*افشای پدیده نفاق در لباس دین، روایت چهره منافقانه یک منبری مشهور! [00:00]
*آزمون ایمان در میدان بلا و جلوهگری باطن انسان در لحظات سرنوشتساز [09:50]
*تبیین اَشکال دوگانه نفاق، از تضاد در ظاهر و باطن تا کتمان مکنونات باطن! [14:05
]
*واکنش رهبر انقلاب به نامه تاریخی امام خمینی در سال 67، مصداق خلوص و پا نهادن بر هوای نفس [18:55
[
*خطرات دل بیمار و داستانهایی تکاندهنده از عاقبت برخی بزرگانِ مبتلا به بیماردلی و تلخزبانی. [24:28]
*ضرورت فدایی شدن علما و مراجع برای اسلام و خرج شدن برای دین در روزهای سخت. [38:04]
*"تسویل" و "املا" دو ابزار شیطان برای فریب انسان و عقب گرد از هدایت و بازگشت به هوی و حیوانیت [42:20]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
﴿مَنْ یَتَمَنَّ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ﴾. هرکس بین شما باشد و به آنها دل داده باشد، جزو آنهاست. دیگر این جزو کفار است، دیگر از این، به قول معروف، از این سایت خارج شد. پس این بیمار دلی که بخش عمده از این بیمار دلی در آن محبتها و نفرتها بود؛ این که از این مؤمنه بدش میآمد، از آن آخوند بدش میآمد، از این. یک داستانهایی که داشت، این محبّت هی کم و کم و کم و کم و کم شد. وقتی که این کم شد، زمینه چه شد؟ زمینهی نفرت. از آنور اینور که نفرت آمد، به آنور محبت میآید. به اینور سوءظن، به آنور حسن ظن، به آنور اعتماد. این را مضر میداند، آن را مفید میداند. نکتهی جالبی است! خیلی عجیب است. آرامآرام وقتی میرود قاطی کفار (آن ظواهر، دقت کنید! مهم است)، اول که قاطی کفار میرود؛ به هر دلیلی که علاقهمند شده، تمایل پیدا کرده، اعتماد به اینها پیدا کرده و اینها، آن جواهر قضیه را حفظ میکند. چون بههرحال میخواهد که پیش مؤمنین هم ضایع نشود دیگر. بههرحال ارتباطاتش را میخواهد با اینها حفظ بکند؛ چون منافعی هم با اینها بههرحال دارد دیگر. مشتریانش حزباللهیاند، بسیجیاند. اینها بههرحال برای اینها منبر میرود. بفهمند اعتقادات این است که دیگر منبرهای اینها دعوت نمیکنند. که آنها که منبر ندارند که ما را دعوت کنند. امام حسین اینها را میگیرند/برخورد میکنیم، که اینها نفهمند که ما عقایدمان این است. داریم اینجوریا یی! خیلی چیز عجیبوغریب و پیچیده و ترسناکی است. پیش اینها لو نمیدهد، پیش اینها این حرفها را نمیزند؛ ولی در خلوت و اندرونی (که میریزد روی دایره یا داریه؟ مثل که «داریه» درست است) وقتی میریزد روی داریه میگوید: «هیچ اعتقادی به این حرفها ندارد؛ نظام و رهبری و فلان و شهدا و امام و انقلاب.» ولی حزباللهیترین هیئتها دعوتش میکنند. داریم! مورد اینجوری.
نجف، چند وقت پیش ایام اربعین بود. خانهی کسی دعوت بودیم (یعنی مهمان شدیم، دعوت نبودیم، مهمان شدیم). در باز بود، ما رفتیم دیگر. آنجا دو سه روزی بودیم و اینها. یکی از این وعدههایی که سفره پهن شده و آقایی آمد و نشست و معروف فلانجا است: «چه جالب!» و اینها. به حرف افتادیم. بنده هم با لباس شخصی بودم. صمیمیتی کرد؛ چون چندتایی را میشناخت که میدانست اینها از همطیفهای خودشاناند. گفت: «کربلا را آمریکاییها برای ما باز کردند. شما باید ممنون آمریکاییها باشی.» بعد شروع کرد: «تقصیر جمهوری اسلامی بوده. آمریکا به جان ما افتاده و به جمهوری اسلامی چه ربطی دارد» و این حرفها. و بعد، کمکم این «شهید حنیه»، را «سنی» برداشتند بهش میگویند: «شهید سنی که شهید نمیشود.» خوردهخورده دیدیم دیگر، استایلش را دارد تطهیر میکند: «و ما اصلاً بابت کشته شدن مردم فلسطین باید خوشحال باشیم، شاکر باشیم.» گفت: ﴿اَللّهُمَّ اشْغالِ الظّالِمینَ بِالظّالِمینَ﴾. «خدا ظالمین را دارد به دست ظالمین از بین میبرد، به ما چه؟» که شما داری این وسط چه میگویی و همینجور حرفهای مختلف. فقط حیف که بچهها ضبط نکردند! آن جلسه فکر کنم دو سه ساعت طول کشید. ما هم دیگر به حرف آمدیم؛ در اولین سکوت کرده بودم. بقیه حالا حرفی میزدند و اینها. خیلی با تکبر و غرور و اینها برخورد میکرد و به این شکل نمیشود. خیلی دیگر. بندهی خدا دو کلمهای را دیدیم با ما هم گارد گرفت، سفت، به چشم اینکه مثلاً حالا چهار تا از این، حالا هستی. ما واقعاً از این عوامل عسلهفتی که میآیند زیارت و اینها، و پایمنبریهایی مانند اینها. چون پای منبر ما نبودند، خوب دین بهشان نرسیده. اگر میآمد، میفهمیدی این حرفها را نمیزد. خوردهای، یکم این ردوبدل شد و آن گرانیگاههای مغالطاتش آمد وسط. این چند نفر دیگر هم که بودند، خب بعضی دانشجو مهندس و اینها بودند و اول بحث خیلی نتوانستند باهاش سرشاخ بشوند. یعنی یک گارد آخوندی گرفت، زد همه را ترکاند. و اینجا که مغالطات عیان شد، آنها جان گرفتند. تناقضاتش یکییکی درآمد که اینش به آن نمیخورد، آنش به آن نمیخورد، اینجا استدلالش اینجور کشکی است، اگر قرار به این باشد آنجا آنجور میشود و اینها. اینها دیگر بول گرفتند، دیگر یک تیم قدرتمندی شدند. چهار پنج نفر افتادند به جانش. و او برگشت، گفت: «نه، شما اصلاً نمیشود باهاتان حرف زد. شما مغزتان را شستوشو دادهاند. میروم حرم امیرالمؤمنین، برای همهتان دعا میکنم. من هم مثل شما جاهل بودم، گمراه بودم. خدا کمک کرد حق را شناختم. میروم حرم دعا میکنم، شما هم انشاءالله حالیتان بشود، بفهمید که چی به چی است، کی به حق است.»
