‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین).
ربِ اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا.
در سوره مبارکه فجر، بعد از اینکه خدای متعال قسم خورد به فجر، به شبهای دهگانه، به شفع و وتر و به سیر شب (آن وقتی که به سمت روشنایی میرود)، فرمود: «هَلْ فِی ذَلِکَ قَسَمٌ لِّذِی حِجْرٍ؟» آیا در این مطلب قسمی هست برای کسی که صاحب حِجر است؟ در مورد "ذیحِجر" نکاتی شبهای قبل عرض شد. ذیحِجر آن کسی است که توان سنجیدن و محاسبه دارد و برآورد دقیق و درستی از هزینه-فایده دارد. در نگاه قرآن، برآورد درست از هزینه و فایده، آن برآوردی است که ناظر به ابدیت است؛ چون حیات، آن است. البته به هزینه و فایده دنیایی هم نظر دارد، ولی در پرتو آن هزینه و فایده اخروی به این نگاه میکند.
حجّ یک ساختاری دارد که اتفاقاً در این ساختار، دنیای مردم هم تأمین میشود: «لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ» قرآن تعبیر میکند که اینها بیایند شاهد منافعشان باشند. حجّ سراسر منفعت است؛ هم دنیوی، هم اخروی، هم فردی، هم اجتماعی. بازاری که حجّ دارد، اقتصادی که حجّ دارد، گردش اقتصادی که حجّ دارد، ببینید چه آوردهای برای این کشور گردنکلفت و مفتخور سعودی که پا بهنفتش دارد، برایش تولید ثروت میکند. اصلاً عمره (که عمره گفته میشود) چرا بهش میگویند عمره؟ این نکته لطیفی است، عمر از عمران میآید؛ یعنی آبادی. آبادانی. همین صرف رفتن مردم به آنجا آبادش میکند.
در کربلا، همین سفر اخیر (در بینالحرمین با دوستان صحبتی بود برای کاروان) این نکته را عرض میکردم؛ گفتم خیلی از ماها به این نکته توجه نداریم. فقط به این نگاه میکنیم که میآییم کربلا زیارت میکنیم، برمیگردیم، ثواب دارد. بله، این کربلا رفتنش برای شما ثواب دارد، فایده اخروی دارد، ولی فایده دنیوی هم دارد. فایده دنیویش چیست؟ هر یک نفری که اینجا میآید، یک چرخه اقتصادی دارد ایجاد میکند و آمدن هر یک نفری دارد کربلا را آباد میکند. حسابکتاب ما نیست که ما با رفتنمان کربلا را آباد کردیم. شما (ایکس)، آن آدم اهل استان فارس، آن یکی از گیلان، یکی از آذربایجان، آن یکی از پاکستان؛ تکتک این آحاد، تکتک (واحد-واحد) این آدمها اگر نبودند، این هتلها ساخته نمیشد، این بازار ساخته نمیشد، این جنسها اینجا نمیآمد برای فروش، این همه اتوبوس، راننده اتوبوس نبود. چقدر تولید اشتغال، چه گردش اقتصادی، تولید ثروتی است! تازه آنقدر که باید و شاید ازش استفاده نمیشود. مشهد هم همینطور. زائر اگر نباشد، این مغازه وسط حرم گدایی میکند. صرف آمدنشان آباد کردن عمره است، آباد شدن. ولو هیچ کاری صورت نگیرد، هیچ! حتی طرف زیارتنامه نخواند، بیاید کربلا و برگردد. شما ۵۰ هزار نفر آدم را بیاوری کربلا، زیارتنامه بخوانند، بیایند کربلا پیاده شوند از ماشین، دوباره سوار شوند. سالی ۵۰ هزار نفر این شکلی بیاوری کربلا، کربلا آباد میشود. عمره. هیچ اتفاق دیگری رخ ندهد. همین، گردش دنیایتم تأمین میشود، منافع دنیویتم تأمین میشود.
آن سازوکاری که خدای متعال طراحی کرده، انگیزش جنبه ابدیتش است. ولی اینطور نیست که وقتی قرار شد سمت آخرت بروی، دنیایت نابود میشود، لزوماً نه، ابداً! اتفاقاً برعکس است، دنیایت هم آباد میشود. یک جنس دیگری از دنیاخواهی و آبادی دنیا البته هست که او نابود میشود.
پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «اگر اهل دنیا عاقل بودند، دنیا خراب میشد.» یعنی چه عاقل بودند، دنیا خراب میشد؟ آری، این دنیایی که چیزی جز دام شیطان برای وسوسه، برای فریب، برای اغوا، برای جنایت، برای خیانت نیست؛ این دنیایی که ابزار شهوات است؛ این دنیایی که آلت دست شیطان است، این دنیا خراب میشد. دنیایی که مزاحم آخرت است، دنیایی که مانع حرکت به سمت خداست، خراب میشد. ولی آن دنیایی که مزرعه آخرت است، آن دنیایی که به واسطه دنیاست که میشود به آخرت رسید، تعابیر عجیبی امیرالمومنین (ع) در نهجالبلاغه دارد.
طرف داشت از دنیا بد میگفت. خودت، حالا این را چه کسی میگوید؟ کسی که حیثیتی برای دنیا نگذاشته. از استخوان خوک در دست جذامی در چشم او بیارزشتر از آب بینی که در پس عطسه بز آمده، میفرماید از آن بیارزشتر است در چشم من. درست هم هست ها! یعنی صرف تشبیه نیست. از حیث هستیشناسی فلسفی درست است. چرا؟ چون که وجود اعتباری وهمی از وجود مادی، مرتبه وجودیش ضعیفتر است. تحلیل فلسفی: آب بینی بز واقعیت تکوینی دارد، ریاست و قدرت فقط واقعیت اعتباری دارد، فقط در ذهن من و شما قرارداد میشود. کو کجاست ریاست؟ کو ریاست؟ نشان بده من در ذهنم قرار میگذارم، تو در ذهنت قرار میگذاری یکی رئیس باشد و قرار میگذاریم به فلانی بگوییم رئیس. موجودیتش کمتر است. یعنی اینکه میفرماید فقط صرف تشبیه نیست که تشبیه قشنگ است. واقعیتش این است شما هر چیز در این عالم تکوینی داشته باشی، هر چقدر هم که بیارزش باشد، از آن امور اعتباری وهمی، ارزش وجودیش بالاتر است. ریاست که ارزشی ندارد. فرمود: «من نگاهم به این این است، از این بند نعل یعنی بند کفشی که میبندم کمارزشتر است، مگر اینکه با آن حقی را اقامه کنم، باطلی را ضایع کنم. آن مهم است.»
حالا از فردا به من میگویند رئیسِ همهجا.
میگویند: «آقای رئیسجمهور، آقای نماینده.»
«بَضَائِعُ النُّوْكَی». فرمود اینها. حالا ترجمه دقیقش را نمیدانم چطور بگویم که سوءتفاهم ایجاد نکند. «بَضَائِعُ النُّوْكَی» یعنی آدم هیچی ندارد، بیعقل. وقتی روی چیز بیخود سرمایهگذاری میکند، برایش ارزش قائل میشود. فرض کن مثلاً یک خودکاری که تمام شده، به درد نمیخورد. یکی آن را از خیابان پیدا کرده، حسابکتاب میکند، توجیه میبافد، دلیل میتراشد که مثلاً این خودکار به فلان دلیل باید ۵ میلیون قیمت داشته باشد. بعد مینشیند از این به بعد در محاسباتش میرود به سمت ۱۰۰ تا فعالیت اقتصادی به پشتوانهای که ۵ میلیون الان اینجا سرمایه دارم.
این میشود «بَضَائِعُ النُّوْكَی». تعبیر امیرالمومنین (ع) در نهجالبلاغه. به پشتوانه حسابکتاب کرد. آری، این کی برای این ارزش قائل بود که حالا تو داری روی حساب اینکه روی پیشفرض اینکه این ارزش دارد، بقیه را حسابکتاب میکنی؟ این خودش مفت نمیارزد.
روی حساب اینکه ریاستجمهوری یک چیزی است، بعد مینشینند حالا تحلیل میکنند که آن رأیی که باعث شده رئیسجمهور شود، آن هم یک چیزی است. بعد آن کاری که باعث شد این رأی بیاورد، آن هم یک چیزی است. حسابکتاب میکنی. تو حق و باطلش را برو بسنج. اگر یک دروغ این وسط گفته شود، یک دروغ، نه صد تا، هزار تا، یک دروغ اگر این وسط گفته باشد، دروغی که (مثلاً) آمد صد سال ریاستش، به آن یک دانه دروغ نمیارزید. (صد سال نه، ۱۰۰ روز). صد سال.
