* سفیه کسی است که درک درستی از دادوستد ندارد و کمند در زندگی اخروی، که اینگونه نباشند![5:30]
* اموالی که قیامتان به آن است، به سفها نسپرید.[12:50]
* سفیه از نگاه قرآن کسی است که با مقیاسهای حیوانی خوب و بدش را میسنجد.[16:15]
* ذیحجر، با مختصات ابدی، الهی و مقیاس تکلیف و وظیفه رفتار میکند. [17:00]
* انسان ذاتاً، مفتون و مشتاق به خیر است.«لحب الخیر لشدید». اما در تمایز خوبی از خوشی میلغزد.[17:50]
* تفاوت در درک خیر و شر، عامل تفاوت در نوع گزینش انسانهاست.[23:00
* وقتی پیامبر از امت میخواهد پا روی حیوانیتشان بگذارند، واکنششان یا استکبار است یا تکذیب یا ترور .[37:10]
* نقطه عزیمت از حیوانیت به حیات، نقطه چالش انبیاست با امت.[41:30]
* شب تردیدی که به صبح انتخاب مُلک ری و قتل حسینبنعلی(ع) انجامید.[55:00]
* نقطه ابهام عمر سعد، انتخاب عقوبت خداست و لحظه انتخاب قمر بنیهاشم، گزینش رحمت خدا.[57:00]
* انتخاب درست، قدرت تشخیص حق از باطل میخواهد که تنها از باطن زلال برمیآید.[1:01:34]
* عمار، باطن زلالی که حق برایش آشکار بود و امام زمانش در فقدان او بر محاسن میزد.[1:02:15]
* حکایت بیبی شطیطه و ضمیر پاکی که حق را شناخت.[1:05:40]
* روایاتی از بزنگاه انتخاب عمرسعد میان حکومت مُلک ری و قتل اباعبداللهالحسین(ع)[1:08:05]
* روضه؛ عزیزانی که در کربلا ذلیل شدند..کودکانی که بدون شِکوِه و شکایت پای هزینه کربلا ایستادند و تازیانه، اسارت، گرسنگی و آوارگی را به جان خریدند..[1:22:40]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی و آل محمد و عجل فرجهم و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شب پانزدهم ماه محرم و پانزدهمین شبی است که این بحث را خدمت دوستان داریم. البته اینجا اعلام کردند، یعنی بر اساس آن چیزی که در ایران اعلام شده، شب پانزدهم امشب است. دیشب من ماه را خوب بررسی میکردم، دیدم به شب چهاردهم نمیخورد. امشب بررسی کردم، دیدم قشنگ شب چهاردهم امشب است و بر اساس این چیزی که از ماه میبینیم، گول خوردیم. امسال عاشورا را تاسوعا گرفتیم و عراقیها در واقع درست گرفتند که عاشورا را یک روز عقبتر گرفتند. ماه، امشب ماهش پانزدهم نیست، ماه چهاردهم است. ماه دیشب ماه چهاردهم نبود، ماه سیزدهم بود. خیلی دقیق و وسواس نگاه کردم، دیدم که این ماه شب چهاردهم نیست امشب. ولی قرص ماه کامل بود، ماه شب چهاردهم. دیگر عملاً یک روز عقب افتاده است. آن عزیزانی که میخواهند چله زیارت عاشورایشان را برای اربعین بگیرند، احتیاطاً یک روز عقبتر بگیرند، چون اینجوری که ما دلالت داشتیم، عاشورا یک روز عقبتر بوده است.
به هر حال، در این پانزده شبی که ما خدمت دوستان بودیم، سوره مبارکه فجر و مثل پارسال در محضرش بودیم، دیدیم که خدای متعال فجری را برای ذیهجر در نظر گرفته. در پس لیال عشر، بعد از ده شب، فجر طلوع میکند برای ذیهجر. ذیهجر آن کسی است که محاسبات حسابی دارد. در امتحانات، در اطلاعات، هزینه و فایده را درست میشناسد، درست تشخیص میدهد. ذیهجر آن کسی است که بر مدار ذائقه حیوانی خودش محاسبه نمیکند، آنچیزی که طبیعت و حس او، مادیت او حکم میکند، خیالات و توهمات و ذهن دنیایی او حکم میکند. کسی که اینجوری است، این ذیهجر نیست. وقتی اینجا برآورد درست نداشت، نسبت به رفت و آمد نعمتها هم برآورد درستی نخواهد داشت. وقتی نعمت میآید، میگوید: «رب اکرمن» (پروردگارم مرا گرامی داشت). وقتی نعمت میرود، میگوید: «رب اهانن» (پروردگارم مرا خوار کرد). وقتی نعمت میآید، میگوید: «خدایا ما را تحویل گرفت». یک کم که توی تنگنا قرار میگیرد، میگوید: «خدا به ما بیمحلی کرد! خدا حقمان را نداد! خدا به ما اهانت کرد!» این آدمی است که برآورد درست ندارد، ذیهجر نشده. تشخیص درست ندارد، درک درست ندارد. برآوردش غلط است، حساب و کتابش مشکل دارد.
سفیه به تعبیری دیشب بحث کردیم، سفیه کیست؟ گفتند: «آقا، اموالت را به سفیه نده.» درست است معامله با سفیه باطل است. سفیه مهجور است، نمیشود با او معامله کرد. سفیه کیست؟ کسی که درک درستی نسبت به چیزی که میدهد و چیزی که میگیرد ندارد. سر در نمیآورد، نمیفهمد. یک بنز را با یک لپلپ تاخت میزند. دوچرخه داشته باشد، توی خیابان به او بگویند: «یک دانه بستنی بهت میدهیم، دوچرخهات را بده به ما.» میدهد. خب، توی زندگی دنیاییمان، کماند اینجور آدمها. ولی تو زندگی دنیایی، کماند غیر اینجور آدمها. آنجا همه دیوانهاند. اگر تکوتوک و خندهدارش این است که همان دیوانهها به آنهایی که دیوانه نیستند، توی دنیا میگویند: «دیوانه! بابا این خُله! دو ماه مشکی پوشیده، همش هیئت، همش گریه، همش کربلا. حالا کربلا رفتی، برو ترکیه هم برو. کربلا هی کربلا کربلا چی داره آنجا؟ حالا گردش بود، یک بار رفتی، دیگر برو دنیا را بگرد، برو کیف کن، به خودت برس، یک کم حال کن. افسردگی میگیری، همش گریه، روضه، همش حرم، همش ناله و اشک و مشکی و اینها. این آدما گرمازده میشوی و دیوانه. نرو کربلا، نرو اربعین. گرم است! ویروس آمده! تب دنگی آمده! بری آنجا، دونگی ورمیداری، میآوری اینجا، همه را پخش میکنی. بهداشتم ندارند آنجا!»
بعد جالبش این بود که همه کرونا گرفته بودند. بیمارستان کربلا توی اوج کرونا، همه را مرخص کردید. چهار تا کرونایی، که کروناهاشان مثبت بود، با همان امکانات ضعیف عراق، همان چهار تا را توی اوج کرونا مرخص کرده بود. تنها جایی که از کرونا در امان بود، کربلا بود! خیلی عجیب بود! خیلی اتفاق عجیبی بود. نه! انگلیس امکانات دارد، آلمان امکانات دارد، بهداشت آنجاست، آنجا مریضی نیست. آنجا مردمش با فرهنگاند! با شعورند! آنجا مردمش خوشند! عراقیها، عربها این همه عقبافتاده بیفرهنگ. اینها که دارم میگویم، از زبان همین آدم بیفرهنگ دارم میگویم. از زبان همین منگُلی که این حرفها را میزند. خود قرآن هم میگوید به پیغمبر میگویند. قرآن به پیغمبر توهین کرد، حرف آنها را میزند. اینها اتفاقاً با فرهنگاند. شما پیادهروی ازت نمیپرسی مال کجایی؟ من یک سال یادم است از مسیر بغداد میآمدم کربلا. نصف شب بود. یک موکبی رسیدم. سال ۹۶ بود یا ۹۷؟ ۹۶. سرباز عراقی به من گفتش که: «شیخ، میشه با هم عکس بگیریم؟» بهش گفتم: «من ایرانیامها! مشکلی ندارد.» اصلاً ناراحت شد. «برای چی شما میگویی؟ مگر ما بین ایرانی و عراقی فرق میگذاریم که تو میگویی من ایرانیام؟ سؤال میکنیم مال کجایی؟ زائر امام حسینی؟» میخواستم محک بزنم ببینم. آخوند عراقی هستیم. مثلاً چون آنجا توی پیادهروی، آخوند عراقی کم است. بیا! نمیخواهم توضیحات بدهم چرا کمتر شما توی پیادهروی اربعین آخوند عراقی میبینید. دلایلی هم دارد که حالا نمیخواهم واردش بشوم. واسشان خیلی جذاب است که آخوندهای ایرانی اینقدر بیتکلف و ساده و متواضع و خاکی. خیلی هم خوب، چون آنها روحانیشان هم کم است و کمتر مراوده با روحانیت دارند. آنها به روحانیت خیلی علاقه دارند، خیلی علاقه دارند. آخوند ایرانی که میبینند توی مسیر میآید پیادهروی میکند و اینها خیلی کیف میکند. گفت: «مگر ما مثلاً سؤال میکنی؟» بعد به اینها میگویند: «بیفرهنگ! بعد تو مملکتی که سیاه باشی، مینشینند روی گلوت، خفه میکنند. آنها میشن با فرهنگ!» خندهدار نیست؟ اینها که نان خودشان را از دهن خودشان میزنند، ندارد بخورد، میدهد به زائر امام حسین. این طور پذیرایی میکند. اینها میشن بیفرهنگ عرب سوسمارخور! اونی که مینشیند روی گلوی سیاه پوست چون سیاه است، خفش میکند، هیچکی هم هیچی نمیتواند بگوید. جهان اولاند! کشور مدرن! دیوانهام من و تویم که دنبال این عراقیهاییم، به جای اینکه بریم با آنها ببندیم، رفتیم با عراقیها ببندیم. همین شماها طالبانید. متحجر، عقبافتاده، چماق به دست، با دنیا قطع رابطه کردی. آفریقا نرفته بود، نخست وزیر انگلیس غش میکرد: «آخ جون! خدایا به انگلیسی دیدم چشم آبی خل بسته.» از این باز نخست وزیر انگلیس هم آدم بود. خنده! ابرقدرت داره با این صحبت میکنه، به این توجه کرده. بعد مثلاً به بشار اسد که میرسند، مثلاً آنها آدمها درجهیک، اینها درجه پانزده. بشار اسد آمد ایران، به این خبر نداده بودند، استعفا داد شبانه. یکی از اینها اعتماد نداشتند. حالا کار نداریم.
