* "فی قلوبهم مرض"، یعنی ایمان واقعی در گرو “توحید” و “ولایت” است [01:09]
* تفکیک امر خدا از امر پیامبر و عدم تبعیت از پیامبر به اسم عقلانیت و مصلحتگرایی یعنی نفاق! [09:56]
* اشتباهاتی چون فراموشی، نشاندهنده سیره عقلایی و انسانی انبیاست، نه نقص در مقام نبوت [14:53]
* پیراستگی جایگاه پیامبران از هرگونه خطا حتی در امور عرفی! [28:32]
* مصلحتسنجی" یا "انحراف از حق"؟.. نقد به رفتارهای رسانهای در ذبح اصول اعتقادی به بهانه دلجویی از برخی! [31:58]
* "سکوت در شرایط فتنه"، رفتارهای تاکتیکی رهبران الهی برای مصالح بلندمدت بدون خدشه به اصول [38:27]
* اهمیت حفظ محکمات فکری - عقیدتی در شرایط ابهامآلود سیاسی - اجتماعی [43:04]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا
در مورد «الذین فی قلوبهم مرض» که آیات قبلی را مرور کردیم، یک توصیف دیگری هم در قرآن در مورد اینها داریم که مرتبط با بحث ماست. این توصیف کلید فهم ربط آیات قبلی با آیات بعدی است. یعنی این آیات، خصوصاً آیه بیستم که در مورد «الذین فی قلوبهم مرض» و آیه بیست و یکم «طاعت و قول معروف» مطالبی را در آیات بعد مطرح میکند. هم آیه بیست و نهم دوباره اشاره میکند به «أم حسب الذین فی قلوبهم مرض أن لن یخرج الله أضغانهم» و هم آیه بیست و ششم دوباره کلمه «سَنُطِیعُکُمْ فِی بَعْضِ الْأَمْرِ» را تکرار میکند. رابطه اطاعت با بیماری دل که خوب در این آیه اشاره شده. باز دوباره در آیه ۳۲ «إن الذین کفروا و صدوا عن سبیل الله» که تا اینجاش با آیه اول مشترک است، ولی عبارت جدیدی مطرح میشود اواخر سوره: «و شاقوا الرسول من بعد ما تبین لهم الهدی». و آیه ۳۳: «یا ایها الذین آمنوا أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و لا تبطلوا أعمالکم». باز دوباره آیه ۳۴: «إن الذین کفروا و صدوا عن سبیل الله ثم ماتوا و هم کفار» که همان دوباره محتوایی است که از اول سوره هی به آن تأکید شده که کفر و بستن راه خدا محور اصلی است.
یک مفهومی یکهو خیلی برجسته میشود، آن هم مفهوم اطاعت و عصیان پیغمبر. وسط این جدال و این دوگانگی جبهه حق و باطل، یکهو این مفهوم سر بیرون میآورد و خودش را نشان میدهد و بهواسطه مفهوم اطاعت خدای سبحان از یک گروه جدیدی پردهبرداری میکند بهنام بیماردلان که اینها آنهایی هستند که پیچ ولایت پیغمبر و اطاعت پیغمبر را در جامعه شل میکنند. بهانههایی هم گاهی مطرح میکنند، حرفهایی را میاندازند که حالا به بعضیشان هم همینجا اشاره کرده. انگیزههایی پشت این است.
در سوره مبارکه نور کمی دقیقتر به این پرداخته شده و اشاره شده. در آیه چهل و هفتم سوره مبارکه نور «و یقولون آمنا بالله و بالرسول و أطعنا...». اینها میگویند که ما ایمان داریم به خدا و رسول و اطاعت هم داریم. حالا از آیه قبلیش آن هم مرتبطه، ولی خب از اینجا در واقع بحث جدا میشود. بعد، خدمت شما عرض کنم که «ثم یتولی فریق منهم...»
علامه طباطبایی، البته از آیات ۴۷ همین شروع میکنند تا آیه ۵۰ در تفسیر المیزان، همه را یک فقره میدانند، یک بخش میدانند که با همدیگر مرتبطه. حالا ما آن دو سه آیه اول را یک مروری به آن داشته باشیم که بحثهای مهمی دارد. خیلی تعبیر لطیفی علامه ذیل این آیات دارد. ایشان میفرماید که این آیات نشان میدهد که طاعت از پیغمبر جدای از طاعت از خدا نیست و «وجوب الرجوع إلی حکمه و قضائه». باید همه برگردند به حکم پیغمبر و قضاوت پیغمبر. و «إن الإعراض عنه آیه النفاق». این جمله را دوباره میخوانم، خیلی مهم است: «إن الإعراض عنه آیه النفاق». نشان میدهد اعراض از پیغمبر نشانه نفاق است.
نفاق اینجوری میشود فهمید. یعنی همینی که اتفاقاً میگویند: «تو سیاست دخالت نمیکند، نمازشو میخواند، روزهاش را میگیرد». همین اتفاقاً آیه نفاق است. دقیقاً همانجایی که باید کارکرد سیاسی و اجتماعی اسلام حفظ بشود، موقعیت پیغمبر در جایگاه رهبری و ولایت تثبیت بشود، همانجا اتفاقاً میدان خالی میکند. بله، موقع نماز پشت پیغمبر هست، و روزه هم میگیرد، و اعتکاف هم چهبسا برود، و در مسائل عبادی حتی ممکن است خمسش را هم بدهد و زکاتش را هم بدهد و اینها، ولی پیغمبر میفرمایند که: «اینجا دست و بازوی دشمن را قطع کنید». نه، حالا گاهی اتفاقاً توجیهاتی هم دارد که آن بدتر است. آن وقت است که یک وقتی بدبخت توجیه هم ندارد، میگوید: «نه بابا، ما اهل این داستانها نیستیم. ما نمیخواهیم برای خودمان دردسر ایجاد کنیم و من زورش را ندارم و توانش را ندارم». «أن بیوتنا...» «خانهی ما لخت و اوره، بچههام رو گازن» و از اینجور چیزها. یک توجیهی میآید که خب سوره مبارکه احزاب هم یک اشارهای به اینها کرد.
