‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری بهلول عقدة من لسانی یفقهو قولی.
عرض شد که در سورهٔ مبارکهٔ فجر فرمود: «نعمتی که بهت داده بودم و بعد تنگ گرفتم نسبت به آن نعمت، این را معیار اهانت نسبت به خودت قرار نده و دادن نعمت را هم معیار اکرام به خودت قرار نده.» کلا «بَلْ لَا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ.» نه! تو یتیم را اکرام نکردی؛ یعنی شاخص اینکه خدا تو را اکرام کرده، در این است که تو اکرام کرده باشی آن کسی را که مستحق اکرام بود. و ریشهٔ این عدم اکرام را هم در این دانست که: «وَ تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا». چون دلباختهٔ مالی، حقوق مالی را ادا نمیکنید، وظیفهای که نسبت به مال دارید را انجام نمیدهید. این شد ریشهٔ این گناه، ریشهٔ این طغیان، ریشهٔ این فساد. «تَغَافَلُوا الْبَلَاءَ فَكَسَرُوا فِيهِ الْفَسَادَ». طغیان کردند و فساد. ریشهٔ این طغیان و فساد، محبت غلط بود. محبت تربیتنشده، هدایتنشده. این باعث شد انتخابهای غلط بکند. آن محبتی که یک محبت حیوانی است، منجر میشود به انتخابهای حیوانی. در هر بزنگاهی به فراخور حیوانیتش انتخاب میکند. فرعون هم بد بودنش به همین دلیل است، قوم عاد به همین دلیل است، قوم ثمودم به همین دلیل است. اینی که شما ملامت میکنید اینها را که اینطور کردن، شتر را کشتن، آنجور کردن؛ خب اینها برای چی این کارها را کردند؟ اثر چی بود؟ اثر حیوانیت. این تصمیم برخاسته از حیوانیت. کسی که از دایرهٔ حیوانیت خارج نشده و ذیحجر نشده، این هیچوقت انتخاب ربانی نخواهد کرد.
روایاتی هم داریم با این مضمون که اساساً جهنم جای آن کسانی است که اهل تعقل نبودند. آیاتی هم داریم: «لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ»؛ بخوان، آیهٔ بعدش را هم بخوان: «فَاعْتَرَفُوا بِذَنبِهِمْ فَسُحْقًا لِّأَصْحَابِ السَّعِيرِ» هر گروهی که میآیند، خزانهٔ جهنم سؤال میکنند: «مگر نذیر برای شما نیومده بود؟» یعنی انذارکننده؟ خب. «قَالُوا بَلَىٰ نَذِيرٌ» چرا بابا اومده بود. خب، میگه: «چرا، اومد؛ ولی ما تکذیب کردیم و گفتیم که خدا که چیزی نمیفرسته. خدا خیلی مهربونه. خدا مگر میآید بگه این کارو بکن، اون کارو نکن.» «إِنْ أَنتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ كَبِيرٍ» فقط شما خیلی آقا چپه بود از راه بد. «قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ». آنجا جهنمیا میگن ما اگه گوش میدادیم یا عقل خردورزی میکردیم، جز جهنمیا نمیشدیم. «فَاعْتَرَفُوا بِذَنبِهِمْ فَسُحْقًا لِّأَصْحَابِ السَّعِيرِ». این همان ذیحجر است. عقل به خرج میدادیم، عقلمان را کار میانداختیم. لذا ما در جهنم عالم داریم؛ ولی عاقل... این را هم یادگاری داشته باشید. «قُطْرَ جَهَنَّمَ» عالم داریم؛ ولی عاقل. هر عالمی لزوماً عاقل نیست. عاقل اونیه که درک درستی از هزینه و فایده داره و میفهمه که هیچی در این عالم آنقدری ارزش نداره که به خاطر رسیدن بهش گناه کنیم؛ و هیچچیزی معادل طاعت نیست.
یک بحثی چند سال پیش داشتیم، دانشگاه فردوسی، «دوگانهٔ وظیفه و نتیجه». آنجا عرض میکردیم امام میفرماید که: «ما مأمور به وظیفهایم، مأمور به نتیجه نیستیم.» تکمیل آن بحث، چون بحث به آن نقطه که میخواستیم نرسید، تکمیل آن بحث که آن زمان داشتیم این است: اصلاً یعنی چه بین وظیفه و نتیجه تفاوت قائل شوم؟ نکتهاش این است: نتیجه یعنی هر فایدهٔ دیگری که ما جدای از عمل به تکلیف بخواهیم لحاظ بکنیم. دوباره میگویم فایده چیست؟ فایده و نتیجه این است: اینکه من فرض کنم یک تکلیف دارم، یک عمل به تکلیف دارم، یک فایده و نتیجهای غیر از این، مثلاً آقا به قدرت رسیدن، رئیس شدن، پولدار شدن، خوشبختی، رفاه، هرچه. این نتیجه اگر در عرض قرار بگیرد نسبت به وظیفه، در عرضش قرار بگیریم که من آن وقت میخواهم بسنجم که فلان کار را کردم، چی شد؟ این خیلی مهم است. این از آن مطالب بسیار کلیدی و مبنایی حضرت امام، رحمتاللهعلیه، مبنیِ شخصیتی ایشان است. مبنای مکتب امام از آن بحثهای ریشهای است که کسی اگر در این فضا با امام همافق نباشد، کلاً افقش از امام جدا میشود.
میگوید ببین، یک وقت هست یکچیزی تکلیف معین است، تو میگویی که آقا اگر این کار را کردیم، بعدش چی؟ اگر تکلیف بود و عمل به تکلیف کردی، اصلاً بعدش چی نباید داشته باشد. بعدش چی؟ آنچیزهایی که خارج از دایرهٔ تکلیف است که مثلاً آقا من مینشینم حسابوکتاب میکنم دیگر که مثلاً آقا این رشته را بروم یا آن رشته را بروم. حالا در حسابوکتابم فوایدش را بررسی میکنم. فواید دنیوی، فواید اخروی. این آنقدر پول توش است. مدرکش این است، فلان است. ولی یک وقت است وظیفهٔ من است؛ مثلاً فرض کنید طلبگی. شرایط طوری شده که طلبه شدن با آدمی، نسبت به آدمی، با ویژگیهای من، امکانات من، در همچین موقعیتی، در همچین شرایطی، برآورد من این است که این تکلیف وظیفه است. اینجا که دیگر نباید بنشینم بگویم بعدش چی؟ بعدش چی دیگر معنا ندارد. وقتی عمل به وظیفه آمد، دیگر هیچ نتیجهٔ دیگری را نباید در محاسبه آورد. بعدش چی دیگر ندارد. بعدش عمل به وظیفه است.
خب، حالا رفتیم. بعدش چی میشود؟ بعدش به وظیفه عمل کرد؟ نه. خب، حالا وظیفه که عمل میکنیم، بعدش میخواهم بدانم حالا طلبه میشوی بالاخره واجب است. خب، خوبه، تکلیف است. نه، میخواهم ببینم بعدش آنطورم میشود؟ خوبه که الان محاسباتم داشته باشد که بعدش آنطورم بشود. قرار که نیستش که ما دیگر حالا عمل به تکلیف کردیم، بعدش دیگر همهاش باخت باشد، همهاش دیگر سوخت باشد، همهاش دیگر به درک. نه، عمل به تکلیف میکنیم، حالا در امتدادش، بعد از آن هم نظر میکنیم بیشترین فواید. «لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ». دیگر فرمود حج که میروید شاهد منافعتان خواهید بود. حج عمل به وظیفه است. برای خدای تو طراحی کرده که تأمین منافع دنیوی هم برای شما میکند. من دیدم تازگیا بعضیا روی این ادبیات گرفتن، دارند میکوبند. حالا نمیخواهم واردش بشوم. حرف دارم روی این بحث. حالا شاید بعدها بیشتر در موردش صحبت بکنم؛ چون میخواهم اشاره بکنم اسم آن سخنران و اینهاش لو میرود، قضای ممکن است پیش بیاید.
ادبیات را ادبیات غلیظ انقلابی میکنیم و ایدئولوژیکش میکنیم. ایدئولوژیک هست. دنیا. منافع دنیوی. صحبت بکنیم که آقا مثلاً اگر اینها رأی بیاورند، دنیاتان تأمین میشود. مثلاً آنهایی رأی بیاورند، تأمین نمیشود. غلظت انقلابی و اسلامی بهش ندهیم که اینها بیایند دینتان خراب میشود. منافع دنیا، این نگاه اصلاً کلاً غلط از بیخ. نمیخواهم فعلاً واردش بشوم. انحرافاتی توش است. قصد پرداختن بهش ندارم. بله، شما بعد از عمل به تکلیف اشکالی ندارد بگویی آقا بیشترین فایدهٔ دنیویم میخواهم برایم حاصل بشود، میخواهم طلایی بشوم؛ عمل به وظیفه بکنم، بیشترین فایدهٔ اخروی و بیشترین فایدهٔ دنیا. میخواهم وضع معیشتمم خوب باشد. بعدش... بعدش ببین، بعدش خیلی مهم است. آخه بعضی کلاً از همان اول آن بعدش را میگیرند. این نباید آن هدفت بشود. این باید فرع هدفت باشد. از اول میخواهد یکجوری طلبگی بکند که به آن بعدش برسد. تکلیف است، برسی. همهٔ تمرکزت را بگذار روی این تکلیف. بعدش طلبگی خوب است. تکلیف است. میخواهم بالاخره ماهی ۲۵ تومن درآمد داشته باشم دیگر. چه جور طلبگی کنم که ماهی ۲۵...؟ از اول تو میخواهی بروی آخوند بلاگر بشوی. طلبگی دیگر نمیشود که. تو آمدی به تکلیف عمل کنی؟ آمدی پولدار بشوی؟ اینجا آن نکته است که ما مأمور به وظیفهایم، نه نتیجه؛ و اگر به وظیفه عمل کردیم و هیچی دیگر جز همین عمل به وظیفه نبود، تمام است دیگر. ما سود برایمان حاصل شده است. مگر سود دیگری هم میخواهد؟
امام تصریح میکند این مطلب را. ایکاش وقت بود من تکهتکه برایتان از صحیفهٔ امام میخواندم؛ چون حالا موضوع بحث چند شبمان نیست و یک بخشی از بحثمان فقط بوده، یک اشارهای بهش میکنم. امام میفرماید قبل انقلاب خب یکهو جوی شد اواخر پیروزی انقلاب. مخصوصاً دیگر شهریور ۵۷. ما الان که نگاه میکنیم میگوییم ۵۶، دههٔ ۵۶ داغ شد. آن هم بعد ۱۴ سال که قشنگ خوابیدن انقلاب. امام تبعید شد و خیلیها را هم کشتند و کلاً جو انقلاب خوابید. اینها را آقا تو آن کتاب چیزش دارد دیگر. تو شرح اسم هست و تو آن یکی کتابی هم که زندگی و زمانهٔ حضرت آیتالله خامنهای - کتاب گندهٔ آنقدی هستش، عرض کنم خدمتتان که انتشارات چی بود اسمش؟ سایان - ۵۴، ۵۵، اینها کلاً تب انقلاب خوابید. انقلاب پیروز بشود. یکهو از سال ۵۶ با حماقتی که رژیم پهلوی کرد به امام توهین کرد که گفت این سید هندی است اجدادش هند بودند و فلان و اینها، ۱۹ دی ملت ریختند بیرون از قم. دیگر آتیشها داغ شده بود.
بعد اینها باز حماقت روی حماقت. آنهایی که بیرون ریخته بودند کشتند. تعدادشان دیگر اربعینگیری راه افتاد و ۱۹ دی چه روز شد؟ ۲۹ بهمن تبریز بود. دیگر مراسم گرفتند، باز آنها را هم کشتند. باز همینجور چله چله چله رفت تا خورد به محرم. سال پنجم شد ۱۷ شهریور. البته ۱۷ شهریور در ماه رمضان بود. شد ۱۷ شهریور. ۱۷ شهریور دیگر قتلعام کردند در خیابان. دیگر این خیابان ۱۷ شهریور تهران و میدان منطقهٔ آب و اجدادی ما، سیمای پدربزرگمان آنجا، عرض کنم خدمتتان که دیگر در خیابان لاشهای بود که جمعیتی بود که کشته بودند روی زمین ریخته بود و اینها. تحلیل میکنیم، میگوییم بله، ۱۷ شهریور و بعد فلان و بعد نمیدانم فرار شاه و سه ماه بعدش فرار شاه و بازگشت امام، پیروزی انقلاب. بله. الان خب، یک روند خیلی طبیعی. آدمی که در آن موقعیت بوده، یکهو میبینی شهریور شد، همه برداشتند یقهٔ امام را گرفتند که پس چی؟ ملت را به کشتن دادی.
