* تجربههای نزدیک به مرگ، تلنگری برای بیداری دلها. تجلی افعال حیوانی انسان در قالب چهره حیوانات! [00:00]
* مرگ، یعنی کندنِ انسان از تعلقات؛ یا اختیاراً دل می کنیم، یا به جبر خواهند کند [07:21]
* تجربهی نزدیک به مرگ "ایمان"؛ روایتی از نشانههای باطنی، شهودی و شفاعت حضرت عباس علیه السلام [10:22]
* "خوشمان نمیآید"؛ آغاز انکار حقیقت و تبعیت از هواست و عاقبتش "کرهُو ما أنزلَ الله"! [15:34]
* تحلیل تاریخی-قرآنی، در تطبیق محتوای سوره مبارکه "محمد" با شناسنامه بنیامیه و نفی نگاه ابوسفیانی به دین [19:19]
* تفاوت مؤمن و منافق؛ یکی قرآن در دل، آن یک قرآن بر سر..یکی مشتاق وحی، آن یک در صدد تمسخر و طعن [22:48]
* انحرافِ نگاه منافقان به پیامبر صلیاللهعلیهوآله، با زدن برچسب قدرت طلبی، ثروت جویی و زن بارگی به حضرت! دلالتیست بر «عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقفَالُهَآ» [27:29]
* تقوا نور هدایتگر و واکنش صحیحِ دل است به خیر و شر، و سرمایهای برای پاسخ درست به نیازهای انسان [36:18]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
«کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَامُ»؛ کسی که در مرتبه هوا هوس ماند و رفعت پیدا نکرد، این دیگر گونهای از انواع و اقسام گونههای حیوانی است. یا یک گونه است، یا دو گونه، یا سه گونه، یا صد گونه. ممکن است یک نفر باشد، ولی صد حیوان است؛ هم خرس است، هم ببر است، هم سگ است، هم مورچه است، هم گاو.
در یکی از این تجربیات نزدیک به مرگ، سه چهار سال پیش بود، یکی از این افراد میگفت: «من یکهو چندین صورت رو دیدم روبرو خودم. یکیش اسب بود، یکی خرس بود، یکی گاو. در هرکدامش از یک فعلی از افعال من شکلگرفته.» خیلی آن تجربه، تجربه فوقالعادهای بود که یک دانه بچه چیزم بود، سندروم داون داشت. خدا انشاءالله همه آن بچههایی که مبتلا به این بیماری هستند را شفای عاجل عنایت بفرمایند، هم به پدرومادرهایشان صبر عنایت کند و انشاءالله پدرومادرها را به واسطه بچهها بهشتی کند و جبران کند برایشان که البته خودِ حضور این بچهها فیض و رحمت را جاری میکند.
یک بچهای هم تو آن تجربه بود که البته بزرگسال بود. آن آقا تو تجربهاش گفته بود که: «من اینو تو کوچه دیدم باهاش حرف زدم.» بعد جلوی دوربین، یکهو پسر گمشده بود تو کوچه، سندروم داون داشت. روح این آمده بود دست او را گرفته بود و برده بود خانه. این یکهو یادش آمد جلوی دوربین. آیتاللهی است، نه شوخی! همان خدایی که تجربه نزدیک به مرگ را به این آدم داده، بهش نشان داده، برش گردونده که به بقیه بگوید، همان خدا هم از اول طرحش این بوده که این دوربین اینجا تا این بچه نشست فعال شود. نه قبلش این حرف را میزد، نه بعدش خواهد زد. این همان خدایی که به او نشان داده بود، این را هم فعال کرد، زبان این را هم. تمام بشود. حالا بیدینش یکجوری انکارش میکند و آخوندش هم یکجور انکارش میکند.
این خیلی اعجابانگیز است که ما باید تو حوزه راه بیفتیم و برویم بگوییم: «آقا، اینها حالا حجت نیست.» باشد آقا، من دست و پایتان را میبوسم، نوکر دستم. مگر کسی گفت اینها حجت است؟ قرار شده کسی بر اساس این فتوا بدهد؟ مگر قرار است کسی این را در کنار قرآن بگذارد؟ اینها تذکره است برای منِ حسگرِ غافلِ غرق در شهوات. یکی مثل خودم. جلوی چشم خودم با این همه آمار و نشانه. من رفتم دیدم. این بود. این چهار تا را اینقدر واضح دیدی، همین جزو تجربیات امسال بود بنده. البته خیلی هم نگاه نمیکنم، یعنی از مجموعه چند تا بوده؟ هشتاد قسمت اینها بوده. شاید مجموعاً سی تایش را هم ندیده باشم. آدم میبیند. با همین اطلاعات اندک ما خیلی توش نکته آدم پیدا میکند.
