* غلبه هوای نفس بر حقیقت، نقطه آغاز فتنههاست و ریشه اختلاف میان امیرالمؤمنین علی علیهالسلام با مردم [ 00:00]
* روش و تاثیرگذاری متفاوت شهید صدر و آیتالله مصباح، یکی در عرصه مبارزه نرم و فکری و یکی در عرصه مرجعیت و رهبری انقلابی [03:06]
* اعتبارسنجیِ طاعت و تبعیت از حق، با آزمون صداقت در هنگامه "عظیم شدن امر" [23:27]
* وسواسِ افراطی در طهارت یا بیتفاوتی در حق الناس، هر دو نشانه بیاعتمادی به خداست و از مصادیق "فی قلوبهم مرض" [25:00]
* نقد به مفهوم "اعتماد به نفس" در روانشناسی مدرن و توصیه به “سوءظن به نفس”، برای پذیرش نور هدایت [27:44]
* طاعت، شاخصه کلیدی ولایت است و اعتماد به ولیّ خدا نشانه ولایت پذیری [29:47]
* رابطه میان "فرار از میدان جهاد" با "فساد در زمین" و "قطع رحم"، از طریق ایجاد تفرقه و گسست اجتماعی! [34:09]
* تفاوت انسان و حیوان از منظر قرآن؛ انسانِ فاقد چشم ملکوتبین، گوشِ باطنشنوا و دلِ فهممند، حیوانیست حس گرا و زمین گیر! [38:24]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
تفسیر نهجالبلاغه امیرالمؤمنین است. جان مطلب اختلاف خودش با مردم کوفه است. نقطه اختلاف اینجاست: «هدف من امر من با شماها یکی نیست. من شما را برای خدا میخواهم، شما من مرا برای خودتان میخواهید.» اینجا به چالش میخوریم.
«إِنَّمَا بَدءُ وُقوعِ الفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبـَعُ وَ أَحْکَامٌ تُبْتـَدَعُ». این از آن کلمات اعجابانگیز امیرالمؤمنین است. بعداً حق و باطل با هم ممزوج میشوند و فتنهها شکل میگیرد. فتنه از کجا شروع میشود؟ از کجا اوضاع به هم میریزد؟ از آنجایی که یک سری هوای نفس میدان میگیرد. اینها جریان میسازد، اینها دنبالش راه میافتند. تا قبل این فتنهای نیست، حتی بین اهل علم هم میتواند این باشد. بقیه هم بینهم میفرماید آنجا اختلاف میکنند اهل علم، اهل ایمان؛ یک تمایلاتی وسط است: «این آقا پس شد؟ چرا رئیس فلان شد؟ چرا به اون دادند؟ این امتیاز رو اون آقا رو گفتند حجتالاسلام، حجتالاسلام ما را انداختند توی کارگروه فلانی، رئیسش اون باشه. قرار بود امامجمعه فلانجا ما باشیم».
داستانها شروع میشود. تا قبلش جنگ و جهاد و فداکاری و زندان و... همینکه پیروز میشوند، حالا باید مناصب را تقسیم کنند. اول دعواست، اول کتککاری. توی زندان بودند، همه با هم شلاق میخوردند، همه با هم تبعید بودند، خوب و خوش بودند. حالا که وقت پخش کردن مناصب است، دعواشون میشود: «دادگستری را دادند به فلانی، که ریاست قوه قضا فلانی؟ مگر چقدر سواد دارد؟ من سه دور خارج قضا گفتم، چقدر تجربه قضایی دارد، شاگردان ماست!» یکهو میدان میگیرد اهوا.
امروز مطالعه میکردم، خیلی برایم عجیب بود چرا ماهایی که اینقدر شیفته این فضاها و اینها هستیم، این حرفها را مثلاً توی پستوها و به ماها برسد؛ یعنی بندهای که مثلاً به عشق مصباح طلبه شدم آمدم قم، امروز این مطلب را دیدم. ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، پنج سال بعد از رحلت آیتالله مصباح، خیلی عجیب است. یعنی ما واقعاً در تولید روایت و معرفی بزرگان خودمان، حتی بین خودمان، ضعف جدی داریم. بماند که برای دیگران نتوانستهایم معرفی کنیم، برای خودمان هم نمیدانم چه داستانی است؟ واقعاً بیعرضگی ماست؟ چشم نداریم ببینیم؟ دوست نداریم اینها معرفی بشوند؟ نمیدانم چرا.
مرحوم آیتالله مصباح همسن شهید صدر بودند، یعنی هر دو متولد ۱۳۱۳. شهید صدر کلاً ۴۶ سال عمر کردند تا فروردین ۵۹ به شهادت رسیدند. خب سن خیلی کمی است دیگر، ۴۶ سال. تازه یک طلبه اول بازدهیاش است. ایشان توی ۴۶ سال با مرجعیت چند سال به مرجعیت رسیده بود و با رهبری جامعه اسلامی به شهادت رسیدند. حوالی مثلاً ۳۰و خردهای سالشان، حوالی مثلاً فرض کنید ۳۴، ۵ سالگی شهید صدر، شاید هم کمتر، کتاب فلسفه مینویسد. که خب تو اون دوران، از جهت تقابل فلسفه، ایشون بیشتر مباحث معرفتشناسی فلسفی، معمولاً فلسفه هستیشناسی، فلسفه علامهطباطبایی اینها معمولاً بعد هستیشناسی قضیه، فلسفه اون بیشتر رویکرد معرفتشناسی دارد. دقیقاً هم فلسفهالنا یعنی چون فلسفهی ماست در قبال غربیها، اقتصاد کلاً نائه دیگر. یک کتاب علی شهید صدر با هم کتاب عنوان نانو نوشتن زندگینامهی شهید صدر توی فضای نابودی ما در تقابل با اونها این فلسفهالنو توی این فضا. چون فلسفه غرب رویکرد هستیشناسی نداره، رویکرد معرفتشناسی داره.