که در آن برهه امام سخنرانی معرکهای دارد مهر ۵۷ آبان ۵۷. بخوانید ما نوفللوشاتو. جلد ۹ صحیفه است، اگر اشتباه نکنم. میفرماید که به ما میگویند که اینهمه در این انقلاب شما کشته شدهاند. بعدش چی شد؟ بعدش چی شد؟ دارد. امیرالمؤمنین: بگویید همهمان در صفین کشته شدیم. بعدش چی شد؟ بعد چی شد؟ نداریم. وظیفه عمل کردیم. میخواهد بعدش چیزی بشود، میخواهد چیزی نشود. مگر قرار است بعدش چیزی بشود؟ این حرفها آقا نمیشود. همین الانش این حرفها را نمیشود زد. امام قبل پیروزی انقلاب نمیشود اینها را گفت. بعدش چی شد؟ دیگر به وظیفه عمل کردی. همهمان را هم بکشند. قتلعام آن را هم بکنند. انقلابمان را هم پیروز نشود. امام میگوید: مگر نتیجه چیزی غیر از عمل به وظیفه است؟ مگر چیز دیگری داریم؟ این، آن رویکرد درست ذیحجر است در تشخیص هزینه و فایده. بقیه چون این نگاه را ندارند میروند جهنم. اصلاً افقشان یکی نمیشود. چه میگوید این؟ یعنی چه عمل به وظیفه؟ همهمان را به باد دادم. پدرمان در عمل به وظیفه کردیم. یعنی چه وظیفه؟
آقا پیروزی انقلاب، قدرت، جوانهای مملکت به باد. چی شد؟ هدف وسیله نیست. هدف عمل به وظیفه، وسیله نیست. خودش هدفالاقصی. چی شد؟ در بسیاری از کنشهای دیگرمان هم همین است؛ و ما چون اصلاً تارگت روی همین چیزهای غیر از عمل به وظیفه است، دچار مشکل میشود. تارگت روی هدف پیروزی در انتخابات، مثلاً یک نکته مهم است. آقا پیروزی در انتخابات هدف نیست. عمل به وظیفه، هدف است؛ و آن عمل به وظیفت. وظیفت چیست؟ البته آقا یک بحثی دارند که میفرماید که خود آن نتیجه هم گاهی وظیفه است. یک بحثی از آقا دارند، خیلی بحث قشنگی است که شما آن هم بله. مشارکت مردم برود بالا. این هم وظیفه است. شما باید کاری بکنید مشارکت مردم برود بالا. کاری بکنی که با رأی بالا گزینهٔ اصلح را رأی بیاوری. این هم وظیفه است. این فقط نتیجه که نیست. اینها وظیفه است. آها، اینها فرع بر یک مسائل دیگری است؛ یعنی شما نمیشود از یکسری حق و حقوق و وظایف چشمپوشی کنی به خاطر اینکه میخواهی به این برسی. از بعضی از مبانی انقلاب چشمپوشی کنی، حتی آسیب هم بهش بزنی. بگوید اشکال ندارد، عوض اینکه من حزباللهی مذهبی، تو هم از همان «گوگولی» بودنت به همین بود که انقلابی باشی، پای مبانی انقلاب باشی. آقا را دوست دارم. آخرش من با آقا نزدیکترم تا فلانی. بعضی از این بازیها را درمیآورند.
در آنجایی که باید در صحنه وایستی، دفاع بکنی، داد بزنی، آرمان انقلاب را. البته آن هم هوشمندیهای خودش را دارد. آرمان انقلاب را داد بزنه کف خیابان، عربده بکشی، شعارهای تند و تیز بدهی، نه. آن هم مهارت خودش را دارد. خودت مصاحبههای حضرت امام خیلی فوقالعاده است. شما ببینید بعضی مسائل چقدر رندانه امام جواب میدهد. زیرسیبیلی رد میکند. به بعضی چیزها میپردازد، بعضی چیزها نمیپردازد. اطلاعی ندارم. در جریان نیستم. نمیدانم. هنری است. اینکه ما انقلابی هستیم به درک. بله، آقا ما گرفتیم، پول آنها را هم ما دادیم. اینکه عقلانیت نیستش که. ولی این هم که بخواهی اسکی بری، این هم عقلانیت نیست. وسطبازی عقلانیت نیست. اینکه بخواهی وسط لحاف باشی. هرکی لحاف را خودش کشید، تو هم خودت را بکشی آن وسط. به آن طرف بگویی من با تو بودم وزیر... مدل این است: یعنی اصلاحطلبها رأی بیاورند، من هم اصلاحطلب بودم. اصولگراها رأی بیاورند، کمولهها رأی بیاورند، من هم کوموله بودم. با همه بودم. این لایهکشیِ حضرت آقا یک تعبیر قشنگی درمورد آقای رئیسی _به کامران_ فرمودند: صراحت داشت. صاف و پوستکنده. اولین نشست خبریاش ازش پرسید که اگر رئیسجمهور آمریکا بخواهد که با شما دیداری داشته باشد بعد از اینکه تعهداتی که باید نسبت به شما انجام بدهد، بعدش. بعد از اینکه تعهدات را انجام داد، اگر درخواست دیداری با شما داشت که گفتگو بکنیم برای حل مشکلات دیگر، آیا حاضر به این دیدار هستید؟ یک کلمه گفت: «خیر.» نفر بعد. «خیر.» حالا شما ببین بعضیا چقدر لایهکشی. حالا عرضم چیست؟ عرضم این است که این میشود ذیحجر. این درست انتخاب میکند. هزینه و فایده را درست فهمیده. و ما هزینهای بالاتر از معصیت نداریم؛ و فایدهای بالاتر از طاعت نداریم.
من چند تا روایت هم آورده بودم بخوانم امشب. بخوانم، اگر پیدایش بکنم. چند تا تعبیر خیلی جالب داریم در نهجالبلاغه از امیرالمؤمنین، علیهالسلام. حکمت ۳۸۳ نهجالبلاغه میفرماید که: «احذر أن یراک الله عند معصیته و یفقدک عند طاعته». پرهیز داشته باش از اينکه خدا تو را موقع معصیتش ببیند و موقع طاعتش مفقود باشی. مراقب باش آنجایی که جای معصیت است باشی، آنجا که جای طاعت است نباش. مراقب باش اینطور نشود. اگر اینطور بشود چی میشود؟ «فَتَكُونُ مِنَ الْخَاسِرِينَ». کلام امیرالمؤمنین اینطور بشود خسارت میکنی. اینطور باشد باختی. اصلاً مفاهیمی مثل فلاح، خسران، نفع، ضرر اینجا معنا پیدا میکند. دستگاه فکری یک آدم که این دستگاه فکری تعریفش از مفاهیم برآمده از تعریفش از خودش است، از هستی، از زندگی. هر آنچیزی که -خوب دقت بکنید- هر آنچیزی که عنصر مطلوبی با این سطح از زندگی که برای خودش تعریف کرد برای این سطح از زندگی عنصر مطلوب باشد، عنصری باشد که حیات این، حیات او را امتداد میدهد، این میشود، نمیشود فلاح. هر آنچیزی که عنصر نامطلوب برای این مرتبه از حیات بشود، این سطح از حیات را آسیب میزند. این میشود خسران، میشود ضرر.
آنجا میگوید: «قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَىٰ». چند بار این آیه را خواندیم. فرعون گفت هرکی رقیبش را از صحنه به در کند، به فلاح رسیده. چرا؟ چون حیات، چون سطح زندگی را همین جنگل و کوه و دشت و باغ و مزرعه و اینها میبیند. آنها که بیایند اینها را از چنگ ما در میآورند، به قدرت میرسند. مردم دیگر به ما سواری نمیدهند. دیگر نمیشود اینها را چپاول کرد. کولی به ما نمیدهند. حیاتش را در این کولی دادن مردم به خودش میبیند. در این چپاول میبیند. در این بخور بخورها میبیند. حیاتش را در این ارتباطش با این باندهای قدرت و ثروت میبیند. هرکی زورش بیشتر، هوای آن را باید داشت. دم آن را باید دید. آن به من آسیب میزند. درکش از آسیب ببین چیست. آن برایم فایده دارد. درکش از فایده ببین چیست. چون درکش از حیات این است، چون درکش از انسانیت این است. «فَتَكُونُ مِنَ الْخَاسِرِينَ». خسران این است. طاعتی از تو فوت، معصیتی از تو رخ بدهد. چه هزینهای بالاتر از اینکه انسان معصیت بکند؟ خراب شدن رابطهٔ من با خالقم، با ربم، با منعمم. از چشم او بیفتم. از لطف و حمایت و نصرت او محروم بشوم. مگر دیگر ما هزینه بالاتر از این داریم؟ مگر دیگر آسیب بالاتر از این هست؟ مگر ضرری دیگر بالاتر از این هست؟ مگر شکستی بالاتر از این هست؟ رابطهام با او خوب باشد. مگر بردی بالاتر از این هست؟ مگر سودی بالاتر از این هست؟
فرمود: «مراقب باش موقع معصیت حضور نداشته باشی، موقع طاعت فقدان نداشته باشی.» اگر اینطور بشود، «فَتَكُونُ مِنَ الْخَاسِرِينَ». بعد فرمود: حالا دوباره امیرالمؤمنین سود و ضرر که اینجا تعریف کرد، حالا قوت و ضعفم میخواهد تعریف کند: «و إذا قویت فَقْوِ عَلَی طاعَةِ اللّٰهِ». اگر قدرتی داری، آن قدرت را برای طاعت خدا قرار بده. اصلاً قدرت، قدرت طاعت خداست. نه قدرت حذف رقیب، نه قدرت روکمکنی. «و إذا قویت فَقْوِ عَلَی طاعَةِ اللّٰهِ». اگر قوت و قدرتی داری، آن را برای در طاعت خدا قوی باش. این قوت است. حضرت رد میشد، مسابقه گذاشتن مسابقهٔ وزنهبرداری. شنیدین دیگر. پیامبر اکرم خب خیلی قویترین مردان ایران میگفتند دیگر به اینها. طرف تریلی را میکشید میبرد صد متر تریلی را. خیلی قدرت میخواهد. پیغمبر یککم نگاه کرد. فرمود که بگویم: «أَشْجَعُ النَّاسِ»؟ «أَشْجَعُ النَّاسِ»! خیلی هم عبارت لطیفی است. شجاعترین، میدانین کیست؟ «مَنْ غَلَبَ هَوَاهُ». اونی که بر هوای خودش غلبه کند. بعد لطافت این عبارت کجایش است؟ این است که آدم چون خودش است دیگر، خیلی سخت است خودت روی خودت پا بگذاری. خودت را خودت از میدان به در کنی. قویترین آدم، اونیه که بتواند خودش را از میدان به در کند. قویترین که توی دعوای همسایهاش را از میدان به در کند. شریک شعبهاش را در رقیبش را به در کند. درست است. به لحاظ بدنی اثر ربانیاش این است دیگر. اثر آنجوری هم دارد. مظهر اسم قوی وقتی بشود، آن قوت جسمانی را هم خدا بهش میدهد. البته امیرالمؤمنین قوت روحانی بود. این قوت روحانی بهت میدهد.