ذیهجر این است، سفیه آن است. سفیه اونی است که توی این داد و ستد نمیفهمد چی میدهد، چی میگیرد. نمیفهمد کی دارا است، کی ندارد. نمیفهمد کی مفید است، کی مضر است. نمیفهمد چی درست است، چی غلط است. آدم سفیه توی جمعی دهن باز کند، آدمهای عاقل همه رنگشان میپرد که: «یا اباالفضل! مولانا این چی میخواهد بگوید؟ چی میخواهد بگوید الان؟ شروعگر حرف زدن چیست؟ الان پته کی را میریزد روی آب؟ الان آبروی کی را به باد میدهد؟» تو نمیفهمی چی مال کجاست. تناسبها را درک نمیکند. این سفیه. فرمود: «اموالکم السفهاء، اموالکم التی جعل الله لکم قیام!» (اموالتان را به دست سفیهان ندهید، اموالی که خداوند آن را مایه قوام شما قرار داده است.) آن اموالی که خدا قیام شما را به این پول قرار داده. پس پول چیز خوبی است. پول چیز خوبی است. قیام شما به پول است. برای همین نباید بزند اموالتان دست سفها باشد. مملکت را میدهم کل نظام آموزشی، پرورشی، دانشگاه، اموالی که قیام شما را در آن قرار دادم، فلج میشوی. اموال دست سفیه باشد، فلج میشود. ستون فقراتتان میشکند. فقیر کیست؟ اونی که ستون فقراتش شکسته است، نمیتواند بایستد. قدرت حرکت اقتصادی ندارد. قدرت مانور اقتصادی ندارد. تهش هر چه گیرش بیاید، بتواند باهاش زندگیاش، روزش را به شب برساند. میگویند فقیر. قدرت مانور و حرکت و کار و اینها ندارد.
مملکت آقا، چرا اینقدر افایتیاف، تحریم آمریکا، ترامپ؟ هشت سال رو به قبله مینشیند، رئیسجمهور آمریکا کی میشود؟ سفیه نیست؟ سفیه کیست؟ پس این همه دانشمند توی این مملکت، این همه ثروت توی این مملکت، این همه استعداد توی این مملکت، این همه منابع طبیعی توی مملکتی که خاک دارد، دریا دارد، جنگل دارد، همسایههایی دارد که بازارهای آنچنانی دارند و تقاضا دارند که تو جنس بفرستی، بخرند ازت. بازار تو بشوم. «آقام بایدن سلامالله علیه نظر بدهم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدم الفداه.» ترامپ، شب قدر ما آن شبی است که ترامپ امضا میکند. مقدرات ما دست آقامان صاحبالعصر والزمان حضرت دونالد، حضرت دونالد عجلالله فرجهالشریف. میخندیم، ولی واقعش امام زمان اینها همیناند. خدای اینها همیناند. تقدیراتش را دست او میبیند، مرگ و زندگیاش را دست او میبیند، عزت و ذلتش را دست او میبیند، بود و نبود سیاسیاش را دست او میبیند. این سفیه در نگاه قرآن، این ذیهجر نیست. هر آدمی که در حد حیوانیت خودش را تعریف میکند، با مقیاسهای حیوانی خوب و بدش را میسنجد، در نگاه قرآن سفیه است. و ذیهجر آن کسی است که با مختصات ابدی و الهی بتواند با آن مقیاس بتواند تشخیص بدهد توی رفتارهای خودش، توی هر جلو رفتن و عقب رفتنی. حساب و کتابش این است که توی ابدیت من چه نقشی دارد؟ روی ابدیت من چه اثری دارد؟ نه روی حیوانیت من.
نکته بسیار دقیق و مهم: اگر این شکلی فهمید، آن وقت رابطه خدا با خودش را هم طور دیگری تعریف میکند. به تکلیف و وظیفه نگاه میکند. در قبال آمدن نعمتها و رفتن نعمت، اگر موفق شد به عمل به وظیفه، آنجا میگوید: «ربی اکرمن». و اگر موفق نشد، آنجا میفهمد خودش باعث شد که رب اهانن. خدا به کسی اهانت نمیکند. من خودم را در معرض عذاب او قرار دادم. من خودمو مستحق کردم از چشم او بیفتم. من خودمو محروم کردم. انسان اساساً «إنه لحب الخير لشديد». آدمیزاد به شدت علاقهمند به خیر است. خوبی که ما یک فصل از بحثمان همین دوگانه خوبی و خوشی بود پارسال. که یک اشتباه بزرگی که معمولاً رخ میدهد این است که خوشی را با خوبی اشتباه میگیرد. فکر میکند خوبی همان خوشی است. خشک که باشد، یعنی خوب است. اوضاع خشک، یعنی اوضاع خوب. نمیداند خوبی با خوشی فرق میکند. و اتفاقاً راه رسیدن به خوبی، گذشتن از خوشی است. «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون» (هرگز به نیکی دست نیابید، مگر اینکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید). به بر اگر میخواهی برسی، به خوبی اگر میخواهی برسی، از ما تحبون، از خوشیهایت، از آنها که خوشت میآید، باید بگذری. تازه به برسی. تازه میشوی ابرار. مقربین میرسی. تازه میشوی آدم خوب. کلی کار دارد هنوز. مسئله این است که این خیر را با چی تشخیص میدهی؟ با هجر؟ ذیهجر شدی یا سفیهی؟
سفیه خیر را در چه میداند؟ بهش میگویند که: «آقا، مثلاً یک واحد آپارتمان بهت میدهیم توی جردن تهران. یک واحد آپارتمان بهت میدهیم سجاد مشهد.» ولی اگر ده تا بستنی از ما بگیری، مثلاً «حاضری با ده تا بستنی معامله کنیم، این آپارتمانت را ازت بگیریم؟» فکر میکند: «آپارتمان میخواهم چهکار؟ بستنی خوب است! بستنی حال میدهد! آپارتمان میخواهم چهکار کنم؟» بچه هشت ساله، بهش بگو: «آپارتمان برایت بخرم؟» میگوید: «آپارتمان میخواهم! آپارتمان میخواهم چهکار کنم؟ توپ!» به یک توپ کل مامانش را میفروشد. به دو تا توپ. این بازی میخواهد، این سرگرمی میخواهد. چی میفهمد بیست سال بعد یعنی چی؟ اصلاً درکی نسبت به مفهوم زمان، نسبت به آینده، گذر زمان، عاقبت، نتیجه، یک چند وقت بعد. اصلاً درکی نسبت به مفاهیم ندارد. بچه پنج، شش ساله. «یک چند وقت بعد؟» «چند وقت بعد آن طور میشود.» پولها را میگوید: «بابا، عیدیهایی که بهم دادند، بیا بریم واسم توپ بخر.» بابا میگوید: «آقا یک کم، بچه جان صبر، میخواهم اینها را سپردهگذاری کنم، میخواهم باهاش فلان کار را بکنم، واست جمع بکنم. بعدها میخواهم برایت مثلاً ماشین بخرم، میخواهم برایت خانه بخرم، میخواهم زمین بخرم.» میگوید: «زمین؟ بابا فوتبال!» بابا میگوید: «نه، زمین از این زمین خاکی. زمین خاکی میخواهم چهکار کنم؟» پسر میگوید: «میخواهم بازی کنم.» بابا میگوید: «زمین اگر داشته باشی، بعدها آرامآرام مصالح میخری. تو درازمدت بیست سال میسازی. خانهات میشود. خودت، خانومت، بچهها.» پسر میگوید: «فوتبال بازی کنم! بستنی میخواهم!»
هر چی پول دستش بیاید، یا پفک است، یا بستنی است، یا چیپس است، یا توپ است، یا لپلپ. نسبت به مفهوم زمان درکی ندارد. آینده، عاقبت، نتیجهاش. این همه بستنی میخوری، مثلاً کبدت داغون میشود، برایت ضرر دارد. دندانهایت خراب میشود. اصلاً درکی نسبت به اینکه دندانهایت در درازمدت خراب میشود ندارد. «بستنی میخواهم! بستنی نباشد، دندان میخواهم چهکار؟» یعنی این الان برای انتخابات کودکان اگر شرکت بکند، با این حرف کاملاً رأی میآورد. اونی که داره میگوید: «درازمدت، بلندمدت، دندان چیز مهمی است، مفیدی است.» و این دیگری میگوید: «ما دندان میخواهیم چهکار؟ میخواهیم کیف کنیم! بستنی میخواهم! اصلاً دندانم! بستنی میخواهیم! مردم خسته شدند! میخواهم نفس راحت بکشم! میخواهم زندگی کنم! مردم یک زندگی عادی میخواهند! مردم بستنی میخواهند! همهچی از مردم گرفتین!» میگوید: «دندانهایتان خراب میشود.» برای بچهها شانزده میلیون لااقل رأی. «إنه لحب الخير لشديد». آدمیزاد مفطور به این است. این شکلی خدا خلقش کرده که نسبت به خیر حُب شدید دارد. یک چیزی نیست که تغییر بکند. چی تغییر میکند؟ درک ما نسبت به خیر و شر است که تغییر میکند.
