این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
*کرامت امام خمینی در قلب بغداد؛ ناکام ماندن تلاش رژیم بعث برای سوزاندن عکس امام در استادیوم ورزشی. [44:50]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (صلوات الله علیه و آله الطیبین الطاهرین) و لعنت الله علی قوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
خب، یک بخشی از این مبشراتی که نسبت به انقلاب، حضرت امام و حضرت آقا مطرح بود، درصد کمی از آن را تا حالا مرور کردهایم. کتابی از مرحوم آیتالله دوانی، پدر آقایان رجبی دوانیِ معروف به علامه دوانی (البته یک علامه دوانی دیگر هم در اسفار داریم که ملا پزشک نقل قول میکند، ایشان آن نیست)، ایشان در بحثهای تاریخی و اینها بسیار مطرح بودند و آثار خوبی هم دارند، رضوانالله علیه. فرزندان فاضلی دارند؛ همین آقای دکتر محمدحسین رجبی که چند وقت پیش مطلبی را فرموده بودند و خیلی وایرال شد، ایشان از فرزندان ایشان هستند. آیتالله دوانی نه فرزند داشتند و فرزند اولشان، دکتر محمد رجبی، که قضیه مربوط به ایشان هم هست، یک کتابی دارد به نام «امام خمینی در آیینه خاطرهها». کتاب جمعوجور، قشنگ و خوشخوانی است. دو قضیه از علامه دوانی است که از این کتاب اینجا آوردهام تا خدمتتان بخوانم.
ایشان میفرمایند که در قم جلسهای به نام "هیئت مدرسین" تشکیل شده بود که در آن بزرگان، علما و فضلا گرد میآمدند و درباره صدور اعلامیه آقایان و چاپ و انتشار آنها در سراسر کشور گفتوگو میکردند و تصمیم میگرفتند. "هیئت مدرسین" در مورد اینکه علما اعلامیه بدهند، صحبت میکردند؛ اعلامیههای ایام انقلاب، دیگر.
بعضی از حاضران این جلسه عقیده داشتند که امام خیلی تند و داغ عمل میکند و از آن بیم داشتند که دیگر مراجع نتوانند با ایشان کنار بیایند. میگفتند: «بابا، امام خیلی تند است و بقیه مراجع همراهی نمیکنند. امام خیلی از ریشه دارد میزند زیر آب شاه و فلان و اینها. آقایان دیگر حالا کمی ملاحظاتی دارند، کمکم، یواشیواش، ولی امام مثلاً...» این بود که امام خیلی دارد تندروی میکند. حتی بعضاً امام را به عنوان یک "سید تندرو" میشناختند در فضای حوزه. برخی هم رسماً گفته بودند: «کارهای این سید، حوزه را نابود میکند.»
امام فرموده بودند: «این کارهای من است که حوزه را نگه میدارد. کارهای شما حوزه را نابود میکند. بیتفاوتی و بیمحلی است که حوزه را نابود میکند.» خیلی عجیب است. همان اوایل صحیفه، بحثها و خاطراتی در این زمینه دارد که خیلی محل عبرت است. خیلی از آن آقایانی هم که به امام اعتراض میکردند، بعداً خودشان همراستا با امام شدند؛ مخصوصاً بعد از انقلاب، بعد از جنگ، روزی علمای مراجع انقلابی شدند.
اول اختلاف داشتند و نظر مساعدی نسبت به کار امام بعضیها نداشتند. میگفتند: «سیدی تندی است که به هر حال یک شوری به سر دارد.» و گفتند که این مواضع امام باعث میشود بقیه همراهی نکنند با ایشان. این را بعضی از خود آنها هم گفته بودند. برخی از مراجع هم گفته بودند که: «این خیلی تند است، خیلی داغش زیاد است، آتشش زیاد است.»
از این رو، بعضی گفتند: «خوب است یکی از ما این مطلب را به آقای خمینی بگوید و پاسخ بیاورد.» قرار شد که این مطلب را به ایشان بگویند: «شما را تندرو میدانند کاراتان را.»
شهید سید محمدرضا سعیدی، خدا رحمت کند شهید سعیدی عزیز را، که پسرشان هم تولیت حرم حضرت معصومه و همین خبرگان مشهد و داماد آقای جعفر طباطبایی است، پسر این شهید سعیدی که از سر عشقش به امام، اسم ایشان را گذاشت "روحالله" و در همان ایام شکنجه و اینها به شهادت رسید. یک رویایی مربوط به ایشان هم هست که حالا اینجا آوردهام، انشاءالله فرصت بشود، میخوانم. فکر کنم خودش دیده بود این رویا را. مربوط به حضرت زهرا سلامالله علیهاست.