آقای بهجت گاهی در سن ۹۰ سالگی سه ساعت رو پا زیارت میکرد. آزاده ایشان. میگفت: «من میرفتم خانه، صبحانه میخوردم، برمیگشتم دیدم هنوز دارد زیارت.» گفتم: «آقا هشتاد و خوردهای سالته. من جوونم نمیکشم.» عطاری. داروی عین و شین و قاف. تو هم بگیر بخور. خوب میشود. واقعاً اینجوری است. عشق که میآید، واقعاً طرف نمیفهمد که نخوابیده، نمیفهمد که گرسنهاش است، نمیفهمد که خسته است. تجربه کردیم. در بعضی از این عشقهای زمینی و مادی آدم گاهی تجربه: دلدادهٔ این خانم است. تو ایام عقد سه روز درستوحسابی نخوابیده. خانمش را برده شهرستان. دانشگاه. آمده خانه. تا آمده استراحت کند، خانمش زنگ زد گفت: همین الان امتحانم تمام شد. دوباره بیا دنبالم. دوباره رفته، دوباره برگشته. نخوابیدم. مگر میشود؟ این چرا شجاعترین است؟ چون همه اینها فرع بر خودم است. من همه چیز برای خودم میخواهم. خیلی مرد میخواهد که همان خود را بزند. بفهمد که این خودش نیست، واقعاً هوای من، خود من نیست. دروغ است. این فیک است. خود فیکمو بزنم. خیلی جرأت میخواهد، خیلی شجاعت میخواهد. قوت واقعی قوت بر طاعت. ضعف واقعی ضعف بر طاعت است. بیعرضهٔ واقعی این است.
لذا امیرالمؤمنین به کسی میخواست متلک بیندازد، خیلی این تعبیر، تعبیر عجیبی است. میفرمود که وقتی میخواست بگوید تو دیگر خیلی بیعرضهای، میفرمود: «یا أَعْجَزَ مِنْ فُلَانٍ!» ای عاجز! از آن کسی که غسل جمعه نمیکند. ای عاجز! از کسی که... پیدا کنم. آره دیگر. یعنی آن خیلی بدبخت است. تو باز از آن بدبخت... «رَوَايَاتُ كَانَ إِذَا وَبَخَ الرَّجُلَ» وقتی میخواست کسی را توبیخ کند، میفرمود: «و الله لَأَعْجَزُ مِنَ تَارِكِ غُسْلِ الْجُمُعَةِ». به خدا تو بیعرضهتر از آنی که جمعه نمیکند. چقدر لطیف است. عاجزتر از آن کسی که غسل جمعه نمیکند. مضاف. قوت تو چه میدانیم؟ آدم قوی به که میگوییم؟ خیلی توانمند. مثلاً آقا بیشتر پول است دیگر. آره، بیشتر پول است. آفرین، باریکالله. آدمی که بتواند پول در بیاورد. آدمی که بتواند بقیه را بدهد کنار. روی بقیه را کم کند. در مناظرهها مثلاً. در انتخابات صاف کند همه را. بزند کنار. این خیلی توانمند و قدرتمند است. اونی که بدبخت مثلاً هرچی میگویند سکوت میکند، لبخند میزند، بیمحلی میکند. این خیلی بیعرضه است.
بابا آن با جنت... آفرین، نکتهٔ جالبی بود که همکارم از اتاق فرمان اشاره میکند. آره، ما بهجت را آدم خوبی میدانیم، آدم قوی نمیدانیم. اتفاقاً بعضیوقتها آدمهای خوب به خاطر ضعفشان آدمهای خوبی میدانیم. آره دیگر. طفل معصوم بیچاره. درحالیکه قوت همینه که خودت را مهار کنی. «مادر بتها بت نفس شماست، زان که آن بت مار و این بت اژدهاست.» آن بت مار و این بت اژدهاست. این را مهار کردن سخت است. کسی که فرمود: «قدرتمندترین مردم اونیه که بتواند خشمش را کنترل کند.» این قدرتمندترین مردم است. خیلی قدرت میخواهد آدم در عصبانیت خودش را نگه دارد. نگه دارد. این طرف ماشین را نگه میدارد. تو بهش میگویی قدرتمند. آن قطار را نگه میدارد. این هواپیما را بدون لاستیک خوابانده، نشانده. میگویی خیلی قدرتمند است. خیلی بابا کی بود این هواپیما را نشاند؟ این خشمش را نشاند. وسط آنجایی که همه امکانات فراهم بود. هیچکسی هم نمیفهمید. حتی یک جاهایی هیچکس هم نمیفهمید. یعنی یکجوری من میتوانم یک آسیبی به یککسی بزنم، هیچکس نفهمد. حذفش کنم، هیچکس نفهمد؛ ولی مهار میکنم. الان آنقدر در این زمانه امکانات و اسبابی آمده که بانک، فضای مجازی، شرایطی با یک کارهایی نگه میدارم. زبانم را نگه میدارم. عصبانیتم را نگه میدارم. چشمم را نگه میدارم.
میرزا رحیم ارباب ۳۰ سال با خواهر خانمش سر یک سفره توی خانه بودند. مثل اینکه مادر خودش. بعد ۳۰ سال گفته بود که: «ولی تو خواهر خانمت از خانم خودت خوشگلتر بوده. ایکاش با آن ازدواج میکردی.» گفت: «گفتم مادر، باورت میشود ۳۰ سال نگاه نکردم به خواهر خانمم که بدانم که خوشگلتر است.» توی خانه بودم. میشود. آیتالله عبدالله جعفری میفرمود که: «من حجت خدا بر شما هستم که روز قیامت احتجاج میکنم. میگویم من در تمام عمرم یکبار نامحرم ندیدم.» فیلم ایشان موجود است در اینترنت. فرمود که: «تا میفهمیدم زن است، ندیدم. نگاه...» آقا مگر میشود؟ میشود. اینهاست. میشود. این باید بشود. میشود اینهاست. چطور بهت میگویم مگر میشود آدم ماهی ۲۰۰ میلیون درآمد داشته باشد با دو تا زنگ زدن. آنقدر میروی تهش تا بشود. که نمیشود ها؛ ولی یک کاری میکنی که بشود. اگر بشود هم برایت خیر باشد. باید بشود. اصلاً به نگاه مریض به اینها نگاه میکنی، بدمان میآید. وقتی اینها را میگویند؛ یعنی آنقدر ما گاهی قلبهایمان کج و معوج است که اینجور حسنی از کسی وقتی به ما بگویند بدمان میآید. ازش احساس میکنم طرف تعطیل است، خُل است، بیمار است، فاقد کمالات بوده. اصلاً از زندگی چیزی نفهمیده. واقعاً از زندگی چیزی نفهمیده. از این زندگی حیوانی که تو داری، اگر زندگی این است، از زندگی هیچی نفهمیده. آن چی میچشیده که به اینی که تو نگاه میکنی، نگاه نمیکرده. خوشش نمیآمده. تمایل نداشته. بدنش به رعشه میافتاده. اینچیزهایی که تو باهاش کیف میکنی. تو غیبت میکنی، دلت آرام میشود. داغ سینهات، التهابش میخوابد. آن میشنود، سه روز مریض میشود. این چه تفاوتی است؟ از کجا نشأت میگیرد؟ از زندگیهای دیگری نشأت میگیرد. از درک دیگری نسبت به سود و زیان نشأت میگیرد. خسارت را چیز دیگری میپندارد.
میفرماید: «مغبون اونیه که» «المغبون من حرم صلوات علیه». مغبون. ورشکسته. تعبیر ورشکسته دارم. ورشکسته اونیه که سحر خواب میماند. نماز شب خواب میماند. دیدار خیلی خوبی داشت. یک ارتباط بازرگانی. قرارداد خیلی خوبی هم بست. خدایی همهٔ بازرگانها. قرارداد پا نشدی بری سحر ببندی، تو سرت بخورد هرچی قرارداد با هرچی نفهمتر از خودت بستی. این را قرارداد میدانی؟ احمق. «مغبون اونیه که حرمت صلات لیل». محروم کیست؟ احساس محرومیت میکند. چند بار ما اصلاً تا حالا بابت اینکه نماز شب خواباندیم گریه کردیم؟ دوچرخهمان را ببرند چه حالی داریم؟ نماز شب آن را ببرند چه حالی داریم؟ ماشینت را دزد بزند چه حالی داری؟ صندوقچهٔ اعمال دزد بخورد چه حالی داریم؟ بابا خدا کریم است. ما درکمان از خسارت غلط است. درکمان از نفع غلط است. از به دست آوردن و از دست دادن غلط است. لذا میگوید: «یَا لَیْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی». «قَدَّمْتُ» این «قدمت» خیلی توش بحث است. لذا ما آن مباحثی که در دانشگاه بود، آمارش را گذاشتیم. نظام تقدیم. تقدیم، فرستاد پیش. پیش فرستادن. که عرض کردیم دست میخواهد. «أُولِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ». از «أُولِي الْأَيْدِي».
بیایید آیهٔ سورهٔ صاد را بخوانیم. شب جمعه. سورهٔ صاد وارد شد: «وَاذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ إِنَّهُ أَوَّابٌ». «وَاذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ». بعد «وَاذْكُرْ» خیلی لطیف است. خدا آنقدر غیرت دارد که اجازه نمیدهد تو وقتی جایی که خدا هست، کس دیگری را یاد کنی. پرتت میکند. توجه کرد. به داوود میرسد. «وَاذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ». نکته دارد ها. نکتههای معرفتی دارد. خیلی لطیف است. رویش بنشینی فکر کنیم. یعنی اساساً دوگانگی نیست بین یاد خدا و یاد داوود. یاد خدا، یاد ایوب. یاد خدا، یاد ابراهیم. یاد خدا، یاد موسی. «بِذِكْرٍ فِي الْكِتَابِ مَرْیَمَ». «فِي الْكِتَابِ مُوسَى». «فِي الْكِتَابِ». بله، بله آفرین. «وَلَا الْكِفْلَ». زیارت کردیم با هم. یادش بخیر. نصف شبی رفتی مهمانش شدیم در نوخیله. «ذَلِكَ مَسْجِدُ نُخَيْلٍ». جایی بود که هم امیرالمؤمنین برای صفین از آنجا سپاه فرستادند، هم عبیدالله برای کربلا از آنجا سپاه فرستاد. مسجد نخیله. قبر حضرت ذالکفل. کوفه. از پشت کوفه منطقهٔ کفل. قبر. برج دو تا مناره داشت. یکی اینجوری صاف بود. یکی هم اینجوری بود. کاملاً. بعد آنجا مزار حضرت ذوالکفل. یک داستانهایی هم دارد. ایشان خداوندگار مهار عصبانیت که آنجا داستانش را عرض کردیم که شیاطین جمع شدند، دستبهیکی کردند که ایشان را عصبانی کنند و طرحی ریختند و شیطان ظاهر شد و نخوابیده و شبها عبادت میکرد، روزها قضاوت میکرد، عصرها میخوابید. این سه روز عصرها آمد فقط عصبانی کرد حضرت ذوالکفل. به یک کاری الکی سرش را گرم کرد و فقط یک غر بزند. این از آن مقاماتش تنزل بکند. نشد. آخرین شیطان داد زدش. تعریف کرد. قرآن میفرماید: «وَاذْكُرْ». یکیاش ذوالکفل. اینها را یاد کن. اتفاقاً این یادها آن ملکات را برای آدم میآورد. چشمت باشد. دائم باید رجوع کنی به اینها. ببین بعد داوود را که ارجاع میدهد، چی میگوید؟ «وَدَاوُودَ ذِي الْأَيْدِ». «أُولِي الْأَيْدِي». «صَاحِبُ» دست. خب، آدم چند تا دست دارد؟ اگر یک دست باشد، میشود «ذُو الْيَدِ». دو دست باشد، میشود «ذَاتِيَّتَيْنِ». «ذُو الْأَيْدِ». «أَيْدٍ». جمع «یَد»؟ بابا! آدم سه دست که دیگر نداریم که. داوود را یاد کن. صاحب دستها بود. «ذُو الْأَيْدِ». نکته دارد. اگر این دست بود. بحث دیشب. خدا دست. اینجا را دستی که نشانه از کمال باشد، نمیداند. این آن دستی نیست که وقتی داشتی، بشود «رَبِّ أَكْرِمْهُ». آن دستی که باهاش «رَبِّ أَكْرِمْهُ» کدام دست است؟ یک دست دیگری است. دست آنجایی است. اینجاست. اصلاً خدا کلاً به حساب نیاورد. اینجا همهاش متاع است. «مَتَاعِ إِبْرَاهِيمَ وَالْأَبْصَارِ». یعنی مجموعهٔ سهتایشان صاحب دستها بودند؛ ولی این دیگر مشخصاً داوود «ذُو الْأَيْدِ». صاحب دستها. پس اصلاً دست را یکچیز دیگر میداند. خدا دست چیست؟ پس اینکه دست نیست که با اینها کارهایی میکنی. آنور دست شکل میگیرد. بعد حالا بعضیا یک دانه دارند، بعضیا دو تا دارند، بعضیا سه تا دارند، بعضیا اصلاً بهجای دست بال دارند. «عَبْدُ اللَّهُ بْنُ جَنَاحِ» حضرت عباس، علیهالسلام. در مورد جعفر طیار هم این را داریم.
