این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
* بررسی روایات ظهور، تقابل حزبالله و حزبشیطان و اهمیت ولایت، با محوریت نقش ایران و ایرانیان در تحولات آخرالزمان.[2:50]
* به استناد آیات قرآن، گناه ولایتپذیری از کفار، سنگینترین تهدید الهی و موجب قطع کامل ارتباط با خداست![7:35]
* تبیین تفاوت میان «ارتباط» و «ولایت» با کفار، نقش تقیه، و اهمیت محبت و تبعیت در ولایت اهلبیت علیهماالسلام.[17:00]
* داستان حضرت ابراهیم و نمرود، و واکاوی حقیقت ربوبیت، ولایت طاغوت، و پیوند آن با باور به قدرتهای ظاهری دنیا.[27:35]
* حکایت اصحاب اخدود و واقعه کربلا، هشداری برای خطر ولایتپذیری از طاغوت، بعنوان ریشه ارتداد از توحید![36:00]
*روضه : سر مقدس و طواف ملائک.. و سوختن خولی ابن یزید در آتش خشم و لعن و نفرین ...[44:00]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد). طیبین الطاهرین.
بحثی که امشب، ما انشاءالله، در دهه دوم محرم بناست خدمت عزیزان داشته باشیم، مروری است بر وقایع آخرالزمانی و جریانهایی که منتهی به ظهور امام زمان (ارواحنا فداه) میشود، و بهویژه بررسی نقش ایرانیها در رقم خوردن وقایع آخرالزمانی. جایگاهشان چیست؟ چه قضایایی برایشان رخ میدهد؟ آنچه از قرآن و روایات به دست ما رسیده، نقش ایرانیها و وقایع مربوط به آنها، چه در بین خودشان و چه در ارتباطشان با بیگانگان، بحثی است که انشاءالله این شبها با هم مرور خواهیم کرد.
انشاءالله مطالبش را پیگیری خواهیم کرد. بحث ما سیر و روندی دارد که باید ذرهذره در این سیر پیش برویم تا به بحثهای جزئیتر و دقیقتر برسیم. ابتدا یک سری بحثهای کلی داریم و سپس بحثهای جزئیتری که در روایات ما آمده است؛ مانند درگیری ایرانیها با یهودیها، آزادسازی بیتالمقدس توسط ایرانیها، نبرد ایرانیها با سفیانی، و درگیری منطقهای ایرانیها در منطقه شامات: سوریه، لبنان و فلسطین. روایات در این زمینه فرمانده ایرانیها را در حوادث منتهی به ظهور، شخصی به نام خراسانی معرفی کردهاند که باید در مورد این شخص هم گفتوگو کرده و مختصات و مشخصاتش را بررسی کنیم. سپاه خراسانی چه سپاهی است؟ با چه سپاهیانی درگیر میشود؟ و حالا جزئیاتی که در روایات آمده است. حتی زمانبندی قضایا بیان شده است، مثلاً سفیانی قیام میکند، خروج میکند؛ خراسانی هم خروج میکند، یمانی هم خروج میکند. هر سه هم در یک روز خروجشان رقم میخورد. بازه زمانی بیان شده است که چقدر طول میکشد و چه حوادثی رخ میدهد.
ولی قبل از اینکه به این مباحث، بهنحو جزئیتر، بپردازیم، قوانین و قواعدی که در این درگیریها و حوادث وجود دارد را مرور میکنیم. مهمترین قاعدهای که اینجا مطرح است، این است که در نگاه خدای متعال و در نگاه ما، دو حزب و دو جریان در عالم بیشتر نداریم: یکی حزب خداست که «حزبالله»، و دیگری هم حزب شیطان است. وقتی میگوییم آخرالزمان، وقتی میگوییم ظهور امام زمان، ظهور امام زمان یعنی پیروزی حزبالله بر حزب شیطان. ظهور این است، دیگر؟ با خود کلمه ظهور که کار نداریم، با آن فرایند کار داریم، با آن جریان کار داریم. در ظهور امام زمان این اتفاق رقم میخورد: حزب خدا بر حزب شیطان غلبه میکند، حزب شیطان را نابود میکند، قدرت را از حزب شیطان میگیرد و سلب میکند. طبیعتاً مقدماتی دارد. این مقدمات را یک وقت میخواهیم دانهبهدانه بر اساس حالا یک سری مفاهیم و اطلاعاتی که بهصورت پراکنده به ما دادهاند مرور بکنیم که مثلاً فلان جا اینطور میشود، آنجا آتش میگیرد، آنجا جنگ میشود. خب، این هم هست، ولی این خیلی نمیتواند به ما کمک بکند. چه مسیری را باید طی کنیم؟ بفهمیم چه مسیری دارد ما را نزدیک میکند به ظهور امام زمان؟ چه مسیری دارد ما را دور میکند از ظهور امام زمان؟ آنی که ما را کمک میکند این مسیری است که قرآن معین کرده، که عرض میکنم انشاءالله خدمتتان.
