‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحث به اینجا رسید که در کوران امتحان، کسی تهدیدها را تبدیل به فرصت میکند و از فرصتها استفاده میکند که "ذیحِج" بودن به این است که انسان یک درک درست از هزینهها و فایدهها داشته باشد. درک درست و دقیق از هزینهها و فایدهها این است که انسان طاعت بکند و معصیت نکند. بر مدار طاعت و معصیت همه چیز معنا پیدا میکند.
و هزینهای که بعدش به واسطهی او طاعت صورت بگیرد، هزینه نیست. هزینهای که بعدش بهشت باشد، هزینه نیست و فایدهای که بعدش جهنم باشد، فایده نیست. دیشب اشاره کردم امیرالمؤمنین (علیه السلام) خیلی روایت دقیقی است. مرحوم صدوق در «من لا یحضره الفقیه» این را نقل کرده. اولش هم این است که اصلاً این وصیت امیرالمؤمنین به محمد بن حنفیه است. اولش همان کلامی است که باز این را هم یک شب دیگر خواندم: «یا بُنَیَّ اِتَّکَالُ عَلَیَ الاَمانِیِّ»؛ مبادا به آرزوها دل خوش کنی! به خیالات، توهمات، چیزهایی که تو ذهن خودت بریدی و دوختی. «فَإنَّهَا بَضَائِعُ النُّوکَیٰ»! «بضائع النوکَیٰ» را یک شب عرض کردم؛ سرمایهی همان پیرزنی که مینشیند واسه خودش چطور توهمش میبافد. و «تُثَبِّطُ عَنِ الاَخِرَةِ»؛ فرمود اگر تو خیالات و اوهام و آرزوها بیفتی نسبت به امور آخرت سست میشوی. تثبیت، با «ثِ» سه نقطه و «ط» دستهدار، یعنی بیرمق میشوی، بیانگیزه میشوی.
یکی از چیزهایی که انگیزههای اخروی را تو آدم ضعیف میکند، این خیالپردازیهای دنیوی و آرزواندیشیهاست. نه بابا، مملکت... بابا مگه میشه؟ بابا مگه میشه بدتر هم میشه؟ بعد این آدم سادهلوحی که آن موقع باید حواسش را جمع میکرد، میگوید: «با آرزوهات که چون دوست نداری اینطور بشه و دوست داری آنطور بشه، مینشینی حسابوکتاب میکنی.» بعد یکهو مواجه میشوی، «توهمات!» «نه بابا، مگه آمریکا بخواهد بیاید بیرون، کی میخواهد اجرا کنه؟» همه دنیا اجرا کرد. قبلش که میخواستم بدهم برود، از آمریکاییها چیزی میخواستم بگیرم. آن شد. دقیقاً کسانی دارند کار دست میگیرند که اصلاً طراحی آشوب امنیتی دارند. بلدند مثل قضیه بنزین؛ دیگر کارِ دستی کسانی بود که بلدند چه شکلی بنزین را گران بکنند، مملکت به هم بریزد. حالا آنهایی که بنزین را بلد بودند، میخواهند همه وزارتخانهها را بنشینند طراحی بکنند.
خب وقتی هم که میگویی بابا، رهبری فرمودند (حفظه الله): «وَ مِنْ خَیْرِ حَزِّ الْمَرْءِ قَرِینٌ صَالِحٌ، جَالِسْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَكُنْ مِنْهُمْ»؛ فرمود با اهل خیر مجالست کن، تو هم از اینها میشوی. «وَبَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ»؛ مباینت کن از اهل شر. «وَمَنْ یَصُدُّكَ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ»؛ هر که تو را از ذکر خدا دور میکند، جدا میکند، از او دور شو، جدا شو. «بِذِكْرِ الْمَوتِ» هر کسی که تو را از یاد مرگ دور میکند… با بعضیها آدمهای بدی هم نیستندها. معاشرت که میکنی همش حرف از این است که آقا کجا ماشین بخری، کجا ماشین بفروشی، کجا سرمایهگذاری کنی. جنس کجا چند است؟ همش همین حرفهاست. اشکال ندارد کسی اینجوری هم بلد باشد کمک بکند؛ ولی یک وقتی هستش که هیچ حرفی از آخرت و خدا و پیغمبر و اعمال و «آقا جمعه اعمال دارد، شب جمعه اعمال دارد، ماه رجب است، محرم است، زیارت عاشورا، صبح تا شب تماس با این و تماس با آن، این بار اینجا چی شد و آن جنس آن چی شد و این را چرا این قیمت زدی و آن را چرا اینقدر تخفیف دادی؟». و همهاش اینها. اینها را فرمود ازشان دور شو. اینهایی که تو را از یاد مرگ دور میکنند: «بِالْأَبَاطِیلِ الْمُزَخْرَفَةِ»، با اباطیل مزخرف دورت میکند. «وَالْأَرَاجِیفِ الْمُلَفَّقَةِ». فدای ادبیات امیرالمؤمنین. «تَبَیَّنْ مِنْهُمْ»؛ اگر از اینها دور بشوی، خودت را دور کنی، مباینت از اینها که کنی، بینونت واقعاً حاصل میشود. واقعاً ازشان جدا میشوی. تعلقات، تزیینات کنده میشود. حالوهوایت از اینها دور میشود، جدا میشود.
ما دیدهایم که معاشرتهای با این افراد، بلایی را درازمدت ایجاد میکند؛ بلای خردهمعاشرتی. تو درازمدت یک کششهایی نسبت به اینها ایجاد میکند. آن کششها زمینهساز کنشهایی میشود که آن کنشها میشود انتخابهای غلطی تو درازمدت. «فَلاَ یَغْلِبْ عَلَیْکَ سوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ»؛ سوء ظن به خدا بر تو غلبه نکند. «فَإِنَّهُ لَنْ یَدَعْ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ خَلِیلِکَ صُلْحاً»؛ اگر اینطور بشود دیگر با هیچ دوستی نمیتوانی ارتباط برقرار کنی. «أَدِّبْ بِالْأَدَبِ قَلْبَکَ کَمَا تُذْكَرُ النَّارُ بِالْحَطَبِ فَنِعْمَ الْعَوْنِ الْأَدَبُ لِلنَّهِيضَةِ». خوب دیگر، حالا عبارات مفصل است. میخواهم همهاش را بخوانم. روایت خیلی طولانی است تا آن عبارتی که میفرماید: «که خیلی تعابیر عجیبی دارد: لَا تُنَالُ نِعْمَةٌ إِلَّا بَعْدَ أَذًى»؛ که دیشب توی جلسه اشاره کرد. به هیچ نعمتی انسان نمیرسد مگر به واسطهی اذیتی. تو دنیا این شکلی است. رسیدن همه چیز منوط به یک آزادی است.
بعد فرمود که: «لِنْ لِمَنْ غَاظَکَ»؛ کسی که با تو غیظ میکند، تو باهاش نرم باش. «تَظْفَرْ بِطَلِبَتِکَ»؛ اینطور باش، به آن نتیجهای که میخواهی میرسی. «سَاعَاتُ الْهُمُومِ سَاعَاتُ الْکَفَّارَاتِ»؛ ساعتهای غم و غصه، ساعتِ کفاره است. «وَ سَاعَاتُ تَفْنِی فِیهَا أُمُورَکَ»؛ ساعتهایی است که عمر تو را دارد میگیرد و میبرد. از بین میبرد. «لَا خَیْرَ فِی لَذَّةٍ بَعْدَهَا النَّارُ»؛ لذتی که بعدش آتیش است به درد نمیخورد، خیر نیست. «وَ مَا خَیْرٌ بِخَیْرٍ بَعْدَهُ النَّارُ»؛ فرمود که آن خیری که بعدش آتیش باشد، خیر نیست، خوب نیست، چیز به درد بخوری نیست. «وَ مَا شَرٌّ بِشَرٍّ بَعْدَهُ الْجَنَّةُ»؛ خیلی قشنگ است این عبارات. واقعاً جا دارد آدم تابلو نفیس بکند و تو این جاهایی که از این عبارتها و جملات خیلی قشنگ و اینها، استوری و پست خوراک این چیزهاست. پوستر و استوری و خیلی عبارت، عبارت قشنگ و فوقالعاده. «مَا شَرٌّ بِشَرٍّ بَعْدَهُ الْجَنَّةُ»؛ آن شری که بعدش بهشت است، شر نیست. آره، عرض کردم این وصیت امیرالمؤمنین به محمد بن حنفیه است. یک چند خط اولش را خواندیم. خیلی طولانی است دیگر.
بعد فرمود که: «کُلُّ نَعِیمٍ دُونَ الْجَنَّةِ مَحْقُورٌ»؛ همه نعمت غیر از بهشت، همه محقر، کوچک، حساب نمیآید. خیلی نکته است! و «کُلُّ بَلاءٍ دُونَ النَّارِ عَافِیَةٌ»؛ هر گرفتاری و بلایی غیر از جهنم، همه عافیت. همهاش خوب است. بلا نداریم. یک بلا داریم جهنم است. یک نعمت داریم بهشت است. هر نعمتی غیر بهشت نعمت به حساب نمیآید. هر گرفتاری غیر جهنم، گرفتاری به حساب نمیآید. این جملات آدم را ذیحج میکند. چون از عقل مطلق است. عرض کردم یک شب در افق امیرالمؤمنین حرکت کردن، آدم عاقل میکند. چون عقل محض، پیغمبر اکرم، عقل اول، دیگر عقل مصطفا. دیگر به قول فلاسفه «عقل مصطفا اندر جهان آنگه کسی گوید که عقل از صنایع» اگر اشتباه نکنم «مصطفا اندر جهان آنگه کسی گوید که عقل...» «آفتاب اندر سما آنگه کسی گوید سُها» (سها ستارههایی بود که میخواستند ببینند کسی چشمش قوی است یا ضعیف است. کمنورترین ستاره آسمان سُها بود. این را بهش نشان میدادند، اگر میتوانست ببیند، میفهمیدند که بیناییاش خوب است. یک کوچولو توی چشم پزشکیها میماند. کسی این را میدید دیگر بیناییاش خوب). «آفتاب اندر جهان» میفرماید که یعنی حالا ما مضمونش، جوری که میفهمم دیگر. حالا شاعرش میگوید: «آفتاب اندر جهان آنگه کسی گوید سها». تشبیه چی به چی؟ مصطفی اندر جهان آنگه کسی گوید که عقل. قیاس مصطفی با عقل، قیاس آفتاب با سها. میگویم به حرف پیغمبر کار ندارم، میبینم عقلم چی میگوید. تو و ساقیت را عوض کنی، مشکل خیلی ریشهای است. آنهایی که حرفهایی که پیغمبر گفته با عقلم جور درمیآید قبول میکنند، از اینجا تا امینآباد تهران پرانتز. بله، «وَ کُلُّ بَلاءٍ دُونَ النَّارِ عَافِیَةٌ»؛ هر بلایی غیر از آتش جهنم عافیت است. این میشود ذیحج. بقیهاش دیگر باز یک بحث دیگری است. بحث اجتماعی خیلی نکته دارد. نه، آن نامه امیرالمؤمنین به محمد بن حنفیه، این وصیت امیرالمؤمنین به محمد بن حنفیه است. این همان «المرأة ریحانة» جلوترش است. بحثهای مربوط به آن چیزها را هم که دیشب خواندم. میفرماید که: «یَا بُنَیَّ إِذَا قَوِیتَ فَقَوَّ عَلَی طَاعَةِ اللهِ»؛ دیشب خواندم. اگر قدرتی داری، قدرتت بر طاعت خدا باشد. «وَ إِذَا ضَعُفْتَ»؛ اگر ضعفی داری، ضعفت نسبت به معصیت خدا باشد. کمال برای آدم است که نسبت به معصیت خدا ضعیف بشود. دیشب بحثش را عرض کردم.