شهید سید محمدرضا سعیدی گفت: «من رفتم و همین را به آقای خمینی گفتم. ایشان به من فرمودند: "من خوابی دیدم که آتشی روشن شده و انگار تمام ایران را که به صورت نقشه جغرافیا میدیدم، در بر گرفته است. هرچه فریاد کشیدم: 'بیایید کمک کنید، کمک کنید آتش را خاموش کنیم'، کسی نیامد. خودم عبایم را درآوردم و به قدری به آتش زدم و آب روی آن ریختم که با زحمت توانستم آن را خاموش کنم."»
این رویای حضرت امام است. یک رویایی هم شهید بهشتی دیده بود که عبای امام آتش گرفته و کسی ظاهراً تعبیر میکند که شما شهید میشوی، عبای امام حسین فدا شدن که امام آسیب نبیند. این رویا را امام تعریف میکند که: «من عبایم را درآوردم، آتش را خاموش کردم، آب ریختم.»
شهید سعیدی گفت: «حاج آقا افزودند (یعنی امام): "من این خواب را اینطور تعبیر میکنم که این بلوا ادامه دارد؛ قضیه پهلوی، نهضت، و به آسانی پایان نمییابد. شعله آتشی روشن شده و همه کشور را فرا میگیرد و تنها من هستم که باید این آتش را خاموش کنم. حال هر کدام از آقایان که میخواهند با من باشند [باشند]، هرکس نخواست نباشد."»
بر اساس این رویا، امام دیده بودند که این تنهایی را... خلاصه انگار به امام فهمانده بودند که به کسی امیدت نباشد، منتظر کسی نباش. خب، اینها مصداق چیست؟ خواب که حجت نیست، ولی این الان چیست در واقع به امام؟ بعد امام دارد میگوید من تنها میمانم و چون خواب دیدم یعنی چی؟ به هر حال، اینها مؤیدات "لهم البشری فی الحیاه الدنیا" (آیه قرآن: بشارتهایی در زندگی دنیا دارند) است؛ بشارتهایی که آخر کار به ایشان نشان دادند که آتش را خاموش میکند. یعنی یک جورایی نوید پیروزی هم هست، ولی تنها و تا آخر این مسیر ادامه دارد.
خیلی این رویای حضرت امام شبیه آن رویای حضرت آقا است که در زندان دیده بودند که امام از دنیا رفته و دارند تشییع میکنند. هم متن آن را میخوانم و هم رویایی است که مادر حضرت آقا هم این را نقل میکنند چند بار. میگویند: «دور از جان امام، دور از جان امام، سید علی ما خواب دیده که امام از دنیا میرود و تابوت را دوش میگیرد.» صوت مادر حضرت آقا را هم حالا اینجا دارم، اگر فرصت بشود میگذاریم و با هم گوش میدهیم. خیلی مطلب دارد، خیلی شیرین و جذاب است، پر از نکته. انشاءالله میخوانم.
یک قضیه از مرحوم دوانی، یک مطلب دیگر هم ایشان در همان کتاب «امام خمینی در آیینه خاطرهها» دارند که این هم جالب است. این هم رویای دیگری است که حاج آقا مصطفی میبیند. هم محتوای رویا جالب است، هم واکنش امام نسبت به این رویا جالب است. عنوان این بحث هست: «خوابی که تعبیر شد».
صحبت از خاطرات گذشتهای از امام بود، آن هم راجع به لطافت طبع و ظرافت کلام ایشان، در عین سکون و آرامش و مهابت طبیعی معظمله. فکر میکنم این کتاب را ایشان ایام حیات امام نوشتند، اینجور یادم میآید از مقدمه کتاب که همهاش به قلم خود ایشان است. بعدها شاید اضافه کردهاند به آن. میفهمند که به یاد دارم روزی که امام با جمعی از علمای دوستان خود، از جمله مرحوم حاج آقا عبدالله آل آقا تهرانی از بستگان سببی ما، در اواخر سال ۱۳۲۸ شمسی (سال ۲۸ میشود چند سالگی امام؟ امام ۸۱ ساله بودند. یک چند سال بعد از آن قضیه مرحوم آقای قاضی)، به مناسبت ولیمه ولادت نخستین فرزندم، نخستین فرزند مرحوم آیتالله دوانی، همین آقای دکتر محمد رجبی (نه محمدحسین؛ محمدحسین فرزند سوم است)، خیلی خاطرات جذاب. خود مرحوم دوانی هم آدم جذابی است. خاطراتی که دارد نسبت به این بچهها و چیزهایی که نقل میکند، آن هم خواندنی است.
شماره نمیدانم... من خیلی به این مطالب شوق دارم، یعنی خاطرات علما و مطالب این شکلی. یک قفسه، یک دانه کامل قفسه کتابخانه، فقط زندگینامه و خاطرات دارم، یعنی هفت طبقه، دوباره یک هفت طبقه دیگر هم به نظرم زندگینامه شهدا و درمان! چهارده طبقه فقط زندگینامه و خاطرات و اینجور چیزها. لابهلای کتاب، باز بیشتر از اینها. خیلی هم اثرگذاری زیادی دارد، یعنی یک جور درس اخلاق عینی و عملی هم در آن هست.
