* تبیین دوگانه "تدبر در قرآن" و "دلهای قفلشده" در آیات ۲۴ و ۲۵ سوره محمد [01:00]
* توصیف ویژگیهای قرآن و اهمیت تفکر و تدبر برای فهم لایههای باطنی آن [13:05]
* تشریح فلسفه "وحدت وجود" و خطای بزرگ انسان در اصالت دادن به ماهیت ها به جای دیدن وحدت در هستی [22:10]
* نگاه قرآن در باره وحدت وجود و تجلی حقیقت در هستی، و تفاوت نگاه فلسفی و علمی به مراتب وجود [29:37]
* بررسی شخصیت ذوالقرنین در قرآن و تاکید بر منشأ تمکن او در زمین از ولایت الهی [35:32]
* علم واقعی در اتصال به حقیقت است. علم به این حقیقت که اراده الهی منشا تمام صفات و نیازهاست [49:47]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد
(اللهم صل علی محمد و آل محمد)
و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
مرور سوره مبارکه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم):
رسیدیم به آیات ۲۴ و ۲۵: «افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها». در ادامه دوگانگیهایی که خدای متعال در این سوره فرموده، به یک دوگانه جدیدی میرسیم: دوگانه تدبر قرآن و قفل دل. دو گروهند: یک گروه اهل تدبر در قرآن، یک گروه هم دلهایشان قفل دارد. قفل هم جمع آورده: "اقفالها"، قفلها. چند قفل.
مرکز فهم انسان در نگاه قرآن:
انسان، فهمش، باورش، اساساً ادراک انسان بهواسطه دل انجام میشود و دل هم شنوایی دارد، هم بینایی دارد و اوصافی برای دل هست که بحث بسیار مفصل و مبسوطی است؛ احوال دل، خصوصاً با تعریفی که قرآن دارد. بعضی وقتها هم دل قفل میشود. بعضی وقتها طبع میشود، مهر و موم میشود: «ختم الله علی قلوبهم». گاهی دل "ختم" میشود. "طبع" حالتی است که تومارش در هم پیچیده میشود؛ "ختم" آن حالتی است که مهر به آن میخورد. خاتم، انگشتر مهر بوده، یعنی انگشتر هرکس این شکلی بوده که معرف او بوده. آخر نامهها مهر میزدند، واسه همین به انگشتر میگفتند خاتم. ختم میکرده نامه را. این مهر را که میزدی، نامه تمام. دیگر هرچه که بوده نوشتیم، وضعیت این تغییری نخواهد کرد، همین است. نامه را تکمیلش کرد. «ختم الله علی قلوبهم» یعنی انسان به وضعیتی میرسد که خدای متعال آن حالتی که دل او دارد را به همان وضعیت در واقع مهر پایان میزند، یعنی این دیگر تغییر و تحولی در آن رخ نخواهد داد. این میشود وضع دلی که دچار ختم.
یکی دیگر از احوال دل، قساوت است: «قست قلوبکم». خود قساوت، باز دوباره غفلت؛ اینها همه احوالاتی است که برای دل در فرهنگ قرآن بیان شده. مجموعاً همه از یک وضعیت حکایت میکند: وضعیتی که انسان بیخبر از آنچه دارد در واقعیت هستی رخ میدهد، خبر ندارد، نمیفهمد، نمیداند، سر در نمیآورد. این میشود وضعیت دلی که دچار غفلت و قساوت و اینها شده. سیگنال میآید به سمت قلبش، دریافت نمیکند، گیرنده خراب است. رادیویی است، مثل تلویزیونی آنتن دارد. این امواج و این پرتوهایی که در فضا معلق است، همهاش در تماس با این آنتن، همهاش در تماس با این رادیو؛ ولی این رادیو هیچ دریافتی از این مثلاً فرض بفرمایید یک میلیون شبکه ماهوارهای، مثلاً کانال ماهوارهای داریم. هرکدام دارد یک چیزی نشان میدهد. یک راز بقا نشان میدهد، یکی کفش "شو" نشان میدهد، لباس "چو" لباس، یکی آشپزی، یکی فلان، مثلاً هزار تا کانال آشپزی. هرکدام جوری، از یک جایی. همه برای او در واقع فرستاده شده، ارسال شده؛ ولی این الان در گیرنده خودش هیچ دریافتی ندارد. مشکل از کجاست؟ مشکل از گیرنده است.
بله، حالا قدیم این شکلی بود، خیلی محسوستر بود. آنتن میبردند میچرخاندند، یکی هم وایمیستاد اون پایین داد میزد از تو کانال کولر: "گ...". مثلا بالایی میگفت: "یکم میچرخونم چپ." میگفت: "خوب شد!" این داد میزد: "نه!" مثلاً یک کانال دارد نشان میدهد برفک داریم. برفک خودش یک داستانی بود. دهههشتادیها خیلی از برفک و اینها سر در نمیآورند؛ ما دههشصتیها داستان برفک مال ماست. زندگی، خیلی خبر ندارند دهههشتادیها، نمیدانم زندگی چی بوده، چی شده؟ فیلم VHS را بنشینی نگاه کنی و چه میدانم LP ضبط کنی و SP ضبط کنی. وقتی طعم LP ضبط کردن روی فیلم را نچشیدی، چی از زندگی میدانی؟ بودی آن زمان؟ میدیدی که مثلاً در حکم این است که مثلاً انگار به بانک مرکزی تو... مثلاً چیز کردهای، غارت کردهای. مثلاً بانک مرکزی، یک فیلم LP ضبط کنیم روی فیلم آن زمان. آره، ما برفک داشتیم. آنتنهای آن دوره و اینها، یکهو همهچی خراب میشد. کلاغ نشسته روی آنتن. هرچه. وسط سریال. توییتر و اینها هم نبود، که تکرار هم نداشت که، هرچه بود همین الان بود. ضربالمثل زمان ما بود که اخبار را یکبار میگویند. الان اخبار را یک میلیون بار که میگویند تا یک میلیون سال هم موجود است، همه چی هست آنجا. یکم اگر گیرندهات تکان میخورد، از دست داده بودی اخبار و فیلم و فوتبال و همهچی پریده بود.