نکته اول: معرفی حزب خدا و حزب شیطان. اینها را خدای متعال روبهروی همدیگر معرفی کرده است. غلبه نهایی را هم فرموده مال حزب خداست. «و ان حزب الله هم الغالبون.» حزب خدا آخرش غلبه میکند. حزب شیطان خسارتزده است و محکوم به شکست. ولی اینکه این حزب خدا کی باشد، این مهم است. هرکه آمد و گفت آقا من خدا را قبول دارم، پیغمبر را قبول دارم، امام حسین را دوست دارم، داستان تمام نمیشود؛ بهصرف این، حزب خدا نمیشود. هرکه هم که در رفتارش طوری بود که آدم وقتی نگاه میکرد، فکر میکرد که این بیگانه از خدا و اهل بیت است، بهصرف همین نمیشود این را جزو حزب شیطان دانست. مختصاتی دارد، مشخصاتی دارد، قوانینی دارد. اینکه کسی جزو حزب خدا باشد یا جزو حزب شیطان باشد، مهمترین شاخص برای اینکه حزب خدا از حزب شیطان تفکیک شوند، «ولایت» است. این کلمه را داشته باشید، با آن کار داریم. خب، ولایت را زیاد شنیدهایم. ولایت اهل بیت، مثلاً. معمولاً یک طرفش را میشنوند، آن طرفش کمتر گفته میشود. روبهروی ولایت اهل بیت، ولایت کیست؟ ولایت چیست؟ الان همین الان من سه تا واژه متفاوت شنیدم: هم «ولایت طاغوت» عزیز گفتند، هم «ولایت شیطان» را عزیز دیگری فرمودند، «حاجآقا ملت کفر». هر سه تایش هم درست است. درست باشد، شیطان یک چیز، کفار یک چیز، طاغوت یک چیز. نکته مهمی هست.
یک جریانی روبهروی ولایت خدا و پیغمبر است. گاهی قرآن از این تعبیر میکند به ولایت طاغوت، گاهی تعبیر میکند به ولایت شیطان، گاهی تعبیر میکند به ولایت کافرین. اینها کیاند؟ ولایتشان چیست؟ بگذارید قبل از اینکه بخواهیم بررسی بکنیم که اینها کیاند و چیاند، اول خود ولایت را بررسی بکنیم. اصلاً معنای ولایت چیست؟ خیلی کلمه مهمی است. جاهای مختلفی هم از قرآن به این بحث پرداخته شده است. ولی خب متأسفانه بحث زیاد به آن پرداخته نشده باشد. در آیات ۲۸ تا ۳۲، عرض بکنم که ما در جلسات قرآن زیاد در این مباحث، بحثهای قرآنی زیاد داریم. پایه بحث را که با قرآن سفت کردیم، بعد میرویم سراغ روایات. چون اگر پایه با قرآن سفت نشود، بعد در روایات ممکن است برداشتهای شخصی و سلیقهای و اینها، ذوقی و اینجور چیزها دست ما بیاید، بهانحراف. پایه بحث باید با قرآن سفت شود. اهل بیت هم به ما گفتند که اگر روایتی از ما به شما رسید، اول عرضه کنید به قرآن. اگر موافق قرآن بود، روایت ما را قبول کنید. اگر موافق قرآن نبود، بزنیدش به دیوار. این چیزی است که اهل بیت به ما سفارش کردند.
در سوره مبارکه آل عمران، آیات ۲۸ تا ۳۲: اول آیه را میخوانم، بعد نکاتی که مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر المیزان میفرمایند، این هم دوباره یادآوری: بحثهای قرآنی را بیشتر با تفسیر المیزان انشاءالله پیش میبریم. اگر خدا بخواهد. به هر حال جزو قویترین و متقنترین تفاسیری است که در طول تاریخ اسلام نوشته شده است. «لا یتخذ المؤمنون الکافرین اولیاء من دون المؤمنین.» در آیه ۲۸ سوره آل عمران، خدای متعال میفرماید که ممنوع است که مؤمنان کافران را به عنوان ولی انتخاب بکنند، به جای مؤمنین. اینکه یک مؤمن، مؤمن را ول کند و برود کافر را به عنوان ولی انتخاب بکند، این ممنوع است؛ این حرام است، حرام به شدت هم حرام است. جزو سنگینترین گناهان است. علامه طباطبایی میفرماید شدیدترین تهدیدها در قرآن برای این گناه به کار رفته است. گناههای دیگر پیش این گناهها، حالا گاهی در ظاهر طرف است، در پوشش طرف است، در رفتارهای ظاهری. آن هم البته سرجای خودش؛ کسی نمیخواهد اینجور مسائل را ماستمالی بکند، نه. ولی در فرهنگ قرآن گناه اصلی، گناه خطرناک، گناه... گناه ولایت کافرین، ولایت کُفار یا طاغوت یا شیطان. ولایت از آنور، در طاعت مهمترین طاعت، مهمترین عبادت، ولایت است. ولایت خدا، ولایت پیغمبر، ولایت اهل بیت، ولایت مؤمنین. کسی که این را داشته باشد، اولاً این فضیلت، این عبادت، قابل قیاس با بقیه عبادتهایش نیست. ثانیاً اگر خدای نکرده اهل گناهی هم باشد، اهل خطایی هم باشد، بهواسطه این ولایت، خدای متعال آنجور گناهها و اشتباهاتش را هم پاک میکند، میبخشد. آنی که اصل و اساس است، ولایت است.
