* عنایات و تفضلات خدا آمیخته با ناز اوست. کم میشود حق ادبار کند و دوباره اقبال کند.[8:30]
* رجوع ما رجوع «عبد آبِق به رب» و مرتبه رجوع به طاعت است.[10:45]
* رجوع به طاعت، رجوع عبد غافل و عاصیاست که مبتلا شده و بسوی ربش پناهنده میشود.[13:45]
* شادی، آن حسِ داشتن است که به تعریف انسان از نقص و کمال و هزینه و فایده بر میگردد.[20:00]
* فایده واقعی، رجوع الیالله و هزینه واقعی، بُعدعنالله است.[29:10]
* لهو، حواس پرتی و دل مشغولی به دنیا و ابزار امتحان است.[29:50]
* رجوع الیالله، مرتبه اخلاص و دل کندن از غیر خداست. توجه به اینکه؛ «الهی و ربی من لی غیرک».[42:50]
* عذاب واقعی، سنت املاء و استدراج است. آنگاه که خدا نخواهد ملتفتت کند که رجوع کنی.[50:20]
* سیلی خدا نشانه فضل و محبت اوست.[51:30]
* نفس مطمئنه، فرحش به خدا و اطمینانش هم به خداست. اما نفس اماره، فرحش به دنیا و اطمینانش به سایه هاست.[55:45]
* مرتبه بالاتر رجوع، رجوع به خودِخداست. «اناللهواناالیهراجعون».
[50:05]
* آنکه فرحش به دنیاست، جهت حرکتش بسوی مال و مرکب و مقام .. و آنکه فرحش به خداست، جهت حرکتش الی ربناست.[1:03:15]
* نقطه ترسناک آنجاست که همه چیز زندگیمان بر وفق مراد باشد![1:07:30]
* ناله های اولیای خدا از محبوس بودن در قفس دنیا و دار بلاست و فرحشان به رجوع و وصال محبوب.
[1:10:45]
* هر رجوع الیاللهی مرتبهای از مرگ است.[1:13:30]
* پیامبر اکرم(صلالله) رسیدن به وصال حق را در گرو هجران از نفس می دانند.[1:17:30]
* شهید واقعی، شهید معرکه جهاد اکبر و جهاد با نفس است.[1:18:20]
* «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» هیچ روز و سرنوشتی در تاریخ مثل روز و سرنوشت امام حسین علیهالسلام نیست.[1:20:00]
* قمر بنی هاشم بارها در جهاد اکبر کشته شد تا در کربلا و جهاد اصغر شهید شد.[1:27:05]
* دستهای بریده عباس گره گشای دستهای بسته است.او یدالله است.
[1:30:30]
* روضه حضرت عباس علیهالسلام، ستون خیمه اباعبدلله..علمدار کربلا..تجلی غیرت خدا..صاحب لوا..یدالله..سقای کربلا..[1:36:30]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
عرض کردیم قاعده ابتلا: ترکیب نقص و کمال. توجه به نقص و کمال و هدف ابتلا، رجوع، "لعلهم یرجعون". دریا آیه فرمود: "بل اونااهم بالحسنات و السیئات لعلهم یرجعون"؛ با حسنات و سیئات، اینها را مبتلا میکنیم، شاید برگردند. که این حسنات و سیئات از یک جهت، همان خیر و شری است که در آیه دیگر آمد: "و نبلوکم بالخیر و الشر فتنة". فرمود: شما را مبتلا میکنیم به خوبی و بدی که هر دو هم فتنه است. پس یک جا خیر و شر فرمود، یک جا حسنات و سیئات فرمود. زیباییها و زشتیها، همه زندگی، زندگی دنیا امتحان، محک، آزمون، محورش هم رجوع. خوبیهایی را میدهد تا ملتفت بشویم. بدیهایی را میدهد تا ملتفت بشویم. او که میدهد خوب استها، چیزی که میدهد بد است ولی او که میدهد خوب است. دقت بکن! او که میدهد خوب است. دادن او خوب است. "ما اصابک من حسنة فمن الله و ما اصابک من سیئة فمن نفسک"؛ هر چه که خوب است، خدادادی است. هر چه بد است، از خودت است. در عین حال آن بدی را خدا داده ولی به آن نسبت داده نمیشود. لباس امشب بهش نپردازیم بهتر است. البته بحث اعتقادی است، بحث مهمی هم هست. شرور، آفات، گناه، بدیها به خدا نسبت داده نمیشود؛ چون آنچه او میکند خوب است، آنچه او داده، ممکن است بد باشد ولی آنچه او میکند خوب است.
همانطور که یک پزشک یک آمپول را به یک بچه کوچک میزند، آقا سوزن را توی بدن بچه ظریف و نحیف و بیجان فرو میکند، درد دارد. این بچه دارد گریه میکند. هیشکی هم نمیگوید که این آمپول، این سوزن درد ندارد، خیلی هم خوب است، هیچ هم نشد، خیلی هم مزه میدهد. آره. این پسرمان خیلی کوچولو بود، دو سالش فکر کنم بود، باید آمپول میخورد. بهش گفتم بابا من بهش گفتم که تا حالا سوزن خوردی؟ گفت نه! گفتم خیلی حال سوزن چیست و خوردنش یعنی چه؟ "فالودهای، بستنی" یا چیزی... گوگل رفتیم و رفتیم توی درمانگاه نشستیم و بنده خدا تزریقاتچیه اومد و گفتم که خب بیا با هم سوزن بخور. اول به ما زد و منم گفتم به به، خوشمزه و چقدر خوب و اینها. این بچه استرس گرفته بود، میلرزید. خیلی دیگر توی رودربایستی ماند و آمپول هم خورد و بغض کرده بود، روش نمیشد گریه کند. اصلاً همه میفهمند سوزن درد دارد، اذیت دارد. آدم بزرگش هم درد دارد، سوزن خوب نیست ولی تزریق خوب است. اگر هم آن تزریقاتچی سوزن میزند و برات بد است و دردت میآید، تقصیر کیست؟ تقصیر خودت. "فمن نفسک" صحیح است.
دیگر بد است، زشت است، درد، رنج، زخم... زخم، خون، پنبه است زخم دیگر. خونریزی، درد، اذیت دیگر. آقا سوزن بهش بزنند، شکایت میکند، اذیت، آزار. نفس عمل که عوض نمیشود که. در هر صورت اذیت و آزار. زخم بودنش، زخم است؛ درد بودنش، درد است؛ آزار و رنج است. باید هم بخوریم. کار او خوب است. کار او درست است. آمپول زدن درست است، ولو آمپول خوب نیست. هر چه از جانب اوست، حُسن است. هر چه از جانب اوست، امتحان و محک. "ولوناهم بالحسنات و السیئات لعلهم یرجعون". آیه دیگری فرمود در سوره مبارکه روم: "نذیقهم بعد الذی عملوا لعلهم یرجعون" که این هم خیلی آیه مهمی است. فرمود: "ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس". فساد عالم را پر کرد. "بما کسبت ایدی الناس". آن عبارت دیشب هم که رفقا زحمت کشیدند کلی گشتند پیدا نکردند، بعد جلسه رفقا همان لحظه پیامک کرده بود که خطبه ۱۶ نهجالبلاغه بود و "و لقل ما...". خیلی خطبه مهمی هم است. خیلی مطالب خطبه را دوباره امروز من به همین مناسبت خواندم دیدم که همش همین بحث ما. فرصت بود کل خطبه را میخواندیم، خیلی مطلب داشت. اولین عبارت که دیشب اشاره کردیم این است: فرمود: "و لقل ما ادبر شیء فاقبل". و "و لقل ما" قبلش حضرت میفرمایند که حق و باطلی هست ولی کلاً اهل هر کدام طرفداری دارند. اگر امر الباطل، اگر باطل امیر بشود، عجیب نیست. همیشه تاریخ همین بوده. خیلی تعابیر حضرت عجیب استها. اینجا خطبه ۱۶. خطبه ۱۶ و "و ان امرا الباطل و ل قدیما". اگر باطل امیر بشود، چیز عجیبی نیست. همیشه تاریخ همین بود. همیشه باطل سوار بود. اگر حق سوار بشود، حواستان باشد که برود دیگر برنمیگردد. "فلربما ادبر شیء فاقبل". کم میشود یک چیزی ادبار کند و دوباره برگردد.
"مخزن حق". چون خدا خیلی ناز دارد. خدا خیلی ناز دارد. خیلی پرکرشمه است. عنایات و تفضلات او آمیخته با ناز اوست. یکم که همچین شل میگیری و سرد برخورد میکنی و جدی نمیگیری و حقش را ادا نمیکنی، میگیرد، میگیرد، میگیرد. حالا حالاها باید بدوی. یک وقتی اربعین سال ۹۹ بود به نظرم توی کرونا که کرونا تعطیل بود. یک بحثی داشتیم: "ناز کبریا". دانلود همین ناز خدا و عبارات عرفا در مورد ناز خدا که اصلاً مخزن حافظ که خیلی توی این زمینه مطلب، عرفا، علامه طباطبایی، مرحوم آیتالله سعادتپرور در مورد ناز خدا خیلی حرف دارند. یعنی توی اشعار عارفانه هم خیلی هست. خدا خیلی پر کرشمه و پر ناز است. عنایات و تفضلاتش. یکم لوس کنی و یکم فکر کنی کسی شدی و چیزی شدی و از خودت است و میتوانی و اینها، میگیرد، میگیردها. "ولقل ما ادبر شیء فاقبال". کم برود دوباره برگردد. احوالات خوشی آدم دارد توی جوانی، نوجوانی، سحرِ عبادتی، خلوتی، بعد کم کم فکر میکند دیگر مثل اینها عادی است، حالا حالاها هست، از خودش است. بیخودم، خوبم، خودم پاکم، "ذهب السیئات انی". مثل که ما روبهراه شدیم، درست شد، کارمان راه افتاد، حل شد. میگیرد، میگیرد. تا کی؟ تا "یرجعون" رخ بدهد. رجوع باید صورت بگیرد. این رجوع از مراتب دارد. برای امثال بنده، رجوعمان رجوع به طاعت.
خوب دل بدهید مطلب! رجوع ما رجوع به طاعت است. ما عبد آبق میشویم دیگر. آبق، آنی که فرار میکند، میگذارد میرود. "اذ ابق الی الفلک المشحون". حضرت یونس. سوره صافات که بعد اینها قرعه انداختند و "فکان من الملحظین". خیلی تعابیر سختی است. سه بار توی قرعه نام حضرت یونس افتاد و پرتش کردند، هلش دادند توی شکم نهنگ. آمده بود، دور کشتی. گفتند: "مدلش این است بیاید، باید یکی قربانی بشود، بخورد تا برود وگرنه نمیرود، کشتی هم چپ میکند". گفتند: "قرعه بیندازیم". قرعه سنتیها الان یکم کمرنگ شده. "لکل شبهت قرعة"؛ گفتند روایت هر جایی که مشتبه میشود، قرعه است. استخاره برای همین است. بله. اینها قرعه انداختند. سه بار قرعه به نام یونس افتاد. خیلی زوردار است. آخوندشان باشیم، پیغمبرشان باشیم، کفران نعمت شده، حرفمان را گوش نکردند، عذاب هم دارد میآید. حالا نهنگی آمده، خوراک میخواهد. سه بار اسم یونس افتاد؟ خیلی زور دارد. گذاشت رفت. رها کرد همه اینها را. به سمت "فلک مشحون"؛ کشتی بود که پر هم بود. حالا حتماً مال یک منطقه دیگری بوده. کشتی در حال... میخواست حرکت بکند، آماده حرکت بود. رفت سوار آن کشتی شد. حالا آن جمعیت هم توی کشتی بودند. صاف اسم حضرت یونس در این عبد آبق است. میگذارد میرود. رجوعش به چیست؟ یرجع العبد الآبق الا الی ربه؟ عبد آبق به کی میتواند رجوع کند؟ به ربش دیگر.
این رجوع عام است، درست است. رجوع عام، عموم ما فراموش میکنیم. حالا تعابیر آوردم از علامه طباطبایی که امشب و فردا شب بالاخره فضای مجلس روضهمان غلبه داشته باشد، نمیخوانم ولی از شبهای بعد عاشورا ان شاء الله مطلب از المیزان زیاد است. آوردم. ان شاء الله زیاد خواهم خواند چون مطالب خیلی ناب و فوقالعاده علامه در مورد ابتلا دارد. ان شاء الله شبهای بعد کلی شما اینجا پرینت گرفتید. حالا ان شاء الله به مرور خواهیم داشت.
