‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین مِنَ الْآنَ إِلَی قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در سوره مبارکه فجر عرض شد که: «وَجَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا». جلوه ربوبیت خدای متعال، حضور خدای متعال، مالکیت خدای متعال و نقش ملائکه، صحنه قیامت است که قیامت باطن همین دنیاست، چیز جدایی از دنیا نیست. «فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ». تو نسبت به این مسئله در غفلت بودی. قیامت را که نشان میدهد، میگوید در غفلت بودهای.
غفلت کی گفته میشود؟ وقتی که یک چیزی هست و شایسته است که به آن توجه داشته باشی و توجه نداری، اسمش غفلت است. چیزی که اصلاً نیست، چیزی که رخ نداده، که غفلت معنا ندارد. مثل اینکه من به شما بگویم که: «آقا، مثلاً شما از تولد بچه آقای صمیمی غافل نباشید؛ از کادو خریدن برای بچه آقای صمیمی غافل نباشید.» مقدماتش هنوز داستان دارد تا بخواهد چیزی که رخ نداده، چیزی که نیست، توجه به آن معنا ندارد. غفلت از آن هم معنا ندارد. حواستان به بچه آقای صمیمی باشد. غفلت کرد از بچه آقای صمیمی، کفایت کرد از او!
ولی قرآن میفرماید که در قیامت، ما خطاب به آن کسانی که کافر بودند میگوییم: «تو غافل بودی از این روز قیامت.» علامتش چیست؟ علامت اینکه هست، بوده. قیامت «فِي غَفْلَةٍ مِّنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ». غطاء، پرده را کنار زدیم از چشم تو. «فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ». امروز چشمت تیز شد. این همان کنار رفتن پرده از ظاهر به باطن منتقل شدن است. امروز که چشمت تیز شد، باطن را میبینی. اینها همان باطن همان اموری است که تو در دنیا داشتی با آنها زندگی میکردی.
ملائکه، باطن ربوبیت خدای متعال، باطن رازقیت خدای متعال، تقدیرات خدای متعال، باطن نظام جزای اعمال است. آنجا ارزش عمل را میفهمد، آنجا معنای زندگی را میفهمد. ظاهراً من الحیات الدنیا که تا به حال نگاه میکرده را، که ظاهر حیات دنیا را تا به حال حیات میدانست، زندگی میدانست، تازه میفهمد که این اصلاً زندگی نبود، این توهمات بود، این یک پوسته بود، یک پوستر بود برای فریب بود.
فرض کنید همین چیزی که چند وقت باب شده بود، تبش البته زود خوابید، میگفتند «واقعیه یا کیکه؟» طرف برای شوهرش کتانی ورزشی گرفته، شوهره پاش را میکند توش، میبینی کیک است. کاملاً همهچیزش به کتانی میخورد، کاملاً کتانی است؛ قیافه، رنگش... پایت را توش میکنی، میبینی که خامهها و چیزهای دیگر که درست میکردند که بعضیشان واقعاً باورش سخت بود که این کیک باشد، واقعی نباشد.
مثلاً آنجا آدم میبیند که اینهایی که فکر میکردی یک عکسی بود، به صورتی بود، یک نمایی بود، یک سرابی بود. عبارت سراب را علامه خیلی در المیزان استفاده میکنند. همین امروزی قشنگش میشود همین که کیک. فرض کنید که کلاه را به شکل کیک، یعنی کیک را به شکل کلاه درست بکند، شما فکر میکنی کلاه سرت میکنید. دنیا این است. دنیا واقعیت حیات نیست، دنیا کیک حیات است. دنیا واقعیت زندگی نیست، زندگی واقعی نیست، زندگی کیک است. فقط قیافهاش را دارد، فقط ظاهرش را دارد، پوستهاش را دارد، نما شده است.
و اتفاقاً آنور داستان هم خدا نمایش را از او گرفته است. حیات واقعی را نمایش را از او گرفته است. «فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا». این باب باطن است، «فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذَابُ». از بیرون که نگاه میکنی، عذاب است. اینجوری یک روایتی میخواندم، خیلی جالب و عجیب بود؛ پرسیده بودند که آقا این بچههایی که از دنیا میروند چی میشود؟ قیامتشان؟ حساب و کتابشان؟ (حالا بچه مؤمنی که خب به پدر و مادر ملحق میشوند.) بچههای مشرکین را هم خدا امتحان میگیرد از آنها. روایت خیلی جالب میگوید: «یک آتشی خدا درست میکند، به این بچهها میگوید که بپرین توی آتش.» یک تعداد خوب میپرند از توی این آتش، میروند سر از بهشت درمیآورند. یک تعداد نمیپرند. خدای متعال به اینها خطاب میکند که: «من خودم بهتون گفتم بپرید، گوش نکردین. بعد من اگر پیغمبر خودم دارم بهت میگویم بپر، پیغمبرم نیست، خودم دارم بهت میگویم بپر.» یک طرفش. آن طرفش جالب است که «بپر تو آتش!» یعنی خدا میخواهد به اینها بگوید برو تو بهشت، میگوید بپر تو آتش! این ظاهرش آتش است، باطنش بهشت است.
جنگ این شکلی است: «وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ». قتال آنجا، علامه ذیل این آیه، بحث خیلی قشنگی دارد که جنگ ظاهرش کراهت است، باطنش... شما الان این عزتی که مردم فلسطین پیدا کردند، شما فرض کنید اسماعیل هنیه سالها پیش، قبل از این قضایای غزه، در ایران ترور میشد، کجا همچین تشییع جنازهای برایش میشد؟ کجا همچین شرف و افتخاری در دنیا؟ این بچههایی که از او گرفتند و آن صبر تاریخی که او کرد، ۶۰ نفر از خانوادهاش را کشتند، تحمل کرد؛ بچههایش، نوههایش. این عزت بعد این اسمی که از او جاودانه است.
شما یاسر عرفات را مقایسه کنید با اسماعیل هنیه. محمود عباس الان سقط بشود، بیفتد بمیرد، تره برایش خرد نمیکنند؛ ولی مثلاً اسماعیل هنیه را شما میبینید اینها ظاهرش ناخوش است. آن تقدیر هم که عوض نشد. شما فکر میکنی اگر طوفانالاقصی نمیشد، مثلاً مرگ و میر در فلسطینیها کمتر میشد؟ همین تا قبلش همینقدر نمیکشتند. فرقی نمیکند. نکتهای که هست این است که حالا هم عزت دارد، هم اسرائیل را به حالت احتضار کشیده، در دنیا منفور کرده. کاری کرده که در خود آمریکایش محکم نمیشود از اسرائیل دفاع کرد. کاری کرده که در خود کنگره، نمایندهای که آنجا حضور دارد، وقتی نتانیاهو آمده، کتاب دستش گرفته است و علامت اینکه کتابی ضد نتانیاهو دستش گرفته، آن یکی تابلویی دستش گرفته ضد نتانیاهو. کجا دنیا اینچنین جرئتی داشت؟ کجا اینقدر اسرائیل رسوا بود؟ کجا اینقدر علیه اسرائیل حرف زدن راحت بود؟
آقای احمدینژاد آمد اولش، سال ۸۴، دو تا چیز علیه گفت، پدرش را درآوردند. هجوم رسانهای که به او کردند بابت دو تا سؤال کرد در مورد هولوکاست. روژه گارودی را در فرانسه، معروف، به خاطر طرح سؤال نسبت به هولوکاست زندان انداختند، پدرش را درآوردند. در فرانسه، در آلمان چه کسی جرئت دارد در مورد هولوکاست حرف بزند، در مورد اسرائیل حرف بزند؟ شما امروز فضای دنیا جوری است که اوباما میآید علیه اسرائیل حرف میزند. اوباما علیه اسرائیل حرف میزند برای اینکه وجه پیدا کند بین مردم در خود مجلس سنا هم برای اینکه نشان بدهد «با مردمم». خیلی اتفاقات عجیبی.
جنگ را شما آن صورت بد داستان را میبینید، شرف عزت. فرمود: «جهاد بابی از ابواب بهشت است.» کسی که از سر بیرغبتی جهاد، جهاد را رها کند، خدا لباس ذلت به تنش میکند. امیرالمؤمنین فرمود: «به ناموسش تجاوز میکنند، با تحقیری که بهش میکند.» از همان کلمهای که بین ما فحش است، «دیاست». فشار «دیاست» میشود، نه معمولی. به «صغار» کوچکشان میکنند، تحقیرشان میکنند و به ناموسش تجاوز میکنند، به حریمش پا میگذارند کسی که جهاد را رها میکند. این میشود آنور. عزت، افتخار، شرف.
حالا غرضم این است که اینها آن امور باطنی است. حیات واقعی و صورتی که خدا برای این حیات واقعی قرار داده، یک صورتی است که آدم وقتی نگاه میکند، العذاب! اتفاقاً قیافهاش به عذاب میخورد. شکنجه است، رنج، دردسر است. همهاش دردسر است.
خدا بهشت را در پس یک پوششی قرار داده که وقتی نگاه میکنیم، همهاش دردسر است. برای چه آدم ببندد دردسر؟ از آنور جهنم را خدا در پوششی قرار داده که همهاش مثلاً فرض بفرمایید که سازش است، همهاش رفتارهای حسب ظاهر معتدل است، رفتارهای بدون هزینه است به حسب ظاهر. مذاکره مثلاً خیلی ولی جنگ. مذاکره بهتر است یا جنگ؟ مشخص است، عاقلانه است. سازش بهتر است یا چالش؟ کدامش بهتر است؟ کسی که عقلش نمیرسد، چشمش چشم حیوانی است، این وقتی که نگاه میکند، هرچه هست، «نمیمیریم، میمیری.» خب، میمیری؛ ولی چی میشود؟ «نمیمیری؛ ولی اجلت که عوض نمیشود.» مگر کسی بیشتر از اجلش عمر میکند؟ مگر میتوانی به خدا رو دست بزنی: «خدایا تو برایم ۴۸ سال نوشته بودیها! دیدی از دستت در رفتم، ۵۳ سال دارم زندگی میکنم!» (احمق!) مگر اجلی که بر تو نشانده شود عوض میشود؟
امام حسین به حُر فرمود. حُر گفتش که «من میخواهم شما را تحویل دهم به عبیدالله». تو دنیا نیستی. مرگ حُر ظهر عاشورا بوده. اجلش اینقدر بوده چه میآمد چه نمیآمد. نمیآمَد، آنور کشته میشد. آنور کشته میشد، چی بود؟ چه تفاوتی کرد؟ این طرف یا آن طرف؟ تو که آخر داری کشته میشوی.
