* نقد و تبیین مشاهدات شخصی از انحطاط، حسگرایی و نادیدهگرفتن عقل و حق در جامعه [00:06]
* مرگ؛ معیار تمایز حقگرا از حسگراست. اولی مشتاق وصال حق…دومی هراسزده از مفارقت حس [07:33]
* سیر حرکت حقگرا؛ از تعبد تا اتصال به حق، و توقف حسگرا در غرایز و توهمات [17:53]
* حقگرایی یعنی؛ تبعیت از قرآن و دوری از تناقضهای رفتاری و نفاق، بدون توجه به پسند یا نپسند مردم [23:43]
* «قاعده تضاد ناپذیری حق»، تقابل میان اهل حق، نتیجه اشتباهات و جهل است نه تناقض در ذات حقیقت. [27:52]
* ایمان به قرآن تنها راه رهایی از سوگیریهای شخصی و تناقضات رفتاری [30:38]
* بهبود حال و هوای روحانی، محصول رهایی از حسگراییست، اما تشتّت و گرفتاری نتیجه دلبستگی به دنیای مادی [36:49]
* تأثیرات متضاد قُرب و بُعد به عالم نور و وحدت و عالم ظلمات و کثرت [40:10]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
مطالب بسیار عمیق است؛ یعنی چه که تهش من مشروب را نخورم و سلامتی علما را بدهم؟ برویم اطراف تهران، باغ یکی از رفقا. ایام چهارده خرداد بود، باغا این شکلی بود که ویلا بود، در واقع ویلا و باغ و اینها بود. دیوار کوتاهی داشت. همسایه بغلی رو دیوار نشسته بودند. ما آنجا با عمامه و اینها به باغ رفیق رفتیم. رفتیم پای درختها، درختها را ببینیم. بعد حاج آقا آمد، حاج آقا آمد، حاج آقا «نخور اینها حرومه، حاج آقا». بعد ما آمدیم اینور نشستیم و اینها. بههرحال مشغول بودند بندگان خدا. استخر پارتی بود، هم استخر بود، هم پارتی بود، هم مختلط بود و اینها. مجلس سور و ساتی بود دیگر. بههرحال باند و همهچی هم بود و هفت هشت ساعت ممتد میزدند و میکوبیدند و میرقصیدند، عن هستن، صدای زن و مرد قرهقاطی بود. اینجوری نبود که برم شهود کنم، دیوار دیواری از مو کوتاهتر پیدا نمیشود. عرض کنم خدمتتان که بعد دیدم که بعد چند دقیقه انواع و اقسام دیگر مسخرهبازیها را درآوردند. بعد همینجور که میخوردند و میزدند به همدیگر و «به سلامتی علمای اسلام». زدند، رفتند «سلامتی، تو میخوره، بخورم». کلیپ تازگی، طرف یکی دو دقیقه دارد درمورد چیزهایی که بعد مشروب نباید بخوری، استامینوفن نباید بخوری، چی نباید بخوری، چی نباید بخوری، اینها ضرر دارد، نادان! شصت تا جمله گفت درمورد اینکه این را نخور. آنها یک کلمه نگفتند دیگر خود شراب را نخور. چرا؟ برای اینکه این با آن فرضیات حسی او ثابت شده که مثلاً این شراب، بعدش، بعدش ترامادول فلان خطر. یکوقت بعد عرق، ترامادول نخوریا! تحقیقات من چیزی نمیگوید. درمورد هم خودت مشکل داری، هم تحقیقاتت مشکل دارد، هم محققینت مشکل دارند. بماند که اتفاقاً تحقیقات روز و محققین روز به این رسیدند و دنیا روز به روز دارد از این مشروبات الکلی فاصله میگیرد. سیر نزولی برداشته مشروبات الکلی در دنیا، مخصوصاً با این صنعتیسازی. شهرِ خراب! یک زمانی شراب ناب شیراز بود و همه ارگانیک، عرق ارگانیک. تازه آن هم هزار و یک مصیبت و مشکل داشت، ولی باز بالاخره اصل جنس بود. اینی که حالا از فلان استادیوم ادرار این تماشاچیان را تخمیر میکنند و بعد میبرند، باهاش آبجو درست میکنند، منتشر شده دیگر مشکل دارد.
حالا غرضم چیست؟ غرضم این است که این ضرر را هم در همین حد، بعد تازه میفهمد ضرر دارد. میگوید: «آخه ضرر دارد، ولی کیفم دارد. من در سنجش بین اون ضرر و این کیف این مقدار اصلاً یعنی چی؟ من اگر بخورم، یعنی زودتر میمیرم. عرق بخورم؟» یادم نیست حالا، چون این قضیه بیش از بیست سال پیش، تقریباً شاید ازشان شنید. حول و حوش بیست سال، رفته بودم ایتالیا. در چه واقعهای بود؟ ایام جنگ ایران. برای چه مناسبتی بود؟ یادم نیست. شاید برای همین پاپ بود که امروز از دنیا رفت. شاید برای دیدن همین رفته بودند. یادم است بعد میگفتند که در ایتالیا یک پیرمردی همدیگر را دیدیم، بعد به ما گفتش که: «شما اهل کدام کشور هستید؟» گفتم: «ایران.» گفت: «همونی که الان جنگه؟» گفتم: «آره.» گفت: «جنگ خیلی چیز... چه جالب! باریکالله!» از چه جهت؟ «من خودم تجربه جنگ جهانی رو دارم. من جوان که بودم اینجا جنگ جهانی که شد، دیدم چقدر جنگ سخته.» احساس کردم آدم عاقلی است. گفتم: «خب، مثلاً چیش سخته و اینها؟» گفت: «یک دونه موشک زدن این بار سر کوچهمون رو خراب کردن. من تا یک هفته نمیتونم عرق بخورم. بهجاش آب میخوردم، خیلی اذیت شدم.» بعد این جمله از آن. مگر آدمیزاد آب میخورد؟ آب را قورباغه میخورد. آدم قورباغه است؟ شما به این آدم بگو ضرر دارد. میگوید: «آدمیزاد مگر میخواهد زنده بماند که چهکار کند؟ اگر قرار است مایع حیاتی من برای من ضرر داشته باشد، من بمیرم برایم بهتر است.» این داستان حسگرایی است. در عالم هم هرجا که ما دچار یک باطلی میشویم و شکار یک باطلی میشویم، بهواسطه حسمان است که شکار میشویم. اونی که از این حوزه خطیر حسگرایی عبور کرده، این دیگر شکار حسگرایی، شکار باطل نخواهد شد، شکار طاغوت نخواهد شد. طاغوت کسانی را در مشت میاندازد، در کسانی را در تور طاغوت میاندازد که اسیر حسگرایی باشند. خیلی نکته مهمی ها! خودش یک بابی است مفصل. اصحاب امام حسین علیهالسلام در این دوگانه حسگرایی و حقگرایی، از حسگرایی عبور کردند. حقگرا. ادبیات خود امام حسینم این است دیگر. «اَلا تَرَوْنَ اَنَّ الْحَقَّ لا یُعْمَلُ بِه و اَنَّ الْباطِلَ لا یَتَنَاهانَ» بعد شما ادبیات را، اصلاً چقدر دیوانهکننده! این شهدای کربلا، جانمان فدای ذره ذره غبار تربت تک تک! امام حسین علیهالسلام در عالم مثال دیدن که این ملکالموت دارد پشت این خانواده، پشت این کاروان میرود. خوب، بهحسب آن رحمت و دلسوزی و شفقت و موقعیت که همه اینها کارشان تمام. حضرت علی اکبر سلامالله علیه نگاه میکند، میگوید: «باباجان!» ناراحت میفرماید که اینطور دیدم، «ملکه مرگ پشت این کاروان همه خواهد گرفت.» چون منطق را ببین، فکر را ببین. این است که میشود «اَشبَهُ الناسِ بِرسولالله». این منطق آدمها شبیه پیغمبر و ما باید شبیه پیغمبر بشویم. همهمان پیامبر اسوه همهمانیم و این شکلی شبیه پیغمبر میشویم. چی میگوید؟ «یا اَبَتا، أَوَلَسْنَا عَلَی الْحَقِّ؟ عَلَی الْحَقِّ!» چقدر شفاف، چقدر روشن. مگر ما برحق نیستیم؟ «چرا پسرم.» «بَلایا بَنِیَّ.» ترس از مرگ چیست؟ مرگ برای کی ترس دارد؟ برای کسی که حسگرا است. حقگرا از مرگ میترسد؟ نه بابا! حقگرا میپرد در بغل مرگ. برای اینکه مرگ حقگرا را به مشاهده حق میرساند. مرگ حسگرا را به مفارقت حس میرساند. برای همین حسگرا از مرگ بدش میآید. یک شاخصه جدی حقگرایی و حسگرایی هم اینجا معلوم شد که بعدها در داستان قتال باهاش جدی کار داریم. «نَضْرَةُ الْمَغْشِیِّ عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ» که در آمد، دیگر مثل چی از مرگ میترسد؟ کِرِک و پَر و دندون و همهچی ریخت. تا گفتی: «آقا، بریم بزنیم و ممکنه کشته بشیم.» هرچی داشت ریخت بنده خدا که اسم مرگ آمد. این شاخصه، شاخص حقگرایی و حسگرایی، شاخص ولایت طاغوت و ولایت الله. اولیای الهی از مرگ نمیترسند. بعد دوگانه را در سوره مبارکه جمعه و سوره بقره چقدر قشنگ تفسیر کرد: «اگر از اولیای الهی هستید، «فَتَمَنَّوْا الْمَوْتَ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ». اگر صادقانه اینی که از ولایت الهی رو دارید، ولی اگر تمنای مرگ ندارید، «وَاللهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ». اونی که تمنای مرگ ندارد، شیفته و مشتاق مرگ نیست، ظالم است. ظالمانم که «لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ»، محروم از هدایتند. محروم از هدایت است. محروم از سعادت، محروم از سعادت است. محروم از رحمت و همینطور محروم از حق. «اَضَلَّ اَعْمالَهُم» ملحق به حیوانات. خیلی عجیب و غریب شده. یعنی یک شاخص آمد وسط، کلاً داستان ریخت به هم. با همین شاخص تمنای مرگ به صورت نمایان و آشکار و واضح در میآید. کی حقگراست؟ کی در ابتلاءاتم؟ خدا این ورزنه رو، این خدمت شما عرض کنم که گردونه رو- تعبیر قشنگ تهرانی دیشب خودمان که به کار بردیم- آن چِلوندَن. خدا چِلوندَن. من خیلی خوشم میآید، هرچند خیلی رنج دارد برای آدم، ولی کلمهاش کلمه قشنگی است. این چلوندنه رو خدا دارد. تو میچلونی. شما یک چیزی رو میخوای بگیری دیگر. این لباسه رو که شستی، میچلونی، میچلونی چی توش نمونه؟ آب نمونه، کف نمونه. خدام هم شما را، هم امت و قوم، همه را میچلونه. میچلونه که چی نمونه؟ کفر نمونه. میگوید: «کفرش را در آورد.» میچلونه که نفاق نمونه. میچلونه که هرچی ماند، ایمان باشد. میچلونه که هرچی ماند، حق باشد. غباری از باطل نمونه. آنقدر میتکاند که باطل نمونه. آنجا کی چلونده میشود و چی ازش چلونده میشود؟ حسگرا چلونده میشود. حس ازش چلونده میشود که از این تعبیر میشود به مرگ. این مردنه آنقدر له و لوردت میکند که بمیری، تمام شد. یا این مدلی بمیری؟ اینم مفصل در ماه رمضون بحثش را همینجا داشتیم دیگر. یا مردن، منظور مردن انحرامی، همین مرگ فیزیکی طبیعی و اینها که میرود زیر خاک. یا این تا آن موقع «حَتَّى یَتِیَکَ الْیَقِینُ». «اعبد ربک حتی یأتیک الیقین.» که یکی از مصادیق یقین را گفتند مرگ، ولی بالاتر از این مرگی است که هدف نیستش. «تَمُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا» آن مرگه مرگ هر باطلی در وجود تو. هیچ باطلی زندگی، همونی که دیشب جمله علامه رو خواندیم: «احیاء الحق و ابطال الباطل.» احیای حق. حق را زنده کنید. روبروشم گاهی تعبیر به «اِماتَةُ الباطل» دارد. امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه، بلاغه! تعبیر این شکلی دارد: حق را زنده کنیم، باطل را بکشید، بمیرانید. این مردنه این است. داستان ابتلاءات و فتنهها هم این است. آنهایی میریزند که حسگرایند. تا تن ندهند به مرگ، رفتنی، ریختنی. اونی میماند که تن داده به مرگ. «مردن» یعنی همین. یعنی این ذرات باطل نشسته بر لوح دل من دانه دانه کنده شود. بعضی کندنش درد دارد. چرا؟ چون آمیخته شده با این تعلقات و شهوات و تمایلات من. این درده را میبینیم دیگر. برای اون کسی که کلاً جدای از فضای دینه، یکجور دردش یک چیزهایی، یک دردش بر اونم که در فضای دینه، یکجورهای دیگر است، یک چیزهای دیگر است. در حالی که کلاً در این فضا نیست. نفس همین که میگویند: «آقا، زن و مرد با همدیگر اینجور قروقاطی نباشن.» دیگر آنقدرش دیگر. نه، همونم بهش. «آقا، لااقل بسیجی شراب نخور! لااقل نماز میخوای بخونی، قبلش نخور!» قرآن مدیریت کار کرد با اینها دیگر: «لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنتُمْ سُكَارَىٰ». حالا شبانهروز یکجوری تنظیم کن که ظهر مثلاً عصرها بخوری تا غروب بپرد دیگر. دیگر نماز ظهر را بتوانی بدون مستی بخوانی، نماز مغرب، شام بهت فشار میآورد به طرف که حالا مثلاً میخواهد نخورد. پنج شش ساعت در روز وقت دارد عرق بخورد. «پدر و مادر، پدر پیغمبر آمده چِلوندن ما رو، اینو نخور، اون گوشت خوک رو نخور، اونو نگاه نکن، با این اونجور ازدواج کن، اینو باید اونطور جواب بدی، اونو نباید جواب بدی.» مردنه دیگر. یک مرتبهاش درجات حیات. در هر درجهای یک درجه از مرگ، درجات صعود و تعالی. هر درجه یک درجه از مرگ است. تا نمیری، بالاتر نمیری. این قاعدهاش است، این سنت است. میچلونَد، میکشد، نه. میچلونَد، میکشد. میکشد. کی میکشد؟ خود خدا میکشد. نه فقط میزند، میکشد، لت و پار میکند، پدرت را در میآورد. دوست نداری مثلاً یک جوانی که آمده در مسیر دینداری و خدا، پیغمبر و اینها به چالش بخورد. همهچی روالی باشد، هی خوشش بیاید، هی بندگی کند، نماز بیاید، مسجد بیاید، هیئت بیاید. از مسجد دارد برمیگردد، ماشین بهش میزند. یک مشهد با چه بدبختی فرستادی، پا میشود، میرود آنجا، کیفش را دزد میزند. مشهد! این آدم محترم، عزتمند فلان در مشهد، مثل گدایی میکند، نمیدهد. در حرم امام رضا، شهر امام رضا، هیچکس هم ازش، «آقا این چه دینیه؟ ما نخواستیم اصلاً!» این دین همینه، عزیز من! داستان این است. وقتی میآی، پدرت را در میآورد. دانه دانه این تعلقاتت را میکشد بیرون. یا خودت مثل آدمیزاد تن میدهی، حرف گوش میدهی، میخوابی که سر کند. ایستاده میزند، فرو میکند. مقاومت نکن، خودت شل کن، لذت ببر. شل کرده. این تسلیم است نسبت به رضای الهی و راضی بودن نسبت به قضای الهی و فلان و اینها. این همین حالت شل کردنه است. «ما هیچی بابا! خدایا، هرجور راحتی. فدات. انشاءالله مِنَ الصّابِرینَ.» قشنگ شل کرده، مقاومت نمیکند. «بابا جون، سر ببرم، خواب دیدما!» بابا، هرچی گفتند، انجام بده. «من شلم بابا!» راحت «ذبیحالله» میشوی. هم خدا نسل انبیا و اولیا بهت میدهد، مناسک حج به نامت مینویسد، عزت دنیا و آخرت بهت میدهد. دیگر چی میخواهی؟ دیگر تهشم که باید بمیرد.
حالا دلم برای حضرت اسماعیل میسوزد که آخرشم به مرگ طبیعی از دنیا رفت. حالا در ذهنم نیست که ایشان با شهادت از دنیا رفته باشد. ظاهراً اسماعیل دیگری داریم که شهید شده در بین انبیا، ایشان خود ایشان است یا نه. چون یک اسماعیلی هست خیلی به طرز فجیعی در بین انبیا به شهادت رسید. گفتند از باب شباهت به امام حسینم خواست اینطور بشود. حالا شاید ایشان بشود. اگر از مرگ طبیعی باشد، یک کمی جای دلسوزی دارد دیگر. تا آنجا رفته که خدا ذبحش بکند، برگردد، بعد مثلاً با کرونا از دنیا برود. زور دارد دیگر. همون خیلی قشنگ بود دیگر. قشنگ دست و پا میزدی در خانه خودت کیف میکردی، در این خون داری اینجوری میغلطی. برای خدا چشم باز میکردی، میبینی حوریا سرت را به دامن گرفتن. اولین قطره که جدا میشود، این است دیگر. هفت تا چیز به شهید میدهند. حالا غرضم این است که آن ذرات باطل را از ما میخواهد بکشد بیرون. آن هم چون ما بهش پیوند خوردیم. چهجوری پیوند خوردیم؟ حسگراایم. من به بچهام تعلق دارم، به همسرم تعلق دارم، به خوراک تعلق دارم. آقا، یک کمی آب و نان من میخواهد محدود بشود، کم بشود، پدر ما در میآید. کی میتواند از اینها عبور کند که البته آن عبورم سخت است. آنی که حقگرا است. قدم اول در حقگرایی هم همین تعبد نسبت به شریعت است. این خودش خیلی چیز مهمی است. بعضی خیلی این را تحقیرش... جالب است که آدمهایی هستند که خودشانم اتفاقاً متشرع و متعبد نیستند، لباسشان کردند. اینها عسل میفروشند. اینها که طرف خودش هم متعبد نیست، متشرع نیست، تحقیر میکند آنهایی که بهخاطر بهشت کار میکنند. میگوید: «این که ارزش نداره، بهخاطر عشق.» آخه… آخه بزرگ. نچاد، تو که با نامحرم با هم بنشینیم، شعر میخوانیم، شرور میگوییم، تو از عشق خدا چی سر در میآوری؟ بندهخدا، بزرگوار، خیلی اصطلاحات گنده است. این هم یک ترفندی از شیطان است دیگر که شما را به بهانه اینکه یک قدم صدی هست، میخواهد از این قدم ۱، ۲، ۳، ۵، ۱۰، ۲۰ غافل کند، فارغ کند، بیارزش کند در چشمت. در حالی که آن قدم ۱۰۰ مال اونی است که با این قدم ۱ و ۲ و ۳ رفته. هرکی به آن مرتبه عشقبازی با خدا رسیده، از همینجا شروع کرده. راهش این است. تو اول باید متعبد بشوی. باید اهل عمل صالح بشوی. اولشم با اکراه زورکی، خوشت نمیآید. «عَسىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا» بهصورت خاص هم قرآن روی قتال دست میآورد که شما از قتال خوشتان نمیآید، ولی خیلی خوب است برایتان. جنگ، خوشش میآید. یکی از کشته شدن خوشش میآید؟ یکی از موشک خوردن، آتش گرفتن و خراب شدن و آواره شدن و اینها خوشش میآید؟ همه بدشان میآید. ولی اونی که در مرتبه عالی حقگرایی، دیگر اصلاً ارزیابیهای اینجوری ندارد که بخواهد بگوید این خوبه، اون بده. اون دیگر مَحوه دیگر. میگوید: «هر کار تو بکنی، آتش بزنی، آباد بکنی.» میشود ابراهیم خلیلالرحمان. اینجا یا میسوزم، یا زنده میمانم، یا آتش است، یا گلستان است. هرچی اون بخواهد. حضرت ابراهیم سوال کنی: «خب، یا ابراهیم، الان داری میری پایین، منو سفارش بده چی بیارم برات؟» اونو بگوید که: «دیگه من تا میرسم، دیگه یک کباب برهای چیزی آماده باشه.» و شما نه، شما کی باشی بابا؟ جبرئیل، شوخی خیلی! اونی که از حس و مُس و اینها عبور کرده، به کجاها آدم میرسد که نه تنها از این حس و این خیالات و اوهام و اینها عبور میکند، از شأنیت قائل شدن برای جبرئیل هم عبور میکند. اوه، ما دیگر خیلی زور بزنیم دیگر میگوییم این را خیلی جدی نگیر. ملائکه را جدی بگیر. این نیست که مثلاً اینجا را فلان کار میکند، ملائکه هستند، ملائکه دستت را میگیرند، کمکت میکنند. در جنگ ملائکه میآیند. «وَمُؤَيِّدُوكَ بِثَلَاثَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ». سههزار فرشته میفرستم برایتان. حالا چقدر خدا همین ظهور میخواهد، دلش خوش بشود. سههزار تا فرشته میآید. خیلی مرد است اگر کسی پیدا کردی که حاجت میدهد که بگوید: «آقا نترس، ما هرچقدر کم باشیم، ملائکه کمکمان میکنند.» بعد ببین به چه حدی میرسد که ملائکه آمدند، نه ملائکه، جبرئیل و میکائیل آمدند، میگوید: «برو همون گاراژ خودش هست اینجا.» او حق مطلق محض، همهکاره است. توام در مشت اونی، تو هم ابزار، خدمه و توام نوکر اونی. او با دست و بال تو کار میکند. خب من چرا به تو بگویم وقتی خودش هست؟ خودش دارد میبیند، خودش دارد میشنود، خودش به خودش میگویم. اصلاً نمیگویم. وقتی خبر دارد، دارد میبیند دیگر. برای چی بگویم؟ «العِلمُ بِحالی کَفا عَنْ مَقالی». اصلاً نمیخواهد بگویم. دارد میبیند دیگر. ایمان به کجاها میرسد؟ این حقگرایی است. اوج اتصال با حق که آنجا مرتبه میرسد که خودش میشود نماد حق، خودش میشود نماینده حق، میشود. نماد حق، خودش میشود حق محض. جمع علی بن ابیطالب خودش حق است، حق محض است. «اِنَّ الْحَقَّ فِیکَ وَ مَعَکُمْ وَ مِنْکُمْ وَ اِلَیْکَ». حق با شماهاست، حق از شماهاست، حق به شماهاست. به تعبیر پیغمبر اکرم در روز عید غدیر: «الحق حیث و مدار». دیوانه! موهای آدم سفید میشود اگر بفهمد اینها چیست. «خدایا حق را بینداز دنبال علی. هرجا علی چرخید، حق هم باهاش بچرخد. حق دور علی بچرخد، یدور حیث و مدار. علی بره آنور، حق میآید اینور.» خیلی عجیب است. چی میشود این آدمیزاد؟ این همون حقگرایی و حسگرایی است. مؤمن و کافر داستانشان این است. مؤمن تبعیت از حق میکند، کافر تبعیت از باطل میکند. شما به جای باطل بگو چی؟ بگو «حس». چون خاستگاه باطل همین عالم حس ماست. عالم اوهام ماست. باطل اینجاست. وقتی قرار من با این احساسات خودم زندگی کنم، این میشود چی؟ این میشود خاستگاه باطل. اینها حجاب حق است. بحث مفصلی هم البته سر جای خودش دارد.