صد سال ریاستش. فرمود: «اگر به من اقالیم سبعه را بدهند». هفت اقلیم را بدهند. هفت اقلیم، نه ایران، ترکیه، آذربایجان، پاکستان، خاورمیانه، آسیا، اروپا، کل دنیا! کل دنیا، برو بالا آسمان اول، برو دوم، سوم، چهارم، آسمان هفتم… رئیسجمهور آسمان هفتم باشم! کلام امیرالمومنین. «الاقالیم سبعه» هفت اقلیم را بدهند. من رئیسجمهور آسمان هفتم باشم. رئیسجمهور مملکت ۸۰-۹۰ میلیونی، در ازای چی؟ در ازای اینکه این برگی که این ملخ دارد میبرد یا این مورچه دارد میبرد، از تو دهانش درآوردن، به ظلم. نمیارزد. نمیارزد. نمیارزد. این چه منطقی است؟ کی اینجوری فکر میکند؟
خب، به همین دلیل امیرالمومنین (ع) غریبه است؛ هتل پنجم. زمین آدم میکشند. چقدر دروغ، چقدر تهمت، چقدر پروندهسازی برای چهار روز ریاست! چیا که سوار نمیکنند! چقدر حقوحقوق میکنند! چقدر ظلم میکنند! چقدر جنایت میکنند! برای چهار روز. بعد میفرماید: «اقالیم سبعه را در ازای اینکه نه، از آدمیزاد، نه اینکه بچه را در غذا بکشم. برگ را از تو دهان برنجی که این مورچه دارد میبرد، بگیرم ازش به ظلم.» آن دستی که حیرتزده انداخته، مالک شده دیگر. قاعده حیازت داریم در فقه. چیزهایی که روی زمین است، مال همه است. مالک خاص ندارد، مالکیت عام دارد. هر کسی که حیازت میکند، دست میاندازد، مال اوست. برنجی در بیابان بوده، این مورچه حیازت کرده، این دیگر مالکش است. بحثهای فقهی جالبی. ما ملکیت برای حیوانات هم قائلیم. حیوان مالک است. تو دیگر حق نداری اینجا تصرف بکنی، قصد نباید بکنی، از چنگش نباید در بیاوری. از چنگال مورچه. اقالیم سبعه را بدهند من این کار را نمیکنم.
این چه درکی از هزینه و فایده است؟ این عاقل است. این ذیحجر است. این عقل مطلق است. این اولیالالباب به تعبیر قرآن. همه دیوانهاند. همه بیتعارف. عاقل علی است و هر کی هم که این مدلی فکر کند، هر چی شبیه به او بشود، یکم یک بهرهای از عقل دارد. فرمود: «عقل را ۱۰ قسمت کردند، ۹ قسمت را به امیرالمومنین (ع) دادند، یک قسمتش را بین همه خلایق تقسیم کردند.» (که در این روایت از پیامبران است، خیلی روایت محشری است، میگویم جانتان حال بیاید.) ۱۰ قسمت خدای متعال عقل را تقسیم کرد، ۹ قسمتش را داد به امیرالمومنین (ع)، یک قسمتش را بین همه خلایق تقسیم کرد که در آن یک قسمتی که بین همه خلایق تقسیم کرد نیز، سهم امیرالمومنین (ع) از همه خلایق بیشتر است. در آن یک دانه هم که با بقیه مشترک است، تنهایی بیشتر از همه برده است. آن ۹ تای دیگر چیست، خدا میداند. این یکی که با بقیه مشترک است، این عاقل است. عاقل چرا تنها میماند؟ چون عاقل است. چون ذیحجر است. چون بقیه با این شاخصها اصلاً نمیفهمند.
برای چی؟ «اگه دروغ نگی، یارانت قطع میشه؟» آقا یارانه است، حالا یک دروغ. «همین توبه میکنیم، یارانه رو قطع میکنم، میدونی یعنی چی؟ زمین بهم نمیدن، وام نمیدن، میدونی یعنی چی؟»
«حالا کلمه اونجوری شد، حالا یککمی دروغ شد.»
«۳ هزار میلیارد خوردن، بردن.»
«طالب، چیچی داری گیر میدی؟»
ایام کرونا، ملت همه صف ایستاده بودند، اذیت زیر آفتاب در ظهر تابستان، صاف آمد دور زد رفت با آدم تو بانک صحبت کرد و کارش را داشت راه میانداخت و اینها. گفتم: «آقا اینجا صفه!»
«تخممرغ دزد چطور مرغم دزد میشه؟ شتر دزد میشه؟» (تخممرغ به شترمرغ چون همقافیه بود، آرامشبخش است دیگر.)
این توجیهات آرامشبخشِ آدمی که ذیحجر نیست، با همین چیزها خودش را آرام میکند. گناه بودها! آره، خیلی این جمله را من خیلی شنیدم. یکی دیگر آمده یک «پیک» سیاهی بود. آمده دور زد. رفت جلو همه ماشینها پشت چراغ قرمز. عمامه سرم نبود. گفتم که: «صف بودها!» (مردم جوری آمدی از تو مسیر مثلاً خروجی به سمت راست، اینجوری گرفت و من اینجوری رفت جلو همه ایستاد.)
گفتم: «که صف رو دور زدی ها!»
گفت: «آره حاجآقا، خیلی کار بدی کردم.»
نه، گفتم: «آره.»
گفت: «ولی ۳ هزار میلیارد نخوردم ها!»
به ایشان هم عرض کردم که آن هم از همینجا شروع میشود. نفس عادت میکند، وقتی از سنگین که شروع نمیکند که. کوچولو کوچولو تجاوز میکند، چنگ میاندازد تو حق و حقوق بقیه. عادت میکند. عادی میشود برایش. «وای! چه کار بد و زشتی من دارم انجام میدهم. خدایا میدانم جهنم میروم، ولی ۳ هزار میلیارد میخورم.»
آن هم میگوید که: «حقمه! دارم از این بیتالمال برمیدارم. این همه بقیه خوردن، حالا یک بار ما بخوریم. بعدشم تو اگه خیلی به فکر بیتالمال بودی، درش را میبستی که من نتوانم دزدی بکنم. خاک تو سرت که نمیتوانی جلو من را بگیری! زرنگی خودم، من نون زرنگیم را دارم میخورم. کاملاً بر حق است.»
این نفس خیلی چیز عجیبی ها! همیشه بر حق، مگر اینکه ذیحجر شود، بفهمد هزینه و فایده یعنی چی، هزینه و فایده اصلیم چیست. آقا اخروی است، ابدی است. همه دنیا را داشتن به یک لحظه معصیت خدا نمیارزد. این کسی که این را میفهمد، ذیحجر. این عاقل است. «این دروغ رو بگیم، این دختره رو باهاش ازدواج کنیم، این زیرآب رو بزنیم، جای فلانی بیایم بشینیم.»
یا «گنده ها که جرمهای سنگین.»
ذیحجر وقتی ذیحجر نبود، شاخصههای ظاهری. دل میبندد. با همینها میسنجد. آورده همینها میداند. هزینه و فایده را همینها میداند. میگوید: «دروغ گفتم؟ آره. ولی خب ببین عوضش چقدر وضعمان خوب شد. زندگیمان بهتر شد. وضع زندگیمان خوب.»
زندگی را اصلاً همین تعریف میکنند. این میشود سرمنشأ طغیان و فساد. هر طغیان و فسادی یک ریشهای در انتخابی دارد. یک انتخابی دارد. آن انتخاب یک پایهای دارد، یک مبنایی دارد. پایه و مبناش به چی برمیگردد؟ به تعریف من از زندگی، تعریف من از خودم. این نقطهای است که باید درش تحول شکل بگیرد. تحول اینجاست. آن کار فرهنگی که میگویند کار فرهنگی، این تحول این نگاه است، تحول این تعریف. درکش از خودش عوض میشود.
آقا من تا حالا فکر میکردم همین زندگی. یک جای دیگر است مثلکه قضیه چیز دیگر است. مثلکه هزینه و فایده چیز دیگر است. خیر و شر یک چیز دیگر است. خوب و بد یک چیز دیگر است.
«خیلی عوض شد! زرنگی، حق بقیه رو دور میزدم، خودمو جا میزدم. احمقن که نمیتونن این کارو بکنن. زرنگیه دیگه. ماشینا همه اینجوری دوتا لاینی که میخوان برن روی پل، صف وایسادن ۴ کیلومتر. احمق، نمیفهمیدن. من زرنگ بودم، خودمو جا کردم. اینا دیوونهها میخوان دو ساعت صف وایستن.»
وقتی فهمید حقالناس چیست، وقتی فهمید حساب و کتاب چیست، زرنگ آن ها بودند. تو تهِ حماقت کردی. نادانتر از همه اینها تو بودی. فکر کردی بردی؟ چی رو بردی؟ کجا بردی؟ کجا بردی؟ میدانی چقدر وقت را تلف کردی؟ میدانی دو ثانیه که تو جا زدی، چند ثانیه از اینها دزدیدی بود؟ دو ثانیه از اینها دزدیدی. چند تا ماشین بود که دزدیدی؟ هزار تا ماشین بود. دو ثانیه از هزار تا ماشین دزدیدی میشود ۲۰۰۰ ثانیه. ۲۰۰۰ ثانیه را باید برگردانی. کجا باید برگردانی؟ به چه ثانیهای باید برگردانی؟ چه شکلی باید برگردانی؟
یکم که با این موازین خدای متعال آدم آشنا میشود: «فَمن ثَقُلت مَوازینُه.» «ثَقُلت مَوازینُه.» اونی که موازینش سنگین است، اونی که موازینش سبک است: «وَمَن خَفَّت مَوٰازینُهُ». میبینی اصلاً یک داستان دیگری است. تو برداشتی مثلاً گوشی این را زدی، بردی. الان خیلی خوشحالی. احساس میکنی خیلی آدم زرنگی، خیلی شاخی تو! خیلی زرنگی تو!
در اردبیل دیدیم پیرزنه را، بنده خدا را در کوچه گرفتن، زدن و طلا گردنش را. چه ترسی به این پیرزن وارد کردند! طلا، جواهر.
