* فلسفه ابتلا توجه به نقص است و تسبیح، سیر از نقص است به کمال.[3:40]
* رب با ابتلا نقص هایمان را به رخ می کشد تا بدانیم؛ نه مالکیم، نه لایقیم نه کامل![8:30]
* ترک نماز شب و نداشتن اشک بر اباعبدلله(ع) ابتلائات معنویست برای التفات به اینکه این حالات از ما نیست.[24:00]
* اشک از او..طاعت از او...توفیق از اوست؛ «و ما توفیقی الا بالله».
[25:00]
* جذابیت ماده در دنیا ابزار امتحان ماست و این از سویی حکمت پروردگار است از سویی ابزار فتنه! [35:12]
* نفس لوامه، با ملامت نقصها، واسطه عروج از نفس اماره است به نفس مطمئنه.[40:25]
* سرّ اثرگذاری عبادات خشوع و سرّ رسیدن به خشوع، توجه به نقص است.[41:10]
* عطا از کامل اعتباری می کاهد اما بر جود کامل حقیقی می افزاید.[47:12]
* می خواهی به مردم نزدیک شوی از آنها چیزی نخواه. می خواهی به خدا نزدیک شوی از او چیزی بخواه.[47:45]
* اگر اعطا کرد دچار فرح نشو و اگر پس گرفت مغموم نشو. این همهی زهد است.[49:15]
* کار خوب اگر با عمل جوانحی عجین نباشد، به برّ نمی رسد.
[57:30]
* بزنگاه امتحان، نقطه ضعف های ماست تا به عجز و اقرار در آییم که هر آنچه هست از آنِ اوست.[1:12:40]
* عذابهای الهی جهت التفات ماست نه از سر غضب نفسانی خدا! [1:15:25]
* شب عاشورا عرصه امتحان خاص اصحاب بود، هم برای بروز نقص و کمال، هم برای تجلی عشق. [1:23:40]
* فلسفه ابتلائات اهل بیت علیهمالسلام، ظهور و بروز عشق است نه توجه به نقص و کمال.
[1:24:35]
* عاشورا؛ نمایش عشقبازی سیدالشهداء با خدا..[1:27:02]
* روضه مقتل شب عاشورا؛ صحنه امتحان خاص اصحاب، تبلور شور و شیدایی و عشق ورزی به اباعبدلله علیهالسلام…[1:28:00]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا أبیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهو...»
عرض شد که سوره مبارکه فجر، محتوای کلیاش بحث ابتلا و به واسطه ابتلایی است که کمالات مکنون بروز پیدا میکنند. کمالاتی که همه در مرحله قوه است؛ همه در مرحله استعداد است. اگر میخواهد به فجر برسد، شکوفا بشود، هویدا بشود (یکی از معانی قشنگ برای فجر، هویدایی است)، اگر قرار است به هویدایی برسد، نیاز دارد به ابتلا؛ ابتلا که حرکت میآورد، ابتلا که رشد میآورد. اساساً حرکت از نقص به کمال است.
این چند نکته را توجه داشته باشیم. ببینید این حرکتی که گفته میشود انسان از شب عبور میکند و به روز میرسد؛ «و اللیل إذا یسر». شب را پشت سر میگذارد، در شیب پایانی شب و در سیر عبور از شب قرار میگیرد، و در آستانه فجر واقع میشود. از ظلمت عبور میکند، از ظلمات عبور میکند، به نور میرسد. این همان حرکت از نقص به کمال است. از نقص به کمال حرکت میکند و این حرکت وقتی رخ میدهد که انسان بفهمد در نقطه نقص واقع شده است. تا کسی ملتفت به نقص نشود، به سمت کمال حرکت نمیکند. نکات بسیار دقیقی است که نیاز به توجه جدی دارد. در مسیر معنویت همانطور که بزرگان میفرمایند، اصلیترین مطالب همینهاست.
یک سمتش مباحث اعتقادی است، یک سمتش مباحث اخلاقی و عملی و معنوی است. تسبیح همین است؛ تسبیح، توجه دقیق داشتن به مبدأ نقص و حرکت کردن از مبدأ نقص به مبدأ کمال. و تو آدم نتواند خوب بفهمد نقص از کجاست و ناقص کیست و نقص چیست و کمال چیست و کامل کیست، این حرکت به سمت کمال نخواهد کرد و از نقص هم خارج نخواهد شد و از ظلمات هم خارج نخواهد شد: «و نادی فی الظلمات أن لا إله إلا أنت سبحانک إنی کنت من الظالمین». درون ظلمتها فهمید نقص از کیست، التفات داشت، توجه داشت. این توجه به اینکه نقص از کیست و توجه به اینکه کامل کیست، انسان را سیر میدهد، حرکت میدهد.
ذکر یونسیه را بزرگان میفرمایند: اکسیر اعظم در سیر در عوالم. البته نه برای امثال بنده؛ امثال آقای قاضی گاهی تا روزی ۲۰۰۰ بار این ذکر را در سجده میگفتند. چیزی حدود چهار ساعت تقریباً! چه خبر است در این ذکر؟ ذکر عجیبی نیست. بله، آن ذکر دیگر این نیست که به لفظ و کلمه و اینها آدم چیزی را بگوید. آن کُنه مسئله، کُنهش همین است که «انی کنت من الظالمین» تا آخر هم همین است. این آن صفر در برابر یک است که میشود «عشر»؛ بل «و لیال عشر». که شبهای قبل مطالب را عرض کردیم، توجه به این نقص و آن کمال، این صفر و آن یک، این حقیقت تسبیح، این حقیقت سیر، همان «ده»، این همان «لیال عشره» است. حرکت این شکلی رخ میدهد.
چرا اینقدر در مذمت عجب آیات و روایات داریم؟ خودبینی، خودپسندی، خودشیفتگی. آدمی که خودش را میبیند، از خودش خوشش میآید، متوقف میشود. این هم اقسامی دارد، مراتبی دارد، درجاتی دارد. در تمام عوالم و در تمام درجات، این خودبینی هست تا جایی که تعابیر دارند بزرگان که مثلاً فنا از فنا باید حاصل بشود. به فنا رسیده، ولی میدانی که من به فنا رسیدهام؛ از همین هم باید در بیاید. فنا از فنا. دیگر هیچ خودی درون مرحله نیست. این همان است که: «لقوم له مقام عقلک». دیشب بود یا پریشب بود، عرض کردم این توجه به نقص.
ابتلا چیست؟ چه ربطی دارد با این سیر و حرکت؟ چرا میگوییم خدا که رب ماست، با ابتلا اعمال ربوبیت میکند؟ ببینید بحثهای جلسات قبل، هی دارم ارجاع میدهم. عزیزانی که بحثهای قبل تشریف نداشتند، احتمالاً با بعضی از مطالب شاید زود ارتباط برقرار نکنند. جلسات قبل گفتیم که اصلاً ابتلا بهخاطر گناه ما لزوماً نیست. البته ابتلا اقسامی دارد، انواعی دارد، یک بخشیش بهخاطر گناه ما هست؛ ولی ابتلا جزء فرایند رشد ماست و از ربوبیت خدای متعال نشات گرفته. ما ابتلا میشویم چون در مقام تربیتیم و خدا ابتلا میکند. «إنّا کنا لمبتلین». ما مبتلاکنندهایم. ابتلا میکند چون «ربّه». «بلای عظیم». «من ربکم عظیم بلاء». «من ربکم». رب ماست، چون رب ماست بلا میدهد. با بلا اعمال ربوبیت میکند.
ربوبیت چه بود؟ سیر از نقص به کمال. حالا ربطش با ابتلا چیست؟ ربط ابتلا با ربوبیت خدا چیست؟ چرا اصلاً کمال ما وابسته به ابتلاست؟ نمیشود خدا از فرایند دیگری ما را رشد بدهد، بدون ابتلا؟ برای بعضی سؤالها: آقا خدا که قادر مطلق است، حالا بدون ابتلا ما را رشد بدهد، اتفاقاً بهتر است! چه کار سختی است؟ بدون ابتلا رشد بدهد! چرا حتماً باید ابتلا بشود؟ ببینید نکته خیلی مهمی که اینجا هست این است: ابتلا چیست؟ خوب دقت کنید. حالا میخواهیم خیلی جلسه کلاسی برگزار نشود، همان حالت هیئت و روضهاش باز بماند. سر در محضر قرآن هستیم، انشاءالله میخواهیم بهرهمان از این معارف بیشتر بشود. فرمول ابتلا چیست؟
فرمول ابتلا این است که چیزهایی به تو داده میشود؛ «فی ما آتاکم». بلا در «فی ما آتاکم» است. چیزهایی به تو داده میشود، تو دچار توهم میشوی، فکر میکنی که مال تو است؛ دچار توهم میشوی، فکر میکنی که لایقش هستی. دوتا: مال تو است، لایقش هستی. فکر میکنی این کمال است. چهار: از نقایصی که در این هست غافل میشوی. پنج: از نقایصی که در خودت هست غافل میشوی. آن ابتلایی که ابتلای عمومی ماهاست (ابتلا البته مراتبی دارد. هر چقدر هم که آدم درجه ایمانش بالاتر میرود، بلا در او شدیدتر میشود)، «إن أشدّ الناس بلاءً الأنبیاء، ثم الأمثل فالأمثل». بیشترین حد ابتلا در این عالم مال انبیاست، مال اولیاست. هر چقدر درجه ایمانت کمتر میشود، بلایت کمتر میشود. «ألا ابتلی البلاء الا علی المؤمن؟» پرسید: آقا مؤمن هم دچار بلا میشود؟ حضرت فرمود: «هل یبتلی البلاء الا علی المؤمن؟» مگر غیر از مؤمن بلا میبیند؟ «البلاء الولاء». «البلاء الولاء». اسراری توی آن است.
این «بلاء حبیّه». این هم نکتهای دارد. این هم از ربوبیت خدای متعال است. این نشانه محبت اوست و برای بروز محبت اوست که حالا یادم باشد انشاءالله و یادم بیندازید اگر یادتان بود که در مورد این عرض بکنم، مطالبی خاصه. ولی بلای عام این نیست. بلای نوع انسان این بلاء خواص است. اینکه گفتیم بلای عشقیه، بلای حبی است. «اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟» هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند. مال مقربین. درست شد؟ آن یک جنس دیگری از بلاست. آن بلای نوعی است که همهمان درگیرشیم؛ که همه را ابتلا دارد، همه را مبتلا میکند.
«و أما الإنسان إذا ما ابتلاه ربّه». آیه کلیدی سوره مبارکه فجر که دو سال است هر چه میرویم تمام نمیشود. انسان را وقتی که ربش مبتلا میکند. کی ابتلا میکند؟ «ربّه». نه «الله»، نه «خالقش»، «ربّش» ابتلا میکند. یعنی ربوبیت خداست که ابتلا میکند، نه خالقیت خدا، نه الوهیت خدا، نه وحدانیت خدا. احد را نمیگوید، واحد را نمیگوید، صمد را نمیگوید، «ربّ» را میگوید. «ربّک» مبتلا میکند. این ابتلای عمومی و نوعی برای بشر برای چیست؟ برای اینکه ما حواسمان به نقصها نیست. در ابتلا، نقصها را به ما نشان میدهند. علیالجمله اینجا بنده نوشتم، نگاهش میکنم یادم نرود. نوشتم: در دادههای دنیایی که به تو داده شده، نقصی ایجاد میکند تا در تو کمالی ایجاد کند. در دادههای دنیایی که به تو داده شده، نقصی ایجاد میکند. حالا یک نخ توی آن میاندازد یا نقصش را نشانت میدهد، خرابش میکند تا بفهمی این کمال ندارد. تا بفهمی این از خودش نیست. تا بفهمی این کارهای نیست. همین «تلک الأیام نداولها بین الناس».
این تداولی که خدا میکند، مفت و مجانی گاهی مسئولیت و ریاست میدهد به اینور، مفت و مجانی گاهی ریاست میدهد به آنور. این اصلاحطلبها به خواب شبشان نمیدیدند که بعد هشت سال، آقای رئیسی هم اینها بتوانند رئیسجمهور بشوند. بعد آقای روحانی نَه هشت سال که آقای رئیسی میرود برای رهبری، بعدم دیگر هر که این اعلام بکند این دولت خواهد ماند دیگر. «تلک الأیام نداولها بین الناس». میچرخانیم، ما میچرخانیم. ببین، آن ابتلا، البته در دل این ابتلای عام قواعد و فرمولهایی هست. یکوقت قسمتیاش یا یک بخشیش هم عقوبت جزاست. این مقدارش اینطور، اینها دیگر تحقیر بود، اینها دیگر آسیب بود. میخواستم بچرخانم ولی قرار نبود اینقدر هزینه داشته باشد. اگر آنطور رفتار میکردید، هزینه نداشت. اگر اینطور رفتار کنید اینقدر هزینه نخواهد داشت. باز به شما برمیگردد، رفت و برگشت دارد.
«تلک الأیام نداولها بین الناس». چیش را میخواهد نشان بدهد؟ مفت بودنش را میخواهد نشان بدهد. اینی که ربط به لیاقت ندارد را میخواهد نشان بدهد. اینی که به شماها ربط ندارد را میخواهد نشان بدهد. گرفتی؟ میخواهد بگوید که از تو نیست. به خوبی تو نیست، به کمال تو نیست، به لیاقت تو نیست. به لیاقت نیست، به لیاقت نیست. یازده سال دویده، بدون هیچ چشمداشتی. مشکلات مملکت پیدا کرده، راهکارها را پیدا کرده، صبح تا شب جلسه. یک کلمه میگویند زنبیل گذاشته، همیشه هم توی سایه بوده. یکی هم همان وقتی که توی مجلس بوده، میرفته ورزش میکرده. توی صحن علنی میگوید: ببین به برنامه مطالعه و سر درآوردن و اینها نیست. تو روایت دارد خدای متعال گاهی ثروت را به افراد سادهلوح میدهد تا زرنگها بفهمند که با نقشهکشیدن و اینها نیست که آدم به روزی برسد. البته اسباب قرار داده، شما باید برنامه داشته باشی، مطالعه کنی، زحمت بکشی، ولی میخواهم بگویم: ببین اینها از تو نیست. ببین به تو ربطی ندارد. ببین تو کارهای نیستی. ببین به لیاقت کسی ربطی ندارد. ببین این کمال نیست، ببین این کمال نیست. ببین نقصش را.