رجوع عام، رجوع به طاعت. یعنی آدم گرفتار معصیت شد، فراموش کرد، بیشتر هم توی فضای نعمت این اتفاق میافتد. آدم دچار غفلت میشود. اوضاع که خوب میشود، توی روال میافتد، خوشی زیر دل آدم میزند و از خودش هم میداند. احساس میکند استحقاقی دارد. "هذا لی" از من، مال من است. به خاطر خودم من یک چیزی دارم که اینطور محبوب شدم. من یک چیزی دارم که اینطور اوضاعم خوب شده. "انما اوتیته علی علم عندی". من خودم سوادش را دارم. من بلدم. من مهندسم. مهندس! همین زمین دارد میبلعدت، دربیا دیگر! زمین، خانه خودت دارد میبلعدت! باران... "انما اوتیته علی علم عندی". همین زمین، کف خانهاش بلعیدش. بلدم بلدم بلدم! مگر نمیگفتی خب بیا بیرون! زمین سفت کف خانهاش هم هست. دریا نیست که بگویی آقا هر کی برود پایین میرود. آن هم زمین سفت کف خانه که خودش با دانش مهندسی خودش چقدر این پایهها را سفت کرده. چقدر هم دلش قرص است به این پایهها. چقدر مطمئن است. یکهو همین میبلعدش. همین جوری میرود پایین. مگر نمیگویی میدانم، سوادش را دارم، بلدم، کارشناسم، بسم الله! اینها حالت مستی است. حالت غرور. اینها همان حالتی است که انسان "انا ربکم الاعلی" میگوید. حالا یک وقتی این صدا خیلی رساتر فریاد میشود، یک وقتی هم توی دلمان است. از خودمان. ما دیگر میتوانیم. دیگر اوضاعمان روبهراه است. خودم از پسش برمیآیم. خودم بلدم زندگیام را اداره کنم. خودم بلدم مغازهام را بچرخانم. خودم... یکهو خدا میریزد به هم. چرا؟ تا برگردی. دور شدی. غافل شدی. به اسباب دلخوش کردی. به سایهها تکیه به سایهها تکیه کرده یکهو نشانت میدهد که دیدی نبود؟ دیدی خبری نیست؟ دیدی هیچی نبود؟ دیدی کسی کارهای نیست؟ دیدی کسی به دردت نمیخورد؟ "الهی و ربی من لی غیرک". چند تعبیر قشنگ. من لی غیرک؟ کی برای من است غیر از تو؟ کی به درد من میخورد جز تو؟ کی برا من فایده دارد جز تو؟ چه کارهای دارد جز تو؟ توی فتنههای خدای متعال قرار میدهد، توی ابتلائاتی قرار میدهد، توی دورههایی قرار میدهد. عزیزترین کسان مایه دردسر و زحمت و بدبختی و گرفتاری. عزیزترین کسان به دردت نمیخورد، کاربرد برایت ندارد. کدام؟ نشانت میدهد، بهت میگوید: "دل بکن. به او رجوع کن". این رجوع برای عموم ماست. این رجوع عام است. رجوع کنی به طاعت. حالا چون ماها اینجا "شرک" را داریم، ببینید این شرک باطنی هست، توی مراتب بالاترش هم هست. مسئله این است که ما هم شرک باطنی داریم، هم تبدیل شده به عصیان ظاهری. در مرحله ظاهر هم وایسادم روبروی خدا. برو بابا چی میگویی؟ پیغمبر خودش را مستقیم میداند. "ان الانسان لیتغی ان رآه استغنی". اینجاست که طغیان میکند. "الذین تقفوا فی البلاد و اکرو فیها الفساد". طغیان از اینجا شکل میگیرد وقتی حس بینیازی میآید. وقتی فکر میکند دیگر همان بحث هزینه فایده است که حالا امشب میخواهم بهش بیشتر بپردازم. احساس میکند که این پیغمبر انگار دیگر برای ما فایده هم همچین خیلی الان خاصیت تو این پیغمبر برای من چیست؟ خاصیت تو آخوند برای جامعه چیست؟ یک سوالی که خیلیها میپرسند: خاصیت تو آخوند برای جامعه چیست؟ الفایده تو چیست؟ خب با حدی که تو درک از فایده داری، اگر زندگی را در حد علف میبینی، خب من شاید علف نتوانم برایت تأمین کنم. البته اگر خوب دقت کنی، علف هم میتوانم تأمین کنم. نمیتوانی دیگر با آن سطح فهم، این هم نمیتوانی دقت بکنی که به آن چیزهایش بخواهی پی ببری. خاصیت آخوند این است که بهت میگوید گاو نیستی. بهت میگوید بهت دروغ گفتند که بهت گفتند گاوی. "فستخف قومه فراعنه"؛ تو را خفیف کردند. به تو دروغ گفتند. گفتند تو سطح، سطح گاو و گوسفندی. تو این حد نگهت داشتند. بالاتر از این چیزی نبینی و نخواهی. به همین حد اکتفا کنی و توی همین حد بتوانند با طمع و فشار، مهار کنندت. این کار را بکنی، بهت پول میدهم. آن کار را نکنی، پولت را قطع میکنم. این کار را کنی، بهت رتبه میدهم. آن کار را نکنی، اعدامت میکنم. کاری که فرعون میکرد. کار پیغمبر چیست؟ میآید آزادت میکند. "ارسل معی بنی اسرائیل". خیلی لطیف است. اولین جملهای که حضرت موسی به فرعون میگوید این است، میگوید: "بنی اسرائیل را آزاد کن با من". "ارسل معی بنی اسرائیل". و بعد میفرماید: "و تلک نعمة تمنها علی ان عبدت بنی اسرائیل". "ابدت بنی اسرائیل"؛ بنی اسرائیل را به بردگی گرفتی، بنده کردی.
کجا آدم برده و بنده میشود؟ وقتی که درکش از هزینه و فایده میآید پایین. وقتی من احساس کردم فایده من در ارتباط با شماست، نان من توی جیب شماست، اعتبار من دست شماست و اگر از تو جدا بشوم، بیاعتبار میشوم، از نان خوردن میافتم، بنده تو میشوم قلباً و مطیع تو میشوم. این وضعِ غالبِ ماهاست. این آن حالتی است که از خدا به دیگری رو آوردیم. ابتلا میآید، برو برگرداندن. ابتلا میآید. یکهو نمرودی که اینقدر مسلط است، منجنیق درست کرده، این آتش چند کیلومتری را درست کرده، حضرت ابراهیم را به آتش انداخته. نمرودی که "انا احیی و امیت" میگفته. حضرت ابراهیم فرمود: "رب من کسی است که هم حیات میدهد هم ...". گفت: "دیدی من هم حیات بودم هم ...". این ادعاهای عجیب غریب دارد. یک مگس میرود توی دماغش، میرود توی مغزش. اینقدر کلهاش را به دیوار میزند. خودش... منصور دوانیقی از امام صادق علیه السلام سوال کرد که خدایا مگس را برای چی خلق کرده؟ "به الجبارین". خدا خواسته که جباران را ذلیل کند. مظهر اسم "هو المذل". مگس، ذلت. ذلت میآورد. از پسش برنمیآید. چی چی میزند؟ از اینها تارومار، پیف پاف. باید بکشیش دیگر، آخر چارهای قرآن هم دست روی همین میگذارد دیگر. "ان یسلبهم الذباب". اگر مگس... بعد قرآن چی دارد میگوید؟ میگوید مگس از شما یک چیزی برمیدارد. نمیدانم الان توی دانش روز اثبات شده که مثلاً "ان یسلبهم الذباب". اگر یک چیزی را از شما بکند، "کی میتواند از دستش؟" این برو از دست مگس با مذاکره هم حل نمیشود. بکشیش هم فقط کشتیش. آن اونی که گرفته را نمیتوانی پس بگیری. "ضعف الطالب و المطلوب". طالب و مطلوب هر دو ضعیفند. همه را هم توی یک سطح قرار میدهد. طالب و مطلوب. این ضعف ماست. این فقر ماست. مگس، ذلت ما را نشان میدهد. فقر ما را نشان میدهد. آن همه ادعای گند و گنده، یکهو با یک مگس زمینگیر میشود. آن همه جنایت، یکهو با یک کرونا زمینگیر میشود. الان که تب دنگی آمده. حالا چهار روز دیگر شروع میشود دیگر. کل کره زمین همه باید... الان که گفتند که آقا آستین بلند باید بپوشید، دستکش دست کنید، جوراب پات کنید. همه منافذ را باید بپوشانی که مگسه نزندت. بازی داستان جدیدی خواهیم داشت. همه از ترس مگس فرار میکنند. مگس چهار روز پیش از ترس سرفه بود. یکی سرفه میکرد، همه فرار میکردند. عطسه میکرد، فرار میکردند. کرونا نگیرند. حالا دیگر از مگس و پشه. اینها قدرتنمایی خدای متعال است. چرا این کار را میکند؟ "لعلهم یرجعون". ببین اینها هم نمیتوانند. ببین اینها ندارند. ببین اینها چیزی نیستند. تو به چی این دلخوش کردی؟ اینجا ما رای میدهیم که یکی برود با آمریکا مذاکره کند. آمریکا مشکلات ما را حل کند. ما خود آنها دارند از تو... یعنی خودم هم میگویم حاجی این مذاکره با کی میخواهی انجام بدهی؟ بگو من هم بروم باهاش مذاکره کنم. این کجای آمریکاست که تو باهاش مذاکره... همان را به من نشان بده. من خودم دربدر دنبال همانم که با مذاکره مشکل تو را حل میکند. که با مذاکره مشکل خودم را حل کنم. ابر بدهکار دنیایم. مشکلات امنیتی، فرهنگی، مشکلات اقتصادی. هزار جا مثل چی توی گل گیر کردهام. دو تا اسطوره آمدند الان رئیس جمهور بشوند. یکی یکی دیوانهتر. این یکی با خورزوخان دست میدهد. آن هم که توی کرونا میگفتش چی بزنیم به خودتان؟ وایتکس بزنیم به خودتان. بخورید. وایتکس بخوری خوب میشود. بعد ما اینجا میخواهیم یکی باشد برود با اینها، با این دو تا مشنگ اگر ما صحبت بکنیم، راضی بشویم، مشکلات او حل میشود. خب خدا چیکار میکند؟ خدا هم ذلت او را بهت نشان میدهد هم ذلت خودت که به او رو آوردی را جلو چشمت میآورد. "لعلهم یرجعون". بفهمی دست او چیزی نیست. بفهمی او کارهای نیست. حالیت بشود. همین کاری که با قارون کرد دیگر. روز اول آمد بیرون. "فخرج علی قومه فی زینته". در سوره مبارکه قصص. همه دمو دستگاهش را علم کرد، آمد بیرون. فقط گفتند ۴۰۰۰ کنیز زیباروی داشت. چه اسبهای آنچنانی. جواهراتش را آورد بیرون. گنجایش را آورد بیرون. فقط کلید گنجایش را... کلیدهایش را باید چند نفر قوی هیکل... آیه قرآن است. اگر تاریخ گفته بود که باورمان نمیشد. "مفاتحه لتنزع اول قوة". همچین تعبیری. "این مفاتحه لتنوع اسبت اول قوة". یک چهار تا آدم هیکلی. قویترین مردان ایران رفتند فقط این کلیدها را برمیداشتند. "کنوز". خیلی آخرش هم نکته دارد. "ما ان مفاتحه لتنزع بهی اول قوه". قومش هم بهش چی میگفتند؟ "لا تفره ان الله لا یحب الفرحین". خیلی نکته داردها. خیلی عجیب استها! خدا از آدمهای شاد خوشش نمیآید! یعنی چی؟ یعنی چی؟ روایت داریم که آقا مومن را شاد کن. اصلاً مومن اهل سرور است. منافق است که عبوس میشود. "بشره فی وجه". چهره شادابی دارد. اینجا دارد میگوید که اصلاً خدا از آدمهای شاد خوشش نمیآید، بدش میآید، دوست ندارد اینها را؟ "لا تفرح". این کدام فرح است؟ بله. یک آیه دیگر دارد که "فبذالک فلیفرح المومنون بفضل الله". میفرماید: "به اینها باید مومن شاد باشد". شادی آن حس داشتن. خوب دقت کن که برمیگردد به همان مغز و کمال. تعریف ما از نقص و کمال و تعریفمان از هزینه و فایده. هزینه و فایده واقعی چیست؟ فایده واقعی "رجوع الی الله". هزینه واقعی "بعد عن الله". مشغولیت. "لهو الحاکم التکاثر حتی زرتم المقابر". لهو، مشغول شدن، حواسپرتی. لهو آن وقتی است که آدم باید حواسش به یک چیزی باشد، حواسش پرت میشود. اقتضای این است که حواست به یک چیزی باشد. این بچه، بچههای کوچک. مادر بچه بخواهد جایی برود، یک اسباببازی ببیند. مامانش دارد میرود، چادر سر کرده، به در نگاه کند، بفهمد دیگر. پدرمان درآمد، دو ساعت جیغ و داد و گریه. سن بچهها هم فرق میکند. بعضی مثلاً بچه چهار پنج ساله است، حالا حالاها ول نمیکند ولی مثلاً بچه یک ساله اولش گریه میکند، زود مشغول میشود. توجه ضعیف. این را بهش میگویند لهو. "لهو الحاکم التکاث". این کثرات زندگی دنیا، این خوشیها، این نعمتها، این دادههایی که همش ابزار امتحان است، مشغولت کرده از خود امتحان. با خط نستعلیق نوشتن، هی نگاه میکنی کیف میکنی. فکر این است که من چه شکلی این را قایم کنم، بگذارم توی جیبم، از توی جلسه بدزدم که ناظر نفهمد، من این خط قشنگ نستعلیق را دزدیدم و بردم. خب حالا فرض کن دزدیدی، بردی. کی ضرر کرد؟ بنده خدا نادان. الان به کی الان آسیب وارد شد؟ "انما تظلمون انفسکم". چقدر قشنگ است خدا کلاه گذاشت.
برگه امتحان خیلی خوشگل، یک برگه مثلاً گلاسه با خط نستعلیق. کلی پولش است. به درد کی میخورد؟ اصلاً کی این را از تو میخرد؟ همه ارزشش به همان برگه امتحان بودنش است. سوره یونس آیه ۲۳، "فلما انجاهم". اوه، یکی از آیات گل بحثمان بود که نمیخواستم فعلاً بهش اشاره کنم. آیه ۲۱ ناس رحمت من بعد ذراء. یکم که اوضاع سخت میشود و اینها، توی ابتلا سخت میکنند کار را. بعد دوباره خب باز برمیگردد دیگر. فتنه که توی در بماند، دوباره اوضاع را برمیگردانم. دوباره رحمت میشود. زندگی مترو باز میشود. دانشگاهها باز میشود. فاصله اجتماعی... گفتم فاصله اجتماعی؟ فاصله اجتماعی را برمیدارم. بدون ماسک، بدون دستکش. حرم برمیگردد به اوضاع اولیهاش. صفای طولانی، دردسرهای زیارت نمیتوانستی بکنی، یک نماز نمیتوانستی بخوانی. شلوغ میشود. شبهای قدر دوباره هیئت امام حسین، کربلا. کربلا تازه ارزان میشود. راحت میشود. پول هواپیما اینور بهت عرض میدهم. میروی، میفروشی. پول یک سفرت هم درمیآید. بلکه پول دو سفرت درمیآید. بیزار هم برمیدارم. کیف و حال سخت شده بود. دو سال تعطیل بود. کربلا میتوانی بروی. یک رحمت. "بعد ذرات" چی میشود؟ "اذا لهم مکرون فی آیاتنا". این آقا مکر ماست. مکر خودش یک بحثی، شبهای بعد ان شاء الله بهش اشاره میکنم. مرتبه دوم ابتلا. مرتبه دوم سنت. سنت مکه که حالا بهش میرسیم ان شاء الله. "قل الله اسرع مکرا". او شروع میکند مکر در آیات ما. بگو که خدا سرعتش در مرگ... وارد بازی نشو. بازی درنیاور با این رحمتی که بهت دادم. بروی توی مکر. مکر سرت درمیآوریمها. مکر ما چیست؟ مکر ما این است که از این فرصتی که پیش آمده استفاده میکنید برای تقویت جبهه باطل، برای تقویت کفر، برای تقویت شرک. نمیخواهم تطابق سیاسی بدهم با ایام پیش رویی که در پیش داریم. یکم اوضاع مملکت خوب شده.