«شما امروزم که آره همین چون میخواستم بگم که امروز دستگیر شده.» برش گردانی اینجایش را برگردانی. آنجایش را که برنگردد. استرسی که بهش وارد کردی. تازه این هم لطف خدا بود که اینجا دستگیر شدی که پس بدهی. اگر احکام درست اجرا میشد، احکام سارق باید روش پیاده بشود. یا احکام محارب دیگر (اگر چاقو کشیده و اینها که محارب میشود، حکمش هم اعدام.) اگر نه، دستش را ببرند. چون هرزه دیگر. تو گردن طرف بوده، بیرون که نبوده. معادل ریالیاش هم که همان مقداری که بابتش قطعیت. این هم لطف خدا بود. نکردیم دیگر، این کارها، مسائل حقوق بشری را که لحاظ کردند.
عقل داشتی، ذیحجر بودی، حساب و کتاب درست داشتی. دستها را قطع میکردی، بهترین، بیشترین نفع به خود دزدها میرسید. ترس از این داریم که آنجا تحریم نکنن، آنجا فلان نکنن، اینجا این را نگن. مسائل حقوق بشری است دیگر.
اینی که دزدیدی، میدانی چه مدلی حساب کتاب میکنند برایت؟ خیلی جالب است. اصلاً خدا شاهد است. اینها را وقتی آدم خوب تصور بکند، خواب بر آدم حرام میشود. چرا میگوید تو برزخ بعد از برزخ؟ عمل حسن ازت میگیرد در ازای حق و حقوقی که ضایع کردی. اگر نداری، عمل سیئه بهت میدهد. عمل حسن و عمل سیئه. چون سرمایه اصلی انسان کارش است، هویت انسان کار. «لَیسَ لِلْاِنسٰنِ اِلّا مَا سَعیٰ». حالا حساب کتابش چه مدلی؟ این آقایی که این گوشی ۴۰ میلیونی را خریده بود، ۴۰ میلیون برای این آدم معادل چند روز و چند ساعت کار بوده که توانسته ۴۰ میلیون کسب کند؟ فرض کنید آدم دو سال زحمت کشیده، جدا از آن آذوقه که برای زن و بچه تهیه کرده، پول اجاره داده، خورد خورد جمع کرده، با زحمت مثلاً ۴۰ ماهش. ۴۰ میلیون جمع کرده، شده این گوشی ۴۰ میلیونی. ۴۰ ماه زحمت کشیده بود. در یک ثانیه زدی. «عمل حسن ۴۰ ماهت را میگیرم، به این میدهم تا راضی شود.»
«ندارم!»
«عمل سیئه ۴۰ ماه این را میدهم به تو.»
۴۰ ماه گناه بابت یک گوشی دزدی. همان دلی که شکست. بابت همان ترسی که به این وارد کرده. یک هراسی به خود او وارد میشود. از همه حق و حقوق (اصلاً حسابش جداست). آن شرمندگی که در محضر خدای متعال دارد بابت اینکه در پیش خدا ظلم کرده به این بنده خدا با ابزار و توانی که خدا بهش بخشیده بود. این مثالی است وقتی در رادیو گفتم، خیلی مجری برنامه بنده خدا زهرترک شده بود.
گفتم که: «فرض کنید یکی مهمان میکند شما را تو خانهاش. از شما پذیرایی میکند تو خانهاش. یک دوربین فیلمبرداری هم به شما هدیه میدهد. خانهاش هم پر از آلبوم و عکس و فلان و اینها. به شما میگوید که هر چیزی را که دوست داری ببین، فقط یک اتاق را قفل کردهام، سمت اتاق نرو. ناموس من تو آن اتاق است.»
شما صاف باشی بروی در را بشکنی با دوربینی که او بهت هدیه کرده، در خانهای که پذیرایی کرده، از ناموس او عکس بگیری. این چقدر زشت است! باطن این گناهی است که ما میکنیم. باطن ظلمی که به خلقالله میکنیم. خدایا، نعمتی داده به نام همسر، یک نعمتی داده به نام فرزند، یک نعمتی داده به نام رفیق، یک نعمتی داده به نام استاد. با بقیه نعمتهایی که خدا بهمان داده. به این نعمت، یک نعمت داده به نام زبان. فهم، فکر، گفتار. با این زبان نیش میزنیم. به کی؟ به مومنی که ناموس خداست.
و دل میشکنیم. کدام دل؟ دلی که حرم خداست. در حکم چیست؟ در حکم تخریب کعبه است.
این آیه: «لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَة». حضرت قبل از کدام سوره فرمود؟ قبل سوره فیل. گفتند که ربط این دو تا با همدیگر چیست؟ ربطش این است که آن ها قشونکشی کردند کعبه را خراب کنند. خدا زد تار و مارشان کرد.
آبروی مومن از کعبه به مراتب بالاتر است. «لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَة». خاتمه حکیم. گندمی که خورده، آسیابش میکنند. لهش میکنند. میگویند: «حکیم». حکیم کعبه. دیدید دیگر، منطقه حجر اسماعیل. آنجا گندم خرد میکردند. حطمه آنجایی است که آسیاب میکند. گندم درشت درشت. همین دستگاه خودتان، دستگاه آسیاب دیدید دیگر. گردو را میاندازید، یک کاری باهاش میکند که اصلاً هیچی ازش، یعنی هیچ نشانهای از گردو بودن تو این نیست مگر طعمش و بوش و اینها، بفهمی. هیچ نشانهای از پسته بودن تو این نیست. یک جوری له و خردش کرده.
حکیم فرمود: «اونی که بقیه را مسخره میکنه، همزه لمزه است، زیر پا میگذارد، تعرض میکنه. کجا میاندازم؟ «لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَة».»
سبحان الله. «لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَة». نون تأکید هم دارد، نون تأکید ثقیله هم دارد. فعل مجهول هم هست. اینکه کی میاندازد؟ از کجا دارد میبردتت؟ کجا میبرد؟ یک جا میبرم که آسیابت میکنم.
«وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ» چه میدانی حطمه چیست؟ «نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ» با چی آسیاب میکنم؟ با آتش. «الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ» از بیرون نمیاندازم، نه. از تو میسوزانم. «إِنَّهَا عَلَيْهِم مُّؤْصَدَةٌ» از بیرون هم تو یک فضای بستهای قرار میدهم. «فِي عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ» نیزههایی که فرو میکند. حالا این «عمدٍ ممدّدة» را گفتند این عمودها یعنی چی؟ یعنی این عمودهای جلوی هر سلول زندان. یا مثل این عمودهایی که تونلهایی که میبینیم تو این تجربیات نزدیک به مرگ، تونل. تونل. هر چیزی که هست. فضا، فضای استرس و ترس و واهمه و کی؟ «هُمَزٍ لُّمَزٍ». چرا این «هُمَزٍ لُّمَزٍ» شد؟ به این سوره فجر هم ارتباطش. چرا بقیه را تحقیر میکرد؟ چرا مسخره میکرد؟ چرا خرد میکرد؟ خرد میکرد، من هم میاندازم تو خردکن. حطمه یعنی خردکن. چرا میاندازم تو خردکن؟ چون خرد میکرد. «الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ». چون پول داشت، دارایی داشت. چون ارزش را به پول داده بود. درکش این بود. اونی که ندارد، حقیر است، بدبخت است، آسوپاس، کوچک. اونی که دارد، بزرگ است.
میبینید بعضیها به قدرت هم که میرسند، میروند آویزان کارتلها و بنگاهها و پولدارها و ثروتمندان میشوند. یکجورهایی هم آنها اینها را به قدرت میرسانند. سازوکاری دارد که نمیخواهم الان واردش بشوم؛ زدوبند قدرت و ثروت با همدیگر چه مدلی. در کربلا هم همین بود دیگر. قدرت دست اونی است که ثروت دارد. اونی هم که ثروت دارد، همیشه طرف آن کسی است که قدرت دارد. و مردم هم وقتی نگاه میکنند، ملاک فضیلت را چه میدانند؟ قدرت و ثروت. باز تو انتخاب دوباره به اینها رأی میدهند: «این گداگشنه؟ رأی بدهم؟ جوراباشون بوی گند میده.» دیدی توییت کرده بود که خدا رحم کرد اینها نیامدند. «اینها ساختمون پاستور بوی گند جوراب بوی...»
آه! آن مغز تو است که بوی جوراب میدهد. بوی گند مغز توست. لحنشان، میدانی چه مدلی است؟ این آمده اینطور میگوید. این آمده در مورد درخت که صحبت نمیکنی! که نماینده ۱۴ میلیون آدم داری صحبت میکنی. «لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَة». میاندازم تو خردکن. تو همین دنیا میاندازم تو خردکن.
ولی من وقتی اینطور صحبت میکنی، مومن را وقتی خرد میکنی، به پشتوانه چی؟ «سواد دارم. خارج رفتم. انگلیسی بلدم.» (گیر داده بود، گفت: «آلترناتیو میدونی یعنی چی؟») تازه این هم یاد گرفتیم! تحقیرش بکند دیگر. «این نهجالبلاغه داشت میخوند، بلد نبود!»
او بهش رساند. این حالا آمده یک کلمه میاندازد وسط که این بلد نباشد، خردش کند. تفاوتها را ببین.
چقدر بد است برایش که میخواهد نهجالبلاغه بخواند! سوژه نشود. یعنی چی؟ این قرآن بهت نگفت که خوبی را با خوبی جواب بده، بدی را هم با خوبی جواب بده؟ تو خوبی را به بدی جواب میدهی. قاعده است. همش روی قواره است. خدا به هیچکس ظلم نمیکند. و ما هم حقمون همینها است. «رئیسی و ادامه رئیسی و اینها را داریم.»
«این سه سالم انگار یکجورایی از دست در رفت.»
«من که برگردیم اصلاح بشیم.»