مفصل پارسال آن آیات سوره قلم را خواندیم. حیفم میآید دوباره نخوانم. خیلی زیباست. در سوره مبارکه قلم کسانی (باز کردم خودش آمد)، میفرماید که: «سنسمه علی الخرطوم. إنا بلوناهم کما بلونا أصحاب الجنة إذ أقسموا لیصرمنّها مصبحین». چون پارسال خواندهام، دیگر نمیخواهم دوباره مفصل بخوانم. خیلی سریع میخواهم رد شوم. فرمود اینها را مبتلا کردیم، همانطور که اصحاب الجنت را. اصحاب الجنت، باغدارها. اینها را هم مبتلا کردیم. کی مبتلا کردیم؟ وقتی که قسم خوردند که آقا میرویم ما سرصبح هر چه میوه داریم میچینیم. «ولا یستثنون». استثنا نکردند. استثنا نکردن یعنی انشاءالله نگفتند. انشاءالله. (توی پذیرایی دارد حضرت فرمود مثلاً کسی که سوره روم را شب قدر بخواند فلان میشود، «ولا استثنی»، استثنا نمیکنم یعنی انشاءالله نمیگویم، قطعی). اینها صفر گفتند که میرویم صبح میچینیم. انشاءالله ماشاءالله اگر خدا بخواهد، حالا هرچقدر شد، هیچگونه اما و اگـری تویش نگذاشتند. بله، «فاعلم ذاک إذا إلا أن یشاء الله ربی». «ربّک إذا نسیت». هر وقت یادت آمد جبران کن. (قضیه بنده خدایی که رفته بود الاغ بخرد شنیده بودید دیگر، معروف است. رفت و پول از جیبش زد برگشت. خانم: انشاءالله. من هم. انشاءالله! اعتقاد پیدا کرده بود، بی حتی با جذب نمیتوانست بگوید. من هم.) «و لا یستثنون»، «فطاف علیها طائف من ربک و هم نائمون». وقتی خواب بودند، خدای طائفی، طوافکننده، یک گردابی، یک تودهای فرستاد. «ربّک». از جانب ربّ تو. «ربّ» دیگر! میخواهد حواس اینها را جمع بکند به اینکه این باغ کمال نیست. باغ داشتن نشانه کمال نیست. پول داشتن نشانه کمال نیست. همانطور که مدرک نشانه شعور، پول هم نشانه کمال! مدرک اینهاست دیگر. اینها چیزهایی است که ما به پشتوانه اینها توهم کمال میکنیم. اصلاً با اینها تکبر شکل میگیرد دیگر. اول خودشیفتگی، بعد تکبر است دیگر! یعنی اول این را در خودم میبینم میگویم کمال. بعد مقایسه میکنم میگویم من دارم، این ندارد. به صرف اینکه یک ماشین در و داغونی سوار شده، من هم شاسی بلند سوارم. وایساده دست گذاشته رو (؟) جمع کن دیگر این لگن را. ماشین این است، آن لگن است، آن گاری است. کمال میپندارم، نقص میپندارم.
در حالی که در زندگی ما جاری است. خیلی هم آقا ریاضت میخواهد تا آدم از این اوهام و از این توهمات در بیاید. خیلی ریاضت میخواهد. خیلی ریاضت فکری میخواهد، خیلی ریاضت عملی میخواهد، خیلی مراقبه میخواهد، خیلی ذکر میخواهد، «لیال عشر» میخواهد، خلوتها میخواهد، انقطاع میخواهد، «شفع و وتر» میخواهد، اتصالهای پاک و انفصالهای پاک میخواهد. بله، تو وقتی با این جماعتی که همه هوش و گوششان این چیز (؟) میپلکی، توی محیط کارت با اینها هی سر و کله میزنی، هی این نظام کمال و نقص در نگاه تو عوض میشود. یکم با اینها میپلکی میبینی که طرف خودش هم داراست. کتوشلوار مثلاً چهار میلیونی تنش است، اینها همه چهل میلیون. کتوشلوار ما برای گداها میرویم خانه اینها بریم یک کتوشلوار بیست میلیونی بخریم. وقتی با اینها میچرخی، حال و هوایت این شکلی میشود. چرا اینقدر سفارش شده است که در مادیاتت با پایینتر از خودت باش، در معنویاتت با بالاتر از خودت؟ که ما دقیقاً عمدتاً برعکسیم. با بینمازهای پولدار میچرخیم. به نماز که میرسیم میگوییم: بابا همه بینماز. خدایا! شکر ما اهل نمازیم. اینکه توی این مسئله مشکل نداریم. پول! آقا پول این را نداریم. نماز را داریم، پول را نداریم. ولی با اولیای خدا که میچرخی، میبینی آقا این (؟) توی همین مادیاتش. توی این کتاب صحبت (ساعات؟) پسر آقای بهجت میگوید: پدرم پول خرید نوار به من نمیداد. علامه جعفری به من گفته بود نوار ضبط کن. نوار نداشتم که ضبط کنم. تا این اواخر که یک دستگاه رکوردر کوچک داده، آن هم هر وقت توی جیبم بود آقا میفهمید، صحبت نمیکرد. وقتیهایی که توی جیبم نبود، حرف میزد. حواس (؟) وقتی که دارم اینها را، وقتی از نزدیک میبینی مادیات چه جورند، توی معنویات چه جورند. اینجاست که چرا این کتابهای زندگینامهها خروش در آدم ایجاد میکند، جوشش میآورد؟ چون یهو درکت نسبت به کمال و نقص عوض میشود. یهو میبینی نداری اینها را. اینهایی که اینها دارند و وجدانت و فطرتت هم تصدیق میکند که اینها کمال است، این احوالات کمال است.
خدا در ابتلائات ملتفت میکند به نقص و کمال. با به هم ریختن موقعیت دنیاییات. گاهی هم البته موقعیت معنویها. آن هم هست. یهو نماز شب را ازت میگیرد که بفهمی نماز شب از تو نیست. این هم هست. کرامات شمس (؟) یهو احوالات خوبی را ازت میگیرد که بفهمی از تو نیست. برای بعضیها یهو گریه بر امام حسین علیهالسلام قطع میشود یک دوره طولانی، که اقرار کند به اینکه از من نیست. این نعمت اوست، از جانب اوست. ملتفت به این بشود. توی معنویات هم این را داریم. ملتفتت میکند که اگر تویی... «هو الذی أضحک و أبکی». خنده و گریه را در تو ایجاد میکند. اشک از اوست، گریه از اوست. طاعت هم از اوست، توفیق هم از اوست. «و ما توفیقی الا بالله». «و ما توفیقی الا بالله». توفیق که از من نیستش که! موفقیت که از من. مگر من میتوانم؟ بعضیها را داریم کنار حرم کار میکنم، سال به سال زیارت نمیروم. دوستان ما تهران داریم، ماهی یک بار مشهدشان ترک نمیشود از تهران، از آن شهرهای دور، از اهواز مثلاً طرف ماهی یک بار میآید مشهد. بساط دارد بغل حرم، شش هفت ماه یک بار هم تازه کسی بمیرد، برای تعزیه نماز میت و اینها برود حرم. شب قدری باشد و چیزی باشد. توفیق از تو نیست. به اینها نیست و حالیت میکند. تو موقعیتهای قرارت میدهد که بفهمی آن موقعیت، موقعیت بَلْوَناهُم (؟) است. گرفتی چی شد؟ که بفهمی از تو نیست و بفهمی کمال نیست. اگر کمال بود به این نمیدادم. میفهمی که نقص، نقصهایش را میبینی. میفهمی این هم از خودش نیست، از تو نیست، از این هم نیست.
اصحاب الجنت، باغدارها. چیکار کرد؟ خدای متعال میفرماید ظاهر قضیه این است که اینها، اینها پشتوانه این باغشان بود که فکر کرده بودند کسی همچین چیزی. مالکاند و پولدارند و باغشان هم همیشه میوه دارد و میبرند خودشان میچینند و خودشان میفروشند. و این فکر کرده که از خودش است. خواب بودند. خواب خیلی لطیف است. توی خواب حکایت از فقر آدم میکند. توی خواب اختیار هیچی را ندارد. توی خواب مالک هیچی نیست. توی خواب هیچکارهای. وقتی خواب بود، «فأصبحت کالصریم». اینها گفتند میرویم میچینیم. خود باغ وقتی صبح شد، انگار چیده شده بود! «فانطلقوا مصبحین. أن اغدوا علی حرثکم إن کنتم صارمین». آمدند خیلی آرام با همدیگر، همدیگر را صدا زدند و راه افتادند. فقرا هم نفهمند. که در ادامهاش اشاره میکند. با همدیگر گفتند که: بریم بچینیم. بریم میوهها را بچینیم که تا صبح کسی نیست و اینها. همه را بچینیم که بفروشیم و سود امسال. «فانطلقوا و هم یتخافتون». مخفیکاری. پاچین پاچین رفتند سمت باغ. «أن لا یدخلنها الیوم علیکم مسکین». یکجور رفتند که مسکین نیاید. «و لا تحاضون علی طعام المسکین». گناه بروز این احوالات درونی است. بروز این نگاه. ریشهاش اینجاست. مسکین نیاید! این از گدا بدش میآید. گدا را موی دماغ میبیند، مزاحم میبیند. انگار بازی ما را به هم میریزد. نان ما را دارد میگیرد. من برای چی باید وقتی من این همه کار کردم، درس خواندم، زحمت کشیدم، این پول را بدهم به این آدم؟ به من چه که این حالا مثلاً به مشکل... به من چه که این مثلاً قطع نخاع است؟ به من چه که این مثلاً پدرش را از دست داده؟ به من چه ربطی دارد؟ هیچ درکی ندارد. من زحمت کشیدم، تلاش کردم. این هم برود زحمت بکشد.
من باغداری کردم. آقا باغ که یک روزه که به عمل نمیآید که! چقدر اینجا رفتم و آمدم، آب دادم، کود دادم، چک کردم. آفت، موقع آفتش که تو نبودی که! شب بیداریهایش را که ندیدی که! زحمتهایش را کشیدم. موقع برداشت محصول برای چی باید این گدای گرسنهای که چشمشان به این باغ است تا بفهمند که موقع چیدنش است، بیایند پشت در وایسند که ما میوه را بچینیم؟ پشت بانکها و شیرینیفروشیها و رستوران معروف دیدهاید فرصتطلب. البته آن یک داستان دیگری است. بعضیها حرفهایاند توی گدایی. شغلشان است. آنها را ما از بعضی اساتید پرسیدیم چیکار بکنیم؟ فرمودند که نه، نمیخواهد بهشان کمک کنید! گفتند اینها خیابانیها چون غالباً همیناند. اصل را باید بگذاریم برای اینکه اینها شغلشان گدایی است. اصل بر عدم کمک به این است. باید احراز بکنی که طرف (؟) بعضی از احوالاتشان مشخص است. یعنی اصلاً مشخص است این گدا نیست. از نوع حرف زدنش هست. البته اینقدر بعضیهایشان حرفهایاند که ما چیزهایی دیدیم. من خودم تجربیاتی دارم. من نمیخواهم واردش بشوم. یک نمونهاش را فقط بگویم. جالب است. راهآهن تهران. دیشب با خانواده بودیم، نمیدانم کجا میخواستیم بریم. یک آقای کتوشلواری با کیف سامسونت. چاق هم بود. کتوشلوار گرانقیمت و اینها. سر و صورت تراشیده. آمد بغل من. خیلی آرام در گوش من گفتش که: من دانشجوی سمنانم. مدارکم را جا گذاشتهام. کارتم مثلاً توی این مدارکم بود. همچین چیزی. آمدم بلیط بگیرم بروم سمنان. پول و اینها نیاوردهام. شما میتوانی یک لطفی بکنید؟ خیلی متشخص و لفظ قلم و باکلاس و با این قرائن و این شواهد و اینها دیگر. حالا به هر حال. بعد آمدم، رفتم. من رفتم فلافل بخرم. از ... رفتم فلافل خریدم. از خیابان راهآهن. پلیس. حالا یادم نیست دستبند هم زده بود یا نه. دست این را گرفته دارد میبرد. بعد من تا رسیدم به پلیس گفتم: عه! این شیاد بود. پلیس برگشت به من گفت: حاجآقا! مگر شما با رغبت (؟) خلاصه این را هم داریم.
بله، وقتی همچین آدم فرصتطلبی داریم، شغلش گدایی و اینهاست، خب آن بله، آدم یکجوری محصولش را برداشت میکند که اینجور فرصتطلبهایی نیایند. ولی نه اینکه حالا یک آدمی هم هست که محتاج است، گرفتار است و چشمش به همین وقت است. اتفاقاً به همان وقتی که، یعنی به خودش امیدواری میدهد که: آقا من توی این وضعیتی که هستم، انشاءالله فلانی که میآید محصولش را بچیند، یک سبد میوه هم به ما میدهد، پول به ما میدهد. از آن هم چیزی کم نمیشود. چون اینجا تعبیر «سائل» را هم نیاورده. تعبیر «مسکین» را آورده. بین «سائل» و «مسکین» هم تفاوت است. و جالب این است، مسکین در نگاه قرآن، در سوره مبارکه کهف، از نکات لطیف قرآنی. اینها ما فکر میکنیم مسکین اونیه که زمینگیر شده. نه، خیلی عجیب است! قبلاً هم شاید گفتم این را چند بار. در سوره مبارکه کهف میفرماید: «فکانت لمساکین یعملون فی البحر». یک چند تا صیاد بودند. قایق داشتند. صیادی میکردند. شغل داشتند. درآمد داشتند. ولی کفاف زندگیشان را نمیداد. قرآن میفرماید اینها مسکیناند، «بصیرت فکانت لمساکین». مساکین اینها هم هستند. اینها که این همه... همهمان جزء مساکینیم.
مسکین نیاید. بعد چی شد؟ «ثم غدوا علی حرد قادرین». «فلما رأوها قالوا إنا لضالون». راه را گرفتند. راهی که همیشه میروند و میآیند. تا باغشان. رسیدند به باغشان. به هم نگاه کردند. اینجا را نگاه کردند. گفتند: آقا، اشتباه آمدیم! «بل نحن محرومون». آقا اصلاً هیچی نیست اینجا. «قال أوسطهم». تعبیر «اوسطهم» دارد. خیلی لطیف است. کلمات قرآن دانه به دانه معارف عمیقی توی آن است. اوسطشان برگشت گفت: «ألم أقل لکم؟» دقت کن چقدر لطیف است! چقدر لطیف است! اونی که یککمی سرش به تنش میارزید بین اینها. اوسطشان بود. خیلی مثل این یکیها کج و معوج نبود. یک دوزار میفهمید. اوسط بود. وسطتر بود. به صراط نزدیکتر بود. برگشت گفت: «ألم أقل لکم لولا تسبّحون؟» من به شما نمیگفتم تسبیح کنید؟ نمیگوید گفت نگفته بودم انشاءالله بگویید. اصلاً بحث را برد کجا؟ برو تسبیح! تسبیح چی بود؟ توجه به این نقایص. توجه به اینکه نقص از کیست؟ کمال از کیست؟ ناقص کیست؟ کامل کیست؟ اینکه از من نیست. از این نیست. از تو نیست. از او نیست. اینها تصویر و شرایط زندگی دنیا یکجوری است که ما چون خدا زینت داده. به تعبیر باز سوره مبارکه کهف فرمود که: «و جعلنا ما علی الأرض زینة لها لیبلوکم». اصلاً این امتحان ما توی این دنیا به واسطه ماده.
