* درهمتنیدگی حق و باطل در دوران معاصر و دشواری تشخیص در دوراهیهای انتخاب [00:00]
* سنت الهی در فریبندگی ظاهری باطل و سادگی مظاهر حق، آزمونی برای انتخاب بصیرانه [08:11]
* حسینیه ساده جماران و شکوه پوشالی کاخ سفید؛ مصادیق ماندگاری حق در عین سادگی و سقوط باطل در عین اقتدار! [11:24]
* جولان موقت باطل، محکی ست برای عیان شدن عیار دلها در فتنه ها [19:42]
* هدایت الهی، رسیدن به سعادت حقیقیست نه امکانات ظاهری [21:30]
* تعریف حق و باطل در دایره لذتهای مادی، محصول تعریف ما از نفع و ضرر است بر اساس ادراکات حسی [23:10]
* حسگرایی مردم، چالش اصلی انبیا در انتقال وحی الهی و حقیقتهای فراحسی [27:58]
* سعادت و هدایت در افق الهی معنا مییابند، نه در جهان مادی و موفقیتهای دنیوی [37:20]
* درک و حرکت در مسیر حق، تنها با تحمل چالشها و صرف هزینه ها ممکن است [43:30]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
آنجا مفصل در مورد انتخاب بحث شد که آدم سر دوراهی قرار میگیرد. این را هم بدانید؛ این دوراهیها دقیقاً همین مدلی است که اینی که ما میگوییم دوراهی حق و باطل است، خب اگر واضح باشد، همان تعبیری که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه فرمودند: «لم یخ علی المرتادین»؛ اگر حقی باشد که با باطل آمیخته نباشد، باطلی باشد که با حق آمیخته نباشد، انتخاب دیگر معنا ندارد. دو گزینه کسی حساب نمیکند. خدا آمیختهاش میکند. جالب این است که هم در باطل یک کم حق میریزد، هم در حق یک کم باطل میریزد. حالا اگر هم در خودش نریزد، روی سطحش یک کم میریزد. وقتی نگاه میکنی، یک چهار تا چیز هم بالاخره دارد که به صورت اولیه پس میزنی، نمیچسبد بهت، بهت نمیخورد، یک چهار تا نقطه ابهام هم دارد.
شما (میگویی): «امیرالمؤمنین قتال العرب، چند هزار تا کشته! چرا آخه گردن میزده؟» امیرالمؤمنین -استغفرالله- عمر بن عبدود را (حضرت) سر بریدن. جزو اولین تجربیات تبلیغی در دانشگاه، دانشگاهی از دانشگاههای بزرگ کشور، در خوابگاه، هفده هجده سال پیش این جمله را گفتم که امیرالمؤمنین نشستند و سر عمر بن عبدود را بریدند. یک تکفیریها اینها بودند، سربریدن کار اینهاست. آنقدر که در این سی، چهل سال سربریدن ندیده، بنده خدا گردنزدن ندیده، دیگر اصلاً باورش شده، دیگر اهل بیت هم گردن نمیزدند. آره، طناب دار میدادند و میکشیدند بالا. (میگویی:) «نقاب گردنه را میزنی، رسیدی روبرو گردن را میزنی، بکشیمشون دیگه. خدایا نه گردن را میزنی، خیلی آخه غیربهداشتی است، اصلاً یک جوری آدم کهیر میزند، اصلاً گردن و اینها، آدم مرغ را دلش نمیآید گردن بزند. بابا آدم محترم است.» اینها آن جنبههایی از حق است که یکهو حق را میپوشاند، یکهو یک جنبه باطلی به حسب آن فضای ذهنی و ادراکی ماها و توقعات ماها، یکهو یک لباس باطلی بر تن حق میشود. اگر حق عریان بیاید وسط، که کسی پس نمیزند. انبیا و اولیا به حقیقتشان بیایند توی میدان، مگر کسی میتواند باهاش مخالفت کند؟ موسی به حقیقتش بیاید، فرعون با حقیقتش بیاید، کسی پس میزند؟ ولی موسی میآید یک تو حرف زدنش، یک چهار تا تپق هم دارد میزند؛ «به شهری صد که هوفسی منی لسان هارون بهتر از او صحبت میکنه.» کلیمالله! شما باورتان میشود کسی که مثلاً میخواهد حرف بزند، یک کمی لکنت دارد؟ بعد این کلیمالله با من نمیتواند درست حرف بزند! با خدا دارد حرف میزند. آقا خدا، فداش بشم، خدا هم کوتاه نمیآید. حالا کلیمالله میفرستی یک سخنور قشنگتر تمیز بفرستید. همینجور شروع کنم، میکروفون پرت کنم، کد در بیاورم. مجلس دعا کرد. ادامه آیات این است که: «منم اجابت کردم، عقده لسانش را برداشتم.» فتنه است دیگر، این فتنه به همینی است که به حق یک لباس باطل میپوشاند. سنت ابتلا خدا و به باطل هم یک لباس حقی میپوشاند. «آخه یک جاهایی بالاخره این درست میگوید، آخه یک چهار تا ویژگی خوب هم دارد، آخه اگر اینها همه صفر تا صدش هم باطل بود، آخه چرا انقدر پیشرفت میکنند؟ چرا توپ اینها را تکان نمیدهد؟ چرا تمدنشان به یک سرفه هم نمیافتد؟»
حالا شما به اینها میگویی «آمریکای کثافت و جنایتکار» و «مرگ بر سیل و زلزله و بدبختی و تورم و فلاکت دلار صدوهفت تومانی» و اینها. مرگش را به آن میگویی، بعد به خودت برمیگردی (و فکر میکنی). مثلاً قانون کارما، «داداش داری اشتباه میزنی.» نصف مردم کره زمین را لعن و نفرین میکنیم، دامن خودمان را میگیرد. چون وقتی میخواهد بسنجد با آن عیاری که او دارد، با آن قدرت تشخیص و تطبیقی که او دارد، میگوید: «آخه این الان چی چیاش بد است؟ من روی چیاش بگویم؟» حالا البته الان که دور و زمانه عوض شده، یعنی خیلی (موضوع) پیشرفته (شده). دیگر خدا فلسطین را گذاشته وسط، میگوید: «ببین عزیزم، هذا فلسطین، هذا قاتل فلسطین.» اینها دارند آنها را میکشند. شیرفهم شد یا بیشتر توضیح بدهم؟ با رسم شکل. دارم F-35 اینها؛ «بی چی چی بی چند بود؟» B-2 را دیدی؟ انداخت توی سر آنها. این را اون داده بود. الان فهمیدی آمریکا کیست؟ «اینها مرگ، پرچم آتش میزنند.» نادان، باز این جمهوری اسلامی از پرچم رد نمیشود. قبول نکرده بود یک وقت پرچم پشت در نگذارند، آره توهین به پرچمشان نکنید. حالا خود آنها دارند آتش میزنند، خودشان فهمیدند آمریکا کیست.