بعد قرآن میفرماید که اگر کسی ولایت کافر را داشته باشد به جای ولایت مؤمن، «و من یفعل ذلک فلیس من الله فی شیء». عجب تعبیر عجیبی! چقدر حیف! این تعابیر غریب است، کم شنیده شده. ببینید آیات قرآن چقدر زیباست و چقدر غریب! میفرماید: «ممنوع کردم مؤمنان را ول کنید، کافران را به عنوان ولی انتخاب بکنید. هرکه این کار را بکند، «من یفعل ذلک»». علامه طباطبایی میفرماید: «آن قدر خدا از این گناه بدش میآید، حتی اسمش را هم اشاره نکرده، فقط با ضمیر اشاره گفته "ذلک"، از شدت نفرت خداست. دیگر نمیخواهد اسمش را بیاورد.» میفرماید: «آن کار و «من یفعل ذلک»، هرکه آن کار را بکند، «من الله فی شیء»، دیگر هیچ ربطی به خدا ندارد.» بابا میخواهد بچهاش را تهدید بکند، مثلاً بچه آمده، میگوید که من عاشق یک دختری شدم، میخواهم با او ازدواج کنم. در دانشگاه آشنا شدم، صحبت کردیم، این حرفها. بابایش مخالف است. هی بچه از اینور میرود، از آنور میآید. عمویش واسطه میکند، پدربزرگش را واسطه میکند. ای بابا! میگوید: «نه». آخر بابایی برمیگردد به این بچه میگوید: «ببین! اگر رفتی این دختره را گرفتی، دیگر اسم من را نمیآوری.» دیدید؟ بعضی وقتها اینجوری است. «دیگر اسم من را نمیآوری. اسمت را از توی شناسنامه درمیآورم. دیگر ازت پرسیدند بابات کیست، نمیگویی فلانی. دیگر پایت را تو خانه من نمیگذاری. من دیگر همچین پسری ندارم. بین من و تو همه چیز تمام میشود.» میبینید؟ اینجور خدا یک جا در قرآن این حرف را با ما زده است. میفرماید: «یک کاری است که اگر کردی، دیگر اسم من را نمیآوری. دیگر سمت من نمیآیی. دیگر این... پیدایت نمیشود. ما دیگر با هم هیچ نسبتی نداریم.» چه کاری است؟ اگر کافر را به عنوان ولی انتخاب کردی به جای مؤمن، «فلیس من الله فی شیء». آقا! آن قدر داستان خطرناک است؟ آن قدر گناه بزرگ است؟ بله. برای اینکه از دایره ولایت خدا بیرون میافتد. شوخی نیست کسی از دایره ولایت خدا بیرون بیفتد. خدا مگر هر گناهکاری را از دایره ولایت خودش بیرون میداند؟ برعکس، به پیغمبرش میفرماید: «به اینها بگو، گناه کردید، هر چقدر به خودتان ظلم کردید، اسراف کردید، از حد گذراندید، اشتباه کردید، «لا تقنطوا من رحمة الله»، از رحمت خدا ناامید نشوید. بهشان بگو. بگو: من خداییام که غفورم، رحیمم. من میبخشم. من ندید میگیرم. من چشمانتظار بندهام. من بندهام را دوست دارم.» همین خدایی که نسبت به بقیه گناه اینجوری صحبت میکند، در را باز میگذارد. ناامید نمیکند. گفته: ناامیدی بزرگترین گناه است. «هیچی! بین هیچی، دیگر من با تو ندارم.» چقدر شدید خدای متعال تهدید کرده است؟ سنگینترین تهدید نسبت به چی؟ ولایت کافرین. آن وقتی که به جای مؤمن با کافر جوش بخورد. چرا؟ برای اینکه وقتی رفت سمت کافر، به کافر جوش خورد، عملاً از کل این دایره خودش بیرون میافتد. تا وقتی کسی در این دایره است، میشود یک کاری کرد. تا وقتی یک آدمی زنده است، نبضش میزند، قلبش کار میکند، امیدی هست. عمل جراحی میکنند، پیوند، دارو میدهند، حتی قطع عضو میکنند. همین که قلبش کار میکند، همین که مغزش کار میکند، روح در بدنش است، امید هست. حالا دست و پایش هم قطع شد، به هر حال زنده است. ناامیدش نمیکنیم. ولی وقتی یک اتفاقی برایش بیفتد که روح از بدنش بیرون برود، قلبش از کار بیفتد، دیگر چه امیدی میشود داد؟ آن گناهی که روح را میکشد، روح ایمان را از بین میبرد، قلب را نابود میکند، چه گناهی است؟ ولایت کُفار است.
مگر اینکه «الا أن تتقوا منهم تقاة». مگر اینکه تقیه کنید. تقیه چه وضعیتی است؟ وضعیتی که در ظاهر به کافر نزدیک میشوی. البته من هنوز ولایت کافر را توضیح ندادم، عرض علامه طباطبایی چیست که میفرمایند. ان شاء الله قبل از اینکه آن را بگوییم، قرآن یک استثنا میآورد: «میفرماید حق نداری با کافر ولایت داشته باشی، مگر اینکه تقیه کنی.» تقیه را زیاد شنیدهایم. تقیه، یعنی چی؟ تقیه یعنی به حسب ظاهر خودت را به او نزدیک میکنی. ولی قلباً به او نزدیک نمیشوی. کشش باطنی به او نداری. اعتمادی نداری. محبت و تعلق خاطری نداری. از این ظاهرسازی که به او نزدیک شدی، میخواهی استفاده کنی و یک ضربه به او بزنی. منفعتی را تامین بکنی. شرش را از سرت کم بکنی. اشکالی هم ندارد. نزدیک میشوی، میخواهی آسیب بزنی، میخواهی شرشان را از سرت کم بکنی. این میشود. این اشکال ندارد. در عین حال، «و یحذرکم الله نفسه». باز هم بهت میگویم. حالا تقیه را که اجازه داد، بعدش میفرماید دوباره به تو تذکر میدهم، حواست به خدا باشد. یعنی حواست باشد دست از پا خطا کنی، با من طرفی. کم جرمی نیست، کم خطایی نیست. خیلی باید حواست جمع باشد. ولی «و الی الله المصیر.» حواست باشد که آخرش گذر پوست به دباغخانه میافتد. ترجمههای امروزی این کلمات اینجوری میشود. «الی الله...» حواست باشد آخرش گذر پوست به دباغخانه میافتد. آخرش سر و کار کارت با من است. حسابوکتابت با من است. سروکلهات اینجا پیدا میشود. یک روزی میآیی پیش من. من قرار است به حسابت برسم. حواست را خوب جمع کن چیکار داری میکنی.