ایشان که خب واقعاً در تقابل با مارکسیستها یک برگ برنده است. مرحوم آیتالله مصباح که شاید بشود گفت -یعنی به نظر بنده اینطور میرسد، حالا نمیشود واقعاً با قطع و یقین- به نظر میرسد از جهت فلسفی ایشان قویتر از مرحوم شهید صدر بوده؛ به واسطهی شاگردی علامهطباطبایی و فضای قم و با فضای متفاوت نجف و ... و حالا به هر حال امرایی هم هست برای این قضیه. ایشان وقتی مؤسسه «در راه حق» را راهاندازی میکند، همان دهه چهل و اینها اواخر به نظرم دهه ۴۰، اوایل دهه ۵۰ توی دوره اولشون یکی از کتابهای درسی، المیزان درس میدادند، یک سری کتابهای این شکلی، یکی از کتابهای درسی فلسفه بوده. خود آیتالله مصباح فلسفه را تدریس میکند تو سنین سیوخردهای سالگی، مثلاً حولوحوش ۴۰ سال که همسن شهید صدر بودند. همسن ایشان نه، حالا بگویید مثلاً ۵ سال بزرگتر که من ۵ سالم بزرگتر باشد، قطعاً کتابش ۵۰-۴۰ سال. تازه اون هم معاصر، هنوز زنده است، از دنیا نرفته، ۱۰-۲۰ سال، ۵۰ سال بگذرد. وگرنه وجاهت و آبرو؟ کتاب معاصر خودمو بردارم تدریس کنم؟ بعد تازه همسن من هم باشد؟ بعد تازه از جهت خیلی حرفها. یک چیزی میگوییم اینها را: «مخالف لهوا کفل العوام أن یقلدو.» یک چیزی میگوییم، کبیره انجام نمیدهد. اینجور جاها معلوم میشود که چیکار است؟
کتاب همسن خودت، هنوز شهید زنده است، سیوخردهای ساله است. کتاب استاندارد است، خوب است، بهدردبخور است، کار شده، شستهرفتهای است که جای تبلیغ دارد. نه خب، من همین را برمیدارم استفاده میکنم، جابجا میکنم، آرای خودمو اشراب میکنم، یک کتاب جدید مینویسم. تهش من مصباح یزدی بشوم عملهی محمدباقر صدر؟ مثلاً مؤسسهی من راهاندازی کردم اینجا، شاگردهای من به عشق من آمدند، به اسم من آمدند.
کتاب خاطراتی دارم که نمیشود گفت اینجا. دیگر عرض کردم، توی این ۲۰ سال خیلی چیزها ما توی قم دیدیم که فکر نمیکردیم، به هر حال دیدنش خوب بود یک کم آدم واقعیتر میشود برایش فضا. بین ماها مخصوصاً، چون یک روایتی و یک بینه شرعی و اینها هم پیدا میکند، خیلی فاجعهآمیزتر میشود. عنوان شکم پیدا میکند آن وقتیکه وقت هزینهدادن و فدا شدن و سیبل شدن و کتکخوردن و لگدمالشدن است، معلوم میشود که چیکار است.
حال اینجا شهید صدر که همسن ایشان بود. آقای خامنهای که ۵ سال هم از ایشان کوچکتر بود. آقا متولد ۱۸، متولد ۱۳ بوده. بوسیدن پا و دست و هر بار ایشان میرفت خدمت رهبر انقلاب دست ایشان را میبوسید. تا دست برخی از مراجع محاصره. حتی باز این هم امروز دیدم که خیلی تلخ است برای ما که ما که اینقدر عاشق مصباح بودیم و بهشون ارادت داشتیم، یک بار دست ایشان را گرفتم، گفتم آقا یک هدیه از شما میخواهم. امروز وسط این خاطرات که میخواندم، یکهو یاد این خاطره افتادم، دلم برایشان تنگ شد. با همان تواضع عجیب و غریبشان، خیلی متواضع بود، رضوانالله. فرمودند: «اگر هدیهی مادی میخوای، آدرس بده واسط بفرستم. اگه هدیهی معنوی هم از تو باید به من بدی.» حالا منظورشون نه یعنی شخص من، یعنی من در مقام گرفتن، دیدم نمیشود با این آدم، یک بار دستتان را ببوسم. خیلی با اکراهشان، خیلی سختش بود. ولی چون بله ایشان رفته بود مدینه، آقای عمری بود، مرحوم عمری که رهبر شیعیان مدینه بود، شیخ عمری دهه ۸۰ و ۹۰ دنیا رفت. خیلی انسان مجاهد و مبارزی بود، خیلی هم سختی کشید. چند بار حکم اعدام برایش زده بودند. و با سختی شدیدی توی مدینه ایشان چند تا شیعه را توی مسجد جمع کرد. حضرت علمی، خیلی فاصله زیاد بود. ایشان رهبر فداکاری است ولی خب حالا اذیت اون بحثهای علمی و اجتهاد حساب کار خیلی متفاوت است. حالا در حد تحصیلکرده مثلاً جامعهالمصطفی، حضرات این عزیزان شناخته میشوند. مقام علمی آیتالله مصباح کجا؟ حلقهی سهنفره درسهای بهجت، ارتباط وثیق بهجت سالهای طولانی، هم علمی هم عملی، علامهطباطبایی المیزان را میدادند ایشان تصحیح بکند آیتالله مصباح. حتی نمیخواست حاشیه بنویسد که باز به من بدهی من تصحیح کنم، هر جایش نظر چیز دیگری بود خودت دست ببر توی متن، عوضش کن. علامهمصباح فرمانده بوده، پاکش کن، بنویس همان که مد نظرته. کی دههی ۳۰، مثلاً کی بوده این شخصیت دههی ۳۰، دههی ۴۰ رفته بوده دیدار آقای عمری، دولا شده دست ایشان را بوسیده. چرا؟ چون آدم فدایی اسلام، پیشانی شیعیان، اینجا خودشو به خطر انداخته برای حفظ شیعه، فداکاری کرده. این میشود فقیه واقعی، این میشود عالم ربانی.
