این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
*با استناد به قرآن و تجربههای منطقهای، جهاد کبیر؛ "نه" گفتن به سلطهگران و کفار است، نه اعتماد و انعطاف.[2:30]
*عشق و اعتماد به کفار؛ بزرگترین گناه و از اصلیترین موانع رشد ایمانی.[13:30]
*آقازاده بی ادعایی که در عین امان نامه دشمن؛ نماینده ایمان، شجاعت، صلابت و پاکی خاندان پیامبر بود![21:00]
*روضه: داغ چکاچک شمشیرها بر سیمای نبوت... اولین شهید بنیهاشم... پسر فخر آل محمد.. سردار بی بدیل میدان حق و حاصل عمر حسین علیهالسلام...[28:30]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بعد، آدم ساده را نگاه میکند: وای، هیئتهاشان، قرآنهاشان، مسجدهاشان، سخنرانیهاشان، کتابهاشان! نقطه اصلی «الکافرین» در آن آیه هم که فرمود: «اگر اطاعت بکنی مرتد میشوی». خدا همه داستان دین را آورده اینجا. شما همه داستان را از اینجا دور میزنیم، هم میزنیم، میاندازی جاهای دیگر.
قبل انقلاب مردم مسلمانتر بودند یا بعد انقلاب؟ یعنی واقعاً نفهمیدی، ندیدی؟ فیلمهای ما رسماً صحنههای فحشا نشان میداد، عکس فیلمهایی که روی سینما میزدند -میدانی که الان میدان سپاه است در تهران، این بریدههای روزنامهاش موجود است- زده بودند: «اینجا آنقدر که تصادف شده، درخواست کردهاند که این پرده سینما را بکنند.» روی صحنه مبتذلی که زن و مردی یک تکه از فیلم بوده، این را برداشته بودند، تصویر کرده بودند روی پرده سینما. «روز ۵۰ تا تصادف داریم ما اینجا، این پرده را عوض کنید.» ولی هم اینها شاخص نیست برای جامعه اسلامی. شاخص جامعه اسلامی «نه گفتن به کفار» است، نه اینکه مثلاً حجابمان بهتر شد. بله، آن هم هست، آن هم هست، ولی همینهایی که حجابشان هم آنجوری نیست یا روزبهروزم دارد ضعیفتر میشود، «نه گفتن» اشان به کفار را ببین.
حساب کرده بود که اینها که با ما بزنیم ایران را، اینها میآیند وسط، همه بیحجابها، همه این زن زندگی آزادی. یکهو دیدم عوض شد. ایمان. یکهو جوهر ایمان خودش را اینجا نشان میدهد: «عدم اطاعت از کافر». نمیخواهم بقیه را سفیدشویی کنم، بگویم چقدر هم خوباند، آفرین، اصلاً حجاب همین است. نه، به هر حال نقصی است، باید درست بشود. نگاه تربیتی باید داشته باشیم. تو نگاه تربیتی شما، نسبت به مؤمن هم باید نقایصش را ببینی و دنبال اصلاحش باشی. یعنی مؤمن درجه یکی که به حسب ظاهر همه چیزش روبه راه است، این هم یک نقص ظاهری است دیگر. به هر حال باید بهش توجه کرد و درستش کرد. ولی شاخص اینکه تو میخواهی اینها را تو مسیر رشد ایمان و تضعیف ایمان بدانی چیست؟ «نه گفتن به کفار».
بابا، این شاخص قرآنی است. میگویی: «نه، اینها حرفهای خمینی است، بابا اینها حرفهای سیاسی است، همه چیز را سیاسی کردهاید شماها.» قرآن است. فرمود ۶ تا ویژگی که باعث میشود شما مرتد نباشید. یکیاش جهاد در راه خداست. جهاد در راه خدا هم اطاعت از کفار نکردن، «نه گفتن به کفار» است. تا وقتی هم که فرمود: «تا وقتی به کفار نه نمیگویی، آنها مرتدت میکنند.» آنها همش قرآن است آقا، بله، همش قرآن.
جهاد کو؟ دیگر چی؟ این آیات را هم بخوانم و بحث را تمام کنم. در سوره مبارکه ممتحنه. خیلی این سوره، سوره دوستداشتنیای است و خیلی معارف نابی تو آن بخش اولش: محبت خدا، خدا را دوست دارم، خدا هم اینها را دوست. ممتحنه میفرماید: «یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء.» ای مؤمنان، دشمن من و دشمن خودتان را به ولایت… ولایت را چند جلسه اینجا بحث کردیم که دیگر رو مفصل دوباره اشاره نمیکنم. ارتباط جوش خوردن و به هم پیوند خوردن است و از پشت هم درآمده، درآمده بودن، همدیگر را توی یک طرف دیدن، فلانی ما تو یک طرفیم، حس شهروندی بهش داشتن.