به قول طلبهها، تنقیهٔ مناط اگر بخواهیم بکنیم به همه شهدایی که دستشان قطع شده هم صادق است؛ یعنی حاجقاسم. دست ایشان هم بریده شده. آن هم به یک معنا بهش صادق است. همه شهدایی که دستشان قطع شد. شهید خرازی. دیگران. اینها. خدا بهشان بال میدهد. بعد آن دست اصلاً آنجا که مثل اینجا نیستش که این دو تا هارمونیاش میریزد به هم. سه تا دست داشته باشد. دو تا کدامور، یکی کدامور. اصلاً مثل اینجا نیستش که بنده خدا. آن علامت قدرتش است. آن میزان نفوذش است. میزانی است که میتواند رویش اعمال قدرت بکند. آن دست، دست واقعی اونه. چشم واقعی اونه. «أُولِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ». اینکه کمال نیست که یک بنده داشتم دست داشت. زحمت کشیدی. خدایا آنقدر بندههایت بیدست شدهاند که دیگر حالا بیدستبازی میکنند که حالا یکی هم که دست دارد چه فضیلتی است؟ بیدستاند. دست ندارند؛ چون دست را باید بسازند. این میشود قوت. این میشود ضعف.
«قَوِّ عَلَى طَاعَةِ اللّهِ». قوی اونه که طاعت انجام میدهد. آن دست دارد. بعد میگویی مثلاً فلانی در فلان کودتا دست داشت. میگوییم دیگر. این را وقت تو در هر هدایتی دست دارد. در هر عنایتی دست دارد. در هر جاری شدن فیضی دست دارد. این میشود قمربنیهاشم. این دست این است. داستان دست داشتنش این. آن دست نیست. «قَوِّ عَلَى طَاعَةِ اللّهِ». «و إذا ضعفت فضعف عن معصیت الله». اگر قرار است ضعیف باشی نسبت به معصیت خدا. آقا این کمال آدم است. نسبت به معصیت ضعیف باشد. دم آن آدمهایی گرم که نسبت به گناه بیعرضهاند. بعضی همچین ژست تعریف میکنند که فلان جا فلان گند زدم، فلان غلط کردم، فلان گناه را کردم. زیر و زبرش را هم خبر دارم. ۶۰ بار این کار را انجام دادم. همچین بلدند از یکچیزهایی تعریف کردن که حالا من نمیخواهم اشاره بکنم. من هم همچین روتوش میکنم که فکر نکنم اصلاً خوشم میآید که بله، مثلاً الان تو فلان برنامههای آمریکا مثلاً فلان کارهایی که میکنند مثلاً چیست که مثلاً جذابیت. خیلی آدم خوب و زرنگ و باسواد هستی که مثلاً از اینها سر درمیآوری. نه. آخه طلبه باید اینها را بداند. کی گفته این را؟ هرچی بازیگر هرزه در هالیوود و آمریکا و... باشد، میشود علامت باسواد بودن و بهروز بودن و رسانهای بودن و مدرن بودن. بگذار آقا امل باشی. نسبت به معصیت امل باش. آن یک بحث دیگری است. آنجا آن روایت از امام رضاست؛ ولی اصل روایت از امام سجاد، علیهالسلام. حضرت یک طبقهبندی میکنند. میفرمایند که بعضیا هستند که اول که نگاه میکنی مثلاً نسبت به مال طرف عفتی دارد. میفرماید که گولت نزند. «رویدا لا یغرنکم». فریبت ندهد. گول نخور. این ممکن است بیعرضه باشد. از ترس اینکه دستگیر نشود، دزدی نمیکند.
نکتهٔ آخرش همین. میفرماید که: «اگه میخواهی بفهمی کی آدم حسابی است و...لکن الرجل کل الرجل نعم الرجل». آدم حسابی اونیه که نگاه کن ببین که «از هواه علی عقله» یا «علی هواه علی عقله». ببین کنار دست عقلش روبروی هواش است یا کنار دست هوا شرور عقل. همان اونی که در جهنم عالم داریم؛ ولی عاقل ندارد. این جهنم نمیرود. این آدم حسابی است. آن عقل هم همینهاست که عرض کردم. درکش از قوت و ضعف، درکش از هزینه و فایده، درکش تعریفش چیست؟ اینها خیلی نکات کلیدی است. میگوید آقا من از کجا بفهمیم دختری که رفتم خواستگاری آدم عاقلی است؟ از کجا بفهمم که مثلاً این آدم میخواهم باهاش رفیق بشوم، آدم عاقلی است؟ با آن یکی مثلاً میخواهم رابطهام را کم بکنم. شاخصش چیست؟ میزانش چیست؟ از چی میشود تشخیص داد؟ تعریفش از هزینه چیست؟ تعریفش از فایده چیست؟ تعریفش از قوت چیست؟ تعریفش از ضعف چیست؟ و آیا بابت ضعف در گناه خوشحال است یا ناراحت؟ احساس حقارت میکنی یا احساس خوشبختی؟ افتخار میکند؟ شرمنده است که مثلاً: «ما که اینچیزها سر درنمیآوریم. واقعاً ما چقدر از دنیا دوریم!» خوشبهحالت. چه اطلاعاتی داری تو! سرش بخورد اطلاعات. این دو خط قرآن نمیتواند مثل آدم بخواند. فرمود: «آن قلبی که توش قرآن نیست، خراب است. بوی تعفن میدهد.» روایت پیغمبر است. آن را ارزش قائل باش. آن سینهای که حامل قرآن است. آن ذهنی که پر از آیات قرآن است. محفوظاتش اینهاست. اسم چرتوپرت فوتبالیست و بسکتبالیست و والیبالیست و هندبالیست و واترپلو و کوفت و زهرمار دور هم جمع کرده آدم. کیف میکنی وقتی گزارش میکند. با مطالعه میآید. همه را میشناسد. خدا را نمیشناسد. آخه این زن آن یکی را بغل میکند، ننهٔ آن یکی را بغل میکند، دختر آن یکی را بغل میکند. خیلی مهم نیست. جمعش به این است که این عقلش روبروی هواش، روبروی هوای نفسش. عقلش تصمیم گرفته که اینجا ضعیف باشد. آن یکی هوای نفسش تصمیم گرفته. یعنی چون بیعرضه است. آن ندارد. نمیتواند. از سر عقل نیست. سر هواست. از سر یک ترسهای دیگری است. باز هم ترسهایش ترسهای الهی و ربانی و ابدی نیست. به دنیایش آسیب بزند. آبرویش برود. فلان بشود. آفرین. «مَنْ تَرَكَ الدُّنْيَا لِلْدُّنْيَا وَ لَا لِلدِّينِ». خیلیها هستند که دنیا را ترک میکنند؛ ولی نه برای دینش. به خاطر یکتکه دیگر از دنیایش. این را گولت نزند. بگویی این آدم خوبی است. میخواهد آبرویش نرود. میخواهد لو نرود. از زندانش میترسد.
آره، یک عبارتی هم امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه دارد. در نهجالبلاغه میفرماید که: «کان علی فی ما مضى أخٌ لی». «فیما مضی» بحث کنم در راه خدا. «برادری داشتم». «و کان یُعْظِمُهُ فی عینی». آنچیزی که او را در چشم من بزرگ میکرد، چه بود؟ «صِغَرُ الدُّنيَا فی عینیه». دنیا در چشمش کوچک بود. برای همین در چشم علی بزرگ شد. نسبتها. عاقل را ببین. این عثمان بن مظعون ظاهراً بعد گفتند پیغمبر بوده، بعضی گفتند ابوذر بوده؛ ولی بیشتر به عثمان بن مظعون میخورد. و گفتند امیرالمؤمنین هم که اسم فرزندشان را عثمان گذاشتند از سر علاقه به این عثمان بود. عثمان بن مظعون با «ذُو الیدین» است. «و کان خارجاً من سلطان بطنه». از سلطنت شکمش خارج بود. «فلایشتهی مالاً یجد». چیزی که پیدا نمیکرد، اشتهایش را هم نداشت. خیلی حرف است. چیزی که نیست. برای چی من باید حرصش را، هوسش را، طمعش را... چیزی که پیدا نمیشود. آیتالله پهلوانی میفرمود: «تو بازار قم راه میرفتم. یک پیرمردی وایساده بود. آن یکی داشت میگفت: میدانی من چند سال است باقالی نخوردم؟ دکتر گفته برایم خوب نیست. ۳۰ سال باقالی نخوردم.» «و لا یُسرفُ إذا وُجِدَ». وقتی پیدا نمیکرد، اشتهایش را نداشت. وقتی هم پیدا میکرد، زیادهروی نمیکرد. بیفتد توش. من چند سال است از اینها نخوردم. آدمیزاد از معرفت خدا دور است، از ملاقات خدا دور است، غصهاش را نمیخورد. از فراق باقالی غصه. یک بار از فراق خدا، از فراق بهشت، از فراق اولیای خدا، از فراق امام زمان. یک بار اصلاً حوض نیست در دلش. نیامده. ۳۰ سال است ندیدم باقالی. من ۳۰ سال است باقالی نخوردم. سطح حیاتش است. اگر سطح حیاتش بیاید بالا، آن وقت آن را دیده. بعد میفهمد که طعام و شرابش همان است.
ملائکه چه گفتند؟ گفتند تمام اینها «لا اله الا الله». شرابشان تسبیح است. از سطح حیوانی وقتی میآید بالا به سطح ملک میرسد، حیاتش حیات ملکگونه میشود. طعامش میشود لا اله الا الله. شرابش میشود سبحان الله. با الفاظ؟ نه، کلمهٔ حقیقتش. با لا اله الا الله تنفس میکند. با لا اله الا الله زنده است. به ذکر که عاشق قلبی. مَعَاشِقِ دل من، یاد توئه. میمیرم بدون یاد تو. مردم. همینم که یادتون نیستم مردن. آره. «نَبِینَهُ يَمُوتُ مِنْ فَرَاغٍ دَقِيقٍ». دق میکند. دق کردن. حالا امشب روضهمان هم مرتبط با همین است. «و کان اکثرُ دَهرِهِ صامتاً». بیشتر روزگارش ساکت بود. «فَان قَالَ بَدَلَ قَائِلِينَ». اگر حرفی هم میزد، چیزی بود که دیگر روی حرفی نمیشد حرف زد. «وَنَزَلَ قَلِيمُ السَّائِلِينَ». چیزی میگفتش که عطش آدمهای پرسشگر را برطرف میکرد. حرف به درد اینجوری حرف میزد. همهاش را خواندم به خاطر این خطش که یاد این افتادم. «وَ كَانَ ضَعِيفًا مُسْتَضْعَفًا». ضعیف بود، بقیه هم ضعیف میشمردنش. کسی حساب قدرتی ندارد. کاری از این برنمیآید. ولی همین آدمی که کاری ازش برنمیآمد و کسی حسابش نمیکرد، «فَإِن جَاءَ الْجِدُّ» وقتی یک قضیه جدی میشد، پای جدیت میآمد وسط، «فَهُوَ لَيْتَ قَابَ». شیر بیشه بود و «فَصُلُّ مَارٍ». بیابان بود.
