* انسان هرگز از دائره ابتلا خارج نمیشود، اهل طاعت باشد، فَسَنُيَسِّرُهُۥ لِلیُسري میشود و اهل طاعت نباشد، فَسَنُيَسِّرُهُۥ لِلعُسري میشود.[7:15]
* هر مرتبه از رجوع، مرتبهای از مرگ است. مرگ از مرتبه پایینتر برای ورود به حیات در مرتبه بالاتر.
[11:30]
* قبل از اینکه حیوانی بمیرید، انسانی بمیرید.[12:50]
* توبه با خودکشی قرین است.[17:00]
* دین برای خودکشیست و خودکشی برای رهایی از تنگناهای وجود.[24:03]
* امام حسین(علیهالسلام): مرگ برای فرزندان آدم مانند گردنبندی زیبا در گردن دخترکی جوانست. زیبایی آدمیزاد به مرگیست که انتخاب میکند.[27:30]
* زهد یعنی دنیا را بگیر، نه اینکه رهایش کن.[38:28]
* زنده شدن بدون مردن، و مردن بدون هزینه دادن میسر نیست.
[41:40]
* آنانکه تعریفشان از هزینه و فایده، هزینه و فایده ابدیست، از ابتلائات با دست پر گذر میکنند.
[46:07]
* اهانت به رهبری، آسیب زدن به روند هدایت و حیات ابدیست.
[57:00]
* مروری بر ابیات مولانا..
«بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید…»[59:40]
* حضرت عیسی(ع): انسان دو بار متولد میشود؛ تولد در دنیا و تولد در ملکوت.[1:05:55]
* امیرالمؤمنین(ع): اگر شهید نشوید، میمیرید.
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند/ هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست.
[1:08:35]
* کاری که عمر سعد در حق خودش کرد هیچکس نمیتوانست با او بکند.[1:13:08]
* عامل ماندن در ابتلا، نفس است و راز رهایی از ابتلا، کشتن نفس.[1:13:50]
* مرگ تبدیلی بعنی؛ تبدیل شدن به موجودی فراتر با هزینه و فایدهای بالاتر، عشق برتر و افقهای والاتر.[1:17:40]
* مرگ تدریجی جامعه یعنی از واکنش به عرقخوری یک شهروند عادی برسی به بیتفاوتی نسبت به مستی حاکم جامعه اسلامی![1:22:54]
* انسان متعالی کسیست که از حد غریزه به حد وظیفه ارتقا یابد.
[1:24:35]
* راز گریه بر اباعبدلله؛ نتوانستی برای خدا قربان شوی، عاشق قربان شو… برای آن کسیکه آزاد شد گریه کن تا آزاد شوی.[1:33:00]
* خبر جبرائیل به پیامبر در مورد شهادت امام حسینعلیهالسلام.
[1:34:58]
* روضه؛ عاشقانههای خواهر و برادر در شب عاشورا...جان کندن حضرت زینب(س) برای دل کندن از امامحسینعلیهالسلام..[1:45:25]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعال طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتک.
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
هدیه محضر منور حضرت اباعبدالله علیه السلام و شهدا و اسرای کربلا صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
عرض شد در جلسات قبل، فلسفه بلا، رجوع با بلایی که انسان رجوع میکند؛ یعنی ناقص به کامل، از نقص به کمال رجوع میکند. ولی قاعده این حرکت در بلا، محاسبه درست هزینه و فایده است. انسان با بلا تربیت میشود، با بلا رجوع میکند که برآورد درستی از هزینه و فایده داشته باشد. البته خود بلا، اگر انسان صادقانه و واقعبینانه با آن مواجه بشود، خود بلا با زبان صدق به انسان میگوید: «چه چیزی ارزش دارد، چه چیزی ارزش ندارد؟» که اگر آن نظام ارزشمندیها در انسان درست شکل بگیرد، آنوقت در مرتبه بعدش، هزینه و فایده انسان هم درست میشود.
پس بلا رجوع، برای همه مراتب رجوع است. برای بعضیها رجوع به طاعت است. غالب ما، نوع ما، اکثر ما، بلا برایمان این است که اهل گناه میشویم و اهل فسق میشویم. بنا به بیان سوره مبارکه اعراف، آیه ۱۶۳: «خدای متعال با بلا ما را از فسق خارج میکند، ما را برمیگرداند.»
«وَاسْأَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كَانَتْ حَاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ». سؤال کن از ایشان در مورد روستایی که در نزدیکی دریا بود، در مورد بنیاسرائیل. اینها روزهای شنبه یعدون، تجاوز میکردند، تعدی میکردند، طغیان میکردند. «إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعًا وَيَوْمَ لَا يَسْبِتُونَ لَا تَأْتِيهِمْ». اینها شنبهها برایشان ممنوع شد. بیشتر درآمدشان و زندگیشان هم از همین راه اداره میشد. روزهای دیگر بهسختی باید با رنج تمام میرفتند دریا، صید میکردند. شنبهها که میشد، که روز ممنوعه صید بود، ماهیها میآمدند لب ساحل. قاعده ابتلاست دیگر. شبیه آن آیهای که آن جلسه خواندیم: «لَا تَنَالُهُ أَيْدِيهِمْ بِحُجَجٍ». میگویم محرم هستی، شکار حرام است. به آهو هم میگویم: «برو توی بغل حاجی». آن هم مثل همچین گوشت لذیذی، گوشت تیهو، اینها امتحان است دیگر. روزهای شنبه که میشد: «تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ». خود ماهیها روزهای شنبه میآمدند، شورا میآمدند، شریعهها را پر میکردند، کانالها و اینها، تا دم دستشان، تا جلو دستشان میآمدند. «وَيَوْمَ لَا يَسْبِتُونَ لَا تَأْتِيهِمْ». روزهای غیر شنبه نمیآمدند.
«كَذَلِكَ نَبْلُوهُمْ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ.» خیلی عجیب است. اینچنین اینها را مبتلا میکنیم به خاطر فسقشان. این خودش یک ابتلا؛ بلای سختی هم هست. آن قضیه «يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ» هم که در آیات دیگر فرمود بود که این هم بلایی است «مِن رَّبِّکُمْ عَظیمٌ». این هم یک بلای بزرگی، آن هم یک بلا، این هم یک بلا. ولی این بلا که انقدر سخت است، این خود این بلا عقوبت بلای قبلی است. اول امتحان در همین حد بود که حلال و حرام را انجام بدهید. مراقبت کنی از حلال و حرام. اگر انجام ندادی، گوش نکردی، از معصیت دست برنداشتی، به واجب رو نیاوردی، وارد یک سیکل جدیدی از ابتلا میشوی که کار سختتر است. بیشتر تکانت میدهم. در عین حال، باز هم امتحان. نکته مهمی استها. از دایره امتحان، انسان خارج نمیشود. فقط اگر اهل طاعت باشد، «فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى» میشود. اگر اهل طاعت نباشد، «فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى». همین کسی که باید نمره بیاورد را یک جوری طراحی میکنم، راحت نمره بیاورد. امتحان ساده میگیرم. وقتی بازی میکند، سر سازگاری ندارد، بیدار نمیشود، متوجه نمیشود، میبرمش روی امتحان سختتر. سختتر بودنش هم از این جهت است که حالا باید از چیزهای بیشتری بگذرد. کار برایش سختتر و دشوارتر میشود. هزینههایش بیشتر میشود. درد میکند. این به خاطر چیست؟ «بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ.» به خاطر فسقش است. فسقی که از قبل نشان داده. خودش یک عقوبت، عقوبت دنیایی، به طرح یک ابتلای سخت، به طرح یک امتحان و آزمون دشوارتر. خودمان عرصه را تنگ کردیم. خودمان میدان را اینطور کشیدیم به این میدان سخت. خدا کار را سخت نمیکند. «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمْ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمْ الْعُسْرَ». هرچقدر هم که بیشتر بازی درمیآوری، سختتر میشود. همان قضیه ذبح گاو در بنیاسرائیل. یک کلمه حضرت موسی فرمود: «أَن تَذْبَحُوا بَقَرَةً». تدوین تنگیر. هر گاوی، کوچک، بزرگ، سفید، سیاه، سبز، آبی، قهوهای، سنش چقدر باشد. هی سخت، سخت. آخر هم دیگر روایتش را شنیدید، که گاو را پیدا نمیکردند. یک جایی پیدا کردند در دوردست. بابا خواب بود، بچه را بیدار نکرده. قضیه معروفی که، به قیمت نجومی هم گاو را به اینها انداخت، بگوییم فروخت. بگوییم خودشان کار را دشوار کردند. وقتی کندی نشان میدهی، وقتی بیمحلی میکنی، وقتی بیاعتنایی میکنی، این مسئله همان اول حل میشد. خودت میدان را میبری به سمت دشوار شدن کار. مثالهای سیاسی و اجتماعی دارد. فعلاً نمیخواهم واردش بشوم.
برگردیم به مطلب خودمان. پس ابتلا برای رجوع و رجوع. بنا به نکتهای که دیشب عرض شد، هر مرحلهای، ابتلا برای رجوعی است. حتی نفس مطمئنه هم رجوع دارد. «ارْجِعِی إِلَى رَبِّكِ» که دیشب عرض کردم، رجوع نفس مطمئنه چه مدلی است؟ قضیه خواستگاری و شرطی که دختر میگذارد و اینها. برای آن هم رجوع است. از مظاهر، مظهر رجوع میکند به خود خدا. رجوع به ته خط. مشغول دستور او بود و در دستور به یاد او بود. حالا مشغول جمال او میشود. دیگر از دستور و فرمان و اطاعت و اینها میرود بالاتر. مشغول جمال. «هَبْ لِي كَمَالَ اَلْاِنْقِطَاعِ إِلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ اَلْقُلُوبِ حُجُبَ اَلنُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ اَلْعَظَمَةِ وَ تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ». این دیگر آن کمال انقطاع است. فلسفه بلا: رجوع. رجوع مراتب دارد. هر مرتبهای از رجوع، مستلزم مرتبهای از مرگ است. نه مرگ مادی. این چیزی که توی پزشکی به آن میگویند مرگ. مرگ به معنای انصراف، به معنای رها کردن، عبور کردن، گذشتن. هر مرتبه از رجوع، مرتبهای از مرگ است. چرا؟ چون هر مرتبه از رجوع، مرتبهای از حیات است. و رسیدن به هر مرتبه از حیات، یک مرتبه از مرگ را میطلبد. بدون مرگ، کسی به زندگی، به مراتب بالاتر زندگی و حیات نمیرسد. مرگ میطلبد. «مُوتُوا قَبْلَ أَن تَمُوتُوا.» قبل از اینکه بمیرید، بمیر. قبل از اینکه بمیرید، بمیرید. آن مردن، مردنی است که حیاتش حیات حیوانی بود، مرگش هم مرگ حیوانی است. هم در حیاتش مشترک بود با حیوانات، هم در مرگش مشترک با حیوانات. حیوانات هم میمیرند. قبل از اینکه حیوانی بمیرید، انسانی بمیرید. قبل از اینکه شما را ببرند، خودت برو. و خیلی تفاوت بین این مردن و آن مردن است.