ما توی هر گزینشی خیر را انتخاب میکنیم. هیچکی شر را انتخاب نمیکند. تفاوت توی درک از خیر و شر است. اکثریت درکشان از خیر همان چیزی است که باهاش خوشاند، سرگرماند، مشغولاند. توی کوتاهمدت، درکی از درازمدت، آینده، آیندگان، منافع بلندمدت، ضررهای بلندمدت، درکی از اینها ندارند. درک درستی از منفعت و ضرر ندارد. و اتفاقاً با همین درکهاست که آدم نسبت به دشمن درک درست پیدا میکند. چون دشمن اونی است که منفعت تو را به خطر میاندازد. «ببر تو ضرر داره آمریکا.» کدام منفعت ما را به خطر میاندازد؟ اینکه بخواهد ما را لخت کند، با بیکینی بریم لب ساحل، کجایش ضرر است؟ میخواهد فیلتر را بردارد. این ضرر است؟ میخواهد مکدونالد بیارد توی مملکتمان، ضرر است؟ گُل ضرر اینها؟ کنسرت کجایش ضرر است؟ دختر و پسر با همدیگر توی سلف بنشینند غذا بخورند، کجایش ضرر است؟ «اینکه تو نمیگذاری ضرر است! تو دست و پایش را بستی! تو منعش کردی! نفس بکشم!» اینها ضرر است؟ منفعت را با چی درک میکند؟ با همین سطح حیوانیت که از وقتی چشم باز کرده، همین حیوان بوده و تا آخر هم همین جور حیوان زندگی میکند و حیوان میمیرد.
شما این حیوانها را میبینید، در قید و بند هیچی. گوسفند بخریم. آن روز شنیعترین رفتارها را. خیالش نیست. جواب میدهد: «بدت میآید نیا! اینجا همین است! اینجا مملکت ماست!» مدفوع میکند، هر چی گیرش میآید میخورد. حلال است؟ حرام است؟ سهم اون یکی است؟ یک جایی بگذاریم برای ادرار، برای مدفوع؟ هیچ درکی نسبت به این چیزها. «احساس نیاز کردم که خالی کنم! خودم را به تو چه؟ زمین هم مال خودمونه! مُلک خودمونه!» گوسفند زندگی میکند مثل که یعنی خود گوسفند. خود گوسفند زندگی میکند، خود گوسفند میمیرد. درکش هم از خیر و شر همین است. ازش بپرسی چی خوب است؟ میگوید: «علف.» چی بد است؟ «گرگ.» گرگ. درکش همین از خیر و شر. آزادی، کیف و آهنگ، ولنگاری. واقعاً نمیفهمی حرف شما را که مثلاً من برای چی باید آخه اینطور خودم را بپوشانم که یک دیگری به گناه نیفتد! من باید اذیت بشوم، یک دیگری به گناه نیفتد! بدبخت! میگوید: «یعنی من بخواهم اینجور خوشگل باشم، تیپ بزنم، گناه است؟ من اصلاً از این خدایی که تو میگویی، بدم میآید! من اینجور خدا را نشناختم که اگر بندهاش بخواهد خوشگل باشد، خوشتیپ باشد، بگوید گناه است! خدا خودش خوشگل است! ان الله جمیله». خدا خودش خوشگل، خوشگل یعنی چی؟ درکی از تناسبها چون ندارد، خوشگلی هم نمیفهمد. یعنی: «آخه نادان! خدا خوشگل است و خوشگل را دوست دارد، یعنی خدا پلنگهای اینستاگرام را دوست دارد؟»
خدا ظلم کرده. جمال دوست دارد. این همه بندگان خدا، آدمهایی که محروم از زیباییاند. خدا یک روایتی هم داری که خدا به چهره زیبا نظر کرده. برای امام جماعت. دیگر شنیدید که اگر دو تا امام جماعت بودند، سوادشان یکسان، سنشان یکسان، هر دو مثلاً سیدند، هر دو قرائت و تجویدشان خوب، تقوا یکسان؛ یعنی مزیتی در این دو تا نمیبینی. آخرش نگاه کن کدامشان خوشگلتر است. روایت. دیگر به اون اقتدا کن. «این خوشگلتر.» «اصبح الناس وجههً.» من خوشگلتر که توی روایت گفت که: «ببین کدام خوشگلتر است.» چون خدا به همان نظر میکند. خوشگلتر ترجمه کردهاند. خوشگلتر، نه یعنی زن ترامپ. این خوشگلتر یعنی «اصبح الناس وجههً»، خوشگلتر یعنی نورانیتر. یعنی چهره آقای بهجت. آقای بهجت، زیباییاش. محمدرضا گلزار سرت. نسبت به آقای بهجت، قطعاً. نورانیت آقای بهجت را نگاه میکردی، تنت به رعشه میافتاد! واقعاً این طور ابهت، هیبت و زیبایی. زیبایی معنوی. بله. بر حسب ظاهر، آقای بهجت سر مبارکشان نه مو داشت، بینی بزرگی داشتند، محاسنشان مثلاً محاسن کوتاه. شاید توی همم بود. این فاکتورهای خوشگلی که ما میگوییم.
ولی آن نورانیت، آن «اصبح الناس وجههً». نه این خوشگلی. نمیفهمد. بعد معیارشش میشود این خوشگلی است. این را خوب میداند. بعد همه رقابتش میشود سر همین. همه استرسش به این است که: «من پنج کیلو اضافهوزن دارم.» همه الان ازش بپرسی: «مشکل توی زندگیات چیست؟» میگوید: «همین دماغ گندم.» بهش بگویند: «عیب تو چیست؟» میگوید: «من که خیلی خوبم. همین، فقط یک کم دماغم گنده است.» یعنی صدام خودش را توی آینه نگاه کند، کیف میکند! «از بودن پرپشتتر بود، خیلی قشنگتر بود.» درکش از خیر و شر این است. بهش بگویی: «چی توی زندگی کم داری؟» میگوید: «اگر مثلاً یک تخت و تاجی داشتم، یک حکومت خوبی داشتم، اینها کمبودم. فقط همین.» درک درستی از نقص خودش، از کمبود خودش، از آن احتیاج واقعی خودش ندارد. «چی لازم داری؟» «آب و نان.» «چی لازم داری؟» «آزادی، کیف و حال، رقص لب دریا، استخر پارتی مختلط.» زندگی را همینها تعریف کرده. اونی که اینها را دارد، خوش به حالش! واقعاً خوش به حالشان! آن هم که اینها را ندارد، آرزو میکند: «ای کاش من یک گاو توی سوئیس بودم، ولی اینجا به دنیا نمیآمدم.» درست است. توی سوئیس گاو آنجا آبانبار اروپا پر علف سرسبز و خوب و این میشود. ذیهجر با این انتخابهای درست.
هرکی که آقا، به دنیا اصالت بدهد، به پول اصالت بدهد، نفهمد که خود پول یک وسیله است برای کسب یک منفعت و هدف بالاتر. پول را هدف میداند. پول را داشتن میداند. کی دارد؟ اونی که پول دارد. کی ندارد؟ اونی که پول ندارد. جمله معروف آیتالله بهاءالدینی، آیتالله بهجت که چند بار عرض کردم، فرمود: «ثروتمندترین مرد روی کره زمین.» خب، در مورد امام زمان قطعاً صادق است. خب، مشخص است. در مورد غیر معصوم دارد میگوید. معصوم است که با غیر معصوم مقایسه نمیکند. وقتی ثروتمندترین میگویند در مقام مقایسه، معصوم است که به کسی مقایسه نمیکند. در غیر معصوم است. خب، کی نگاهش به آقای بهجت ثروتمندترین است؟ غذایش یک دانه سیبزمینی آبپز بود. لباسهایش هم سر هم جمع میکردی صد هزار تومان سر و ته. صندلیاش از این صندلی آهنیهای دهه شصت توی مدرسهها میگذاشتند، رویش مینشست مطالعه میکرد. یک بادبزن هم دستش بود. با همان بادبزن. کولر و مولر و کولر گازی و فلان. وضع زندگیاش. جوراب و عبا و لباسها و سرهم جمع میکردی غذا هم یک نون ث، نون و چای میخورد. بقیه وقتها هم غالباً سیبزمینی و تخممرغ املت، آبگوشتی.
دلش غش میکند برای همچین زندگی: «وا! خوش به حال آقای بهجت! وای! چه زندگی!» توی اینستاگرام میری نگاه میکنی، طرف زندگی نکبتش را قناری میکند، واسط رنگ میکنم، تحویلت میدهد. هی دلت میرود. «وای! اینها چه صبحانههایی! وای چه مسافرتهایی! وای چه لباسهایی!» چادر پوشیدها، یعنی یک جوری با چادرش دارد مفاخره میکند، حالت از زندگی از چادر خودت به هم میخورد. هیئت رفتند! یعنی یک هیئتی بهت نشان میدهد، حالت از هرچی هیئتی که تا حالا توی عمرت دیدهای، یعنی با هیئت. احساس هیئتم. «اینها رفتند کیف دنیا و آخرت مال اینهاست. بهشتم همین پولدارها میروند.» «مکه را، به کربلا، پول بلیط اتوبوس من کارت نداریم، بدهیم. بعد اینها چهجور ماهی یک بار از مشهد پرواز میروند کربلا؟ هتل چی چی؟ هتل معروف کربلا چی بود؟ خلیج بود چی بود؟ القصر.»
بهجت که خوش به حالش هشتاد سال توی نماز حالی داشت با هر نماز. اشک ریخت. «بد مزه است.» میگویند: «دوستان این الان کیفش به همین است که یک سفر خارجی برود، دو تا از این غذاهای جدید، از این میوههای جدید.» مزه در فهم او، مزه چیست؟ غذا، میوه، علف، گیاهان، علوفه، سبزیجات. خب، این چه فرقی با گوسفند دارد؟ گوسفند مگر مزه درکی نسبت به مزه دیگری دارد؟ «ماه رمضان نخور، بگذار بعد افطار بخور.» یک نگاه میکند: «تو دیگر خیلی گوسفندی، خداوکیلی که به من گوسفند. گوسفند.» زندگی را همین قدر تعریف میکند. دنیای وسیع گوسفند به همین است که چهار تا علف متنوعتری بخورد که تا حالا نخورده. علف ترد بخورد. یک جای آبی هم باشد، تمیز بخورد. کسی هم به قول مشهدیها کارش نگیره، کاری به کارش نداشته باشد. ماشین میآید. گوشت تنم را آب کردی! هی ششصد بار اینجا! ماشین آمد، آنجا تریلی آمد، آنجا فلان آمد. میترسانید! «برای چی این قدر اصرار داری از جهنم بگویی؟ برای چی باید این قدر ما را از جهنم بترسانی؟» میگویند: «لنگر را بنداز توی آب.»