چه ابدیت متفاوتی؟ عبیدالله ماندند، کنار عمر سعد ماندند، هیچ کدام نمردند ظهر عاشورا. مگر تلفات نداشت سپاه عمر؟ چند ده برابر سپاه امام حسین تلفات. اینها ۸۰ نفر بودند کلاً کشته شدند. فقط در یک حمله حضرت علیاکبر ۸۰ نفر از سپاه عمر سعد کشته شدند. در حملهای که بعد از وداع دومش با پدرش کرد. در آن حمله ۸۰ نفر کشته شد. کل اینور ۸۰ نفر بودند، هفتاد و خوردهای کشته شدند.
دارد. فکر نکن اگر اینجا هزینه نکردی، چیزی برایت میماند. فایدهای برایت دارد؟ خاصیتی دارد؟ این مؤمن اینجوری است که انتخاب درست میکند، تشخیص درست میدهد. ظاهر و باطن را خوب میفهمد. اگر اینجا نفهمید، روزی که باطن هویدا میشود، میفهمد. «کَلَّا إِذَا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا وَجَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ» وقتی که جهنم را میآورند، آنجا ملتفت میشود، متوجه میشود، بیدار میشود. یومئذٍ یتذکر الانسان. به چی متذکر میشود؟ به هزینه و فایده واقعی، به ظاهر و باطن، به واقعی و «کیک». تازه میفهمد کدامش واقعیت داشت، کدامش کیک بود. میفهمد که اینهایی که تا به حال بود الکی بود، الکی بهش میگفتیم زندگی، الکی بهش میگفتیم خوشی، الکی بهش میگفتیم کیف و حال.
«الفَقِیرُ وَ الْغَنِیُّ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ». کی داراست؟ کی ندارد؟ بعد از عرضه به خدای متعال است. آنجا معلوم میشود کی داراست، فقیر. اینجا معلوم میشود. دنیا اینجا تا حالا میگفتیم: «و تَأْكُلُونَ التُّرَاثَ أَكْلًا لَّمًّا وَ تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا». اینجا چیزی که به یتیم نمیدادیم را فرصت میدانستیم، فایده میدانستیم. از زیرش در رفته بودیم، خوشحال بودیم. آنی که داده بود و ملامت میکرد، میگفتیم: «بدبخت را نگاه! خاک بر سر! نگاه این دیوانه را نگاه! پول داد به یتیمها! یتیمخانه راهاندازی کرده!» «وَلَا تَحَاضُّونَ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ». به طعام مسکین رسیدگی میکند. خودت جمع کن بدبخت! خودت خانه بخر! برای بچهها جمع کن! خانهات را بهتر کن! ماشینت را عوض کن!
این پول هم دستش میآید. من میشناسم آدمهایی را که واقعاً گاهی ابتداییات و ضروریات زندگی محتاج هستند، ولی به فکر این که بروند برای دیگران کاری بکنند، و واقعاً ملامت میشوند. یعنی واقعاً تحقیر میشوند. واقعاً فهمیده نمیشود کارشان که تو خودت یک مورد مشابهی هستی. مثلاً فرض کنید کار غیرعقلانی. مثلاً خودش در موقعیتی است که میخواهد برود سرِ خانه زندگی، بعد امکانات خانه زندگیاش را فراهم کند. یک پولی دستش میرسد، میگوید که: «من مثلاً باز یک چیزهایی برای خانه زندگی دارم، آن فلانی هیچی ندارد، به آن بدهم. به یک جایی رحم کنم که بتوانم من حالا میروم یک جایی با یک لول پایینتر زندگیام را شروع کنم.» خب این کار عاقلانه است؟
گفته بودند که به مرحوم آیتالله بهاءالدینی، گفته بودند که: «آقا! من، یک آقا که حالا الان جاهای دیگر است، این آقا به آقای بهاءالدینی گفته بود که: «من زن و بچهام را بدون یک قران پول، خانمم با خودم؛ رفتیم مکه. با توکل راه افتادیم ها! جور شد.» و بعد یکی پرسیده بود که: «آقا، کار ایشان دیوانگی نیست؟» «کارش دیوانگی نیست این کاری که این کرده؟» آقای بهاءالدینی گفته بود: «برای ایشان توکل است، برای شما دیوانگی است.» احوالات این آدم.
بله، آن کاری که امیرالمؤمنین کرد که خودش زن و بچه گرسنه و بیمار و اینها. حمله کار عقلایی میکند؟ عاقلانه میداند؟ منطقمان از بیخ مشکل دارد. ما زندگی را اصلاً غلط تعریف کردیم: «زن، زندگی، آزادی». کلمه زندگی را کسانی میگویند... طرف در کجا بود؟ تازگی یک خانم را کشته و تکهتکه کرده بود، توی چیز برده بود. کانادا شریف بوده. «زندگی، آزادی» میگفته، شعارهای «زندگی، آزادی». تکهتکه کرده، در چمدان گذاشته، برده. این زندگی که این میگوید، دقیقاً منظورش چیست؟ زن زندگی آزادی که بعد تهش به رضا پهلوی وکالت میدهند! اصلاً تعریف پهلوی از زندگی چیست؟ واقعاً به قول حضرت امام: «تنها جایی که پهلوی آباد کرد قبرستانهای ما بود.» رونق داد به قبرستان! بس که آدم فرستاد در سینه قبرستان! تنها جایی که آباد کرد قبرستانهای ما بود. به چه درکی از زندگی دارد؟ دقیقاً چی میگویند؟ زندگی که میگوید چیست که زن زندگی آزادی. هیچ کدامش را درست نفهمیدند؛ نه زن، نه زندگی را، نه آزادی را. هر سه تاش هم بردگی است.
غرض این است که آنجا انسان ملتفت میشود، بیدار میشود. «فَأَنَّىٰ لَهُ الذِّكْرَىٰ». دیگر به چه دردی میخورد؟ ذکر که هرحایی به درد نمیخورد که! «فَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَىٰ تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ» مال کجاست؟ وقتی که فرصتی برای کار دارد، فرصتی برای تحول دارد، فرصتی برای تغییر دارد. وقتی که تغییر و تحول دیگر امکانی ندارد، بیدار میشود، زحمت کشیدی، میخواهی چه کار بکنی؟
آنجا چیزی جز درد نیست، چیزی جز خسارت نیست، چیزی جز حسرت نیست. ای کاش آنجا بیدار نشود. آنجا اتفاقاً بیداریاش درد است. هر چقدر که بیدار شدن در دنیا خوب است، بیدار شدن در قیامت بد است؛ چون همهاش فهمیدن اینکه چی از دست دادی. فرض کن یک آدمی هی بهش میگویند که: «آقا، باران آمده، برو این انبار جنست را یک چکی بکن، ببین باران خراب نکرده باشد.» محل نمیگذارد. خب، این چک کردن الان که میتواند برود این اجناس را نجات بدهد، در بیاورد، زیر آفتاب بگذارد، خشک بکند، جلوی ضرر را بگیرد، قیمت کمی رد بکند. از این فرصت استفاده نمیکند. رد میشود، رد میشود، رد میشود. وقتی که آتش گرفت و منفجر شد، تازه میرود نگاه میکند. تازه متوجه میشود که آسیب به اجناسش وارد شده. الان که اصلاً متوجه نشود بهتر است. الان چه فایدهای دارد متوجه شده؟ فهمیدنش آن وقتی است که میفهمیدی که کاری بکنی. الان که دیگر تمام شد. «فَأَنَّىٰ لَهُ الذِّكْرَىٰ». تازه عجب! پس زندگی این بود. «یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی». کاش برای زندگیام یک چیزی میفرستادم.
بعد تازه آنجا میفهمد که هم زندگی چی بود، هم این زندگی نیاز داشت به اینکه چیزی بفرستم. «قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی» باید میفرستادم، باید میساختم. زندگی ساختنی است، دادنی نیست. فکر کرده بود مثل نشئه اول که زندگی دادنی بود، آنجا هم زندگی دادنی است. یکی بابای پولدار دارند، «تَأْكُلُونَ التُّرَاثَ أَكْلًا لِّمًّا». میشود این را (ارث را) میخوریم. به یک کسی امکانات خوب دادند، به یکی هوش خوب دادند، به یکی زیبایی دادند، به یکی قدرت بدنی دادند، سرمایههای ملی دادند. زندگی دنیا این است، چون امتحان است. این زندگی اینجا دادنی است؛ ولی زندگی آنجا چون نتیجه امتحان است، ساختنی است. و چون این ظاهرنگر است، اینجوری، فکر میکند با معادلات اینجایی زندگی میکند. فکر میکند که آنجا هم همین است. چون تعریفش از زندگی هم همین است دیگر. آن چیزی که از زندگی درک میکند با معاد، بهش میگویند: «آنور هم زندهای!» میگوید: «آها! پس آنور هم بهم زندگی میدهند. خب پس اینجوری میشود، مثل این دنیا میشود. إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْنَىٰ». درست خواندم؟ «أَنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْنَىٰ». آنور هم خوب است دیگر! اوزان دیگر.
به اینور نگاه میکند با مختصات کشف. همهچیز منوط به عمل است. تعریفی هم که از تو هستم مربوط به عملت است. تو تعیین میکنی چی باشی، کی باشی، چگونه باشی، با تو چطور رفتار بکنند. همهاش تابع عملت است. همان «حورالعین لؤلؤ مکنون» هم که در سوره واقعه میگوید، چی میگوید؟ «جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» از اولش عقبترش بخوان. همهاش را بابت عملی که کرده بهش میدهند. جزای عمل. آنجا هیچی همینجور مفتی نیستش که رفت تو بهشت.
ما فکر میکنیم مثل منو آزاد رستوران اینجاست دیگر. هرکه هر چقدر برداشت و خورد و هیچ حساب کتابی ندارد دیگر. حالا یکی معدهاش گنده است، سه پرس میخورد. یکی معدهاش کوچک است، نصف پرس میخورد. یکی جا دارد، ۸ مدل سالاد میخورد. یکی جا ندارد، ماست و سیر تهش مثلاً میخورد. بیچاره آن بدبختی که مثل دنیاست! فکر میکنی ۴ نفر بیشتر میرسد به چند نفر کمتر میرسد؟ نه، آنور همهچیزش حساب کتاب دارد.