خب، برگردم آن جمله اول را تمام کنم و ادامه کلام علامه در المیزان. یک چیزی است که در این عالم، شما حق را برداشته، به تمامی آورده و شما هم هر لحظه و هر جا، در هر سطحی باشی، با هر امکاناتی باشی، دسترسی بهش قرآن و هو الحق من ربه. من برای همین بهطور خاص در مورد اونی که ایمان و عمل صالح دارد، روی ویژگی خاصی «آَمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ». اینجا قرآن جایگاه پیدا میکند. ایمان به قرآن و تبعیت از قرآن، این ایمانم یعنی همون حالت باور ششدانگ. همون جملهای که از مقداد نقل شده که: «ما همه چشممون به امیرالمؤمنین بود ببینیم دست به شمشیر میبره، نمیبره.» این حالتی که آدم این شکلی همه چشمش به قرآن است. هیچ کاری به حرف این و خواست اون. خیلی حرف خندهداری است ما روبروی مردم نمیایستیم. نمیشود. کسی که قرآن فهمیده و این «آَمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ» باشد، این حرفها را بزند. میشود آدم برای حالا هر جهاتی قرآن بخواند، نهجالبلاغه بخواند، ولی نمیشود کسی که منطقش منطق قرآن شده، حقگرا شده، باورمند نسبت به حقایق قرآنی، برگردد بگوید: «آقا، من روبروی مردم.» تازه کجا وایمیستم؟ در یکجایی که منکر بدیهی شرعی است. نه یک امر مباحی که بگویم: «اصلاً قلیان معلوم نیست، حالا شما گیر دادی ما قلیان را جمع بکنیم. من روبروی مردم نمیایستم.» همونجاش هم این هم حرف حرف بیارزشی است. شاخص مردم و غیر مردم، شاخص حق و باطل است. مردم اگر روبروی حقاند و روبروشان در مرز حق، «نبر»، روبروشان بایستی. مردم این وسط چه کارهاند؟ مردم چه ملاکی دارند؟ باطل وایمیستم. بعد کیا این حرف را میزنند؟ مجلسی، آدم دولتی، آدمی که مثلاً در کرونا ۹ شب شما میآمدی بیرون، ماشینت را جریمه میکرد. خوب، اگر رفراندوم و فلان و این حرفها، همین ایام بیای رفراندوم بزنیم ببینیم ۹ شب ملت دوست دارند با ماشین بیایند بیرون یا نه. ببین چند درصد رای میدهند، چند درصد راضی بودند؟ میگوید: «من پیامک حجاب برای کسی نمیفرستم.» خب، برای چی شما پیامک جریمه بعد ۹ شب برای ملت میفرستید؟ روبروی مردم هم وایمیستادین. «غلط میکردین!» چطور آنجا درست شد؟ آره، برای اینکه آنجا آخر خود حسگراها هم میفهمند کرونا ضرر دارد. آخرش داستانش داستان حسگرایی. میگوید: «من میتونم بگویم با کرونا روبروی کرونا میایستم، حتی اگر قرار باشد روبروی مردم بایستم. اگر قرار باشد من به این قیمت باشد که روبروی مردم بریزم، روبروی کرونا میایستم.» چرا؟ برای اینکه درسته مردم اعتراض میکنند، ولی آخرش خود همون حسگراییشون با ما موافقه. میتونم با حسگراییشون قانعشون کنم که آقا این کرونا میمیری، بدبخت! همه این کارها نمیخواهم بحثهای سیاسی بکنما، ولی میخواهم تناقضها را ببینید. چون منافق در آستانه تناقض؛ چوب منافق، بروز منافق، ولی حوزههایی از نفاق، حوزههای باطنی است. یعنی ما سر در نمیآوریم، ولی اینها نمادها و نمونههای رفتارهای منافقان است. واقعاً شاید طرف قصد و عمدی ندارد که این تناقضها ازش رخ میدهد، ولی اینجور تناقضها تناقضهایی است که از منافق سر میزند. آدم مؤمن حقگرا تناقض ندارد. یک جمله هم بهتان بگویم، این را داشته باشید، با این جمله خیلی کار دارم. کلاً حق یکجوری است که تناقض برنمیدارد. نوشته باشید. خیلی جمله مهم است. برای همین اصلاً هیچوقت دو تا حق با هم درگیر نمیشوند. یک جمله دیگر هم گفتم، هر کدام یک جلسه بحث هاست. امشب یکم بریز و بپاش کردیم. حق تناقض ندارد. حق تضاد و تقابلم هیچوقت اهل حق با همدیگر تقابلی ندارند. آقا، پس چرا ما این همه بین اهل حق دعوا میبینیم؟ آنجا بهخاطر آن باطلشان است که با هم درگیر. حق محض هیچوقت به دعوا اصلاً حق محض دو برنمیدارد که بخواهد دعوا بردارد. حق محض دو برنمیدارد که بخواهد دعوا بردارد. حق محض یکی است. یک چیز است. جمله معروف امام خمینی فرمود: «تمام انبیا در یک شهرک، در یک دهات جمع بشوند، هیچوقت با همدیگر نزاع و دعوا ندارند.» بهخاطر این است، برای اینکه همه تابع حقاند. انبیا حسگرا که نیستند که! حق هم تکلیف همه را معلوم کرد. حق جای همه را معین کرده. تو آنجا بنشین، تو آنجا. این هم اندازه خودشان میداند. دعوایشان تفاوت دارند ها. دعوایشان نمیشود. موسی و خضر تفاوت دارند. چه بسا موسی به خضر اعتراض هم دارد، ولی دعوا نمیشود. چون جای خودش را میداند. یادش نمیرود که من در مقام شاگردی و تبعیتم، آمدم که «مِنْ تَبَعِکَ مِمَّا عَلَّمْتَ مِنْ رُشْدٍ». از آن چیزی که بهت یاد دادند، به ما یاد بدهی. در مقام تبعیت یادش نمیرود. بله، من یادم میرود. من دو تا چیز که یاد میگیرم، توهم برمیدارد. فکر میکنم استاد شدم، بلکه استاد استادم شدم. حالا دیگر استادم باید پیش ما شاگردی کند. واسه همین دعوام میشود با استادم. این از آن توهمات من است که آنها همون باطلها است. درست است؟ از باطل دعوا در میآید. حق دعوا توش نیست. حق تناقض توش نیست. حقگرا اینورش به آنورش پنالتی نمیزند. حسگراست که اینورش به آنورش پنالتی میزند. تناقض دارد. حوزه حسگرایی هم حوزه کفر و نفاق است و مؤمنان ضعیف. مؤمنهای ضعیفی که هنوز باید در چلوندنه معلوم بشود که اینوریند یا آنوریند. فعلاً یک نشانهها و نمونههای ادا اطوار مؤمنانهای دارد. در چلوندن بعدی معلوم میشود کدامور است که اگر قرار باشد روی همین منطق حسگرایی خودش بماند، در اولین چلوندن رفته. حرفهای عجیب غریبی، داستان هر روز زندگی ما. آنوقت میآید مثلاً میگوید: «آقا، من روبروی مردم نمیایستم، پیامک نمیدهم.» ولی ۹ شب هر که از خانه بیاید بیرون، ماشین راه بیندازد، جریمه پیامک هم برایش میآید. ولی آنور هم مثلاً یک روز در میون کرونا واسط چی میکردن و ساعتبندی میکردن. بعد لب هیئتها همه باید مراعات فاصله اجتماعی میکردم. همینی که میگوید زن و مرد را بهشان گیر نده، برای کرونا همه را فاصلهگذاری. همینی که به روسری کار ندارد، به ماسک کار داشت. من هم در کرونا، دختر آخرمون کوچولو بود، بغلم بودیم، فروشگاه رفته بودم. حالا بگویم کجا؟ حضرت عبدالعظیم. بعد بچه در بغلم بود، فروشگاه هم شلوغ بود. داشتم تنگ بود. آمدم. درگیر این مرضها نمیشوم که اینها بهخاطر لباسم مامانجول برخورد میکنند. ولی آدم مریض زیاد است. سعی نکردم هیچوقت با این فیلتر به مردم نگاه کنم که مثلاً بهخاطر لباسمان برخورد میکند. ولی میدانم که خیلیها مریضند. اگر این لباس نباشد، اینطور برخورد نمیکنند. ولی چون این را میبیند، یک چیزی یکهو در وجودش مور مور میشود. شیطان است دیگر. یک لگدی میخواهد با دهنمان به تو بزند. «تا ماسکت رو نزنی، جوابت رو نمیدم.» گفتم: «با بچه بغلمه، یک سوال دارم میکنم.» «بچه رو بگذار زمین، ماسکت رو بزن، بعد سوال کن.» بچه را گذاشتم زمین، ماسک زدم. گفتم: «من الان اگر روسریم عقب افتاده بود، میگفتی مرگت است دیگر. برای چی باید نسبت به بقیه فضولی کنم؟» عنوان باطل همیشه یک رگه، یک نشانه، ادا اطوار، یک قیافه از حق برای خودش میسازد. اسمش را میگذارد فضولی. برای چی من سرم تو زندگی مردم باشد و تو کار بقیه کار داشته باشم؟ اعتقادش محترم است. خب، اعتقاد من هم محترم. اصلاً اعتقاد به کلاً ماسک و کرونا اینها ندارم. مثلاً چطور اعتقاد من محترم نیست؟ اینجا حق و باطل کاملاً شفاف شد. و هرکی که قائل به این حق شما نشد، از دم گیوتین ردش میکنی، شده حق. نه، آن اعتقاداتش باطل است. چطور به کرونا که میرسد، این شرورهای شاعرانه در سطوح این مدل، اینجوری نمیکنی؟ به آنجاها که میرسد، چرا؟ برای اینکه آنها مال یکجایی فراتر از حس آخه من حیوان چه میفهمم از فراتر از حیوانتم نمیتوانم بفهمم آنجا را. من حس دارم. کرونا را بهت میگویم میمیری. آقا، این دست به آن بزند، این ویروس میرود، میمیرد. تمام. ولی اینکه این یک چیزی است در ملکوت عالم به اسم گناه، به اسم عقوبت، به اسم جهنم فلان. کی دیده؟ کی خبر دارد؟ جهنم؟ کدام جهنم؟ چی چی است؟ کرونایی هم اگر بشود، مریضی باشد، باید ویروسهای قلمبه ملمبه باشد. نباید ویروس دو گرمی بخواهی بمیری، اینجوری مگر کسی کیلویی حرف میزند؟ مثلاً این دو گرمه و ۶۰ گرم ویروس. مثلاً چه ربطی دارد؟ آن ۶۰ گرم خیلی فجیع میکشدت، این دو گرم هم میکشدت. ویروس میافتد در این ساختار، همه را متلاشی میکند. بماند که اگر بخواهی همین چشمت را هم باز بکنی، با حست هم نگاه کنی، میفهمی گناه در همین زندگی چه پدری از همه درآورده. بابا! فمنیستهاش هم فهمیدند چه کلاهی سرشان رفته. این همه آدم کافرش فهمید حجاب چقدر خوبه. داستان تو چی است پس؟ این آن قضیه اصلی ماست. کی میتواند اینجور منطبق بر این منطق بشود؟ اونی که متصل به قرآن است و باورش این است که هرچی گفته حق. نمیگوید: «من روبروی مردم نمیایستم.» میگوید: «من روبروی حق نمیایستم.» کدام حق؟ که کجاست؟ حقی که در قرآن است. که البته آن حق کشف فهمیدنش، قرائتش، خواندنش، دانستنش قواعد خودش را دارد. این نیست که حالا هرکی هر جای قرآن را هرچی فهمید همون. ساز و کاری دارد. همون که عرض کردم، محکماتی دارد، متشابهاتی دارد، تفسیر قرآن به قرآن دارد، یک دستگاهی دارد فهم قرآن که دستگاهش را خودش ازش تعبیر میکند به تدبر که جلوتر در همین سوره بهش، آن دستگاه دستگاه انکشاف حق است. از این معدن حق، معدن حق، معدن بیکران حق برو توش. حق هرچی هست حق است. برو حق پیدا کن، حق پیدا کن دنبال حق برو. چهجور؟ تدبر کن، بفهم، یاد بگیر، ابزار فهم قرآن پیدا کن که «اَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ اَمْ عَلَیٰ قُلُوبٍ اَقْفَالُها». که اینجا باید مانع جدی و چالش جدی مواجه میشود. قفل قلب است. مفصل باید انشاءالله توفیق بشود بعدها. حالا حالا در خدمت این سوره هستیم اگر انشاءالله توفیق باشد. فکر میکنم یک سال هرشب باید بحث خیلی کار دارد. هنوز تازه تابستان هم داریم که دو سه ماهی تعطیلی هم هستیم وسط. حالا شاید مشهد بحث ادامه پیدا بکند، ببینیم چی میشود. حالا غرضم این است که با یک مفهوم جدیدی مهاجرت میکند. قفلهای دل که این نمیگذارد تدبر بکنی. قفل دل نمیگذارد تدبر کنیم. به مشت بگیری، کشفش کنی، بفهمی خوب، «وَ هُوَ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ». اگر این شد حالا آن نتیجه را بخوانم و تمام کنم. نتیجهاش چیست؟ «و کَفَّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ اَصْلَحَ بَالَهُمْ». کنار قبلاً یک اشارهای کردن. خیلی سریع بحث را به یکجایی برسانیم. ایشان میفرماید که بال، همان حال است. حالی که خودمان میگوییم حال طرف خوب است. شأنش، بالش. حالش. آن حال و هوای طرف. گاهی تعبیر این شکلی میکنیم. «اَصْلَحَ بَالَهُمْ». خدا آن حال و هواش را خوب میکند. چون اصلاً حال و هوای خوبم مال جدا شدن از حس است. مال حس هرچی. خوشبختی مال حق، هرچی گرفتاری مال حسگرایی. وقتی که از این چنبره حسگرایی در میآید، حالش خوب میشود. شما کربلا که میروید، میبینید چقدر حالتان خوب میشود. «اَصْلَحَ حال». در روضه امام حسین چقدر حالت خوب میشود؟ اینها دقیقاً خاصیتش این است که تو را در میآورد. کی میتواند برای امام حسین گریه کند؟ اونی که درگیر مشکلات و مصیبتها و بدبختیهای خودش نیست. وگرنه اشکش برای امام. «بابا امام حسین، من خودم بابا بچه خودشه، لامصب ۵ تا شب شده. من بنشینم اینجا غصه بخورم.» شرم با امام حسین! الان خود امام حسین باید بیاید برای من گریه کند که این شمع دارد چه پدری از من در میآورد! این اصلاً نمیتواند گریه کند. چون نمیتواند از این کثافتهای حسگرایی و این من توهمی خودش در بیاید. ولی شما وقتی از این غافل شدی، میروی به آن آستانه نازنین محبت امام حسین و حرارت حب امام حسین، حالت عوض میشود. بعد یکهو میبینی که یک آتشی در وجودت شعلهور شد. چقدر حالت خوب شد! این اثر حق است. اثر نور. نور این است. حق آنجا هرچی که هست عین صفا، عین کیف، عین وَجد، عین بَسط، عیش و نوش. عیش و نوش است اینجا. هرچی که هست، همش در خود رفتن و در توهم رفتن و در غفلت رفتن و از دست دادن و خراب کردن و همش اینهاست. در این تقابل این دو تا دسته. واسه همین آنور هرچی که هست از «اَضَلَّ اَعْمالَهُم». اینور هرچی که هست «كَفَّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ اَصْلَحَ بالَهُمْ». هی اوضاع هی ترمیم میشود، هی رو به راه میشود، هی خرابیهاش ندید گرفته میشود، هی جفتوجور میشود برایش. آنور هی از هم میپاشد.
یک بحثی هم اینجا باز دوباره نمیدانم حالا این کی باید بهش بپردازیم ولی حالا فعلاً اجمالاً بهش توجه داشته باشید که کلاً این دو سر، دو طرف عالم است دیگر. عالم نور که عالم وحدت، عالم ظلمات که عالم کثرت. هرچی به سمت کثرت میرود، متلاشی، پخش و پلا میشود، تکهتکه، قروقاطی میشود، دور میشود. هرچی از مرکز دور میشود، کثیف میشود. میگویند آب هرچی به سرچشمه نزدیک میشود، زلالتر، تمیزتر. هرچی میآید پایین، آن آبی که سرچشمه است، شما وقتی میروی میخوری، میبینی یک ذره اسید توش نیست، یک ذره رنگ توش نیست، یک ذره طعم غیر آب توش نیست، یک ذره آلودگی توش نیست. ولی آن آب که حالا از سر دماوند آمده مثلاً فلان آبشار مثلاً کجاست؟ حالا مثلاً بیایم پایینتر، آبریزگاه فلان جای مثلاً کن یا پونک. مثلاً یک خاطره بگویم: رفقا رفته بودیم باغ فیض، باغ فیض، مزار شهدا و اموات و اینهاش که الان قبر مرحوم سلحشور و اینها آنجاست. آن وسطهای یک چشمه مانندی از آن زیر دارد رد میشود. نمیدانم رفتید یا نه. باغ فیض تهران پله میخورد، میرود پایین. حالت چشمه مانند. بعد ما آمدیم با بچهها و رفقا بودیم، بچههای دانشگاه امیرکبیر بودند. یک نگاه کردیم، دیدیم نوشته این آب قابل شرب است. حتماً یک وجهی دارد که این قابل شرب است. یک خود این به صورت ضمنی دارد شما را دعوت میکند به اینکه نخورده نریا. «این آب قابل شرب است! حتماً بخوریا!» خیلی آب مهمی است. مزه سگ میدهد. مزه بنزین، گازوئیل، آشغال. از هرچی کثافت شما بگی در آب بود. غیرقابل شرب! نمیدانم کدام شیر ناپ کند بود آن وسط، غیر قابل. از بیرون فاصله یک مزه کوفتی میداد این آب. حالمون به هم خورد، ولی چقدر خندیدیم آن روز. حالا مال چی است که اینجوری است؟ این سرچشمه که اینجوری نمیشود که. این چون فاصله زیاد افتاد، هرکی رسید، آشغالی بهش. یکجا گاراژ بود، آشغال. یکجا تعمیرگاه بود، چی میگویند؟ واسکازین میگویند؟ چی میگویند؟ واسکازین. یکجا نمیدانم گازوئیل. ادرار کرد. هرکی از راه رسید، یک آشغالی به این اضافه کرد. وقتی از مبدا دور میشود، این شکلی میشود. خیلی مهم است. آدم هم که از مبدا دور است، همین. هرکی از راه رسید، یک آسیب به این زد، یک اثری در وجود این، یک موجی در وجود این انداخت آدم. واسه همین ضعیف میشود. از همه اثرپذیر میشود. از هر حرفی میهراسد. از هر تلنگری فرو میریزد. بهخاطر دوری از مبدا. مبدا یعنی چی؟ یعنی حق. یعنی حق مطلق. یعنی عالم وحدت. یعنی توحید محض. ولی کسی که آنجاست، «لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ». مگر این اصلاً متأثر از کسی میشود؟ مگر جا میزند؟ مگر میترسد؟ مگر دلهره برمیدارد؟ مگر پریشان میشود؟ زلال زلال است. از مبدا میگیرد، زلال تمیز. حرفی که میزند عین حق است. فکری که میکند عین حق است. تصمیمی که میگیرد عین حق است. تحلیلی که میکند عین حق است. نه تحلیل قطعی و یقینیش. تحلیل ظنّی هم که میکند، عین حق است. میگوید: «احتمال میدهم اینجور نباشه ها.» دوباره این دقیقاً عین حق است. «احساس میکنم شاید اینطور نشهها.» عین حق است. آن یکی با قطع و یقین ما فلان چیزی که کلاً تمامش کردیم. «تمام شد آقا! از رکود عبور کردیم آقا!» آن هم که «تحریمها که میشود دلار گران میشود.» هرچی که میگوید، اصلاً انگار یک تعداد خدا و ملائکه عجیب. وجودش جز کثافت منتشر نمیشود. چون در فکرش چیزی جز کثافت نیست. چیزی جز کثافت نیست. این دل به آمریکا و جان کری و با این راه برو، با آن شام بخور و با این پیام بده و با این دست بده و به اینجور عکسف کثافات دل بسته، شأنیت قائل شده. آن برای جبرئیل هم قائل نیست. نتانیاهو را هم رد نمیکند. این حاضر است به فلانجا هم بوسه بزند اگر بداند چیزی نصیبش میشود. امیر کویت در جنگ صدام آمده بود تلویزیون گفته بود: «من اگر بدانم در جنگی با صدام اگر دست به دامن شیطان بشوم پیروز میشوم، حاضرم دست به دامن شیطان هم بشوم.» این حجم از حماقت در یک جمله. بعد آخر از همون صدام هم شکست خورد، بدبخت ننه مرده. حس است دیگر. احساس میکنم یک پولی دارد. احساس میکنم آن یک زوری دارد. احساس میکنم. بینداز بیرون. الان هم که در چیز باز شده دیگر. «بابک زنجانیای یک کار برای ما میکند. داداش فلانی یک کار میکند.» مشاور اقتصادی، هرکی پابند نظام است، دیگر باید خورده باشد، نداشته باشد که ازش استفاده کنیم. «پابند نظام باشد نیست.» «خورده باشد.» داستانش این است. هر کثافتی از راه میرسد. نه آخه این هم سواد آن را دارد. نه آخه آن هم آنجا توانمند است. آخه آن هم. بابا، بریز دور اینها را. اینها کثیفت میکنند. اینها خرابت میکنند. اینها آسیبپذیرت میکنند. با یک فوت جبهه حق رفتی. نه با فوت جبهه حق، با یک فوت جبهه باطل رفته. آخه به جایی بند نیستی. تو یک تقه بیرون بزنم که روی هوا ای بندهخدا. سفت کن خودت را. به اینکه «من روبروی این واینمیستم و آن را رد نمیکنم و دست رد به این نمیزنم.» اینها را هم بریز دور. یک چیزی که به تو قدرت میدهد، یک چیز است که تو را مانا میکند. با یک چیز مانا میشویم. مانایی همش از آن یک چیز است، آن هم حق است. با اینکه میمانی: «اَوْلِ الْحَقِّ». اگر شد، «اَذانٌ و اَلیَ»، نه به موت، نه به تنهایی، نه به فشار، نه به تحریم، نه به هشتگ، نه به تهدید، تمسخر. «عَلَی الْحَقِّ». کسی که برحق است که از اینها باکی ندارد که. بگذار فحش هم بدهد. بگذار چهار روزی هم این فحش ترند بشود. مگر میماند؟ «ناهار خوردی؟ ناهارخوری» دست گرفتن. خوب، کوشن آنها که دست گرفتن؟ رئیسی کو؟ یک مدتی میآید برای اینکه خدا میخواهد این مؤمن را بچلوند که اجازه داد آن هم بیاید. آن هم بهخاطر آقای رئیسی بود، خدا اجازه داده همون هم در بیاید. میخواهم تو خالص بشوی. تو دل بکنی. تو حواست به من باشد. تو حواست به اینها، به «به به» و «چه چه» پرت نشود. هیچ حواسش به آن سمت نرود که این تشکر کند، آن تقدیر کند، این «به به» بگوید، آن فلان کند. باش. «الْمُؤْمِنِ مُکَفَّرُ» فرمود. مؤمن را مورد تکفیر قرار میدهم. کافر است که مورد تشکر قرار تقدیر. آمد، تشکر. اینجا بهش سکه میدهند، آنجا فلان میکنند. همهجا حرفش است، اسمش است. قواعد کار خدا در توی تو که با حق بودی، میمانی. تازه الان امروزش است. بهشتی را کسی آن اوّلها جرأت نمیکرد با عظمت ازش یاد کند و خیلی بزرگان دیگر. الان فیلمهایشان را دارند میسازند، کتابهایشان دارد نوشته میشود. تازه اول داستان است. پنجاه سال دیگر، صد سال دیگر، عظمتی از اینها عالم را خواهد گرفت. پنجاه سال دیگر، صد سال دیگر همون موضعی که امروز من و شما نسبت به امیرکبیر داریم، دو نسل دیگر نسبت به آقای رئیسی خواهند داشت. آن زمانم کسی نسبت به امیرکبیر که این نبود. گرفتن، تک و تنها، بدبخت و گوشه حمام. آخرین جملهاش هم که گفت این بود که من دارم میروم حمام. بردند، گرفتن، کشتنش بنده خدا. آن هم کی؟ همون ناصرالدین شاهی که علم کرده بود امیرکبیر را، خودش کشت. بعد چی شد؟ دوران خیلی حرفی از امیرکبیر نبود. ولی الان چی؟ یا دانشگاه دارد، خیابان دارد، فلان دارد، انتشارات دارد. هر جا میروی. داستان این است. حقی که میماند. حقی که عالم را پر میکند. اونی که در جبهه حق و ایمان و حقگرایی، خدا هی در مقام ترمیم مغزهای اوست. چون به سمت عالم وحدت است. و ذات وحدت قدرت التیام، اقتدار، آرامش. هرچی به سمت عالم وحدت حرکت میکند، از این خرابکاریها و از این مشکلات و بههمریختگیها و اینها در میآید. میشود «اَصْلَحَ بَالَه». از آنور هرچی از عالم وحدت دور میشود، به عالم کثرت میرود، هی پخش و پلا میشود، متلاشی میشود. هرکی از راه میرسد، یک نجاستی به وجود این میاندازد. هر نجاستی هم به وجود این مینشیند، مینشیند. اونی که در قله است، شما بچهای که میخواهد سرچشمه ادرار کند، چی میشود؟ آب سرچشمه میماند، میریزد میرود. آقا، علیالدوام آب سرچشمه پاک است. هرچی هم شما کثیفش کنی، کثیف نمیشود. علیالدوام پاک است. کسی هم که آنجاست، این است. نمیشود آلودهاش کرد. نمیشود نجسش کرد. این میشود عصمتها. عصمت این است. آلوده شدنی نیست. در اثر چیست؟ در اثر آن تعالی و صعود و رشد و اتصال به آن حق است. این مقدارش را داشته باشیم. انشاءالله فردا شب بیشتر بحث خواهیم کرد. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهر.
در حال بارگذاری نظرات...