بازی مافیا با همه کثافتکاری که دارد، به هر حال خیلی دست آدم را باز میکند برای توضیح یکسری مفاهیم. نسبت به دشمن خدا حس شهروندی دارد؟ نمیتواند. این را مافیا داشته باشد؟ به قول مافیاییها، ۶۰۰ تا فکت مافیایی هم اینجا هستا. ۶۰۰ تا اکت مافیایی هم انجام دادهها. ولی این نمیتواند. این را مافیا داشته باشد؟ برعکس این، شهروند با صد تا دلیل، شهروند این نمیتواند بهش حس شهروندی داشته باشد. هرچی که تارگت... خیلی دیگر حالا سخت شد ها، اشکال ندارد، ولی برای بچهها، جوانها، نسل زدیم خوب است. هرچی تارگت و هرچی اتهام به همین میزنی که همه میدانند این شهروند است ولی این حس شهروندی ازش نمیگیرد. مافیا دارد. این میشود ولایت.
ولایت اگر بخواهد امروز آیات نازل بشود به زبان قومی، به لسان قومه، به زبان نسل زد بخواهد نازل بشود، میفرماید: «ای شهروندان، مافیاها را شهروند نکنید، مافیاها را سفید نکنید، مافیاهای نمایان را به شهروندی نگیرید.» «لا تتخذوا مافیاها را به شهروندی.» درست شد؟ ترجمه ساده امروزی. «لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء.» دشمن من و دشمن خودتان را به ولایت نگیرید. علامه طباطبایی میفرماید اینکه دشمن من و دشمن خودتان را تفکیک کرده، خواسته برساند که دشمنهای من، دشمنهای شما هم هستند، فکر نکنی فقط با من دشمناند.
خیلی قشنگ است واقعاً. ما اینها... نمیشود خود را میگویم ها، و خیلیهای دیگر که مثل مناند که متأسفانه کم حالیمان نمیشود، میگوییم آره خب با آخوندها خوب نیست. آره خب با جمهوری اسلامی خوب نیست. او هم میآید میگوید: «بابا، مردم ایران کار نداریم، ما فقط با جمهوری اسلامی.» الان که میبینید فقط جمهوری اسلامی را میزند. اسرائیل دیدید که با ملت ایران کار ندارد، هرجا میزند آنجا جمهوری اسلامی است. جمهوری اسلامی یک فرد و یک تکه خاک؟ مثلاً الان اینجا که شما نشستهاید این فرش جمهوری اسلامی است؟ اینجا را که میزند، حالا ممکن است چند نفری هم کشته بشوند ولی اینها جمهوری اسلامی بودند که خوردند، مردم نیستند. ما هم دیگر گوشمان یک کمی جنس مخملش خوب است و اینها خوششان میآیند از این مخملیه. مخملیت گوش ما مثل این میماند که مثلاً بگویی مثلاً چنگیز، تاریخ که شما میخوانی، چنگیز به ایران حمله کرد، مغول به ایران حمله کرد. کسی نمیگوید چه دولتی بوده آن زمان، جنگ جهانی. ایران همش بحث ایران است.
ولی بعدها مثلاً میخواهند تاریخ ایران را بخوانند، میگویند: «رژیم صهیونیستی به جمهوری اسلامی.» قبلی همه به ایران حمله میکردند، این یک دانه محض رضای خدا داستان عوض شد. دوباره؟ بعد این دوباره به ایران حمله کرد؟ این یک دانه فقط با ایران جنگ؟ خندهدار این است که بعد با خودشان هم که صحبت میکنند، میگویند: «ما ایران را میخواهیم از بین ببریم.» بعد باز با ما که صحبت میکنند، میگویند: «ما جمهوری اسلامی را میخواهیم از بین ببریم.» اینها چی میرساند؟ اینها میرساند که دشمن من با دشمن شماها یکی است. فکر نکنی شما یک دشمن دیگری دارید. همان که با من دشمن است با شما هم دشمن است. من که دشمن... اصلاً من میخواهد با من چهکار کند؟ من نگران شماهایم. من دلم برای شماها میسوزد. چهکار کند من شماها را دارم هشدار میدهم چون میخواهم شماها حفظ بشوید. چهکار نکنید؟ با دشمنتان به ولایت نگیرید، جوش نخورید. «تلقون الیهم بالموده.» اظهار محبت کنید به اینها. فکر کنید دیگر، مخصوصاً تو این فضای سیسمون و اینها، خیلی مثالهای فراوانی.
