* ولایت حق از آنِ خدا، و ولایت باطل شبیهسازی ظاهری از ولایت حق است [04:39]
* رسیدن به بهشتِ قُرب الهی یا برهوت گمراهی؟! تفاوت بنیادین میان "ولایت حق" و "ولایت طاغوت" [13:37]
* ولایت طاغوت یعنی بی ولایتی..یعنی بی پناهی..یعنی تکیه کردن بر خانه سست عنکبوت! [19:30]
* سوره محمد با تبیین مفهوم جهاد و قتال، و مردن برای مانایی و جاودانگی، "الهیات مبارزه" است، نه کتاب مذاکره![22:46]
* معیار حقطلبی نه الفاظ زیباست نه تظاهرات دینی، بلکه ایستادگی در نقطه بلاست و پذیرش هزینهها [30:30]
* رابطه انسان با خدا رابطه فقیر است با غنی، همهی هستی، تجلی نیاز دائم عبد است و رحمانیت دائم معبود [35:09]
* رحمت خاص رحیمیه، مشروط به شایستگی و لیاقت است و هدف اصلی آفرینش و خلقت [41:05]
* رحمت رحیمیه، خاص متقین است و بلیط ورود به این ساحت، ایمان و عمل صالح [46:07]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی و علی آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
خُب، جلسهٔ قبل یک مرور اجمالی کردیم و محتوای سوره که یک ذهنیت وسیعتری پیدا بکنیم؛ خصوصاً وقتی که این تقابلها همدیگر را تفسیر میکردند و عبارات بعدی هی عبارات قبلی را روشن میکرد. البته آیات ۴ و ۵ و ۶ و ۷ و ۸ را خیلی بحثی نکردیم. آیهٔ ۱۱ را هم خیلی بحث نکردیم و تا آیهٔ ۱۷ رفتیم. یکی از تقابلهایی که در آیهٔ ۱۱ بهش پرداخته شده، اینه. حالا هی باید اون مطالب دیشب را هم مرور بکنیم؛ چون مباحث مهمی بود. ای کاش، البته ای کاش که میگم، معناش این نیست که ای کاش واقعی است، چون شرایطش را نداریم؛ ولی جا داشت که مثلاً این بحث را روی تخته مینوشتیم و هی با تخته، هی مرور میکردیم این تقابلها را؛ ولی خب شرایطش نیست که الان از تخته استفاده بکنیم. شبکهٔ ذهنمان به لطف خدای متعال یاری کند.
یکی از این تقابلها، پس چند تا تقابل بود. تقابل مؤمنین و کافرین؛ تقابل تابعان حق و تابعان باطل؛ تقابل کسانی که دنبال بینه هستند و کسانی که دنبال هوای نفسند و کارهای بدشان برایشان تزیین شده؛ تقابل بهشتیها و جهنمیها؛ تقابل کسانی که عمل صالح دارند و کسانی که عمل حیوانی دارند؛ رفتار شایسته و رفتار حیوانی؛ تقابل شرابهای چندگانه و متنوع بهشتی با آبِ حمیمی که همهٔ این امعاء و احشاء را تکهتکه میکند و حضور در بهشت و استفاده از همهٔ میوهها و بهرهمندی از مغفرت و خلود در جهنم؛ تقابل خلود در زمین، چسبیدن به عالم ماده و زمینگیر شدن و عروج به سمت آسمانِ حقیقت و معرفت. که این عروج به سمت آسمان حقیقت و معرفت میشود رسیدن به علم. تقابل آن کسانی که به علم رسیدند با کسانی که دلهایشان مهر خورده و از هوای نفس تبعیت میکنند؛ تقابل کسانی که اهل هدایتند و تقوایشان به آنها داده میشود، در قبال کافرانی که همگامیشان گم میشود.
این تا اینجای بحث بود. یکی از تقابلهایی که مرور نکردیم، در آیهٔ ۱۱، تقابل کسانی است که خدا مولایشان است و کسانی که اصلاً مولا ندارند. خیلی این تعبیر، تعبیر عجیبی است. «ذلک؛» حالا البته در سیر آیه، چون هر کدام که میگوید، هی ارجاع میدهد و توضیح میدهد، آنجا باید دقیقتر بهش پرداخته بشه، هر آیه جداگانه. «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَولَی الَّذِينَ آمَنوا وَ أَنَّ الکافِرِينَ لا مَولی لَهُم» اینه که اینها میآمدند کارهایی میکردند، به جایی نمیرسید، چیزی دستشان را نمیگرفت. به خاطر این بود که مولا نداشتند. این هم که مؤمنین کارهایی میکردند و به نتیجه میرسید، حالشان خوب میشد، به خاطر اینکه مولا داشتند، مولایشان خدا بود.
خُب، قبلاً ما دیده بودیم که یک تقابلی خدای متعال فرموده بود: «تقابل ولایت الله و ولایت طاغوت». اینجا باید بفرماید که «الله مولای مؤمنین، شیطان مولای کافرین» یا «طاغوت مولای کافرین». اینجور نمیگوید. میفرماید: «الله مولای مؤمنین، کافرین مولا ندارند.» یعنی چه؟ معلوم میشود که اصلاً آن ولایتی که برای طاغوت و شیطان است، یک ولایت ظاهری صوری است، دقیقاً مثل حق و باطل. چون داستان، داستان حق و باطل است که باطل فقط یک نمایی دارد.
