*دست کشیدن مسلمانان از ایمان و استقلال، تنها شرط رضایت دشمنان خدا از آنان!
*هشدار قرآنی! رسوایی و خسران دنیا و آخرت، محصول وابستگی به کفار، به امید تامین امنیت و منافع شخصی.
*از نگاه قرآن تنها معیار دشمنی؛ شرک و کفر، ومودت با کافر عین خیانت، و تنها کلید نجات، توحید است.
*در فرهنگ قرآنی، یهود مغضوب خداست، مودت و اقبال به او یعنی اعراض از خدا و سقوط در آتش غضب الهی.
*روضه: از رجزخوانی و شهادت قمر تابناک آسمان کربلا..تا مرثیههای جانسوز حضرت ام البنین، در مظلومیت و رشادت یادگار بی بدیل حیدر....
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
شما بالاخره میگویید از کربلا درس مذاکره میگیریم. همین کربلا، من با همین مشکل دارم. کربلا، چه درس مذاکره بگیرید، چه نگیرید، فرقی نمیکند؛ هرکس آخرش به کربلا حالا به یک چیزی میرسد. از وجودش، من با آن مشکل دارم. نباید سر به تنش باشد. «اِنْ یَسْقَفُوکُمْ یَکُونُوا لَکُمْ اَعْدَاءً.» اگر دست آنها به شما برسد، دشمن شما میشوند؛ «وَ یَبْسُطُوا اِلَیْکُمْ اَیْدِیَهُمْ وَ اَلْسِنَتَهُمْ» و دستها و زبانهایشان را دراز میکنند.
ای کاش وقت بود و صدها نمونه تاریخی را در این جلسات میآوردیم که نمونههای عینی آن در همین هزار سال اخیر، در همین صد، دویست سال اخیر، در همین کشورهای منطقه چقدر دقیق است. اینها پیشبینیها و پیشگوییهای قرآن است که اعجاز قرآن از آن فهم میشود. آنها، آن روزی که پایشان سفت شود و به قدرت برسند، میبینی که چطور دست دراز میکنند به خود شماهایی که مهره اینها بودید، اهرم اینها بودید؛ هم دستشان سمت شما دراز میشود، هم زبانشان. میبینی چه جور لگدمالت میکنند، تحقیرت میکنند، تخریبت میکنند. «وَ وَدُّوا لَوْ تَکْفُرُونَ.» اینها فقط یک چیز از شما میخواهند. یک چیز را دوست دارند. اینها شما را دوست ندارند.
ای کاش وقت بود. باز میگویم وقت بود. واقعاً اینها که میگویم واقعی است، چون خیلی نکته دارد. آنجا فرمود: «تُلْقُونَ اِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ.» نکته تفسیری دیگر، حالا آنها که اهل تفسیر قرآن هستند، انشاءالله نکته را روی هوا بزنند. «تُلْقُونَ اِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ.» شما هی میروید به اینها ابراز مودت میکنید، ابراز علاقه میکنید، ابراز اینکه من چقدر از شما خوشم میآید. درست است؟ این مودت شما با آنها این است: آنها را دوست دارید، میخواهید با آنها باشید، با هم باشید، رابطه داشته باشید و این حرفها. مودت آنها نسبت به شما چیست؟ کلمه مودت را به کار برده: «وَدُّوا لَوْ تَکْفُرُونَ.» مودت آنها نسبت به شما چیست؟ کفر شما را دوست دارند، کافر میخواهند. فکر نکن این وسط، چون جبهه نفاق از اسلام هم نمیخواهد دست بردارد، حالا یا چون منافعش در این است، چون به هر حال یک علقهی ظاهری به این دارد. به هر حال امام حسین، کربلا، اینها اسمش به هر حال میشود با آن اینجا یک پایگاهی داشتیم. مملکت اسلام بین تو بیابان. نه، ما کربلا را قبول داریم، ولی نه کربلایی که از توش دعوا و اینها در بیاید. کربلایی که از توش رفاقت و صلح و اینها. امام حسین ساعتها با عمر سعد مذاکره کرد. کلاً چهار کلمه امام حسین شب عاشورا با معرفت حرف زدند. کربلا درس مذاکره گرفتیم. ساعتها امام حسین با عمر سعد مذاکره کرد تو کربلا. این هم به هر حال، این اسم کربلا را میخواهد برای خودش نگه دارد، دیگر اسم امام حسین. از این پوشش استفاده کن. «اِتَّخَذُوا اَیْمَانَهُمْ جُنَّةً.» به چی راضی میشود؟ به همین که همین پوشش را هم ازت بگیرد. خیلی قاعده عجیبی است.
یک چیزی سر بسته و در بسته میگویم که در تحلیلهای سیاسی به درد میخورد، شاید روزهای آینده بیشتر به درد بخورد. کفار از منافقین داخلی راضی نمیشوند تا وقتی که اینها رسماً و علناً، اعلام کفر بکنند. پوششهایشان بیفتد. پوششهای اینها که میافتد، آنها دیگر اینها را گردن نمیگیرند. اینها هم دیگر بین مردم آبرو... تمام! این را داشته باشید. بعدها شاید در موردش... «وَ وَدُّوا لَوْ تَکْفُرُونَ.» اینها اگر یک چیز خوششان بیاید، این است که شما را کافر کنند، کفر علنی، برملا که این میشود نقطه رسوایی. در سوره مبارکه مائده فرمود اینها یک روزی رسوا میشوند. این بیمار دلانی که آنقدر دنبال رابطه بودند با یهود و نصارا، آن روز رسوایی یکیش این است. اینجوری رسوا... «لَنْ تَنْفَعَکُمْ اَرْحَامُکُمْ وَ لَا اَوْلادُکُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.» علامه طباطبایی میفرماید که: «خوب دل بدهید، دیگر بحث تفسیری انشاءالله به یک جایی برسانیم و برویم.»
