* شب عاشورا، روایت غربال نهایی ایمان و تفکیک طیبان از خبیثان.
*روضه: از شب عاشورا و نور امید اهل بیت با حضور سیدالشهدا در خیمه ها.. تا صبح عاشورا و لحظات وداع جانسوز.
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
این میشود تمایز خبیث از طیّب. بروم کربلا، معطلتان نکنم. دو تا روایت برایتان بخوانم و کمکم برویم در دل تاریخ.
طبری میگوید، از ضحاک بن عبدالله مشرقی که از اصحاب امام حسین (علیهالسلام) است: «شب عاشورا لَمَّا اَمسی حُسَینٌ (علیهالسلام) وَ اَصحابُهُ»، همین که شب شد، امام حسین به اصحابشان (فرمود): «قَامَ اللَّیْلَ کُلَّهُ یُصَلُّونَ وَ یَسْتَغْفِرُونَ وَ یَدْعُونَ وَ یَتَضَرَّعُونَ.» تمام شب را امام حسین (علیهالسلام) با اصحاب به نماز گذراند، استغفار و دعا و تضرع میکرد. میگوید: «از لشکر دشمن، سپاهی آمدند دور ما که ما را ارزیابی کنند، بهقول امروزیها شناسایی عملیات.» یک گروهی از لشکر دشمن آمدند دور. «وَ اَنَّ الْحُسَیْنَ کَانَ یَقْرَأُ هَذِهِ الْآیَاتِ.» امام حسین (علیهالسلام) داشتند این آیات را میخواندند، بلند میخواندند: «وَ لاَ یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدَادُوا إِثْمًا وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِینٌ. مَّا کَانَ اللَّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَى مَا أَنتُمْ عَلَیْهِ...» همین آیهای که امام حسین (علیهالسلام) داشتند این آیه را میخواندند، انگار میخواست بفرماید که: «ما اکنون در این نقطه قرار گرفتهایم، این شب عاشورا قرار است این تفکیک صورت بگیرد، خبیث و طیب از هم جدا بشوند.» یک شب دیگر وقت گرفته، قشنگ کامل این دو تا از هم سوا بشوند.
«فَسَمِعَهَا رَجُلٌ مِّنْ تِلْکَ الْخَیْلِ.» عجب! از آن سپاه عمر سعد که آمده بودند دور خیمه امام حسین، یک نفر شنید این آیه را امام حسین دارد میخواند. خب عرب بودند، میفهمیدند. اهل قرآن هم بودند، میفهمیدند. برگشت چی گفت؟ صحنه عجیبی بود. گفت: «نَحْنُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ الطَّیِّبُونَ مِنْکُمْ.» آره آره! این آیهای که «طیب از خبیث جدا میشود» به رب کعبه قسم، «طیب از شماها جدا شدیم!» او برگشت به امام حسین، ضحاک بن عبدالله میگوید: «من این را شناختمش.» به بریر گفتم: «تو این را شناختی؟» گفت: «نه.» گفتم: «این ابوحرب است.» اینها چون اهل کوفه بودند و اینها خوب میشناختند همدیگر را دیگر، شهر بزرگی بود. سنوسالدار هم بودند و بههرحال افراد شناختهشدهای بودند. فلان کس که خیلی هم بذلهگو و اینهاست، آدم شجاعی و اینها. بریر که فهمید این کیست، برگشت صدا زد به این ابوحرب، گفت: «یَا فَاسِقُ، أَنْتَ یَجْعَلُکَ اللَّهُ فِی الطَّیِّبِینَ؟» گفت: «فاسق، خدا تو را در طیبها قرار داده؟» او هم برگشت، گفت: «تو کیستی؟» شما... حالا این گفتگوها خیلی تویش حرف است. تو آن موقعیت خودتان را تصور کنید. او برگشت به بریر، گفتش که: «انَّا لِلَّهِ»... به شوخی و به تمسخر، چون آدم بذلهگویی هم بود: «انَّا لِلَّهِ» که جملهای است که موقع مصیبت میگوییم. گفت: «وامصیبتا! آخ! برو، تو هم رفتی با اینها. حیف بودی که. از علی، خیلی سنگین است برایم. تو هم با حسین، هَلَکَتْ وَ اللَّهِ، هَلَکَتْ وَ وَ اللَّهِ یَا بُرَیْرُ.» بدبخت شدی بریر، به خدا بدبخت شدی. او دارد به بریر این را میگوید.