یخ نه، اصلاً از در عقلانیت و تحلیل سیاسی و یک جایگاه نخبگانی و اینها وارد میشود. موقعیت پیغمبر را تضعیف میکند که: «الان ما باید دشمن را با فلان استراتژی زمینگیر کنیم. الان موقعیتی است که دشمن ما ضعیف شده. اصلاً دنیای آینده، دنیای گفتمان موشک نیست. ما باید اصلاً پولی هم که خرج تسلیحات و اینها کردیم، بدهیم برود برای اقتصاد و فلان و این حرفها». و این قبیل ماجراها یک جلوه عقلانیت و حقانیت و الهام دارد. این، خوب! نفاق شدیدتر میشود، اثر تخریبیاش بیشتر.
بعد علامه تحلیل میکنند آیه را، میفرمایند که این آیه چهل و هفتم بیان حال بعضی از منافقین است. «حیف و اظهر الایمان و طاعه أولا، ثم تولی ثانیا». اول آمدند اظهار ایمان و اطاعت کردند: «آقا، هرچی رهبری بگه، هرچی ولایت بگه، هرچی پیغمبر بگه»، «حرف، حرف پیغمبر»، «چهمیدانم؟ فصْلالخطاب، اتمام حجت، فلان»، «اینا ملاک اونه» و این حرف. اول این را گفتند. بعد رو برگرداندند، «تولای ثانیا». بیمحلی کردند، بیاعتنایی کردند، زدند زیرش.
ایشان میفرمایند که: ایمان به خدا همان گره خوردن به توحید خدای متعال است و گره خوردن به شریعت خداست که در قالب دین. اینها خیلی مهمها! حالا همینجوری سادهساده هم میخوانیم، هم علامه سادهساده گفته، ولی اینها وقتی کنار همدیگر جمع میشود، به مجموعه گرهگشا میرساند ما را. پس چی شد؟ ایمان: گره خوردن به توحید خدا و شریعت خدا، هم از جهت باور قائل به توحید در همه شئونش: توحید ربوبی و صفاتی و عبادی و ذاتی و افعالی و همینهایی که مطرح است توی بحثهای اعتقادی، و قائل به توحید، و قائل به این شریعت است و ملتزم به شریعت. اینجا خودش را نشان میدهد. خدا چی گفته؟ دستور چیست؟ حرف چیست؟
ایمان به پیغمبر هم گره خوردن به این است که باور به این، اعتقاد به این است که پیغمبر از جانب خدا آمده، خدا فرستاده. امر او، امر او؛ نهی او، نهی او یعنی: امر پیغمبر، امر خداست؛ نهی پیغمبر، نهی خداست؛ و حکم پیغمبر، حکم خداست. این ایمان به پیغمبر است. این اگر نباشد، ایمان به پیغمبر نیست. قبلاً هم بحث ایمان به پیغمبر در آیات قبلی مطرح شد دیگر، در آیه «سئو» و اینها هم این بحث ایمان به پیغمبر بود. جاهای دیگر هم بحثش هست. پس ایمان به پیغمبر یعنی اینکه من باورم این است که خدا ایشان را فرستاده. هرچی بگه، حرف خداست.
تفکیک اینکه خودت داری میگویی یا خدا گفته، این یک شگرد بسیار کثیف منافقانه است. هم آن موقع بوده، الان یک عده نادان اصلاً این را تبدیل به تئوری میکنند که: «آقا، پیغمبر هم اگر چیزی بگه، باید شما سؤال کنی که این حرف خودته یا حرف خداست؟» حرف خودش باشد، محل نقد است که بعد از اینجا میخواهد بیاید برساند به نقد ولایت فقیه و این حرفها. اینها، خوب! تاریخ چند قرنی چون جا ماندند، بهار باید نشان بدهند که بذر وجودیشان در سقیفه شکل گرفته. سنخیت وجودیشان مشخص است. در رابطه با «نگن»، میفهمیم. یعنی مشخص است که بههرحال توی تفکیک و دستهبندیها، کیا را به همراه آس میچسبانند، کیا را به عمار و مالک میچسبانند. یعنی خیلی سخت نیست. مخزن ماهی سابقههای کثیف سیاسی افراد، فهم اینها گاهی خیلی دشوار نیست.
پایه اعتقادی و در واقع یک منطقی پشتش است. باورش این است. یعنی پیغمبر هم باشد، من او را به چالش میکشم. بعد حالا آمدی به من میگویی: «ولی فقیه اینطور گفته». از خود پیغمبر هم سؤال میکنم که: «اینی که گفتی، خدا گفته بود یا تو خودت داری میگویی؟ نظر شخصی خودت است؟» این حالیش نیست که اساساً ایمان به خدا و ایمان به پیغمبر باعث میشود که شما نتوانید تفکیکی نسبت به این دو تا داشته باشید که: «خدا گفته یا خودت میگویی؟» ایمان به خداش یعنی خدا گفته، ایمان به پیغمبرم یعنی پیغمبر گفته. جایی دیگر نمیماند برای اینکه بگوید: «آقا، ما فقط به خدا...». یعنی بعضی زورشان برسد، میخواهند بین خدا و پیغمبر هم یک دعوایی بیندازند، دوگانگی، دوقطبی ایجاد کنند که: «ما مثلاً با خداییم، با پیغمبر نیستیم». تازه یکجوری پیغمبر را هم متهم میکنند به اینکه حرفهای خودش را دارد اضافه میکند، حرفهای خدا نیست. خوب! شرک و کثافتی است که توی قریش بود که، یعنی قبل از این هم بود، بین انبیا که انبیا را متهم میکردند به اینکه شما حرفهای خودتان را داری میزنی، یا بعضاً میگفتند که: «ما خدا را قبول داریم، شماها را قبول نداریم». «بابا، خدا مشکل نداریم. تورو توی آن حد و اندازه نمیدانیم که بخواهی حرف خدا را بزنی».