«تو رو چرا یکهو این حرف وسط آمد؟» میفرماید که: «فکر نکنید رحمتان و بچههایتان روز قیامت به دردتان میخورد.» چی شد یکهو داشت در مورد کفار میگفت؟ ایشان میفرماید چون این رابطه با کفار این قضیه تاریخی دارد. حاطب بن ابی بلتعه یک قضیهای دارد. پیغمبر میخواستند حمله بکنند، حرکت بکنند به سمت مکه. حاطب بن ابی بلتعه دوتابعیتی، داستان داشته باشی، تو مدینه زندگی میکرد. زن و بچهاش مکه بودند. مکه آن موقع کفر بود، دیگر. مدینه هم که دیار اسلام بود. این آقا در جریان قرار گرفت که پیغمبر میخواهند حمله کنند. یک نامهای برداشت نوشت به سران قریش. اینجور تلقیاش بود، و حالا اطلاعاتی هم که بهش داده بودند، این شکلی شده بود که اگر اطلاعات دارد و ندهد و پیغمبر حمله بکند، زن و بچهاش را میگیرند و میکشند. این هم برای اینکه مثلاً پیشدستی بکند که حالا بعداً که پیغمبر حمله کرد به اینها بگوید: «آقا من اطلاعات داده بودم!» داد به یک پیرزنی که داشت میرفت مکه که این ببرد. حالا شاید داستانش را شنیده باشید. آیه نازل شد به پیامبر و رسید که اینها دارند راپورت میدهند. نامه دارند میفرستند مکه. این پیرزنه دارد میبرد. پیغمبر هم به اصحاب فرمودند که: «بروید جلوی این پیرزنه، نامه را ازش بگیرید.» آمدند پیرزنه را اول یک بازرسی کردند، هیچی پیدا نکردند. حالا اسم نمیآورم کدام صحابه کیو، کیو، کیو مثلاً. اینها به این پیرزنه گفتند که: «نامه داری؟» گفت: «نه به خدا، نه والله، نه به قرآن.» گفتند: «راستش را بگو.» گفت: «راست میگویم. من دروغیم چیست؟» و بازرسی بدنی هم که کردند چیزی پیدا نکردند. کشیدند کنار. امیرالمومنین آمد وسط. گفتند که: «نامه را رد کن بیا.» من نامه ندارم. «قبلاً آمدم گشتم، پیدا نکردم.» فرمود: «دوباره بهت میگویم نامه را رد کن بیا. دفعه سوم بگویم نامه را بده، تکذیب کنی، سه بار پیغمبر را تکذیب کردی، گردنت را میاندازم.» به گریه و التماس افتاد. «کجا قایم کردی؟» دست کرد لای موهایش. آن وسطها یک نامه کوچولو قایم کرده بود. در آورد و تحویل داد. گفتند که: «این غلطها برای چی بود؟» گفت: «ترسیدم زن و بچهام را اذیت کنند. اینطور بشود، آنطور بشود.» اصلاً کلاً دوتابعیتی جماعت یک داستان این مدلی دارند دیگر. یک روزی جنگ بشود و اینها. به هر حال موقعیت آنها هم به خطر میافتد.
علامه طباطبایی میفرماید چون معمولاً یک داستان این شکلی وسط است و به خاطر این قضیه یک عدهای طرف کفار را میگیرند. بچهای بین آنها دارند، موقعیتی بین آنها دارند، پولی با آنها دارند، رابطه اقتصادی دارند. چون اینجور مسائل است، قرآن آمده ریشهای دارد مسئله را درمان میکند. میگوید فکر نکن قیامت بچههایت به دردت میخورند. رحم به دردت میخورد، فامیل به دردت... «یَفْصِلُ بَیْنَکُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ.» علامه اینجا در تفسیر این آیه میفرماید که: «یک وقت به خاطر اینها به ولایت یهود و نصارا رو نیاوری که فکر کنی زن و بچهات تامین میشوند. مزدوری نکنی، خیانت نکنی، فکر کنی رابطهات با اینها خوب است، آنها در امان میمانند. نه، به فکر قیامتت باش. آنجا دیگر زن و بچه و فک و فامیل به درد نمیخورد. آنجا خیانت یقهات را میگیرد.»