استاد دانشگاه دعوت کردن از آمریکا. واقعیت دارد. یکی از دانشگاههای ایران، تز دکترایش توی خود آمریکا در مورد زوال سلطنت و هژمونی آمریکا روی (این) موضوع اصلاً کار کرده (است) که آقا دوره حکومت و حاکمیت آمریکا تمام شد. ایران، (او را) بردن توی اتاق، گفتن که: «ببین حاج آقا اینجا سخنرانی در مورد آمریکا و رو به زوال بودن و نابودی (آن) (ممنوع است).» یعنی کار را در میآورند اینها، منافقین، لحظه آخر، تیم امداد و نجات جبهه کفرند دیگر. اینها کار را در میآورند. حالا غرضم این است که تا نمایشی از حق توی باطل نباشد، این اتفاق رقم نمیخورد. ثروت و تسلا را ببین شما. اینجا ثبت نام تیبا میکنی، آنها ثبت نام تسلا میکنند. تیبا سوار میگویی: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر تسلا سوار.» کسی که تیبا دارد، که نمیآید به تسلا سوار یک چیزی بگوید. برای آن آدم سادهلوح ظاهربین، میگوید: «خب کدام (بر حق است)؟ اگر این بر حق بود، که آخه این باید زندگیش، ماشینش این تیبا، آخه این اگر پشت ماشینش اگزوزش آویزان بود، سپرش هم آویزان بود، دو تا چراغش هم شکسته بود، شیشه عقب ترک برداشته بود، نصف صندوق هم خورده بود: هرچی دارم از دعای مادر دارم.» اون دعا نبود عزیزم، اون نفرین بوده.
حالا کسی که تیبا دارد، که نمیتواند بگوید: «آقا ما برحقیم.» اگر فحش به نصف کره زمین (بدهد)! این فلان فلان شده، هرچی از اون نصف را نگاه میکنی، تسلا دستش است. یا چه میدانم، به صنعتش، به تکنولوژیش، به صنایع برقش. دو ساعت برقت قطع میشود، تابستان هم آب نداری. آخه تو به چه رویی، آخه روت میشود «مرگ بر اینها»؟ اون جنبههایی از باطل است که یک نمای حقی دارد که این اگر سر تا پا باطل بود، پس چرا هیچیش نمیشود؟ پس چرا روز به روز قویتر است؟ روز به روز خوشتر است؟ ما اگر حقیم، چرا روز به روز افسردهتر و پژمردهتر و له و لوردهتر و فقیرتر و بدبختتر (هستیم)؟
اینها اون داستان ابتلای خداست که اتفاقاً دقیقاً با همین به همسران پیغمبر میگوید: «اگر اینجا آمدید زر و زیور و دنیا و اینها چیزی نصیبتان بشود، خوش آمدید، خوشگل بفرمایید پشت سرش بیشتر باشد.» که خدایا، علوم ارتباطات و اینها نخواندهای! اونجا کامل اینها را توضیح میدهند که شما اتفاقاً اینجا الان باید وقتی شخصیت هدفی داری، این را در نقطه تراز اقتصادی، قدرت، امنیت و اینها قرار بدهید که همه بفهمند دیگر. نقطه مطلوبی که داری بهش دعوت میکنی این است. همه جذبش بشوند. پیغمبر با لباس چوپانی میفرستد توی کاخ فرعون. «فشرت لهو دوام عزه و بقاء ملکه.» امیرالمؤمنین، یعنی خود حضرت موسی را که دم در (قصر) راهش نمیدادند با اون اعصاب، لباس پشمی آمده توی (شهر). طرف تهران سراغ کدخدا. دقیقاً اینجا مصداقش همین است. فرعون صحبت کنی. حالا بعد رفته فرعون چی میگوید؟ میگوید: «میخواهی کاخت برات بماند، به من ایمان بیاور.» دوام عز و بقاء ملکه. چوپانی که اینجا قتل کردی، ده ساله فراری. با عصا و لباس پشمی پاشدی اومدی اینجا، بعد من آخه شاخ و شونه میکشی؟ متهمی. دادگاهیات کنم؟ بعد تو اومدی من را داری محکوم میکنی! «بابا رو (برو) برم.» آره، رو، رو (برو) برم. به پشتوانه حق است که اینطور جسور است، اینطور بیباک است. و تاریخ هم نشان داد، سنتهای الهی هم نشان داد، که این ماند و اون رفت. این با همان لباس پشمی و عصای دستش، اینطور اسمش دنیا را دارد میچرخاند. کجای عالم کسی جرئت دارد در مورد حضرت موسی (بدی بگوید)؟ حالا بله، یک تعدادی هستند گستاخاند، بله. ولی اون فطرت عمومی و وجدان عمومی بشر و تاریخ، واکنش نسبت به حضرت موسی چیست؟ واکنش نسبت به فرعون چیست؟ این بقاء است دیگر. ماند. همین که اونجا همه خندیدند که اومده (حضرت موسی) تو، بعد تازه میگوید که: «کاخت را میخواهی بماند، به من ایمان بیاور.»