البته به غیر حساب. وقتی وارد بهشت میشود، بیحساب وارد بهشت نمیشود؛ ولی وقتی وارد بهشت شد، بهش میگویند: «به غیر حساب استفاده کن!» یعنی در بهشت که آمد، دیگر بابت آن چیزی که دارد میگیرد، حساب و کتاب ندارد. مثل دنیا نیست: «چه قدر خوردی؟ چه کار کردی؟» بد وظیفه برایش تعیین نشده. دنیا نه، بهت یک پولی که میدهد، وظیفه تعیین شده: «خمسش را چه کار کردی؟ زکاتش را چه کار کردی؟ از کجا به دست آوردی؟ کجا خرج کردی؟» آنجا نه، حساب و کتاب این شکلی ندارد آنجا. ولی ورودش حساب و کتاب دارد، اصلش حساب و کتاب است.
پس این میشود باطن هستی. این میشود زندگی واقعی که میفهمد با چی حاصل میشود؟ با عمل حاصل میشود. و میفهمد که این حیات آنجایی، وقتی به آنجا میرسد، میفهمد که این حیات را باید میساخته، با عملش، با رفتارش. و همین چیزهای کوچک دنیا آنجا تبدیل میشود. همین ذکرها، همین لا اله الا الله، همین سبحان الله. خانه میشده، قصر میشده، چشمه میشده، باغ میشده، کاخ میشده، مرکب میشده، درخت میشده، اسب میشده، اسب زیباروی آنچنانی. امکانات بهشتی، نعمتهای بهشتی، هر کدام عالمی دارد که حالا بحثش بحث جدایی است.
این شد «یا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی». «فَيَوْمَئِذٍ لَّا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ وَلَا يُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ». اینجا یک عذابی میشود که مثل عذاب او کسی عذاب نمیشود. یک معنایش، یک معنای دیگرش هم این است که کسی عذابش نمیکند. خودش است که خودش را عذاب میکند. خودش عامل عذابش است. «لَّا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ». احدی عذاب نمیکند او را در این عذابی که دارد میشود. خودش عذاب کرد، خودش خودش را نابود کرد، خودش به خودش ظلم کرد. البته این دستگاهی که درش ظلم کرد، نظامی که خلق شده بود که این کار را بکنی، نتیجهاش آن میشود. این را خدا خلق کرد. از این جهت به خدا هم نسبت داده میشود.
خوب دقت کنید. از این جهت که این دستگاه را خدا خلق کرده. مثل اینکه میگوییم آقا مثلاً این فندک ماشین وقتی داغ شده، یارش را که میزنی، اسمش چی چی است؟ فندک ماشین را که میزنی، بعد برمیداری دست بهش بزنی، دستت میسوزد. اینجا هم میتوانی بگویی که خودم دست خودم را سوزاندم. هم میتوانی بگویی فندک ماشین دستم را سوزاند. هم میتوانی بگویی که ایرانخودرو، در تماس! درست است! طراح ماشین دستم را سوزاند. طراح ماشین هم تذکر داده بود که این وقتی در حالت فلان است، بهش دست نزنید. این وقتی دکمهاش را میزنی، داغ میشود. هی هشدار، هشدار، هشدار! «من برای غرضی این را گذاشتم.» میخواهی سیگار بکشی مثلاً میزنی یا اصلاً درش میآوری شارژرت را میزنی. برق است.
جریان الکتریسیته. این جریان الکتریسیته را، این جریانی که داشت میرفت را تو ازش استفادههای مختلف میتونستی بکنی. میتونستی باهاش حرارت تولید کنی، میتونستی باهاش برق تولید کنی. تو استفاده درست نکردی. همینجوری الکی زدی، بعد هم درآوردی. الکی الکی همهچیز را بازی گرفته بودی بهت گفتند: «آقا این دکمه را نزنی روشن میشود.» برو بابا! مگر میشود این دکمه را بزنی توش آتش در بیاید؟ بعد درآوردی، میبینی قرمز شده. این که آتش نیستش که! این آن «پژو» بهش فشار آمده، قرمز شده. بعد دست میزنی، میسوزد. تازه دوزاریت میافتد. حالا آن سوختن یک وقتی در دنیاست، عذابی برای بیداری، برای هوشیاری. یک وقت بعد اینکه کار از کار گذشته که آن دیگر فایده. آن دیگر عذاب اکبر است. عذاب ادنا برای «لعلهم یرجعون». تا برگردند.
خدا اینجا بسوزی. «لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ». «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ». میگوید فساد عالم را گرفت بابت کار مردم. حالا این فساد و خرابی که شد را، من گذاشتم بچشند، یک مقدارش را بچشند. چرا بچشند؟ «تا برگردند، بفهمند چه غلطی کردند، بفهمند اشتباه کردند، ملتفت بشوند.» خدا با حلم برخورد میکند، وگرنه آیه دیگر فرمود که: «اگر قرار بود که من عذاب بکنم، سرعت و عجله داشته باشم، ما ترک علیها من دابة.» چی بود؟ «وَلَوْ يُؤَاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِم مَّا تَرَكَ عَلَيْهَا مِن دَابَّةٍ». اگر میخواست بابت گناه و اشتباه و ظلمشان مؤاخذهشان کند، هیچ جنبندهای در عالم نمیماند. آیات قرآن، آیات عجیب حلم. فرصت میدهد خدا، صبور است خدا، حلیم است. حالا حالا وقت میدهد. اثر رحمتش.
تا برگردند. یک مقدارش هم میگذارد بچشند که بفهمند خطا کردند، دستپخت خودش است، قبل از اینکه توی برههای با این دستپختش مواجه بشود که دیگر هیچ فایدهای ندارد و هیچ راه برگشتی ندارد. یک مقدارش را میزند همین جا بچشد، بفهمد. ولی خوب باز هم فایده ندارد، بیدار نمیشود. خوب، در مورد عذاب صحبت میکردیم، یک مقدار بحثهای عذاب را که الان هم بهش رسیدیم دوباره پیام «وَلَا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ». بحثهای عذاب جلسات قبلمان را ادامه بدهیم و دیگر تا بحث را تمام کنیم.
نکته اولی که در مورد عذاب گفتیم این بود که کسی که از ذکر خدا چشمپوشی میکند، اعراض میکند، بیاحترامی میکند، این در «معیشت تنگ» است. یعنی در یک زندگی تنگ و پژمرده و افسرده و بیروح. ولو به حسب ظاهر که نگاه میکنیم، همهچیز دارد، خیلی شرایطش خوب است. الان شما به اسرائیل بروید، مردم کنسرت دارند، میزنند، میکوبند، میرقصند، میگساری میکنند، زنبازی میکنند، کابارههایش به جای کلوپش به جای سواحلش، کثافتکاریهایشان، بانکهایشان، پولهایشان. این همه آدم میکشند، این همه بچه میکشند، این همه زن میکشند. چرا پس هیچی نمیشود؟ هیچی نمیشود! کجا باید یک چیزی بشود؟ آن چیزی که میشود در باطن عالم خیلی هم میشود.
شما یک قطره خون از بینی یک کسی به ناحق جاری بکنی. در روایت دارد شلاق عذابی اگر به کسی زده بشود و شما نظارهگر این شلاق باشی، خدای متعال تو را شکنجه روحی خواهد کرد در جهنم. اصلاً عذابهای جهنم یک بابی است. حالا نمیدانم وقت میشود و یا حوصلهاش هم هست که به این بحثها بپردازیم یا نه. بحث جهنم بحثهای عجیب و غریبی دارد. آیات اجتماعیاتش... حالا جلسات بعد اگر حالی باشد، بهشت خب مطالبی مطرح شد. دهه دوم بحث جهنم هم در ذهنم بود که اینجا یک مقدار بهش بپردازیم به مناسبت همین «وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ». یعنی چی که جهنم را میآورند؟ آوردم یعنی از همان شبهای اول بحث، هر شب میآرم، برمیگردانم دیگر. حالا یک حال و هوایی باشد که به بحثش بپردازیم. حالا ببینیم جلسات بعد چطور میشود.
خلاصه آقا، این «معیشت تنگ» یک زندگی است که از عالم ابدیت و عالم غیب، آن عالم وسیع. ببین آقا، کسی که از دنیا میرود، در بهشت میرود، به دنیا که نگاه میکند، احساس میکند که یک جای شلوغ پلوغ، پر از کتککاری، خیلی سروصدا دارد، خیلی شلوغ است. نمیدانم چطور برایتان میشود ترسیم کرد این را. پر صدای داد و فریاد و شلوغی و آلوده. باز هم آنقدر که آنی که بالای کوه است، صدا به گوشش نمیرسد، او درگیر شلوغی نمیشود.
آن کسی که از اینجا عبور میکند، وارد بهشت که میشود، کاملاً مشرف به دنیاست و میبیند چقدر اینجا همهاش درگیری و کتککاری و نزاع و تزاحم و جنگ و سر چیزهای پوچ و چقدر استرس، چقدر آشوب، چقدر اعصابخوردی. توی آرامشی است، توی آسایشی است، توی خیال راحتی که دغدغه هیچی را ندارد. هیچ دغدغهای ندارد. بهشتیها هیچ دغدغهای ندارند. آیهاش یادت میاد؟ «لا یَمَسُّنَا فِیهَا لَغَبٌ». یک «لغب» داریم با «غین». قبلیاش را بخوان از اولش. آها! آفرین! خب، سوره چیست؟ «لَا يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَلَا يَمَسُّنَا فِيهَا لَغُوبٌ». سوره «ق». یک آیه دیگرش هم هست که «وَمَا مَسَّنَا مِن لُّغُوبٍ». خود خدا گفته آسمان و زمین را خلق کردم، دچار لغوب نشدم. اینجا «لَا يَمَسُّنَا فِيهَا لَغُوبٌ»؛ افسردگی، درماندگی، رنج، خستگی.