فقط «کفروا بما جاءکم من الحق.» آنهایی که برای شما حقی که برای شما آمده، اینها کافرند بهش. «یخرجون الرسول و ایاکم.» اینها رسول را از شهر آواره کردند، پیغمبر را از مکه آواره کردند، شماها را هم از شهرتان آواره میکنند. فقط به یک دلیل، با یک چیزی شما مشکل دارم. صد تا بهانه میآورند. هیچکدامش واقعیت ندارد. حرف مفت است، بهانهتراشی. یک دلیل دارد، دعوای اینها با شما، دشمنی اینها با شما: «ان تؤمنوا بالله ربکم.» ایمان به خدا. چون به اینها بله نمیگویید، از اینها اطاعت نمیکنید، چون به خدا بله میگویید، حرف خدا را گوش میدهید. همه مشکلشان با شما این است. تسلیمم یعنی همین. بیعت یزید با امام حسین هم که میخواست، یعنی همین. یعنی از این به بعد به جای اینکه بهت بگویم چرا این کار را کردی، بگویی چون خدا گفته. بگویم چرا این کار را نکردی، بگویی چون خدا گفته، قرآن گفته. دقت بکنید، خیلی این جمله مهم است. شاید اصل جمله امشب امروز ما این بود. مهمترینش این است.
وقتی ازت سؤال میکنند: «چرا این کار را میکنی؟» تو جواب میدهی: «قرآن گفته، دین گفته، پیغمبر گفته.» این باید عوض بشود. وقتی پرسیدم چرا این کار را میکنی، باید بگویی: «چون شما میفرمایید.» چرا این کار را نمیکنی؟ «چون شما میفرمایید.» اینها از شما این را میخواهند. امروز هم ترامپ، آمریکا، رژیم صهیونیستی از شما مردم ایران، از مسلمانها، از مؤمنین همین را میخواهد. میگوید: «ببین نمازت را بخوان ولی نگو چون خدا گفته، قرآن گفته. از من سؤال کن.»
خیلی جالب است. وای از این قرآن که چقدر زیباست، چقدر دقیق است، چقدر محشر است. میگوید وقتی ساحران مؤمن شدند، ایمان آوردند به موسی، فرعون نگفت: «چرا مؤمن شدید؟» گفت: «چرا قبل اینکه من اجازه بدهم مؤمن شدید؟» چه قرآنی است این قرآن؟ چقدر نقطهزن است، چقدر دقیق است. اصل نقطه دعوا و درگیری را تعریف میکند. چالش کجاست؟ فرعون با مسلمان شدن اینها مشکل نداشت، با اینکه اینها مسلمانی بشوند که بعد من سؤال بکنم بگویند خدا گفته، با این مشکل داشت. با اینکه این ظواهر دین را عمل بکنند و اینها، با اینها مشکل نداشت. انجام بده با هرچی که مشکلی ندارد که. آمریکا الان بنسلمان، اگر ترامپ سؤال کند چرا مردم میآیند تو مملکتت حج به جا میآورند، او هم میگوید: «چون شما اجازه دادید.» اگر اجازه ندهید اینها... فقط اینجوری نیایند، آنها آنجوری نیایند، برائت مشرکین نداشته باشند آنجا، شعار ندهند آنجا: «آمریکا، اینجا اسرائیل.» اینها خیلی هم خوب. یک پولی هم دستت میآید، با همدیگر به یک زخمی میزنیم. چقدر خوب. با حج که مشکل ندارند. حتی به زیارت امام حسینش هم مشکل ندارد. «قبل ان آذن لکم.» من اجازه نداده بودم. تو باید از من اجازه بگیری. بعد از من سؤال کنی. من چه جور کربلایی به تو اجازه میدهم؟ زمان صدام ملت کربلا، مدلی که صدام میخواست کربلا میرفتند. دیدید؟ اصل نقطه چه نقطه فوقالعادهای است.