همین آخریهایی که امسال پخش کرد که بنده خدا را بردند کرمانشاه. اصلاً خودِ اصل قضیهاش عجیب و غریب بود که نودوشش/چهارصدوسه را دیده بود. نودونه/نودونه اردیبهشت یا فروردین. خیلی عجیب است. بعد با همه جزئیاتش. نه اینکه الان از بدن جدا شود، الان برود ببیند نیاز مطالبی که آنجا باید بحث میشد، اواخرش دیگر به حواشی کشیده شد. متأسفانه باید همانجا بحث میشد. یعنی چه آقا؟ این از بدن جدا شده، رفته یک بیمارستان دیگر که اصلاً تو عمرش هم نرفته. بعد فلان روز، فلان تاریخ. تا این تو یخچال چی هست و کی آمد و چی گفت و کجا اینها داشتند گریه میکردند. چه جور گریه میکرد؟ این دیگر مال همان جا نبوده که بگوید روح ایستاده و دارد نگاه میکند. خانمهای پرسنل آن بیمارستان چهار سال پیش کرمانشاه نبودم اصلاً، فلان شهر بودم. آن موقع که کرمانشاه، «اینجا تو این بیمارستان با همه جزئیات کیف تو کدام اتاق بود. که چی گفت؟ کی از کجا چی برداشت؟» با همه جزئیات که این دو تا مثلاً خراش کف، آره سردخانه مثلاً دارد. خیلی چیز عجیبی است. بعد مال چهار سال است. بعد این شوخی نیست.
خب همین آقا که اینها را گفت که همانجا این همه شاهد داشت و منتشر نشد و وایرال نشد. گفت: «من یک الاغی را لگدی زده بودم، پایش آسیب دید. آن طرف دیدم که این الاغ آوردهاند و انداختند رو شانه من. از فاصله فلانجا تا فلانجا که یاد کرد، گفت مثلاً از خانهمان تا فلانجا میشود. دیدم من هزار بار این الاغ رو بردم و برگرداندم. به خاطر این ضربهای که، لابد به خاطر این بوده که شاید این الاغ این مقدار مسافت رو با اون پای آسیبدیده راه رفته.» اینطور به ذهن میرسد. میگوید: «این مقدار راه رو الاغ، بعد میگوید الاغ بود ولی الاغ نبود. آن علاقه نبود. پا داشت. حقیقت زنده موجودی بود. ولی میدانستم این همون الاغ است که من زدمش. کولش میکردم.» میبردم و میآوردم بابت ظلمی که به الاغ کردم. مگر دیدی این را؟ صد تا، سیصد تا شاهد تو تجربه ایشون، چهارصد تا. چقدر شاهد بود؟ تخته نوشتن دیگر. همه را با جزئیات گفت. «آنجا یک صندلی زرد اینجوریه. آن از در که وارد میشوید، سمت چپش اینه. این طبقه چند است. آن یک اتاق نگهبانه. آنجا بغلش آب سرد کنه.» همه را گفت. آدمی که همین الان از فرودگاه بردندش کرمانشاه. چشمانش را بستند، بردند توی بیمارستان. خب این چهارصد تا نشانه که این را بهت بگویم. این را هم داشته باش. خیلی چیزهای عجیبوغریبی تو آن بخش اونوری تجربه ایشون بود. با پدر چه کاری کرده بود؟ نسبت به مادرش یک داستانی بود. خیلی عجایب. اینها برای این تذکر است. این تلنگر است. بیدار شو! وگرنه در این حیوانیت میمانیم.
چی شد که اصلاً تو فضا رفتیم؟ تجربه آن بنده خدا گفت: «من دیدم که ده تا صورت حیوان. هر کدام از یک صورت خوکه، یکی صورت فلانه. هر کدام از یک کاری از من تولید شده. آنجا که فلان کار رو کردم.» دقیقاً همینه دیگر. آنجا یک رفتار خوکگونه است. خب من صادر شدم. وقتی رفتار خوکگونه میآید، وای! اینها گفتنش ساده است. میگوییم و میرویم و خدایا ما گفتیم و دانستیم. آخرش اینطور بودیم. وقتی رفتار خوکگونه از من صادر میشود، همانجا من میشوم خوک. از من که جدا نیست. عمل از عامل که جدا نیست. رفتار سگگونه از من صادر میشود، همانجا میشوم سگ. همینجا صادق است که به من بگویم سگ.
«فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ ذَلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا.» این مثل آنهایی است که تکذیب کردند. هرکی تکذیب کرده، یک حیوانی است. تکذیب کرده یعنی چه؟ یعنی کراهت ما انزل الله. زیر بار ما انزل الله نرفته. چرا تکذیب کرده؟ چون با آن چیزی که او میخواسته و میپنداشته جور در نمیآمده. که همان هم که میپنداشته باز به خاطر چیست؟ به خاطر اینکه میخواسته، چون افکار ما محصول علاقههای ماست. ما آنچنان حکم میکنیم که دوست داریم. اگر از من بپرسند الان ساعت چند است و ساعتی نباشد شما دسترسی نداشته باشی که بدانی ساعت چند است. اگر بدانم ساعت هشت است، موظفم که بروم نان بگیرم. هر وقت از من میپرسی ساعت چند است، میگویم: «هنوز هفت نشده.» اگر اصلاً نمیخواهم تن بدهم به اینکه ساعت هشت است، چون دوست ندارم ساعت هشت باشد. اعتقاد هم ندارم به اینکه ساعت هشت شده است. باور هم ندارم. این دوباره برمیگردد به همان دوستداشتنه. دوستداشتنم برمیگردد به تبعیت از هوای نفس، چون باید بکنم. چون در تبعیت از حق، یک کندنی است، یک مردنی است، یک جدانشدنی است.
اینگونه نباید باشم، اینگونه نباید باشم. یعنی دیگر از اینا نباید بخورم، از اینا نباید نگاه کنم. یعنی دیگر هر سایتی نمیتوانم بروم. چیچی هاب دیگر نمیتوانم چهارصد گیگ دانلود کنم. یعنی دیگر اینها را نبین، آنها را نگو، آنها را نخور. تو هر کدامش مردنی است. نفس تعلق دارد دیگر. جاذبه دارد دیگر. باید ببرم. نفس را از این متعلقش باید ببرم. میشود نَزع، کندن. اگر من نبرم، کی میکنند من را از آن متعلقم؟ اگر الان خودم نکندم، یک وقتی خواهند کند. کی میکنند؟ تبدیل روح، نزع میکند. مرگ این است دیگر. کندنی درد. بله، این تجربیات همه میگویند تجربه است. اینکه الان کنده نشده که.
یکی از این تجربیات نزدیک به مرگ که آن هم خیلی فوقالعاده بود و شاهد بیرونی زیاد داشت، ایمانی بود سهچهار سال پیش. سه قسمت از تجربهاش بود. تو کما رفته و بعد چند ماه برگشته بود و اینها که حضرت عباس علیهالسلام را دیده بود و پایش آسیبدیده و با عصا آمده بود تو برنامه و اینها. فلانی را دیده بود. آن زنداداشش مانتو خفاشی پوشیده بود. آن یکی از شیراز پاشده بود، پادگان را پیچانده بود این از اینجا آنجا را دیده بود که این دارد از آنجا میآید. این مامانش فلان جمله، مامانش یکهو یاد این افتاده بود. چون این به مامانش توجه کرده بود. مامانش تو فلان مهمانی یکهو یاد این افتاده بود. خیلی اینها حرف توش است. با بچه فامیل تو بیمارستان بازی کرده بود که بچه دیده بود و یادش بود.
بعد یکی از چیزهایش که خیلی عجیب و عمیق بود این بود. گمان چون استقلالی بودم، این پرستارها با هم در مورد استقلال که صحبت میکردند، من خوشم میآمد. واکنش نشان میداد. گاهی به عنوان سرگرمی هم اینها را نگاه میکنیم دیگر. جالب است دیگر. قشنگ است. این هم گفت: «فلانی میرفته آنجا سیگار میکشیده.» رفتند همانجا آمار بنده خدا را درآوردند. تصویر شطرنجی کردند. صدایش هم عوض کردند. کیفیتش نرود. ولی خبر داشت که این فلانی میرود آنجا تو اتاق اسموکینگ از لای فلان توری این را میدهد بیرون سیگار میکشد. این دیده. گفت: «من این یک تیکه سیبیلِ این کوچولو اینجا گذاشته بودم. این را خوشم میآمد. اینها که میآمدند صورت من رو میزدند. هر وقت چند وقت یک بار تو کما که بودم، این تا این تیکه سیبیل رو نزنی.» تیکه سیبیل. این هنوز نمرده. این بدن را زیر خاک نکردند. نسبت به همین یک تیکه سیبیل اینقدر حساس است که بعد هم به اضطرار میرسد و بعد توسل. تو همان حالت به حضرت عباس علیهالسلام توسل میکند و حضرت عباس علیهالسلام یک شهیدی هم آنجا وساطت میکند. شهید در گزارش شهدا دفنِ تاسوعا شهید شده و اینها که: «او یک سیلی به این زده بود.» میآید ازش درخواست میکند که: «منو ببخش. وگرنه الان حضرت عباس علیهالسلام میآید شفاعت منو میکند.» کلاه رفت سر ما. این را هم بخشیدیم. عباس علیهالسلام برگشت آمدن و همان لحظه که تصادف کرده بودم: «یا ابوالفضل!» که بعد میگوید: «من هزار بار رفته بودم. با بدن مثالیام خوابیده بودم رو تنم. نتوانسته بودم برگردم.» «برگرد به بدنت.» گفتم: «نمیتوانم.» خیلی تمرین کرد. میگفت: «با اون دو دست مبارکشون، انشاءالله با همون دو دست، دست ما را هم بگیرد. با همون دو تا دستشون این بدن مثالیام رو گذاشتن روی این بدنی که روی دیدم. برگشتم.» آن دست قمر بنیهاشم. میخواهم بگویم خیلی خیلی عجایب تو این قضایاست. اینگونه خدایا! دری باز کرده واقعاً برای اینکه ماها چشمی باز کنیم به این حقیقت عالم و باطن عالم.