حالا این آقا که اینجوری خودش را نشان داد، سفر بعدی کربلا. یکی از رفقای بهشدت حزباللهی ما برگشت یک نقل قولی از ایشان کرد پیش من؛ چون منبری معروفی بود دیگر. «آقای فلانی، شنیدم اینطور گفتند. این حرف درست است؟» گفتم: «نمیدانم. میتواند درست باشد، شاید.» پرسید: «شاید چه؟ نه، این آقا را میشناسی؟» گفتم: «خبر داری اعتقاداتش این است؟» گفت: «من نمیشناختم.» گفتم: «این در خلوتی برای ما ریخت روی دایره. ولی شماها که انقلابی هستید، برایتان منبر که میرود، اینها را لو نمیدهد که پیش آنها لو نمیدهد قضیه را. چرا؟ برای اینکه اینها که پیش آنها خریدار ندارد که. طیف غالبی که دعوت میکند، پاکت میدهد، منبر میدهد، تریبون میدهد. اینها، من پیش اینها که نباید خودم را لو بدهم.» شهری که این آقا منبر میرود، مشهد. آنجا متاسفانه از اینها زیاد است. بله، که یکم خلوت کنی باهاشان، با بعضیشان به هیچی اعتقاد ندارد. مسخره میکند: امام، شهدا، مدافعان حرم، فلسطین، لبنان، سید حسن نصرالله. اصلاً اینها را عامل قتل عام شیعه میداند! بلکه رویش بشود لعن هم میکند. ولی وقتی میآید در جمع، این شکلی، یک جوری صحبت میکند. البته ذو پهلوها. چون بالاخره یک طیفی هم میشناسندش. این را دیگر آدم با ظالم برخورد کند. این که نشسته، میگوید: «دمش گرم جمهوری، دمش گرم اسرائیل.» این را دارد میگوید. اینها همین شیادیهایی است که یک جایی بالاخره اینها عدم صدقهای صدقهایست. اینها بیمار دلی است. اینها نفاق. همیشه به این نیستش که من یک چیزی نمود داشته باشم، قلبم طور دیگری باشد. گاهی یک چیزی را نمود نمیدهم که در قلبم هست. من میگویم این خیلی خطرناک است. یک جایی جلوتر هم خدا همین را میفهمد. در آیه ۲۹، ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ يَخْرُجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ﴾. «اینهایی که دلشان بیمار است، فکر کردند خدا کینههاشان را بیرون نمیریزد؟» یعنی چه؟ چه ربطی داشت؟ توضیحاتی که عرض کردیم معلوم شد انشاءالله. یعنی چه؟ «آنهایی که بیمار دلاند فکر کردند خدا کینههاشان را بیرون...» کینه نسبت به چی؟ نسبت به مؤمنین. چه ربطی بود بین کینه نسبت به مؤمنین و بیمار دل شدن؟ همین رفتاری است که عرض کردیم. دارد مخفی میکند. به شما که میرسد، خیلی هم خوشگل برخورد میکند و ابراز ارادت: «حاج آقا، خیلی به شما علاقه داریم.» و اینها. در بزنگاههایی بالاخره تعارض منافع میشود دیگر. یک جاهایی باید نشان بدهد دیگر. یک جاهایی بالاخره هزینه دارد. «آقا پشت من در آمدند، از من حمایت کردند، تعریف کردند، تایید کردند.» همانی که کلی اینور و آنور پز داده، حرف زده، از اسم ما وام گرفته، امتیاز گرفته، رفته صندوق قرض الحسنه مسجد «حاج آقا فلانیام». بعد، آن جایی که این حاج آقا فلانی متهم شده به دروغ، یک حرفی افتاده، یک چیزی افتاده، این آدم هم میداند که این واقعیت ندارد. چون دیده که این واقعیت ندارد. آنجا که باید خرج کند، گاهی همراهی هم با آنها میکند. بالاخره از دست خودش هم نمیاندازد دیگر. این کینهها یک جایی در این تعارض منافع خودش را نشان میدهد. اصلاً داستان این سورهی مبارکه، سورهی مبارکهی محمد، آن نقطهی بلاخیزی بود که قرار بود آنجا معلوم بشود کی چی دارد، کی چی در چنته دارد. ایمانها میآمد به عرصهی عرصه بلا. در عرصه بلا هم میدان جنگ، آنجا دیگر همهچیز واقعی است. «مستی و راستی». میگویند آدم وقتی مست میکند، هرچه میگوید راست میگوید. حالا شاید هم نباشد. مال قدیم، شراب شیراز و اینها بوده، سنتی، خالص. الان صنعتی، اینها اصلاً طرف اوردوز میکند، چت میکند. چرتوپرت هم زیاد میگوید. ولی آن جنسهای قدیم را که میزدند، سالم بود، ناب بود، زحمت کشیده بودند برایش، حلال بود. آن چیزی که ساقی میفروخت باهاش؛ یعنی با آن چیزی که ساقی میفروخت باهاش، بچه تربیت میکرد، طلبه. نانش حلال بود. الان اینقدر چرتوپرت میزنند که دیدید دیگر. حتی همان طبیعیاش هم من شنیدم که آن میگفتند مثلاً این انگور را که میخواهند بگیرند، در حالی که