یک چالشی بوده همیشه با انبیا. نسبت به پیغمبر اکرم همین بود. میگفتند که: «ما خدا را همیشه قبول داشتیم. مشکلمان با این است که اگر قرار است به یکی هم رسالتی فرستاده بشود، و کتابی نازل بشود، چرا «رجل من القریتین عظیم»؟ چرا یکی از همین دو تا قبیله مهم عرب، یک مرد بزرگ، نشانهدار، با جایگاه و با مکنت و مثلاً مثل ابوسفیانی، چرا به او نازل نمیشود؟» یعنی من پارامتر دارم برای اینکه کسی پیغمبر بشود. «خدا را قبول دارم». آن خدایی که من قبول دارم، عاقل و حکیم است. «توی این پارامتر عقلایی و حکیمانه رفتار میکند که باید به یک آدم با موقعیت، با جایگاه، پشت کسب و کاردار، نای یتیمی که عموش هم قبولش نداره، و ادعای رسالت میکند، بعد باید برود توی غار بخوابد و بعد فرار بکند، و سالها توی شعَب ابیطالب و...». و ناگهان: «اگر بنا بوده خدا کسی را پیغمبر کند، به همچین کسی پیغمبری نمیدهد». اینها در واقع میآیند، میگویند که: «پس ما خدا را قبول داریم، این آقا را شایسته نمیدانیم».
این ریشه داستان هم برای مشرکین، هم برای منافقین است. منافقین یک تفکیک اینمدلی راه میاندازند که: «ما که قبول داریم. ما مشکل نداریم با خدا و دین و این حرفها. ولی این آقا را یک بشری میدانی مثل خودمان». این «انا بشر مثلکم» که از زبان کسی درمیآید که حسگراست، مثل همین است دیگر. همان داستان همیشگی حقگرایی و حسگرایی. میگوید: «بابا، این هم مثل ماست». مخصوصاً وقتی که یک جلوههایی هم این هم از باب ابتلا الهی، و از باب غلطانداز بودن حق خدا از پیغمبران نشان میدهد که اتفاقاً توی زندگی مادیشان یک وقتهایی نه تنها مثل ماستند، بلکه سادهتر از ماستند.
پول گم میکنند، آدرس گم میکنند، اشتباه میکنند، تحلیل اشتباه میکنند، و از این قبیل ماجراها بین انبیا فراوان بوده. قرآن هم بهش تأکید دارد. ما یک سال عید غدیر در یک جلسهای که بعداً خود دوستان گفتند صوتش منتشر نشود، تقریباً دو ساعت از این نمونههای این شکلی را آوردیم که در تاریخ انبیا و اهل بیت حتی، چه نشانههایی از این بوده که ما اگر اینها را میدیدیم، قطعاً اینها را یک آدمهایی مثل خودمان فرض میکردیم. یعنی جاهایی که واضح اشتباه بوده.
یک نمونهاش داستان حضرت موسی و هارون است که اگر امام جماعت مسجد محلهمان این کار را بکند، پشتش نماز نمیخوانیم. پا میشود، میآید، میرود یقه مکبّر را میگیرد که: «فلانفلانشده، برای چی دارم تو حیات مسجد این غلطها را میکنم؟» یک قسم بزند، باید بیاید بگوید: «آقا، اصلاً من کارهای نبودم. نماز بخوانید». این موسی کلیمالله بوده! بعد چله هم تازه، اربعین کلیمی. الان کسی اربعین کریمی بگیرد، یک کلمه لَغو بگه، میگوید: «خاک تو سرت کنم با این اربعین گرفتن». حضرت موسی ۴۰ روز با خدا خلوت کرد. آمده پایین، رفته به ناحق یقه هارون را گرفته، موهاش را هم میکِشد. کشک بوده؟ آب نخوردی؟ نون نخوردی؟ نخوابیدی؟ «آقا، برو به این بدبخت بینوایی داری تهمت میزنی. جلو ملت موهاش را میگیری، میکِشی، و این همه داستان براش درست میکنی. آنور هم که تورات را گرفت پرت کرد». «و ألقى الألواح». «آقا، حالا از دست اینها عصبانی شده، قرآن را چرا پرت میکنی؟»
عجبا! خوب اینها رفتارهایی است که آنور هم که یک مشت زد به آن بابا زد کشتش. یعنی کاملاً حضرت موسی را اگر ما باهاش بودیم، واقعاً توی همهچیز شک میکردیم. این همه قضایا و نشانههایی که نشان میدهد که اینها هم پس مثل ما هستند. معمولاً موسی مثل اینکه خیلی خبر ندارد. موسی متأثر میشود از اخبار و اطلاعات و تحلیل. یعنی ما الان نسبت به رهبری اینجور نگاهی نداریم که مثلاً چهار تا آدم دورش میکنند، کانالیزهاش میکنند. ولی قرآن میگوید به پیغمبر اکرم من دیگر حالا میترسم باز آن حرف منتشر نشود. بله، خودشم ترسید.
حالا باز اینها چیزهای خوبش است. پیامبر اکرم آمدهاند گفتند: «آقا، فلان قبیله میخواهد بیاید با شما بجنگد». پیغمبر هم اعلام آمادهباش نظامی کردند. «آمادهباش! آمادهباش!» های خودمان. «همه سپاه و جبهه و اینها جمع شد» و بعد آیه نبأ نازل شد که: «بابا، علی فاسقی حرف مفتی زد، شما تبین کنید، بررسی کینه شخصی داشته». داستان معروفی که رفته بود زکات بگیرد و مسلمانها گفته بودند که: «اینها زکات نمیدهند و بعد تازه میخواهند با شما بجنگند و اینها». که اصلاً داستان از بیخ دروغ و سر کینههای شخصی خودش بود. یک آدم فاسقی آمده یک باید مبنای غلطی، یک حرفی را انداخته. بعد پیغمبر اعلام آمادهباش نظامی. الان شما مثلاً رهبری همچین کاری بکند، موضعتان نسبت به ایشان چه خواهد بود؟ که: «آقا، کل ارتش و سپاه، ستاد مشترک و اینها همه فعال که مثلاً یک عضوی از نمایندگان مجلس یک گزارشی آورده از پهنای شکم. تازه از پهنای شکم نه اینکه ساختگی. ننشسته تحلیل کشکی که مثلاً من احتمال میدهم چون آنجا فلان طور شد، بندر شهید رجایی چون آتش گرفته، احتمالاً پلن بعدیاش فلان است. همینجوری بگوید و بعد رهبری هم همه را بسیج کنند و اینها. ما از رهبری اشتباه کردیم».