این کندنه. همینقدر که با ماشین میخواهم سیبیلش را بزند، دادش بلند میشود. خاک، آرام آرام ببر، هی بگذار رو زمین. به قبرم که میرسی، کنار قبر بگذار. یکم آرام بشود، یکم انس بگیرد. تو قبر میگذارید، تلقین کنید. همین وحشت آمدن تو قبر یک وحشتیه. دوباره بهش همه را یادآوری کن. با آرامش، به تدریج، آرام آرام خاک بریزید. کنار قبرش بنشینید، قرآن بخوانید. یکهو پا نشوید بروید. زهرای مرضیه سلاماللهعلیها به امیرالمؤمنین عرض میکند: «علی جان، شب دفنم کردی، نگذاری. انس بگیر با من. یاسین برای من بخون.» چه میفهمیم زهرای مرضیه. کی خبر بده از این واقعیت. همه را شوخی گرفتیم. نروژ کجاست؟ صوت ضبط کرده، پخش کنید. بعد آنجا زیر خاک گذاشتن استندآپ کمدی کرده موقع دفن. الانم که باب شده مملکت ما. متأسفانه پنجاه سال از غرب عقبیم دیگر. خورد خورد میآید اینها. با نی و دف و کف و سوت و شعر و آهنگ و خداحافظ. یک یکه چیچی نمرده با اینها دفنش میکنند و خوشحال هم هستند که مثلاً آره تو فضای این شکلی مثلاً اشعار کیک مثلاً داریم. پشت جنازه: «درود بر فلان.» کره ما انزلالله. تا اینجاها میرود. توصیفهای خدا را کراهت دارد. هم توصیههای خدا را. اینکه خدا توصیف کند به اینکه این مرده الان تنها، در وحشت، در خلوت. برو بابای من، چرت و پرتا. چون توصیف را کراهت دارد. عرض کردم: «اعتقاد از اینجا میآید چون دوست ندارد اینگونه باشد، باور هم ندارد، قبول هم ندارد.» بعد چی میشود؟ توصیه را هم قبول ندارد. قبلش بنشین، قرآن بخوان، فاتحه بخوان. مرده گریه کنیم؟ خود مردن به این خوشحال است که نه کسی نمیگوید برای مرده، برای مرده گریه کن. شاید مرده خودش هم خوشش نیاید برایش گریه ولی میخواهد به او توجه داشته باشند. توجه حق را به او برسانند. تغذیه معنوی، تغذیه حق. بدبخت میرسد، گل کجای داستان بود؟ کی به تو گفت: «خودم دوست داشتم.» خب تو سرت بخورد، خودت دوست داشتی. همه مسئله همین است که خودت دوست داری. پول، چرا عکس شمع روشن کردی؟ هر وقت شمع روشن میکنم، یک فاتحه برایش میخوانم. حالا شاید از این جهت خوب بشود ولی باید هر رفتاری که انجام میدهی، بینه برایش داشته باشی. بینت کو؟ کی به تو گفت شمع روشن کن؟ «خودم دوست داشتم.»