بنری دیدید؟ در بعضی جاها پول ندارند محراب بزنند، بنر محراب میزنند. این همینه. از نظر شکلی آدم ساده فکر میکند اینجا محراب است. محراب کجا بود؟ بابا کاشی کجا بود؟ نه. آه ندارند با ناله سودا کنند. بعد هم یک بنری، یک شکلی، یک پارچهای مثلاً شکل این کشیدهاند. فرض کنید مثلاً شما روی یک تپهای یک خانهای باشد، بعد مثلاً در ارتفاع یک ایوانی درست کرده باشد. به جای اینکه کشیده باشد برای این ایوان، شما اگر تکیه دادی سقوط نکنی، یک بنری به شکل دیوار کشیده باشد. بنر هم به جای بند نباشه، فقط در خیال کسی که این را میبیند، اینطور مجسم میشود که این شبیه دیوار است. و چون شبیه دیوار میبیند، فکر میکند که این همان خاصیت آن را دارد. این مثل آن است. دیوار خاصیتش اینه که بهش تکیه میدهند، سقوط نمیکنند. این هم چون شبیه آن است، این آدم حسگرا، ظاهرگرا، فاقد عقل، نگاه که میکند، میگوید دیوار دیگر. فکر این را نمیکنی که آخه دیوار اگر قرار است این دیوار باشه، تو باید ده تا چیز دیگر هم بسنجی. دیوار که این قدر نازک نمیشود. دیوار که این مدلی نمیشود. دیوار که یک سقفی میخواهد یا چیزی میخواهد، ستونی میخواهد، گچی میخواهد، آجری میخواهد. هیچ کدام از اینها را ندارد، فقط شباهتش را دارد.
باطل هیچ کدام از عناصر حق را ندارد. یک چیزی فقط از حق دارد، آن هم صورتش، شباهتش. باطل فقط شبیه حق است، هیچی حق نیست، فقط شباهتش را دارد. حالا اینجا ولایت. ولایت حق و ولایت باطل. ولایت حقیقی، ولایت خداست. در برابر خدا که دیگر ولایتی ما نداریم که. آن ولایتی که روبروی ولایت خداست، فقط قیافهٔ ولایت را دارد. مترسک. مترسک دیدهاید؟ از یک آدم گندهٔ صاحب زور و توان و اینها خُب، مثلاً آن آدمی که آنجا آن کلاغ ازش میترسد، آدمی است که دست دارد، پا دارد، زور دارد، توان دارد، چوب دستش است، میزند، اینها را بلند میکند. این از آن آدم کامل، فقط پیژامهاش را دارد. مترسک فقط پیژامهٔ آن را دارد. باید به این پیژامه میخورد، این کلاغ سادهلوح، حسگرا، حیوان، دیگر حیوان. تمام سطح اندیشهاش به حس ختم میشود. حیوانات حس دارند، عقل ندارند. و ملائکه عقل دارند، حس ندارند. انسان حس دارد و عقل دارد. با حس باید عروج کند به عقل. اصلاً تفکر یعنی همین. تفکر یعنی انتقال از حس به عقل. تفکر یعنی این. عقلانیت هم یعنی این. قرآن نازل شده «لعلهم یتفکرون» فلسفهٔ نزول قرآن این است که ما اهل تفکر بشویم، اهل تعقل بشویم. با محسوسات عروج کنیم به معقولات. بیابیم معقولات را در ورای این محسوسات.
آن کلاغ حسگرای ظاهربین، چون هر وقت که یک آدم گنده میآمد تو باغ، باد میخورد به پیژامهاش، تکان میخورد، این دیده بود که او چوب دستش است، میزند، اینها را بلند میکند. الان هم که باد به پیژامهٔ مترسک میخورد، فکر میکند این. این هم مثل همان است. این هم زور دارد، فرار میکند، میرود. مترسک از آدمیت فقط پیژامهاش را دارد. مترسک با دهقان شبیه است، با کشاورز شبیه است، فقط در پیژامهاش، فقط در آن کلاه نمدی که سرش است، فقط این چوبهایی که اینجوری زدند، دستهایشان را اینجوری باز کرده، فقط آن فرم دست و پا و فرمش را فقط دارد. باطل فقط فرم حق را دارد. ولایت طاغوت، ولایت نیست، فقط شباهت به ولایت الله دارد. فقط فرم ولایت دارد. اینکه این دستور میدهد، او گوش میدهد. این بهش میگوید برو، او میرود. او خودش را تسلیم میکند، این میبردش. اینها همش شبیه به داستان ولایت است. چون این شباهت را دارد، اسم این را هم میگذارند ولایت. ولی آخه این که ولایت نیست، این صورت ولایت است.
یک جاهایی قرآن این را به عنوان ولایت قبول کرده، میگوید شیطان ولیّ اینهاست، طاغوت اولیای اینهاست. یک جایی هم مثل این آیه، وقتی قرار است حق و باطل را با هم مقایسه کنیم، میفرماید: «برو عمو! ولایت چی، درست شد؟». یا میگوید «ولایت کجا بود؟ اینجا ولایت کی؟ ولایتی نیست. اینجا یک ولایت بیشتر نداریم: ولایت الله. طاغوت کجا بود؟ طاغوتی ما نداریم. طاغوت فقط خیال اوهام، «مَرایا و عُکوس» به قول عرفا. «عکس» مثل اینکه من وایستم مثلاً این را بارها عرض کردم این مثال را. مثل اینکه مثلاً سمت بنر کربلا اینها را مثال میزنم، سمت بنر کعبه نماز بخوانی. چی میزنی؟ این فقط آن تصویری که آنجا وقتی آن را میدیدی در قوهٔ خیال تو مرتسم میشد، ارتسام پیدا میکرد، رسم میشد. این تصویر فقط در خیال تو شکل گرفته. کعبه نیست. خیال تو، آن واکنشی که نسبت به آن نشان میدهد، نسبت به این نشان داده. در قوهٔ خیال تو یک کعبهای، آن کعبهٔ خودت است. کعبهای که زاییدی، کعبهٔ تو ساختی. همهٔ باطل داستانش این است. البته مفصل درمورد باطل انشاءالله صحبت خواهیم کرد.