صالح (؟) بحث مفصلی است که نمیخواهم اینجا واردش بشوم چون کلاً یک جلسه دیگری میطلبد که ابزار رشد ما و ابزار حرکت ما ماده است. با ماده، با تنمان، با شئون مرتبط با ماده است که رشد میکنیم. چون ماده است که قوه دارد و با این قوه میشود قوه را به فعلیت رساند. این ماده حالا اگر دقت بکنید مابینش پرانتز باز میشود نکاتی توی آن هم هست. خسته میشوید ولی خب بحث اشاره بهش بشود. علامه طباطبایی میفرماید که اگر خدای متعال جاذبه نسبت به ماده قرار نداده بود، نفس انسان، فطرت انسان حکم میکرد به اینکه این دنیا هیچ جاذبهای برای ماندن ندارد. واسه همین هیچکس توی دنیا بند نمیشد. خدا تعلقات ایجاد کرد. خود خدا تعلقات ایجاد کرده. اگر این جاذبه زن نبود، جاذبه فرزند نبود، جاذبه مال نبود، جاذبه کسبوکار نبود، جاذبه مسکن نبود، این جاذبهها را اگر خدا ایجاد نکرده بود، هیچ نفسی در این دنیا نمیماند. خدا جاذبه ایجاد کرد که ما اینجا بمانیم که اگر نمیماندیم رشد نمیکردیم. خود این از یک طرف حکمت خداست، از یک طرف امتحان، فتنه است. فرمود اموال و اولاد شما چیست؟ فتنه است. من هم دادم. از یک جهت نعمت است، لطف است. از یک جهت فتنه است. درست شد؟
حالا این دنیایی که باهاش مواجهی، دلبری میکند. اگر حواست به خودت نباشد، حواست به دنیا نباشد، اگر دائماً در مقام توجه خودت را قرار ندهی و دائماً مجاهده نکنی، رفتی! (مجاهده کنیم؟) اینی که دائم توجه میخواهد، حواست نباشد رفتی! «إنّ الإنسان لفی خسر إلا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر». هی سفارش میخواهد. هی سفارش به حق میخواهد. هی سفارش به صبر میخواهد که این دو تا رکن جهاد است: حق و صبر. با این دو تا جهاد شکل میگیرد. درست این است، حق این است. و حق هم تلخی دارد. با میل، با ذائقه دنیایی و دنیاپسند من نمیسازد، نمیخواند. مثل همینی که آقا «فی أموالهم حق معلوم للسائل والمحروم». این مال تو نیست، مال سائل است. آقا نمیخواهم! من برای چی باید کار بکنم بدهم به آن بخورد؟ میگذارم بانک. من برای چی نمیتوانم از این پولم پول در بیاورم؟ چرا؟ برای چی نزول حرام است؟ برای چی باید خمس بدهم؟ برای چی باید زکات بدهم؟ برای چی باید مالیات بدهم؟ و هزار و یک مسئله دیگر. به ذائقه طبع دنیاپسند من و این طبع مادی من نمیخواند. حق تلخ است برای این مزاج، برای این ذائقه. برای همین صبر میخواهد. البته اگر صبر بکند، رشد بکند، بعد دیگر حق شیرینترین شیرینیهای عالم است. اگر رشد بکند، باطل تلخترین است.
پس مسئله این است. میگوید برگشت گفت که: مگر نگفتم تسبیح کنید؟ یعنی چی؟ یعنی نگفتم از خودتان ندانید، از خدا بدانید. «قالوا سبحان ربنا إنا کنا ظالمین». اینجا تسبیح کردند. بعد تسبیحش چی بود؟ اقرار به اینکه من ظالمم. من اشتباه کردم. من ناقصم. من فهمم کم است. من اشتباه دل بستم. من رازق را اشتباه گرفتم. من به اسباب تکیه کردم. گول خوردم، گول خوردم. من ظالمم. «فأقبل بعضهم علی بعض یتلاومون». دقت بکنید خیلی لطیف است. پارسال هم خوانده بودیم ها. هر چقدر هم میخوانیم، باز میبینی هنوز هم فهمیده نشده. هم چقدر شیرین است! شروع کردند به همدیگر ملامت کردن. اینجا نفس لوامه فعال شد و آن ابزار خروج ما از نفس اماره، نفس لوامه است. حرکت با نفس لوامه شکل میگیرد. نقطه عروج از نفس اماره به نفس مطمئنه، این سکوی پرتاب و این موشکی که تو را میبرد و میرساند چیست؟ نفس لوامه است. نفس لوامه چطور میبرد؟ با ملامت. با کدام ملامتها؟ ملامت نسبت به این نقصها. بعضیهاش دیگر واقعاً مطالب زیرخاکی است دیگر. ما که نفهمیدیم. انشاءالله که حالا به برکت این جلسات بفهمیم و به شما هم که میفهمید، چرا برایم دعا کنید باز ما بفهمیم.
سر اثرگذاری عبادت خشوع، به سر رسیدن به خشوع، توجه به نقص. دوباره میگویم: سر اثرگذاری عبادت، خشوع. نماز مقبول، نمازی که با خشوع است. واسه چی در زیارت فرمود که: اذن دخول که گرفتی به دلت نگاه کن، اگر خشوع پیدا کرده، «فهو علامة الإذن». معلوم میشود راه دادند. زیارت مقبوله این است. حج مقبوله، حجی است که خشوع در تو ایجاد کند. حجی که با خشوع است. روزه مقبوله، روزهای که تویش خشوع است. حالا چه شکلی به خشوع میشود رسید؟ با توجه به نقص. هر چقدر عمیقتر بشود، خشوعش عمیقتر. میبینیم دیگر در خودمان چقدر ناتوانیم. «إن یسلبهم الذباب شیئاً». مگس یک چیزی را بردارد ببرد. «لا یستنقذوه منه». نمیتوانند از چنگش در بیاورند. «ضعف الطالب و المطلوب». ضعف الطالب و المطلوب. یعنی در نگاه من خدا توی این آدم گنده با آن دانهای که این مگس برداشته، جفتتان یکیاید. طالب و مطلوب، جفتتان ضعیف. جفتتان بیچاره. همین قدیم، جفتتان همین قدیم. «سیهرویی ز ممکن در دو عالم، جدا هرگز نشد الله أعلم». ممکن یعنی چی؟ ممکن یعنی فاقد وجود. محتمل الوجود. همه وجودش احتمالی است. خدا این احتمال را محقق کرده و به پشتوانه آن است که این الان هست. به الان هم که هست هم در حد احتمال است، ممکن الوجود.
شروع کردند ملامت کردن. این نقطه شکوفایی ها. قشنگ هم هست. اینکه اصحاب جنت، اینها را میگوید توی آن یک لطافتی است دیگر. اصحاب جنت که گفته یعنی آخرش انگار اصحاب جنت شدند دیگر. بهشتی شدند. باغدارها که گفته، «استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا» کرد. «قالوا یا ویلنا إنا کنا طاغین». ما طغیان کردیم. که حالا بحث طغیان را پارسال اشاره بهش (؟) «عسی ربنا أن یبدلنا خیراً منها إنا إلی ربنا راغبون». ای کاش خدا یک بهتر از این! ببین این هم مقام حسن ظن. چقدر روی قاعده است! چقدر روی فرمول است! چقدر قشنگ و دقیق است! از نقص خودت دیدی. حالا فهمیدی کی ندارد و کی دارد. او دارد. خب پس دیگر کم هم نخور ازش. هیچ ما را دعوت نکردند به اینکه قانع باش. در معنویات و در درخواست از خدای متعال قناعت نداریم. در عطا چرا. و آن هم تازه در مادیات. قناعت مال مادیات است. آن هم مال عطا است. نه در مقام دعا. در مقام دعا که قناعت معنا ندارد. در مقام عطا قناعت معنا دارد. یعنی هر چقدر که میخواهی تو همیشه بالاترینش را بخواه. توی دعای سحر چی میخواهیم؟ همه را «اکمل» و «انور» و «اجمل» و همه بهترینهایش را میخواهیم. چه... بعد میدانی؟ در دعای سحر هیچ حرف از نعمتهای بهشتی هم نیست. به قول علامه طباطبایی، تنها دعایی که توش حروف قصور نیست، باغ و ویلا و خانه و زن و غذا و اینها. هیچی توش نیست. همش توحید است. همش هم عالیترینش است. توی دعای «آیتالمضامین» قد سیب (؟) «للعمی صغیره». این همه دعا کرده. خیلی دعاهای عجیب و غریبی است. مثلاً توی دعای آیتالمضامین خیلی زیباست، یعنی از آن دعایی که آدم واقعاً سرحال میشود و خیلی شورانگیز است. مثلاً میگوید: خدایا! هر که به من چیزی یاد داده و هر که از من چیزی یاد گرفته، توی این زیارتی که من دلم به این دعا گرم است که از خودمان که چیزی در نمیآید ولی استادانمان که این دعا را میخوانند، ما توی این دایره این دعا قرار میگیریم دیگر. هر که از من چیزی یاد گرفته، از قبل. یعنی ما دیگر دوسر بردیم. برای ما آن داعی (؟) مستجاب است. الکی الکی میافتیم توی داعی (؟). کاری برایش بکنیم، چیزی ازش یاد گرفتیم، باز از آن به آن چیزی رسیده. خیلی عجیب است. دیگر آقا کسی از من چیزی یاد گرفته، خوب کاری برای من نکرده. من زیارت سهم داشته باشد. با همه اینهایی که توی زیارت خواستم، همه اینها تو مال آن هم باشد. بعد آخر دعا چی میگوید؟ خدایا! اینهایی که گفتم، میدانم من به ذهنم میآید که اینها خیلی زیاد است. اینها پیش تو هیچی نیست! «صغیره». انگار! یعنی آخرش میگوید شرمندهام خدایا، کم خواستم. ببخشید دیگر! کم میفهمم. فکر میکنم خیلی زیاد خواستم.
وقتی فهمید هیچی ندارد و او دارد، اینجا تفاوت خداست. اینجا تفاوت کامل حقیقی با این کاملان اعتباری است. این کاملان اعتباری وقتی روی میزنی، اولاً با شرمندگی میخواهی. بعد از چشمش هم میافتی. عطا هم که میکند، از خودش هم کم میشود. ولی در دعای افتتاح چی میگوییم؟ «تو هر چه عطا میکنی، فقط بر جود تو افزوده میشود. از تو که چیزی کم نمیشود.» و تفاوت خدا با مردم این است. با دیگران این است. این هم از کلمات لطیف امیرالمؤمنین. فرمود: اگر میخواهی به مردم نزدیک بشوی، ازشان چیزی نخواه. اگر میخواهی به خدا نزدیک بشوی، ازش چیزی نخواه. از مردم وقتی درخواست میکنی، از چشمشان میافتی. از خدا وقتی درخواست نمیکنی، از چشمش میافتی. چرا از چشمش میافتی؟ چون علامت توهمت است. انگار! یعنی مثل اینکه از خودت داریها! مثل اینکه حالیت نیست که بهت داده، از کجاست؟ پس چرا نمیخواهی؟ دادم، باز هم باید بخواهی. برای اینکه این باقی ماندنش هم از من است. مگر تو میتوانی نگهش داری؟ افزایشش هم از من است. دفع موانعش هم از من است. اینها میشود تسبیح. اینها میشود حرکت. اینها میشود ابتلا.
ابتلا نوع ما. ما توی این دایره از بلا میافتیم. حواسمان خیلی پرت میشود. خدا به اینها جاذبه داده. سمتش کشیده میشویم. اونی که جاذبه دارد، چرا جاذبه دارد؟ چون یک کمالی را دارد نشان میدهد. وقتی هم که بهش میرسم، «فرحوا بها» آیاتش را هم آوردم. شب مفصلتر بهش بپردازیم. قرآن چقدر مذمت میکند این اختلال شناختی را. میگوید وقتی میدهم خوشحال میشوم. برای چی خوشحال میشوی؟ «علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم». وقتی میدهم فرح پیدا نکنی. وقتی میگیرم ناراحت نشوی. که امیرالمؤمنین فرمود: همه زهد همین است. برای چی خوشحال میشوی؟ تبریک ندارد. خوشحالی ندارد. رئیس شدی. تو سرت یک جهنم! به قول شهید رجایی یک جایی دارد مال آن کسی است که مخصوص رجایی ۳۶ میلیون آدم میآیند یقه اش را میگیرند. خوشحالی ندارد. پولدار شدی! خود تسلیت بهت میگویم. خدا به دادت برسد. این وام افتاد بهت. این جایزه افتاد بهت. ارث بهت رسید. یعنی باید فرهنگ اینجوری باشد. وقتی میخواهی به کسی بگویی: آقا، این سهم ارثت مثلاً شد پنج میلیارد. تسلیت عرض میکنم! این پنج میلیارد سهم ... خدا موفقتان کند. حقوقش را بتوانید ادا کنید. آقا، شیرینی ما را هم بده. شیرینی ما یادت نرود. پول چایی. پول چایی. خانه اینجا را، مؤسسه را میگرفتیم، یک میلیون فکر میکنم پول چایی گرفته بودیم. شیرینی پنج تومنم. (؟) شیرینی چی میخواهی بخری؟ بیا خودم واست میخرم. پنج میلیون شیرینی چیست؟ شیرینی هم میدهیم.
ابتلا این است. ابتلا بهت نشان میدهد. خیلی عجیب است! یک چیزهایی که به خواب شبت نمیبینی، خدا یهو میاندازت در اینکه بفهمی نداریم، نداریم. از آنور به یک تلخیهایی که گزنده است برایت، خودش را آنجاها نشان میدهد. یک فیلمی تازگی دیدم. یک جوانی بغل، شاید دیدهاید شما. بغل ماشین سمند نشسته. میگوید: من این ماشینو که خریدم، روز اول فکر میکنم یک موتور آمد زد به بغل این ماشین. دو جای ماشین رنگش کنده شد. خیلی عصبانی شدم، کُفری شدم. میگوید: کلی به خدا بد و بیراه گفتم. کلی به خدا بد و بیراه گفتم. کی؟ ماشین نو، تمیز، روز اول. سه روز بعد ماشینو دزدیدند. نماز، روزه اینها. خدا رحمت کند. علامه جعفری میفرمود که لهجه شیرین آذری خودش. تعریف میگوید: گاوش مریض شد، سه روز روزه گرفت که گاوش خوب بشود. روز سوم گاوش مرد. برگشت گفت: خدایا! حالا با آن لهجه من هم نمیتوانم دقیق بگویم. آن سه روز روزه گرفتم، گاو را بردی. یک سی روز دیگر هستش و روزه بگیرم، آن را دیگر یک سیروس (؟) پیش من داری. آنجا تلافی میکنم. اولِ خورد شاکی شدیم. بعد دزد برد. گفت: بعد چند ماه رفیقم زنگ زد گفت: ماشینت را پیدا کردم، گرفتم. گفتم: چطور؟ گفت: که توی نمیدانم شمارههای کجا (؟) استوری میگذاشتند. یکی از این مخاطبینم استوری گذاشته بود. یک ماشینو استوری کرده بود. نگاه کردم فهمیدم ماشینت است. میگوید بهش گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: از همین بغلش که دوجایی که خورده بود، موتور زده!