حالا ابیاتی را آوردم از مولوی ، بخوانیم. خیلی مطلب دارد. پس آقا، اصلاً فلسفه بلا مردن است. جانکندن. میگوید آقا، «توی ابتلایی گرفتار شدم، دارم میمیرم. خدا خیرت بده». فلسفه بلا همین بود. دیشب عرض کردم: «فَتُوبُوا إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسَكُمْ». توبه کنید، خودتان را بکشید. هر مرتبهای از توبه هم چون رجوع است، توبه رجوع است دیگر. در مورد توبه هم اشتباه تعریف میکنیم. توبه یعنی اینکه به خدا بگوییم: «خدایا ببخش». یعنی چی؟ حالا من یک غلطی کردم، به روم نیاور، چکی که باید بابتش بخورم را نزن، نزن. توبه به معنای فقط نظر نیست. توبه یعنی برگشت. «غلطکاریم هم میکنم، فقط تو نزن.» توبه بیشتر توبههای ما این مدلی است. از توبه حر و کوکب هم که تعریف میکنی، منظورمان همین است. بقیه را هم به توبه دعوت میکنیم، منظورمان همین است. خدا نمیزند، که عرقخوری، هزار تا کثافتکاری داری، هزار تا گناه داری. «بیا مجلس امام حسین، توبه کن.» توبه کن یعنی چی؟ یعنی بیا اینجا یک برگ سبزی بهت بدهند، یک گرینکارتی داشته باشی که بعدها بابت اینها کارت کاری نداشته باشند. خیلی خوب است دیگر. هر غلطی خواستی میکنی، یک گرینکارت هم امام حسین در جیبت. گرینکارتمان امام حسین است. بله، ما تکفیر سیئات داریم، غفران داریم، اینی که خدای متعال چشمپوشی بکند از عذاب و عقوبت که عفو باشد، داریم. اینها اثر رحمتش است. ولی توبه اساساً یک چیز دیگر است. توبه معنای رجوع است. یعنی من برمیگردم، روندی که تا به حال داشتم را عوض میکنم. این توبه است. آنهایی هم که گفتهاند غفران میکنم، عفو میکنم، تکفیر سیئات میکنم، تبدیل سیئات به حسنات... توبه. حالا این توبه یک وقتی اقرار قلبی به این است که اشتباه کردم و تصمیم تصمیم میگیرم. "کفا به ندم" کفایه الندم. توبه همین که پشیمان بشوم توبه است. این یکی. همین که عزم بکنم به اینکه دیگر این کار را انجام ندهم، انقدر خدا کریم است، همین تصمیمی که از توی تو میگیرم. یک وقت توبه این شکلی است. یک وقتی توی رفتارها هم یک تفاوتی، اصلاحی نشان داده میشود. خدای متعال بهواسطه همین میگذرد. مثلاً میگوید آقا توی کبیره. «إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ». اگر کبائر را انجام ندهی، من از بقیهاش میگذرم. گناهت را میبخشم. انجام دادن کبائر و انجام ندادن آن، خودش یک تصمیم. روند عملی من در من یک تفاوتی نمودار شده. اینها رجوع است. توبه یعنی رجوع. و چون رجوع است، توی هر توبهای مرگی نهفته است. یک معنی مردنی دارد. یک جانکندنی دارد. «فَتُوبُوا إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسَكُمْ». توبه با خودکشی قرینه است. توبه بدون خودکشی نداریم. فشار میآید به آدم. جانکندن دارد. مخصوصاً آنی که عادت به گناه کرده، عادت کرده. زبانش به دروغ، زبانش به فحش، زبانش به غیبت. چشمش به هرزگی، تنش به گناه. بعضی جوانها به گرفتاریهای الهی گرفتارند. خدا انشاءالله به حق امام حسین علیه السلام همه ما را از این گرفتاریها نجات دهد. بعضی گناهها یک لذت، یک مزه خاصی دارد. حالا با این اسباب سخت ازدواج، سن بالای ازدواج، اینترنت کوفتی مفتی، همهچی فراهم، فیلترشکن گندهگندههایش میلغزند. بزرگان ما، در مازندران، فرمانده من با ۸۰ سال سن، «بیرون که میآیم این دخترها را میبینم، تحریک میشوم». حالا پسر ۱۶ ساله عنفوان جوانی، غلیان شهوت، غلیان عاطفه. همهاش هم بحث شهوت جنسی نیست. نیاز عاطفی دارد. شرایط سخت است. هی باید سرکوب بکند. آدم دیوانه میشود. خودکشی است دیگر. البته فضل و رحمت خدا هم نباید ناامید بود. به هر حال آدم سر میخورد، میلغزد، اشتباه میکند. طبیعی است. باز باید بلند شود. این رجوع هم دفعی نیست که یکهو بگوید «آقا من برگشتم، به همهچی پشت پا زدم و اینها». نه. خیلی لغزشها هست. نوع ماها این شکلیم. یکهویی که نمیشود بگویی آقا «بوسیدم، گذاشتم کنار. تمام. شب به شب جبرئیل میآید برای نماز شب بیدارش میکند». نه آقا. امروز اول میگوید: «بوسیدم، گذاشتم کنار. تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ». تازه ماهیها میآیند. تازه این دنبال کیس بود، پیدا نمیکرد. حالا از الان که توبه کرده، کیسی که خودش میآید. شمارهای که میآید، پیامی که میآید. این بنده خدا توبه کرده. تازه میآید، میرود توی تلگرام، توی یک گروهی عضوش کردند. اصلاً این گروه مال همین کار است. داستانش. بعد میگوید که نه، «فکر کنم روزی من است». بعضی ها میگویند: «چون جوان خدا خوشش آمد، دری به رویم باز کرد». توهمات بنیاسرائیلی است دیگر. این جوری است. یعنی ما توبه کردیم. خدا اصلاً این محرم چون خیلی حالوهوای خوبی داشتیم و اینها، این رزق عزاداریام است. این جوری خدا یکهو هفت، هشت تا کیس خوب گذاشته سر راه. نه، این اتفاقاً محک است. محک صدقت است. البته اگر واقعاً صادق باشی، خدا کمکت میکند. «فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى» میشود. ولی این جانکندن را دارد. خدا همان جانکندن را برایت راحت میکند. خلاصه، توبه بدون جانکندن نداریم. توبه بدون مرگ نداریم. مشکل این است که ما خودمان چون توی گناه غلط خوردیم، غوطهور شدیم، انس گرفتیم، کار سخت میشود. حضرت امام خمینی فرمود: «هر یک روزی که دیرتر توبه میکنی، کارت سختتر، بلکه هر یک ساعتی که دیرتر میآید.» نفس انس گرفته است. مزه گناه زیر زبان آدم رفته. برای همین دیگر بعد از ۴۰ سالگی اگر کسی توانست توبه بکند، دیگر عملاً در زمره انبیا و اولیا محسوب میشود. ملکاتش کامل روی این حساب، فرم پیدا کرده. وجودش شاکلهاش اینفورمال شده. آن هم از رحمت خدا. البته نباید ناامید باشد. آن البته جانکندن توبه است و به همان میزان که کارش سخت است، به همان میزان فضل و رحمت خدا برایش بیشتر است. این هم هست. چون آن توبه خیلی سخت است. اگر بماند پای همان توبه، چون برای آن ماندن پای توبه خیلی سخت است. چهل سال پای ماهواره، شبها خوابیده، صبح گوشیاش را وا کرده، کلی چرتوپرت هم زده با روابط آلوده و تماسهای آلوده و حرفهای آلوده و افکار آلوده. حالا یکهو میخواهد تصمیم بگیرد ترک بکند. چهل شب هروئین، شب شیشه کشیدی. جانکندن اعتیاد ظاهری که بدن انس میگیرد. جانکندن. چه برسد به آنی که قلبش خوشش آمده. ممکن است که طرف خوشش نیامده، آنی که مواد میکشد، نیاز جسمی دارد. البته آن چون نیاز پیدا میکند، بدنش هم خوشش میآید، توی حال خوبی پیدا میکند. ولی ممکن است فحش هم بدهد به مواد، تنفر پیدا کند از خود این نشئگی، «کاش از خماری دربیایم». ولی توی گناه نه. کمکم «زُيِّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ.» هی آراسته میشود. هی توجیه میکنی. هی خوشت میآید. تازه آن کسی که این جوری نیست، توی چشمت مریض است. و آن کسی که مانعت میخواهد بشود، دشمنت؛ دشمن طالبان متجدین، از اسرائیل بدتر. اسرائیل هر کار بکند، لااقل فیلتر نمیکند، یا خیلی بد است، فیلتر نمیکند. ما را از حیات محروم نمیکند. حیات ما، فیلتر نیست، فیلترشکن، فیلتر نباشد. آزادی را محدودش بکنی. چون زندگی را این شکلی تعریف کرده برای خودش. «زندگی، آزادی». این شهوات دیده. «يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ.» میخواهد که باز شود، هر طرف خواست، کیسه را، راه را نبند. این میشود دشمنش. اینها میشود مراتب خودکشی. پس دین برای خودکشی است. ابتلا برای خودکشی است. اصلاً خودکشی چیز خوبی است. آنی هم که خودکشی میکند، میخواهد از این بند و بیل آزاد شود. فکر میکند از این خود، از این خودی که محدود شده و بسته شده و گرفتار شده، رها میشود. آره، باید رها بشوی. ولی راهش این نیست. با این کشتنها، با این قرص خوردنها رها نمیشود. یک ریاضتی دارد. آن ریاضت هم اولهایش سخت است. هرچه جلوتر بروی، راحتتر میشود. اولهایش خیلی سخت است. فشار خیلی زیاد. مهندس، الحمدلله توی جلسه زیاد داریم، درس پس میدهیم خدمت اساتید مهندسی. یاد گرفتیم که موتور وقتی میخواهد روشن بشود، اول روشن شدن موتور بیشترین فشار وارد میشود. هرچه این شتاب میگیرد و حرکت میکند، فشار به موتور کمتر میشود. این دور موتور چون توی دنده یک، یک کم گاز میدهی، دور موتور میرود روی ۳، سرعت به ۲۰ نرسیده، دور موتور روی ۳. توی دنده یک خیلی موتور توی فشار است. آقا، «به من فشار نیاور». «با ۱۰ تا برو». «ده میروی دنده دو فشار کمتر، دنده ۵، ۱۴۰ تا داری میروی، میگوید: حالت چطور است؟ خیلی خوب.» اینها قاعده این عالم است. قاعده تکوینی این زندگی. شرح صدر پیدا میکنی، سعه وجودی پیدا میکنی. «فَزِدْنَاهُ إِحْسَانًا وَشَاكِرِينَ». وسعت پیدا میکنی، از این تنگناهای وجودی درمیآیی. خیلی چیزهایی که آن اولها گرفتارت میکرد، یک جمله میشنیدی، تا یک هفته به خودت میپیچیدی که این چه تیکهای بود به من انداختند، این چه فحشی بود به من دادند. با یک کلمه متأثر میشدی، منفعل میشدی، عقبگرد داشتی. یکی به دیشت گیر میداد. یکی به تیپت گیر میداد. یکی به چادرت، به روسریت گیر میداد. به «بچه آخوند» بودنت گیر میداد. به «قمی» بودنت گیر میداد. به مسجد رفتنت، به «بسیجی» بودنت، به اینکه با.... تا یک هفته بهخودت میپیچیدی. الان همهی اینها را به جان میخری. اصلاً میخندی. اصلاً دلت میسوزد برای این بنده خدا، «چقدر عقب است، چقدر دور است». بزرگ میشود آدم. وسعت پیدا میکند. این همان مرگ است.
بخوانم به قول مولوی. «مرگ تبدیلی». خیلی قشنگ است. ابیاتی دارد اینجا خیلی زیباست. حالا بعضی ابیاتش که خیلی معروف است، زیاد شنیدید. بعضی ابیاتش را کمتر شنیدید. خلاصه اینکه، این «مُوتُوا قَبْلَ أَن تَمُوتُوا.» این آن کلام امام حسین علیه السلام. اول کلام امام حسین را بگویم که چون شب عاشورا هم هست، معلوم باشد بحثمان چه ربطی دارد. امام حسین علیه السلام فرمود: «لَمَّا عَزَمَ عَلَى الْخُرُوجِ إِلَى الْعِرَاقِ قَامَ خَطِیباً». وقتی عزم کرد که به سمت عراق حرکت کند، برای خطابه ایستاد. فرمود: «الحمدلله و ما شاء الله و لا حول و لا قوة الا بالله.» الفاظ است که ما خیلی کمتر زبانمان به آن باز میشود. ولی معنایش چیست؟ حمد همه حمد از آن خداست. هرچه خدا بخواهد. و حول و قوهای نیست مگر به او. «و صلی الله علی رسوله و سلم». صلوات بر پیغمبر فرستاد. «خط الموت علی ولد آدم مخط الغادة علی جید الفتات». فرمود: «مرگ برای بچههای آدم زنجیر گردنبندی است که بر گردن دختر جوان میافتد.» اینطور به گردن کربلا ازش جدا نمیشود. بلکه اصلاً هویت و زیبایی این جایی بین گردنبند است. اصلاً زیبایی زندگی به مرگ است. اصلاً زیبایی آدمیزاد به مرگ است. به مردنش است. به مردنهایش، به مردنهایی که انتخاب میکند. همهمان هم میمیریم و همهمان هم دائماً داریم میمیریم و همهمان هم دائماً داریم مردنهایی را انتخاب میکنیم. دائماً داری مردنهایی را انتخاب میکنی. ما دائماً داریم بهاختیار میمیریم، به انتخاب میمیریم. این ساعتها و عمر و این دقایق، مگر شما مینشینی فوتبال نگاه میکنی؟ یورو را کامل پیگیری میکنی؟ این وقتها مگر نمیمیرد؟ ما کشته ی چی هستیم؟ ما کشته ی قهرمانی اسپانیاایم. مثلاً ما کشته مرده رونالدوایم. ما کشته مرده مسیایم. میگوییم کشته و مردهایم. برایش میمیریم. حالا بعضی این درشان خیلی واضح است که برایش میمیرند. بعضیها هم برایش میمیرند؛ یعنی برایش حاضرند وقتشان را بکشند. ما همه کشته مردهایم. «ما آنقدر دوستش داریم حاضریم وقتمان را برای مسی بکشیم، بنشینیم ساعتها مسی را نگاه کنیم. فوتبالش را، تکنیکش را، پاس دادنش و شووتیدنش را. زندگیاش را بررسی کنیم، پیگیری کنیم. سگش نژادش چیست؟ چند سالش است؟ چند تا بچه دارد؟ دوست دختر اولش کی بوده؟ دوست دختر دومش کی بود؟» مرگ است دیگر. مرگ انرژی ماست. مرگ استعداد ماست. مرگ وقت ماست. مرگ فکر ماست. مرگ ذهن ماست. مرگ ذکر ماست. مرگ فرصتهایی است که جاهای دیگر خیلی کارها میشد باهاش کرد. اینجا کشتیمش. انتخاب کردیم اینجا بمیرد. «توی حرم باشیم، توی مسجد باشیم، توی مطالعه باشیم.» انتخاب کردیم ساعت فوتبال ببینیم. میتوانستیم پای کتاب این وقت را بمیرانیم. این انرژی را بگذاریم و بمیرانیم. آنجا بمیریم. ولی انتخاب کردیم پای فوتبال بمیریم. روشن است چی عرض میکنم؟
حالا ابیات مولوی را که بخوانم، خیلی قشنگ این معنا را گفته. همهمان هم گرفتار این مسئله هستیم دیگر. حالا ممکن است بگویند: «خب، چه کار کنیم؟ حیاتش چیست؟» که عرض میکنم انشاءالله یادم باشد. «استَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ.» استجابت دعوت خدا و پیغمبر به این حیات میرساند. خب، بگذار الان بگویم. دیگر از آن عبور نکردیم. این وقتهای مرده، این انرژیهایی که دارد میمیرد، چه شکلی به حیات میرسد؟ با اطاعت، با استجابت، با استجابت دعوت خدا و رسول. همین فوتبال دیدن اگر یک زمینه تکلیف پیدا کند، انگیزه تکلیف پیدا کند، همین میشود یک سرمایه ابدی. همین ورزش کردن. اولاً خدمتکه «جَوَارِحِ وَاشْدُدْ عَلَى اَلْعَزِيمَةِ». جوان باید اول خدمت که اصلاً جنسش هم متفاوت استها. این ورزش کردن، این فوتبال بازی کردن بله، من میروم برای فوتبال با این انگیزه که بدنم را قوی کنم. و خود صحت مطلوب خداست. صحت بدنی امانت است. باید ازش محافظت کرد. قوت بدن هم مطلوب خداست و وسیله است. جاهایی تکالیفی ما داریم. خوب دقت بکنید. حالا بحث را نمیخواهم خیلی سختش بکنم. میگویند: «مقدمه واجب، واجب است.» وقتی به شما پدرت میگوید که نان بگیر، نان گرفتن واجب است. مقدمه واجب، واجب است. میآیی خانه، بابا میگوید: «نان گرفتی؟» میگویی: «نه.» میگوید: «چرا؟» میگوید: «برای اینکه باید بروی نانوایی که نان بگیری. من نانوایی نرفتم که. تو فقط به من گفتی نان بگیر. نگفتی که نانوایی برو.» آنجا بخواهی این جوری صغرا کبری بچینی، بابات با یک دسته بیل و یک شیلنگ و اینها خیلی چیزها بهت توضیح خواهد داد و آموزش خواهد داد که بعداً اصلاً شبها خواب نانوایی میبینی. صبحها خودت اتوماتیک اصلاً از توی نانوایی رد میشوی. این توضیحات، این حرفها را برای من نزن. این چرتوپرتها را برای من سرهم نکن. وقتی گفتم نان بگیر، یعنی نانوایی هم برو. مقدمه واجب، واجب است. نانوایی هم برو؛ یعنی حتی اگر شلوغ بود؛ یعنی فکر این را هم بکن که ممکن است شلوغ باشد. اگر میگوید: «رفتم، ولی شلوغ بود.» وقتی گفتم نان بگیر، همه مقدماتش مدنظرم بوده. یک ساعتی میرفتی که شلوغ نباشد. یک جایی میرفتی شلوغ نباشد. شلوغ بود صف میایستادی. درست؟
آقا، مقدمه واجب، واجب است. «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ». فرمود: «در برابر دشمن، توانی که هست و فراهم است و میشود را مهیا کنید، به کار بگیرید.» شما توان نظامی باید داشته باشی. توان نیروی انسانی باید داشته باشی. آن توان نیروی انسانی که قرار است برای شما برود توی میدان بجنگد. عنقریب گفتند «آقا پاشید بروید فلان جا بجنگید.» مثلاً فرض کنیم با اوضاع و احوال جسمی و روحی امثال بنده، «وارد میدان جنگ که میشویم، یک تیر میآید، مثل چی، مثل گل پرپر میشویم.» یک تیر که میآید. آقا، شما باید توی میدان بجنگید. فن آن را بلد باشی، مهارت داشته باشی، عرضه جنگیدن داشته باشی. «ندارم دیگر.» ولی «فقط آمدم میدان جنگ.» «ندارم دیگر» که نشد جواب. که نمیشود مثل اینکه خب «نرفتم دیگر نانوایی. آمدم خانه.» مقدمه واجب، واجب است. شما باید آمادگی جسمانی داشته باشی. یکی از چیزهایی که آمادگی جسمانی برایت میآورد، چیست؟ ورزش است. ورزش هم میخواهی بروی با چهار نفر میخواهیم ورزش کنیم. بالاخره اینها یا حرفهایان یا نیمهحرفهایان. بالاخره یک چیزی از ورزش سر در نمیآورند که با اینها بتوانی گل پرپر بشوی وسط زمین فوتبال. میشود انسان بنشیند فوتبال ببیند با این انگیزه. خیلی فرق میکند که من انگیزهام این باشد که چه کسی قهرمان میشود و چه کسی برد و چه کسی گل زد و فلان و اینها. که بنشینم فوتبال یاد بگیرم که فوتبال بازی کنم. این باعث میشود قوی بشوم برای آن روزی که این قوت جسمانی را لازم دارم. خود اهل بیت توی فنونی ماهر بودند. البته بیشتر هم به ما گفتند که توی آن فنونی ماهر بشوید که شنا یاد بگیر ید. درباره پیغام ورزشهایی که به درد اینجا میخورد را نمیرویم سمتش. ورزشهایی که به درد هیچ جا نمیخورد را میرویم سمتش. مثلاً شنا، تیراندازی، اسبسواری، سوارکاری. خب الان در زمانه ما مثلاً فرض کنید که در مورد مرکب جنگی خیلی وسعت دارد. یا خود ورزشهای رزمی مثلاً. خلاصه، این وسعتی که هست، آدم آمادگی داشته باشد که روز مبادا، الان هر لحظه ممکن است توی این وضعیت مملکت ما، شورش خیابانی میطلبد آدم دفاع شخصی بلد باشد. وگرنه مثل گل دوباره وسط خیابان پرپرت میکند. اینها همه مقدمه واجب است دیگر. اهل بیت شمشیر داشتند، از خودشان دفاع میکردند. من طلبه، را توی خیابان یکی چاقو را بکشد، مثل گل میتواند پرپرم کند. طلبه رفته مثلاً دفاع شخصی یاد گرفته. کسی که پشت این نماز نمیخواند، میگوید «چه طلبهای دفاع شخصی بلد است؟ فاسق، بیدین.» طلبه باید الان منگول باشد که دقیقاً مثل گل بشود، راحت پرپرش کرد. خدا رحمت کند مرحوم آیت الله حائری شیرازی، توی تیراندازیشان جزو درجه یکها بود. مثل اینکه رتبه چیزی هم داشت، استاد تیراندازی.