کره ما انزلالله و تبعیت از باطل همین قدر ساده است. از همینجاها شروع میشود. همین تبعیت از باطل، همین تبعیت از هوا، به همین جهنم، همین ازاله اعمالهم، همین اثر دارد تو اینکه حالش خوب نیست. چون خارج شد از بهشت. بهشت کجا بود؟ همان جایی که «کفر عنهم سیئاتهم، مغفره من ربهم، اصلح انهار فلان.» از آنجا که در آمد، حالش بد شد. چرا در آمد؟ به خاطر تبعیت از هوا. یکجا خلاف قاعده عمل کرده. از دایره حق آمد بیرون. شما همین صحبت این جلسه را با همه نقصهای بنده، هر دقیقهاش را با هر دقیقه دیگرش یک پیوندی بدهید، ببینید دوباره یک چیز جدید تولید میشود. هنوز هنوز تازه ما از آیه پانزده عبور نکردیم. میفرماید که بخوانم باز هم؟ چند دقیقه حوصله دارید؟ خسته نشوید آقا که بنده خدا از وقتی شروع کردیم، همین جور دارد مینویسد. چند صفحه نوشتی شما؟ این ملائکه ثبت احوال اینقدر ننوشته. ملک سمت راست من هنوز دارد از سررسید نود و هشت استفاده میکند. اینقدر که اعمال صالح من کم. آیاتش را بخوانیم. لااقل عرض کنم که خب بعضیهایشان هم هستند برمیگردند به «أُولُو الْعِلْمِ». میگویند به آنهایی که صاحب علمند که «مَاذَا قَالَ آنِفًا»؟ باز جدید چی گفته پیغمبرتان؟ یعنی این «مَا نَزَلَ عَلَی مُحَمَّدٍ» را، آن چیزی که برای پیغمبر نازل شده، حرفهای پیغمبر را تقلیل میدهند در حد یک سری حرفهای شعاری احساسی برای جذب فالوور و حرفهای گولزنک معاذالله که یک مشت پاپتی را دلشان را خشک میکند. بدبختند از بهشت مهشت و انهار من نهر و فلان خمر و اینها که خوششان میآید. من چون شراب نمیخورد بدبخت. نه چون پول ندارد ده پانزده تا هر شب ببرد کاباره با خودش چیز کند و اینها. این از حوری و اینها که میگوید خوشش میآید بدبخت. لجش میگیرد. آن یکی ده تا ده تا هر سری دبی میروند، ده تا. بعد این را با چی باید آرامش کرد؟ عوضش تو میروی بهشت. آنجا چهار هزار تا سیبات و ابکارا. تازه آنجا هم جنس استوک داریم. هم دلشان را خشک کردند آنهایی که باور به این حرفها ندارند. نگاهشان نسبت به پیغمبر این است. یک سری حرفها دارد میزند. چون به واقع قضیه که اشراف ندارد که. باور که ندارد. پیغمبر را هم اگر تازه اگر تازه پیغمبر را قبول کند و تن بدهد. پیغمبر مثل ابوسفیان.
چون حضرت فرمود «این سوره تماماً منطبق بر ما و بنیامیه است»، بدون تمام آن توصیفی که از مؤمنین میکند منطبق بر اهل بیت در اوجش. تمام توصیفی هم که از کافرین میکند منطبق بر بنیامیه در اوجش. این را یادمان نرود. تو تمام این آیات باید حواسمان باشد. شناسنامه بنیامیه تو قرآن این سوره است. اگر بشود محرمی این سوره را با این فضا مرور بکنیم، خصوصاً تطبیق بدهیم به احوالات بنیامیه، خیلی خوب میشود. این بنیامیه به حسب ظاهر هم که به پیغمبر ایمان میآورند، به خاطر اینکه این پیغمبر به حسب ظاهر قدرت دارد. به خاطر قدرت ظاهریش است که کرنش میکند. خبر جا و لا وَحی نَزَل. گزید. ابوسفیان هم که چی گفت؟ گفت: «این را مثل توپ بین همدیگه پاس بدید.» معاذالله! گفت: «محمد هرچی گفته، سری افسانه و شعر بود. نگذارید دوباره این بچههایش بیایند سوار شوند. همون خودش یک مدت سوار بود. برای هفت پشتم بس است. بین خودتون نگه کره. این توپ را بین پاسکاری کنیم.» یک جور رفتار کنید تو معاذالله خرس وسط بازی کنید. از این به اون نیفته به اینها، به این بنیهاشم. حرف ابوسفیان «تلقف الکره» است. درسته عبارتش این بود. «تَلَقَّفُوا الْکُرَهَ» اگر اشتباه نگفته باشم عبارتش آنجوری که توپ را نگه میدارند، نگه دارید این حکومت را ملک.