خیلی حساس بود، دوره حساسی به هر حال ما زندگی میکردیم. احوال دل هم این شکلی است. یکم که کوک نباشد و رو به سمت ماهواره... اونجا مثلاً به سمت ماهواره میگرفتند، الان هم همینطور است. یعنی دیش و چه میدانم، LNB و اینها که نصب میکنند برای دریافت شبکههای ماهوارهای، این هم جهت دارد. الان باز عوض شده. مثلاً باز مال ما دههشصتیهاست که ماهواره، مثلاً نصاب ماهواره خیلی شغل مهمی بود در دوران ما. میآمد، مثلاً ترکیه را میخواست بگیرد، ماهواره ترکیه! آن اوایل یک چیز قاچاق، تحفه اوایلم فقط این بود، ترکیه خوراک ماهواره داشتند. ماهواره فقط ترکیه را میگرفت، این مثلاً باید جهتش را به یک طرف میگرفت. بعدها مثلاً ماهواره عربی آمد؛ "عرب ست" میگویند. "چی چی" میگویند؟ اروپا آمد. هرکدامش. بعد مثلاً سه تا LNB باید میگذاشتند، بیشتر توضیح بدهم یا کفایت میکند؟ نصاب نبودم ولی با نصاب در ارتباط بودیم. بله، این مثلاً گاهی سه تا LNB میگذاشت روی یک دیش. هرکدام یک طرف، یکیش اروپا بود، یکی عرب بود، یکی اروپا بود. یکم اینها تکان میخورد، مثلاً بچهها فوتبال بازی میکردند، توپ میخورد به LNB. کار همه درآمده بود. بابایی یک فَصل میگفت: "همه رو از دم میزنه." بعد دوباره نصاب میآوردند، همه را از دم دونه به دونه هم باید روی جهت خودش نصب میکرد و کانالیابی میکرد و این داستانها. حالا اطلاعاتم یکم قدیمی است، مال بیست سال پیش است. الان نمیدانم نصاب را چهکار میکنند و مدل امروزیاش.
خیلی حساس بود، باید به سمت آن فرستنده... آنجا فرستنده این پس مهم است. یعنی یک فرستندهای است که این گیرنده باید رو به فرستنده داشته باشد تا از آنجا سیگنال را دریافت کنیم. یکم که از فرستنده منحرف میشود، دیگر دریافت نمیکند. قرآن از این انحراف تعبیر میکند به "زیق": «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب». "زیغ" با "ز" زنبور و "غ" غین. همین حالت انحراف، انحراف از چی؟ این حالتی که این گیرنده رو به فرستنده نیست. این دیگر سیگنال فرستنده را دریافت نمیکند. اینجا ممکن است سیگنالهای دیگری را دریافت بکند.
یادم هست شمال که میرفتیم مثلاً دهه ۷۰. بعد آن خانههای لب آب که خیلی نزدیک دریا بود، این آنتنهای قدیمی را که تنظیم میکردیم که تلویزیون را ببینیم، یکم آنتن را کج میکردیم، آن زمان معروف بود، میگفتند شوروی را پخش میکند! یعنی باید اینور باشد که داخلی بگیرد، آنوری میشد، امواج آنور را میگرفت! قشنگقشنگ تلویزیون، به زبان دیگر داشتند صحبت میکردند و قیافهها فرق میکرد. تلویزیون مثلاً سیاه و سفید. ولی معلوم بود که اینها از جنس ما نیستند. آره، مجلسی، آدم و مردی دارد با یک زبان دیگر صحبت میکند. آنجا تو شمال میدیدین، از جنس ایرانی، بچه، بچه دارد صحبت میکند. چرا رو به آنور شده بود؟ وقتی "زیغ" قلب آمد، این دیگر سیگنال از شیطان میگیرد. خیلی لطیف است، آیه بعد همین است دقیقاً: «الشیطان سّوّل لهم و املى». این دریافت سیگنال همین است.
سیگنالهای خدای متعال هم علیالدوام در حال انتشار است. خدا هر آنچه که لازم بوده، نمیدانم حالا با چه تعبیری باید بگوییم، فهم ناقصمان و زبان نارسامان. خدا، آقا هرچی حرف داشته، زده. در قالب چی؟ در قالب قرآن. و دارد میزند. تمام نشده. یعنی قرآن زنده است و قرآن ناطق است، دائم در حال "تکلم" است. همه حقایق را خدا در قالب این کلام تفصیل داده، بیان کرده، شرح داده. نمیدانم چه تعبیری باید به کار برد؟ «تبیان لکل شی». آن هم تازه "تبیان" آورده. صیغه مبالغه. نه "بیان"؛ چون "بیان" ممکن است یک وجه را بیان کند، یک وجه را نکند، مقداریاش را بیان کند، مقداریاش را بیان نکند. ولی وقتی "تبیان" شد، یعنی هرچه درمورد این بود، گفتم. "تبیان" یعنی مبالغه در بیان. مبالَغ هم وقتی گفته میشود، معنایش بحثهای لطیف است. نکات لطیفی. ببینید مثلاً صیغه تفضیل که به کار میرود، یک وقت قیاس یک کلمه است با یک کلمه دیگر، مثلاً میگویند: آقا فلانی از فلانی "اطول"، فلانی از فلانی "اقصر"، این از آنیکی بلندتر است، آن از اینیکی کوتاهتر. آن از این سنگینتر است، آن از آن سبکتر است و همینطور. خب، اینها قیاس بین دو تاست. یک وقت هم حذف متعلق میشود. آنجا وقتی که متعلق را نمیگوید، مثلاً: «حیات الدنیا» یا: «سنیسره للیسری، سنیسره للاعسار». یا مثلاً "زهرا"؛ کدام زهرا؟ اسم تفضیل: "کبرى"، "اکبر"، "اصغر"، "صغری". یک وقت گفته میشود: آقا مثلاً فلانی از فلانی "اکبر" است، خوب مشخص است. یک وقت گفته میشود: فلانی "اکبر"، "الله اکبر". خدا متعلق دیگر نمیآید. خدا از چی بزرگتر است؟ خدا "اکبر". خب، اینجا وقتی متعلق حذف میشود، اینها نکاتی است که باید در حوزه، از اول در صرف و نحو به ما میگفتند، نگفتند! نکات نابی است. اسم مبالغه و اسم تفضیل وقتی که معلوم نیست در قیاس با چی دارد گفته میشود، ترجمه ساده، به زبان ما که البته به مدد علوم عقلی این ترجمه فهمیده میشود، این است: در زبان ما مثلاً وقتی میخواهیم بگوییم آقا این دیگر کمال تنبلی، این دیگر ته تنبلی، این دیگر ته بزرگی، این ته عظمت است، یعنی کمال عظمت. یعنی آقا عظمت اگر به کاملترین نقطه خودش برسد، میشود این: «الله اکبر». در مقام مقایسه بین یک بزرگ و یک بزرگ دیگر نیست که بگویی خدا بزرگتر است. مثلاً میگوییم آقا این میز از این کتاب بزرگتر است، بعد مثلاً میگوییم که خب، آن سقف از میز بزرگتر است، بعد میگوییم خدا بزرگتر. خدا از سقف بزرگتر؟ نه، این اصلاً قیاس ندارد، اصلاً متعلق ندارد. «الله اکبر»! اصلاً در مقام مقایسه، کبریایی چیز دیگری نیست که تو بگویی از چی؟ گاهی طرف سؤال کرده، معصوم هم در حد فهمش جواب داده، فرمود: «الله اکبر من أن یوصف». قشنگ است، جواب است. یا: «اکبر من کل شی». «اکبر من کل شی». بالاخره برای امثال من خوب است دیگر! از چی؟ از همهچی. یکی حالا باز بهتر میفهمیده، حضرت فرموده: "بزرگتر از این است که بخواهند وصفش کنند." ولی فنیاش این است بابا، «الله اکبر» یعنی کمال کبریایی. یعنی آن نقطه منتها در کبریایی که اصلاً مقایسهای نمیشود کرد، کبریایی را آنجا با چیز دیگری...
خیلی از آیات قرآن این مدلی هست. مثلاً: «یُسرا للعسار» و اینها متعلق ندارد. کمال سادگی، کمال سختی و همینطور. حالا در اسم مبالغه هم گاهی این است. "زهرا" یعنی چی؟ یعنی درخشندهتر، درخشندهترینها. درخشندهترین مال وقتی است که شما درخشندهها را با همدیگر مقایسه کنید. ولی وقتی متعلق ندارد، با چیزی قیاس نمیشود. زهرا یعنی کمال درخشندگی، اوج درخشندگی، نهایت درخشندگی. «تبیان لکل شی» یعنی قرآن چیست؟ قرآن "تبیان" است. یعنی چی؟ یعنی دو تا چیز آن بیان کرده، دو تا این بیان کرده؟ قرآن بیانش از همه بیشتر است؟ قرآن خیلی بیان کرده؟ بیان کرده؟ آن چهار تا، قرآن خیلی بیان کرد؟ این این مبالغه اینجوری نیست که بیان قرآن با بقیه مقایسه شده باشد. "تبیان" یعنی همه بیان، یعنی آخر بیان، یعنی کمال بیان، طرح بیان، یعنی هرچه بوده گفتم.
کجایش گفته؟ خب، آدم سادهلوح میآید میگوید: فیزیک پلاسما کجای قرآن است؟ ورق میزنی، میگویی: فکر کنم «الذین یجتنبون الفواحش...» نه، «...ألا لله». فکر کنم اینجا آمده. «إِنَّ رَبَّکَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ». این ربط دارد به پلاسما و اینها. چون خدا هم آن هم "واسع" است. همینجور تو فیزیک پلاسما. نه، این این نیست که. انقدر ساده. مثلاً شما با یک ارتباط سطحی با الفاظ قرآن.
خود آن فیزیک پلاسما مگر هرکس در طبیعت گشت، بهمحض مواجهه با سطحیترین لایه طبیعت با سطحیترین لایه فیزیک پلاسما مگر مواجه میشود؟ کتاب تکوین با کتاب در واقع تدوین یا قرآن از جنس هم است. چطور آن را هرکس نمیفهمد؟ الان فیزیک پلاسما کجاست؟ تو فیزیک پلاسما به من نشان بده. دشواری به من نشان بده. بله، جلو چشم است. فیزیک پلاسما اینجوری است. هستهای کجاست؟ هرکس مگر میبیند هستهای را؟ هرکس مگر میفهمد هستهای را؟ همانطور که آنجا تدبر میخواهد، اینجا هم تدبر میخواهد. چه جور به هستهای رسید؟ هی پشتش را گرفت، رفت، رفت، رفت، رفت، رفت. دید آقا این این نیست، این مولکول است. رفت. مولکول نیست، اتم است. رفت. اتم خودش چی و چی و چی و سه تاست دیگر، ها؟ چیها بود؟ پروتون و نوترون و الکترون. بعد باز مثلاً آن چرخش مال آن است، مثلاً فلان است. بعد از آن چرخش میفهمی که آن مثلاً انرژی هستهای است. مثلاً کشف کرده چهشکلی آن را فعال میکند. اینها تدبر است دیگر. هی رفته عقبترش، تو لایههای عمیقتر، باطنیترش. چه اتفاقاً فراتر از این حس ظاهری من بود. من یک ابزاری میخواستم فراتر از این حسم. البته آخرش نسبت به یک چیزی دارم تحقیق میکنم که آخر تو عالم حس معنا میشود، ولی نه این حسی که من الان برایم بالفعل فعال است. با این چشم من دیده نمیشود. بالا بری، پایین بری، من آخر از توی اجزا و وسایل و اینها الکترون را نمیبینم. شما هم که میگویی دکتری، فیزیکدانی، هرچی هستی، از شما قبول میکنم. در حالی که فیزیک... بنده خدا! تو اصلاً چیزی جز الکترون نمیبینی. چی میگویی که من الکترون نمیبینم؟ میگوید: نه، من دوربین میبینم! میگوید: ببین، دوربین همهاش اتم است، همهاش الکترون است. عالم هم همین است. عالم همهاش حق است. یا خدا کجاست؟ میگوید: اصلاً تو جز خدا نمیبینی! بنده خدا چیزی جز فعل خدا و اسم خدا و صفات خدا، عالم را اینها پر کرده دیگر. اگر هست، اصلاً خود "هست" همان ترجمه "حق". حق یعنی هست. ولی ما چون به اینها "شیئیت" دادیم، به اینها اصالت دادیم، با اینها انس گرفتیم، بعد میگوییم که یعنی کتاب خدا است، «معاذالله»! خجالت بکشید. آقا این حرفها چیست؟ این "شر و ورها" را جمع کنیم. بعد دیگر بعضیها هم خیلی بیعقلترند البته. میآید میگوید: یعنی پشکل مثلاً؟ معاذالله. فلان است.