رهبر ما همچین حرفی نزدند که مثلاً بگویند: «آقا کاخ سفید اگر میخواهی مثلاً برقرار باشد، باید بیایی اینجا حسینیه جماران دستبوسی ما.» ما با حسینیه جماران کاخ سفید را نگه میداریم. تازه طویله کنند و حسینیه کنند و اینها (کار را به) سوژه طنز میکند. مورد داریم توی انتخابات، میآید توی مناظره، همینها را دست میگیرد. یادتان است دیگر، همین جملات را دست میگرفتم که مثلاً شماها آدمهایی هستید که میخواهید بروید کاخ سفید را حسینیه کنید. مثلاً این نگاهتان است، ایدئولوژی شماها. «منگولید، آنقدر عقبماندهاید، آنقدر دورید از عالم سیاست.» در نگاه اون آدم واقعش همین است. واقعیت میدان که اصلاً از این حکایت ندارد. «چی مثلاً الان میگوید که اگر آمریکا میخواهد بماند، باید دم یمنیها را ببیند.» کجا الان از این حکایت دارد که «آمریکا میرود و یمن میماند»، «غزه میماند و آمریکا میرود.» الان کسی بهش بگویی، نمیخندد واقعاً به این جمله. ولی این من و شما و این تاریخ و این سخنرانی، این پنجاه سال بعد، این تاریخ برمیگردند. آیندگان این صوت ما را، این تصویر را میبینند. در سی و یک فروردین ۱۴۰۴، یک جایی در قم، یک طلبهای بود، یک شبی بود، شام زیاد خورده بودند یا نخورده بودند، بخار زده به معدهشان و اینها، میگفتند که آقا غزه میماند، آمریکا میرود. فلسطین میماند، حماس میماند، اسرائیل میرود. پنجاه سال بعد در مورد ما تصمیم خواهند گرفت، قضاوت خواهند کرد. این داستان تاریخ است.
باطل دوامی ندارد. «جاء الحق و زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا.» خیلی چیز عجیب غریبی است این باطلی که آنقدر کر و فر و طنطنه و سر و صدا دارد و در نمایش چشم پر کن است (ولی) حتی آنقدر هم خدا برایش ارزش قائل نیست که بود و رفت. نه، رفت چون نبود. چون بودنی نبود که بماند: «کان زهوقا.» آنقدر هم برایش نمیگذارد که حالا به هر حال یک دورهای بود ولی آخرش رفت دیگر. ما نهایت، نهایت، خیلی بخواهیم ارفاق کنیم، دیگر آنقدر قبول داریم دیگر. درسته آخرش میرود، ولی به هر حال بود، میشد بماند، ولی رفت. رفت چون اصلاً نمیشد بماند. مال ماندن نبود، مال اینجا نبود. «کان زهوقا.» با چه مکانیزمی میرود؟ با «جاء الحق» میرود، یا اهل حق میآورند که تسریع میکند رفتن باطل را. یا اهل حق هم نیاورند، اون سر مدت خودش، سر عجل خودش رفتنی است و باید برود. ولی حق میماند. جلو در خفا. جلو در پنهان. حالا حالاها گوشهگیر، بیسر و صدا، حسب ظاهر منزوی، به حسب ظاهر ضعیف. ولی میماند. همین حقی که بارها عرض کردم، شاید شنیده باشید بنده (چند جمله نامفهوم). مالک بود یا عمار بود، در قضیه انتخاب عثمان، به معرض رأی بگذار، همه با شما بیعت میکنند. حضرت فرمود: «فکر میکنی از هر ۱۰۰ نفرشان سه نفر با من بیعت میکند؟» امیرالمؤمنین سه درصد رأی دارد توی مدینه بعد از خلیفه اول و دوم، توی انتخاباتی که یک سرش عثمان است، یک سرش علی بن ابیطالب. یکی فرمانده احد است، یکی فراری احد. توی انتخابات بین فرمانده احد و فراری احد، فرمانده احد سه درصد رأی دارد. از هر ۱۰۰ تا ۳. شما توی تهران شش درصد رأی داشتید، اومدید نماینده. حالا کی باورش میشود که همین سه درصد بماند؟ کی باورش میشود این علی بن ابیطالب با آن چهار پنج تایی که جمعاً بشوند هفت تا یا هشت تایی که بر عهد با پیغمبر ماندند، که شدند جمعیتی که بر پیکر فاطمه زهرا نماز خواندن، کی باورش میشود اینها بمانند عثمان برود؟
حالا دیگرانی هستند که هنوز ماندند. اونها هم رفتنیاند. دیر و زود دارد، سوخت و سوز. حالا معاویه آنقدر که از دست در رفته دیگر، میآیند خرج میکنند برای ترمیمش کنم. بدبخت! ولی هنوز به یزید نرسیده (شهرت او). یعنی یزید دیگر واقعاً کسی جرئت ندارد واسهاش کاری بکند. یزید قفل است. فیلم بسازند، سریال ماه رمضان و اینها. معاویه را یک حالی بهش بدیم. امیرالمؤمنین که واسهاش خرج هم نکردن. این کارها را نکردن. هست. اونهایی که آنقدر هم خرج کردن، آنقدر دنبال بزک و اینها بودن، بازم میبینی جایی قبر معاویه است دیگر. خب این فیلم معاویه هم ساخته (نشده). شما فیلم مختار را ساختید، از اون پشت مسجد کوفه ضریحش را درآورد (بازسازی کرد). البته از قبل هم داشت، ولی بازسازی کردن و این همه مقبره و حرم و اینها. طرف پا میشود میرود اونجا سفت میچسبد به ضریح، میگوید: «دمت گرم عجب فیلمی بازی کردی!» خب اینم معاویه (که برایش کاری نکردید). شما که الان دولت اسلامی و فلان و کوفت و زهرمارتون، خب چی شد قبر معاویه را اون سگدونی... سگدونی است واقعاً. بیا (ای) معاویان سگدونی، بیا قبر معاویه را ترمیم کن. بیا این را زیارتگاهش کن.