خوب اینجا یک داستان جدیدی شکل میگیرد از منافقین و پیاردلان که اینها واقعاً باور به این حرفها ندارند. مؤمن نیستند. صورتاً مؤمنند. ظاهراً مؤمنانهاند. ادای مؤمن را در میآورند. قیافهشان به مؤمنان میخورد. ریش مؤمنان را دارند. عمامهشان را دارند. انگشترشان را دارند. چفیهشان را دارند. قبلهشان را دارند. مسجدشان را میروند. قرآن به سر آنها را دارم. قرآن به سر گرفته. مؤمن قرآن به سر دارد. منافق قرآن به سر ندارد. ممکن است قرآن به سر داشته باشد صورت بعد. نگاهشان هم نسبت به پیغمبر هم این است. این و «هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ» را باور ندارد که این آقا، این زبان او نیست. این زبان پیغمبر نیست. این زبان حق است. این زبان حقیقت است. گفتم یک بار تو یک جلسه چند سال پیش. یک بار در قبرستان بهشت رضا مشهد نشسته بودم. به ذهنم آمد. مطلب عجیبی بود برای خودم. یعنی اون لحظهای که به ذهنم خطور کرد که مثلاً این شهدایی که ما این تعداد شهید را اینجا الان تا چشم کار میکند قبر این شهداست و این حال و هوای خوبی که این مقبره شهدا دارد و اینها، همه اینها رفتند دنبال اون چیزی که قرآن گفته بود که شدند بهشتی و آسمانی و اینها. و اون چیزی هم که قرآن گفته بود، همش از یک جا آمد بیرون، از بین این دو لب پیغمبر. یک لحظه با خودم گفتم: «این چه دو لبی بود که چند بار تکان خورد این همه از توش بهشتی تولید شد؟» همین آدم فقط یک توجه بهش بکند. این چه لب و دندانی بود که همه سعادت و شقاوت بشر به این بند بود؟ او چی میگوید؟ «هر چی گفت، عین حق بود. زبان حق بود.» خیلی اصلاً تصور کنید کی میتواند اینجا برسد؟ چیست این بشر؟ چیست این انسان؟ ما چه نسبتی با او داریم؟ چه جایگاهی است؟ دو تا لب شبیه لب من و شما. بقیه هم این دو تا لبشان صبح تا شب دارد این فک دارد تکان میخورد. هشتصد تا جمله میگویند که هفتصد تایش را جلوی غازم بگذاری نمیخورد. «صد من یک غاز» با صد منش یک غاز بهت نمیدهند. صد من صد من حرفهای من را پوشه کنند بدهیم یک غاز بهم نمیدهند. بعد این چی بود که هرچه گفت، کلمه بعد «جوامع الکلم» فرمود: «به من دادند.» تو دو کلمه. او هرچه آنور هست تو دو کلمه بهتان گفتم جانها به فدای.
حالا شاخص مؤمن حقیقی اینجاست: «کرهُ مَا أَنزَلَ الله.» اینجا معلوم میشود. اونی که منتظر پیغمبر لب باز کند. پیامبر حرف بزند. پیغمبر افشا کند. پیغمبر تکلیف تعیین کند. این میشود «اتبعوا الحق من ربهم.» هرکی اینطور نیست، باز این شروع کرده. خب دیگر چی گفته؟ باز حرف زد. باز یک چیز جدید لابد. «بَازْ قَالَ آنِفًا.» باز افاضه فرمودند. این میشود «کرهُ مَا أَنزَلَ الله.» حالا دوباره همه اینها را مرور کنید. «انزلالله» به خاطر چی بود؟ به خاطر أهواهم، به خاطر تبعُ الباطل، به خاطر «کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَامُ». هر آیه را باید یک دور دوباره برگردیم به حالت قبلی رو هی باهاش ضرب کنیم. «وَالَّذِينَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى وَ آتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ.» ولی اونایی که هدایت شدند، خدا هدایتشان را افزایش میدهد، تقوایشان را بهشان میدهد. تقوایشان را بهشان میدهد. ولی فعلاً پس اینها شدند اونایی که هدایت شدند. پس تبعیت از حق، همان هدایت بود. جلسات قبل. تبعیت از حق، همان هدایت است. همان سعادت و «وَ آتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ.» خدا تقوایشان را بهشان میدهد. یعنی چه؟ یعنی اینها سرمایهشان تقوایشان است. تقوایشان مایه هدایتشان است. تقوایشان دستشان را میگیرد. تقوای موجود زنده است. تقوا نور است. تقوا لباس است. و «وَ لِباسُ التَّقْوَى ذَلِکَ خَيْرٌ» تقوا واقعاً هست. تقوا منکم. تقوا در حال حرکت. خود تقوا، خود تقوا در حال عروج. وقتی تقوات را بهت میدهد، یعنی ارتباط تو با تقوای تو برقرار میشود. هر آن چیزی که از خیر و منفعت و برکت و نور و رشد و خاصیت مال تقواست نصیب تو میشود. «آتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ.» اصلا قرار نیست خدا بهت بهشت بدهد. خدا تقوات را که بهت بدهد، خودت تقوات تو را بهش میبرد. «مثل الجنه التی وعد المتقون.» میزند قبلی. باز از آن قبلی میرود تو قبلی. یکهو پای تقوا را کشید وسط. بهشتی که به اهل تقوا وعده دادم. بعد جلوتر میآید میگوید اینها بزرگ تو این دوگانه. اونا رفتن دنبال هوای نفس و دلشان مهر خورد. اینها هدایت شدند. خدا تقوا بهشان داد. چرا تقوا کار دل است؟ آن وقتی که دل تقوا نشان میدهد، دل زنده است. واکنش طبیعی حقیقی نشان داده.