همه نفعش کجا میرود؟ به درد کی میخورد؟ دولت خودشان که تمام شده بود، خزانه خالی بود. هیچکس حاضر نمیشد بیاید به ریاست جمهوری کاندیدا بشود. خزانه که پر شده، ریختم. فلهای بروند رئیس جمهور بشوند. رئیس جمهور که میشوند، دوره شروع میکند: "آقای زمین سوخته را به ما دادند. اصلاً وضع خیلی خراب است. کارهای دولت قبل...". به مدرسه ظهور میرسد. از فردا که شروع میشود. هنوز زایندهرود مثلاً گفتند دارد مشکلش حل میشود بعد سالها. ماه اول ببین چقدر کار کردیم. خروجی کار چند سال تا یک سال. هنوز این کارها در میآید. همین که آمدیم آقا امید و نشاط برگشت، گشایش ایجاد شد، اوضاع روبهراه. نکن با آیات من مکر نکن. من مکرم. من یک جاهایی میزنم به خواب شبت ندیده باشیها. از یک جاهایی گرفتارتان میکنم. وارد بازی مکر با من نشوید. از یک جاهایی رسواتان میکنم. "ان رسلنا یکتبون ما تمکرون". رسولان ما مینویسند مکر شما را. "هو الذی یسیرکم فی البر و البحر". او کسی است که در خشکی و دریا شما را سیر میدهد. "حتی اذا کنتم فی الفلک". یک وقتی توی کشتی هستیم. "و جرین بهم بریح طیبة". یک باد خوشی هم میآید. تصویرسازی قرآن، ببین خود این معجزه است دیگر. توی کشتی نشستی، باد خوب. توی کشتی دیگر اصلاً اوج کیف و حال است دیگر. تا حالا کشتی سوار شدین یا نه؟ خوشحال؟ خدا نصیبتان کند شما سوار شدین. بالاخره لاکچریها به هر حال. ولی ما بانک معمولی ولی سوار شدیم حالا. ولی ما خیلی با دلهره سوار شدیم. مازندران سوار شدیم. یکی از رفقا: "بریم اینجا، ما بلیط داریم" فلان اینها. رفتیم سوار شدیم. سال ۹۷ ایام کشف حجاب و اینها بود. همان ایامی بود که آیت الله جوادی فرموده بودند که: "مردم ما را میریزند توی دریا". یادتان است یک جمله گفته بودند؟ ما با عمامه سوار کشتی شدیم. همه با ما چپ چپ نگاه میکردند. روسریها را برداشتند. وسط دریا باند را گذاشتند. آهنگ را گذاشتند. بزن و بکوب. من هم نگاهم این بود که الان است که آره. آخه طرف لنگ بود. رفته بود با کشتی سفر برگشته بود. دیدم بیست سی کیلو وزنش کم شده. "پدری از ما درآوردند". گفتم چرا؟ گفت: "هر جا میرسیم ناخدا را صدا میزنیم میگفت لنگر را دریا". گفتم آمادگی کاملش بود. یعنی یکی اقدام میکرد، همه تأییدش میکردند. قشنگ خودم را آماده کردم که محاسبه میکردم که از اینجا بخواهم برگردم چند کیلومتر راه است؟ میخواهم شنا کنم. خلاصه میفهمم که سوار کشتی میشوی و یک باد خوبی هم میآید. دیگر اوج کیف و حال دریا و... نکن. باد هم میآید و آب خیلی مزه میدهد. هوا آنجا، آسمانش دیگر آلودگی، آلودگی اینها که ندارد. خیلی فضای بانشاطی است. یک "ریح طیبة" میآید و "فرحوا بها". "فرحوا بها". این همان "ان الله لا یحب الفرحین" است. "فرحوا بها". با همینها شادند. همانجا هم شادند دیگر. زدند، آهنگ را درآوردند، بزن و بکوب و برقص. و هر جا آدمیزاده نادان میرود، جنگل میرود، میزند و میکوبد. دریا میرود، میزند و میکوبد. "جاءتها ریح عاصف". یکهو تندباد میآید. وسط بزن و بکوب و رقص و اینها، یکهو این باد دارد عوض میشود. این خیلی، آن باد مطبوع که داشتیم کیف. تند است. دارم چی؟ با شتاب میخورد به بدنه کشتی. موجها را هم دارد شدیدتر میکند. کشتی را هم دارد خیلی تکانهای شدیدی میدهد. "و جاءهم الموج من کل مکان". موج از هر طرف میزند به کشتی. "و ظنوا انهم احیط بهم". اینها دیگر احساس میکنند که ببین او هیئت به اونی که رجوع الی الله کرده این درک را دارد. اونی که رجوع الی الله ندارد اینجوری است. یکهو احساس میکند که انگار توی چنگ خداست. انگار احاطه شدیم. پارسال سه بار توی پرواز همین زمستان پارسال سه بار افتادیم توی این بادهای شدید به هواپیما. آره، گریه و زاری و فریاد ملت. یکیش که خیلی هم عجیب بود. یعنی رسید بالا سر فرودگاه امام. یکهو تندباد شد. از خود خب فرودگاه امام بیابان است. خیلی بادهای تندی میآید. زد زیر هواپیما. یعنی میخواست بیاید پایین، زد زیر هواپیما، پرت شد بالا. جیغ میزدند ملت، گریه. یک بار دیگرش باز بادهای شدید. پیرمرده ترسیده بود، گفت آره من هم ترسیدم. خودمان باشد. یکهو احساس میکند که نه. مثل که من انگار من کارهای نیستم. انگار توی چنگ یکی دیگرم. "احیط بهم". انگار احاطه شدم. حس حضور. آن حالت توجه و حضور قلبی که اولیای خدا در نماز دارند همین حال است. کدام نه؟ یکهو یکهو برگشت. رجوع میکند. یکهو میفهمد که خدا همه کاره است. اسباب کارهای نیست. تا حالا دلش خوش بود که کشتی آمریکایی است. بابا هواپیما مثلاً نمیترسی. آمریکایی ترس ندارد که. به اینها دلش خوش است. یکهو اسباب میریزد. یکهو میبیند که انگار توی چنگ یکی دیگرم. "ظنوا انهم احیط بهم". یکهو احساس میکند که احاطه شده.
آن حالت توجه و حضور قلبی که اولیای خدا توی نمازند همین است دیگر. "ذنوب لیس". حالت توی مشت خداست. توی چنگ خداست. قسمی که پیغمبر زیاد میخوردند این بود: "والذی نفسی بیده". قسم به آن کسی که جانم در دست اوست. معاینه. توجه نداریم. ما فکر میکنیم جانمان دست این خلبان است. جانمان دست ناخداست. جانمان دست راننده است. جانمان دست دکتر است. جانمان دست جراح است. فقط خدا کند جراح خوابش نگیرد و چیزی نکشیده باشد و حالش بد نباشد و جراح چیزش نشود که دیگر بیچاره دیگر. آنجا دیگر نوبت خود خدا میشود. اگر جراح خدای نکرده، دیگر من دوست ندارم ولی باید بروم از خود خدا دیگر درخواست کنم که خدایا جراح دیگر نمیتواند کار خودش است. کی همه وجود جراح را پر کرده بود؟ جان جراح دست کی بود؟ درست شد. مغز جراح دست کی بود؟ تشخیص درستی که میداد کی در ظرف ادراک و ذهن او این تشخیص درست را ایجاد میکرد؟ خودش این همه تشخیصهای غلط پس از کجا میآید؟ این حالتی است که یکهو آدم رجوع الی الله میکند. "دعوا الله مخلصین له الدین". اینجا خدا را در عین اخلاص میخواند. همه آنجا خالص میشوند. دل میکنند از همه. به انقطاع میرسند. همه حالا خوب میشود. همه معنوی میشود. همه انگار ۳۰ ساله نماز شب دارند میخوانند. یک جوری صفر. یا علی. یا زهرا. آیت الکرسی.
یک فیلمی توی یکی از این ترانههای هوایی چین، ژاپن، طرف یکهو با شتاب پرت میشود. هر چی ذکر بلد ژاپنی است میگوید. یک جایش یا ابوالفضل. این یک جایی از این مسلمانی یا ابوالفضل. فیلمش معروف شد. وایرال شد. هر چی داری میآوری وسط. "دعوا الله مخلصین له الدین لئن انجیتنا من هذهه لنکونن من الشاکرین". با کدام عهد میبندد: "خدایا فقط تو. من را از این اوضاع در بیاور. من دیگر از این به بعد شاکرم. من حرفگوشکن تو میشوم. من آن میشوم. من حالیم شد اینها را تو دادی. از این به بعد آن جوری که تو گفتی انجام میدهم. آن جوری که تو گفتی تا میکنم. آن جوری که تو گفتی میروم". شکر. خب. بعد چی میشود؟ "فلما انجاهم". طبیعی است و طوفان هم میرود و کشتی برمیگردد و پایش میرسد به خشکی. "اذا هم یبغون فی الارض بغیر الحق". دوباره باز میرود در طلب چیزهایی که ربطی به حق و حقیقت و خدا و اینها ندارد. باز به همینها دلخوش میکند. "یا ایها الناس انما بغیکم علی انفسکم". آی آدمیزاد! این سرکشیهایت سرکشی به خودت است. سر من کلاه نگذار. تو جلسه امتحان با گریه و ناله برمیگردی. میگویی: "تو همین یک سوال به من جواب بده، من بیایم بیرون، دیگر اونی میشوم که تو میخواهی". بعد میآیی بیرون دوباره شروع میکنی کلاهبرداری.
یک داستانی مولوی تعریف میکند. خیلی داستان قشنگی است. خیلی قشنگ است این داستان. میگوید طرف اعتیاد به گُل داشت. شنیدید داستان یا نه؟ خیلی زیباست. محشر است این داستان. اگر از قبل یادم بود ابیاتش را میبردم. حالا دیگر رفقا مگر پیدا کنند بفرستند. بعضی ابیاتش را بخوانم. اعتیاد به گُل داشت. مثلاً ماست بخرد. این سنگ ترازو گِلی بود. یک کیلویی، دو کیلویی، نیم کیلویی اینها. هنوز بعضی جاها هست. بغل خیابان دیجیتال شده. سنگهای مثلاً ۲۵۰ گرم، ۵۰۰ گرم. این سنگ و گِلی بود. "پیش عطار یکی گلخوار رفت، تا خرید ابلوج قند خاص رفت". مولوی تمثیلاتش فوقالعاده است ولی دایره لغاتش و هنر شعریش، هنر ادبیاتیش مثل حافظ نیست. آلو جعفری هم میگوید: "میگوید ادبیاتش قوی نیست ولی تمثیلاتش فوقالعاده است". توی همه اینها از همه اینها قویتر حافظ است. کممحتوایی بینظیر است هم از جهت فنی ادبی. مولوی همین بیت را میبینی که مشکلات جدی ادبی دارد.
"پس بر عطار طرار دو دل، موضع سنگ ترازو بود گل"، گفت: "گل سنگ ترازوی من است. گر تو را میل شکر خریدن است". گفت: "هستم در مهمی قندجو، سنگ میزان هر چه خواهی باش". گفت: "با خود پیش آن گه گلخوراست، سنگ چه گل نکوتر از زر است". گل دوست داشت. "گر نداری سنگ و سنگت از گلس، این به و گل مرا میوه دل است". "اندر آن کفه ترازو ز اعتدال، او به جای سنگ آن گل را نهاد". گفت: "من سنگ ندارم و گل دارم". اشکال ندارد. گفت: "آقا اصلاً من عاشق گل هستم". "پس برای کفه دیگر به دست، هم به قدر آن شکر را میشکست". این را گذاشته بود که آن طرف شکر بریزد. یک گل یک کیلویی گذاشته بود که معادلش آن طرف یک کیلو شکر بریزد. "چون نبودش تیشهای او دیر ماند، مشتری را منتظر آنجا نشاند". یک کله قند داشت گلخور. "فروشندهام رفت شکرا بشکن رویش آن سو بود گلخور ناشکفت، گل از او پوشیده دزدیدن گرفت". "ترس ترسانی که نیاید ناگهان، چشم او بر من فتد از امتحان". شروع کرد آرام آرام از این گلها کندن و خوردن. یک جوری که شکر فروش نفهمد. "دید عطار آن و خود مشغول کرد. وای عطار دیدین دارد گلها را میخورد؟" "به نفع من". "الکی لفتش داد. بخور گل بخور که فزونتر دزد". "هین ای روی زرد گر بدزدی و ز گل من میبری، رو که هم از پهلوی خود میخوری". از کی؟ "انما غیکم الا انفسکم". از کی داری میکنی؟ سر کی داری کلاه میگذاری؟ هر چی این کم بشود، شکری که میخواهم بهت بدهم کم میشود. "تو همی ترسی ز من لیک از خری، من همی ترسم که تو کمتر خوری". تو از من میترسی، من نگاهم به تو نیفتد. من میترسم تو نفهمی که من دارم نگات میکنم، بخوری. هر چی گل را بخوری، درست میکنم جیگری که قیمتی است. ۵۰ گرم گل میماند، همان ۵۰ گرم برایت شکر میریزم. من که میآیم لو نمیدهم که آقا من این گلها را خوردم، وزنش کم شده. سر کی کلاه میرود؟ "گرچه مشغولم چنان احمق نیم، که شکر افزون کشید تو از نیم". "چون ببینی مر شکر را ز آزمود، پس بدانی احمق و غافل که بود". "ان ربک لبالمرصاد". ولی یک وقتهایی اصلاً آن وقتی که دیگر نمیخواهد ملتفت کند و رجوعت بدهد آن اصل عذاب و بلا و گرفتاری است. وقتی میبیند گُل را داری میخوری، یک سر و صدایی، یک آهی. آن اونی که دست بکشی این لطفش است. این رحمتش است. او احمق از این نگران است که ناراحت هم میشود که چرا فهمید؟ بخوریم. خیلی مثال لطیفی استها. خیلی این ابیات، ابیات لطیفی است.