آقای بهجت فرموده بود که این تذکرههای زندگینامههای علما خودش درس اخلاق است. واقعاً هم همینطور است؛ ولی آدم انگار با اینها زندگی میکند، انگار اینها را ملاحظه میکند وقتی که میخواند. خیلی اثر دارد در آدم. خلاصه، تولد آقای دکتر محمد رجبی دوانی، سال ۱۳۲۸، ولیمه گرفته بودند. مرحوم آیتالله دوانی، امام را هم دعوت میکنند با تعدادی از علما. طبق دعوتی که از معظمله نمودم، به خانه ما تشریف آورده بودند.
یکی از علمای حاضر در مجلس رو کرد به مرحوم حاج آقا مصطفی، فرزند ارشد (روحش شاد باشد، ایشان واقعاً شخصیت اعجابانگیزی بود که حیف شد استفاده چندانی نشد از ایشان کرد و از دست رفت. شخصیت ممتازی که آن روز نوجوانی لاغراندام و بسیار ظریفالطبع و خندهرو و دوستداشتنی بود). نوجوان بوده و از فضلای مشهور حوزه علمیه قم. نمیدانم آقا مصطفی آن موقع چند سالش بوده؛ سال ۲۸ متولد ۱۳۰۹، میشود ۱۹ سال. نوجوانی لاغراندام، ظریفالطبع، خندهرو و دوستداشتنی، از فضلای مشهور حوزه علمیه و به خواهش بنده او هم حضور داشت.
رد نشدیم... چند بار آقا مصطفی در این کتاب تفسیر پنججلدیاش (که به تعبیر استاد امام، شبیه به این تعبیر فرمود که تفسیر بینظیری است در تاریخ شیعه که تا الان حدود چهل و خردهای آیه سوره مبارکه بقره است، سوره حمدش یک جلد است و بعدش هم هر جلدی چند آیه، سه، هفت، هشت، ده آیه تفسیر میکند، چیزی حول و حوش سی، چهل علم را پیاده میکند، یعنی از علم صرف و نحو و بلاغت و لغت و ریاضی و هندسه و عرفان و فلسفه و جفر و رمل و اسماء و چه و چه و چه و چه و چه... هر آیه، هر نکتهای که مرتبط با یکی از این علوم دارد، مفصل بحث میکند. خیلی تفسیر خواندنی است، یعنی جای مباحثه دارد، خیلی مطلب). چند بار در آن کتاب آقا مصطفی اینجوری یاد میکند: "و قال والدی العالم برموز الکتاب" (پدرم که به اسرار قرآن آگاه است، اینطور فرمود). تعبیر دارد: "و قال والدی العالم برموز الکتاب".
کی گفته اینها را؟ مثلاً دهه ۵۰. امام آن موقع... حاج احمد آقا تعابیر خیلی خاصی نسبت به امام دارد. یک دو جلدی دارد که من دارم، مجموعه آثار حاج احمد آقا. رویاش را هم آنجا تعریف میکند، به نظرم مال اواخر عمرش است که: «امام را در رویا دیدم، گفتم: اوضاع چطور است؟ گفت: "احمد، اینور خیلی سخت میگیرند. من که به سختی عبور... من که به سختی عبور [کردم].» حاج احمد آقا آنجا بحث مفصل در مورد صراط مطرح میکند به مناسبت آن بحث صراط این رویا را تعریف میکند و گفتند بعد از آن رویا، خود حاج احمد آقا سکته میکند از شدت عظمت این رویا که امامی که ما دیدیم که اینجور بود، فرمود: «خیلی اینجا حسابوکتاب دشوار است. من که به سختی گذشتم، تو فکر خودت باش.» به نظرم دچار سکته میشود و بعد دیگر عزلتنشین میشود و چلهنشین میشود. حاج احمد آقا رها میکند و بعد قضایایی برایش رخ میدهد و بعد مدتی کراماتی هم از او صادر شده. حاج احمد آقای خمینی گفته بود: «آخرین سخنرانی که من برای شما میکنم...» (در یکی از این سخنرانیها که فکر کنم آبان ۷۴ بود دیگر از دنیا رفتی. ۷۳ بود حاج احمد آقا که بعد هم دیگر بیماری، بعد دیگر کما و اینها که دیگر اسفند، ۲۵ اسفند به نظرم رحلت حاج احمد). حاج احمد تعبیر خاصی نسبت به حضرت امام دارد، خواندنی. همسرشان هم حالا یک سری رویا دارد که آوردهام، آن هم قضایایی دارد، مخصوصاً داستان ازدواج حضرت امام که آن هم خیلی نکات جالبی دارد، عظمت حضرت امام را...