خوب، پس نکتهاش چی بود؟ نکتهاش این است که این انگیزه ها، این نگاه باعث میشود که مدیریت بکنی. این نگاه تو را به حیات میرساند. پس این مردنهایی که قرار است انتخاب بکنی، معنایش نیست که باید منزوی بشویم، عزلتنشین بشویم، خمود بشویم. منگول عقبافتاده باشیم. یک گوشه بیفتیم. دنیا را بدهیم بقیه بخورند. این نگاه متحجرانه است. این زهد تحجرآمیز است. زهدی نیست. امیرالمؤمنین میفرماید: «خُذُوهُ مِمَّا رَغِبْتُمْ مِمَّا زَهِدْتُمْ». «خُذُوهُ» مترادف با «خُذُوهُ». بعضی قشنگ برداشت گرفتهاند. امیرالمؤمنین نفرمود: «ولش کن دنیا را». «بگیرش، خُذُوهُ». زهد گرفتن است. نه ول کردن. «ولش کن» اصلاً غلط است. «ولش کن» که عافیتطلبی. «ولش کن» که اتفاقاً خود دنیاطلبی است. «ولش کن» یعنی چی؟ یعنی خودت را به دردسر نینداز. چرا؟ چون هزینه دارد. دردسر، هزینه عید برای کجایت دارد؟ برای دنیا هزینه دارد. خب آن که الان خیلی احساس معنویت میکنی که سرشاخ نمیشوی. سرشاخ بشوی، آن معنویت، معنویت امام خمینی است که معنویتش وادارش میکند به اینکه با همه سرشاخ بشود. پیرمرد ۶۳ ساله سنی که همه بازنشسته میشوند، تازه نهضت سنگین شروع کرده. ۱۵ سال تبعید و حبس. ۱۰ سال هم رهبریاش. از سال ۴۲ شروع کرده. امام ۶۳ سالگی. در ۴۱. حالا به یک معنا ۴۱، ۴۲ تا ۵۷. آقا، «دو هفته اینور، آنورمان کنند.» آدم سی و خوردهای ساله. «قسمت نیست که انقلابمان شکست خورد.» «هر وقت آمدند یک انقلاب درستی دادند دستم، گفتند رهبریاش با شما. دیگر من مسئولیت دیگر ندارم.» که نمیدهند. «لامصبها به من نمیدهند مملکت را ۱۰ دقیقه من بازی کنم.» «گفتند: نه، برو کنار. بچهها توی صفند.» توی خانهمان نشستیم به کارهای بدمان، کارهای خوبمان، عباداتمان، به این چیزها فکر میکنیم. امام خمینی ایستاد سفتوسخت. تکوتنه. فرمود: «تیکهتیکه من بکنید، اماننامه کفار را امضا نخواهیم کرد.» آخرین حرفهای امام در همین ایام بوده دیگر. قطعنامه مال کی است؟ ۲۴ تیر. قطعنامه ۵۹۸. سالگردش. حرف روز اول امام با حرف روز آخر امام فرقی نکرد. یعنی حرف سال ۴۱. بلکه قبلتر، آن نامهای که به آقای کتابخانه وزیری در یزد نوشت. با آن حرفهایی که توی همین قطعنامه دارد، یکی است. ۲۹ تیر نزدیک است. منطقش این است: خوب آدم دنیاطلب عافیتطلب میگوید: «آقا، اذیت نکن. آقا نماز درست را بده به این کارها چه کار داری؟ رسالتت را بده، مرجعیتت، مسجده، نمازت، هیئت. سینهات را بزن. تو به این کارها چه کار داری؟» «سینهات را بزن آقا. بگذار عزاداری آن را بکنیم.» «شر درست نکن برای ما.» عزاداری اصلاً برای چیست؟ آمادگی برای زنده شدن است. این زندهشدن بدون مردن میسر نمیشود. آن مردنه بدون هزینهدادن میسر نمیشود. پس این مردنه به معنای کنار کشیدن نیست. به معنای مدیریت هزینه و فایده و مدیریت و مدیریت فرایند رشد که الکی نسوزم، تلف نشوم، آورده داشته باشد برای ابدیت من. تمام این کارهایی که دارم میکنم محاسبه داشته باشم توی رفتارهایم که چه نتیجه ابدیاش برای من چیست؟ این میشود بندگی. این میشود اطاعت. این البته هزینه دارد. این البته آفت دارد. البته گرفتاری دارد.
پس امام حسین علیه السلام فرمود که: «مرگ مثل یک گردنبند به دور گردن آدمیزاد است.» و «مَا أَوْلَهَنِي إِلَى أَصْلَافِي.» چقدر من والهام برای اینکه به نیاکان خودم ملحق بشوم؟ «اشْتِيَاقَ يَعْقُوبَ إِلَى يُوسُفَ.» اشتیاقی که یعقوب به یوسف داشت. «وَ خُوَيْرَ لِي مَصْرعٍ أَنَا لَاقِیَه.» تعابیر اینجا به کار میبرند. تعابیر عجیب. فرمود که: «میخواهند که من را بدرند. درندهای من را میترساند از این در واقع.» «فِيهِمْ لِأَقْشَاً جَوْفاً وَ أَجْرِبَةً سَقاً لَا مَحِيدَ عَنِ الْيَوْمِ قَدْ رُسِمَ بِالْقَلَمِ.» اینها میخواهند از گوشت تنم سیر بشوند. مثل گرگ درندهاند. میخواهند بیفتند به جان من. من را بکشند و چارهای نیست از آن روزی که بر آدم مرگش را نوشتم. «رضا الله رضانا اهل البیت.» هرچی خدا بخواهد. هرچی خدا بهش راضی باشد، ما اهل بیت هم به همان راضیایم. «نَصْبِرُ عَلَى بَلَائِهِ». نسبت به بلای او صبر میکنیم. «وَيُؤْتِينَا أُجُورَ الصَّابِرِينَ.» به ما اجر صابران را عطا خواهد کرد. «لَنْ تَشْذُرُ رَسُولَ اللهِ لَحْمَةُ مُحَمَّدٍ، وَ هِیَ مُجَمَّعَةُ لَهُ فِي حَظِیرِ اَلْقُدْسِ». گوشت پیغمبر از پیغمبر جدا نخواهد شد. در هزینهی قدس، در آسمان به او ملحق خواهد شد. «تَقَرُّ بِهِمْ عَيْنُهُ.» با این بچههای خودش چشم او روشن خواهد شد. «وَ تُنْجَزُ لَهُمْ وَعْدُهُ.» وعدهای که در مورد ما برای پیغمبر بوده، منجز خواهد شد.
اینجا این عبارت مهم است. حالا تا اینجا این خطبه را خواند. «مَنْ كَانَ فِينَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ و موْطِناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ، فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا.» فرمود: «اگه کسی هستش که آماده است که خون بده.» «و موطن علی لقاء الله نفسه.» خیلی این عبارت مهم است. فرمود: «اگه کسی هستش که وطن خودش رو در لقاءالله تعریف کرده، فلیرحل معنا. با ما بیاد.» اینها میآیند با ما. اینها حرکت میکنند. کسی میآید که آماده است. نه ظاهراً. حالا توی مسیر بوده ظاهراً. بعد از خبر شهادت مسلم بوده. خطبه فرمود: «اگه کسی آماده است خونش ریخته بشه و وطنش رو لقاءالله تعریف کرده، نکته اساسیش اینجاست. اون با ما راه بیفته. کس دیگه نمیتونه بیاد.» چون توی این محاسبه هزینه و فایده، میبینی نمیصرفه. هیچی گیرت نمیآید. تا نگاه به حیات بالاتر در آدم نباشد، اینجا نمیتونه کاری بکنه. نمیتونه خرج بکنه. این اون نکتهای است که آدم را دچار نفاق میکند. دچار سقوط میکند. توی بلا اینجا آدم میلرزد و میلرزد و میافتد. کسانی از این ابتلاءات عبور میکنند، گذر میکنند با دست پر. تعریفشان از هزینه و فایده، هزینه و فایده ابدی. توضیح بدهم بعد اون اشعار مولوی را بخوانم.
برای امام خمینی هزینه مادی هزینه نیست. پسرش را ازش میگیرند، آقا مصطفی را. یک قطره اشک نمیریزد. آنها همچین بچهای، حالا فقط بحث بچهبودنش که نبوده، یک عالم فاضل باسواد با کمالات، یک شخصیت درجه یک. مرحوم شهید حاج آقا مصطفی خمینی. امام فرمود که: «امید آینده اسلام مصطفی». امید آینده اسلام، علامه بود. واقعاً توی سنین مثلاً چهل و خوردهای سالگی، تألیفات درجه یک. در زمرهی بهترین شاگردان حضرت امام بود. قطعاً اگه میماند از مراجع درجه یک تاریخ شیعه میشد. با این سطح وسیع از دانش و تخصص و تسلط. بهراحتی آب خوردن، حاج آقا مصطفی را کشتند. امام گفته: «اصلاً تا آخر عمر یک کلمه توی سخنرانیهایشان، جایی نیست توی صحبتهایی که کردند. یک کلمه در مورد آقا مصطفی صحبت نکردم.» امام هم فرزند شهید است، هم پدر شهید است. هم پدرش شهید سید مصطفی هم پسر شهید سید مصطفی. «ابن المصطفی ابوالحسنی». هر دو هم شهید. هیچ اسمی از هیچ کدام نیاورده. هیچ جا نگفته: «من فرزند شهیدم». نگفته: «من پدر شهیدم». با اینکه توی سن کمی هم پدرش را از دست داده. هیچ محاسبه این را نداشته که مثلاً آقا ما وارد این محیط که شدیم چه هزینهای، اصلاً میارزید؟ آدم این جاها یکهو شوکه میشود. به خودمان یک نگاه بکنیم. آن جاهایی که آدم میافتد به یک هزینه جدی دادن. حالا یا قبلش باید تصمیم بگیرد که هزینه جدی بدهد، یا هزینه جدی را داده. یکهو آدم دچار تلاطم میشود. برمیگردد با خودش مرور میکند: «آقا، میارزید؟ واقعاً ارزشش را داشت؟» خیلی آدم تردید پیدا میکند. یکهو چپ میکند. این چپکردنها داستانش این جاست. خیلیها بودند تا وقتی که هزینهها کم بود. حالا چهار تا فحش هم میخوردیم. عوض چهار تا رأی هم میآوردیم. حالا چهار تا سیاستمدار هم بد میگفتند، ولی عوضش مردم ما را دوست داشتند. شهرهایی که میرفتیم استقبال میآمدند. میآید هی سر به سر میکند. میبیند که نه، هنوز این کفه فوایدش بیشتر است. یک جایی میرسد، میبیند آقا آبرویت را هم میگیرند. رفیقات را هم میگیرند. بدنامت هم میکنند. هیچی هم بهت نمیدهند. رد صلاحیتت هم میکنند. «چه چیزی داریم کدام؟ بروم، من پا میشوم عاشورا میروم ترکیه عشق و حالم را میکنم به صندوق شما رأی نمیاندازم.» «زندگی ماست.» تازه آنجا معلوم میشود اینی که به اسم مؤمن و انقلابی و مکتبی و فلان و اینها میشناختیم، این تا حالا داشته با برآوردهای حیوانی میآمده جلو. چون هنوز هزینه و فایده شاخبهشاخ نمیشده. با یک چیز سنگینی کشیده بود. دیگر میکشد به یک جایی که این بابا میگوید: «این را دیگر من از این که نمیتوانم بگذرم. بین رفیقش و جمهوری اسلامی و امام و رهبری و شهدا و اینها، رفیقش را انتخاب میکنم.» «بدنام کردی.» خدا رحمت کند مرحوم آیت الله مصباح، رضوان الله علیه. ایشان سال ۹۲. حالا شاید شما بعضیتان یادتان بیاید. سال ۹۲ قبل انتخابات. خوب از ایشان خیلی درخواست میشد که آقا برای ریاست جمهوری گزینه معرفی کنید. ما تبلیغ کنیم. ذهن جامعه را آماده کنیم برای بعد از آقای احمدینژاد. اردیبهشت بود. انتخابات خرداد ۹۲ بود. اردیبهشت ۹۲، فروردین ۹۲ ایشان شخصیتی را معرفی کرد: آقای دکتر لنکرانی که وزیر بهداشت آقای احمدینژاد بود. آقای مصباح خودش ایشان را معرفی کرد. به عنوان اصلح معرفی کرد. تعبیر عجیبی هم به کار برد. فرمود: «من زیر این آسمان شخصی اصلح نسبت به ایشان نمیشناسم.» برای ریاست جمهوری. خیلی دوره وزارتش دورهی درخشانی بود. این سرمایه و آبرو و اعتبار و شاگردها و همه، هرچی داشت گذاشت پشت این بنده خدا. رفت، اصلاً تأیید صلاحیت نشد توی شورای نگهبان. یک اموری ایشان را دیدیم. ما فردای روزی که رد صلاحیت این عزیز بود، خدمت آیت الله مصباح بودیم. حالا ما اعصابها به هم ریخته، داغ. گفتیم اصفهان میآید. حالا فحش نده. یک تیکهای میاندازد دیگر. یک گلهای میکند. یک چیزی میگوید: «خب آن آقا که استوانهی انقلاب بود حرفهایی زده بود.» بعدها مثلاً آمد علنی گفت: «شما خودتان را کی بهتان صلاحیت داده که شما صلاحیت بدهید؟» آقای مصباح خدمتش بودیم. ۱۳ رجبم بود به نظرم. ایشان از اول تا آخر حالا مطالبی فرمودند که جنبه عمومی داشت و تأیید رهبری، تعریف رهبری، حمایت رهبری. رد صلاحیت شد. دوباره رفت توی انتخابات؛ بین موجودین گفتم خب، آقا دیگر اون رد صلاحیت شد. دوباره باز از بین اینها که بودند. قهر نکرد، عقب ننشست. عصبانی نشد، نپرید، جا نزد. خیلی نکته. اینجا آدم نشان میدهد چه کاره است. تا جایی که انقلاب برایمان آورده دارد. بله، ما شعارهای تند هم میدهیم. عوضش نماز جمعه هم وقتی میرویم خطبه میخوانیم، مردم: «یار امام خوش آمد» و این حرفها واسمان گفته میشود. ولی دیگر بخواهد فحش هم بخوریم، دیگر انقلاب تا اینجایش که دیگر نیستیم. نکتهاش این است: محاسبه هزینه و فایده.