ما توفیق شد چند وقت پیش مشرف شدیم زیارت ابوحنیفه در بغداد. البته برای دستشوییش عرض کنم خدمتتون که توی خود مقبره حالا یک فضای عجیب غریبی هم داشت. اونجا حرمهای ما است که مثلاً یک ضریح وسط و همه دورشند و اینها. (آنجا) دیدیم نه، یک مسجد است اصلاً. مردم به هوای مسجد میکشند اونجا. (پرسیدیم:) «قبر کجاست؟» گفت: «اون اتاق جلوییه را میروی مثلاً حالتی شبیه سرویس بهداشتی (است).» تو، اینها. کل فضای حرمش را مثلاً میرفتیم جلو، یک در کوچولو داشت. از در وارد میشدیم، یک دالون کوچولو داشتیم، بغلش ضریح بود. تازه، ابوحنیفه که دم و دستگاه دارد، ضریح دارد و (از) پنجاه نفر توی مسجد دارند نماز میخوانند، سه نفر اینجا کنار ضریح. تازه اون هم باز کسی به ضریح کار نداشته، نماز عاشق چیست؟ این لعنتی بشوم، پیادهروی به سمت حرم ابوحنیفه. مثلاً تو مسیرم آبمیوه بهتون میدهیم. تابستان پاشید بیایید عرقسوزم. زمستان هم عرقسوزم، عرقنسوزم باشد. عدم (من) پل تا اینجا من پیاده نمیآیم، عقلم کم است برای ابوحنیفه پیاده راه بیفتم که چی بگویم؟ چند؟ من برای امام حسین از چهار مسیر، بلکه ده مسیر، چند ده کیلومتر توی گرمای تابستان با عرقسوز، مشت همهاش هم میآیند. سر ظهر هم میروند، تاول هم میزنند. بعد تازه همانجا عهد میکند سال بعد هم میآیم، هم خرج میکنم، چهار نفر هم میآورم با خودم. یک پشت داستان دیگر. این را بهش میگویند حق. میماند، مانا، ماندگار. باطل چیزی ندارد. آخه هرچی باهاش عمیقتر و دقیقتر مواجه میشوی، بیشتر میفهمی هیچی نیست. «کان زهوقا.» اگر یک دو روزی هم هست، یا از جهل و حماقت شماهاست که هست، یا سنت ابتلای خداست که البته این هم به اون مرتبطه، یا خدا خواسته بماند که خوب روسی بکشد بچلوند، ببین چند نفر میفهمند از پس اون پرده و حجاب که این واقعیتی پشتش نیست.
خوب پس چی شد؟ آقا اون نقطه مقصودی که خدا نمیگذارد محقق بشود این است که حق را از بین ببرد، باطل را زنده کند، سرپا کند. این را، نقطه ممنوعهای است که هیچ وقت محقق نخواهد شد. «پس چرا ما میبینیم به حسب ظاهر یک دو روزی هم غلبه باطل بر حق و نه اصلاً دو روزی، پس چرا ما این همه غلبه باطل بر حق میبینیم؟» این یک جولانی است دو روزه، از باب ابتلاست: «ولکن لیبلو بعضکم به بعض.» که جلوتر اشاره از باب محک چلوندن. میخواهد عیار تو در بیاید. تو چهکارهای؟ تو چقدر باور داری؟ تو چی توی چنته داری؟ درست شد؟ این معنایش قدرت باطل نیست. غلبه باطل نیست. حتی حیات باطل هم معنایش این نیست که باطل چیزی است. خدا نمایشی به او میدهد و یک فرصتی به او میدهد تا هرکی که مجذوب این ظاهر و این نمایش میشود و اونجایی است و به این تعلق دارد، برود اون. (و) به هرکی هم مقهور این ظاهر و سر و صدا میشود، معلوم بشود که چیزی توی چنته ندارد، قرص و سفت و استوار نیست. باطن خبری نیست. میگوید: «مسلمان و خدا و پیغمبر و کربلا و امام حسین.» از این چوب برای امام رضا دستش میگیرد، کنار ضریح امام رضا وامیایستد، ولی بالا و پایینش که بکنی، میبینی که آقا اسم جنگ که بیاید هفت بار به خودش ترسیده. «فال جمله فی معنا ما تکرر منه تعالی من قوله.» میفهمند که این «ازل اعمالهم» در واقع همان جملهای است که جاهای دیگه در قرآن داریم. کدام جمله؟ «والله لایهدی القوم الکافرین.» کافرین را هدایت نمیکند. این دو تا مفهوم را سعی کردیم امشب یکم جدیتر بهش بپردازیم: ضلالت و هدایت. پس هم گفت: «من اینها را هدایت نمیکنم.» هم گفت: «هدایت میکنم.» درست شد؟ «هدایت میکنم به جهنم، هدایت میکنم.» پس از یک جهت هدایت، از یک جهت ضلالت. این جاهایم که میگوید: «من هدایت نمیکنم.» یعنی همین. به چی هدایت نمیکند؟ خدا خائنین را هدایت نمیکند. خدا کافرین را هدایت نمیکند. خدا فاسقین را هدایت (نمیکند).