خدا ماشین تو را که میبرد، خدا ماشین تو را که نیاز ندارد! آخه بنده خدا، بنده نادان! خدا من... دیگر من بنده نادان خدا. این آمدن و رفتنها برای این است که بفهمی کی همه کاره است. دست کیست؟ از تو نیست. و اگر از دست او دیدی، دیدی که با همه کاره است. هر چه شد خیر است. برای اینکه هر چه شد در مقام ربوبیت اوست و هر چه شد برای اعمال ربوبیت به من است. برای رشد من است. خدا که از ربوبیت خودش استعفا که نمیدهد. خدا که مرخصی نمیرود از ربوبیت. وقتی که خوابیم، خدا هنوز رب تو است. آن وقتی که گناه میکنی هم خدا رب تو است. آن وقتی که توی جهنم باشی هم خدا رب تو است. (دیگر نمیتوانم خیلی عمیقتر بهش بپردازم.) فرمود: «رحمتی التی وسعت کل شیء». «کل شیء» یکیش کجاست؟ جهنم! رحمت من همه جا را در بر (گرفته است). همه جا را. یکی جهنم است دیگر. «کل شیء». آنجا هم اعمال ربوبیتش است. آنجا هم میخواهد بهت بفهماند. نقص از تو است، کمال از اوست. فرایندی است که بیشتر طول میکشد. یعنی این اعمال ربوبیت خدای متعال طوری است که هر چه که عقبتر میافتد، توی دایره بعدی میافتد. فرایند سختتر میشود. بازگشت سختتر میشود. دیرتر نتیجه حاصل میشود. هر چه زودتر فهمیدی. آوردم چقدر وقت بشود امشب که احتمالاً وقت نمیشود شبهای بعد انشاءالله برایتان بخوانم. همین قضیه فرعون را هی لایه لایه... اینها انکار و اعراض داشتند. هی لایه لایه عذاب شدیدتر میشود، بدتر میشد. توی دنیا اگر برگشتی، اگر همان اول برگشتی، همان اولی که ملتفت شدی اشتباه کردی، دارد دیگر! تا هفت ساعت نمینویسیم گناه. دیرتر برگشتی، سختتر میشود کار. دیرتر، سختتر. از دنیا بگذرد برود توی برزخ، خیلی سختتر میشود. برزخ حل نشود برود توی قیامت، خیلی سختتر میشود. عرض کردم روایتش را از حاجآقای مجتهدی. فرمود: پانصد سال عذاب میشود در قیامت. بهش میگویند: یک استغفار در دنیا کرده بودیم. پانزده سال. یک استغفار در دنیا. اینجا خیلی ساده است. همانطور که مثال دنیایی شما پنجاه هزار تومان پول میخواهی بگیری. توی ایران که باشی، یک دقیقه میروی این عابر بانک سر کوچه میزنی، پنجاه هزار تومنت را کارت به کارت میکنی. توی عراق، توی ترکیه، توی آلمان پنجاه هزار تومان ایرانی بخواهی بگیری، پدر صاحبت در میآید. بانک ایرانی مگر اینجا پیدا میشود! او باید بگی واسط با هواپیما یکی دارد میآید. حالا آن کی بیاید؟ چطور بیاید؟ چقدر به تو برسد؟ وسط راه کم نشود؟ ندزدند؟ نخورند؟ قبول بشود؟ اینجا رد بشود از گیت اینجا رد بشود؟ باز چقدر تو باید بروی تا این را تحویل بگیری؟
آن روایتی که وصیت کرده بود انبار خرماش را صدقه بدهم بعد از مرگش، شنیدید دیگر. پیامبر همه را دادم رفت. ته کفش خرماهای انبار چسبیده بود. خرما را کندم. فرمودند: اگر همین یکی را به دست خودش داده بود، از این انباری که وصیت کرده بود برایش بهتر بود. چون توش دل کندن است. حرکت قلبی، عمل جوانحی. «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون». ببین نمیگوید کار خوب نمیکنی. چرا کار خوب میکنی! ولی خودت به بر نمیرسی. کارهای خوب است اینها. بالاخره به هر حال آن هم یک آثاری دارد دیگر. کار خوب از کافر هم که سر بزند، یک آثاری. آدم کافر مؤدب باشد، خدا برایش نتایج در نظر. سخاوتمند باشد. حضرت فرمود: حاتم طائی در جهنم است ولی به خاطر سخاوتی که داشته عذابش فرق میکند. به نوه حاتم فرمود پیغمبر در جهنم است. اثر دارد، بیاثر نیست. یک فایدهای برایش دارد ولی به بر نمیرسد. بر، مال وقتی است که باید از «ما تحبون» بگذری. نمیشود تو «تحبون المال حبّاً جمّاً». نمیشود. نمیشود. جزء ابرا نمیشوی تا نگذری، نمیشود. نمیرسی. ابتلا برای این است. برای اینکه بکنی. برای اینکه بفهمی ناقص است. بفهمی ناقص. بفهمی از تو نیست. بفهمی از آن نیست. بفهمی با پول مشکل حل نمیشود. با بعضی از مشکل (؟) حل نمیشود. با بابای پولدار، با بابای معروف، با بابای رئیس...
اینقدرها خدا چیزهایی بهشان میدهد. آقای رئیسی را شما نگاه کن. یک یتیم. پدرش را از دست داده. مادرش توی آن سنین کم... سن کم آقای رئیسی ازدواج میکند. شرایط طوری میشود که اصلاً توی آن خانه نمیتواند بماند. یعنی عملاً از سایه پدر و مادر با هم محروم میشود. سالها بعد سالها که دوباره ارتباطش با مادرش برقرار بوده، رفتوآمد میکرده. خانه اقوام بزرگ شده. یک یتیم. یک سید یتیم که تا همین اواخر مسخرهاش میکردند. یعنی تحقیرش کرده بودند که مثلاً تو که سواد نداری! تو شش کلاسه! آن بدبخت را بگو، که این با این شش کلاسه چه به دنیا که نرسید، به کثافتهای دنیا هم نرسید. جهنمی برای خودش درست کردیم. بدبخت! یک کلمه شش کلاسه. گفت: همینجور تحقیرش میکردند، توی همین آخر. تو که سواد نداری! تو که فلان نیستی! یک سیدی که پشت و پناه ندارد. کس و کار ندارد. پارتی ندارد. عده و عُده ندارد. پول ندارد. از این اعتباریات دنیایی و حسب ظاهر محروم. خدا چه عزتی به این سید داده! توی همین دنیایش هم داد. حالا الان بعد شهادتش که دیگر هیچی! هیچوقت ما این قبر ایشان نتوانستیم بریم قشنگ بچسبیم. همیشه قلقله بود. بعد از آن قلقلهتر خواهد شد. کمکم میفهمند چه بلایی سرشان آمد. من فعلاً گرمیم، حالمون نیست. هنوز کارهایی که دولت کرده دارد میآید توی حساب. هنوز یارانه چهارصد تومانیاش و اینها هست. حالا باید دولت بعدی بیاید بفهماند که: آقا، من شوخی میکردم. گفتم: آقا شهید هشت درصدی ایجاد نمیکنم. اگر این هم اجرا نتوانست. شوخی میکردم اینها را. خدا اینجوری میکند بفهمیم. به اینها نیست. به بابای پولدار داشتن و به مدرک فلان داشتن و جلوههای قدرتنمایی خدای متعال و گاهی اینها را داری، اینها را بیاعتبار میکند. بلکه گاهی تبدیل به عکس میکند. عروسیات کوفتت میشود. بچه فلانی است. اثر معکوس میگذارد. برعکس. یعنی روزی صد بار به خودت میگویی: کاش من بچه فلانی نبودم!
حالا هزار نفر دیگر هستند آرزویشان این است که جای تو باشند، بچه فلانی باشند ها! خدا به تو نشان داده، فهمانده که هیچ آش دهنسوزی نیست. تمامش کنم. خیلی زیباست. آخر عبارت را ببینید چی میفرماید. آیه سیوسه. «کذالک العذاب». خیلی ترسناک است. «کذالک العذاب». داستان را داشتی. به پشتوانه باغ میوه، باغ درختهای سرسبز، باغ. فکر کرده بودند دارایند و میتوانند و با نگاه تحقیر به مسکین فقیر نگاه میکردند و یک جوری هم رفتار میکردند که یکوقتی صبح آمدند دیدند که خودشان از همه مسکینها. یعنی الان صبح اینها باید میرفتند در خانه گداها را میزدند. آنها یک چیزی به غیر از این است. خیلی عجیب است! حالا نمیدانم شما چقدر توی زندگی این جور چیزهایی را برایتان پیش آمده. ما چیزهای عجیبی دیدیم توی زندگی، چیزهای عجیبی دید. خدا ورق را عجیب برمیگرداند. اینجوری است کارهای دنیا. یعنی یکم ورق برمیگردد. همش هم ابتلا است. یعنی باز ما فکر میکنیم که آدم نادان میگوید: خب من الان امتحان است. باز تو هم فردا دوباره یکجور دیگر. باز تو ورق میچرخد. یک روز یک نامی داری، باز پسفردا نسل بعدی میآید. مثلاً این فلانی کیست؟ خوشنامی. پسفردا بدنامی. الان خیلیها دنبال ایناند که مثلاً با یک کسی که مثلاً تازه رأی آورده عکس داشته باشند و بله! یک دورههایی میآید برای بعضیها رویت نمیشود اصلاً بگویی: من با این عکس داشتم. طبری. مگر طبری نمیکردند دولت آقای روحانی. دو تا انتخابات هیچکس گردن نمیگیرد، همه تبری میکنند. این بدبخت یک طوری رسواست! هیچکس آدم را گردن نمیگیرد. هیچکس این را دوست ندارد. آنوقت اولی که رأی آورده بود آقا فلان بازیگر آمده بود جایزه جشنواره را به این هدیه میکرد. این آقای حمید لولایی اولای رأی آوردن آقای روحانی باهاش توی تلویزیون مصاحبه کردند. گفتند: آقا، مثل اینکه شبیهترین بازیگر به آقای روحانی شمایید. اگر یک روزی قرار باشد نقش ایشان را بازی کنید، شما باید بازی کنید. گفت: بالاخره افتخاری (؟) برای آخر دولت روحانی.
تلویزیون خیلی جالب است. آخر دولت روحانی توی تلویزیون بهش میگویند که ظاهراً شبیهترین بازیگر به آقای روحانی هم بالاخره بد (؟) اینم شانس گند ماست. اینم بدبختی دنیا این است. «کذالک العذاب». «کذالک العذاب». یک جوری ورق برمیگردد آن روزی که حقیقت جلوه میکند. هیچکس گردن نمیگیرد. همه تبری میکنند. همه آرزو دارند با تو بعد از المشرقین (؟) داشته باشند. تعبیر قرآن. آنهایی که وقتی که آلاف و علوفی توی دنیا داشتی، موسموس میکردند دورت، کفشت را هم لیس میزدند. این محمدرضا پهلوی همه عکس هست که فلان دهقان، فلان روستایی افتاده پایش را دارد بوس میکند. دیدید دیگر، عکسهایش هست. فرح پهلوی. آخوند داشتیم. سید با عمامه سیاه دولا میشوند دستش را بوس میکردند. آن روزی که حقیقت افشا بشود، هیچکس گردن نمیگیرد. هیچکس گردن نمیگیرد که دست این را بوس میکرده! چه برسد عقربا (؟) و نزدیکان. این بود. حقیقت که افشا میشود، باطن که افشا میشود، بله. این توی دنیا که هست، ریاست و قدرت و موقعیت و «کذالک العذاب». تا وقتی دنیا فکر میکنند که از این یک چیزی میرسد. این دارد، دارا را این میبینند. مثال زیاد زدم. این عروسکها را نمیدانم تا حالا از نزدیک عروسکهای برند و اینها را دیدهاید یا نه. گفتم این را قضیه یکی دوباره گفتم. هومن حاجی عبداللهی که صدای پنگول است. یکی از رفقای مجری تعریف میکرد. میگفتش که: یک جایی رفته بودیم مراسم برای بچهها اجرا کنیم، بچههای کوچک. و مثلاً میگفتش که این عروسک پنگول این بچهها دیده بودند، همه میشناختند، عاشقش بودم. گفت که من مجری بودم، عروسکگردان هم بغلم بود. هومن حاجی عبداللهی آنور توی جمعیت نشسته بود. با میکروفون روی عروسک صحبت میکرد. بچههایی که توی جلسه بودند اول به پنگول نگاه میکرد. دست تکان میداد. این پنگول! بچهها پنگول اینجاست، پنگول! کل جلسه همه اینوری برگشته بودند به این نگاه. «کذالک العذاب». واقعیت آن روزی که در قیامت جلوه میکند، وقتی معلوم میشود خدا همه کاره است، میفهمند که تا حالا سرکار بودیم. همه ولت میکنند. همه تبری میکنند ازت. چون آنجا حقیقت فقر. تو این چی بود؟ یک مشت پنبه است. عروسک چیست؟ دستسازِ از من کمتر است. این صدا ندارد. این گفتیم جناب خان چه بداههگویی، چه فلانه، چه خواننده خوبی است. جناب خان کی بود؟ این است. جناب خان آن یک مشت پنبه است. «و سیرت الجبال فکانت سراباً». همش سراب بود. «کذالک العذاب».
حالا بدبختیاش چیست؟ میبینی چقدر حق ناحق کردی که این آدم را از دست ندهی؟ چقدر دروغ گفتی که این آدم رفاقتش با تو خراب نشود؟ پیش این خراب نشود که رأی بیاوری، که رأی بیاوری. چقدر فتنه کردی؟ اینها طالباناند. اینها فلاناند. اینها بیایند جنگ میشود. اینها چماق به دستند. اینها یک مشت ناداناند. اینها... به این همه آدم تهمت زدی. به چند میلیون آدم توهین کردی. برای چی آخه؟ ببین، شش ماهه پر. شش ماه بهت سواری میدهد این اسب چموش. قیامتی گردن گرفتی که آخه برای کجا؟ بعد به آن آدم متقی که پروا دارد، میترسد، به آن فشار میآید. توی سرمان میزنیم. خاک توی سرت کنم! پروندههایشان را بیاور وسط. اسم بیاور دیگر! دامادش را اسم بیاور. برای چی اینجوری میگویی؟ شما میشناسید که فلان کی را دارم میگویم. اسم بیاور، بزن وسط چیزهایی که نداری را دارند. خلاف تقواست. «عند الصباح یحمد القوم السری». الان کسی کف نمیزند. صبح که میشود معلوم میشود کی درست رفته. آفتاب که میزند معلوم میشود.
