* تعریف انسان و هویتش، مبتنی بر ابتلائات اوست.[4:10]
* تا وقتی انسان در دار بلاست، امکان سقوط هست.حتی اگر وعده شهادت از پیامبر گرفته باشد.[7:00]
* هزینه و فایده حقیقی یعنی؛ پیشقدم شدن در وظیفه و هزینه،.. و عقب نشینی در غنیمت و فایده.[26:45]
* در رده های بالای بک نظام، امتحانات سختتر و طبعاً ریزش و سقوط افراد بیشتر است. [36:00]
* تعریف انسان از خود و هستی=> تعریف نقص و کمال=> تعریف هزینه و فایده=> نیت انسان.
و نیّات هر انسانی، تعیین کننده سطح بهره مندی اوست.[40:30]
* تفاوت انسان و حیوان در بکارگیری وظیفه و غریزه است.[45:35]
* در عالم همه فروشندهاند، برخی به خدا میفروشند، برخی به خلق خدا.
[47:35]
* آنکه هزینه و فایدهاش دنیاییست، در وقت گرفتن نعمت، فَرَحٌ فخور است و هنگام پس دادن، يؤوسٌ قنوط![51:20]
* تعریف غلط از نقص و کمال سبب میشود کمال اعتباری و توهمی را کمال حقیقی بپنداریم.[57:15]
* آدمی چون حب نفس دارد، انگاره ها و برآوردهای خودش را هم دوست دارد هر چند اشتباه باشد.[1:06:25]
* نقطه درگیری انبیاء آنجاست که می خواهند به انسان بفهمانند، شاخص کمالت را حیوانیت قرار دادی.[1:06:40]
* آنانکه در بزنگاه، مزایای توهمی خود را فعال میکنند، قادرند اباعبدلله را دم تیغ دهند و مردم را بکنند نظاره گر قتل حسین علیهالسلام[1:16:30]
* ریشه واقعه عاشورا، یک برآورد چند سالهایست که در سربزنگاه، امام حسین علیهالسلام را هزینهبر معرفی میکند.
[1:22:30]
* روضه حضرت علیاکبرعلیهالسلام، اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول الله. آینه تمام نمای پیامبر، کسی که میان جوانان بنی هاشم، السابقون السابقون بود در جهاد و شهادت…
[1:26:00]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد; اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا...
عرض کردیم که چرخه ابتلا و ساختار ابتلا، ساختاری است که تشکیل شده از نقص و کمال. انسان را در "ابتلا" متوجه نقص و کمال میکند و نتیجهاش هم حرکت به سمت نقص یا کمال است. ما در اثر ابتلا، یا در مسیر نقص حرکت میکنیم یا در مسیر کمال. یا پایین میرویم یا بالا میرویم که دیشب عرض شد، در مورد انسان این "ابتلا" شدیدتر و متفاوت با همه موجودات است. به خاطر اینکه ابتلای بقیه موجودات، امتحانشان، اختبارشان، محکشان، آزمونشان، هرچه که هست، سطح وجودیشان را تغییر نمیدهد؛ ولی در مورد انسان، مرتبه وجودی او را تغییر میدهد؛ او را از بالاتر از ملائکه، به پایینتر از ابلیس میکشاند و از پایینتر از ابلیس، به بالاتر از ملائکه میکشاند.
فرمود: «ما انسان را خلق کردیم "من نطفة أمشاج نبتليه"» ؛ اساساً انسان در دایره بلا تعریف میشود. زندگی در دایره بلا تعریف میشود، زندگی دنیاییمان. «انسان چیست و انسان کیست؟» پاسخ ندارد. این خیلی نکته مهمی است. ما برای انسان تعریفی نداریم. انسان تا وقتی که محک نخورده، در کوره بلا قرار نگرفته و آزموده نشده، معلوم نیست چیست. در مورد کدام انسان داریم سؤال میکنیم؟ انسان قبل از بلا یا انسان بعد از بلا؟ انسان قبل از بلا تعریف ندارد، تعریفش همین است: «من نطفة أمشاج نبتليه» ؛ یک موجود مادی متشکل از نطفه که سیر کرده، از صلب به رحم جنین شده، به دنیا آمده و قابلیت دارد، استعداد دارد. تا اینجایش را میشود انسان را تعریف کرد. حالا «کیه؟ چیه؟» بعد از بلا معلوم میشود؛ همهاش در گرو ابتلا است. تعریف انسان مبتنی بر مبتلا شدن او است.
دیگر عزیزان توجه دارند؛ دیگر مطالب را نیاز نیست خُردش بکنیم و هِی مثالهای زیاد بزنیم. بعد از بلا است که معلوم میشود چیست و تا لحظه آخری که در دنیا است و در ابتلا و در آزمون، قابلیت جابهجایی دارد. لذا در دنیا نمیشود با قطع و جزم کسی را چیزی نامید. خیلی عجیب است. برای همین وقتی پیغمبر به امیرالمؤمنین میفرماید که (خطبه آخری که پیمبر در ماه شعبان، آخرین شعبان پیمبر بود) امیرالمؤمنین ایستادند، عرض کردند: «بهترین عمل در این ماه چیست؟» پیغمبر جواب دادند. نگاهی کردند به امیرالمؤمنین؛ گریه کردند. پرسیدند: «چی شد؟» فرمودند: «یادم آمد از ماه رمضانی که محاسن تو را خونِ سرت خضاب میکند.»
که عرض کردم از این وعدهای که پیغمبر به امیرالمؤمنین دادند، تا آخر عمر امیرالمؤمنین محاسنشان را رنگ نکردند. فرمودند: «پیغمبر به من وعده دادند که محاسن من با خونِ سرم رنگ میشود.» دو سه دلیل در روایات هست که یکیش این است که مثلاً پیغمبر محاسنشان را رنگ میکردند به خاطر شوکت اسلام بود، میفرمودند: «الان ما درگیری با کفار نداریم.» یکی دیگر فرمودند: «من هنوز عزادارم.» که معنایش این بود که عزادار حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستم. یک نقل دیگر هم این است؛ یعنی علتهای متفاوتی را امیرالمومنین ذکر کردهاند؛ یکیش هم این است که «پیغمبر به من وعده دادند. من محاسنم...» یعنی از شوق اینکه قرار است آنجا رنگ بشود، دیگر اصلاً هیچ رنگ دیگری... پیغمبر به امیرالمؤمنین وعده دادند که «محاسن با خون فرق سرت آمیخته میشود و رنگ میشود.» آقا، خبر شهادت امیرالمؤمنین را پیغمبر دارند به ایشان میدهند.
ما یک خواب ببینیم که شهید شدیم، دیگر خیالمان از همه چیز راحت است. پیغمبر دارند به امیرالمؤمنین میگویند: «شهید میشوی.» چه سؤال میکنند؟ «أَفی سَلامَةٍ مِن دینی؟» : «با دین سالم میمیرم؟» این حقیقت انسانشناسی است، این حقیقت دنیاشناسی است. این انسان را شناخته، این زندگی را که در یک لحظه و کسری از یک لحظه، تا وقت انسان در دار ابتلا است، امکان سقوط هم هست، حتی اگر بهش وعده داده باشد پیغمبر که شهید میشود.
این مطلب، این نکتهای است که باید بهش توجه بکنیم. گاهی ما خیلی خاطرمان از همه چی جمع است. آقا، اینکه فلان میشود، آنکه قطعاً آنطور میشود، اینکه قطعاً اینطور میشود. از کجا این «قطعاً» ها را ما؟ آنکه «قطعاً بهشتیم، جهنمیه!» خیلی بالا پایین دارد، خیلی دستانداز دارد، حافظه، رافعه دارد. زندگی دنیا زمین مار و پله است. میروی تا آن نقطه ۹۸ با جان کندن، نیش میخوری ۹۹؛ از مار نیش میخوری، میآیی پله ۳. آن هم پله ۷. رفیقت یکهو نردبان میرود روی ۸۹، ۹۰، پنج میآورد، شش میآورد، چهار میآورد، میاندازد، میرود، تمام میشود. یا خود بازی منچ؛ میروی تا دم آن نقطه آخر رسید، آن یکی میآید، میزندت، پرتت میکند کنار. دوباره باید کلی بیندازی، شش بیاید که... حالا؛ این بیشتر به شانس و اقبال و اینها است؛ یعنی خود آدم دخالتی در آن ندارد. ولی در عالمی که ما زندگی میکنیم، این است: همهچیز دستخوش تغییر و نوسان و بالا پایین شدن و... و گاهی میرود که میرود.
امیرالمؤمنین فرمود: «کم آن چیزی که برود و به این زودیها برگردد!» «قلما...» ؛ آن تعبیر در نهجالبلاغه، عبارت دقیقش یادم نمیآید؛ فرمود: «کم آن چیزی که ادبار میکند که باز دوباره اقبال بکند.» خیلی! یکچیزی، یک فرصتی گاهی برای آدم پیش میآید، یک ظرفیتی، یک امکانی. استفاده نمیکند به بهانه اینکه «فردا، پسفردا، دو هفته دیگر، سال دیگر...» رفت! که تازه آدم متوجه میشود، ملتفت میشود. میدَوَد. ده درصد آنی که برایش فراهم بود، نمیرسد. خیلی عجیب است! برود رفته.
«فَاَنْتَحِزوا فُرَصَ الْخَیرِ فَاِنَّها تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ»؛ فرمود: «فرصت مثل ابر میرود.» مثل ابر حرکت میکند. حرکت اصلاً محسوس نیست؛ نمیفهمید دارد حرکت میکند، دارد میرود. یک لحظه که غافل بشوی، دوباره برگردی، نیست! ببین، ابر این شکلی است؛ وقتی نگاهش میکنی، اصلاً معلوم نیست که دارد میرود؛ ولی غافل که میشوی، برمیگردی، میبینی نیست! فرصت این است، نفحات این است. فرمود: «فی ایّام دهرکم نفحاتٌ، الا فَتَعَرَّضوا لَها»؛ «در ایام زندگیتان گاهی یک نفحاتهایی است، خودتان را در معرض این نفحاتها قرار دهید.» همیشه نیست ها! هر وقت نیست ها! فرصتی، امکانی که مثلاً در مُحرّم است، وقتهای دیگر نیست. آن اثری که در مُحرّم است، به جاهای دیگر نیست؛ وقتهای دیگر نیست. آن اثری که در حرم امام حسین (علیه السلام) است، جاهای دیگر نیست. آن فرصتی که در ماه رمضان است، وقتهای دیگر نیست. آن فرصتی که در جوانی است، وقتهای دیگر نیست. در جوانی اهل استفاده از فرصتها نیستیم. (خود را عرض میکنم.) گذاشتیم پیر که شدیم که نمیشود. «در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبریست / وَرنه هر گبری به پیری میشود پرهیزگار.»
با این فضای مجازی، پیر هم بشوند، دیگر خلافکار بدتر هم میشوند. زمانی مسجد پُر پیرمردها بود. پیرمردها مسجد هم نمیآیند. سرشان به گوشی و ماهواره و قمار و بازی و... پیرمرد هشتاد ساله در گوشیاش (من در این پروازها گاهی میبینم بغل ما اینور آنور مینشینند) پیرمرد پیرزن در گوشی دارد بازی میکند. یک زمانی همه مفاتیح و ذکر و تسبیح و دعا و قرآن و... اتفاقاً پیری بدتر است.
پس آقا، انسان بعد از ابتلا تعریف پیدا میکند؛ همانطور که طلا وقتی کشف میشود، اجمالاً میدانند طلا است، ولی هیچ تعریفی ازش ندارند تا وقتی که باید محک بخورد. این طلای ۱۸، طلای ۲۴ است؟ چیست؟ معلوم نیست. یا نه، اصلاً فقط ممکن است قیافهاش، رنگش رنگ طلا باشد، شکلش شکل طلا باشد. میگویند: «کل مقبلٍ مُدبرٌ و ما ادبر کأن لم یکن.» این هم قشنگ است، ولی آن نیست.
باز فرمود: «لِکُلِّ مُقبِلٍ إدبارٌ»؛ «هرچی رو میآورد، یک روز پشت میکند.» و «ما ادبر کأن لم یکن»؛ «وقتی پشت بکند، اصلاً انگار نبوده.» بهدرد هرچی که رو میکند، پشت میکند. بماند. همیشه اوضاع اینطور نمیماند. ورق برمیگردد که حالا اصلش از باب ابتلا است. یک وقتهایی هم از باب عقوبت است. آن خیلی بد است، آن خیلی ترسناک است. مطالبی آوردم عرض بکنم.
پس یک نکته این بود که ابتلا، معین میکند و معرفی میکند اندازه ما را، مرتبه ما را، درجه ما را، قواره ما را، هویت ما را. هویت ما با امتحان و ابتلا معلوم میشود. بعضی امتحانها امتحانهای سادهای است در دورههایی، در جاهایی. بعضیها سطح امتحانشان، سطح امتحان سادهتری است. از مسائل ابتداییتری خدای متعال از اینها سؤال میکند. بعضی چیزها ضریب میدهد به امتحان انسان و امتحانها را سختتر میکند. بهصورت طبیعی مثلاً جایگاه اجتماعی انسان، آبروی انسان، پول انسان، به تعبیر قرآن، آنهایی که دستشان به یکجایی میرسد، «مَأل...» آنهایی که اشراف حاکمیتی، آنهایی که دستشان به جایی میرسد «أولُو السَّمْ...» گاهی گفته میشود دستشان باز است، ازشان کار برمیآید، آره آشنا، اعتبار دارم در جامعه. علما؛ لذا فرمود که خدا از علما عهد گرفته که سکوت نکنند نسبت به گرسنگی گرسنه و سیری ظالم، گرسنگی مظلوم و سیری ظالم. این خطبه شقشقیه است دیگر؛ آخرش، امیرالمؤمنین فرمود از علما خدا اقرار گرفته.