بعد آیات بعدی را خیلی سریع بخوانم و دیگر بیشتر خسته نشوی. «قَدْ کَانَتْ لَکُمْ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی اِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ مَعَهُ.» یک الگوی خوب بهتان معرفی کنم. ابراهیم و کسانی که باهاش بودند. چیکار کردند اینها؟ شدند الگوهای خوبی. «اِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ اِنَّا بُرَآءُ مِنْکُمْ.» اینها برگشتند به قومشان گفتند ما حالمون از شما به هم میخوره. از ابراهیم یاد بگیرید. ببین ابراهیم از همان نژاد بود. همقوم بودند. بیگانه هم تازه نبودند. ابراهیم با کسی درگیر شد که بزرگش کرده بود که حالا به صورت واقع عموش بود، ولی قرآن ازش تعبیر به پدر میکند. آزر. اینها با همچین کسایی سرشاخ شدند، دست به یقه شدند سر توحید. در همچین موقعیتی از توحید کوتاه نیامدند. الگوی شما ابراهیم است و همراهان ابراهیم. آن وقتی که به قومشان گفتند ما با شما سازگاری نداریم. «تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ.» هم از خودتان بدمان میآید، هم از هرچی غیر خدا میپرستید. «کَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمُ الْعَدَاوَةُ وَ الْبَغْضَاءُ اَبَدًا.» بین ما و شما دشمنی و کینه و نفرت تا قیامت، مگر اینکه یک اتفاق بیفتد. «حَتَّی تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ.» مگر اینکه شما موحد بشوید. جنگ و کینه و نفرت ما در یک صورت از بین میرود: آن هم این است که شما آدم بشوید، شما موحد بشوید.
آقا! اینجا دریایی از نکته و معرفت است. آیات بعدی میفرماید: «خدا را چه دیدی! شاید یک روزی دشمنیتون با این دشمنها برطرف شد.» این از آن آیاتی است که بعضیها، خیلی ازش سازشگرها و غربگراها و اینها خیلی خوششان میآید. «عَسَى اللَّهُ اَنْ یَجْعَلَ بَیْنَکُمْ وَ اَیْنَ الَّذِینَ عَادَیْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً.» حالا شاید هم اصلاً دشمنیها برطرف شد. واقعاً مودت شکل گرفت، واقعاً با هم خوب شدید. اینها چی تفسیر میکنند؟ میگویند: «آقا حالا دو کلمه با همدیگر حرف بزنیم، مذاکره کنیم، شاید واقعاً سوءتفاهمها برطرف شد. چالش داستان، داستان پرتقالی بود!» این پوست آبپرتقال را میخواست و اینها. دیدی طرف میگفت؟ علامه طباطبایی در تفسیر چی میگوید؟ در المیزان. چقدر بد است ما قرآن نمیخوانیم. چقدر بد است المیزان غریبه. میبینی چقدر مشکلات ایجاد میکند. میگوید که قرآن گفته شاید هم بعداً رابطهتان خوب شد. این رابطهتان بعداً خوب شده که قرآن گفته منظورش چیست؟ شاید هم بعداً با هم رفیق شدید، منظورش چیست؟ جمله را داشته باش. میفرماید منظورش این است: «خدا را چه دیدی! شاید اینها بعداً موحد شدند، رابطهتان خوب شد.» یعنی این شاید هستهای ام دادی، دو تا هم روش موشک دادی. شاید اینها تورا آدم حساب کردند. خدا را چه دیدی! حالا موشک را بکن سه تا. خدا را چه دیدی! خدا بزرگ است. شاید با هم رفیق شدیم. برویم قول بدهیم تا صد سال بعد هیچ موشکی نمیسازیم. چی؟ خدا را چه دیدی! شاید با هم رفیق... خدا گفته. به هر حال خدا را چه دیدید؟ شاید با هم رفیق شدیم. نه احمق، نه مزدور، نه عمله. منظورش این نیست. میگوید تو سفت وایسا. اعلام دشمنی و نفرتت را باهاش بکن. خدا را چه دیدی! شاید ترسید. خدا را چه دیدی! شاید ایمان تو را دید، دلش تکان خورد. خدا را چه دیدی! شاید موحد شد. این شکلی دعوا برطرف شد. دعوا تمام میشود با یک چیز. چالش شما با اینها حل میشود. یا شما مشرک بشوید، یا آنها موحد بشوند. تمام. هیچی دیگر نیست. تازه شما مشرک بشوید، چالششان حل نمیشود. مزدوریتان را ازتان میگیرند. وقتش هم که وقت امتیاز دادن به شماست. آنجا میبینی که اتفاقاً با تو هم دشمنی میکند. سرت را زیر آب میکند.