آره، سنت املا و استدراج. هی میرود. دلش هم خوش است. "فرحوا بها". "ان الله لا یحب الفرحین". این فرح آخه! احمق! داری گُل میخوری، خوشحال هم هستی. "لا تفرح ان الله لا یحب الفرحین". فرح باید به کجا باشد؟ به آن وقتی که اتفاقاً بیدارت میکند، هشدارت میدهد، میفهمی حواسش هست. اصلاً وقتی که سیلی میزند، چون هنوز معلوم است که دوستت دارد. این فضل خداست. امیرالمومنین را دیدم توی مسجد نشسته دارد های های گریه میکند. گفتند: "چی شده امیرالمومنین؟ مصیبتی؟ بلایی؟ چیزی شده؟ کسی را از دست دادیم؟" فرمود: "یک هفته است در منزل ما مهمان نیامده. من آمدم به درگاه الهی دارم توبه میکنم. در من چه دیدی؟ یک هفته علی را از نعمت مهمان محروم کردی؟" ما یک هفته مهمان بیاید، میرویم دوباره: "یا امام رضا، از ما چی دیدی؟ خدایا بس است دیگر. چرا همش مهمانها برای من میآیند؟" حالا آن مهمانی که برای امام رضا است، برای تو میآید که اصلاً مهمان، همان جوری به خودی خودش رحمت را میآورد و سیئات صاحبخانه را میبرد. زائر امام رضا باشد که در واقع امام رضا خواسته در بیت شما از مهمانش پذیرایی کند. آن که دیگر هیچی. اصلاً خانهات را امام رضا گفتی: "توی خانه این خانه، خانه من است. این دارالعظیفه من است." آن که دیگر هیچی. برای ما نگاهمان اینها نیست. ما شهر زیارتی. خیلیها اینجا خوششان میآید: "لو ندهیم که ما مثلاً جا داریم، امکانات داریم. اینها خیلی رو ندهیم. بعد دیگر نمیتوانی جمعش کنی." این تفاوت نگاههاست. این تفاوت نگاه هزینه و فایده.
امیرالمومنین هزینه را توی این میبیند که یک هفته است مهمان نیامده. فرحش به این است که مهمان بیاید. ما فرحمان به این است که مهمان نیاید. فرحمان به این است که کسی لقمهمان را نخورد. فرحمان به این است که کسی از ما پول دستی نخواهد. خیلی کیف میدهد. الحمدلله هیچکس از ما تا حالا پول نخواسته. اگر دو بار از ما پول بخواهند، اعصابمان زندگیمان را میریزد به هم. چی شده در ما؟ چی دیدم؟ "بابا من خودم کم گرفتهام." پیام میدهند: "آقا انقدر داری. بدهی، دستی بدهی. آقا کمک کن. میتوانی بکنی یکم." حالا اوضاع ما خوب شده. دری به تخته خورده. مسعودی شدیم، رئیسی شدیم، پولدار شدیم، ارثی رسیده. "علیهم یوم مسکین". یادتان است؟ سوره قلم. "رفتند، گدا، مسکین". این حالت "فرح". بده که یکهو در ابتلا "احیط بهم" برایش معلوم میشود. معلوم میشود یکی دیگر همه کاره است. آن هم خیر است، آن هم لطف است، آن هم رجوع است. "لعلهم یرجعون". ولی بالاتر از این، این رجوع، رجوع به طاعت است. رجوع به این است که آقا پول مال تو نیست. از خداست. از امام حسین. از هیئت خرج کن. بده. خمست را بده. دیدی خمس میدهی هر سال بهتر میشود اوضاع. خودش وعده داده. فرموده: "اینها را به عنوان قرض به خودش گرفته." خدا اصلاً اینها را دیوانه میکند آدم. پول را داده بهت، بعد میگوید: "یکم به من قرض میدهی؟ من چند برابر بهت برگردانم." "زیر و زبر بهت دادم." میگویم: "آقا اصلاً این سودی که ماند، سودش هم مال تو. اصل مال که مال تو، سودش هم مال تو. تا سال هم سودش را بخور. سر سال اگر سودش ماند، یک پنجمش را بده به من. بدهم آخوندها بخورند." آقا! بده به من، من چند برابر برمیگردانم. "اگر برنگرداندی چی؟" هیچی. "دراز کشیده بود، آب میخورد." گفتند: "آقا نخور." گفت: "چرا؟" گفتم: "عقلت کم میشود." گفت: "عقل چیست؟" گفت: "شما راحت باش." "اگر نداد چی؟" این را حالت "فرح" به اینهاست. "فرحوا بها و اطمئنوا الیها". این هم نفس مطمئنه است. آدم به هر چیزی که با آن شاد میشود، اطمینانش هم به همان است. یکی فرحش به خداست، اطمینانش هم به خداست. این چه نفس مطمئنه است. یکی فرحش به دنیاست، اطمینانش هم به دنیاست. فرحش به چیست؟ به سایهها. به سراب. علامه فکر کنم شاید صد بار توی المیزان در معرفی دنیا کلمه "سراب" را استفاده کرده. خود قرآن: "ما سراب". جاهلها فکر میکنند چیزی است. "هیچی".
به سراب آخه کی روی سراب قمار میکند؟ کی به سراب دل میبندد؟ هر چه داری میدهی، همه آبها را میریزی، تلف میکنی که مثلاً در فرودست انگار کبوتری میخورد. جلو یک سرابی به توهم اینکه آنجا کلی آب است. همه را ریختی. بعد هر چه میبینی، نمیرسی. آخه بابا! صد بار هم رفتی، دیدی نمیرسی. چرا بیدار نمیشوی آخه! دیدی خبری نیست؟ دیدی نشد؟ نه! گرفتاریهای زندگی ما؟ دیدی با دروغ و دغل درست نشد؟ دیدی با حیله و فریب درست نشد؟ دیدی با کلاهبرداری نشد؟ خوشت آمد؟ امتحانی حلال و حرام میخواهم رعایت کنم. خدا اصلاً اینها را اینجوری با تو رفتار میکند. برگردی. رجوع کنی. اگر اینطور نکرد، دیگر شدی داستان گلخور صفر. "افعدتهم هوی". ولی وقتی دوستت دارد، میخواهد که همه سهمت را ببری. "لا تنس نصیبک من الحیاة الدنیا". "بأحسه افر" برسی، چیکار میکند؟ تا میبیند دارد ناخنک میزنی به گِل، داد میزند، چک میزند. اصلاً دست و پایت را میبندد. ما صدایمان درمیآید دیگر: "آقا حالا یکم گِل خوردم، حالا بکش من را. این همه ملت اختلاس میکنند، هیچی نمیشود.". "موضوع کار من نیست. موضوع ربوبیت من دیگر نیست. ولش کردم. من با تو کار دارم. تو را میخواهم زنده نگه دارم. تو را برای خودم میخواهم. استصنعتک لنفسی". چقدر این آیات زیباست. تو را برای خودم استصناع کردهام. تو سازه منی. تو موضوع مهندسی منی. تو پروژه من. خدا به تک تک من و شما میگوید: "تو پروژه منی. نمیگذارم پروژه من خراب بشود. نمیگذارم پروژه من را خراب کنی. ببینم میخواهی پروژهام را خراب کنی، میزنمت، لنگت میکنم، شلت میکنم، دستت را میبندم ولی اگر اصرار داشته باشی، ولت میکنم. برو خرابش کن. به درک. چیکارت کنم؟ نمیفهمی." این را نگاه است به هزینه و فایده. این را رجوع است. پس ابتلا برای رجوع.
یکی رجوع به طاعت است. یکی دیگر رجوع به خود خداست. این چند جمله را بگویم و کم کم بحث را تمامش بکنم. ببین آقا! در آن آیه فرمود که: "من همهتان را امتحان میکنم به شیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین". فرمود: "من امتحان میکنم. من مبتلا میکنم. همهتان را با لام تاکید گفته، با نون تاکید ثقیله." خدا سه بار این را هی مهر زده، تصویب کرده: "آقا این حتمی استها. این قطعی استها. میریزم به سرتان. امتحان میکنمها. با چی؟ با ترس، با گرسنگی. این که بخورد توی سر مالت. بخورد توی سر جانت. بخورد توی سر ثمراتت، سرمایهها و سودها و نتیجهها." این قاعدهاش است. ولی تو به آنهايي که اهل صبرند بشارت بده. حالا بعد خودش معرفی میکند. میگوید: "آنهایی که صابرند کیاند؟" "الذین اذا اصابتهم مصیبة". همه بلدند. "قالوا انا لله". کسی مرده، هر بلایی است. آیه استرجاع که میگویند چون توی هر گرفتاری که قرار... ماشین تصادف میکند، بعد بگوید "انا لله و انا الیه راجعون". گوشیات را دزد میزند: "انا لله و انا الیه راجعون". هر بار بازار که میروی، قیمتها را که میبینی: "انا لله و انا الیه راجعون". بورس هشتبلک و... کردند دوباره برایم برمیگردند. اصلاً باید صبح به صبح ۶۷ بار بگویید. بعد نماز: "انا لله و انا الیه راجعون". میگوید: "آن اونی که صابر است، منطقش این است." میگوید: "من مال خدایم و به او رجوع میکنم. من به او رجوع میکنم." یعنی چی؟ کسی از این امتحانات درست بیرون میآید که صابر باشد. صابر اونی است که حواسش هست که رجوع الی الله خواهد داشت. برمیگردم به خدا.
زاویه زندگیاش را، خیلی لطیف است. یک آیه توی قرآن داریم. اصلاً آقا! لطافتهای قرآن دیوانه میکند آدم را. سوار مرکب که میشوند چی میگویند؟ "سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون". سوار مرکب که میشود میگوید: "تسبیح برای آن کسی که این را تسخیر من کرد". "من که نمیتوانستم. من زورم ..." اسب به این وزن. اسب چند برابر ماست وزنش. شتر چند برابر ما. شتر چند کیلو است؟ ۴۰۰ کیلو. پراید سنگینتر است. ۳۰۰ تا ۱۰۰۰. خب شما بگویید آقا ۶۰۰ کیلو. خیرش را ببینی. یک موجود ۶۰۰ کیلویی تسلیم موجود ۶۰ کیلویی. این بهش میگوید بشین. این میگوید پاشو. این میگوید برو اینوری، برو آنوری. نرو. یعنی حقش است واقعاً وسط بیابان یکهو شتره برگردد بگوید: "داداش! ۶۰۰ کیلوام. میفهمی. درست صحبت کن با دست با من حرف نزن هی اینور برو آنور برو. ۶۰ کیلو آدم آمده وسط بیابان اینوری برو." میفرماید: "سبحان الذی سخر لنا هذا". او تسخیر کرده. "و ما کنا له مقرنین". "ما مگر میتوانستیم رامش کنیم." این یک نکته. سوار مرکب که میشود نگاه توحیدی دارد. بعد چی میگوید؟ "و انا الی ربنا لمنقلبون". وقتی میرود جهتش به کدام وره است؟ آدمی که توی این فرح به دنیا و اسباب به دنیا غرق است، جهت بانک و مغازه و درمانگاه و داروخانه و زایشگاه و باشگاه و دانشگاه. آدم اینجایی جهتش همین است. آدم آنجایی بهش بگویند: "کجا میروی؟" میگوید: "انا الی ربنا لمنقلبون."
دانشگاه هم که میرود، "الی ربنا" دارد میرود. باشگاه هم که میرود، "الی ربنا" دارد میرود. سالن میرود، "الی ربنا" میرود. مغازه هم میرود، فروشگاه هم میرود، لب دریا میرود، توی کشتی هم میرود، هواپیما میرود، سینما هم میرود. همش "الی ربنا". آن یکی مسجد هم که میرود به سمت شهواتش دارد میرود. او هر جا که میرود، به قول حضرت امام از بیت نفسش خارج نشده. به ما گفتند: "هجرت کنید. از بیت بیرون بیا." توی خودت است. تو توی توهمات خودت هستی. مسجد هم که میرود همین. امثال من مسجد هم که میرویم، دنبال اینایم که اینجا نمازش چقدر میدهند؟ اینجا چقدر نمازگزار داریم؟ مزایا چقدر دارد؟ از ما چقدر کار میخواهند؟ سخنرانی نکن. سخنرانی کم بخوان. یک روز در هفته بخوان. یک ربع بخوان. حساب و کتاب مسجد رفتن امام کاسبی ولی اونی که اهل خداست "رجال لا تلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر الله". "تلهیهم"؛ حواسش را پرت دارد. چک مینویسد، حواسش است. همه حرکات و رفت و آمدهاش الی الله. کی اینجوری میشود؟ اونی که درک کرده "انا الیه راجعون". فهمیده که دارد رجوع میکند. ابتلا آدم را این شکلی میکند. مرحله بالاتر ابتلا این است. پس مرحله اول ابتلا، درجه اولش این بود که رجوع کنیم به طاعت. ولی خیلیها هستند رجوع به طاعت کردهاند ولی هنوز رجوع به خدا نکردهاند. گناه نمیکندها. گناه نمیکند به خاطر چیست؟ به خاطر اینکه شلاق نخورد، جهنم، فحش نخورد. خیلی دمش گرم. خانهاش آباد. واقعاً ولی از اینها بالاتر داریم. اینها مراتب آدم را شکل میدهد و نفس مطمئنه را شکل میدهد. اونی که بالاتر است "الیه راجعون" این صبور میشود. این میتواند تحمل کند. "انا لله و انا الیه راجعون". توی ابتلائات آدم را نگه میدارد. آدم میریزد. خیلی همین امروز با دو تا از رفقا صحبت میکردم. هر کدام گرفتاری عجیب غریب که حتی گرفتاریهایشان از قبل سابقه داشت. جفتشان دیگر به کارد به استخوان رسیده بود. جفتشان به اضطرار رسیده بودند واقعاً. هر کدام به یک نحو. واقعاً آدم نمیتواند یک لحظه تصور بکند توی این شرایط قرار بگیرد. توی موقعیتی که اینها هستند. خدا قرار میدهد. دردش کجاست؟ معمولاً اونی که توی این ابتلا قرار میگیرد، دردش این است که بقیه هم یک متلکی به آدم که برو ببین کجای... مثلاً یک وقتی هم یک چیزی میشود میگویند که همین دیگر. اخلاقت همین جوری است که خدا بچهات را اینطور کرده دیگر. حالا این بنده خدا اینقدر توی فشار روانی است بابت مشکل بچهاش که حالا یک وقتی هم عصبانی شده، یک چیزی گفته. به جای اینکه التیام بدهد، آرامش کند. بگوید: "آقا این با این مشکلات..." برمیگردی یک زخمی میگذارد. ملامت میکند. شماتت میکند. نه عزیز من. این پروژه خداست. این اصتناع خداست. این موضوع کار خداست. تو برو ببین چیکار کردی. خدا با تو کار ندارد. همه چیز روبهراه. آنجا نقطه ترسناک است. وقتی میبینی همه چی روبهراه است، باید بهش برسیم، شبهای بعد ان شاء الله.