همین آدمی که نه جون و پری دارد، نه امکاناتی دارد، نه توانی دارد، نه ادعا و دی دارد، نه یک سوکاری دارد برای خودش، تیم جمع نکرده برای خودش، آدم جمع نکرده برای خودش، مرید جمع نکرده، کسی به حسابش نمیآورد. دیگر تیم رسانهای، تیم بزنیم بر خودمان کنیم که اگر یککسی یک هشتگ علیه من زد، خب که چی؟ اینها قدرت میآورد دیگر. یکی تیم دارد. یکی تیم رسانهای، تیم فلان باند. باندبازی. آدم دارد. این ندارد. از اینها ارتش سایبری ندارد؛ ولی آنجایی که وقت کار است، از همه جلوتر است. از همه هم هزینهدهتر دیده میشود. در میدان آنهایی که تیم تیم دارند احساس تکلیف استخارهاش خوب بیاید و اینها. تیمدارها تا نوچههایشان جمع بشوند و این تازه بررسی کند، مشورت کند و به جمعبندی نمیرسد و از دور یک حمایتی میکند. بههرحال، بهصورت نامحسوس. آنهایی که قدرتی هم دارند اینه دیگر: «أَخَذَتِ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ». چه آیه است این آیه. «إِذَا أُتِيَ اللَّهُ بِقَوْمٍ». وقتی بهش میگویند تقوا داشته باش، «أَخَذَتِ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ». سه نقطه. وقتی کاروانی دارد میرود، یک شتری از همه آرامتر میآید. از کاروان جا میماند. بهش میگویند «نَاقَتُ الْعَاصِيَةُ». شتر جامانده. گناه را از این حیث بهش میگویند «اثم». بقیه جا میمانی. همه دارند در این حرکت میروند به سمت مقصود و مقصد. تو عقب افتادی. جا ماندی. این آدم کنده نمیآید. دیر میآید. شل و ول میآید. آرام میآید. چرا؟ «أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ». آخه شأن من، کلاس من. آن بسیجی است که هیچی ندارد. آن جلو میدان از همه جلوتر رفته. میجنگد. به نتیجه برسد و با اینها مشورت بگیرد و تا بخواهد حمایت کند، انتخابات تمام شده. انشاءالله دورهٔ بعد یک دو ماهی طول میکشد تا ایشان بخواهد جمعبندی کند که از کسی حمایت بکنیم، نکنیم. مردم را دعوت به مشارکت بکنیم. برویم مثلاً سؤالات مردم را جواب بدهیم، ندهیم. خیلی طول میکشد؛ چون شأن ایشان میدانی. عجله از این حرفهاست. شرمندهای ندارد از دست برود. تو این هم یارو کوفتوپال برای خودت درست کردی.
انتخابات میگفتند دیالاتی. اشاره به جایی نمیکند. میگفتش که بعضیا آنقدر پروارشان میکنیم که آن وقتی که باید سرشان را ببریم، حیفمان میآید. داستان ماهاست دیگر. آنقدر که هی بادمان کردند حاجآقا فلانی، حاجآقا فلانی بهمان بستند و شما ذخیرهٔ انقلابی، شما فلان. این باید یک جایی خرج بشود. تا آخرین ذخیرهٔ انقلاب میمانم. ذخیرهٔ انقلاب قرتی میرود توی خاک. به صورت استوانه میرود توی خاک. استوانهٔ انقلاب. خرج کن خودت را. آنقدر که این مراقبت دارد از اینکه خرج نکند، آن که رهبر مملکت است نباید هزینه بشود. همه جا دارد خرج میشود. خودش، خودش را دارد خرج میکند. اینکه هیچ جای مملکت نیست. نگه داشته برای روزی که لازم میشود. ما آنجا خرج کنیم؟ خب، آن روز کیست؟ کجاست دقیقاً؟ «قَوِّ عَلَى طَاعَةِ اللّهِ». وقتی هم که ضعیف شدی، «فَضَعْ عَن مَّعْصِيَتِ اللّهِ».
بعد فرمود که این ضعیف مستضعف بود. ۵۰. خب، این را خواندم. «لَا يَدْلِي بِحُجَّةٍ حَتَّىٰ يَأْتِيَ الْقَاضِيَةَ». این تعابیر، تعابیر عجیبی نیست. خیلی حجت نمیآورد. توجیه نمیآورد مگر در برابر قاضی. جامعه. سفید کنیم. هی توضیح بدهیم. هی توجیه کنیم. در جایی که اتهامی است، حجت نیاوردن و توضیح ندادن هم باعث میشود که اتهام ناحقی وارد بشود. آسیبی وارد بشود. در مقام دفاع از خودش نبود. خلاصهٔ امروزیش این میشود. مگر اینکه جای دادگاهی است که دارد حکم میزند. آنجا باید دفاع کنیم. ماها کلاً دنبال اصلاً فرصتی میگردیم از خودمان دفاع کنیم. اصلاً یکی یکچیزی بگوید. بعضی از این کانالها انهزار مخاطب دارد. صبح تا شب همهاش بحث این است که آنجا در مورد من این را گفته. من اینطورم. من میتوانم صبح تا شب. همین است. یک تریبونی بهت دادند، از خدا دفاع کن. از انقلاب دفاع کن. از اسلام دفاع کن. همهاش از خودش. این علامت ضعف است. توضیح نشانهٔ ضعف. این علامت ضعف است. «وَ كَانَ لَا يَلُومُ أَحَدَاً إِلَّا مَا يَجِدُ الْعُذْرَ فِيهِ مِثْلَهُ». کسی را ملامت نمیکرد مگر درمورد چیزی که در مثل آن میشد عذری آورد. تا وقتی که میشود عذر آورد. تا وقتی که توجیه دارد. ملامت. «حَتَّىٰ يَسْمَعَ اعْتِذَارَهُ». عذر او را بشنود. بعضی از تعابیر محشر است. حالا همهاش محشر است. «وَ كَانَ لَا يَشْكُو وَجَعًا إِلَّا عِنْدَ بُرْئِهِ». از دردی شکایت نمیکرد مگر بعد اینکه تمام میشد. حکایت میکرد از دردها نه شکایت. و خیلی تفاوت بین شکایت و حکایت. شکایت از درد علامت ضعف. حکایت درد علامت قدرت. و حکایت از درد برای عبور دادن از درد. شکایت از درد برای عبور کردن از درد. توش گرفتار است. میخواهم بیایم بیرون. هی شکایت میکنم. علامت ضعف. بیصبری. شکایت بیصبری. حکایت میکنی. بقیه بگویم: «میشود تحمل کرد.» همین دیگر. میخواهم. میخواهم به بقیه بگویم میشود تحمل کرد. برای عبور دادن. تحمل که دیگرانم بودند در این گرفتاریها. عبور کردند. رد شدند. «عِنْدَ بُرْئِهِ». وقتی تمام شد. ۲۰ سال پیش ما این دردها را کشیدیم. بدتر از اینها را کشیدیم.
مباحث قدرت. «مَنْ كَانَ يَقُولُ مَا يَفْعَلُ». چیزهایی را میگفت که انجام میدهد. «وَلَا يَقُولُ مَا لَا يَفْعَلُ». چیزهایی که انجام نمیداد، ازش حرفی نمیزد. «وَ كَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَى الْكَلَامِ». تعابیر عجیب است ها. «لَمْ يُغْلَبْ عَلَى السُّكُوتِ». اگر در میدان سخن شکست میخورد، در میدان سکوت شکست نمیخورد. اینها باز برمیگردد به همان قدرت. آدمی که در کلام کم میآورد، باز ادامه میدهد؛ چون ضعیف است. میخواهد ضعفش را بپوشاند. رفو کند. آدمی که قوی است، در بند این نیست که در مورد من چی فکر میکند. در بند این نیست که با حرف من شدند یا نشدند. نظرشان نسبت به من مثبت است یا منفی است. مثبت میماند یا منفی میشود. بندهٔ کسی نیست. این بندهٔ کسی بودن ضعیفت میکند. در بند نظر دیگران بودن، در بند توجه دیگران بودن. زنها چرا به صورت تکوینی و طبیعی، خلقت ابتدایی ضعیفترند؟ «عَلِمَ اللهُ ضَعفَهُنَّ فَرَحِمَهُنَّ». از جهت خلقت طبیعی روحی نمیخواهم بگویم ها. وضعیت روحی اتفاقاً خیلی وقتها از آقایون قویتر است. از جهت طبیعی ضعیفتر است. چرا؟ چون وابستگی دارد. خدای متعال فیزیولوژیک اینها را طوری آفریده که وابستگی فیزیولوژیکی دارند. وابستگی جسمانی و تکوینی و طبیعی دارند به دیگران. پدرش، به شوهرش. وابستگی، یعنی بسیاری از فعالیتهای او به نتیجه ختم نمیشود مگر به یک حمایتی نیاز. همین «الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ». این فضیلتی است که تکوینی هم هست. بله. این همین است. حالا در ساختار روحی، هر چقدر که وابستگی میآید، ضعف میآید. قید است دیگر. تعلق است دیگر. وفاق است دیگر. «لَا يُوصَفُ وِفَاقُهُ أَحَدٍ». و آدم قوی اونیه که آزاد است. خیلی قدرت. آقا این دلکندن. متأثر نمیشود از اینکه کی دل کند، کی دل بست. کی فالو کرد، کی آنفالو کرد. بعضیا گاهی با فالو کردن و آنفالو کردن از زمین تا آسمان حالتشان عوض میشود. این فالو کن. وای، فلانی منو فالو کرد. میدانی یعنی فردا میفهمد اشتباه کرده. آقا ۱۲ شب فالو کرده، ۴ صبح من صبح بیدار شم. هنرم را نشان بدهم. چقدر خوشت آمد تو این چهار ساعت؟ چه گذشت بر تو؟ هنوز من کاری نکردم که ۱۲ فالو کردی. در بند است دیگر. و کار فراعنه در بند کردن است. «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ». این ساختارهای ارتباطیشان هم همین است. جوری ساختارها را میسازند که در بند کند. «وَ جعل أَهْلَهَا شيعاً يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً». ساخته را جوری میچیند که همه را ضعیف کند. اصلاً «جعل أَهْلَهَا شيعاً». کلمه «شیا» از شیعه میآید. شیعه یعنی فالوور. ترجمهٔ انگلیسیش میشود شیعه. نظام فالووینگ، نظام فرعونی. «یستضعف». و همه را ضعیف میکند این شکلی. مستضعف میشوند. این ساختاری است که آدمها را ضعیف میکند. آدمها را در بند. آدمها را وابسته میکند. وابستهٔ لایکها میکند. واقعاً برایش مهم است که آن پست قبلی ۱۲ هزار تا لایک خورده. چرا یکی هزار تا لایک؟ به هم میریزد. آن ۲۰۰۰ تا کجا رفت؟ چی شد؟ در مورد من چی فکر کردند؟ چی دیدند که دیگر این را لایک نکردند؟ مینشیند یک شبکهای از تحلیل و بررسی و اینها. بدبخت کردند این سلبریتیها را که طرف در هیچچیزی حاضر نیست. طرف رئیسجمهور مملکت یک کلمه حرف بزند با رئیسسردار مملکت را کشتند. یک کلمه. زلزله بابا. شاهچراغ حمله کرد. مردم را کشتند. این یک واکنش به این نشان نمیدهد. در بند که نه. آن طبقهای که جامعهٔ هدف من است حساس است. اگر من این را، این را بگویم فکر میکند نکند من هم سر تو آخور آخوندها کردم؟ بیچاره میکند طرف را. طرفدار این زعفران است؛ ولی وقتی که یک خانم محجبه مدالی میگیرد، سطل ماست روی کلهٔ یک احمدی توی گوشهٔ یک نادان یک درازگوشی معلوم نیست از کدام قبرستان آمده. کی پشتش بوده؟ اصلاً ربطی به هیچکس ندارد. هیچکس هم ازش حمایت نکرده. زمین و زمان را به هم میریزد. این همه زن بیچاره جاهای مختلف دچار گرفتاری. این همه زن در غزه دارد کشتی. تکهتکه میشود. یک کلمه حرف نمیزند. تو اگر دردت زن است، خب این زن با آن زن چه فرقی میکند؟ اینها ضعف میآورد. ضعف نسبت به طاعت میآورد. آدم ذیحجر که اینجا ضعیف نمیشود. چرا؟ چون اینها را هزینه نمیداند. هزینه را در معصیت میبیند. این خیلی نکتهٔ مهمی است. گفتنش ساده است. در مقام عمل، پدر آدم. آنهایی که در مسیر عمل این حرفها بودند، اونی که درگیر اجرای اینها بوده میفهمد. در میدان عمل وقتی قرار میگیری، یک جاهایی میبینی خیلی سخت است. پابند باشی به این درک از هزینه و فایده. هزینه را این بدانی. فایده را آن بدانی. تک و تنهاات میگذارند. فحش میشنوی. از بسیاری از مواهب محروم میشوی. «وَ كَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَى الْكَلَامِ لَمْ يُغْلَبْ عَلَى السُّكُوتِ». در کلام اگر مغلوب میشد، در سکوت مغلوب نمیشد. درست شد.