آیات قبل قرآن. بروید بگویید که تا شما موحد نشوید، ما با شما کینه و نفرت... دیگر بحث امنیتی و این حرفها نیستها. که آقا مثلاً آقای شورای اتمی شما آمدی اینجا جاسوسی کردی، اطلاعات ما را دادی و اینها. تا وقتی مطمئن نشوم اطلاعات نمیدهی، دیگر با تو همکاری نمیکنم. ما فعلاً هنوز در این مراحل هستیم. هنوز کار داریم. نه! قرآن گفته برو اصل چالش را باهاش مطرح کن. بگو تا موحد نشوی، آدم حسابت نمیکنم. موحد واقعی! دعوامون سر این است. به اینجاها میرسیم. این نکته خیلی مهمی است. بعد میفرماید که فقط یک چیز را در مورد ابراهیم الگو نگیرید. «اِلَّا قَوْلَ اِبْرَاهِیمَ لِاَبِیهِ لَاَسْتَغْفِرَنَّ لَکَ وَمَا اَمْلِكُ لَکَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ.» ابراهیم برگشت به پدرش گفت: «من برات استغفار میکنم.» در آیه دیگر دارد فرمود: «مدتی واست استغفار میکنم.» یک وعدهای داد حضرت ابراهیم. چقدر این آیات قرآن محشر است! یک کار حضرت ابراهیم کرده که از توش یک کمی بوی سازش و رفاقت با کفار میآید. واقع قضیه چی بوده؟ علامه طباطبایی در المیزان میفرماید: «واقعش این است که تولای کفار نبوده. رفاقت نبوده. محبت و صمیمیت نبوده. وعده داده بود به آزر که یک مهلتی برات استغفار میکنم، شاید موحد شدی.» میخواسته مطمئن بشود حضرت ابراهیم که این واقعاً دشمن خداست یا نه. شاید یک مدتی من مهلت بدهم بگذرد، بالاخره آن علقه عاطفی که بین ما هست، باعث بشود که آدم بشود. گفت: «یک مدتی برات استغفار میکنم.» این چون ظاهرش میخورد به اینکه ابراهیم انگار کنار آمده با آزر، قرآن میگوید باطنش درست است دشمنی با آزر بوده و ولایت کفار نبوده، ولی چون ظاهرش به سازش و راه آمدن میخورد، تو همان را هم نمیخواهد الگو بگیری. تو همان جایی که ابراهیم برگشت گفت: «من از شما بیزارم.» تو همان را الگو بگیر. استغفار میکنم برات. کی بود؟ چی شد؟ قرآن چی بود؟ اینها چی به خورد ما دادند؟ کجا باید میبودیم، کجا هستیم؟
آیات بعد. بعد آخرش هم میگوید اینها به خدا گفتند: «خدایا ما به تو توکل کردیم، ما اینجور که سفت وایستادیم روبرو از شما بیزاریم، چون به تو توکل کردیم، تو پشت ما باش.» «رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلَّذِینَ کَفَرُوا.» خدایا یک کاری کن ما تو مشت اینها گرفتار نشویم. تو ما را نگه دار. «وَ اغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا اِنَّکَ اَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ.» ما را ببخش، دستمان را بگیر. تو عزیز حکیمی. بعد دوباره میفرماید اینهایی که گفتم اسوه است. الگوی هرکس ایمان به خدا دارد، ایمان به قیامت دارد، این را الگو میکند. ابراهیم را الگو میکند. این داستان را الگو میکند. «وَ مَنْ یَتَوَلَّ...» هرکس هم پشت کند، «فَاِنَّ اللَّهَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ.» خدا بینیاز است.
یک نکته دوباره اینجا علامه طباطبایی دارد. حیفم میآید این نکات گفته نشود. علامه میفرماید که این آیه دارد چی میگوید؟ میگوید ببین اینکه گفتم روبروی اینها سفت بگو ازتان حالم به هم میخوره، این دنیای تو را آباد میکند. این برای تو قدرت میآورد. من چیزی گیرم نمیآید. من غنی حمیدم. من خیر تو را خواستم. بهت گفتم سفت وایسا، به اینها سفته بزن. تو زندگیت آباد میشود. اینها تا وقتی در تو احساس ذلت و ضعف بکنند، دست ازت برنمیدارند. نابودت میکنند، ناامنی ایجاد میکنند، پدرت را در میآورند و نفوذ... یک روزی از در در میآیند که تو را آدم حساب کنند. در برابر تو کرنش کنند. حق و حقوق تو را به رسمیت بشناسند. آن روزی که بفهمند نمیتوانند در تو نفوذ کنند. نسبت به تو دارند. تو از روز اول قدرتت را به اینها نشان بده. خیلی اینها مهم است.
«خدا را چه دیدی! شاید بین شما و آنها مودت برقرار شد.» خدا قدیر است. خدا غفور رحیم است. خدا شما را نهی نمیکند از آن کسانی که کافرند، ولی هنوز با شما درگیر نشدند. شما را نکشتند. از سرزمین بیرون نکردند. این کافرها را اگر میخواهی بهشان محبت کنی، اشکال ندارد. ولی آن کافرهایی که شما را بیرون کردند، آواره کردند، کشتند یا کسانی شما را آواره کردند، اینها به آنها کمک کردند، حق ندارید «تَوَلُّوهم». حق ندارید با اینها ولایت و رفاقت و محبت داشته باشید. «وَمَنْ یَتَوَلَّهُمْ...» هرکس ولایت اینها را داشته باشد، محبت ظالمین. «وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ.» کسی که ظالم شد، دیگر محبوب خدا نیست. توضیح دادم. شاید فردا عرض بکنم. این تا اینجایش.