برگشت گفت: «یا أَبا حَرْبٍ! هَلْ لَکَ أَنْ تَتُوبَ إِلَى اللَّهِ مِنْ ذُنُوبِکَ الْعِظَام؟» بیا توبه کن، بیا برگرد. ببین! حالا هر کدام هم در موقعیتی خود را بر حق میدانند دیگر. این وسط تردید و ابهام و اینها نمیگذارد. ببینید، این شفاف گفت: «فَوَ اللَّهِ إِنَّا لَنَحْنُ الطَّیِّبُونَ.» به خدا طیب ماهاییم. بیا پیش. «وَ لَکِنَّکُمْ لَعَنْتُمُ الْخَبِیثُونَ.» شمال خبیثید. بابا! این طرفی که تو ایستادی، هر چه جنایتکار و هر چه مجرم است اینجا. البته ما اگر بودیم، شاید همین بودیم. شما یک جماعت سیوپنج هزارنفره را، با یک جماعت هفتادنفرۀ شهدای کربلا، هفتادودو نفر. خود ما اگر باشیم واقعاً به تردید نمیافتیم؟ یک طرفی که سیوپنجهزار نفر اشتباه میکنند و هفتاد نفر درست. هیچکس نفهمید، همین هفتاد تا فهمید. نسخه تردید این است. این یک قضیه.
یک قضیه دیگر این است. میگوید که: «أَقْبَلَ الشِّمْرُ لَعَنَهُ اللَّهُ فِی نِصْفِ اللَّیْلِ.» نصفه شب شمر آمد سمت سپاه امام حسین. یک جماعتی از اصحابشان هم با او بودند. نزدیک لشکر امام حسین آمد. امام حسین صدا را بالا برده بودند. این آیه را میخوانند: «وَ لاَ یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ...» همین آیه که خواندم. حالا شاید این واقعه دو بار تکرار شده، شاید هم همان است. به دو بیان دارند میگویند. یکی از اصحاب شمر برگشت گفت: «نَحْنُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ الطَّیِّبُونَ.» به خدا این طیبی که این آیه دارد میگوید ماییم. «وَ أَنْتُمُ الْخَبِیثُونَ.» خبیث هم شماهایید. پسر پیغمبر را و امام حسین، حقیقت وحی را اینجا دارد خبیث میداند، خودش را دارد جزو طیب میگوید.
میگوید که: «بریر نمازش را قطع کرد، برگشت، گفت: «یَا فَاسِقُ، یَا فَاجِرُ، یَا عَدُوَّ اللَّهِ! أَمْثَالُکَ یَکُونُونَ مِنَ الطَّیِّبِینَ.» دشمن خدا! آخه مثل تو جزو طیبین باشد؟ «مَا أَنْتَ إِلا بَهِیمَةٌ.» تو گوسفندی بیشتر نیستی. «وَ لا تَعْقِلُ.» عقلی هم نداری. «فَبَشِّرْ بِالنَّارِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَ الْعَذَابِ الْأَلِیمِ.» میگوید شمر اینجا شنید، عصبانی شد، برگشت گفت: «أَیُّهَا الْمُتَکَلِّمُ! إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى قَاتِلٌ.» خدا میکشدت. «وَ قَاتِلٌ صَاحِبَکَ عَنْ قَرِیبٍ.» رفیقت را هم همین زود میکشد. رفیقت منظورش امام حسین است. حالا ببین اینجا خودش را نشان میدهد. بریر حق را برگشت گفت: «یَا عَدُوَّ اللَّهِ! أبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُنِی؟» دشمن خداوند! از مرگ میترسانیم؟ «وَ اللَّهِ إِنَّ الْمَوْتَ أَحَبُّ إِلَیْنَا مِنَ الْحَیَاةِ مَعَکُمْ.» به خدا مردن برای ما بهتر است تا اینکه با امثال شماها زندگی کنیم. «وَ اللَّهِ لا یَنَالُ شَفَاعَةَ مُحَمَّدً (صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ) قَوْمٌ عَرَقُوا دِمَاءَ ذُرِّیَّتِهِ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ.» به خدا به شفاعت پیغمبر نمیرسند آن جماعتی که خون پسرش را میریزند. شرمتان نمیشود ایستادهاید پسر پیغمبر؟