و «لَا تَمْلِکُ الْمَرْأَةُ مِنۡ أَمْرِهَا»؛ مطالبی حضرت فرمودند در مورد ارتباط با همسر و خانمها. قربان همهشان. فداشان. علی کل حال که این را هم باز خیلی نمیشود توضیح داد. «وَ أَحْسِنْ صُحْبَتَهَا». جمله آخر، خیلی جمله عجیبی است. خیلی معرکه است. خیلی معرکه است. «وَ إِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ تَجْمَعَ خَیْرَ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ»، کی قدر میدانست حرفهای امیرالمؤمنین را؟ واقعاً اینها غصهی اینهاست. خود امیرالمؤمنین که حالا شاگرد زبده پیغمبر بود... یکی بود پیش پیغمبر که دل پیغمبر گرم بود، استفاده میکرد. خودش میفرمود که ما چشممان به این بود که از بادیهی عربی بیاید یک سؤالی از پیغمبر بپرسد. نماز میخواند، بادیهای میآمد، از بادیهی عربی میآمد، سؤالی میکرد، پیغمبر چیزی میفهمید. تو آن جلسهی دیگر پریشب عرض کردم، آن شخص که برای تجارت رفته و مصر بلال را دید. پرسید که: «این آقا سیاه پوست کیست؟ اینقدر نورانی است.» پیغمبر، بلال. یقهی بلال را سفت چسبید. «روایت از پیغمبر بخوان.» خیلی مفصل، خیلی طولانی است. بعد تا گفت: «پیغمبر»، بلال گریه کرد. «خب، من را یاد حبیبم انداختی و اینها.» گفت: «ول کن این حرفها را.» گفت: «خب، حبیبم رسول الله در مورد مؤذنها فضیلتهای مؤذن چیزهایی فرمود.» آچار مؤذن بوده. خب تو این زمینه پیغمبر بهش گفته بودند. این خودش نکته، نکات عجیبی هم دارد که مؤذن وارد قیامت میشود، سوار بر شتر، روی شتر وایمیستد، تکبیر میگوید، بعد، «اللهُ...» خیلی رابطه عجیبوغریب و محشر است. این را شنید و باز گریه کرد. گفت: «گریه میکنی؟» گفت: «باز من یاد حبیبم رسول الله افتادم. من فراموش کرده بودم، مثلاً یادم آوردی این چیزها را.» عرض کنم خدمتتان که بعدش گفتش که: «بگو ببینم پیغمبر در مورد بهشت چه گفتند؟» شروع کرد مفصل در مورد بهشت، درهای بهشت، هر کدام وضعیتش، ورود به بهشت، اوضاع بهشت، همه را شنید. و بعد هی بلال میگفت: «بابا، اینقدر اذیتم نکن. من طاقت ندارم. منِ پیرمرد را اذیت نکن اینها را.» «یاد من»، این هم گفت: «نه، تو پیغمبر را دیدی، من ندیدم.» بلال زد زیر گریه. گفت: «مگه چی شد این؟ اینجایش را میخواستم.» گفت که: «کاش تو پیش پیغمبر بودی سؤال میکردی. پیغمبر چقدر دوست داشت ازش سؤال کنند، یک چیزی یاد بگیرند. کسی نبود که چیزی یاد بگیرد.» حسرت خورد. گفتش که: «ای کاش تو بودی. خیلی حیف شد تو بودی، چقدر چیز یاد میگرفتی.» حالا پیغمبر یک امیرالمؤمنینی داشت. امیرالمؤمنین همان را هم نداشت. این دیگر آن درد است. یک امیرالمؤمنینی او داشت که دائم خودش میفرمود که: «إِذَا سَکَتُّ ابْتَدَأَ»؛ من سکوت میکردم، او خودش شروع میکرد به من میگفت. امیرالمؤمنین فرمود: «سؤال میکردم، جواب میداد. اگر چیزی نمیپرسم، پیغمبر خودش شروع میکرد یک چیزی بهم میگفت.» پیغمبر امیرالمؤمنین داشت. اینها اینقدر گریه میکردند که حیف شد حالا امیرالمؤمنین که هیچکس را نداشت، سر به چاه میبرد.
«إِنْ أَحْبَبْتَهُ» اصحاب خاصی داشتند مثل مثلاً کمیل، مثل مقداد. بله، چندتایی حالا آنی که دائم اینها بوده باشند، بعید است. ولی رشید هجری و میثم و حبیب و دورهها مختلف بوده دیگر. بعضیهاشان سد اسلامی بودند زمان پیغمبر و بعد رحلت پیغمبر مثل سلمان و ابوذر و اینها. بعضیهاشان تو دورهی حکومت امیرالمؤمنین بودند که اینها جوانتر بودند، بعدها آمدند. یک روایتی دارد که به امام صادق (علیه السلام) گفتش که با حالت گلایهای، یکم شاید «متلک»، برگشت گفتش که: «امیرالمؤمنین با اصحابش سرّ میگفت؛ شما چیزی نمیگویید.» مثلاً یک جوری حالا یک تیکه متلکی توش بود که مثلاً امیرالمؤمنین با اصحابش سرّ داشت، چیزهایی میگفت. این را هم که میپرسد، خودش جز خواص امام صادق (علیه السلام) است. میگوید حضرت فرمودند که: «آنها ابوکیه داشتند.» یک دهنبندی داشتند. «چیزهایی که می نشینند از دهنشان بیرون نمیزد.» «شما ندارید وگرنه آنی که علی داشت، آن سرّی را که اصحابش
نگه میداشتند، شماها نگه نمیدارید.» جابربن یزید جُعفی را امام باقر (علیه السلام) هفتاد هزار روایت بهش یاد دادند. فرمودند: «اگر یکیش را افشا بکنی، لعنت خدا و ملائکه و پیغمبر و همهی انسانها تا ابد شامل حال توست.»
سینه خیلی فشار میآید؛ بعضی چیزها را خب بالاخره آدم گاهی یک چیزی میداند و این است. اگر گفته بشود، ورق تاریخ برمیگردد، ورق زندگی مردم برمیگردد. یک انحرافی، یک مسئلهای، یک چیزی. خدا یک «بگم چقدر آرامش پیدا میکنند که آقا مثلاً این فتنه، بعدش آن میشود. چقدر از این، چقدر انحرافات جلوش گرفته میشود.» میآمد میگفت: «آقا مثلاً فلان قضیه را خیلی دوست دارم بگویم، یَتَلَجْلَجُ فِي صَدْرِي»؛ خیلی این تو سینهام وول میخورد. «چیکار کنم؟» گفت: «برو تو بیابون، یک حفرهای بکن، سرتو بکن بگو، بعد پرش کن.» حالا اینجا ازت میفرمایند که امیرالمؤمنین در این وصیت به محمد بن حنفیه میفرماید: «اگر دوست داری خیر دنیا و آخرت را جمع بکنی»، «فَاقْطَعْ طَمَعَکَ مِمَّا فِی أَیْدِی النَّاسِ»؛ طمع تو را از آنچه در دست مردم است، قطع کن. چشم به دست کسی. از کسی توقعی نداشته باش. خیر دنیا و آخرت، خیلی عجیب استها. واقعاً دنیا و آخرت آدم با همین ساخته میشود دیگر. آره دیگر. اینکه آدم از کسی چیزی نخواهد. حالا البته ما وظایف اجتماعی هم داریم. به هر حال قرض، خود امیرالمؤمنین هم قرض میگرفته. باید. غیرمسلمان هم قرض میگرفته. اینکه طمع، توقع، آن حالت انتظار درونی، طمع یعنی توقع دارم که شما مثلاً فلان اتفاق برات افتاده، خب من هم دریاب دیگر. توقع دارم تو خودت بیایی پیشنهاد بدهی دیگر. تو خودت بیا. این توقع خرابت میکند. هم به دنیایت آسیب میزند، هم به آخرتت، هم روابط اجتماعی آسیب میبیند. بیشتر مشکلات خانوادگی سر توقعات است. بررسی بکنید بهش میرسیدها. عروس از مادر شوهر توقع دارد، مادر شوهره از عروس توقع دارد، طرف از همسرش توقع دارد. وظایفی داریم که خوب باید انجام بدهیم؛ ولی این حالت چشمداشتن، اصلاً خارت میکند. فرمود که: «اگر میخواهی به خدا نزدیک بشوی، از او چیزی بخواه. اگر میخواهی به مردم نزدیک بشوی، ازشان چیزی نخواه.» شسته و رفته و کامل. از مردم چیزی نخواهی، بهشان محبوبشان میشوی. خدا، اگر میخواهی محبوبش بشوی، از او چیزی بخواه. خدا، من اینها همش آقا، آن لوازم ذیحج بودن است.
خب، این پس شد آقا راز بهرهمندی از بلا و راز بهرهمندی از نعمت شد. عقل ذیحج بودن. آره، آره. هم خوب، نعمت خودش بلای است دیگر؛ ولی در عین حال یک لطفی هم توش هست. خیلی لطیف است. «مُحَمَّدٌ الْإِنْسَانُ إِذَا ابْتَلاَهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ». دوباره گفته. یک اکرام تو نعمت هست. یک لطفی توش هست. یک محبتی هست. جنس امتحانش با جنس امتحان با شر متفاوت است. «نَبْلُوکُمْ بِالْخَیْرِ وَالشَّرِّ». به هر حال تو نعمت یک لطفی است، یک نوازشی است، یک محبتی است. نه اینکه تو «لَنْ تُقْدَرُوا رِزْقَهُ هُونَ» نیستا! ولی آن «أَکْرَمَهُ» را سر آن نیاورده دیگر. سر نعمت آورده. به هر حال لطف یک امتیاز است، یک محبت است، یک خیر است، یک فضیلت است؛ ولی نه آنقدر که همین دل تو را گرم بکند به اینکه خب دیگر خود این حاکی از این است که من وزن پیش خدا خوب است. آن مال بعد اینهاست. نه، نه. جنسش متفاوت است. آن اصلاً دیگر بیمحلی و دک کردن، بهش بدیم بره. اینجوری است. قشنگ لحن، گردو. مثلاً بچه آمده، «شوتیده». و تو برمیداری قایم میکنی. بعد میآید این دست تو را میگردد. مثلاً میروی تو آن دست نگهش داری. میخواهی ارتباط برقرار کنی. میخواهی که به تو توجه کند. بعد یکم که باهاش بازی میکنی، اگر راه آمد، پا داد، یک دانه گردو که صد کیلو گردو بهش میدهی. اگر با تو راه بیاید، پشتِ دستِ تو بازی کند. اگر جیغ و داد کند، پا بکوبد، ننهش را صدا کند، فریاد بزند، بگوید: «برو گمشو»، فقط ساکت! این گردویی که اول داد که باهاش بازی شروع کند، با این گردویی که آخر داد خیلی فرق میکند. توش داشت که میخواست حواسش را جمع بکند؛ ولی گردوی آخری که داد، گفت: «فقط خفه شو! فقط برو.» بعضیها صدایشان که بلند میشود، «فقط این را حاجتروا کنیم بره.» «إِنَّ اللَّهَ یُبْغِضُ الصَّوْتَ». خدا از صوت این بدش میآید. زود حاجت میگیرند. رازش این است. خوشحال هم هستم. «هرچی خواستیم دادند.» چیز بدی است. یکم لفّ و لیست دارد. بچهای که اتفاقاً منفور است، هرچی میخواهد زود بهش میدهند که فقط سروصدا نکند. بچه که محبوب است، اتفاقاً، اینها همش آقا پی بردن به اینها. منضبط شدن به اینها. زندگی کردن با اینها، میشود مختصات آدم ذیحج. اینجوری است. خامی و پختگی خیلی مهم است. بعضیها خیلی خامند. خیلی خام. یعنی چه؟ این میوههایی که روی درخت است و هنوز نرسیده، چه رنگ است؟ گردو فقط وقتی که می رسد سبز است. بقیهاش رنگش عوض میشود. من که حالا رنگ رسیدهاش هم سبز باشد؛ ولی مثلاً گیلاس اول چه رنگی است؟ این گیلاس سبز است. وقتی که میرسد رنگش عوض میشود. آفتاب خوب بهش میخورد، سرخ میشود. سبز است. یعنی چه رنگی؟ یعنی هنوز رنگ درخت از همان ریشهای که روییده، همان رنگ اولیه که بهش دادند رنگ جدیدی نگرفته. به رنگ خاک، به رنگ درخت، به رنگ ریشه است، به رنگ برگ. بعضیها هم همیناند. به این دنیا که میآیند، به رنگ جامعه و به رنگ پدر و مادر و به رنگ طبیعت، به رنگ حیوانیت. اینها خامند. هرچه از این رنگ درمیآید، رنگ درمیآید عبارت قرآنیاش را بگیر با «صِبْغَةَ اللَّهِ» درمیآید. با رنگ خود «صِبْغَةَ اللَّهِ». «وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً». با رنگ خدا، هرچه رنگ میگیرد، آن رنگ خدا، رنگ عالم نور است. رنگ عالم قدس است. رنگ عالم اله، ربانی شدن، آسمانی شدن. رنگ گرفته تو کنشهاش. بقیه خام است. یکم که انگولک میکنی، همینطور سروصدا میکند، همه اعصابشان خورد میشود، همه فحش میدهند. تو دعوا که حلوا خیرات نمیکند. اساساً این انسان، این آدم ذیحج، تفاوت دارد با بقیه. از جنس بقیه، شکل بقیه نیست. برای چی باید یکی اینجوری نباشد؟ آقا، هرکی هر جا رئیس میشود، فک و فامیل خودش را میبرد. آقای رئیسی بعضی از اقوام درجه یکش به خونش تشنه بودند. اینها را جز خاطراتش نیاوردند و نمیشود هم گفت. بحث کتاب رئیس روحانی بود و که دوستان داشتند جمع میکردند. بعضی از اقوام ایشان را میرفتند، «ما فلانش بودیم. بهش رفتیم گفتیم فلان جا مثلاً برای استخدام، یک کاری بکنید.» «هیچ کاری برای ما نکرد.» شما جذاب از دور که نگاه میکنی، فامیل درجه یک که باشی، خیلی اعصابخردکن. من فلان رئیس جمهورم. شما ببین مثلاً خواهرزاده رئیس جمهور تو دولت قبلی، اینقدر خوب بود که برایش گاندو ساختند. خواهرزاده تراز؟ این گند بزنم به مملکت. من خواهرزاده رئیس جمهورم. حالا آن مورد بنده خدا خواهرزاده ایشان نبودا. نسبتهای نزدیک. طرف میگوید بالاخره یک امتیازی باید باشد دیگر. آقا، من خواهرزاده فلانم، من برادرزاده فلانم، من برادر فلانم، من خواهر فلانم. این بنده خدا، بلکه بیشتر. شما برادر رهبر مملکت باشی، بروی وام بگیری، بعد آتیش بگیری جلو دستت. عقیل دیگر. خیر سرش آن داداش رهبر مملکت. بقیه جذابی؟ روی مخ است. برای این مراتب دارد دیگر. در چه مرتبهای بمانیم؟ فحش بدهی. خب، این خیلی آننرمال است دیگر. برادر کی اینجوری؟ آخه بچههای رهبری بعضیهاشان میخواستند کار اقتصادی بکنند اول جوانی. به آقا گفته بودند که من میخواهم مثلاً وارد فعالیتهای اقتصادی. اینها خیلی خوب است. اشکال ندارد. «یک دفترخانه سراغ دارم. شناسنامه دربیاریم، فامیلت را عوض کن. من هم همچنین بچهای ندارم.» شنیدم آزاده اولشان قم میخواست خانه کرایه بکند. همین تو دههی هشتاد اینها شاید بوده. بلوار امین قم. حالا اگر قم رفتید میدانید بلوار امین دو بخش دارد. این ورش که به سمت سالاریه و زنبیلآباد و اینهاست، بخش گران و مرفه. آن ورش که به سمت ساحلی، بلوار ساحلی، بخش ارزانش. این ور بلوار امین ایشان خانه دیده بود. خودم باید بیایم ببینم. پاشده آقا از تهران آمده قم این خانه را چک کرده که این کدام خانه میخواهد ساکن بشود. تأیید کرده برگشته. اوقات فراغت تو هیئت مدیره شرکت نفت یک کاری بهش بدهید سرش گرم باشد. کرسنت باید جمعش کنم. خودش هم که اوقات فراغت میرفت تاسوعا عاشورا جتاسکی میکرد. سال ۷۰. هنوز که هنوز است ما نمیتوانیم تا عاشورا برویم جتاسکی. خط عید قربان هم نمیشود رفت. عید غدیر هم حتی. به دادمان برسد. ما تازه اینها بدون بانی با هلیکوپتر از تهران. بعد تازه میگوید که توی پیشگوی چینی پیشبینی کرده که دارد زلزله میآید. پاشدیم رفتیم سد لتیان. اطراف سد لتیان هم که میخواستند به وزرا ده هکتار زمین بدهند که یکیشان نگیره. بعداً خدا بهش حفظه الله رئیس جمهورش کرد. بعد همان حفظه الله همهی آنهایی که سد لتیان تو خانه گرفته بودند، باز میخواهد برگردد تو دولت. طرف آمده میگوید: «آقا، من توی دولتی بودم. بردند ما را نشان دادند. گفتند اینجا خانه است.» گفتم: «من خودم کار میکنم، پول درمیآورم، خانه میگیرم.» گفتند: «ده هکتار زمین میدهیم.» قبول نکردم. بعد میآید میگوید: «من میخواهم دولت سوم همینها بشوم.» افتخار میکند به اینکه تو یک دولتی که همه این بیتالمال را میخوردن، من نمیخوردم. دولت استفاده کنم. ذیحج خلاف قاعده است. واسه همین روی مخ است. خلاف قاعدهها روی مخاند. درکت نمیکنم. نمیفهممت. نمیفهمم الان چرا اینجا این کار را میکنی؟ چرا آنجا آن کار را نمیکنی؟ اینها خیلی چیزهای طبیعی است. هی هم میگویند از این حرفها، «همه این کارا!» اینها خیلی طبیعی است. اینها نرمش است. اینها قاعدهاش است. اینها روال است. «همه این کار را میکنند.» عقبمانده. قابل تحلیل، قابل فهم نیست برای بقیه. این مدلی است.
کسی به مراتب عالی ایمان نمیرسد «حَتَّى یُظَنَّ أَنَّهُ مَجْنُونٌ.» باید بقیه در موردش گمان دیوانگی کنند. خود امیرالمؤمنین تو خطبه متقین فرمود که کسایی که به اینها نگاه میکنند میگویند که: «لَقَدْ خُلِطُوا وَ خَلَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِیمٌ.» «خُلطُهم»؟ قاطی دارم. «خُلطُهم» یعنی قاطی دارد. قاطی دارد بابا. آره، قاطی دارد. «یَخلِطُهُم امرٌ عظیمٌ». یک امر عظیمی قاطی پاتی کرده، ریخته به این ساختار فکری و مغزی و اینها. این دستگاه فکریش اصلاً با تو متفاوت است. یک حسابوکتابهای دیگر کلاً دارد. هرکی یک کاری میکند دوست دارد بقیه ببینند، تجلیل کنند. وقتی تجلیل نمیکنند، اعصابمان خراب میشود، انگیزهمان را از دست میدهیم. این یک کاری میکند وقتی نمیبینند انگیزهاش را از دست میدهد. تا وقتی نمیبینم انگیزه دارد که انجام بدهد. وقتی میبینند، دیگر انگیزه ندارد. خله. توکار. کسی فارغ از بقیه چی میگویند. خب، این را الان دیوانه نمیپنداریم ما؟ واقعاً همچین کسی را که مثلاً وقتی بقیه باخبر میشوند، دیگر انگیزه ندارد برای اینکه این کار را انجام. بعد آقا، شما استدلال هم برایش داریم. آقا، سرمایه اجتماعی. شما از آن خودت نیستی. شما خلیفه پیغمبری. یا امیرالمؤمنین، همین کارهایی که میکنی نصف شبها میروی در خانه فقرا شیر میبری، نان میبری، فلان. اینها که حالا رو همین نام کلی پرت و پلا گفتند که ظرف یکبار مصرف نبوده، چه شکلی شیر میبرده و اینها. «هر شب امیرالمؤمنین ۸۰ لیتر شیر در هر خانه میگذاشته.» مثلاً ظرفی، حالا نان بوده چی بوده. حالا خود حضرت هم سر از بهداشت درمیآورده، بلد بوده چیکار بکند. آن موقع امکانات خودش بوده دیگر. خوب همین کاری که شما داری میکنی شب انجام میدهی، روز ببرید. سرمایه اجتماعی نظام است. ملت میگویند خدا بیامرزد پدر علی بن ابیطالب را. بعد دیگر لازم نیست تو مسجد کوفه بروی اینقدر گله بکنی از مردم. ما اگر بودیم، اصلاً نمیفهمیدیم امیرالمؤمنین را. «نمیفهممت. من چرا اینقدر نمیفهمم تو را؟» نکیرا! اینکه عقل نیستش که. امیرالمؤمنین اگر آنی که امیرالمؤمنین داشت عقل بود، پس ما چند تا عاقل داریم؟ کی مدلی هست که به درک که میخواهند بفهمند، میخواهند رأی بدهند، میخواهند رأی ندهند. البته دیشب یک اشاره کردم که ما آن بحث وظیفه و نتیجه را نباید خلط بکنیم. یعنی نسبت به اینها وظیفهای داریم.