آیه آخر سوره را بخوانم و عرضم تمام. آیه آخر چی میفرماید؟ آخر آخر میفرماید که: «یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ.» ای مومنان! یک وقتی ولایت برقرار نکنید با آن جماعتی که خدا به اینها غضب کرده. علامه طباطبایی میفرماید جماعتی که خدا بهشان غضب کرده در فرهنگ قرآن کیست؟ یهود. حرف آخر! رابطت با اینها خوب نشود. اینها خدا بهشان غضب کرده. تو هم با اینها رابطه خوب بشود، خدا به تو هم غضب میکند. اگر میخواهی خدا به تو غضب نکند، تو باید رابطه با اینها خراب بشود. تا کی؟ تا وقتی که موحد بشوند. آدم، نه تا وقتی تحریمها را بردارند. وقتی احترامت را لفظی نگه دارند. بله! حالا احترام تو را لفظی نگه داشتند، تو هم برو کلاه سرش بگذار. اشکال ندارد. فریب بده. یک پدری ازش در بیاید. یک ضربهای بهش بزن. ولی آن علقه ولایت، محبت، اعتماد، اینها نیایند. تا موحد نشده اعتماد نمیکنی. علاقه نشان نمیدهی. علاقمند نمیشوی. خدا به اینها غضب کرده. «قَدْ یَئِسُوا مِنَ الْآخِرَةِ کَمَا یَئِسَ الْکُفَّارُ مِنْ اَصْحَابِ الْقُبُورِ.» اینها هیچ باور و آخرت ندارند. هیچ ویژگی بارز یهودیان این است که هیچ اعتقادی به آخرت ندارند. برعکس مسیحیها که یک اعتقادی دارند و به خاطر بهشت و اینها گاهی یک کارهایی هم میکنند. بهشت هم میروند، پول میدهند به بابای روحانی، میخرند و اینها. باز یک اعتقادکی به آخرت دارند. این لامذهبها هیچ اعتقادی به آخرت... کدام بهشان غضب بکن؟
از اینها، این دندان لق را بنداز دور. این یهود آدم نمیشود نیست. به اینها اعتماد نکن. به اینها دل. این میشود این خط مشی که فاصله میاندازد، اعلام میکند من از شماها بیزارم، شفاف دشمن و ناامید میکند. این خیلی مهم است. دشمن وقتی امیدوار میشود ضربه میزند، انگیزه پیدا میکند، جرات پیدا میکند. امروز دشمن امید داشت تو کربلا. انگیزه داشت. به چی دلش خوش بود؟ عباس را از حسین جدا... روز تاسوعا که رسیدند کربلا رو چه حسابی؟ رو حساب اینکه ما با همدیگه خویشاوندیم. شمر برگشت گفت عباس خواهرزاده ماست. از یک قبیلهایم. صحبت میکنم میگویم بهت امان میدهیم. حسابت را از حسین جدا کن. تو از مادر طرف مایی. از مادر از حسین جدایی. نمیگوید از پدر با حسین برادر. میگوید از مادر از حسین جدایی. از مادر نژاد مایی. قبیله مایی. چه دشمنی! خب رو چه حسابکتابی میکند؟ بین حسین و عباس هم میگردد، یک نقطه مفارقتی پیدا میکند. رو همان سرمایهگذاری میکند. خیلی اینها عجیب استها! من و شما که دیگر جای خود داریم. به عباس بن علی طمع دارد. سر اینکه به هر حال از مادر سواست. از مادر مال این قبیله است. رو آن هم حساب میکند برای خودش. رو همین فتنه میکند. اگر زورش برسد آسیب میزند.
آمدند اماننامه آوردند برای قمر بنیهاشم. گفت: «تو در امانی. با تو جنگی نداریم.» گفت: «پسر فاطمه چی؟ پسر فاطمه در امان است؟ من پاشم بیایم آنور، آقای من، سید من اینور اسیر باشد، گرفتار باشد؟» چه جملهای! این جمله یعنی رو من حساب نکن. رو من حسابی، حساب کتابت این باشد که من همه حساب کتابم رو حسین است. این در امان باشد، حسین را باید رها کنید. حسین را باید آزاد. ایمان ناب. نگفت حالا برویم یک دو کلمه صحبت بکنیم. خب اماننامه ما را که دادید، یکم دیگر من چانه بزنم. میشود یکم برای حسین یک قدمش که حل شد، برویم قدم بعدی. ماها باشیم حساب کتاب میکنیم، دیگر. آقا ۸۰ درصد قضیه حل شد. تا اماننامه ما آمدند. یکم دیگر گفتگو، مذاکره کنیم، شاید برای حسین هم یک چیزی بدهند. حالا دو ساعت اول جنگ را عقب بندازند. حالا شاید یک وعده و وعیدهایی، قول و قرارهایی، شاید بشود یک کارهاییاش کرد. امیدوار میشوند دیگر. آدمی که نادان است، اینجا امیدوار میشود. به کفار میگوید بالاخره یک حرکت مثبتی از خودش نشان داد. میشود حالا نصف کار را با اینها انجام داد. آدمهای ساده لوح سیاسی ما اینجوری حساب کتاب میکنند، دیگر. به هر حال یک جماعتی را در امان قرار داد. حالا این را فعلاً داشته باشیم، نقد است. بعد میرویم برای امام حسین هم اماننامه میگیریم. میرویم میگیریم. قمر بنیهاشم میداند اینها را میخواهی حساب کنی. اینها به چی راضیاند؟ کمتر از کشتن حسین راضی نیستند. مگر اینکه حسین تابع ملت اینها بشود که نمیشود. یا مگر اینکه اینها موحد بشوند که آن هم نمیشود. بقیهاش هم بازی است. برای حسین و عباس با همدیگر فرقی نمیکند. اینها فقط میخواهند عباس را از حسین جدا کنند، چون میدانند تا وقتی عباس کنار حسین است، ضربه زدن به حسین... فدای تو بشوم که دشمن هم خوب تو را میشناخت. میدانست تا وقتی تو کنار حسینی، ضربه زدن به حسین الکی نبود. امام حسین به تو فرمود: «اَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی.» تو پرچمداری. تو علمداری. «اذَا مَدَدْتَ تَفَرَّقَ عَسْکَ.» تو اگر بروی سپاه من از هم میپاشد. دشمن هم همین را فهمیده بود. میدانست عباس کنار برود، سپاه حسین از هم میپاشد. اماننامه را بهانه کرد. حسین و... عباس را از حسین سوا.