سنت املا و استدراج. فرمود مومن اونی است که ۴۰ روز نمیگذرد مگر اینکه زخمی به تنش وارد شود. دردی میبیند. فشاری میبیند. حرفی میشنود. در حد یک خراش. یک خط. یک خراشی میافتد. بابا یک لاستیکی پنچر میشود. یک دیواری میزنی با ماشین. یک بوقی الکی بغلت محکم میزند. یک چیزی آخه باید بشود. روایتش را پارسال پیغمبر رفتند منزل یکی از اصحاب. دعوت بودند. سفره را پهن کرد و خیلی حالت عجیبی توی کافی هم هست. نشسته بودند. مرغه توی حیاط روی دیوار نشسته بود. تخم گذاشت. تخم افتاد، نشکست. اصحاب همه با تعجب به هم نگاه کردند. صاحبخانه خندید. گفت: "یا رسول الله! خانه ما هیچ مشکلی پیش نمیآید. مرغ آن بالا تخم بگذارد، بیفتد، نمیشکند." حضرت فرمودند: "پاشید! پاشید! از این سفره بریم. این سفرهای است که خدا بهش نظر رحمت نکرده. این خانه، خانه اهل عذاب است." مریضه را داری که خدا ولت کرده. افتخار. چون نگاهمان نسبت به هزینه و فایده غلط است. در حد دنیاست. بابا چیکار کردی؟ کی برایت حرز نوشته؟ کجا دادی؟ دعانویس کی بوده؟ زنده میخواهم. دعانویس ۲. "داداش خوش به حالت واقعاً میافتد، نمیشکند." ما اصلاً این را به عنوان سفره نظر. "دو تا از این سبزیها را بده من تبرکی ببرم." این خانه، خانهای که بهش توجه شده. سفرهنشینی خدا به اینها نظر رحمت نکرده. بلا نظر احمد، نظر تربیت خداست. اونی که توی بلا نمیافتد، هیچ وقت رجوع الی الله نمیکند. خدا نمیخواهد تو برگردی به خاطر بدیهایی که توی وجودت انباشته شده. کی برمیگردد؟ کی رجوع میکند؟ کسی که حواسش باشد که اصلاً زندگی جهتش به سمت رجوع است.
یک چند کلمه دیگر بگویم و عرضم را تمام کنم. بریم توی روضه. این رجوع مراتب دارد. حتی شما اگر به نفس مطمئنه هم برسی، آنجا هم رجوع است. یعنی چی؟ همینی که درگیر با این مظاهر است، تازه همه را از خدا میبیندها. ولی درگیر با این مظاهر. گریه اولیای خدا برای آنها گناه که اینجوری نیستش که معصیت که نمیکند، طغیان که نکرده. این نالههای اولیا خدا برای چیست؟ نالههای اولیا خدا بر این است که خدا اینها را توی یک آشوبگاهی به نام دنیا قرار داده و درگیر کرده با این دنیایی که همش ابزار امتحان است. درسته که از امتحان مثل اینکه شما رفتی خواستگاری، آن دختری که بهش علاقه داری، شما را در یک محکی قرار داده. گفته که مثلاً شما اگر میخواهی ما به هم برسیم، باید شش ماه بروی فعالیت اقتصادی انجام بدهی که توی این شش ماه مثلاً ۵ میلیارد سود کنی. حالا این آدم آمده با عشقش آمده، دارد کار میکند. تمام لحظاتش هم توجه به این است: "پول دربیاورم، برگردم به سمت او." همه کارهایش هم برای اوست. به عشق اوست. همه امتحانها را هم درست انجام میدهد. همه کارها، همه وظایفی که باید انجام... ولی این الان توی وجودش آتش است. آتش چیست؟ "کی تمام میشود این لامصب؟" "من به محبوب برسم." "برای محبوب دارم کار میکنم." همه کارهایم به عشق محبوب است. همه توجه من به محبوب است. ولی من نظر به وجه محبوبم را میخواهم. هی درگیر چک و سفته و وام و بانک و پول و مغازه و اینها. را من وصال محبوب میخواهم. رجوع او دیگر این است. رجوع من همین بود که حواسم باشد بابا انجام بدهی، حواست باشد، طاعت باشد ولی رجوع این چیست؟ "بیا خودت را ببین کجایی؟" این را لحظه آخر است که "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی". "ارجعی الی ربک". برگرد. این برگرد. تا حالا درگیر بودی. درگیر کار برای من بودی. درگیر راضی کردن من بودی. درگیر وظیفه بودی. توی همه لحظات هم حواست به من بود ولی تو که این را نمیخواستی. تو جمال من را میخواستی. تو دیدار من را میخواستی. تو ملاقات من را میخواستی. بیا. این مال آنهایی است که توی "قلب". رجوع اینها این است. آن هم با بلا حاصل میشود. آن هم با بلا حاصل میشود. پس اینها مراتب بلا است. هر رجوعی وابسته به بلا. نکته پایانی: هر رجوع الی الله یک مرتبه از مرگ. مرگ مراتب. توی جلساتی داشتیم به عنوان مرگشناسی، انتشار عمومی البته پیدا نکرد. آنجا این مراتب مرگ را یک اشارهای بهش کرد که مرگ مراتب. ممکن است کسی توی این دنیا باشد به حسب ظاهر نمرده ولی نفسش مرده. به همان مردن هم برایش لقاء حاصل میشود. یک وقت توی جلسهای بودیم از یکی از اساتید خدا رحمتشان کند، کسی پرسید که آقا در مورد امیرالمومنین روایت داری "من یمت یرنی". "کسی بمیرد، من را میبیند." موت اختیاری همین شکلی است که اگر بمیرد، امیرالمومنین را ببیند. ایشان فرمود: "بله، آن هم همین بمیرد. شرطش مردن. آن مردن فقط به این نیست که دماغش بند بیاید، نفس نکشد. بمیر. بمیرد یعنی دیگر دیگر چیزی نیست. دیگر منی نیست. دیگر کندن، مردن، رفتن، بریدن، انقطاع.
مراتب رجوع به مراتب مرگ. خود همین دستورات ظاهری برای ما انجام دادن مرگ است دیگر. آدم بخواهد با نامحرم شوخی نکند، نگوید، نخندد، دست ندهد، بگو بخند نکند. رفت و آمد با اینها بکند. حشر و نشر داشته باشد. توی اداره، توی محل کارت. گفتم این جمله را از یکی از بچههای کادر پرواز. خیلی جمله عجیبی بود. یکی از این بچهها کادر پرواز، یکی از این پروازها ما را شناخت و به صحبت و اینها. بهش گفتم: "این پروازهایی که میکنی مثلاً حالا هفتهای دو بار پرواز است." گفتم: "نمیترسی شما همش توی پرواز؟ هواپیما توی آسمان." "کجا پرواز؟" "ترس ندارد؟" گفت: "من از این میترسم. سقوط این است. سقوط هواپیما ترس ندارد." گفت: "سقوط این نیست حاج آقا." گفت: "سقوط آهنی که ترس ندارد. سقوط آدم ترس است. من میترسم دلی ببرم، دلی ببرند." خب معمولاً زیبارووان دیگر. اینهایی که کادر پرواز و اینها هستند ظاهراً یکی از شروط استخدامشان این است: خوشچهره و خوشاندام. سفری با اینها و گفتگو کنی، حرف بزنی، ترس دارد دیگر. خود همین مرگ دارد میکشد. لذا وقتی که حضرت موسی برگشت فتنه سامری را خنثی کرد، دستور چی داد؟ "فقتلوا انفسکم فتوبوا الی بارئکم". توبه کنید. گفت: "بکشید خودتان را و توبه کنید. خودکشی."
خدا رحمت کند مرحوم حاج اسماعیل دولابی. ایشان میفرمود که ما آمدیم وارد وادی مثلاً سیر و سلوک و معنویت شدیم. به ما گفتند که گناه نکن. دیدیم آقا این که خودکشی است. مگر میشود گناه نکرد. چند قدم رفتیم جلو، حالا مثلاً مهار کردیم خودمان را از گناه کردن. به ما گفتند که رذیله هم نداشته باش. دروغ نمیگویی. مثلاً بخل هم نداشته باشی. از تو مثلاً حسادت نه. خب به دنیا نداشت. گفت: "دیدیم بابا این که خودکشی است." خلاصه رفتیم جلوتر به ما گفتند: "اصلاً به غیر خدا توجه نکن." من دیگر با خدا مثلاً دعوا کردم. گفتم: "خدایا! یکهو به ما بگو خودت را بکش دیگر." "تو نمیفهمیدی خودت را بکش." پرسید: "آقا وصال حق از پیغمبر پرسید کیف الطریق الی وصال الحق؟" فرمود: "هجران و نفس". چه شکلی به او میرسم؟ "تو نباشی به او رسید." حدیث مفصلی از پیغمبر. هر چی سوال میکند: معرفت حق، یاد حق. "خودت را فراموش کن." یاد هر چی که میگوید حضرت به خودش برمیگردد. چه شکلی او را راضی کنم؟ "خودت را ناراضی کن، او راضی میشود." تو این جدال، تو این کشاکش. البته گفتنش ساده است. توی مقام عمل پدر آدم درمیآید. همان خودکشی است دیگر. میکشند آدم. این شهادت ظاهری است که خیلی نصیبشان میشود. خیلی هم شاید سخت نباشد. رسیدن به آدمهایی داریم که شهیدند. عنوان شهید. این شهید معرکه است. شهید جهاد اصغر. مرحبا!
"به قوم جهاد الاکبر". خوش به حال آنهایی که از معرکه جهاد اکبر. که پرسید: "آقا جهاد اکبر چیست؟" فرمود: "جهاد علیه خودت است." با خودت بجنگ. خیلی سخت است با خودت بجنگ. آنهایی که میخواهی. حتی گاهی چیزهایی است که خوب است. مقدس است. پاک است. "خدمتی کنم." واقعاً انگیزه همین است. خدا نمیخواهد خدمتم را. نمیخواهد وظیفه انجام بدهی. من دارم بهت میگویم: "میخواهم خدمت کنم." این جهاد اکبر است. این مرگ است. این شهادتش به مراتب بالاتر از آن شهادتهای ظاهری. شهید واقعی این است. مراتب اصلی شهادت اینها است. اینجاهاست شهادت واقعی.
این چند تا داستانم یادم آمد. گفتم بارها بعضیهاش را بعد حالا باز مرورش خوب است. مرحوم شیخ صدوق در امالی نقل میکند از ثابت بن ابی صفیه. "ابی صفیه نظر سید العابدین علی بن الحسین علیهم السلام الی عبیدالله بن العباس بن علی ابیطالب." از این چهار برادری که فرزندان حضرت ام البنین بودند. سه برادر حضرت عباس علیه السلام فرزندی نداشتند. فقط حضرت عباس بودند. آن هم ظاهراً یک فرزند داشتند به نام عبیدالله که بعدها خب اینها این سه تا برادر زودتر از حضرت عباس شهید شدند. خود ایشان خواست که داغ برادر را ببیند. نکته است. اجازه خواست که بعد از اینها به میدان برود و بعد اینها شهید بشود. کلاً تا آخر هم به میدان نرفت که میخواست داغ این سه تا برادر را ببیند. ارث اینها در واقع رسید به حضرت عباس علیه السلام. ارث حضرت عباس هم رسید به پسرشان که بعد دیگر چون این برادر و برادر دیگری نداشتند، محمد بن حنفیه ارث سهم خودش را از ارث حضرت عباس علیه السلام بخشید. آن آقا نمیبخشید که بعد دیگر جمع شدند راضیش کردند. ارث حضرت عباس علیه السلام را. این فرزند حضرت عباس علیه السلام ظاهراً حالا مثلاً شش هفت ساله شاید بوده، کم سن و سال بوده که وقتی هم که خبر شهادت حضرت عباس را به ام البنین سلام الله علیها دادند، ظاهراً ایشان بغل حضرت عباس وقتی خبر را شنید، بچه را انداخت. روضهای است که نمیخواهم واردش بشوم. امام سجاد علیه السلام یک وقتی نگاهشان افتاد به عبیدالله بن عباس، اسمش عبیدالله بود، "فستعبر". اشک حضرت جاری شد. امام سجاد دائماً به مظاهر کربلا توجه داشته. هر چی میدید منتقل میشد به کربلا. بعد فرمود: "ما من یوم اشد علی رسول الله من یوم احد". حالا یک رگههایی از روضه توی این روایت هست ولی چون نکته دارد میخواهم بخوانم. فرمود: "هیچ روزی برای پیغمبر سختتر از روز احد نبود. قتل فیه امه حمزه بن عبدالمطلب اسدالله". فرمود: "سنگینترین روز، سختترین روز به پیغمبر روز احد بود." روزی بود که عموی پیغمبر حمزه به شهادت رسید که "اسدالله و اسد الرسول". شیر خدا و شیر پیغمبر. یک ستونی هم در داریم که این را رویش نوشته: "حمزه سیدالشهدا و اسدالله و اسدالله پیغمبر در معراج."