میفرماید که: «اَلَّذِي أَحَلَّنَا...» سوره فاطر این است، آیه ۳۴ و ۳۵. «وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ». حمد مخصوص خدایی است که همه حزن را از دل ما بیرون کرد. «إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ». چرا خدا این کار را کرد؟ چون خدا غفور شکور است. «الَّذِي أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ مِن فَضْلِهِ». ما را وارد کرد در سرزمینی که سرزمین بودن است و از فضلش «لَا يَمَسُّنَا» دیگر نمیرسد به ما «فِيهَا نَصَبٌ» نه خستگی بهمان میرسد «وَلَا يَمَسُّنَا فِيهَا لَغُوبٌ». مهارتی، افسردگی و ناراحتی و حس از دست دادن و نداشتن. وضعیتی که در واقع بهشتیها دارند. چقدر اینها نادانند. سر چیز بیخود دارند سر کله هم میزنند.
کسی که بهشتی میشود، در همین دنیا این حال را پیدا میکند. احساس میکند که بقیه سر چیزهای بیخود و الکی دارند سر و کله هم میزنند. در یک گشایش و آرامش و آسودگی راحت میشود. رها، فارغ میشود. رها میشود از این دعواها و از این کتککاریها. و «لَا يُبَالِي مَن أَكَلَ الدُّنْيَا». دیگر باکی ندارد از اینکه کی دنیا را برد، این رأی آورد، آن رأی آورد، شکست خوردیم، بردیم! اتفاقاً وقتی دنیا بهش رو میآورد، وحشت میکند؛ چون با مسئولیت سخت است. حافظ هم ازش تعبیر میکند به «زلف یار». زلف یار کثرات را میگوید. زلف یار چرا؟ چون که میگوید: «شبها مشغول جمال یار است، روزها مشغول زلف یار.» زلف یار اولم پشت چهره، چهرهاش را نمیبینی. بعدش هم این هزاران هزار تار مو را دانه به دانه این زلف را باز کردن از هم گشودن، یک جوری هم باز کنی که این کنده نشود، پاره نشود، گرههایش را در بیاوری. میگوید همه نالهها از زلف یار است. (رباعیاش الان یادم نیست.) عرفا خیلی به همین... همین «ناله از زلف یار» سرچ بکنید. «از زلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین قصه دراز کنید.»
غرض این است که آقا، آنی که اهل سحر است، اهل جمال یار است، در روز هم درگیر این کثرات نمیشود. حالا خوش به حال اونایی که اینجوری هستند و این کثرات برایش همهاش درد است. برعکس ما. ما از بیت وحدت وحشت داریم. دیگر چرا از قبر میترسیم؟ چون قبر هی هر روز صدام میکند: «انا بیت الوحده.» تنها میشوی، از همه جدا میشوم. ما عاشق این کثراتیم دیگر. عاشق این شلوغیهای ما، عاشق شلوغ پلوغی. از تنهایی میترسیم، از تنهایی نفرت داریم. در حالی که اولیای خدا برعکس، عاشق تنهاییاند. از شلوغیها وحشت است. ترسشان از شلوغ پلوغی است. در تنهایی است که انس دارد به جمال محبوبش.
کسی که اینجور حیاتی را تجربه کرده، میفهمد که آن زندگی که توش درگیر چک و سفته و پول و وام و قرض و این داستانهاست، اینها «معیشت تنگ» است و اینها عذاب است. عقوبت خداست. عقوبت خدا که من اینها را گرفتار میکند، دلش را پر میکنم، سراسر مشغله میریزم سرش، جوری که خلوتی نداشته باشد. وقتی خلوتی نداشت، از عبادت لذت نمیبرد. من اینقدر شلوغ پلوغم، ذهنی اینقدر شلوغ پلوغ است، «الله اکبر» که میگوید، تازه ردیف میشود: «به کی چی باید بگویم، پیام آن چی شد، بدهی این را باید ازش بگیرم، طلب آن را هم باید بهش بدهم، این را بهش بگویم خودش مستقیم برود از آن بگیرد!» خوب! رکعت اول تمام شد. دوباره «به حول الله و قوته». رکعت دوم. «چرا من به این بگویم پول آن را بدهد؟ به آن یکی بگویم که به خودم بدهد که بعد من اینقدرش را به آن (بدهیاش را) برگردانم، بیشترش را بزنم برای سال بعد!» رفتیم در قنوت. چی بود؟ وضع نماز بنده است؛ سراسر غفلت و دوری.
اینها عذاب است. ولو به حسب ظاهر همهچیز. اتفاقاً وقتی همهچیزش جور است که بیشتر عذاب است. برای اینکه اصلاً نمیگذارد توی تلاطمی قرار بگیرد که میخواهی برگردی. گفتم این را برایتان. مثلاً بچه کوچک خانواده ما میخواهد جایی برود، من بچه را میخواهم نگه دارم. حالا بعضی درک پایینی دارند، گاهی مسائل مطرح میکنند. حالا به خودمان میگویند، گاهی به: «خانواده فلانی کمکت میکند!» مثلاً تو بچهداری. خوب! هم تجسس حرام است، هم زمینه گناههای بعدی: تهمت، سوءظن، قضاوت، فضولی. «مشغول خودت شو! سر تا پا چرکی! مشغول خودت باش!»
یکی آمد سفر کربلا بودیم. خانمی آمد در کاروان، گفتش که ما گفتند شما میخواهیم با شوهرامون جلسه بگذاریم برای همسرداری. من برگشتم گفتم که: «ما این را ندیدیم بچه بغل بکند، بعد میخواهد به شوهرهای ما همسر یاد بدهد!» حالا این تهمتی بود. خیلی هم سوزاند ما را؛ به خاطر اینکه قضایایی بود در آن ایام، اینها در جریانش نبودند و نمیدانستند چیست اصلاً داستان. خب، این آدم نادان است دیگر. به ظاهر همین. همین که مثلاً حرف زیاد است. درد دل یعنی زیادی. ارزش ندارد این را گفتنش. ارزش ندارد. آن جنبههایش که تجربه است و عبرت است برای ماها که اینجوری نباشیم، مهم است. آدم وقتی به خودش مراجعه میکند، میگوید: «منم هزاران بار از این حرفها زدم که دل هزاران نفر دیگر را سوزاندم و فکر کردم چقدر باهوشم، چقدر بلدم، چقدر حالیمه!» محمد! قشنگ مچ گرفتم. من چی چی ازش کشف کردم. دقیقاً چیزهایی که خبر نداری.
خب مثلاً ما در آن سفر ماه رمضان بود، روزه بودیم و خانوادهمان روزه نمیگرفت. بعد کاروان ناهار میداد، اینها مثلاً زمانبندی غذاهایمان با همدیگر جور نبود. برای ناهار میرفتند، ما نمیرفتیم. بعد این باعث شده بود که در آن سالنی که اینها همدیگر را میدیدند، همیشه خانم ما بچه بغلش است. خوب، به خاطر اینکه میرفتم برای ناهار، (من بچهام به مادرش بود) بچه شیرخواره است. در جریان اینها که نیستش که. حالا وقتایی که باز خانواده حرم میخواهد برود، این بچه را میدهد. مثلاً حالا دیگر به مناسبت یادم آمد. حالا شما فرض کنید که مادر میخواهد جایی برود، بچه را شما میخواهی نگه داری. اینجا یک جوری رفتار میکنی که اصلاً بچه ملتفت مادر نشود. در این دو ساعت هیچ! یادش نیافتد مادری دارد. به هیچ مناسبتی. یک جوری سرش را گرم میکنی، یک جوری حواسش را پرت میکنی. انقدر میریزی دور و برش اسباببازی، این دلش را بزند، ۱۰ تا دیگر جایش میریزی که سرش گرم بشود، مشغول بشود، اصلاً یاد مادرش نیافتد.
اینو سنتی که خدا با ماها دارد که بعد فکر میکنیم چقدر مهربان است، ۵۰۰ تا اسباببازی ریخت سرمون. این اوج عقوبت و عذاب خداست. این سنت استدراج است. این سنت املا. یک کاری میکند اصلاً برنگردی برایم. ماها ظاهر که نگاه میکنیم: «خوش به حال این بچه! ۵۰۰ تا اسباببازی ریختن سرش.» خوب بنده خدا! این مادر ندارد. «پیاس» خریدن، مادر بهش دادند. بنده خدا! با خودم بیا فوتبال بازی کن! همان قضیه است که پیغمبر شترها را تقسیم کرد. از «بِتَأْلِیتِ قُلُوبِهِمْ» داد به اونایی که جهاد و معاد نکرده بودند، سابقه جنگ و جهاد داشتند. اعصابشان خورد شد. همه غنایم یونیک و تاپ و درجه یک را پیغمبر داد به اونا. شروع کردند پچپچ کردن. «این همه زحمت، سابقه... میخواهیم جذبشان کنیم.»
حضرت فرمود: «این شترهای جنگی مال اونا، پیغمبر مال شما.» به گریه افتادند. اصلاً فضا عوض شد. به دست و پای پیغمبر افتادند. «آقا اشتباه کردیم، غلط کردیم.» دنیا مال اون، من مال تو. من مال تو. یک جوری هم مشغولت میکنم، حتی بازی میدهم که اصلاً وقت نکنی برگردی به سر من و تو. میگویی: «چقدر من را دوست داشتند؟» دیدی؟ هم با ۵۰۰ تا بازی. کجا دوست داشت؟ بنده خدا! این چه محبتی است؟ توش دک کردن. مشغول کردن. رد کردن. خیلی این نکته نکته کلیدی و مهمی است.
بعد ما همین جاها سر همینها دچار تنازع میشویم. دچار حسادت میشویم که: «چرا به من نداد؟ چرا به آن داد؟» من هرچی نماز میخوانم، هیچ خبری نمیشود. آنی که نماز نمیخواند. «من ده تا نماز جعفر طیار خواندم. ۵۰ جا خواستگاری رفتم، مورد جور نمیشود. این ده سال در رابطه بوده، در رفاقت بوده، چه مورد خوبی هم پیدا کرده! بابای پولدار هم دارد.» این طوری است، آن طور. اینها با این شاخصها نمیشود تشخیص داد. خیلی قضایا است. اگر آدم بخواهد اشاره بکند در زندگی، قضایای عجیب و غریبی است در زندگی که گاهی هم آدم به هوس میافتد بعضی چیزها را. ولی خب، حالا خیلی بعضی چیزها شاید.
خیلی مسائل هست که آنجوری که ما فکر میکنیم نیست. فکر میکنیم: «خوب شد.» «عَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ.» فکر میکنی خوب شد، اصلاً خوب نشد. فکر میکنی بد شد، اصلاً بد نشد. اساساً کسی که در ارتباط با حق تعالی است، اواب به خدای متعال است. «اواب» یعنی آن کسی که دائم در بازگشت است، دائم دارد میآید. هیچ موقعیتی برایش شر نیست. هیچ جا شر نیست. و آن کسی هم که از خدا بریده، هیچی برایش خیر نیست. هیچی!