وقتی معلوم بشود کارگردان کی بود، صوت و تصویر از کی بود، عروسکگردان کی بود، این هم یک مشت پنبه است. همه اینها هم ابتلا بود. سرکار بودیم. سرکار بودیم! همش برای محک بود. ببینیم، ببیند و ببینیم چکاریم. خیلی داستان اطلاعات در قرآن داستانهای فوقالعاده است. حالا شبهای بعد انشاءالله بیشتر بهش میپردازیم. خیلی خاصه بگویم. فقط اشاره کنم و کمکم بحث را تمامش بکنیم. یکیش این است. میفرماید: توی حج بهتون گفتم، صید حرام! یعنی رسماً حالا نمیدانم چه تعبیری باید به کار ببریم ولی تعبیر امروزیاش این است که خدا سر شوخی را انگار خودش وا میکند. گفته: صید حرام. الان دیگر آقا، خدایا! ما مُحرمایم دیگر انصافاً دیگر مراعات کن. میگوید: میروی توی احرام، آهوهای خوشگل را میفرستم جلو دستت. «تنالها أیدیکم». برای محکم (؟). یک جوری میآید به تو. میگویم: صید حرام. تو حاجی، به آهو هم میگویم: برو بغل حاجی. چرا؟ میخواهم ببینم «من یخاف بالغیب». خانم (؟) چقدر باور کردی خدا را. خدا هم نمیخواهد. خیلی حرفها را آدم گاهی از جوانها میشنود. نکتهاش هم همین است. دقیقاً توی نقطه ضعفت هم دست میزند. همان جایی که میلغزی و میلرزی را دست میگذارد. همانجا که آسیبپذیری را دست میگذارد. چون میخواهد رشدت بدهد. چون میخواهد بفهمی که نمیتوانی. بفهمی که ناقصی. بفهمی از خودت نیست. توهم برتندارد آدم خوبی هستی. ببینی نمیتوانی. وای! خدا چقدر خوشش میآید از این حالتی که آدم دارد. جذاب و فضای جلز و ولز میکند. از دل دارد داد میزند: خدایا! من نمیتوانم. این امتحان را از من نگیر. من، من که بهت گفتم. آن یکی را! آن یکی یکی را. میتوانم. این یکی را از من نگیر. من خودم بهت گفتم، گفتم از اینجاهای کتاب بپرس نخواندهام. وقتی یک چیزی را نخواندهای، بعد سؤال میآید توی امتحان. با توجه به سؤال اول، جواب بیست تا سؤال. با توجه به سؤال اول نخواندهام. نمیتوانم. میشود از اینجا نپرسی؟ میشود؟ بس است؟ نه، اصلاً من میخواهم دادت در بیاید که: من نمیتوانم. امتحان برای این است. داستان باید داد بزنی: خدایا! من نمیتوانم. آفرین! پس من میتوانم. آفرین! پس اگر نگه داشته شدی، من نگهت داشتم. «إن النفس الأمارة بالسوء إلا ما رحم ربی». یوسف گفت: نگفتند آزادی، معلوم شد بیگناهی. گفت: بیگناه، من که ادعای بیگناهی نمیتوانم بکنم. من گناهکارم. بیگناه اونیه که «رحم ربی». «الا من اسم ربی (؟)». «نام رحم ربی». او نگه میدارد. من نیستم. خوشحالیام فلان جا. آقا، من زمینهاش بود، اینقدر اختلاس کنم. خب، کی نداشت؟ میخواهم توی شرایطی قرارت بگذارم که با پنج میلیون به خاطر پنج میلیون وسوسه بشوی، بلغزی. تا معلوم بشود آن دو میلیارد اختلاس خودت نبودی، نجات پیدا کردی. میاندازد. خدا به تعبیر آن عزیز میفرمود: گاهی از دریاها عبور کردی، ولی خدا تو را توی یک استکان غرقت میکند! از دریاها عبور کردی. تو را توی یک استکان غرق. میخواهد بهت حالی کند کار تو نیست. اگر کار تو بود، تو استکان نمیتوانی. ببین، تو هر مسئله ساده را نمیتوانی. تو اینقدر تقوا نداری! تو کفر میگویی! تهمت میزنی! ببین، نمیتوانی! فلسفه ابتلا چیست؟ توجه به نقص. فلسفه ابتلا: رسیدن به تسبیح. کار تو نیست. از تو نیست. از تو نیست. از یکی دیگر است.
«کذالک العذاب». عذاب این است. عذاب به آن چیزهایی که دل بستی، فکر کردی کارهای. یهو جلوه میکند برایت. میفهمی کارهای نیستی. کاراییاش را ازش میگیرد خدا تا بفهمی کار از این نبود. این نکته را داشته باشید. خیلی نکته فوقالعادهای است. این «کذالک العذاب» را باز هم باهاش «فصب علیهم ربک صوت عذاب». صوت عذابی که در سوره فجر داشتیم، عذاب این است داستانش. از آب چک نیست که خدا میگوید: مثل دنیای ما نیستش که یک حرف بد زدی میزنند توی گوشت. خدا عصبانی بشود، باید تو خودداری کنی دیگر. حالا من یک غلطی کردم. عذابهای خدا از سر غضب نفسانی برآمده از ضعف نیست. عذابهای خدا برای ایجاد التفات است که بفهمی ناقص کیست، کامل کیست. بفهمی کی دارد، کی ندارد. بفهمی چی میشود بهش دل بست و چی نمیشود. این را تو همه کاره گرفته بودی. فکر میکردی این است همه کارت. گفتم این قضیه را برایتان گفتم. تازگی به جایی تعریف کردم خوب نیست ولی به هر حال. یکی از این سفرهای مشهد که گاهی توفیق میشود و میآییم. حالا به لطف امام رضا معمولاً سفرها بیهزینه است. یعنی خیال لطف امام رضا علیهالسلام. یکی از این سفرها، یکی از رفقای متمول ما. نیامدند. گفته بود که مشهد آمدی، مشهد. ایشان ساکن مشهد. خبر (؟) ما آمدیم مشهد و حرم هم سخنرانی و جلسهای داشتیم و خیلی سفر کوتاهی هم بود. شب هم ماندیم و صبح هم یعنی عصر آمدیم صبح هم رفتیم برای پرواز. از قم، تهران، فرودگاه. ماشین گذاشته بودیم. پرواز آمدیم و آن رفیقی که اینجا میخواستیم ببینیم رفته بود تهران. بعد به ما گفتش که: آمدی تهران باز به ما خبر بده. آن بنده خدا خیلی اصرار داشت که اگر بفهمد ناراحت میشود. فرودگاه مشهد که رسیدیم بهش گفتم: من فرودگاهم. دیگر مثلاً یک ساعت دیگر. دیر گفتی و فلان و اینها. نشد و اینها. رسیدیم فرودگاه مهرآباد. این رفیقمان زنگ زد گفت: من فرودگاه مهرآبادم. ترمینال چندی؟ ترمینال دو بود، این ترمینال چهار. خیلی راه است. یعنی نیم ساعت پیاده راه. ماشین و اینها هم نمیشود رفت باید پیاده بریم. این بنده خدا گفت: خب، من میآیم. رانندهام. یعنی یک ماشین دارد تهران دست راننده این بنده خدا. با ما پیاده شد. گفت که: آنجایی که میخواستیم ببرمت با هم میرویم. صندوق افتاده یا مثلاً توی لباس من است. کارت هست. توی یک ناهار میلیونی به ما داد و هیچی. تازه همه کارتها را ما قم جا گذاشته بودیم از اول سفر که آمدیم و اصلاً هیچ پولی هم نداریم. اصلاً کارتی هم نداریم. گفتیم: خب، هیچی. توکلت به گوشیت باشد. کارت به کارت میکنی چیزی اینها. پنجشنبه بود. شبش هم یادم نیست کجا بودیم و صبح جمعه رفتیم سخنرانی. رفتیم درس اخلاق. جلو در درس اخلاق گوشیمان هم زدند. حالا نه پول داریم نه کارت داریم. به هر نحو امکان هیچ کارتی نداریم. آره، بنزین هم خیلی کم بود و گاز هم یادم است که ماشین نداشت و دیگر الان گوشی هم ندارم. حالا خدا. ببین، سببسازی خدا میگوید: از سببسازیاش من شیداییام و سببسوزی (؟) مولوی میگوید. حالا این صحنه. یکی از رفقایی که از بچههای برق دانشگاه شریف. آن درس اخلاقی که ما میرفتیم این بنده خدا بعد درس اخلاق گوشیم را درآورده بودم که توی نشان بزنم بروم. آدرس همون (؟) توی این. اگر نبود من قطعاً از کسی درخواست نمیکردم. بروم تا قم دیگر بغل جاده میمانم دیگر. این بنده خدا آن صحنه را دید و افتاد دنبال کار گوشی و زنگ زد به یکی دیگر از رفقا. این زنگ زد به آن رفیق. آن رفیقمان هم توی آن جلسه بود و اینها همه آمدند و حالا خندهدار این است که ما دنبال دزد رفته بودیم. بعد نیم ساعت برگشتیم، شیشههای ماشین پایین است. سوئیچ هم روی ماشین است، در هم باز است. ماشین را ببرند! یادمان رفت ماشین! این بچههایی که باخبر شده بودند. حالا یکی از این بچهها آمد یک کارت به ما با اصرار که با این کارت برو قم. آن دانشجوی شریف گوشیاش را به ما داد با سیمکارت که این را بگی من فعلاً لازمش ندارم. داداشش موبایلفروشی داشت. اینها همه با همدیگر باز پول جمع کردند. عین همان گوشی ما. مشهدمان هم رفتیم بدون یک قران پول. گوشیمان هم به ما برگشت بدون یک قران پول. کارت هم نداشتیم. یک ناهار میلیونی هم خوردیم. هیچی به هیچی. این یکی از هزاران داستان شگفتانگیزی است که ما توی زندگی الحمدلله پیش آمده. اینها قدرتنمایی خداست. میخواهد بفهمند که میتوانم از قم تا مشهد ببرمت با جیب خالی. من اصلاً تعجب کردم. من چطور بدون کارت تا فرودگاه رسیده بودم؟! یعنی مگر من توی این مسیر که آمدم مثلاً بنزین نزدم؟ مثلاً گاز نزدم؟ چه جوری رفتم؟ رفتم. میتوانم ورت دارم بیارمت. بعد یکی را بیاورم. حالا صحنه جالبش این بود که اگر آن رفیقمان آنجا پیاده نمیشد توی ماشین، کارت نداشتم. (؟) میماندم تا یکی از یک جایی با پول باشد بیاید پیش ما. ما را اینجا در بیاورد. اینش خیلی. پولم که نداشتم. خیلی عجیب است ها! اگر به من باشد، «ذلک علی الله یسیر». «علیه هین».
برگشت گفت که: من بچهدار بشوم؟ با این سن و سال همسر ابراهیم. وقتی که جوان بود، نازا بود. جوان بود نازا بود. حالا پیرزن هم شده بهش گفتند که: مبارک باشد، شما هم که داری مادر میشوی. زد توی صورتش. خدا مرگم بده! «فصکت وجهها». نمیشود مگر؟ مگر من هم میشوم؟ «علیه حین». «برای من مگر کاری دارد؟ خود تو را چه شکلی خلق کردم؟ آن به آن دارم عدالت میکنم. آن به آن دارم خلقت میکنم.» خالی ببرمت مشهد برت گردانم. گوشی او. آن گوشیم برای ما بهتر شده. این گوشی که جایگزینمان دادند یک مشکلاتی داشت. چیزهای خوبی بود که رفت. آره، گوش بدهید. هدایت میشود. بله، این جوری است. یعنی اینها قدرتنمایی خدای متعال. یک وقتی هم جیبت هم پر پول است. ماشینت هم بهترین ماشین ممکن است. سال تا سال هم تا دم حرم هم میروی. همه شرایط جور بوده. آمدیم اینجا یک کاری پیش. یا تا مدتها هی کرونا نبود. تا مدتها از حرم محروم بودیم. این است داستان.
داستان ابتلائات خدای متعال این است که بفهمی یکی دیگر کاره است و تو کارهای نیستی. تو روضه آرامآرام ولی روضه امشبمان یککمی خودش فرایندی دارد. آره، میخواهم حالا چون کمتر فرصت پیش آمده که این مطلب را عرض بکنیم. از قضیه شب عاشورا میخواهم مطالبی را عرض بکنم و بعد بریم توی روضه. خب امام حسین علیهالسلام شب عاشورا محک زد. اصحاب را امتحان کرد. این البته هم به یک معنا جزء همان امتحان عام است، هم جزء امتحان خاص. امتحان خاص دیگر فقط برای بروز آن هم هست ها. بروز نقص و کمال هم هست ولی شدیدتر است. هم بروز نقص و کمال است، هم بروز عشق است. عشقت نمایان میشود. در واقع خدا امتحانی که از اهل بیت میگیرد، برای این نیست که آنها ملتفت بشوند به اینکه ناقص کیست، کامل کیست. آنها ملتفت هستند. برای این است که دیدی مثلاً شما کسی را که خیلی دوستش داری و خیلی دوست دارد، هی توی شرایطی قرار میگیری، چه شرایطی خودت را قرار میدهی یا او را قرار میدهی، از خودش یک عشق دیگری نشان بدهد یا یک کاری بکند که تو یک جوری عاشقانهتری. دیدی مثلاً گاهی آدم با بچهاش اینجوری است. امتحان یک محک میگذاری. یک جمله ازش میپرسی جواب بده، بوسش کنی. یک کادو میخواهی بهش بدهی، بهانهسازی میکنی. جنس آن ابتلا، ابتلای حبی است و بروز عشق است. بروز عشق خداست و بروز عشق بنده است به او.
امتحان امام حسین در عاشورا از این جنس است دیگر. هی امام حسین فرصت پیدا کرده که هی داد بزند: بابا! من عاشقتم! خدایا! این جوری از ما امتحان نگیر. من عاشقتم دیگر. تا ته خط. هر چه هست برداشته آورده وسط برای اینکه عشقش را نشان بدهد، عشقش را فریاد بزند. عشقش را فریاد بزند. خدا هم البته خب فرصت داده که عشقش را فریاد بزند. چون حالا بعدش نوبت من است که عشقم را فریاد بزنم. و البته از یک جهت هم عشق من به تو است. چون دارم از تو میگیرم. من دارم میگیرم. «إن الله یأخذ (؟)». من دارم ازت میگیرم. دست من است. دست من دراز شده سمتت. من دارم درخواست میکنم. میگویم که: جانت را میدهی؟ حتماً. بچههایت را میدهی؟ حتماً. آبرویت را میدهی؟ حتماً. «إن الله شاء أن یراني قتيلاً». به خدا اراده کرده که زن و بچه من را اسیر ببیند. زن و بچههایت را تقدیم میکنی؟ حتماً. حالا انگار دیگر از اینور التماس است. خدایا! لباسهایم را هم میخواهم تقدیم کنم. خدایا! این کهنه پیراهنم را هم میخواهم تقدیم کنم. خدایا! این انگشتر من. با انگشت میخواهم تقدیم کنم. خدایا! این شیرخوارهام را من میخواهم تقدیم کنم. انگار التماس از جانب اوست. اصلاً فضا، فضای عشقبازی است. این میدان کربلاست و شب عاشورا امام حسین محکی که زد هم به این بود که معلوم بشود کیا صادقاند که خب این امتحان است عمومی. البته قبلاً هم چند بار امام حسین این کار را کرده بودند. افرادی هم رفوزه شدند. حضرت فرمودند: ما کشته میشویم. هر کی که آماده شهادت است «فليرحل معنا». آنجا گفتند: خیلیها رفتند در منطقه زباله که خبر شهادت مسلم رسید. آقا دارد رئیس میشود بالاخره ما میرویم مسئول یک جایی میشویم. حضرت فرمودند که الان خبر شهادت مسلم آمده با این وضعیت من را میکشند. هر کی هم با من بیاید کشته میشود. هر کی آماده شهادت نیست برود. گفتند: تعداد زیادی از سپاه امام حسین. خب، این امتحان عمومی بود. شب عاشورا دوباره حضرت این را فرمودند. خب، این امتحان عمومی بود دوباره. ولی اینها که هیچکدام پا نشدند بروند. برای اینها شد امتحان خصوصی. وقت این شد که عشقشان را نشان بدهند. آقا غوغا کردند این شهدا شب عاشورا توی عشقبازی با امام حسین. فرصت شد. اولین کسی هم که پا شد به حرف زدن و ابراز علاقه... بگذار من بخوانم دیگر. متن مقتل را بخوانم فکر میکنم بهتر باشد.