اینجا یکی آمد از اصحاب امام حسین (علیهالسلام) به بریر گفتش که: «رَحِمَکَ اللَّهُ یَا بُرَیَرُ.» خدا رحمتت کند. امام حسین مرا فرستادهاند بهت بگویم که: «ارْجِعْ إِلَى مَوْضِعِکَ.» برو سر جای خودت. بیشتر از این دیگر با اینها بحث نکن. هر چقدر مؤمن آل فرعون گفت، و در فرعونیان اثر کرد، تو هم وظیفهات را انجام دادی. اگر میخواستند بفهمند... این تمایز خبیث و طیب از این روشن شدن میدان شب عاشورا. بایست، خوب تفکیک کن. از این نمانده باشد کسی توجیه نشدهای که روی خیال دیگری روی حساب دیگری مانده باشد. بارها و بارها این کار را کرد دیگر. شب عاشورا اوجش بود. خیلی شفاف و پوستکنده فرمود: «فردا همهتان کشته میشوید. اگر میخواهید بمانید، پاشید بروید. فکر نکنید جور دیگری میشود. من را قطعاً میکشند. شماها هم بمانید کشته میشوید.» به بهانه چیزی دیگر نمانده باشی، گول نخورده باشی. هر کسی اینجا مانده دیگر برای او همه چیز به تنش مالیده باشد، کامل معلوم شده باشد. فدای این شهدای با عشق! چه چیزها که نکردند، چه چیزها که نگفتند. مثل زهیری که حالا کلاً چند روز آمده در این بساط. اول داستان هر سال در مسیری که میآمده سمت کوفه که مشترک بودند با امام حسین از مکه به سمت کوفه، هر جا که رسیده خیمهاش را آنورتر زده که یک وقت با امام حسین روبرو نشود. این جاذبه گرفتتش، این حقطلبی در وجودش جلوه کرده. دو کلمه رفته با امام حسین صحبت کرده، برگشته با خانمش گفته: «برو، آزادی، برو زندگیت را کن، من دارم با این آقا میروم.» همسرش را طلاق داد ولی همسرش به نحو خود را دنبال این قافله آورد. حالا یک روضهای هم دارد که الان وقتش نیست اشاره کنم که ظهر عاشورا همسر زهیر یک روپوشی داشت.
اشاره بکنم فقط به این روضه و رد شوم و بروم. اشکالم ندارد. صبح عاشوراست. داریم حرف همسر زهیر را. با اینکه طلاقش داده بودند ولی دل نکنده بود، هنوز دنبال این کاروان بود. آمد ظهر عاشورا وقتی جسد زهیر روی زمین افتاد. یک روپوشی داشت، این همسر زهیر داد به غلام، گفت: «این را ببر، بینداز روی همسر من.» او رفت. برگشت. از او پرسید: «چکار کردی؟» گفت: «ننداختم.» گفت: «چرا؟» گفت: «رفتم قتلگاه ارباب تو را دیدم. چطور رها کردند پیکر حسین را که دیدم چیکار کردند، رویم نشد دیگر زهیر را بپوشانم. خودم میدانم زهیر هم راضی نبود من بخواهم بپوشانم.» حالا این زهیری که در آن حال و هوا بوده، عثمانیمسلک! چه عشقی در وجودش شعلهور شده؟ «حَتَّی یُمِیْزَ الْخَبِیْثَ وَ الطَّیِّبَ.» فدای جان «طیب» تو. تو تا به حال اشتباهی یک جای دیگر بودی، تو از اولش مال امام حسین بودی. فدای امام حسینی که خوب تو را شناخت، فهمید تو جنس امام حسین هستی. خودش آمد سر وقت. خدا کند جنس ما هم طیب باشد، امام حسین سر وقت ما هم بیاید. خدا نکند ما جوهر وجودمان خبیث باشد، وقت وقت جا بزنیم، ول کنیم، رها کنیم.
خدا کند اندازه اینها مرد باشیم. یک عمر جای دیگر بوده ولی وقتی میبیند حق اینطور میآید، خورد... برگشت به سپاه کوفه، گفتش که: «من نامه ندادم، دعوت نکردم، اصلاً در جریانم نبودم. شماها نامه دادید ولی من الان وقتی نگاه میکنم میبینم این آقا دارد از شدت تشنگی میمیرد، من نمیتوانم بایستم نگاه کنم. شماها میخواهید بایستید بکشیدش. شما چقدر خبیثید؟ شما چقدر کثیفید؟ من کارهای نبودم در کوفه آمدنش ولی الان نمیتوانم تحمل کنم. شماها نامه دادید، بعد ایستادهاید روبرو، شمشیر کشیدهاید.» خبیث و طیب از هم جدا میشود. آدم حقطلب حق را میبیند، میفهمد این محبت است. اینجا میجوشد، یک هو میبیند اه! «من چقدر در دلم حسین میخواستم؟ من چقدر حسین را دوست داشتم؟» آتشی است دیگر. وقتی این فتنهها گر میگیرد، آنهایی که در دلشان یک روزنهای بوده، یک شعلهای بوده، خفیف بوده، خودش خبر نداشته، یک هو شعله میکشد. آن عشق شعله میکشد. یک عده هم نفرتشان شعلهور میشود، کینهها شعلهور میشود. خیلی داستان «لا إله الّا الله». خدا هی دارد اینجور حق را برملا میکند. یک حق برای دشمن روشن میشود. یک طرف هم محبت دوستان شعلهور و آتش عشق دارد همینجور فوران میکند. آنی که امروز همه وجودش در محبت حسین شعلهور بود، کی بود؟ زینب کبری بود. سلام او.