فدای بصیرتت بشوم. نافذ البصیره. فدای مردانگیات بشوم. اعتماد نکردی به دشمن. باور نکردی حرفشان را. وسوسه نشدی. اینجا این اماننامه به هر حال یک چیزی... نه. این عباس است. این اماننامه که وسوسهاش نمیکند. این وقتی هم که دستش به آب رسید، آن وقت دیگر حق طبیعی خودش بود. همه هم این حق را برای او روا میدانستند. حتی بهش میگفتند: «این آب را بخور، جون بگیری از حسین دفاع کنی.» آن وقتی که میتوانست، حقش بود، سهمش بود. یک نگاهی به آب کرد، «فَذَکَرَ الْحُسَیْنَ.» گفت هنوز حسین آب نخورده. میخواهی تو آب بخوری؟ آنجا هم آب را ریخت. عباس این است. بعد میخواهیم بهش امان بدهید؟ حسین را رها کند.
مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب میگوید: «مقتل بخوانم.» صبح تاسوعاست. چه خوبهایی تاسوعای پارسال بودند، عاشورای پارسال بودند. امسال نیستند. سید حسن نصرالله بود. اسماعیل هنیه بود. یحیی سنوار بود. سردار سلامی بود. سردار حاجیزاده بود. اوه! چه خوبهایی رفتند، چه خوبهایی! چقدر جایشان این تاسوعا خالی است. امسال کنار عباس چه علمدارهایی را از دست دادیم تو این یک سال! چه فرماندههایی را از دست دادیم! ولی الحمدالله پرچم هنوز بالاست. تو دست آقا ما است. رهبر ما است. انشاءالله عباس پشتیبان این علمدار باشد. این علم تو دست قمر بنیهاشم باشد. این علم بلند باشد. رهبرمان در حفظ و تایید و نصرت باشد. انشاءالله. «مَکَانُ الْعَبَّاسِ السَّقَا قَمَرُ بِنِی هَاشِمٍ صَاحِبُ لِوَاءِ الْحُسَیْنِ.» عباس سقا بود. قمر بنیهاشم بود. علمدار حسین بود. «وَ هُوَ اَکْبَرُ الْاِخْوَانِ.» بزرگترین برادر حسین در کربلا بود. «مَضَیَ بَطَلًا بَکَهُ مَاءً.» رفت آب بیاورد. «فَحَمَلُو عَلَیْهِ.» بهش حمله کردند. «وَ حَمَلَ هُوَ عَلَیْهِمْ.» او هم به دشمن حمله کرد. «وَ جَعَلَ یَقُولُ.» این ابیات را خواند قمر بنیهاشم وسط میدان، با آن وضع سخت، تعداد کم، آن سپاهی که همه ارکانش از هم پاشیده، همه شخصیتهای درجه یک شهید شدند. آنقدر کار بیخ پیدا کرده، قمر بنیهاشم آمده تو میدان. حالا دارد رجز هم برای دشمن میخواند. شعر میخواند:
«لَا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذَا الْمَوْتُ رَقَا
حَتّی اَرَى فِی الْمُصَالِیتِ لِقَا
نَفْسِی لِنَفْسِ الْمُصْطَفَى الطُّهْرِ وِقَا
اِنِّی اَنَا الْعَبَّاسُ وَ عَقْدِی بِالسِّقَا
وَ لَا اَخَافُ الشَّرَّ یَوْمَ الْمُلْتَقَى»
من عباسم. از کسی ترس ندارم. من از شری نمیترسم. من آمدم از پیغمبر دفاع کنم. «فَفَرَّقَهُمْ.» لشکر دشمن را متفرق کرد. «فَکَمَنَ لَهُ زَیْدُ بْنُ وَرْقَاءَ الْجُهَنِیُّ مِنْ وَرَاءِ نَخْلَةٍ.» زید بن ورقاء پشت یک نخلی کمین کرد برای عباس. «وَ آوَنَهُ حَکِیمُ بْنُ طُفَیْلٍ السُّنْجِیُّ.» حکیم بن طفیل، خدا همشان را لعنت کند، این هم کمک کرد به زید بن ورقاء. «فَضَرَبَهُ عَلَى یَمِینِهِ.» دست راست عباس را زدند. «فَاَخَذَ السَّیْفَ بِشِمَالِهِ.» شمشیر را به دست چپ گرفت و «وَ حَمَلَ عَلَیْهِمْ.» دوباره به اینها حمله کرد. «وَ هُوَ یَرْتَجِزُ.» رجز میخواند قمر بنیهاشم. فدای رجز تو. دشمن میلرزد از این رجز. دوست هم امیدوار میشود به این رجز تو. گفت:
«وَاللَّهِ اِنْ قَطَعْتُمْ یَمِینِی
اِنِّی اُحَامِی اَبَدًا عَنْ دِینِی
وَ عَنْ اِمَامٍ صَادِقٍ یَقِینِی
نَجْلِ نَبِیٍّ طَاهِرٍ اَمِینِی»
فکر کردید دست عباس را ببندید، عباس حسین دست میکشد؟ فکر کردید از امام خودش جدا میشود؟ «فَقَاتَلَهُ حَتَّی ضَعُفَ.» آخ آخ! از این عبارات مقتل. قتال کرد قمر بنیهاشم. دشمن که نتوانست آسیبی بزند. آنقدر جنگید که دیگر حتی ضعف. خود عباس دیگر از پا افتاد. از توان افتاد. «فَکَمَنَ لَهُ الْحَکِیمُ بْنُ الطُّفَیْلِ.» حکیم بن طفیل کمین کرد. «مِنْ وَرَاءِ نَخْلَةٍ.» پشت نخل. اینها آنقدر بزدل بودند. هیچکس جرات روبرو شدن با عباس نداشت. کمین میکردند از پشت میزدند. «فَضَرَبَهُ عَلَى شِمَالِهِ.» دست چپ عباس، گوز، دست چپش افتاد. دوباره عباس شعر خواند. رجز خواند:
«یَا نَفْسُ لَا تَخْشَی مِنَ الْقِتَالِ»
ای جان من، ای جان عباس! یک وقت از کفار نترسی.