حضرت سخنرانی کردند. «أما بعد، فإني لا أعلم أصحاباً أوفی و لا خیراً من أصحابي». فرمود: من اصحابي بهتر و شایستهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم. «و لا أهل بیت أبرّ و لا أوصل من أهل بیتی». آخه همش هم ما میگوییم که امام حسین شب عاشورا از اصحاب امتحان گرفت. نه، امام حسین شب عاشورا از اهل بیت خودش هم امتحان گرفت. بیعتش را فقط از اصحاب برنداشت، از اهل بیتش هم برداشت. فرمود: من خانوادهای مهربانتر و اهل صله رحم بیشتر از خانواده خودم سراغ ندارم. «فجزاکم الله إني جمیعاً خیراً». خدا از جانب من به همهتان خیر عنایت کند. «ألا و إنی أظن یومنا هذا من هؤلاء الأعداء قدة». من دیگر فکر میکنم فردا دیگر روز جنگ ما باشد. «و إنی قد رأیت لکم» اینطور برایتان در نظر گرفتم. «فانطلقوا جمیعاً فی أهل». همهتان آزادانه، بدون بیعت، آزادید بروید. «لیس علیکم منی زمام». (؟) ندارم به گردن هیچکدامتان. «هذا لیل قد غشیکم». شب تاریک همه جا را گرفته است. «فاتخذوه جملاً». بریم سوار شترانتان شین، حرکت کنید بروید. اینجا میگوید که حضرت اینها را فرمودند. و یک نقل دیگری که در تاریخ طبریه این است که حضرت فرمودند که: «ثم لیأخذ کل رجل منکم». خیلی این تعبیر عجیبی است. «بید رجل من أهل بیتی (؟)». به اصحاب فرمود: هر کدامتان که میروید، یکی از خانواده من هم با خودتان ببر. «تفرقوا فی سوادکم و مدائنکم». هر کدامتان هم بروید توی یک شهری قایم شین، پراکنده شین. «حتی یفرج الله». تا بتوانید بالاخره یک چند سالی زندگی کنید، گشایش ایجاد بشود. ببین چقدر امام حسین صادقانه دارد به اینها میگوید. بازی نیست. نقشه نکشیده. فریب نمیدهد. واقعاً به اینها فرمود: بروید. هر کدام فقط یک جای مختلفی بروید، یک مدتی بتوانی زندگی کنی. «فإن القوم إنما یطلبونی». اینها فقط من را میخواهند. «و لو قد أصابونی، لهوا أن أطلب غیره». به من که برسند دیگر با هیچکس کار ندارند. همین هم شد. امام حسین را کشتند و دیگر هیچکدام از کسانی که توی خیمه امام حسین بودند را نکشتند. امام سجاد را نکشتند. حسن مثنی و دیگرانی هم که مجروح شده بودند همه زنده ماندند. یعنی صادق بود حرف امام حسین علیهالسلام. و واقعاً همین میشد. فاصلهای میگرفتند. خب، تأثیری هم نداشت بودنشان. حضرت که قطعاً کشته میشد. خیلی امتحان وسوسهانگیزی است برای امثال من. خود حضرت هم که میفرمایند که آزادید دیگر. امام صادقانه دارد میفرماید.
اینجا ظهور عشق است. اینجا آن لحظهای است که این عشق یهو جوشید توی وجود اینها. «فقال له إخوته و أبناؤه و بنو أخیه و بنو عبدالله بن جعفر». که اولینش هم گفتند قمر بنی هاشم بود. اول برادران حسین و فرزندان حسین و برادرزادههای حسین و فرزندان عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زینب. اولین کسی که جواب داد اینها بودند. ببین، عشق است دیگر! بانک قاعدهاش این است که اصحاب جواب بدهند. آنها بیشتر محل تردیدند ماندنشان. نه، دیگر امتحان امام حسین اینجا برای این نیست که واقعاً معلوم بشود کیا میمانند کیا میروند. برای این است که ببیند کیا عاشقترند، کیا فداییترند. عشق بیاید وسط. و چون عاشقتر از عباس کسی نبود، اول عشق عباس جلوه کرد و عشق علیاکبر. ببین، اینجا امام حسین به علیاکبر هم فرمود: تو هم پاشو برو. به قاسم هم فرمود: تو هم پاشو برو. عشق اینها جلوه کرد. بعد ببین چی گفتند. اینها پا شدند گفتند: «لمن نفعل لنبقیا بعدک؟» برای چی این کار را بکنیم بعد تو باقی بمانی؟ «لا أرانی الله ذلک أبداً». خدا تا ابد به ما نشان نده آن روزی که ما بیحسین بخواهیم (؟). «بدعهم بهذا القول العباس بن علی علیه السلام». اولین کسی که این حرف را زد عباس علیهالسلام بود. اول او پا شد گفت: من کجا بروم بدون تو؟ من مگر میتوانم بدون تو زندگی کنم؟ «ثم أنهم تکلموا بهذا و نحوه». بقیهشان شبیه اینها را گفتند.
باز امام حسین کوتاه نمیآید. صفا کنید امشب. من کمتر شاید نخوانده باشم تا حالا مقتل شب عاشورا و این گفتوگوی اصحاب را. امشب دیگر حالا یادگاری مجلس خصوصی است. خیلی لنگ اینکه مداح آمد و دیر شد و اینها نیستیم. یککمی محرم را با صفا انشاءالله سر کنیم. امام حسین علیهالسلام رو کردند به فرزندان عقیل. «یا بنی عقیل، حسبکم من القتل بمسلم». فرمودند: شما مسلم را دادید، دینتان را ادا کردید. از خانواده شما بس است. همین مسلم که کشته شده، «اذهبوا قد أذنت لکم». بروید دیگر. به شما هم اذن دادم شما پاشید بروید. اینها چی گفتند؟ گفتند: «فما یقول الناس؟» آقا! ما بریم در مورد ما چی میگویند؟ «یقولون إنا ترکنا شيخنا و سیدنا». به ما میگویند آقایشان را رها کردند، پیرشان را رها کردند. «و بنی عمومتنا خير الأعمام». عموزادههای ما بهترین عموزادههایند. «و لم نرم معهم بسهم». ما نباشیم یک تیر کنار تو بیندازیم؟ «و لم یطعنوا معهم؟» پاشید بریم بعد بگیم واینستادیم یک نیزه بخوریم؟ «و لم یدخلوا (؟) معهم بسیف». واینستادیم یک شمشیر بزنیم؟ «و لا ندری ما صنعوا؟» پاشیدم بریم بگیم ما رفتیم دیگر نمیدانیم با حسین چه کردند؟ «لا والله لا نفعل». نه به خدا این کار را نمیکنیم. «و لکن تفدیک أنفسنا». جان ما به فدای توست. «و أموالنا و أهلونا». مالمان به فدای تو. خانوادهمان به فدای تو. «و نقاط و معک حتی نرد». کنارت میجنگیم. هر چه با تو کردند با ما هم بکنند. هر جا تو رفتی ما هم بریم. هر جا تو رفتی ما هم بریم. چقدر قشنگ است! التماس دارم میکنم ما را هم با خودت ببر یا اباعبدالله. چقدر این تعابیر زیباست! چه عشقی جلوه کرد شب عاشورا. عبارتها را ببینید فقط: «فقبح الله العيش بعدک». قبیح باشد زندگی بعد از تو یا اباعبدالله. ننگ به زندگی بعد تو.
اینجا دیگر حالا اصحابی پا شدند حرفهایی زدند. «فقام إلیه مسلم بن عوسجة الأسدی». مسلم بن عوسجه پیرمردی است. صحابه بوده، از رفیقهای قدیمی امام حسین علیهالسلام. انگار اصلاً مرتبه مرتبه دارد میآید. عشقها دارد تازه میآید. یک آتشی افتاد اینجا تازه معلوم شد بابا اینها چه آتشی توی وجودشان است از محبت امام حسین. مسلم بن عوسجه پا شد گفت: «أنا نحن نخلیک؟» رها کنیم؟ «و لما نعتذر الی الله فی أداء حقک؟» چه عذری در پیشگاه خدا داریم نسبت به ادای حق تو؟ «أما والله». به خدا قسم. «حتی أکسر فی صدورهم رمحی». وای میایستم نیزهام را توی سینه اینها میشکنم. «و أضربهم بسیفی». اینقدر با شمشیرم اینها را میزنم. «ما دام قائمٌ فی یدی». تا وقتی دسته دارد شمشیرم. این شمشیر را به اینها فرود میآورم و «لا أفارقک». ولی از تو جدا نمیشوم. «و لو سلاح». (؟) نداشته باشم «أو أقاتلهم بحجارتی». سلاح نداشته باشم سنگ که میتوانم پرتاب کنم. از تو دفاع کنم تا عمق (؟) محک. من فقط میخواهم با تو بمیرم حسین.
«و قال سعید بن عبدالله الحنفی». این همان سعید بن عبدالله معروف است ها. ظهر عاشورا نماز. سعید بن عبدالله پا شد گفت: «والله لا نخلیک». به خدا ولت نمیکنیم حسین. این برای من و شما هم هست دیگر. توی هر محرمی خدا از احوال قلبی من و تو شب عاشورا این را میپرسد. ببینیم حالمون واقعاً اینطور هست یا نه. با یک وعده زمین و خانه و ماشین و پول و ریاست و اینها برمیگردیم میرویم. خودمان هم میفهمیم خیلی دور شدیم. خیلی از نورانیت دور شدیم. خیلی از احوالات پاک دور شدیم. اینها خیلی پاک بودند. چون پاک بودند اینجا اصلاً دیگر وسوسه و تردید و حساب و کتاب نداشت. اینجا فقط عشقی بود که جلوه کرد. سعید بن عبدالله برگشت گفت: ما در (؟) ولت نمیکنیم. «حتی یعلم الله إنا حفُنا غیبة رسول الله». میخواهیم به خدا نشان بدهیم از امانت پیغمبر چه شکلی حمایت و حفاظت کردیم. حالا تو اینها را به آنور هم تطبیق بده دیگر. عشق اینها را به آن صحنههایی که ظهر عاشورا رقم خورد. با امانت پیغمبر چه کردند؟ به تطبیق بده. «والله لو علمت أنی أقتل». سعید بن عبدالله گفت: به خدا اگر بدانم کشته میشوم. «ثم أحیا». بعد دوباره زندهام میکنند. «ثم أُحیا». بعد دوباره زنده زنده میسوزانندم. «اذن بعد ذرٌة ذرٌة (؟)». ذره ذرهام میکنند. «و لو یُفعل ذلک بی سبعین مرة». اگر بدانم هفتاد بار با من این کار را میکنند. میکشند، زنده میکنند، زنده زنده میسوزانند، خاکسترم را به باد میدهند. هفتاد بار این کار را بکنند. «ما فارقتک حتی ألقی حمامی دون». من از تو جدا نمیشوم. من میخواهم با تو بیایم حسین. من میخواهم با تو پرواز کنم. «فکیف لا أفعل ذلک؟» چرا این کار را نکنم؟ «و إنما هی قتلة واحدة». من دوست دارم هفتاد بار اینطور بشود، فقط یک بارش نصیبم میشود. «ثم هی الکرامة التی لا انقضاء لها أبداً». «کرامة ربی أکرمن». گفت: اینجور که بشود من دیگر تا ابد توی کرامت خدا. من تا ابد پیش حسینم. من تا ابد پیش توام.
حالا ببین نوبت کی رسید؟ «و قال زهیر بن القین». این آقایی که چند روز پیش هی خیمهاش را دور میکرد که با حسین چهره به چهره نشود. امام حسین فرستاد دنبالش. دنباله بفرست ولی امیدوارم شرمندهات نشویم وقتی دنبال ما میفرستی. وقتی فرستادند سر غذا بود. پیک آمد گفت: حسین بن علی با تو کار دارد. گفت: من با حسین ابن علی کار ندارم. همسرش گفت: فاطمه صدایت میزند. خجالت نمیکشی؟ برو! حالا ببین. حالا نمیخواهی دعوتش را اجابت کنی لااقل ببین چی میگوید. برو ببین چی میگوید. ببین اینجا محبتها یهو خودش را نشان میدهد. حالا این زن نشسته توی خیمه. یهو دید زهیر برگشت گفت: تو را سه طلاقه کردهام. برو! گفت: بگذار از راه برسی. یعنی چی؟ سه طلاقه کردهام؟ گفت: حسین میخواهد برود کربلا. من هم بهش دست دادم. گفتم: تا آخرش هستم. گفتم: تو هم آزاد باشی هر جا میخواهی بروی، بروی. گفتم: بابا من به تو گفتم جواب بده. حالا من را آزاد میکنی؟ گفت: میخواهم بیتعلق باشم. میخواهم برای حسین، میخواهم خالی باشم. این چه بارقهای بوده توی آن یک نگاه! همین که چشمش به امام حسین افتاده، یهو دل کنده، یهو دل برده. از این دلبریها از ما اگر بکند امام حسین آبادیم، آبادیم.
هیچکس هم نمیداند امام حسین چی گفته به زهیر توی آن لحظات کمی، چند ثانیه گفتگو. حالا ببین چند ثانیه گفتگو آن روز رسیده به شب عاشورا. «لیال عشر» پشت سر گذاشته تا شب عاشورا. حالا ببین حال زهیر چی شده. برگشت گفت: «والله أودّ أني قتلت». به خدا دوست دارم کشته میشدم. «ثم نُشرت». بعد پراکنده میشد ذرات تنم. «ثم قتلت»، «سعید بن عبدالله» هفتاد بار گفت. زهیر پا شد گفت: دوست دارم کشته میشدم دیگر بحث سوختنم را نیاورده. تکه تکه میشدم، پراکنده میشد ذرات تنم برای تو. «حتی أقتل کذا ألف قتلة». دوست دارم هزار بار اینطور تکه تکه بشوم برایت. «و أن الله یدفع بک ذلک القتل عن نفسک». حالا ببین چی دارد میگوید! چقدر لطیف است این عبارت! گفتم: دوست دارم هزار بار تکه تکه بشوم ولی خدا لطف کند تو چیزیت نشود یا اباعبدالله. «وَ أنفُ هٰؤلاء الفِتیَة مِن أهل بیتک». از خانوادهات هم کسی چیزیشان نشود. اصلاً رسماً یک درجه برد بالا سطح عشقورزی را. گفت: من فقط آمدم فدای علی اکبر تو بشوم. من فدای عباس تو بشوم. من فدای علی اصغر تو بشوم. «و تکلم جماعة أصحابه بکلام». هر کدام یک چیزی گفتند. همه هم شبیه هم. «فی وجه واحد». همه شکل هم بود حرفهایی که زدند. «فقالوا والله لا نفارق». گفتند: نه از تو جدا نمیشویم. «و لکن أنفسنا لک الفداء». جانهای ما فدای تو یا اباعبدالله. «نقی بک نحورنا». با این گردنمان از تو محافظت میکنیم. «و جوامعنا». با پیشانیمان از محافظت میکنیم. «و أیدینا». با دستمان از تو محافظت میکنیم. «فإذا نحن قتلنا کنا وفینا». ولی میدانیم اگر کشته بشویم وفا کردیم. تا آخرش پای تو وایستادیم. «علینا». چیزی که به عهدهمان بود را ادا کردیم. حق را به جا آوردیم.