و جالب بود آقا به دولت اسبق، دولت سابق، دیگر به دولت اسبق میگفت کارهای نمایشی نکنید. به دولت سابق، دولت آقای رئیسی میگفتش که آقا گزارش دادن با اخلاص منافات ندارد. اینقدر هم دیگر روایت خواند برایشان. همین آخرین دیدار سال ۴۰۲. حالا بقیه هم کار خیر ما را ببینند، خوششان میآید. اشکالی ندارد. سؤال کرد که: «آقا، من خوشم میآید بقیه وضویم را میبینند. اشکال ندارد آدم دوست دارد کار خیرش اشاره پیدا کند؟» این روایت برای دولت خواندند که حالا مثلاً کارهایی که انجام میدهیم مردم هم بفهمند. عمل بکنید. یکم واقعیت داشته باشد. اینهایی که میگویید پشتش یک چیزی باشد. حرف مفت فقط نزنیم. خود آقا گزارش میداد از کارهای دولت. لیست مفصل خواند که این دولت مثلاً تو این مدت چیکار کرده. حالا دولتهای بعدی که دیگر لیست برای کابینهاش داده. همه سوءسابقه دارند. اکثر اینهایی که گفته سوءسابقه دارند، حبس کشیدهاند، تبانی علیه نظام، جاسوسی. قشنگش این است که حزبی نیست؛ یعنی گفته: «من کار ندارم از کدام حزبی هستی، سوءسابقه بیا. بیا تو دولت.» مردم نباید باشی؟ قابل فهم نیست که مثلاً مردم واقعاً ارتباط برقرار نمیکنند. یعنی چون آدمها به خودشان تطبیق میدهند. ببین، ما درکمان از خیر در آفاق، یک درک انفسیه است. این را خوب دقت بکنید. ما چیزی را در بیرون از خودمان خیرانگاری میکنیم که قبل از آن در خودمان خیرانگاری کرده باشیم. و چیزی را در خودمان خیرانگاری میکنیم که مطابق با همین تعریفی است که از منفعت داریم، از لذت داریم، از زندگی داریم. همین است که مطابق با شهوتمان است. همزادپنداری میکنیم با کسی که اینجوری دارد زندگی میکند. اختلاس میکند. گلایهمان ازش این نیست که چرا اختلاس کردی؟ اتفاقاً آدم زرنگی است. مسئله این است که یک بخشی از آنهایی که بردهای، سهم من بود لامصب! بیا سهم من را بده. حالا بقیهاش را خوردی، نوش جانت. یک جمله ما دهه ۷۰ خیلی میشنیدیم. شهردار تهران تو آن ایام دادگاه و اینهاش بود. یک جمله تو خیابان خیلی بود. میگفتند: «آقا، خورده نوش جانش، برای مردم کار بکند بخورد.» هنوزم میگویند. اصلاً اشکال ندارد. یعنی اگر سهم من را بدهد با هم بخوریم، آدم زرنگی هستی که توانستی بخوری. این شهرام جزایری از زندان که آمد، به عنوان کارشناس اقتصادی، روزنامه اصلاحطلب تیترش را میزدند. روزنامههای اصلاحطلب زدند. احمدینژاد اینها همین اخیر. بعدش دیگر حالا دوره روحانی هم شاید بود. چرا؟ برای اینکه آن شاخصهایی که بعد از موفقیت تو ذهن من است، دقیقاً دارد. من برای چی باید با این بد باشم؟ و این سختی کار اینجاست. این نکتهای که عرض میکردم که آقا بحث انتخابات مثلاً یک جوری ما میگوییم که انگار مثلاً همه چیز روال بود فقط یک وحدتی اگر میکردیم، دیگر همه چیز حل میشد. اینها چی میگویند؟ سرنا را از طرف گشادش زدند. از طرف گشادش دارد میزند. شیپور میخواهی بزنی از آن وری که از آن وری که تنگ است باید بزنی. نه از آن ور که گشاد است. صدا درنمیآید. از این ورش گرفتیم. داریم مسئله را از بیخ ول کردیم. رفتیم این ور. داریم آقا تو جامعهات را ول کردی، دارند با شاخصهای حیوانی، با مؤلفههای حیوانی، با ارزشگذاری تربیت میکنند. همه چیز بر مدار این مؤلفههای حیوانی دارد پیش میرود. بعد تو تهش میخواهی با یک وحدت همه چیز را درست بکنی؟ چی فکر میکنی با خودت؟ اصلاً مسئله را ببین. یک جمله قشنگ جلیلی تو انتخابات میگفت: «میگفتش که تا تشخیص درست نداشته باشی، تجویز درست نخواهی داشت.» ما چالش جدیمان واقعاً تو عرصه فرهنگ این است که تشخیصهای هنوز نفهمیدیم طرف دردش، مشکلش... مثال زیاد زدم. یک برههای اولی که این مشکلات کبدی را فهمیدیمش که تازه طول کشید تا فهمیدیم قضایایی بود و اینها. بدنمان کاملاً ملتهب بود و خارش سر و صورت و بینی و یک وضعیت خیلی افتضاح. یک بار هم که اصلاً رو به قبله شدیم؛ یعنی اینقدر که این بیماری شدید آمد و مردیم. اساتید تماس گرفت که: «در چه حالی؟» گفتم: «دیگر رو به قبله خوابیدم.» ایشان سر کلاس بود. چهل پنجاه تا هم خواندم برایم. عرض کنم خدمتتان که مشکل پوستی است. دکتر پوست برداشت برای ما شامپوهای گرانقیمت. آن موقع مثلاً سال ۹۱ فکر کنم سیصد هزار تومان. پول بیمه هم تعلق نمیگرفت. یک شامپو. یادم نیست چقدر قیمتش. مثلاً همچین چیزی. (آقای شامپو را) هیچ فرقی نکرد. «خیلی چیز خوبی است برای پوست و فلان و اینها. این صابون باید به پوستت بزنی، آن شامپو را به مغزت بزنی.» بعدها این دکتر، آن دکتر، آزمایش خون، اینها. گفت: «بابا، این اصلاً مشکل تو خیلی عمیقتر است. چالشهای جدی، مشکلات خونی است. از خون است که این مشکلات پیش میآید.» خیلی از نسخههایی که ما مینویسیم این شکلی است. برای سیاست مردم، برای فرهنگ مردم، تجویزمان این است که مثلاً فلان چیز را تخریب نکنند. توی انتخابات ملت میآید با نود و نه درصد قاطع آرا به شما رأی میدهند. مشارکت من زیر چهل درصد. همه جا خوردند. تو هیچ نظرسنجی نبود. همه را حول و حوش پنجاه درصد بود. نمیشناسی مردم را. از آن مؤلفههای دقیقش. حسابوکتاب سرویس بهداشتیها. دیشب تو حرم در سرویس بهداشتی نوشته بود که: «انسان ذاتاً پاکیزگی را دوست دارد.» من با خودم گفتم که خب، انسانی که ذاتاً پاکیزگی را دوست دارد، چرا از اینجا که بلند میشود نمیشورد؟ چرا اینجا اینقدر کثیف است؟ تکمؤلفه داری نگاه میکنی. انسان ذاتاً پاکیزگی را دوست دارد؛ ولی انسان راحتطلبی را از پاکیزگی بیشتر دوست دارد. و اگر امر دایر باشد بین کثافت و راحتی، قطعاً راحتی را انتخاب خواهد کرد. تکمؤلفه که نمیشود رفت جلو که. «نه، مردم این حرفها را دوست دارند. شما شعار عدالت که بدهی...» دیدم یک کسی سخنرانی مفصل «کارآمدی ما بگوییم که دین برای دنیا متنبه بشویم.»
دیروز نشستم یک ساعت صوت است. نمیگویم کی و کجا و این حرفها. «تحلیل انتخابات که میکنیم: چرا باختیم؟ چون مثلاً مردم فکر کردند که ما مثلاً برای دنیاشان برنامه نداریم.» چرا مردم خودشان را نمیشورند؟ چون که برنامه نداریم. وگرنه مردم پاکیزگی را دوست دارند. «اگر ما بهشان میگفتیم ما برای پاکیزگیتان برنامه داریم، قطعاً به ما رأی میدادند.» بنده خدا دوست دارد، هزار تا چیز دیگر هم دوست دارد. تو آن بزنگاهها و تصمیمها. و چون ذیحج نیست، نمیتواند تو بزنگاه درست تصمیم بگیرد، درست محاسبه بکند که از این بگذرم یا از آن بگذرم. بله، انقلاب را دوست دارد، رهبری را دوست دارد، حاج قاسم را دوست دارد؛ ولی مثلاً رابطه با آمریکا را هم دوست دارد. دبی شدن را هم دوست دارد. خیلی دوست دارد. و میبیند شما. یکی آمده میگوید: «آقا، من مملکت را دبی میکنم برایت. کتم هم با رهبری هم خوب است و با نظام هم خوب است و نهجالبلاغه هم میخواند و خیلی حال میدهد دیگر.» آقا، یکی باشد هم نهجالبلاغه بخواند هم مملکت را برایت دبی بکند، دیگر چی میخواهیم دیگر ما؟ ما خلعمان آنجاست که ذیحج تربیت نمیکنیم. تو کنشگر فرهنگی وقتی نگاه میکنی هیچ نیست. خودش اصلاً تشخیص درستی ندارد. اصلاً محاسبه درستی ندارد. اصلاً نمیتواند درست حسابوکتاب بکند، درست تشخیص بدهد چه را باید فدای چه کرد. چه را باید اولویت داد. چه را باید ضریب داد. چه را باید جدی گرفت. بین چه و چه، از چه بگذریم. یقهی امام حسن مجتبی را گرفته: «یا مُضِلَّ الْمُؤْمِنِینَ»! «نگذاشتی ما بجنگیم، کار اینها را تمام کنیم.» اولویت دارد صدایش بلند شده که: «امیرالمؤمنین، چرا دست و پای ما بسته است؟ نمیگذارد ما کاری بکنیم.» یکهو گیرپاژ میکند. آن ذیحج آنجا خود را نشان میدهد. میفهمد اینجا اگر امر دایر شد بین فلان و فلان، فلان را ترجیح داد فلان را. حتی اگر لازم بود باید چشمپوشی کرد. ندید گرفت. این بحث ذیحج خیلی بحث مهمی است. اگر اینطور نبود آدم، اگر ذیحج نبود، نعمتها را تبدیل به نقمت خواهد کرد. خیلی گرفتاری بزرگی است. هزار و یک فرصت تو زندگیاش ایجاد میشود، همه را تبدیل میکند به آسیب، تهدید، خرابکاری. نعمتهایش میشود بلای جانش. آدمی که ذیحج نیست. خوشگلیاش مایهی بدبختیاش. خوشزبانیاش مایهی بدبختیاش. آفرین، باسوادیش عامل گرفتاریاش. آدمی که ذیحج نیست، همه اینها بدبختترش میکند. «چو دزدی با چراغ آید، گزیدهتر برد کالا.» چراغ دست دزد میدهی. آره دیگر. حالا عالم وقتی فاسد میشود، آن یکیش است. وقتی ذیحج نیست، علمش "ربّ عالم قد قتله جهله". چقدر این عبارت، عبارت عجیب و غریب است. «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ». خیلی عالمان بودند که جهلشان کشتشان. جهل در برابر عقل. جهل در برابر علم البته هست؛ یعنی به آن چیزهایی که بلد است دل خوش میکند، غافل میشود از آنهایی که بلد نیست. همان. و چرا غافل شده از آنهایی که بلد نیست؟ چون جهل در برابر عقل دارد. اگر جهل در برابر عقل، اگر عقل داشت میفهمید که به این علم نیم بندش دل خوش نکند. آدمی که ذیحج نیست هرچی دستش بدهی خطر است. هرچی داراتر میشود خطرناکتر میشود. آمریکا دیگر تکنولوژیاش بلای جانشان است. منابع زیرزمینیاش بلای جانشان است. آرامش داشته باشد بلای جانشان است. میگفت: «تنها کشور دنیا که توش کودتا تا حالا صورت نگرفته، آمریکاست.» چرا؟ «چون آمریکا آنجا سفارتخانه نداریم.» هر جا سفارتخانهای دارد، مرکز فتنه و بلا و آشوب و کثافتکاری. هرچی امکانات دست این بیشتر، بدبختی و گرفتاری خودش است. حالا بقیه هم هیچی، خودش را بیشتر گرفتار میکند. لذا تو این دعای علقمه که عرض میکند به خدای متعال که: «خدایا اینهایی که با من آنطور بودن، اینها را ریشهکن کن و بکش و فلان کن.» کلی نفرین است دیگر. تو این دعای بعد زیارت این خیلی به رحمت نمیخورد. اینقدر همش نفرین و اینها. اوج رحمت است. آن کسی که باعث آسیب به زائر امام حسین، نوکر امام حسین، محب امام حسین. هرچی بیشتر زنده بماند، هرچی بیشتر امکانات مثل بچهای که عاقل نیست. برود سراغ میخ خطر، برود سراغ سیخ خطر، برود سراغ چاقو چی، سنجاق، برود سراغ کارت خطر، سراغ گوشی میرود خطر. هرچی شما چیز به این بچه بیشتر بدهی، بیشتر داری همه آن چیزها را خراب میکنی. و به خودش هم آسیب میزند. با آن میخه به خودش آسیب میزند. با آن چاقو به خودش آسیب میزند. با این چایی به خودش آسیب میزند. هی و مراقبت. اصلاً ذیحج همین است دیگر. هی حجر میکشد. هی دیوار میکشد. هی مراقبت باید بکنی. هی باید نگهش داری. هرچی بیاید سمتش آسیب است.
برگ خدا به آدم غیر ذیحج دارد نعمت میدهد اصلاً رحمت نیست. دو تا آیات قرآن، یکی در سوره توبه است، یکی در سوره به نظرم مائده است. خیلی جالب است. در سوره توبه، آیه ۵۵ میفرمایند که: «فَلَا تُعْجِبْکَ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُمْ»؛ شگفتزدهات نکند اموالی که تو اینها میبینی و اولادی که تو اینها میبینی. «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ...» «یُرِیدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا»؛ خدا فقط یک چیز اراده کرده. به این امکاناتی که داده. «فقط خواسته اینها را تو دنیا عذاب کند.» «وَتَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَهُمْ کَافِرُونَ»؛ خدا خواسته اینها تو کفر خودشان را نابود کنند. «تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ» «إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا.» «تَزْهَقَ أَنْفُسَهُمْ». به باد بدهم خودشان را. همه سرمایهشان را خاکستر کند. این لطف خداست که دریغ میکند چیزهایی را تا به عقلش برسی. چرا اهلبیت نیامدند این امکانات، این تکنولوژی را به ما بدهند؟ بلکه عقلش را نداشتی. چند بار خواندم، یک وقتی متنش را گذاشتم کجا استنادش بود که گفتند این کجاست؟ کسی پرسیده بود. دادم که بچهها دادند به بنده خدا. بعد دیگر حالا بعداً باز یادم رفت. الان میخواهم مراجعه کنم متنش را یادم نمیآید کجا دیدم متنش را که حضرت اشاره کرد به زیر پاش. فرمود که امیرالمؤمنین فرمود که مثلاً: «اگر این مردم همراه من بودند، کاری میکردم از زیر این خاک چیزهایی را بیرون بکشند که شبها تو تاریکی نمانند.» امام زمان اول دست میکشد رو سر اینها: «أَكْمَلَ بِهِ أَحْلَامَهُمْ وَ قُوَّىٰ بِهِ عُقُولَهُمْ»؛ اول عقلها را رشد میدهد. بعد امکانات بهشان میدهد. آن هم که عقل میدهد چون ظرفیت عطای عقل را پیدا کرده. و اینها برای کسی عقل مفتی الان خودش یک اطلاعاتی دارد برای اینکه به آن موقعیت برسد که دست رو سرت بکشد که بهت عقل بدهد. پس ندادیم. امیرالمؤمنین بلد بود دست بکشد رو سر اینها عاقل بشوند. «يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَلَا رِجَالُ». بعد فرمود که: «وَ حُلُومُ الْأَطْفَالِ». خیالات کودکانه. خطاب به مردم کوفه ای! خیالات کودکانه. کودک همین حرفهای خالهزنکی. همین حرفها.