«کَمَا تَکُونُونَ یُولَّى عَلَیْکُمْ.» «اِمَالَکُم اَعمَالکُم.» پیغمبر فرمود: «اِمَالَکُم اَعمَالکُم.» این بازار با این همه دروغ و فریب، اگر من رئیسجمهور پاکدست بیاورم برایت، یکی میآورم از خودت کلّاشتر، از خودت دزدتر، از خودت دروغگوتر. تو پاکی مگر من پاک بگذارم برایت؟
پاک هم که میگذارم، اینطور خردش میکنی، خرد و خاکشیر. تحقیرش میکنی. رئیسی مظلوم بیچاره را قبل از اینکه شکست مفتضحانه با تحقیر و خرد شدن و نابود شدن داشته باشد در این انتخابات، شهید شده بود. در آن روستایی که شهید شده بود، یک نفر بهش رأی داده بود! اگر بود که دیگر هیچی. همین مشهد هم دارم میبینم که شماها با این وضعتان عنقریب است که این را بزنید، تکهپاره کنید. این دیگر ولی خودم محافظت میکنم. نمیدانم کار به آنجا بکشد. تناسبهاست. این صلاحیتهاست. هر چی هم که هست نتیجه به خودمان برمیگردد. از خودمان است. به خودمان برمیگردد. نظام عالم هیچی جدا از این نیست.
ذیحجر اونی است که اینها را فهمیده. ذیحجر اونی است که حساب و کتابش روی اینها است. هزینه و فایده را اینها میداند. امام حسین (ع) چی فرمود؟ این ذیحجر عالم. فرمود: «الْمَوْتُ أَوْلَى مِنْ رُكُوبِ الْعَارِ، وَ الْعَارُ أَوْلَى مِنْ دُخُولِ النَّارِ.» این شعر معروف امام حسین علیه السلام، خیلی با منطق امثال من کیلومترها فاصله داردها!
«الْمَوْتُ أَوْلَى مِنْ رُكُوبِ الْعَارِ» مرگ بهتر از ننگ است. «وَ الْعَارُ أَوْلَى مِنْ دُخُولِ النَّارِ» ننگ بهتر از جهنم است. مرگ بهتر از ننگ است.
اگر قرار باشد بین مرگ و ننگ انتخاب بکنم، کدام را انتخاب میکنم؟ مرگ را انتخاب. «حالا تحقیرمونم بکنن، عوضش پیشرفت میکنیم. عوضش زندگیمون خوبه. عوضش کیف میکنی. عوضش آزادیم.»
وضع ژاپن الان شما نگاه کنید. جرأت نمیکنند به آمریکایی بگویند: «بالا چشمت ابرو.» بعد واقعاً بعضی رویایشان این است که ما یک روزی بشویم ژاپن اسلامی. میگفتند در دهه ۷۰ و اینها: «ژاپن.» «به اندونزی مالزی هم راضیم.» ژاپن هم نشدیم. «اندونزی دیگه بشیم، مالزی دیگه بشیم.»
آقا تو مشت و ضربوجرح زندگی میکنیم. «الْمَوْتُ أَوْلَى مِنْ رُكُوبِ الْعَارِ، وَ الْعَارُ أَوْلَى مِنْ دُخُولِ النَّارِ.» باز هم اگر قرار باشد بین «عار» و «نار» انتخاب بکنم (بین ننگ و جهنم انتخاب بکنم)، ننگ را انتخاب میکنم. تحقیر را قبول میکنم. جهنم نمیروم. خیلی حرفها! خیلی منطق عجیب و غریبی است اگر رویش فکر بکنید. یکی از خروجیهای این منطق میشود این داستان غزه: «الْمَوْتُ أَوْلَى مِنْ رُكُوبِ الْعَارِ، وَ الْعَارُ أَوْلَى مِنْ دُخُولِ النَّارِ.»
میمیریم زیر این ننگ زندگی، زیر مشت یهود، زیر چکمه یهود. نمیمیریم. ننگ است. میرویم جهنم؟ نمیرویم. ما جهنم را که اصلاً خیرات میکنیم. «جهنم خدا کریمه بابا. جهنم برای کسی...»
حالا برو به واهمه این اولیای دین از جهنم ببین. روایاتی که امام رضا (ع) در قرائت قرآن به هر آیهای از جهنم که میرسیدند: «ما مرّ بآیة فیها ذکر النار الا بکا». به هر آیهای که رسید در مورد جهنم بود، گریه میکرد. «بابا جهنم که خدایا اصلاً برای ما نگفته! خواستی چهار تا دیگه رو بترسونه.»
«خیلی باحاله بابا. اصلاً اینجوری نیست. خدا خیلی باحاله!»
ولی این معشوقه با این لطف، یکم لحنش از مهربانی خارج میشود، میرود به سمت گلایه، میرود به سمت تهدید. آدم تنش میلرزد. نمیدانیم چیست که بخواهیم بترسیم.
این آن درک نسبت به هزینه و فایده است. فایده بهشت، هزینه جهنم. رضا (ع) فرمود: «آن تعبیری که از روایت اگر یادم بیاید، «کُلُّ نِعْمَةٍ دُونَ الْجَنَّةِ مَحْقُورٌ».» اگر همچین تعبیری، عین عبارت را درست خوانده باشم از امیرالمومنین (ع): «هر نعمتی غیر از بهشت، حقیر است، محقور.» هیچی نیست. تا قبل بهشت، هیچ فایدهای نبردی، هیچ سودی نکردی، هیچی نبودی. واسه همین لحظه آخر فرمود: «حالا یک چیز کاسب شدیم. حالا شد. حالا یک چیز دندانمان را گرفت. حالا یک چیز آمد تو مشتمان.» این همه عناوین. «هرچی عنوان بود، جارو کردی یا امیرالمومنین؟ صديق اکبر و فاروق، فرمانده سپاه پیغمبر و اخ پیغمبر.» دیگر پیغمبر چه کار بکند؟ «هیچی. پیغمبر بهت گفت برادر.» آیه در شأن تو نازل شد: «انفسنا و انفسکم.» دنیاست. تا پایم نرسه تو بهشت، هنوز به هیچی نرسیدهام. حالا شد. حالا که دارم میروم کربلا دیدم، بهشت را وارد شدم، آمدم. دارند میبرندت. پیغمبر آمد به استقبالت. «حالا شد. یک تقریری رهبر انقلاب برای اول کتابمان بزند؟»
«کتابم. نه. خودم. در متن خودم. نه. بیا شفاعتت کنم. وعده بهت بدهم.»
«کجا؟ علامه طباطبایی، ۲۴ سر صراط، اولین کوچه سمت چپ. آنجا منتظرم باش بیام شفاعتت کنم.»
خیالمان جمع بود دیگر. فلانی که گفت، دیگر کامل خیالم جمع شد. جنگیری منگیری به ما بگوید: «تو عاقبتبهخیر میشوی.»
«تمام است.»
«نمیگفتم، مطمئن بودم دیگر. حالا که گفت که دیگر خیلی دیگر آرامش خاطر پیدا کردیم.»
آیه نازل شده در شأنش: «انفسنا و انفسکم». نفس پیغمبر است. قسیم الجنة و النار. بهشتی و جهنمیان را این تقسیم میکند. پیغمبر بهش فرمود: «تو جلوتر از من وارد بهشت میشوی. «لواء الحمد به یدک». تو پرچمداری، پرچمدار جلوتر میرود.»
هیچی حساب نکرده. اینها را که شنیده. «بابا این کیه؟ این امیرالمومنین، هنوز باورش نشده، خاطرش جمع نشده از اینکه کار ما تمام شد.» ای ذیحجر! این حالیاش است. کیست؟ چیست؟ خیلی عجیب است. این شیطان هیچ سهمی از این آدم ندارد. چرا؟ چون ذرهای توهم در وجود این آدم نیست که بشود شکارش کرد. «إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُّوًا مُّبِينًا».
فرمودند: «الانسان هو امیرالمومنین.» انسانی که شیطان منم! بایدنه. سیاوش قمیشی. با ماها که دشمنی ندارد. ما خودمان تسلیمیم. با امیرالمومنین دشمنی دارد. هر کی هم یکم رنگ و بویش را بگیرد، باهاش درگیر میشود. «مثلکه داری شبیه علی میشی ها! کارهای علیطور داری میکنی ها! خوشم نیومد. نه! نشد دیگه. داری علیطور میشی.»
درگیرش با امیرالمومنین. با بقیه شوخی فرض کرده. گفت: «من در عباد تو چی دارم. نصیبم مفروضا.» تو همه سهم دارم. بعد هم که درخواست کرد که جاری بشود دیگر، مثل خون جاری بشود در همه ابناء آدم. فرزندان آدم. جاری هم شد دیگر. در وجود همه جاری. یک نفری که راه ندارد، راه نمیدهد، نمیشود. کیست؟ امیرالمومنین. چرا؟ چون ذیحجر است. خیلی حالیاش است. خیلی درست است. آنقدر درست است که پیغمبر در غدیر چی فرمود: «اللَّهُمَّ أَجِرِ الْحَقَّ حَيْثُمَا دَارَ عَلِیّ.» دعا نمیکند: «خدایا هر جا حق هست، علی را ببر اونور.» حق بره دنبال علی. یک حق مطلق است این. یک عقل مطلق است این. یک فهم مطلق است این. یک شاخص است. واسه همین است میزان الاعمال در قیامت، با این میسنجند. با این محک میزنند. با این عیار میدهند. با این نمره میدهند. این برگه، چی میگویند تو امتحانات؟ کلید میگویند. چی میگویند آقای دکتر؟ چی میگویند؟ از مدل امتحانها نمیگیریم. تستیها که من یک بار تصحیح کردم، همه برگها را. یک برگ اسم نداشت، تصحیح کردم. دیدم ۱۸ (واقعیت دارد). خودم نمره نیاوردم! از امتحان که خودم ترک کردم و جوابها را خودم نوشته بودم.