لذا چند بار بعد از رحلت ایشان، حضرت آقا به نحو خاص یاد کردند از مرحوم آیتالله مصباح. یک بارش که دیگر خیلی عجیب بود، ۱۹ دی ۱۴۰۰ یا ۴۰۱ بود که دیدار با مردم قم، آقا فرمودند: «امام بحث غیرت دینی بود، امام نماد غیرت دینی بود و شاگرد برجستهی ایشان در غیرت دینی در قم هم آیتالله مصباح بود.» طلبه! این همه امام، این همه شاگرد برجستهی علمی توی فلسفه، توی فقه، توی اصول، در عرصهی سیاست، به قول خودشان بعضیها با سوابق آنچنانی در مبارزه و تبعید و شکنجه و زندان و... اینها را آقا نمیداند. اهل رزومه و این داستانها نبود. درس عمومی نداشت. این را هم باز امروز خواندم. مدرسهی حقانی ایشان میآمده فقط برای محمدیعراقی توی یک اتاقی، هنوز هم داماد ایشان نشده بود محمدیعراقی. فقط برای ایشان اشارات میگفته، میرفته درس شرح اشارات داشته باشد، اعلام نمیکردند یک پارچهای، بنری، تبلیغاتی، حقوق کرسی عریضوطویلی. حالا چی بوده که حالا درخواست کرده بوده؟ ایشان احساس وظیفه کرده بوده، پامیشده میآمده فقط برای یک نفر. توی فقه و اصول جزو سرآمدان بوده. «میدانهای دیگر خالی است، هستند آقایانی که اینجا را دست بگیرند، اتفاقاً چون اینجا آدم زیاد است، من اینجا باید خودمو نشان بدهم. آنجا که کسی نمیفهمد ما کیم، چیم. اینجا وقتی بیام توی میدان، یک دو تا درس مشتی بدهم، حساب کار عوض میشود.»
این همه دیگر ما سیبلمان نمیکنند توی حوزه. تا همین اواخر یکی از ادوات تحقیر طلبهها، نسبتدادن آن طلبه با آیتالله مصباح بود. ما را از یکی از مدارس قم همین نزدیکیها اخراج کردند به خاطر اینکه با این اثبات در ارتباط. سال ۸۵ از دیگر مدارس اخراجمان کردند. جرم چی بود؟ رفتوآمد به مؤسسهی امام خمینی، شرکت در درس آیتالله مصباح، ارادت قلبی به ایشان، مطالعه آثار ایشان. در حوزه، تو فضای عمومی خیلی نمیشود اینها را گفت، تف سربالاست. خب، پس دل سالم اینجا خودشو نشان میدهد. اینجا معلوم میشود این ولایت، آن جایی که باید بگذرد، پی همه چیزو به تنش بمالد، بعد شما میداندار میشوید و خودشو فدا میکند. اوج این فداکاری که کمتر هم ازش یاد میشود، سال ۹۲ خیلی اتفاق عجیبی بود. حالا به هر حال این نیست که بگوییم آقا ایشان معصوم بود، هیچ جای تحلیل و نقد و اینها ندارد. ما بحثمان این نیست. ممکن است کسی زاویهی دید سیاسی و تجربهی دیگری بیاید بگوید آقا اینها نقد به این حرکات وارد است ولی بحث این است که این فداکاری، این شأنیت علمی، این جایگاه، این موقعیت و حتی این دم و دستگاه تشکیلاتی ایشان. ایشان توی قم هیچ کدام از علما آنقدر که من میدانم، لااقل و دیدم توی این ۲۰ سالی که توی قم بودیم، هیچ کدام از آقایان قم دم و دستگاه و تشکیلات مصباح نداشتند.
یعنی اگر یک روزی مصباح میخواست توی قم قیام، قبضه کرده بود قم. تشکیلاتی که مؤسسهی امام خمینی داشت، طی سالها چند صد تا شاگرد تربیت کرده بودند توی عالیترین رتبههای علمی. استفادههای مصباح از این ظرفیت چی بود؟ برای مثلاً انتخابات و اینجور مسائل. سال ۹۴ یادم نمیره. بنده راه افتادم خودم، خب اونجا گفته بودند سه نفر مریضی خبرگان نباید باشند دیگر. مثلث جیم، مرحوم غریق مغرو. ایشان گفته بودند که سه نفر نباید رأی بیاورند: آقای جنتی و یزدی و آیتالله مصباح. حالا خدا قشنگ است کارهاش. او مرحوم اول تهران شد از دنیا رفت، پایش به مجلس خبرگان نرسید، ریاست خبرگان و اینها هیچی ندید و پایش به خوبی نرسید. آقای جنتی رأی آورد. هم آقای مصباح، آقای یزدی و آقای مصباح رأی آوردند. از همان سریال جنتی رأی آورد، میاندورهای بعدیش آقای مصباح از مشهد آمدند رأی آوردند. آقای یزدی هم یادم نیست، از تهران بودند یا از قم بودند. چنان مؤمن فکر میکنم از دنیا رفتند بعدش آقای یزدی. یعنی این دو بزرگوار آمدند. اون خودمون که گفت نه به این سه تا، این سه تا هر سه تاشون وارد مجلس خبرگان شدند با رأی بالا و معنادار. مشهد مخصوصاً خیلی دریای مصباح. ۹۸ آیتالله مصباح رأی آورد انتخابات خبرگان، بعد هم که دیگر ۹۹ از دنیا رفت. آیتالله یزدی هم همان ایام فکر میکنم ۹۹ از دنیا. همان انتخابات ۹۸ هر دو این دو بزرگوار رأی آوردند با رأی. بعد توی اون فضای عجیبغریب مثلث جیم و فلان و اینها. طلبه پا شدم رفتم تهران که برم تبلیغ کنم برای مصباح. به دوستان زنگ زدم گفتم آقا اگر مسجدی، جایی، چیزی هست. یک مسجد رفتیم. انبار مسجد مثلاً بود پایین شهر تهران. سه روز به نظرم ما توی آن سوله بالای مسجد که یک اتاق یک دخمه بود در واقع. آنجور که یادمه دو سه روز آنجا بودیم. بزرگان کارهای تشکیلاتی و ستاد و اینها بودند آنی که ما بهشون گفته بودیم مثلاً آنهایی بودند که ستاد رئیسی دستشون بود و ستاد اینجوری. دست صحبت کنیم.