خلاصه، این حاج آقا مصطفی در منزل آیتالله دوانی که ولیمه گرفته بودند برای دکتر محمد رجبی که آن موقع به او "دکتر" نمیگفتند، "محمد آقا" که به دنیا آمده، اینها جمع بودند و یکی از فضلا به آقا مصطفی ۱۹ ساله میگوید که: «آقا مصطفی، شنیدم خواب عجیبی دیدهای. برای حاج آقا هم نقل کردهای، یعنی برای امام هم گفتی.»
مرحوم حاج آقا مصطفی نگاهی به امام کرد و منتظر اجازه ایشان شد و در حالی که امام آرام به وی نگاه میکردند، گفت: «نه.» روحانی مزبور که حاج آقا عبدالله آل آقا تهرانی بود، گفت: «بگو! حاج آقا اجازه میدهند. برای بعضیها نقل کردهای، بعضی از ما هم شنیدهایم. حالا بگو تا حاج آقا هم بشنوند.» حالا آقا مصطفی مثلاً ۱۸-۱۹ سالگی خواب دیده (سال ۲۷-۲۸ اینها). امام چهل و خوردهای ساله، عظمتی داشته، هیبتی داشته. و حالا چقدر مانده تا داستان ۴۲ و اینها؟ فضلای قوم دیگر، مدرّس امام تا مرجعیت امام (امام مرجعیت ۴۱-۴۲، زمان حیات آیتالله بروجردی). چون محتوای رویا خاص است، شواهد همهاش نشان میدهد که اینها صادق است دیگر. این رویا چیست؟ رویای صادق.
گفت: «حاج آقا اجازه میدهند. برای بعضیها هم که گفتی بگو دیگر. بعضی از ما هم شنیدیم. حالا بگو تا حاج آقا هم بشنوند.» (میخواستند واکنش امام را ببینند که امام چه واکنشی نشان میدهد). ولی مرحوم حاج آقا مصطفی، در حالی که طبق معمول لبخندی بر لب داشت، نگاه به امام میکرد و از گفتن مطلب ابا داشت و در واقع منتظر بود امام اجازه بدهند و آمادگی برای شنیدن داشته باشند. علمای حاضر در جلسه اصرار میکردند.
چه ادبی داشته آقا مصطفی نسبت به امام! و امام ساکت و مرحوم حاج آقا مصطفی منتظر و متحیر که بگوید یا نگوید. در آخر مرحوم حاج آقا عبدالله به امام گفتند: «حاج آقا، اجازه بدهید بگوید. خواب عجیبی است، شنیدن دارد. خیلیها شنیدهاند.» امام که کلاً هیچکس نمیتوانست ایشان را به هیجان بیاورد، واکنش یکدفعهای نداشته هیچ وقت. امام همانطور که آرام به خاطر فصل سرما در پشت کرسی نشسته بودند و طبق معمول به یک نقطه نگاه میکردند، تبسمی نمودند و فرمودند: «چیه؟ بگو.»
مرحوم حاج آقا مصطفی خودش را جمعوجور کرد. با اینکه دلیر و صریحاللهجه و در سخن گفتن و طلاقت لسان، فصیح و قوی بود، معالأسف با یکی دو بار لکنتزدن شروع کرد به حرفزدن. لکنت پیدا کرد. گفت: «چند شب پیش خواب دیدم در مجلسی هستم که تمام حکما و فلاسفه به ترتیب نشستهاند: فارابی، شیخالرئیس، ابنسینا، بیرونی، فخر رازی، خواجه نصیرالدین طوسی، علامه حلی، ملاصدرا، حاج ملاهادی سبزواری و عده زیادی دیگر. گویا سقراط و افلاطون و ارسطو از حکمای یونان را هم نام برد. هیبت عجیبی مجلس را گرفته بود. من هم خوشحال بودم که این همه حکما و فلاسفه را یکجا در این جمع میبینم.»
در آن ایام نویسنده با مرحوم حاج آقا مصطفی (یعنی مرحوم آقای دوانی با آقا مصطفی) در نزد مرحوم شیخ محمد فکور یزدی (با ذکر خیر آقای فکور هم شد از اساتید حوزه) با جمعی دیگر «شرح منظومه سبزواری» در حکمت را درس میگرفتند. آقا مصطفی در سن ۱۹ سالگی «شرح منظومه» درس میگرفت. آقای فکور هم چه شخصیت علمیای بودهاند! در فضاهای قبلی که صحبتش شد، استاد فلسفه حاج آقا مصطفی بوده، استاد فلسفه آقای دوانی بوده. آن هم فلسفه شرح منظومه.