آیه قرآن فرمود که: «همسران پیغمبر اگر کج بروند، اینها را دوبرابر عذاب میکند. اگر خوب هم تا بکنند، اینها را دوبرابر ثواب میدهد.» چون موج ایجاد میکند در جامعه. رفتار او رفتار خودش دیگر نیست. حجیت میدهد، اعتبار میدهد به این رفتار. وقتی همسر پیغمبر یککاری میکند مثلاً «حجابِ همسر پیغمبر با آرایش باشد.» کسی دیگر نمیگوید که: «خوب این هم بالآخره یک زن دیگر است، دل دارد. همه زن آرایش میکنند.» این دارد اعتبار میدهد به همه آرایشهایی که میکنند. این موج ایجاد میکند. این خودش محک... کار را سختتر میکند. ما باید حواس ما به این نکته باشد. خودمان را در موقعیتی قرار ندهیم که امتحانمان سختتر بشود. وقتی من در خودم برآمدن از یک امتحانِ سطح پایینتر را نمیبینم، برای چی میروم خودم را در معرض یک امتحانِ سطح بالاتر قرار میدهم؟
من در حد نمایندگی مجلس وقتی نمیتوانم، عرضه ندارم، بلد نیستم، سر در نمیآورم، رئیسجمهور بشوم! این علامت تقوا نیست. وقتی در خودم نمییابم، وقتی در خودم نمیبینم. دیگران در آنها مییابند. شیخ انصاری که خاتم الفقها و المجتهدین و ما واقعاً نمیشود، سخت میشود گفت در طول تاریخ روی دست ایشان فقیهی و مرجعی داشتیم، وقتی صاحب جواهر به ایشان امر میکند لحظات آخر که «شما باید مرجعیت را به عهده بگیرید.» که لحظات پایانی بوده، ایشان در حرم امیرالمؤمنین بوده؛ رشته استغاثه میکرده که یک وقت بر زبان صاحب جواهر جاری نشود که بخواهد مرجعیت را به سمت ما سوق بدهد. صاحب جواهر لحظات آخر میفرمایند که: «شیخ مرتضی کو؟» میگویند: «حرم امیرالمؤمنین. میگوید برویم بیاوریدش.» استغاثه و ناله میکند که خود مرجعیت سمت ما نیاید، من نمیتوانم. میآورند. ای صاحب جواهر میفرماید که: «وظیفَت بر تو تعیین دارد. و قَلِّل مِن احتیاطاتِک.» (یعنی از احتیاطاتت کم کن، مردم به دشواری میافتند.) «فتوا بده و کار را دست بگیر. کسی دیگر نداریم.»
گفتند که مرجع شده بود، خودش از خودش تقلید نمیکرد. از باب تعبدی که «آن آقا گفته بود مرجعَت را قبول کرده بود.» اینها هم که تقلید میکردند، میگفت «شماها حجت دارین که تقلید کنید، من که حجت ندارم که مرجع شماها باشم.» (مجتهد میدانست.) قضایایی دارد؛ حالا کتاب میآوردیم آنجا. یکی از قضایایی که هست این است: یک مسئلهای بوده، ظاهراً بحث تنجس حیوان و اینها بوده. شیخ انصاری خیلی اهل احتیاط بود؛ یعنی خیلی کم به نظریه میرسید. برعکس امثال بنده که زود صاحب نظریه... فلان نظریه تربیتی عالم اسلام، نظریه سیاسی عالم اسلامی؛ کسی و دوره راه میاندازند: «فلانجا نظریات تربیتی فلانی.» خیلی دست به نظریه و فتوایمان خوب است، زود فتوایمان میآید. ایشان خودش به جز... نمیرسیده. یک روزی در مسجد نشسته بوده، ظاهراً سه تا دهاتی دور ایشان را گرفته بودند، یک مسئلهای سؤال میکنند. از طرفی هم میخواستند از درون که اگر واقعاً معلوم کنند حساب ما را؛ اگر نیستیم، بکشیم کنار.
چهلوپنج دقیقه بحث علمی کردند، فتوا، همین مسئلهای که بحث ظاهراً ترنجس حیوان و اینها بوده که مثلاً شما نظرت چیست؟ ما از روستا آمدیم. میخواهد که مسئله را، به قول معروف، سر میرساند به فتوا میرساند. خودش یکهو تعجب میکند که من فتوا دادم! شوخیطلبها زیاد دارند. میگویند که شیخ انصاری گفتند: «اگه ما در مکاسب به شما فتاوای شما را پیدا کردیم، عمل بکنیم.» چون گفتند: «اگر پیدا گردید عمل کنید، آخرش هم با یک فتح و عمل.» یک کم خودش اینجا میگوید: «یک بحثی کرد.» و این سه تا برگشتند گفتند: «أنت المجتهد! أنت المجتهد!» «ارشاد و الله!» هم گفته بودم اینها پاشو دندان پرسیدم که مثلاً «مجتهدم یا نه؟» برای اینکه «مجتهد» به ما بگویند. داستانشان عجیب بود. دوید دنبال اینها. حالا مسجدشان هم یکجوری که دور تا دورش بیابان بود. زد در شاهراه، وسیع دور مسجد، هیشکی نیست، غیب شده!
یکی داستان ریاست این است. یکی هم باید امثال بنده «آقا نگو! آقا ول کن! اصلاً شما احساس تکلیف نکن! اصلاً نمیخواهد، ولش کن. کوتاه بیا. هستند دیگران این کار را انجام بدهند. رساله بدهند، فتوا بدهند.» نه، آقا تکلیف ها به من! من و تکلیف! ماندن ۶۰۰ نفر میآیند برای ریاستجمهوری ثبتنام میکنند، همه را هم یکی تکلیف بر دوششان گذاشته. یعنی یک سلسله جنبان تکلیف داریم، میجنباند تکالیف را. احساس تکلیف یک حس است؛ یا به آدم دست میدهد، حس خاصی است. خودت را در معرض یک ابتلای شدیدتر قرار نده. اگر لازم باشد، میبرَندَت. میبرَندَت. قرارت میدهند. تو خودت را بکش عقب. «کُند بَن و لا تَکُن رَأْساً؛ همیشه دُم باش، هیچ وقت سر نباش.»
از آخر مجلس؛ شهدا را چید. ما مدعیان صف اول بودیم. سه چهار تا صفحه اولی، شهید شدند: آقای رئیسی و شهید رجایی، حاج قاسم. خیلی کم است. از آخر؛ چون آنجا ادعا نیست، آنجا امتحانها راحتتر است، آنجاها نمره آوردن راحتتر است. تفاوت دانشگاه شریف مثلاً با دانشگاه پیام نور ساوجبلاغ، خیلی نمره آوردن در شریف سختتر است تا پیام نور ساوجبلاغ. خوب نمره آوردی، اساتید شریف هم پیدات میکنند، میبرندت. اینها میآیند دنبالت، اینها میبرندت جلو. خودت را ملا نینداز. حضرت آقا فرمودند که... اینها نکات مهمیها! چون ما زندگی را امتحان نمیبینیم، اینطور خودمان را در معرض قرار میدهیم. نمیدانم بیشتر توضیح بدهم این مطلب را. میخواستم نکات دیگر بگویم، ولی این هم جزو یکی از نکاتی بود که در ذهن من بود در این جلسات عرض بکنم. حالا خدا کند که خودم بفهمم.
ما چون زندگی را امتحان نمیبینیم، نمیفهمیم که فلان موقعیت با فلان موقعیت تفاوتش به این است که آنجا امتحانش سختتر است. ما میگوییم که آقا اینجا شهرتش بیشتر است، اینجا پولش بیشتر است، اینجا قدرتش بیشتر است. ببین، زندگی، پول، قدرت، شهرت، اینها نیست. زندگی همهاش امتحان است. آنجاها امتحانش سخت است. چرا هیچکس این را نمیفهمد؟ چرا هیچکس این را نمیگوید؟ آقا، ریاستجمهوری امتحانش از همهجا، وزارت از مدیرکلی سختتر است. امتحانش سختتر است. بله، رتبه اش بالاتر است؛ ولی امتحانش سختتر است. پولش بیشتر است؛ ولی امتحانش سختتر است. اعتبارش بیشتر است؛ ولی امتحانش (اتفاقاً!) چون اعتبارش بیشتر است، امتحانش سختتر است. منی که با همین قدر اعتبار، انقدی که دارم در حد فامیل خودم بلد نیستم همین اعتبار را هزینه کنم، آن وقت دیگر باید هزینه بکنم. هزینه نمیکنم، بخل میکنم، امساک میکنم. از پس همین ساده درپیتی در حد فامیل خودم بر نمیآیم، میخواهم بروم رئیسجمهور بشوم! «کجا بکنم جهنم؟» معلوم است که میروم جهنم. من با همین قدر اعتبار انقدی نمیتوانم کار کنم.
آقای بچهای که ۵۰۰۰ تومان بلد نیست خرج بکند، بهش ۵۰ میلیون بدهند و خوشحال باشد. خریدَم، ۵۰ میلیون بدهیم. ۵۰ میلیون گردنم گیر میشود. چون زندگی را این شکلی نمیبینیم، دل میبَندیم، خوشحال میشویم به این نقطهای که یک قدم جلوتر است، یک قدم بالاتر است. نمیدانیم آقا، همه اینها یک سطح دیگری از ابتلا تعریف میکند. ابتلا سنگینتر میشود، امتحان هم سختتر میشود. خیلی سخت است. یک آدمی که رئیسجمهور است، واقعاً از حق ریاستجمهوری بربیاید، از پسش بربیاید. یک کسی که نماینده مجلس است، از پسش بربیاید.
آدمی که میفهمد همهاش خودش را عقب میکشد. وقت وظیفه، خودش را جلو میاندازد. وقت خرجکردن، خودش را جلو میاندازد. وقت غنیمت، خودش را عقب میکشد. نه مثل اینهایی که الان آمدند دولت بعدی را دست بگیرند. وقت هزینهکردش، عقب مینشینند. وقت غنیمتش میآیند سر وقت. همه نه، این مدلی. نه آن مدلی که وقت... وقتی که کمک باید برسانی، کمک میرسانی. وقتی که حالا وقت سودش است، نمیآیی. چرا همیشه در سایهای؟ اینکه خوب است: وقت هزینههاش هست، وقتی فایدههاش نیست. آنی که وقت فایدههاش هست، وقت هزینههاش نیست، آن خطرناک است. اصولگرا اصلاحطلب هم ندارد.
در همین انتخابات چند تا اصولگرا از این گندههای اصولگرایی دیدیم پا شوند در شهرها، مردم را دعوت به مشارکت بکنند، دعوت به کاندیدایی بکنند. نیست. وقت هزینه نیستند. در فتنهها نیستند. سال ۱۴۰۱ در دانشگاه نیستند. سال ۱۳۸۸ در خیابان و دانشگاه و این طرف اون طرف نیستند. آوا که از آسیاب میافتد، دوباره هستند. مملکت به روال طبیعی برمیگردد، دوباره هستند. اینها خیلی خطرناکاند. چون منطقشان مشکل دارد.
حضرت آقا فرمودند که: امام که برگشتند ایران، دهه فجر مای یکتعدادی بودیم مدرسه رفاه. یک تعدادی از دوستان ایشان فرمودند داشتند حالا نمیخواهم بگویم کدام مجموعه بودند که دیگر لو برود کیا بودند. دوستان داشتند پستهای احتمالی بعد پیروزی انقلاب را تقسیم میکردند که مثلاً اگر انقلاب پیروز شد، دولت را کی دست بگیرد، کی کجا باشد. همینجور داشتند تقسیم میکردند. به من گفتند که: «خوب آقای خامنهای کجا به شما بدهیم؟» ایشان فرمودند که: «من مشهدیام، مشهدیها چایخورند، من چای خوب بلدَم دَم کنم.» گفتند: «نه آقا، شوخی نمیکنیم.» ایشان فرمودند: «من واقعاً از اعماق قلبم این حرف را زدم. گفتم شما کارهای مختلف دست بگیرید، من همینجا برای امام، آنها که میآیند دیدار امام، چایی میریزم.» واقعاً از عمق جان این را گفت. نمیخواست.
بیشتر از همه زندان دیده بود. بیشتر از همه انقلابی. از اول از سال ۱۳۴۲ که امام ایشان را میفرستد بیرجند. اولین قدم انقلاب که ایشان هم صاف میرود بیرجند. به خاطر اینکه «شهرِ عِلم» بود. سختترین شهر هم بود. نرفته بود شرایط درپیت که مثلاً وضع انقلاب خوب است، آنجا صحبت بکند. رفته آن شهری که اوضاعش از همهجا خرابتر بود: شهرِ خودِ علم بود، از همهجا متعصبتر بودند به پهلوی. یکی آنجا بود به خاطر علم، یکی هم سوادکوه به خاطر خود شاه؛ پا میشود میرود آنجا سخنرانی میکند. همانجا دستگیرش میکند. اولین حرکت انقلاب، سال ۱۳۴۲. از آنجا متصل در زندان بوده. بیشتر از همه اینها در زندان بوده تا سال ۱۳۵۷. اصلاً در پیروزی انقلاب تا دو هفته قبل پیروزی انقلاب ایشان در تبعید بوده (ایرانشهر). بیشتر از همه شکنجه شده، بیشتر از همه زندان رفته، بیشتر از همه آسیب دیده، بیشتر از همه مایه گذاشته. موقع غنیمت که میرسد، میکشد عقب. بعضیها کمتر از همه کاری کردند، آن جلو هم وایستاده. وقت غنیمت که شد: «بپریم.»
خیلی خطرناکاند اینها! خیلی خطرناک. آنها هم خیلی نایابند. خیلی نایابند. چند تا اینجوری پیدا میشود؟ امام... آقای هاشمی رفسنجانی از ایشان میپرسد که: «آقا، آقای منتظری را که گفتین برداریم، امام میفرماید: «چرا نداریم؟ همین آقای خامنهای...» جدی نگرفتیم. خیلی به حساب نمیآوردند آقای خامنهای را.
همین اطرافیان هم نمیخواهم خیلی شرحش بدهم. بعضی به حساب نمیآوردند، بعضی هم تحقیر میکردند ایشان را، تخریب میکردند، حسادت میکردند. کار شوخی میکند. عهد گرفتم از آقای هاشمی که «این جمله را نمیشود جایی تعریف کنی ها.» چقدر ظرفیت در یک آدم میخواهد! نمیخواهم مثالهای دیگری بزنم در موقعیتهای مشابه، دیگران چهکار میکنند که باز بحث به جای دیگر میکشد و حرفهای سیاسی میشود و اینها. یک جمله از یککسی تأییدی داشته باشیم، ۳۰۰ جا میخوریم! ۳۰۰ جا میخوریم! همه را هم خرج میکنیم. همه را برای همهچی خرج میکنیم، برای همهجا خرج میکنیم. یک عکس با حاج قاسم داشته باشیم تا ۶۰۰ سال ولی نان درمیآوریم.