علامه طباطبایی در تفسیر این آیات، در جلد ۳ تفسیر شریف المیزان میفرمایند که ولایت معنایش چیست؟ خوب دل بدهید. اول معنای ولایت را ببینیم. ولایت یعنی مالک تدبیر امور کسی باشی. بگذارید سختش نکنم. ساده داریم با هم صحبت میکنیم، دیگر قرار نیست سنگین صحبت کنیم. خسته شوی. سادهاش که میشود صاحب اختیار کسی باشی. سادهترش، فارسی روان کوچهبازاریش میشود صاحب اختیار؛ همان صاحب خودمان. صاحب اختیار کسی باشی. وقتی با کسی یک طوری برخورد میکنی که انگار او صاحب اختیارت است، این میشود. وقتی با یک کسی طوری برخورد میکنی انگار صاحب اختیار او هستی، این هم میشود ولایت. ولایت دوطرفه است. ولایت از اینور به آنور، ولایت از آنور به اینور. جفت اینها را میگویند ولایت. بالاتر به پایینتر، پایینتر به بالاتر. کلیدواژهاش این است: صاحب اختیار بودن. یک طوری با او برخورد میکنی که احساس میکند صاحب اختیار شماست. دیدی مهمان میآید برایت از شهرستان؟ در تعارف و رفاقت و اینها هستی. طرف میگوید که آقا مثلاً ما جا را کجا پهن کنیم؟ شما صاحب اختیاری. میگوید مثلاً ما ساعت چند چراغها را خاموش کنیم بخوابیم؟ میگوید صاحب اختیاری. این صاحب اختیار میشود ولایت. یعنی اختیار خانه را به شما سپردن، انگار صاحبخانه شمایی، انگار من مستأجرم، انگار من مهمانم. درست است که واقعاً من صاحبخانهام، ولی یک طوری من به شما علاقه دارم، محبت دارم، اعتماد دارم، قبول دارم. یک طوری رابطه با تو برایم مهم است. خوب دقت کنید. تک تک این کلماتی که گفتم مهم بود. تک تک این کلمات که داستان ظهور را رقم میزند.
قبول داری، آنقدر بهت علاقه دارم، آنقدر رابطه داشتم با تو برایم مهم است. دلت نشکند برایم مهم است. ناراحت نشوی. ولم نکنی، پشت نکنی. باز هم بیایی در چشم و اعتبار من عزیز باشی، محترم باشم. اختیار کارم را سپردم دست تو. صاحب اختیارش میشوم. با شما اینجور رابطه برقرار میکنم. یک وقت یک علاقهای دارم، بله. حالا آدم به خیلیها، از خیلی چیزها خوشش میآید، ولی این ولایت نمیشود. هر دوست داشتنی ولایت نیست. رکن ولایت البته دوست داشتن است، ولی هر دوست داشتنی ولایت نیست. ولایت آن حالتی است که آدم با یک کسی ندارد [ندارد: نمیخواهد] میشود، دوست دارد که او را برای خودش نگه دارد. دوست دارد رابطهاش را با او حفظ بکند. از من رنجور نشود، بدَش نیاید، ذهنیتش نسبت به من خراب نشود. این ولایت است. حالا آدم دو جور میتواند ولایت داشته باشد: با دو گروه. یک وقت با مؤمنان، یک وقت با اهل بیت. یک وقت با طاغوت، با شیاطین. یک طوری با اهل بیت تا میکنم، اینها از من دلخور نشوند، رنجیده نشوند، احساس نکنند حرفشان برای من مهم نیست. این میشود ولایت اهل بیت، که البته در آن باید محبت هم باشد. کسی که محبت نداشته باشد، این مدلی نمیشود. چیزی که میگویند را روی چشمم میگذارم. آنقدری که بتوانم انجام میدهم. نه! آقا من نمیتوانم. نه، نمیشود. کی گفته؟ اینکه رنجیده بشوند، ذهنیتشان نسبت به من خراب بشود، رابطهمان کمرنگ بشود، این برای من سنگین است. نمیخواهم این اتفاق بیفتد. این میشود ولایت اهل بیت.