«در همین حال دیدم شما (یعنی امام خمینی) وارد شدید. حکما و فلاسفه همه بلند شدند و به استقبال آمدند و شما را بردند در صدر مجلس نشاندند.» آقایان علما گوش میدادند و گاهی به مرحوم حاج آقا مصطفی که شیرین حرف میزد و گاهی به امام که نگاهشان پایین بود و بیتفاوت گوش میدادند، نگاه میکردند. وقتی سخن مرحوم حاج آقا مصطفی تمام شد، امام رو کردند به آن مرحوم (حاج آقا مصطفی) و فرمودند: «مصطفی، این خواب را تو دیدی؟» گفت: «بله.» امام فرمودند: «بیخود کردی خواب دیدی!» با این سخن امام، همه حضار خندیدند و خود امام نیز لبخندی زدند.
خب، این هم یک قضیه دیگر. خدمت شما عرض کنم که در مورد اینکه امام حالا به این رویاها و اینها چه جایگاهی داشتهاند، یعنی اعتنا داشتهاند یا نداشتهاند. قضیه نقل شده از مرحوم آیتالله سید نصرالله شاهآبادی، فرزند آیتالله شاهآبادی. میگوید که یک شاگردی داشت پدرم، آیتالله شاهآبادی، سن کمی داشت، از دنیا رفت و خیلی برای پدرم و حضرت امام، رحلت این شاگرد (آقا سید نورالدین بوده اسمش) خیلی سخت بود. طلبه خوبی بوده، آیندهداری بوده، از دنیا رفته. اینها سخت متأثر شدند از این قضیه.
روزی امام در این رابطه با حاج آقا شاهآبادی (یعنی استادشان) سخن به میان آوردند. امام به آقای شاهآبادی گفته بودند در مورد سید نورالدین که از دنیا رفته و اینها: «پرسیدیم که چگونه میتوان او را در خواب دید؟» (امام میخواستند خواب این سید نورالدین را ببینند. همدرس بودیم با هم، شاگرد شما بود، آتیهدار بود.) آن مربی عالیقدر حکمت و عرفان توصیه کرد: «هر کدامتان یک سوره حمد برایش بخوانید.» (حمد بخوانید.) ما چند نفر این کار را کردیم. همان شب در عالم رویا سید نورالدین را مشاهده کردیم. همهشان خواب دیده بودند سید نورالدین را و با هم گفتگو هم کرده بودند. همه در خواب دیده بودند و از وضع و احوالش مطلع شدیم. همه خوابش را دیده بودند و از اوضاع و احوالش فهمیده بودند. قلبیه دیگر؛ یعنی بابی است برای ارتباط با آنجا و خصوصاً وقتی که قرائنی کنارش هست که میتواند یک پیام واضحی را منتقل کند.
مرحوم علامه محمدتقی انصاری همدانی، ایشان گفتند که آن وقتی که امام نجف بودند، مرحوم شهید آیتالله آقا سید مصطفی خمینی میرفت درس مرحوم آیتالله سید عبدالکریم کشمیری. میآمد پیش امام، خیلی از آیتالله کشمیری تعریف میکرد. آقا مصطفی... امام به آقا مصطفی میگویند که: «چیزهایی که میگویی خوب است، ولی من دلیل هم میخواهم. حالا حرفهایی که میزنی کشمیری خوب است، یک دلیل هم برو به ایشان بگو که من فلان تاریخ چه خوابی دیدم. اگر اینجور اشراف دارد، احاطه دارد، برو به آقای کشمیری بگو من فلان وقت خوابی دیدم، آن خواب را برای من تعریف کند.» (از هر راهی هر ادعایی کرد، گاهی شواهدی داشته، تازه شواهد هم داشته باشد، ممکن است شیطانی باشد، یعنی این هم هست دیگر.)
آقا مصطفی ماجرا را به استاد اخلاقش، مرحوم آیتالله کشمیری گزارش میکند. مرحوم آیتالله کشمیری میگوید آن خوابی که امام دیده بوده چی بوده، کی بوده و چی بوده. میگوید: «به پدرت بگو که در عالم رویا مشاهده کردی که از دنیا رفتهای، در حالی که پیکرت در قبر قرار گرفت. زیر سرت سنگی مزاحمت بود. امیرالمومنین علیهالسلام تشریف آوردند و آن را برداشتند. آن وقت شما راحت شدی.»
این را که خبر میدهد آقا مصطفی به امام، فرمود: «این خواب بوده که شما از دنیا رفتی و مرا در قبر بگذارند. سنگی بود اذیت میکرد. امیرالمومنین سنگ را برداشت و راحت شدم.» امام میفرمایند که: «کاملاً صحت دارد. حالا برو تعبیرش را بگو به پدرت که نجف برایت مثل قبر میماند؛ اینقدر که فضا گرفته است و عراق و ایران و اینها فشار میآورند، همه اذیتت میکنند، مخصوصاً فضایی که در جمعهای خودمانی یک رقابتها و دشمنیها و بددلیها و بدخواهیها و سوءتفاهمها و اینها...» (این داستان مبسوطی دارد، مخصوصاً حضرت امام سالهایی که نجف بودند، خیلی سخت میگذرد به امام. فضای خاصی است دیگر، حالا باید خودتان بروید مطالعه کنید.) «...گفته بود که به هر حال نجف برایت مثل قبر میماند. آن سنگی هم که زیر سرت بود، میخواستی استراحت کنی در قبر، سنگی اذیتت میکرد؛ موانعی که در کارت ایجاد کردند و ایجاد میکنند، مثل یک سنگ، سنگ میاندازند که انشاءالله با عنایت امیرالمومنین علیهالسلام این موانع حل میشود و شما به ایران برمیگردید و به هدفتان هم میرسید و در همان سرزمین، یعنی ایران، هم از دنیا میروید.»