امام در فکر میفرمایند: «رهبری؟ چرا کسی را نداریم؟ آقای خامنهای هست.» میآید. ایشان میگوید: «آقا، وقتی هم که امام از دنیا میروند، این کسی که گزینه اول رهبری است، بیشتر از همه اصرار میکند بر رهبری شورایی که «نظرها برگردد از من.» میگوید: «رهبری شورایی.» مجلس خبرگان تصویب نمیشود رهبری فردی. یکهو این بحث خاطره مطرح میشود، کتاب آن موقع هم نگفتم. نکته دارد. حرفی ازش نمیزنند. «شورایی؟ مولایی؟ شما که دیگر نباید...» ایشان میگوید شورایی؛ «از امام شنیدید؟» ایشان تواضع میکند. شما دیگر چرا؟ رو ایشان تواضع میکنی. شریعتی در تلویزیون میگفتش که: «حالا بنده که سوادی ندارم! خواهش میکنم شما نباید نگاه کنید. تأیید بکنیم، خواهش میکنم.» «رهبری شورایی؟» میگوید: «نه بله، همین است دیگر. بالآخره شما که نه! شما از امام...»
انقدر کشش دادند تا آخر یک آقایی پاشد گواهیِ فلانی: «شما که از امام خاطرَش را تعریف کن.» «خودم بگویم.» مجلس خبرگان میروند روی شخص ایشان. درخواست میدهند. موافق و مخالف بیایند صحبت بکنند. یک مخالف ثبتنام میکند، میآید. ۲۰ دقیقه نیم ساعت صحبت میکند، آن هم خود ایشان است. جدی هم صحبت میکند. محکم. آخرش هم به خودش رأی نمیدهد. «از سحر گریه میکردم، احتمال این را میدادم که ممکن است حرفی از من مطرح بشود. گریه کردم. سحر ناله زدم که اصلاً حرفی از من نشود، بروند جای دیگر. مدلهای دیگر.» چرا؟ چون میفهمد مسئولیت.
آدمی که نفهمیده دنیا چیست، نفهمیده مسئولیت چیست، نفهمیده امتحان چیست، سرو دست میشکنَد. ریاستجمهوری میخواهیم چهکار؟ ما رهبر... رهبری مادام العمر است. رهبری را میخواهیم. در کودکستان دستت بدهند، عرضه نداری اداره کنی. لبنی... لبنیاتفروشی دستت بدهند، نمیتوانی اداره کنی. ادا کنی، خیانت میکنی. هی دنبال گندهتر، گندهتراشی. تا حالا وزیر بودیم، برویم معاون اول دورههای بعدی رئیسجمهور بشویم. «تو همین پایینش چهکار کردی که تو در برون چهکار کردی که درون خانهای؟» این نگاه اثرش این است: وقت هزینه هست، وقت غنیمت نیست. به این دلیل است که ریزش و سقوط آن بالاها زیاد است.
بعضی میگویند آقا این نظام، نظام فاسدی است که هرکی میرود بالا، سقوط میکند! اتفاقاً این علامت سلامت نظام است. بالاتر، امتحان سختتر میشود. امتحان سختتر هم کمتر کسی قبول میشود. خدا میداند اوضاعش چی بود تا سال بعد، تا ۵ سال بعد. بیا. خدا بهش لطف کرد، رحمت خودش را جاری کرد، با عزت برد. عاقبت بخیر شد. بدون اینکه آسیبی بزند به دین خودش، به دین مردم. خدا خریدش.
این یک نکته. پس نقص و کمال در ابتلا بروز پیدا میکند.
دو، نکته دومی که هست در ابتلا این است که هزینه و فایده در ابتلا بروز پیدا میکند. امتحان این است؛ امتحان یعنی برآورد هزینه و فایده. ما چیزی را انتخاب میکنیم که هزینهاش کم است و فایدهاش زیاد است. از چیزی فرار میکنیم که فایده ندارد یا فقط هزینه دارد. به چیزی رو میآوریم که هزینه ندارد و فایده دارد. چی تعریف میکند هزینه و فایده ما را؟ نگاهمان نسبت به نقص و کمال. باز دوباره برمیگردد به نقص و کمال که حالا نکته اساسی این است که آن نقص و کمال با چی تعریف میشود؟ با تعریفمان از خودمان و تعریفمان از دنیا و زندگی و هستی.
توجه دارید به این مسائل؟ همین که شما انتخاب کردید که این شبها این جلسه را بیایید؛ این همه جلسه دیگر، همه از ما بهتر، الحمدلله ۲۰ دقیقه نیم ساعت سخنرانی میکند شسته و رُفته به چهار تا مطلب خوب بهدردبخور. دو ساعت حرف میزند. خیلی از مردم ممکن است از حرفش هم خوشش نیاید، از لحنش هم خوشش نیاید، از خودش هم خوشش نیاید. خوب شما انتخاب کردی دیگر، بین این همه جلسات، این همه مجلس. حضوری، مجازی، سخنرانی گوش بدهید، جلسه بروید، حَرَم بروید، هیئت بروید، سخنرانی باشد، سخنران کی باشد، چقدر باشد، مداحی باشد، سینهزنی باشد... اصلاً سینهزنی نداریم شبها. البته خالی است حالا برای شب عاشورا بشود، مداحی بیاوریم که سینهزنی هم داشته باشیم. محاسبه تویش است! محاسبه تویش است! محاسبهاش چیست؟ محاسبه هزینه و فایده است. خوب من دارم وقتم را میگذارم در این جلسه. حالا شماها من را انتخاب کردید، چون دیدید من برایتان فایده دارم. (خواهش میکنم، خواهش میکنم.)
میخواهم بگویم که یک برآوردی (یعنی همین را هم تحلیل میکنید.) همین انتخاب هم حالا ممکن است هزینه و فایدهاش لزوماً نسبت به سخنرانی نباشد ها! مثلاً کسی میگوید: «آقا، من اگه مثلاً این جلسه را نرم، خانمَم ناراحت میشود، از فلانجا اخراجم میکند.» یعنی هزینه و فایده برای افراد متفاوت است. خیلی هیئتها را خیلیها برای شامش میروند. یا مداحی فلان است مثلاً شور فلان میخواند مثلاً کیفیت هیجانی دارد. فلانی که میخواند، این مردم "تارگت" زدهام روی فلان مداح. فقط اغراض متفاوت است دیگر. سطح بهرهبندی. ممکن است عمل یک عمل باشد. این نکته را دقت بکنید. خیلی نکته مهمی است. ممکن است میلیونها نفر یک کار را دارند انجام میدهند یا تو یک کاری شریکاند؛ ولی سطح بهرهبرداری اینها یکسان نیست.
چی سطح انسان را ارتقا میدهد؟ علی قَدرِ نیاتَهم. نیت را چی درست میکند؟ درک انسان از هزینه و فایده. دوباره میگویم: چی سهم انسان را از عمل ارتقا میدهد؟ نیت. چه نیت را شکل میدهد؟ تعریف انسان از هزینه و فایده. چی تعریف انسان از هزینه و فایده را شکل میدهد؟ تعریف انسان از نقص و کمال. چی تعریف انسان را از نقص و کمال شکل میدهد؟ تعریف انسان از خودش و زندگیاش. هر چقدر خودم را شناخته باشم: «من واقعاً کیام؟» آنی که فکر میکند گاو است، فایده را هم در علف میبیند، نتیجه را هم در علف میبیند، نیتش هم در هر کاری میزانی است که علف تولید بکند. «شام بخوریم برویم. خیلی هیئت خوبی بود. چرا شله میدهند؟» وقتی آدم فایده را در این حد برای خودش وقتی خودش را این شکلی تعریف کرد، چیزی جز کاه و جو و علف و خوراک و «مَتاعاً لَکُمْ وَلِأَنعَامِکُمْ». چقدر قرآن قشنگ گفته: «کُلوا وَارعَوا أنعَامَکُم.» «مَتاعاً لَکُمْ وَلِأَنعَامِکُمْ» تحقیر کرده ها! در تفسیر سوره مبارکه فجر که حضرت پنج مرتبه از نفس را برای انسان تعریف کرده که بعد میرسد به نفس مطمئنه که عالیترین رتبه است، اینها همه مراحل انسان بودن است. اینها همه مراحل عبور از حیوانیت به سمت حیات است.
کدام مرتبه است؟ کدام مرتبه از حیات؟ حیات حیوانی؛ آنی که خدا داده به همه. آن که کمال حساب نمیشود. «تو چی حاصل کردی؟ تو چی؟» آنی که تو به دست میآوری کمال است. «لَیسَ لإنسانٍ إلا مَا سَعَیٰ.» آنی که برایش تلاش کردی، برایش هزینه دادی، خرجش کردی، مال تو است. برای حیوانیتت که خرجی نکردی. برای خوشگلیات که خرجی نکردی. «قد بلندی؟» خوب زحمت کشیدی، قد بلند آفریدمت. آن یکی را قد کوتاه آفریدم. «خوشگلی؟» «خیلی خرج کردم. خرج کردم چند صد تا عمل جراحی انجام دادم.» نه، این خرج کردن نه. حالا کار ندارم دیگر میخواهم به آن تحلیل بکنم. ممکن است به جاهای دیگر میروی، کار میکنی، پول در میآوری که بعد چی بشود؟ این کجا برای تو ارزش افزوده ایجاد بکند؟ ارزش افزودهاش در این است که مثلاً بروی لپت را بکِشی، خط لبخند برای خودت، خط لبخند بگذارید. مطلقاً نفی بکنم ها! آن هم به هر حال در یک جاهایی، با نگاههایش، منافع خودش را دارد، فایدهاش را دارد. در یک جاهایی هم درست است.
با این انگاره، با این نگاه، با این تعریف از انسان، نمیشود کنار آمد. که هر آنچه که برای این انسان تعریف میکند، در یک مرتبه، چه حیوانات هم اینجا مشترکاند و حیوانات دارند بدون هیچ زحمتی رفته اند. چقدر خرج کرده موهایش را فلانطور کرده. ما یک نژادی داریم، یک سگ افغانی نمیدانم دیدید یا نه، زیباترین مدل موی دنیا را دارد. یک سگ افغانی داریم، موهای بلند دارد، موهای لخت. آره، در تبلیغ شامپو، بعضی شامپوهای برند از موهای این سگ استفاده میکنند. این همه زحمت کشیدی که تازه موهایت بشود مثل موهای سگ! این همه خرج کردی؛ یعنی صبح پاشدی، رفتی اداره، تا ظهر دویدی، پرونده زیر بغلت، تایپ کردی، اربابرجوع راه انداختی. آخر ماه کسر حقوق، مزایا، قسط، همه رفته. ۵ تومان تهش مانده. ۵ تومان خرج کردی. ۱ تومان، ۱ تومان جمع کردی که بشود ۵۰ میلیون، موهایت را عمل کنی که تازه بشود این؟! چی میبینی خودت را؟
بله، یک وقت هست اهداف بالاتری داری برای خانم اینکه وظایف همسرانه خودش را انجام بدهد. وظیفه میبیند. با پای غریزه نمیآید، با پای وظیفه میآید جلو. تفاوت انسان با حیوان این است: انسان با پای وظیفه میآید جلو، حیوان با پای غریزه میآید جلو. خوب، این بدن عضلانی اسب اصیل عربی را نگاه کن! چه بدن عضلانی دارد! بدن شست تیکه (نزدیک شصت تیکه) از بدنش همهاش عضله است. گوشت است، همهاش گوشت است، چربی ندارد. این همه رفتی باشگاه، دویدی، پول خرج کردی که تهش مثلاً یک عضلاتی داشته باشی، خوب تهش چی؟ خوب عضلات برای چی؟ کجا تعریف میشود این؟ در کدام مرتبه از حیات تعریف میشود این؟ این چه کمالی تعریف میشود؟ این چه دارایی به حساب میآید؟ این دارایی با آن چی میشود گرفت؟ دارایی نهایی یا واسطه است. اگر واسطه است، باید خودش خرج یکچیزی بشود دیگر. آن هم که این را میخواهد که میداند دارد نهایی نیست. این میگوید که «دخترها خوششان میآید اینجوری باشد.» «پسرها خوششان میآید اینطور بشود.» تعریفش از خودش این است.
ولی یکوقت هست این انسان تعریفش از خودش، آن نسبتش با خدای متعال است. ازش میپرسی: «کی هستی؟» میگوید: «اونی که او تعریف کند.» «او چه نام دهد؟» «من عبدم.» «او چه خواهد؟» «او چه گوید؟» «من فقرم، من نیازم.» دنبال شکار کردن این هم دنبال به دست آوردن است. «وَ مِنَ النَّاسِ مَن یَشرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللهِ.» این هم فروشنده است. همه فروشندهاند. همه فروشندهاند. به کی و چی؟ «إِنَّ اللهَ اشتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُم وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.» بعضیها به خدا فروشندهاند. بعضیها هم «فَمَا رَبِحَت تِجَارَتُهُم.» مفت میفروشد. به چی میفروشی خودت را؟ به یک هشتگ؟ بعضیها خودشان را میفروشند به دو تا تیتر، بعضیها خودشان را میفروشند به دو تا لایک. خودش را میفروشد. «ریویو خورد.» مگر تو آمدی اینجا ویو بخوری؟ «ویو خورد» یعنی چی؟ «دید.» دیدن یعنی چی؟ «توجه کردم.» خب توجه چیست؟ توجه کی؟ توجه موجود فقیری که با توجه کردن هیچی به تو نمیدهد. توجه کسی که توجهش هر لحظه به یکجایی است. توجه کسی که تا چهار روز بعد همین توجه را نمیتواند نگه دارد. الان لایک میکند، توجه میکند. چقدر اینجوری داریم؟ امروز رأی میآورد، پس فردا پدرش را درمیآورد. همینهایی که بهش رأی دادند. همینهایی که برایش رأی تولید کردند. همینهایی که التماس میکردند باهاش یک سلفی بگیرند. سایهاش را با تیر میزند. وقتی که ببینند در مدار هزینه و فایده، فایده ندارد.