قساوت قلب آن واکنش طبیعی را نشان نمیدهد. اینجا باید ترحم کند، اینجا باید دل بسوزاند. میبیند فلهای دارند بچه میکشند تو غزه. عین خیالش نیست. چرا؟ چون دلمرده. چرا؟ چون دل قساوت دارد. دل از مدار حقیقت خارج است. چرا خارج شد؟ چون دنبال هوای نفس رفت. چون حیوانصفت. اصلاً برایش کسی مهم نیست. اصلاً ارزش برایش ندارد. این چیزی که برایش مهم است پول است و شهوت و خوردن و چریدن است. این برایش مهم است. اگر مرگ آنها تو کم شدن نان من اثر دارد، خاک بر سر هرکی کشته! اگر اثر ندارد، خوش به حال هرکی کشته! یک دانه زن تو ایران که اصلا معلوم نبود کشت کشتهاندش مردش؟ همه جا را به آتش کشیدند! چون از قبل این ما کرکسیم دیگر، «کما تاکل الانعام.» من کرکس از لاشه این خیلی چیزها نصیبم میشود. چقدر میتوانم بخورم از قبل این جنازه. ولی از جسد این بیست هزار، پنجاه هزار، شصت هزار تا زن و بچه فلسطینی چی نصیب من میشود؟ بخواهم طرف آنها را هم بگیرم، باز مالیات ما را برمیدارند، میبرند میدهند به آنها. تحلیل بکند. نه دوست را میشناسد، نه دشمن را میشناسد، نه خطر را میفهمد، نه خیر را میفهمد، نه نفع را میفهمد، نه ضرر را میفهمد. چرا؟ چون نه حق را میفهمد، نه باطل را. این دل واکنشش درست نیست. آن دل واکنشش درست است. واکنشش تقوا ست. من همین تقوایش را بهش میدهم. واکنش درست میشود. چی اثرش میشود؟ نتیجه درست میشود. عاقبت درست. عاقبت درست کجاست؟ بهشت. عاقبت بد کجاست؟ عاقبت غلط کجاست؟ جهنم است. اون که واکنش درست داشت، عاقبت درست بهش دادم. اون که واکنش غلط داشت، عاقبت غلط بهش دادم. اونی که نیازش را از راه حق تأمین کرد، تو بهشت هم نیازش به شکل به حقترین مدل تأمین میشود. نهرهای گوناگون بهش میدهم برای رفع تشنگیش. اونی که نیازش را از راه باطل تأمین کرد، تو بهشت هم نیازش به باطلترین وجه تأمین میشود. باطلترین وجه برای اینکه کار خودش است، اثر کار خودش است. تو اینجا شهوتت را به چه نحوی تأمین کردی؟ به باطلترین شکلش. «سَاحِبِیلًا زَنَا.» را فرمود. قرآن فرمود. قرآن چی بود؟ زبان حقیقت بود و «هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ» بود. وقتی که غریزه شهوت جنسی در او جوشید، چه کار کرد؟ زنا کرد. زنا غلطترین پاسخ به این نیاز بود. باطنش چیست؟ اثرش چیست؟ نتیجهاش چیست؟ نمودش تو عالم حقیقت چیست؟ وقتی آب میخواهد بهش حمیم میدهند. چرا؟ چون تو دنیا وقتی که جفت میخواست، زنا کرد. از راه حق تأمینش نکرد. نتیجهاش چی بود؟ نتیجهاش این بود که زد هرچیزی که خانواده و نسل و نسب و ارث و هرچی ساز و کار یک دودمان درست بود زد از هم پاشوند. اینجا هم یک آبی میخورد که میزند معده اش را از هم میپاشد. فقط مال همهشان کنایه از گناهان، مال همه گناهان است. اینجا دیگر اسمی از گناه خاص نیاورد. مال کسی است که از مدار تقوا خارج شده. هرکی که اهل تقوا نیست، حیوان است. هرکی که اهل تقوا نیست، در حد غریزه است، حسگرا. هرکی که اهل تقوا نیست، دارد به نیازهایش پاسخ غلط میدهد. اثرش هم این است که بعد از مرگش چون نیاز از بین نمیرودها، نیازش سر جایش است. نیاز به انیس دارد، نیاز به غذا دارد، نیاز به آب دارد، نیاز به احترام دارد. ولی برای همه اینها پاسخ غلط. پاسخ درست چی بود؟ پاسخ درست اونی بود که قرآن گفته بود. از زبان کی؟ از زبان «نَزَلَ عَلَی مُحَمَّدٍ.» از زبان پیغمبر. پیغمبر کارش چیست؟ کارش این است که به نیازهای تو پاسخ حقیقی میدهد. توصیف میکند عالم را به حقیقت خودش و توصیه میکند به اینکه تو این شکلی تأمین کنی نیازت را. این کار پیغمبر است. اگر گوش کردی، تبعیت از حق کردی و اهل تقوایی. و تقوای تو چون یک واقعیت است، یک حقیقت است، میبردت، میرساندت به اون نتیجه درست. تو دنیا اثرش را میبینی هم بعد از مرگت میشود «مِنْ کُلِّ ثَمَرَاتٍ». همه جور میوهای داری. چون همه جور خیری به واسطه رفتار تو تأمین شد. همه جور فایدهای را با تقوا خودت تأمین کردی. اگر این کار را نکردی، هرچی بخوری، اونی نیست که تو لازم داری. هم تو همون مجرایی که قرار میگیرد، همه را متلاشی میکند. هر بار. حالا من نمیدانم اصلاً این تشنگی تو جهنم چه مدلی است که این علیالدوام تشنه است. دواماً آب میخواهد. دواماً بهش آب میدهند. علیالدوام آن آب حمیم است. علیالدوام آن گلو را میسوزاند. دل و روده را تکه تکه میکند و تموم هم نمیشود. چرا؟ چون علیالدوام هر بار که غریزهاش جوشید، با دیدن پورن و سکس و چت و کوفت و زهرمار این را تأمین کرد. هر بار که جوشید، یک پاسخ باطلی بهش داد. هر بار تو دنیا این نیاز جلوه کرد، اینجوری پاسخ داد. هر بار بعد از دنیا هم نیاز جلوه کند، این شکلی پاسخ میبیند. این خودش است. من خودت را بهت میدهم. آن چیزی که تو انتخاب کردی، تو اختیار کردی. من تقوایش را بهش میدهم. «وَآتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ.» تقوایش را که بهش دادم، تقوایش میبرتش بهشت. تقوایش میبرتش بالا. تقوایش او را میرساند به خدا. تقوایش او را میپوشاند. اصلاً چرا «کُفِّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتُهُمْ»؟ چون لباس و تقوا تنش است. یک لباسی دارد که نمیگذارد این گند و کثافتهای اون پایین، این چرکایی که به تنش است، خود را نشان بدهد. تقوا لباس است. و همینطور حالا بروید باز ببینیم تو کل قرآن تقوا را چی معرفی میکند. البته جلوتر باز ما بحث تقوا را خواهیم داشت. در آیات جلوتر میگویم هر یک کلمهای که میگوید، باز جلوتر برمیگردد، یک دور اون کلمه را تفسیر میکند. جلوتر انشاءالله باز بحث تقوا را تو آیات بعدی، بیماری دل اینها را خواهیم داشت و بهشت خواهیم پرداخت. اگر خدای متعال انشاءالله به ما توفیق بدهد. خیلی سوره اعجابانگیز و دیوانهکنندهای است. برویم انشاءالله تو بطن این سوره و بعد از مرگ هم ببر تو حق این سوره، غرقمون کند در دریای این سوره مبارکه، غرق بشویم انشاءالله، هم تو دنیا اینجا اینقدر تدبر کنیم که وقتی مردیم صورت باطنیاش وقتی سر از قبر پیغمبر را میبیند. روایت اونی که سوره محمد هر روز میخواند، وقتی از دنیا میرود، هر طرف قبر را که نگاه میکند بعد از مرگ، حالا یا بعد از مرگ یا مال حشر است، هر طرف را که نگاه میکند، پیغمبر را میبیند. چون پیامبر حق مطلق است. فرمود: «مَنْ رَآنِی فَقَدْ رَأَى الْحَقَّ.» این جمله از اون جملاتی است که محیالدین ابن عربی خیلی روش مانور داده. یعنی از اون جملهای که اگر از محیالدین بگیری، تمام کتاب از دستش در میرود. یکیاش همین جمله است. خیلی روش مانور دارد. «مَنْ رَآنِی فَقَدْ رَأَى الْحَقَّ.» هرکی من را دید، حق را دید. حق را میخواهی ببینی، من را نگاه کن. من حقیقتیام که متوصل متجسد شده، متجسم شده. من خود حقیقت. با این سوره وقتی شدی، با حقیقت مأنوس شدی. بعد از مرگت هم هر طرف که نگاه میکنی، حقیقت را میبینی. یعنی کی را میبینی؟ ای پیغمبر خدا! ما را به این باطن از این سوره راه بده.
«و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.»
در حال بارگذاری نظرات...