ایمان هم دقیقاً همان نقطه تعریف میشود. همه هزینهها و سختیها و فشارها مال همین تیکهاش است که تو نگویی: «چون خدا گفته، قرآن گفته.» باید بگویی: «چون تو میفرمایی.» کدام گفتهها؟ قرآن هم گفتهها، ولی شما اگر جور دیگری بفرمایید من منکرشماها... «ان تؤمنوا بالله ربکم ان کنتم خرجتم جهادا فی سبیلی و ابتقاء مرضاتی.» اگر شما به خاطر من از خانهها دربهدر شدید، در راه من، با اینها نبندید، ولایت نداشته باشید. «تسرون الیهم بالموده.» مخفیانه میروید ابراز علاقه میکنی، آن پشتمشتها به دست میدهید، گل میدهید، جایزه میدهید، کادو میدهید. حالیام هستا. آن پشتمشت چهکاره با همدیگر. جالب نیست براتون؟ اصل گناه قرآن اینها است. جاهای دیگر تو یک لیگ دیگر داریم زندگی میکنیم. حالا این باشد طلبتان.
اگر انشاءالله وقت بکنم فردا شاید یک اشاره به این نکته بکنم که سنگینترین گناههای قرآن چیاست؟ برای چیها؟ اول از همه بحث توبه میآید ولی ماها که میخواهیم توبه بکنیم از چیها شروع میکنیم، از کجاها شروع؟ اصلیترین گناه اینها است: بستن با کفار، اعتماد به کفار، علاقه به کفار، تأمین اهداف کفار، بازی خوردن از کفار. اینها گناههای… دعای کمیل میخوانی، ۵۰۰ تا توبه استغفار. یک دانهاش اینها نیست. آنجا: «من به آن دختره نگاه کردم، خدا، خیلی غلط کردم.» آره بابا غلط کردی ولی حالا آنقدر هم غلط نبود. بزرگتر این بود که نگاهت به آنور بود. درسته اینجا به نامحرم چشم پوشیدی، نگاه نکردی. چه آدم خوب و پاکی. ولی وقتی نگاهت به کفار است، چشم امید. حالا چند نفر اینجوری تفسیر میکنند گناهها را. خیلی آدم متدینی است. آنقدر چشمپاک است، اصلاً نگاه نمیکند به نامحرم. کاش نگاه کند به آن هم نگاه نکن.
«و من یفعل منکم...» تمام، آخر آیه، بقیهاش انشاءالله فردا. «و من یفعل منکم.» هرکی این کار را که نهی کردم انجام بدهد: «فقد ظل والله سواءالسبیل.» آن «صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولاالضالین» که میگویی آن «مَد»ش هم میکشید که نماز درست در بیاید، احتیاطاً دو تا «مَد» هم میگذارید: یکی رو «آ» میگذارید، یکی این میگذاری. «ضالین». این «ضالین» که خوب میکشید، این است. «ضالین» کیان؟ همینها میکشند سمت ولایت، علاقه. اگر این کششه نباشد، چی میشود؟ این میشود ایمان. «ولی لا یخافون لومه لائم.» ملامت زیاد دارد، سرزنش و تحقیر زیاد دارد. سرزنشها گر کند خار مغیلان غم او... چقدر از خودمان ملامت میکنند، سرزنش میکنند، تو سرمان میزنند، تحقیرمان میکنند.
خیلی داستان امام حسین علیهالسلام تو این منزل آخر، به سمت کربلا که میرفتند، قصر بنی مقاتل، پلک مبارکشان سنگین شد. روی اسب نشسته بودند، یک لحظه چشم مبارکشان سنگین شد. بیدار شدند، هوشیار شدند، شروع کردند، چند بار فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون.» معلوم بود خب این آیه وقتی است که مصیبتی باشد دیگر. قرآن فرمود وقتی مصیبتی به مؤمنین وارد میشود این حرف را میزند. وقتی میگوید اینو امام حسین، یعنی یک احساس یک مصیبتی. حضرت علیاکبر علیهالسلام نگاهی کردند به بابا گفتند: «بابا جان چی شده؟ مم استرجعت؟» چرا آیه استرجاع خواندید؟ بابا جان چی شده؟ فرمود: «پسرم یک لحظه چشمم سنگین شد. دیدم با این کاروانی که داریم میرویم، یک سواری هم همراه ما دارد میآید.» گفتش که این کاروان دارند همه به سمت مرگ حرکت میکنند، مقصد این کاروان شهادت، قتل، قتلگاه است. این کاروان تو یک نقطه کارشان تمام میشود، به مقصد میرسند. آنجا همه کشته میشوند.