از این مدار که خارج بشوی، تا کی میتوانی توجه این را جلب بکنی؟ تا وقتی که برایش فایدهای که برای او داری چیست؟ این است که سرش را گرم کنی. تا کی میتوانی سرش را گرم کنی؟ چقدر؟ چقدر این بازیگرها به سن پیری که میرسند، افسردگی میگیرند. «خریدار ندارم، کارگردان بهم زنگ نمیزند، تهیهکننده زنگ نمیزند، کسی اصلاً یادم نمیکند.» چقدر در خانهسالمنداناند؟ چقدر خودکشی میکنند؟ چون کارگردان معروف دیدید یکی دو سال پیش خودکشی کرد. کارگردان معروفی که ما با «قصههای مجید»ش بزرگ شدیم. چرا؟ احساس میکند خریدار ندارد. خوب بد هدفگذاری کردی، بد تعریف کردی زندگی را. بد تعریف کردی خودت را. بد تعریف کردی. چون خودت را بد تعریف کردی، زندگی را بد تعریف کردی. هزینه و فایده را بد تعریف کردی.
فایدهاش این است که یک پولی دستمان آمد. فایدهاش این است که معروف شدیم. فایدهاش این است که فلانجا ما را میشناسند. با هر چرت و پرتی هم که معروف بشود! آن یکی پیرمرد ۷۰ ساله میرقصد، «اووه اووه» میکند، معروف میشود. بعد هم معروف میشود چهکار میکند؟ میآید، میرود کمپانی کجا را تبلیغ میکند؟ همهاش وزر و وبال. موجب انحراف چهار نفر میشود. موجب فریب چهار نفر میشود. همان نکته است. «منی که همین چهار نفری که من را میشناسند و پیششان اعتبار دارم، همین چهار نفر را نمیتوانم از این اعتبارم به نحو درست و به نفع حق استفاده بکنم، حالا معروف بشوم، ۸۰ میلیون نفر من را بشناسند، میخواهم چهکار کنم؟»
آن آدم سادهلوح نادان به این غبطه میخورَد! این خودش هم وقتی سادهلوح و نادان است، خوشحال میشود. «فَرَحُوا بِها.» بحث مفصلی شبهای بعد انشاءالله میپردازیم. یکچیزی وقتی از دنیا بهش میرسد، «فَرَحُوا بِها»؛ خوشحال میشود، دل میبندد، حساب باز میکند. اتفاقاً لطف خداست اگر در من این صلاحیت را ندید و دید استفاده به حق نمیکنم، میگیرد. وقتی میگیرد، باز چی میشود؟ آنجا «فَرَحٌ فَخْرٌ قَنُوتٌ.» ناامید میشود، بیزار میشود. میکند به همه بدبین میشود. بیانگیزه میشود. دیگر حس هیچ، دل و دماغ هیچکاری را ندارد. چرا؟ چون ما مثلاً برای انتخابات مجلس شورای شهر شرکت کردیم، رأی نیاوردیم. «خیلی انگیزه داشتم. آن چهار روزی که کاندید بودم، اصلاً...» گفت طرف به خاطر ایام نامزدیاش اصلاً... «دوست دارم. نامزد که بودیم خیلی انگیزه داشتم، خیلی کیف میکردم. اگر رأی میآوردیم...» حالا که رأی نیاوردیم، سال ۸۶ قالیباف طنز درست کردند، گفتند: «گفت جای خالی نیاورده بود.» سال ۹۲ پیام داده به مردم تهران گفته بود که: «امشب آشغالهایتان را خودتان جمع میکنید. شهرداری دیگر هیچکاری برایتان نمیکند.» ۹۲ انگیزه ام را از دست میدهم.
دیگر دل و دماغ ندارم. دیگر حس ندارم. اینها صلاحیت. اینها صلاحیتش را ندارد. مگر به خاطر صلاحیت اینها کار میکردی؟ اتفاقاً خدا دارد بهت نشان میدهد که اینها صلاحیتش را ندارند. خیلی زودتر از اینها باید میفهمیدی. ببین، اینها صلاحیتش را ندارد. این همه کار... خدمت، اینها اینور آنور به خاطر اینکه رأی از اینها جمع کنی، بیچاره! بعد زندگی فقط همین است؟ این رأی چیست اصلاً؟ رئیس میشود، خوب بعد چی میشود؟ تا آخر رئیس میمانی؟ یا یک روز میآیی پایین؟ امروز فیلمش درآمده بود. «وزیر مادامالعمر نفت» افتاده به التماس: «من پیرمرد را دارین از این دادگاه به آن دادگاه...» تازه اول داستان است. حالا انشاءالله به محاکمه مجازاتش کشیده میشود، بعد حالا رسوایی. بعد هم با این سن پیری و به قول خودش... خوب تو آن وقتی که جوان بودی، سالم بودی، اگه میفهمیدی این موقعیتی که دستت است چقدر میشود خدمت کرد، چقدر میشود فایده رساند. اگه نگاه درست داشتی، الان هم که کنار بودی، همهاش برایت عزت بود. منفعت بود برای دنیایت. تازه دنیا که ارزش ندارد، آخرَتَت هم که آباد میشود.
یک دو روزی میآمدی خدمت میکردی، همهچی را این مردم بیچاره، گردَنِشان به خاک سیاه نشاندین. اینجا هم ذلت و نکبت و بدنامی و رسوایی، آن طرف هم که خدا میداند. در تشییعجنازه رئیسی در قم به یکی از رفقا گفتم: «این جمعیت را دیدی؟ دنبال تابوتهای رئیسی میدوید.» همچین جمعیتی در عالم قیامت دنبال فلانی میدوند یقهاش را بگیرند؟ جمعیت مشهد دیگر دیدین دیگر. جمعیت رأی دادند؛ ولی ایشان خدمت کردهاند. إنشاءالله آبرومند پیش همه اینها. مسئولی که خدمت نکرده، تازه یک نسل. اینها دهها برابر اینها. اصلاً نیامد کجا؟ آن جمعیت راهپیمایی عزاداری تشییع نام.... دهها برابر نسلهای بعدیاند که از کاری که تو کردی آسیب دیدند. یکی از بچههای دانشگاه فردوسی میگفت: «من فلانی را ازش نمیگذرم. ما در دهه ۷۰ که قضیه، تحدید نسل و اینها بود که نسل را کم کنند، بچهها را اینها را... کدام پدر مادرمان دیگر بعد از ما اقدام به بچهدار شدن نکردند؟ و مشکلات روحی جدی برای بنده خدا. بچه خیلی خوبی هم هست. از بچههای خیلی خوب دانشگاه بود که وقتی مشاوره میگرفت و اینها، بهش میگفتم: «اینها به خاطر این مشکلات، این احوالات به خاطر تکفرزندیات است.» گفت: «به همین دلیل گفتم من از فلانی نمیگذرم. من بمیرم، یقه آن فلانی را که این قضیه را در ایران این شکلی...» لازم بوده یک نفر آدم. چه آثار روحی!
یک مسئول وقتی تصمیم میگیرد، یک رئیس در زندگی مردم اثر دارد. بعد آن زندگی اثر دارد در این دو نفری که با همدیگر در خانه رفتهاند بالا، دختر و پسر در ایام عقدند. میخواهم بروم سر خانه زندگی. خانه گران شده، نمیتوانند. فشار رویشان بیشتر میشود. با هم وارد چالش میشوند. خانوادهها وارد چالش میشوند. طلاق میگیرد. یک انگ طلاق به پیشانی جفتشان میخورد. ازدواجهای بعدی برایشان سخت میشود. همهاش با یک رأی آن نماینده مجلس است. رأی نمیدهد در مجلس. اگه بفهمی رأی، یک دکمه است که میزنی که «آره» یا «نه». این چیست؟ خوابت نمیبرد. این مسئولیت چیست؟ حرفهایی که میزنم چه اثری دارد؟ چه تأثیری میگذارد؟ ممکن است آباد بکند، ممکن است نابود بکند.
خیلی آدم دست و پایش میلرزد وقتی یک کلمه میخواهد حرف بزند. مسئله چیست؟ مسئله این است که ما تعریفمان از خودمان غلط است. تعریف از زندگی غلط است. تعریفمان از نقص و کمال غلط است. کمال اعتباری و توهمی را کمال میدانیم. ماشینم میرود بالا، فکر میکنم خودم رفتم بالا. محلهای که تویش زندگی میکنم میرود بالا، ارتقا پیدا کردم. محله میآید پایین، از بالاشهر میآییم پایینشهر، ما سقوط کردیم. خدا زده پس گردنمان. خدا ما را نمیبیند. تعریفش... ببین، مسئله این است: بسیاری از این چالشهایی که افراد دارند، درگیریهایی که دارند، حتی سؤالات عمیق. دیروز باشگاه فوتبال بچهها، پرویز ۵ دقیقه آمدیم نشستیم. عزیز بغل ما نشست. با همان ۵ دقیقه گفت: «من سؤال دارم! خیلی شسته رفته جمع و جور جواب بده. خدا چرا ما را خلق کرد؟» (وسط فوتبال، نیمکت ذخیره اینها!) توانستم جواب بدهم. گفتم: «الان شما از بنده وقتی سؤال میکنید، توقع داری جواب بدهم دیگر. خب، این برای چی؟ برای اینکه فکر میکنی که طرف میداند. پس وقتی کسی میداند، باید بگوید دیگر.» جواب ندادنش محل سؤال، جواب دادنش که سؤال نیستش. که «خدا خلق نکردنش محل سؤال، خلق کردنش که میتواند. چون دارد.» قدرت دیگر. کمال است جواب.
بله گفتید: عبدالعظیم، بنده خدا سؤالش که دیدم یک بچه ۱۳ ساله الان تشییعجنازه خودکشی کرده بودیم، «کجا میرود؟» گفتم: «من چهمیدانم کجا رفته؟!» خجالت بکِش. همین کار را کردیم. ملت از همهچی بیزار شدند. بیدین شدند. فلان شدند. یک مشت بیسواد. «کجا رفته؟» حالا سؤال «فلسفه خلقت» اصلاً سؤال غلطی است. حالا آنجا دیگر در فوتبال وقتش نبود، ولی الان اینجا که بخواهیم پاسخ بدهیم، سؤال غلطی است برای اینکه اصلاً برای آدم خلقت و اینکه «چرا خلق شدم؟» مسئله نیست. خوب دقت کنید. بعضیها که درگیرند، دکتر سر کلاس با دانشجوها سروکله میزنند یا آقا که دانشآموزان سروکله میزنند، رفقایی که حالا ارتباطات این شکلی دارند، این سؤال اصلاً سؤال کجی است؛ یعنی سؤال از نقطه غلطی دارد مطرح میشود.
مسئله این نیست؛ یعنی چالش ما سر خلقتمان نیست. آنجا نیست که درگیر شدیم با خدا که خداوند بیاید بنشیند جواب بدهد. خوب دقت بکنید. خیلی نکته مهمی است. آن نقطهای که ما یکهو برایمان سؤال شده که اصلاً «چرا خلق کرد؟» این نقطه است که یکهو با چیزهایی مواجه میشویم که در آن نظام ارزشی و مبانی منطقی که چیدیم، با آن تعریفی که از کمال و نقص داریم، جور درنمیآید و احساس میکنیم خدا دارد برایمان کم میگذارد. یکهو احساس میکنیم خدا دارد ناعادلانه، ناشکیبایانه برخورد میکند با ما. ناعادلانه دارد برخورد میکند. وقتی نمیخواهی بدهی.
همسرتو بیاری امشب شامَش خانومت بیاد، همه اینجا شام میخورند، به آن یکدانه ندهم. آقا سادیسم داری، مگر دیوانهای؟ چهمرگت است؟ خب نمیآوردی. خدا من را خلق کرده، آورده در دنیا. در من غریزه قرار داده. حالا حب جمال است مثلاً، حب همسر مثلاً، ب... حب جمال دارم. قیافه را نگاه میکنم، میبینم دماغ یک طرف، دهان یک طرف، یا بیماریهایی دارم، نارساییهای جسمانی دارم، هر کاری هم میکنم برطرف نمیشود. «به بقیه دادا، به ما یکدانه... نوبت به اولیا که رسید، آسمان تپید.» «به همه داد، به ما که رسید...» تازه من نمازم هم میخوانم، نماز هم نمیخوانند که! خیلی از آن سؤالاتی که واقعاً جزو سؤالات جدی است ها، که بنده معمولاً با این سؤال «سؤال کف خیابانی» است که اگه کسی بخواهد بیاید به یک آخوندی مراجعه کند، یک سؤال جدی بپرسد، از آن جزو سؤالات پُربسامدی است که با یک آخوند در اولین ارتباط، اولین چالش این مطرح میشود.
مسئله این نیست که سؤال تو اصلاً این نیست که «چرا خلقت کرده؟» سؤال تو از این است که کمال و نقص را درست نفهمیدی و زندگی را درست نفهمیدی. آنجای کار مشکل دارد. من هر پاسخی هم که به تو بدهم، چون باز با همان دستگاه میخواهی تحلیل کنی، قانع نمیشوی. دستگاه میخواهد بنشیند. میگویم که: «عوضش آخرت خدا بهت... آخرت...» آخرت که کمال نیست! «بعد من باید ۵۰ سال پدرم دربیاید که آخرت... این ۵۰ سال چی میشود؟ بسوزم؟ اصلاً خلقم نمیکرد که آخرت بروم! اصلاً از من آخرت نمیخواهم آقا! من جزای اخروی نمیخواهم. برای چی باید من را خلق بکنی تو؟ آزار قرار بده.» خوب به کنه مطلب پی ببر. پاسخش این نیستش که بله آیا پاسخ میدهیم که آنی که میتواند، میداند، بلد است پاسخ بدهد. ولی پاسخ اصلی این است که سؤال غلط است. سؤال غلطی است؛ یعنی از نقطه غلطی شروع کردی طرحش را. آنجایی که درگیر شدی، سر خلقتت نیست، سر این است که احساس نمیکنی دارد بهت یکچیزی میدهد. احساس نمیکنی کمالی بهت داده. احساس نمیکنی دارد نقصی را ازت دفع میکند.