و "بعد یوم موته". بعد از روز احد سنگینترین روز برای پیغمبر روز موته بود. جنگ موته که "قتل فیه ابن عمه جعفر بن ابی طالب". در آن روز در جنگ موته، جعفر طیار به شهادت رسید. بعد اینجا میخواهم بخوانم روضه است. حالا این هم گریه بکند. چراغ روشن است. چون نکتهای دارد آخر روایت. بعد اینجا این را که فرمود وقتی عبیدالله بن عباس را دید، امام سجاد این دو جمله را فرمود. بعد این جمله را فرمود: "فرمود: و لا یوم کیوم الحسین علیه السلام". ولی هیچ روزی در تاریخ مثل روز امام حسین نبوده. احد و موته و هیچی اینها به حساب نمیآید در برابر عاشورا. "ازدلف الیه سی هزار نفر یزعمون انهم من هذه الامة". ۳۰ هزار نفر آمدند روبروی او ایستادند که خودشان را از امت پیغمبر میدانستند. "کلن یتقرب الی الله عز وجل". همه میخواستند با کشتن حسین تقرب الی الله پیدا کنند. "و هو بالله یذکرهم فلا یتعد". امام حسین آنها را تذکر به خدا میداد ولی موعظه پذیر نبودند. "حتی قتلوه بقیه ظلم و عدوانا". از سرکشی و ظلم و دشمنی کشتند امام حسین را. حالا این قضیه را فرمود. به مطلب شما زیاد شنیدهاید ولی قبلش را نشنیده بودیم. قاعدتاً عبیدالله را دید. فرمود: "سنگینترین روز بر پیغمبر احد بود. حمزه کشته شد. موته بود، جعفر کشته شد ولی هیچ روزی مثل عاشورا نیست." حالا چی میخواهد بفرماید؟ فرزند حضرت عباس را دیده امام سجاد. اینجای مطلب به این مناسبت. "محمود رحمة الله العباس". خدا عباس را رحمت کند. "فلقد آثر و أبلى". ایثار کرد و بلا کشید. "و فدا اخاه بنفسه". خودش را فدای برادرش. یعنی اگر گفتم شدیدترین روز برای پیغمبر دقت کن. مطلب خیلی توش حرف است. چرا شدیدترین روز برای پیغمبر احد بود؟ چون حمزه کشته شد. چرا بعدش موته بود؟ چون جعفر کشته شد. چرا سنگینترین روز عالم روز امام حسین؟ به سنگینی روز امام حسین برای امام حسین کجایش بود؟ چرا سنگین بود؟ چون عباس کشته شد. این حرفی است که از توی این روایت آدم میفهمد. "حتی قطعت یداه". دو دستش بریده شد. "فابد له الله عز وجل". خدا به جای این دو دست چی نصیب او کرد؟ "جناحین". دو بال به او داد. فدای این دو بال! "یطیر بهما مع الملائکة فی الجنة". با این دو بال با ملائکه در بهشت پرواز میکند. "کما جعل لجعفر بن ابی طالب". همانطور که جعفر بن ابی طالب، جعفر طیار هم دو تا بال دارد. حالا این جمله که نتیجه بحثی است که عرض کردم. فرمود: "و ان للعباس عند الله تبارک و تعالی منزلة". عباس پیش خدا جایگاهی دارد. "یغبطه بها جمیع الشهداء یوم القیامة". همه شهدا در قیامت به او غبطه میخورند. همه شهدا. یعنی حمزه، یعنی جعفر طیار، یعنی شهدای کربلا. چرا؟ مطلب آخری است که عرض کردم. سرش چی بود؟ چون آنها جهاد اصغر بود. این جهاد اکبر بود. و امتحانی که از عباس گرفته شد در این جهاد اکبر از هیچکس گرفته نشد. بارها عباس علیه السلام کشته شد در کربلا تا آخر کشته شد. نکتهاش را گرفتی؟ بارها کشته. کمترین کشته شدن و راحتترین کشته شدن. سبکترین کشته شدنش این بود که دستهایش بریده شد. فرقش دریده شد. این راحتترین شهادتش بود. این اصلاً شهادتی بود که آرام شد. چند بار کشته شد؟ یکیش فردا بود. وقتی که شمر آمد صدایش زد. گفت: "برای تو اماننامه آوردیم." "اماننامه آوردیم." خیلی سنگین بود. ببین عباس مظهر غیرت خداست. شیطان به من طمع دارد. از مخلصین. همین که شیطان به من طمع دارد. به من امید دارد. بازگشت من را محتمل میداند که آمده اماننامه به من داده. بعد به من میگوید: "حسین را رها کن، تو در امان باش." این خیلی اینجا یک بار شهید شد حضرت عباس. شرمنده شد پیش امام حسین. "ملا امان الله پسر فاطمه امان ندارد." برای من اماننامه آوردی. خیلی شرمنده شد عباس در محضر امام حسین علیه السلام. البته این را هم بگویم شمر وقتی صدا زد، طبق برخی مقاتل و نقلها عباس علیه السلام جواب او را نمیداد. امام حسین علیه السلام فرمود: "عجب! جوابش را بده. حتی اگر فاسق است. حتی اگر شمر است." به دستور امام حسین جواب شمر را داد. و انگار از آن روز بود که حضرت بهش دستور داد: "هر کی هست جوابش را بده."
این است که میبینی سفره عباس فرق میکند. تاسوعا بروید این محلههای ارمنی نشین ببینید چه غوغایی است. عاشورا عزاداری نمیکنند. تاسوعا میآیند میگویند عباس فرق میکند. عباس یک جوری دیگر جواب ما را میدهد. این شاسترش همین است. امام حسین فرمود: "جواب بده. عباسم! هر کی صدایت میکند، جواب بده." دو تا قضیه است. تعریف بکنم. بعد بیاییم روضه بخوانیم. شب تاسوعا است. شب عباس. شب باب رحمت الله الواسعه است. خیلی امیدها به این شب است. خیلی امیدها به این شب است. خیلی گرهها به دست عباس علیه السلام باز میشود. مرحوم آقای قاضی فرمود: "۴۰ سال ناله من، آخر گرهاش به دست قمر بنی هاشم گشوده شد." "شل گره ما، گره قلبمان، گره زندگیمان، گرههای دنیایمان، گرههای آخر. همه امشب به آن دستهای بریده، به آن بالهایی که خدا در ازای دستان او به او داده، گشوده بشود."
توی این تجربیات نزدیک به مرگ، تلویزیون نشان میداد. خاطرتان هست؟ توی یکی از این فصلهای زندگی پس از زندگی، یک جوانی بود به نام ایمان. نمیدانم خاطرتان هست یا نه. که تصادف کرده بود و بدنش آسیب دیده بود. سه چهار قسمت شد. توی زندگی پس از زندگی از همه این تجربیات نزدیک به مرگ معتبرتر بود چون ۳۰، ۴۰ تا شاهد داشت. ۳۰، ۴۰ نفر بودند که هر کدام یک کاری کرده بودند. این با اینکه توی کما بود، یکی حتی رفته بود توی بیمارستان سیگار کشیده بود فلان جای بیمارستان سیگار کشیده بود. گفته بود زن داداشش از خانه با فلان مانتو آمده بود. این گفته بود: "فلانی از پادگان آمده بود." این گفته بود: "از عجایب این تجربه که حالا بیشتر به این ابعاد دنیاییش پرداختند که تجربهاش اثبات بشود ولی مطلب عجیبش اینجا بود که تجربه ایشان مرتبط با عباس علیه السلام بود." نمیدانم خاطرتان هست یا نه. نشسته بودم، یکهو شهیدی را دیدم. شهیدی بود که در جوانی با هم دوست بودیم. نوجوانی. یک وقتی سیلی زده بود توی گوش من. شهید امین کریمی که در چیذر از شهدای چیذر مدفون است. این شهید، شهید تاسوعا. حالا ببین میخواهیم یکم تحلیل بکنیم. من که حالا سر در نمیآورم ولی حالا با عقل کم بنده و امثال بنده بعضی چیزها اینقدر عیان است که میشود ما هم بفهمیم. میگوید که تاسوعا بود. شهید شده بود. یک سیلی به من زده بود در بچگی. وقتی خبر شهادتش آمد، گفت: "انگشتم را این جوری کردم بهش. گفتم که آن یک سیلی که زدی نمیگذرم. گذاشتم تو شهید شدی، قیامت شفاعت من را بکنی." میگوید توی آن تجربه نزدیک به مرگم که همش در هراس این بودم که کی برمیگردم به بدنم. گفت: "بارها رفتم حتی روی بدن خودم خوابیدم ولی دیدم نمیتوانم برگردم توی بدنم." ببینید آن قسمتها را. اگه ندیدهاید خیلی جالب بود. آن یک نگاه دیگری توی زیارت حضرت عباس به آدم میدهد. با آن حال و هوا رفتن کربلا حرم حضرت عباس یک طور دیگر میشود. میگوید که توی پریشانی و ناراحتی و اضطراب نشسته بودم که مثلاً کی من خوب میشوم. سه ماه ظاهراً توی کما بوده دیگر. یکهو این شهید جلو من ظاهر شد. به من گفتش که: "آمدم ازت درخواست کنم آن سیلی که بهت زدم را ببخش." گفت: "بهش گفتم که نمیبخشم. باید قول بدهی شفاعت." گفت: "ببین همین جا که خودم هستم، ببخش یا من میروم، حضرت عباس میآید راضیت میکند ولی اگر ببخشی، من قول میدهم که خوب بشوی." میگوید: "من هم بهش گفتم باشه بخشیدم." گفت: "رفت و من دیدم خبری نشد." گفتم: "ای بابا! این را هم بخشیدیم ما، به بدن برنگشتیم." گفت: "یک لحظه جلو من یک جمال دلربایی که خود جوان توصیف میکند. یک قد بلندی، جمال دلربا." آن لحظهای که تصادف کرده بود، گفت: "ماشین که داشت تصادف میکرد، من فقط داد زدم، گفتم: یا ابوالفضل." یک دانه یا ابوالفضل گفت. "این لحظه هم که این چهره را دیدم، همانطور توی حال و هوای دنیای خودم که بودم، یکهو گفتم: یا ابوالفضل." "ایشان دیگر کیست؟" گفتم: "شما کی هستی؟" گفت: "کی را صدا زدی الان؟" چهره دلربا، قد رشید. که مقتل فرمود که وقتی روی مرکب مینشست، پاهایش: "یخط بالرمح بقدفی الارض." پاهای عباس خط روی زمین میانداخت وقتی بر مرکب مینشست. آن قد رشید. بعد میگوید حضرت عباس به من فرمودند که: "یار ما را بخشیدی." شهید تاسوعا بوده. شهید امین کریمی. "آمدم ازت تشکر کنم که یار ما را بخشیدی. یار ما را." چه مزهای میدادم تاسوعا شهید بشود، عباس تو را یار خودش حساب کند. برای ما هم راه بیفتد. حالا خیلی غبطهبرانگیز این حال این شهید که حضرت عباس آمده تشکر کند، راضی کند، شفاعت کند به حمایت از این شهید تاسوعا. فرمود که: "آمدم ازت تشکر کنم. یار ما را بخشیدی." به من فرمود که: "برو برگرد به بدنت." گفتم که حالا توصیف آن چهرهام میکند. نورانیت و محبت و اینها. گفتم: "آقا من بارها امتحان کردم، نمی..." گفت: "دیدم دو تا دستش را گذاشت زیر همین بدن مثالی من. من را نشاند روی تنم. تنی که روی تخت خودم صد بار این کار را کرده بودم، نشده بود. یکهو دیدم برگشتم توی جسمم." ببین آن دست یدالله است. این همان دستی است که بریده شد. خدا دو تا بال جایش داد. این دست کارها میکند. نشدنیها شدنی نیست. بله، برای من نمیشود. من نمیتوانم ولی دست عباس میتواند. با دست عباس اینها کاری ندارد که. میگوید: "به هوش آمدم، فقط داد میزدم: آقا کجا رفت؟ آقا کجا رفت؟" میگفتند: "چی میگویی؟" گفت: "آقا، آقا، آقا اینجا بود. آقا من را توی این بدن نشاند." یا ابوالفضل! گفت و صدا زد یا ابوالفضل.
قضیه دوم: میخواهم با یک حس و شور و معرفت بیشتری انشاءالله خودم وارد این روضه تاسوعا بشوم. مرحوم آیتالله کشمیری خودش صاحب استخاره بود. استخارههای فوقالعادهای هم میکرد. با تسبیح، گاهی استفاده میکرد. نیت طرف را میگفت. ویژه بود در استخاره. ایشان فرموده بود که حالا مثلاً شماها من را صاحب استخاره میدانید. من یک خانمی در کربلا بود. از او تا حالا بهتر در استخاره ندیدم. گفتند: "آن کی بوده؟" ایشان این داستان را تعریف کرد. دل بدهید. اخیراً آخرین باری که حرم حضرت عباس رفقا گفتند: "آقا یکم صحبت بکن." توی ماه رمضان بود. این داستان را تعریف کردم. یادش بخیر. انشاءالله به همین زودی دوباره پایمان باز بشود همین جمع. انشاءالله توی حرم حضرت عباس بنشینیم، یاد کنیم. بگویند با همین روضه کربلاهایمان را گرفتیم و حضرت عباس ما را دور خودش جمع کرد. آیتالله کشمیری فرمود: "یک زن فقیری بود توی حرم حضرت عباس علیه السلام. میشد استخاره میکرد با تسبیح. دقیق میگفت چیست و چیکار باید کرد." گفت: "من یک بار کنجکاو شدم ببینم این زن چیست؟ کیست؟ این اصلاً قیافهاش میخورد بادیه نشین باشد. این جز این روستاییهای عرب است. نه سوادی. اصلاً مشخص است بیسواد است. نه عارفه. نه فلان. آخه چه جوری به این استفاده رسیده؟ من ببینم اگر دستوری چیزی دارد به ما بدهد." گفت: "دنبالش راه افتادم توی بازار کربلا. فهمید که من دارم دنبالش میروم. شک برداشت که این با من چیکار دارد؟ سرعتش را بیشتر کرد. من سرعتم را بیشتر کردم. برگشت با عصبانیت: چیکار داری با من؟" گفتم: "بابا من کاری ندارم. من فقط میخواهم در مورد استخاره از شما سوال کنم." خلاصه میگوید که وقتی پاپی اش شدم و اینها، برای من قرار شد تعریف بکند. گفتش که: "من یک زن بودم با چند تا بچه. چهار، پنج تا بچه. شوهرم زن جوانی بودم. بچههای کوچک داشتم. شوهرم توی یک مسافرتی تصادف کرد از دنیا رفت. یک مدتی زندگی کردم و پدر و مادر خودم مشکل مالی داشتند. گفتند ما از پس تو و بچههایت برنمیآییم. پدر مادر همسرم هم گفتند که بچه ما مرده دیگر. ما بچههای خودت هم دیگر." من بیکس و کار و تنها و فقیر و اینها. یک مدت گذشت. دیدم نمیتوانم خرج زندگی را بدهم. وسوسه شدم بروم سمت گناه. از راه گناه هزینههایم را تأمین کنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. هر چی گذشت دیدم نمیشود. نمیتوانم. از حلال نمیشود. چیزی هم بلد نیستم. کاری هم بلد نیستم. فقط راه حرام. جوان بودم، زیبا بودم. آخرین باری که دیگر به این تصمیم رسیدم که بروم سمت گناه، گفتم: "بگذار من بروم حرم عباس، سنگهایم را وا بکنم." آمدم حرم حضرت عباس، گفتم: "ببین اگر غیرتت اجازه میدهد من میروم سمت گناه ولی بدان تقصیر تو بود. من آمدم به تو رو زدم. میتوانستی تو این دستهای تو کارها میکرد. میتوانستی، کاری نکردی. دیگر به من ربطی ندارد." حالا این مال ما نیست که حالا هر کی هر غلطی خواست بکند برود حضرت عباس. حال انقطاع است این زن به انقطاع رسیده. بدون انقطاع چیزی نصیب آدم... "گفتم تا فردا بهت فرصت میدهم. اگر تا فردا کاری کردی، کردی. فردا صبح اولین مردی که پیشنهاد از این راه بچههایم دارند میمیرند از گشنگی. نمیتوانم زندگیام را اداره کنم."