حالا گاهی آدم همین را با کی دارد؟ با طاغوت، با شیاطین، با کُفار. میخواهم اینها را برای خودم نگه دارم. وقتی دلخور نشوند، اوقاتتلخی نکنند، اخم نکنند، رابطهشان را با ما به هم نزنند، پشت نکنند، تماسهای ما را جواب بدهند، ایمیل زدیم جواب بدهند، باز هم با ما رفتوآمد کنند، بیایند، برویم سر یک میز بنشینیم، گپ بزنیم، رفتوآمد داشته باشیم. ما را هم آدم حساب، داستانهایشان را به حساب بیاورند. ولایت کُفار. البته یک وقتی هم هست من یک رابطه برقرار میکنم، در آن هیچ کدام از اینها نیست. فقط یک صورت ارتباط است. دارم منفعتم را میگیرم. او بخواهد به من آسیب بزند، مهار میکنم، کنترل میکنم. بلکه اگر بتوانم یک آسیبی هم به او میزنم که دست قدرتش را از سر خودم کم بکنم. او در چنگ زور او نباشد. پس صرف ارتباط با کُفار داشتن بد نیست، ممنوع نیست، اشکال ندارد. رابطه را داشته باش. به قول ماها برو بکن، به قول قدیمیها یک مو از خرس کندن غنیمت است. برو مو را بکن از خرس. میبینی مویی از این خرسه بهت نمیرسد، خرسه هم تو سرت میزند. ولی چه کنی؟ دیگر آخه دوستش داری؟ دیگر میزند، ها؟ ولی چه کنم؟ دیگر آخه به هر حال ابرقدرت است، دیگر زورش زیاد است، دیگر به هر حال بمب اتم دارد، دیگر تحریم را باید او بردارد. دیگر یک جورایی انگار مرگ و زندگیش در دست او است. احساس میکند اگر او اراده کند این نابود میشود. تکتک این کلماتی که عرض میکنم، کلمات دقیقی است. برای هر یک دانه از آنها آدرس قرآنی میتوانم بیاورم و از تفسیر المیزان میتوانم آدرس بیاورم.
یک بحثی را علامه طباطبایی بعد از آیت الکرسی مطرح میکند. آیت الکرسی آخرش به بحث طاغوت کشیده میشود. یادتان هست «و من یؤمن بالله و یکفر بالطاغوت»؟ بقیهاش؟ بله. هرکی که ایمان به خدا داشته باشد و کفر به طاغوت داشته باشد، به «عروه الوثقی» تمسک کرده. آیات بعدی میآید این را انگار توضیح میدهد که ایمان به خدا و کفر به طاغوت یعنی چی. یکهو بحث را میبرد کجا؟ میبرد به داستان حضرت ابراهیم، به دعوایی که داشت با نمرود. یادتان میآید آیات بعدش را؟ اهل قرآن کجای جلسه نشستهاند؟ قرآن این را که میگوید، بعد یکهو میگوید که دیدی آن داستان ابراهیم با آن یارو کلکل میکردند، دعوا میکردند؟ طرف گفتش که من خدای توام. حضرت ابراهیم گفت: «من خدای آسمانها و زمین را قبول دارم.» و اینها. بعد طرف خیلی گنده آمده بود که نه، من خدایم، من رفتم و اینها. حضرت ابراهیم گفتش که: «رب من اونی است که «یحیی و یمیت»، زنده میکند و میمیراند.» از زندان آورد، شنیدید؟ یادتان هست دیگر؟ گفت: «خیلی خوب، این را آزاد کنیم، آن را بکشیم.» گفت: «و أنا أُحیی و أُمیت.» دیدی؟ من هم یکی را زنده کردم. احمق! فکر کرده مثلاً اینکه یکی را نکشته، این میشود زنده کردن؟ حضرت ابراهیم یک فن دیگر حرفهای بلد بود. ضبط روی این نمرود، ماتش کرد. نمرود به به! آقا، جونم! ربم به به! توفیق آشنایی با شما پیدا کردیم! حیات و ممات دست شماست. خب رب من خورشید را از مشرق میآورد. شما پس مثل اینکه رب واقعی شمایید؟ یک زحمت بکشید، دستور بدهید خورشید از مغرب بیاید. «فبهت الذی کفر». مثل آهو در گِل گیر کرد. مبهوت شد. از این استدلالی که حضرت ابراهیم کرد.
اینجا را یک کاریش کردیم. گفتیم: «این را زنده کردیم، آن را کشتیم.» خورشید خیلی دور است. دست در... آیا آیات بعدی میرود سراغ اینکه خود حضرت ابراهیم هم گفت: «خدایا! من میخواهم ببینم تو مردهها را چه شکلی...» به او گفت: «یک چند تا پرنده بردار. که این چهار تا پرنده هم داستانی دارد. هر کدامشان کلاغ و طاووس و خروس و کبوتر، که هر کدام نماد یک صفتیاند و داستانی دارد، خیلی عمیق که فعلاً واردش نمیشوم. تیکهتیکه کن، به قول این خانمهای آشپز، نگینی کن، ترکیب کن، قشنگ هم بزن، ببر هر کدام سر یک کوهی بنداز. بعد بیا صداشان بزن، زنده میشوند.» میدانید؟ حضرت ابراهیم (علیه السلام) این کار را کرد. چه ربطی داشت آیتالکرسی به این داستانها؟ چه ربطی داشت؟ دقت! حواست خیلی زیباست. آیتالکرسی صحبت میکردی: «عروتالوثقی» و این حرفها، ریسمان الهی و ایمان به خدا و کفر به طاغوت و… امام، حواسمان جمع بود ببینیم چی میگویی. یکهو داستان ابراهیم را گفت! گفت: «رب من زنده میکند، میمیراند.» او هم گفت: «من هم زنده میکنم.» و بعد مشرق و بعد آمد بالاتر، گفت: «میخواهم ببینم چه شکلی زنده میکنی.» و این حرفها. داشتیم گوش میکردیم. چرا کانال عوض شد؟ ادامه همان است، آخه چه ربطی دارد؟ میگوید: «ربطش در این است: رب تو همان است که احساس میکنی زندگیات در دست او است.» دوباره بگویم؟ رب تو همان است که احساس میکنی زندگیات در دست او است. طاغوتها همیشه قمپز در میکنند. میگویند: «زندگی شماها در دست ما است.» دیدید؟ «من زنده میکنم، من میکُشم.» این قمپزی است که طاغوتها در میکنند. آدمهای ساده احمق هم باورش میشود. از اینجا ولایت طاغوت شکل میگیرد. چون فکر میکند زندگیش در دست او است. چون فکر میکند او زنده میکند، او میکُشد. او نابود میکند. او بدبختم میکند. کسی از ولایت طاغوت درمیآید، «یکفر بالطاغوت» میشود که باورش بیاید زندگیش دست اینها نیست. زندگی دست خداست. زندگیم این چهار روز خوردن، پاشدن و رفتن و آمدن نیست. زندگی ابدی است. مثل کیا؟ مثل آن ساحرانی که روبهروی فرعون درآمدند.