اول طلبگی باید... آقای تو یک جایی توضیح بدهم. شخصیتهای دینی احترامشان باید نگه داریم. یک کتابی دستم بود، فکر کنم "روح مجرد" دستم بود. شانزده سالم بود. یک جایی رفته بودم یک سؤالی بپرسم، دیگر حالا کجا بود اینها، کار نداشته باشیم. یک آقایی بود آنجا مسئولیتی داشت. گفت: "این چیست و اینها؟" گفتم: "آره، اینها هاشم حداد و اینها چیز میگویند." میگفت: "پشکلم خداست، معاذالله!" حالا ما بچه در عنفوان نوجوانی. بعد من ماندم هیچی جواب بدهم بنده خدا. چون که با کودک سر و کارت همزبان کودکی باید. خب، بعدها آمدیم داستان سیمرغ را مثلاً. داستان سیمرغ خیلی داستان قشنگی برای وحدت وجود است. سی تا مرغ بودند، رفتند. آن قضایای معروف فهمیدند که آقا آن سیمرغی که باید میرفتند میدیدنش، سی تا مرغ بودند که به هوای دیدن سیمرغ رفتند و اینها. بعد آخر به آن قله قاف که رسیدند، فهمیدند که همین این سیمرغ همان سیمرغ است. توجه نکرده بودند به اینکه... حالا این خودش داستان مفصلی است.
آیتالله جوادی آملی، آقای فرشچیان گفته بودند: شما که انقدر نقاشیات خوب است، شما که ماشاءالله انقدر هنرمندی و کارهای فارسی انجام دادی، این سیمرغ را هم بکش. حالا کشید، نکشید، چی شد؟ خیلی سال پیش، مثلاً شاید هفده هجده سال پیش فرموده بودند. داستان سیمرغ همین است. یعنی همین روح، همین حقیقت برای همین صورت، همین ظاهر. هیچ گسسته هم نیست، همین است. روح همین است. ما مثلاً فکر میکنیم خدا یک جای دیگر است. دیدم تلویزیون این برنامه شبها، دیشب خلبانها را آورده بودند. نمیدانم دیدید یا نه. شبکه نسیم، جناب خان و اینها. بعد یکی از این خلبانها دیدم که دارد میگوید مثلاً از خلبانی و گفتش که آره، درمورد چی سؤال پرسید؟ گفت: "ببین، اصلاً ما وقتی میرویم در آسمان، هم فیزیکی به خدا نزدیک میشویم، هم قلبی به خدا نزدیک میشویم." آنجا بود که پر به تن کتب اعتقادی نماند. یعنی در صدر اسلام هرکس درمورد توحید صحبت کرده بود، در قبر جیغ میزد، مویه میکشید، زیر میز قایم شده بودند جیغ میکشیدند. آسمان پرواز که میکند فیزیکی به خدا نزدیک میشود؟ خدا پشت آن ابرهای چهار کیلومتر آنورتر است؟ اگر بتواند یکم دیگر برود، اصلاً میرود تو خدا! از توهمات اصلاً عجیب و غریب. خدا روح حاکم بر تمام هستی. خدا حقیقت مورچه. از خدا حقیقت خدا، شیئیت به اینها بخشیده. خدا «بسیط الحقیقه کل الاشیاء».