آیهی دیگر در سوره، آن ۵۵ توبه بود، این ۸۵ توبه: «وَلَا تُعْجِبْکَ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُمْ». حافظ قرآن باشی خاصیتها را. «وَلَا تُعْجِبْکَ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُمْ». آن یکی «لَا أَوْلَادَهُمْ، لَا أَمْوَالَهُمْ وَأَوْلَادَهُمْ». «شگفتزدهات نکند اموال و اولادشان. چون إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِی الدُّنْیَا وَتَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَهُمْ کَافِرُونَ.» خیلی عجیب است. احسنت. خدا خواسته که عذاب کند اینها را. اسباب عذاب است. آن یکی حسودی میکند. «ما تا میخواهیم دست به چای بزنیم از جلو ما برمیداری.» این را سینی چای را گذاشتی جلویش، خب آخه جزغاله کند میخواهد که بفهمد. هرچی بلا و گرفتاری مال ماست که مسلمانیم، شیعهایم. «از ایران پاتو بگذاری بیرون همه جا برف است.» «همه، مرد ترکیه را فیلم گرفته بودند: از ایران خارج میشوی سبز میشود همه جا.» یک تیکه خاک به هم چسبیده. این مرز رد میشود سبز است. همه چی تمام میشود. خدا گفته که آنجایی که ایران تمام میشود را بچهها سبزش کنیم، به اینها ندهیم. آن ور هم عراقیها میگویند: «آقا ما تا از عراق بیرون وارد چیز میشویم، مهران شما میشویم، سبز میشود.» آن هم بدبختها همین سؤال را دارند. شمالی داریم. بدبخت. چیزی با این چیزها که نمیشود حسابوکتاب کرد که. این همان «نوکاء» است. توهمات تو. یک چیزی اربعین خدا به تو داده، امام حسین را به تو داده. پذیرایی از زائر امام حسین داده. درخت نداریم. تو را کنار سدرة المنتهی جا داده. امام حسین دوست دارد. عبدالمنتهی داری. و درگیر این است که مثلاً درخت انجیر میخواهی. اینها همه علامت ذیحج بودن. تو روایت دارد: «کسی حافظ قرآن باشد و خیال بکند که خدا به کسی دیگری چیزی داده بهتر از آن چیزی که به من داده.» به حسرت بخورد بابت اینکه دیگران چیزهایی دارند، «فَقَدْ عَظَّمَ حَقِّ اللَّهِ وَ حَقِّ رَأْسِ اللَّهِ الْعَظِیمَ.» این چیز بزرگی را تحقیر کرده. چیز کوچکی را بزرگ کرده. مگر چیزی بهتر از این داریم که خدا به کسی آیات و الفاظ کتابش را تو سینهی کسی، تو ذهن کسی جا بدهد؟ بالاتر مگر بهتر از این چیزی داریم؟ گلایه داری. میگفتش که: «من درک نمیکنم آنهایی که تو شمال میروند تو این امامزادهها پول میریزند.» یعنی دقیقاً مشکلش چیست که تو آن امامزاده سر کوه، تو آن همه جنگل سرسبز، اینها حاجت داشته، رفته پول انداخته آنجا. بعد طرف میگفتش که: «بابا، الان خود خدا آرزویش این است که بیاید اینجا. برویم شماها زندگی...» حالا اینکه شوخیاش است؛ ولی تویی که «ذَاتِ قَرَارٍ وَ مَعِینٍ». خدا تو را در «رَغْبَةِ ذَاتِ قَرَارٍ وَ مَعِینٍ» جا داده. این آیه در مورد چیز است دیگر. حضرت عیسی و مریم (سلام الله علیهما). درست است؟ «ذَاتِ قَرَارٍ وَ مَعِینٍ» جا داده. قله جا داده. جایی که هر رحمتی میآید اول به آنجا میریزد. بعد تو الان گلایهات به این است که مثلاً اینجا علفش کم است؟ کسی تو ایران باشد بعد حسرت یک مملکت دیگر را بخورد، واقعاً نادان است. واقعاً احمق است. واقعاً احمق است. من بعضی رفقا همین قضیه سفرمان که خب شما خبر دارید و اینها. ناراحت شدیم. گفتم: «آقا، به خدا من خوشحالم. خیلی خوشحالم. مصیبت بود برایم که مثلاً بخواهم یک ماه توی کشور کفری زندگی بکنم.» این ورش سگ باشد، آن ورش عرقخور باشد. ماتم گرفته بودم. بعد مثلاً محرم بخواهم آنجا بروم. بعد تو خیابان مثلاً نتوانم مشکی بپوشم. همش به فکر اینها میکردم. حرص و جوش میخوردم. واقعاً نمیفهممشان. آنی که راحت میکند از اینجا میرود جای دیگر خوش است. نمیفهمم یعنی چی. چه مدلی میشود. واسه تو یک جایی هستی امام رضا نیست، هیئت نیست، مسجد نیست. یک استادی داشتیم به من فرمود که آن قضیه کانادا رفتنمان که مطرح بود سال ۹۵، خب ما چند نفر مشورت گرفتیم. یکی از این آقایان که میشناسید همهتان معروف است. ایشان گفتش که: «آنجا که میروی، اول افراد متعددی شنیده شده واقعاً دلت برای اذان تنگ میشود.» این استاد به من میگفتش که: «اینقدر من حالا یادم نیست، گفت سوئیس یا جای دیگر. گفت: گفتش که اینقدر دلم تنگ شد برای فضای معنوی، بعد مثلاً یک هفته ده روز که آنجا بودم یکی از اینها گفتم آقا مسجد که این اطراف نداریم کلیسا داریم.» گفت: «آن سر کوه کلیساست.» گفتم: «اینجا باز لااقل یک اسمی از خدا و پیغمبر هست.» تنفس میکردم. تو کلیسا. یکی دیگر رفقا گفت: «فرانسه رفته بودیم. اینقدر حالمان بد شد. مسجد الجزایری که مسجد اهل سنت بود، وارد مسجد شدیم، همه حالت تنفس پیدا کردیم.» میگفت: «فقط نشستیم مناجات، هارهار گریه میکردیم.» با شاخصهای حیوانی. او واقعاً از عمق جان: «گوسفند باشم زندگی کنم.» واقعاً میگوید این را. اصلاً تعارف نمیکند. از حسادت. احساس حقارت به این جمله نمیکند. اینجا بله، تو لندن یک جا میخواهد که همه لخت باشند لب ساحل. آرمان او این است. آدمهای لخت لب ساحل. عکس میگذارد. میخواهد بگوید که آقا نعمت بزرگی را قدر ندانستید. میخواهم بگویم همش صادق. وقتی ذیحج نبودی همه این مفاهیم صادق است. میگوید آقا آن نعمت شاه را قدر ندونستی. بعد عکس میگذارد. سال ۵۱ سواحل مازندران، همه لخت و پتی با همدیگر تو آب قاطی. بعد عکس میزند بغلش. سال مثلاً ۹۷، پنج تا آخوند لب ساحل وایستادند با مردم صحبت میکنند. بابلسر که طلبه بقیه الله میرفتند لب آب. درکش از نعمت این است. به خدا میچسباند کفر و نعمت. ما واقعاً تحلیلش این است. اینها درکش این است که ما شکر نکردیم این بلا سرمان آمد. ما قدر شاه را ندانستیم. پیام دادهها. آدم مذهبی هیئتی پیام داده که: «من هرچی فکر میکنم احساس میکنم ما کفران نعمت شاه را کردیم که کلاً گرفتاریها را سر ما در. وقتی ذیحج نباشد همه شاخصها و مؤلفهها چه چیزی است؟ همش تو همین ابعاد حیوانی. وقتی میشنود با همینها تشخیص میدهد. گرفتی چی شد؟ معارف میگیرد چون ذیحج نیست. ظرف برای «یَزِیدُ الظَّالِمِینَ خَسَارًا» دیگر. «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ»؛ همین معارف را به ظالم که میگویی، خسارتش بیشتر میشود. چون بیشتر نمیفهمد. شاخصههایی که خودش میفهمد، همانجا میخواهد تطبیق بدهد. بهش میگوید آقا شکر نکنی بلا سر آخوندها میآیند. واقعاً درست است. این آیه، سنت خدا همین است. بله. ولی همین است دیگر. هرچی بهش میدهی چون او با حِجر است که... «یُوسُفُ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ.» اصلاً فلسفه نزول قرآن که عاقل بشوید. «قرآن فرستادم عاقل بشوید.» قرآن بعد از اینکه عاقل شدی، برایت موجب هدایت و رحمت است. اگر این اثر را ازش نگیری که عاقلت بکند، هرچی هم که بهت بدهد: «لَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا.» چون همه را با همان شاخصهای خودت میخواهی تطبیق بدهی. هرچی بیشتر میگویم بدتر نمیفهمی. بیشتر نمیفهمی. یک چیز دیگر میفهمی. همه را تو آن دستگاه میبری.
حکمت ۱۱۳ خیلی زیباست. آقا، واقعاً ما... ما قدر این حرفها را... ما تو این حرفها چون بزرگ شدیم. وقتی چشم باز کردیم کلمات امیرالمؤمنین و روایت و حدیث و اصلاً زده شدیم از اینها. آن کسی که یک عمر از جاهای دیگر نوشیده و حالا به این میرسد، این همه وجودش عطش است. هر یک کلمه از امیرالمؤمنین را رو هوا میزند. پرت و پلاهایی به ما میگفتند. ۶۰۰ نسخهی دیگر هم میخواهم برایت میخوانم که آنجا «واو» دارد، اینجا «لام» دارد، اینجا «إن» دارد، آنجا «لَن» دارد. «لَا مَالَ أَوَّدَ مِنَ الْعَقْلِ»؛ هیچ مالی قاعدهاش بیشتر از عقل نیست. بالاترین سرمایه عقل. میفهمیم؟ باغمان را چند بار تا حالا از خدا عاجزانه عقل خواستیم؟ چقدر از خدا عاجزانه پول خواستیم؟ «لَا مَالَ أَوْعَدَ مِنَ الْعَقْلِ». این ارزشگذاریها را ببینید. قیاسها را ببینید. ببینید عقل کامل چی میفهمد، چی میگوید. چند درصد نمره. چقدر میآید در این مدخل عقل و عقلانیت؟ چقدر نمره میآوریم؟ «لَا وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ». هیچ تنهایی وحشتناکتری از عُجب نداریم. وحشتناکترین تنهایی، وقتی که خودت را دوست داری. از خودت خوشت میآید. خب، بقیه خوششان نمیآید از کسی که از خودش خوشش میآید. بعد تو هی برای خودت امتیاز قائلی. همه چیز را سمت خودت میکشی. خودت را مستحق میدانی. الان سر این سفره مثلاً فرض کن مثلاً یک ظرف زیتون پرورده گذاشتهاند برای ۵۰ نفر آدم. اول آنقدر که خودت دوست داری و میخواهی برمیداری. بعد بقیه. بزنم بخور. تیزترین سفر. لایق این زیتون پرورده است. بنده. بنده بدتر است. حقیر عُقُّ. «وَ لَا عَقْلٌ کَالتَّدْبِیرِ». هیچ عقلی مثل تدبیر نمیشود. تدبیر یعنی چی؟ تدبیر از «دُبر» میآید. «دُبر» یعنی پشت. تدبیر یعنی عاقبتاندیشی. یعنی سپسنگری. سپسنگری. بعدش چی؟ فکر این هم دارد. این هم فکر کرده. میداند سر درمیآورد. بعدش چی؟ گفتیم: «بعدش چی؟ حالا بگیم. حالا ببینیم چی میشود.» لااقل تدبیر. چون هر آیهای پشتش به یک آیهی دیگری بند است. «کِتَابٌ مُتَشَابِهًا مَثَانِیَ». «مَثَانِیَ» هم از «مثنی» است یا «سنه» به معنای انعطاف، ارتباط و کشش و چسبیدن به همدیگر. «ثَانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ». سگ بخوانش. «ثَانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ». یعنی عواطفش به او متمایل است. صنایع مثانی این است. بعد مثنی که میگویند به خاطر همین است. چون دو نفر باید با هم القائی داشته باشند. به هم وصل بشوند. دو تا بد. مثالی. میگوید «این قرآن همش مثانی است.» همهشان به همدیگر چفتند. همه این آیات به همدیگر ربط دارند. همه با همدیگر جوش خوردهاند. همه با هم خوباند. همه همدیگر را تأیید میکنند. همه همدیگر را تفسیر میکنند. واسه همین پشت هر آیهای یک آیهی دیگری بگذاری و رابطهی این دو تا را بخواهی کشف کنی میشود تدبر.