گفت: "شبش خوابیدم. در عالم آیت الله کشمیری تعریف میکند در عالم رویا قمر بنی هاشم را دیدم." فرمود: "من هدایتت میکنم." گفتم: "چه شکلی؟" گفت: "تو استخاره کن." گفتم: "که من استخاره بلد نیستم. بعدش هم کی میآید به یک زن روستایی، جوان، بیسواد با چادر پاره بگوید که برای من استخاره کن؟ بعدش هم استخاره کنم، مگر کسی به کسی که استخاره میکند پول میدهد؟" حضرت عباس علیه السلام به من فرمود: "که من خودم فردا تو فقط توی حرم من بشین. من برای تو آدم میفرستم. از تو درخواست میکند برایش استخاره کن. استخاره که کردی به دلش میاندازم به تو پول بدهد. بقیه هم میبینند استخاره عجیب غریبی کردهای. بهت پول دادند. آن هم پول میدهند تا کم کم منتشر میشود. بقیه از تو درخواست..." گفتم: "باشه. من اصلاً استخاره بلد نیستم." "حضرت عباس تو فقط تسبیح را دست بگیر. نیت استخاره کن. هر وقت خواستی استخاره کنی خودم برایت ظاهر میشوم. بهت میگویم جواب چی بدهی." میگوید: "من هم آمدم توی حرم نشستم. یکی آمد. یک زنی آمد، گفت: برای من استخاره کن. تا تسبیح را دست گرفتم. قمر بنی هاشم ظاهر شد. فرمود: بگو نیتت این است. فلان." یک پولی گذاشت نفر دوم، سوم. "مدتهاست زندگی من را عباس دارد اداره میکند. دیده من مرد ندارم. دیده من بچههای کوچک دارم. غیرتش اجازه نداد." همین برای روضه امشب ما. همین برای روضه. لذا امام حسین علیه السلام وقتی کنار بدن عباس آمد: "الان انکسر ظهری" فرمود. خیلی چشمها بود تا تو بود خوابش نمیبرد از ترس تو. الان که افتادی اینها دیگر راحت میخوابند ولی خیلی تا تو بودی راحت میخوابیدند ولی اینها دیگر از این به بعد خواب ندارند. این است داستان قمر بنی هاشم. آه! جایگاه عباس این است. جایگاه عباس این است. جایگاه... فرمود: "تو ستون خیمههای من." تو اگر بروی. وقتی درخواست گفت: "برادر من دیگر واقعاً نمیتوانم. ضاق صدری. سینهام تنگ شده. اجازه بده بروم. انتقام بگیرم." این لشکر خبیث این اولیای خدا را دارد همینطور قلع و قمع میکند. یکی یکی این شهدای صالح و پاک. حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، زهیر تا رسیده بنی هاشم، علی اکبر، قاسم. این خوبان، این اولیای خدا. حالا از یک طرف مشتاق ملاقات خداست. مشتاق ملاقات خدا. از یک طرف غضبش به جوش آمده. از این که دشمن هر غلطی دلش بخواهد دارد میکند. درخواست به حقی هم دارد. تشنه وصال، تشنه ملاقات، تشنه جهاد. عرض کرد: "برادر اجازه میدهی من به میدان بروم؟" آنجا امام حسین همین را که شنید یک گریه مفصلی کرد. فرمود: "کجا میخواهی بروی؟ انت صاحب لوائی." پرچم من را تو بلند میکنی. فرمود: "تو اگر بروی تفرقه عسکری سپاه من از هم میپاشد." خیلی تعابیر عجیبی است اینها. شهادتهای عباس است در جهاد اکبر. تسلیم. بعد امام حسین فرمود ولی حالا اگر میخواهی یک کاری کنی: "فتطلب لهؤلاء الاطفال قليلا من الماء". نفرمود برای من، فرق میکرد. برای من آب بیاور. برای خیمه آب بیاور.
آن هم گفتند آن لحظاتی بود که صدای بچهها بلند شده بود: العطش، العطش. به نقل استاد عزیز و بزرگوارمان آیتالله جوادی آملی میفرمودند که یک خیمهای بود خیمه مشکها. آب که میآوردن توی آن خیمه مشکها را آویزان میکردند. هی آب میآمد و میرفت و آب تمام شده بود ولی هنوز آن تری این مشکها خاک را هنوز یک کمی رطوبت داشت چون آنجا بالاخره آب بوده و اینها هنوز زمین شمرده بود، خیمهاش یک کمی... یکهو دیدن که این بچهها رفتند پیراهنها را بالا زدند سینهها را گذاشتند روی خاک کف خیمه یک کمی خنک بشود. سینههایشان مرطوب بشود. از این شدت حرارت خارج بشود. از این شدت حرارت خارج بشود. یک تعبیری میدیدم خیلی تعبیر عجیبی بود. حالا پیدایش بکنم عبارتی را که برخی بزرگان فرموده بودند در مورد عطش امام حسین علیه السلام و عطش این بچهها. وضعیت این خانواده. عبارتی که برخی گفتند این است. گفتند که مرحوم شیخ جعفر شوشتری فرمودهاند. میخواهم بگویم بعد بریم توی روضه. مرحوم شیخ جعفر شوشتری فرموده که عطش روز عاشورا از چهار نقطه به امام حسین علیه السلام وارد شد و اثر مهلک گذاشت. دیگر تا عاشورا هم که یک شب بیشتر نمانده بگوییم هم امشب محضر قمر بنی هاشم بریم هم بریم به آستانه عاشورا و گریه عاشورایی. شیخ جعفر شوشتری فرمود اولین بخشی که در این عطش امام حسین علیه السلام ملتهب بود دهان مبارک امام حسین علیه السلام. ایشان البته بعدش تعریف میکند. میگوید که شاهدش هم این است که وقتی علی اکبر زبان به دهان امام حسین گذاشت برگشت عقب، عرض کرد: "تو مثل که از من تشنهتری بابا." این اثر عطش بود بر دهان امام حسین.
بخش دومی که عطش اثر گذاشت بر چشم امام حسین علیه السلام. که وقتی اسم امام حسین را جبرئیل به آدم یاد داد که قسم بده تا بخشیده بشوی تا این نام گفت اشکش جاری شد. خطاب رسید که بخشیده شدی. گفت: "باشه. بخش." چه اسمی بود که آتشم زد. "یا قدیم الاحسان به حق الحسین." آنجا جبرئیل به آدم توضیح داد: "از نسل تو پیغمبری میآید. پیغمبر آخرالزمان. دو تا پسر دارد. پسر دومش، نوه دومش در یک بیابانی که بین دو نهر آب است تشنه میشود و با لب تشنه میکشند." عبارتی که جبرئیل به آدم فرمود این بود: "و لو تراه یا آدم اگر ببینیش آدم اگر حسین را ببینی اینطور میبینی و هو یقول و عطشا و قلت ناصرا." وای از عطش! وای از یار کم! کار دارم. با این، با این کنار علقمه کار دارم. میخواهم توی ذهنت باشد. تو هم آرام آرام با من بیایی کنار علقمه. جبرئیل به آدم گفت: "اگر ببینیش این ناصرا." حتی یک حول العطش. "اینقدر عطش در او شدید میشود که عطش حائل میشود بینه و بین السماء کالدخان." دیگر اصلاً چشمش فقط دود میبیند. این حال ارباب است. پسر دوم. عطش بر جسم امام حسین. شیخ جعفر شوشتری اثر سوم میگوید بر پوست بدن امام حسین عطش اثر کرد. تو را به خدا حق روضه را ادا کن. روضه تاسوعا است. این عبارت عبارتی است که جبرئیل به حضرت موسی گفت. وقتی خواست امام حسین معرفی کند به حضرت موسی. برای هر کی هم یک بخشی از عطش امام حسین را یک جوری عطش امام حسین توضیح داد به حضرت موسی. گفت: "دقت کن. با عبارت کار دارم." ببین هم معرفت هم اشکه هم آتشه. انشاءالله با همین پیادهروی اربعین. این راه همین، همین یک خط را هی بخوانیم و زار بزنیم. گفت: "صغیرهم یموت من العطش." گفت: "کوچکهایشان از تشنگی میمیرند و کبیرهم جلده منکمش." بزرگهایشان از شدت عطش مثل یک مشکی که توی آفتاب چه جور خشک میشود جمع میشود. پوست تنشان این شکلی میشود. گرفتی چی شد؟ این هم اثر سوم عطش بر بدن امام حسین. اثر چهارمش کجا بود؟ بر کبد امام حسین. اینجا دیگر عبارت خودش است دیگر. جبرئیل نه به آدم گفته نه به موسی. اینجا را خود امام حسین به دشمن گفته. فرمود: "اسقونی شربة من الماء." که توضیح دادم برایت چرا امام حسین گفت. خواست یک روزنهای توی وجود اینها، یک ذره عاطفه، یک ذره انسانیت تکان بخورد، بجوشد. جملهای گفت که اینها دیگر تکان بخورند. جانم به مظلومیت تو یا اباعبدالله! فرمود: "فقد تفت کبدی من الظماء." من چه شکلی توضیح بدهم این عبارت را؟ بیابان را دیدید؟ آیتالله جاودان این عبارت را این شکلی توضیح میداد. میفرمود: "بیابان کویر را دیدی؟ برش برش برش میشود از شدت خشکی. جیگر من این شکلی شده." حالا عباس رفته آب بیاورد برای کی؟ برای آنهایی که "صغیرهم یموت من العطش و کبیرهم جلده منکمش". همه ذهنش، همه فکرش تشنگی اینهاست. همه وجودش، همه وجود عباس عطش است. عطش برای اینکه آب برساند. نه برای اینکه به آب برسد. عطش به آب رساندن. عطش به آب رساندن. عباس! این آقایی که اینقدر زلال است. اینقدر پاک است. اینقدر غرق در دریای رحمت که امام حسین بهش فرمود: ارکب یا اخی بنفس فداک. شب عاشورا وقتی میخواست عباس را برود با عمر سعد صحبت کند. فرمود: "برادر! فدایت بشوم. جانم به عباس! برو به اینها این را بگو." این عباس اینقدر دریای رحمت که امام حسین فرقی بین او و پدرش امیرالمومنین. فانی است در امیرالمومنین. واسه همین به آن میگوید: "فدای تو بشوم!" این دریای رحمت همان لحظهای که این بچهها را توی این وضعیت میدید، داشت جان میسپرد از این وضع این بچهها. آدم معمولی توی آن وضعیت جان میسپرد. حالا تو سقای این حرم باشی. وظیفه تو بوده آب برسانی. عباس! تو آب نرساندی. این بچهها این شکلی شدند. با آن احساس مسئولیت، با آن حال. حالا آمده. زده به این میدان. با این وظیفه خاصی که امام حسین برای او تعریف کرده. فرمود: "بیان رو ببینی!" فرمود: "نمیخواهد بجنگی." یعنی انگار الان اصلاً جان دادن تو در جنگیدن تو مهم نیست. ببین سیاق این عبارت این است. میگوید: "آقا من بروم انتقام بگیرم. بروم بکشم از اینها." حضرت میفرمایند که: "به این بچهها یکم آب بده." سیاقش یعنی چی؟ یعنی نمیخواهد از دشمن بکشی. تو نگذار همین بچهها از تشنگی بمیرند. الان جهاد تو این است. تو همین که این چهار تا بچه من را نگه داری از عطش تو. خدمتت را به این خیمهها کردی. حالا اگر آب را رساندی، برگشتی، شد. حالا میروی با اینها میجنگی. امام حسین اینقدر کار را یعنی به این مو رسیده و این مویی که رسیده فقط عباس است که میتواند نگه دارد. سقا او است. امیر دلاور او است. مشک دست او است. همه سقاهای دیگر هم که رفتند شهید شدند. بودند دیگرانی در صحابه، در بنی هاشم که آنها میرفتند آب میآوردند. یک نفر است توی این خیمهها که سقا است. الان اونی که مانده این بچهها هم به یک نفر دلشان خوش است. امید دارند. آخرین برگ برنده سپاه امام حسین که این دیگر مگر این که بتواند آب بیاورد. این صدای گریهای که از علی اصغر بلند است. این صدای گریهای که از رقیه از سکینه بلند است. بچهها بیتاب شدهاند. گفتم برایتان از صبح عاشورا امام حسین دستور داد خندقی که پشت خیمهها کندند آتش توش روشن بکنند که برای اینکه لشکر دشمن پاتک نزند از پشت حمله نکند. حالا تو ببین این گرمای ظهر عاشورا توی بیابان، سه روز تحریم آب. آتش هم پشت خیمه روشن است. این حرارت. بعد با این داغی که اینها هی میبینند. غصهای که وارد میشود. بچه کوچک هم که زودتر از همه تشنه میشود. توضیحم نمیشود بهش داد که آب نیست. اینطور است، آنطور است. این وضعیتی است که حالا عباس را به میدان کشیده. ۴۰۰۰ نفر دور تا دور فرات را گرفتند که کسی نزدیک نشود. ۴۰۰۰ نفرند. حالا تیر هم دارند. عباس علیه السلام. تو وضعیت را ببین. ببین توی چه حال انقطاعی است. دارد میرود به کام مرگ. "کان یقیناً" برایش که کشته میشود. میخواهد اگر یک "تهی از جان" برایش ماند فقط این مشک پر آب بشود. آب داشته باشد. فقط برسد به... حالا من از شدت جراحت و زخم و اینها هر چی شد شدم. خوب تصور کن وضعیت این حال عباس. این حال عباس است. حالا این ۴۰۰۰ نفر دیدند عباس دارد میآید. دست به تیر شدند. شروع کردند تیر انداختن به عباس علیه السلام. زد. شکافت. اصلاً کاری به این نداشت که تیراندازی میکنند. حمله میکنند. درگیر. ۸۰ نفر را هم کشت. درگیری تن به تن پیدا کرد. رفت به آب رسید.