برای همین آن آدمی که با همان معیارهای خودش... دقت کن! آدمی که با معیارهای خودش زندگیش خوب است و خوش است. آنی که عیاش است، عرقخور است، زنباره است، هشت تا ویلا دارد. ما به ما یا سوئیس است یا نمیدانم کانادا یا کجا است. نظر ندارم. بله، آنکسی که غرق در سرور است، سلامت جسمی دارد، همسر خوب، بچه خوب، زندگی خوب، شیر خوب، امکانات خوب. همهچی رو به راه است. «هیچ انقدر من کیف کنم برای چی آقا؟ من هم صبح جوجه، شب شیشلیک.» همهاش این ویلا. «برای چی خداوند برای چی من را؟» برای اینکه با آن تعریفی که از کمال دارد، حاصل خلقت تردید و شک و ابهام ندارد، کیف میکند دیگر. بله، اگه توی شرایطی قرار بگیرد که یک جایی یککسی بنبستی برایش درست کند، ظلمی بهش بکند، محرومش بکند، یک سدی درست بشود نسبت به آن کیف و منفعت و فایدهای که دارد میبرَد، آنجا صدایش درمیآید: «بزن جمهوری اسلامی باشد و آخوندها باشند و تحریم و اینها باشد که باز از آنور از همهچی برمیگردد که ما داشتیم کیفمان را میکردیم! تا قبل انقلاب آمدیم بازی ریختیم به هم. خدا لعنتتان کند. خدا از روی زمین وَرتان دارد. شماها را روز خوش ندیدیم و وقتی شما جمع کردیم...» نکتهاش توی تعریف غلطی است که تو داری و حالا حالا این نکته خیلی...
بدبختی اینجاست آدم چون خودش را دوست دارد، انگارههای خودش را هم دوست دارد. به کسی حاضر نیست که قبول بکند انگاره من غلط است، اعتقاد من غلط است، فکر من غلط است، برآورد من غلط است. اینجا کار آدم سخت است. نقطه درگیری انبیا این نقطه است که میخواهیم به ما حالی کنیم: «غلط فهمیدی! بابات غلط فهمیده!» یعنی «بابای من که این کار را میکرد غلط فهمیده بود؟» «بابا خودت غلط فهمیده!» یعنی «ما این همه آدم که انگار میکنیم، همه غلط فهمیدیم؟ تو یکدانه خودت درست فهمیدی؟» اینجوری درست است. چون شاخص کمال را تو این سطح حیوانی قرار داده. اکثریت. حکایت میکند از این دیگر. اکثریت حکایت از کمال نمیکند. بلکه اتفاقاً حکایت از نقص میکند. چون اکثریت ناقصند.
بابات... «آقا، اکثریت بر مدار حیوانیتشان زندگی میکنند. اکثریت دارند روی پایینترین سطح زندگی بر اساس غلطترین تعریف زندگی دارند زندگی میکنند. بر اساس یک برآورد غلط دارند زندگی میکنند و سخت است و شما هم که بخواهی اینجوری نباشی میشود همانی که خودش را نمیخواراند در آن «شهر بازی شهر شد». همه خودشان را میخواراندند، یکهو بنده خدا آمد به اینها نگاه کرد. حالا این باید طلبکار باشد که: «چرا همه خودشان را میخوارانند؟ مریض!» آمدند گرفتند، انداختندش در آن آب. چیزی که آمد بیرون، دیدم شروع کرد به خاراندن. گفتند: «آدم حساب شد.» درست.
آقای احمدینژاد تا وقتی که موضع انقلابیِ حزباللهی داشت میگفتند: «مریض!» وقتی به چرت و پرت افتاد الان «آدم!» الان دارد میفهمد. رفته بود زنی در بازار دستش را گرفته بود بهش میگفتش که: «این سری که آمدی خوب شدی! خوشگل شدی! آن سری مالی نبودی!» مالی نبودی. همین زندگیش تو همین است که به قیافهاش برسد و خوشگل بشود و چشمهایش اینطور بشود و یک عمل جراحی زیبایی! تا قبلش کوتوله بود و گدا بود و روستایی بود، دهاتی بود، نفهم بود، دیکتاتور بود! هرچی بگی! مطابقت پیدا نمیکند با او.
ببینید! یک مسئله جدی است. من الان وقتمان کم است امشب. وگرنه یک تحلیل جانانهای که نسبت به بحثهای سیاسی و اصلاً به این نکته توجه نمیشود. این نکته است. هی میآییم یک پیشفرضهایی میچینیم: «ما اگر اجماع میکردیم و از فلان روز اجماع میکردیم. اگه اینطور میآمد و او آنطور نمیآمد.» و اینها. «رأی آورده بودیم.» «۸۰ میلیون ایرانی همه منطبق با همان نظامی که ما تعریف کردیم از کمال و نقص و زندگی و معنویت و فلان اینها همه همینجوری فکر میکنند.» «خوب اجماع بکنیم و خوب فلان کنیم و خوب کار رسانهای بکنیم.» و اینها، میبازیم و آن طرف در عین شایستگی میبرد. «ما مملکت را دوست داریم! ما دوست داریم پیشرفت بکنیم! ما مردم را دوست داریم!» ولی غلط! اصلاً از بیخ غلط فهمیدی. برای اینکه اساساً مردم همهچیزشان منطبق نیست.
بعد حالا مثلاً یک نفر میآید با اجماع، یک نفر قویتر، یک نفر فلانتر. بعد مثلاً این رأی میآورد، آن یکی... اصلاً مسئله تو این است که برآوردها غلط است. عمق راهبردی مسئله باید حل بشود. تحلیلها غلط است. این آن کاری است که کار شب انتخابات نیست و تو فکر میکنی شب انتخابات بروی در خیابان با چهار تا پیرمرد پیرزن بقال نانوا اینها صحبت بکنی طرف همه پایهها برای رأی دادن شورها فقط نشسته یکی بیاید فقط این را راه بیندازد. بعد میروی، اثر نمیکند. بعد خودت هم سرخوده میشوی. برای چهار سال بعدی هم که باید کار بکنی، کار نمیکنیم.
آن نکته تربیتی، آن تربیت اجتماعی اینها است که کلاً رها کردی. بهصورت طبیعی آدمیزاد دنیا را میبیند، دنیا را کمال میپندارد. برای خودش تعریفش از زندگی غلط است. بهصورت طبیعی آدمیزاد سر میخورد به سمت حیوانیت. رسانهها و ابزارهای قدرت و تربیت هم که دست همین چهارچوبه. همه اینها رها، ول.
ملت امام حسین را دوست دارند. کربلا میروند، هیئت میروند که البته درست هم هست. ولی آنقدری زور ندارد. آنقدری عمق ندارد. آنی که هیئت میآید، امام حسین میآید، آنقدری این نظام کمال و نقصش شسته و رفته نشده. آنقدر منطبق نشده، آنقدر درنیامده که تو فکر کنی با همان میزان محبتی که حالا چون امام حسین میآیند چون تا توی تشییع رئیسی میآیاد، دیگر همهاش را میچیند. کجا؟ میآید. یک جلسهای بود، فردای دور اول انتخابات، آقای نظافت بود آنجا عرض میکردم بنده. گفتم که: «همه گفتند آقا مشارکت شد ۴۰ درصد.» «به اندازه دور اول رئیسی کجا رفت؟» «۱۸ میلیون» گفتم: «اینها به خاطر پیشفرضهای غلط ما است که اینجا یکهو به پا میافتد.»
یک مثالی زدم آنجا برای این دوستان: پاکبانی در محلتان در حال خدمت بوده، بعد مثلاً سگ گازش گرفته، داشته در پارک مثلاً کار میکرده، سگ گازش گرفته، عفونت اینها، از دنیا رفته. مردم محل میریزند در عزا و گریه زاری ناله عسل! مجسمهاش را میسازند: «در حال خدمت به ما بود، از دنیا رفت.» حالا فردا میآیند میگویند که «این پاکبان مثلاً نظرش به این بود که اگر من از این پاکم، فلانی جای من بگذارد.» «غلط کرد! که این نظر داد. تکلیف کرد! به تو چه که جای تو اینجا بنشیند؟» آدم خوبی بودی، زحمت کشیدی. اوائل خدمت بودی، دنیا رفتی. میبوسمت. فلانی را دوست داشت، خب به درک که دوست داشت! به من چه؟ من از فلانی بدم میآید، متنفرم. یک عکس رئیسی، رأی میدهند. «هرچی با رئیسی بوده...» بابا این ملت اینجوری نیستند. اینها پیشفرضهای غلطی است که نسبت به مردم و جامعه خودت داری و فکر میکنی با یک شیفت کردن این شکلی، هرکی در سبد آقای رئیسی بوده، میآید اینور. اینها که خندهدار میگفتند، میگفتند: «به فلانی بگیم به نفع فلانی بکشه کنار.» اینجوری مردم حساب کتاب میکنند.
آقا! از این بدش میآید، نه این راه فلانی. «به مردم بگیم که اگه میخوای راه رئیسی ادامه پیدا کند.» یکی بدشان میآید، یکی خوششان میآید. قومیتی مثلاً در فلان انتخابات نبود، در این انتخابات بود. بابا اینها همه مرتبهبندی هندسه و مهندسی دارد. یک هنری است که میتواند این مزایا را یکهو فعال بکند در خلاء مزایای دیگری. چطور سال ۸۸ رای تُرکها فعال نشد؟ مناطق تُرکنشین از همه بیشتر رأی آورد. به خاطر اینکه احمدینژاد یک مزایایی دارد که میدان درگیری و رقابت رفته روی مزایا. دیگر نمیرسد به مزایای تُرکی که بخواهد آنها فعال بشود. به شمارِ مزایا را ندارید! خودتان هم که با همدیگر دعوا و کتک کاری کردید! بزرگوار که آخر انصراف داده، اول آمده گفته: «اینها اصلاً متقلباَند! این دلسوز به نفع اینها کشیدم کنار.»
مزیت دیگری هم نیست این وسط. یکهو وضعیت قومیتی فعال میشود. مزیت قومیتی هم که فعال میشود، فقط مثلاً تعصب نیست. وضعیت قومیتی یعنی اینکه «آقا، این درد ما را میفهمد. این مال همین منطقه است. حالیش میشود ما مشکلمان چیست.» در خلاء سایر مزایا، این میآید وسط. ما چون اینها را تحلیل نداریم، هی رو دست میخوریم، هی شکست میخوریم، درس عبرت هم نمیگیریم. نمیفهمیم. امروز چیست؟ دست بزنیم! الان دیگر فلانی رأی آورده، همه دیگر باید اختلافات، اختلافات باید بگذاریم کنار. ولی مسئله این است که این روی چیزهایی رأی آورده، مطالبه کنی. یک چیزهایی دست گذاشته. یک چیزهایی را در فرهنگ سیاسی مردم به اسم مزیت و مصلحت وارد کرده، به عنوان کمال وارد کرده. یک چیزهایی را در فرهنگ سیاسی مردم به اسم نقص نشان داده. دفاع کنی رئیسجمهور شده.
آنهایی که باید کار تربیتی میکردند، نکردند. این مردم کوفه روز به روز سُر خوردند، رفتند. آدمهایی که بلدند، در لحظه یکهو فعال کنند مزایای توهمی خودشان و کسانی که امام حسین را دوست داشتند، میشوند نظارهگر قتل امام حسین. اینها امام حسین را دعوت کردند. بیخیال هم نبودند. اینها رای داده بودند به امام حسین. دعوت کردند برای حکومت امام حسین. دعوت کردند. همینها شدند قاتل امام حسین. چطور میشود؟ به خاطر اینکه چهار تا شیادند، بلدند در آن لحظه بزنگاه چطور یکهو فعال بکنند آن چیزی که وقتی بهت بگویم، تو میگویی: «آره، این درست است.» به عنوان کمال میدانی، به عنوان نقص میدانی و تو برای این طراحی نداری. فقط هم طراحی به این نیست که بنشینی چهار تا جمله درست کنی با موج رسانهای بخواهی حلش بکنی. یک تربیتی میخواهد، باید قوه عقل او را پرورش بدهی، رشد بدهی. «لَهُم یَعقِلُونَ» بشود. «أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُونَ.» اکثریت تعقل. این سنجشها و حساب کتاب که رئیسی با فلانی خوب بود، با فلانی بد بود، در مورد آن این را گفته.
اکثر مردم آقا ظریف را دوست دارند. قاسم سلیمانی را دوست دارند. رهبری را دوست دارند. خاتمی را دوست دارم. پزشکیان را هم میزانی که رأی آورده دوست دارم. در نگاه شما اصلاً نمیگنجد که مثلاً رهبری و خاتمی با همدیگر چطور میشود یک آدم به جفت اینها علاقهمند باشد؟ در نگاه تو که تحلیل داری، سنجش داری، تازه با حد اطلاعات تو. اکثر مردم اطلاعاتی هم ندارند. «همه از این تعریف میکنند، خیلی خوبش را میگویند ها!» «همه از آن بد میگویند ها! خیلی بدش را میگویند!» «امام حسین بیاید؟» «نه، اصلاً میگویند جنگ میشود!» «امام حسین بیاید؟» «نیاید بهتر است!» یک موج میاندازد بر اساس توهمات. حالا کسی که کارنامه دارد، سر تا پای کارنامه کثافت. مردم تجربه کردند. باز هم آنها بیایند، بدتر میشود. «ببین، من هم قبول دارم گند زدم! آنها بیایند، بدتر میشود.»
میگوید: «آخه این آمریکا بوده، آن دانشگاه امام صادق بوده. این باسواد، کمال دانشگاه امام صادق یا آمریکا؟ آمریکا دیگر.» ولی خوب، «این انگلیسی خوب صحبت میکند.» مثلاً «انگلیسی نمیتواند صحبت کند.» «این دخترش را جلو چشم مردم همه دیدهاند. اصلاً نمیدانم زنش کیست!» «خیلی مزایا دارد. من نمیتوانم به این رأی ندهم.» «انگلیسی صحبت میکند.» «ندیدم تا حالا انگلیسی صحبت...» چه مزایایی؟ بر اساس آن بافتهایی که برای خودش به عنوان کمال تعریف کرده. اینها آن حلقه مفقوده در تحلیل انتخاباتی ما است که چهار تا پدرخوانده مینشینند برای ما لیست میبندند و سناریو مینویسند. میبازیم. هی فقط زمین تقدیم میکنیم. هم دل خودمان هم خوش است. «بالآخره ما ۱۴ میلیون رأی آوردیم. بالآخره این فلان...» خوشحال هم میشویم که «اشکال ندارد. عوضش دور بعد مردم میفهمند اشتباه رأی دادند.»