همه داستان حق و باطل این است: باطل هیچ وجودی ندارد، فقط شباهت دارد با حق. یک ظاهر شبیه به حق دارد. ولایت باطل این شکلی است. خیال میکنند. ولایت علی را مگر میشود با ولایت معاویه مقایسه کرد، بگوییم این هم ولیّ است آن هم ولیّ است؟ از ده نزلنی، ثم نزلنی، حتی یقال «علی و معاویه»، مقایسه هست؟ و با نیست؟ مگر مقایسه میکند؟ بعد میآیند سریال هم میسازند با پولهای کثیف از اینور و آن ور کندهشده، با جنایت حاصل کرده. دیگر از اینها کثیفتر ما نداریم. دیگر از معاویه و یزید و بنی امیه اینها را تطهیر میکند. خیلی دنیا جای کثیف و عجیبی است. بعد میگوید خب آن هم ولایت، این هم ولایت. نه بابا، آن ولایت حق است، ولایت حقیقی است. دستور میدهد، گوش میدهی. خودت را بهش میسپاری، سیرت میدهد، میبرد. از کجا به کجا؟ از ظلمات به نور. این هم شبیه آن است، دستور میدهد بریزید تو خیابان، بروید آتش بزنید، بروید فلان کنید، بروید عمامه بپرانید. اینها هم خودشان را تسلیم میکنند، حرف گوش میدهند. این هم شبیه آن است. علی میگوید: «آقا بروید جنگ.» معاویه هم میگوید: «بروید جنگ.» تازه اتفاقاً آنجا بهتر هم حرف گوش میدهند. امیرالمؤمنین یکی از آنها را میگرفت، راه میانداخت. ولایت دارد، موفقتر هم هست. اصلاً ولیّ واقعی آن است. چون و چند ندارند، چون و چرا نمیکنند، های و هوی هم نمیکنند، هرچه میگویی گوش میدهند، راه میافتند میروند، خودشان را سپردند، سر سپردند، تسلیمند. همهٔ اینها چیست؟ آقا صورت ولایت، شباهت ظاهری. واقعیتش چیست؟ هی دارند میروند و میروند و میروند. هر باری که او دستور میدهد، این را گوش میدهند، خودشان را تسلیم میکنند، هی دارند از آن مبدأ، از آن نور و از آن حقیقت بیشتر دور میشوند و جدا میشوند، نقطهٔ مقابل «من النور الی ظلمات».
اینکه ولایت نشد. ولایتی که کسی را از نور به ظلمت نمیبرد. ولایت که کسی را از هدایت به ضلالت نمیبرد. ولایت که کسی را از توی جاده به بیابان نمیبرد. کسی را سر به نیست نمیکند. راننده، شما به کی میگویید راننده؟ به آنی میگویید که شما را از این نقطهٔ الف برمیدارد، میبرد و به منزل میرساند، به مقصد میرساند. اگر یکی آمد شما را سوار ماشین کرد، میخواستی مقصد تهران مثلاً از قم انتخاب کردی، یکی که آمد شما را از اینجا برداشت، برد ۵۰ کیلومتر تو جاده قم که حرکت کرد، زد تو فرعی، رفت تو بیابانها، بعد شما را تو یکی از این چاهها انداخت، تاکسی؟ بله، ظاهراً بهش میگویند تاکسی، ولی واقعیت تاکسی اینه… تاکسی را برای این میخواهند؟ کی وقتی تاکسی میگیرد این مدنظرش است؟ اصلاً به این تاکسی گفته نمیشود. به این راننده گفته نمیشود. بله، ظاهراً، صورتاً به این میگویند راننده، چون ماشین را میراند. ولی اینکه میگوید یک راننده بگیر، دنبال راننده میگردم، دنبال ماشین میگردم، دنبال اسنپ میگردم، دنبال تاکسی، آژانس میگردم، منظورش از آژانس چیست؟ منظورش از تاکسی چیست؟ آنی که از اینجا ورش میدارد، میبرد آنجا پیادهاش میکند. این را میگویند آژانس، این را میگویند اسنپ. هرکی که آمد سوارش کرد، برد یک جایی پیادهاش کرد که، اسنپ نمیآید. اصلاً کسی اسنپ برای این نمیخواهد. این شیاد توی اسنپ بودن، این اسم اسنپ را یدک میکشد. اسم آژانس را یدک میکشد، به این اسم دارد کلاه میگذارد سر بقیه. ولایتم اینه. آنی که ورت میدارد، دقت کنید عبارت مهم است، آنی که ورت میدارد و تو یک مقصدی غیر از لقاءالله پیادهات میکند، این شیطان است، این طاغوت است. به هرکسی جز امام معصوم و آن کسی که از جانب امام اذن دارد و اجازه دارد، ولایتش باطل است. ولایت نیست، چون ورت میدارد و تو در و دیوار پیادهات میکند، گمت میکند. هم خودش گم است، هم تو را گم میکند. نمیشود. طاغوت، هر پرچمی غیر از پرچم امام. پرچم امام، نه خود امام و پرچم امام. دقت داشته باشید من که هرکسی جز امام، نه. هر پرچمی جز پرچم امام، این طاغوت است. پرچم امام البته ممکن است گاهی دست غیر امام باشد. این هم یک نکته.
پس یکی دیگر از این تقابلها، این شد: تقابل آنها که ولیّ دارند و آنها که ولیّ ندارند. نگو دیگر بهج ولایت الله و ولایت طاغوت. قشنگترش را بگو، دقیقترش را بگو: آنها که ولیّ دارند و آنها که ولیّ ندارند. همهٔ این تقابلهایی که گفتیم، دوباره در این عبارت جدید ضرب کنید. هرکی دنبال هوای نفس رفت، بیولی میشود، بیصاحاب میشود. درست شد؟ هرکی بیبینه بود، هرکی تبعیت از باطل کرد، هرکی کره «وما انزل الله» بود، آنهایی که خدا گفته، آنهایی که خدا فرستاده را خوشش نمیآید، این بیولی است، این بیصاحاب است، این ول است، این بیکس و کار است. چون کس و کار ندارد، نصرت هم ندارد. «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ». نصرت مال ولایت است. آنی که صاحب دارد، صاحبش هم کمکش میکند. نصیر «نعم المولی و نعم النصیر». نصیر آنی است که ولیّ باشد، مولا باشد. هرکی مولای توست، همانم کمکت میکند. وقتی مولای تو چیزی جز توهم و خیال و یک صورت پشتوانه نبود، نصرتت هم همان میشود. به این بنر دیوار تکیه میزنی تو آن ایوان، خیال میکنی جای سفت و دادی، پس چی میشود؟ این فقط قیافهاش به دیوار میخورد. همان که تکیه میدهی، همان بالا پرت میشوی. لت و پار میشود. «مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا ۖ وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ». هرکی جز خدا کسی را به عنوان ولیّ اتخاذ کرده، مثل عنکبوتی است که خانه ساخته برای خودش.