این حق جلوه میکند که آنور اگر ذرهای آدم طیبی هست، بیاید اینور. هر چقدر این حق هی جلوه میکند، هی زینب بیتابتر میشود، بیقرارتر میشود، آتش عشقش هی شعلهورتر میشود. این ایام محبتمان نسبت به رهبر عزیز انقلاب چه جور شعلهور شد؟ این همه سال بیت رهبری روضه بود، مراسم بود، این به شور نمیآمدیم. دیشب دیدید حضرت آقا وارد شد، همه شعلهور شدند، آتش گرفت دلها. کجایی دلمان بود؟ این محبت است، این عشق است، خودش را نشان میدهد. این عشق آنی که در وجودش بوده، خودش خبر نداشته. یک کم که فتنهها این مدلی میشود، یک هو میبیند کجای دل من این همه محبت بود؟ من چقدر دوست داشتم ایشان را؟ چقدر خوشحالم از اینکه ایشان هست. چند شب ایشان نبود، چقدر دلها بیقرار شد؟ اینجوری است. بگذار از این چیزی که گفتم رد نشوم، یک چیز دیگر هم بگویم. دیدید وقتی آقا آمد چه حسوحالی بود در بیت رهبری و در کلیپهایی که پخش شد؟ مردم چقدر شور نشان دادند؟ علاقه نشان دادند؟ شبکههای اجتماعی دیشب غوغایی شد از ابراز عشق به رهبر انقلاب. فرماندهین اینها! اینکه فرمانده در خیمه باشد این است. میبینی چقدر حضور فرمانده در خیمه دلگرمی میآورد؟ همه در خیمه بودند شبهای قبل، فرماندهشان نبود. دیشب فرمانده آمد در خیمه، چقدر دلها گرم شد؟ امروز روزی است که فرمانده هی میآید به خیمه سر میزند. دلها با او گرم باشد، حسین را در خیمهها ببینند، بدانند حسین در خیمه است. دل این زن و بچه گرم باشد. دیدی چقدر حضور... فکر نمیکردیم اینقدر اثر داشته باشد. دیدن فرمانده در خیمه اینقدر اثر داشت. چقدر دلها گرم میشود، چقدر دشمن ناامید میشود. یک دو سه شب دیگر اگر آقا نمیآمد، چقدر دشمن خوشحال میشد؟ چقدر دل مؤمنین خالی میشد؟ دیگر خودت این را ضرب در چند هزار کن، برو کربلا ببین در دل این زن و بچه چه بود. یکم طول میکشید امام حسین برگردد خیمه، همه به هم ریخته بودند. «چرا طول کشید؟ کجا مانده؟» قبلی هم همینطور، غیر از امام حسین هم همینطور. حالا دیگر خودت ببین وقتی قمر بنیهاشم برنگشت، اهل خیمه چه حالی بودند. ولی لااقل دلشان خوش بود به اینکه هنوز فرمانده هست: «سر خَم می سلامت شکند اگر سبوئی.» عباس را از دست دادیم ولی هنوز سایه حسین بر سرمان است، از سر زینب کم نشود. حسین چه حالی بود؟ زینب امروز... نه، امروز از قبل آتش گرفته بود. بگذارید من این روضه را بخوانم، خورد خورد با من بیایید.
صبح عاشورا: خدایا شکرت ما را به عاشورا رساندی. میگوید که از امام سجاد (علیهالسلام) میفرماید: «شب عاشورا من نشسته بودم عمم زینب پرستاری میکرد از من. پدرم هم یک کناری نشسته بود. «هوا غلام» بعضی جاها اسمش را «جون» گفتهاند. این هم کنار امام حسین بود. داشت شمشیرها را درست میکرد برای فردا که میخواهند بجنگند. شمشیرها را داشتند تعمیر میکردند. امام حسین تا شمشیر تعمیر میکرد، همینطور که تا شمشیرش را تعمیر میکرد، چند بیت شعر خواند. بیایید در دل این روضه شب عاشورایی. آرام آرام برسیم به ظهر عاشورا. ببینیم چه تصور کنیم؟ حالا زینب خودش دل در دلش نیست. شب عاشورا چی میشود؟ اوضاع چطور است؟ امام حسین نشستهاند و همه هم حواسشان به امام حسین است. این ایام یک سری روضهها خوب برایمان مهم مانده بود. الان ما پیروز شدیم؟ شکست خوردیم؟ این آتشبس... همه میگفتند باید ببینیم آقا چی میگوید. اگر آقا تبریک گفت یعنی ما پیروز شدیم. اینجوری است دیگر. فرمانده در کربلا، همه نگاهها به امام حسین: «امام حسین چی میگوید؟ الان وضع ما چطور است؟ چی میشود؟» زینب هم بیقرار است ببیند امام حسین چی میگوید.