چند تا آیه داریم در قرآن. یعنی چی هدایت نمیکند؟ اینها که آقا سوارند و میزنند و میکشند و میروند و مریخ هم میرسند و به بالاترین تسلیحات هم میرسند و به بالاترین دانشهای بشری هم میرسند و خب اگر هدایت نمیکند، پس اینها چیست؟ هدایت، میدانیم دیگر اینها، شما بیایی توان نظامی، امکانات هوشمند اینها را نگاه کنی. به سطح بهرهمندی اینها از علم را نگاه کنی. خب این هدایت نیست؟ چیست؟ این را کی هدایت کرده به این سطح از دانش، به این سطح از تجربه و آگاهی؟ هدایت میدانیم دیگر. همینها را سعادت میدانی. مفصل، یادم نیست کجا در موردش بحث میکرد، در مورد اینکه ما اصلیترین چالشمان توی تلقیمان از سعادت، شاید توی این جلسات تعالیم اسلام، حالا یادم نیست، اصلیترین انتخاب حیاتی بود. بله که این انتخابهای ما برمیگردد به تلقیمان از سعادت و نفع و ضرر. فصل نهم از حیوانیت تا (کمال). ما بر اساس همین نفع و ضرری که تلقی میکنیم، سعادت و شقاوت را تفسیر میکنی. بر اساس سعادت و شقاوت هدایت و ضلالت را تقسیم میکنیم. یک بار دیگر میگویم: بر اساس تلقیمان از نفع و ضرر میگوییم این نفع دارد، آن ضرر. پس رسیدن به اینکه نفع دارد سعادت، رسیدن به اونی که ضرر دارد شقاوت. این، رساندن به اونی که سعادت است هدایت است و نرسیدن و نرساندن به آن چیزی که سعادت (است)، شقاوت است. که همهاش برمیگردد به تلقی غلط ما از خیر و شر، نفع و ضرر. و توی این دوگانهها و دوراهیها اینجور انتخاب میکنیم. چون توی این فایده میبینیم.
و بر اساس چی فایده و ضرر را تفسیر میکنیم؟ بر اساس شهوات و به تعبیر فنی فلسفیش، حسگرایانه. بر اساس عالم حس. عالم طبع. بر اساس همین حواس خمسه خودمان، با این معادلگذاری میکنیم. این خوب است، چرا؟ «خیلی خوشمزه است.» آن بد است، چرا؟ «مزه نمیدهد.» و توی همین مدار حق و باطل برایمان تفسیر میشود. دیگر حق و باطل اصلاً همین است دیگر. آقا دختربازی خوب است یا بد است؟ دختربازی حق است یا باطل است؟ حق! «معنای اینستاگرامی حق محض.» چرا؟ «خیلی حال میدهد.» خب بعد حالا مثلاً شما مواردی، حالا نمیخواهم اصطلاحات تخصصیتر اینستاگرامش را به کار ببرم، با مواردی مواجه میشوی و صحنه را ترک میکنی. «حماقت محض است. وقتی طرف خودش دارد پا میدهد، رزق الهی، خدا روزیات کرده، خودش با پای خودش پاشده آمده، وقتی خودش آمده توی پیوی پیان میدهد، بلاک میکنی! آخه فلان فلان شده، به تو میگویند آدم کفران نعمت میکنی؟» توی تلقی این چرا؟ برای اینکه آقا لذت، اوج لذت، اوج کیف است. این دقیقاً با همه حواس خمسه من مطابق است. هر کیفی که من قرار است ببرم، با این پنج تا حسم. این همهاش دیگر: لامسه است، بینایی، شنوایی. بعد توی مثلاً دور از جون شما نادان، توی آخوند امل، برمیگردی به من میگویی: «نکنیا این کار را. نکن. اینها باطل است.» توی حق محض است. با چی میخواهد ادراک کند حق و باطل را؟ مطابقتش را با عالم حسش. این چون یک مابهازایی توی این التذاذ حسی من دارد، پس درست است، پس حق است. آن چون مابهازایی در این عالم حس من ندارد، پس باطل است.
روزه یعنی چی؟ «نخورم؟» برای چی؟ «من خودم را بپوشانم؟» برای چی؟ بعد ته چیزی که مثلاً ادراک بکند این است که: «من بپوشانم که تو به گناه نیفتی! من خوشگلیهایم را بپوشانم، شرشر عرق بریزم، خودم را محدود کنم، یک بار اضافی را سروکلم بیندازم، آرتروز گردن بگیرم که چی؟ که مثلاً آقا نمیخواهد به من نگاه کند! به درک که میخواهد نگاه کند، نکند! تو چشات را درویش کن. به من چه؟» تهش هم اگر یک چیزی از نفع و ضرر بخواهد ادراک بکند، عالم حس میخواهد بگردد دیگر. که شما که به من نگاه کنی، به فتنه میافتی. فتنه دیگر درکی بالاتر از این ندارم. ضرری بالاتر از این نمیفهمم. خطری بیشتر از این نمیفهمم. دیگر هرچند هم بگویی بالاتر از عالم حس است، من نمیتوانم بروم بگردم، مطابقت بدهم، تطبیق بدهم با همینها. بعد میآیم شاخص و تراز میگذارم. هرچی که توی این عوالم میگنجد، میگویم (خوب است). هرچی که نمیگنجد، میگویم بد است. میگویم باطل است. چرا؟ برای اینکه درکی بالاتر از این عالم حس ندارم. چالش اصلی انبیا و اولیا توی همین مرتبه بوده است با کفار. کفار درکی بالاتر از عالم حس خدا هم مشکل ندارند، ها. به شرط اینکه با خودم آخه صحبت کند. چه جوری؟ که فقط در گوش تو بشنویم. حس دیگر اصلاً نمیفهمد که بابا جنس تکلم خدا با ما یک چیزی فراتر از این عالم است. این میخواهد با این گوشی که حالا توی فرکانسی بالاتر از فروصوت و پایینتر از فراصوت است، این را بشنود. بابا، تو صدای مورچه را نمیفهمی! تو صدای سوسک را نمیفهمی! میرود توی فراصوت، میآید توی فروصوت. از مدار شنوایی تو خارج است. ماشالا امواج و فرکانس و صدا و صوت توی این دنیاست که نمی(فهمد). بعد میخواهی با این گوشی که قدرت ندارد همه امواج صداهای اینجا را بشنود، امواج اون عوالمی که بالاتر از عالم حس و ماده است، اون را میخواهی تلقی کنی؟ بعد وقتی تلقی نکردی میگویی نیست. این مسئله است. این چالش انبیاست. این را باید حلش کرد. این خیلی نکته مهمی است. دارم میگویمها، میتوانم همین الان بسط بدهم ولی وقت امشب اجازه نمیدهد.