آن آدم الهی، آن کسی که به حیات برتر رسیده، حساب و کتاب هزینه و فایدهاش توی آن حیات برتر است. آنی که در سطح حیوانیت مانده، هزینه و فایدهاش را توی همین فکر میکند: چقدر علف میخواهد؟ چقدر شیر میبرند؟ چقدر مثلاً جایی میبرند کولر داشته باشد؟ محاسبات حیوانی. اسم و رسم و لذت و کیف و حال و ویلا و ساحل و دریا. دیگر وقتی بخواهد اینها را نداشته باشد. توی فیلم مختار، یادتان هست، کیان بهش میگفتند. کیان، حالا اسم بنده خدا کیسان ابوعمره. اسمش را ایرانی کرده بودند. کی؟ زنش را با بچهاش را وقتی کشتند، یکهو به چالش خورد که خیلی جالب بود که همان ایام، خانهنشینی رئیسجمهور وقت هم بود. فروردین ۸۹ بود. خیلی جالب شد اینها با همدیگر مقارن شده بود. بعد این همه فتوحات و این همه فلان. یکهو بله، تا حالا خیلی اسم و رسم. ولی قاتل فلان، منتقم خون امام حسین. حالا زن و بچه خودم را کشتند. یکهو آدم به تردید میافتد. «میارزد؟ واقعاً میارزید؟ میصرفه؟» اینجا معلوم میشود که هنوز منطقش درست نشده.
حالا نکتهاش این است. امام، بچهاش را میگیرند. این را هزینه نمیدانند. آبرویش را میگیرند. هزینه نمیدانند. کشور به کشور میگردنندش. هزینه نمیدانند. ولی یک غیبتی توی جلسهای که طلبهها هستند، یک طلبه ته جلسه یک چیزی میگوید. خب توی طلبه خیلی این رایج است که مثلاً بین درسها مقایسه میکنند. بین اساتید مقایسه میکنند. راحت مقایسه میکنند. راحت نقد. درس امام با درس یکی دیگر از مراجع مقایسه کردند به یکی گفته بود که مثلاً درس این خوب است. آن که بابا آن از ته مجلس شنیده بودم. فرموده بودند که به این آقا بگویید غیبت کرده. تا سه روز امام مریض میشوند. به رعشه میافتد. به لرز میافتد. درس تعطیل میشود. بعد سه روز هم که میآید درس بدهد، میگفتند: «هنوز نفسنفس میزد.» فرموده بود: «به این آقایان بگید میدانید جهنم چیست؟ میدانید غیبت چیست؟» ماشینش را که دزد نبرده که. بابا، این حال مال وقتی است که ماشینت را دزد میبرد. غیبت حرف دیگر است. حالا باحال هم میبخشم. بابا، قیمت مراجع شاید از زمرهی گناهانی باشد که توبهاش هم قبول نشود. چون آسیب زدن به آبروی کسی است که قرار است این با این آبرویی که دارد این جامعه را هدایت کند. تو داری خدشهدار میکنی. وقتی که کلاه بابا پشمی ندارد، وضعیت بانک رهبری، میآید کی خراب کرده؟ آقای روحانی. حیثیتی که ایشان از رهبری آسیب زد. رسماً مسخره میکرد. «خدا بهتون عقل بده.» و البته عقل سالم در بدن سالم. این تعبیری که در مورد رهبری گفته بود. «مگر ما منقل داریم که این را بیندازیم توی آتش بسوزانیم؟» چقدر به رهبری توهین کرد. چقدر رهبری را مسخره کرد. این شده اوضاعی که رهبری صراحتاً میآیند یک حرفی میزنند. انگار نه انگار. برعکس. بیعقوبت نمیماند این حرفها، این کارها، این لطمه. اینها را که ما هزینه نمیبینیم. که این که بنزین را یک شبه گران کرده. هزینه میبینیم. هزینه این هاست. آسیب زدن به روند هدایت. آسیب زدن به حیات ابدی یک کسی که میتواند راهبری بکند، یک جامعه را جهت بدهد، خط مشی تعریف بکند. تو را از اعتبار میاندازی. از جایگاه میاندازی. دیگر حرفش اثری ندارد. خریدار ندارد. تو دلار را اگر به ۶۰ میلیارد میرسانی، انقدر خسارت نبود. این خسارت به نان ماست، به ماده ماست، به تن ماست. آن خسارت به ابدیت ماست. آدم بیکار، بیشغل، بیکار. مینشیند برای آخرت بقیه دل میسوزاند. یا میگفتش که: «به ما چه که بخواهیم کسی را بهشت ببریم؟» «برای چی آمدی؟ تو کراوات بزن لااقل لامصب بفهمیم با کی طرفیم.» «از کربلا که درس مذاکره میگرفت؟ کربلا را خرج کجا میکرد؟» شما تحریف آیه قرآن. فرمود: «آنهایی که تحریف حقایق میکنند، خدا لعنتشان میکند.» «يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ.» هیچ لعنی در قرآن از این لعن شدیدتر ما نداریم. «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ.» یکی بحث کتمان است. یکی بحث تحریف است که اینها گناه علماست، گناه دانشمندان، گناه برجستگان جامعه است. هم خدا لعن میکند، هم ملائکه لعن میکنند، هم «يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ.» آیه قرآن است. همه موجودات اینها را لعن خواهند کرد به خاطر اینکه آسیب دارند میزنند به مسیر. هزینه واقعی این است. این محاسبه هزینه و فایده است. امام هزینه را توی عقوبت اخروی میدید. نه توی نان و آب و و. خیلیها میخواهند که توی یک بزنگاههای اجتماعی و سیاسی با همینها جو و دست بگیرند. تازه دنیا را هم همینها نابود میکنند ها. «يُهْلِكُ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ.» کار این هاست. ولی از ترس اینکه یک وقت دنیایمان نابود نشود، میرویم هم دنیا را نابود میکنیم، هم آخرت را.
برگردم به آن ابیات مولوی و کمکم برویم توی روضه. در بلا شکوفا شدن وابسته به مردن، جان کندن، جان سپردن، جان دادن. این ابیاتش را ببین چقدر زیباست.
«بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید/ در این عشق چو مردید همه روح پذیرید.» روح پیدا میکند. زنده میشوی.
«بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید/ کزین خاک برآیید سماوات بگیرید.» آسمانی میشود. این چیزی است که از دست نمیدهی. تو فکر میکنی آقا مثلاً اگر توی این امتحان از این پوله نگذری، از این آبرو نگذری، این پول آبرو را داری. حالا میخوانم توی روضه برایتان کلمات امام حسین را خطاب به عمر سعد. آقا، «وقتی در مسیر طاعت خرج نمیکنی، در معصیت خرج خواهی کرد.» تازه گفتهاند: «بِمِثْلِهَا.» دو برابر هم خرج خواهی کرد. دو برابر این را خرج خواهی کرد. جهنم هم خواهی رفت. وقتی یک جایی است که باید از یک چیزی بگذری برای خدا توی امتحانی ، هزینهی طبیعی رشدت است. نمیدهد. همین هزینه را دو برابر خواهی داد در جایی که هیچ رشدی هم برایت نیست. هیچ کسی هم مدحت نمیکند. این مردم فلسطین، غزه اگر این کار را نمیکردند، طوفان الاقصی را نمیکردند، همین کشتهها را داشتند. نمیکردند؟ مگر تا قبل از این کشتهها آنها را خاک بر سرتان نمیکردند. الان عزت پیدا کردهاند. این همه سال فلسطینیها کشته میشدند، هیچ دانشگاهی توی غرب قیام نمیکرد. هیچ دانشجو توی آمریکا صدا نمیکرد. هیچ پرچم فلسطین توی خیابان نمیآوردند. وقتی معقول خرج میکنی، هزینه میدهی. دیر اقدام کردند، ولی بالاخره اقدام کردند. چون دیر اقدام کردند، سختتر شد. همان نکتهای که اول بحث عرض کردم. زودتر اقدام بکنی، دشواریها را دیگر ندارد. هی دل خوش کردند به اینکه «یاسر عرفات میرود مذاکره میکند، آن یکی مذاکره میکند، خودگردان فلان میکند، این فلان میکند، انتخابات میگذاریم.» هی لفت و لیس. آنها هم هی بازیشان دادند و هی سرشان کلاه گذاشتند و اینها. آخر دیگر رسیدند که آقا خبری نیست. خودمان بپاچیم. هزینههایش را باید بدهیم. عزیز شدن. هزینهها هم کم شد. فوایدم زیاد شد. هزینه به دشمن اتفاقاً زیاد شد. این را اگر نمیدادند، اگر این کار را نمیکردند، چی میشد؟ همین قدر کشته هم داشتند. استعلام آبرومند، بیسرو صدا، محدودترشان میکرد.
این داستان هزینه و فایده است. اینجا خرج نکنی، جای دیگر دو برابر این را خرج خواهی کرد. آنهایی که مگر امام حسین کمک نکردند، به جایی رسیدند؟ به چیزی مگر رسیدند؟ آنهایی که امام حسین را کشتند، چی نصیبشان شد؟ حالا شاید یک شب دیگر، شبهای بعد، بعضی از اینها را عرض خواهم کرد. عقوبت قاتلان امام حسین خیلی چیزهای عجیبغریبی دارد. یک نفر از اینها خوشبخت نشد. و یک قرون گیرش نیامد. یک قرون. خیلی عجیب است. هیچی نصیبشان نشد. این داستانه. قاعده این عالم است. میگوید که:
«بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید/ که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان/ چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
چقدر قشنگ!
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا/ برایش چو مردید همه شاه و شهیدید
بمیرید بمیرید و از این ابر برآیید/ چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است/ هم از زندگی اینک ز خاموش نفیرید.»
این ابیات «بمیرید»ش است که معروف است. این را هم بخوانم و عرضم را تمام بکنم. این ابیاتش خیلی زیباست. خیلی پرمغز است. دفتر فکر میکنم ششم. بله، در دفتر ششم میگوید:
«جان بسی کندی و اندر پردهای/ زآنکه مردن اصل بود ناوردهای.»
میگوید که تو توی زندگی خیلی جان کندی. خیلی تکاپو کردی. ولی آن کار اصلی که باید انجام میدادی را انجام ندادی. واسه همین سهمی ندارد. خوب دل بدهید، خیلی این ابیاتش پرمغز است.
«زآنکه مردن اصل بود ناوردهای.» یک کار باید میکردی که همه این کارهایت فایده داشته باشد. همان یک کار را نکردی. آن هم جان کندن و مردن بود. «انفسکم». بود. خودکشیای بود. همان یک کار را نکردی.
بعد میگوید که: «تا نمیری نیست جان کندن تمام/ بیکمال نردبان ناای به بام.»
میگوید تا نمیری آقا به هیچی نمیرسی. و این تلاشهایی هم که میکنی به جایی نمیرسد. چون بدون نردبان نمیشود به پشت بوم رسید. نردبان چیست؟ آن مردن است. آن مرگ است. از خود گذشتن. از خود در آمدن.
«چون ز صد پایه دو پای کم بود/ بام را کوشنده نامحرم بود.»
میگوید از این صد تا پایهای که پلهای که نردبان دارد، اگر دوتاش کم بشود، هرچقدر هم بروی همان دو تا پله وقتی نباشد، نمیتوانی بالاتر بروی جلو. گفتهاند این دو تا پله چیست؟ یکیاش مرگ اختیاری است. خودت جانت را تقدیم کنی. حتی اگر جون تو، یعنی جونت را از جسم جدا نکنی. یکی دیگر هم تولد پیدا کردن. حضرت عیسی فرمود که: «ما باید انسان دوبار متولد بشود.» «يُولَدُ مَرَّتَيْنِ». شنیدی حدیث؟ یک بار از مادر متولد میشود. یک بار هم باید از این مادر دنیا به ابدیت متولد بشود. به ملکوت متولد بشود. این همین تولد در ملکوت.
«چون رسن یک گز ز صد گز کم بود/ آب اندر دلو از چه کی رود؟»
سخت میگوید. اگر یک متر از آن ۱۰۰ متر طنابی که باید بیفتد ته چاه کم بشود، دیگر نمیشود از آن ته چاه آب بیرون آورد. میزانی که مثلاً طول چاه ۱۰۰ متری است، اگر طناب ۹۹ متره. بازم آب گیرت نمیآید. آن آن یک متره که کار را تمام میکند. چیست؟ آن همان مردن است.
«غرق این کشتی نیابی ای امیر/ تا بنهی اندر او من الاخیر.» خیلی زیباست.
میگوید: «ای امیر، ای فرمانروا، تا وقتی که آخرین لنگر این کشتی را درون کشتی نندازی.» «من الاخیر». این غرق شدن کشتی را نمیبینی. این کشتی باید غرق بشود. این کشتی تو باید غرق بشود.
«آن آخر آن لنگر آخری که میاندازی، کشتی میرود پایین، غرق میشود.» آن چیست؟ «من الاخر اصل او طارق است/ کشتی وسواس و قی را قارق است.»
میگوید: «این کشتی کشتی وسوسه و فریب است. تا وقتی آن یک لنگر را نندازی، این کشتی وسوسه و فریب نمیرود زیر آب.» از مخلصین نمیشود که نجات پیدا کنی از دست شیطان و نفس. آن لنگر آخر چیست؟ همان فدا کردن خودت. گذشتن از خودت.
«آفتاب گنبد از رخ خارج شود/ کشتی هوش چون که مستغرق شود.» کشتی هوش یعنی هوش.
میگوید: «این کشتی هوشت اگر غرق شد، میشود آفتاب مستغرق. توی این دریا غرق شدی. دیگر میشوی دریا. تا حالا کشتی دو قطره آبی بهره داریم.» و غرق بشوی توی این دریا تا دریا بشوی. خیلی نکته است.
«چون نمردی چقدر زیباست». جمله معروفی که بین ما هست: «اگر شهید نشوی میمیری.» میدانستید این کلام امیرالمؤمنین علیه السلام در نهجالبلاغه است: «ان لم تختلوا و تم». «شهید رشید میمیرید.»
«بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟ / هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست.
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟»
حاج قاسم این ابیات را وقتی میخوانی، وقتی گریه میکرد: «چون نمردی گشت جان کندن دراز/ مات شو در صبح ای شمع تراز.»
میگوید: «اگر نمیری، زحمتت هم طولانی میشود. دردهایی که انقدر اذیتت میکند، به خاطر این است که نمردی.» بمیری، دیگر درد هم ندارد. انقدر اذیت نمیشوی. خودت داری اذیت میشوی. بکن. خب، بمیر. راحت شو.
«ای شمع تراز، ای شمع زیبا، اینجا در برابر آفتاب، در این صبح مات بشو. خاموش! این نور اینجا هست.» اگر نورت خاموش بشود، آن وقت آنی که اینجا را روشن میکند نور صبح است که روشن میکند. تو که خاموش بشوی، نور خداست.
«تا نگشتند اخترانمان نهان/ دان که پنهان است خورشید و جهان.»
تا وقتی این اختراع، این ستارهها پنهان نشود، خورشید مخفی میماند. اینها باید برود کنار تا خورشید درآید.
«گُرز بر خود زن، منی در هم شکن/ زان که پنبهای گوش آمد چشم تن.»
میگوید: «این گرز را بردار، بزن سر خودت. سرِمنت این چشم اینجا از کار بیفتد، چشم آنجا کار بکند.» بعد میگوید که:
«گُرز بر خود میزنی خود ای دنی/ عکس توست اندر فعالم این منی.»