خانهٔ عنکبوت به چی بند است؟ خانه است؟ فقط شکل خانه را دارد. قیافهاش شبیه خانه است. رشتههایی که به هم چسبیده، خودش از تو دارد متلاشی میشود. از بیرون هم اگر کسی کاریش نکند، خودش میافتد. محکوم به زوال است. بقایی ندارد. اصلاً نیست. فقط شکلش است. فقط شکل یک خانه. پر از ریسمان و شبیه خانهٔ کبوتر است. کبوترها هم دانههای چوب را هی کنار همدیگر میگذارند. خانهٔ عنکبوت شبیه آن است که این هم همینجور هی تکهتکه قطعات کنار هم است. فقط شبیه آن است. واقعاً خانه است؟ واقعاً آشیانه است؟ تخم میگذارد آنجا؟ تخم میماند؟ بلکه آن تخم تبدیل به جوجه میشود، بعد جوجه آنجا مستقر میشود، بعد جوجهاش را آنجا رشد میدهد. این قدر این آشیانه سفت است. این چی؟ عنکبوت تخم بگذارد، میماند؟ نه تنها تخم تار عنکبوت نمیماند، تاری هم نمیماند. اصلاً چیزی نیست. این بدبخت خیال کرده به یک چیزی بند است. چقدر این مثال، مثال فوقالعادهای است. هرکی ولیّ جز خدا دارد، مثل عنکبوتی که خانه دارد. عنکبوت به کی بند است؟ آن هم که به غیر خدا ولایت دارد، آن هم به همان بند است، به هیچی. این است که آدم را تو این میدان مبارزه، عرض کردم اینها الهیات جنگ است دیگر. تمام سورهٔ مبارکهٔ محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) الهیات جنگ است. مجموعه پک معرفتی که یک مسلمان مبارزی که در میدان تقابل با جبههٔ کفر قرار گرفته، باید مسلح به این سلاح معرفتی و فکری باشد. نگاهش، هستیشناسیاش باید این باشد. باید بدانی تو این مختصات وجودی قرار دارد. وگرنه باخته. که حالا مفصل آیا تا آخر این سوره، مفصلاً درمورد آنهایی که میبازند، مایهدلایلی که کم میآورند که به تعبیر قرآن و تعبیر این سوره، دچار ارتداد میشوند. «ارتداد» برمیگردند از این مسیر، از مسیر ایمان.
بابا کار ما نیست اینجا. همه چیز را به تنت بمالی، همان اول پی مرگ را به تنت بمالی. دنبال یکی آلاف و علوف ما را برساند. ما فکر کردیم دنبال این پیغمبر راه میافتیم، دنیایمان آباد میشود، شکممان سیر میشود. این میگوید پاشید برویم بجنگیم. اگر اینطور بشود که معاویه که بهتر است. که ابوسفیان بهتر است. که بدون جنگ کار را در میآورند. جنگ یعنی چی؟ کشته بشویم و خون و خونریزی و مرگ و فلان و این حرفها. ما پیغمبر برای زندگی میخواهیم، نه برای مردن. اصطلاحات هم خیلی قشنگ است دیگر. اینها خیلی شیک است، روشنفکرآبانه است. این همیشه روشنفکری، منورالفکرها به قول آقا میگفت: «منور به فکرش میگویند روشنفکر.» منور از نور نمیآید، از نوره میآید. این منور به فکر نور کشیدهاند. فکر نور به قبرش ببارد. این منورالفکرها همیشه تاریخ بودند. شما فکر کردی مثلاً این مال بعد رنسانس و مثلاً فلان طیف ماشین را بلند میکنند، سیگار کنج لبشان میگذارند، سبیل فلان میگذارند، روشنفکرند، حرفهای جدید «مجید» میزنند، حرفهای قشنگمشنگ. نه بابا، از اول تاریخ هرچی آدم مریض بود از همین حرفها میزد. «تشابهت قلوبهم»، همهشان هم دلشان شبیه هم بوده. قیافهها عوض میشود، ولی «للکافرین ام کذلک یضرب الله للناس امثالهم». همهشان سر و ته یک کرباس اند. تو به این قیافهٔ شیک و ژیگول و کت شلوار ۵۰ میلیونی که تنش است، به آن نگاه نکن. آن عصر پارینه سنگی و اینها هم که بودند، درسته لباسهایشان را با برگ جلویشان را میپوشاندند و اینها، فکرها همان است. قیافهها عوض شده، منطق همان است، دل همان است. خلاصهاش اینه: «تشابهت قلوبهم»، این دل همان است. مثلاً یک ریشی دارد و یک تسبیحی دارد و گاهی با آیه و روایت هم مثلاً از کربلا درس مذاکره میگیرد! خیلی جالب است دیگر. پروژهٔ این، یعنی الان چند سال است ملائکه یک تعدادشان در حال جیغ کشیدن هستند. این چی بود خدایا؟ این کی بود تو خلق کردی؟ اینی که از کربلا درس مذاکره بگیری، این چی بود؟ خلاصه بندگان خدا تو هنگ هستند که چطور شد یکی آمد با عمامه و فلان و اینها تو ماه محرم از کربلا درس مذاکره گرفت! یعنی آن کسی که آمده تو میدان، نه گفته تا پای جان پای نه وایساده، ازش چی میفهمیم؟ از اینکه با دشمن کنار آمد؟ همه قفلند. الان چند سال است اصلاً یک تعداد ملائکه استعفا دادهاند، رفتهاند شرکت نفت. این چه جور میشود؟ چه جور زمین دعوا نکرد وقتی این حرف را زد؟ زمین که دعوا نکرد. بعد خود رهبری مجبور شد موضع بگیرد.