ما فکر میکنیم مثلاً برای حل مشکل دینگریزی افراد، هی باید بیاییم مثلاً دین بریزیم توی عالم حس. البته اون هم یک بخشی است که هرچی ابعاد حسی این را تقویت بکنیم و توی این عالم حس بتوانیم این را نمایش بدهیم، بردیم. البته این هم اتفاق خوبی است که ما بتوانیم بالاخره فواید و منافع و خاصیتهای دین را توی عالم حس نشان بدهیم، نمایان کنیم. ولی اینکه گرفتاری ما را حل نمیکند. بله، حضرت موسی «من و سلوا» از آسمان میآورد، میداد. اینها میلمباندند. در عالم حس (شان) این «من و سلوا» این من است، این هم (سلوا). فهمیدی؟ لامصب. آره، ولی از همان رودخانهای هم که با چشمهای کوفتیشان دیدند از دریا رد شدند، خدا این عصای موسی، همین عصا همهاش حس بود دیگر. فدای این پیغمبر مظلوم خدا بشوم که دیگر هرچی از عالم بالا آورد، اینجا توی این عالم حس به اینها نشان داد. بازم این آدمای مزخرف از اینجا که رد شدند گفتند: «خدا، تو که همه چی آوردی، اینجا یک خدا...» خدا در فرهنگ قرآن اونهایی که سرآمد حسگرایانند یهودند. بنیاسرائیل. اینها دیگر پدرجد این. یعنی کثافتش را درآوردند دیگر در حسگرایی خدا. البته از عوالم بالا در مرتبه عالم حس الیماشالله جلو اینها ریخته، هرچی بوده توی محسوسات. نه مسیحیها آنقدر المانهای حسگرایانه دارند، نه اسلام، اصلاً فضای اسلام که کاملاً متفاوت است. یعنی اصلاً فضای حسگرایی میخواهد عبورت بدهد. مسیحیان آنقدر داستان حسگرایی ندارند، ولی هرچی که توی عالم یهود است. تا اون تابوت موسی را برای اینها نگه میدارد. بعد اون تابوت هرجا میرود، اثر دارد، خاصیت دارد. «تابوت!» «خدا کار میکند.» «ببین تابوت آوردیم اینجا، اینجا اینجور شد. ببین عصا را زدم اینجا به این سنگه. این عصا، این سنگ. دیدی عمو! مهدی با این عصا سنگ را شکست. دیدی شکست؟ خب فهمیدی؟ فهمیدی؟» حالا تو با این عصا هرکاری میکنی، نمیشود. اونها را خورد و بازی. عصایی، یک چیزی هست. افتاد عمو. این عصا اون عالم بالا یک اتفاقی، یک ارتباطی، اینکه الان توی دستتونه. بازم به اینکه بابا این یک چیزی است مال عالم بالاست، به اینها ملتفت نمیشوند. هرکی از همینجا توی همین خوردن و پوشیدن و هرچی هست توی عالم حس این را نقطه چالش. شما هرچقدرم که عوالم بالا را بیاوری توی این عالم حس نمایان بکنی، در عین اینکه خوب است و باید انجام داد، ولی چالش شما و مشکل شما را حل نمیکند. تا وقتی که این را از عالم حس نَبَری بالاتر، مشکلت حل نمیشود. انبیا آمدند تو را از عالم حس عبور بدهند وگرنه هرچی از عالم بالا بیاید توی عالم حس مسئله ما را حل نمیکند. تهش میشود بنیاسرائیل که هزار تا از عالم بالا آمد توی عالم حس، فرعون غرق شد و اینها از دریا عبور کردند و عصا را زد و هزار و یک مسئله و حتی جبرئیل هم توسل پیدا کرد و سامری از زیر پای اسب جبرئیل هم خاک برداشت و تهش با همان خاک زیر پای جبرئیل برای اینها گوساله درست کرد. پدر همهشان را درآورد. صدا بده. گوسالهای باشد که صدا بدهد. خودشان بشنوند و بهتر باهاش ارتباط برقرار کنند تا یک خدایی باشد که بخواهد فقط با موسی صدای هوی بکشم و ما بشنویم. ولو گوساله باش.