اینی که میگویند فلسفه خوب است، برای همین است. فلسفه خیلی خوب است، خیلی لازم است. اصلاً فلسفه واجب است. ما در بحث «چرا باید فلسفه» اثبات شد آخر که فلسفه نه تنها حرام نیست، مکروه هم نیست، بهخودیخود که مستحب است، بعضی جاها واجب است. آنجا با ادله فقهی اثبات شد دیگر این قضیه که اصلاً واجب است. خب، یکیش همین جاهاست. آن وقت دیگر نمیگویی که اینها میگویند که پشکلم خداست. نه پشکل خداست، نه خدا پشکل است. پشکل وقتی میگویی، یعنی ماهیت. بسیط الحقیقه، «کل الاشیا و لیس بشییء منها». بسیط همه چیز است، هیچی هم نیست. هیچی یعنی ماهیت. یعنی هرجا حرف از ماهیت غیر از وجود، ماهیت هم در ذهن شما شکل گرفته، شما بستهبندیاش کردی، شما قید زدی، شما قالب زدی، شما عنوان دادی. ما در عالم جز وجود چیزی نداریم. حالا تو این وجود را برداشتی خودت در فضای ذهنی و ادراکی خودت اسمش را گذاشتی لپتاپ. بهواسطه اینکه تو بالاخره بهواسطه عالم حس با این ارتباط برقرار کردی، یک وجود مادی دارد که انعکاس پیدا کرده در ادراک حسی تو. ادراک حسی تو شده لپتاپ. لپتاپ یک چیز است، کیبورد یک چیز است، موس یک چیز است، این پد زیر موس یک چیز است و اینها از همدیگر منفکند، جدا جدا. این جدا، آن جدا. ولی چیزی که هست این است که اینها همه وجود است. هست. لپتاپ هست، میکروفون هست، دست هست، چشم هست. دست و چشم و گوش و لپتاپ و میکروفون پنج تا چیز متفاوت است؛ ولی هستی که بعدش میآوری یک چیز است. هستی هم با هسته. آن یک چیز دیگر است. وقتی میگویی لپتاپ هست، چشم هست، گوشت هست، پشکل هست. پشکل و چشم و گوش و ابرو و لپتاپ چند چیز متفاوتند، ولی هست این همان هست. آن یک هست بیشتر نیست. دو تا هست نداریم. یک هست است. هسته بر چند نوع. هسته مال یک داستان دیگر از کرمانیها میگویند، یک قضیه دیگری دارد. اینجا یک هست بیشتر نداریم. این همان هست است، یک هست، یک حق، یک وجود. این را میگویند وحدت وجود.
درست شد؟ اگر معدوم بشود که هیچی دیگر، معدوم مطلق. خب، بین هست و نیست هم که ما چیز دیگر نداریم. یا هست یا نیست دیگر. اگر نیست که هیچی. اگر هست هم غرضم این است که اینجا خدای متعال هستی را با همه ابعادش جلوه داده. یک حقیقت، یک هستی است و این هستی همهاش در قرآن تجلی پیدا کرده. تجلی پیدا کرده، نه یعنی فقط الفاظ است. همانطور که این هستی هم مراتب و ابعاد دارد، این قرآن هم مراتب و ابعاد دارد. همانطور که این هستی تدبر میخواهد که تو به لایههای عمیقترش برسی، این قرآن هم تدبر میخواهد که به لایههای عمیقترش برسی. همانطور که الکترون را هرکس نمیفهمد، کجای قرآن الکترون گفتن هم هرکس نمیفهمد. همانطور که اگر با روالش و با قاعدهاش و با ضابطهاش بروی اعماق اتم را بشکافی، الکترون را مییابی، اینجا هم مگر با ؟ بروی اعماق قرآن را بشکافی، این را مییابی.
البته اینجا یک تفاوتی هست که آنجا هرچه شما ریز میشوی، هی به سمت کثرات میروی. یعنی هرچه که تو ماده عمیقتر میشوی، به کثرت برمیگردد. یعنی از وحدت به کثرت. این سیر مادی این شکلی است. اینجا برعکس، هرچه قرآن را میشکافی، از کثرت به وحدت میرود. آنجا همه حقیقت یکجا است که خود خود حقیقت است، حق مطلق است. تفاوتش این است. وقتی به آن قله حقیقت رسیدی، همه حقایق آنجا است، از آنجا دارد نازل میشود. از سرچشمه دارد میآید پایین. فرض بفرمایید ما مثلاً لب یک جوبی نشستیم که مثلاً بر فرض، مثلاً از قله، از سرچشمه یک آبی آمده پایین. هر پنج متری که آمده پایین، این یک رنگی پیدا کرد. بعد در یک جوبی هم افتاده. آن قله اصلاً هیچ رنگی نبود. پنج متر که آمد پایین، شد آبی. بعد افتاد در یک جوبی، این جوب دیگر همینجور میرود پایین. این آب آبی. ده متر آمد پایین، اینور یک جوب دیگر قرمز. آن چهل متر که آنورتر. یعنی این چشمه همینجور که آمده، انشعاب پیدا کرده. بستر اصلی دارد، هی انشعابها از آن شکل گرفت و آن انشعاب هم هی انشعاب انشعاب انشعاب. هی آمده پایینتر. مثلاً یک جا گوگرد توش است، گوگرد دیده میشود، رنگ گوگرد میدهد. یک جا نمیدانم فسفر دیده میشود، یک جا منیزیم دیده میشود، یک جا فلان. هرچه پایینتر آمده، این هی متنوعتر شده. هرچه پایینتر هم برود، همینطور میشود. این تازه الان مثلاً اینجا که شما میبینی، این اگر برود صد متر پایینتر، صد مدل گوگرد میشود. صد تا چشمه دیگر از آن باز میشود، صد نوع دیگر میشود که آن چشمه مثلاً گوگرد فلان میشود، این گوگرد چی میشود، آن گوگرد چی میشود. آن یک خواص پیدا میکند، این یک خواص. و هرچه پایینتر هم برود، همینطور است.