الو غرضم اینه که داستان این است که اینجا دچار ارتداد میشود. این داستان عقبگرد کجا برمیگردد؟ عقب عقب وقتی میرود جلو جلو میرسد به یک جایی که میبیند اینجا (نقطه). یکی از دوستان عزیز و بزرگوار که حق استادی هم به گردن ما دارند و این جلسات و مباحث همینجا هم تدریس دارند، از حضورشان استفاده میکنیم. امام مینشینیم درس میگیریم. حالا محبت و لطف و تواضع و همهٔ اینها را با همدیگر دارند. این جلسات و مباحث وقت میگذارند، وقت تلف میکنند این مباحث را استماع میفرمایند. دیروز میفرمودند که تو چرا اسم این جلسات را اشتباه گذاشتی؟ گفتم: «چطور؟» گفتند که: «برای چی گفتی آنِ مانایی؟ باید بگویی راز مانایی. آنِ مانایی یعنی چه؟ اصلاً اینجا راز باید باشه.» درمورد حق و باطل نیست. این سوره کلاً درمورد حق و باطل است. حق و باطل. حق یعنی مانایی. راز ماندگاری. عرض کردم خدا خدمتشون (با تواضع و ادب از طرف بنده نپذیرفتند، ما ارادتمون همچنان باقیست) عرض کردم که این سوره، سورهٔ حق و باطل نیست، سوره، سورهٔ قتال است. قتال وقتی که حق و باطل با هم دعوایشان میشود. شمایی که اهل حقید، تو یک نقطهای قرار میگیرید. نقطهٔ ابتلا. که آنجا باید خودت را آمادهٔ مردن کنی. صورتش مردن است باطنش بقا است. ظاهرش مردن، باطنش ماندن است. آن لحظه، لحظهای است که مانایی را انتخاب میکنی. قتال. آره. پس این راز مانایی نیست، آنِ مانایی نیست. آنِ مانایی آنجایی است که میگویی طرفدار حقم، ادعایش را داری. البته معمولاً حق منافعی هم دارد دیگر. یک چیزهایی هم گیرمان میآید. هنوز به آن ضرر گندههای کلانش نرسیده. طرفداری از حق، یک آدامس تو دهانش است به تعبیر بلند حضرت سیدالشهدا علیه آلاف التحیة والثنا.
بعد چی میشود؟ فضا «محصو با البلا». وقتی چلونده میشوند تو بلا، «قلّت الدیانو متدین» پیدا نمیشود. کسی نمیماند. تازه بلا را فرمود یعنی یکم که به هزینه میافتد. حالا دیگر چه بلایی بالاتر از مرگ؟ این قرار باشد که مثلاً شغلش را از دست بدهد؛ قرار باشد که مثلاً مدرکش، درجهاش مثلاً کاهش پیدا کند، مدرکش را ازش بگیرند. کسی با این ابتلاها مواجه میشود، دیگر قید همهچیز را میزند، چه برسد به اینکه بخواهد کشته بشود. آنجا، آن لحظه، لحظهٔ امتحان است. آنجا، آنِ مانایی است. آنجا اگر کسی ماند، مانا میشود. آنجا پای حق اگر ماند، با حق ماندنی میشود، میماند. این دیگر ماناست برای همیشه.
پس این تقابل، میآید جلوتر تا میرسد به داستان منافقین و بیماردلان که اینها خودشان دوباره به حسب ظاهر اهل حقند، ولی تو اطلاعات و تو چلوندهشدنها معلوم میشود نه، باوری به حق ندارد، اعتقادی ندارد. میگوید: «بگذار یکم پای بله، من عمامه میگذارم سرم، میروم منبر. همه تحویلم میگیرند و ماشین دنبالم میفرستند و حاج آقا آمد، جلو حاج آقا بلند شوید، فلان.» روزهای خوشش است دیگر. عمامه الان تو این زمانهٔ ما که کلی برای من آخوند آورده دارد. آن روزی که عمامه اگر دیدند، گردن را زدند چی؟ اولین کسی که از ما را در میآورد بندهٔ معمارا میخواهیم برای اینکه جیب خودم را عرض میکنم، جیبم پر بشود، منفعتم تأمین بشود، مریدم پای من باشد. آن روزی که قرار باشد اینها نباشد، عمامه میخواهم چکار؟ البته هزار تا توجیه هم دارم که مگر عمامه ملاک است؟ مهم این است که ما بتوانیم با بیانات متقن و شیرین خودمان مردم را به سمت... از این شعر و ورهایی است که آدم اینجور مواقع ازش اصلاً تولید میشود. همینجور اتفاقاً بدون عمامه من طیف خاکستری را بهتر میتوانم جذب کنم. ای خاکستر به سرت با قوم خاکستری حشرت باد. میافتد به خسارت و هزینه و اینها. من کاری با تحلیل این حرفها ندارما. ممکن است یک وقتی یک جایی اینها سر جای خودش درست باشد. مثلاً با آن بحث من کاری ندارم به این انگیزه، به این نگاه، به آن کثافتی که پشت این حرفهای قشنگمشنگ است، به آن کار دارم. این حرفها ممکن است یک جایی حق باشد، ولی تو الان به خاطر حق بودن این جمله نیست که این جمله را میگویی. تو به خاطر... خیلی فرق میکند، خیلی فرق. تو اگر منفعت دین نبود، اگر منفعت آنور بود، برای روایت میخواندی استدلال میآوردی. اگر میدانستی عمامه سرت باشد، لقمت چربتر است، ۸۰ تا در مورد وجوب عمامه به گذاشتن در تبلیغ، هرکی عمامه ندارد لعنت خدا و ملائکه بر او. چه منبری! اگر یک جایی بود که یک منبری غیرمعمم بود که طرفدار داشت و اینها و که سمت من نمیآمد، آنجا ۸۰ تا روایت میخواندم در اینکه اصلاً حرام است پای منبر غیرمعمم نشستن. الان که میدانم بدون عمامه میتوانم کلهٔ این معممه را بخوابانم. الان ۸۰ تا آیه و روایت میآورم که اصلاً برای قوم خاکستری و چه میدانم این حرفها و اینها. «واجب نفس» خیلی موجود عجیب غریبی است. آیه میخواند، روایت میآورد، استنباط میکند، تفقه میکند، از اول تا آخر فقه حتی میتواند بنویسد اینجوری است. نگاه میکنم کدامور میچربد، از کدامور چیزی میماند. خیلی داستان داریم و همهٔ اینها هم برمیگردد به آن حیوانیت داستان «کما تأکل الانعام». همهٔ قضیهٔ حیوانیت آدم را در مرتبهٔ بهرهمندی از رحمانیت خدای متعال قرار میدهد.