خیلی عجیب است. میشنوی، میخندیم. ولی اینها واقعیت داستان بشر است، ها. تبعات حسگرایی بشر است. چالش جدی ما و با همین میخواهد بگوید که پس این برنده است، اون بازنده است. این غالب، اون مغلوب است. چرا یزید پیروز است؟ شما حسگرایانه وقتی نگاه میکنی، کی کشته شد؟ یزید. کی مرده است؟ امام حسین. کی زنده است؟ یزید. کی توی تخت است؟ یزید. کی توی قبر؟ معاویه. امام حسین. اونم یک خدا بیامرزی میخواست این وسط. وقتی اینجوری نگاه میکنی، خب بله. کی الان زنده است؟ نتانیاهو. کی زیر خاک است؟ یحیی حسین. پیروز نتانیاهو با باز قرص صورتی. منطق او این چالش حل نمیشود تا وقتی که ملتفت به این نشوی که داستان عالم این نیست. یک نمایشی است از واقعیتی که عالم را پر کرده که اتفاقاً آن چیزی هم که میبینی، هم درست نمیبینی. یک چیز دیگر میبینی، یک جور دیگر فکر میکنی. تو فکر میکنی رفت زیر خاک، این نمرد. این زندهتر شد. زندهشدنش را باورمان نمیشود. بعد زندهتر شد، یعنی چی؟ «زندهتر شد با اینکه کشتیم.» شهید شد؟ «زندهتر شد.» قاسم سلیمانی را سوزوندیم، تکهتکه کردیم، رفت زیر خاک. قاسم سلیمانی، الان قاسم سلیمانی همه عالم را پر کرد. «ساقی جنس بیخود بهتر عالم را پر کرده.» کو عالم؟ یعنی این لپتاپ و این کتاب و میز یخچال و بار و اینها میخوریم و میچریم و جفتگیری میکنیم و اینها. کجای این داستانهاست؟ کی تأمین میکند؟ کی بار من را ترمیم میکند؟ جفتگیری من را تأمین میکند؟ کازینوی من را به راه میکند؟ دیسکو من را سرحال میکند؟ این میشود اون کسی که دارد من را تأمین میکند. این دلسوز من است، این خیرخواه است، این برای من فایده دارد. «آخوند برای ما چه فایدهای داری؟ حاج آقا تنها خاصیتت چیست؟ الان مثلاً آخوند از دنیا کم (شود)، چه فاجعهای در عالم رخ میدهد؟ کارگر نباشد، کشاورز نباشد، باغبان نباشد، معلوم است چی میشود. سردرختیها همه خراب میشود. تخلیه چاه اگر نباشد، چاه ملت میزند بالا. آخوند نباشد چی میشود؟ حاج آقا یک موعظه بگو، کمتر یکی که به روسریمان گیر بدهد، کمتر شهریه بخورد، خمس بگیرد ازمان، کمتر ضرر برای ما (دارد). از جیبمان باید پولش را بدهیم و باید چهکار کنیم و خاصیتش چیست؟»
دقیقاً همان مواجههای که با انبیا داشتند دیگر. به شعیب میگفتند که ما فکر میکردیم تو آدم حسابی هستی: «مرجو و فینا من قبل.» ما قبلاً خیلی رویت حساب میکردیم. «اینها حرفها چیست که میزنی؟ گفتی میروی دکتر میشوی، درس میخوانی. رفتی آخوند شدی. خاصیتی برای مملکت داری؟ بهشت پولی بهتون میدهند. جمع کن بابا. این حرف باشعوری تو را تصور میکردیم. حرفها چیست آخه تو به ما میگویی این کار را نکنید، توی اموالتان اینجوری تصرف نکنید. اونجور تصرف بکنیم.» اینها است داستان اصلی. پس هدایت توی این مدار تفسیر میشود. نفع و ضرر میشود پایه سعادت و شقاوت. سعادت و شقاوت میشود پایه هدایت و ضلالت. اینجا دقیقاً به خاطر اختلاف افق ما با خدا، کلاً این دو تا مکانیزم با همدیگر تفاوت پیدا میکند. ما هدایت را به این میدانیم که به این سعادت برسیم. این سعادت هم دقیقاً همان امر حسی است. ما همین که این کیسه را بردیم و خوردیم. این حرفها. این را همان سعادت میدانی. و رسیدن بهش هم هدایت میدانیم. درسته. نرسید از کفشش رفت، ضلالت میدانیم. اینکه صدتا رل دارد، این برده است. این نوش جونش. این دنیا به کامش. این کامروا است. کامران اصلاً خودش. اون هم که ندارد، اون جوان ناکام است. ازدواج ناکام. اگر پنجاه تا ازدواج کردیم، میشود دیوید بکهام. ناکام و بکام این شکلی میشود. این داستان ما. اونی که از این محروم است، میشود ناکام. اونی که از این بهرهمند است، میشود کامروا. این میشود سعادت، این میشود هدایت. رسید به آن چیزی که باید میرسید. توی منطقه قرآن محور حق است. اونی که به حق رسید، با حق بود، با حق استوار بود، به حق چسبیده بود، این به اونی که باید میرسید، رسیده. این را من بهش میگویم هدایت. اونی که به این نرسیده میشود ضلالت. هرچقدرم توی عالم حس و طبع و تخیلات و توهمات خودش کامروا (باشد)؛ شور و سازش به پا، این هیچی پشت هیچی نمیماند. هیچی ندارد. یک نمایشی است. تصوری از بودن و داشتن. ماها میبینیم، دلمان میخواهد دیگر. دلمان میسوزد. ساو، فلان بازیگر ۲۰ میلیارد گرفته. «چی میشد مثلاً عوامل فیلم به فلان آخوندم گفتند: تو ماه ۵-۶ میلیون حقوق میگیری، بیا با ما کار کن!» طرف یک کار انجام میدهد، ۵ میلیارد ۱۰ میلیارد ۱۵ میلیارد میگیرد. بدبخت طلبه ننهمرده ۵ میلیون میگیرد در ماه. توی یک ماه ممکن است سه تا پروژه با هم دارد: فیلم بازی میکند، کار میکند. با این نگاه طبع و حس وقتی نگاه میکنی، کی برده؟ کی سعادت دارد؟ کی هدایت شده به آن چیزی که مطلوب است؟