خوب دوباره باید مردم بفهمند اشتباه؟ «اشکال ندارد. مردم این دولت دوم روحانی را تجربه میکنند، میفهمند اشتباه رفتند.» خب بعد چی میشود؟ بعد مشارکت از ۷۰... توهماتت! نشستی که «مردم بفهمند روحانی بد بود، خودشان میآیند به دست و پای ما میافتند.» نه! آن نظام کمال و نقص را عوض نکنی، نمیآید به سمت تو و این هم چون سخت است، کسی نمیرود سمت این کار. «بابات غلط میفهمد.»
شب انتخاباتی با رسانه و با چهار تا پیام فوروارد کردن و ویو اینها نیست. یک کار عمیق، ریشهدار، طولانیمدت، از کودکی شروع شده که جهاد میخواهد؛ در مدرسه، در دانشگاه، در رسانه. بله، بنده به این دهه نودیها خیلی امیدوارم. برای اینکه دهه نودی شبکه پویا بزرگ شدهاند. توی دوره دیگری، به امکانات دیگری. تعداد زیادیشان به نسل بعدی ما یکهو یک تحول اساسی توی فرهنگ سیاسیاش پیدا خواهد شد إنشاءالله. ولی برعکس دهه هشتادیها توی خلاءای توی شرایط بیبتهای قرار دارند. هنوز هم داریم. بعد چهار تا شیاد هم میآیند میگویند که: «اینها نسل جدیدند.» (یکجوری ببندیم اینها را داشته باشیم.) یعنی دقیقاً با همان نظامی که او از کمال و نقص (پا میشود میرود در کنسرت) با ادبیات اینها صحبت میکند که رأی اینها را... خود ادبیات! یعنی کسی به فکر اینها نیستش که اینها را تربیت بکند، رشد بدهد. آن آدم شیاد سیاسی این اگر تربیت بشود که اصلاً او را دیگر نمیخواهد این به او رأی بدهد. فاسد به جای اینکه این را بیاورد بالا، هی خودش را شبیه اینها میکند. وقتی هی خودش را شبیه اینها میکند، هی اینها را تکثیر میکند. برای شما کارتان را سختتر میکند.
اینها ریشههای شکل گرفتن قضیه کربلا. یکشبه نیست که مردم یکهو عقب بکشند، یکهو یکی بیاید یک حرفی بیندازد دور مسلم را خالی کنند. یکشبه هم به مسلم رأی ندادند. برآورد چندین و چند سالشان این بوده که به بنیهاشم برگردیم. ولی میشود در آن بزنگاه یکهو یکچیزهای عمیقی را فعال کرد. یکهو احساس کنی که بنیهاشم همهاش هزینه است، فایده ندارد. یزید هزینه دارد، فایده ندارد؛ ولی امام حسین هزینهاش بیشتر. میدانند از اینها چی واسه اینها درنمیآید. بابا تجربه کردند.
آقا! چطور میشود شما بنیهاشم، خیلی الان تو این وضعیت این روزمان یککمی بهتر میتوانیم اینها را با همدیگر تحلیل کنیم، بفهمیم. آقا! مردم حکومت امیرالمؤمنین را دیدند، حکومت زیاد را هم دیدند. مردم کوفه دیدند امیرالمؤمنین چهشکلی حکومت کرده. یک دست لباس نداشت. غذایش را دیدند، بچههایش را دیدند، زندگیش را دیدند، خانهاش را دیدند، مرکبش را دیدند. جنگش را دیدند که نفر اول بود در هر میدانی. زیاد را هم دیدند. حالا یک دوره کوتاه گذشته، مردم بین بنیهاشم و آلزیاد دوباره مخیّر شدند، به آلزیاد رأی دادند. چهجور میشود؟ اینجوری میشود که در آن نظامی که او دارد از کمال و نقص که مبتنی بر میزان سطح او نسبت به حیات و انسانیت است، از مرگ میترسد، از گرانی جنسش میترسد و نمینشیند فکر بکند که «کیا گران میکنند؟» نمینشیند فکر بکند که «اگر قرار باشد زندگی من هم آباد بشود، آنکسی میتواند آباد بکند که خودش را فدا میکند. خودش را خرج میکند. از خودش میگذرد.» با چهار تا حرف میترسد: «آقا حسین بن علی بیاید جنگ داخلی میشود ها! حسین بن علی بیاید سپاه شام میآید ها! سران اینها را هم که خرید عبیدالله.»
هرچی که ماها معمولاً در جبهه حق (حالا من حالا جبهه حق ندارم خودم تعریف میشوم تویش یا نه؟) هرچی ماها بیعرزهایم، طرف مقابل وارد! البته او یکچیزی دارد که آن هم دوباره خریدار دارد. پول دارد، زد و بند دارد، رابطه دارد. ماها ریاست هم دستمان بیاید که بر اساس رابطه بالا پایین میکنیم. ۱۰۰ نفر از ما شاکی هستند. آدم هیچ وقت برای خودمان جمع نمیکنیم. بیشتر از همه بازخواستش میکنی. بقیه وقتی رئیس میشوند، فلهای میآیند. بیشتر از همه هم همینها حال میکنند که دور و بر ایناند. هرکی هم بیشتر چاخان بکند در گوش این، به این نزدیکتر است. این نردبان ازش میروند بالا.
عبیدالله آمد این شکلی سران این قبایل و عشیرهها را جمع کرد. به هر کدام یک کم پول داد، یک کم تهدیدشان کرد. گفت: «تمام جوانانی که توی قبیله شما اهلامت کردند، حمایت کردند نسبت به مسلم را معرفی میکنید وگرنه تو را اعدام میکنم. یکنفر را اگه پیدا کنم که در لیست شما نبوده، اعدامت میکنم.» یکشبه مدیریت کرد کوفه را. همه آدمهای حزباللهی انقلابی کوفه اینجوری نبود که همه یک مشت کلی آدم انقلابی داشت. همه لو رفتند، همه فروخته شدند. فلهای دستگیر شدند، چند تا را هم اعدام کرد، زهرچشم گرفت، ترسیدند. دیگر این را منطق... خوب بروم در روضه.
انسانِ تراز کربلا، انسان افق امام حسین (علیه السلام) این است. یکهو امام حسین (علیه السلام) از خواب بیدار شد. دیدند که حضرت غمی در وجودش. عرض کرد حضرت علی اکبر (علیه السلام): «باباجان، چی شده؟» در همین پریشانی فرمود: «پسرم، چشمم سنگین شد. دیدم که کاروان دارد حرکت میکند. عقب این کاروان فرشته مرگ در حرکت و دارد قدم به قدم با اینها میآید تا آن نقطهای که اینها توقف بکنند، جان این مردها را...» یعنی رسماً امام موسی (علیه السلام) خبر دادند از شهادت خودشان و شهادت علی اکبر. حالا ناراحتی امام حسین هم به خاطر شهادت و مرگ و اینها نیست، اثر ترحم که این نیروهای خوبی که کل هستی، کل دنیا چهار تا آدم بهدردبخور دارد، چهار تا انسان صالح دارد که اینها میتوانند جامعه را اصلاح کنند، قرار است در یک واقعه همه اینها کشته بشوند. چهخواهد شد این دنیا؟ چهخواهد شد این حکومت؟ حکومتی که امام حسین، اثر دلسوزی به خاطرش، به خاطر اصلاحش قیام کرده، چهار تا مصلح هم که اصلاً همه اینها کشته میشوند، اوضاع بدتر هم میشود. نگرانی امام حسین از اینها است.
دیگر حالا جواب را ببینید. برگشت گفت: «یا أَوَلَسْنَا عَلَى الْحَقِّ؟» «باباجان، مگر ما برحق نیستیم؟ مگر طرف درست تاریخ نیستیم؟ مگر حرکتمان حرکت درست نیست؟» ببین افق! یعنی من هم کشته میشوم. چهجور میمیرم؟ دردآور نمیرم؟ اگه به ما خبر شهادت بدهند، اینجوری میپرسیم دیگر. بعد مثلاً خانوادهام چی میشود؟ من کی مثلاً فلان میشوم؟ همهاش نگرانیهای حیوانی. سخت نمیرم؟ یکوقتی با شکنجه نمیرم؟ اسیر میشوم، میمیرم؟ اینطور میمیرم؟ آنطور میمیرم؟ تازه اگر اصل مرگ را راضی بهش شده باشند. مگر راضی هم نداشته باشیم که راهی ندارد؟ «من این کار را بکنم، من نمیرم.»
افق را ببین! تراز را ببین! ارتفاع را ببین! «باباجان، مگر ما برحق نیستیم؟» فرمود: «چرا پسرم.» عرض کرد که: «وَاللَّهِ لَا نُبَالِي بِالْمَوْتِ.» «هیچ هراسی از مرگ نیست، پدرجان.» شاید یکی از وجوه نگرانی امام حسین (علیه السلام) این بوده که نکند اینها هم خیلی کشش و آمادگی روحی نداشته باشند برای این واقعه. اینجا امام حسین آرام شد. «بابا، من آمادهام.» تواصی به حق و تواصی به صبر کرد علی اکبر برای امام حسین. و «تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.» شاد شد. اصلاً گل از گل امام حسین شکفت.
اینجا حضرت نگاهی کردند بهش، فرمودند: «خدا بهترین جزایی که یک بچه از باباش دیده را به تو بده پسرم که این دل من را شاد کردی.» این انسان تراز است. این انسانی است که اوج دارد. خیلی حضرت علی اکبر (علیه السلام) شخصیت فوقالعادهای داشت. خیلی امام حسین به او دل بسته است. نه از این دلبستگیهای حیوانی، نه از این دلبستگیهای پدر فرزندی، پدر و پسری، از این علقههایی که حیوانات به همدیگر دارند، از علقههای مادی، علقه ایمان. حالا فرصت نیست بیشتر به ایمان بپردازم.
یکشب دیگر شاید حالا فردا شب که شب تاسوعا است، شاید جنس محبت امام حسین به حضرت عباس هم همین است. خاطر برادری نیست که دوستش دارد. مؤمن خالص ناب، موحد، عارف، آینه تمامنمای خداست. عباس آینه تمامنمای امیرالمؤمنین است. از جنس عشق به امیرالمؤمنین. عشق امام حسین به عباس؛ این پسر آینه تمامنمای رسول الله است. این جنسِ جنسِ علاقه به پیغمبر است. امشب با این عبارت کار دارم. میخواهم در روضه به این بیشتر بپردازم. جملهای است که خود حضرت فرمود، وقتی راهی کرد.
اثر تعلق نابی هم که حضرت داشت. اولین کسی که هدیه کرد از بنیهاشم، علی اکبر. علی اکبر هم خودش جزو سابقون، السابقون. چون اصحاب گفته بودند که «تا وقتی ما هستیم، نمیگذاریم کسی از بنیهاشم به میدان برود.» اصحاب که به شهادت رسیدند، نوبت بنیهاشم که شد تا علی اکبر (علیه السلام) دید که اصحاب همه شهید شدند، با شتاب آمد خدمت امام حسین (علیه السلام)، عرض کرد: «بابا جان، اصحاب رفتند، نوبت بنیهاشم. اجازه میدهید اولین از هاشم باشم که...» ببین به امام حسین هم معطل نکرد. چون بهترینش است، چون ناب است، همان اول تقدیم کرد. ولی همان لحظه که راهی کرد علی اکبر را، همانجا دیدم که چشمها دارد میبارد. اشک مدار نجوا میکند: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَی هَؤُلاء الْقَوْمِ.» خدایا، تو بر این مردم شاهد باش. «فَقَدْ بَرَزَ إِلَیْهِمْ غُلَامٌ.» «خدایا، ببین چی را فرستادم؟ خدایا، ببین کی را فرستادم؟» «أَشْبَهَ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً و منطقاً بِرَسُولِكَ.» «خدایا، آینه پیغمبر را فرستادم، تمثال پیغمبر را فرستادم.»
یک عبارتی اینجا امام حسین فرمود، با این عبارت کار دارم تا آخر روضه. إنشاءالله امشب هی میرویم برمیگردیم. این عبارت، عبارت مهمی است. فرمود: «کُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى وَجْهِ رَسُولِكَ، نَظَرْنَا إِلَى وَجْهِهِ.» «ما هر وقت دلمان برای چهره پیغمبر تنگ میشد، نگاه به چهره این بچه میکردیم.» «خدایا، تو که شاهدی من کی را فرستادم؟»
خیلی این جمله... هر وقت بابا... «أَشْبَهَ النَّاسِ بِرَسُولِ اللهِ.» یک کم عمیق با هم صحبت بکنیم. «أَشْبَهَ النَّاسِ بِرَسُولِ اللهِ» خود امام حسین است. مگر میشود از امام حسین کسی شبیهتر باشد؟ جان پیغمبر است. بابا، خامس اهل کساء، نوه پیغمبر. امام ... بحث یک چیز دیگری است. از شدت محبت این خانواده (امام حسن و امام حسین و زینب کبری) به پیغمبر اکرم و دلتنگیشان برای چهره پیغمبر، کانهو خدای متعال در این خانواده فرزندی قرار داده که این چهره پیغمبر را جلوی اینها زنده نگه دارد. در چهره او پیغمبر را ببینند. مطلب دارد دیگر، خیلی حرف است ها!