چند وقتی بود کشتار زیاد میداد. شرابهای مسموم و اینها در شیراز و جاهای دیگر و اینها. پزشکان گفتند «بابا، این مثلاً چوبش نباید باشد. در خود آن خمیر و مادهی اصلی که میخواهند بگیرند، انگور هم تویش میاندازد، آن مسموم میکند.» قضیه جنسها خراب شده. الان دیگر جنس خوب خیلی پیدا نمیشود. آنها میگفتند که «مستی و راستی»؛ یعنی آن وقتی که طرف مست است، ببین هرچه میگوید. اگر دارد به یکی میگوید: «دوست دارم»، واقعاً دوست دارد. اگر دارد میگوید: «بدم میآید»، این خالی میبست و فیلم بازی میکرد. الان که مست است، دیگر خالیبندی ندارد. الان دیگر آن حسابوکتابهای وقت دیگر ندارد. الان مست است، الان خود خودش است. این «مستی و راستی» هرجا که واقعیت نداشته باشد، در میدان جنگ واقعیت دارد. دیگر خالیبندیها و چاکرم و مخلصم و همهی اینها تا آنجایی است که پای جان آدم وسط نباشد. آنجا که پای جان وسط است، دیگر اینها همه شعر است. واقعاً نفرتها خودش را نشان میدهد، واقعاً محبتها خودش را نشان میدهد، واقعاً معلوم میشود آدم چکاره است.
رفیق عزیز ما، تجربهگرِ «سهدقیقه در قیامت»، این جمله را چند بار به حقیر (به مناسبتهایی، به دلایلی) چند بار گفت. این را. حالا اینکه تقدیر آدم چیست و اینها یک بحث است، ولی اینکه آدم لحظهی شهادت شهادت را انتخاب بکند، یک بحث است. نکتهی فنی. بعضیها هستند لحظهی شهادت عرضه میشود شهادت بهشان، پس میزنند. میفهمد و پس میزند. تو این تجربههای نزدیک به مرگ، چندتایی که در مورد شهدا و اینها بود (یعنی کسانی که در معرکه بدنشان، روح از بدنشان جدا شده) و به خاطر اینکه شهید شده بودند، این قضیه که مثلاً «من یهو دیدم بچهام تنهاست، خانومم رو مثلاً دیدم، محبت به همسرم، محبت به بچهام، بچهام چی میشود؟» گفت: «یهو دیدم کنده شدم. یک لحظه دیدم آنجا باید ببرم. اگر میخواهم شهید بشوم، لحظهی شهادت آنهایی را میبرند.» حالا نمیدانم. شاید در مورد کسانی چون «قتیل الحمار» هم داریم دیگر. به خاطر همان الاغه رفته آنجا که الاغ را غنیمت بگیرد، کشته هم شده. انتخاب نکرد. لحظهی آخر گفت: «الاغ را بگیرم یا حوریه را؟» دنبال حوریه رفت بالا درخت گیرش آورد و خفتش کرد و نه. آن قتیل الحمار. قتیل الحمار پیامبر فرمود. آره، یادم است. چه چیزهایی آدم میبیند و میشنود! در مشهد، یکی از همین طیف شیعیان انگلیسی، بعد از شهادت حاج قاسم، یک حرفی شد. در یک جلسهای بنده در مورد شهید گفتم. او گفت: «آقا، در مورد احترام شهید را نگه دار.» گفت: «شهید چیست؟ ما قتیل الحمار هم داریم.» با گفتن «حاج قاسم» خیلی عجیب میشود آدم. وقتی عوضی میشود، خیلی بد عوضی میشود. مخصوصاً وقتی حزباللهی باشد. چون حزباللهی یک جوری عوضی میشود که نفهمد عوضی شده. تیم ملی. اگر تیم ملی باشد، چون تیم ملی وقتی تیم ملی نباشد... حزباللهی وقتی عوضی باشد، بد عوضی میشود. چون عوضی وقتی عوضی میشود خودش میداند که به خاطر چی عوضی شده. ولی مذهبی و حزباللهی و هیئت و اینها وقتی عوضی میشود، خیال میکند به خاطر امام حسین و هیئت و اینها عوضی شده. خیلی شبیه جملهی اسطورهی فوتبالمون بود که چی هست؟ جملهی «تیم ملی». اگر تیم ملی قهرمان بشود، این تیم ملی است که حالا مذهبی وقتی عوضی میشود، این مذهبی است که عوضی میشود. نکتهاش همین است. این میگذارد به پای امام حسین، چون فکر میکند به خاطر روایت پیغمبر است که حالا از این بدش میآید. خیلی چیز عجیبی است! خیلی ترسناک. این به خیال خودش از جمهوری اسلامی و خمینی و خامنهای و قاسم سلیمانی و حسن نصرالله که بدش میآید به خاطر این است که اینها ضد خدا و پیغمبرند. بدش میآید. ولی عوضی وقتی بدش میآید، میگوید: «بابا، پس از این جنس بدم میآید. ما اصلاً عرقخور. ما کافر. ما فلان. ما هرچی تو بگی عوضییم. بدم میآید.» این خیلی به هدایت نزدیک است. چون جهلش جهل بسیط است. میداند که دارد اشتباه میرود. میگوید: «آقا، اینها خوب بهشتیاند؟ اگر بهشتی باشد اینها بهشتیاند. باریکالله. اگر جهنمی هم باشد، ما جهنمی. بهشتی هست و من بهشتیام و من خدا. و برای اینها میگویم اینها جهنمیاند. اینها ... اینها ...» ﴿وهم یحسبون أنهم یحسنون صنعا﴾. فکر میکند چه میگویند. با منافق فرق دارند دیگر. این تیمسار قرنی و مفتح. شهید مفتح و شهید بهشتی و شهید مطهری را کی کشت؟ یک طلبهی متوهم به نام «اکبر گودرزی». خدا لعنتش کند. بر اساس تفسیر قرآن «فرقانیها». اهل تفسیر بودند، اهل مسجد بودند. اکبر گودرزی طلبه بود. حاج مجتهدی به ما میفرمود. من یادم هست، شاید حالا خودم ازشان شنیدم (یعنی مستقیم بهم گفتند) یا در جلسه ازشان شنیدم. فرمودند که این اکبر گودرزی آمد حوزه ما، یک مدت هم درس خواند. حدود سی چهل سال قبل من یک نگاه بهش کردم. گفتم: «این کیه اینجا راهش داده؟ این را بیندازیم بیرون. این عاقبتش اعدام است.» دارد اعدامش میکنند بعد از شهادت شهید مطهری. حرف زدن. شما فیلم اعترافاتش در دادگاه را ببینید. یک فیلم نیم ساعت است. کلاس تفسیر. یعنی پناه بر خدا! جلسه من هیچ فرقی ندارد. قرآن میخواند، روایت میخواند، فقهی میگوید، فلان میکند، با این «ضرس قاطع» که ﴿قاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ﴾. قرآن را عمل کرده. بعد ادلهای که میچیند را بعدش ببینی که شر و ور میگوید. مغالطات. ولی همهی اینها صور نورانی و رنگینمنگین. این حملهی شیاطین از سمت راست است دیگر. من را که نمیآید بگوید که «مارتین چی چی بود؟ مارتین کی؟ مارتین فلانی مثلاً گوش دادی چی میگوید در شعرش؟ فیلم فلانی را دیدی، تازگی ساخته؟ خیلی فلسفیتر ساخته.» منی که با آن شرورها گول نمیزند. که به من میگوید که: «دیدی آیتالله فلانی ذیل فلان آیه، اینها را به کیا تطبیق داده؟» جنس من اینها است دیگر. من با آخوند و آیتالله و تفسیر و روایت و با اینها سر و کار دارم. این داستان ما است. این میشود کینهها انباشت میشود، گاهی وجههی حزباللهی هم پیدا میکند.
اصل نکته چی بود؟ اصل نکته این بود که بزنگاه این بیرون آمدن این محبتها و کینهها، در آن میدان امتحان است. آنجا دیگر آدم معلوم میشود به کیا تعلق دارد، از کیا تنفر دارد. آنجایی که جای هزینه دادن است. این چند بار عرض کردم، چون به کام خودم شیرین است، هی میگویم که این مزهاش را بچشم. شاید هم به خاطر این است که حالا همسنخ با جنس امتحاناتی است که آدم در زندگی خودش احساس میکند. آن قضایایی که برای «رهبر انقلاب» پیش آمد، سال ۶۷ و اینها که نامهی تلخ حضرت امام و آن قضایایی که پیش آمده، آن بحث نماز جمعهی ایشان، تعابیری که امام در مورد ایشان و حرفهای ایشان در نماز جمعه به کار بردند و اینها. افرادی بودند، شیاطینی بودند، خناسانی بودند دور رهبر انقلاب، هی ایشان را تحریک میکردند که رودررو ی امام قرار بگیرد. چون کینهها از امام کم نبود. دنبال زدنش، دنبال زدنش. اینها هی سیخ میدادند به آقا که «وایسا، یک چیزی بگو. موضع بگیر. برخوردی کن.» این جمله، جملهی مهمی است. اینهایی که کینههاشان زده بود بیرون، مثلاً یک علاقهای هم به آقا دارد و یک رفاقتی هم دارد و الان هم بهش برخورده که امام رفیق ما را ضایعش کرده. اضغان زده بیرون. این هم دارد هل میدهد که آن هم اضغانش بزند بیرون. کینهها، اضغان، کینه، نفرت. بعد این هل که میدهد در این بزنگاه دیگر. بزنگاهی که ببین چه جوی است! ببین چه موجی است! تو میتوانی موج را برگردانی. خیلیها بودند این کار را میکردند دیگر. سپاه و اینجا و آنجا و صدا و سیما و خیلی قشنگ جای این کار بود که ایشان بیاید بگوید: «این صداوسیمای ملعون فلان فلانشدهی ما.» اینها واقعاً هم همین بود. واقعاً این بود که چیز، یعنی یک سند محرمانه بود که برداشتند منتشر کردند. قشنگ جا داشت که سپاه بخورد، بیت امام بخورد، که این را داده بودند چیز... صدا و سیما بخورد، بیت امام بخورد، اضغان بریزد بیرون. معلوم بشود آن پشتمشها داستانهایی بود دیگر. بین آقا و بیت امام و اینها خیلی جریانات بود. نفرتهایی که گاهی از اینور به آنور بود. بیت امام، منظورم همهی افراد آن آنجا نیستها. یک افرادی اثرگذار هم باشند. اینجا جای اضغان است که بریزد بیرون.