یک هو شروع کرد امام حسین شعر خواندن:
«یا دهرُ! أُفٍ لَکَ مِنْ خَلِیلِ
کَمْ لَکَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِیلِ
مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِیلِ
وَ الدَّهْرُ لا یَقْنَعُ بِالْبَدِیلِ
وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَی الْجَلِیلِ
وَ کُلُّ حَیٍّ صَائِرٍ سَبِیلِ»
تف به تو روزگار! هر کی با هم رفیق شد، یک روزی اینها را از هم جدا کردی. همه آدمهای زنده آخر کارشان تمام میشود. سرانجام همه مرگ دارد. در قالب شعر ببین چقدر امام حسین هم حرفهای عمل میکند. آرام آرام دارد زینب را در این اشعارش دارد یک چیزی میگوید دیگر. یعنی دیگر به قول ماها دارد غزل خداحافظی میخواند امام حسین. امام سجاد میفرماید: «پدرم دوباره این را خواند، برای بار سوم هم این را خواند. من فهمیدم منظور بابا چیست.» «فَخَنَقَتْنِی عَبْرَتِی.» بغض گلویم را گرفت. امام سجاد میفرماید: «ولی اشکم را نگه داشتم. خودم را کنترل کردم. فهمیدم دارد دیگر پدرم خبر میدهد که امشب شب آخر است دیگر، خودتان را آماده کنید.» «فَأَمَّا عَمَّتِی فَإِنَّهَا سَمِعَتْ مَا سَمِعْتُ.» عمم شنید آنی که من شنیدم. به هر حال زن، زنها رقیقاند، دلنازکاند. «فَلَمْ تَمْلِکْ نَفْسَهَا.» دیدم عمم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. «وَ ثَبَتَتْ تَجُرُّ ثَوْبَهُ.» بلند شد، دوید سمت امام حسین. این لباسش روی زمین کشیده میشد. خودش را رساند به امام حسین، گفت: «وا سُوْکَلا! لَیْتَ الْمَوْتَ أَعْظَمُ الْحَیَاةِ.» چی میگویی حسین؟ میمردم. حالا هنوز هیچی نشده ها. هیچی! تو اصلاً بگو حتی امام حسین خداحافظی هم نکرد، نه تنها کشته نشده. خداحافظی هم نکردی. یک شعر خوانده که بههرحال "همه آنهایی که با هم رفیقاند یک روز از هم جدا میشوند." بیقرار شده زینب. حالا ببین چه ها دارد میگوید زینب کبری. میگوید: «أَلْیَوْمَ مَاتَتْ فَاطِمَةَ أُمِّی.» انگار مادرم دوباره جلو چشمم از دنیا رفت. «وَ عَلِیٌّ أَبِی وَ الْحَسَنُ أَخِی.» انگار دوباره داغ بابام به دلم آمد، انگار دوباره داداشم را از دست دادم. «یَا خَلْیفَةٌ الْمَا، یَا سَمَالُ الْبَاقِی.» چرا اینطور حرف میزنی حسین جان؟ چیست اینهایی که میگویی؟
«فَنَاظَرَ إِلَیْهِ الْحُسَیْنُ (علیهالسلام).» حسین یک نگاهی کرد به زینب، فرمود: «یَا أُخَیَّةُ! لا یَذْهَبُ عَنْ حِلْمِکِ الشَّیْطَانُ.» خواهرم! نگذار شیطان صبر را از تو بگیرد. زینب کبری گفت: «بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا أَبا عَبْدِ اللَّهِ!» پدر و مادرم فدایت شود. «اسْتَقْلَتْ نَفْسِی فِدَاکَ.» خود را برای کشته شدن آماده کردی. چرا یکطور حرف میزنی انگار همه چیز تمام است؟ قضیه؟ «وَ تَرَقَّرَقَتْ عَیْنُهُ.» اشک در چشمان بابام امام حسین جمع شد. «نَامَ» یک ضربالمثل عربی است. یعنی "چه بکنم؟ دیگر چارهای ندارم. گرفتار شدم." زینب دوباره زینب کبری گفت: «یَا وَیْلُتِ! أَفَهُمْ خَسِبْتَ نَفْسَکَ اقْتِصَادَ؟» خود را داری به چنگ اینها میسپاری؟ «کَذَلِکَ الْعَقْرَبُ لِقَلْبِی.» اینی که میبینم تو خودت کار را تمام شده میبینی حسین جان، این برای من از همه چیز سختتر است. یک طوری داری صحبت میکنی انگار همه چیز تمام است. این دارد من را آزار میدهد. «وَ أَشَدُّ عَلَى نَفْسِی.» این خیلی برای من سنگین است. حالا ببینید، یک گفتگوی معمولی در خیمه است. امنیت هم حاکم است. دور تا دورش مرد است، دور تا دورش محرم است. همین که حرف رفتن شد، «لَطَمَتْ وَجْهَهَا.» زینب دارد با دست هی به صورت میکوبد. «وَ أَهْوَتْ إِلَی جَیْبِهَا وَ شَقَّتْهُ.» گریبانش را پاره کرد. «وَ خَرَّتْ مَغْشِیًّا عَلَیْهَا.» از هوش رفت زینب، افتاد.