اینجا نقلهای دیگری هم هستش. روایت دیگری داریم در منابع دیگری که عباراتش با همدیگر تفاوتهایی دارد. خیلی تعابیر عجیبی توی بعضیهاش هست. اینجا شب عاشورا به محمد بن بشیر حضرمی. یک نفر آمد گفتش که: در مرز ری پسر تو را اسیر کردند. گفت: «عند الله أحتسبه و نفسی». باشد، به خدا، به خدا سپردم. این پیش خدا اجر داشته باشد. «ما کنت أحب أن يُعثَر، و لا أن أبقيا بعده». دوست نداشتم اسیر بشود. الان هم دوست ندارم بعد او زنده بمانم. این کلام یار با وفا. دارم بهش میگویند: آقا برو بچهات را نجات بده. (؟) اسیر شد دیگر. من اینجایم. من پیش امام حسینم. امام حسین شنیدن این حرف. حضرت بهش فرمودند: «رحمک الله». چقدر قشنگ است! آدم یک کاری بکند امام زمانش بهش بگوید: خدا رحمتت کند. حضرت فرمودند: «أنت في حل (؟) من بیعتی». من بیعتم را از تو برداشتم. آزادی. «فامضي (؟) في فکاک ابنک». برو پسرت را آزاد کن. ببین چی گفت! ببین چه عشقی جلوه کرد اینها. اینجور بودند. گفت: «أکلتني السبعان (؟)، حیاً إن فارقتک». من را بخورند اگر از تو جدا بشوم! حضرت فرمود: « منفعت ابنک هذه الأثواب و البرود یستعین بها فی فکاک أخیه». فرمودند: این بچهات که با تو است. بیا این لباسها و اینها را بهش بده. این لااقل برود. این به عنوان غرامت پرداخت بکند آن برادرش را آزاد کند. «فأتاه خمسة أثواب قیمتها ألف دينار». بعد قشنگیش چیست؟ بچهاش را ول کرد به خاطر امام حسین. امام حسین هم خودش را پذیرفت، هم بچهاش را آزاد کرد. ببین، امام حسین شرمنده هیچکس نمیماند. یک ارباب اینجوری است. شرمنده هیچکس نمیماند. یک شام میدهی، یک چایی میدهی، یک شربت میدهی، گم نمیشود. «دارم! حواسم هست. میدانم چکار... حواسم هست!» گفت: من از تو جدا نمیشوم. حضرت فرمودند: آن یکی بچهات را بفرست. هزار دینار با او فرستاد. رفت آن یکی بچه را هم آزاد کرد. این احوال این شهداست در شب عاشورا. هر کدام از خودشان یک حقایقی را نشان دادند.
اینجا حضرت امام صادق فرمودند که (محمد بن عماره میگوید که دیگر شما که نشستهاید حالتان هم خوب است. حالا هر کی هم که وقت ندارد دیگر ما مزاحمش نمیشویم. حیفم میآید ناگفته بماند. قشنگ است امشب. یکم صفا کنیم با شهدای کربلا. یکم احوالاتشان به ما سرایت کند انشاءالله.) میگوید از امام صادق پرسیدم که: «أخبرنی عن أصحاب الحسین و إقدامهم علی الموت». آقا! به من بگویید اینها اصحاب امام حسین چی بود که اینطور زدند به دل مرگ؟ حالشان چطور بود توی عاشورا؟ امام صادق فرمودند (این را مرحوم صدوق نقل کرده، «علل الشرائع»): حضرت فرمودند: «انهم کشف لهم الغطاء». اینها آن لحظهای که امتحان شدند (حالا توی روایت نیامده ما میدانیم دیگر) امتحان شدند و ایستادگی از خودشان، عشق نشان دادند. حضرت پردهها را کنار زد. «حتی رأوا منازلهم من الجنة». جایگاههایشان را توی بهشت دیدند. «فکان الرجل منهم یقدم علی القتل لیبادر إلی حوراء عین و إلی مکانه من الجنة». اینها دیگر از آنجا بیتاب شدند. بیتاب و بیباک زدند به میدان برای اینکه بروم به آن نقطهای که بهشان وعده داده شده در بهشت برسم. در نقل دیگری هم دارد که حضرت به اینها فرمودند که: «إن أصبحتم أي قتلتم کلکم». اگر صبح اینجا باشید همهتان کشته. اینها گفتند: «لا نخزیک». ما واینمیایستیم. «و لا نختار العيش بعد». ما زندگی بعد تو را نمیخواهیم. اینجا امام حسین بهشان فرمود: «إنکم تقتلون کلکم حتی لا یُفلت منکم واحد». همهتان کشته میشوید طوری که حتی یک نفر از شما نمیماند، که همین هم شد. که حالا اینها احوالی داشتند شب عاشورا و اینها توی روضههای دیگر اشاره کردیم و گفتیم.
یک نقلی هم اینجا دارد که یک نفر بود که خیلی نگران بود که به هر حال من جزء این مردهای جنگی نیستم. داستان من چیست؟ داستان من چیست؟ امشب شب این آقاست. این بچه سیزده ساله دید آقا همه دارند اعلام عشق میکنند و اعلام وفاداری میکنند و ما را انگار توی این داستان به حساب نمیآورند. پا شد گفت: عموجان! من هم فردا کشته میشوم؟ من هم جزء شهدا هستم؟ حالا ببین امام حسین چه امتحانی از این آقازاده گرفت. از قاسم گرفت. چی پرسید؟ او چی جواب داد؟ حضرت فرمود: «یا بنیه». «یا بنیه». خیلی تویش حرف است. پسرم. اینجا دیگر نگو برادرزاده، پسرم! «کیف الموت عندک؟» بگو عزیزم، مرگ در نگاه تو چیست؟ عموجان! «أحلی من العسل». از عسل شیرینتر. خیلی حرف است توی این عبارت! چقدر این بچه آزاده! بابا تو هنوز نوجوانی. چهار روز دیگر وقت ازدواجت است. بچهدار بشوی. خانواده تشکیل بدهی. تو باقیمانده نسل امام حسنی. تو آقازادهای. چقدر تو این سالها احترامش کردند به خاطر پدرش! ولی آقازادگی به خودش نگرفته! خیلی حرف است! خیلی عظمت است! خیلی عظمت است! پروار نشده نفسش. چقدر آزاده این بچه. چقدر عاشق است این بچه. «أحلی من العسل». شیرینتر. پاسخ امام حسین چقدر قشنگ! میگوید: حضرت نگاهی کردم، فرمودند: «بلا، أحلی من العسل». آره، از شیرینتر. ذائقهاش ذائقه امام حسین است.
اینجا نقلهای مختلف که امام حسین چه کردند با قاسم. بعضیها گفتند که ازت دست به سر کردند. فرمودند: تو باید بمانی و تو باقیمانده برادرم هستی و یادگار برادرمیی و اینها. نقلهایی دارد. ظهر عاشورا پاپیچ شد برای امام حسین. و حتی یک نقلی دارد که (رفع از مادرش که حالا ظاهراً مادرش در کربلا بوده) دستخطی را آورد که اینطور بعضی نقل کردند که آنجا امام حسن به برادر نوشتن که عزیزم اگر این فرزندم درخواست مصرانه از تو داشت اجابت کن. که گفتند: همین که نگاه امام حسین به دستخط امام حسن افتاد، سیل اشک بود که... این یک نقل. نقل دیگری هم این است. این نقل، نقل عجیبی است. قاسم پرسید: آقا! من هم فردا جزء شهدا هستم؟ این را هم میخواهد از این کاروان جا نماند. امام حسین فرمودند: عزیز دلم! نه تنها فردا تو هم در این قافله شهدا هستی، بچه شیرخواره من علی اصغر هم جزء قافله است. او هم فردا شهید میشود. حالا ببین شما. الحمدلله همه اهل روضهایم. خیلیهایتان (؟) همه اهل فضلاید، اهل مطالعهاید، اهل فهماید. اهل سخنرانی. میخواهم منتقل بشوی به کُنه مسئله.
عوامانه با روضه برخورد نکنیم. بچه تا این را شنید قاسم (؟) ببین حالا خوشحال از اینکه بشارت شهادت را گرفته ولی یک حساب کتابی با خودش کرد. یعنی چی این بچه فردا کشته میشود؟ حالا ببین در محاسبه او اولین چیزی که به ذهنش (؟) و حالا دغدغه بچه را ببین. یهو با دستپاچگی برگشت گفت: عمو! یعنی چی؟ یعنی دشمن میرسد به خیمهها! ببین، امام حسین نفرمود دیگر به این بچه که: آره میرسد. این بچه دیگر طاقت این حرفها را نداشت. اصلاً همین که احتمال آن را داد از هم پاشید. یعنی چی؟ فردا نامحرم پا میگذارد توی خیمه. نکند به اینجاها برسد. یهو انگار دودوتا چهارتا کرد که اگر مردی توی خیمهها نباشد، همچین دشمن نامردی بخواهد توی خیمهها بیاید، بچه را بکشد، این زن و بچه وضعشان چی میشود؟ امام حسین دیگر اینها را مسکوت گذاشت. برای قاسم دیگر کشش نداشت قاسم. حضرت فرمودند: نه عزیزم، غصه نخور. فردا من خودم این بچه را سر دست میگیرم. این روضهای است که شب عاشورا خون. (؟) همه اصحاب گریه کردند. فرمود: من برای او سه شعبه پذیرایی میکنم. این داستان شهادت علی اصغر من است. یک جوری امام حسین آرام کرد قاسم را. قاسم اینطور شب را سپری کرد. یعنی مشخص است اصلاً انگار نمیشد امام حسین به این اصحاب توضیح بدهد فردا چه خواهد شد در این خیمهها. اینهایی که دارند میگویند ما هزار بار کشته میشویم، فقط این بچههای تو سالم بمانند، کجا هستند ببینند اینها چه سیرند؟ کجا هستم ببینم این زن آرامش دارم. بابا شب عاشورا اصلاً داستان این گفتگو این بود. من هی میخواهم بروم توی متن روضه قاسم. حیفم میآید. اصلاً داستان این گفتگو این بود که حبیب داشت رد میشد از پشت خیمه امام حسین. یهو به گوشش رسید. زینب کبری به امام حسین عرض (؟) برادر! واقعاً از این اصحابت مطمئنی؟ فرمود: عزیزم. عرض کرد: من تجربه تلخ دارم. اصحاب پدرم خیانت کردند. اصحاب برادرم خیانت کردند. از کجا این قدر مطمئنی حسین؟ حبیب این را که شنید آمد اصحاب را جمع کرد گفت: بیچاره شدیم. زینب به ما اطمینان ندارد. این همین که شنید آب توی دل زینب تکان خورده. همهشان بیتاب شدند. بابا زینب! من نمیخواهم روضه بخوانم. بابا اصحاب امام حسین، یک چند ساعت بچه صدا میزند «یا أبتَ». «انظر إلیّ مظلوم». طاقت نداشتی زینب یک سؤال بکند؟ یک سؤال بکند. کجا این را وقتی که ناله میزند «بمحمد (؟)»، «وا ألقاهُ ناصِرات»! اینها اینطور غیرتی بودند. فدای غیرت شماها. حسن.
امام حسین باب آن مسئله را برای اینها باز نکرد. چون اگر میدانستند این شب عاشورایی که شب جشنشان شده بود، شب عزا میشد. شب عزا. فکر کردند کشته میشوند و این زن و بچه برمیگردند. شب جشن بود برایشان شب عاشورا که فردا ما میرویم صعود میکنیم به مقام «مطمئنه». پرواز میکنیم با حسین بن علی تا عرش. سربسته گذاشت امام حسین قضیه این زن و بچه را برای اینها، اصحاب. حالا این شوق را ببین. میخواهد پرواز بکند. میخواهد عروج بکند. اینجا بود که شب عاشورا گفت: «یا عمّاه و وقفت (؟)». حالا من این تیکهاش را نخواندهام. «فأشفق علیه». این حیفم میآید چون میخواهم بروم توی مقتل. میگوید: اینکه گفت عموجان من هم کشته میشوم، میگوید امام حسین دلش برای قاسم سوخت. همین حرف کشته شدن قاسم شد. اصلاً یهو حالت امام حسین عوض شد. یک نگاهی به این بچه کرد. حالا میخواهد بهش بشارت بدهد ولی آخه به این «جون و پر» این بچه نگاه میکند. به این قد و قواره نگاه میکند. این بچه سیزده ساله یادگار امام حسن. این چهرهای که قرص ماه بود. قرص ماه! دشمن گفت. گفت وقتی یک بچه آمد، گفتیم آقا قرص ماه است. این ماه منیر از کجا آمد؟ یهو از خیمه بیرون. دشمن گفت: این! این چهره نورانی ربانی پاک معصوم به این نوجوانی. این بچه رحم کرده. امام حسین ترحم کرد، دلش سوخت. «فأشفق علیه» که بعد حضرت فرمود: «کیف الموت عندک؟» «أی والله فضائل» که «أحلی». آره، به خدا از عسل شیرینتر است. که حرفها شد. راهی میدان شد. فردا بعد آن التماسها. تازه باز هم با اینکه اذن و شب قبل گرفته.
امام حسین شب عاشورا به اینها وعده بهشت داد ولی من نمیدانم چه تعبیری باید به کار ببرم. جان اینها به لب رسید دانه دانه اذن بگیرند به میدان بروند. مخصوصاً بنیهاشم. حالا یکجور اصحاب هم یکجور. توی بنیهاشم. قمر بنیهاشم که اصلاً دیگر به انقطاع تام رسید تا بتواند اذن میدان بگیرد. آخر هم که امام حسین نگذاشت اصلاً جنگی بکند. فرمود: «أطلب قلیلاً من الماء». اهل (؟) فهمید. میفهمید. نفرمود. نفرمود: «أطلب الماء». «أیه (؟) من یکم آب از تو راضیام». آخر هم شرمنده شد همان یکم را هم نتوانستم بیاورم. یکم آب خواستهای! یک بار از ما یک چیز خواستهای! بیچاره کرد امام حسین اصحاب را. توی هر کدام را یکجور صرف کرد. فقط علی اکبر بود که او هم البته وقتی رفت بیچاره شد. برگشت گفت: بابا! نمیتوانم بجنگم. جان ندارم. عطش بریده امانم را. هر کدام یکجور به انقطاع رسیدند. اصحاب هم که هی میآمدند التماس میکردند. قضیه «جُون» را برایتان دیشب گفتم. حضرت فرمودند: تو روزهای خوشی با ما بودی. برو دیگر راحت باش. گفت: یعنی چی؟ من سیاهم؟ بدبُویم؟ قابل نیستم؟ قابل نمیدانی ما را یا اباعبدالله؟ هر کدام را یکجور دست به سر کرد.