با کشتی سفر کرده بود، برگشتم. بیست کیلو وزنش کم شده. تا توقف میکردند، آن کاپیتانشان داد میزد: «بدبخت! گوسفند هم میخواهد دو روز زندگی کند! تریلی آمد! قطار آمد! میافتد توی دره! برو اونوَر! کوفتمان کردی این علف را!» زورش برسد. اونی که وایساده داد و بیداد میکند که اینوَر نرو! اینجا تریلی است! آنجا قطار است! گردن همین هم میزند! داستان کربلا این است. قضیه یکی آمده به اینها بگوید که: «آقا، اونوَر تریلی است! اینوَر قطار است!» اینها از علف خوردنشان دارند میافتند. این قدر علف را به کام اینها تلخ کرده که دیگر اصلاً حذفش میکند. آیه اش را بخوان: «قل ما جاکم رسول بما لا تهوی انفسکم» (هرگاه پیامبری برای شما چیزی آورد که مورد هوای نفس شما نبود.) از اول سوره آل عمران. «قل ما جاکم رسولان بما لا تهوی انفسکم استکبرتم و فریقا کذبتم» (هرگاه پیامبری برای شما چیزی آورد که مورد هوای نفس شما نبود، استکبار کردید و گروهی را تکذیب کردید.) چه قدر قشنگ گفته. سوره مائده هم دارد. هر وقت یک پیغمبری آمد، حرفهایی زد که خوشتان نمیآمد، یک تعدادی استکبار کردید. «تو خودت مگر کی هستی که آمدی به من بکن نکن میگویی؟» اگر آدم بودی، وضع زندگیات این نبود! مشخصاتت را میخواهد بسنجید دیگر. همیشه توی زندگیهایمان غالباً نگاه به حرف کیست؟ به اونی که سفر خارجی راه میرود، ماشین آنچنانی دارد، خانه آنچنانی دارد، کسب و کار آنچنانی. توی هر فامیلی، همه حرف آن شاخصهای خوشبختی را دارد، این آدم موفق است. این زندگیاش خوب است. «بچه دیگر آوردم! مگر مجبوری بچه بیاری وقتی تو توی خرج دوتایی کودکان زاییدی آدم عقبافتاده، منگلم که با دست خودم دارم زندگیام را به باد میدهم؟» شاخصهایی که او دارد. حرف کی را گوش میدهد؟ طرف یک دانه بچه دارد، همان یک بچه را بزرگ کرده. راه به راه سفر راه میرود. کارخانهای که دارد میخرد، راه میرود. سهامیهای که دارد به اسم این بچه میزند. آدم موفق است. توی انتخابمان هم از این میپرسیم. به کی رأی بدهیم؟ کدامشان خوب است؟ گزینش خوب. توی زندگی گزینش کرده. موفق بوده. گزینشهای قبلیاش درست بوده. «ازدواجم میخواهم بکنم، از این مشورت میگیرم.» گزینشهایش درست بوده. «انتخابم میخواهم بکنم، از این مشورت میگیرم.» «کسب و کار میخواهم راه بیندازم، از این مشورت میگیرم.» این نماد آدم موفق. پیغمبری که میآید، حرفش به مزاج شما و مذاق شما خوش نمیآید. «استکبار کردید!» برو بابا! تو خودت کی هستی؟ تحقیرش میکنی. موفقتر میدانی زندگیشان از کمترین طبقات اجتماعی بوده. مگر حضرت سلیمان هم ارث باباش بهش رسید؟ سلیمان داوود. آن هم ارث بود؟ آن هم حضرت داوود زنبافی میکرد. حقوق بیتالمال نمیگرفت. زنبافی و زرّهبافی میکرد. از این راه ارتزاق کرد. یک پولی حالا درآورد. ارث رسید به حضرت سلیمان. همه انبیا طبقات ضعیف بودند.
«قبول کنم من تایم موفق بوده و زندگی دین نبود؟ دایی موفق بودیم، مرکب دین نبود، خونت این نبود، لباس دین نبود. تو خودت کدام یک از شاخصهای موفقیت که تو ذهن منو داری که من بخواهم دلم را خوش کنم که من هم اگر دنبال تو راه بیفتم موفق میشوم؟» چرا سلبریتی حرفشان جذاب است؟ پول فلان، شهرتش فلان، اسم و رسمش فلان، فالوورش فلان. همه آن المانهای موفقیت را دارد. «استکبرتم و فریقا کذبتم و فریقا تقتلون» (استکبار کردید و گروهی را تکذیب نمودید و گروهی را میکشتید.) چه قدر زیبا گفته این آیه. استکبار میکنی. بعد چهکار میکنی؟ «یک گروهتان تکذیب میکنیم.» بابا اینها همه دروغ. شرور آمده جیب ما را بزند. روحانیت شیعه ادامه خرافهپرستی صفوی است. این بابا الان دارد دولت میبندد برای شماها! کسی که این حرف را زده، اینها یک مشت خرافات و با خرافات میخواهند مردم را حکومت بکنند. کذب. «فریقا کذبتم و فریقا تقتلون» (گروهی را تکذیب نمودید و گروهی را میکشتید.) میکشیم، سر میبریم. هرکی بیاید حرفی بزند به مزاج و مذاق این حیوانیت تو خوش نیاید، یا میگویی: «دروغ میگوید!» یا میکُشیاش. «اعدامش کنید! این آمده رئیسجمهور بشود! این قدر دروغ میگوید!» خب، من انصراف میدهم. اگر نشد، اعدامش کنیم.
«فریقا کذبتم و فریقا تقتلون.» خیلی نکته عمیقی است. پا روی حیوانیت اینها میگذارید. نقطهای که نقطه چالش انبیاست با مردم، با مخالفین، این نقطه است که میخواهد اینها را عزیمت بدهد از حیوانیتشان به سمت حیات. و سخت است برای کسی که بخواهد از حیوانیت خودش هجرت کند به سمت حیات. آمده بهش بگوید: «آقا حیاتت اینجا نیست.» «یا لیتنی قدمت لحياتی» (ای کاش برای زندگیام پیشفرستاده بودم.) حیات یک جای دیگر است. اینجا نیست. اینجا حیوانیت است. ذیهجر پیدا نمیشود که این حرف را قبول کند. و چون درکش از خوبی و بدی همینهاست، این را مزاحم خوبیها میبیند. مزاحم خوبیها میشود. کی میشود؟ دشمن. حالا تو بیا بگو آمریکا و اسرائیل دشمن. اسرائیل یک کم قبول میکنم، چون آدم میکشد. ولی آمریکا که دیگر دشمن است. «دشمن ما همینجاست! دروغ میگویند آمریکا است.» آخر انتخابات راست میگوید: «آمریکا دشمن ماست!»
من چرا به طرز عجیبی دارم در خودم احساس تحولات میکنم؟ تا به حال فکر میکردم که ایران باید بشود دبی. با یک تماسی که تو امشب گرفتی، من فهمیدم کلاً به بیراهه میرفتم. جهاد تبیین. تحول این زیرساختهاست. بله. بعضیها باطن بلورینی دارند. توی محیط کثیفی بودند. با یک فوت راه میافتد. بعضی از شهدای کربلا اینجوری بودند. مثل زهیر. بابا یک فوت تکان خورد. ما البته شب انتخابات هم میرویم کار میکنیم به امید همین که چهار تا زهیر توشان پیدا بشود. با یک فوت تکان بخورند بعد انتخابات. زندگیمان ارتباط عمیق میخواهد. از ریشه میخواهد درک او را نسبت به خیر و شر، عوض کردن درک او را نسبت به خودش، عوض کردن. زندگی همش همین نیست. آخه تو فرق با گوسفندت چیست؟ این خانم گونزالس که توی مجموعه بخش انگلیسیمان است، که بزرگ شده آمریکاست، لسآنجلس بزرگ شده. با همسر ایرانی ازدواج کرده، آمده ایران. جالبش همین است که همسر ایشان بورسیه میشود، میرود آمریکا درس بخواند. خانم گونزالس اول انقلاب ول میکند، میآید اینجا. میرود جامعهالزهرا طلبه میشود. مادرشوهر خانم گونزالس ایشان را توی ایران میبیند. توی روضه هم مثل اینکه میبیند. پسر من هم آمریکایی است. داماد ایرانی توی آمریکا بوده. عروس آمریکایی توی ایران بوده. عقد اینها را. خیلی چیز پیچیدهای است. خیلی اذیت. بیست سال، بیست و خوردهای سال است که ایران زندگی میکند. بچههایش هم بزرگ شدهاند اینجا. خیلی جالب است. دوست دارم بنشیند یک چند جلسه ایشان جای من سخنرانی کند. نکات بکری دارد. بعد به ما میگفتش که کلیپ میکند انگلیسی. اینها ایشان ترجمه میکند. گفت که مثلاً بچهها گفتند: «آقا، آن بخشهایی که شما صحبت کردی در مورد زندگی حیوانی و اینها، آمریکا پخش کنیم؟» ما وقتی به اینها میگوییم: «آقا، شما مگر گاو؟» میگویند که: «مگر گاو چشه؟ اصلاً ما عشقمان است، مثل گاو زندگی کنیم!»
محرم اسکاتلند رفته بود. فکر کنم آخوند رفته بود اینجا برای آن غیرمسلمانها توضیح بدهد که داستان کربلا چی بوده. داستان کربلا چی بوده. گفت که: «ما یک امام حسینی داشتیم، یک یزید داشتیم.» «یزید آدم بدی بود.» گفتند: «چرا بد بود؟» گفت: «که امام حسین قیام کرد علیهش.» گفت: «خیلی آدم بدی بود. سگبازی میکرد. عرق میخورد. زنا میکرد.» مشکلش کجاست؟ «برای چی امام حسین …» بله، ما توی ایران گاو فحش است. ای جان! آره، گاو فحش است. سگ فحش نیست! توی پاکستان به اسب اعتنا دارم. ذوالجناح. هر سال یک ذوالجناح درست میکنند. عجایبی هم دیده میشود ازش. یک سال ذوالجناح را نگه میدارند. مراقبت میکنند. اینها ظهر عاشورا میآورند. از یک مسافت زیاد چهار پنج کیلومتری این حیوان خودش میدَوَد، میرود توی همان حسینیهای که برایش در نظر گرفتند، بدون اینکه از قبل بهش چیزی بگویند. جز از ذوالجناح حاجت میگیرند. خانمهایی که باردار نمیشوند، از زیر ذوالجناح سَکو میگذارندش، عبور میدهند. مادر باردار میشوی! محمدعلی جناح به خاطر همین اسمش محمدعلی جناح است و مادرش با همین نذر بچهدار شده. چون از ذوالجناح حاجت گرفتهاند، بهش میگویند محمدعلی جناح.