ببینید یک داستانی. خدای متعال به اقتضای درخواست لطف میکند. این جمله را داشته باشید. حالا شب شهادت امام صادق (علیه السلام) هم هست، انشاءالله این بحث اگر ثوابی دارد، اگر اجری تو این جلسه، حالا از بابت شماها که زحمت میکشید، میآیید. ما که بعید است از جانب ما که چیزی بعید باشد، ولی خب به هر حال آیه روایت خوانده میشود، انشاءالله خدا به فضلش با آن برخورد. چرا هدیه باشد محضر امام صادق (علیه السلام)؟ به حضرتم ابواب علوم را به قلب ما بگشایند. انشاءالله این حقایق را بفهمیم. ببینید داستان ارتباط ما با خدا، داستان ارتباط فقیر و غنی، داستان نیاز و رفع نیاز، این یک بحث بسیار مفصل است. البته فکر میکنم خیلی هم این را گفتم تا به حال. بعدها انشاءالله مفصلتر خواهم گفت. چون دورهٔ درسی دارند، دوستان زحمت میکشند. کاری دارد انجام میشود. اینها قالب درسی انشاءالله پیدا میکند. درسنامه میشود. بعد انشاءالله به صورت جداگانه و با یک سیر منظمی تدریس میشود. ولی فعلاً اجمالاً این نکته را عرض بکنم. ما هرچی که اظهار نیاز کنیم به خدای متعال، سؤال کنیم، درخواست کنیم، فیض جاری میکند. هرچقدر عمیقتر نیازمان را بفهمیم، فیض عمیقتری نصیبمان میشود. از جانب ما میشود اظهار نیاز، فقر، حاجت. از جانب خدا میشود رحمت. درست شد؟ رحمت خدا یعنی همین، پوشاندن این نیازها، رفع این نیازها. رحمت یعنی چه؟ یعنی خدا ترحم که میکند. اصلاً ترحم چیست؟ شما مثلاً تو کوچه داری رد میشوی، میبینی یک بچهای مثلاً گرفته به جدول، افتاده زمین، دارد گریه میکند. بهش توجه میکنی، به سمتش میروی، بغلش میکنی. اینجا مثالی هم هستش که میآورند برای اینکه لزوماً اینطور نیست که آدم هر کاری میکند از سر یک نیازی برای خودش باشد. انتهای مثالی اینجا. وقتی شما به سمت آن بچه میروی، چه نیازی داری که بچه را بغل کنی، اشکاش را پاک کنی، ساندیس و چه میدانم رانی و اینها بخری، پایش را هم ببندی؟ چه نیازی از شما بود اینجا؟ فقط رحمت، ترحم بود. شما توجه کردی به چی؟ او به ضعف او، به فقر او، به نیاز او. تازه از شما درخواست هم نداشت. چون خودت دیدی که نیاز دارد، دیدی که به شما نیاز؟ دیدی میتوانی؟ تو این قدرت را داری که از او رفع نیازی کنی. فلسفهٔ خلقت رحمت. اصلاً چرا خدا خلق کرده؟ «و لذلک خلق». به خدا رحمتش خلق. چون دید میتواند این موجودات امکانی که سراسر فقرند را با این امکانات خودش پوشش بدهد، این بود که هستی را آفرید. همهٔ هستی هم سرتاسر فقر است. صفر تا صد فقر. فقط انواع و اقسام دارد در اشکال مختلف. فقر در اشکال مختلف، در مراتب و سطوح مختلف. موجوداتی بودند که اینها در عالم امکان بودند. امکان به معنای قبل از خلقت. عالم امکان، نه عالم امکان قبل از اینکه خدا خلقشان میکند، میشد یعنی ممکنالوجود. دیگر میشد که باشند. خدا دید موجوداتی هستند که میتوانند که باشند. خود همین «تواند که باشند»، درخواست دیگر. با همان قابلیت خلقت دارد درخواست میکند. میگوید: «خدایا من میتوانم باشم. میشود لطف کنی اجازه بدهی من باشم؟» رحمتش گفت: «بیا، تو هم باش.» خلق کرد. داشته باشید. خیلی مطلب اینها بحثهای عمیقی است.