حالا نوبت قاسم رسیده. حالا امام حسین یتیم نواز. یتیم نواز. «بلاتَکرم الیتیم» (؟). او هم یادگار دیگر. این یادگار معصوم امام حسن مجتبی علیهالسلام. این بچه با این صفحههای باطن. با این بچهای که قوارهاش اصلاً به زره نمیخورد. به کلاه خود نمیخورد. راهی هم بخواهد برای زره پیدا نمیکند. کلاه خود پیدا نمیکند. چکمه پیدا نمیکند. آخرش هم گفتند با یک دمپایی راهی میدان. با عبا راهی میدان شد. با عمامه راهی میدان شد. کلاه خود نداشت. عمامه برایش بستند. نمیخواهم مفصل شرح بدهم. کلاه خود ضربه گیر است از ضربههای محکم. زره ضربه گیر است. بابا این بچه مگر چقدر جان دارد؟! کلاه خود هم داشته باشد، زره هم داشته باشد. با این لشکر گرگ دشمن. با این لشکر پلید. لشکر قوی میدرند این بچه را! حالا با یک عمامه و یک لا عبا و یک لا قبای دمپایی که گفتند بند یکی از کفشش هم پاره بود. وقتی راهی میدان شد این بچه میخواهد راهی میدان بشود. هی التماس میکند: عمو! وقتی شد بروم. نه، صبر کن. هی صبر کن! صبر کن! صبر کن! دیگر این بچه بیتاب شد. این بیتابی است. این انقطاع است. اینجا گفتند که خودش را انداخت روی پای امام حسین علیهالسلام. «فجعل یقبل یدیه و رجلیه». تصور کن لحظه را. هی دست میبوسه، هی پا میبوسه، هی دست میبوسه، هی پا میبوسه. عموجان! تو را خدا! تو را خدا! آخر هم که میخواست بره. «فتنقاً» (؟) بیا تو بغلم. در آغوش گرفت. «فجعلا یبکیان حتی غشی علیهما». هیچ شهیدی توی کربلا این اتفاق رخ نداد. مقتل گفته: همدیگر را در آغوش گرفتند. اینقدر گریه کردند توی آغوش همدیگر. هر دو از حال (رفتند). امام حسین طاقت نداشت. بابا رحمت الله الواسعه است. رحمت محضه. ترحم محضه. بچه را بخواهد راهی میدان بکند. تو باشی این کار را نمیکنی؟ دلت نمیآید. به حق حق میدان جنگ. به اصرار خودش. مانده خودش وایستاده که فدا کند خودش را در میدانی هم هست که این فدا کردن حق است. بعد عروج به عرش. ولی من دلم نمیآید. اینها خانوادهاین که فرمود: پدرش فرمود: من ذره را از دهان مورچه نمیتوانم بگیرم. ترحم و لطافت اینها این است. حالا میخواهد این بچه بیجون و پر را راهی میدان بکند. اینقدر گریه کرد امام حسین از حال رفت. این بچه را راهی میدان کرد.
از زبان امام زمان روضه را بخوانم. در زیارت ناحیه: «السلام علی القاسم بن الحسن»، «بن علی». سلام بر قاسم بن الحسن. «المضروب علی هامته». آن کسی که فرق سرش آسیب. خودت دیگر گرفتی داستان چی بود. اگر کلاه خود بود اینطور (نمیشد). «المطلوب (؟) لُهَامَتِه» (؟). آن بچهای که بیذره بود. «حین نادی الحسین: عمی». آن لحظهای که عموی خودش حسین را صدا زد. «فجلی علیه أمّه (؟) (کسغَر)». اصلاً انگار امام حسین یک جوری توی حالت آماده باشد. فقط منظر (؟) است. از این بچه یک صدایی بیاید بشتابد به سمت این بچه. لذا حضرت میفرماید: «کسغر». مثل باز شکاری. اینطور حضرت مثل موشک با این سرعت خودش را به قاسم رساند. «و هو یفحص برجله التراب». خیلی دردناک است. شما یک آدم قدرتمند. (؟) این مرگی است که توی آن طرف دست و پا بزند و پا بکشد. خیلی جگرسوز است. حالا لحظهای امام حسین علیهالسلام این بچه نحیف لاغر ظریف. همه بدن خون است. همه بدن زخم است. پاهایش هم دارد روی زمین میکشد. «و الحسین یقول». حضرت نشستند کنارش. صدا زدند: «بعداً (؟) لقوم قتلوک». دور باشند آنهایی که کشتنت. «و من خصمهم یوم القیامة جدک و أبوک». روز قیامت دشمن اینها روبروی اینها پدر توئست، جد توئست. «ثم قال». حالا ببین امام حسین چی فرمود. حالا ببین امام حسین چی فرمود. خیلی لطیف است. برو توی عمقش. آن حالت را باید تصور بکنی. وضع امام حسین، آن سوختگی امام حسین و آن شرمندگی امام حسین. الان گفتم عباس علیهالسلام انگار حالش این بود که یک چیز از ما خواستی. خب عباس تربیت شده امام حسین است. حالا این امام حسین معدن رحمت. این بچه صدا زد از عمو کمک خواست. عمو به فریادم برس. عمو کمکم بیا. حالا رسیده میبیند بچه تمام کرد. دارد دست و پای آخر را میزند. جملهای فرمود: عالم آتش گرفت از جمله امام حسین. فرمود: «عَزّ والله علی أمک أن تدعوه فلا یجیبک عمو». والله قسم خورده است. والله! ببین عمو به خدا خیلی سختم است. صدا زدی نتوانستم جواب بدهم. «أو أن یجیبک و أنت قتیل جدید». جوابت دادم ولی دیگر کار از کار گذشته بود. تمام شده بود. خیلی تعبیر عجیبی است این تعبیر.
من روضه را تمام بکنم. اینجا تعبیری که است از دشمن. من فقط یک اشارهای بکنم که وقتی این بچه آمد (اول روضه را بگویم در واقع و روضهام را تمام بکنم). «خرج إلینا حمید بن مسلم». آخه یک زاویه دیگری از روضه را از بیرون دارد روایت میکند. اینجا امام زمان از آن نقطهای که بالاخره از زاویه دید دوست دارد روایت میکند. حالا میخواهم از زاویه دید دشمن یک بار دیگر این قضیه را روایت بکنیم. این هم صحنه عجیب و نقل دشمن. نقل عجیبی است. از این ور قضیه. حالا نگاه کن. حمید بن مسلم میگوید: «خرج إلینا غلام». یهو دیدیم یک بچه آمد توی میدان. «غلامٌ کأنّ وجههُ شقُّ قمرٍ». ولی انگار یک تکه قرص قمر آمد توی میدان. ماه پاره آمد توی میدان. «فی یدیه سیف». توی دست شمشیر بود. «علیه قمیص و إزار». یک عبا داشت و یک دشداشه. «و نعلان». یک جفت کفش. «قد انقطع الشسع أحدهما». که یکیش هم بندش پاره شده بود. میگوید: میدانم که بند آن کفش چپش هم بود که پاره بود. میگوید: عمر بن سعد بن نفیل (؟) به من گفت: «والله لأشدّنّ علیه». به خدا میروم پدر این بچه را در میآورم. با شدت کارش را تمام میکنم. ببین، حرف زدن اینها را با همدیگر مرور کن تا بفهمی قضیه چی بوده. میگوید: گفتم: «سبحان الله! و ما تریده الی ذلک؟». گفتم: با این بچه چیکار داری؟ «یکفیک قَتْلُ هؤلاء الأبطال». بابا! همین چند تایی که دورش اند کار این بچه را میسازند. «علیه». گفت: نه. من میخواهم با شدت بهش حمله کنم. «فشدّ علیه». با شدت. و وسط جنگ بود قاسم. با اطراف داشت میجنگید. این با شدت رفت. خب، این کارکشته جنگ وارد جنگ رفت. «فما والله» دیدم برنگشت مگر توی این لحظه. «حتی ضربه». برد شمشیر را به فرق او فرود آورد و برگشت. «الغلام لوجه». چون حالت خوب است حیفم میآید نگم. ضربه وقتی به فرق فرود آمد، بچه با صورت به زمین خورد.
نکتهاش چیست؟ ضربه وقتی به فرق فرود میآید، با صورت (زمین میخورد). عمو! وقتی کلاه خودش افتاد، ضربه را به فرقش زدند. ولی، ولی خیلی تفاوت است بین کسی که توی چشمش تیر رفته. ادامه روایتی که نقل میکند میگوید: دیگر به هر حال امام حسین آمد و اولین کاری که کرد، رفت به همین که ضربه را زده بود. حضرت حمله کرد. با یک ضربه، دست او را انداخت. یعنی به جای اینکه اول برود قاسم را بگیرد، انتقام قاسم را گرفت. بعد آمد میگوید: حالا همه خواستند فرار بکنند. شلوغ شد. یهو همه با هم فرار کردند. غبار زیر سم اسبها بلند شد. میگوید: من دیگر میدان را نمیدیدم. غبار که نشست، یهو دیدم قاسم دارد پاهایش را روی زمین میکشد. کنارش دارد میگوید: عمو! خیلی سخت است. آخرین بند مقتل را بگویم، عرضم تمام. میگوید: حالا دیدم میخواهد حسین بچه را برگرداند. دیدم حسین بچه را (حمّی و کتان (؟)) میگوید: این پای بچه روی زمین کشیده میشد. خط این پا روی زمین داشت نقش ایجاد میکرد. خط پای بچه روی زمین افتاد. «فقط وضع الحسين». حالا ببین چه مدلی امام حسین برد. «قد وضع الحسین صدره علی صدره». سینه بچه را سینه خودش. این فقط این نبود که امام حسین این مدلی میخواست بچه را سوار کند. یک جوری بچه را چسبانده انگار دارد تا آخر بهش میگوید: جان! عزیزم! جیگرم! فدات! این موقع وداع اینطور بغل کرده بود. توی آغوشش غش کردم. این لحظه آخر اینطور به آغوش گرفته. از بوی سینه قاسم بوی برادرش امام حسن را استشمام میکند. بوی برادرم را میدهی. یاد نوجوانی برادرم افتادم. خدا میداند آن احوال آن ساعت امام حسین چی گذشت. قاسم اینطور سفت بغل کرده. به سینه چسبانده. میگوید: حضرت برد. میخواهد با این بچه چکار کند؟ اینطور به سینه چسبانده دارد میبرد. «فجاء به حتی ألقاه مع ابن علی بن» (؟). برد بچه را گذاشت بغل علی اکبر. چسباند به جسد علی اکبر و بقیه شهدایی که بودند. میگوید: پرسیدم این بچه اسمش چیست؟ «فصل الغلام». گفتند: «هو القاسم بن الحسن بن علی بن ابیطالب». این قاسم بود، پسر امام حسن. حیفم میآید شب اولاد امام حسن یک گریز نزنم. این جمله خیلی آشناست. امام حسین فرمود: خیلی برایم سخت است. نمیتوانم برایت کاری بکنم. نتوانستم برایت کاری بکنم. نیت کن رفیق، نیت کن. این روضه را انشاءالله صله روضه را از دست امام حسن بگیریم. دو شب است برای یتیمهای امام حسن گریه میکنی. امام حسن هم که اصلاً کریمتر. باید بگویم جانت حال بیاید بعد روضه را تمام کنم.
سائل آمد پیش امام حسن. درخواستی. یادم است حضرت مثلاً صد درهم بهش دادند. رفت پیش امام حسین درخواست کرد. گفتش که: خدمت برادرتون امام حسن بودم، به من عطا کردند. آمدم خدمتشما. امام حسین فرمودند: چقدر بهت عطا کرد؟ صد درهم. حضرت فرمودند: این نود و نه درهم را میدهم تا بگویم جایی که برادرم عطا میکند، من نمیتوانم عطایی بکنم. روی دست او باشم. میخواهم به همه اعلام بکنم عطای او از من بیشتر است. حالا دیشب گفتم دیگر، (زبانم را باید آدم بریزد) امشب برای امام حسن زبان بریز. بگو: ما از سفره امام حسین خیلی دیدیم ولی امام حسین به ما یاد داده شما عطایت بیشتر است. امشب میخواهیم از سفره شما بچینیم ما برای (؟) ما بچههای تو باشیم یا امام مجتبی! حالا روضه را بشنو. این جمله خیلی آشناست. امام حسین فرمود: خیلی سختم بود. نتوانستم برایت کاری بکنم. صدا زدی نتوانستم جواب بدهم. وقتی هم که جواب دادم، کار از کار گذشته بود. جمله خیلی آشناست. بابای همین قاسم توی کوچه به مادرش گفت: مادر! نتوانستم کاری بکنم. وقتی هم که آمدم، کار از کار (گذشته بود).
«علی لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلبٍ ینقلبون». خدایا! به آبروی قاسم بن الحسن، به داغ دل امام حسین در فراق قاسم، به عظمت آن لحظهای که سینه قاسم را به سینه چسباند و به حق آن اشکهایی که تا خیمه ریخت امام حسین، تا قاسم و پیکرش را کنار پیکر علی اکبر بگذارد؛ به عظمت عشق امام حسین به قاسم، به عظمت عشق امام حسین به امام حسن، منت خون این شهدا، آقامان امام زمان را برسان. قلب نازنینش از ما راضی. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالوالدین، ملتمسین دعا، شهدای خدمت، مرحوم آیتالله رئیسی عزیز و بزرگوارمان را از ساعتش (؟) سر سفره با برکت حضرت قاسم میهمان بفرما. شب اول قبر حضرت قاسم به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل نیست و نابود بفرما. بلاهای دنیوی و اخروی، گرفتاریهای مادی و معنوی را فضل و کرمت به عظمت روضهها، این اشکها، این نالهها از سر ملت و مملکتمان دفع و رفع بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هر چه گفتیم و صلاح ما بود، هر چه نگفتیم و صلاح ما میدانی برایمان رقم بزن. نبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه اول : جنگ روایت و جهاد تبیین در میدان سیاست
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم : سنت تبدیل نعمت به نقمت
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم : فجر پس از لیالی العشر؛ طلوع پس از تاریکی
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم : انتخاب حیاتی؛ زندگی یا آزمونِ دائمی
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم : ربوبیت و آزمون؛ از استعداد تا بروز نور
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم : ابتلا بهعنوان شاخصِ شناخت واقعیتها
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم : ابتلا؛ آزمون هویت انسانی
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه دهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...