رفته بودیم پاکستان. محرم بود. گفتم: «یعنی شما واقعاً به این اسبه اعتقاد دارید؟» گفت: «برگشت گفت: "اسب باباته درست صحبت کن!"» یکی از اصحاب امام حسین است که مثلاً توهین نکن. اسب یعنی چی؟ این جز شهدهای کربلاست. این یکی از استوانههای کربلاست. اصلاً ذوالجناح را به چشم اسب نگاه نمیکند. حالا میخواهم بگویم که آن تقدسی که اینها برای آن اسب قائلاند. ایران گاو قائلاند. برای سگ قائلاند. سگهای شهرداری. «بابا سگ ولگرد همه جای دنیا میگیرند، عقیم میکنند.» «به مقدسات ما توهین میکنی! سگ را میگیری! ک**! حیوان نباید آنجا این شکلی تغذیه بشود! نه؟ میروم چهار تا بچه کوچک را میگرفت.» این قدر نادان! نکتهاش این است. تو این گزینشها خیر و شر را این شکلی میفهمد. دوست و دشمن را این شکلی میفهمد. حالا تو هی بیا بگو این دوستمون دشمن است. دشمن اونی است که فیلتر کرده. انگیزهاش هم و فیلتر چی بوده؟ کاسبی فیلتر کرده که ویپیان بفروشد. انگیزهشان از اینکه نمیدانم ما تحریم دربیاییم چیست. زندگی خودشان که خوب است. «مردم را بدبختی بکشند.» انگیزهشان چیست؟ چون کاسب تحریماند.
برنامه «بدبخت بیچاره» هم باور میکنی دوست و دشمن این شکلی تعریف میکند. آقای ظریف توی آن سخنرانیش میگفتش که: «همان قدر که ضدروسی بودن بد است، ضدآمریکایی بودن بد است.» فیلمش موجود است دیگر. بزنیم: «ضدآمریکایی بودن بد.» نباید ضدآمریکایی بود. من یک جمله را از این برگههایی که بخواهم روی یخچال بزنم، هر روز نگاه کنم، این جمله است. یک دختر و پسری بودند، اینها سر پرتقال دعواشان شد. کتککاری. مامانه آمد. پسر گفت: «پرتقال منو» نمیدانم، گفت: «پرتقال منو نمیده.» مامان گفت: «تو پرتقال میخواهی برای چهکار؟» دختره گفتش که: «میخواهم پوستش را بکنم، خلال کنم، نمیدانم مربا درست کنم.» به پسره گفت: «تو میخواهی چهکار؟» گفت: «میخواهم بخورم! تشنهام!» مادره برداشت پوستش را گرفت داد به اون. دعواهای ما هم آقای دکتر ظریف میفرماید که: «ما هم دعوامان با سیاست، توی سیاست خارجی اینها همین است. اگه بنشینیم گفتگو کنیم، معلوم میشود سر پرتقالی که دعوا میکنیم، اون پوستش را میخواهد، ما آبش را میخواهیم. دوتایی با همدیگر میتوانیم خوب و خوش. هیچ دشمنی اصلاً توی این عالم نداریم. همهاش هم با مذاکره حل میشود.» حضرت موسی نمیدانم چرا از حضرت ظریف مشورت نمیگرفت. این قدر با فرعون الکی دعوا میکرد! پوستش را میخواستی! آبش را میخواستی! گفتگو میکردیم! پیغمبر، ابوسفیانم نمیدانم چرا این مسائل. امام حسین، یزید، نمیدانم دیگر چرا با عمر سعد، عبیدالله.
اینها درک یک آدم چقدر منحط است. چقدر سطح فهم این آدم پایین است. توهین بهش نکنیم. توهین نیست. توهین یک کسی را از یک جایگاهی پایین آوردن توهین است. وقتی یک کسی در یک جایگاه پایینی است، پایین بودن او را نشان بدهی، توهین بهش نیست. امام حسینم بعضی تعابیر تندی که توی کربلا داشتند. «الا ان الدعی ابن الدعی» (بدانید که زنازاده پسر زنازاده) «قدر ازنی بین امرین»، «دَعی ابن دَعی» فحش است دیگر. «زنازاده، فرزند زنازاده.» «آقا شما امام حسین بچه پیغمبر. خیلی زشت بود حرفتان. از شما اخلاق و اینها به خاطر فضایل این سیاست انتخابات. اینها میگذرد. تمام میشود. اخلاق مهم است. آداب. خیلی زشت بود جملهتان به اینها گفتین.» میگوید: «حرامزاده!» «از شما.» بابا به کسی که حرامزاده نیست، بگوید: «حرامزاده.» اما به حرامزادهای که حرامزاده است، وقتی میگویی، زشت نیست. یک کسی که این مغازه را گرفته، محاکمه کنم، دولت ببنده. «یهودی باشی ده امتیاز! شیعه باشی امتیاز نداره.» این قدر وقیح! این قدر پررو! مجسمه وقاحت و نفهمی. این قدر آدم نفهم! این قدر پرمدعا! چهار نفر هم که میخواهم ببندم. دهن اینها میزند توی دهنشان. «اخلاق داشته باش! ادب داشته باش!» خب احمق! همین مثل کی میخواهی بفهمی؟ میشود داستان مختار که اینها را ول کردند. مختار را لحظه آخر مبارزه کنیم. اینها دل خوش کردند به اینکه آنها به اینها رحم میکنند. مثل گوسفند.
صحنه فراموشنشدنی. سکانسهای آخر قسمت آخر مختار که دانهدانه گردن میزد. آن پسر شهرام حقیقتدوست اسم نقشش هم یادم رفته. برگشت گفت: «اینها اگر گوسفند هم بودند، این طور گردن زدنشان اسراف بود!» دل خوش کردند به اینکه حالا تسلیم میشویم، دولت بعدی اینها میآیند به ما رحم میکنند. آدم مختاری فکر کردی؟ طرف تو را میگیرد. شو به پای آمریکا هم بیفتید، کف پای اسرائیل هم لیس بزنید، آخرش شماها جمهوری اسلامی بودید. شما شماها انقلاب کردین. شما هم این جمهوری اسلامی را تا حالا نگه داشتین. به پایش هم که بیفتید، گردنتان. تا بفهمی یک کسی یک زمانی آمدی. چهار نفر هم گفتم بهتون. این وادادگی، این همه ذلت، این همه انفعال، این همه حقارت ثبت شد دیگر. بین ما ماند. شب چهاردهم یا پانزدهم محرم بود. ببینیم چی میشود.
امیرالمومنین علیهالسلام به عمر سعد میفرمود: «کیف انت اذا قمت مقاما» امیرالمومنین به عمر سعد میفرمود: فرمود: «حالت چطور است؟ اوضاعت چطور است؟ اذا قمت مقاما تخیر فیه بین الجنة و النار.» یک وقتی میآید، بین بهشت و جهنم باید انتخاب کنی. عمر سعد. امیرالمومنین بهش میفرمود: «یک وقتی باید انتخاب کنی بین بهشت و جهنم! چهکار میکنی آن موقع؟» در کامل الزیارات این عبارت را فرمود: «فتختار النار» (پس آتش را انتخاب میکنی). البته تو آنجا جهنم را انتخاب میکنی. خیلی حرف است. تو فرض کن امام زمان بیاید به من و شما بگوید که: «یک روزی میآید باید بین بهشت و جهنم انتخاب بکنی. اوضاعت چطور است؟ البته میدانم آخرش جهنم را انتخاب میکنی.» اینجا آدم باید به سر و کلهاش بزند. به پای معصوم بیفتد. «آقا دستم به دامنتان نجاتم بدهید!» عَنعَنَعَعععع خیالش نیست. روایت از امام باقر علیهالسلام: «کان عمر بن سعد بن ابی وقاص لعنت الله علیه قد بعثه عبیدالله بن زیاد الری» (عمر بن سعد بن ابی وقاص لعنت الله علیه را عبیدالله بن زیاد به ریاست ری فرستاد). عمر سعد را عبیدالله والی ری کرد و «عهد الیه عهده» (از او پیمان گرفت). از او تعهدی گرفت. گفت: «من این را بهت میدهم، به شرط چی؟ حسین را بکش.» گفت: «اکفنی هذا الرجل.» عمر سعد، عبیدالله گفت: «ما را آقا نسبت به مرد معاف کن. حسین را نکش.» گفت که: «عَفی؟» «برو عفو کن، معاف کن؟» «فأبی ان یعفیه.» (پس ابا کرد از اینکه او را معاف کند.) قبول نکرد که این را معاف کند. گفت: «بیا این حکومت ری مال تو، به شرط اینکه به من قول بدهی که سر حسین را بیاری.» میگوید: «مهلت دهد فکر کنم.» در آن بزنگاه انتخاب. خب چرا این الان توی این فتنه قرار گرفته؟ بحثهای قبلیمان خیلی سخت است الان برای عمر سعد، این انتخاب واقعاً خیلی سخت است. کی سختش کرده؟ خودش. واقعاً خیلی سخت است توی این دو راهی آدم قرار بگیرد بین ملک ری و امام حسین که یک شب وقت بخواهد تا صبح با خودش کلنجار برود. آخرش هم ببیند نمیتواند. باید بگویم: «خدایا خیلی امتحان سختی از من گرفتی!» خودت سختش کردی!