«وَلَا کَرَمٌ کَالتَّقْوَیٰ». کرامتی مثل تقوا نیست. «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ». عاقل و ذیحج و آنی است که کرامت خدا نسبت به خودش را در تقوایی که دارد و روزی تقوایی که نصیبش شده میفهمد. «این روزیام شده یا نه؟» هزار تا چیز دیگر روزیام شد. زن خوب روزیام شد. ماشین خوب روزیام شد. یک ارثی روزیام شد. «یَتَآکَلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَمًّا». خوردیم. بله. خیلی امتیازی بود دیگر. نصب تقوا هم روزی من شد. خدا همچین رزقی هم بهم داده. اسباب تقوا هم روزی من شد. تقوا اسبابی دارد دیگر. گاهی رفیق خوب است، استاد خوب است، کلاس خوب است. نصب را تقواست. اسباب تذکر اینها روزیام نشده. «خدا من را تحویل گرفت.» بحث مفصلی است. از این بحث ما جداست. و جا داشت که بحث بکنیم به مناسبت «رب اکرمَن». کرامت اصلی این است که پیش خدا عیار داشته باشی. تقوا. خوش به حالش! اینها از کجا میآورند؟ «خانههایشان را سال به سال بهتر میکنند. میروم بالاتر.» کجا میروند؟ «۶ ماه پیش سوئد بود الان رفته انگلیس.» خوش به حال! چه شانسهایی! «فلان. دومیش هم فلان است.» با اینها مگر میشود تشخیص داد کرامت را؟
«وَلَا قَرِینٌ کَحُسْنِ الْخُلُقِ». قرینی نیست، همنشینی مثل حسن خلق نمیشود. بهترین همنشین و بهترین قرین حسن خلق. چون حسن خلق که داشته باشی، خودش اسباب جذب قلوب و ارتباط با بقیه. بهترین رفیقها را داشته باشی، حسن خلق نداشته باشی، هیچکس برایت نمیماند. هیچی. رفیق نداشته باشی، حسن خلق داشته باشی، همه میآیند. دو تا که بیایند میماند برایت. حسن خلق یعنی «لَا قَرِینَ کَحُسْنِ الْخُلُقِ». حسن خلقم یعنی اینکه انسان تو ارتباط با دیگران رفتارهایش انتقامجویانه و کینهتوزانه و تلافیجویانه و اینها نباشد. رو حسابوکتابی که محبت نکردی، «محبت نکردم.» احترام نگذاشت، «احترام نکردم.» نه. توجیه رفتار او. «وجه تراشیدن برایش حمله به احسن کردن.» شاید نفهمم. سرش به هم مشخص است ناراحت است. شاید من یک کاری کردم واقعاً ناراحت است. واقعاً شاید حق دارد. بدترین معنایی که میشود برداشت کرد و بر اساس همان باهاش محاسبه میزنیم تو حسابش. راحتترین برخورد صحبت میکنم. یکی زنگ زد به ما. گفتش که: «سلام علیکم حاج آقا فلانی.» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «من یک خوابی دیدم خواستم برای شما تعریف کنم.» گفتم که: «بنده که تعبیر خواب بلد نیستم.» این از گوشی او تماس قطع شد. شارژش تمام شد یا هرچی. این فکر کرد که من گفتم: «بنده تعبیر خواب بلد نیستم.» قطع کردم. حالا ادامه داشت، ولی قطع شد. «بنده تعبیر خواب بلد نیستم ولی آیتالله بهجت فرمودند که تعبیر خواب صدقه است. صدقه بده. اگر خوابت خوب بوده محقق میشود. اگر خوابت بد بوده رفع میشود.» این «ولی» اش را نشنیده بود. تا قطع شد پیام داد که: «من از همهتان متنفر بودم.» گفتم: «زنگ نزنید ما میدانستیم این برخورد آخه!» «بیشعور! بلد نیستم طاق!» دیگر من بالهایم را داشتم میرفتم یا تو حرم بودم. پیام دادم که: «دعاگوی شما حرم هستم. و این تماس از جانب شما قطع شد.» این را گفتم. بعدش گفتم: «من که بلد نیستم، ولی فلان.» بعد دیگر طرف دوباره پیام داد، زنگ زد: «من شرمنده شما. ببخشید. عصبانی بودم. فلان جا اعصابم خورد بود.» برمیگردد. این آدمی که کلاً متنفر بود از همهتان و از اولش هم اشتباه کرد که زنگ زد. تازه میفهمد که نه. خیلی کار خوبی کردم. این همه تفاوت. اینها همه علامتهای عدم ذیحج بودن است دیگر. این همه کسانی که از آن ور یکهو میآیند این ور. ثبات شخصیتی ندارد. سازوکار ندارد. حسابوکتاب ندارد. رفتارش پایه ندارد. جو. موج هیجان. یکهو عصبی میشود. یکهو یک چیزی میگوید. یکهو از آن ور عشقش میجوشد. پیش فرضایش. حالا آن پیش فرضهایش آخه عاقلانه نیست. «بدم میآید از همهتان.» گفتم: «خب چرا؟» گفتش که: «پدر و مادرم بدشان میآمد.» گفتم: «خب چرا؟» «خیلی بد میگویند.» گفتم: «که خب چرا بد میگویند؟» گفت: «خب، خیلی آخوند بد دیدن.» گفتم: «یکیش را بگو.» گفت: «که خب دیدم.» گفتم: «یکی تو جامعه زیاد است دیگر.» یعنی تو میگویی «نیست. ندیدیم ولی خب به هر حال بقیه میگویند دیگر.» پرت و پلا واسه خودش جمعوجور کرده. بافت افترا همین است دیگر. شرورها را سر هم میکند. میبافد. افترا علی الله کذبا. مفتریات. تهش به هیچ جا بند نیست. نه خودش دیده، نه خودش شنیده، نه موردی موا. سری توهماتی.
تعریف هر کدامش به هر حال تبعاتی دارد. بله. برای اهلش اگر آدم تعریف بکند و نکتهای توش باشد، سؤال بکنی که مثلاً: «من این را دیدم حاکی از چی است؟» برای اهلش تعریف بکند دیگر. و تو روایت دیگر هم فرمود که: «آن کسی که اولین تعبیر برای خواب میکند، همان محقق میشود.» این خیلی مهم است. منفی نگر است. «خواب دیدم پریدم تو استخر.» گفت: «هیچی، میروی تو قعر دریا غرق میشوی احتمالاً.»
«وَلَا قَائِدٌ کَالتَّوْفِیقِ». هیچ رهبری مثل توفیق نیست. توفیق دستت را میگیرد قدم به قدم میبرد. توفیق توفیق چی است؟ این «وفق داشتن» ظاهرت با باطنت و «وفق داشتن» ظاهر و باطنت با رحمت و دستور خدا. وقتی ظاهر و باطنت را با دستور خدا مطابق کردی، این میشود «وِفق». میشود توفیق. این بهترین رهبر میبردت. خیلی اینها قواعد عجیب و غریب است. هزاران بار از قانون جاذبه نیوتون و چی و اینها. هر یک دونش هزاران مرتبه بالاتر است.
«وَلَا تِجَارَةَ کَالْعَمَلِ الصَّالِحِ». هیچ تجارتی مثل عمل صالح نیست. شبهای بعد در مورد تجارت، چون قرآن فرمود: «آن چیزی که شما را از عذاب نجات میدهد چیه؟» «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ تِجَارَةٍ تُنْجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ». یک بحثی داریم در مورد عذاب که حالا شبهای بعد ان شاء الله بهش میرسیم. چیزهایی که از عذاب نجات میدهد که قرآن میفرماید تجارت است. باید یک کاسبی با من بکنی از عذاب نجات پیدا کنی که ان شاء الله در موردش صحبت کنیم.
«وَلَا رَبْحَ کَالثَّوَابِ». هیچ سودی مثل ثواب نمیشود. «رِضْوَانٌ مِّنَ اللَّهِ أَکْبَرُ». هیچی. همه ثوابها «با» در برابر رضای خدا صفر است. رضای خدا در برابر ملاقات خدا صفر است. ممکن است خدا ازت راضی باشد ولی نبینیش. مثالی که چند شب پیش گفتم اینجا دارد. برای رضایت دختری که خواستگاریش رفته کاسبی میکند و کار میکند و اینها. همه کارهاش هم دائماً به یاد او هستا. ولی نمیبینتش. از او ارزش ندارد. ببین تازه آن رویت خدا هیچی، رضوان خدا هیچی، ثواب. «لَا رَبْحَ کَالصَّوَابِ». دست رهبری کافی است؟ مثلاً بگیر. خیلی خوشحالم. «آقا را حاضری به یکی بدهی، به یک مومنی بدهی، دلش شاد بشود.» کافی است. آغاز کجا میخواهی ببریش؟ گم میشود. «دزد میزند.» «حلوا خیرات بکن.» اینها حالا کافی. فضای کاسبی. واقعاً آن تو فضای عشق است. کسی تا از این فضای ... ببینید ما الان همهمان کاسب هستیم. ولی آن فضای بالاترش هم بدون این نمیرسد بهش. تا این کاسبی را نکند، از آن عذابه نجات پیدا نمیکند. اول باید با کاسبی بیاید جلو. بعد که حالا با کاسبی آمد در خانه معشوق، معشوق میگوید: «ببین من میخواهم تو را اهل خانه خودم کنم. ولی تو که نمیآیی. لااقل هفتهای دوبار بیا اینجا. یک مقدار مثلاً کاه بیاور من در ازایش طلا بهت بدهم. نیم کیلو کاه بیاور، نیم کیلو طلا بهت میدهم. بیا حالا رفتوآمد کنیم با همدیگر. یکم وسطها بالاخره حرف میزنیم، اختلاط میکنیم، معاشرت میکنیم. کم کم کم کم رفیق میشوی با هم. کم کم کم شاید خوشت آمد. اصلاً یکم شاید بفهمی واقعاً من چی دارم بهت میدهم در ازای چی.» تا این معامله کاسبی نباشد، اصلاً عشق برقرار نمیشود. بعضیها یکهو میپرند آنجا. از بیخ هم این را میزنند. اینها توهمات بابایی که خلال لباسش کردند. شعر بنده خدا میگوید: «من تفاوتم با بقیه این است که بقیه میگویند بیا این کار را بکن ثواب دارد. من میگویم بیا این کار را بکن آی عشق خدا را احلام برایش میخواند. کیف میکند.» تو هم از اینها در نیامدی. «عشق خدا یک چیزی بگو که دهنت بگنجد.» بابا اندازه دهنت حرف بزن. «لَا رَبْحَ کَالصَّوَابِ». هیچ سودی مثل ثواب نمیشود. سود واقعی این برده آدم است. خودکفایی. رهبری کرد. همین را هم که گرفتی میاندازی به خاطر چی میاندازی؟ «آقا بهم داده.» اظهار علاقه به این سید، به این عالم ربانی، به این نایب امام زمان. اظهار تشابه به او، اظهار علاقه به ثواب دارد. خدا خوش است. فایده اخروی دارد. لذا میگویند قدم اول در سیر الی الله توجه به فایده اخروی است. خیلی مهم است. خیلی مهم است. و خیلی هم سخت است ها. اولش خیلی سخت. ملکه شدنش خیلی سخت است. اگر این بشود، بزرگان متعدد شنیدم کسی به همین هم برسد، ولو بهش عارف نمیگویم، همه هم و غمش آخرت است ولی عاقبتبهخیر میشود. چرا؟ برای اینکه اساساً عقلانیت همین است. ذیحج میشود. ذیحج همین است. تو هر رفتار تو هر کنشی نگاه میکند ببیند ثوابش چی است. فایده اخروی برای آخر، برای ابدیتش چی دارد؟ «آقا گفتند هیئت برویم امشب.» خب برای ابدیتم چی است؟ «بچهها حال میدهد دیگر.» «دور هم کم...» کمی حالش میرود. مگر چقدر این حال دارد؟ حرفها تکراری میشود، خستهکننده میشود، جاذبهاش را از دست میدهد. حالا یک روز، دو روز، یک سال، دو سال، ۵ سال محرم، کشش و آن عقلانیت پشتِ کار اگر نباشد خسته میشود. میرود جاذبههای دیگر. بعد نفس هزار و یک جاذبه دیگر برایش هست. جاهای دیگر. آنهایی که خیلی بیشتر است. شبها مینشینی مافیا بازی میکنیم با رفیق هیئت. شما ولم نمیکند. «دو ساعت سخنرانی، بیست دقیقه صحبت کن.» «نمکی، دو ساعت کوتاه نمیآید.» ذائقه یک جوری است که من دیدم خیلی این را دیدم. خود ما هم هستیم البته. ده دقیقه طرف سخنرانی دارد، پودر میشود از تو. «میخورد خدایا بس است دیگر. بابا خسته شدیم.» «تمام نمیشود.» یک «سبحان الله» امام جماعت اضافهتر میگوید، میریزند سرش را میخواهند بزنندش. «بیدین، کافر، منافق! همین شماها بودید همه را از دین بیدین کردید. زده کردید.» چهل دقیقه بعد اذان میآمد. ۸ رکعت نافلهها را عمرم ایستاده کامل میخواند. بعد نماز ظهر دوباره هشت رکعت نافله، از همه را ایستاده کامل میخواند. دوباره نماز عصر. یعنی دوازده اذان میگفتند مسجد دو شده. هر روز، هر روز. واقعاً بعضیها کلافه بودندها. یادم است یک بنده خدایی که همین کارهای نماز ایشان را میکردم مثلاً سجاده پهن میکرد و اینها. خیلیهایتان از آقای وحشت خلاص. وقتی این انس ابدیت و عالم نور نیست بخورند و بروند دیگر. مثل «فلفل». «فلانی خوب است.» «امام جماعتی داشتیم. حالا بعضیهایتان خبر دارید کجا این اذان که شروع میشد، بزرگ ما محیطی که داشتیم کار میکردیم باید قبل اذان راه میافتادیم که الله اکبر. اذان پشت حاج آقا.» من با آن کسی که این را به آن ترجیح میدهد کار دارم. او وظیفه امام جماعتیاش را انجام میدهد که هنوز «حی علی الصلاة» اذان اول تمام نشده، نماز مغربش تمام است. «حی علی الفلاح»، نماز عشا را شروع میکند. نماز عشایش تمام میشود. دیگر حالا چون دیگر گفتیم مال کجا و اینها شما وارد صحن حرم که میشوید تازه نماز مغرب دارد میگذارد. آدم وقت نکند. «خودت را درگیر خدا و قیامت و من کنکور دارم نباید وقتم برای نماز تلف بشود.» بیست مولا.