امام حسین دلشان سوخته بود. از بعضی آیات و روایات دیگر هم فهمیده میشود که امام معصوم خودش که احساس ضعف نمیکند. اونی که او را نگران میکند این است که مردم چهکار... نزد موسی علیهالسلام همین. آیا قرآن فرمود یکهو ترسید حضرت موسی وقتی این ساحرها سحرشان را انداختند؟ امیرالمؤمنین تفسیر کردند، فرمودند از سحر اینها نترسید، از واکنش مردم ترسید. نکند نفهمن چی به چی است؟ نکند گول بخورند؟ اینجا امام حسین علیهالسلام یکهو غم گرفت دلشان را. نکند اینها کم بیاورند، خسته بشوند، جا بزنند، نکشند. علیاکبر اینطور گفت که: «من اینطور دیدم.» ببین پسر مؤمن، محبوب خدا، محب همه شش تا تو وجود نمایان. برگشت گفت: «یا ابت، اولسنا علی الحق؟» بابا جان مگر ما برحق نیستیم؟ «بلی، و بنیاد.» چرا پسرم. عرض کرد: «اذ أن لا نبالی بالموت.» ترسی از... برای آنقدر خوشش آمد. امام حسین علیهالسلام... خدا تو هر رابطه پدر پسری بالاترین چیزی که به یک پسر از جانب پدرش داده، نصیب تو بکند که تو آنقدر شیرفهم هستی، آنقدر حالی، مؤمنی، نمیترسی، جا نمیزنی، نمیهراسی.
اینهایی که سر اصحاب امام حسین درآوردند، آقا سر هر جماعتی در میآوردند، ریزش شدید پیدا میکرد. یک قلم بستن آب بود. این اماننامههایی که میآمد. برای عباس هم اماننامه آوردهبودند، برای علیاکبر هم اماننامه آوردند. کمتر شنیده. عباس از طرف سلامالله علیه، از طرف مادری همقبیله شمر بود. آمد گفتش که ما تو را در امان میدانیم. همین حرفی که میزنند: «حساب شما از جمهوری اسلامی...». بابا، «ما با جمهوری اسلامی کار داریم، با شما کار نداریم.» آمدند به عباس بن علی هم گفتند، گفتند: «ما با حسین کار داریم، با تو کار نداریم.» همیشه حرفشان همینها است. قمر بنی هاشم فرمود: «من در امان باشم و ابن فاطمه لا امان له؟» پسر فاطمه در امان نباشد، بیامان باشد؟ من در امان باشم؟ نمیخواهم. تف به خودتان و اماننامه.
برای علیاکبر هم آوردند. علیاکبر از طرف مادر روز بنی امیه. مادر او از بنی امیه است. از خانواده ابوسفیان، از خانواده یزید. تو یک جلسه یک بار معاویه نشسته بود گفتش به نظرتان کی صلاحیت دارد به جای من روی این تخت بنشیند، حکومت بکند؟ خیلی این گزارش تاریخی، گزارش عجیبی است. یک سند دست اول که خیلی چیزها را میشود باهاش تحلیل کرد. با اینکه حضرت علیاکبر سن و سالی نداشتند، شاید ۱۸ سال در وقت شهادت، گفتند ۱۸ سالشان. این حرف را مثلاً وقتی معاویه زده شاید ۱۵، ۱۶ سال سن مبارک ... حضرت علیاکبر. گفتش که: «کی صلاحیت دارد اینجا بنشیند؟» هرکی یک چیزی گفت: «آقا خدا عمرتان را طولانی کند، یزید، فلانی.» این حرفها حالیتان نمیشود. حرف مفت میزنند. گفتند خب کی؟ گفت: «یک نفر اگر صلاحیت داشته باشد، علیاکبر حسین.» علم بنی هاشم را برده، سخاوت بنی امیه را برده از مادر، از بنی امیه. این مدیر این توان. طمعی هم بهش داشتند. گزینه وزنهای بود تو سپاه امام حسین علیهالسلام.
اماننامه آوردند، گفتند: «تو از طرف مادر به ما مرتبطی، امانت میدهیم.» گفت: «من به یک نفر مرتبطم، آن هم رسول خدا.» جمع کنید. آقازاده؟ آقازاده بود ولی آقازادگی نکرد. اولین کسی بود که وقتی نوبت بنی هاشم شد، اولین کسی بود که رفت میدان. یک ذره بویی از آقازادگی، تکبر، خودش را بگیرد. هنوز آنقدر از بنی هاشم هستند، میدان بروند. جانشین امام، فرمانده لشکر. اولین کسی است که آمد به پدر عرض کرد: «بابا من میخواهم میدان بروم.» امام حسین هم اجازه مقتل بخوانم رفقا. گفتند: «آقا این روزهایی که دیگر حالا روزهای تعطیلی هم هست، بیشتر مقتل خوانده.» چشم انشاءالله این دو سه روز بیشتر مقتل بخوانیم. مرحوم خوارزمی در مقتل الحسین نقل ... این چراغها را هم اگر خواستید خاموش بکنید که دوستان راحتتر گریه کنند.