میزان این است. خودمان وقتی میخواهیم چک بکنیم، مشکل دارد. عقل مطلق او است. ذیحجر مطلق او است. اینجا آقا عظمت این نعمت فهمیده میشود. فرمود: «مَا لِلَّهِ آیَةٌ هِیَ أَکْبَرُ مِنِی.» فرمود: «نعمتی از من بالاتر نیست.» اونی که همه نعمتها را برایت نقد میکند. یعنی «حاملکم علی سبیل الجنة إن شاء الله». من بهشت میبرمتان. من بهشت میبرمتان. بهشت بدون من نمیشود رفت. چرا؟ نقطه زیر «باء» بسم الله. نقطه نباشد، حرکتی نیست. اعرابی نیست. اعراب در برابر چیست؟ در برابر خطاست، غلط است. اعرابگذاری برای چی میکنند؟ تا کسی به اشتباه نیفتد. اعراب در برابر اعدام. گنگ. عالم بی علی گنگ است. سربسته. از هیچی معلوم نیست. همه کور و کرند. همه آوارهاند. علی نبود، معلوم نمیشد کی باید کجا برود. کی قدر این همت را میداند؟ کی قدر این نعمت را میداند؟ کی قدر دانست؟ چه کردند مردم کوفه با این؟ که آخر خون به دلش شد. فرمود: «خدایا من از اینها خسته شدم. از آنها خسته شدم. خستهام کردند. «مللتهم و ملّونی.» خسته شدم از اینها. اینها من را خسته کردن. من را از اینها بگیر. یکی مثل خودشان بده. عبدلی بهم شرا منی. عبدلی بهم شرا منی.»
به جای اینها خوب به من بده. برای اینکه هر جا که این شاخص ایستاده، هیچکی نمیآید. این غریبه است، این میشود «وتر». وتر. نمیخواند. «اونایی که تو میگی.» با اینکه من میفهمم، نمیخواند. «اونایی که تو میگی، من نمیفهمم که این برای چی باید خوب باشه. اونایی که تو میگی بد، من نمیفهمم برای چی باید بد باشه. حقوق نجومی برای چی باید بد باشه؟ چرا من مسئول نباید اینقدر راحت بتوانم زندگی کنم؟ چرا من باید اندازه بقیه بخورم؟ چرا باید بیشتر از بقیه کمتر از بقیه بخورم؟»
«چرا؟ منطق تو معیوب است. حذفت میکنم از صحنه سیاست.»
«مقاومت بکنیم، میکشمت. سر از تنت جدا میکنم.»
این داستان کربلا است. این داستان مردم کوفه است با امیرالمومنین. این داستان انتخابهای ماست. تو زندگی مزاحم. آقای بهجت میفرمود که: «میخواهید آن امام، امام غائب هم بیاید، مثل جدش زیر سم اسبها ببرندش؟» فرمود: «امروز اگر او ظهور کند، با اسب بر بدن او خواهند تاخت.»
ما همان انتخابهاییم. ما همان شاخصهاییم. ما همان منطقهاییم. ما همان هزینه-فایدههاییم. ما همانیم. امام زمان (ع) مزاحم زندگی ماست. نمیگذارد. مانع. نمیگذارد ما کیف حالمان را بکنیم. شریعت مزاحم است. شریعت دست و پای ما را میبندد. خفهمان میکند. نخور، نبین، نگو، بپوش، نرو، بیا. «ول کن من میخوام آزاد باشم.» اینجا امام حسین (ع) میشود مزاحم ما. «أَ سَلَلتَكَ تَعمُرُكَ.» «مَا یُعْبَدُ آبَاؤُنا.» «الْفِعْلُ فِی أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ». که مفصل تو آن جلسات برای آزادی بحث کردیم. آیاتش را و مطالب علامه را خواندیم: «أَنْتَ الْحَلِیمُ الرَّشِیدُ.»
آقای شعیب، آدم. ما تو را روشنفکر میدانستیم. آدم عاقلی میدانستیم. آدم باشعوری میدانستیم. حالا آمدی به ما میگویی که تو اموال خودمان آنجوری که دلمان میخواهد تصرف نکنیم. اینقدر حرف مسخره! «خیلی این حرف واضحالبطلان است.»
«آقا مال خودمه! تو باید نظر بدی؟ از تو باید نظر بپرسم؟ مال خودمه!»
اصل مسئله را نفهمیدی. «مال خودم.» آن «خودمش» را درست نفهمیدی. «مال» را درست نفهمیدی. برمیگردد. مال تو نیست. «جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهَا.» «مِن مَّالِ اللَّهِ الَّذِي آتَاكُمْ.» مال تو نیست. مال خداست. دست تو هم امانت است. «مستخلَفین فیه». جانشینت کردم. کارپردازت کردم. اینجا کارمند بانک منی. این بانک من است. «لِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.» بانک من است. تو کارمند بانک منی. ۵ میلیارد طرف آمده، چکش را پاس کند. داده به تو. بعد آن یکی آمده: «مال منه! برای چی تو باید برای من تعیین تکلیف کنی که من تو این پولها چهجور تصرف کنم؟»
کجا میبرنت؟ چی میگویی آخه؟ صبح تا شب ملائکه دارند «موتوری نگیر!» اینها چیست میگویی؟ چی میزنی؟ چرا توهم داری؟ «مال خودم! آبروی خودم! توان خودم!» «عَلَى عِلْمٍ عِنْدِی.» «سواد خودم!»
خدایا فیلم چی بود؟ مسافران بود؟ ۶۱؟ بنده خدا. عجایبی که میدید. اینجا این موجودات زمینی، موجودات عجیب و غریباند. ملائکه! این موجودات زمینی خیلی عجیب. خدا بهش داده این موجودی که معنی «یومنا» بوده، دست و پا درآورده. حالا آمده ایستاده میگوید: «نمیدهم!» چی میخواهی بگویی؟ «برو! خلق کردی؟» خدا میگوید: «یک دانه امیرالمومنین. همه اینها را خلق کردم که یک دانه امیرالمومنین در بیاورم.»
شما غصه نخور. بیا تو. چوب میخواهند در بیاورند، کلی دورریز دارد دیگر. این چوب برای همین در بود دیگر. این الوار آورده بودم در بزنم، در آمدن. مثال علامه طباطبایی در مورد فلسفه خلقت. میگوید: «همه اینها که تو عالم میبینی، شمر و یزید و اینها، میگوید آن ها را چرا؟ برای چی خدا خلق کرده؟» اینها دورریز خلقت. مقصود اصلی آنهایی بودند که خلق شدند رفتند. اینها آمدند که سنگ راه آن ها بشوند که آن ها بروند بالا. خدا این سازوکار را راه انداخت که شمر خلق بکند، عبیدالله خلق بکند. این همه زحمت چرخ و فلک خورشید. ما به عشق شمر و یزید گم شدیم، راهبیفتیم صبح به صبح، بیایند تقتق در بزنند: «صبح شد! بایبای کنم بروم. خورشید بگو بیاید. یزید منتظرته.»
این میشود. این انتخابها. بقیه آقا انتخابهایشان با علی جور در نمیآید. چرا؟ چون ذیحجر نیستند. چون نمیفهمند منطق علی را. چون نمیفهمند مصلحت و مفسدهای که علی ازش درک دارد. یک بحث عظیمی است. یک سال فاطمیه میخواستم در مورد این صحبت بکنم که نشد. در مورد اینکه اصلاً در نظام معرفتی و فکری امیرالمومنین (ع) مصلحت و مفسده چیست؟ بعد بخاطر چیا از چیا میگذرد؟ خیلی با اونی که ما هستیم، معکوس. همه چی را کوتاه. مگر اینکه دیگر پای زنمان بیاید وسط، بچهمان بیاید وسط. آبروم. «چی رو میخواهی حفظ بکنی که بخاطر زنت آسیب دید؟ آبروت رفت، خانهنشین شدی. خب، چی میخواهی دیگر؟»
همه چیزهای دیگر وسیله بود که آدم به اینها برسد. آن چیست؟
آن افقها مشترک نیست که به چالش میخورند در تزاحمها، در فتنهها، در انتخابها، در امتحانها. از آنجا این تضاد شکل میگیرد. نمیشود. نمیخواند. «اونایی که تو میگی رو «لَا تُجِيبُنِی نَفْسِی» نفسم اجابت نمیکنه.»
«میفهمم چی میگفتیها. این که باید قبول بکنه، نمیتونه قبول. نمیفهمه. میفهمم. حسین را بکشم، میروم جهنم و این. اینی که باید تصمیم بگیره، نمیتونه تصمیم بگیره. یقین دارم، ولی نمیتونم قانع بشم.»