ولی با اون نگاه حق وقتی نگاه میکنی، دلت اتفاقاً برای این میسوزد. تنت هم میلرزد. میدانی کسی که توی دستمزدش ۲۰ میلیارد درآمد دارد، این چه حساب و کتابی در پیشگاه خدا دارد؟ این مال چند تا یتیم توی اموالش است: «فی امواله حق معلوم للسائل والمحروم.» این نگاه حقگرایانه است. بابت نان نداشته شب سفره چند نفر باید جواب پس بدهم. ما همین پنج شش میلیونی که داریم، تنمان میلرزد که نکند نسبت به این گرسنه و اون یتیم و اون در راهمانده و اینها توی این پنج شش میلیون حقی باشد که بهش ندادیم. توی همین پنج شش میلیون تنمان صد بار میلرزد وقتی میخواهیم بخوریم. اون حالا میخواهد ۲۰ میلیارد را بخورد و کیفش را هم ببرد و پولها را هم تازه خرج چیا بکند؟ اعتباری که پیدا میکند، خرج شورش اجتماعی و براندازی و اینها بشود. پولش را هم خرج سفر کانادا و آمریکا و زایمان بچهاش توی فلان قبرستان اینها میشود. هی حساب پشت حساب. هی بدبختی پشت بدبختی. چاله چوله پشت چاله چوله. ولی حواسش نیست. داستان قارون است دیگر. خیلی هم بیان قرآن اینجا قشنگ میگوید اونهایی که «یریدون الحیات الدنیا.» حالا این حیات دنیا، بحث پروژه مفصل. اونهایی که دنبال حیات دنیا بودند، وقتی نگاه کردند، گفتند: «وای یا لیت لنا مثل ما اوتی.» ماشین را ببین! آخه ۴۰۰۰ تا کنیز باکره زیبارو فقط اونجا به عنوان خدم و حشم با خودش آورده بود توی خیابان. اینستاگرام داشت. وقتی اینستاگرام مود لایو. دیگر از این لایو دیگر، ما لایوتر دیگر نداریم دیگر. طرف ۴۰۰۰ تا فقط کنیزهایش بودند و سرمایهاش و پولش و حیوانهای مرکبش و همه را برداشت آورد توی خیابان در صحنه لایو فیزیکی. ولی اونهایی که «اوتُوا العلم» بودند، میدانستند که اینکه اینجا که ما «عندکم ینفع ما عندالله» با اونجا چی دارد؟ اونجا چه خبره؟ اونجا عالم حق است. اونجا داشتنش حق است. نداشتنش هم حق است. «الفقر و الغنا بعد العرض علی الله.» بعد از عرضه بر خدا معلوم میشود کی دارد کی ندارد. چون بعد عرضه بر خدا تطبیق پیدا میکند با حقیقت. اینجا داشتنش حقیقی است. نداشتنشم حقیقی است. ولی اینجا که قبل از عرضش، عرض همهاش توهم است. همهاش تصور. همهاش نمایش داشتنه. کسی مگر سریال بازیکن نقش پولدار بازی کند، پولدار میشود؟ سریال نقش بدبخت بیچاره و یتیم و گشنه بازی کند، گشنه میشود؟ یک صورت برای ابتلا، برای نمایش، برای چلوندن. واقعیتی ندارد. اینجا که اصلاً خبری نیست. اونجا چی داری؟ خیلی حرف است. تا کسی از منطقش این نشود، توی این فتنهها و توی این تقابلهای حق و باطل، طرف حق نمیآید. پای حق هزینه نمیدهد. سختیهای در مسیر حق را تحمل نمیکند که یکی از اون سختیها میدان جنگ، یکی از اون هزینهها جنگیدن است و جاندادن است و پول دادن. این منطق و انگاره اون کسی است که توی مسیر حق قرار میگیرد. میفهمد کجا واقعی است واقعی است یا کیک است؟ را میفهمد. واقعی است یا کیک؟ اینها همهاش کیک است. تسلا و کوفت و جت شخصی و فلان ایلان ماسک ماسک. این بدبخت که هرچی دارد، که اینها که شده توییتر و ابزار شهوترانی و انحراف و ضلالت و همه پولش در خدمت انحراف و قتل و جنایت و آدمکشی و شیره مستضعفین را کشیدن. این آدم رشک برانگیز است؟ حسرت دارد که تو الان واقعاً دوست داری مثلاً با ایلان ماسک کنار اون (باشی)، جای او باشی؟
واقعیت داستان تا کسی هم از این ادراکها توی شاخصهای حسگرایانه در نیاید، به این واقعیت خدا اینها را هدایت نمیکند. این «هدایت نمیکند» یعنی این به اون مطلوب حقیقی، به اون عالم حقیقی، اونجایی که داشتههایش واقعی است، اونجایی که هرچی هست عین حقیقت است، کافر اونجا سرمایه و آورده ندارد. فاسق اونجا چیزی گیرش نمیآید. ظالم اونجا خبری برایش نیست. این «لا یهدیها» یعنی این. هدایت نمیکند چیزی آخر توی مشتش. و میفرماید که خدا وعده داده که حق را زنده میکند، باطل را باطل میکند. حق را احقاق میکند، باطل را ابطال میکند. سوره مبارکه انفال، آیه ۸. بخوانم. بقیهاش بماند برای فردا شب. البته یک خط دیگر از این تفسیر مانده. این یک خط فردا شب. آیه بعدی: «لیحق الحق و یبتل الباطل ولو کره المجرمون.» «خدا حق را سر جایش مینشاند. باطل را هم از جایش بیرون میکند. حتی اگر مجرمها خوششان نیاید.» خدا کارش این است. خدا یک نقطه نشسته که خود اون نقطه حق است. کارش هم این است که حق را میگوید بهش (که) بنشین. به باطل هم میگوید پاشو برو، تکان نخور. اینجا جای تو است. اینجا مال تو. نمیگذارد کسی دست بیندازد به تو، آسیب بهت بزنم. این یکی جمله آخر. میفرماید که: «فالمراد من ضلال اعمالهم بطلانها و فسادها دون الوصول الی الغ» کار اینها از «از الله اعمالهم.» یعنی قبل از اینکه به اون نتیجه برسد، تمام میشود. هیچ وقت کار اینها اینجوری نیست که ۹۹ تا را (چیت) صدام پشتش بیاید که همان براندازی باشد، باطل را حق کردن باشد، حق را باطل کردن باشد. ۹۹ تایش هم که کنار هم میآید، به این صد میرسد که میخواهد باطل را از میدان به در کند، حق را توی میدان بنشاند. این محقق نمیشود. وقتی محقق نشد، ۹۹ تای قبلی هم پر (میشود). روشن است. آقا «و الی ذالک ضلال من الاستعاره بالکنایه» که اینجا با استعاره و کنایه تعبیر به ضلالت (آمده). میدان به در کرد. انداخت کنار. این تا اینجا. انشاالله آیه سوم را فردا شب وارد اون آیه خواهیم شد. و صلی الله علی سیدنا محمد و…
در حال بارگذاری نظرات...