اینجا کاملاً رفتار پیغمبر عقلایی است. اصلاً نکتهاش همین است. یعنی پیغمبر موظف به این است که با همین سیره رایج عقلایی بین مردم رفتار کند. که خود همین هم یک حجیتبخشی است. شما دیگر عزیزان مستحضرید دیگر توی بحثهای اصولی میگویند دیگر که: «آقا، پیغمبر هم که باشد، او هم بهعنوان «احد العقلا» همین رفتار را میکند. او هم به خبر واحد ثقه اعتنا میکند. او هم توی فلان قضیه اینطور رفتار میکند. او هم به این ظاهر الفاظ، یعنی ظاهر الفاظ را حجت میداند، اعتنا میکند. وقتی لفظی ظهور در یک چیزی داشت، بنا بر همان میگذارد». این روال طبیعی سیره انبیا بوده.
اینها هی این زد و در ما تقویت میکند که: «پس اینها مثل ما هستند». فلانی چون آمد اینجور اطلاعاتی بهش داد، متأثر شد. اگر آن یکی میرفت آنجا اطلاعاتی میداد، بعد پیغمبر هم که مثل اینکه ساده است، «همه را گوش میکند: «قل هو اذن»، ترتیب اثر هم میدهد» و اینها کامل ذهن ما را مخدوش میکند نسبت به اینکه این آقا هرچی میگوید حکم خداست، عین وحی «ما ینطق عن الهوا». بلکه کامل تصور ما این میشود که: «نه بابا، از بعد حالا من از کجا تشخیص بدهم این کدامشه؟» سخت میشود، خودش یک فتنهای است. «نکنه حالا علی بن ابیطالب هم که میگوید، واقعاً از سر همان تأثیرپذیریاش از علی بن ابیطالب و علاقه دامادی، و برای سفت کردن موقعیت خانوادگی، و بههرحال پیغمبر یکی از ماست. ببین به بچهاش علاقه داشت. ببین توی مرگ بچه دو سالش چقدر گریه کرد. ماهایی که بچههای بزرگمان را خودمان با دست خودمان میکشتیم، زنده به گور میکردیم، این پیغمبر اینطور احساسی. بابا، پیغمبر هم خیلی نازکنارنجی معاذالله آدم بچه دو سالش مرده این همه گریه میکند». خب اینها عواطف و احساسات است دیگر.
«خوب، نکنه جاهای دیگر هم که یک چیزهایی دارد میگوید حسن و حسین و فلان و اینها هم جنبه احساسی عاطفی دارد؟ واقعاً از کجا معلوم بدن حسن و حسین بر حق باشند؟ اینکه پیغمبر دارد میگوید، از کجا معلوم حق واقعیت و ملکوت را دارد میگوید که: «آقا، بچسبید به حسن و حسین، گم نشوید، سید جوانان بهشت»؟ همان بعد عاطفیاش است. «بچههاش را هم دوست دارد». «آقای جوانهای بهشتند». آخه از کجا تشخیص بدهیم این یک بعد احساسی و عاطفیاش است، «یؤتَی خَلْقِی» به تعبیر بزرگان، یا «یأتِی الْخَالِقِی» از آن بعد ملکوتی عالم امریاش دارد این را میگوید؟ خیلی سخت است. آنهم که ما باهاش مواجهیم، پیغمبر میخوابد، پیغمبر گرسنه میشود، پیغمبر حتی یک وقتهایی به حسب ظاهر مثلاً ممکن است فراموش کند. حسب ظاهر در بین انبیا، حضرت موسی پا شده رفته. کلاً محل قرار به این بوده که آقا، جایی که ماهی پرید توی آبین. همه راه پیاده پا شده رفته همانجا ماهی پریده. نه، موسی فراموش کرده. بعد تازه رفتند، چقدر پیاده رفتند. وقت شام شده، میگوید: «این ماهی را بیار بخوریم غذا». «راستی پرید توی آبها». «تو کلیماللهی. بعد به تو گفتند استادت با فلان جا مثلاً محل قرار تو یک ماهی را که وقتی میپرد توی آب، خبر نداری؟ بعد خبر نداری که این آقا توی عالم ملکوت و باطنین و استاد مثلاً».
خیلی عجیب استها. ببین روی آیات وقتی آدم تحمل میکند، یعنی در فتنه سر شوخی را خود خدا وا کرده. در فتنه را. یک وقت است یکی ما گاهی از اهل علم و عرفا و اینها توقع این قضایا را نداریم. یعنی هرچی طرف میگوید باید یک جنبه ملکوتی و قدسی، یک چیزی دارد. مثلاً شما از آقای بهجت توقع نداری یک چیزی همینجوری بگوید، هیچ حسابی نداشته باشد. این تکتک جملاتش یک حسابی دارد. اینهم که اینجا یادش رفته، اشتباه رفته، یک چیزی توش بوده که رفته کوچه بعدی اینکه مثلاً خشکشویی را با لبنیاتی اشتباه گرفته. حضرت موسی یک کاری کرده. برای این ۵۰ کیلومتر میرفتی. کسی از یکی یادمان رفت. «فَمَا أَنْسَانِیهِ إِلَّا الشَّیْطَانُ». «فقط شیطان باعث شد یادم برود». آنجا هم که خودش مشت را زد، فرمود: «هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ». تو اگر قرار باشد شیطان روی تو اثر داشته باشد. از این اثر داشتن شیطان معنا دارد برای مخلصان. یعنی به آن زوایای هدایتیشان اثر ندارد. توی این ابعاد مادی عرفی و اینها بالاخره شیطان که بتواند به اینها آسیب بزند توی رابطهشان با خدا، این نیست که آنها را دچار ضلالت و انحراف و معصیت و غفلت و نسیان و اینها کند. نه، ابداً. برای مخلصین راه ندارد. قرآن هم رسماً در مورد حضرت موسی «کَانَ مُخْلَصًا» فرمود. موسی جزو مخلصین است. شیطان به مخلصین راه ندارد. در عین حال شیطان میتواند یک داستانهای پلنهایی برایشان بچیند برای آسیب زدن. کما اینکه برای حضرت ایوب هم این کار را: «مَسَّنِیَ الشَّیْطَانُ بِنُصْبٍ وَ عَذَابٍ». شیطان اینجوری من را گرفتار کرد.