بله، امام حسن شبیهترین به پیغمبر. امام حسین شبیهترین پیغمبر. ولی خداوند متعال روی مختصات ظاهری، حرف زدنش حرف زدن پیغمبر، نگاه کردنش نگاه کردن پیغمبر، راه رفتنش راه رفتن پیغمبر است. نشستنش، خوابیدنش، بلندشدنش. همه حرکات و سکنات پیغمبر. آن هم برای کی؟ برای امام حسینی که همه وجودش عشق پیغمبر است. همه وجودش عشق است. وقتی که کوچک بود این آقا، اینطور عشق به پیغمبر در وجودش بود. روضهای که امشب میخواهم وارد روضههای دیگری بشوم. برویم دیگر با همدیگر امشب، شب شب علی اکبر. دلهایمان پایین پا باشد. کنار شش گوشه. چقدر دلت تنگ شده برای شش گوشه؟
بعضی بزرگان میفرمودند: «ما بهمان نشان دادند که دفتردار امام حسین علی اکبر.» دفتردار، رئیس دفتر امام حسین. رئیس دفتر. قبرش هم جدا است. بانک همه شهدا در قبر دستهجمعی دفن شدند، علی اکبر جداست. یک سدی در این هست. امام صادق فرمودند: «آنی که میرود زیارت امام حسین، این قبر پسر را کنار پدر که میبیند قلبش میشکَنَد. دلش برای پدر و پسر با هم...»
فاطمه زهرا وقتی روضه میخواند برای امام حسن و امام حسین بعد از رحلت پیامبر. خیلی روضه جانسوز. خود فاطمه زهرا وجود شعلهور بود از غم پیغمبر در رحلت پیغمبر؛ ولی هی نگاه به این در میکرد، بعد به امام حسن و امام حسین میفرمود: «به در نگاه کنین، یادتونه بابا میآمد در میزد؟ بعد هر نماز در. باباتان رسول الله کجاست؟ آن بابایی که از این در بعد نمازها میآمد کجاست؟ آن بابایی که شما را روی شانه میگرفت، باهاتون بازی میکرد؟» امام حسن، امام حسین با این روضه زندگی کردند. وقتی هم کنار بدن مادر آمدند خداحافظی کنند، گفتم: «گفتم مادر جان، از طرف ما به جدمان رسول الله بگو: أَصْبَحْنَا بَعْدَکُ یتیمَینِ. ما بعد تو بیکس و کار شدیم. ما بعد تو یتیم شدیم. شکایت یتیمیمان را به پیغمبر بکن.»
حالا خدا بعد سالها این دلت و امام حسین را پُر کرده با چهره علی اکبر. هر وقت دلش تنگ میشود، به علی اکبر نگاه میکند. «رَسُولِكَ! نَظَرْنَا إِلَى وَجْهِهِ.» خدایا، تو شاهدی ما هر وقت دلتنگ پیغمبر میشدیم، به این چهره، به این بچه نگاه میکردیم. حالا دیگر بقیه صحنهها را باید اینجا تصور کنی. میدان رفتن این بچه، جنگیدن این بچه. امام حسین علی اکبر را نمیبیند. امام حسین رسول الله را دارد در میدان میبیند. تمثال پیغمبر را دارد میبیند. اینجا آدم یککمی سر در میآورد این مصیبت چیست. مصیبت پدر و پسری نیست. علقه پدر و پسری نیست. یک جنس دیگری! القصه، بروم در روضه.
راهی کرد علی اکبر را امام حسین (علیه السلام) به میدان. این علی اکبری که هر جایی هم که وقایع مختلف نیازی بود کاری بود، علی اکبر هم، حضرت عباس را شنیدیم به عنوان سقای حرم. سقا فقط حضرت عباس (علیه السلام) نبوده. حضرت علی اکبر هم سقا بوده و اینها در مواردی با همدیگر رفتند آب آوردند. حالا چون دیگر بعد از رفتن حضرت عباس کلاً حرم بیسقا شد و دیگر همه ناامید شدند که دیگر آبی بیاید، بیشتر روضه عطش و سقا را آنجا میخوانند. چون دیگر آن ساقی آخر بود؛ ولی با رفتن علی اکبر هم بچهها به لرزه افتادند. علی اکبر سقا بود. علی اکبر هم ساقی حرم بود. خیلی سخت بود رفتن علی اکبر؛ هم برای امام حسین، هم برای اهل حرم. محبت این خانواده به این بچه جنس دیگری بود. اصلاً متفاوت بود.
خوب، بروم در مقتل. برویم در مقتل. خیلی عبارات عجیبی در این عبارات مقتل هست که حالا هم طبری نقل کرده، هم سید بن طاووس نقل کرده، هم شیخ مفید نقل کرده. هر کدام یک ابعادی از این قضیه را نقل کردهاند. حیفم بعضی عبارتها را بگویم، بعضی عبارتها را نگویم. چون هر مقطلی زوایای خاصی را بهش اشاره کرده، نکات ریزی توی این عبارات مقتلها هست. خوب، امام موسی (علیه السلام) علی اکبر را راهی کرد. همان اولی که علی اکبر را راهی کرد عمر سعد را نفرین کرد امام حسین (علیه السلام). هنوز اصلاً نجنگیده راهی کرد. فرمود: «قَطَّعَ اللهُ رَحِمَكَ یا عُمَرُ بنُ سَعدٍ کَمَا قَطَّعْتَ رَحِمِی.» «خدا بچههایت را ازت بگیرد. بچهام را ازم گرفتی.»
حیفم میآید علی اکبر فرزند بزرگتر امام حسین بود. هنوز بچهدار نشده بود علی اکبر. لذا گفتند که «لَمْ یَبْقَ لَهُ عَقِبٌ.» از علی اکبر فرزندی به جا نمانده. امام سجاد با آن که کوچک بود فرزند داشت. در کربلا هم بود امام باقر (علیه السلام). علی اکبر فرزند بزرگتر؛ یعنی هنوز امام حسین تازه میخواست بچه علی اکبر (این شبه رسول الله) بچهدار بشود. بچههای شبیه پیغمبر. بعد نسل سادات، نسل امیرالمؤمنین، نسل پیغمبر. هنوز به قول ماها هنوز آرزوها داشت امام حسین برای علی اکبر. «بابا، هنوز ۲۵ سالش است.» از ۲۵ سال تا ۲۸ سال هم گفتند سن علی اکبر. یک جوان رعنا، همچین بچه. هنوز هنوز تازه اول کارش است. هنوز وقت دارد غوغا بکند در این عالم اسلام. این سردار جوان الان در عنفوان جوانی است. بچهدار بشود، نسلی تربیت بکند، شیعیانی تربیت بکند، ساداتی تربیت بکند.
اینی که راهی میدان کرد، همه اینها بود. نسل سادات را میدید امام حسین (علیه السلام) با علی اکبر دارند میروند. برای همین فرمود: «کَمَا قَطَّعْتَ رَحِمِی» «همه کس و کارم را ازم، نسلم را از من گرفتی، ذریهام را از من گرفتی.» این یکی نبود از من گرفتی. چهحالی امام حسین! چهحالی علی اکبر! خیلی عجیب است. رفت به میدان. تعبیر شیخ مفید در ارشاد این است: «وَ کانَ مِن أشْبَهِ النَّاسِ وَجهاًَ.» نورانیترین چهرهای بود که راهی میدان شد. آن چهره جوان نورانی، چهره پیغمبر، چهره معصوم. جانم به قربان تو. آمد به میدان رجز خواند. إنشاءالله امشب این جوان امام حسین (علیه السلام) از امام حسین (علیه السلام) جواز شهادت ما را هم در جوانی بگیرد. ما هم در جوانی فدا بشویم مثل او.
آمد در میدان گفت: «أَنَا عَلِيُّ ابْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلَيٍّ / نَحْنُ وَ بَيْتِ اَللَّهِ أَوْلَى بِالنَّبِيِّ / تَاللهِ لَا يَحْكُمُ فِينَا اَلدَّعِيِّ.» «به خدا قسم با خانواده به پیغمبر از همه نزدیکتریم. به خدا نمیگذاریم یک فرزند نا مشروعی امور ما را دست بگیرد.» «أَضْرِبُ بِسَیْفِ اُوهَامِی عَنْ أَبِی.» «با شمشیر وایمیستم، از پدرم حمایت میکنم.» «ضَرْبَ غُلَامٍ هاشِمِیٍّ.» «آمدم ضرب دست پدرم امیرالمؤمنین را نشانتان بدهم. آمدم ضرب دست هاشمی را نشانتان بدهم.»
اینجا گفتند که جنگی کرد. طبق برخی نقلها یکهو دیدند برگشت سمت خیمه، به بابا نگاه کرد. گفت: «یا أَبا بِأَنّی قَد قَتَلَتْنِی الْعَطَشُ وَ ثِقْلُ الْحَدِّ یدِ أَجْهَدَنِی.» «من از شما سؤال میکنم.» الحمدلله جمع، جمع فرهیخته و باسواد و باسوادی است. ببین شما در رزمندههای خودتان در دفاع مقدس نداشتیم یک رزمنده معمولی بیاید به یک فرمانده معمولی بگوید: «آقا، من مثلاً نمیتوانم بجنگم، تشنهام، گرسنهام.» یا «مثلاً تفنگی که دارم حمل میکنم سنگین است، اذیت میشوم.» رزمندههای علی اکبر، «أَشْبَهَ النَّاسِ بِرَسُولِ اللهِ.» او این حرفها را ابداً. در کلاس شهدای معمولی کربلا این حرفها نزدند به امام حسین. یکنفر حرف از تشنگی نزد، یکنفر حرف از خستگی نزد. همه با عشق رفتند. شهدای معمولی دیشب بهشتشان را شب عاشورا دیدند، ظهر عاشورا همه مست بودند.
علی اکبر حالا بیاید اینجا بگوید: «بابا، من تشنهام. شمشیر سنگین است برایم.» این یکچیز دیگر است. یکچیز دیگر است و «ثِقْلُ الْحَدّ یدِ أَجْهَدَنِی.» «بابا، این ماده، مادیت، این جسمم، این دنیا، این وزن دنیایی دارد اذیتم میکند بابا. عطش دارد من را میکشد.» «من عطش وصال دارم.» حالا چرا به امام حسین میگوید؟ چرا به امام حسین میگوید؟ امام حسین هم که آبی در اختیار علی اکبر قرار نداد. امام حسین بهش فرمود: «پسرم، غصه نخور. تا چند لحظه دیگر یَسقِیکَ جَدُّك رسول الله.» «یک کم تحمل کن جدم پیغمبر سیرابت میکند.» مگر علی اکبر آب میخواهد؟ مگر پیغمبر آب میدهد؟ آن شراب معرفت، شراب توحید است، شراب فناست.
حالا چیست داستان؟ اینجا به امام حسین دارد میگوید. برای چی به او رو آورده؟ چون به هر حال واسطه فیض، امام حسین (علیه السلام). رحمت الله الواسعه است. اذن او باید سید الشهداء است. یک بخشش این است. یک بخش دیگرش هم، یک بخش دیگرش هم شاید این است. اینجا میخواهم به تو بگویم رفیق؛ یک بخش دیگرش انگار این است: «بابا، بگذار من بروم دیگر. آنقدر به من با آن چشمی که به پیغمبر نگاه میکنی. میدانم همه دلتنگیات را به پیغمبر با نگاه به من پُر میکردی. بابا، از من چشم بَردار، بگذار بروم.» اینجا فرمود: «پسرم، زبانت را بیاور.» چی بود این؟ دهان به دهان رسید. آن هم آن دهان خشکیده، آن لب خشکیده، آن زبان خشکيده. چی ریخت جان علی اکبر در جام علی اکبر. که برگشت گفتند تازه از آن لحظه که گفت: «بابا، سنگینی آهن اذیتم میکند.» تازه از آنجا ۴۴ نفر را گفتند کُشت علی اکبر. وقتی برگشت به میدان دیدند حریف این نمیشود، این با یک قوتی وارد این میدان شده.
عشق است دیگر. عشق! بابا، جایی که عابس آمده اینجا، کلاهخود کنده، زره کنده، آمده عشقش را به امام حسین نشان بدهد. علی اکبر باید در این میدان چهکار کند؟ حالا عباس که این فرصت نصیبش نشد. چهغبطهای خورْد قمر بنیهاشم به علی اکبر! هی در دلش گفت: «خوش به حالت. خوب خودت را نشان بده ها! خوب خودت را فدا کن ها! من نصیبم نشد ها! نشد من هم بروم میدان برگردم بگویم.» «من این مشکیم که داشتم.» هرچی از تو دل برد فقط دل من را نبرد. من هم آرزویم بود برگردم به من هم بگوید: «زبان در...» ولی لحظهای آمد که دیگر چشمها خیلی شرمنده شدم. هی دست .... میدان، میدان علی اکبر آمده در میدان سنگ تمام گذاشته برای بابا، برای خدا. فرصت. فرصت فروشنده است. خدا هم خریدار است. «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.»
میدان، میدانی است که علی اکبر آمده خودش را بفروشد به خدا. خدا خریدار است. خوب هم فروخت. انصافاً خوب هم فروخت. این جان و این حال و این انگیزهای که او دارد. دشمن به ترس افتاد. دیدند که نمیشود با این کاری کرد. اینجا آن «مرة بن منقذ» که اسمش را آوردم (لعنة الله علیه) هجومی آورد. هجومی آورد به علی اکبر. «فَطَعَنَهُ فَاَصْرَعَهُ.» نیزه را فرو کرد. علی اکبر از حالت جنگ خارج شد، افتاد روی اسب. خوب نمیخواهم اذیتت کنم، روضه بلدی؛ ولی خب خب شب هشتم است دیگر. شب علی اکبر است. شب علی اکبر است. خریدار دارد این گریهها امشب. این گریهها خریدار دارد. امام حسین به شما میگوید: «بابا، شما ظهر عاشورا میآیدید، چرا آنقدر دیر آمدی؟ شما جوانها کجا بودی ظهر عاشورا؟»
اسب، اسب تربیتشده جنگ، اسب تربیتشده. همین که سوار دست میاندازد دور گردنش، شتاب... میداند که سوار زخمی شده. شتاب میگیرد، برمیگردد. حالا خون بدن علی اکبر را گرفته، دستها خونی است. دست و پهلو. نیزه رفته. دست به پهلو زده. دستها خونی شده. این دستی که آورده روی سر اسب، این خون جاری شده. جلوی چشم اسب را گرفته. اسب میدان را گم کرد. با شتاب رفت در دل دشمن. یا اباعبدالله! اینها ایشان همکه ترسیده بودند عقب نشسته بودند، گفتند: «عجب طعمهای! با پای خودش آمد.» «اَلْقَومُ...» عبارت شیخ مفید است. نمیگوید چهار نفر و .... «اَلْقَومُ...» «لشکر دشمن دورش را گرفت.» فقط نمیگوید، نمیگوید «زدَنش.» میگوید: «بُریدنش.» «بُریدنش.» «قطعه قطعهاش کردند.» «فَجائَ الْحُسَيْنَ عَلَیْهِ...» من با تو کار دارم امشب! وِلت نمیکنم. روضه تازه شروع میشود. گوش بده! گوش بده! روضه تازه شروع میشود.