دوباره مرور کنیم چی گفتیم؟ ولایت کُفار، ولایت طاغوت. ولایت آن حالت دلبستگی است. میخواهم ارتباط برقرار باشد، خراب نشود، از بین نرود. برای خودم نگهش دارم. ریشه این ولایت چیست؟ چون حیاتم را در دستش میبینم. چون اگر ببرم ازش، او قدرت دارد رشته زندگی من را قطع کند. برای همین هر جور شده باید نگهش دارم. ولو تو سرم میزند، تحقیرم میکند، کوچکم میکند، پولم را نمیدهد، زیر قولوقرارها میزند. زورش میرسد دیگر؟ حالا زده زیر قولوقرار. توانسته دیگر. مهم این است که الان بخواهی شاخ بشوی، میکُشدت. به نکته جالبی رسیدیم. پس آدمها این شکلی میروند در ولایت طاغوت، ولایت کُفار. فرعون برگشت به ساحران گفت که: «وایسا ببینم، چی شد؟ چی گفتی؟ مؤمن شدی؟ با اجازه کی؟ مگر من اجازه دادم؟ نکنه پشت پرده با موسی بسته بودی؟ اینها همه شو بود، فیلم بود، بازی بود؟» ملت ما فکر کردیم دو تا گروه آمدند با همدیگر واقعاً مسابقه بدهند. مسابقه سحر گذاشته بودیم. جام جهانی صفر، فینال بود. گفتیم اینها سحرهایشان را بیاندازند، ببینیم کی غلبه میکند. خب دیدید موسی برتر بود، غلبه کرد. حالا موسی غلبه کرد، شماها ایمان آوردید. آها! پشت پرده به آن گفته بودید که ما خودمان را میزنیم به شکست. خودمان را میبازانیم. بعد با همدیگر میرویم آن پشت جایزه را تقسیم میکنیم. فرعون و آشپز میکنیم اینها. اینجوری است: «از این غلطها به شما نیامده. اعلام کنید که با موسی نیستید و برگردید سر جاهای خودتان.» «ایمان آوردیم به موسی.» «این سحر نبوده، این معجزه است.» گفت: «دارم بهتان میگویم آدم باشید، برگردید سر جاهای خودتان. میکُشمتان. دست و پایتان را خلاف از هم قطع.» این نقطهای است که وقتی طاغوت اینجوری خودش را نشان میدهد، همه دوباره سُر میخورند تو بغل طاغوت. ولایت کافر، ولایت طاغوت اینجا خودش را نشان میدهد. در این نقطه همه را اسیر کرده، قبض کرده! گفتم: «فقض ما انت قاض»، هر غلطی دلت میخواهد بکن. هر چقدر هم زور بزنی، هر کاری بکنی، آخرش زندگی دنیای ما را تمام میکنی. قرآن دارد به ما یاد میدهد، میگوید که: «ببین آنهایی که از ولایت طاغوت درمیآیند وارد ولایت اهل بیت و پیغمبر و خدا میشوند، منطقشان این باشد، باورشان این باشد که این زندگی هر چی شد، شد. تهش این است که میخواهد این [جان] را از بنده بگیرد. بسم الله! من به خدا ایمان آوردم. آقای طاغوت! بیا جان من را بگیر.» ازت بگیرد؟ دیگر بگیرد. فکر نکنی چون این را ازت میگیرد، او صاحب تو است، که بخواهی به خاطر همین، به او ایمان بیاوری، بروی در ولایتش.
یک قضیهای هست، داستان اصحاب اخدود. شنیدید؟ کیا بلدند اصول را؟ یک طیفی بودند طرفداران انبیاء، یک طیفی هم بودند قاتل و جنایتکار. اینها را تحت فشار گذاشتند که اینها دست از ایمان و توحید بردارند. قضایای مفصلی دارد. «قُتِلَ أصحابُ الأُخدود». آیه داریم در قرآن. یک آتشی درست کردند، یک چاله بزرگی، ریگ داغ و آتش و اینها پر کردند آنجا. دانهبهدانه اینها را میآوردند لب آن پرتگاه. میگفتند: «دست از توحید بردار، وگرنه پرتت میکنیم تو پرتگاه.» دانهبهدانه اینها آمدند و انداختندشان تو این پرتگاه، تو این آتش. یک مادری آمد، بچه شیرخوره بغلش بود. یک لحظه وقتی گفتند که: «یا ایمان از تو دست بردار، یا میاندازیمت تو آتش.» گفتش که: «اگر اینها بخواهند من را بیندازند تو آتش، این بچه هم میافتد تو آتش.» یک لحظه دلش سوخت به خاطر بچهاش. آمد بگوید که: «آقا! من دست برداشتم، من مؤمن نیستم، من خدا را قبول ندارم.» همین که آمد بگوید، بچه شیرخورهِ در بغلش به صدا درآمد: «مادر جان! نترس، محکم باش. دست از ایمانت برندار. برو بیندازندت در آتش. ما میرویم بهشت.» بچه به زبان آمد. این مادر هم بچه را سفت بغل کرد و پرتش کردند در آتش. رفتند ملاقات خدا.