چطور به عباس بن علی گفتند امان نامه. برود: «خدا لعنتت کند! خود تو هم امان نامه! برو گم شو!» چطور نگفت: «یک شب وقت بدهید من بنشینم فکر کنم.» بعد آخر با ترس و لرز، آخرش بگوید: «نه، من پای حسین میمانم.» جواب نداد. جواب ندارد. خودت سختش کردی. آلودگیهایت باز شد. این قدر توی ابهام قرار گرفتی که نمیدانی واقعاً چهکار کنی که خود این نقطهای که توش قرار گرفتی، خود این عقوبت خداست. خود آن حالتی که قمر بنیهاشم دارد که این قدر مسئله برایش شفاف است که اصلاً نمیخواهد فکر بکند، که گزینش بکند، خود آن رحمت خداست. خود آن توجه خداست. و تو اگر توی مسیر رحمت باشی، خدا تو را توی آن موقعیت قرار میدهد که توی فتنهها این قدر مسئله برایت روشن باشد. «اعرف الحق تعرف اهله.» (حق را بشناس تا اهلش را بشناسی.) حق را بشناس، اهلش را هم میشناسی. آمد گفت: «آقا ما گیر کردیم روی اهل حق.» برداشتی تطبیق دادی حق را. حالا نمیفهمی که این، اینوری شد، حق هم با اینوری میشود یا نه؟ حق را بشناس. «الحق تعرف اهله.» (حق را شناختهای تا اهلش را بشناسی.) محک بزنی که این این قدر درست است، اینجایش درست است، آنجایش غلط است. و کی به معرفت حق میرسد؟ یک باطن زلالی میخواهد. پاک میخواهد. گذشته باشد از یک سری از این چرکها، عفونتها و کثافتها، از این حیوانیتها مرده باشد. از این حیوانیتها.
همه بحثهای قبلیمان یک اشارهای توی بحث داریم بهش میکنیم. گذشته باشد. توی بزنگاههایی توی دو راهیهایی از اینها گذشته باشد. وقتی گذر کرد، توی بزنگاههای بعدی با اینکه دشوارتر است، امتحانش سختتر است، محکشش جدیتر است، ولی برایش راحت است. برای اینکه کامل روشن است. حضرت ابراهیم مگر دچار تلاطم شد؟ امتحانش خیلی سخت بود. قرآن فرمود: «بلاء عظیمه.» بخوان آیهاش را. سوره صافات: «إن هذا لهو البلاء المبین.» (این همان امتحان آشکار بود.) امتحان دشواری بود. بچهات را سر بِبر. دشوار بود. از چه جهت دشوار بود؟ تشخیص بدهد، این یا آن. اینش دشوار بود؟ نه. آن نفس، آن کار سخت است. آن خیلی فشار دارد. نه تشخیصش. تشخیصش که فشار نداشت که. آفرین! ولی توی دریا هر چی میرود پایینتر، فشار آب بالا میرود. تلاطم دارد. پایین، فشار آب زیاد است. ولی خیلی شفاف. سختی بودن آن کف آب به خاطر این نیستش که ابهام دارد، معلوم نیست. نه، خیلی شفاف است. فشار هوا آنجا یک جوری است که داری خفه میشوی. سختیش به این است، یا سر قله رفتن به خاطر همین سخت است. «کما یصعد الی السماء.» (همانطور که به سوی آسمان بالا میرود). وگرنه روشن است. برای حضرت ابراهیم معلوم نبود باید چهکار کنم. خیلی واضح. چرا سخت است؟ سختیهایش دیگر به خاطر تشخیص. برای ما عمدتاً سختیهایش توی تشخیص است. اگر بفهمیم، انجام میدهیم.
این بابا، خواجه ربه، بچه محلتان، این آمد به امیرالمومنین گفت: «آقا من گیر کردم! چهکار کنیم؟» میفهمید قضیه چیست که راحت بود که بفهمد انجام بدهد. آخه اینها. «قرآن، به قرآن پناهنده شدم! میگوییم به خاطر قرآن به ما امان بدهید.» نهجالبلاغه میخواند و اینها. «در نهجالبلاغههاش خوب است.» ولی خب یک جاهایی بخواهیم نهجالبلاغهاش را بزنین امیرالمومنین. «قرآنشان را بزنین به قرآنها اعتنا نکنید. بجنگید باهاشان ولو ادامه بدهید جنگ را.» یعنی چی؟ «نماز میخوانمها! نمیخواهم بگویم بدیمها! ولی خب نمیتوانم با قرآن بجنگم.» تعارف که نداریم. امشب خواجه ربه، خواجه ربیع بزرگوار از یک جایی که از محدوده جنگ خارج بشود، فرستادمش مشهد. آدم خوبی هم هست ها. ولی خب یک جوری نمیتواند تشخیص بدهد. امر دشوار شده. عمار میخواهد. این قدر مسئله برایش روشن است و قدرت دارد که برای بقیه روشن کند. این است که امیرالمومنین به محاسنش میزند، گریه میکند. این عین عمار، عین ابن الطیان. این سه تا را هم اسم میآورد. به محاسنش میزند، گریه میکند. خیلی حرف است آقا. امیرالمومنین مظهر قدرت و عزت خداست. اینجا وایساده، توی خطبه محاسنش را میزند، گریه میکند در فقدان اینها. چقدر یک آدم میتواند بزرگ بشود که امام زمان این طور در فقدان او متاثر؟ بزرگی در شهادت حاج قاسم گفته بود: «این آتشی که در دلهای مومن است، به خاطر آتشی است که در قلب امام زمان است.» در فقدان حاج قاسم. آن حالی که روزی که آقای رئیسی مفقود شده بود، همه دلها متلاطم. همه حالا بد بود، معلوم بودید. یک چیزی است. از طبیعی نیست. این حال یک خبری شده. از ما نیست. یک جای دیگر مطالعات. یک دل دیگر متلاطم است. امام زمان که میداند. امام زمان که منتظر نیست هشت صبح پیدا کنم، خبر بدهند آقای رئیسی از دنیا رفته. همان لحظه اول میداند. آن قلب متلاطم و محزون او، همه دلهایی که به علقه دارد، پیوند دارد، همه را ریخته بهم. کجا میتواند آدم برسد که از نبود او، این طور قلب قطب عالم امکان تلاطم بیفتد! خیلی حرف است.
بلاتشبیه شبیه آن حالی که اباعبدالله در فقدان قمر بنیهاشم. چطور این قلب متلاطم است؟ چقدر آدم میتواند عظمت پیدا کند! شاید این افقها یکی میشود. اون کجا؟ اینی که از میدان میفرستمش بیرون که اینجا کار دستمان ندهد. ولی خیلی تفاوت است. خیلی تفاوت است بین خواجه ربیع و بیبی شطیطه نیشابور. چه زنی است این زن! چه عظمتی دارد که فقط پولی که او فرستاد و حضرت قبول کردند. یک دانه، یک درهم دانق داده بود. یک درهم درهم نصف شکسته داده بود که طرف توی همیانش جاساز کرد، توی کمربندش گذاشته بود. شتر شتر بار آورده بود. حضرت فرمودند: «برش گردانید.» روی آن یک درهمی که آنجاست، بده. یک تکه پارچه هم بهش دادم. فرمودند که: «بگو این پنبهای است که خودمان تهیه کردیم از زمینی که مُلک مادرم فاطمه زهرا بوده.» موسی بن جعفر فرمود: «وقتی رسیدی، بگو از الان که خبر بهت رسید، هفده روز بیشتر عمر نمیکنی! این هم کفنت بود که برایت فرستادم. پولها را هم برگردان.» همه اینهایی که پول وجوهات داده بودند، وقتی طناب برگشت، رسید نیشابور. دید همه اینها امامت موسی بن جعفر را قبول ندارند. رفتند در امامت عبدالله بن افتح. همه از تشیع خارج شدند. فقط این یک زن مانده. حضرت فرمودند: «بهش وعده بده هفده روز از دنیا میروی و خودم میآیم، کفنت و دفنت با من است.» که طرف میگوید: «وقتی دیدم حضرت را کنار تابوت بیبی شطیطه، حضرت فرمودند: "هیچی نگو! به عهده ماست این بدن را دفع کنیم."» چقدر تفاوت میشود. یک پیرزنی باشی، یک کنجی توی این عالم، بدون هیچ امکاناتی و رسانهای حق تشخیص میدهی. یک درهم هم وجوهات دادی. این قبول است. آن همه آدم گردنکلفت، سیبیلکلفت، با سابقه. همه اینها چپه شدند. انتخابات. نتوانستند اسلحه را تشخیص بدهند. موسی بن جعفر را ول کرده، رفته به کی چسبیده؟ به کی رأی داده؟ شیعه کی شده؟ این پیرزن ماند. خیلی تفاوت. یک باطنی میخواهد. باطن زلالی میخواهد. از آن اعماق قلبش یک ندایی میآید، بهش میگوید: «چهکار کن.» گاهی وقتها من توی تشخیص دچار اشکال و ابهام میشوم. فرمود: «فاستفت قلبک.» (از قلبت فتوا بخواه.) از سینهات استفتا کن. دفتر رهبری اینجاست. استفتا کن. اگر این پاک است، از این علقههای حیوانی اگر زدوده شده است، ازش سؤال کنی، بهت جواب میدهد. این را بگیر، آن را نگیر. قلب پاک این شکلی است. وجدانش یک هو حکم میکند. «نه، این نمیتواند درست باشد. نه، آن نمیتواند غلط باشد.» ممکن است جاهایی هم اشتباه کند. معصوم نیست. ولی همین ارتباط عمیق زلال از ته قلب، به محض اینکه نشانههای انحراف ظاهر میشود، میگوید: «آها! آها! فهمیدم!» این قدر لفت نمیدهد تا بخواهد تشخیص بدهد، تا این همه مهلت بدهم. آخرش هم یک رأی غلط. آخرش هم یک چیز چپه. آخرش میرود آنور. گفت: «شب را به من مهلت بده.» شب مهلت داد. «ففکر فنظر فی امره.» (سپس در کار خود اندیشید و نگاه کرد.) نشست تا صبح هی فکر کرد. بری ملک ری. آخه میگوید: «حسین را بکش.» «فلما اصبح قد اصبح که شد، فرضا علیه راضیا بما امره.» (پس وقتی صبح شد راضی شد به آنچه او را امر کرده بود.) راضی شد به آن دستور. «فتوجه.» (پس روی گرداند.) رفت پیش عبیدالله. این روایت هم برایتان بخوانم. خیلی یک چند تا روایت است چون شبهای قبل میخواستم بخوانم یادم میرفت. گفتم امشب حتماً بخوانم.