علیاکبر آمد. «فتقدم علی بن الحسین.» آمد محضر بابا. «فلما رآه الحسین علیهالسلام رفع شیبته نحو السماء.» چشم امام حسین افتاد به علیاکبر، محاسن رو امام حسین گرفت، رو به آسمان صدا زد: «اللهم اشهد علی هؤلاء القوم.» خدایا تو شاهد باش علیه این جماعت. «فقد برز الیهم غلام.» جوانی آمد به میدان جنگ با اینها. «اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولک.» چقدر اینها دلهایشان از پیغمبر بریده. محبت دیگران تو دل اینها جا کرده. محبت کفار جا کرده. محبت پیغمبر از دلها بیرون رفته. اینها بعضیهاشان پیغمبر را دیدند، پیغمبر هم ندیده باشند، آنقدر از پیغمبر نگذشته. بین همه مشهور، بین همه نمایان که اونی که اشبه الناس به پیغمبر علیاکبر است، این چهره چهره پیغمبر. یک ذره اگر تو وجودشان محبت پیغمبر بود، تا علیاکبر وارد میدان شد اینها میگفتند: «آقا این بچه شبیه پیغمبر است، به احترام پیغمبر باهاش نمیجنگیم. نوه پیغمبر است. شبیه...» شاید برای همین هم امام حسین علیهالسلام زودتر از همه فرستادش میدان. دشمن به احترام پیغمبر عقب بنشیند، دست بردارد. دست محاسن گرفت، عرض کرد: «خدایا تو شاهدی، این خیلی شبیه پیغمبر است. آنها میخواهند بکشندش، باهاش بجنگند.» «کنا اذا اشتقنا الی وجه رسولک نظرنا الی وجهه.» ما هر وقت مشتاق دیدن پیغمبر میشدیم به چهره علیاکبر نگاه میکردیم. آینه پیغمبر. بعد هنوز میدان نرفته علیاکبر، امام حسین شروع کرد نفرین کند لشکر دشمن را. «اللّهمّ فامنعهم برکات الارض.» خدایا برکات زمین را از اینها بگیر. اینها را گروهگروه کن. بیبرکت کن زندگیهاشان را. کاری کن که هیچ وقت هیچ حاکمی از اینها راضی نباشد. «فانهم دعونا لینصرونا.» اینها ما را دعوت کردند ما را کمک کنند. «ثم عدوا علینا.» حالا شمشیر رو ما کشیدند. «یقاتلونا و یقتلوننا.» دارند ما را میکشند.
«ثم ساح الحسین علیهالسلام به عمر بن سعد.» امام حسین صدایش را بالا برد. عمر سعد را صدا زد. فرمود: «مالک چته؟ چه مرگته؟ قطع الله رحمک.» خدا بچههایت را ازت بگیرد عمر سعد. «و لا بارک لک فی امرک.» برکت نبینی تو زندگیات. «و سلط علیک من یذبحک علی فراشک.» خدا کسی را بفرستد سراغ تو، بسترت سر از تن جدا کند. «کما قطعت رحمی.» بچهام را ازم گرفتی. هنوز علیاکبر چیزیش نشده. امام حسین تمام شده دید. دیدید؟ همین که علیاکبر راهی میدان شد، تمام شده دید. به عمرسعد گفتم بچهام را ازم گرفتی. خدا لعنتت. مراعات خویشاوندی ما را با پیغمبر نکردی. این آیه را امام حسین خواند: «ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم.» تا آن جاش که: «ذریه بعضها من بعض.» اینها ذریه پیغمبرند، این عصاره جان رسولالله. آمده تو میدان بکشیدش.
