روی بدن مادر. چه وداعی! حالا باید هم ساکت باشند، صدای زجهشان بلند نشود، کسی نفهمد. هم یک دل سیر مادر را ببینند، هم یک طوری وداع کنند که دیگر خبری از این... از این صورت، از این آغوش گرم، از این دستهای نوازشگر، از این چهره، از این لبخند شیرین. هر وقت لبخند میزد خستگیهای بابا در میرفت. مگر دل میکنند این بچهها! انداختند خودشان را.
امیرالمومنین فرمود: «إنی لأشهد الله.» «خدا را شاهد میگیرم.» «إنها قد حنّت و أنَّت.» «خدا شاهد است، فاطمهای که به حسب ظاهر جان داده بود، یکهو صدای نالهای ازش بلند شد.» یک صدای ناله عمیق, یک اظهار درد. او هم دارد از بچههایش میکند جدا میشود. او هم سخت است، برای او هم سخت است. «و مدّت یدها.» «یکهو دیدم دستهای فاطمه آمد بالا از زیر کفن.» «و ضمّت هما إلی صدرها ملیاً.» «دیدم این بچهها را سفت به سینه چسباند، خوب فشار داد.» چه سِرّی بود، نمیدانم. ولی یک چیزی به ذهنم میآید. او هم این است که آدم وقتی میخواهد کسی را در آغوش بگیره، مراعات میکند. (دو سالم باشد.) یکی پهلو است، یکی بازو. این دو سه ماهه این بچهها هی هر وقت بغل مادر خواستند بیایند، مراعات کردند. پهلو شکسته، بازو شکسته. خیلی به دلشان بود. الان که دیگر مادر رفته، با یک دل سیر این بچهها را بغل کرد.
جانم! امیرالمومنین فرمود: «یکهو شنیدم ملَکی از آسمان صدا زد: یا اباالحسن، ارفعهما عنها.» «بچهها را بلند کن از روی بدن مادر.» «فلقد أبکی والله ملائکة السماوات.» «ملائکه آسمان دیگر بیشتر از این طاقت ندارند، اشکشان جاری شده.» «آسمان ولوله شده، به هم ریخته.» «بچهها را جدا کن.» طبیعتاً از این روایت هم از ادامهاش فهمیده میشود امیرالمومنین با یک محبتی، با یک نوازشی بچهها را بغل کرد، بوسید، آرامشان کرد، تسلیتشان داد، اشکهایشان را با دستش پاک کرد، بچهها را از مادر جدا کرد. قاعدهاش هم همین است. بچهای که میخواهد از عزیز جدا بشود را این شکلی جدا میکند.
شب جمعهای... کجا رفت دلت؟ شب جمعه است. یک سر کربلا برویم. یک چند تا بچه یتیم هم بودند روی پیکری... خودشان را انداخته بودند. پیکر که چه عرض کنم! روی «مقطّع الأعضا» خودشان را انداخته بودند. اولش بچه سؤال کرد: «عمه، این بدن کیست؟» فرمود: «عزیزم، بدن بابات است.» «بابا! من دو ساعت پیش در بغلت وداع کردم.» بچه از حال رفت. جداش کردند از بدن بابا. آره. چه مدلی؟
گفت: «اینقدر نی به سرم زدند با ضرب کعبه نی، پریدم به هوش.»
روضه من تمام. انشاءالله این بخش آخرش به دست زینب امضا بشود. دیگر از امشب همه کاره خانه علی است. خان خانه علی. بچه را میزدند، میبردند. صدا زد: «یا ابتا! قاعدهاش این است بچه باید گلایه کند. بابا من را... اوضاع چی بود؟ چی شده بود؟ چه خبر بود؟» نمیدانم.
بچه صدا زد: «یا ابتا! انظر الی عمتی المضروبه.» «بابا! همه را ببین چطور دارند میزنند!»