«وَلَا رَبْحَ کَالصَّوَابِ * وَلَا وَرَعَ کَالوُقُفِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ». چقدر فوقالعاده! هیچ ورعی، هیچ مراقبت و پرهیزی مثل این نمیشود که هنگامی که ام شبههناک است توقف کن. آقای بهجت میفرمود که راز تو نامهای که آن بنده خدا نوشته بود. فرمود که: «دو چیز است.» گفته: «آقا چیکار کنیم به خدا برسیم؟» گفته: «دو کلمه تعبد، دو کلمه ۲۰ سال مبارزه میخواهد تعبد و تحرز.» جای دیگر توضیح داده بود. فرموده بود که: «میدانی حرام است، انجام نده. میدانی حلال است، انجام بده. شک و شبهه داری توقف کن.» خیلی ساده گفتنش. خیلی برنامه پزشکی. یک جلسهای داشتیم برای مدرسه تعالی و اینها. بعد آخر جلسه یکی از دوستان گفت: «آقا ایشان مثلاً تو کارهای پزشکی خیلی حاذق است.» بعد من یک چیزی پرسیدم از ایشان. بعد ایشان گفتش که: «حاج آقا ببین کلاً ما میگوییم که آقا برای فلان مسئله حالا مثلاً برای کاهش وزن باید تحرک زیاد، خوراک کم.» گفتم که: «این نسخه میدانی من را یاد چی میاندازد؟ من را یاد نسخههای خودمان میاندازد: ترک محرم.» الان میگویی که: «من چی بخورم لاغر بشوم؟» هرکی میآید این را. «نه اینکه من نخورم، چگونه نخورم و حرکت زیاد کنم که لاغر بشوم.» اینکه معلوم است. خوشم نمیآید. «چه جور همه چی بخورم هم حرکت نکنم و یک چیز دیگر هم بخورم که کار این دو تا را بکند.» ترک محرمات، انجام واجبات. نه. حالا اینجا هم داستان این است. شبهه. بله. خیلی ساده است. همه بلدیم ولی تو مقام عمل که قرار میگیری، مثل همان است که دقیقاً برای کاهش وزن بخواهی بدویی. دوتایش با همدیگر عملش خیلی سخت است. راهکار «الْوُقُفُ عِنْدَ الشُّبْهَةِ». خیلی عجیب و غریب است. اظهار نظر سیاسی به شدت از همه بیشتر. مثلاً آدم واقعاً برایش یقینی نیست که این قضیه اینطور باشد یا آن یکی آنطور باشد. بله. طرف ممکن است روی حسابهایی آدم حسابی نیست ولی آیا این هم دارد؟ اینی که گفتی اینجوری هم هست؟ این را از کجا گفتی؟ بنیصدر توهین کرد. شهید بهشتی تلویزیون بود. بنیصدر علیه شهید بهشتی صحبت میکرد. بغل شهید بهشتی بود. شروع کرد توهین کردن به بنیصدر. شهید بهشتی عصبانی شد: «ح*» «ح*» چی است؟ «حِصْرٍ». دقتهای این شکلی. این توقف!
«وَلَا زُهْدَ کَاالزُّهْدِ فِی الْحَرَامِ». هیچ زهدی مثل زهد نسبت به حرام نمیشود. «وَلَا عِلْمَ کَالتَّفَکُّرِ». هیچ علمی مثل تفکر نیست. از تو خودت بجوشد.
«وَ لَا عِبَادَةَ کَأَدَاءِ الْفَرَائِضِ». اینها عقلانیتها. واجبات را ول کرده به مستحبات چسبیده. دیشب با رفقا پارکینگ بودیم. یک صفحه طولانی. این بنده خدا جایی که وایساده بود هی از پشت میآمدند برو جلو. یک صفحه طولانی ملت وایسادند که دانه دانه این پارکینگ خالی بشود. یک ماشینی آمد انداخت رفت آن بغل وایساد. جلویی که رفت رفت تو. انداخت. یک دست هم آورد بیرون: «تِبْ رَکْ مِنْ شَرْمِنْدِهْ مَا رَفْتِمْ»! کدام امام رضا را داری زیارت میکنی؟ آن امام رضایی که گفت «حقالناس»، یا امام رضا؟ برای خودت ساختی. برای خودت ساختی! «حرم میآیی ازت خوشحالم مثلاً تحویلت میگیرم.» «لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَیْهِ». این همه ظاهر؟ من و تو را بیچاره کرده. اذیت کرده. جواب نمیدهد حضرت سلام. او یک ساعت اینها صف وایسادند معطل. اذیت آن بنده خدا. هی دنده عقب، هی جلو، هی عقب، هی جلو. «آمدی تو. تو سرت بخوره.» «سلامت.» «لَا عِبَادَةَ کَأَدَاءِ الْفَرَائِضِ». فکر کرده عبادت این است که برود به ضریح بچسبد. واجباتت را انجام بده. ادای فرایض کن. تو این حقالناس اصلاً نمیخواهد حرم بیایی. «شلوغ بود نشد بیاییم.» «یک سلام از دور.» این را قبول کرد. این را جواب داد. آن آقا رفته بود. داستانش را شنیدید دیگر. چند بار گفتم این را. کاروانی از اصفهان میرفت کربلا. زمان طاغوت. یک حاجی اسمش را هم یادم نیست. مش حسین. لب مرز آن افسر بعثی بهش میگوید که: «این خانمت را بگو که روبندش را بردارد. من باید عکسش را چک کنم.» میگوید که: «شل کند صورتش کامل دیده بشود.» «حرام است. خودش را به نامحرم نشان نمیدهد.» گفته بود: «حرام است.» «پس برو خونتان. کربلا نمیخواهد.» همه بقیه کاروان خانم بودند. گفتند: «آقا، زیارت امام حسین رفتن.» این مش حسین هم برگشت رفت اصفهان. رسید اصفهان. جماعتی آمدند استقبالش و زیارت قبول و کربلا و اینها. «بقیه کاروان کجایند؟» گفت که: «ما اصلاً کربلا نرفتیم. ما برگشتیم.» گفت: «مگر میشود؟» گفت: «چطور؟» گفت: «مگر شما مثلاً شب جمعه کربلا نبودی؟» گفت: «نه بابا، من شب جمعه تو راه برگشت بودم داشتم اصفهان.» چند نفر خواب دیدند که: «شب جمعه است. تنها زائری که زیارتش قبول شد مش حسین بود.»
«لَا عِبَادَةَ کَأَدَاءِ الْفَرَائِضِ». اینها را از تو میخواهم. واجباتت را انجام بده. با حقالناس و با ظلم و با اختلاط محرم و نامحرم زن و مرد تو هم بچپیم و برویم کربلا. بدهم. یکی یکی میآید تذکر میدهد باز چهار تای دیگر روش میگذاری. آدم که نمیشود که. برسد به گوشش. برسد. آدم شو. خودت را درست کن. یکم که بهت میگوید چهار تا فحش دیگر بهش میدهی. وقتی عاقل نیستی نمیفهمی همین است دیگر بدبختی دیگر.
«وَلَا إِیمَانَ کَالْحَيَاء». هیچ ایمانی مثل حیا نمیشود. «کَالْحَيَاءِ وَ الصَّبْرِ». مثل حیا و صبر نیست.
«وَلَا حَسَبَ کَالتَّوَاضُعِ». چقدر فوقالعاده است این! هیچ حسبی مثل تواضع نمیشود. حسب یعنی آن چیزی که باعث میشود بقیه تو را به حساب بیاورند. مدرک نمونه. نسبمان. «بچه فلانیم. داماد فلانیم.» بالاترین حسب فرمود چی؟ تواضع. خودت، خودت را به حساب نیاری. قاعدههای عجیب و غریب. اینها عقلانیت. چقدر مطابق با اینها فکر میکنیم؟ چقدر مطابق با اینها انتخاب میکنیم؟ چقدر مطابق با اینها تصمیم میگیریم؟
«وَلَا شَرَفَ کَالْعِلْمِ». هیچ شرفی مثل علم نمیشود. «وَلَا عِزَّ کَالْحِلْمِ». هیچ عزتی مثل حلم نمیشود. «وَلَا مُظَاهَرَةَ أَوْثَقَ مِنَ الْمُشَاوَرَةِ». هیچ پشتیبانی محکمتر از مشاوره نمیشود. باز هم عبارات دیگری از نهجالبلاغه اینجا آورده بودم که ان شاء الله باشد شبهای بعد ان شاء الله بخوانم برایتان.