چند تا روایت در مورد عمر سعد. ببینید توی آن بزنگاه انتخاب: «کان سببا خروج ابن سعد الحسین علیهالسلام.» (سبب خروج ابن سعد بر حسین (ع) بود.) تاریخ طبری. «عبیدالله بن زیاد بعث اربعه آلاف من اهل الکوفه یسیر بهم الی دست ط.» (عبیدالله بن زیاد چهار هزار نفر از اهل کوفه را فرستاد که با آنها به سوی دست ط بروند.) عبیدالله عمر سعد را با چهار هزار نفر فرستاد به منطقه دستتابی. دستتابی همین تابی خودمونه. دشتابی، دشت قزوین بوده. «اراضی سهلة و خصبه فی جنوب قزوین.» (زمینهای هموار و حاصلخیز در جنوب قزوین). در منطقه جنوب قزوین یک سری دشت بود که یکیش بوئینزهرا، آوج و بوئینزهرا. قدیمیها این اسم آوج هنوزم هست. منطقه آوج و بوئینزهرا این منطقه دستتابی این بوده که آنجا بعضی درختان هستش که ظهر عاشورا خون میدهد. حالا ظاهراً بررسی کردند درست که حالا این قضیه خون دادن این درخت هم مال همین منطقه است. مال همین منطقه جنوب قزوین. شاید صداش همین بوده که عمر سعد در هنگامی که امام حسین علیهالسلام را کشت، والی این منطقه بوده. منطقه دستتابی کلاً اسمش دشتابی شده. بعدها که آوج بوئینزهرا و مناطق دیگر جنوب قزوین آنجاست. عبیدالله عمر سعد را با چهار هزار نفر فرستاد به این منطقه و «کانت دیلم قد خرج الیها و غلبوا علیها.» (و دیلم بر آن خروج کرده و بر آن غالب شده بودند). دیلم خروج کرد و غلبه کرد به این منطقه. ابن زیاد برای یعنی درگیر شدم با منطقه دیلم و در واقع با اینکه آن منطقه دستتابی دست عمر سعد بود، ولی سقوط کرد. دیلمیها گرفتند. یکی از شهدای کربلا هم مال همین منطقه است. اسلم بن عمر ترکه منطقه قزوینم هست. قزوینی هم دارد. ترکی قزوینی عجیبم هست که توی منطقه شهید نه اتوبانی نه خیابونی شهید کربلاست مال اون منطقه است. عرض کنم خدمتتون که دیلم آمد و منطقه را گرفت.
اینجا عبیدالله بهش گفتش که: «باشه اشکال نداره. اینجا را از دست دادیم. من ری را بهت میدهم.» ری همین شمع تهران خودمان. و «امره بالخروج فخرج معتذرا بالناس به حمام اعین.» (و به او دستور خروج داد. پس او با عذرخواهی از مردم به سمت حمام اعین رفت.) اینجا بهش گفتش که: «برو منطقه را دست بگیر.» و «فلما کان من امر الحسین علیهالسلام ماکان و اقبل الکوفه.» (و چون کار حسین (ع) به آنچه رسید و به کوفه روی آورد.) امام حسین وقتی داشت میآمد کوفه، عبیدالله عمر سعد را خواست. گفتش که: «سرت الی الحسین ففارقناما ما بیننا و بینه، سرت الی عملک.» (همسر حسین را جدا کن از میان ما و او، همسر خود را به کار خود ببر.) یعنی اول داده بود ملک ری را به عمر سعد. قضیه کربلا که پیش آمد، گفتش که: «اگر میخواهی آنجا بمانی، بعد حسین را بکش. وقتی کشتی آوردیاش، برگرد دوباره برو توی همان ری حکومتت را بکن.» نه! نکته داردها! مزه حکومت زیر زبانش است. «رحمک الله انتفع بی یعنی فعل.» (خداوند رحمتت کند، از آن بهره ببر.) خدا رحمتت کند اگر راه دارد ما را معاف کنی. «معاف؟» عبیدالله بهش گفت: «نعم، الا ان ترد لنا عهدنا.» (بله، مگر اینکه پیمان ما را برگردانی.) آره راه دارد. «عهد ملک ری را بده برو.» نمیدانم توی این موقعیتها قرار گرفتید یا نه. خیلی سخت است. مزه مزه قدرت را چشیده باشی. مزه شهرت را چشیده باشی. مزه پول را چشیده باشی. فلانی. «فلما قال له ذاک.» (پس چون به او این را گفت). این را که گفت، عمر سعد گفت: «امهلن الیوم حتی.» (به من امروزی مهلت بده). یک روز بهم وقت بده فکر کنم. «فانصرف عمر یستشیر صحابه.» (عمر رفت تا با یارانش مشورت کند.) آمد از چند نفر دیگر مشورت گرفت. «فلم یکن یستشیر احدا الا نهاه.» (و با هیچکس مشورت نکرد مگر اینکه او را نهی کرد). هر کی هم که ازش مشورت گرفت، نهیاش کردند: «نکن این کار! حسین را نکش!» و «جاء حمزه بن المغیره بن شعبه.» (حمزه بن مغیرة بن شعبه آمد.) حمزه پسر مغیره، مغیرة بن شعبه «الهی بشکند دست مغیره.» حمزه پسر مغیره خواهرزاده عمر سعد بود. گفت: «انشدک الله یا خال»، (تو را به خدا قسم ای دایی). دایی قسمت میدهم! «انتصیر الی الحسین فترسم به ربک و تقطع رحمک.» (تو به سوی حسین میروی و بدین وسیله خود را به پروردگارت وصل میکنی و از خویشاوندان قطع رابطه میکنی.) قسمت میدهم. «یک وقت نروی سمت حسین ها!» هم گناه میکنی، هم قطع رحم میکنی. دایی! نکن این کار را. پسر مغیره بهش گفت: «فوالله لعنت تخرج من دنیاک و مالک و سلطان الارض کلها.» (پس سوگند به خدا که دوری گزینی از دنیایت و مالت و سلطنت تمام زمین.) جان این مطالبی که این شبها گفتیم همینجاست. یکم هم طولانی شد. ببخشید. گفت که به خدا قسم پسر مغیره بهش گفت به خدا قسم اگر از دنیا خارجت کنم. از مالت، از سلطنت زمین خارج بشوی. «کل ها لو کان ل.» (همهاش اگر بود مال). همه دنیا اگر مال تو بود. همه را از چنگت در میآوردند. «خیر لک من ان تلق الله بدم الحسین.» (بهتر از این است که خدا را با خون حسین (ع) ملاقات کنی). بهتر از این است که با خون حسین خدا را ملاقات کنیم. که نمیارزد کشتن حسین برای یک ریاست. حتی ریاست کل دنیا.
هشام میگوید که یاسر جُهنی نقل میکند: «دخلت علی عمر بن سعد وقد امر بالمصیر الی الحسین علیهالسلام.» (بر عمر بن سعد وارد شدم در حالی که به او فرمان داده بودند به سوی حسین (ع) برود.) آن وقتی که بهش دستور داده بودند عمر سعد که برود راه را به امام حسین ببندد. به بنده من باهاش ملاقات کردم. به من گفت: «ان الامیر امرانی بالمصیر الی الحسین.» (امیر به من دستور داده به سوی حسین (ع) بروم.) امیر به من دستور داده که بروم راه حسین را ببندم. «ذالک علیه من اول قبول نکردم.» (قبول نکردم). فقلت له: «أصاب الله بک ارشدک الله اهل فلا تفعل و لا تسر الی.» (خداوند تو را هدایت کند، چنین مکن و به سوی آن مرو.) یک کار خوبی کردی قبول نکردی. همین جور بمان، نریا سمت حسین. میگوید: «من آمدم بیرون.» «فعتانی آت.» (پس یک نفر به من گفت). همین که رفتم، یکی آمد پیش من گفت: «خبر داری عمر سعد داره سپاه جمع میکنه بره حسین را بکشد؟» «جالس.» رفتم پیشش، دیدم نشسته. دوباره برگشتم پیش عمر سعد. «فلما رآنی اعرض بی وجهه.» (چون مرا دید، رویش را برگرداند.) منو که دید، رویش را برگرداند. جدی جدی میخواهد برود. «فخرست من عنده.» (پس از نزد او بیرون رفتم). دیگر من باهاش حرف نزدم.
عمر سعد آمد پیش ابن زیاد گفت: «اصلحک الله انک ولیتنی هذا الامر.» (خداوند تو را اصلاح کند که این کار را به من واگذار کردی). خدا صالحت کند. تو ما را رئیس کردی به منطقه ری و «کتبتلی العهد.» (پیمانی از من گرفتی). یک عهدی هم از من گرفتی و «سمع به الناس.» (مردم هم شنیدند). مردم هم شنیدند. «تنفضلی ذالک.» (این را برای من انجام دادی.) راه دارد یک راه نجاتی برای ما بگذارید این کار را بکنم. و «بعثت الحسین فی هذ الجیش من اشراف الکوفه.» (و حسین را در این لشکر از اشراف کوفه مبعوث کردی). برای حسین از این اشراف کوفه یکیو بفرست: «بروند. من لست به اغنا و لا اجز فی الحرب من.» (من نه ثروتمندترینم و نه بیهمتاترین در جنگ.) یک چند نفر هم اسم آورد. گفت: «میشود فلانی را جای من بفرستی؟ فلانی را بفرستی؟ اینها خوبند. میروند میجنگند. کار حسین هم تمام.» ابن زیاد گفت: «لا تعلمنی به اشراف اهل کوفه.» (مرا به اشراف اهل کوفه خبر مده.) نمیخواهد به من اسم بدهی، آدم معرفی کنی. «بلستو استعمرک فی من ارید ان ابعث.» (بلکه من به تو برای کسی که میخواهم بفرستم، مأموریت دادم.) من نخواستم که آمار بگیرم کی بهتر است که بفرستم. «ان سرته بجندنا و الا فبعث آدم.» (اگر فرمانده لشکر ما شدی، وگرنه آدم دیگری را بفرست). آدم نمیخواهد به من معرفی کنی. «فلما رعاه قد لجه.» (پس چون او را دید که لجوج شده). وقتی دید ابن زیاد کوتاه نمیآید، گفت: «یعنی سحر.» (یعنی سحر). باشهبابا، خودم میروم. «ففرق فی اربعه آلاف حتی نذر با الحسین علیهالسلام من القد.» (پس در چهار هزار نفر پراکنده شد تا با حسین (ع) از قد ملاقات کرد). راه افتاد با چهار هزار نفر فرداش رفت کربلا در منطقه نینوا.