افراطی! وای از این حرفا! دوباره شروع کشت و کشتار و این حرفها. دست بردارید! تا کی کشتن و آتیش و این حرفا؟ آره. تا کی ولایت طاغوت؟ تا کی نوکری؟ تا کی مزدوری؟ تا کی خیانت؟ تا کی جاسوسی؟ آدم اینجا جاسوس میشود. ولایت طاغوت و ولایت کُفار. در میآید آن رشته تعلق. اینجا شکل میگیرد. احساس میکند سودش در دست اینهاست. تا اینجای بحث را داشته باشید. برویم در روضه برای امشبمان. بستم. انشاالله بقیهاش شبهای بعدی.
یک جمعبندی بکنم. دو تا جریاناند با همدیگر درگیر میشوند. روز ظهور امام زمان، روز غلبه جریان حق به باطل است. حزب خدا به حزب شیطان است. حزب خدا و حزب شیطان، معرفینامه و شناسنامهشان این است: اینها حزب خدا، ولایت خدا، پیغمبر، اهل بیت. آنها ولایت طاغوت، شیطان، کُفّار. ولایت را هم که توضیح دادم، دیگر اشاره نمیکنم. ریشه اینکه به این ولایت رو میآورد چیست؟ احساس میکند رشته زندگیش در دست این است. سود و ضررش در دست این است. چی شد مردم رفتند در ولایت یزید؟ ترسیدند یزید بکُشدشان. چی شد یک عده مزدوری کردند برای یزید؟ خیال کردند اگر مزدوری کنند، چیزی گیرشان میآید. همه اینهایی که در کربلا مزدوری کردند، با همین امید و انگیزه کار کردند؛ به امید اینکه امیرالمؤمنین یزید بهشان جایزه میدهد. قول داده ما را یک جا، یک مرحله بالاتر، یک رتبه بالاتر ریاست بدهد، موقعیت بدهد. شد زمینه ولایت یزید. بریدن از ولایت امام حسین (علیه السلام).
امام حسین به عُمَر سعد، امروز تو کربلا خوب به من گفتند که: «اگر با تو بجنگم، مُلک ری را به من میدهد.» حضرت فرمودند که: «دست بردار. من به اندازه مُلک ری، در مدینه بهت باغ میدهم.» گفت: «نه.» اینها گفتند که: «من اگر تو را نکُشم، زن و بچهام را میکُشند.» حضرت فرمودند: «من تضمین بهت میدهم زن و بچهات را نکُشم.» حضرت فرمودند: «از گندم ری نمیخورید ها!» یک پوزخند زد. خب، میروم به جایش جو میخورم. باورش نمیشد. حرف ولی خدا، باورش نمیشد. یک وعده کشکی پوچ عبیدالله را باور میکرد. وعده یزید را باور میکرد. وعده نقد، مهر و امضاشده، شناسنامهدار ولی خدا، حجت معصوم خدا را باور نمیکرد. همین هم شد. با چه ذلتی، با چه خواری، با چه نکبتی به گندم نرسید و آخر هم با چه وضعی کشته شد. خیلی عبرت است این داستانهای قاتلان امام حسین (علیه السلام). شاید شبهای بعد، شب یازدهم هم عبرت بگیریم، هم اشک بریزیم.
یکی از اینهایی که عبرت شد برای تاریخ، خولی بن یزید بود. خدای لعنتش کند. این کسی بود که در کربلا مشارکت داشت در قتل تعدادی از اصحاب امام حسین (علیه السلام). برادر حضرت عباس، یکی از برادران حضرت عباس را خولی با تیر به شهادت رساند. شهادت جعفر بن علی (علیه السلام) را هم گفتند که او مشارکت داشت. و در شهادت خود امام حسین (علیه السلام) نقش کاملی ایفا کرد که حالا عرض میکنم در روضه که البته بلدید و میدانید چه جنایتی کرد. خولی قبل از اینکه روضه را بگویم و جنایت نامرد را بگویم و آخر داستانش را بگویم، البته در این سریال مختار خیلی به هر حال تاریخ را سعی کرده بودند که منعطفش بکنند. یعنی منابع تاریخی ما... نمیخواهم بگویم دروغ بود اینهایی که گفته بودند، ولی یک بخش را سانسور کرده بودند. برای مخاطب احساس میشد دیگر دارد مختار زیادهروی میکند. معمولاً سانسور کردند. مختار بدجور به حساب تکتک این قاتلان رسید. به طرز فجیعی تکتک اینها را انتقام گرفتند، که معمولاً فجیعش را سانسور کردند، نگفتند با شمر چه کرد، با حرمله چه کرد، با خود عبیدالله چه کرد. خب، مأموران مختار ریختند در خانه خولی.