خب، غرضم چی بود توی این مقدمه؟ اینکه وقتی ما با این ابعاد مواجه میشویم، ما با این پیغمبر مواجه میشویم، ما هم به تردید میافتیم. کلام کدامشان را باید چطور حسابکتاب کنم؟ اینی که الان گفت و بگذارم روی حساب مثلاً فلان میوه را بخورید، بزنم روی حساب اطلاعات ملکوتی، یا بگذارم به حساب اینکه این هم یکی از ماهاست و بالاخره یک بار این میوه را خورده و خوشش آمده و اینها دارد سفارش میکند؟ سخت میشود، ابهام درش ایجاد میشود. خصوصاً حالا توی ابعاد سیاسی و نظامی و فرماندهی و مدیریتی پیغمبر. این دیگر تبدیل به یک فتنه بزرگ است. یک بار هم شما گفتید بریم آنجا آرایش نظامی بگیریم، یک خبر دروغ بود. نکند بازم اینجوری؟ اینجا جای عقلا یکهو سبز میشود که: «نه بابا، نرید! من رفتم اطلاعات بررسی کردم». دوباره داستان آن فلانی میشود که آمد گفت: «آنها میخواهند با ما بجنگند». همه را ملت سوار اتوبوس میشدند، ننههایشان پای اتوبوس گریه میکردند. اینها رفتیم دیدیم همهاش چاخان است. «فلان، نه بابا، راه نیفتید! الکی خودتان را سرکار نگذارید. نه بابا، اینجا نزنیدها! نه بابا، الان میخواهم فلانجا دارد مذاکره تمام میشود. آنجا قرار شده اینطور کنند، آنجا قرار شده تحریم فلانجا را بردارند». این بنده خدا خبر ندارد یک چیزی دارد میگوید.
یک حرف فلانی بزند و یکجایی هم توی یک قضیهای یک چیزی پیغمبر بگوید، به دلایلی آنچنانی که پیغمبر گفته، ولی نشود. حالا یا مردم کوتاهی کردند، یا باز هم از باب فتنه الهی آنچنانی که توقع میرفته نشد. هیچی دیگر. اصلاً کامل «مطلوب الحیث». «بابا، جنگ فلان هم گفت. ببین، فلان آرایش، گوش ندیدها! خودتان را بدبخت میکنید». بعد اینجا این حرفها یکهو جا پیدا میکند دیگر. مردم میگویند: «آقا، این راست میگوید». بعد یک تفکیکی بین خدا و پیغمبر اینجا شکل میگیرد که: «ما اگر حرف خداست، کامل پذیراییم، گوش میدهیم. ولی اگر حرف خودت است، نه، بحث داریم روی آن». و جالب این است که اینجور وقتها خدا آیه هم نازل نمیکند که کار را تمام کند. «میگویم که پیغمبر میگوید». حالا بماند که یک وقتهایی سوره محکمه هم هست، جایی برای حرف پیغمبر هم نمیماند. «آقا، من دارم میگویم برو بجنگ. «نظر المحشی علیه من الموت»».
خوب، پس توی این ایمان به خدا و ایمان پیغمبر به پیغمبر، یک تفکیکی خیلی لطیف و ریز و اینها صورت میگیرد. منافقین اینجا جولان میدهند. توی آن حدفاصل بین دستور خدا و دستور پیغمبر، کاملاً خودشان را متعبد و مطیع و فرمانبردار نسبت به دستور خدا و نسبت به امر پیغمبر هم معرفی میکنند. چون آن هم یک شخصیتی با تحلیل و اطلاعات و تجربه خودش دارد نظر میدهد. «تحلیل داریم، ما هم اطلاعات داریم، ما هم تجربه داریم. ۵۰ نفر را فرستادیم رفتند تحقیق کردند، ما هم این قضیه را مطالعه کردیم». اینجا فتنهای میشود و منافقین میداندار میشوند.
خوب، حالا از اینجا به البته الان اینجا باز نکاتی را میفرمایند که این دو تا ایمان دقیقاً چیست و تفاوتش چیست. کجاها چه شکلی از همدیگر تفکیک میشود که ذیل این آیات ۱۵ المیزان انشاءالله دوستان اگر خواستند مطالعه بفرمایند. پاسخش به این است که پیغمبر، حتی آن وقتی که بهعنوان یک بشر عادی با همین مسائل عرفی رفتار میکند، آن هم عین حق است. و هیچ وقت پیغمبر، همان رفتارهایی که به حسب ظاهر با اطلاعات از این ور و آنور و تحلیل شخصی و تجربه و فلان و اینها پیدا میکند، هیچ وقت کلام او، تصمیم او، نظر او، نگاه او، تحلیل او، چیزی غیر از حق نخواهد بود. چون او وجوداً تماماً حق است، تماماً نور است. آفرین، باریکالله. لذا باید و «یسلموا تسلیماً».
رفتارهای اعمالی که یادم آمد که مطلبی که جا مانده بود، توی رفتار حضرت موسی با حضرت خضر دقیقاً همین دیده میشود. کاملاً تحلیلهای حضرت موسی بشری است، ولی به حق است. یعنی بر اساس اطلاعات درست نسبت به دین، شریعت، دستور خدا، یک تحلیلی دارد انجام میدهد که توی همان زاویه او، با آن نگاه او، به آن افق فکر او درست است. ولی با افق بالاتر حضرت خضر، یک جنبه دیگری از حق توی این رفتار نهفته است. دارد میگوید: «کشتی را برای چی سوراخ میکنی؟» کاملاً اعتراضش به حق است. خوب حضرت موسی دارد چی را نگاه میکند؟ به اینکه یک بابایی نشستند اینها توی کشتی، تق تق دارد میزند. «عمویی مُردی، دارد کشیده سوراخ میکند». مکلف. لذا او نمیگوید که تو اصلاً بخشی از اشتباه کردن و این حرفها نیست در حضرت موسی، در عرض کنم نافرمانی و اینها نیست. بحث این است که تمام حرف خضر هم این بود که: «آقا، سؤال نکن». حتی: «عَهِدْتُکَ مِنْ ذِکْرِ». «خودم توضیح میدهم. سؤال نکن». اینجا هم با جنبه بشری حضرت موسی. یعنی این عجله است دیگر. عجله هم مال آن بعد بشری و مادی حضرت موسی است.