امام حسین زینب کبری را به هوش آورد. فرمود: «یَا أُخَیَّةُ! اتَّقِ اللَّهَ وَ اصْبِرْ.» خواهرم! مراقب خدا باش، نگهدار خود را. «وَلَا یُؤْمِنُ أَنَّ أَهْلَ الْأَرْضِ یَمُوتُونَ، وَ أَهْلَ السَّمَاءِ لا یَمُوتُونَ.» همه اهل زمین میمیرند، اهل آسمان نمیمانند. آنی که میماند فقط خداست. «أَبِی خَیْرٌ مِنِّی.» پدرم از من بهتر بود. «أُمِّی خَیْرٌ مِنِّی.» مادرم از من بهتر بود. «أَخِی خَیْرٌ مِنِّی.» برادرم از من بهتر بود. همه رفتند، همهمان میرویم. بعد فرمود: «خواهرم! قسمت میدهم دیگر نبینم گریبان پاره بکنی ها. دیگر نبینم اینطور به صورت بکوبی ها. اگر من هم کشته شدم، نبینم اینطور جیغ بکشی، ناله کنی ها.» دستور داد خیمهها را به همدیگر نزدیک بکنند. الان هم که صبح عاشورا است. امام حسین مشغول یک کاری است. بگویم برایتان. در روضه باشیم. آرام آرام صبح عاشورا اصحابش را جمع کرد. فرمود: «بیایید پشت خیمهها گودالی بکنیم. یک آتشی به پا کنیم. دشمن این خیال به سرش نیاید که از پشت به ما حمله بکند. جا نماند برای خون دشمن. یک مسیر فقط باز باشد از روبرو وگرنه همه با هم اگر حمله میکردند، دور تا دور محاصره را میشکوندند، میآمدند به خیمهها میرسیدند. در یک لحظه کار همه اهل حرم تمام بود.» امام حسین این شکلی مدیریت کرد که این شهدا دانهدانه به میدان بروند و یک جنگی باشد از میدانی روبرو. پشت این خیمهها آتش به پا کردند. بماند که خود این آتش البته باعث شد دشمن دیگر جرئت نکند نزدیک بیاید ولی خود این گرما باعث شد تشنگی اهل حرم بیشتر شد. این حرارت همه را بیتاب کرد. این گرمایش! «لا إله الّا الله» بریم ببینیم چند ساعت دیگر قرار است چه خبری بشود.
خیلی حواس امام حسین همهاش به این است که حال زینب چطور است. عرض کردم، هی خودش را به اهل حرم نشان میدهد. دل اینها گرم باشد، بدانند هنوز این حرم صاحب دارد. برخی گفتند چهار پنج بار امام حسین هی رفت میدان، وسط جنگش هی دوباره برگشت خیمه، یک خودی نشان داد به این اهل حرم. دل اینها گرم بشود. دشمن هم بفهمد که اینجا هنوز امام حسین در تردد است. خاطرش جمع نشود از اینکه این حرم از آهنگ حسین درآمده.