سه روز ما دیگرانی که حالا ارتباط بود و این ها گفتند بابا آقای مصباح گفتند که «کسی حق نداره تبلیغ منو بکنه برای رأی فلان و این ها. تبلیغ کنی، تبلیغ کن.» یعنی این ظرفیت مؤسسه امام خمینی، این اعتبار ایشان. اولاً که فعال نشد برای کار، برای مصباح. یک نفر هم که پا شده بود برود آنجا یک کاری بکند، هیچ میدانی پیدا نکرد برای کار کردن. انتخابات هم شکست. باکشم نبود که ما مصلوبالحیثیه شدیم، ما رو اینطور کردند، ما مضحکه خاص و عام شدیم. شاگردهای آیتالله اصفهانی توی انتخابات مجلس، که مجلس خبرگان با هم بود اون سری، رأی آیتالله اصفهانی توی مجلس بیشتر از رأی مصباح. با اینکه محدودهی چیز هم کمتر بود. چون محدودهی خبرگان استان بود، محدودهی مجلس شهرستان بود. شهر قدس و اسلامشهر و فلان و اینها همش خبرگانش یکی است، نماینده مجلسش متفاوت. آیتالله اصفهانی که فقط تهران بود، رأیش توی تهران بیشتر از رأی مصباح شد، توی مجموعهی استان اسلامشهر و شهر قدس و دماوند.
سال ۹۲، ایشان یک کاندیدایی که از نظر ایشان صلاحیت داشت، قبل انتخابات، همیشه حالا ایشون توی ایام انتخابات و اینها مثلاً کسی را معرفی میکردند قبل انتخابات. منی که فرصتی باشد که روی این کار بشود، معرفی بشود و اینها. توی جلسهی همایش آمدند گفتند آقا این آقا. به اسم اینکه آن آقا را اصلاً شورای نگهبان تأیید صلاحیت نکردند. برای اولین بار این شکلی آمد. تعبیر خاصی هم زیر ریاستجمهوری سراغ ندارم با این تعبیر. اصلاً تأیید صلاحیت نشد که به انتخابات برسد. فردای آن اعلام ردصلاحیت مؤسسه امام، دو تا بار شورای نگهبان میکند و نفس عمیقی میکشد و یک اظهار تأسفی و یک حرفی را دیدیم. ایشان آمد شروع کرد در عشق به رهبری و دفاع از رهبری و حمایت از نظام و سلامت نفس. این میشود ابتلا. این آن الکی است که معلوم میشود توی جمهوری اسلامی برای خودت و اینها میخواستی یا نه میگفتی این الهی است و مورد تأیید امام زمان و این حرفها، فداییاش بودی. آن نقطهای که آدم معلوم میشود چیکار است، این نقطه هزینهدادن. همیشه هم لزوماً حالا مرگ نیست. مرگ، مردن در برابر آبرودادن که چیزی حساب نمیشود. خیلی وقتها شهادت هم دوست داریم چون میدانیم شهید اعتبار دارد توی جامعه، تشییعجنازهاش شلوغ میشود، مردم دوسش دارند. یعنی این هم از این جهت خوشمان میآید. تشییعجنازه حاج قاسم را نگاه میکنیم، نگاه میکنیم هی شهادت بیشتر میشود. مگر میشود برای من هم یک تشییعجنازه اینجوری بگیرند؟ ۵۰ میلیون آدم بیا. خدایا من هم شهید بشوم. بعد خدا قشنگ جای آچمزت میکند. همه اینها را یادت برود، آنجا معلوم میشود چیکاری. اینی که «عالم از شهید بالاتر است، به مداد علم، افضل از خون شهید». عالم یک میدانهای سختتری خودشو فدا میکند که نه صدای توپ ترکش خونریزی، نه برعکس.
بیآبرو شدن، بیحیثیت شدن، تحقیر شدن، تمسخر. آنجوری که یادمه دورهی اصلاحات، دوره اول اصلاحات. حالا عددشو نمیتونم دقیق بگم، تقریبی فکر میکنم بیش از ۸۰۰۰ صفحه توهین مستقیم توی روزنامههای زنجیرهای اصلاحات، توهین مستقیم به آیتالله مصباح نوشته بودند. ۸۰۰۰ صفحه. آن موقع اینترنت نبود، روزنامه بود. روزی ۵۰ تا روزنامه علیه ایشان داشتم. میدهید؟ میتونیم؟ مردش هستیم؟ سینه سپر کنیم؟ کاریکاتور ایشان را کشیدند به اسم آیتالله تمساح. کارگزار ایشان را میکشیدند تریبون نماز جمعه سخنرانی میکند، گلوله دستش است، دارد توی مغز مردم خالی میکند. تئوریسین خشونت، تئوریسین جنگ، یک سری قتل فلهای راه افتاد توی اون ایام، نسبت دادند به آیتالله مصباح. هرچی توی مشتشون بود برای مصلوبالحیثیه کردن ایشان، که همان ایام خدا از آقا صحبتی کردند که ایشان و میزنم، میشناسم همان میشناسد، دشمن میشناسد، مصباح که. بعد اونجا اون تعبیر را به کار بردند که ایشان خلاء علامهطباطبایی و شهید مطهری را در زمان ما پر کرد. بعد دیدیم بعضی از این یهودیهای کلهگنده گفتند که یک مانع ما برای اجرای دموکراسی توی ایران داریم، یادتان است؟ آن هم آیتالله مصباح. میفهمند اینجا چه سدی است. ماها چی؟ سر این که مثلاً کاندیدای ما حمایت نکرده یا در مورد آن یکی کاندیدا آنطور گفته یا مثلاً آنجا اینجوری برخورد کرده که اون هم حتماً با برهان و حجت بوده. آدمی نیست که بر اساس هوای نفس و تمایلات. خود ما اول دم تیغ میدیدیم چه کردیم این حزباللهیها و بسیجیها و اینها مخصوصاً بعد انتخابات ۹۲ آیتالله مصباح اینجاست داستان ما.