این خیلی مهم است. البته حالا در یک جامعهای، به هر حال آن حیثیت جمعی جامعه حساب و کتاب خودش را دارد. یک شخصی مثل رهبر معظم انقلاب، مثل امام (رضوان الله علیه)، مثل حاج قاسم، رئیسی. تمام این وقایعی که برایشان رقم خورد، خیر بود. آقای رئیسی ۹۶ رأی نیاورد، خیر بود. ۱۴۰۰ رأی آورد، خیر بود. سه سال دولتش بود، خیر بود. همهی هستی. عرض کردم یک بار دیگر شیب عالم را خدا به طرف مؤمن قرار داده. هرچی که خیر است، به آن سمت میرود. و هیچی سمت کافر نمیآید. بدبخت نمیفهمد، خسارت محض. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ». این تو فایده است. بقیهاش تو خسران است. همه وقایع برای او خیر است. میبازد، خیر است. میبرد، خیر است. تنها میماند، خیر است. یار پیدا میکند، خیر است.
چون خدا خودش متولی امر اوست. خدا به او غیرت نشان میدهد برایش. این خیلی مهم است ها! در بعضی روایات فرمود: «آنجوری خدا ازش حمایت میکند که طبیب از مریضش حمایت میکند.» چه جور هوایش را دارد. پزشک کاملاً آگاه، وارد، حرفهای، دلسوز، سر تا پا مال توست. نگاهت میکند. «الان وقت فلان قرص است.» آماده میکند قرص تو را، برایت میگذارد. آب کنارش میگذارد. دو ساعت بعدش آبمیوه برایت میآورد. «الان وقت فلان پماد است. الان وقت فلان دارو است. الان فلان چی چی بدنت کم شده، این غذا را برایت گذاشتم. الان وقت استراحت است.» همه را طراحی کرده. خدا اینجوری اعمال ربوبیت میکند با این محبت. وقتی یک بندهای میسپارد خودش را به او. «لَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ». چقدر این تعبیر، تعبیر... چقدر این تعبیر، تعبیر! خدا برای عبدش کافی نیست؟ اصلاً آدم دوست دارد بمیرد با این. «لَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ». کی را میخواهی؟ آنور میگوید: «وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ». به من بسپار، من بستم.
آقا من. من بستم. «کَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا». «کَفَی بِاللَّهِ وَکِیلًا». «کَفَی بِاللَّهِ شَهِیدًا». قرآن میخواهد چشم ما را آسمانی کند. دائم نگاهمان به او باشد. نگاهمان به دست او باشد. انسمان با او باشد. فارغمان کند از دیگران. ما ول نمیکنیم. ما هنوز که هنوز یک سهمی برای این قائلیم، یک سهمی برای او قائلیم. آخرش من به هوای این را داشته باشم، یک چیزی نگویم او بپرد یا چی نگویم این فلان بشود. «حق را به پا کن.» «من را به پا کن، با من باش آقا!» من. من میآورم سمت آن آیهای که در اول توی سوره مبارکه انفال یادش آمد. «شَوکَت» یادت هست؟ آیه چند است؟
«وَإِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ». خدا به شما وعده داد یکی از این دو تا طایفه مال شما میشود. دوست داشتید آن طایفهای که برگ و باری، جنگی ندارد در چنگتون بیفتد. یکهو با آن طایفهای که ابزار و ادوات جنگی داشت مواجه شدید. بهتون گفته بودم برید جلو. یکی از این دو تا طایفه را میاندازم در چنگتون. دوست داشتید آنهایی که ضعیفند فقط کاروان تجاری بودند دستتان بیاید. خوردیم به کاروان نظامیشان، غورخیدید که: «اوه! بدبخت شدیم!» در حالی که من اینجوری بسته بودم برایتان که: «وَيُرِيدُ اللَّهُ أَن يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ». خدا میخواهد که حق را با کلماتش احقاق بکند. «وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكَافِرِينَ». میخواهد ریشه کافرین را ببرد. «لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ». آخرش این طور شد که هم پولهایی که از آن یکی قافله میخواستند از این قافله نصیبش میشد، هم سلاحهای این قافله نصب. مال قضیه قریش است پیغمبر، جزئیات خاطرم. یعنی دو منظورهاش را.
فکر میکنی که گفتی بود: «یکی از...» ببین! باز دوباره ... بیخود سروش دست خرابه. همیشه دست ما میافتد. گفتی: «اعتماد چی شد؟ به کیا خوردیم؟» با یک دکمه برعکس شد. شما زدین به اینها. هم پولش مال شما، هم سلاحش مال شما. تو با من باش آقا! بیا! نترس! «إِنَّ مَعِيَ رَبِّي». رسیدند روبروی دریا، پشت فرعون. یکهو همه غورخیدند: «آقا تمام شد که! چی میگفتی پس؟ این همه وعده و وعید چی بود؟ تمام آقا! تمام شد! این فرعون پشت، اینم دریاست.» آقا دریا دیگر! چه کار میخواهی بکنی؟ دریا! میخواهی بپریم تو آب؟ شنا بلد نیستیم ها! دیگر چه کار باید بکنیم؟ حسن میخواست یک کاری بکند که به مخیلت نمیگنجد. میخواهم بهت نشان بدهم. میدانستی تا به حال که دریا اینجور میرفتی توش غرقت میکردی؟ من بهش دستور میدادم که غرقت کند. دریا خودش کسی را غرق نمیکند. میخواهی حالا دستور بدهم وا بشود غرقت نکند؟ میخواهی وسط دریا اتوبان بزنم؟ اتوبان وسط دریا! تا حالا رفتی؟ دوست داری کف دریا را بکنم برایت شانزهلیزه؟ کف رود نیل.
دستور قدم بزنین! کیف کنین! نصف شبی. خوب، متناسب با فهم هر کسی هم درگیر حوادثش میکند دیگر. یکهو وارد امتحانهای مرحله ۱۰ که نمیکند. طرف قدم اول. حالا تو همین قدر «صدقه فعلاً به من اعتماد کن!» گفتم «بده. هفتاد بلا دفع میشود.» بعضی صندوق خراب. میخواست برود سفر، انداخت و رفت سر چهارراه تصادف کرد. زورمان میآید باور کنیم. کلی بهمان فشار میآید. «شبی ۷۰۰ بار من آن پوله را، یک تومنه را، ای کاش نمیدادم ها! ولی دادم. گفته هفتاد برابر برمیگردد. کی قرار است برگردد؟» من چک دارم ولی خب برمیگردد دیگر؟ آره. نه! باید برگردد، بدبخت میشوم. بعد میرود تا آن بیخ بیخ کفرش دارد در میآید. خدا امتحان را میگیرد، همان لحظه.
من دیدم و یک چیزهای عجیب و غریبی تجربه کردم در زندگیها. به چیزهای عجیب و غریب. یک قضیهای. یک کسی یک جای بدی یک پولی میداد. خیلی خودم را کنترل کردم، نداد، نداد، نداد، نداد، نداد، نداد، نداد. خیلی فشار آمد. بعد با یک کسی داشتیم صحبت میکردیم، گفتم که: «میدانی فلانی فلان پول را باید میداد، نداد؟ خیلی درد دارد.» گفت: «دیدی؟ وقتی دیدی بهشتش را از دست دادی. ۱۰ ثانیه صبر میکردی، برده. دیدی چقدر ضعیف. چقدر مریضی. دیدی افتادی آخرش به شکایت و گله و فلان و گفت و زهرمار اجرت را نابود کردی! ۱۰ ثانیه درد داشت. پس کله خدا محکم خوردم که تحمل کردی؟ آخه لامصب! فشار بود. پول من میآمد. هی خودت را خوردی: «آقا به این بگویم، به آن بگویم. به طرف تذکر بدهند. آخه این چرا اینجوری شد؟ چرا نشد؟» درد دل را که کردی پول آمد و باخت و تمام شد. خیلی درد دارد.
قشنگ! اینها داستان زندگی ماست. با اینها محک میکنیم، معیار میکنیم. در حالی که اینها خیلیهایش عذاب است؛ چون آن باطن قضیه را بهش التفات نداریم. خیلی وقتها اینها را میگیرد. گفتم این را دیگر زیاد عرض کردم. سینما که میروی آدم ساده میگوید که: «آقا! چرا اینجا از دم در اول که بلیطمان را پاره کرده، بعد هم که تاریکی، ظلمات محض. بعد یکی میآید چراغ قوه...» الان دیگر همان چراغ قوه هم نمیآید بیندازد. خودت با گوشیت باید پیدا کنی شماره تو را. کلی هم داستان. با بدبختی میروی جا را پیدا میکنی و هنوز همهجا تاریک است. سؤال است: «آقا! من این همه پول دادم، این همه تبلیغات که مثلاً من ساعت ۱۰ شب چهارشنبه بیایم سینما، هی من را تشویق کردید بیایم سینما و حالا من در سینما همهچیز خاموش، تاریک. برای چی؟ این چه وضعی است؟ چرا روشن نمیکند؟ چرا در این تاریکی بیایم بنشینم سر جایم؟»
وقتی پرده روشن میشود، معلوم میشود اسباب تفرقه را ازت گرفتم. اسباب پراکندگی و مشغولیت را گرفتم. حواست به پرده باشد. مشغول سینما! اینها لطف خدا است. مشغول پرده عذاب و آن بلا و گرفتاری که تو را عزیز... تازگی دو سه شب پیش به من میگفت که «تو در فلان قضیه گرفتار شدم. دو تا چله گرفتم، حرم امام رضا. ۸۰ روزه دوبار چله گرفتم، هر روز میروم حرم. این کار را میکنم، آن کار را میکنم. چرا درست نمیشود؟» گفتم: «بنده خدا! از خدا تشکر! گرفتار است! ۸۰ روزه دارد میرود حرم. کاش درست نشود.» این اصل حاجت. بعدها که نصیبت میشود از این حال و هوا در میآیی، حسرت میخوری، دلت تنگ میشود. میگوید: «اصلاً ارزشش را نداشت.»