بعد که خلق کرد، علیالدوام فقر است دیگر. «خدایا من مثلاً میتوانم روح داشته باشم. من میتوانم ابدی باشم. من میتوانم یک ساعت و قیامتی داشته باشم. من میتوانم پدر و مادر داشته باشم. من میتوانم تو دنیا بیایم. من میتوانم چشم داشته باشم. من میتوانم گوش داشته باشم.» و و و و ... هی این «میتوانمها» شد «لسان استعداد». بهش میگویند زبان استعداد. با زبان قابلیت و زبان استعداد از خدا درخواست کرد: «يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ». علیالدوام همهٔ موجودات دارند از خدا درخواست میکنند. خدا هم علیالدوام دارد اجابت میکند. این آیه تو کدام سوره است؟ سورهٔ الرحمن. چرا؟ برای اینکه رحمانیت او دارد پاسخ میگوید به این سؤالات. اصلاً الرحمان یعنی همین. یعنی به موازات کل عوالم وجود، هر آن چیزی که تو این عوالم وجود قابلیت و درخواست دارد، اجابت میکند تو هر سطحی باشد. امشب الرحمان. حالا خدا به آن حیوان هم دارد عطا میکند. حیوانم میگوید: «خدایا من از توی ذائقهای میخواهم که از خوردن لذت ببرم.» وجود درخواست میکند. ممکن است حواسش نباشد، یعنی با التفات و توجه نیست. میگوید: «حالا که من را خلق کردی، من باید بخورم که زنده بمانم. برای اینکه بخورم باید میل داشته باشم که بخورم. اگر من را خلق کردی که باشم، بمانم تو این عالم، یک کاری قرار است انجام بدهم، من باید ذائقه داشته باشم، باید تمایل داشته باشم، باید شهوت داشته باشم. اگر دشمنی خواست به من آسیب بزند، باید دفاع بکنم، پس بزنم، باید غضب داشته باشم. من شهوت میخواهم، من غضب میخواهم.» خدا بهش شهوت میدهد، بهش غضب میدهد. این میشود حیوان. به عطای خدا. این عطای خدا به حیوان از سر رحمانیت خداست. تا این مرحله رحمت هست، ولی خدا این رحمتها را حساب نمیکند. میگوید اینها آنی نیست که من باهاش رحمتم فهمیده میشود. من رحمتم کجاست؟ تو رحمت رحمانیه نیست، تو رحمت رحیمیه. این را به همه میدهم. به هر کسی که قابلیت وجودی داشته باشد، بشود که باشد، به شمرم میدهم. چون آن قابلیت وجودی دارد، نه قابلیت کمالی. شمر چون میشود که باشد، من به شمر هم وجود میدهم. بعد چون شمر حالا که میشود باشد، من بهش وجود دادم، باید باشد دیگر. درست شد؟ حالا که باید باشد، باید شهوت داشته باشد، باید غضب داشته باشد.
حسین بهش شهوت میدهم، بهش غضب میدهم. و بهش انتخاب میدهم، قدرت استفاده از این شهوت میدهم، قدرت استفاده از این غضب میدهم. این قدرتی هم که بهش میدهم، ممکن است تا آنجا برود که غضبش برود به سمت کشتن امام حسین. قدرت اعمال غضبش هم بشود خنجر گذاشتن به گلوی امام حسین. من همهٔ اینها را دادم دیگر، با رحمت رحمانیم دادم. من دادم. البته او غلط استفاده کرد، میرود جهنم. بحث بسیار عمیق و پیچیده و دقیقهای است که نمیخواهم وارد ابعاد دقیقترش بشوم. به این معنا خدا داده، ولی اینی که من دادم به تو، عطا کردم، این آن عطاء نیستا. فکر نکنی این همان عطای اصلی است. این آنی است که به خاطرش خلق کردم. من برای رحمت رحمانیه خلق نکردم، من برای رحمت رحیمیه خلق کردم. البته با رحمت رحمانیه خلق کردم، با رحمت رحمانی هم روزی میدهم به همهٔ عالم، ولی برای رحمت رحیمی خلق کردم. رحمت رحیمیه آن وقتی است که میدهم چون قابلشی، قابلشی یعنی لایقشی. تو رحمت رحمانیه قابلشی یعنی میتوانی داشته باشی. میتوانی داشته باشی به معنای این نیستش که لایقشی که داشته باشی. یک پای برهنه میبینید، بهش کفش میدهید. چرا؟ چون کفش داری. این هم کفش ندارد و میتواند کفش داشته باشد. شما هم که کفش داری. کفش پا لختمان انگار خود همین پای لخت داد میزد، میگفت من نیاز به کفش دارم. شما هم شنیدی صدای پای او را. کفش هم که داشتی. گفت: «بیا بگیر پات کن.» ولی این به معنای اینکه تو قابل بودی که من بهت عطا کنم نیست. به معنای اینکه یک لطفی است، یک نظری است، یک کرامتی است نیست. شما تو مسابقات شرکت میکنی، اول میشوی، جایزهاش یک کتونی فلان است. این دیگر فرق میکند. این از سر اینه که تو قابلی. این از سر یک توجه ویژه است. این را بهش میگویند رحمت رحیم. هدایت رحمت رحیمی است. ولایتی هم که اینجا مطرح شد، رحمت رحیمی است. خود هدایت نتیجهٔ ولایت خداست. خدا با چی هدایت میکند؟ با ولایتش.
همهٔ این داستان هم تو چه فضایی تفسیر شد؟ تو فضای رحمت رحیمیه. تو تقابل مؤمنان و کافران. تقابل رحمت رحمانیه و رحیمیه است. خدا به کافران میدهد: «يأكلون كما تأكل الأنعام». اینها میخورند. اینها هم مستند. اینها هم دارند. خدا کم نمیگذارد. هواپیمای نتانیاهو بلند که میشود مینشیند، خلبانش فکرش کار میکند، مغزش کار میکند. خدا علیالدوام دارد خلبانی که پشت رل نشسته برای نتانیاهو افاضه میکند. حواسش جمع است، مشاعرش کار میکند، عقلش کار میکند، چشمش میبیند، خون تو مغزش در جریان است. همهٔ اینها را خدا دارد میرساند. چون نتانیاهو عزیز خدا بود خدا این کار را کرد؟ نه. چون نتانیاهو یک حیوانی است مثل بقیهٔ حیوانات. من به ببر و گاو و گاومیش و سگ و پلنگ و عقرب و به همه دارم عطا میکنم. تو هم یکیش. تو هم روش میشد باشی. به من گفتم باش. ولی اینکه بهت گفتم باش و بهت عطا کردم، این عطا با آن یکی عطا فرق میکند. این عطا، عطای رحمانی است. او حتی عطای رحیمی است. من خلق کردم برای عطای رحیمی. عطای رحیمیه یعنی بهشت. تو این تقابل هرچیزی که در مورد مؤمنین است، یعنی رحمت رحیمیه. از آنور رحمت رحمانیه میشود رحمت رحمانیه باشد ولی آخر شلاق و کتک و اصلاً میشود رحمت رحمانیه باشد با قهر خدا، با غضب خدا. شما بچهات فحش داده، آبرویت را برده. سفره که پر میشود، خانمت برای او هم غذا میکشد. به بچهات نگاه هم نمیکنیا. برنج هم که خریدی با عشق برای این بچه نخریدی، با عشق برای خانم و آن بقیهٔ بچهها خریدی. گفتی حالا به این تولهسگ هم یک اضافهای بدهم بخورد دیگر. بعد خانمت بهت میگوید که: «غذا این را هم بکشم؟» زبانش را کنترل میکند ولی چند تا فحش قشنگتر به ذهنم رسید، بعدش دیگر، فلانفلانشده را کوفت کند بلوندونن، بکپ، فلانفلانشده را بگذار جلوش فلانفلانشده را. پس میشود کسی به کسی عطا بکند، ولی هیچ شوقی، اشتیاقی، عشقی، تمایلی، سنخیتی، هیچی نباشد. درست شد؟ «کلاً نام تو هالا و هالا و ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظورًا».