غرض اینکه این نقطه، نقطهای است که بیمار دل از مؤمن واقعی تفکیک میشود. نقطهی هزینه دادن، نقطهی خرج کردن. یک وقت خرج از آبرو، خرج از جیب، یک وقت خرج از جان است که به نظر میرسد خرج از جان از همهی اینها سادهتر باشد. «طاعت و قول معروف فَاِذا عَزَمَ الاَمرُ فَلو صَدَقَ اللّهُ لَکانَ خیر. بحثی رو مرحوم علامه مطرح میکند معنای طاعت و قول معروف چی میشه؟ میفرماید که اینی که اینا گفتن آقا ما اطاعت میکنیم و گوش میدیم و اینها. همون حرفه رو اگه همینجا پاش وایسند، صادق باشن، خیرشو میبینند. ولی توی این نقطه معلوم میشه که همهاش کشک بود. چاکرم و مخلصم و فدات بشم و رهبر اگر لب تر کند و اینها یکهو توی این نقطه خود همین اولین کسی که اعتراض میکنه و جیغش بلند میشه و سروصدا و اینها،کاذبین خودشو نشون میده. پس با یک مفهوم دیگری تو این بحث مواجه شدیم: صادقین و فلو صدقالله. جبهه اهل حق تابع حق که مؤمنین بودند، متقین بودند، هدایت شده بودند، در ولایت خدا بودند. همه این توصیفات که تا به حال کردیم یک مفهوم دیگر بهشون اضافه شد، اون هم جای دیگر توی قرآن اتفاقاً همین متقین و صادقین رو هم داریم. «الذین آمنوا ثم لم یرتابوا واولائئک هم الغافلون هم الصادقون» دقیقاً اونجا همین متقین را صادق میداند. تقوا همینجور جاها خودشو نشان میدهد.
آره، میگفت: «به نظرم از میرجواد آقای ملکی این جمله خیلی جملهی حقی است. میگه وسواسی که نجس و پاکی را رعایت میکنه هی میشوره زیاده ولی تا حالا وسواسی دیدی که وسواس زیاد داشته باشه خمسشو ۵ بار بده؟ تا حالا وسواسی دیدی که ۲۰ بار بابت یک حرفی که زده از شما حلالیت بطلبه بابت یک جملهاش هی تردید کنه که نکنه این حقالناس بود، نکنه فلان بشه.» معلوم میشود خود این وسواس داستان خودش، جا دارد، خودم تعیین میکنم کجا وسواس داشته باشم. خیلی پیچیده. دوباره میگویم این جمله را با دقت و تمرکز کنید دوباره بشنویم. آدم خودش انتخاب میکند کجاها وسواس داشته باشد. بعد وقتی به وسواس افتاد دیگر نمیتواند وسواس نداشته باشد. چقدر ما موجود پیچیده و عجیبغریبی هستیم. تو که میخواهی وسواس داشته باشی، وسواس به حقالناس داشته باش، وسواس به خمس داشته باش، وسواس به طلب حلالیت داشته باش، توی حرف زدن وسواس داشته باش، توی غذات وسواس داشته باش. نه توی نجس و پاکی و شستن و اینها. دلش آرام نمیشود که این پاک شد. حالا خدا انشاالله همه را نجات بدهد، هرکی که گرفتار این بیماری است. این خودش یکی از آن مصادیق "الذین فی قلوبهم مرض" است دیگر. بیماری قلبی. اصلاً کلاً عدم اعتماد یکی از بیماریهای قلبی است. حالا یک وقت عدم اعتماد به خدا که این دیگر اوج "الذین فی قلوبهم مرض" است. یک وقت عدم اعتماد به پیغمبر، عدم اعتماد به امام، عدم اعتماد به رهبر، عدم اعتماد به مؤمنین، عدم اعتماد به رسانههای اهل ایمان. بیبیسی میگوید باورش میشود، ها! بیستوسی میگوید نه. چرا؟ چی میشود آخه؟ نه آخه، اونها حرفهایاند. "اَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ" اینها توی نگاهش یک مشت سفیه، دربهدر، ازگل، اُمل، بیسواد، مفتخور، نمازم میخواند، مسجد هم میرود، کربلا هم میرود، هیئت هم میرود. اینها بیماریهای دل است.
عدم اعتماد، عدم اعتماد به چیست؟ به اینکه پاک شد! نه، دلم چیز نمیشود که این پاک شد. مؤمن عدم اعتماد دارد ولی نسبت به کیست؟ آن عدم اعتماد به نفس مؤمن هم به یکی که اعتماد ندارد، جدا از کافرین و اینها. به یکی اعتماد ندارد: خودش. این میشود سوءظن به خود که جزو کمالات است. الان توی روانشناسی جدید و اینها این را به عنوان اختلال میشناسند، به عنوان بیماری معرفی. همهی روانشناسی مدرن بر مبنای اعتمادبهنفس بنا شد که در نگاه اسلام یک بیماری است. از توی دل این بیماری، هی بیماری روی بیماری که منفصل. در مورد اعتمادبهنفس چند جلسه صحبت کردیم، فایلش هم هست مطالب علامه را عرض کردیم. اعتمادبهنفس مرض است. البته یک اعتمادبهنفس داریم که مثلاً گاهی رهبری و امام و اینها تفسیر میکنند: «آها عزتنفس است، احساس شخصیت در برابر دشمن، اینکه وابسته نشوی و متکی.» اعتمادبهنفس ملی، آن یک چیز دیگر است، با این فرق میکند. این اعتمادبهنفس یعنی من آن چیزهایی که توی ذهنم میآید، در درونم میپیچد، همه را به رسمیت میشناسم، همه را حق فرض میکنم. چون خودم را حق میدانم، فکرم را حق میدانم، اعتقاداتم را، تشخیصم را، تمایلاتم را. وقتی که من میل به همچین چیزی دارم، معلوم میشود که خوب است که من میلش را دارم. اگر بد بود که میلش نمیآمد. دارید نکته را؟ از همینجا شروع میشود اعتمادبهنفس و چون به خودش اعتماد دارد از همین نقطه شروع میشود. دیگر به غیر آن، غیر اهل نور اهل حق بیاعتماد میشود.