ابیات... میگوید که یک داستانی تعریف میکند مولوی. یک داستانی توی «فیه ما فیه» تعریف میکند. میگوید: «فیل رفت جایی داشت میرفت. رسید به یک نهر آبی. عکس خودش را که دید توی آب، نفهمید این خودش است. فکر کرد یک فیل یا یک موجودی توی آب است، مزاحم و مانعش است. از این ترسید، عقبنشینی کرد. نگو آنی که توی آب بود که این از او بدش میآمد و مزاحم و مانعش میدانست، کی بود؟ خودش بود.» مولوی میگوید که «تو از دروغ بدت میآید، از کلاهبرداری بدت میآید، از ظلم بدت میآید. این ظلم و دروغ و کلاهبرداری کار کیست؟ کار نفس است. نفی کجاست؟ تو پس از ظلم و اذیت و آزار و بدی بقیه که بدت میآید، از نفس خودت بدت میآید. ولی چون بیرون باهاش درگیر میشوی، اگه ببینی توی خودت همینها را این را میزنی، میکشی. این را بکشی، آزاد میشود.» چون هرچی ظلم است مال نفس است. نه مال آن آقا. حالا بعضیها که اسم آوردیم توی این جلسه. فرمود: «هرچی که از بدیهای یزید بود ما هم داریم. فقط محکش را نخوردیم.» «داریم» یعنی کی دارد؟ یعنی نفسمان. همان که باید بکشیمش. از همه هم که توی عالم میترسیم، از همه ترس و نگرانی و وحشت و واهمهمان از همین چیزایی است که از نفس بروز پیدا میکند.
از جنگ میترسیم. جنگ کار کیست؟ کار نفس است. از دزدی و اختلاس میترسیم. دزدی و اختلاس کار کیست؟ از همه اینها میترسیم. از آن نفس که مادر همه اینهاست و خودمان داریم و خودمانیم، نمیترسیم. باید بعد از خودمان بترسیم. آنی که فهمید از خودش میترسد. همه آن را همین باز. جمله زیبای آقای بهجت میفرمود: «کاری که عمر سعد با خودش کرد، هیچکی نمیتوانست سر عمر سعد دربیاید.» کی میتوانست غیر عمر سعد، عمر سعد را بکند قاتل امام حسین؟ کی میتواند شما را بردارد بکند قاتل امام زمان؟ کی میتواند شما را بردارد بکند قاتل مثلاً حاج قاسم؟ از همه هم میترسیم. از همین خوده نمیترسیم. از همه هم بدمان میآید، از همین خوده بدمان نمیآید. همین خوده را توجیه میکنیم. همین خوده را سفید میکنیم. ماستمالی میکنیم. «لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمَّارَةٌ.» و راه نجاتمان هم همین زدن همین است. «فَاقْتُلُوا أَنفُسَكُمْ.» آنی که توی ابتلا آدم را میگیرد نمیگذاری بروی، همین است. و آنی که توی ابتلا باعث میشود که بروی، زدن همین است. کشتن همین است. پا گذاشتن روی همین. بستن فلسفه ابتلا همین است که این را بزنی. این را بکشی. روی این پا بگذاری. به این لگد بزنی. بخوانم ابیات و بعد برویم کمکم کربلا.
«عکس خود در صورت من دیدهای/ در قتال خویش برجوشیدهای
همچو آن شیری که در چه شد فرو/ عکس خود را خصم خود پنداشت او.»
«نفی ضد هست باشد بیشکی/ تازه زد را بدانی اندکی.»
دیگر حالا بحثهای فلسفی هم اینجا مطرح میکند. اشیا با ضد شناخته میشدند که دیگر بخواهم واردش بشوم، وقت گرفته میشود.
«این زمان جز نفی زد اعلام نیست/ اندرین نشئه دمی بی دام نیست.»
اندرین نشئه، تو نشئه دنیا. «دمی بی دام نیست.» دائم دام است. همه زندگی دام است. همه زندگی امتحان است.
«بیحجابت باید آن ای زُلب/ مرگ را بگزین و بر در آن حجاب.»
ای آدم عاقل، اگر میخواهی بدون پرده معشوقت را ببینی، باید مرگ را انتخاب کنیم.
یک پرانتز اینجا بزنم. توی آن قضیه طوطی و بازرگان که از بچگی میخواندیم، نکتهاش چی بود؟ داشت میرفت بازرگان به هند. این طوطیه بهش گفتش که: «میروی آنجا به دوستان من. آنجا طوطی زیاد است. دوستان من، سلام من را برسان.» این هم آمد و گفت: «فلان طوطی که من در قفس دارم سلام رساند.» تا گفت، آنها همه افتادند مردند. تعجب کرد. برگشت و این طوطیه گفت که: «سلام من را به دوستانم رساندی؟» دوستش کیا بودند؟ دوستهایش آنهایی بودند که آزاد بودند در باغهای هند. این در قفس بود. میخواست راهکار بگیرد از آنهایی که آزاد بودند که در قفسیم. شهدای کربلا که آزاد. از آن طوطی آزاد پرسید که یعنی در واقع این میخواست با این فن از آنها راهکار بگیرد که «چه کار کردید که آزاد شدیم؟» به بازرگان گفت: «چی گفتم؟» گفت: «هیچی. افتادند مردند.» این هم افتاد، مرد. عجب! این هم که برش داشت و آورد بیرون بیندازد توی آشغالها که این طوطی مرده را. پرواز کرد رفت هند پیش دوستش. یعنی چی؟ یعنی راه نجات از این قفس چیست؟ مردن. ولی کدام مردن؟ اگر انقدر میماند که بمیرد، سطل آشغال میرفت. ولی قبل از اینکه بمیرد خودت را کشت که آزاد شد. «مُوتُوا قَبْلَ أَن تَمُوتُوا.» روغن ریخته را نذر نکرد. بله، خیلیها به حب اهل بیت میمیرند. بودمان همان جا هم، توی همان زمان. شهدای کربلا نشدم. حتی تو تویابین توابین. بعضی شهید شدند. ولی باز ما هیچ اسمی از اینها توی زیارتنامه نمیآوریم. این آن این مرگ اینجا، این پرواز اینجا، این از قفس کندن اینجا، این همچنان.
ادامه ابیات مولوی:
«نه چنان مرگی که در گوری روی/ مرگ تبدیلی که در نوری روی.»
مرگ که میگویم یعنی بمیر، نه مرگی که بری توی گور. «مرگ تبدیلی». چقدر این اصطلاح قشنگ است. میگویم بمیر یعنی تبدیل کن خودت را به موجود فراتر، به یک حیات فراتر، به یک عشق بالاتر. عشق تو را تبدیل کن. هزینهها و فایدههایت را تبدیل کن به هزینهها و فایدههای بالاتر. افقهایت را تبدیل کن به افقهای بالاتر. هدفهایت را تبدیل کن به هدفهای بالاتر. و این مرگ دارد. این رنج دارد. این زحمت دارد. این تنهایی دارد. این غربت دارد. نمیفهمندت. خب برای چی؟ چه مرگته؟ مثل آدمیزاد عروسی نمیگیری. عروسی میگیرند.
«مرگ تبدیلی». میگوید: «اینی که میگویم بمیر، نه مرگی که توی گوری روی، مرگ تبدیلی که در نوری روی.» نورانی بشوی. رنج دارد. «نمیفهمندت.» «برا ما خانمها ارزش قائل نیست.» چرا؟ چون نمیشناسند. با اینها هلوکش بخند ؟، دست بده مثلاً، خوشوبش بکند. در نگاه آنها این مریض است. آن یکی که هلوکش ؟ میکند خوب است. سالم است. و تو میخواهی متن شریعت است. اینها هنوز تازه در آن طریقت و مریقت و اینها نیست. آن بالاتریها نیست. طریقت و حقیقت و اینها نیست. این متن شریعت است. مراعات بکنی، پدرت را درمیآورند. هزار جور تحلیل پشتش میزنند. هزار جور تفسیر میکنند. چون سطحش این است که نمیفهمد. با مغز این. با این حد حیوانی این جوری در نمیآید. «برای چی من باید به خودم آزار بدهم؟ برای چی باید انقدر خودم را محدود کنم؟ دو روز میخواهم زندگی کنم.» حس تو را نمیفهمد. «من مثلاً با زنداداشم دست میدهم، هیچ مفسدهای هم ندارد. هیچ حسی هم به هم نداریم. شما مریضید که فکر میکنید نگاه بکنیم. مفسده دارد. ما مینشینیم با هم میگوییم، میخندیم. هیچ مفسدهای هم ندارد.» همان قضیه آن لطیفه است که حالا نمیخواهم بگویم. آره. باقالی. گفته بودند: «آقا، انقدر باقالی نخور. عقلت کم میشود.» گفتش که: «اینها همهاش چرت است. سه طبقه خانه داشتم بالا شهر. همه را فروختم. همه را رفتم باقالی خریدم خوردم. هیچیم هم نشد.» گپ هم میزنیم و میرویم و خانه هم میآییم. حجاب هم ندارد. و من هم با زیرپوش و شورتک توی خانه میچرخم. تا حالا مشکلی پیش نیامد. دیگر چه مشکلی پیش میآمد؟ دیگر منتظر چی هستید؟ الان بعد اینها مشکل از این بالاتر که انقدر حیوان شدی. هر روز حیوانتر داری میشوی. مشکل از این بالاتر که انقدر از نور دوری. انقدر از لطافت دوری. نمیفهمی. هیچ غباری توی قلبت نمیفهمی. سیاهیها و کثافت.
«مَردُ بُلُغ گشت آن بچگی بمُرد/ رومیای گشت از زنگی سُتُرد.» دیگه حالا گفتم یکم وزن ابیات گاهی مشکل رومی باشد.
میگوید: «آقا، این تبدیل که میگویم مرگ تبدیلی. همه زندگی مرگ تبدیلی است. بچه بالغ میشود، بچگیاش میمیرد. تبدیل میشود به یک مرد بالغ. این هم مرگ است.»
«یا رومی میآید سبقت زنگی سترد.» رومی وقتی رومی میشود، دیگر از آن رنگولعاب زنگی درمیآید. تبدیل میشود به یک انسان دیگری. تبدیل میشویم به آدم مدرن. تبدیل میشویم به یک شهروند جامعه مدرن. تبدیل شدیم دیگر. تبدیل شدیم به یک مصرفکننده دائمی توی این فضای مجازی، به یک جریانپذیر دائمی توی این فضا. مرگ است. اینها تبدیل است دیگر. چقدر عوض شدی. ما اولهایی که این فضای مجازی آمده بود، هی همه بحث از اعتیاد فضای مجازی بود. صحبت میکردند. حرف میزنند. توی تلویزیون: «آقا کسی ۴ ساعت توی گوشی باشد معتاد است، فلان است.» این بعد درمان کمپ داشتیم توی تهران، کمپ ترک اعتیاد فضای مجازی. ۴ ساعت. اپیدمی میشود دیگر. فراگیر میشود. تبدیل میشود. یک نسلی عوض میشود. یک آدمی عوض میشود. خو میکند. اینها مرگ است. اینها مرگ جامعه مردهای است که امام حسین قیام کرد برای زنده شدنش. «يُطَلِّبُ الاصْلَافُ اُمَّتَ جَدِیدَةٍ.» یک زمانی توی یک شهروند عادی، اگر عرقخوری میدید، واکنش نشان میداد. صدای همه درمیآمد. ولید با حالت مستی آمد نماز خواند توی زمان عثمان. گرفتند. امیرالمؤمنین را کردند زمان عثمان. حاکمی بود که عثمان او را گذاشته بود و عرق خورد و نماز خواند. امیرالمؤمنین: «حالا خلیفه پیغمبر عرق میخورد؟ عرقفروشی همه جا زدند. صدایش در نیامد.» یزید آمد. این جامعه مرده است. آرامآرام میمیرد. جامعه بیحس میشود، کرخت میشود. واکنش نشان نمیدهد. الان شما، همین الان خودمان با ۱۰ سال پیش، با ۲۰ سال پیش مقایسه کنیم. بحث خاک زر شد.
«هیچ هیتی خاکی نماند/ غم فرج شد خار و غم را کی نماند.»
طلا از چی طلا میشود؟ یک فرایندی که طی میکند. خاک است که میآید توی این معدن، توی این سنگها میشود طلا. وقتی خاک زر میشود، تبدیل به زر و طلا میشود دیگر. آن ویژگیهای خاکی دیگر ندارد. تبدیل شده. آدمی که تبدیل میشود به آن انسان متعالی، دیگر با اینکه این ازت تعریف کرد و آن بد گفت و این دوست دارد و آن بدش میآید، اینجا خسارت میخوری. اینها دیگر رویش اثر ندارد. تا وقتی اینها اثر دارد، مال همین عالم است، اینجایی است. «یک چیز نگوییم بیرونمان کنند. یک چیز نگیریم دست بگیرند و این را بگوییم خوششان بیاید.» اینها همهاش مال یک عالم کودکی است. انسان متعالی میگوید آقا: «وظیفه چیست؟ تکلیف چیست؟» از غریزه به وظیفه. انسان متعالی انسانی است که از غریزه به سطح وظیفه تبدیل شده. تبدیل او، مرگ تبدیلی این است. گرفتید نکته را؟
«مصطفی زین گفت کی اسرار جو/ مرده را خواهی که بینی زنده تو؟»
پیغمبر فرمود: «میخواهی آدمی که دنبال اسرار هستی، میخواهی مرده را زنده ببینم؟»
«میرود چون زندگان بر خاکدان/ مرده و جانش شده بر آسمان.»
بعضیها هستند که همین جا هم هستند. ولی جانشان زنده است. و شهواتشان مرده است. حیوانیتشان مرده است.
«جانش را این دم به بالا مسکنیست/ گر بمیرد بله گر بمیرد روح او را نقل نیست.
زانکه پیش از مرگ او کرده است نقل/ این به مردن فهم آید نه به عقل.»
میگوید: «آن آدمی که قبل از مردن منتقل شده به آن عالم، با ضوابط آن عالم زندگی میکند. این مرده است.» این مردن هم تا نمیری نمیفهمی. با عقل نیست. باید بمیری تا بفهمی مردنت چیست.
«نقل باشد نه چو نقل جان عام/ همچو نقلی از مقامی تا مقام.»
بعد دیگر ابیاتی دارد که دیگر چون مشکلات دارد، بعضی ابیاتش را نمیخوانم. بعد میگوید که:
«زو قیامت را همی پرسیدند/ ای قیامت تا قیامت راه چند؟»
این بیت معروفیه. پیغمبر از پرسیدند: «تا قیامت چقدر راه است؟» پیغمبر خودش قیامت است. آمدهاند از قیامت سوال میکنند: «تا قیامت چقدر راه؟» میگوید کسی که از این رد میشود، منتقل میشود، او خودش قیامت است. او خودش بهشت است.
«وَ أَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ/ فَلَهُ رَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ.» نه «فِي جَنَّتِ نَعِيمٍ.»
کسی اگه از مقربین بشود، خودش روح و ریحان و بهشت است.
«أَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّاتُ نَعِيمٍ / نفس روح و ریحان، نه تو خود روح و ریحان و تو بهشتی.» مقرب اگه شد، خودش بهشت است.
«بهر این گفت آن رسول خوش پیام/ رمز موتوا قبل موتِن یا کرام.»
برای همین پیغمبر فرمود: «بمیرید.»
«همچنان که مردهام من قبل موت/ زان طرف آوردهام این سیت و صوت.» حیفم میآید نخوانم.
میگوید: «پیغمبر فرمود: این حرفهایی که من از قیامت دارم میزنم، چون من مردم، رفتم آنجا. الان آنجاام. از آنجا چارت لفظی نیست. به من سپردند که به شما بگویم. این سیت و صوت را از آنجا دارم. خودم مردم، آنجا آنجاام و دارم دعوتت میکنم.» من طوطی هندو هستم. «به تو طوطی توی قفس دارم میگویم: چه کار کنیم؟» گرفتید چی شد؟
«پس قیامت شو قیامت را ببین/ دیدن هر چیز را شرط است این.» خیلی لطیف است. خیلی جای صحبت دارد. دیگر وقت کم است.
«تا نگردی او ندانیش تمام/ خواه آن انوار باشد یا ظلام.»