درست است، علم مدرن، خصوصاً آن چیزی که غربی اسمش را گذاشتند علم ساینس، این مدلی است که هی میرود آن پایین پایینها را اکتشاف میکند که مثلاً من یک منیزیم جدید کشف کردم و هی دارد از آن سرچشمه دور میشود. انبیا نیامدند اینجور علمی ارائه بدهند. سنخ کار انبیا با این سبک علمی مدرن، جنسش متفاوت است. البته اینها بالاخره یک چیزهایی کشف میکنند. دو باب از علم قبل از ظهور امام زمان، اینها بالاخره کشف کردند. سنخ کار انبیا و شکوفایی علمی، البته این به پایان نظر دارد، به بالا و پایین هستی اشراف دارد، ولی بشر را نمیخواهد در آن پایینها مشغول کند. میگوید تو بیا برو سرچشمه، آنجا همهچی هست. در عین بیرنگی خودش همهچی آنجا بود دیگر. سر قله که بروی، همین گوگرد و منیزیم و آبی و سبز و بنفش و قرمز و فلان و اینها در آن بیرنگی خودش همه همانجا جمع است. تو آن را که داشته باشی، همه اینها را داری، همه خواصش را داری، همه آثارش را داری. انبیا ما را دعوت به ولایت میکنند دیگر، به اینکه به مقامی برسیم که بیپرده و بیواسطه متصل به حق تعالی بشویم، خلیفه او بشویم، مثل او بشویم. آن وقت به همه این چشمهها آدم تسلط دارد، بلکه «یُفَجِّرُونَها تَفْجِيرا». خودش اراده میکند، خودش اینها را میجوشاند. اصلاً در بهشت این مدلی است دیگر. با اراده او میجوشد. بعد این اراده میکند و منیزیم هست، آن گوگرد هست. این گوگردی هست که آن خاصیت منیزیم را داشته باشد، منیزیمی هست که خاصیت گوگرد را داشته باشد. تو اراده میکنی، برای اینکه تو سرچشمه ایستادهای دیگر. تو اراده میکنی که جوب آبیه که داشت میرفت قرمزه، بیاید برود در آبیه. آبی بیاید برود در قرمزه. گوگرد را آنوری ببرد. اصلاً یک انشعاب جدید شکل بگیرد. عوض شد. منیزیم گوگل شده! حاجی جدید کشف کردم. سبحانالله! تا دو ساعت پیش گوگل برایم منیزیم بود. این بدبخت خبر ندارد از آن بالا یکی دارد دستکاری میکند که رفته آنجا به آن مبدأ حقیقت متصل است.
انبیا و اولیا نیامدند ما را مشغول فلان فرمول چی چی بکنند که مثلاً تو باشی بدون فلان کار را انجام بدهی. لذا در قرآن هم که از آن شخصیتهای برجستهای که در عالم صنعت کنشگر بودند، وقتی یاد میکند، مثل ذوالقرنین، مثل حضرت داوود و بعضی شخصیتهای دیگر، نمیآید بگوید مثلاً اینها یک فرمولهای خاص عجیب غریب داشتند. ممکن است آن هم بوده ها، ولی مسئله این است شما همین خود ذوالقرنین را مطالعه کنید در سوره مبارکه کهف. این خودش محل مطالعه است دیگر. حالا که اسمش را هم آوردیم، یک اشارهای به آیهاش بکنیم. آخر سوره مبارکه کهف میفرماید که چقدر قشنگ است این قرآن: «و یَسألُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَیْكُم مِّنْهُ ذِكْرًا» (آیه ۸۳). "بگو: «به زودی برایتان ذکری از او تلاوت میکنم.»" خدا دارد ذوالقرنین را معرفی میکند و داستان ذوالقرنین. میفرماید: «انا مکنا له فی الارض و آتیناه من کل شیء سببا». این چیست؟ آن چیست؟ آن تکنولوژی چیست؟ این چیست؟ یعنی مثلاً ذوالقرنین فانتوم هم داشته؟ مثلاً ته سؤالش این است. مثلاً آیفون دستش چند بوده؟ پرو مکس ۱۶، ۱۸، ۲۰. خیلی برایم آیفون چند استفاده میکرده ذوالقرنین؟ مثلاً اگر آیفون ۲۰ بود، مثلاً از ۲۱ هم سر در میآورد؟ پرو مکس؟ ببین اصلاً جایی بود که پدرجدت، اپل و مپل و استیو جابز، از آن جایی که فکر و علم و اینها میتابد به ذهن استیو جابز و به کل مجموعهشان، از آنجا عالم را میدید. از آنجا به عالم مسلط بود. «آتیناه من کل شیء سببا». «مِن کُلِّ شَیْءٍ» شوخی ندارد. قرآن است. تعارف ندارد. اغراق هم نمیکند. ما از همه چیز بهش یک سببی دادیم. از بندگی میآید، از عبودیت، از ولایت به مبدأ حقیقت متصل است. جایی ایستاده با هستی ارتباط گرفته که خدا آنجا ارتباط دارد. خدا میگوید: «کُن فَیَکُونُ». وقتی تو آن نقطه قرار گرفتی، تو هم میگویی: «کُن فَیَکُونُ». از آنجا هستی را میشناسی. آنجا مقامی است که «تبیان کل شیء» است. آنجا همهچی معلوم است. زیر و زبرش. چرا؟ برای اینکه همه اینها جلوات فعل خداست. فعل خدا جلوه اسم و صفت خداست. تو وقتی بر قله ایستادهای میدانی اینجا چه اسمی در صحنه است؟ میدانی اینجا چه اسمی بر چه اسمی ولایت دارد؟ چه اسمی جلوتر است؟ قواعد حکومت این اسامی را میدانی؟ قواعد جوشش این اسامی را میدانی؟ بعضی از این اسامی مقابل میخواهد. مثلاً "غفار" توبه میخواهد. بعضی از اینها اسم فعل. بعضی اسم ذات است. اسم فعل مقابل میخواهد. اسم فعل گاهی هست، گاهی نیست. مقابل و قابل. مقابلش همان قابل است. قابلیت اگر باشد، این اسم هست، این فعل هست. اگر قابلیت نباشد، نیست. ولی وقتی اسم ذات شد، دیگر مقابل ندارد. خدا زنده است، چه حیه باشند، چه نباشند، زنده باشند، مرده باشند. ولی "رازق" مرزوق میخواهد. "خالق" مخلوق میخواهد. "غفار" مذنب میخواهد. عجیب و غریب است! پیغمبر که فهمش هم ساده نیست واقعاً. نه، این نفاق نیست ولی خطوات شیطان است.