«سَجَدَ الْحُسَيْنُ سلام...» اربابمان آمد. «حَتى وَقَفَ عَلَیْهِ.» «خودش را رساند علی... وایستاد بالا سر علی.» یکجملهای گفت. باید بروی در عمقش. باید بروی در نگاه امام حسین. فرمود: «قَتَلَ اللهُ قَوْمًا قَتَلُوكَ يَا بُنَيَّ.» «ببین حرف دارد.» نفرمود: «قَتَلْتُكَ.» فرمود: «قَوْمًا قَتَلُوكَ.» «بابا، یک مملکت بچه من را کشتند! یک...» «لِمَا أَجْرَهُمْ عَلَى الرَّحْمَنِ.» چقدر اینها پیش...
عبارت بعدی میخواهم بگویم برت بگردانم اول روضه. و «عَلَی انْتِهَاکِ حُرْمَهِ رَسُولِ اللهِ.» چقدر اینها هتک حرمت پیغمبر کردند! اینها پیغمبر را کشتند انگار. علی اکبر را نمیبیند امام حسین. مرد جنگ است. اینجا فضای احساسات نیست. لشکر دشمن است. امام حسین بلد است. میدان جنگ روانی را میشناسد. میداند هر نوع اشکی، گریهای اعلام شکست به لشکر دشمن است؛ ولی چهکار کند؟ پیغمبر قطعه قطعه دارد میبیند. وایستا! یک دل سیر گریه کرد. همانجا بود لشکر دشمن گفت: «ما که بردیم. تمام چی شد؟» گفت: «باباش را درآوردم.» بعد فرمود: «اَلدُّنْيَا بَعْدَکَ ...» همان جملهای که فاطمه فرمود: «بعد پیغمبر تف به این دنیا!» یعنی «تا حالا دلم به این خوش بود، چهره پیغمبر را میبینم. تف به این دنیا بعد تو علی!»
روضه کار دارم. میخواهم برگرد... بگذار این مخزنی که شیخ مفید نقل کرده را تمام کنم، برمیگردم. «وَ خَرَجَتْ زَیْنَبُ اُخْتُ الْحُسَیْنِ.» مسئله ناموسی شد. ببین این است قضیه! چرا برای بقیه شهدا نرفت؟ برای قاسم نرفت؟ برای عباس نرفت؟ البته دلایلی دارد. یکیش این است که هنوز بنیهاشم هستند. هنوز این حرم... یکی دیگرش این است که برای این خانواده فرمودند: «کُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى وَجْهِ رَسُولِكَ، نَظَرْنَا إِلَى وَجْهِهِ.» زینب آمد یک بار دیگر چهره پیغمبر را ببیند. پیغمبر غرق به خون را ببیند. نصرتا! تو دادی.
دیدند دارد میدَوَد زینب. فریاد میزند: «یا اخیّا! واخ یَابنَ اخیّا!» «آخ داداشم! آخ پسر داداشم!» وجات معمولاً اینجا را در روضهها اشتباه میگویند. میگویند: «زینب آمد حسین را برگرداند.» این نیست. خوب دقت کن روی متن مقتل. «عَلَیْهِ.» آمد خود را پرت کرد روی «فَاَخَذَهُ الْحُسَیْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ بِرَأْسِها.» میفهمی چی میگویم؟ نمیگوید: «دست زینب را گرفت برگرداند.» نمیگوید: «چادرش را گرفت.» «زینب را در بغل گرفتات تا برگرداند.» «سر زینب را به آغوش گرفت.» بابا، نمیخواهم روضه بخوانم امشب. این «أَشْبَهُ الظَّاهِرِیَّةِ بِرَسُولِ اللهِ.» هنوز خود حسین است. یا ابا... اول زینب را برد روی خیمه. بعد فرمود به جوانان بنیهاشم: «برو بنیهاشم! یک چند تا جوان میخواهم.» صدا زد امام حسین: «چند تا جوان میخواهم! اَحمِلْ...» «داداشتان را بیاورید.» «اَحْمِلُوا.» «بابا، مگر قاسم را خودش نیاورد؟ بقیه شهدا را مگر روی اسب سوار نمیکرد برمیگرداند؟» چی شد؟ اصلاً ول کرد علی اکبر را در میدان.
به جوانان بنیهاشم فرمود: «بروید علی اکبر را بیاورید.» هرچی نگاه کرد دید این را نمیشود برد. امشب میخواهم چند خط شعر با من باش. اول میخواهم روضه را تمام کنم، بعد چند خط شعر بخوانم. صفا کنیم. شب علی اکبر است. اول یک داستان بگویم. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله یعقوبی. ایشان خواب دیده بودند. «خواب دیدم بدن امام حسین (علیه السلام) پُر زخم است. دیدم یک دستمالهایی دست امام حسین (علیه السلام) است. حسین میآید به حضرت میدهند، هی به تنش میمالد.» یک نفسی چاق کن برای بخش بعدی روضه. آماده باش.
میگوید: «کاغذهایی به ایشان میدهند، دستمالهایی میدهند به تنش میمالند، زخمها خوب میشود. ولی دو تا زخم خیلی عمیق است. همه زخمها خوب میشود. این دو تا خوب نمیشود.» میگوید: «عرض کردم: «یا اباعبدالله، داستان چیست؟»» فرمود: «اینها زخمهایی است که عاشورا به دل من زدند.» گفتم: «آقا، چرا دستمالها چیست؟ اینها را که میزنید خوب میشود.» فرمود: «اینها دستمال اشک گریه التیام دردها و زخمهای من است. چرا التیام؟ چون شما با این اشکها پاک میشوید، هدایت ... میشوید.» امام حسین همین را میخواست. امام حسین همه را تقدیم کرد. من و تو آسمانی بشویم. آخیش! بالآخره یکی آمد برای علی اکبر من گریه کرد! پاک شد. بابا، من همین را میخواهم.
گفتم: «آقا، چرا دو تا زخم؟ اینها خیلی عمیق است. خوب نمیشود.» فرمود: «این تا قیامت خوب نمیشود. با این اشکها هم خوب نمیشود.» گفتم: «اینها کدام زخم است؟» فرمود: «یکیش زخم داغ عباس است، یکی زخم داغ علی اکبر است. اینها خوببشو نیستند. اینها را تا قیامت دارم من.»
حالا روضهام را داشته باش. یک جایی میخواهم ببرمت، عجیب. از آنجا بیاییم دوباره امام حسین را پیدا کنیم. برو در قضیه حدیث کساء. آمد خانه. مادرش را دید. گفت: «مادر، یک رایحه طیبهای دارد میآید. یک بوی خوبی است.» «کأنَّها رَائِحَةُ جَدّی رَسُولِ اللهِ.» «انگار بوی جدم پیغمبر.» ببین، آنقدر پیغمبر را دوست دارد، بوی جدش رسول الله به مشامش رسیده. مادرش فرمود: «آره عزیزم، جدت رسول الله اینجاست با برادرت. تو زیر کساء بیا.» آمد کنار کساء. اجازه، دقت کن! دقت کن! ببین چی میخواهم بگویم. آمد کنار کساء. اجازه گرفت: «یا أَبَتَا، یَا رَسُولَ اللهِ! اجازه میدهید من هم زیر این کساء کنار شما و برادرم بیایم؟» پیغمبر فرمودند: «بیا ای شفیع امت من، عزیز من.» کساء را حالا زیر کساء میخواهد برود. پیغمبر عبا کشیده روی تن امام حسین. میخواهد زیر این عبا برود. اجازه گرفت. با احترام وارد شد زیر این عبا. بعد دیگر همه جمع شدند و پیغمبر دعا کرد و تا آخر داستان. کجا میخواهم بروم؟
حالا این جوانها رفتند میدان علی اکبر را بیاورند. گفتند: «دیدیم نمیتوانیم.» هوا پهن کردند. این بدن را در هوا جمع کردند. خلاصه میخواستم بگویم یک حدیث کسای دوباره تکرار شد؛ ولی پیغمبر قطعه قطعه را روی هوا برای حسین آوردند.
چند خط شعر بخوانم: میخواهی آرام گریه کنی، بلند گریه کنی، ناله بزنی؟ با خودت، حال خودت، حس خودت. این چند خط آتش میزند ها! آتش میزند.
میگوید:
پیش چشمان همه دست به زانو افتاد
خواست تا پا شود ای وای که با رو افتاد
باید پا شود از خاک جگر جمع کند
یک عبا پهن کند تا که پسر جمع کند
پیرمرد است، پیرمرد است، عصا خواست، ولی...
خندید او. کم آورد، هوا خواست، ولی خندیدن
این انار حرم است! آه، چرا ریخته است؟
چقدر حضرت اکبر به هوا پایین آمد
تو علی! رفت به دنبال دلش، راه افتاد
قبل شهزاده ببین روی زمین شاه افتاد
یک پدر جان دگر از پسرش خواست، نشد.
«بابا، خوابم را تعریف کردم، آرام شدم! پاشو دوباره آرامم کن.»
یک پدر جان دگر از پسرش خواست، نشد
این جوانمرده پس از این کمرش راست نشد.
پیش چشمان همه دست به زانو افتاد.
بغل خوب دل بده.
بغلش کرد، ولی حیف که بازو افتاد
هیچ کس زیر بغلهای پدر را نگرفت
عزادار بود، ولی تازه برگردانده که
دست تنهاست، کسی جای پدر را نگرفت
نیزه تکان از جگرش داد، کشید
دست بر سینه که زد با پسرش داد کشید
غارت قامتش اینجا صلواتی شده بود
بدنش شمشیر چه قاطی شده بود!
ساعتی از بدن از بدنش تیغ کشید
با دو انگشت خودش از دهنش استخوانهای لخته لخته شده را درآورد. لخته لخته ز دهانش چقدر خون جوشید.
تکیه میداد به آن نیزه که بیرون آورد
بین آغوش، بین آغوش کشیدش، تن او بند نشد
خواست تا بوسه بگیرد، همه کَاش کجا سمت حرم اکبر نبرد بر عمهاش
دست به معجر نبرد.
برخیزم از علمدار کمک خواست که خواهر را برد
خواهری آمد و با خود دو برادر آورد.
پیش چشمان همه دست به زانو افتاد
دید علی را و به پهلو افتاد
به نمودار به عبا پهنش کرد
برد در کنار شهدا پهنش کرد
از شد...
حالا ببین کجا، شاعر بیت آخر گریز آخر و تمام.
از شد خیمه آتش زده با دختر سوخت
هم سوخت و هر خیمه و هم اکبر سوخت.
رحمت خدا. نالهها از عمق جانم میگویم: جانم فدای تک تک شما گریهکن امام حسین (علیه السلام) و خوش به حالتان که ارباب نظر دارد بهتان. اشک تان را خریدار است. اجازه میدهد بهتان، خضر میدهد برای علی اکبرش گریه کنید. ارباب رهامون نکند. به حق جوانش به ما، به جوانیمان، به جوانهایمان عزت بده. تدین بده، طهارت بده، پاکی بده. خیلیها دل شکستهاند خصوصاً نسبت به جوانهایشان. إنشاءالله در این روضه، در این روضهها امام حسین به جوانهای همهمان نظر کند. به بچههایمان در معرض خطریم، در معرض خطرند جوانهایمان. إنشاءالله این نالهها را امام حسین بخرد از ما ها و نگذارد نالههایمان برای برای کج رفتن جوانهایمان بلند شود. به ما بگوید با آن نالهای که برای جوان من زدی، جوان خودت را بهت بخشیدم. دیگر برای جوان خودت بیشتر از این ناله کنی.
ولی باز هم میگویم امام حسین میگوید: «ولی حیف پیغمبر هم را کشتند.» عکس رهبر انقلاب، عکس امام خمینی را جلوت آتیش بزنند چهجور آتیش میگیری؟ عکس پیغمبر را پاره پاره کردند. «إِلَّا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ. وَ سَیَعلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ.»
خدایا: به عزت و عظمت علی اکبر، به داغ دل امام حسین در مصیبت علی اکبر قسم، به آن لحظهای که به آن اشکهایی که امام حسین کنار بدن علی اکبر ریخت، به اشکهایی که زینب کبری کنار علی اکبر، به قطره قطره خون علی اکبر قسمتت میدهیم فرج آقامان امام زمان برسان. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق زوار، ارحام، ملتمسین دعا. خیلی ملتمسین دعا داریم، خیلی خیلی التماس دعا میگویند. خیلیها دلبسته این شبها هستند. خیلیها دل بسته و امیدوارند به این روضهها، به این اشکها، به این خدا...
خدایا: به آبروی علی اکبر همه اینها را بهرهمند از سفره کرم و لطف و عنایت و رحمتت بفرما. خدایا، شر ظالمین به خودشان برگردان. دشمنان دین و قرآن و انقلاب خصوصاً آمریکا و اسرائیل جنایتکار، اگر سر به راه نمیشوند و دست برنمیدارند از ظلم و جنایت، به فضل و کرمت نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان حفظ و نصرت عطا بفرما. عنایت بفرما. سایه بدخواهی و بدخواهان از سر این ملت و این مملکت به فضل و کرمت به حق این نالهها و این سیاهیهای امام حسین دفع و رفع بفرما. هرچه بلا و مصیبت و اختلاف و فتنه است بین دشمن این ملت قرار بده. به مسئولینمان توفیق خدمت، خدمت صادقانه و خالصانه به این مردم عنایت بفرما. مرضای اسلام شفای عاجل و کامل عنایت نما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت نصیبمان بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفته و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بن نبی و آله رحم الله من قرأ الفاتحه.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه سوم : فجر پس از لیالی العشر؛ طلوع پس از تاریکی
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم : انتخاب حیاتی؛ زندگی یا آزمونِ دائمی
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم : ربوبیت و آزمون؛ از استعداد تا بروز نور
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم : وسوسه، حبِ مال و سقوط در ولایت طاغوت
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم : ابتلا بهعنوان شاخصِ شناخت واقعیتها
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه دهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزدهم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...