توی فضای جنگ نرم و این داستانها، اون چالش جدی بحث اعتماد است. توی فضای ولایت هم اون نقطهی کلیدی، ولایت اعتماد است. کی من با یکی جفت میشوم؟ باورش میکنم. اصلاً ایمان یعنی باور. وقتی باور کردم، باهاش جفت میشوم، دل میدهم، تسلیم میشوم، گوش میدهم. «طاعت و قول معروف». نقطهی کلیدی باور، طاعت. طاعت شاخصهی ولایت است. توی این صفحه هنوز آیه دوم. خیلی مطلب در این صفحه! پس ایمان که تبعیت از حق است، نقطهی بروزش طاعت است. با طاعت اهل ولایت میشود. جوش میخورد به خدا و پیغمبر و اولیا. چی باعث ولایت و طاعت میشود؟ اعتماد. کاری بکنی که مردم به حرف رهبری اعتماد نداشته باشند، به تحلیلش اعتماد نداشته باشند، وعدهاش اعتماد نداشته باشد. حالا یا مستقیم روی خود رهبری کار میکنند. ما از اینها غافلیم ها! ما اصلاً کلاً نسبت به ولایت و ولایت فقیه و رهبری و اینها غافلیم. این همه بودجه توی مملکت خرج میشود، شما یک دانه سریال در مورد رهبری توی مملکت ندیدی. یک دانه فیلم سینمایی ندیدی. حتی در مورد امام. تازه بعضی هم که میسازند آدم، نسازید تو رو خدا برای امام خمینی. سریال بهدردبخور نداشت. فقط ۳۶ سال است که امام از دنیا رفت. هر جای دنیا هر کی بود، ۶۰ تا حالا فیلم واسش ساخته بود. ۳۶ سال این شخصیت، رهبر این نظام است. یک دانه رمان، رمان قوی در مورد ایشان. یک مستند قوی در مورد ایشان. یک فیلم سینمایی در مورد ایشان. بعد بهش میگن دیکتاتور. این جملات با لحن تند و گلایه آمیز ادا می شود. بمیرد اینجور وقت! بیشعور! تو چه میفهمی دیکتاتور یعنی چی؟ ای کاش یک رگههای دیکتاتوری لااقل نشان بدهند، بعد فحششو بخوریم. دیکتاتور چیه؟ دیکتاتور هر شهری چهار تا خیابان به نامش باشد، استادیوم به نامش باشد، عکسش روی پولها باشد، صد تا چیز دارد دیکتاتور. دیکتاتور ندیدی؟ بعد همین جمله "دیکتاتور ندیده" رهبری را یک مدت دست گرفته سوژه کرده بودند که ایشان گفته: «ملت دیکتاتور ندیده، ایران، جوانهای ایران دیکتاتور ندیدن.» نمیدانم دیکتاتور کیه، چیه.
بیاعتماد میکند شما را نسبت به رهبری. بیاعتماد. اگر نتوانست شما را نسبت به بازوهای رهبری بیاعتماد. گاهی ما اثر علاقه و ایمان هم این کارها را میکنیمها. سردار باقری را تحلیل مجموعه دانشجویی تهران. حالا گاهی آدمهای خوبیاند، اثر دغدغه است اینها. اشتباه است! برای چی آخه؟ نسبت به فرماندههای نظامی؟ حتی نسبت به مسئولین؟ بله، حالا ما دلخوشی هم نداریم، علاقه هم ممکن است نداشته باشیم ولی حق بیاعتبار کردن اینها را توی جامعه نداریم که مثلاً اگر رئیسجمهورمان یک حرفی زد یک موجی راه بندازیم که آقا دروغ میگوید، ملت باور نکنینا، اینها شعرها، اینها فلان! و حق نداریم. خودش که وقتی این کار را میکند حالا بحثش جدا. محققین اینها بیاعتمادی نسبت به این سازوکار سیاسی را میآورد، نسبت به نظام بیاعتمادی. وقتی که این بیاعتماد نسبت به نظام آمد، یک علقه از بین میرود. بدی میشود که نسبت به صداوسیما و رسانه و فلان و اینهاش دیگر باور نداری. از یک جایی خورده دیگر. اون ترفند، شما میدان را بشناسی، نگذاری از اینجا آسیب ببینی.
خوب، پس کلمهی "طاعت" آمد و "قول معروف" که حرفی که میزند پاش وایسد. "فَاِذَا عَزَمَ الاَمرُ فَلو صَدَقَ اللهُ لَکانَ خَیراً لَهُم." اگر با خدا راست باشی، برایت خیر است. "فَهَل عَسَیتُم اِن تَوَلَّیتُم اَن تُفسِدوا فِی الاَرضِ وَ تُقَطِّعوا اَرحامَکُم". با خودتون چی خیال کردین؟ فکر کردین که اگر پشت کنید، از جنگ فرار کنید، چی میشه؟ چی میشه؟ در زمین فساد میشه و قطع رحم میشه. چه ربطی داشت شما میدان جنگو خالی کنی؟ و ابدی برگردی فساد در زمین شکل میگیرد و قطع رحم شکل میگیرد؟ اصلاً قطع رحم خدا اینجا گفته! قرآن خیلی جالب است. قطع رحم کار کیست؟ کار اونیه که باید بجنگه، نمیجنگه. چه ربطی به قطع رحم دارد؟ انشاالله بعدها بهش برسی مفصلتر بحث میکنیم. فقط اجمالاً یک بخشش این است که آقا کشت و کشتار میشه. فک و فامیلتو از دست میدهی. تو اگر واقعاً دلت برای فک و فامیلت میسوزد، میدان جنگ فرار میکنیم، دقیقاً به همین عنوان دلمون برای جوانهای مملکت میسوزد، دلمون برای ...