خیلی نکته داردها. بههرحال انبیا و اولیا بشرند. مثل ما دارند زندگی میکنند، ولی آن رابطه با خدای متعال قطع نمیشود. هیچ وقت به ابهام توی آن مسیر نمیافتد، به انحراف توی آن مسیر نمیافتد، از مدار حق هیچ وقت خارج نمیشود. ولی حق هم مراتب دارد بسیار زیادی. آفرین، همین. یعنی خدا بههرحال شرایط را طوری قرار میدهد که آدم توی این ابهام میافتد. بعد آنجا ایمان دقیقاً خودش را نشان میدهد که مثل تو خیلی باورت نشده که این پیغمبر خداست. اصلاً بحث سوره مبارکه نجم همین بود دیگر. حالا انشاءالله این به یکجایی برسد، سوره نجم را انشاءالله یک مروری خواهیم کرد. آنجا همین داستان است. به ستاره خدا قسم میخورد و بعد میفرماید که: «پیغمبر از سر هوا حرفی نمیزند». مطلب همین است. یعنی خدایی که وقتی ستاره را موظف کرده به راهنمای بشر برای اینکه جهتها را توی شب پیدا کند، کاری نمیکند که ستاره شما را منحرف کند.
بله، ممکن است حالا یک شبی شب مهتاب است، یک شبی شب چهمیدانم ابری است، فلان است. یک وقتی ستاره در ابهام است، یک وقتی روشنتر است. اینها هست، ولی هیچ وقت پیش نمیآید که ستاره سر جای خودش نباشد، به یک جای دیگری به اشتباه بخواهد شما را حواله بدهد، رهنمون بشود. نکته این است. یک وقتی شرایط فتنهانگیزی غبارآلودی طوری است که یک پیغمبر سکوت میکند. مثل حضرت هارون. اینجا مصلحت میبیند که موضع نگیرد. یا خود پیغمبر اکرم ما توی بعضی قضایا، توی بعضی فتنهها، همین داستان حدیث کتف و قلم. وقتی که اینطور برخورد میکنند، آنهم سکوت میکند، ولی رفتار دیگری نمیکند که ما را به انحراف بیندازد.
این حالا نکتهای که نسبت به این برنامه تلویزیونی هم داشتیم، همین بود دیگر. حالا یک کسی یک غلطی کرده، یک حرف مفتی مثلاً یک حرف اشتباهی زده، توهین کرده به مقدسات اهل سنت. خوب، حالا شما میخواهی دلجویی کنی، یکی را برمیداری میآوری کلاً زیر آب تمام اعتقاداتت را میزند. خب، این که عین خریت است که صدیق باشد. یعنی فاطمه زهرا معاذالله کذابه؟ تو برای اینکه دل چهار نفر اهل سنت را به دست بیاوری، داری دل فاطمه زهرا را آتش میزنی؟ آن چه منطقی است؟ چه دلجوییای؟! تو سر دلجوییات بخورد!
داستان این است: یکجایی پیغمبر سر یک مصلحتی، حالا میخواهد از یکی دلجویی کند، حالا میخواهد به یکی تلطف نشان بدهد، این دیگر یک کاری نمیکند که همه حق و باطل را گم کنند. بله، بله. فاطمیه. روضهها چیست؟ «آقا، خبری نیست. به ما بگین». «پشت پرده». میگفتش که شنیدین قضیه معروف است. گفت: «شیخ عبدالکریم حائری ایشان بیمار بود. ماه رمضون بود، روزه نتونست». یک خادمی هم تمشیت امور میکرد برای آقا. پشت پرده نشسته بود. برای اینکه کسی آبگوشت میخورد سر ظهر ماه رمضون، داشت ناهار میخورد. یه نگاهی این ور آن آبگوشت سر ظهر مرجع تقلید برگشت، کدهای پشت پرده. «خبری نیست، الکی روزه دوست دارم بخورم». داستان این است.
یعنی گاهی به یک حدی میرسد این ابعاد بشری که رسماً حق و باطل میخواهد گم بشود. داستان انبیا به اینجا نمیرسد. یکجوری میشود که شما توی ابهامی قرار میگیری که: «چرا پس نگفت؟ چرا نزد؟ چرا نکشت؟» «فإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِدَاءً». اگر خواست منت میگذارد، اگر خواست فدیه میگیرد. این از شئون پیغمبر است که اسیری که گرفتید را توی موقعیت خاصی که قرآن تفسیر ترسیم میکند، توی فلان موقعیت اگر خواست با منت آزاد میکند، اگر خواست میدهد، مبادله میکند، یک تعداد میگیرد. خب، این دقیقاً از آن نقاط فتنه است. یعنی شما وقتی تاریخ را میخوانید، میبینید دقیقاً اینجور جاهاست. سر تقسیم غنائم، یکهو به یکی که اصلاً خیلی کم کار کرده، یک پول زیادی میدهند؛ به یکی خیلی کار کرده، یک پول کمی. یکهو یک کسی که رأس مجرمین است، نمیکشند؛ یک آدم معمولی که پادو بوده، حکم اعدامش میدهند. بعد تازه توی آن مجرمی که رأس مجرمی بودن، آنی که دیگر از همه اینها کثیفتر بوده، یا ابوسفیان و چهمیدانم معاویه. پیغمبر با منت: «بابا، این را که اصلاً باید اعدام کنی! حالا اعدام نمیکنی! باید هر یک دانه را ۱۰ هزار تا نکنه! خوردهبردهای، رفاقتی رابطه فکوفامیلی هم با همدیگر دربیان! مثلاً خواستگار دختر این یکی هم بوده! اینهم مثلاً پیش آن یکی بدهی دارد!».