«عقل گردی عقل را دانی کمال/ عشق گردی عشق را دانی زوال.»
زوال یعنی شعله. باید بشوی تا بفهمی. تا نشوی نمیفهمی. باید عقل بشوی تا بفهمی عقل چیست. باید عشق بشوی تا بفهمی عشق چیست.
«باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی.»
«گفتم ای برهان این دعوی مبین/ گر بِدّی ادراک اندر خورد این.»
«هست عنبر این طرف بسیار و خوار/ گر رسد مرغی به قنف به انجیر خار.»
«در همه عالم اگر مرد و زنند/ دم به دم در نزع و اندر مردنند.» همه دائم داریم میمیریم.
«آن سخنشان را وصیتها شمر/ که پدر گوید در آن دم با پسر.»
خیلی شمر. البته وصیتها شمر خیلی نکتهها دارد. اینجا دیگر وقت نیست. خسته میشوید. میخواهم وارد روضه بشوم. یک وقت دیگر انشاءالله اگر فرصتی بشود این ابیات را دوباره بخوانیم.
«تا بروید عبرت و رحمت بدین/ تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین.
تو بدان نیت نگر در عقربا/ تا ز نزد او بسوزد دل تو را.»
میگوید: «حواست به این مردنها باشد. همه دائماً در حال مردن.» که توضیح دادم تو. تو با این نگاه به بقیه نگاه کن، به آدمها نگاه کن. همین خودمان را که نگاه میکنیم، آن جون هفته پیشمان را نداریم. جون سال پیشمان را نداریم. آن انرژی را نداریم. آن توان نداریم. آدم چشمش دارد ضعیفتر میشود. بدنش، صورت و کلهمان که سفید میشود. اینها دائم مرگ است دیگر. دائم از دست دادن است دیگر.
«التفات بهش کل آتنا آن را نقدان/ دوست را در نزع و اندر فقدان.
بر غرضها این برگردد حجاب/ این غرضها را برون افکن ز جیب.»
«ور نیاری خشگ بر عُجزی مست/ دان که با عاجز گزیده معجزی است.»
خیلی بیتش زیباست. میگوید: «حالا ممکن است تو بگویی آقا من نمیتوانم بمیرم. من نمیتوانم از این قفس آزاد بشوم. همین مردنه یک توانی میخواهد. کندنه. توان ندارم. چه کار کنیم؟» خیلی زیباست. یعنی یک بشارت عجیبی است که حالا خصوصاً هم در این شب عاشورا به درد من و شما میخورد.
میگوید: «ور نیاری خشک بر عُجزی مست.» میبینی نمیتوانی. نمیتوانی غل و زنجیر را باز کنی. نیست. واینستا. «چه کار کن؟»
«دان که با عاجز گزیده معجزی است.» میگوید عاجز همیشه معجز دارد. معجز یعنی به عجز آورنده. وقتی تو عاجزی، یکی تو را به عجز آورده که عاجزی. نگاه کن ببین کی تو را به عجز آورده اینجا؟ کی خواسته عزّت تو را نشان بدهد؟ بعد چی میگوید:
«زنجیریست زنجیرت نهاد/ چشم در زنجیر نه باید گشاد.»
این زنجیر عزیزی که به پای توست. این زنجیر را کی زد؟ این زنجیر برایش کی بود؟ «پس تضرع کن که این هادی زیست./ باز بودم، بسته گشتم این ز چیست؟»
میگوید راه نجات تضرع، ناله، التماس، التجاست. به آن کسی که غل و زنجیر به پات زده. بگو ای هادی زیست، باز بودم، بسته گشتم این ز چیست؟ من مرغ این زندان نبودم. من مرغ این قفس نبودم. توی قفس افتادم. نمیتوانم هم بمیرم. تا من را بیرون بیاورند. انقدر خودم را به این در و دیوار میزنم که دلت برای من بسوزد، من را بیرون بکشی. حالا این تضرع را امشب یادگاری بگویم و تمامش بکنیم. برویم توی روضه. ابیات دیگری هم دارد که دیگر حالا باشد. انشاءالله یک وقت دیگری بخوانیم.
این تضرع آقا، لیال عشر که ماه پیش توی ذیالحجه داشتیم. وقتش آن شبها، آن انقطاع که باید تا شب عید قربان حاصل میشد. بعد میتوانستیم بیاییم قربانی کنیم. دیگر فجرش اینجا بود دیگر. باید ۱۰ شب خلوت میکردیم. انقطاع میداشتیم. توی آن لیال عشر به انقطاع میرسیدیم که صبح عید قربان قربان نشد. عید نشد برایمان. عید قربان نشد. این خدای کریم رحیم گفت: «آن ده شب ذیالحجه نتوانستیم. تو این ۱۰ شب محرم آمادهات میکنم. نتوانستی قربان شوی برای خدا. ولی میتوانی عاشق قربان که بشوی. نتوانستی انقدر گریه کنی تا آزاد بشوی. ولی میتوانی که برای آنی که آزاد شده گریه کنی.» این راز این گریهها. امام حسین به گریه من و شما نیازی ندارد. فایدهای ندارد. برای امام اتفاقی برای امام حسین رخ نمیدهد. اگه قرار بود برای شهادتش باشد و از عاشورا شروع میکردیم گریه کردن چون مصیبتها از اون موقع شروع شد. نه این آن نیست. این لیال عشره جایگزین لیال عشر ذیالحجه است که آنجا نتوانستیم خودمان به خدا جوش بخوریم، اینجا امام حسین آمد وسط ما را جوش بدهد. آنجا نتوانستیم بابت گناههایمان گریه کنیم. نتوانستیم خودمان با خودمان خلوت کنیم. خودمان را پیدا کنیم. اینجا امام حسین گفت: «بیا با من خلوت کن.» برای گناههایت گریه نکردی، برای زخمهای من که میتوانی گریه کنی. برای غربت من که میتوانی گریه کنی. برای دردهای من، دردهای خودت را که نفهمیدی، برای دردهای من که میتوانی گریه کنی.
این لیال عشر در این آزادی است که در عاشوراست. توی این شبهاست. برویم کربلا. شب عاشوراست. خیلی مطالب متعددی را میشود امشب گفت و خواندن. حالا انشاءالله فردا ظهر هم اینجا با دوستان چون انشاءالله ذکر مصیبت داریم، مطالبی را امشب عرض بکنم و با همینها وارد روضه بشویم. چند تا روایت میخواهم بخوانم از جاهای مختلف. آرام آرام امشب برویم کربلا.
روایتی دارد از امسلمه، همسر پیامبر. پیغمبر یک روزی توی خانه نشسته بودند. امسلمه میگوید: «در منزل من نشسته بود پیغمبر اکرم.» پیغمبر فرمود: «لَا يَدْخُلُ عَلَيَّ أَلَا أَحَدْ». پیغمبر فرمودند: «کسی نیاید تو. من میخواهم تنها باشم.» «فَنَتَظَّرْتُ». «من هم چشمم به در بود که کسی نیاید.» «فَدَخَلَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ». امام حسین وارد شد. «فَسَمِعْتُ نَشِيجَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَبْكِي». امام حسین را رد نکرد. پیغمبر راه داد. بعد چند دقیقه دیدم که پیغمبر به پیشانی میکوبد و گریه میکند. «من فکر کردم که مثلاً انگار شاید پیغمبر ناراحت شده از اینکه من مراقب نبودم امام حسین وارد نشود.» گفتم که به پیغمبر عرض کردم که: «يا رَسُولَ اللَّهِ، وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ لَهُمْ جَمِيعاً مَنْ دَخَلَ». «به خدا من نفهمیدم کی آمد تو.» پیامبر توضیح دادند که من بفهمم این ناراحتی نبوده از بابت آمدن حسین. این یک داستان دیگری دارد. پیغمبر فرمودند: «إِنَّ جِبْرَئِيلَ كَانَ مَعَنَا فِي الْبَيْتِ.» «اینجا الان جبرئیل بود.» «جبرئیل به من گفتش که مرا با تو چهکاری است؟!». «او به من گفت: حسین را دوست داری؟» گفتم: «أَأَمَّا مِنَ الدُّنْيَا فَنَعَمْ.» دنیای من حسین. «از این دنیا فقط حسین را دوست دارم.» فرمود: «إِنَّ أُمَّتَكَ سَتَقْتُلُ هَذَا بِأَرْضٍ يُقَالُ لَهَا كَرْبَلاء.» «جبرئیل به من گفت: امت تو این بچه را خواهند کشت در زمینی که به آن زمین میگویند کربلا.» «فَتَنَاوَلَ جِبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلَامُ مِنْ تُرْبَتِهَا فَأَرَاهُ لِلنَّبِيِّ». یک مقدار از تربت کربلا را هم جبرئیل به پیغمبر نشان داد. «فَلَمَّا أُحِيطَ بِهَ الْحُسَيْنِ عَلَیْهِ السَّلَامُ حِينَ قُتِلَ». وقتی که به کربلا رسید، امام حسین در داستان شهادتش پرسید: «مَا اسْمُ هَذِهِ الْأَرْضُ؟» «اسم این زمین چیست؟» گفتند: «کربلا.» فرمود: «صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ.» «خدا و پیغمبر راست گفتند.» «وَ أَرْضُ كَرْبٍ وَ بَلَاءٍ». «کرب و بلا». غم و بلا. «زمین غم و بلا است اینجا.» این داستان زمین کربلا.
پیغمبر همین را که شنید به پیشانی میزد بابت شنیدنش. هنوز حسین توی بغلش است. خردسال است دیگر. تو ببین فردا ظهر باید حال پیغمبر و اهل بیت چی باشد. خیلی حرفها هست. نمیدانم کدامشان را بگویم امشب. وقتی که امام حسین رسید به کربلا، نگهش داشت. حر نگه داشت امام حسین را. و فردای روزی که حضرت رسید، یعنی دوم محرم امام حسین رسید به کربلا. سوم محرم عمر سعد با چهار هزار نفر وارد کربلا شد. قضایایی هست. حیفم میآید نگم اینها را. نکاتی دارد توش. اینجا دارد که وقتی که وارد شد عمر سعد به کربلا، تعبیر این است. یک شخصی به نام عروه بن قیس. خیلی عجیب استها. خیلی عجیب است. عروه بن قیس جزو کسانی بود که نامه نوشته بودند به امام حسین علیه السلام که «بیا». چند روز قبل. حالا عمر سعد با سران سپاهش وارد شده با ۴۰۰۰ نفر. به یکی از اینها برگشت گفت: «برو با حسین صحبت کن. ببین چی میخواهد، چی میگوید، حرف حسابش چیست؟» کی را فرستاد؟ همین عروه بن قیس را. تروه بن قیس عروه بن قیس. گفت: «برو با حسین صحبت کن.» «فَاسْتَحَيَا مِنْهُ أَنْ يَتِي». این خجالت کشید. گفت: «نه، من نامه دادم بهش. خجالت میکشم ببینمش.» دوباره به افراد دیگری، به چند نفر عمر سعد گفتش که «تو برو، تو برو، تو برو.» همهشان برگشتند گفتند: «ما نامه نوشتیم، حسین را دعوت کردیم بیاید. دیگر رویمان نمیشود.» دیگر آخر کس دیگری را فرستادند که رفت به امام حسین گفت: «چی میخواهی؟» حضرت فرمود: «حالا عبارت را ببینید.» فرمود: «كَتَبَ إِلَيْهِ أَهْلُ مِصْرِكُمْ هَذَا أَنْ أَقْدِمْ». «از من سوال میکنی؟ خود شماها نامه نوشتید من بیایم. نامه نوشتید، آمدم. درخواست کردید، آمدم.» حالا عبارت را ببینید: «فَمَا إِذَا كَرِهْتُمُونِي، فَأَنَا مُنْصَرِفٌ». «اگه از من خوشتان نمیآید، من برمیگردم.» حرفی ندارم. «من جنگی ندارم با شما. من اصلاً حرفی ندارم. نامه نوشتید، آمدم. خب، نمیخواهید برمیگردم.» اینجا به عمر سعد گفتند و قرار شد که باز مکاتبه بکند با عبیدالله. نامهای دوباره از عبیدالله آمد. خیلی توی این مطالب ریزهکاریهای خیلی خوبی است. حیفم میآید اینها چون کمتر گفته میشود، کمتر اینجا گفته میشود. نامهای را عبیدالله نوشت خطاب به امام حسین علیه السلام. گفت: «أَمَّا بَعْدُ يَا حُسَيْنُ، فَقَدْ بَلَغَنِي نُزُولُكَ بِكَرْبَلَاءَ». «به من خبر رسیده که تو به کربلا رسیدی.» «أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ» به من گفته که من نخوابم و غذا نخورم مگر اینکه یا تو را بکشم یا بیاورمت تحویل یزید بدهم.
نامه را آوردند. عزت را هم ببین. عزت! نامه را آوردند به امام حسین علیه السلام دادند. «فَلَمَّا وَرَدَ الْكِتَابُ قَرَأَهُ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ». نامه را خواند امام حسین علیه السلام. «ثُمَّ رَمَى بِهِ». نامه را پرت کرد. فرمود: «لَا أَفْلَحَ قَوْمٌ، آذَرُوا مَرْضَاتِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى مَرْضَاتِ الْخَالِقِ». «آن مردمی که رضایت خودشان را به رضایت خالق ترجیح بدهند به فلاح نمیرسند.» فرستاده گفتش که: «جوابت چیست؟» فرمود: «مَا لَهُ عِنْدِي جَوَابٌ». «من به این جوابی ندارم.» «قَدْ حُقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ». «این عذاب خدا به کسی که این نامه را نوشته خواهد رسید.» من را بردند به ابن زیاد. گفتند. و غضب شدیدی کرد بابت این بیاحترامی که او تصور کرد امام حسین نسبت به خودش انجام داده.