اگر همان حال را نگه دارید، با ملائکه دست میدهید. تا اینجایش خب معلوم بود، خیلی خوشحال شدیم و اینها. یکهو پیغمبر وارد داستان مادر بمیرد از این تعبیر! پیغمبر از شدت تعجب حضرت فرمودند که: "خیال نکن حالا مثلاً تو احوالات اینجوری است و اینها. حالا من گفتم شیطانی و اینها. اگر شماها گناه نمیکردید، خدا موجوداتی را خلق میکرد که گناه کنند که غفاریتش را نشان بدهد." یکهو پیغمبر زد تو آن داستان که چون غفار علیالدوام است، باید یک چیزی باشد که غفاریت را نشان بدهد. خدا خلق میکرد که گناه کند! کلاً وارد این داستان مقوله نشدیم. ولی بحث این است که دائم در تجلی. بعد اینها مثلاً اینکه شما، نمیخواهم وارد بحثهای دقیقترش بشوم، خیلی بحث پیچیده و عمیقی است. اینها همهاش جلوات همین اسامی. این است که آقا فلان ماده روی فلان ماده اثر دارد، این روی آن مؤثر است، این از آن اثر میپذیرد. اسم و صفت است. این مثلاً مظهر تکثیر سیئات. مثلاً خیلی شورش بدهم و وارد بحث نمیخواهم بحثم را لوسش بکنم، مثلاً بر فرض ذهنی حد مثال، مثلاً فرض کنید مایع دستشویی، مثلاً این مثلاً آلودگیهای دستت را میشوید. این مظهر «مکفر السیئات» است. مثلاً آب، مثلاً مظهر حیات. کما اینکه گفتند: پرسید آقا آب چه طعمی دارد؟ همان طعم حیات را دارد. از امیرالمؤمنین. آب طعم آب چیست؟ طعم حیات. خب، یعنی چی طعم حیات؟ یعنی چی مزه زندگی چیست؟ زندگیم مگر مزه دارد؟ شور، تلخ، ترش؟ مزه جدیدی. مزه حیات چشیدن. بعد میفرماید: «کل نفس ذائقه الموت». هر جانی مرگ را ذوق میکند، نه ملاقات میکند، میبیند، لمس میکند، بو میکند، ذوق میکند. مرگ از جنس چشیدنیهاست. مرگ را میچشند. خب، بعد مرگ چیست که خودش چشیدنی است؟ سوپ؟ مثلاً آش؟ نمک، فلفل؟ ذهنمان بیشتر از این چشیدنیهای اینجا و عالم حس و اینها. این خودش عالم بالا است. آنجا هم چشید. اصلاً چشیدنیهای آنجا اصل بود که اینجا چشیدنی پیدا کرد؛ چون از بالا میآید پایین. وقتی رفتی آنجا میفهمی که بابا سرکار بودی تا به حال. به اینها میگفتی چشیدنی. آن را میگویند چشیدنی. آن را میگویند مزه. تا به حال به حلوا و فلفل و اینها میگفتی خوشمزه. الان میآیی میبینی که بابا حیات از همه اینها خوشمزهتر است. این هم مزه دارد. تا به حال مزه نمیفهمیدی. از حیات میرود بالاتر. آنجا وقتی میرود، بعد میبیند حیات. من میگفتم عه، اینجا زندگی، زندگی دنیا، زندگی آخرت، زندگی برزخ، فلان اینها. این هم بابا پایین بود. ما حیات نداریم، ما حیّ داریم. «هو الحی القیوم». یک قیوم است، یک "محِیْ" است. از حیات او همه چیز زنده است. تازه آنجا دیگر اصلاً به همه چیز و اینها هم دیگر حالا همه چیز دارد، ندارد.
این میشود صعود. این میشود علم. چهشکلی میشود این را رفت؟ قدم به قدم. اگر متصل با حق باشی، عروج پیدا میکنی. لایه به لایه برت میگرداند به عقب. کدام عقب؟ عقبی که لایه پشتی این امر ظاهری است که واقعیتش همان پشت است. عقبش یعنی پشتش. این است. یعنی اگر اینجا مثلاً ما دوربین داریم و این مثلاً نقشی را دارد میگیرد و اینها، تصویر داریم. این برمیگردد به چی؟ برمیگردد به مصور. مثلاً آخرش یک مصور بیشتر نیست. یک صورتگر بیشتر در عالم نیست: «مُصَوِّرُکُمْ فِی الْاَرْحَامِ کَیْفَ یَشاءُ». یک مصور در عالم است، یک تصویرگر در عالم. هرچه که بروی جلوتر، میبینی که آقا این، دیگر تا به حال به این اشتباه میگفتم. نه اینکه این نیست ها، خواب و خیال، عکسی بود، تصویری بود، یک نقشی بود، سایهای بود. همین تعبیر سایه خیلی قشنگ. اول آدم نگاه میکند میبیند مثل اینکه یکی در اتاق است. سلام و علیک میکنی و اینها، حرف میزنی و اینها. صبح میشود، آفتاب میزند. یکی این بغلت نشسته. حاج آقا! پس آن کی بود؟ روبه روی نور مهتابی از بیرون زده و پس کله من سایه افتاده بود آنجا روی دیوار شش. نشسته بودی هی نگاهش میکردی، به به و چه چه میکردی. سایه من بود. بعد صدا را از من میشنیدی. فکر میکردی سایه دارد باهات حرف میزند. حالا خودت را ببین. این همین داستان دقیقاً در این مراتب وجودی ماست. یعنی الان اینی که اینجا دارد با شما صحبت میکند، الان فکر میکنی مثلاً آن آقا که مثلاً این مقدار موهای سیاه، این مقدار سفید است. مثلاً چشمانش این مدلی است، دماغش آن مدلی است، صدایش این مدلی است، هیکلش، وزنش، قیافهاش، فلان اینها. ما با ایشان دیدار کردیم. عالم حس ما، ادراکات حسی ما هم همین را میگوید. ولی مثلاً مگر استخوان خشک و یک تکه مثلاً گوشت در دهان این مثلاً مگر خودش میچرخد؟ این اطلاعات کجا ذخیره شده؟ از کجا دارد میآید؟ بعد شما میگویی مثلاً من فلانی را خوشم میآید، بهخاطر چشم و قیافه و ابرو و اینهایش نیست ها. مثلاً از خلقیاتش خوشم میآید، مثلاً از اطلاعاتش خوشم میآید، مثلاً از محبتش خوشم میآید. با معرفت. ببخشید. با معرفتیاش کجاست؟ در کروموزومهایش است؟ در ژنش است؟ در مغزش است؟ در وسعتش است؟ در سلولهایش کجاست؟ وقتی میمیرد کجا میرود این با معرفتیه؟ بعد اگر این با معرفتیه همینها باشد که بالاخره این کروموزومها و فلان و اینها که از این گرفته میشود، بچه از یک آدم "لوتی" یک بچهای میآید هفت خط روزگار. آیات الهیه. این هم آیتالله هفت خط روزگار دارد میگوید.