همه اینها را کشمیری گفته بود. فیلم خود کشمیری هست که این را میگوید. فیلم موجود است که همین را میگوید. میگوید: «من با آقای خمینی گفته بودم اینها را.» یک بار هم دست روی شانه امام، به نظرم در حرم امام حسین علیهالسلام (سال ۶۴)، میگوید به آقای خمینی یک لهجه عراقیطوری دارد (کشمیری لهجه عربی دارد)، میگوید به آقای خمینی: «گفتم: "به این حسین دوست دارم!"» دست به ضریح نشان دادم، گفتم: «"به این حسین دوست دارم!"» هویت عشق او. مرد الهیای پاکسیرت قاضی بوده خودش. چه جوهری در امام میدیده که اینطور پیش ایشان علاقهمند بوده.
به هر حال، اینها گفتنش لازم است. بخشی است از آن چیزهایی که میتواند برای ما دلگرمی ایجاد بکند و تقوای این شخصیتها، مقامات علمیشان، مقامات معنویشان، اقتضای چه چیزی را داشته که به امام اینقدر اظهار علاقه میکردند؟ اظهار دشمنی که نمیکردند، اظهار علاقه هم میکردهاند. فضاهایی که امروز مخصوصاً مطرح است، گفتن این حرفها به نظرم لازم است. حالا خیلی نمیخواهیم ضریب بدهیم به اینکه حالا کی چه خوابی دیده، بحث خواب و اینها مطرح نیست. بحث آن شخصیتها و آن مقامات و درجات و این نظرات و مجموعه اینها با همدیگر است که میتواند به ما کمک کند.
حضرت امام این رویا را برای همسرشان تعریف میکنند و تأکید میکنند: «تا وقتی زندهام این را جایی لو نمیدهی. شما این خواب ما را برای کسی نقل نمیکنی.» همسر امام هم اینطور فرموده بودند که این خواب را از زبان امام اینطور بیان کردند. فرمودند که در رویا امام فرموده بودند: «دیدم که از دنیا رفتم.» حالا کامل این خواب این است که امام به همسرشان گفته بودند: «دیدم از دنیا رفتم، امیرالمومنین علیهالسلام مرا غسل داد و کفن کرد.» اهل تعبیرند و اهل این داستان، توضیح میدهند یعنی چی. امام دو عالم. آن خوابی که کشمیری گفته بود، کاملش این است: «من از دنیا رفتم. امیرالمومنین غسلم داد و کفنم کرد.» این خودش یک بخشی از آن داستان "منّا اهل البیت" است. در بعضی مضامین روایی داریم که وقتی کسی به این درجه میرسد، کسی جز ما نباید (سلمان مثلاً همچین تعبیری) غسلش بدهد، غیر از ما نباید کفنش کند. شدت اتصال و ذوب بودن در ولایت را میرساند. بعد آن حضرت به من فرمود: «راحت شدی؟» عرض کردم: «یا جَدّا، یک تکه قلوهسنگ زیر سرم اذیتم میکند.» آن را هم از زیر سرم برداشتند. دوباره فرمودند: «راحت شدی؟» عرض کردم: «بله، یا امیرالمومنین.»
از این داستان که حالا رویایی بود که حضرت امام دیده بودند، یک قضیه دیگر هستش، یک رویایی بود از امام دیده بودند مربوط به درسشان بوده. حالا این خیلی چیز خاصی در بحث ما نیست ولی حالا از یک جهت نکته دارد که به هر حال این رویاها گاهی اینجوری آدم را هدایت میکند، یعنی یک ابعاد این شکلی هم دارد. امام در بحثهای فلسفی خیلی به میرداماد و ملاصدرا علاقه داشتند، اینها را در اوج میدانستند و خیلی این دو نفر را نسبت به بقیه فلاسفه ترجیح میدادند. بیشتر هم کتاب این دو نفر را بحث میکردند و محل توجه بود.
از میرداماد امام گاهی تجلیل میکرده، این عبارات را میگفته: «محقق سند موج، استاد مسندنشین سعادتمند علوم عقلی و نقلی، استاد کل فلکل که خدای متعال از او راضی باد و به پاس خدمتی که به اولیای حکمت و معرفت کرده، بهترین پاداش را به او عنایت فرماید.» اینها تعابیری است که امام در مورد میرداماد.