اینجا را میخواهم بگویم که بخش آخر سخنرانیمان باشد و کمکم برویم توی روضه. اینجا دارد که امام حسین علیه السلام عمر بن قرضه انصاری را که از شهدای کربلا است، بهش فرمودند که: «برو به عمر سعد بگو امشب ما با همدیگر دیداری داشته باشیم.» رفت به عمر سعد گفت و عمر سعد آمد برای اینکه دیداری داشته باشند. خوارزمی او را تعریف میکند. میگوید که عمر سعد با ۲۰ تا سوار آمد محل ملاقات. امام حسین هم با ۲۰ تا سوار آمد. به همدیگر که نزدیک شدند، قرار شد که خصوصی گفتوگو کنند. خیلی نکته توی این است. میخواهم به این نکات توجه داشته باشید. بعد کمکم قرار شد خصوصی صحبت کنند. امام حسین فرمودند به این ۲۰ نفر، این اصحاب که: «شما بروید. من صحبت خصوصی دارم. فقط دو نفر بمانند: عباس و علی اکبر.» عمر سعد هم همه را فرستاد رفتند. دو نفر ماندند. یکی پسرش حفص، یکی هم غلامش لاهق. حالا ببین مذاکره امام حسین علیه السلام با عمر سعد چی بود. خیلی نکته این جاست. آزمون را ببین. محک را ببین. حضرت بهش فرمودند که: «وَيْحَكَ! أَمَا تَتَّقِي اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ مَعَادُكَ!؟» «بیچاره، از خدا نمیترسی؟ خدایی که باید وقت مرگ ملاقاتش کنی.» «أَتُقَاتِلُنِي وَ أَنْتَ بِنَا بِمَا عَلِمْتَ يَا هَذَا؟» «تو که میدانی من بچه کیام، بازم میخواهی من را بکشی؟» «ذَهَبَ هَؤُلَاءِ الْقَوْمُ وَ كُنْ مَعِي.» «اینها را ول کن. بیا پیش من. با من باش.» «أَوْكُلُكَ لَكَ مِنَ اللَّهِ.» «من تو را به خدا میرسانم.» عمر سعد برگشت گفت: «أَخَافُ أَنْ تُهْدَمَ دَارِي.» «میترسم خانهام را خراب کنند.» حالا ببین هزینه و فایده را. همین جا میفهمی. با همین چیزها. حالا ببین امام حسین چقدر دارد خرج میکند. من و تو هم از وسط این گفتوگو با معرفت من و تو هم باید بهره بگیریم. ببین چه آقایی است. عمر سعد گفت: «میترسم خانهام را خراب کنند.» حضرت فرمود: «أَنَا أَبْنِي لَكَ». «من خودم برایت خانه میسازم.» «أَيُّهَا الْإِمَامُ! خَانَ ذُلَّةٌ فِي الْخِذْلِ خُلُصَكَ اللَّهُ.» «اگر خانهات را خراب کردم.» «يا أبا لامام، خانه خراب تویی.» به عمر سعد گفتی: «من برایت میسازم.» عمر سعد گفت: «أَخَافُ أَنْ تُؤْخَذَ ضيعتي.» «میترسم زمینهایم را هم از چنگم بگیرند.» چون حضرت «میسازم» یعنی زمینی که داری. رخصت. خانه میسازم. گفت: «نه، میترسم زمینهایم را هم از من بگیرند.» فرمود: «أَنَا أُخْلِفُ عَلَيْكَ خَيْراً مِنْهَا مِنْ مَالِي بِالْحِجَازِ.» «من از زمینهایی که خودم در حجاز دارم بهت زمین میدهم. برایت خانه میسازم. دست بردار از اینها.» «وَأَخَافُ عَلَى أَيّالِي». «میترسم. زن و بچه دارم، خانواده دارم. نسبت به اینها میترسم. میترسم به زن و بچهام آسیبی بزنم.» فرمود: «أَنَا أَضْمَنُ مِنْهَا سَلَامَتَهُمْ.» «من ضامن سلامت اینها هستم. اگر چیزی شد بیا یقه من را بگیر. اگر بچههایت و خانوادهات چیزیشان شد بیا یقه من را بگیر.» سکوت کرد عمر سعد. «فَلَمْ يُجِبْ هُوَ عَنْ ذَلِكَ». دیگر جوابی نداد. امام حسین علیه السلام آمدند بروند. یک جمله. ببین حالا تا به حال با روی خوش، با محبت. حالا با این جمله تهدیدآمیز. فرمود: «مَالِكَ ذَبَحَكَ اللَّهُ عَلَى فِرَاشِكَ سَرِيعاً عَاجِلًا.» «آقای عمر سعد، تو میخواهی وایستی تا کشته شدن من. تو هم بعد از من زیاد نمیمانی. تو خانهات ذبحت میکنم.» «وَلَا غَفَرَ اللَّهُ لَكَ يَوْمَ حَشْرِكَ وَ نَشْرِكَ.» «میمیری، سرت را هم میبرم، میکشنت. روز قیامت هم غفرانی نصیبت نمیشود.» «لَا تَأْكُلْ مِنْ بُرِّ الْعِرَاقِ إِلَّا يَسِيراً.» «من هم فکر نمیکنم از گندم ری، گندم عراق چیزی بخوری.» آن هم برگشت جواب داد: «یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، فَاَسْتَشْفَعُ بِشَعِيرِ الْبَرِّ.» «اشکال ندارد، جایش میروم به جای گندم میروم جو میخورم.» برگشت به لشکر خودش.
ببین این آن لحظه محک امتحان ماست که توش گرفتار میشویم. این همین امتحان را امشب امام حسین علیه السلام جور دیگری از اصحابش گرفت. این ساعاتی که من و شما اینجا نشستیم، غوغای کربلا در خیمهها. خیلی خبرهاست. امشب برویم کربلا. اولاً که امام حسین درخواست کرد. فرمود: «بروید از اینها درخواست کنید شب عاشورا را به ما مهلت بدهند. جنگ را یک روز عقب بیندازند.» چون روز تاسوعا مثل امروز امام حسین را محاصره کردند. اینها دیگر فضا، فضای جنگی شد. امام حسین درخواست کرد. عباس را هم فرستاد که از اینها درخواست کن: «یک شب به من فرصت بدهند. من این یک شب را به عبادت بگذرانم.» امشب را امام حسین علیه السلام هم به عبادت گذراند، هم مشخص است که خاص خانواده و زن و بچه را آماده کند. امام حسین امشب، امشب را وقت ویژهای گذاشت. امام حسین علیه السلام برای اصحاب و برای خانوادهاش. خواندم برایتان چند شب پیش. اصحابش را جمع کرد. فرمود که: «من آزادتان کردم. بیعتم را برداشتم. هرکه میخواهد برود برود.» که اینها هم ایستادند جانانه جواب دادند که یک شب با هم خواندیم. جوابی که اینها دادند. عشقشان را به امام حسین علیه السلام نشان دادند. حضرت بهشت اینها را به اینها نشان داد و امشب مشغول عبادت شدند. امشب را به عبادت و قرائت قرآن و نماز شب و تهجد و اینها گذراندند و امام حسین هم آیاتی را میخواند که خب توش نکته بود. مطالبی میگفت. لابلای آن مثلاً این آیه را میخواند: «وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَروا أَنَّما نُمْلي لَهُم خَيْرٌ لِأَنفُسِهِم ۚ إِنَّما نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدادوا إِثْمًا». «کافران فکر نکنند فرصتی که بهشان میدهیم برایشان خوب است.» «همانا این مهلت دادن این تنها به خاطر آن است که بر گناه خود بیفزایند.» تا آخر آیه. هر فرصتی که به اینها میدهیم، گناهشان بیشتر میشود. و اتفاقاتی رخ داد که دیگر حالا فرصت نیست. همین آیه را یکی از لشکریان دشمن شنید که آخرش حضرت آیهشان این است که خدا این کار را میکند که خبیث و طیب از هم جدا بشوند. یعنی برای امتحان است. برای اینکه خب طیب جدا بشوم. یکی از لشکریان دشمن شنید. گفت: «آره، به خدا طیّب ماییم. خبیث هم تو یی. لشکر حسین.» «امشب ما از هم جدا میشویم.» ببینیم بدبختی اینها را.
اینجا گفتند که تا صبح دیگر به هر حال گفتوگوهایی شد و احوالاتی داشت. امام حسین علیه السلام بعضیها هم دیدند حضرت ما بین عبادت پشت خیمهها میرود، زمین چیزی جمع میکند. امام حسین علیه السلام. پرسیدند: «آقا چیست؟ چه خبر است؟» طبق برخی نقلها فرمود: «اینها خارهای بیابانند. آنقدری که بتوانم خودم دارم اینجا را پاکسازی میکنم برای فردا. بچههایم اینجا دچار مشکل نشوند.» امشب. ولی اصل داستان آقا، میخواهم این مقطع را برایت از رو بخوانم. اصل داستان اینجا. امام سجاد میفرماید: «إِنِّي جَالِسٌ فِي تِلْكَ الْعَشِيَّةِ الَّتِي قُتِلَ أَبِي صَبِيحَتَهَا.» «آن شبی که فرداش پدرم کشته شد.» یعنی شب عاشورا. «من نشسته بودم.» «وَ عَمَّتِي زَيْنَبُ عِنْدِي تُمَرِّضُنِي». «و عمّهام زینب پرستار من بود.» «إِذْ اعْتَزَلَ أَبِي بِأَصْحَابِهِ فِي خِبَاءٍ لَهُ وَ عِنْدَهُ هُوِيٌّ». «پدرم از همه اصحابش جدا شد و رفت توی خیمه خودش.» «وَ عِنْدَهُ هُوِيٌّ». «و غلامش به نام هوی که همان غلام سیاه حضرت بود که غلام ابوذر بوده، آن توی خیمه امام حسین بود و داشت شمشیر درست میکرد برای فردا که میخواهند بجنگند.» «پدرم یکهو توی خیمه خودش این ابیات را خواند. با من باش. با هم برویم کربلا امشب.» اینها دارد الان رخ میدهد. توی این لحظات و این ساعتها. یکهو پدرم این شعر را خواند:
«یَا دَهْرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِیلٍ/ کَمْ لَكَ مِن صَاحِبٍ وَ طَالِبٍ قَتِیلٍ/ وَ الدَّهْرُ لَا يَبْدِيلُ/ وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ/ وَ كُلُّ حَيٍّ سَبِيلُ.»
یعنی چی؟ «ای روزگار تف به دوستیهای تو. چقدر روزها و شبها آمد و رفت و هرکی هم آمد و رفت همهشان کشته شدند، مردند. کسانی رفتند که روزگار نمیتواند مثل اینها را بیاورد.» کار دست. «به هر زندهای هم آخر میمیرد، کارش تمام میشود.» ابیاتی است که مثلاً ما توی فارسی خودمان ممکن است مثلاً بعضی اشعار را داریم که از اینها بوی مرگ، بوی خداحافظی، بوی وداع میآید. این شعری است که در عرب، کسی که میخواهد خانوادهاش را آماده کند برای رفتن، این شعر را میخواند. حالا ببین امام حسین دارد شعر میخواند. هنوز هیچی نشده. آرامش و امنیت کامل در کربلا. «فَأَعَادَهَا مَرَّتَيْنِ أَوْ ثَلَاثَاً.» دوبار بلکه سه بار امام حسین ابیات را خواند. «حَتَّى فَهِمْتُهَا.» امام سجاد میفرماید: «من فهمیدم پدرم چی میخواهد بگوید. ما اراد.» «فهمیدم منظورش چیست.» «فَخَنَقَتْنِي عَبْرَتِي.» «بغض گلویم را گرفت.» ولی اشک نریختم. چون عمهام هم داشت پرستاری میکرد از من. پیش من. خودم را نگه داشتم. دیدم بابا دارد غزل خداحافظی میخواند. «فَعَلِمْتُ أَنَّ الْبَلَاءَ قَدْ نَزَلَ.» «فهمیدم بلا نازل شده.» «فَأَمَّا عَمَّتِي فَإِنَّهَا سَمِعَتْ مَا سَمِعْتُهُ.» «عمهام هم شنید آنچه را که من شنیدم.» «وَ هِیَ أَمَرَتْهُ فِي النِّسَاءِ الرِّقَّةِ وَ الْجَزَعِ». «زنها زود دلشان میشکند، زود اشکشان جاری میشود.» «فَلَمْ تَمْلِكْ نَفْسَهَا». «عمهام نتوانست خودش را نگه دارد.» «أَنَّهُ وَثَبَتَ». با من باش توی مقتل. حالا فقط از شنیدن دو، سه بار که این ابیات را امام حسین خواند، حال زینب را ببین چی شد. «وَثَبَتْ». «پاره کردم من.» «وَ أَنَّهُ حَاَصَرَ حَتَّى اِنْتَهَتْ إِلَى أَهْلِهِ.» «با همین حال دوید سمت پدرم امام حسین علیه السلام.» «خودش به خیمه پدرم صدا زد: واخوییا. وا حُسینا.» «لَيْتَ الْمَوْتَ أَتَانِي قَبْلَ هَذَا الْحَدِيثِ.» «کاش مرگ آمده بود من را.» «الیوماتت فاطمه امی.» «احساس مادرم را دوباره از دست دادم.» «وَ عَلِیُّ و ابی و حسن اخی». «علی پدرم و امام حسن برادرم.) «احساس میکنم داغ بابام دوباره تازه شد. داغ برادرم دوباره تازه شد.» «يَا خَلِيفَةَ الْمَاضِيَ بَاقِيَةٌ». «ای بهجامانده از این پنجتن. ای یادگار این پنجتن.» «فَامْتَدَّى الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ». امام حسین اصلاً فرصت امشب را گرفته برای زینب را آرام کند. نگاهی کرد بهش. فرمود: «یَا أُخَیَّةُ! لَا يَذْهَبَنَّ حِلْمُكِ الشَّيْطَانُ.» «خواهرم، شیطان صبرت را ازت نگیرد.» چی جواب داد زینب؟ گفت: «بِأَبِي أَنْتَ وَأُمِّي يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ!» «پدر و مادرم به فدات حسین جان.» «أَسْتَقِلُّ نَفْسِي فِدَاكَ». «آقا جان، پدر و مادرم به فدای تو. چرا خودت را آماده شهادت کردی؟ چرا اینطور آماده مرگی؟» «فِدَاکَ بِأَبِی اَنْتَ وَأُمِّی!» «فرد غسه». اصلاً لحظات عاطفی، لحظات عجیبی است. با اینکه طبری در تاریخ خودش نقل کرده که کتاب تاریخی است. خیلی جزئیات عاطفی را نمیخواهد حکایت کند. ولی انقدر اینجا این غلیان زیاد است که نتوانسته تاریخنگار اینها را نگه دارد. «فَرَدَّ سَرَهَا.» شروع کرد امام حسین غصه را از دل زینب برداشتن. آرام کردن و «وَ تَرَقَّرَقَتْ عَيْنَاهُ». دیدند اشک حسین هم جاری شد. فرمود: «لَوْ تُرِكَ الْقَطَا لَيْلًا لَنَامَ». ضربالمثل است در عرب. قطا، پرنده. اگر فلان پرنده را رها کنند خب خودش میخوابد. یعنی: «خواهرم، من که خودم را به کشتن نینداختم. من که به اینها نگفتم بیایید بکشید. اینها حبسم کردند، اسیرم کردند. راهها را به رویم بستند. چاره برایم نگذاشتند.» دوباره زینب فرمود: «يَا وَيْلَتَا! أَفَتُقَضَبُ نَفْسُكَ اغْتِصَابًا؟!» «حسین من، تو شبیه زمینی هستی که غصبش کردهاند.» «فَذَلِكَ أَقْرَبُ لِقَلْبِي». «این بیشتر جیگر من زینب را میسوزاند.» «چطور با نامردی و با فشار دارند میکشنت؟ اگر جنگی بود مثل جنگهای پدرم، اینطور نمیسوختم.» «پدرم میرفت میدان جنگ، خودش میرفت. با صلابت میرفت.» «تو را تو شکنجه گذاشتهاند، دارند میکشند.» «وَ أَشَدُّ عَلَى نَفْسِي.» «این خیلی برایم شدید است.» حالا تو همین گفتوگو دارند صحبت میکنند. حرف شهادت شده. «لَطَمَتْ وَجْهَهَا.» به صورت کوبید زینب. «وَ أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا وَ شَقَّتْهُ.» گریبان را هم گرفت، پاره کرد و «فَخَرَّتْ مَغْشِيّاً عَلَيْهَا.» هنوز هیچی نشده. هنوز حتی امام حسین ندای اصحاب نرفتهاند. اصلاً جنگ نشده. هنوز فقط دو سه خط شعر خوانده. امام حسین اینطور زینب از پایش افتاد. این محبت این است. این وابستگی دنیایی نیست. این امام زمانش است. این آینه بهجامانده پیغمبر و امیرالمؤمنین و فاطمه و امام حسن است. این همه هستی زینب است. این بودن زینب است. این واسطه فیض زینب است. شوق زینب برای زندگی کردن. بابا، پیغمبر، جبرئیل گفت: «دوستش داری؟» فرمود: «از این دنیا دوست دارم.» زینب چی بگوید؟ پیغمبر به پیشانی میکوبید، حرف جبرئیل را شنید. زینب از خود حسین دارد میشنود. «فَقَامَ إِلَيْهِ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ». امام حسین خودش آمد به هوش آورد زینب را. فرمود: «يَا أُخَيَّةُ! اتَّقِى اللَّهَ وَ تَعَزَّى عَزَاءَ اللَّهِ.» «خواهرم تقوا داشته باش تسلیم امر خدا باش.» «وَاعْلَمِي أَنَّ أَهْلَ الْأَرْضِ يَمُوتُونَ». «همه اهل زمین میمیرند خواهرم.» «وَ أَنَّ أَهْلَ السَّمَاءِ لَا يَبْقُونَ». «آسمانیان باقیاند.» «إِلَّا وَجْهَ اللَّهِ الَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ بِقُدْرَتِهِ وَحْدَهُ.» «فقط خداست که میماند.» حالا ببین چه شکلی دارد تسلیت میگوید به زینب. آرامش کند.