علیاکبر آمد میدان، صدا زد: «انا علی بن الحسین بن علی.» «نحن و بیت الله اولی بالنبی.» «و الله لا یحکم فینا ابن الدعی.» «اطعناکم بالرمح حتی ینفنی.» «اعقبتکم بالسیف حتی یلتوی.» «ضرب غلام هاشمی علوی.» یک جوری شمشیر میزنم بهتون از پدرم از رسولالله دفاع میکنم. ضربه شمشیر یک جوان هاشمی علوی باشد. آنها هی میخواستند به عنوان اموی معرفی کنند. علیاکبر فرمود: «من بچه حیدرم.» با شمشیرم بهتون میفهمانم بچه علی چه شکلی شمشیر میزند. «فلم یزل و یقاتل.» آنقدر با اینها جنگید. «حتی ضج اهل الکوفه لکثره من قتل منهم.» صدای شیون اهل کوفه بلند شد. بس که علیاکبر از بین اینها کشت. گفتند: «آقا چهخبره؟ این هرکیو بخواهد دارد میکشد. یکی جلوی این بچه را بگیرد.» «حتی انه روی انه علی عطشه قتل مائه و عشرین رجلا.» گفتند با همه علیاکبر داشت ۱۲۰ نفر از لشکر دشمن کشت. بعضیها هم گفتند تا ۲۰۰ نفر از لشکر دشمن کشت. «ثم رجع الی ابیه.» ۱۲۰ تا را کشت، برگشت پیش بابا. فقط اصابت حجار. آن کثیره. بدنش پر زخم بود. آمد پیش بابا گفت: «یا ابه! بابا جان، العطش قد قتلنی.» بابا دارم میجنگم. من کم نیاوردم، خسته نشدم. عطش نمیگذارد بابا. عطش دارد من را میکشد. «و ثقل الحدید قد اجهدنی.» جانم گرفته شده. دیگر توان شمشیر زدن ندارم. «فهل الی شربت من ماء انصب.» راهی نیست یک جرعه آبی پیدا بشود، یک کم جان بگیریم، بروم میدان. «اتقوا بها علی الاعدا.» خودم را تقویت کنم بروم با دشمن بجنگم. «فبکی الحسین علیهالسلام.» امام حسین زد زیر گریه. فرمود: «یا بنیه، پسرم، خیلی برای پیغمبر و امیرالمؤمنین سخت است و علی و علی ابییک هم برای رسولالله جدت هم برای پدرت امیرالمؤمنین هم برای من بابات، خیلی سخت است. ان تدعوهم فلا یجیبونک.» درخواستی داری نمیتوانم اجابت کنم. یک جورایی انگار فرمود: «بابا شرمندهاتم، ببخشید اذیت شدی بابا، خسته شدی. آخه چه کنم؟ بابا من برای تو چهکار میتوانم بکنم؟ و تستغیث بهم فلا یغیثونک؟» کارت به استغاثه رسیده ولی کاری از ما برنمیآید. بابا چهکار بکنیم؟ «یا بنیه، یک کار از من بر میآید بابا، هات لسانک.» زبانت را بیاور. «فاخذ لسانه فمصه.» آبی که پیدا نمیشود. ببین تو دهان بابات اگر آبی پیدا کردی باشه. زبان اوج استیصال. هیچ آبی نیست. یک قطره هم پیدا نمیشود. اگر از این دهان بخواهی پیدا کنی. هیچ آبی نیست. زبانش را زد به کام پدر. البته اینجا این ظاهر قضیه است. اسرار و حقایقی تو باطن این قضیه است. عطش اوی داستان دیگری دارد. این وضعیت داستان دیگری دارد. علیاکبر، تالی تلو معصوم، حجت خداست، اهل معرفت است. این مسئله را ساده نباید نگاه کرد. او شهدای ما با درجات معمولی وقتی میدانستند توی جنگ توی این کاروان آب نیست، به فرمانده نمیگفت. این بچه یک چیز دیگر میخواهد. این یک سیراب شدن دیگر میخواهد. این یک ارتباط دیگر است. شاید اصلاً همین را میخواسته بابا. کام مبارکش را در اختیار قرار بدهد. این بچه زبان به کام پدر بزند. زبانش را زد به کام بابا. «فمصه و دفع علیه خاتمه.» انگشترش را امام حسین داد به علیاکبر. فرمود: «هذا الخاتم یفیئک.» این انگشتر یک کم تو دهانت بچرخان. یک کمی گلوی خشکت رطوبت پیدا کند. کان هو کاری که خودش انجام میداد و به علیاکبر سفارش کرد. «ورجع الی قتال عدوی.» برگرد بابا برو میدان بجنگ. «فانی ارجو ان لا تمسیه حتی یسقیه جدک.» خیلی نمانده. چند لحظه دیگر به دست جدت پیغمبر سیراب میشویم. به کاسه الاوفا