بزنگاه. چی زد بیرون؟ یک جمله. فشار خیلی به آقا آوردند که یک چیزی بگو. ایشان فرمود: «من امام را دوست دارم.» این علاقهی خالص است، این ناب است. «آقا، سکهی پولت کرده، لهت کرده، اینطوریت کرده.» وظیفه بوده. «عادل بیهوای نفس حق.» چطور وقتی که فلانی را میکوبید، کیف میکردیم؟ حال میکردیم؟ «همیشه شعبان، یک بار هم رمضان.» نوبت ما میشود. با همان منطق و با همان تحلیلی که تا به حال آن گروهک و آن آدم و آن جریان را نقد کرده، داد زده، ما هم کیف کردیم، خوشمان آمده. این بار با همان تحلیل، با همان اطلاعات، با همان منطق، تیغش سمت ما آمده. تیغش هم از هستی ساقط نکرده. در حد حجامت بوده. درد داشته، حالا خون آلوده خواسته بگیرد.
بعد آقا در نماز جمعه (فیلمش هست)، خیلی برای بنده اینها جالب است؛ چون شبیه به اینها گاهی برای آدم پیش میآید. در نماز جمعه میگویند که «آن نامهای که امام دادند، که به زعم برخی نامهی تلخی بود، برای بنده حتی تلخ هم نبود. خیلی هم برای من شیرین بود.» دو حالت دارد: یا «معاذالله» میگویم، اینطور نیست، داری یک چیزی میگویی، یا واقعاً همین است که خیلی آدم خوبی است. اگر واقعاً اینطور بوده که حتی گز هم نباشی؛ یعنی نامهای که هرکس خوانده و به ایشان علاقه داشته، حالش یک طوری شده. یا متنفر شده از ایشان، یا سر علاقه که به ایشان داشته، برای ایشان متاثر شده. مثلاً از امام دلخور شده، یا که اصلاً کلاً کاری به اینها نداشته، بیامام زده. «خیلی هم شیرین بود.» آنی که هوای نفس ندارد، هوای نفس را ضعیف کرده، سرکوب کرده، لگدکوب کرده. وقتی پا را روی دمش میگذارند، چون دم ندارد، دردش هم نمیآید. دمش قیچی شده. جملهی قشنگ هم میگویند «پا را روی دمش گذاشتن.» از آن کندیم. ولی آنی که نکنده، آنجا دردش میآید. این میشود دل بیمار، دل بیمار دل هوازده بود و تبع و احواهم. «دل هوازده خودش برایش ملاک است.» اگر با مؤمن هم میچرخد، منفعتی برایش دارد. یک جایی که سر تقاطع گرفتار میشود، بین یا منفعت مؤمنین یا منفعت من، آنجا منفعت خودش باعث میشود که از منفعت مؤمنین چشمپوشی میکند و با مؤمنین درگیر میشود و از مؤمنین فاصله میگیرد و این میشود آن بروز آن کینه و نفرت. دوباره بخوانم آیه را: ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ﴾. «اینها که دلشان بیمار است، خیال کردند کینههاشان را بیرون...» ﴿لَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ﴾. «خدا کینههای اینها را بیرون نمیریزد؟» یک روزی همهچیز را معلوم میکند. معمولاً همین شکلی است، قاعدهاش همین است. چون بحثهای سیاسی هم نگاه میکنی، میبینی معمولاً از دنیا نرفتند تا لو دادند و رفتند. یعنی طرف شده یک هفته قبل مرگش لو داده و رفته. اینهایی که یک جوری بودند در دلشان، حالا با رهبر مسلمین، با گروهی از مسلمین، با کاتبهی مسلمین. همین مذهبیها، حزباللهیها الهی میکشند. گاهی تیکه و متلک میاندازند. این جمله ﴿اللّهُمّ﴾ یادمان نرود دیگر. فرمود: «این نقد کردن مؤمنین، اعتراض کردن و زبان به شماتت و اعتراض و بدگویی از مؤمنین باز کردن، این جزو ویژگیهای منافقین است.» اگر الان هم من را منافق نکند و منافق نباشم، آرامآرام خود همین نفاق میکشاند آدم را. یک مزهای هم دارد دیگر. یک جماعتی از این حرفها خوششان میآید. یک جماعت ژیگولی که «آفرین! همین را ما دنبال یک آخوند معتدل میگشتیم.» بعد میبینند تو، زبانت به شماتت نمیچرخد: «تو هم که مثل بقیه!» از آن جملاتی که بنده زیاد شنیدهام: «ما فکر میکردیم تو متفاوت باشی. دیدم که تو هم که از اینها!» این هم باز تصور آن آدم. چون اگر این باشد، خب خوب است. این هم تصور من از آدم است. «خامنهای تعریف میکنی و از همینها و سپاه و اینها و بسیج و موتور.» ما دلمان خوش بود که این فرق دارد. یک چیزی است از آن حرفهایی که آدمها. خیلی از این آبشارهای چیزی. هست تو موجهای آبی میافتی تلاپی پرت میشوی. یکی از آن این تلاپیها که پرت میکند آدم را در جهنم، همین کلمه است که «آفرین! تو با بقیهشان متفاوت.» بالاخره یک آخوند باشعور، یک آخوند عاقل. «امیدوارم یکی پیدا شد که اینها را نقد میکند. رودررو این املا وایساده.» اگر کسی واقعاً آنجا حرف باوری شد، خیلی احمق است. «تُلوپی» پرت میشود در جهنم. کینهی مؤمنین. کینهی مؤمن چند منفعت دارد. چقدر نان دارد. «تو از اینها حمایت نکن. حرف نزن. موضع نگیر. سینهچاک نباش.»
«مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم...» حالا یک قرائتش: «هواداری کویش را». یک نسخه این است، یک نسخهی دیگر: «هواداران کویش را». حالا بر اساس نسخهی دوم: «هواداران کویش را چو جان خویشتن دانم.» «مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم، هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم.» این علامت ایمان است. تا کسی هواداران کویش را با همهی ضعفها و اشتباهات و نقائصشان، بالا و پایینشان، تندیهاشان، کندیهاشان، خوبیهاشان، بدیهاشان. تا اینها را «چو جان خویشتن» نداند، مال این آستان نیست، اینجا این نیست، اهل ایمان نیست. «ایمان ذاتش عشق است، محبت است.» ﴿الذين آمنوا اشد حباً لله﴾ و چون ﴿يحبهم و يحبونه﴾ از علت ﴿على المؤمنين﴾. چون خدا را دوست دارند و محبوب خدا هستند، اینطور دلهاشان رفت نسبت به مؤمن دارد. ﴿عزیز عليه ما عنتم و بالمؤمنين رءوف رحيم﴾. این ویژگی پیغمبر است. این آینهی تمامنمای کمالات انسان کامل در این هستی اینجوری است. ﴿بالمؤمنين رءوف رحيم﴾. «دردش میآید.» «آخ جون! آخ جون! خوردی، عاقبت بود.» گاهی این آدم مؤمنی که یک کمی حالا با هم سر یک چیزی اختلاف دارند. این «جلیلی» چی است؟ آن «قالیباف» چی است؟ کوفتی چی. حالا "کوفتی"اش منظورم جلیلی و قالیباف نیست. سر هزار مسئله با همدیگر ما در طیفهای سر «کوفتی و زهر مار» با هم دعوا داریم دیگر. این واکسن میزند، آن نمیزند. آن نمیدانم واکسن ایرانی میزند و واکسن کوفت میزند و همینجور دیگر هی هزار تا چیز پیدا میکنیم برای اینکه هی خودمان را تفکیک کنیم از همدیگر. گاهی اینقدر مسئله حاد میشود که یک آدم سر تا پا دشمنی که هم من ازش بدم میآید، هم از من بدش میآید؛ به طبیعت مسیرمان وقتی این آدمه که ما سر یک قضیه با هم اختلاف داریم. آن این را میزند، من کیف میکنم: «داعش مثلاً کشت. مثلاً آخ! دم این داعش گرم. درستوحسابی کرد.» «افراطیهای دلواپس کوفتهزهر ماروا گرفت، فلانشان کرد. آخ! شرشان کم.» داستان همینها است. از همینجاها در میآید. کینهی مؤمنین، اضغان مال اینجاست. خیلی هم پنهان است. یک حسادتهایی. گاهی من مثلاً توقع داشتم استاد فلانی که استاد ما بوده، ما اینقدر با هم رفتوآمد داشتیم، رفاقت داشتیم، در یک کار مشابهی بودیم. اینها، نمیدانم تجربه کردید یا نه. وای وای! خیلی خیلی ترسناک است. مثلاً فرض کنید بنده، شما مثلاً دوتایی با هم درس خواندیم. دوتایی مثلاً یک رشته را با هم درس خواندیم. شاگرد آیتالله فلانی بودیم. در یک موضوعی تحقیق کردیم، کار کردیم، پایاننامه دادیم، کتاب دادیم. هم کتاب من در بازار است، هم کتاب شما. بلکه من رابطهام با آن استاد هم صمیمیتر بوده، گرمتر بوده، تعابیر خاصتری شنیدم و اینها. ولی مثلاً آن استاد وقتی میخواهد معرفی کتاب بکند و تشویق به مطالعه و اینها بکند، کتاب شما را معرفی میکند، نه کتاب من را. به هر حال او بهتر میداند. یک کتاب من را اصلاً بهش نرسیده، نخوانده. کتاب شما را خوانده یا هرچی. این باب کینه از شما و آن استاد و گاهی میرود اصلاً از همهچیز. آن داستانی که آقای گلپایگانی فرموده بودند آخر عمر یکی از علما، نمیدانم کی. خیلی وحشتناک که مثلاً ۵۰ سال قبل با هم هماژدری هممدرسه بودند یا هرچی. کجا با هم بودند. لحظهی آخر دم احتضار رفته بودم کنار ایشان. فریاد زد: «هرچی بدبختی کشیدم از تو بود. تو نذاشتی رئیس بشوم. تو نذاشتی فلان بشوم. تو نذاشتی اینطور بشوم.» قرآن را پرت کرد. خوابید. از دنیا رفت. ﴿لَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ﴾. «خیال کردی خدا کینههاشان را بیرون نمیریزد؟» یک جایی وقتی داری همهچیز را از دست میدهی، میگوید: «او، من تموم شد. نشد که. من میشدم، میرسیدم. من خیلی آرزوها داشتم.» میخواهم بگویم: «در بیاور! در نیاور!» تف سربالاست.