«وَ كَانَ عَلَى مَا يَسْمَعُ أَحْرَصَ مِنهُ إِلَّا أَنْ يَتَكَلَّمَ». نسبت به شنیدن حریصتر بود تا حرف زدن. همهاش دوست داریم اظهارنظر کنیم. موضع بگیریم. واکنش نشان بدهیم. تحلیل کنیم. هرچی هم دم دستمان میآید اطلاعات نیمبند، نصفونیمه در مقام تحلیل کنشگر. ملت نیاز دارند که روشنگری بشود. خب، تو چقدر میشنوی؟ تو دو برابر اینی که میگویی باید بشنوی. حالا من خودم خیلی پرحرفم ها. این مشکل در خود ما هم هست. چقدر اهل گوش دادنید؟ چقدر اهل دریافتید؟ چقدر از دیگران میگیری؟ چقدر خودت را در مقام اخذ میبینی؟ چقدر خودت را محتاج به گرفتن میبینی؟ آنها خیلی توش نکته است. آدم یک جاهایی به بعد دیگر خودش را مستقل میبیند از اینکه بخواهد از کسی چیزی بگیرد. آن نقطه اول سقوط و همانجا دیگر میافتد به شرور و تولیدات به بافتنیها. درواقع بافتن محتوا. میبافد. بافندگی دارد. این قشنگ در هر موضوعی بعد اظهارنظر کن. نسبت به هر مسئلهای باید نظر بدهد. تحلیل کند. حرف بزند. حریصتر بود نسبت به شنیدن. این همان ضعفهایی است که دیگران ضعف به حساب میآورند؛ ولی ذیحجر اینها را ضعف به حساب نمیآورد. از اینی که اینجا ضعیف شمرده بشود، باک ندارد. بحثهای مثلاً اخلاقی، بحثهای سیاسی، بحثهای امنیتی. ۶۰ نفر در نظر. آقا معاون وزیر اطلاعات اینجا ساکت نشسته. هیچی. حاجآقای مجاهد. خدا حفظشان کند که در مدرسه هم دورههایی ازشان هست. ۲۰۲۰ و خوردهای سالشان. شهید مرحوم آیتالله پهلوانی بود. یکی از دوستان فرموده بود که: «من در ماشین تاکسی نشستم. تاکسی شروع کرد با ما صحبت. بعد زد به بحثهای اخلاقی و عرفانی و اینها بود. بعد گفت یک آقایی بوده به نام آقای پهلوانی. اینجا به عنوان استاد. شاگردهایی هم داشته و فلان اینها. چهار تا چیزی که شنیده بود از آقای پهلوانی برای ما تعریف کردند. میگویند اینطوری بوده. آن کار را میکردند.» شما گفتی من آنقدر سال شاگرد ایشان بودم. گفتم: «نه، ایشان گفتن نه. خاطراتش را تعریف کردم. من گفتم استفاده کردم. خیلی نکات قشنگ بود. ممنون.» و رفتیم. تمام شد. خیلی تأثیرگذار بود. خب، اینجا ما میگوییم که فلان فلان شده. فکر کردی خیلی بیشتر از ما حالیش است؟ باید بهش بفهمانم که هیچی حالیش نیست. کی بیشتر بلد است؟ فلانی قشنگ با همین آیتالله فلانی یاد بگیرم. کلاس گذاشتن نیست که. نمیخواهد چیزی بگوید. تکبر نیست. همانا مؤمن. سکوتش اثر تکبر نیست که. بابا تو کی هستی؟ با گنده. بلد نیستم یاد بگیرم. خیلی طولانی. اینها همهاش علامت عقل است نه ذیحجر. اینجا معلوم میشود.
یک روایت معروفیم که امام رضا، علیهالسلام، دارند. فرصت بشود سریع بخوانم. و میفرماید که: «و کان اذا بدا أمران». وقتی یکهو با دو تا امر مواجه میشد. «ینظر أیهما أقرب إلى الهوى». نگاه میکرد کدامش به میل حیوان نزدیکتر است. «فیخالفه». باهاش مخالفت میکرد. امیرالمؤمنین آخرش چی میفرماید؟ «علیکم بهذه الخصال». شما این درس اخلاق امیرالمؤمنین را داشته باشید. «فلَزِمُوهَا». ملازم این رفتارها باشید. «و تنافسوا فیها». بدوید. این نفسنفس بزنید به سمت رسیدن به این اخلاقیات. «فإن لم تستطیعوا». اگر هم نتوانستید اینها را داشته باشید. «فَاعْلَمُوا أَنَّ أَقَلَّ الْقَلِيلِ خَيْرٌ مِن تَرْكِ الْكَثِيرِ». بدانید بازم آدم یککمی را بگیرد بهتر از اینکه یک زیادی را ول کند. یککمش را داشته باش. دوتاش را داشته باش. یکیش را داشته باش. این مدلی بشین که اگر این مدلی بشویم، شما هم میشوید برادر من علی. در چشم من بزرگ میشوید. آدم اینشکلی در چشم امیرالمؤمنین بزرگ میشود. آن روایت امام رضا را بخوانم. محضر امام رضا هستیم حیفه. فرمود: «لَا یَتِمُّ عَقْلُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ». عقل مرد مسلمان کامل نمیشود مگر اینکه درش ۱۰ تا خصلت باشد. خیلی سریع.
اول: «الخير منه مأهول». باید جوری باشد که بقیه امید خیر بهش داشته باشند. خیلیها اصلاً نسبت به خیلی چیزها از ما خیلی ندارند. ماشین من جایی برم اصلاً بهش رو نمیاندازم. اینکه بابا فحشمان نده. ویلایش را مثلاً بخواهیم رو بزنیم بابا رو نمیدهد به ما. آدمی که رو میدهد برای اینکه دیگران از او درخواستی بکنند. به خیر آن امید داشته باشند. احتمال بدهند که از او خیلی بهشان میرسد. اینها علامت عقل است. چرا علامت عقل؟ چون این درکش از هزینه و فایده با بقیه فرق میکند. این درکش بقیه این را خسارت میدانند که تو خودت را در معرض یکچیزی قرار بدهی که همه برای حاجتهایشان به تو مراجعه کنند. غیر از این است؟ از زندگی میافتی دیگر. آقا هی زنگ بزند این مشکل را دارم، آن سفارش را بکن، این زنگ را بزن. ول کن جون مادر من. خودم هزار و یک گرفتاری دارم. این علامت بیعقلی. این نفهمیده که اتفاقاً برای رفع مشکلات خودش بهترین راهکارش حل مشکلات بقیه است. اگه میخواهی هزینهای را از خودت برداری، هزینهٔ یکی دیگر بردار. خدا آن هزینه را برمیدارد. دابل میشود. اینها قواعد خداست. اینها را آدم ذیحجر میفهمد. «چه داند آنکه اشتر میچراند». من خودم مشکل دارم. بیایم برم فلان. من خودم الان پول پیش خانه ندارم. کمک کنم پول پیش خانهٔ آن یکی را بهش بدهم. آره. «كان اللّٰه في حوائج المؤمنين». میگوید این میرود در حوایج برادر مؤمنش. خدا میرود در هوای جنگ. «و شرُّه مأمون». شرش جوری است که بقیه از شرش در امانند. «یستکثر». اینها همهاش علامتهای عقل است. گفت که امام سجاد خادمشان را صدا کردند: «فلانی بیا.» فلانی گفت: «بله، باشه.» فلانی باشه. نشسته. حالا مثلاً مگس میپراند. تخمه میخورد. علافه. ول میچرخد. که علاف نباشد. چرا میگوید امام سجاد سجده رفتند، سجدهٔ شکر رفتند. خدایا شکرت که علی بن حسین را جوری قرار دادی که بقیه ازش نمیترسند که از سر ترس بخواهند اطاعتش کنند. آن قضیهٔ عبد. حضرت کباب درست کرده بودند. این سیخ کباب را برداشت ببرد. عروسک یکی از این بچهکوچکهای امام سجاد، علیهالسلام، رد میشد. سیخ کباب افتاد خورد به سر بچه. سیخ داغ. بچه جا به جا جان داد. سیخ داغ کباب خورد به بچه. حالا شاید خود ضربهٔ سیخ هم بود. بچه همانجا جان داد. امام سجاد با عصبانیت سمت... سریع خواند که: «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ». پس از سکوت کردن گفت: «وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ». ادامهٔ آیه. «وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». حضرت فرمودند: «بخشیدمت». «وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». آزادت کردم. خیلی فرق است. یعنی ما فقط یکچیزی میگوییم. عبد تو که رانندهات مثلاً داشته میآورد بیرون، خورده. یک کوچولو آنقدر خراش افتاده به ماشین. پدر صاحبش را در میآوری. تا هفت جدش باید بیاید اینجا. این وسط بیفتند به پا. پاس نمیدهد در فوتبال. طرف را. بعد با عبدش بچهات را کشته. اثر عدم مراقبت. خیلی عظمت.
«من شرّه مأمون». «یستکثر قلیل الخير من غيره». کی میتواند اینها؟ هیچی. «العاشرة مع العاشرة». دهمیش. اوه اوه. دهمیش خود امام رضا. یعنی اینها را که اصلاً چیزی به اسم ۹ تا را چیزی به حساب نمیفهمد. آن دهمیش کی میتواند آن دهمی را داشته باشد؟ سومیش. دیگران که کار خوب انجام میدهند، خیلی در چشم این بزرگ و زیاد میآید ولو کم باشد. کوچک باشد. ولی «و یستقل کثیر الخير من نفسه». خودش که انجام میدهد، خیلی در چشمش کوچک میآید ولو زیاد بوده. ۲۰۰ تومن به یکی قرض داده. کاری نکرده. ۲۰ میلیون بهش قرض دادند. خیلی بوده. ما چی؟ ۲۰ میلیون. میدانی من تو چه اوضاعی ۲۰ میلیون این را قرض دادم. ۲۰۰ میلیون داده. آمد. ۲ میلیارد میداد. لامصب. اینها همهاش علامت حیوانیت. ذیحجر حسین ۷۲ تا دور امام حسین میمانند. دیگر عاقل پیدا نمیشود. «لَا يَسْأَمُ مِن طَلِبِ الْحَوَائِجِ إِلَيْهِ». هی بقیه میآیند ازش درخواست دارند خسته نمیشود. از کوره در نمیرود. خودش را از دسترس خارج نمیکند. لو رفتی. این حوایجی که خدا به تو سوق میدهد، این «مِنْ نِعْمَةِ اللَّهِ عَلَيْكُمْ». و «لَا يَمَلُّ مِن ذِكْرِ الْعِلْمِ». از طلب علم هم خسته نمیشود. هیچوقت احساس نمیکند دیگر یاد گرفته، دیگر تمام شد، دیگر خیلی بلد است. آدم عاقل میفهمد نسبت جهل و علمش را. میفهمد عقل نسبتهاست. فهم این نسبتها. نسبت خودش با مردم را میفهمد. نسبت کار راهانداختن نسبت به مردم و کار راهانداختن خدا نسبت به خودش. میفهمد احتیاجی که این دارد به خدا. که خدا لطفی که خدا کرده که چهار نفر آورده سر راهش. خدا ما را از اینها کند انشاءالله. «طلوع الظهر دهره». همه عمرش در سر شاگردی کند. یاد بگیرد. تا آخر عمر خسته نمیشود. صد سالش است هنوز دارد درس میخواند. مطالعه میکند. کتاب میخواند. دارد یاد میگیرد.
«وَالْفِقْرُ فِيهِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الْغِنَا». در راه خدا فقیر باشد برایش بهتر است. بیشتر دوست دارد تا داشتن. بین فقر و غنا انتخاب نکرده است. بین خدا و غیر خدا انتخاب کرده است. نمیگوید چقدر حقوق میدهند. میگوید چیست اوضاع؟ چیست؟ چی میخواهند؟ با کی میبندند؟ برای کیست؟ آدم کیست؟ با کیهاست؟ کی از این کار من بهرهمند میشود؟ کی خوشش میآید؟ مال امام زمان است. به یک تومانش هم قانع. مال غیر امام زمان است. به صد تومانش هم قانع نیستم. ارزش ندارد. باخت. «وَالذُّلُّ فِيهِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الْعِزِّ عِنْدَ عَدُوِّهِ». در راه خدا ذلیل باشد بیشتر از این مطلوب است که پیش دشمنان خدا عزیز باشد. خیلی حرف است اینها. گفتنش ساده است. «وَالْخُمُولُ أَشْهَا إِلَيْهِ مِنَ الشُّهْرَةِ». گمنامی را بیشتر اشتها دارد تا شهرت.