همان است که نمیفهمد. هر چیزی که هزینه است، جهنم. برایتان بخوانم؟ یک داستانی را در بعضی جلسات گفتم، ولی کمتر به این بحث اشاره کردم. شاید یک بار تا حالا گفته باشم. یک قضیه یک شخصی به نام عبدالله بن عفیف در مختار بود. البته داستانش. اونی هم که در فیلم میآید، سند ما تفسیر سوره یوسف میگفتیم. بعد مطالبی که بعضی دوستان بودند، میگفتند: «آقا تو فیلم یک چیز دیگه بودم.» گفتم: «اونی که تو فیلم آمده ملاک است که تاریخ گفته. خیلی مهم نیست. مهم فیلم صحنههاش را میگفتم که میدانم تاریخ این را نگفته، ولی من میدانم جنبههای هنریش قشنگتره.» مثل صحنه این پسر عمر سعد را که مامانش نویسنده کارگردان نبوده. «میدونم این نبوده، ولی جنبه هنریش قشنگتر بود. اینطور ساختن دیگه.» این هم بالاخره یک داستانی است که الان من هرچی میگویم باید تطبیق بدهم که تو فیلم چی بود. وگرنه در مسجد کوفه، عبیدالله بن زیاد، مال همین ایام است دیگر. در مسجد کوفه خطبه میخواند: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي قَتَلَ الْكَذَّابَ ابْنَ الْكَذَّابِ الْحُسَيْنَ بِشِيعَتِهِ.» حمد از آن خدایی است که کذاب بن کذاب را کشت. حسین و شیعه او.
هنوز اینها دارند تسویهحساب میکنند با امیرالمومنین (ع). چی بود داستان امیرالمومنین (ع)؟ چی بود داستان مظلومیت که تمام نمیشود؟ هنوز که هنوز است دارند تسویهحساب میکنند. کذاب بن کذاب. حالا این امیرالمومنین (ع) که این همه آیه، این همه معجزه، اینها نبود، چکارش میکردند؟ گفت: «برو! هر آیهای که در قرآن ربط به فضیلت امیرالمومنین دارد، جمع کن.» معاویه دستور. آمد. گفت: «چکار کردی؟» گفت که: «هرچی بررسی کردم، ربط داشت. فقط سوره زلزال.» گفت: «اون که اصلاً مال قضیه زلزله مدینه بود که ربطی به علی (ع) داشت، نفهمیدیم.» آن هم در شأن علی بن ابیطالب (ع).
گفت: «این کفر رو! این شخص اینجوری. تو این امت اسلام تا هفتاد سال با لحن او منبر شروع میکردند.» چی میشه آقا؟ واقعاً چی؟ اینها داستان چیست؟ تحلیلِ مشکلات سیاسی خودمان میمانیم که چهجوری میشود رئیسی را آنجا تشویق کرد؟ چهجور به گفتمان رقیبش که پدرش را درآورده رأی میدهند؟ امیرالمومنین (ع)! همه آن ها را مسلمان میکند، نماز بهشان یاد میدهد، مسجدی میکند. پا چیجور میشود اینها؟ نمیشود فهمید. خیلی عجیب است. داستان چیست؟ تو این عالم آدمیزاد کیست؟ چهکار میکند؟ خیلی عجیب و غریب.
«حمد خدایی که کذاب بن کذاب را کشت. حسین و شیعه او.» عبدالله بن عفیف ازدی از جا بلند شد. «وَ کَانَ شِیعیاً.» جانم به فدای این عبدالله بن عفیف! یعنی قیامت همین یک دانه دست ما را بگیرد، به داد ما برسد، کفایت است. مرد آدم کیف میکند. این آدم چشم چپش را در جنگ جمل، پا در رکاب امیرالمومنین (ع) داده است. در جنگ چشم راستش را در جنگ صفین. جانباز از دو چشم. هر چشمم یک جنگ پا رکاب امیرالمومنین. «وَ کَانَ لَا یُفَارِقُ الْمَسْجِدَ الْأَعْظَمِ.» نابینا بود. بیشتر تو مسجد مشغول عبادت بود. این را که شنید، «فَلَمَّا سَمِعَ مَقَالَةَ ابْنِ زِیَادٍ» حرف ابن زیاد را که شنید، پا شد. گفت: «حالا ببین آن جو، جو پیروزی. تو ستاد انتخاباتیش دارد اینها را میگوید.» جمع کردن همه را تو مسجدند. خیلی جرئت میخواهد. آن هم همچین پدر سوخته حرومزادهای. احدی، صغیر و کبیر، رحم نمیکند. از جا بلند شد، گفت: «یَابْنَ مَرْجَانَةَ.» «ای ابن مرجانه!» عبیدالله دارد میگوید. فرزند آن زن روسپی، آن زن فاحشه «مرجانه». جزء ذواتالاعلام بود که پرچم میزدند سر خانهاش. هنوز امکانات نیامده بود که پیج تو اینستا بزند.
«یَابْنَ مَرْجَانَةَ، إِنَّ الْکَذَّابَ ابْنَ الْکَذَّابِ، أَنْتَ وَ أَبُوکَ وَ الَّذِی وَ اللَّهِ وَ أَبُوکَ کَذَّابُ بْنُ الْکَذَّابِ، أَنْتَ وَ أَبُوکَ کَذَّابُ بْنُ الْکَذَّابِ، అన్తَ وَ అَبُوکَ کَذَّابُ بْنُ الْکَذَّابِ.» کذاب بن کذاب گفتی؟ خودتی و بابات. اونی که تو را رئیس کرد با باباش. با یک ضربه، یعنی همه اسنوکرها تو این حرکت ماندن که ۴ تا توپ را فرستاد با یک حرکت. «عبیدالله و باباش، یزید و باباش. کذاب بن کذاب، شماهایین.»
«یَابْنَ مَرْجَانَةَ، أَتَقْتُلُونَ أَبْنَاءَ النَّبِيِّينَ وَ تَتَکَلَّمُونَ بِکَلَامِ الصِّدِّيقِينَ» بچههای پیغمبران را میکشی، بعد میآیی حرفهای صدیقین و اولیا را میزنی؟ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی فَلَان.»
در انصاب الاشراف، در الفتوح (حیفم میآید دیگر. چون هر تاریخی، هر مقطعی ریزهکاریهای فنی دارد که توش نکته است). الفتوح معتبرترین مقاتل مال ابن حسن کوفی. «إِبْنُ زِيَادٍ الْمِنْبَرِ»، «فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ». رفت منبر. حمد خدا کرد، ثنا کرد. بعد گفت: «الحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَظْهَرَ الْحَقَّ وَ أَهْلَهُ.» هم مخصوص کسی که حق را ظاهر کرد و اهل حق را هم ظاهر کرد. یعنی غلبه «فَسَبَّحَ ظَاهِرِي» یعنی پیروز شده حق و اهلش. پیروز شده. «وَنَصَرَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ شِيَعَتَه.» امیرالمومنین را با شیعیانش نصرت کرد. یزید. «وَقَتَلَ الْكَذَّابَ ابْنَ الْكَذَّابِ.» کذاب بن کذاب را کشت. اینجا عبدالله بن عفیف پا شد. «وَ کَانَ مِنْ خِیَارِ الشِیعَةِ وَ کَانَ أَفْضَلَهُم.» از بهترینهای شیعیان. اینها واقعاً حقشان شهادت است. یعنی مرگ طبیعی بمیرند، عجیب است. جایشان در کربلاها. ولی اصلاً نمیتوانسته برود کربلا. از دو چشم نابینا است. مگر میشود امام حسین (ع) را ول کند؟ عالم عالم است. صلاحیت و لیاقت این دارد. اینجا کنج خانهاش نشسته. این مایهاش، مایه شهادت. میبرندش. چه داستانی! نمیدانم کجا باید داد زد. اینها را باید برای جوانها، برای نوجوانها، بعد رمانها نوشت از اینها. باید فیلم سینماییها. نمیدانم، چکارها میشود کرد. هرکدام از این شهدای کربلا یک پروژهای ها! عجایبی در آنها دیده میشود که عرض کردم: «چشم چپش در جمل، چشم راستش در صفین.» «وَ کَانَ لَا یُفَارِقُ الْمَسْجِدَ الْأَعْظَمَ یُصَلِّی فِیْهِ.» تا شب میماند، شب میرفت از مسجد میرفت که یک شامی مثلاً بخورد. این حرف را که شنید مرجانه، همان عباراتی که خواندم: «تَتَکَلَّمُونَ بِهَذَا الْکَلَامِ عَلَى مَنَابِرِ الْمُسْلِمِينَ.» ابن زیاد عصبانی شد. گفت: «مَنِ الْمُتَکَلِّمُ؟» کی بود ناله کرد؟ «أَنَا الْمُتَکَلِّمُ یَا عَدُوَّ اللهِ.» «دشمن خدا، من بودم گفتم.»
«أَتَقْتُلُونَ الذُّرِّيَةَ الطَّاهِرَةَ الَّتِی قَدْ أَذْهَبَ اللهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ فِی کِتَابِهِ ذُرِّیَةً طَاهِرَةً.» ذریه طاهرهای را کشتی که خدا در قرآن فرمود: «اهلبیتیاند که آلودگیها را ازشان دور کردم. و تَزْعُمُ أَنَّکَ عَلَى دِینِ الْإِسْلَامِ.» بعد خیال میکنی مسلمانی هم هستی؟ «أَيْنَ أَوْلَادُ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ لِيَنْتَقِمُوا مِنْكَ أَيُّهَا اللَّعِينُ بْنُ لَعِينٍ عَلَى لِسَانِ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ رَبِّ الْعَالَمِينَ؟» (اللهم صل علی).