فتنه وقتی قرار بگیریم دیدی: «پیغمبر ابوسفیان را آزاد کرد؟ آره؟ چرا؟» میگویند که: «پیغمبر داداشش وام گرفته بود از اینها. آنهم گفته که اگر آزاد نکنی آنجا بدهی کنم همهتان اجرا و اینها». اینجوری است. «آره، از بانک مرکزی وام میخواستم. میزنند». پیغمبر بودیم توی تاکسیهای شتری و اینها. چه تحلیلها که نمیکردیم نسبت به پیغمبر فردای آزادسازی ابوسفیان و اینها! آهنگ یکهو وسط جنگ آمده، اینها را دستگیر کردند با فتح مکه و فلان و اینها. «باید اعدامش کنه. میگه: «برید، آزاد!»». «بابا، لااقل ۵ تا آدم در قبال این میگرفتید. مثلاً فلانجا فلان معاهدهای میبستید». اینهاش هست، ولی این نیستش که دیگر شما کامل برایت گم بشود که کی حق بود، کی باطل بود، اصلاً داستان چی بود. اینکه دیگر اصلاً نفهمی اصلاً ما با آمریکا از اول خوب بودیم؟ بد بودیم؟ داداشی بودیم؟ رفیق بودیم؟ چی بودیم؟ مثلاً رهبری الان توی این قضایا، مخصوصاً این سال اخیر، خیلی سؤال عجیبغریبی بود دیگر. یکهو مثلاً رهبری با عربستان یک برخورد نرم لطیفی میکنند و بعد دو هفته بعد از اینکه گفتند غیرهوشمندانه و غیر چی و فلان و اینها، یک چیزی هم برای مذاکره میدهند و بعد تازه آنهم که داد و بیداد کرده به خاطر حرف رهبری که روی زمین نماند، میفهمند که بدبینی افراطی هم نداشته. «آقا، آخه چرا؟ برای چی؟» اینها ابهام است، محل فتنه است. یعنی ماها داریم محک فتنه. برای ما هم هست دیگر. فقط که قرار نیست بدبختهای عمر ضد انقلاب همهاش هرچی فتنه مال آنها باشد. ما هم فتنه داریم. توی ابهام میمانی، ولی اصل قضیه که گم نمیشود که آقا نکنه ما با عربستان داداشی شدیم، کلاً داستانمان همهچیز سرکاری بود، و جمهوری اسلامی همهمان را ما چیچی نظام بودیم و این حرفها. داستان با آمریکا فلان بوده و اینها. نه، قضیه معلوم است.
دعوای ما با آمریکا سر قضیه برجام، رهبری سکوت کرد. ۵۰ روز سخنرانی رهبری تعطیل شد. ۵۰ روز رهبری نه دیداری داشتند، نه نامهای، نه واکنشی. هیچ. ۵۰ روز سکوت مطلق بعد از تصویب برجام. از دی ماه ۹۳، ۹۳ یا ۹۴؟ ۹۴. ۹۴ یا ۹۳ میشود یادم نمیآید. عرض کنم خدمتتان که بعد آمدند رهبری توی دیدار با مداحان بود. آنجور که یادم میآید، میلاد حضرت زهرا بود. یکهو یک نطق خیلی صریحی که پیام تبریک میگویند و فلان و این. شرایط یکطوری که فکر میکنم: «آقا، رهبری هم با اینهاست و کوتاه آمد و فلان و اینها». خود رهبری دامن نمیزند به این ابهامها. به این معنا که کامل آنی هم که یک تحلیل به حق و یک اطلاعات درستی دارد، مجبور بشود که انکار کند اطلاعات درستش را. این نکته خیلی مهم است. توی همان خط، اطلاعات درستت، همان که تا به حال گفته شده بود، داشته باش. دانشجوها همان موقع پرسیدند که: «آقا، فردای تصویب برجام چکار کنیم؟» توی همان ایام: «برجام فرداش هم به مبارزه با استکبار ادامه». یعنی اینکه من دارم اینجا کوتاه میآیم، سکوت میکنم، هیچی نمیگویم، امضا میکنم، تأیید میکنم، فلان و اینها، «مذاکرهکننده شجاع است، فلان است، اله بله». این معنایش این نیستش که تو اطلاعاتی که قبلاً از من داشتی، بهعنوان محکمات من، زدم زیر همه اینها. آنها را کلاً انکار کن، بگذار کنار. همهاش همان است، خط همان است. بههرحال تاکتیکها عوض میشود. یک وقتی من یک شرایطی.
این داستان دهانلقی و اعتراض بیخود و اینها هم همینهاست. اعتراض بیخود یعنی اینکه یکجوری با ولی امر، با امام برخورد کنید که او را متهم کنی به اینکه از آن اصول اولیه برگشته. این میشود اعتراض بیخود، این میشود تحلیل غلط. یکهو یک تصمیمی دارد، اینی که اینجا توی این نقطه ابهام قرار داده، پشت پرده یک طرحی دارد. چقدر تحلیلهای غُزن قورتکی مفت و مجانی این ایام صورت گرفت. در مورد این «ده دقیقه» مثلاً. فلانی آمده توی فلان مصاحبه گفته: «آقای عراقچی به خود من گفته که شما به ما فشار بیاورید، من امتیاز بیشتر ببرم توی مذاکره». این همین دهانلقی است که رهبری معنای اعتراض بیخود نمیداند چیست. البته بعضی حرفهایی هم که بههرحال ما میبینیم، مصداق همینها هست، ولی اصل قضیه او توی این ابهام که قرار داده، یک محکماتی هم پشت داستان دارد پیگیری میکند.
تویی که اهل دینی، تو که من را میشناسی، تو باید بدانی که من از آن محکمات کوتاه نمیآیم. من هم یک تویی رفتار نمیکنم که آن محکم تبدیل متشابه بشود. رفتار متشابهاتی دارد، ولی محکمات سر جای خودش است. این نکته چون حاج آقا پرسیدند، پاسخ به نظرم پاسخ لازمی هم بود که باید مطرح میشد. هیچ وقت محکمات دست نمیخورد، محکمات سر جای خودش. ولی من دارم یکجوری توی ابهام حرکت میدهم که دشمنم جور دیگری تلقی بکند. بتوانم سر وقتش یک ضربهای بهش بزنم. خب، من وقتی توی ابهام قرار دادم، دوست هم به تردید میافتد. طبیعی است، او هم دچار فتنه میشود. ولی دوست نباید به تردید بیفتد. چرا؟ چون که محکمات من را میداند. من هم که خلاف محکماتم چیزی نگفتم.