بعد فرمود: «الْعَاشِرَةُ وَ مَا الْعَاشِرَةُ». پرسیدند که آن عاشر چیست؟ فرمود: «لا یَرَى أَحَدا إِلَّا قَالَ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي». هیچکس را نمیبینم. اینکه میگویند از من بهتر است و «أَتْقَى». تقوایش از من بیشتر است. چرا؟ چون مردم دو دستهاند. از او بهتر و باتقواترند. بیا از آن پایینتر. وقتی آن را میبیند. «فإذا لَقِيَ الَّذِي شَرَّ مِنِّي وَ أَدْنَىٰ». وقتی پایینتر از خودش را، معتاد را میبیند، دزد را میبیند. میگوید که: «لَعَلَّ خَيْرَهُ بَاطِنٌ وَ هُوَ خَيْرٌ لَهُ وَ خَيْرِي ظَاهِرٌ وَ هُوَ شَرٌّ لِي». این شاید باطنش خوب است و ظاهرش بد. من ظاهرم خوب است، باطنم گذاشتیم دندهٔ اتومات داریم زندگی میکنیم. دیگر. عقل. «خیرٌ مِنهُ و أَتْقَىٰ». «تُواضِعْ لَهُ». از خودش بهتر میبینم. با تقواتر میبینم. «لِيَأْلَ حَقَّهُ». تا بهش ملحق بشوم. نه این. گول این را نخور. گول این نمازش را نخور. گول این گریههایش را در روضه نخور. بیا. من میدانم این کیست. خانمش آمده با من درد دل کرده. «فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ فَقَدَ عَلَىٰ مَوْدَّةٍ». اینها را که انجام داد، «مَوْدَّتُه» او بالا میرود. «وَ طَابَ خَيْرٌ وَ حَسُنَ ذِكْرٌ». خیر پاکی پیدا میکند. ذکر زیبایی پیدا میکند. «وَ سَادَ أَهْلَ زَمَانِهِ». نسبت به اهل زمانش سید میشود. آقای اهل زمانش. چون عقل است دیگر. یک بحثی دارد. چون از حیث هستیشناسی عقل بر و شرافت برای همین عاقل بر آن کسی که در توهمات است شرافت باطنی و تکوینی دارد. یک بحثی ملاصدرا دارد در مورد تسخیر شیاطین در ملک سلیمان. ف بابش به این است که میگوید که شیاطین هر کاری که بکنند، در تسخیر اولیای خداست؛ چون اولیای خدا عقل اند. شیاطین مظهر وهم اند. آخرش اینها در جنگ آنها هیچوقت شیاطین نمیتوانند غلبه کنند به اولیای خدا. هر کاری هم بکنند. اصلاً در تسخیر منند. حالیش نیست. دارد به من خیر میرساند. ایمان آن کسی که در رتبهٔ عقل قرار میگیرد. ذیحجر میشود. شیطان برای مخلصین که وسوسه ندارد که. علائم میفرماید که در کتاب ثمرات میفرماید: برای کسانی که به مقام مخلصی نرسیدند، شیطان مضله و گمراهکننده است. برای آنهایی که در مقام مخلصی نیستند، شیطان هادی است. ابزار هدایت. وسوسهٔ شیطان برای انبیا یعنی اینکه آقای حضرت ابراهیم، بدان که خدا اینجا این را نخواسته ازت. شک داشتم. تو که گفتی دیگر حل شد. برای ماها وسوسه است دیگر. اگر ذیهجر شد، از این وسوسهها در انتخاب در میآید. از این تردیدها. اینها شد علامت عقل. عاقل آقا در آن دلبستگی و وابستگیهایش عقلانیت به خرج میدهد. میداند با کی ببندد. «وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقَىٰ». «مَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقَىٰ». این علامت عاقل. بند این مسائل سطحی، ظاهری، دنیایی، حیوانی نمیشود. نه اینکه اینها را ندارد ها. نه اینکه همسر ندارد. نه اینکه بچه ندارد. تعلقاتش اینجایی نیست. آنجایی. وابستگیاش به همسرش نورانی است. ربانی. اتفاقاً جنسش از همه تعلقات شدیدتر است. لطیفتر است؛ چون به خاطر خداست. چون اتصال به خداست. کنده نمیشود. پای شهوت و حیوانیت اگر وسط بود، کنده میشد. به خاطر خوشگلی و جوانیاش بود، به خوشگلتر میرسد، به جوانتر میرسد؛ ولی به خاطر خدا وقتی باشد، این زشت باشد، پیر باشد، زمینگیر باشد. هرچه هم که بیشتر میگذرد، بیشتر مثل سیمانی که بیشتر آب خورده، هی سفتتر میشود. هی محکمتر میشود. لعاب میاندازد. جنس محبت اولیای خدا و جنس تعلق به اولیای خدا این است. بحث مفصلی است. دیگر آدم ذیحجر کره میگیرد از این آب. از این تعلقات حیوانی پست و پوچ و بیخود. یک «صِبْغَةَ اللَّهِ» بهش میزند. یک رنگ خدا میزند. و میکند این را ابدی. «سبقت الله» میزنم. برای خدا کوچکترین تعلقات، بیخودترین تعلقات. کارها را میکند. با این محبتها. به خاطر خدا. به خاطر خدا ازدواج میکند. به خاطر خدا بچهدار میشود. بچهاش را به خاطر خدا میبوسد. خدا از این بوسهٔ من خوشش میآید. طعم آن بوسه چیست؟ با بقیهٔ بوسهها چه فرقی؟ مزهٔ حب خدا را میدهد نه مزهٔ حیوانیت. این با بوسهٔ کانگورو به کلهٔ بچهاش خیلی فرق میکند. اصلاً نگاهش این است. سگ هم بچهاش را لیس میزند. این کجا، آن کجا. حیوان هم جفتگیری میکنند. نوشته همسری فداکار و مهربان. کدام پلنگی برای زنش همسر فداکار و مهربان است؟ کدام گربهای همسر مهربان است؟ فضیلت و افتخار که همانم نیست. اگر تازه همین هم باشد، که درد بقیه حیواناتی حیوانات دارند. این جنس محبت فرق میکند. این اصلاً حیوانی نگاه نمیکند. خیلی لطافت.
علامه طباطبائی در فراق همسرشان خیلی گریه میکرد. ازدواج هم کرد. علامه بعد مدتی گفتم برایتان یک شبی این قضیهاش را فاطمیه گفتم. کی بود؟ پارسال گفتم. همسر شهید مطهری میفرمود که: «بعد از رحلت همسر علامه، مثلاً ۲۰ سال، ۱۷ سال ظاهراً علامه در قید حیات بوده.» میفرمود: «تا همین آخرها علامه هر وقت که من را میدیدند» همسر شهید مطهری. «تا من را میدید میزد زیر گریه. ۱۷ سال گذشته. آن هم پیرزن را از دست داده. خودش هم پیرمرد است. همسر دارد. هر وقت من را میدید، میزد زیر گریه.» میگفتم: «آقا چی شده؟» فرمود: «یاد خانم افتادم. یاد محبتهای خانم افتادم.» بعد آن هم آخه عاشق. گفتم یک شبی برایتان بعضی قضایش را تعریف کردم. جنس آن محبت است. بعضیها هم که دیده بودند در رویا علامه طباطبائی با همسر هنوزم باهم. این محبت است. مگر میتوانم جدا بشوم؟ این کشش است. این محبت است. وقتیکه الهی شد، ابدی است. همیشگی میماند. جدا نمیشود. خیلی در این اسرار است. خیلی حرف است. خب، این شب جمعه در محضر امام رضا، علیهالسلام. روضه را میخواهم بخوانم. معمولاً هم کم میخوانم این روضه را. خودم وقتیکه کارد به استخوان میرسد در مشکلات و مسائل زندگی، به این روضه متوسل میشوم و واقعاً هم یادم نمیآید که وقتی بوده باشد که این روضه را خوانده باشم و اثر ندیده باشم در اثر این روضه.
جنس محبت و ارتباط امام حسین، علیهالسلام، با همسرشان و دخترشان حضرت رباب، سلاماللهعلیها، که اسم اصلی ایشان، البته «ربابه سکینه» هم دختر رباب است. اسم سکینه هم سکینه نبوده. چیز دیگری است. لقبی بود که رباب گذاشت. رباب سکینه را، سکینه صدا میزد. امام حسین هم از سر عشق به رباب این بچه را با همان اسمی صدا میزد که رباب دوست داشته. اسم چیز دیگری است. یک شعری دارد امام حسین، علیهالسلام: «لَاکْلِّفُ دارٌ تَحَلُّ بِهَا سَکِینَهْ وَ الرِّبَابُ» به جان تو قسم منو خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن خانه باشد. جنس عشق رباب جنسش متفاوت است. قشنگ مشخص است. البته آن همسران دیگر. بعضی گفتند قبل عاشورا از دنیا رفته بوده. مادر امام سجاد، علیهالسلام. شاید از جهت مقام هم بالاتر. بالاخره مادر امام است. جناب شهربانو پادشاهزاده هم هست. ایرانی هم هست که ما ارادت ویژهتر بهشان داریم؛ ولی ایشان همان بدو تولد امام سجاد، علیهالسلام، رحمت خدا رفته. به قول ماها نامادری بزرگ کرد. امام سجاد، علیهالسلام. همسرانی داشته. کنیزهایی داشته؛ ولی ظاهراً این محبت خاص بین امام حسین و رباب بوده. این شعر، شعر عجیبی است. میفرماید که من خانهای را دوست دارم که تو آن خانه سکینه و رباب باشند. «احبّهما و ابذّل بعد و لیس لِلّائمي فيها عِتابُ». پولم خرج میکنم برای اینها. دوستشان دارم. پولم خرج میکنم. کسی هم حق ندارد ملامت بکند که چرا برای اینها خرج میکنیم. نه اسراف بکنم ها. نه. ولی دریغی ندارم. هرچه اینها بخواهند. عبارت بیت سوم خیلی عجیب است. فرمود: «و لَستُ لَهُم و إنْ عاتَبُوا مُطِیعا * حیاتی أو یُغیبَنَّ بالترابِ». اینهایی که ملامتم میکنند که چقدر دوستشان داری این دو تا را و چقدر برایشان خرج میکنی، من هرچقدر هم اینها عتاب بکنند، مطیعشان نمیشوم. چه زنده باشم، چه زیر خاک رفته باشم. من زیر خاکم هم که بروم دست از این محبت به سکینه و رباب برنمیدارم. این، آن عشق ابدی است. این، آن عشق الهی است. این از اینور ابراز محبت امام حسین، علیهالسلام، به رباب. از آنور هم محبت رباب به امام حسین، علیهالسلام. او هم ابیاتی را سروده برای امام حسین، علیهالسلام، که ابیات خیلی جالب. یک جورایی در حکم پاسخ به ابیات امام حسین، علیهالسلام. چه عشق زلالی. بعد از شهادت امام حسین، رباب این ابیات را میخواند: «أَنَّ الْأُلُوَّةَ كَانَ نُورًا يُسْتَضَاءُ بِهِ * بِكَرْبَلَاءَ قَتِيلٌ غَيْرُ مَدْفُونٍ». آن نوری که همهجا با او روشن بود، در کربلا کشته شد؛ ولی دفنش نکردند. «هَذَا النَّبِيُّ جَزَاكَ اللَّهُ صَالِحًا * عَنَّا وَ جَنَّبْتِ خُسْرَانَ الْمَوَازِينِ». چقدر این زن عاقل است. نوهٔ پیغمبر که خدا از جان ما به او جزای خیر بدهد. کنار گذاشته شد از اینکه در میزان اعمال او خسارتی رخ دهد. یعنی کارهایی که کرد عاقلانه بود. درست بود. هزینه و فایده را خوب فهمید. این زن چقدر عاقل است. هزینه و فایده را خوب فهمید. به خاطر همین امام حسین دوستش دارد. چون عاقل است. امیرالمؤمنین فرمود: «برادرم در چشمم بزرگ بود چون دنیا در چشمش کوچک بود.» رباب در چشم اباعبدالله بزرگ است. چون دنیا در چشمش کوچک است. چون عاقل است.