برویم در «ثُمَّ وَدَّعَ الْحُسَیْنُ (علیهالسلام) النِّسَاءَ.» آمد با زن و بچه خداحافظی کرد دیگر. برای بار آخر آمد و این سری که آمد دیگر فرمود: «من دیگر میروم، برنمیگردم.» «فَکَانَتْ سَکِینَةٌ تَصْحُّ.» سکینه اینجا شیون کشید، وقتی بابا اینطور گفت. «فَضَمَّهَا إِلَى صَدْرِهِ.» امام حسین سکینه را به سینه چسباند. فرمود: «سَیَطُولُ بَعْدِی یَا سَکِینَةُ! فَلَا تَلْقَیْ مِنْ قَلْبِکِ الْحَمَامَ وَ دَعَانِی.» دخترم! آرام باش. حالا ما میخواهیم به هم بگوییم آرام باش، یک طور دیگر معمولاً میگوییم. میگوییم چیزی نیست، چیزی نمیشود. امام حسین فرمود: «هنوز که چیزی نشده. هنوز که من هستم. برای چی داری گریه میکنی؟ من که رفتم گریهها تازه شروع میشود. الان فعلاً خود را نگه دار.» «لا تُحْرِقِی قَلْبِی بِدَمْعِکِ حَسْرَةً مَا دَامَ مِنِّی الرُّوحُ فِی جِسْمَانِی.» تا وقتی بابا زنده است با این گریهها جیگر بابا را آتش نزن. «قَالَتْ وَ أَنْتِ أَوْلَی بِالَّذِی تَأْتِینَهُ یَا أَصْفَهَانِی.» ولی وقتی من را کشتند، آنی که شایسته است بیشتر از همه گریه کند تویی بابا، تو دختر. یا الله یا الله! این رفت و آمد چند بار تکرار شد. این دفعه آخر دیگر وداع کرد و رفت میدان ولی صدای اسبش هر بار که آمد دل این زن و بچه گرم شد. همه آمدند دوباره دیدند صدای اسب که میآید خود امام حسین آمده. چند بار این اتفاق افتاد. شرطی شدند یک جورایی اهل حرم با صدای این اسب. هر بار دیگر این صدا که آمد دلشان گرم شد، آرام شدند.
یک مدتی گذشت خبری نشد از امام حسین. دارم دیگر روضه عاشورایی میخوانم. بسم الله. یکم گذشت خبری نشد. این هم زن و بچه در خیمه نشستند. طول کشید. اینقدر طول نمیکشید. سریهای قبلی خیلی طول کشید. خبری نیست. دوباره صدای اسب آمد. زن و بچه خوشحال گفتند لابد دوباره امام حسین برگشته. همه از خیمهها بیرون دویدند ولی «تَالَالَتْ زَیْنَبُ.» زینب آمد بیرون. دیدند نه، این سری مثل اینکه اوضاع فرق میکند. این اسب دیگر تنها آمده. بگذار مقتل بخوانم برایت. خوارزمی میگوید در مقتل الحسین: «أَقْبَلَ فَرَسُ الْحُسَیْنِ (علیهالسلام).» اسب حسین آمد سمت خیمهها ولی قبل اینکه بیاید بگذار من یک تکه برای روضه سنگین بخوانم. چارهای ندارم، هی میخواهم نروم در دل گودال قتل. میگویم صبح عاشوراست، بگذار فعلاً همین کنار خیمهها باشیم، ظهر برویم سمت قتلگاه ولی نمیشود، یک سر باید قتلگاه بروم.
اسب امام حسین وقتی تنها شد، ابی عبدالله در آن وقت بیکسی، آن وقتی که به زمین افتاد، این اسب هی روی دو پا بلند میشد با این دو دستش حمله میکرد به لشکر دشمن. تاریخ میگوید چند نفر از لشکر دشمن را این اسب همین شکلی با ضربه از پا درآورد. میدانی معنایش چیست؟ انگار اسب دارد... فدایت بشوم. «هیچکس نمانده ازت دفاع کند. بزن من هم آنقدر که میتوانم پایت وایسم حسین جان.» فدای مظلومیتت، اسب آمده ازت دفاع کند تا جایی که این اسب توانست درگیر شد. یک جا دیگر همه با هم حملهور شدند. اسب دید ازش کاری ساخته نیست. عبارت مقتل را ببین. اسب خود را از این صحنه کنار کشید. میخواهد برگردد سمت خیمهها. «فَوَزَّعَ نَاصِیَتَهُ فِی دَمِ الْحُسَیْنِ (علیهالسلام).» لا إله! وای وای وای! خواست برگردد سمت خیمه. یک کمی یالش را مالید به خون اباعبدالله، آغشته کرد به خون حسین. «وَ ذَهَبَ یَرْکُضُ إِلَى خِیَمِ النِّسَاءِ.» شروع کرد دواندوان اسب خود را رساند به خیمه زنها. «وَ هُوَ یَصْهَلُ.» هی شیهه میکشد. «وَ الْأَرْضُ عِنْدَ الْخَیْمَةِ.» هی سرش را جلو خیمه به زمین میکوبد. فدای غصه تو بشوم. این زن و بچه آمدند بیرون. «فَلَمَّا نَظَرَتْ أَخَوَاتُ الْحُسَیْنِ (علیهالسلام) وَ بَنَاتُهُ وَ أَهْلُهُ إِلَى الْفَرَسِ.» خواهرانش، بچههایش، خانوادهاش از خیمه آمدند بیرون به این اسب نگاه کردند، دیدند «لَیْسَ عَلَیْهِ أَحَدٌ.» هیچکس روی این اسب ننشسته. دیدند زین اسب واژگونه، سروصورتش خونی است. «أَصْوَاتُهُنَّ» صدای شیون این زن و بچه بلند شد. «بِالصِّرَاخِ وَ الْعَوِیلِ.» جیغ میزنند، گریه میکنند. اینجا بود زینب دستش را گذاشت رو سر و «نَادَتْ صَدَا وَا مُحَمَّدَاهُ! وَا نَبِیَّا!» بابا و قاسم تو هم با همان حال بگو. تو هم تصور کن این اسب را داری میبینی. «وَ الْیَا جَعْفَرَاهُ! وَ الْحَسَنَاهُ!» «هَذَا حُسَیْنٌ صَرِیعًا بِکَرْبَلاءَ.» خدا با حسین چه کردند؟ حسین را به خاک و خون کشیدند. «مَجْذُوذُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا.» سر از تنش جدا کردند. «مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ.» زینه کندن. «وَ غَشِیَ عَلَیْهَا.» زینب غش کرد، از حال رفت.