«وَ اَبْشِرِی بِرَحْمَةِ الْجَبَّارِ
مَعَ النَّبِیِّ سَیِّدِ الْمُخْتَارِ»
امیدت به رحمت خدا باشد. کنار پیغمبر در جوار رحمت خدا قرار میگیری.
«قَدْ قَطَعُوا بِنَقِیمٍ یَسَارِی»
دست چپ من هم بریدند.
«فَصْلِهِمْ یَارَبِّ حَرَّ النَّارِ»
خدایا تو آتششان بزن.
فکر نکنید من کم آوردم. بگویید عباس دیگر دست ندارد، از حسین دست... یا الله! یا صاحب الزمان! روضه تاسوعا، روضه قمر بنیهاشم. «فَاقْتَتَلَ الْمَلْعُونَ بِعَمُودٍ مِنْ حَدِیدٍ.» عمودی از آهن بلند کردند. ضربهای زدند. کار عباس را ساختند. «فَلَمَّا رَاَهُ الْحُسَیْنُ مَصْرُوعًا شَطَّ الْفُرَاتِ.» وقتی حسین آمد عباس را کنار شط فرات اینطور دید. با این وضع رو زمین افتاده، «بَکَى اَبَاعَبْدِاللَّهِ.» زد زیر گریه. «وَ اَنْشَاَ یَقُولُ.» ابیاتی را سرود آنجا امام حسین علیه السلام. توصیف اینکه ما از پیغمبر جدا نمیشویم، شما هم که این جنایت را کردید، پیغمبر یقهتان را میگیرد در قیامت.
تا اینجای داستان را داشته باش. یک گریزی بزنم مدینه، دوباره برگردیم کربلا. پای مادرش هم به روضه باز بشود. جای مادرش تو روضهاش خالی است. امالبنین باید روضه عباس بخواند. «کَانَتْ تَخْرُجُ اِلَى الْبَقِیعِ کُلَّ یَوْمٍ.» طرسی میگوید هر روز امالبنین میرفت بقیع برای عباس مرثیه میخواند. یک بچهای هم از قمر بنیهاشم مانده بود به نام عبیدالله. امالبنین او را با خودش میبرد. اشعاری را میخواند. افرادی هم دورش جمع میشدند، گریه میکردند. چی میخواند امالبنین در بقیع؟ میگفت:
«یَا مَنْ رَأَی الْعِبَاسَ عَلَى جَمَاهِیرِ نَقْ»
آیا کسی عباس من را در میان جماهیر نق دید؟
«اَبْنَاءُ حَیْدَرٍ کُلُّ لَیْسَ ذُو لَبْدٍ»
این شیر بچه من را دیدند به این بزغالههای لشکر دشمن حمله کرده؟
«وَبَيْتُ عَنِ ابْنِي أُصِيبَ بِرَأْسِهِ»
به من خبر دادند عم، تو سر بچهام زدند. به من گفتند دستهای بچهام را بریدند.
«وَيْلِي عَلَيَّ شِبْلِي أُمّاً لَهُ ضَرَبُوا بِالْقَلَمِ»
مگر شیر بچه من را کسی بزند؟ مگر کسی حریف عباسم بود؟ گاهی این اشعار را میخواند:
«لَا تَدْعُونِی وَیْکَ أُمَّ الْبَنِینَ»
دیگر به من امالبنین نگویید.
«تُذَکِّرِینِی بِاللُّیُوثِ الْعُرَیْنِ»
به من امالبنین میگویید من یاد شیر بچههایم میافتم. شیر بچههایی که از دست دادم.
«کَانَتْ بَنُونٌ عَلَى دَعْوَى بِهِمْ»
چند تا بچه، چند تا پسر داشتم. من را با این پسرها میشناختند.
«وَلَیَوْمَ اَصْبَحْتُ وَلَا مِنْ بَنِینِ»
امروز دیگر خبری از پسر نیست.