بابا سال ۹۶ مستند بندهخدایی برای انتخابات این بود، اصلاً تلویزیون اجازه نداد پخش بشود این مستند: «اگر ما نبودیم جنگ میشد.» یک ساعت فیلم ساخته بودند در مورد اینکه جنگ بشود، همه بدبختیم، بچههاتون از بین میرن، آب ندارید بخورید. چهار سال مملکت دستشون بوده باید گزارش بدهند. گزارشش اینه: «ما نباشیم، جنگ میشود.» اتفاقاً قطع رحم آن وقتی است که از میدان جنگ عقبنشینی میکنی و آنهایی که میدان جنگ را ول میکنند و باعث فساد در زمین میشوند و باعث قطع رحم میشوند. "أولئِکَ الَّذینَ لَعَنَهُم فَأصَمَّهُمْ وَ أَعْمَی أَبصارَهُمْ" اینها آنهاییاند که خدا لعنتشان کرد. وارد مفهوم لعنت شدیم. باز با یک مفهوم جدیدی مواجه شدیم. لعنت در برابر چیست؟ رحمت. اینجا یک جلسه مفصل بحث کردیم. اهل حق مورد رحمت خدای متعال، اهل باطل مورد لعنت خدای متعال است. اهل باطل کجاها باطلشان را نشان میدهند؟ وقتیکه باید پای دینشان خرج کنند و فرار میکنند. چون جانشان را دوست دارند. چرا جانشان را دوست دارند؟ چون کمال تاکلالانعمان. یکهو معلوم میشود که این هم فرقی با گاو و گوسفند ندارد. تفاوت آدم با گاو و گوسفند این است که گاو و گوسفند هیچوقت خودشو به کشتن نمیدهد. آدم به خاطر اهدافش خودشو به کشتن میدهد. تا وقتی آدم اینجوری نشود، آدم نیست. و این به کشتن ندادن اتفاقاً باعث فساد در زمین میشود. چون جبههی باطل مسلّط میشود و جبههی باطل قتل انجام میدهد، قلعوقمع میکند. این باعث قطع رحم میشود. گسست اجتماعی میآورد. از هم پراکنده میکند. اصلاً کار جبههی باطل این است یا با قتل فیزیکی این کار را میکند ترفندهای دیگری که دارد برای اینکه همبستگی شما مانع فعالیت اوست. بعد شما را از همدیگر تیکهتیکه، جداجدا میکند و تفرقه میاندازد. با چی تفرقه ایجاد میشود؟ با قطع رحم.
شما اگر نجنگی، او اگر سوار بشود این بازی را شما پیاده میکند. و اگر این داستان شد که از هم پراکنده شدید و فساد تو زمین شد، آنهایی که دامن زدند به این فساد در زمین و قطع رحم، کساییاند که خدا لعنتشون کرده که این همان عبارت «اَو کَافِرینَ لاَ مَولا لَهُم» یحتمل «إِلَّا أَنَّهُ لَعَنَهُمْ وَ أَصَمَّهُمْ وَ أَعْمَى أَبْصَارَهُمْ * أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا» یا «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ» خدا هدایتشان نمیکند. اَضَلَّ أعمالهم. همه اینها که تا به حال توی سوره خواندیم توی این دوگانه، اینور داستان این لعنت خداست و اثر لعنت خدا چی میشود؟ هم کورت میکند هم کَرََت میکند که اول جلسه چی عرض کردم؟ داستان منافقین این است که حالا باید یک وقتی مفصل بحث میشود که چرا در مورد منافقین با این داستان رو داریم. البته فعلاً یک اشاره اجمالی بکنم. حالا وقتمان هم رو به اتمام است. در آن آیهای که اینها رو کفار را به عنوان حیوان معرفی میکند چه میفرماید: "لَهُمْ قُلُوبٌ لَا یَفْقَهُونَ بِهَا وَ لَهُمْ آذَانٌ لَا یَسْمَعُونَ بِهَا وَ فِیهِمْ" احتمالا آيه "لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَ لَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ" "لا یبصرون بِهَا اَوْلَئِکَ کَالْأَنْعَامِ أَوْ لِکُلِّ الْغَافِلُونَ" دقیقاً تفاوت انسان و حیوان اینجا این است که این یک چشم فراحس دارد. باید فراحس را با اون چشم ببیند. من یعنی چشم برزخی و اینها. یعنی همین نگاه به عالم ملکوت داشتن. "أَوَلَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ" چرا چشم ندارید به ملکوت آسمان و زمین؟
یک وقت من چشم برزخی هم ندارم ولی وقتی قرار است یک جایی هزینه بکنم، مردم غزه نیاز به کمک دارند، مردم لبنان کمک میخواهند، یک انگشتر طلایی میدهم نه به خاطر اینکه رفتم در ملکوت دیدم این انگشتر طلا تبدیل به چی میشود. برای اینکه نگاهم به ملکوت میدانم اینی که بدهم خدا برای من جبران میکند. اگر ندهم روز قیامت حساب کتاب دارد. این نگاه به ملکوت، این خودش چشم داشتن به ملکوت است. این فراحسی اندیشیدن، فراحسی دیدن، فراحسی شنیدن. اونی که اینو نداره حسگراست. حسگرا توی منطق قرآن حیوان. کافر هم که حیوان و از حق دورهی علتش حسگراییاش است. باورش نمیآید بیشتر از این خبری باشد. میگویند خرج کن، میگوید خب چی بهم میدهند؟ میگوید بهت بهشت میدهم، میگوید برو عمو مسخرهمان! کی سر کارمان گذاشتهای؟ بهشتی چی هست؟ یعنی سود، اسکند. اسکند، میگویم حالا اینجا این منافقین و کافرین که هیچ، منافقین هم که اول سورهی بقره پنبهشان را زد، گفت اینها نه چشم دارند نه گوش دارند، بیمار دلند. اینجا داستان را یک سره کرد خدای متعال. اینجا کور و کر شدم توی اون وقت ابتلا و فتنه و محک. بهش میگویم بیا، بابا میدهم من جبران میکنم، من پر میکنم، من باهاتم. تو کمک کنی کمکت میکنم. "اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکُم" اول سوره بود دیگر. آقا من هستم، من با شمایانم، من طرف توام، من با صابرینم، من با مؤمنینم، من مولای توام. اونها اصلاً مولا ندارند. اعمالکم ولت نمیکنم، نمیگذارم بزنندت، من پشتتم. آب و هوای حرف ۴۰ ساله به ما گفتیم پشتتم، ما بر حقیم و ۴۰ سال است اوضاعمان بدتر و بدتر با چه امر حسی البته میشود ها. امر حسی کم نیست ما ایامالله داریم جلو چشم. فرعونها جلو چشم شما غرق شدند. ولی همون هم که میبینه هزار تا توجیه براش دارد دیگر. آقا صدام و دیدی چی شد؟ صدام را که آمریکاییها کشتند. اینجا ما با عراق اینجور بودیم، الان منطقه عراق سوریه اینها رفتیم تا پشت اسرائیل. این هم که آمریکاییها خاورمیانه را عوض کردند. الان چی گیرتان آمد؟ بشار اسد هم که رفت و حزبالله هم که اینطور. الان که همه را وا دادیم. هرچی که میگی یک چیزی دارد. با حسگرایی مشکل حل نمیشود. یعنی شما برای هزار تا برهان بیاری آخر همین است تا این قلب را نکنی از این حسگرایی، تا این گوشه راه نیفتد به یک جای دیگر، تا این چشم افقش عوض نشود، نظرش به ملکوت نشود، نمیشود هیچ کاری کرد.
یک زمانی ما دانشگاه فردوسی، وقتم گرفتیم، ببخشید وقتمان هم گذشت، ولی دیگر حالا حیفم میآید بعضی مطالب مواردی که رفتم دانشگاه فردوسی به اسم اینکه حالا احساس میکردیم جو تبیین و فلان و اینها هی بحثهای سیاسی میکرد. مخاطبینمان کمتر، هی شقاق و دعوا توی فضای ما بیشتر. قبر و قیامت و اینها صحبت کنیم. بحث بردیم روی قبر و قیامت و اینها. همه آنهایی که رفته بودند برگشتند. همه آنهایی که اختلاف فکری و سیاسی داشتند، عوض شدند. خیلی درس بود برایمان. از این نقطه باید شروع کنیم که چرا انتخابات به فلانی رأی دادید، همه بدبختیها به خاطر رأیتان است. همه بدتر میشود. بابا ولش کن، یک قبری هم هست، قیامتی هم هست، حسابکتابی هم هست. رأی به فلانی دادیم چی میشه؟ نکته دارد. تا این افق عوض نشود، چیزی حل نمیشود. مبدأ میل، اون نظر به ملکوت است. خیلی افسارگسیخته رفتار میکند. خیلی اعتمادبهنفس دارد، خیلی حقبهجانب است. وقتی فهمید یک جایی رس او را میکشند، یک جا نگهش میدارند، یک جا تطبیقش میدهند با آنجا، راه دررو ندارد. این همه هم نشانه. محسوس نه، محسوس. دین تجربیات نزدیک به خدا به عالم حس رسانده این قضایا را. ببین آقا یک نفر، دو نفر دروغ، پنج تا، ۱۰ تا، چند هزار تا آدم همه دارند یک چیز را میگویند: مسیحی، یهودی، مسلمان، ایرانی، افغانی، عراقی، آذربایجانی، آمریکایی، سیاه، سفید، کوتاه، بلند، زن، مرد، باحجاب، بیحجاب. اینجا اگر دید که افقی باز میشود، اگر ندید کور میشود. میماند در حسگرایی خودش. میماند در حیوانیت خودش. محبوس میشود در این حیوانیت. پروازی نمیکند. زمینگیر میشود و چون زمینگیر میشود، تبعیت از هوا "اَخْلَدَ إِلَی الْأَرْضِ" که خواندیم، خلود به زمین چسبیدن به زمین. از علم محروم میشود ولی اگر پرواز کرد، راه آمد بر اساس همین قدری که افقی باز شد، دنبالش آمد. این افقی که باز شد که فعلاً فقط تعبداً قبول کرده که این طور هست، قبری هست، قیامتی هست، چشمش را واقعاً به حقایق هستی واقعاً نشانش میدهند. باالعیان میبیند همهی اینهایی که بهش گفته بودند همینجا توی همین دنیا، همهی اینها که بهش گفته بودند عین واقعیت. پرده را از قلبش کنار میزنند وگرنه "طبعالله عَلَى قُلُوبِهِم" دل هی مهر و موم میشود.
ببخشید طولانی هم شد ولی حیفم میآید، یعنی واقعاً هر وقت میخواهیم تمامش کنیم یک احساس فراقی دست میدهد، فاصلهای میافتد بین ما، آیات. انشاالله که از قرآن جدا نشویم در دنیا و آخرت. به آیه ۲۳ رسیدیم از ۲۴ تا ۲۹ انشاالله فردا شب اگر برسیم تمامش کنیم که بعد برگردیم از اول یک دور دقیقتر مطالعه کنیم انشاالله سوره را. و صلیالله علی سیدنا محمد و آلهالطاهرین.
در حال بارگذاری نظرات...