اگر بکشیم. خدا میگوید: «باشه، بمون! حالا، حالا، حالاها بمون.» بیاید، دارد میدهد. رفته بودیم نجف. با یکی از اساتید بودیم. زمینها خیلی داغ میشود. تابستان. حرم کمیل رفته بودیم. کفشها را درآوردیم، کف دست گرفتیم. زمینش داغ داغ. من این حرارتی که دیدم، دویدم. استادمان که همشهری آقا هم است، به ایشان گفتم که: «آقا! فلسفه بعضی از بلاهای زیر پایت این است که داغت میکند، بدو!» عجب حرفی زدی! فهمیدیم! خوب است. وایمیستی اگر خبره، آنجا کنار ضریح خبره. خب نمانی اینجا در حیاط. بدو! بریم کولر آنجاست. آسایش آنجاست. همه خبرها آنجاست. آنجا نمانی. اینجا اگر داغ نباشد، مشغول میشوی، سرت گرم میشود، دل خوش میکنی. دل خوش میکنی.
خیلی اینها مهم است. خیلی اینها اتفاقات باشکوهی است در زندگی. ولی ما چون درک هستیشناسیمان نسبت به این مسائل غلط است، برآورد و محاسبهمان غلط است، درک از هزینه و فایدهمان غلط است، اینها را به چشم گرفتاری و سوختن و از دست دادن و اینها میبینیم و اونایی که اینجوری نیستند و هی در دلمان حسرت میخوریم: «بابا خوش به حالش! ما! انقلاب ۴۰ ساله جنگ و درگیری، تحریم!» خوش به حال اینها که انقلاب نکردند. قبل انقلاب مردم ترکیه حسرت ما را میخوردند. الان ما الان ما حسرت زندگی ترکیه را میخوریم. یعنی یک جورایی معنایش این است که: «خوش به حالش که انقلاب نکرد.» رهبری هم در تنفیذش از پهلوی رضاشاه گفتم: «دیانا پیدا کنیم. پرتقال فروش...»
غرض اینکه: با این شاخصها نشین، حساب کتاب بکنیم. خب عبارت را بخوانم. آن کسی که درگیر این زندگی دنیایی میشود، از آن حیات روحانی محروم میشود. از آن نسیم ملکوتی که فارغت میکند از این درگیریها، از آن وسعت روحی که کوچک میکند در چشمت این مسائل را. این، اینطور گفت، آنطور کرد. بعد به چشم بلا میبینی، به چشم فرصت میبینی، به چشم امتحان میبینی، به چشم خیر میبینی، به چشم رشد میبینی. این مادر زن بد اخلاق، بد دل، بد دهن. آن پدر زن خلق تنگ، بیاعصاب، اعصاب خردکن. برادر زن فلان. این مادر شوهر فلان. این خواهر شوهر فلان. اینها همه یک فرصت برای رشدت است. اگر از مدار حق خارج نشود.
ببین وظیفه چیست؟ بی صبری میکنیم. تحمل نمیکنیم. آره دیگر. بله، میخواستم بگویم بیصبری میکنیم، از حدود خارج میشود. فشار میآید. «رابطه را کمتر کن.» دیگر اینکه مثلاً قطع رابطه و «تماس نمیگیرم» و «حق ندارند بیایند»، «تو هم حق نداری بروی» و اینها، خروج از آن حدود است. آسیب میزند. خروج از حقوق. بعد نه تنها رشد نمیکنی، بلکه جای دیگر هم همین قضیه هم سرت میآید. عروس به همین مناسبت همینطور با تو میشود. دامادت به همین مناسبت همینطور با تو میشود. رشدی هم دیگر نیست. فقط چک.
حالا مگر اینکه بعدش دیگر ملتفت بشود که حالا این ابتلا جبران آن ابتلای قبلی است که ساز و کاری دارد. این هم چیز عجیب و غریبی است که از این ابتلا وقتی فرار میکنی، خدا جایگزینش یک ابتلای دیگر میکند که سختتر از این است. فرار هم دیگر ندارد آن. یکی را سر میکردی، تمام میشد. تو جایگزین آن یکی میشوی. مثل بعضی چیزهایی که در دنیا جایگزینی هستش که سختتر میشود. اولیاش را مثلاً وقتی انجام میدادی انقدر سخت نیست. اینکه جایگزینش میشود، هی قید و بندهایش بیشتر میشود.
غرضم این است که اینها همهاش دست تربیت خداست. آن نگاه وقتی نگاه میکند، آرام است؛ سخت است ها، ولی آرام است. مثل همین قضیه ممنوعه حداد. آمده به آقای قاضی میگوید که: «آقا! خیلی مادر زن اذیت میکند.» قاضی بهش میگویند که: «خانم تو را دوست داری؟» «آره.» «او هم تو را دوست دارد؟» «آره.» «تربیت تو را خدا به دست مادر زنت...» این خیلی حرف است. آن مادر زن بد دهن، بد اخلاق. میگوید: «شب یک ساعتی به بعد از کوچه ما مرد نمیتوانست رد بشود. صدای مرد در کوچه میشنید، میرفت میگرفت طرف را میزد که: «مگر تو نمیدانی من اینجا دختر جوان دارم؟ به چه حقی از کوچه ما از این ساعت به بعد رد میشوی؟» بعد هی تحقیر، هی توهین.
از آنور هم میگوید که: «من مشکلات اقتصادی، اتاق ما را از اتاق خودشان با حلبیهای روغن جدا کرده بودند.» انقدر حلبی روغن داشته. «دیوار کشیده بود. بوی برنج درجه یکشان همیشه در خانه ما بود. با نون و ترب میخوردیم.» نه تنها به ما نمیداد، مهمان نمیکرد که بریم سر سفرهاش، بلکه هی سرکوفت: «من چقدر دخترم خواستگار خوب داشت! برای چی به تو جواب دادم؟ دخترم را بدبخت کردی! تو از کجا پیدایت شد، بیعرضه!» او تحقیر، توهین، بد و بیراه.
میگوید که: «تحمل کردم، تحمل کردم، یک روز دیگر در تابستان هم بود، مثل که همین وقتهای مرداد ماه. شب آمدم در گرما دیدم از شدت گرما پایش را کرده توی آب حوض. مادر زن آفتابگلش خورده بود، عصبی. زیر آب که کم خنک شود. تا وارد شدم من را دید: «آمدی فلان فلان شده!» شروع کرد گفت، گفت بد و بیراه بار ما کرد، بارمان کرد حسابی.» میگوید: «من هم سکوت کردم. رفتم سمت اتاق خودمان.» باز دارد میگوید و میزند و اینها. «دیدم نمیتوانم. از خانه آمدم بزنم بیرون. بدون یک کلمه تنش. در را وا کردم، آمدم بیرون. یکهو دیدم من چرا در آسمونم؟ این کیه؟» «حداد» است. «پس این که اینجاست کیه؟ آن کیه؟ این کیه؟» گفتش که: «فهمیدم تمام این فحشهایی که او میداد به آن ستایش مردادی که بالا بود، نمیخورد، به اونی که پایین بود میخورد.» و دیدم همه آن فحشی هم که به آن پایینیه میدادند، حقش بود. آن پایینیه لایق هر فحشی است. آن بالایی هم که چیزی بهش... و من آن پایینیه نیستم. آن بالاییام. تجرید، تجرید برزخی. کی؟ آن ادراکی است که بهشتیها دارند. دیگر از اینجا دیگر خلاص. «لَّا يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَلَا يَمَسُّنَا فِيهَا لَغُوبٌ». خلاص. هیچ دردی دیگر نخواهد داشت.
کسی که به این حالت برسد، از بدن فارغ است. مست رهاست. ادراک دارد ها! اینجا نیست. فکر و ذهن و هوش و گوشش مست است. اصلاً جای دیگری است. بعضی وقتها نمونههای کوچکش را خدا در دنیا توی این عشقهای زمینی قرار میدهد که طرف انقدر مست عشق این دختر است، از عشق این پسر است، دستش زخم شده، نمیفهمد. انقدر که سرمست این محبت است، احساس درد نمیفهمد. زخم شده، تدارک هم میبیند برای این زخم، ولی احساس زخم نمیکند. انقدر که مست این محبت است. بزرگترین زخمش این است که او بیمحلی کند.
التفات دارد، توجه میکند به اینکه دستت اینطور شده، قم صدقهاش را میدهد. فارغ از همین دردها. او اگر بخواهد بیمحلی کند، همه دردهای عالم داشته و نداشتهاش میریزد سرش. او که محل بگذارد از همه دردها فارغ است. میگوید: «برگشت توی خانه. رفت در را وا کرد. افتاد به پای مادر خانمش. گفت: «بگو! باز هم بگو! بیغیرتم هستی، بیرگم هستی.» مثل که حالا بعدها برای اینکه اصلاً این مال این دنیاست. بعد من توهمی، حیوانی، خاکی منه. خودش این نیست. خودش اونه. اون احترام خودشه. خدا نگه داشته از دست اینها نیست. احترام اون به احترام اینها بند نیست که بخواهد از اینها احترام بگیرد. نه با احترام اینها احترام پیدا میکند، نه با فحش اینها از احترام میافتد. احترامش با آن رابطهای است که با خدا دارد. به آن بندگیاش است، به آن اکرام است، به آن توجهی است که خدا بهش دارد. فارغ میشود از همه اینها.
آنی که اعراض از ذکر رب دارد، در «معیشت تنگ» است، این خودش عذاب است. این یک نکته. مرحوم مصطفی میگوید: «همانطور که بدنی که روح ازش قطع شده، میتی است که زندگی ندارد و انبساط ندارد. معیشتی هم که از آن زندگی روحانی قطع شده، در نهایت محدودیت و مضیقهی شدید دنیوی است و منقطع از آن لذتهای معنوی است.»