«أَبِي خَيْرٌ مِنِّي». «پدرم که از من بهتر بود.» «وَ أُمِّي خَيْرٌ مِنِّي». «و مادرم که از من بهتر بود.» «وَ أَخِي خَيْرٌ مِنِّي». «و برادرم که از من بهتر بود.» «وَلِیٌّ وَ لِكُلِّ مُسْلِمٍ رَسُولُ اللَّهِ أُسْوَةٌ.» «دیدی همه رفتند. همه میرویم.» شروع شد. این شکلی آرام کردن. تعابیر عجیب.
«فَابْرَأْ قَسَمِي». «خواهرم، قسمتت میدهم. قسمت میدهم.»
«لَا تَشْقِي عَلَيَّ جَيْبًا». «دیگر بعد از این برای من گریبان پاره نکن.» «وَلَا تَخْمِشِي عَلَيَّ وَجْهًا.» «دیگر به صورت نزن.» زینب کجا رفتی؟ کجا رفتی؟ یکم زود رفتیها. هنوز عاشورا نشده. لابد داری با خودت میگویی امام حسین طاقت نداشت زینب خودش به خودش سیلی بزند، چه رسد به اینکه بخواهد شمر سیلی بزند. دیگر امام حسین کاملاً آماده است برای رفتن. دائماً هم دارد اصحابش را آماده میکند. خیمهها را آماده میکند. خیلی هم امام حسین سرحال، قبراق، شاداب از این قفس دنیا دارد پر میکشد. خب امام حسین که باید خوشحال باشد. آنی که میماند با همه این غمها زینب است.
کجا برویم امشب؟ کجا برویم امشب؟ فردا هم باید روضه بخوانیم. امشب یک چند سطری بخوانیم. آماده باشیم برای فردا. یکیکی از خواب رفتن و این داغها وارد شد بر این دلها. خب دیگر همه میدانند آنی که مطلوب خودشان است، شب عاشورا فرمود: «لَا يُطْلُبُنِي غَیْرِی». «غیر من، من کار ندارم.» یعنی همه اینهایی که دیدی دستگرمی بود. این جنگها. این شهادتها. آن اِرباً اِرباً، آن دستهای بریده. اینها انرژیشان را گذاشتند. جنگی نکردم با کسی. کار ندارند. غیر از من با کسی کار ندارم. حالا میخواهد آرام آرام آماده کند. سیاست امام حسین دیگر. یک رهبر باید آرام آرام تدریجاً آماده کند. آن هم در همچین فضایی. یک مشت زن و بچه. حال این زن و بچه این بود که دیشب زینب کبری بیتی از امام حسین شنید و توی گفتوگو فقط همینقدر حضرت فرمود که: «پدرم از من بهتر بود. مادرم بهتر بود. همه رفتند.» گریبان پاره کرد. غش کرد. زینب. تازه آنجا اهل حرم همه در صحت و سلامت. حالا اینجا همه مردان این کاروان یکیکی رفتند و سید بن طاووس میگوید: «شب عاشورایی بخواهی گریه کنی همینهاست.» همین جوری باید آرام آرام گریه کنی. شب عاشوراییاش این است. ظهر عاشوراییاش فریاد است. شب عاشوراییاش همین است. هر جور دوست داری. هر جور راحتی. امشب عشقبازی کن با امام حسین. امام حسین آمد دم خیمه. حالا ببین چه شکلی دارد آماده میکند خانواده را. یکهو حرف از چی زد. وای خدا. فرمود: «ايتُونِي مِنَ الصُّوَبَا لَا يُرْغَبُ فِيهَا». «حالا وسط جنگ این همه کشته، وسط تشن گی. این زن و بچه دارند در عطش میسوزند. این ناامنی. دشمن آماده حمله به خیمه است. کمین کرده.» یکهو آمد به اهل خیمه فرمود: «یک لباس بهدردنخور داریم.» «یک لباسی میخواهم کسی بهش نگاه نکند.» «اجعَلْهُ». توضیح هم داد. «اجْعَلْهُ تَحْتَ ثِیابِي لَعَلَّ اللَّهَ یُجَرِّدُنِي». «من میخواهم این لباس بیخود پاره بیارزش را زیر همه لباسهایم بپوشم که این را دیگر از تنم نکنم.» یک لباس کوچک و تنگی آوردند. «فدای این آقا». فرمود: «نه. این لباس ذلت است. لباس تنگ است.» یک لباس دیگر برداشت که لباس مرتبتری بود و نوتر بود. شروع کرد خودش پاره پاره، هی تیکهتیکه برش داد به این لباس و «وَ جَعَلَهُ تَحْتَ الثِّيَابِ». خیلی سید بن طاووس مختصر و مفید جمع و جور مقدمه گفته. سید بن طاووس من دلم نمیآید انقدر سریع برم آخر این خط. خیلی شستهرفته همین دو خط گفته. سعید بن طاووس میگوید: «امام حسین رفت این را زیر همه لباسها پوشید.» ولی به آخر همین هم شمر از تنش کند.
آمد با زن و بچه وداع کند. چه ثانیهای! این داستان وداع است. امشب مقتل کمتر بخوانم. شعر بخوانم بیشتر. بگذار این بند را از مقتل بگویم و شعر بخوانیم. راحتتر گریه کنیم. فقط این چند خط. خیلی عجیب است این تیکه از مقتل. نمیدانم کدامتان بچهدارید. کدامتان مخصوصاً دختر دارید. خب ما معمولاً توی روضههای امام حسین بیشتر روضه رقیه را میخوانیم. در حالی که درست است که خب این بچه سیلی خورد، آسیب دید. ولی آنی که بیشتر از همه اذیت میشود آن دختر بزرگ است. دختر بزرگ، همالغش به پدر زیاد است. عاطفهاش شدید است. من یک سال همین روضه را خواندم، بعد جلسه دخترم گفت: «بابا، من خیلی با این روضه تو گریه کردم. خیلی سخت است.» حالا زینب آنطور شد. شب عاشورا اینطور قسمش داد امام حسین. زینب عقیله العرب. حالا با این بچهها چه کار میکرد امام حسین؟ با این بچهها چه کار کنم؟ خیلی سخت بود وداع با اینها.
«در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن/ من خود چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.»
«ثُمَّ وَدَّعَ الْحُسَيْنُ النِّسَاءَ». آمد با زن و بچه وداع کند. حالا هی چند بار رفت آمد. گرا داد. همین لباس را گرفت پوشید. هی دارد آماده میکند. یک بار آمد بچه را بغل گرفت. گفت: «آن بچه شیرخوار من را بدهید باهاش خداحافظی کنم.» که بچه را با سر دست گرفت و آخر هم هی مرحله به مرحله این زن و بچه را آماده کرده. دیگر لحظه آخر رک و پوستکنده آمد و میفرماید که: «من دیگر دارم میروم و نمیبینیم هم.»
«فَمَکَثَتْ سَکِينَةُ تَصِيحُ». فریاد میکشید وقتی حسین این را گفت. «عَنَّى الَى صَدْرُهُ». دخترش را سفت به سینه چسباند. تسلیت دادنهای امام حسین داستانی است توی عاشورا. یکیاش را دیشب گفتم. دیگر زینب کبری وقتی گفت: «نَعَمْ». امام حسین به جای اینکه آرام کند زینب را بفرماید: «بابا، چیزی نمیشود. خدا بزرگ است.» فرمود: «بابا، چیزی نمیشود.» بلکه فرمود: «آره، خیلی بیچاره شدیم.» حالا اینجا سکینه دارد گریه میکند. ببین امام حسین چه جور آرامش میکند. مثلاً باید بگوید که: «دخترم، تو هم زود به من ملحق میشوی. همدیگر را توی بهشت میبینیم.» این جور باید آرامش بدهد. ببین چی گفت امام حسین. ببین چی کشید سکینه با این وداع. امام حسین فرمود:
«سَيَطُولُ بَعْدِي يَا سَكِينَةُ! فَاعْلَمِي/ مِنَ الطُّولِ قَدْ تُبْكِي إِذَا حَمَامُ دَهَانِي! »
«دخترم، تو بعد من خیلی هستی. خیلی هم باید گریه کنی.» یعنی دارد میگوید: «دخترم، زود شروع کردی. بگذار کار تمام شود.» تازه آن موقع. «هنوز که چیزی نشده داری گریه میکنی.» بعد چی فرمود؟
«لَا تُحْرِقِي قَلْبِي بِدَمْعِكِ حَسْرَتًا/ مَادَامَ رُوْحٌ فِي جُسْمَانِي.»
«بابا، تا وقتی بابا زنده است، جیگر من را با این گریههایت آتش نزن.»
«وَ إِذَا قُتِلْتُ فَأَنْتِ أَوْلَى بِالَّذِي/ تَبْكِي عَلَىٰ خَيْرَةِ النِّسْوَانِ.»
«ولی وقتی که جون بابات را گرفتند، کار بابات تمام شد، آنجا اتفاقاً آنی که باید بیشتر از همه گریه کند تویی. گریههایت را نگه دار. بگذار کار بابات تمام شود، آن موقع گریههایت را بکن.»
من برایت شعر بخوانم. شعر بخوانم. بس است. بگذار این وداع با زینب را که از همه اینها سختتر بود. گفتهاند بعضی بزرگان گفتهاند فاطمه زهرا سلام الله علیها آن روضهای که خیلی دوست دارند توی مجالس خوانده بشود و توجه میکنند روضه وداع امام حسین با زینب کبری. خیلی لحظه عجیبی بود. چون شهادت امام حسین توی گودال بود. ولی شهادت زینب توی این وداع بود. زینب تمام شد. شهید شد. شهید شد. جانم! جانم! جان!
میگوید که حالا شاعر قشنگ گفته از موثق قوت دارد. میگوید که انگار زینب امام حسین را با اقتدار وارد میدان کرد که همین هم بود. آن ور آن التهاب از دست دادن امامش. این ور هم این افتخار، این صحنه شکوه. «مَا رَأَیْتُ الّا جَمیلاً». با شکوه در کنار امام حسین را میفرستد میدان.
میگوید:
«اَگَر چه ایل و تبارِ مرا، به همراه است
برو حسین، که دست خدا، به همراه است
دعایِ حرز لبم را به گردنت بستم
این بوسه به گلو زدم، این کار حرز میکند
برو حسین، که این بوسهها، به همراه است
تویی که جانِ مرا میبری به همراهت
نمیبری بدنم را، چرا؟ به همراه است
فدای موی بلندت شوم، که نسیم
چگونه میزند این نظم را، به همراهام!
راحت برو که باخبری، من چگونه میآیم
برای یافتنت تا کجا به همراهت
فقط کنار تنت نیمی از مرا بگذار
نیم دیگر من تا خرابه همراه است.»
تو اسمت کربلا میماند. نصفم هم میرود شام. من هم نصفم کنار نصف دیگرم دنبال تو است.
«دلی دوتا و قد و قامتی کوتاه تر از آن
بابا، این مصیبتهایی که امام حسین آنطور واکنش نشان داد، مصیبتهایی به زینب هم بود. مصیبت امام حسینش را میگوییم. الان «أَنْثُرُ زَهْرِي». امام حسین فرمود: «ما برای این کمر امام حسین شکست.» کمر امام حسین در مصیبت عباس شکست. اولاً که مصیبت عباس برای زینب هم بود. پس الان این زهری برای زینب هم شد. و اگر در مصیبت عباس کمر حسین میشکند، در مصیبت حسین چه بلایی سر زینب میآید؟
«دلی دوتا و قد و قامتی دوتاتر از آن
برو که من شدهام چند تا به همراهت.»
«نگفته بودی اگر در سمت خیمهها برگردی
نگفته بودی اگر سمت خیمهها برگرد
میآمدم به خدا بی جواب همراه تو!
دور میشوی اما هنوز اینجایی
برای آنکه نبردی مرا به همراهت.»
آخ. آخی آخی آخی.
«حالا که غیر از چشمهای تر نداری
تنهای تنهای تنها ماندی و یاور نداری
بگذار تا زینب لباس رزم بپوشد
تا که نگویند منت لشکر نداری
من آب میآرم برای اهل خیمه
دیگر نگو آقا که آبآور نداری
بگذار لخته خون ز لبهایت بگیرم
آخر مگر ای نازنین، خواهر نداری
تعبیر کن خواب مرا ای یوسف من
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
میآیم امشب بهر دیدارت به گودال
هرچند دیر است و دیگر سر نداری.»
جانم به این اشک. متصل شعلهوری. و اشک میریزی امشب. خیلی نمیخواهم اذیتت کنم. میخواهم یک آتشی توی وجودمان باشد. انشاءالله فردا ظهر به عنایت ارباب آنجا آتشفشان بیرون بزند. نالههایمان، فریادهایمان برای فردا باشد. که فریاد این زن و بچه فردا بود. فریادهای زینب فردا بود.
میگوید:
«تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن
گیرم ای شاه کسی نیست، خودم نوکر تو!
لحظهای فکر کنی پیر شدم، مدیونی
در سرم هست همان شوق علی اکبر تو!
من خودم یک تنه از کرب و بلا میبرمت
چه کسی گفته که پاشیده شده لشکر تو؟
تو برایم نگرانی، تو برایم نگرانی، چه میآید سر من؟
من برایت نگرانم، چه میآید سر تو؟
همه را بدرقه کردی و به میدان بردی
میروی هیچ کسی نیست به دور و بر تو!
بده پیراهن خود را که خودم پاره کنم
پیراهن امام حسین را پاره میکرد.
نمیارزد سر این کرانه شده پیکر تو.»
یک بیت آتش میزند.
«وای از معجر من! وای از معجر من! معجر من، معجر من، از حنجر تو، از حنجر تو.»
نمیخواهم ظهر عاشورایی کنم. ولی یکی دو بیتی این وسط عاشورایی شویم.
«ایستادم ببینم بدنت را، اما
سعیام این است ببینم بدنت را. اما
چه کنم؟ شمر نشسته جلوی خواهر تو.»
خوب، خوب ناله زدی. پس این چند خط هم بگویم و تمام.
میگوید:
«حسین جان! تو سر نداری، من سر رفتن ندارم.
تو سر نداری، دخترت آخه لحظه آخر، لحظه آخر.
مطمئن شد بابا دیگر دارد میرود. امام حسین آرامش کرد.
دخترم گریههایت را آرام باش.
یک جملهای داد بزن با این جمله. امشب مطمئن شد بابا میرود.
گفت: «بابا، لااقل برو برگرد نامحرمه.»
خدا شاهد روضهها را میخورم. نمیخواهم اذیتت کنم خدا. ولی شب عاشورا است. انقدر این بچهها تا حالا از این فاصله نامحرم ندیدهاند. اینها که ریختند توی خیمه. بچهها از دیدن نامحرم شوکه شده بودند. اصلاً رها، دست و پامو، گوش و بابا اینها با نامحرم تا حالا از این فاصله حرف نزدم. باران دست انداخته به گوش این بچه.
«چقدر خوار شدی از پای ما. خلخال».
امام رضا گریست. کرب و بلا! کربلا! عزیز ما را ذلیل کردند. کربلا! اینجا آمد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه پنجم : ربوبیت و آزمون؛ از استعداد تا بروز نور
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم : وسوسه، حبِ مال و سقوط در ولایت طاغوت
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم : ابتلا بهعنوان شاخصِ شناخت واقعیتها
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم : ابتلا؛ آزمون هویت انسانی
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهاردهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پانزدهم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...