یک جام لبریزی بهت میدهد. «و لن لا تظمأ بعدها ابدا.» یک جرعه دیگر بعدش هیچ وقت تشنه نمیشوی. «فرجع علی بن الحسین علیهالسلام الی القتال.» علی برگشت به میدان. شروع کرد دوباره رجز خواندن: «الحرب قد بانت لها حقائق و ظهرت من بعدها مصادق.» «والله رب العرش لا نفارق جموعکم او تعمد البوارق.» ولتان نمیکنم، پدرتان را در میآورم. فکر نکنید ضعیف شدم، کم آوردم، جان ندارم. من وایستادم تا آخر. «و جعل یقاتل.» ۱۲۰ تا را تا اینجا کشته بود. دوباره رفت ۸۰ تا دیگر کشت که شدند ۲۰۰ تا. اینها دیدند طرفش نیستند، حریفش نیستند. حالش هم دیگر هی انرژیش دارد تحلیل میرود علیاکبر. «ثم ضربه منقذ بن مره.» خدا لعنتش کند. امام زمان در زیارت ناحیه این را به طور خاص لعن کردند. چرا؟ «علی رأسه.» رو فرق سر علیاکبر شمشیر را فرود آورد. «ضربه صرعه فیها.» این ضربه که به علی خورد دیگر از آن وضع جنگی در آمد. افتاد روی اسب. «و ضربه الناس باسیافهم.» بقیه هرکی دور و بر بود شمشیرها را فرود آوردن به بدن علیاکبر. «فاعتنق الفرس.» معلوم میشود اسب علیاکبر اسب جنگی بوده. اسب جنگی اینجوری است که وقتی سوارش دست بیندازد دور گردنش، میفهمد سوار زخمی شده، بر میگرداند عقب. علیاکبر دستش را انداخت دور گردن اسب. «فاعتنق الفرس.» قاعدتاً باید اسب برش میگرداند عقب. ظاهراً مشکلی پیش آمده. بعضی گفتند خونه مبارکه فرق سر علیاکبر آمد جلوی چشم این اسب. مسیر را گم کرد. اسب چی شد؟ «فحمله الفرس الی عسکر.» اسب علیاکبر را برد تو دل لشکر دشمن. شتاب گرفت. جای اینکه عقب برگردد، بردش جلو. هرکی آن ترسیده بود با علی بجنگد، دید علیاکبر با پای خودش آمده (فقط). «فاطرم ارباب.» دیگر آنقدر با شمشیر زدند بچه را تکهتکه کردند. هرچی جون داشت فقط صدا زد به اعلا. با صدای بلند صدا زد: «یا ابتا، هذا جدی رسولالله.» نگو بابا من را کشتند. گفت بابا من سیراب شدم. راحت. غصه نخوریا. جدم پیغمبر آمده. «فصاح الحسین علیهالسلام.» صدای اباعبدالله رفت بالا. صدا: «قتلوک.» خدا بکشد جماعتی که تو را کشتند. یک کم روی این روضه دقت کنید. معمولاً قاتل را لعن میکنند. میگویند فلانی، حرمله را خدا لعنت کند، فلانی را خدا لعنت کند. فرمود: «قومی که تو را کشتند خدا لعنت کند.» معلوم میشود این بچه را یک مملکت کشتند، یک سپاه کشتند. یکی دو نفر نبودند که. ناله زدی. صبح جمعه است. یا صاحب الزمان. آقا جان دعای ندبه خواندن. اینجا این روضه. اینجا روضه ناموسی که امام زمان روی این روضه حساس هستند. همه روضههای کربلا صرف این قضیه. یک طرف حمید بن مسلم میگوید: «لکنّی انظر.» داشتم نگاه میکردم یکهو چشمم افتاد: «الا امرأت خرجت تصرّخ.» دیدم یک زنی از خیمه بیرون آمده دارد میدود. «تنادی بالویل والثبور.» هی جیغ میزند، شیون میکشد. هی میگوید: «وا حبیبا! وا ثمرا! وا نور عیناه!» پرسیدم این کیست؟ گفتند: «هی زینب بنت علی.» این زینب است دختر علی. «ثم جاءت فاکبت علیه.» آمد خودش را پرت کرد رو پیکر علی. اباعبدالله آمد. «حتی اخذ بیدها.» دست زینب را گرفت. «وردها استداره.» زینب را برگرداند به خیمه. بعد به جوانهای اهل حرم فرمود: «فرمود: احملوا اخاکم.» برید داداشتان را بردارید بیاورید. روضه ام تمام. ناله آخرمون. چقدر زینب را محترمانه برگرداندند خیمه. خدا را شکر. الحمدلله. چقدر خوب است آدم سایه سر داشته. چقدر خوب است آدم کس و کار داشته باشد. آن هم بین نام... خدایا وقتت بشم که چادر از زنت کشید.