خود شما تصور کنید این لذتی که در روضه امام حسین دارید، اگر نبود، خوب، اصلاً قابل فهم نیست این لذت برای خیلیها. الان بیست و خرده. الان شش هفت شب دیگر، جلسه را داریم. غیر از یک شب که تعطیل (که آن هم باز با هم بیست و شش هفت شب است). این یکی از صیاد شیرازی مشهد پا میشویم. آن یکی از آنور. آقا کجا میآیی؟ شهرآباد. از شهرآباد، از یک شهر غیر آباد. از الهیه، قاسمآباد. ۱۵۰ کیلومتر. خوب، برای حالا مثلاً یک جلسهای که نه شام آنچنانی دارد، نه مثلاً سه ساعت هم سخنرانی. دو سه ساعت طول میکشد. جای تکیه هم ندارد و یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. آنور بنشینی، یخ میبندی. اینور بنشینی، میپزی و خب این چیست که آدم را میکشاند با این جاذبههای دنیایی؟
من خودم به خاطر همین مسائل سفارش نمیدهم. تازه گفتم: «آقا، نیایید!» چون اذیت میشوند، حوصلهشان سر میرود. اصلاً به هیچکس اینجا را پیشنهاد، یادم نمیآید به کسی گفته باشم. «جلسات را من که رفقا مثلاً پیگیر بودند، گفتم: «حالا بیا.» اذیت. و بنده خدا میآید، خسته و کوفته و شرمندهایم همهی جهتش. ولی یک عشقی است، میکشد. این چه جنسی است؟ این چه عشقی است؟ یک لذت روحانی است. یک لذت معنوی. بعد تازه این خستگیهایش را در میکند. نه تنها اینجا احساس خستگی نمیکند، بلکه بقیه خستگیهای زندگیاش هم با همین کیفی که اینجا دست میدهد بهش سبک میشود.
چقدر از مسائل، درگیریها و غصهها و غمهای زندگیاش از قیافه افتاد برایش. یک نورانیتی، یک صفایی، یک لطافتیای در دل دارد. میآید مثلاً روضه. این شکلی است. آدم بعد مثلاً ۱۲ شب، ۱۵ شب اینها که میگذرد از محرم، هر شب روضه رفته، در خودش یک لطافتی احساس میکند. قشنگ میبیند یک جنس زمختی که قبل محرم بوده، همچین نرم شده. این زود پاره میشود، دل زود میشکند. اینجوری نبود. شب اول محرم اینجوری نبود.
روضهها این... اینها ذکر است دیگر. توجه. اینها اُنس است. اینها اُنس به عالم نور است. توجه به اولیای خداست. این توجه به ولی خدا، توجه به اهل بیت، «إن ذکرنا من ذکر الله» ذکر خداست. یاد خداست. و قبلش که اینها را نداشته، اعراض از ذکر بوده. «معیشت تنگ» ها بوده. در مشکلات زندگی فشار بهش میآمد. چرا؟ چون اعراض از این ذکر داشت. حالا که این ذکر را نمیداد. حالا که روضه آمده. ساده شده. ماشین فلان جایش خورده به دیوار. سه ماه پیش داد و بیداد میکرد. الان اصلاً حس چندانی ندارد. بلکه مینشیند بغل خیابان یک روضه برای امام حسین هم گوش میدهد، گریه هم میکند. حال یک طور دیگری میشود. اینها اثرات ذکر است.
یک عیش دیگری است این. یک حیات دیگری است. حیات معنوی است. یک لذت معنوی است. بقیه ندارند، نمیفهمند. این کربلایی که این آدم میرود، میگویند: «آقا تو دو ماه پیش بودی!» «برای ناله پول خرج میکنی؟» نمیفهمند که مثلاً برای چی باید انقدر یک کسی اشتیاق به یک جایی داشته باشد که جای دیدنی. حالا حرم است دیگر. آن هم یک بار دیدی دیگر در عمرت. دیگر به چیزی اضافه نشده که نرفتی تا حالا ندیدی. نه آب و هوا دارد، نه امکانات دارد، نه جاذبه توریستی دارد. هیچی ندارد. بچهها اربعین در آن شلوغی، گرما، آفتاب، نمیفهمند اینها را.
آن حسی که آن زائر دارد، مخصوصاً روز آخری که زائر پیاده دارد به کربلا نزدیک میشود، اصلاً یک سؤال عجیبی است. تجربه کردیم دیگر، همهتان میدانید چه حس و حالی است. آدم شروع میکند. روزهای اول میآمد، دو سه شب میآمد. حالا دو شب، سه شب. روز آخر آن ورودی کربلا. نگاه اولی که به گنبد میافتد. با دست و پای درب و داغون، بدون رمق، بدون حال، پای تاول زده، صورت سوخته، پا عرقسوز شده، این کوله راه انداخته روی شانه، خسته شدهای، شانهات دیگر جان ندارد، پاهات رمق ندارد بلند کنی. ولی خیلی شیرین است این درد. خیلی مزه میدهد. یک حس خوبی است. اصلاً احساس میکنی تا به حال که با این درد نمیآمدی، چقدر زشت بودی! چقدر شرمنده بودی! یک حالی است. اینها چیست آقا؟ اینها لذت معنوی است. اینها لذت عشق است.
آنجا آدم میفهمد آنی که امام حسین ندارد، چی دارد؟ «ماذا وجد من فقدک؟ و من فقدک ماذا وجد؟» آنی که تو را ندارد، چی دارد؟ آنی که تو را دارد، چی ندارد؟ اصلاً چی میخواهی؟ الان آنجا تو به آن زائری که رسید کربلا، بگوید: «چی میخواهی؟» میگوید: «امام حسین! وقتی هست، من چی بخواهم؟ چی میخواهم؟ من میخواهم باز هم بیایم. از الان غصهام این است سال بعد هم بیایم. الان دردم این است.» اصلاً چیز دیگری مگر میشود خواست؟ اینجا در این حالتی که رسیدن به کربلا، مگر میشود چیز دیگری خواست؟ بعد بهش میگویی: «پاهایت درد میکند؟ اذیت نیستی؟» میگوید: «پاهایم تاول برداشته، اشکال ندارد. به یاد آن بچههایی که پاهایشان روی این خار مغیلان زخم شد.» «آفتاب خوردی، شانههایت اذیت شده؟» «شانههای من اذیت شده. من را که با غل و زنجیر نیاوردند.» «شرم که کربلا آمدم ولی با غل و زنجیر نیامدم.»
«بچه کوچک باهات بود، اذیت شدی؟ بچه شیرخوار داشتی؟» «آره، ولی هرجا رسیدیم بچهام شیر خورد. بچهام تشنگی، مجبور نشدم به خاطر تشنگی بچه، بچه را سر دست بگیرم به کسی رو بزنم. بچهام را با سه شعبه پذیرایی نکردم.» اینها لذت روحانی است. درد، بر آدم نمیگذارد. آنی که اینها را ندارد، «معیشت تنگ» ها دارد. آن بیچاره است. آن بدبخت است.
بدبختی من وقتی که این قضیه ازدواجمان در مشهد جور شد و اینها، که حالا قضیه مفصلی است، توسل به امام رضا و اینها. وقتی که فراهم شد، حس خیلی عجیبی داشتم. از این در صحن... صحن انقلاب وارد شدم. یادم نمیرود. اصلاً گاهی یاد آن خاطره میافتم. یک نیم ساعتی نشستم. فریاد میزدم از گریه که: «آنی که امام رضا ندارد، چی دارد؟ کی را دارد؟ و اگر من تو را نداشتم چه کار میکردم؟ چه کار میخواستم بکنم؟ به کی رو کنم؟ کی میفهمید؟ کی ازش کاری بر میآمد؟» خیلی شیرین است و خیلی سخت است.
چشم او افتاده. سختترین درد دنیا این است که بگویند: «امام رضا بهت محل نمیگذارد.» بروی آنجا سلام بدهی، محل نگذارد. توجه نکند. رویش را برگرداند. خیلی درد دارد. اینها اونایی که در مناجات آدم میبیند از اهل بیت، یک کمی لمس میکنیم دیگر. همه دغدغهی امیرالمؤمنین در دعای کمیل، در مناجات شعبانیه این است: «به من بیمحلی نکن. اقبل الیه اذا ناجیت.» باهات حرف میزنم، به من توجه کن، به من نگاه کن. رویت را برنگردان. بیمحلی نکن. اسم دعا میگوید: «گوش بده به حرفهایم.» با من حرف.
گر سلامم را نمیگویی علیک
در جوابم لااقل دشنام ده
بدانم باهام حرف میزنی، بدانم بهم توجه داری. بیمحلی نکن. بیمحلی خیلی سخت است. بعد آدم گاهی میبیند حاجت میگیرد ولی احساس میکند با بیمحلی دارند حاجتش را میدهند. اینجا آدم اذیت میشود. آنی که ساده است میگوید: «حاجتم را گرفتم.» آنی که عمیق است، آنی که به باطن توجه دارد میگوید: «به حاجت کار ندارم. حاجتی که داد، با روی خوش داد، با محبت داد؟ بفرما بهم گفت یا گفت بگیر؟» گفت: «بگیر! برو!» خیلی اینها فرق میکند. خیلی فرق میکند.
خوش به حال آنهایی که امام حسین چشم به راهشان است. وقتی که وقتی محرم میشود، فاطمه زهرا چشم به راه اینهاست. بیایند بنشینند گریه کنند. امام حسین چشم به راهش است که: «رفیق! کی میآیی کربلا؟ بیا دیگر! دیر شد.» کسی میگفت به یک اهل دلی. گفتم: «میگفت چند وقتی بود مشهد نیامده بودم.» گفت که: «به اهل دلی گفتم این سری خیلی دلم تنگ شده بود آقا.» «طلب!» بابا اهل دل گفت: «آقا! دلش بیشتر تنگ شده بود. دل آن تنگ شده بود که تو آمدی.»
خدا کند ما از امام رضا شب جمعه آخر محرم شد. نمیدانیم سال بعد هستیم، محرم را میبینیم. حسین جان! ما شبهای جمعه دلمان... شما! خیلی، خیلی دلمان برای کربلا. ما چشم پشت همه این کاروانهایی که سمت کربلا میآیند، چشممان میماند. همه اینهایی که میروند، دلمان با اینهاست. هرکی پیام میدهد، هرکی استوری میگذارد، ما با اینهاییم. ما دلمان آنجاست. خدا کند تو هم دلت با ما باشی.
چه خوش بیمهربانی از دو سر، یکسر مهربانی دردسر
وی اگر در مجنون دل شوریدهای داشت، دل لیلی از او شوریدهتر وی
قشنگش این است. اونم دوست داشته باشد. اونم بخواهد. اونم دلش تنگ شود. اونم تو را به عنوان رفیق قبول داشته باشد. بگوید: «رفیق ما فلانی از این نالهها...» اینجوری است. همانجوری که در هیئت خودمان اینجوری است. بعضی رفقا شبهایی که مثلاً فلانی در روضه نیست، احساس میکنم جایش خالی است. وقتهایی که هست، از بودنش حال خوشی داریم. از گریهاش حال خوشی داریم. دوست داریم بودنش را. خیلی، خیلی خوش به حال اونی است که صدایش و نالهاش را دوست داشته باشد. خیلی قشنگ.