چقدر این معارف قرآن ناب است؟ چقدر قرآن؟ کجا بود این حرفها؟ تو این عالم. کی خدا را میشناخت؟ عالم، عالم چیست؟ غرق در حیوانیت بودیم. من و شما هم الان احتمالاً همین. شما خوبان بزرگوار، با حفظ احترام و حفظ همهٔ مناسباتتان، دور از شانتان، دور از جانتان، میخواهم قبحش را برسانم، نمیخواهم تحقیرتان کنم، ولی احتمالاً الان با پارتنری از همجنس خودتان تو خیابانها داشتیم میچرخیدیم: «گر نبودی کوشش احمد تو هم میپرستیدی چو اجدادت صنم.» من و شما هر کدام یک بتی کنج خانهمان داشتیم و همجنسباز بودی (معاذالله)، همین بود دیگر. اینها ما را آدم کرد. آیت الله جوادی درس زیاد میفهمند. علامه وقتی حرم میآمدند، در و دیوار را میبوسیدند. خاک را میبوسیدند، دیوار را میبوسیدند، در را میبوسیدند به خاطر اینکه اگر نبودند ما نمیفهمیدیم آدمیت یعنی چی؟ نمیفهمیم عالم چی هست. غرق بودیم. یک شیشه ویسکی دستمان بود، چهار تا سگ و گاو و ببر و انواع اقسام حیوانات به هم دست در دست شریک جنسیمان داشتیم میرفتیم و میآمدیم و با مال حرام و پول دزدی و هزار و یک حقالناس، اینها آمدند به ما حالی کردند عالم اینه: حواست را جمع کن. و اگر حواست را جمع کردی که این حواست را جمع کنی، یعنی اهل تقوا بشوی، «بکن نکن» من را گوش بدهی، باید و نباید من را گوش بدهی، میبرمت تو رحمت رحیم. رحم. هرجا حرف از رحمت رحیمی است، شرطش تقواست. بدون تقوا به کسی. ایمان و عمل صالح. الان میفرماید تقوا یعنی ایمان و عمل. ایمان، عمل بالاخره شیطان بعد وقتی دردش میآید یک جای زهری بریزد دیگر. ایمان. همه رساله «بچهٔ بابام نیستم اگه این را دست نگیرم.» احسنت! آفرین! دیگر خجالت بکش ازم. بگین ایمان اول صالح. ایمان و عمل صالح میشود تقوا. یعنی آقا شما حرمت داری میکنی، حرمت داری میفهمی. باید یک حرمتی نگه داری، حرمت رب تو را باید نگه داری. حریم باید نگه داری. خطکشی باید مراعات کنی. آنورتر نباید بروی. بعضی چیزها را اصلاً بهش نزدیک نباید بشوی. بعضی جاها قرآن میگوید انجام ندهید، میگوید نزدیک نشوید: «لا تقرب الزنا، لا تقربوا اموال الیتیم، لا تاکلوا الربا.» بعد ببینید همان آیات مربوط به ربا، کلمات درس فقهمان هم از امروز چون به ربا رسیده دیگر الان حال و هوای ربویمان خوب است. همانجا آیاتش همش بحث تقواست. زر و مابقی من الربا. خدا، دین آمده یک کاری کرده که تو از ۵۰ کیلومتریش رد نشو. همین امروز درسمان تو فقه این بود که گندم و جو را تو کتاب زکات از هم تفکیک میکنند. گندم یک چیز است تو زکات، جو یک گندم یک زکات دارد، جو یک زکات. ولی وقتی میآید تو ربا، میگوید گندم و جو یکی. بابا گندم کجا، جو کجا؟ گندم خودش ۱۰ مدل، جو خودش ۱۰ مدل. بعد میگوید اگر ۱۰ کیلو گندم دادی، خواستی جاش جو بگیری ۱۰ کیلو جو باید بگیری. بابا گندم دارم میدهم من. تازه میگویم اگه ۱۰ کیلو از این گندمها دادم از آن یکیها میخواهد بدهد، باید ۲۰ کیلو بدهد. بعد تو میگویی اگر جو خواست بدهد، باید ۱۰ کیلو بدهد. میگوید: «تو کتاب ربا گندم و جو روایت است دیگر. گندم و جو تو کتاب ربا یکی است، تو کتاب زکات تفکیک میشوند. آنجا که میخواهی از ما بگیری گندم یک چیز است، جو یک چیز است. اینجا که ما میخواهیم بگیریم گندم و جو یکیاند.» رفتوآمد نکن. ما میخواهیم مهمانی بیاییم؟ ما نباید بخوریم؟ یعنی لخت بشویم، لباس احرام بپوشیم؟ کلاً رفت و آمد نکن! چه کاری است؟ من زورکی هم که ما را آوردی تو دنیا، از ما که چیزی نپرسیدی. اینه. نمیفهمد رحمت رحمانیه چیست. این بگیر و ببند و برای چیست؟ حتی عمو، رحمت رحیمیه که حتی رحمت رحمانیه را هم نمیفهمد.
در حال بارگذاری نظرات...