گفتش که: «کجاست کمک؟ کجاند بچههای مهاجرین و انصار تا بیایند از توی طاغوت انتقام بگیرند که تو طاغوتی هستی که لعین، فرزند لعین، که بر زبان پیغمبر، لعنت تو و بابات جاری شده.» یک داستانی دارد دیگر که نمیخواهم الان بهش بپردازم. داستان لعن اینها توسط پیغمبر. «نَبِیُّکَ.» میگوید: «اینها کسانیاند که هر جایی پیغمبر توقف کرد، اینها را لعن کرد.» سبحان الله! هر جا پیغمبر رفت اینها را لعن کرد. خیلی تعبیر عجیبی. حالا این لحنش چی بوده؟ حالا لحن قلبیاش که بوده. لعن علنیش هم به کرات اعلام کرد. هم ابوسفیان و معاویه را، یزید و عبیدالله و مروان و همه اینهایی که تو زیارت (در زمان حضور پیغمبر). برگشت گفت: «تو کسی هستی که خودت و بابات در زبان پیغمبر لعن شدین.»
«فَازْدَادَ غَضَباً عَدُوُّ اللهِ حَتَّى انْتَفَختْ أَوْداجُه.» عصبانیت عبیدالله بیشتر شد. حتی رگهای گردن زد بیرون. «بیاوریدش!» «فْتَوَادَرَ إِلَيْهِ الْجَلَاوِزَةُ مِنْ کُلِّ نَاحِيَةٍ.» پلیس، مولیس، سربازها ریختند بگیرنش. «فَخَذُوهُ فَقَامَتِ الْأَشْرَافُ مِنَ الْعَزْمَةِ مِنْ بَنِی عَمِّهِ.» پسرداییهایش، از عموهایش، از همان طایفه آمدند و از چنگ این پلیسها درش آوردند. از در مسجد خارجش کردند. رساندنش خانه. ابن زیاد از منبر آمد پایین. رفت تو قصر. اشراف هم باهاش رفتند تو قصر. جماعت چکار کردند؟ گفتند: «قَدَّرَنَا أَصْلَحَ اللهُ الْأَمِيرَ.» «خدا امیر را در صلاحیت نگه دارد.» دیدیم بله. «إِنَّمَا الْعَزْمُ فَعَلَتْ ذَلِكَ فَشَدِّ يَدَيْكَ بِسَادَاتِهِمْ.» این قبیله ازدی بودند که این کار را کردند. «شما بردار روسای اینا را بیار فشار بیار بهش.» مدل کار عبیدالله بودا. اشراف قبیلهای زندگی میکردند. روسای اینها را جمع میکرد. اول هم که وارد شد برای اینکه مسلم را دستگیر کند، روسای اینها را جمع کرد. گفت: «همه جوانهای انقلابی تو قبیلهتون را باید معرفی کنید. یک دونهاش را پیدا کنم، تو را اعدام میکنم. رئیس قبیله را اعدام میکنم.» همین را لیست کردن. هرکی بود، کار تشکیلاتی. «فَهَزَّ فِی الَّذِینَ اسْتَنْقَذُوهُ مِنْ یَدِ». گندههای قبیله ازدی را بردار بیاور. به اینها فشار بیاور. اینها بودند که نجات دادند عبدالله بن عفیف را. عبیدالله فرستاد کسی را پیش عبدالرحمن بن مخنف ازدی که جز روسای قبیله اسد است. برش داشتند آوردند و یک طائفهای از ازدیها را هم آوردند. همه را حبس کرد. گفت: «وَاللَّهِ لَا خَرَجْتُم مِنِّي أَوْ تَأْتُونِي بِعَبْدِاللَّهِ بْنِ عَفِیفٍ.» «یا عبدالله بن عفیف را میآورید یا همینجا تو حبس نگهتان میدارم.»
عمر بن حجاج زبیدی و محمد بن اشعث و شمر بن ربعی برای جماعتی از اصحابش را برداشت آورد گفت: «اذهبوا الی هذا الاعمی.» برویم سر وقت این کوره. «اعمی» حالا ببین این حق به جانبی، خیلی عجیب است. گفت: «این کور قبیله ازدی قد اعمه الله قلبه کما اعمه عینیه.» «همونی که خدا دلش را کور کرده، همونجور که چشاش کور است.» ببین کی به کی میگوید کور. «اوتونی به.» برش داریم بیاوریمش. «فَانْطَلَقَ الرُّسُلُ عُبَيْدُاللهِ.» خلاصه رفتن در خانه عبدالله بن عفیف. قبیله ازدیها خبر داشتند که خب سرانشان دستگیر شده بودند. آمادهباش بودن که هر لحظه ممکن است بریزند. عبدالله بن عفیف اینها هم ریختند و یک تعدادی از قبایل یمن. یمنی، آقا، معرکه هستند. همیشه در تاریخ اینها هم آمدند. «لِيَمْنَعُوا عَنْ صَاحِبِهِمْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ عَفْیِفٍ.» از یکی از قبایل یمنیه. این هم شهید یمنی. اینها هم آمدند. یمنیها آمدند که از این رفیق یمنیشان محافظت کنند. خبر به عبیدالله رسید. قبیلههای مضر (که یک قبیله خیلی پرجمعیتی بود) اینها را جمع کرد. ضمیمه کرد به محمد بن اشعث و دستور داد که: «برید با اینها درگیر شوید.» قبیلههای مضر آمدند سمت قبیلههای یمن. قبیلههای یمن به اینها نزدیک شدند. «فَقالُوا قَتَالًا شَدِیدًا.» درگیری شدیدی گرفت. خبر دوباره رسید به عبیدالله. به اجتماع یمن علیهم. یکم فرستاد سمت عمر بن حجاج که خبر بده که این قبیلههای یمنی آمدن برای دفاع. شمر خدا لعنت کند این فلان فلانشده. همیشه آقا. یک سر فتنه. شمر بن ربعی را فرستاد.
«أَيُّهَا الْأَمِیرُ، إِنَّكَ قَدْ بَعَثْتَنَا إِلَى أَسْوَدِ الْعِجَابِ، فَلَا تَعْجَلَ و قِتَالَ الْقَوْمِ.» درگیری شده. تعدادی کشته شدند و اصحاب ابن زیاد رسیدند به خانه عبدالله بن عفیف. «فَکَسَرَ الْبَابَ.» در را شکوندن. «وَقَتَلُوا عَلَيْهِ.» رفتن سر وقتش. هجوم آوردن بهش. «فَصَاحَتْ إِلَى ابْنَةُ.» از آن صحنههای معرکه تاریخ. خط به خط میخوانم به خاطر این نکاتش. حیفم میآید از دست در برود.
این دختر رحمت و رضوان خدا بر این دختر. شخصیتهای غریب تاریخ. یادی از اینها کردیم. حالا امشب برای این عبدالله بن عفیف و دختر بزرگواری که صلوات بفرستیم و آل محمد. دخترش صدا زد: «یَا عَبَّتَا، أَتَاکَ الْقَوْمُ مِنْ حَیْثُ لَا تَحْتَسِبُ.» «از اونجایی که فکر نمیکردی، اومدن سراغت باباجان.» این را به دخترش گفت: «لَا عَلَيْکِ يَا بِنْتِي. تُو نمیخواد غصه بخوری. نَاوَلِینِ السَّیْفَ.» «شمشیرم رو بردار بیار.» «فَنَاوَلَتْهُ.» آورد شمشیر را. «فأخَذَهُ و جَعَلَ یَذُوبُ النَّفْسَ.» این فقط ایستاد جلویش. شب هم بود. تاریک هم بود. همینجور جلویش میزد. این ابیات را میخواند:
«عَنِ ابْنِ ذِي الْفَضْلِ الْعَفِیفِ الطَّاهِرِ
مَن بچه فرزند عفیف طاهرم. عبدالله بن عفیف.
عَفِیفِ شَيْخِي وَ ابْنِ أُمِّ عَامِرِ
کَمُضَارٌ إِذَا جَمَعُهُمْ وَ حَاصِلِ
وَ بَطَلٍ جَدَلْتُهُ مَقَادِیرِی»
ما از قبیله پهلوانانیم. بیا جلو ببینم. کی جرئت کرده بیاید سر وقت ما؟
دخترش چی میگفت؟ «وَ جَعَلَتْ بِنْتُهُ تُنَادِی» دخترش هم بهش میگفت: «یَا لَیْتَنِی کُنْتُ رَجُلًا فَأُقَاتِلُ بَیْنَ یَدَیْکَ الْیَوْمَ هَؤُلَاءِ الْفُجَّارَ.» «بابا، کاش من مرد بودم. امروز روبروی تو میایستادم. جلوت میایستادم. با اینها میجنگیدم.» «قَاتَلَ الْعِتْرَةَ الْبَرَرَةَ.» «اینها قاتلین خاندان پیغمبر. من هم انتقام خون امام حسین (ع) را از اینها میگرفتم.» دختر عبدالله بن عفیف.
«وَ جَعَلَ الْقَوْمُ یَدُورُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ.» جلو که نمیتوانستند بزنند. این همینجور گرفته دارد میزند. از چپ و راست و عقب بهش حمله کردند. نابینا بود دیگر. اصلاً آدم هوس میکند ها! یعنی یک جوری بعضیها شهید میشوند. بقیه را به هوس شهادت. «حاجآقا، آدم هوس میکنه وقتی اینها را میبینه.» میزد و «تَكَاثَرُوا عَلَيْهِ مِنْ كُلِّ نَاحِيَةٍ.» از همه طرف ریختن سرش. جمعیت کثیری ریختند سرش. «حَتَّی اخذ.» دستگیرش کردند.