توی روایت ما دارد، فرمود: «ما رجل فقیه». از آن روایت مُحشر درجه یک ماست. «فقیه نمیدانیم حتی الهن علیه القول». همچین تعبیری. حالا همچین مضمونی. فرمود: «کسی را ما فقیه میدانیم که حرف اشتباه بهش بگوییم: «الهنه ملحونه»». چون جلوتر هم «فی لحن القول» را داریم. آیه ۳۰. کلمه لحن. دعای ملحون شنیدید میگویند ملحون؟ یعنی دعای اشتباه. مثلاً روایت داریم که: «آقا، کسی دعا میخواند الفاظش را اشتباه بگوید، مثلاً این آسیب اصل دعا را نمیزند. وقتی آن قلباً توجه به این دارد، حالا الفاظ اعراب را بالا پایین میکند». مثلاً دعای ملحون یا صیغه ملحونه. مثلاً اگر الفاظ که مثلاً بعضی قائلند که آسیب میزند، اگر مثلاً کسی صیغه نکاح میخواند، الفاظ را باید با دقت بگوید. بعد مخارج حروف را رعایت بکند. بالا پایین بشود، ضمیرها عوض بشود، آسیب ایجاد میکند. این میشود لحن.
فرمود: «ما کسی را فقیه میدانیم که کلام ملحون بهش میدهیم. کامل یک چیز دیگر بهش میگوییم. او میفهمد. معصوم میشنود، میفهمد، منظورش این نیست». خیلی حرف استها. فرمود: «این را ما بهش میگوییم فقیه». چقدر بین فقیه «میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است». ما الفاظ این را به آن بچسباند، از این برداشت میکنیم. نه، فقیه آن است که از خود معصوم دارد میشنود فلان حرف را، میفهمی منظورش آن برداشت نیست. آنی که بخواهد محکمات را بزند نیست. آنی که بدیهیات و بینات سابق را درش تشکیک بکند نیست. نکته معلوم است، آقایان علما و بزرگان. این میشود فقیه. فقیه آنی است که کلام ملحون را از خود من میشنود. «بابا امام صادق، بابا خودت شنیدی، خود حضرت به شما فرمودند». خود حضرت هم توی دلش خوشحال میشود که بهش گفتم ولی حمل بر این نکرد. آفرین، این را میگویم فقیه. فهمید منظورم چیست. گفتم: «نه آقا، هرکی فلانجا رفته، خط مقدم، برگردن». تمام. یعنی آقا فلان با آمریکا، میفهمید که میگوید برگردن یعنی چی؟ حالا نه دقیق بفهمم یعنی چیها. یعنی نمیدانم دقیقاً امام دنبال چه تاکتیکی است، چی میخواهد بزند، ولی میدانم معنایش این نیست که جدال ما با طاغوت تمام شد. دیگر ما با طاغوت سر سازگاری پیدا کردیم. دیگر این دوگانه «عبودیت الله و عبودیت طاغوت» که اینقدر سفت میگفتیم تمام شد.
دیگر «الله طا بَیْنَ» رفیقم ایران و عربستان، شیعه و وهابی. اینها اصلاً این حرفها را نداریمها. در این نظام داشتیم. اینها اصلاً وقتی قرائت وحدت اسلامی میخواستند مطرح کنند، همین را علم میکردند که: «اصلاً چه اهمیتی دارد خلیفه اول کی بوده؟» اینها اینها شیادی است. اینها موجسواری است که حالا یک دری باز شد برای اینکه ما یک ارتباطی. اینکه معنایش این نیستش که آقا خلیفه اول کی بود، کی نبود، اصلاً اهمیتی ندارد. اینها همه با هم فامیل بودند، همه رفیق بودند. «خود امام صادق، منم بچه فلانم». این حرفها چیست؟ منطق مشخص است. تا ابد لعنت به قاتلین فاطمه زهرا. تا ابد لعنت به آنهایی که حقش را غصب کردند. تا ابد لعنت به آنهایی که حرفش را تصدیق نکردند. آنی که تصدیق نکرده فاطمه زهرا را، یک پشیز ارزش ندارد. ما بهش بگوییم صدیق، او کذاب ازل و ابد است. ولی کسی حق ندارد این مسئله را یکطوری لخت و پوستکنده مطرح بکند که احساساتی تحریک بشود، عواطف یکطوری به جوش بیاید که ما انرژیمان و هزینههایمان بهجای اینکه توی درگیری با دشمن بزرگتر اساسیمان مصرف بشود، توی این زد و خوردهایمان بخواهد هزینه این قضیه بشود. این حالا این نقطه ابهام را یکدری میکنم برای از آنور بتازیم اصل داستان را ببریم زیر سؤال. اینها نکته اصلی قضیه هستند.
هیچ وقت پیغمبر دنده نمیدهد به این داستان که حالا یک ابهامی که افتاده، ما هم یکطوری تا کنیم، اصلاً معلوم نشود ابوسفیان پیغمبر، ابوجَهْل، ابولهب، علی بر حق است، معاویه بر حق است. آخه همچین تعبیری هم در مورد معاویه فرموده. حالا تعبیر مثلاً آب آورده ازش تشکر کردند. مثلاً «آقا، آب آوردن، تشکر کردن» که نمیشود مثلاً: «آسمان بر راستگوتر از تو سایه نینداخته». ابوذر فرموده. این اتفاقاً دارد نماد میدهد به ابوذر که بعداً توی درگیریهایی که پیش میآید با فلانی، با فلانی، حواست باشد این صادق است. خب، اگر این صادق است، پس چرا اجازه دارد که او بیاید دخترتان را بگیرد؟ آنهم که داماد پیغمبر بود. خلیفه سوم. شما دختر به آن آقا میدهی، بعد میگویی که توی دعوای اینها این صادق است؟ این را باور کنیم؟ آن را باور کنیم؟ بله، من دختر دادم، ولی دختر دادن مگر دلالت بر این دارد که این بهشتی بر حق جایگاه خلافت دارد؟ چه ربطی دارد؟ این همه آدم، این همه آدم دختر میدهند، دختر میگیرند. بله، فلان از فلانی هم دختر گرفتم. خوب مصالحی بوده. این برای شما ابهام ایجاد میکند که اگر اینها فلان بودند، چرا پیغمبر از اینها دختر گرفت؟ نکته است دیگر. نقطه ابهام است. ابهام توی چی ایجاد میکند؟ ابهام توی محکمات ایجاد میکند. این پس به این قضیه باید توجه کرد. برگردیم به آیات خودمان.
در حال بارگذاری نظرات...