دهه سوم محرم شد. یک وقتی عرض شد خدمت دوستان که خوب است این دهه سوم محرم را اسمش را بگذاریم دهه سجادیه. چون هم شهادت امام سجاد (علیه السلام) تو این دهه است و هم اینکه سختترین سفر عمر امام سجاد (علیه السلام) تو این دهه رقم خورد. که از کوفه به شام. خود حضرت فرمود که: «هیچ جا برای ما مثل شام نشد.» یک جورایی در واقع سختترین دههای است که بر عمر مبارک امام سجاد (علیه السلام) گذشت. شبهای بعد بیشتر در مورد امام سجاد (علیه السلام) گفتوگو بکنیم اگر توفیق باشد و از صحیفهی سجادیه. داغ عجیبی است این داغی که امام سجاد (علیه السلام) دیده و واقعاً اصلاً جای تعجب ندارد که ۳۵ سال اینطوری عزاداری کرده و گریه کرده. آنی که جای تعجب دارد این است که چطور ۳۵ سال زنده مانده امام سجاد. نه اینکه چطور ۳۵ سال گریه کرده. چون هیچ کدام از آن کسانی که توی حلقهی اول داغ اباعبدالله بودند بیش از یک سال عمر نکردند. که دیشب یک نمونهاش را عرض کردم: یک سال و نیم زینب کبری، یک سال و نیم حضرت رباب، یک سال. آنهایی که توی این آتشریز اول این داغ بودند یک سال دوام آوردند. عجیب. امام سجاد (علیه السلام) ۳۵ سال در این مصیبت زنده ماند؛ ولی خب دیگر آن گداختگی ایشان با آن قلب آتشینی که علیالدوام آن تو را ناله بکند کاملاً طبیعی است. یکی از این افراد که کمتر روضهاش را خواندم امشب شاید اولین باری باشد که این روضه را میخواهم بخوانم. کمتر گفتم این قضیه را. یکی از این افرادی که بعد از داغ امام حسین (علیه السلام) خیلی آسیب دید از این داغ جناب امسلمه. کمتر این قضیه گفته میشود. امسلمه همسر پیغمبر بود (سلام الله علیها و علی نبینا الصلاة و السلام) و تنها همسر بازمانده از پیغمبر در واقعه کربلا بود. همه همسران پیغمبر تا آن وقت از دنیا رفته بودند. حتی عایشه هم دو سه سال قبل از عاشورا از دنیا رفت. امسلمه فقط مانده بود. و پیغمبر هم اختصاصی به این زن در مورد عاشورا چیزهایی فرموده بودند. نمونههایش را برایتان امشب بخوانم. دارد که در تاریخ یعقوبی: «كَانَ أولَ مَنْ صَارَخَتْ سَرْعَتْ فِی الْمَدینَةِ أمُّ سَلَمَةَ زَوْجُ رَسُولِ اللَّهِ». اولین کسی که در مصیبت اباعبدالله در مدینه فریاد کشید امسلمه بود. در مدینه یعنی مردم مدینه اینطور فهمیدند ظهر عاشورا یکهو صدای جیغ و شیون از امسلمه بلند شد. «کَانَ دُفِعَ إِلَیْهَا قَارُورَةٌ» پیغمبر یک شیشهای به امسلمه داده بود که درش یک مقداری خاک بود. خود این هم عجایبی توش است. نوبت اول که دارم برایتان عجیبتر است. نوبت اول در تاریخ یعقوبی پیغمبر یک شیشهای داده بود یک مقداری خاک توش بود. و پیغمبر به امسلمه فرموده بودند. امشب ان شاء الله از امسلمه توسل کنیم به این بانو. مادر ماست. قرآن فرمود از واژه همسران پیغمبر «مادران شما». این همسر پیغمبر و خیر در جهان اسلام اعتنا بهش نمیکند. آنهایی که فتنه کردند خیلی محل. ایشان و حضرت خدیجه خیلی مظلوم و غریب واقع شدند. مادر حقیقی ما اینان. و واقعاً هم حسش نسبت به امام حسین (علیه السلام) حس مادری بود. حس مادری بود. یک جورایی میخواست جای خالی مادر امام حسین را برایش پر کند. امشب توسل کنیم به این مادر. ایشالا در محضر امام حسین سفارش ما را بکن. چون حق مادری دارد به گردن امام حسین. پیغمبر این شیشه از خاک را داد به امسلمه. فرمودند: «إِنَّ جَبْرَئِیلَ أَعْلَمَنِی»؛ جبرئیل بهم خبر داد. «أَنَّ أُمَّتِی تَقْتُلُ الْحُسَیْنَ»؛ امت من حسین را خواهند کشت. «وَ أَعْطَانِی هَذِهِ التُّرْبَةَ». جبرئیل این مقدار خاک را به من داد و به من گفت: «إِذَا سَارَتْ دَمٌ مِنَ التُّرَابِ». امسلمه میفرماید که پیغمبر به من گفتش که: «هر وقت دیدی این خاک خون شد، فَاعْلَمِی أَنَّ الْحُسَیْنَ». بدان که همان لحظه است که حسینم را کشتند. «وَ کَانَتْ عِنْدَهَا». حالا امسلمه این را گذاشته بود دم دست. «فَلَمَّا حَضَرَ ذَلِکَ الْوَقْتُ». آن وقت که رسید که عصر عاشورا بود. «جَعَلَتْ تَنْظُرُ إِلَى الْقَارُورَةِ فِی کُلِّ سَاعَةٍ».
وقتی امام حسین دیگر خداحافظی کرد رفت از مدینه، روایت بعدی که میخوانم خداحافظیاش با امسلمه چی بود. خیلی عجیب است. همین که دیگر امام حسین رفت، دائم امسلمه فقط به این شیشه نگاه میکرد. صحنه. خبر که ندارد. از پسرش دلتنگ است. نگران است. دلنگران. حالا دلنگرانیاش را یکهو با خون شدن این خاک ببیند. «فَلَمَّا رَأَتْهَا قَدْ صَارتْ دَمًا». همین که دید این خاک خون شده. «صَاحَتْ وَاحُسَیْنَا»؛ فریاد زد حسینم. «یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ». پسر پیغمبر. «فَتَصَارَخَتِ النِّسَاءُ مِنْ كُلِّ نَاحِیَةٍ». صدای امسلمه که بلند شد بقیه زنهای بنیهاشم نالهشان بلند شد. «حَتَّى ارْتَفَعَتِ الْمَدِینَةُ بِالرَّجَّةِ». دیگر صدای فریاد و شیون و گریه در مدینه بلند شد. صدایی که تا به قبل از آن کسی نشنیده بود. همچین نالهای در مدینه. این نقل یعقوبی بود. در تاریخ یعقوبی.
یک نقل هم عاملی دارد در «الصراط المستقیم». آن هم خیلی عجیب است. نقل «الصراط المستقیم» این است. میگوید که: «قَالَتْ أُمُّ سَلَمَةَ». آمد امام حسین (علیه السلام) با امسلمه خداحافظی. امسلمه گفت: «لَا تَخْرُجْ إِلَى الْعِرَاقِ». عراق نرو. حالا جاهای دیگر میخواهی بروی. اینجا بد سابقهاند. اینجا بد کردهاند. نرو. یک دلیلی هم دارد. حالا ببین نگرانی این مادر: «حسینم عراق نرو. من از جدت پیغمبر شنیدم که فرمود إِنَّكَ مَقْتُولٌ بِهَا. در عراق میکشتند.» نرو. مادر دلنگرانم میشود. خاطرم. اینجا نرو. «وَ كَانَ عِنْدَهَا تُرْبَةٌ دَفَعَهَا إِلَیْهِ فِی قَارُورَةٍ». یک مقدار هم خاک پیغمبر به من داده در یک شیشهای. حالا روایت خیلی عبارت عجیبی دارد. میگوید که امام حسین (علیه السلام) فرمود: «وَ إِنْ لَمْ أَخْرُجْ قَتَلُونِی». مادر، نرم هم میکشتنم. هر جا باشم میکشندم. «ثُمَّ مَسَحَ بِیَدِهِ عَلَى وَجْهِهَا». یک دست کشید امام حسین رو چشمهای امسلمه. میشود از این دستها رو چشم. یک دستی کشید رو چشمهای امسلمه. «فَرَأَتْ مَصَارِعَ أَهْلِهِ وَ مَصَارِعَ أَصْحَابِهِ». صحنه عصر عاشورا را امام حسین به امسلمه نشان داد. این بدن پارهپاره و این اسب واژگون و این زنهای روی زمین رها شده و «مُجَدَّلِينَ فِی الْفَلَوَاتِ» را امسلمه نشان داد. «وَ أَعْطَاهَا أُخْرَىٰ فِی قَارُورَةٍ». یک تیکه دیگر تربت تو یک شیشه دیگر هم امام حسین خودش داد به امسلمه. جدا از آن خاکی که پیغمبر داده بود به امسلمه. فرمود که: «مادر، إِذَا فَاضَتْ دَمًا». این دو تا شیشه را که توش خاک است خوب دقت کن بهش. «هر وقت دیدی که از توش خون میجوشد»، «فَاضَتْ دَمًا»، خون میجوشد، قلقل میکند خون از تو خاک. «فَاعْلَمِی أَنِّی قُتِلْتُ». بدون که من را کشتند. باز تا بعد از ظهر، بعد از ظهر عاشورا یکهو خون از تو این شروع کرد جوشیدن. تو بعضی روایات دیگر هم دارد که خواب بودم. خواب بود. یکهو خواب پیغمبر را دید. دیدم رسول الله هی با حالت پریشان، عمامه از سر برداشته. میشناسد پیغمبر را. میدانی حالی که عمامه از سر بردارد یعنی چی؟ میگوید دیدم چشمهای پیغمبر کاسه خون از شد اشک. گفت: «امسلمه چه نشستهای حسینم را کشتهاند.» اینجا بود که از خواب پرید. اول کاری که کرد رفت سر وقت آن شیشه خونی شده. و اینجا گفتند که و «مَرَّتْ» در مورد امسلمه است. این عبارت، عبارت عجیبی است. چند تا عبارت. یکی این است که «لَمَّا بَلَغَهَا مَقْتَلُ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلَامُ». به فدای این زن! به فدای این زن با معرفت. خبر شهادت حسین که بهش رسید. «ضَرَبَتْ قَبَّةً فِی مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ». دستور داد سایبانی برایش توی مسجد پیغمبر زدند. «وَ جَلَسَتْ فِیهَا وَ لَبِسَتْ سَوَاداً». مشکی پوشید. آنجا مجلس عزای امسلمه بود تو مسجد پیغمبر. این یک نقل.
نقل بعدی این است که: «وَ مَرَّتْ حَتَّى بَلَغَهَا مَقْتَلُ الْحُسَیْنِ شَهِیداً». این خیلی عبارت عجیبی است که در این مقتل نقل شده. در «مسند اسحاق بن راهویه». یعنی خود اهل سنت اینجوری میگویند: «این زن اینقدر زنده بود که شهادت نوش حسین را دید.» «فَوُجِئَتْ لِذَلِكَ». دیگر بعد از این شهادتی که دید خیلی دیگر این خانم افسرده شد. «وَ غُشِيَ عَلَیْهَا». بیهوش شد و «وَ حَزِنَتْ عَلَيْهِ كَثِيرًا». خیلی برای حسین غصه خورد. «لَمْ تَلْبَثْ بَعْدَهُ إِلَّا يَسِيرًا». یک مدت کوتاهی هم بعد حسین بیشتر زنده نبود. یک مدت کوتاهی. یعنی اصلاً اینجوری گفتم. گفتم امسلمه دیگر داغ حسین را که دید مرد. این وضع امسلمه بود. نکشید داغ حسین. برگردم عبارت اولم را تمام کنم. امسلمه یک داغی شنید. یک خاک فقط دید. یک خاکی که آن ازش بیرون زد اینطور کرد. دق کرد امسلمه. امسلمه نه زین واژگون دید، نه سم اسب دید، نه سر به نیزه دید، نه سنگ به این سر را دید، نه تازیانه زدن به این بچهها را دید، نه سیلی خوردن زینب را دید؛ ولی امام سجاد (علیه السلام) همه را دید.
إِلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ. خدایا، به آبروی این بانوی بزرگ، این مادر مؤمنین حضرت امسلمه، در فرج آقامان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران اهلبیت قرار بده. اموات اسلام، علما، شهدا، فقها، امام راحل (رضوان الله علیهم)، حقوق الارحام، ملتمسین دعا، از سفره پر برکت امام سجاد (علیه السلام) متنعم بفرما. حاجات مؤمنین، گرفتاریها، این حاجات که گاهی سفارش میکنند تو رفقای نزدیکمان میبینیم، به آبروی امام سجاد، به آن استیصال امام سجاد، به فضل و کرم رفع این حاجات و گرفتاریها را از امت اسلام بفرما. مرزهای اسلامی را آجر و کامل (حفظ?) عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت (عنایت?) بفرما. هرچه گفتی ما صلاح ما بود، هرچه نگفتی ما صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بانبی و آله.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه شانزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هجدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نوزدهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیستم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و ششم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...