جندب بن عبدالله ازدی میگوید: «آنجا گفتم.» طرف گفتش. جندب بن عبدالله گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.» گرفتنشان. «اُخِذَ وَاللَّهِ عَبْدُاللَّهِ بْنُ عَفِیفٍ.» «به خدا عبدالله بن عفیف را گرفتن.» «فَقُبِّحَ وَاللَّهِ الْعَیْشَ مِنْ بَعْدِهِ.» تعبیر امام حسین (ع) زیاد تو کربلا استفاده میشد: «زندگی بعد از او دیگه زشت است.» شخصیت معتبرشان، قهرمانشان. قهرمان این قبیله ازدی بود دیگر. جانباز بود. دو تا چشمش را کنار امیرالمومنین (ع) داده. گفتم: «دیگه بعد این، زندگی معنا ندارد.»
برش داشتند. بردندش پیش عبیدالله بن زیاد. عبیدالله که نگاه کرد، حالا ببینی احمق رو. گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَخْزَاکَ.» «میبینم که ضایع شدی. گرفتن. تو چنگ افتادی. شکر خدایی که تو را خوار کرد.» عبدالله بن عفیف هم گفت: «یَا عَدُوَّ اللهِ بِهَذَا أَخْزَانِی؟ وَاللَّهِ لَوْ فَرَّجَ اللَّهُ عَنْ بَصَرِي لَذَاقَ إِلَیكَ مُورِدی وَ مَصْدَری.» «این را میگویی خواری؟ اگه خدا چشمم را برگردونه، میدیدی چه بلایی همین جا سرت در میآوردم.» ابن زیاد بهش گفت: «یَا عَدُوَّ نَفْسِهِ، مَا تَقُولُ فِی عُثْمَانَ بْنِ عَفَّانَ؟» حالا میخواست سوژه از این پیدا کند که بکشدش. استاد جنگ رسانهای یعنی اینها دیگر. درس. هرکدومشها. جای تحلیل داردها. حالا تو این صحنه برگشت عبیدالله به ابن عفیف گفتش که: «در مورد عثمان یک چیزهایی میگفتی، بگو ببینم. در مورد عثمان چی میگفتی؟»
حالا این آدم زرنگ، تربیت شده امیرالمومنین (ع)، گفت: «یَابْنَ عَبْدِ بَنِی عِلَاجٍ، یَابْنَ مَرْجَانَةَ وَ سُمَیَّةَ.» سمیه دیگر آن فاحشهای بود که مادر زیاد، بابای عبیدالله بود، خانوادگی. «پسر مرجانه و سمیه. مَا أَنْتَ وَ عُثْمَانَ بْنَ عَفَّانَ؟» «تو به عثمان چکار داری؟» «عثمان عصا ام احسنه.» «عثمان یا خوب بوده یا بد بوده و افسده. کار بد کرده.» «وَاللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَلِیُّ خَلْقِهِ یَقْضِی بَیْنَ خَلْقِهِ وَ بَیْنَ عُثْمَانَ بْنِ عَفَّانَ الْحَقَّ.» «خدا بلد است حکم بکند.» گفت: «به عثمان چکار داری؟» «عن ابیک!» «در مورد بابات از من سوال کن.» «بگو در مورد بابات حرف.» «وَ عَنْ یَزِیدَ وَ أَبِی.» «بگو در مورد یزید و باباش صحبت کنم.» «عثمان کیه این وسط مردن اینها مرد مرد.»
ابن زیاد گفت: «وَاللَّهِ لَا سَلَلْتُکَ عَنْ شَيْءٍ أَوْ تَذُوقَ الْمَوْتَ.» «دیگه سوال نمیکنم. میکشمت.» عبدالله بن عفیف چی گفت؟ به به به به به! دری که از هزینه و فایده. او این را هزینه میبیند دیگر. همانی که او هزینه میبیند، این فایده میبیند. تفاوت این دو تا نگاه.
عبدالله بن عفیف گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ. أَمَّا إِنِّي كُنْتُ أَسْأَلُ رَبِّي عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يَرْزُقَنِي الشَّهَادَةَ.» «میدانی من چقدر دنبال شهادت بودم؟ میدانی چقدر آرزویم بود.» «وَ الْآنَ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی رَزَقَنِي إِيَّاهَا بَعْدَ الْیَاسِ.» «من ناامید شده بودم از اینکه شهید بشم. فکر نمیکردم خدا اینجور نصیبم کنه. اینجا شهید بشم. وَ عَرَفْتُ الْإِجَابَةَ مِنِّي لِي فِي قَدِیمِ دُعَائِی.» «دعایی که از قدیم میکردم و فکر اجابتش را نداشتم. خدا اینجا اجابت کنه. استجابت دعای من است.» چی میگویی تو؟ از چی میترسونی من را؟
ابن زیاد گفت: «فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ.» «گردنش را بزنید.» «فَضَرَبَتْ رَقَبَتُهُ وَ صُلِبَ.» رحمت الله علیه. گردنش را زدند، به صلیب کشیدند عبدالله بن عفیف بزرگوار را. این شهید جانباز پرافتخار. پشت به سعادتش! خوشا به حالش!
اینجور آقا. من میروم تو روضهام. روضهام را تمام کنم. شما ببینید اگر در کوفه چهار تا مرد مثل عبدالله بن عفیف بود، به خدا کسی جرئت نمیکرد زینب را با دست بسته ببرد. اگر چهار نفر تو مجلس عبیدالله مثل عبدالله بن خفیف بودند، جرئت نمیکرد اینطور تحقیر کند زینب علی ارضالسیابها با بدترین لباسی که در این عالم میشد زینب به تن بکند وارد این مجلسش. تحقیرش کردند. بد صحبت کرد با زینب کبری (س). اگر چهار تا مرد بودند. آنهایی هم که از خودشان یک رزمی نشان دادند (بچهمحلشان از فامیلشان دفاع کنند)، چند نفری که قبیله ازدی بودند یا یمنیبودند، آمدند از عبدالله بن عفیف دفاع کنند. عبدالله بن عفیف کیست؟ تو از بچه امیرالمومنین باید دفاع کنی! تو از زینالعابدین باید دفاع کنی! امام سجاد (ع) را با این وضع، دستها را به گردن بستن، نوه امیرالمومنین (ع)، حجت خداست. آنجا غیرتشان به جوش نیامد.
عبدالله بن عفیف چه مردی بود! رضوان خدا بر او. نمیدانم عبدالله بن عفیف خبر داشت، بهش گفته بودند لحظه آخر امام حسین (ع) در کربلا چکار کرد و چی گفت؟ آنجایی که اصحابش را صدا زد: «یَا أَصْحَابَ السَّرَائِرِ! یَا حبیب!» آن لحظهای که «فَنَظَرَ مَرَّةً عَنْ يَمِینِهِ وَ مَرَّةً عَنْ شِمَالِهِ.» یک نگاهی به راست کرد، یک نگاهی به چپ کرد. «لَمْ یَبْقَ لَهُ نَاصِرٌ.» «هیچکس نمانده کمکش کند.» آنجایی که صدا زد: «هَلْ مِنْ ذَابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟ هَلْ مِنْ مُعِینٍ؟» دوستی که نداشت. یک جوری به دشمن رو زد که «شما اگر هنوز یک جور غیرت دارین، شماها بیاین از حرم پیغمبر دفاع کنید.» «حرم پیغمبر است! من خارجیام. من از دین بیرونم. من من به شما ظلم کردم.» اینها زن و بچه پیغمبرند. اینها دختران پیغمبرند. «به ناموس پیغمبر است.» فدای غربتش.
«به این اصحاب! الان چه وقت خوابیدنه؟ ماشین را ببینید.» «غربت آقاتون و امامتون.» این حرفها را میزند. یک ذره عاطفه اگر در لشکر دشمن هست، میل به حق و حقیقت هست، یک ذره محبت به پیغمبر اگر هست، خودش را نشان بدهد. طلوع کند. فجر بشود. بیاید سمت او. که آمدند هم. بعضیها که اشاره کردم با همین عبارات امام حسین (ع) تک و توک. یکی دو نفر، دو سه نفری، تو همین اوضاع و احوال ملحق شدند به امام حسین (ع). ولی اینجا تعبیر سید بن طاووس در لهوف این است. امام حسین (ع) ایستاد اتمام حجت بکند با لشکر دشمن. فرمود: «این خاندان، این زن و بچه پیغمبرند که بیکس و کار رها شدند اینجا.» تعبیر این است. صدای گریه زن و بچه از خیمه بلند شد. اوضاع چطور شده که امام حسین (ع) دارد در مورد ما با دشمن اینطور صحبت میکند؟ چه وضعی است در این حرم؟ چه غربتی است در این حرم؟ امام حسین (ع) با دشمن دارد اینطور صحبت میکند. فدای غربت این زن و بچه.
اینجا بود که برای بار آخر وقتی پدر سکینه. سکینه عرض کرد: «یَا رَدَّنا الی حَرَم جَدِّهِ.» «بابا، راه نداشت ما را مدینه برمیگرداندی؟ نمیشد یکجور ما را میفرستادی؟» «اینجا دور تا دورمان نامحرم است. بعد از تو با این نام در مقابل این نامحرمان چه کنیم؟»
«عَلَى عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ وَ سَیَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ.»
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. ما را جزو نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام، ملتمسین دعا، از ساع سر سفره شهدای کربلا، خصوصاً این شهید عزیز عبدالله بن عفیف متنعم بفرما. شب اول قبر این شهدای عزیز و بزرگوار به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. خدایا! به غیرت و مردانگی این شهدای کربلا، خصوصاً این شهید عبدالله بن عفیف، جبهه حق مسلمین در اقصی نقاط عالم را نصرت و تأیید عنایت بفرما. اسرائیل و آمریکا را به فضل و کرمت نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتنی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه یازده
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوازدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سیزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهاردهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پانزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هجدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نوزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیستم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و یکم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...