دو تا همسر داشت خولی. یکیش متمایل به اهل بیت بود؛ رفته بود قایم شده بود. یک سبدی را روی سرش گرفته بود خولی که اینها دستگیرش نکنند. مأموران مختار، ابومَره، که حالا در فیلم میگفت ابوُعُمَره، ولی اسمش ابوعمره است. ابوعمره درست است. ابوعمره آمد ریخت در خانه. سپاهش ریختند در خانه خولی. گشتند، پیدایش نکردند. به زن خولی گفتند که: «این کجاست؟» این هم گفت: «نمیدانم.» بعد با چشم اشاره کرد، گفت: «آنجا قایم شده.» اینها رفتند خولی را دستگیر کردند و آوردندش از خانه بیرون که ببرند دارالاماره، ببرند پیش مختار و آنجا حکم را روی او جاری کنند. مختار داشت میآمد. در مسیر بود. همین که رسید، فهمید که خولی را دستگیر کردند. دستور داد: «گفت برش گردانید تو خانهاش. او را به خولی برگردانید و او را در خانهاش بکُشید.» که حالا اینجا عبارت تاریخ طبق نقل شیخ طوسی در کتاب «امالی» صفحه ۲۴۴ این است: دستور داد مختار گفتش که: «اعدامش که کردید، آتشش میزنید.» خولی را آتش زدند. مختار کنار جسد خولی ایستاد. کامل که جزغاله شد. قابل پخش هم نبوده نشان بدهم، ولی شماها در جریان باشید که حمایت بکنم بگویم درست بوده یا غلط بوده. من نمیدانم اجازه داشته، نداشته مختار برای این کارها. ولی به هر حال آن خشم و غضبی که در مختار بود، خیلی نسبت به اینها شدید بود. برای همین اینطور میترسیدند. از پدر تکتکشان را درآوردند. اینها چه جنایتهایی کردند به هوای رسیدن به آلاف و علوف دنیا؟ ولی عاقبتش چی شد؟ چی گیرشان آمد؟ آخرش این شد که خولی را اینطور در خانه خودش جزغاله کردند. کدام خانه؟ عجب عبرتهای تاریخ! در کدام خانه کشتنش؟ دارش زدند، آتشش زدند، خاکسترش کردند. در همان خانهای که امشب این آقا سر مبارک پسر فاطمه! چه جنایتی خولی! من به هوای رسیدن دو قرون پول دنیا، منصب دنیا. یا الله! روضه بخوانم.
طبری از قول علی مخلف نقل میکند، میگوید که: همان ساعات اولی که سر از تن مبارک اباعبدالله جدا کردند، خولی بن یزید و حمید بن مسلم سر را برداشتند، آوردند کوفه. تحویل عبیدالله بدهند. خوشحال هم بودند که الان هم وزن این سر طلا بابت پول گیرمان میآید. ثروتمند شدیم، دنیایمان آباد شد. «فَرَادَ القصر» خولی سریع خود را رساند به قصر عبیدالله. وقتی رسید که شب شده بود و تاریک شده بود، دید که در قصر را بستهاند. گفت: «خب، باید بروم صبح علیالطلوع بیایم.» حالا چه کنم؟ شب رو «فباتَ فی منزله». برگشت، رفت خانه خودش. شام غریبان. توقع هم ندارم که شماها با این روضهها ناله بزنید. میدانم خستهاید. ده شب امام حسین، شاید خیلی جانی هم نداشته. هرکی میتواند گریه کند. هرکی میتواند ناله بزند. هرکی هم که میبیند حسوحالی ندارد، حالت حزن به خودش بگیرد، حالت تباکی بگیرد. مصیبت.
خانه برگشت. میخواهد این سر را یک جایی پنهان بکند. در معرض آسیبی نباشد. فردا صبح میخواهد ببرد جایزه بگیرد. دنبال یک جایی میگردد که امن باشد، این سر را پنهان کند. تعبیر مقتل این است: «فوضع تحت اجّانة فی منزله.» بگذارید اول کلمه را توضیح بدهم. «ایجّانه»، به این طشت رختشویی میگویند. این طشتهای بزرگی که در آن رخت میشستند. لا اله الا الله! یا صاحب الزمان! عذر میخواهم از مادرش فاطمه زهرا. عذر صبر. گذاشت روی زمین. این طشت را گذاشت روی سر، سر را پنهان کرد. رفت برای استراحت. گفتم دو تا زن داشت. یکیش از قبیله بنیاسد بود. یکیش از حضرمیها بود. آن زنش که از حضرمیها بود، زن نسبتاً خوبی بود به نسبت که بهش میگفتند نوار بنت مالک. آن شب در خانه این زنش رفته بود خولی ملعون. میگوید که: آمد کنار همسرش. همسرش بیدار شد. گفت: «من خبر ما اندک.» چه خبر؟ شب شده؟ چی آوردی با خودت؟ به قول ماها امروز رفتی کاسبی، پول درآوردی؟ چیزی آوردی؟ خولی گفت: «جئتک بغناء الدهر.» غنای روزگار را برایت آوردم. سرمایه کلان برایت آوردم. چی آوردم؟ «هذا راس الحسین.» سر حسین را برایت آوردم. فدای این زن باادب! گفت: «ویلک! جا الناس بذهب!» ملعون! مردهای مردم شب که میشود میآیند خانه، پول میآورند. ابن رسول الله! تو برای من سر پسر پیغمبر آوردی؟ «به خدا دیگر من کنار تو نمیخوابم. باهات زندگی نمیکنم.» میگوید: «از جا بلند شدم. رفتم آن یکی خولی را هم بیدار کردم. دست او را هم گرفتم. بیایید با همدیگر ببینیم. شاید ترسیده بوده تنها بیاید. گفتم بیایید با همدیگر ببینیم چی آورده برایمان.» «جلستُ أنظر.» آمدم نگاه کنم، ببینم. «والله ما زلتُ أنظر إلی نور یسطع مثل العم.» به خدا قسم دیدم یک ستون نوری از این طشت کن به آسمان میرود و «رأيتُ طیراً بیضاناً» طرف دیگر، دیدم یک سری پرنده سفیدپوش دارند دور این سر طواف میکنند. عرض من، عرضم تمام. یک نقل دیگر این است. همسر خولی میگوید: «یک صدای مادرانهای شنیدم، «بنیَّ»!»