یک عبارت دیگر هم هست بگویم و دیگر بریم توی روضه. حیفم میآید این تکه را نخوانم. باز هم مطلب داردها. در این احوالات عمر سعد باز هم روایت دیگر بود. حالا اگر فرصتی بشود شبهای بعد میخوانم برایتان. امشب دیگر وقت گذشت و اینجا دارد که امام حسین علیهالسلام بریر را فرستاد برود با عمر سعد باز گفتگو کند. صحابه پیرمرد امام حسین علیهالسلام، سید القرا بود در کوفه. خیلی لطیف است آقا. این داستان خیلی عجیب است. خیلی عجیب است. بریر گفت: «یا عمر ابن سعد.» (ای عمر بن سعد). این بزنگاه انتخاب را ببینید. بریر، عمر سعد گفت: «ابن سعد یک، اهل بیت النبو یموتون عطاشا.» (پسر سعد، خاندان نبوت تشنه میمیرند). خانواده پیغمبر تو اوضاع دارند از تشنگی میمیرند و «هلت بینهم و بین الفرات ان یشربوا حائل گذاشتی.» (و میان آنها و فرات مانع گذاشتهای که آب بنوشند). حائل گذاشتی که اینها به فرات نرسند، آب نخورند. «خیال میکنی خدا و پیغمبر هم میشناسی؟ اهل بیت پیغمبر را داری از تشنگی میکشی؟» «ساعت الی الارض.» (به سوی زمین رفت.) یک چند لحظهای عمر سعد سرش را پایین انداخت. جمله را ببینید خیلی عجیب. گفت: «والله اعلمه یا بریر علم یقینا.» (به خدا سوگند ای بریر، به یقین میدانم). برای به خدا این را به یقین میدانم که اینها اهل بیت پیغمبر حقاند. «من این را میدانم.» «ان کل من قاتلهم و غصبهم علی حقوم فنا لا.» (هر کس با آنها بجنگد و حقشان را غصب کند، پس او در جهنم است.) میدانم هر کی اینها را بکشد و حقشان را غصب بکند، قطعاً توی جهنم است. «ولاکن ویحک یا بریر.» (ولی وای بر تو ای بریر). ولی آخه بیچاره! او شیر علیه ان اترک ولایت الری فتصیر لغیری. «داری به من مشورت میدهی، من مُلک ری را ول کنم، بدهنش یکی دیگر؟ آن را چهکار کنم؟» «میدانم حسین. این را به من بگو چهکار کنم که از من میگیرند، میدهند به یکی دیگر.» «ما اجد نفسی توجیبنی الی ذالک ابدا.» (هیچگاه خود را در این کار اجابتکننده نمییابم). سبحانالله. از این جمله که زبان حال ماست. خیلی از این امتحانها و امتحانات. گفت: «من نمیبینم نفسم توی این مسئله با من یاری کند. به من جواب بدهد. کمکم کند که بتوانم از مُلک ری بگذرم.» «توجیبنی الی ذالک.» نفسم جواب نمیدهد. نمیکند. میفهمم، نفسم راه نمیآید، نمیتوانم. بعد این ابیات را خواند. «دواهنی عبیدالله من دون قومی الی خطه فیها فوالله لا ادری و انی لوقف علی خطر به ازمن علی وسینی.» عبیدالله از من یک چیزی خواسته. «والله میدانم خیلی امر خطیری از من خواسته.» ابیات را ببینیم شاعری هم بوده هم عمر سعد شاعر قوی بوده هم شمر شاعر قوی بوده هنرمند بودند اینها. ابیات این چهاربیتی که اینجا ازش نقل شده. برگشت گفت: «اترکم الملوکری وال یا رغبتو ام ارجع مضموما به حسینی.» (آیا ملک ری را ترک کنم یا با حسین برگردم؟). ملک ری را ول کنم وقتی این قدر شیفته ملک ری هستم. بخارد و مذمت. برگردم بابت اینکه حسین را کشتم. من توی این دو راهی ماندهام. «و فی قتله النار التی لیس دونهها حجاب و ملک الریه قره عینی.» (و در کشتن او آتشی است که پردهای در برابرش نیست و ملک ری نور چشم من است.) از این ور میدانم اگر حسین را بکشم یک جهنمی است که حجابی در برابرش نخواهم داشت. از آن ور باید مُلک ری را ول کنم. و «ملک الری قره عینی.» (ملک ری نور چشم من است). نور چشمم است مُلک، این برقش زده مغز من را کور کرد.
بریر اینجا برگشت پیش امام حسین علیهالسلام. گفت: «یابن بنت رسولالله.» (ای پسر دختر رسول خدا). پسر دختر پیغمبر! «ان عمر بن سعد قد رضی ان یقتلک به ملک ری.» (همانا عمر بن سعد راضی شده تو را به خاطر ملک ری بکشد.) عمر سعد راضی شده تو را در ازای مُلک ری بکشد. حالا مُلک ری یک وقت ممکن است ماشین شاسیبلند باشد. یک وقت ممکن است فلان زن چشمرنگی خوشگل قد بلند آنچنانی باشد. یک وقت ممکن است ویزای فلان کشور باشد. مهاجرت به فلان کشور باشد. روی حق و حقیقت و خدا و پیغمبر و دین و شریعت و روی همهچی پا میگذارد، پا میشود میرود آنجا. پناهنده میشود. میگوید: «من همجنسبازم توی مملکت خودمان امنیت ندارم.» چقدر خواری و خفت برای اینکه راش بدهند برود آنجا یک حیوان توی آن کشور زندگی کند. اینها نیست. اینها انتخابهای ما نیست. نمیگذاریم. ما اگر بودیم، غیر کاری که عمر سعد کرد، مگر میکردیم؟ ما که همین جا توی صد تا مورد مشابه داریم همین انتخاب را میکنیم. این اوضاع ماست. این احوال ماست. این وضع ماست. یکی هم پای همه چیش، پای همهچیش وایساده. پای همه سختیهاش وایساده. به سختیهاش که میرسد، میگوید: «هذا ما وعدنا الله و رسوله.» (این همان چیزی است که خدا و رسولش به ما وعده داده بودند.) مگر چیزی غیر از این به ما وعده داده بودند؟ این ذیهجر است. این عاقل است.
عرض روزم امشب مختصر باشد. سریعتر عرضم را تمام بکنم. بعضیها میبینیم پای هزینههاش هستند تا آخر. تا آخر همه این سختیها، این مشکلات، این مصیبت. پای همهاش ایستاده. هر چی هم بیشتر توی فشار قرار میگیرد، خالصتر میشود، لطیفتر میشود، پاکتر میشود، زلالتر میشود. این ایام ایام عجیبی است. در کوفه از این اهل بیت عصمت عجایبی دیده شد. یک کلمه شما از این بچهها گلایهای نمیبینی. یک کلمه گلایه نمیبینی. یک کلمه شکوه و شکایت و این چه وضعش است؟ چرا ما این طور شدیم؟ چرا این بلاها سر ما آمد؟ چقدر این اهل بیت با معرفت بودند! چقدر این زن و بچه ولو آن بچههای کوچک با معرفت بودند! «لا اله الا الله.» بچهای که خودش دارد تازیانه میخورد. کعب نی دارد میخورد. زیر دست و بال دشمن است. جایی است که الان جای گلایه است. گلایه از خدا، از امام حسین. «این چه بلایی بود سر آوردی؟ برای چی ما را برداشتی آوردی؟ فکر ما را نکردی؟ ما را توی دست من رها کردی؟» یک کلمه شما اینها را نمیشنوی. چقدر این بچهها با معرفتاند. مقایسه کن با آن جبهه مقابلی که بین ملک ری و قتل امام حسین، ملک ری را انتخاب میکند.
ببینیم بچه وقتی هم که خواست گلایه کند به بابا چی گفت؟ گفت: «یا عمتی المضروبه.» (ای عمه کتکخورده من). بابا! ببین عمه را دارند میزنند. گلایهاش هم از این است. دردش هم این است. عمه را دارند میزنند. این بچه بابت خودش ناراحت نیست. دستش را با طناب بستهاند. تحقیرش کردهاند. اسیرش کردهاند. این از این ناراحت است. این عمهای که آینه فاطمه زهراست، آینه امیرالمومنین، او را تحقیر کردهاند. او را دارند میزنند. چقدر معرفت است! چقدر فرق است! چقدر ازخودگذشتگی است! چقدر ازخودگذشتگی است! این بچهها توی چه وضعی بودند؟ اون ورش را گفتم برایتان که گفت: «انظر الی عمتی المضروبه.» اینورش را هم برایتان بگویم. وضع این زن و بچه چی بود؟ این قدر این زن و بچه گرسنگی کشیده بودند چون هر مواد غذایی و اینها هم که داشتند، به غارت رفت. به غارت رفت. اینها به کوفه که رسیدند، این روضه امشب من اذیتم هم نکنم. روضههای کوفه کلاً سخت است. کوفه، خیلی نمیشود مفصل روضه خواند. این مردم کوفه وضع این زن و بچه را که دیدند، رفتند برای اینها مقداری نان و خرما و اینها آوردند دادند به این بچههای کوچک. ببینیم بچهها چقدر گرسنه بودند تا این غذا را دادند. اینها شروع کردند خوردن. آیتالله بهجت میفرماید: «زینب کبری آمد این لقمهها را از توی دهن این بچهها درآورد، انداخت.» این عبارت را فرمود که این عبارت تا عمر تا مغز استخوان آدم را میسوزاند. فرمود: «ان الصدقه علینا محرم.» (صدقه بر ما حرام است). بر ما حرام است. چی شد؟ اوضاع این بچهها دو روز بعد حسین. به اینها دارند صدقه میدهند. این بود که امام رضا فرمود: «کربلا و بلا عزیزما را کربلا ذلیل کردند.» «علی لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا.» (لعنت خدا بر ستمگران و به زودی ستمگران خواهند دانست.)
خدایا در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، ارحام، ملتمسین دعا الساعه سر سفره اسرای کربلا متنعم بفرما. شب اول قبر اسرای کربلا به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتی ما صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. نبی و آله رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه دهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه یازده
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهاردهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه شانزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هجدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نوزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیستم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...