اگر به این حرفها بود، این بچه لوتی باید "لوتیباز" با معرفت باشد. یک بچه بیمعرفتی از یک بابای با معرفت. یک بچه با معرفت از بابای بیمعرفت. بابای نمپسنمیده، بچه حاتم طایی. کم دیدی از اینجور آدمها؟ إلی ماشاءالله. خب، پس چی شد؟ مگر از همان ژنها و از همان سلولها و اینها نیامد شد این آدم. از همه بدنش گرفتند، دادند به این، پس آن ژن معرفت کجا رفت؟ ژن بیمعرفتی کو؟ آن ژن بیمعرفتی داد به بچه. ژن معرفت دارد. آن ژن بداخلاقی داد، این ژن خوشاخلاقی دارد. آنورترش یکی بوده که یک ژن اینجوری داشته از آنجا رسیده. فراتر از این است. این صفات کجاست؟ صفات در خود شماست. خود تو کیست؟ خودت کجاست؟ مخصوصاً در این تجربیات نزدیک به مرگ که دیگر خیلی محشر است. میگوید: "خودم نگاه میکردم بدنم را. بعد مثلاً بدن مثالیام را نگاه میکردم. بعد مجموعه اعمالم را هم نگاه میکردم. خودم از خودم سؤال میکردم، خودم جواب میدادم، خودم محکوم میکردم، خودم بازخواست میکردم." این خود من کیست؟ تو فراتر از آن بدن مثالی است. آن حقیقت ماست. آن حقیقت ما همین الان آن دارد با شما صحبت میکند. همین الان من هم با همان دارم صحبت میکنم. این آدم الان ممکن است در لحظه همه این قیافه یکهو بشود مچاله، بشود شکل مثلاً فرض کنید بچه دو ساله. به چه شکل یک آدم ۸۰ ساله. در لحظه. ولی آن ملکات و آن صفات یکی است. در مسخ هم همین حالت، همین اتفاق رخ میدهد. حالا بحثش مفصل.
غرضم چیست؟ غرضم این است که اینها میشود آن لایههای پشت داستان تدبر. یعنی این به آن لایههای پشتی سرک کشیدن و رسیدن. عالم را در همین ابعاد تعریف نکردن، ترسیم نکردن. این اصلاً علم واقعی همین است. علم واقعی یعنی تو در نقطهای قرار بگیری که آب از آنجا دستور میگیرد که آب باشد. آب از آنجا دستور میگیرد که رفع تشنگی کند. تو در یک نقطهای قرار بگیر. آن تو، تو که در آن نقطه قرار بگیری، هیچکدام برای من و امثال من... تو یعنی چی؟ آن نقطه کجاست؟ تو هرچی اینها میگویند باز من آخر باید با همین محسوسات، من کجا باید بروم قرار بگیرم؟ دنبال نقطه میگردد. نه، آن همان جایی است که حقیقت تو آنجاست. ملکوت امر آنجاست. عالم امر همان عالم ملکوت. در عالم امر است که «کُن فَیَکُونُ» صورت میگیرد. «انما امره اذا اراد له کن». علیالدوام آنجا زنده است، برقرار است. از آنجا دارد میتابد. دارد میتابد. خیلی حرف است! علم شما آنجا، صفات شما آنجاست، ملکاتت آنجاست، خودت آنجایی. اینکه خوشت میآید، آن خوشش میآید. اینکه بدت میآید، آن بدش میآید. اطلاعاتت کجا رفت؟ به آن، آن گرفت. حالا آن یعنی چی اطلاعات را گرفت؟ یعنی چی؟ نمیفهمم من. ولی واقعیت ما او است و آن چیزی جز عین تعلق و ربط به خدای متعال نیست. آن چیست دقیقاً؟ آن عین وابستگی به خدای متعال است. عین فقر است. عین نیاز است. عین درخواست، عین سؤال. آن یک چیز بیشتر نیست. گدا. آن یک چیز بیشتر ندارد، گداییه. خودش دارد نیاز است. این انسان واقعی است. این واقعیت انسان است. این مقام ولایت لب به عبودیت. این کانون حقیقت است. کسی که اینجا قرار گرفته، بر همه عالم سوار است، بر همه عالم اشراف دارد، همه عالم مطیعش هستند. چرا؟ برای اینکه دیگر دوتایی نیست. دیگر اصلاً دیگر چیز. این یک چیز بگوید، آن یک چیزی دارد فرمان میبرد. دیگر این نقطه قرار گرفته که عالم دارد از هم، از آن یکی دارد فرمان میگیرد. آره.
حالا «مقتدر» باز برای خودش تفسیر بشود، چون آن خودیت با او مراتب دارد. مثلاً شهدا در آن مقام، آن «عند ربهم» همینجا است. پیش خدا. خدا کجاست که پیش خدا؟ چون این حالا این مقام عندیت هم مهم بود دیگر. چون اول این سوره بحث همین که اینها پیش خدا هستند و اینها درمورد شهدا مطرح است. حالا شما میبینید ذوالقرنین مسلط، قدرت دارد، اطلاعات دارد. از کجا؟ از آن نقطه. از آن عبودیت است. از آن اتصال و از آن ولایت که همه اینها را دارد.
در حال بارگذاری نظرات...