بعد چی گفت به امام حسین؟ ابیات خیلی ابیات عجیبی است. خطاب کرد رباب به امام حسین، علیهالسلام: «قَدْ كُنْتَ لِی جَبَلًا صَلْدًا أَلُوذُ بِهِ * وَ کُنْتَ تُسْهِبُنَا بِرَحْمٍ وَ دِینِ». تو یک کوه سنگی سختی بودی که من بهت تکیه داده بودم و با ما با رحم تا میکردی، با دین تا میکردی. «مَنْ لِلْيَتَامَىٰ وَ مَنْ لِلْسَائِلِينَ * وَ مَنْ لِلْغَنِيِّ وَ يَعْمَىٰ إِلَيْهِ كُلُّ مِسْكِينٍ». حالا که تو رفتی، کی به داد یتیمان برسد؟ کی به درد گداها برسد؟ کیست که بقیه را... «وَيَعْمَىٰ إِلَيْهِ كُلُّ مِسْكِينٍ». هر نداری به او پناه بیاورد. کجا رفتی؟ حالا این عبارت. امام حسین فرمود: «من زیر خاکم هم که بروم هرچی ملامت کنند چقدر رباب را دوست داری، در من اثر نخواهد داشت.» حالا پاسخش را رباب میدهد: «وَاللهِ لَا أَبْتَغِي صَهْرًا بِصِهْرِكُمْ * حَتَّىٰ أُغَيَّبَ بَيْنَ الرِّمْلِ وَ الطِّينِ». گفت: «به خدا قسم بعد از این داماد شما که پسر پیغمبر بود، من پدرشوهر دیگری انتخاب نخواهم کرد.» عروس کس دیگری نخواهم شد. مرد دیگری را به زندگیام راه نمیدهم. «حَتَّىٰ أُغَيَّبَ بَيْنَ الرِّمْلِ وَ الطِّينِ». اگر تو گل بروم زیر خاک بروم، حسین را فراموش نمیکنم. این عشق است. خیلی هم خواستگار داشت. اشراف عرب خواستگاری او آمدند. میفرمود که: «من فقط یک پدرشوهر دارم آن هم رسولالله است. نمیخواهم پدرشوهر دیگری داشته باشم.»
خیلی جناب رباب قضایای عجیبی دارد. یکیاش این است که مربوط به این ایام است. تذکرهالخاص میگوید: «إنّ الرّباب بنت امرئ القیس». خیلی عجیب هم هست که پدرش وقتی مسلمان شد، به محض اینکه اظهار اسلام کرد، امیرالمؤمنین، امام حسن، امام حسین دنبال او حرکت کردند. امیرالمؤمنین صدایش کرد. امرئالقیس برگشت. گفت: «بله.» حضرت فرمودند که: «ما را به دامادی خودت قبول میکنی؟» همانجا سه تا دختر داشت. هر دختر را به عقد یکی درآورد. یک دختر به عقد امیرالمؤمنین، یک دختر به عقد امام حسن و رباب را همانجا به عقد امام حسین درآورد. یعنی داستان ازدواجش هم داستان عجیبی است که به محض اینکه پدر او مسلمان شد، امیرالمؤمنین خواستگاری. آن هم این شکلی. تمام دختران خودش را. یعنی چه فضیلتی شد برای امرئالقیس که پدرزن امیرالمؤمنین، امام حسن و امام حسین شد. و انگار امیرالمؤمنین انگار منتظر بود که رباب را برای امام حسین بگیرد. فقط منتظر پدر مسلمان بشود. اینطور شکار کرده بود. این زن با معرفت. دختر امرئالقیس. حالا چهکار کرد در این ایام بعد عاشورا؟ حال رباب را ببینید دیگر. ما معمولاً حال رباب را برای علی اصغر میگوییم. در حالی که غمش بزرگتر. رباب اصلاً یعنی قابل مقایسه نیست. داغ رباب برای امام حسین و داغش برای علی اصغر. یک جا من ندیدم در این همه مقاتل یک کلمه از رباب در مورد علی اصغر. یک کلمه. هرچی هست حرف از امام حسین و داغ امام حسین است. اینجا این است: «أَخَذَتِ الرَّأْسَ وَ وَضَعَتْهُ فِی حِجْرِهَا وَ قَبَّلَتْهُ». سر امام حسین. رباب سر را برداشت. در دامن گذاشت. شروع کرد بوسیدن. این ابیات را خواند. خب، پدرش بزرگترین شاعر عرب بود دیگر. امرئالقیس. این دختر هم یک رگ شاعری برده از پدر. اشعار شم درجهٔ یک است. حالا سر امام حسین دارد در آغوش خودش میبوسد. اینطور با این ابیات عشقبازی کرد: «وَا حُسَيْنًا فَلَا نَسِيْتُ حُسَيْنًا * أَقْعَدَتْهُ أَسْهُمُ الْأَعْدَاءِ». آخ حسین. فراموشت نمیکنم. چه نیزهها به تو زدند. «قَادُوا بِكَرْبَلَاءَ أَسِيرًا * لَا سَقَىٰ اللَّهُ جَانِبَ كَرْبَلَاءَ». تو کربلا رهایت کردند و رفتند. خدا زمین کربلا را سیراب. زمینی که از خون تو سیراب شد سیراب نشود.
این زن با معرفت را گفتند که خیلی از مقاتل گفتند که: «بقِیّتْ بعده سنتین لم یذلها سقف بیت». چندین بحث. بعضی گفتند که تا شام رفت. برگشتند کربلا برای اربعین. آنجا درخواست کرد از زینب کبری که: «خانم جان، اگر اجازه میدهید من کربلا بمانم. من چون دیگر کسی را ندارم در مدینه، کسی نمانده برایم.» خانهاش هم در مدینه خراب شد. جز خانههایی بود که دستور دادند خراب شد. یکی خانهٔ رباب بود. بعضی نقلها این است که ماند در کربلا تا یک سال. بعضیها هم گفتند نه. تا مدینه رفت با زینب کبری. اینش محل تردید است که کربلا ماند یا نماند؛ ولی این بخشش را همه گفتند که یک سال بیشتر بعد از امام حسین در قید حیات نبود. این را بگویم ناله بزنیم. عرضم تمام. شب جمعه است. کربلا باشیم امشب. گفتند یک سال بعد امام حسین بود؛ ولی «لَمْ یَذِلَّ لَهَا سقف بیت». تو این یک سال زیر سایهٔ سقفی نرفت. این مقاتلی که الان من خواندم، مثل الکامل و دیگران توضیح ندادند چرا یک سال اینجور زندگی کرد؛ ولی بعضیها این قید را گفتند که به رباب میگفتند: «خانم، بابا گرم است. آفتاب است. بنشین اینجا. سایهبان. سقف.» پاسخی که میداد این بود: «میفرمود عزیز رسولالله را زیر آفتاب سوزاندند.» ذیهجر. ذیهجر عاقل این است. من کیم که آفتاب به من بخورد. اونی که ارزش داشت حسین بود. اونی که باید زیر سایه میبردند، حسین بود. آن را زیر آفتاب رها.
خدا رحمت کند مرحوم آقای توسلی. اهل معنا در قم. میگفتش که این را ما برویم پرانتز بگویم بعد بقیه مقتل را بخوانم. میگفت که یک سال عاشورا رفتم. مراسمی بود. مراسم خیمهسوزی بود. برزنتی میزنند و خیمه میزنند و اینها. مراسم روضه و عزاداری شرکت کردم و آتش انداختند. خیمهها را آتش زدند. گفت ملت همه گریه میکردند. من یک لحظه در دلم آمد. گفتم که حالا این مراسم خوب بود. عزاداری خوب بود؛ ولی کاش اسراف نمیکردند. این برزنتها را آنقدر آتش نمیزدند. حیف است اینهمه برزنت آتش زدن. گفت صدایی از آسمان شنیدم. به من گفت: «حیف امام حسین بود.» حیف امام حسین بود. اینها چیست؟ اینها چه ارزشی دارد؟ حیف خیمهآتش زدن. این زن عاقل است. حیف حسین بود. حیف بدن حسین بود. آن را نباید میگذاشتند زیر آفتاب برود. من چه ارزشی دارم؟ و این یک سال را گفتند تعبیر این است: «حتىٰ بلیت و ماتت کمیتا». آنقدر گریه کرد و ناله کرد. آخرش دق کرد. رباب در غم حسین دق کرد. بعضی داستان رحلت رباب را این گفتند. گفتند که زنها دیدند این خانم خیلی ضعیف شده. به خودش غذا نمیخورد. همهاش هم گریه. همهاش ناله. زیر آفتاب. چند نفر با همدیگر تصمیم گرفتند یک غذای خوبی درست کنند برای خانم. قدرت پیدا کند. قوت پیدا کند. گفتند: «چهکار کنیم؟» گل از این مرغ شکمپر. مثلاً مرغ سوخاری. مرغ گرفتند. ذبح کردند. شکمش را پر کردند. سر و شکلی دادند بهش که رغبت پیدا کند این بانوی بزرگوار از این غذا بخورد. آوردند. ظرف را گذاشتند با سرپوش. بیبی سؤال کرد که: «چی آوردید؟» گفت: «خانم جان، خیلی ضعیف شدید. غذا آوردیم. یک کمی میل کنید. یک کمی قدرت بگیرید. گریه میخواهید بکنید، اشکال ندارد. یک کمی گوشت بخورید. یک کمی انرژی بگیرید.» میگفت در این غذا را برداشتند، نگاه رباب افتاد به گلوی بریدهٔ. نالهای زد. تمام کرد. همانجا. یاد چی افتاد؟ نمیدانم یاد «مَنْحَرٌ مِنَ الْوَرَىٰ» افتاد یا یاد آن ششماههای که «عَلِيٍّ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ».
خدایا به آبرو و عظمت حضرت رباب، عرض کردم خدا شاهد است من کم وضعیت رباب را نمیدانم. کار خوبی است، کار بدی است؛ ولی هر وقت که دیگر واقعاً از همهجا ناامید میشوم، دوستمون آقای جهانگیری که موتور ضرب خورد و اینها. خب، واقعاً ما حالمون خیلی حال بدی بود و امیدمون خیلی کم بود. نماز مغرب و شام توسلی کردم به حضرت رباب. همانجا بچهها خبر دادند به هوش آمد آقای جهانگیری. هرجا در زندگی. یک جاهایی که دیگر واقعاً از همهجا بسته و مسدود و کنده. عجیب است این بانو. بانویی که خودش در اوج انقطاع است. دیگر از همهجا کنده است. خودش فرمود: «من دیگر کسی را ندارم بخواهم برگردم.» کس و کار نداشت. از دار دنیا یک حسین داشت، یک علی اصغر داشت. حسرت به دلش گذاشتند این بچه یک بار مامان بگوید. انشاءالله که این بانو امشب توجهی کند به ما. مشکلات مادی و معنویمان. فرد. جامعهمان. با فضل و کرم خدای متعال، به آبروی این زن، به عشقی که او به امام حسین داشت و به عشقی که امام حسین به او داشت، انشاءالله این مشکلاتی که در جامعهمان است. مشکلات فرهنگی، اعتقادی، دنیایی، اقتصادی. همهجور مشکلاتی که خودمان داریم. هرکداممان گرفتاریهایی داریم شخصی، فکری، درونی، روانی، معنوی، به عنایت این بانوی بزرگوار انشاءالله امشب در این شب جمعه، شب رحمت در آستان اباعبدالله در کربلا، انشاءالله یک سفارش بکند این بانو به همسرش که آنقدر امام حسین او را دوست دارد. همهچیز حل است. انشاءالله.
خدایا به فضل و کرمت در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نو حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق ذویالقربی، تضمین دعا از سفرهٔ پربرکت حضرت رباب متنعم بفرما. شب اول قبر حضرت رباب به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل را نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود. هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. «بِنَبیِّهِ وَ آلِهِ». رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه پانزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه شانزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هجدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نوزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و یکم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و پنجم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...