اگر ناله میزنی، چند خط زیارت ناحیه برایت بخوانم. صبح عاشوراست. گزارش امام زمان از این صحنه یکم متفاوت است، دقیقتر، جانسوزتر است. باید ناله زد. فدایت بشوم یا صاحب زمان! فدای ناحیه خواندنت بشوم امروز! فدای دل خونت بشوم! «فَرَسُوکَ شَارِدًا.» اسب شروع کرد با شتاب حرکت کرد. «وَ إِلَى خِیَامِکَ قَاصِدًا.» حرکت کرد سمت خیمهها. «مُصَمِّمَاً بَاکِیَةً.» هی این اسب شیهه میکشد، گریه میکند. «فَلَمَّا رَأَیْنَ النِّسَاءُ جَوَادَکَ مَخْضِيًّا.» یک هو زن و بچه دیدند این اسب با یک حال سرشکستگی برگشته. عبارتها را دقت کن. «وَ نَظَرْنَ سَرْجَکَ عَلَیْهِ مَلَوِياً.» دیدند زین از روی اسب واژگون برزن. «مِنَ الْخُدُورِ.» از این خیمهها بیرون دویدند. «نَاشِرَاتٌ شُعُورُ.» موهایشان را پریشان. «عَلَى الْخُدُودِ.» هی با سیلی به صورت میکوبند. «بِالْوُجُوهِ سَافِرَاتٌ.» و «بِالْعَوِیلِ دَاعِیَاتٌ.» هی جیغ میزنند. «وَ بَعْدَ الْعِزَّةِ مُضِلَّاتٌ.» احساس میکنم دیگر ذلیل شدند. «وَ إِلَى مَصْرَعِکَ مُبَادِرَاتٌ.» خوب دقت کن عبارت را. بگذار توضیح... چه بکنم؟ اسب آمده با همان زبان بیزبانی میخواهد به این زن و بچه بهانه بگوید: «بیایید بهتان نشان بدهم، بفهمید چه خبر است. بیایید بگویم دارد چی میآید سر امام حسین.» اسب دارد میدود، این زن و بچه هم دنبالش، همه آمدند بیرون. یا الله. میآیند روی بلندی، میدان اشراف دارد. آمدند روی تل ببینند چه خبر است. در خیمه بودند، در جریان نیستند، نمیدانند چه خبر است. یا الله! با این وضع آمدند بیرون، موها را پریشان کردند، به سر و صورت میکوبند. این گزارش امام زمان، آمدند مشرف به میدان شدند. اولین صحنهای که دیدند چی دیدند؟ یا الله! بگویم. «إِلَى مَصْرَعِکَ مُبَادِرَاتٌ.» آمدند بالای گودال. چی دیدند؟ «وَ شِمْرٌ جَالِسٌ عَلَى...» دیدند شمر نشسته روی سینه. بقیهاش را هم بخوانم یا نه؟ «مُولِغٌ صَحِیفَهُ وَ نَحْرَکَ.» دیدند شمشیر را دارد در گلو فرو میکند. «عَلَى شَیْبَتِکَ بَیَدِهِ.» با یک دست ریش را گرفته است در دستش. «وَ مُهَلِبِ بِتِلْکَ الْخَنْجَرُ الرَّغَدَ عَلَى حَنْجَرَکَ.» خنجر را دارد روی حنجر... سکوت... توضیح بدهم یا نه؟ باید فریاد بزنی. شمر نشسته است روی سینه. بدنت دیگر تکان نمیخورد. «أَنَفَاسُکَ.» فقط یک نفسهای دوستی ندارد رد و بدل میشود. «وَ رُفِعَ رَأْسُکَ عَلَى الرِّمْحِ.» سر تو را زدند به نیزه. میدانی یعنی چی؟ سر به نیزه بود، تن هنوز داشت نفس میکشید.