خیلی قشنگ گفت که: «مجلس روضهای بود. حاج رسول، رسول ترک، رسول خیابانی. رفقایش جلسه گرفته بودند. ندید حاج رسول که بهش خبر بدهند این هیئت را گرفتیم.» آن زمان هم مثل الان نبود. گوشی و موبایل و امکانات و اینها نبود. رفقایش میخواستند بهش بگویند که مثلاً چهارشنبه شب فلان جا روضه گرفتیم. سه شنبه مثلاً میخواستند خبر بدهند، دیدند که نمیشود. گفتند: «خب دیگر نشد دیگر. حالا انشاءالله سری بعد بهش میگوییم.»
جلسه روضه را گرفتند. وسطهای روضه یکهو دیدند حاج رسول آمد. حاج رسول هم این طور بود که وقتی میآمد مجلس را به هم میریخت. حالش یک طوری بود. گریههایش، نالههایش یک طوری بود. من امشب روضه دیگری میخواستم بخوانم. شب جمعه بود، اینوریشد! اشکال ندارد. حتماً خیر و مصلحتی است در این شب جمعه آخر محرم. انشاءالله که توش یک سِله و یک عنایتی است. انشاءالله. خیلی آتش عجیبی داشت حاج رسول. آتش عجیبی داشت (رضوان الله علیه). خوش به حالش. خوش به حالش.
گفت: «وسط روضه یکهو دیدیم وارد شده با همان لهجه ترکی آذری خودش. تا وارد شد هی گفت: «مادر جان، مادر جان! خانم جان! فاطمه! کجایید؟» کجا نشست و روضه تمام شد و بعد روضه. رفقایش: «شما از رفقا کسی بهت خبر داد؟ آدرس روضه را گفت؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس چطور؟ چطور متوجه شدی اینجا روضه است؟» گفت: «دیشب خواب دیدم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در خواب به من فرمود که: «آقا رسول ما! ما نه، اینها ما. فردا شب روضه داریم. دوست داریم تو هم باشی. ناله دوست داریم. گریههایت را دوست داریم.» به من آدرس داد. فرمود: «میآیی خیابان فلان، کوچه فلان، پلاک فلان. روضه فردا شب است. بیا، جانمانی ها! یادت نره ها!» آدرس را از فاطمه زهرا گرفتم که امشب آمدم.
خیلی قشنگ است. شبهای جمعهای که مادرمان یاد کند ما را. فقط به آنهایی که آنجا هستند التفات نکند. بگویند: «این مادر، این مادر کرم. بگویند که فلانی هم دلش اینجاست. اگر میتوانست امشب اینجا بود. حواسمان بهش هست. سهم او را هم کنار میگذاریم.» مادر اینجوری است دیگر. یکی از بچهها خواب است، غذا را همه میخورند، یک بشقاب پُرو پیمان جدا میکند. مادر میگوید: «فلانی خواب است، سهم او را هم جدا کردم.» «ما را هم جدا کن مادر.»
یک رفیقی داشت. مدتها باهاش قهر بود. دیدند که وقتی حاج رسول از دنیا رفت، در تشییع جنازهاش به آن هم خبر نداده بودم. گفتم: «احتمالاً نمیآید. اصلاً گلومند بود. ناراحت بود سر یک قضیهای. حتماً هم نمیآید اگر بهش خبر بدهی.» صبحی که قرار بود تابوت حاج رسول را بلند بکنند، در تشییع جنازه دیدند این آمده زیر تابوت و رفقایش بهش گفتند که: «شما کسی بهت خبر داد آقا رسول را؟» گفت: «نه.» گفتند که: «عوض شده بود داستانت با آقا رسول؟» گفت: «نه.» گفتند: «چی شد این جور صبح تشییع جنازه آمدی تو مجلس، زیر تابوت؟» گفت: «دیشب یک خوابی دیدم.» این خوابها عجیب است دیگر. اینها رویاهای صادقی است که توش همهاش نکته است.
گفت: «یک خوابی دیدم. دیدم یک تشییع جنازهای است و دیدم زینب کبری زیر این تابوت ایستاده. خواستم نزدیک بشوم، به من گفتند که: «برو کنار! اینجا حریم امن زینب کبری است. زیر این تابوت. بانو فرموده که این جنازه از ماست و خودمان هم باید دفنش کنیم.» پرسید: «مگر جنازه کیست؟» گفتند: «این جنازه آقا رسول است. رسول ترک.» «جنازه از ماست.» گفت: «به همان نشانی آمدم، دیدم همان صحنه است. همان عمو رسول ترک که مست بود. هیئت میرفت. صاحب جلسه گفت و دهنت بو میدهد، برو بیرون! اینجا جای تو نیست.»
شبش رفت، دلش هم شکست. چه خریدار امام حسین. چه عاشق این دلهای شکسته است امام حسین. دلش شکست گفت: «ارباب! آقا! من به خاطر تو میآمدم. اینها راه نمیدهند. من همینجوری میآمدم. من فکر میکردم همینجوریم تو من را نخندی.» گفت: «صاحب جلسه نصف شب دوید در خانه رسول ترک، در زد.» رسول آمد بیرون. افتاد به پایش. دستش را بوسید، پایش را بوسید. «آقا دستور غلط کردم، فردا شب تشریف بیاورید هیئت.» گفت: «چی شده؟» گفت: «کار نداشته باشی؟ فقط برگردیم.» گفت: «تا آقا رسول کوتاه بیا، فقط تو را به امام حسین برگرد.» گفت: «نباید بگویی تو؟» گفت: «من رفتم خانه، خوابیدم. خواب دیدم صحرای محشر، مردم آوارهاند، گرفتارند. یک جماعتیاند در خیمه امام حسین. اینها اهل نجاتند.»
«خواستم بروم سمت خیمه امام حسین، دیدم یک سگ وسط راه است. این من را میرساند به امام حسین. باید دنبال این بروم.» نگاه کردم، دیدم تنش تن سگ هست ولی سرش سر رسول. اینطور میگویم ولی من در خواب اینطور دیدم. دیدم که تو به شکل سگ بودی و باید دنبال تو میرفتم. خلاصه فهمیدم که من تا تو را راضی نکنم به خیمه امام حسین نمیروم.»
گفت: «دیدم رسول نشست توی سرش زد. هی زد.» گفت: «یعنی من را به عنوان سگ قبول کرد؟» روز آخر هم که افتاده بود در بستر به رفیقهایش گفته بود که: «هی از حال میرفت، به حال میآمد.» به رفیقهایش گفته (لهجه آذری خودش است، من بلد نیستم به آن لهجه بگویم، آن نمکش در همان لهجه آذریاش است). به رفیقهایش گفته بود که: «من خواستم که نرم تا یک وقتی.» گفته بودند: «کی؟» گفته بود: «که دو تا امضا باید در پروندهام بخورد بعد بروم.» «من خیلی خطا کردم، خیلی اشتباه رفتم. خواستم دو تا امضا بخورد، صاف بشود پرونده.» گفته بودند: «چیست؟» گفته بود: «یک امضایش بزرگ است، یک امضایش هم کوچک است. یکی امضای امام حسین است، یکی هم امضای شیرخوار است.» بیحال یکهو دیدم چشم باز کرد. دستش را کشید، خودش را بلند کرد. گفت: «آقا آمد! آقام آمد!» دیدم دراز کشید، تمام کرد. آمده بود. لحظه آخر آمده بود. اربابش آمده بود. خوش به حال اینها.
یک روضه هم از زبان حاج امشب. انشاءالله کربلا سلام ما را برساند. شب جمعه بود. افسر طاغوت زمان رضا شاه بود. خوب، ممنوع کرده بودند دسته بردن و ممنوع کرده بودند دسته راه انداختن. حاج رسول آمد بیرون. این ژاندارم، حالا سرهنگ بوده، هرچی بوده، راه را بست. گفت: «مجوز داریم؟» گفت: «نگو ممنوع است! جمعش کن دستت را!» دیدند آقا رسول آمد کنار گوشش گفتش که: «ارشدت کجاست؟» گفت: «فلانی است.» گفت: «میخواهم با او صحبت کنم.» رفت پیش ارشدش. دیدند یک کمی در گوش ارشدش صحبت کرد. کلاه نظامی از سرش برداشت. آن حالا سرهنگ بوده ظاهراً. نشست، هی گریه کرد، خودش را زد، هی گریه کرد. به این هم گفت: «بگذار دستت را بیارم.» به حاج رسول گفتند: «چی شد؟» گفت: «رفتم به این ارشد (این) گفتم که: «ببین! اینها سربازند، یک روضه میخواهم بخوانم برایت. اینها نمیفهمند ولی تو فرماندهای. فرمانده اینهای تو. حالت میشود. اگر با این روضه گریه کردی، بگذار دسته برود. اگر گریه نکردی، ما خودمان میرویم.»
گفت: «چی میخواهی بگویی؟» گفت: «ببین! اگر در دعوا، در کتککاری، سرباز بخورد زمین، دشمن باهاش کار ندارد. ولی امان از آن وقتی که فرمانده بخورد زمین.» گفت: «فرمانده عباس بود. یک جوری ریختند. اگر امام حسین نیامده بود، زنده زنده غارتش کرده بودند.» روضهام را تمام کنم. شب جمعهای. چی گفتم؟ «اگر امام حسین نیامده بود، زنده غارتش کرده بودند. دیگر روضه نمیخواهد. دیگر روضه نمیخواهد.»
تنی که سر ندارد، قربان آن پیکر که انگشتر
زنده زنده غارتش کردند. لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا
خدایا، در فرج آقا امام زمان تعجیل کن. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکر حضرتش قرار ده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالارحام، ملتمسین دعا را از این ساعت سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر اباعبدالله به فریادمان برسان. اسرائیل و آمریکای جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر را حفظ و نصرت عنایت بفرما. مردم مظلوم غزه، صبر و ظفر و نصرت خودت را بهشان عنایت بفرما. خدایا، ما را دشمن شاد مفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. خدایا، در زیارت، در آخرت، شفاعت اهل بیت را نصیبمان بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بانبی و آله رحم الله من قرأ...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه بیست و یکم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی ام
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و یکم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...