تا این بیت: «یَا لَیْتَ شِعْرِی اَكَمَا اَخْبَرُونی.» کاش میدانستم، بدانم واقعاً این خبری که به من دادند راست است. چی مگر بهت گفتند خانوم جان؟ «اَنَّ الْعَبَّاسَ قُتِلَ عَلَى یَمِینِ.» آخه هی به من میگویند دستهای عباست را قطع کردهاند. امالبنین! باورت نشد دست عباس تو را قطع کردند؟ بگذار پس بقیهاش را هم من برایت بگویم. آن اولش بود که دست عباس را قطع کردند. بگذار از بقیهاش برایت بگویم.
«قَالَ بَعْضُهُمْ قَتَلَهُ حَرْمَلَةُ بْنُ کَاهِلٍ الْاَسَدِیُّ ثُمَّ الْوَلَّهُ الْعَبَّاسَ بْنُ عَلِیٍّ.» عوض شد. تا به حال حرف از کسهای دیگری بود. حالا حرف از حرمله و والبی آمده وسط. میگوید اینها عباس را کشتند. آخرش کی عباس را کشته؟ عبارت مقتل را ببین. «مَعَ جَمَاعَةٍ...» عباس را یک نفر نکشته. یک جماعتی کشتند. ناله باید بزنی. این روضه تاسوعی است. این روضه را من در طول سال نمیخوانم. این مقتل تاسوعاست. عبارت مقتل این است: انساب الاشراف میگوید، میگوید: «تَعَاوَنُوا.» اگر ناله میزنی ترجمه کنم وگرنه حق روضه ادا نمیشود. «تَعَاوَنُوا.» تعاون یعنی چی؟ وقتی یک گروه دور یک چیزی جمع میشوند. نوبتی میزنند. میآیند کنار. یکجوری هم میزنند که مطمئن بشوند مرده. به این میگویند تعاون. میگوید دور عباس تعامل کردند. دانه دانه زدند کنار. بقیهاش را بگویم یا نه؟ یا صاحب الزمان! دیگر چی؟ «وَ سَلَبُوا ثِیَابَهُ حَکِیمُ بْنُ طُفَیْلٍ.» عباس را عریان کردند. لباسش را به غارت بردند. عباس را غارت کردند. در شرح الاخبار طور دیگری میگوید. میگوید که: «تَکَثَّرُوا عَلَیْهِ.» خیلی جمعیت زیادی ریختند دور عباس. «اَوْهَنَتْهُ الْجِرَاحَةُ مِنَ النَّبْلِ.» آنجا گفتم ضعیف شد، توانش را از دست داد. اینجا توضیح میدهد چرا ضعیف شد، ناتوان شد. میگوید: «بس که تیر خورده بود، عباس دیگر جون نداشت بجنگد.» «فَقَتَلُوهُ کَذَلِكَ بَیْنَ الْفُرَاتِ وَ السُّرَادِقِ.» یکم آرام شد دوباره روضه گر میگیرد. ناله باید بزنی. صبح تاسوعاست. اینجوری کشتندش بین خیمهها و فرات کشتندش. «وَ هُوَ یَحْمِلُ الْمَاءَ.» داشت آب میآورد برای خیمهها. همین جایی که قبرش هست کشتندش. «ثُمَّ دفَنَ سَمَّ قَبْرِهِ.»
یک جملهای اینجا این مقتل دارد در شرح الاخبار، نمیدانم بگویم یا نه ولی اگر نگویم برای ما جا نمیافتد چرا ابیعبدالله فرمود کمرم شکست. «اِنْکَسَرَ صَحْنِی.» چی بود اوضاع؟ چی بود؟ میگوید: «قَطَعُوا یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ.» دستهایش را بریدند و پاهایش را هم بریدند. همان پاهایی که وقتی رو اسب میشود راوی میگوید: «میدیدم پاهایش به زمین میرسد.» آنقدر قدش رعنا بود. آنقدر این پاها بلند بود. چشم نداشتم پاهای خوشگلت را ببینم. چرا؟ «حَمَقًا عَلَیْهِ.» بس که کینه داشتند از عباس، هم دستهایش را بریدند هم پاهایش را بریدند. «وَ لَمَّا اَبْلَیَ فِیهِمْ وَ قَتَلَ مِنْهُمْ...» بس که از اینها کشته بود، برای همین دست و پایش را بریدند.
روضه تاسوعایم این بود. ولی یک تیکه روضه عاشورایی هم دارم، اگر هستی بخوانم برات. کلاً سر جمع تا عباس خورد زمین و ابیعبدالله خودش را رساند، مگر کلاً چند دقیقه شد؟ ها؟ چند دقیقه شد؟ تو بگو دو دقیقه، سه دقیقه. نمیدانم. تا ناله زد ابیعبدالله، تا فریاد قمر بنیهاشم، ابیعبدالله خودش را رساند. تو این دو سه دقیقه دست و پایش را بریدند. لباسهایش را بردند. غارتش کردند. وقت نداشتند اینجور کردند. حالا ببین! اگه وقت فدای وقتی رسیدند بالا سرش، دیگر خوب وقت داشتند. دیگر قرار نبود کسی بیاید. با خیال راحت لباس کندند اما شمردن انگشترش هم...