یکی از تابستانها که حوزه قم تعطیل بود، امام میروند خمین. آنجا کتاب «قبسات» میرداماد را مطالعه میکنند. تصمیم میگیرند که این را برای طلبهها تدریس کنند. در عالم رویا خواب میرداماد را میبیند حضرت امام. میرداماد به امام میفرماید که: «من راضی نیستم کتاب مرا تدریس کنید.» باز امام تصمیم گرفته بودند که این را درس بدهند، دوباره میرداماد میآید به خواب امام. میفرماید که: «قبسات کتاب درسی نیست.» امام وقتی که بیدار میشوند، خب بعد از دو بار خواب، خیلی به فکر فرو میروند که چرا میرداماد راضی نمیشود که ما کتابش را درس بدهیم. بعد از اینکه تمرکز میکنند، اینطور به ذهنشان میآید که میرداماد بین مردم و اهل علم خیلی عظمت دارد، احترام خاصی دارد. ممکن است که این کتاب (قبسات ایشان) که چون معروف بوده میرداماد به سختگویی و خیلی ادبیات سختی داشته (همین میرداماد، آن قضیه "استقصاء کل مستقصاً" که نیما یوشیج با آن شوخی میکند)، این کتاب به این سختی و اینها ممکن است درست فهمیده نشود، خوب نفهمند میرداماد چی میگوید، بعد باعث شود که بیادبی کنند به میرداماد.
این نکتهای دارد در آن که آدمی که در مسیر هدایت الهی قرار میگیرد، ببین حتی در تدریس کتابش اینجور از آن عوالم اشراقاتی میرسد که: «این کتاب درسی نیست، این را تدریس نکن.» این مهم است دیگر. یعنی بابی است فراتر از این امور ظاهری و این ادراکات ظاهری و محاسبات.
مرحوم آیتالله بروجردی هم همین قضیه را داشته و خیلی هم معروف است، احتمالاً مفصل شنیدهاید. که یک نامهای میدهد یکی از علما در وقتی میخواسته بیاید ایران، نامهای میدهند که بیاورد، منتقل کند به یکی از علما. ایشان ظاهراً کاظمین که میرود، اصلاً معروف است. خودشان فرمودند: «ملکی بود به سمت راست من نهیب میزد. هر وقت که من امری را میخواستم انجام بدهم، به من تذکر میداد که این کار را انجام نده، آن کار را انجام بده.» یک چیزی اینجوری معروف است مرحوم آقای بروجردی.
این قضیه هم هست دیگر که میرود حرم کاظمین علیهمالسلام، یکهو به دلش الهام میشود که: «نامه را در بیاور، پاره کن، بریز.» الهامش چه الهامی است که ما از این الهامها نداریم! کاملاً برایش واضح میشود. "و أوحینا الی أم موسی..." از جنس آن چیزی که به مادر حضرت موسی وحی شد. اینجوری یکهو خاطرش جمع میشود، اینقدر واضح میشود. ایشان هم یک همچین حالی پیدا میکند، نامه را در میآورد، پاره میکند، خیلی خلاف ادب است؛ یک مرجع برای مرجع دیگر نامه نوشته، شما را واسطه کرده، یکهو رفتی تو حرم مطمئن شدی که باید نامه را پاره کنی. پاره میکند و میریزد و میآید ایران. لب مرز ایران دستگیرش میکنند. میگویند: «نامه را بده! فلانی داده که به فلانی برسانی.» میگوید: «من نامهای ندارم. بگردید هرچی وسیله دارم، هرچی در لباسهایم بود، هرچی در وسایلم بود، پیدا کردم مال شماست. منم هر کار خواستید بکنید.» هرچی میگردند پیدا نمیکنند. معلوم میشود که جاسوسی لو داده بوده و اگر میگرفتند ظاهراً اعدامش میکردند. الهاماتی است دیگر، یعنی تأییداتی است که الهاماتی که میرسد.
خدمت شما عرض کنم که مرحوم آیتالله محیالدین حائری شیرازی، همین آیتالله شیرازی معروف، ایشان فرمودند که: «سالهای ۵۲ تا ۵۴ زندان بودم و بازجوییهای طولانی داشتم. در مدت بازجویی چشمان من را میبستند. شبی که حالم نامساعد بود، خواب شگفتی دیدم.»
چند تا قضیه از ایشان هست، یکیاش این است. در بازجوییها احوالاتی برای ایشان رخ میدهد. در شکنجهها و فشارها... مجلسی بود که امام در آن تدریس مینمودند (سال مثلاً ۵۲-۵۳ اینها. البته این قضیه بهش میخورد ۵۴، شاید همان ۵۴ اینها). در خواب میبینند یک مجلسی که امام دارند آنجا تدریس میکنند. طلاب زیادی هم حضور داشتند. ناگهان سیدی وارد شد. امام خمینی جلوی او راستقامت روی منبر ایستادند. این سید که وارد شد، امام بالای منبر بلند شدند و ایستادند و سه بار فرمودند: «اَلْاَمَان یا صاحب الزمان! اَلْاَمَان یا صاحب الزمان! اَلْاَمَان یا صاحب الزمان!»