یک آقایی که هنوزم که هنوز است اسم دفترش و اینها هست، از دنیا رفته، جزو غیرمشهورها است. آمدیم هرجا اسمی در دیوار بود، رفتیم دنبال گمشدههایی داشتیم که دنبال میگشتیم و اینها. یکی از این آقایان که خب از اعاظم بود، خدا رحمتش کند. رفتیم آنجا. چند بار رفتیم، هر سری اتفاقاتی افتاد، خیلی تلخ بود. یعنی خیلی ناراحتم بابت این چیزهایی که دیدم. ای کاش نمیرفتم اینها را نمیدیدم. لااقل ذهنیتم مثبت میماند. درسته در توهم بودم، مثبت. یک بار یک آقایی با نسخهای به دست آمد دفتر این آقا. وقتی جلوس این آقا بود (خدا رحمت کند). حالا خوبان هم که خب همه میدانید دیگر، بههرحال از بزرگان و خوبان زیاد شنیدید. حالا این هم بالاخره یک جایی ذهنتان باشد، خدا کند ما از اینها نباشیم. آمد و حالا جلوی جمع. یک آقا نشسته مثلاً حالا استفتا پاسخ بدهد، وجوهات بگیرد یا هرچی. دفتر دیده بود که حالا مثلاً اینجا دم حرم مثلاً دفتر فلانکس. آمده بود تو، صاف هم به این آقا گفته بود که: «حاج آقا، این نسخهی من است، پول ندارم. میشود کمکی بکنید؟» پرسید: «کجا آمدی؟» پاسخ داد: «دیگر همینجا آمدم خدمتتان.» گفت: «نه. کجا آمدی؟» گفت: «نمیدانم. آمدم که...» گفت: «اینجا که دفتر حضرت آیتالله العظمی فلانی است.» آنجا نوشته بود بیمارستان داروخانه. یا نوشته بود دفتر آیتالله العظمی فلانی. «برو بیرون داروخانه ما.» یک چیزی با ایشان مطرح کردیم. ما بچهسال بودیم و اینها. طلا. آیتالله مشکینی را هم دیدیم. دیگران هم حرفی با این آقا مطرح کردیم. گفتش که، «هر وقت دیدی اخبار»، که خیلی عجیب بود، یعنی خندیدم. حالا بگویم دیگر. چند تا قضیه بود. یکی به ایشان گفتم: «آقا، مثلاً ما کرج هیئت داریم، مراسم میگیریم، جلسات داریم. جمعیت زیاد است، مشتاق زیاد است. خب اگر شما هم بیایید خیلی اشتیاق و اینها. مثلاً اگر شرایطش فراهم بشود، تشریف میآورید منبر بروید منطقهی ما؟» عصبانی شد. گفت: «مگر من مجتهد سیارم که من از اینجا بردارند ببرند؟ دست ما را میبوسند شوخی میکنی؟» گفت که «هر وقت یک قضیهی دیگری بود. میشود یک مساعدتی بکنید برای کار فرهنگی که ما داریم انجام میدهیم؟» ایشان گفت: «هر وقت دیدی صدا و سیما بیانیهها را که میخواند، بعد از اسم آقای بهجت و آقای فاضل و آقای تبریزی و از دنیا رفتند آقای مکارم و کی و کی و کی، هر وقت اسم من هم بغل اینها خواندن، بیانیهی من هم بغل آنها خواندند، بعد بیا از من مساعدت بگیر. بفرمایید! التماس دعا.» تا آنجاها میرود اضغان. نسبت به اینکه: «پس ما چی؟ هی بیانیهی من، پس ما چی؟ آنها بیانیه میدهند، اما اول اخبار، بیانیهی ما.» خیلی پیچیده است. و اینها را قرآن ازش تعبیر به ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ میکند.
این بیماری دل. اینجوری نیست که میگوید: «میخواهم بیایم خدمتتان، ولی میدانم که ایشان حضرت آیتالله العظمی فلانی هستند. من بیماری دلم را ولی خودم روم نمیشود.» دفتر مرجع فلانی خودم رفتم داروخانه. خودم ایشان حضرت آیتالله فلانی هستند که من که زشت است من ویروس گناه و ویروس تکبر و ویروس خودم رفتم دیگر. اصلاً ایشان چون دیگر درس زیاد خوانده بود، خودم روم نشد بیایم. برعکس، خدا رحمت کند مرحوم حاج غلامرضا فقیه یزدی یا فقیه خراسانی (هر دو)، به ایشان گفته شده. ایشان با همان لهجهی شیرین یزدی میفرمود: «آی مردم، همانطور که من عاشق شما، شیطون هم عاشق شیطونهاست.» «خودم عاشق شماهام. شیطون هم عاشق شیطونهاست.» من که عاشق شما شدم از این شیطون ضعیف که نمیآید که بگوید: «محضر حاج آقا روم نمیشود.» خیلی نه. قشنگ گندههاش میآیند با همان عنوان مجتهد سیاره و اینها. میآید هی در گوشش. شما مجتهد سیار که نیست. دیگر درس نخوانده بودند، سواد نداشتند اینها. ایشان که الان قرار نیستش که مجتهد سیار نیست. آن پیمان دوام به طب میخواهم عرض کنم. این داستان هزینه و فایده فقط مال میدان جنگ و بدبختبیچارهها و ننهمردهها نیست. مال سطح مراجعش هم هست. «سر از تخم درآوردی آخه فلانفلانشده! تو شأن خودت را بدون.» در مورد مراجع صحبت باشد. «آقا، کافه ما جهنم بچهام یک سنگی بیندازد.» دیگر حالا شاید به جای خورد دن. امام خمینی میگوید: «صحیفهی امام هم میشود اسکرول