خیلی موقعیت عجیبی است. ۴۰۰۰ نفر اینطور دوره کردند، هنوز هم دارند تیراندازی میکنند، هنوز هم دارند حمله میکنند. یک لحظه به آب رسیده، دست به آب رسیده. یک لحظه است. ببین، یک لحظه کسی از ثانیه است. عطش وجودش را گرفته. یک لحظه. آقا من فقط یک جرعه آب. این گلویم خشک شده. حال خود عباس هم این است که چشمش سیاه میبیند، دود میبیند. حال عباس مثل حال امام حسین است. "تفت کبد"ی. یک لحظه آورد آب را بنوشد. اینجا همه گفتند: "فذکر عطش الحسین". یکهو یادش آمد. این حالتی که بهش میگویند "فنا". لب خشکیده، تن چروک شده، چشمی که دود میبیند، جگری که تکه تکه شده. همه اینها را عباس دارد ولی دیگر عباس، عباس نمیبیند. حسین. عباس عطش ندارد. بهش میگویند: "عباس تشنهای؟" عباس تشنه. تشنه تشنگی. تشنه فقط حسین است. یک جوریهایی. یک جوریهایی، حالا این را در گوشی دیگر. عباس که مرتبه بالایی است ولی انگار رجوع الی الله باید عباس بکند. خدایا این روضه بد است گفتنش ولی میدانم که حضرت عباس خوشش میآید هم از گفتنش هم از گریه کردنش. احساس میکنم این زبان حال است. یعنی این داغی بود که توی وجود عباس علیه السلام یکهو انگار شرمنده شد عباس. آب نخوردی. فکر نکن کاری تو دستت به آب رسید. تو دستت خنک شد. ارباب دستش خشک شده از تشنگی. باید کفاره بدهی. این دستی که به آب رسیده. وقتی دست اربابم به آب نرسد به من این دست را نمیخواهد. خدایا من اشتباه. خدایا به یک لحظه انگار آمد آب بنوشم. من این سر و این مغز را دیگر نمیخواهم. من شرمندهام. شرمندگی شد برای عباس. همه رقمه شرمنده شد. گفتم: "میروم میجنگم." یادتان است حاج قاسم هر جنگی که میشد زنگ میزد به بچههای شهدا: "انتقام باباات را گرفتم." یادتان است؟ اینقدر دوست داشت برود میدان برگرد. این بچهها را بغل کند. "انتقام بابات را گرفتم." این که نشد! این که خواستم آب برسانم. خوشحالشان کنم. این هم که حالا دستم به آب زدم. بابا من چقدر بیچاره. چه حالی است حال عباس؟ این داستان را هم بگویم روضه را ادامه بدهم.
طبیبی داشت مرحوم آیتالله بهاءالدینی. ایشان یک وقتی دیده بود که آیتالله بهاءالدینی یک چند روزی حالش خیلی بد است. قضیهای داشت دکتر ایشان این را تعریف کرده بود. گفتند توی بعضی جاها منتشر کردند. قضیه این بوده ظاهراً مرحوم آیتالله بهاءالدینی گفته بودن من حالا ظاهراً خطمی برداشتند، دستوری برداشتند که خواستم یک پردهای از پردههای ظهر عاشورا را به من نشان بدهد. خیلی چیزها را بهش نشان داده بودند از ملکوت از غیب. گفت: "به من وعده کردند ظهر عاشورا آماده. عصر عاشورا میخواهیم یک صحنهای از صحنههای عاشورا را بهت نشان بدهیم." گفتند عصر عاشورا ایشان توی خلوت بود. خیلی گریه شدید ظاهراً کرده بود. از حال رفته بود. تا سه روز هی به حال میآمد، گریه میکرد، از حال میرفت. آبش میدادند، غذا میدادند، دارو میدادند. خوب نمیشد. تا سه روز این جوری که نقل شده هی به حال میآمد، گریه میکرد، از حال میرفت. طبیب ایشان میگوید بعد سه روز که یک کمی حال ایشان بهتر شد گفتم: "آقا چی شد؟ مگر ظهر عاشورا چی دیدی؟ چی دیدی اینطور شدی؟ چی بهت نشان دادند؟" بهاءالدینی یک جمله فقط جواب داد به من. هیچ توضیحی نداد. فقط یک جمله گفت. فرمود: "امان از انقطاع عباس." همه اینها را تحمل کرد. دست هم داد. "والله ان قطعتم یمینی انی احامی ابداً." اصلاً خوشحال شدیم. دست افتاد. کفاره بود ولی همه وجودش را گذاشت مشک را برساند به خیمه. مشک را برساند ولی خب تسلیم خدا بود دیگر. یعنی اگر به عباس بود واقعاً اگر مخیر میشد که میخواهی مشک را بگیرم یا نه. قطعاً میگفت که نه. خدایا میخواهم این همه حیثیت من است. همه آب. این همه کار من توی کربلاست. نشد من کاری کنم. اینها رفتند توی میدان زره کندند، کلاهخود کندند. اعتبار پیدا کردند. "رقص و جولان بر سر میدان کنند. رقص اندر خون خود مردان کنند." رفتند در خون خودشان غلطیدند. جنگیدند. حسینین رسیدند هم کشتند هم کشته شدند. از من فقط یک کار خواست. از من فقط یک آب خواست. یکم آب. "قلیلا من الماء". این بچهها چشم به راهند، منتظرند. ولی انقطاع است دیگر. "ارجعی الی ربک". ابتلا دیگر. هر طور بود به دندان گرفت. مشک را. این وسط خودش را پایین آورد. فقط دارد به خیمه نگاه میکند که برسد. با سرعت دارد میرود. توی این تیرباران. چشم را زدند. بعضی گفتند امام زمان این روضه را خیلی دوست دارند. روضه عباس. این شکلی گفتنش را دوست دارند این بخش را. اینطور نقل شده. دست که ندارد تیر را بیرون بکشد. پا را جمع کرد. تیر را بین دو پا گذاشت. خب باید چیکار کند؟ هی سر را تکان داد. تیر جا وا کند بیرون... جانم به تو یا ابوالفضل. آقا کلاهخود در اثر این سر تکان دادن. تیر که بیرون نیامد. کلاهخود هم افتاد. سر نمایان شد ولی خب خوب شد. ذهن و سر و مغزم داد. یک عمود به فرقش فرود آمد. هر چی انگار دارد به لحظه آخر نزدیکتر میشود. انقطاعش دارد بیشتر میشود. ابتلایش دارد بیشتر میشود. خیلی شرمنده شد. مشک هم افتاد. خودم هم افتادم. حالا فقط یک صدایی زد: "ادرکنی یا..." امام حسینم لحظه آخر خیلی بیشتر شرمندهاش کرد. حرفهایی زد. اصلاً خودت را بگذار جای حضرت عباس. اینقدر شرمنده شدی. بعد با آن غیرت، با آن محبت، با آن مسئولیتپذیری. همه دغدغهات این است: "بچهها منتظرند. بچهها..." "فذکر عطش الحسین". دیگر حال نداری داد بزنی. من هم دلم نمیآید اذیتت کنم. شرمندگی میدانی چی بود؟ این لحظه. خدایا چی بگویم تاسوعا است. اصل شرمندگی که همه شهدا به تعبیر استاد آیتالله، همه شهدای کربلا این شرمندگی را موقع شهادت داشتند. دیگر میدانم تو هم حال داد نداری ولی هر حالی. هر جوری که دوست داری بسوز. اشک بریز. شب تاسوعا. شرمندگی اصلیم بود. با زبان حال میگفت: "ما که راحت شدیم. خدا..." "سلام علی المهامی بلا معین." حمایتگر همه بودی. بالا سر همه شهدا آمدی. کسی نبود بالا سرت بیاید. "مترم غریب" ال نگاه کردی. "*زبان حال برای حنجر تو سینهام به تنگ آمد. اگر که نشیند بر این گلو چه کنم؟"
"ببینم نیزه بریم یکم بعد عاشورا بریم جلوتر. این دو سه خط بخوانیم. عرض من تمام. انشاءالله شبهای بعد البته بیشتر بعد عاشورا از این روضهها باید بیشتر بخوانیم. ببینم از سر نیزه سه ساله را چه کسی..."
"ببینم از سر نیزه سه ساله را چه کسی
به قصد کشت دویدند به سمت او چه کنم؟"
یا صاحب الزمان!
"و یا که از سر نیزه ببینم سرت به زیر سُم و چکمه دو چه کنم؟"
"بگو ببینم اگر خواهرت شود جایی..."
"بگو ببینم اگر خواهرت شود جایی
کنار دست تو باشم روبرو غیرتت اجازه نداد اون زن پنج تا بچه داشت. بیا ببین."
زینب! علی لعنت الله علی الظالمین!
میخواهم تمام کنم ولی حیفت میآید؟ میگوید دیدن امام حسین دارد از میدان برمیگردد. هی تا حالا بچهها ندیده بودند بابا این شکلی گریه کنند. حیفت میآید؟ میخواهم بیایم بیرون این هم روضه آخر باشد انشاءالله. وقتی آمد پیدا کرد امام حسین با امام سجاد فرمود: "پسرم وقت وداع است." همین را شنید امام سجاد غش کرد. توی بغل زینب بود سلام الله علیها. زینب از پشت گرفته بودند امام سجاد را. از جایی کمی بلند شد. حالا یک بخشهای دیگر امام حسین که وارد شدند امام سجاد به روی شکم روی زمین افتاده و از درد به خودشان میپیچیدند تا وارد شد امام حسین. امام سجاد به حضرت زینب فرمودند که: "عمه جان کمکم کن بلند شوم." زینب فرمود: "عزیز برادر نمیخواهد. تو حالت خوب نیست." گفت: "پسر پیغمبر وارد شده. زشت است با همچین حالی دراز. به زینب فرمود: عمه جان از پشت من را نگه دار که از پشت نیفتم. آخه حیفت میآید دیگر. این شبها دیگر معلوم نیست تکرار بشود." خیلیها بودند تاسوعای پارسال. امسال انشاءالله ذخیره باشد. شب اول قبر. تا میروی بفرمایید: "من را صدا زدی؟ یا ابوالفضل! من وفادارم. من باوفا. من رفیقهایم را ول نمیکنم." امام حسین فرمود: "پسرم آمدم برای خداحافظی." انگشتر امامت را اسرار امامت را منتقل کرد به امام سجاد. توی آن حالت امام سجاد با آن وضعیت به زینب کبری فرمود: "عمه جان یک چوب با یک شمشیر به من بدهید." همش فرمود: "برای جذب برادران این وضعیت غربت پدرم را نمیتوانم بدهم. میخواهم با همین حالم به میدان بروم." "عمه جان تو که توان جنگیدن نداری." گفت: "عمه! میتوانم جلوی بابام وایستم. یک شم به من بخورد. غربت را." حالا یک خط روضه. اولین سوال وقتی از هوش رفت پدر. گفت: "من آمدم برای خداحافظی." از هوش رفت. نوبت بابا شده. خب به حسب ظاهر کالبد دنیایی است. امام سجاد از علم امامت استفاده نمیکند. بداند چه خبر شده. از آن فضای جسمانی و بشری خودش دارد صحبت میکند با پدر. پدر فرمود که: "پسرم آمدم برای خداحافظی." اول غش کرد. به هوش آوردن امام سجاد را. سوال داشته باش. تو را به خدا شما اهل فهمید. اهل روضهاید. اذیتتان کردم امشب. اولین سوال شیعه میگوید اولین سوالی که امام سجاد پرسید وقتی به هوش آمد برایش سوال. چرا نوبت بابا شده میدان برود؟ پرسید: "یا ابتا! این هم العم العباس؟" میدان بری! تو ببین حال امام سجاد. ببین حال آن بچهها چی بوده؟ برای همین وقتی به زینب کبری خبر داد. وقتی کبری خبر داده امام حسین که عباس را کشتند، شیون کشید زینب. واه! خیمه! آخ داداشم! وای! "بعد از تو ما چقدر خار میشویم. وای بعد از شما چقدر بیچاره میشویم." اینجا امام حسین حقش این است آرام کند زینب را. باید بگوید: "خواهرم غصه نخور. خدا بزرگ است. درست میشود. خدا جبران." عمق فاجعه را ببین! میگوید همه دیدند، بعد امام حسین گریه کرد. فرمود: "ای ولا یعلم الذین یمنقلبون ینقلبون." خدایا! خدایا! به حق ناله بزن. به نالههای بچههای ابی عبدالله نمیرسیم. برق این اشکها که هرچه اشک بریزیم به اشک غربت امام حسین کنار بدن عباس نمیرسد. به داغ دل ابی عبدالله وقتی این بدن پاره پاره را دید. به داغ دل ابی عبدالله وقتی دیدند امام حسین ستون خیمه عباس را کشید. به آن ساعتی که سر عباس به نیزه رفت. این بچهها دیدند عمو را. فرج منتقمش. آقامان امام زمان ما را از سربازان امام زمان در این انتقام قرار بده. خدایا نسل ما همه نوکر و محب ابی عبدالله تا قیامت قرار بده. امواتمان به آبروی قمر بنی هاشم سر سفره امام حسین میهمان بفرما. شب اول قبر قمر بنی هاشم به یادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت آمریکا اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. اشک ما را تا دم مرگ برای امام حسین جاری بفرما. مرگ ما را در یاد امام حسین و عشقبازی با امام حسین قرار بده. چشم ما را جان دادن به جمال زیبایش روشن بفرما. ما را حسینی زنده بدار. حسینی بمیران. زبل حقوق ذوی الارحام. ملتمسین دعا. خیلی رفقا التماس دعا گفتند. خیلیها مشکلات عجیب توی زندگیهاست. خیلی گرفتاریهاست. خیلی التماس دعا هست. همه شیعیان امیرالمومنین را به فضل و کرمت به آبروی این مجالس به رحمت واسعهای که در این تاسوعا و عاشورا است همه را حاجت روا بفرما. مریضهای اسلام را به فضل و کرمت از شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. هرچه صلاح ما بود. هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بن نبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه چهارم : انتخاب حیاتی؛ زندگی یا آزمونِ دائمی
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم : ربوبیت و آزمون؛ از استعداد تا بروز نور
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم : وسوسه، حبِ مال و سقوط در ولایت طاغوت
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم : ابتلا بهعنوان شاخصِ شناخت واقعیتها
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم : ابتلا؛ آزمون هویت انسانی
از حیوانیت تا حیات

جلسه دهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهاردهم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...