کن از روی آن بخوان.» نه، آن باید در خود صحیفهی امام. امام میگوید: «ما مراجع و علما را برای فدایی شدن برای اسلام میخواهیم. قلمبههایی که نمیخواهیم درست کنیم که.» آن روز هزینهها و روز مباداها و روز خرج کردنها است که مراجع خودشان را نشان میدهند. اصلاً یک عمر نان امام زمان بوده برای همان روز. یک روزی آن روزی است که باید مراجع خرج بشوند برای اسلام. حالا شاید واقعاً قصد توهین ندارمها، فرصتش پیش نیامده کار این شکلی بکنیم. شهید نواب رضوانالله علیه گفته بود: «اسلام عالم زیاد دارد. تواضع ایشان. سگ پاچهگیر هم میخواهد. بگذار من آن سگ پاچهگیر باشم. رسالههاش مال شما، من میخواهم سگ پاچهگیر اسلام باشم.» بعد آقا فرمود: «ما نواب را دیدیم که انقلابی شدیم.» پدرش مجتهد. خانهشان محل رفتوآمد علما. همه هم محترم، همه هم عزیز. در مقام تحقیر و توهین و تخفیف کسی نیستیمها. میخواهم آن عظمت و شکوه این کمال دیده بشود. نمیخواهم بگویم حالا اینورش کثافت و لجن، ولی این فداکاری است. گاهی ممکن است علم آنچنانی هم نیستها، ولی فهمیده یک جایی باید خرج کند. علامت صدقهی این ایمان است. از این بزنگاهها ما زیاد داریم. ولی خب تشخیص وظیفه خیلی وقتها. «استخارهام هم خوب نمیآید.» میدانی مشکل نداریم. بالاخره انقلاب و اسلام و همهی اینها دارد به افلاک میرود. یک چیزی به نظرم آمد بگویم. «استخارهام خوب نیامد.» دیگر نمیدانم کی سر چه قضیهای. ماها، ماها، بزرگترهامان، کوچکترهامان. بعد خرج این پرچم دیانت در روزگار ما دست جمهوری اسلامی است. در این کرهی زمین پرچم شیعه در دست جمهوری اسلامی است و در دست این رهبر عزیز و حکیم. سال ۴۰۱، در مدرسه، در دانشگاه، کف خیابان، در مترو، در اتوبوس، رکیکترین فحشهای ناموسی به رهبر از انقلاب داده شد. یک عالم باتقوای باصفایی مثل آیتالله عاملی، امام جمعهی اردبیل، میآید در نماز جمعه گریه میکند که «من طاقت ندارم اینطور بودهایم». «اینها را ببینم.» «خیلیها هم مثل من، مثل من. انگار نه انگار.» مردم شاکیاند. بههرحال نقطههایی که میگفتم من و این، هر دو حزباللهییم. یکی از آنور میزند. «ما کیف میکنیم.» عجیب غریبیها. «زدنش همین دیگر، چقدر بهش گفتم نکن. آنجوری باش، اینجوری باش. باید یکم هم بخورد سرحال بیاید.» از این تو خرامون به خاطره افتادیم دیگر. «حاج آقا، خاطره شدیم.» غرض این است.
حالا امشب بههرحال یک دعایی خواندیم. بعد هرگز آن آیه فقط نصفه بود. وقتمان ولی تمام شد. فرمود: «اینهایی که هدایت برایشان تبیین شد، ولی باز عقبگرد میکنند.» که عقبگرد یعنی دوباره برگشت به حیوانیت، دوباره برگشتن به هواها. که این هواها محبتهای دیگری برایت دارد و نفرتهای دیگری. این محبت به دنیا و این هوا از تویش محبت به خدا و مؤمنین درنمیآید. بلکه از تویش تقاطع ایجاد میشود. یک جا باید یا بروی طرف خدا و مؤمنین، یا بروی طرف هواها و حیوانیت. تو اینها که اگر رفتی سمت هوا و حیوانیتت، که میشود ارتداد به عقب. تبدیل میشود به کینهی مؤمنین، محبت به کفار. ممکن است در تعاملت با مؤمنین خودت را مؤمن هم نشان بدهی، ولی در دل کینه است که این میشود نفاق. اولش بیمار دلی است، شدت پیدا میکند میشود نفاق. اینهایی که حالشان این است: ﴿الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَىٰ لَهُمْ﴾. اینها در مشت شیطانند. شیطان «تصویر» و «املا» کرده. چه کنم با این آیه که هر یک کلمهای که میخوانیم، تازه یک دری باز میشود. تا حالا حرف از شیطون نزدیم و این همه حرف بود، حالا حرف از شیطون هم آمد وسط. آن هم با دو تا کار ویژه: «تصویر» و «املا». «تصویر» صحبت کنیم بیست سی جلسه، در مورد «املا». از این عبور میکنیم از داستان شیطان اینجا. چون دیگر من واقعاً نمیتوانیاه یعنی «نمیتوانم». دیگر بیشتر از این بخواهم اینجا مانور بدهم در بحث شیطانش را. البته در مورد شیطان یک مقدار هم قبلاًها مباحثی داشتیم. پس آیه ۲۵ این قضیه شد، آیه ۲۹ هم آن قضیهی نفرتها و کینه. این مابین یک توضیحی دارد که اینها چرا احوالشان این شکلی شد و در چنگ شیطان افتادند. انشاءالله فردا شب اشارهای خواهم کرد. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهر.
در حال بارگذاری نظرات...