من متوجه شدم که آن سید وجود مقدس امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. از فردای آن شب روش بازجویی فرد صالحی گفت: «امام برایت امان گرفته است.» یعنی نزد امام مهدی (ارواحنا فداه) وساطت مرا کرده بودند و به همین دلیل هم روش بازجویی من تغییر کرد. آری، اگر بخواهیم از برکات الهی استفاده کنیم، افرادی چون امام خمینی باید واسطه شوند به این مقام.
و خود مرحوم آیتالله خزعلی هم یک قضیهای دارد که پایش را سمت عکس امام دراز نمیکند، خواب امام را میبیند (نیاوردم اینجا، الان یادم افتاد. حالا اگر خواستید باید پیدا کنم، قضیه جالبی دارد). میخواسته دراز بکشد، عکس امام بوده، احترام میکند، پایش را جمع میکند، سمت عکس میخوابد. خواب امام نکته خوبی هم دارد. حالا چون اینجا نیاوردم، بعداً اگر یادم بود آوردم میخوانم. آن خواب شهید سعیدی هم که برایتان گفته بودم، اینجا هم هست که این هم جالب است.
آقای رحمان علوی دهکردی. (دهکرد کجاست؟ آقا، شمال، شمال شرقی مملکت؟ از جنوب غربی مملکت خبر ندارید. دهکرد کجا میشود؟ احمد آقا، میشود شهرکرد، الان بهش میگویند شهرکرد، قبلاً دهکرد.) رحمان علوی دهکردی میفرماید که: «شب دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷، دقت کنید، خواب دیدم که قرآنی در آسمان به حال تعلیق است و به سوی زمین میآید.» (یک قرآن آویزان است، دارد میآید سمت زمین.) «خیلی عجیب است. شب دوازدهم بهمن...» امام کی میآیند ایران؟ روز دوازدهم. «من دویدم و آن را گرفتم. صبح همان شب، رسانهها ورود حضرت امام را اعلام کردند و ما تصویر هواپیمای حامل امام و چهره منور ایشان را در سیما دیدیم. با ورود ایشان به ایران، پایههای حکومتی بر اساس آیات قرآنی نهاده شد.»
یکی از شاگردان آیتالله شهید سعیدی طی خاطرهای گفتند: «یک بار وقتی کتابهای آن شهید را تورق مینمودم، (کتابهایی که از شهید سعیدی مانده بود، داشتند نگاه میکردند)، دیدم یک چیزی نوشته لابهلای آن. (از شهید مطهری همینجور خاطراتی هست ها که در تقویمش نوشته: دیشب مثلاً خواب امام حسین علیهالسلام را دیدم، یک چیز اینجوری دارد. لابهلای دستنوشتههای شهید مطهری هم در چیزهایشان پیدا میشود.) دیدم نوشته است (در نوشتههای شهید سعیدی این خواب ایشان لابهلای متنها بوده که ایشان نوشته): "من خواب دیدم، خیلی جالب است، خیلی عجیب!" ایشان قبل از انقلاب شهید شده. نمیدانم سال چند ۵۵ بوده، ۵۷ شهید سعیدی شهید میشود. میگوید: "من خواب دیدم حضرت امام خمینی از نجف آمده و همه علما در منزل ایشان اجتماع نمودند و من (یعنی شهید سعیدی) هم برایشان چایی میریزم و از کسانی که به دیدن آقا میآیند پذیرایی میکنم. در این بین شخصی آمد و گفت: 'سید محمدرضا، مادرت با شما کار دارد.' من تا آمدم استکانها را جمع کنم، امام با اشاره فرمودند: 'سینی را بگذار. ببین مادرت چی میگوید.'"»
در بین راه از آقا پرسیدم: «خانم که گفت مادرت، اسم خودش را نگفت.» پاسخ داد: «چرا. فرمودند: 'فاطمه زهرا هستم. میخواهم ایشان را ببینم. بگویید با ایشان کار دارم.'"» این شهادت ایشان است قبل از اینکه امام بیاید. آن شهادت چه میگوید؟ با شما کار دارم، بیا، پاشو، بیا! [یعنی شهادت] اینها به هر حال شوخی نیست. کسی کرامتسازی برایش نکرده که بعد از شهادتش بگوید. لابهلای دستنوشتههایش بوده، اینها خیلی مهم است. روح همهشان شاد باشد، خوش به حالشان.
خب آقا، چند مورد دیگر از اینها برای اینکه کسی ایمان بیاورد. قضیه مرحوم آیتالله خزعلی را هم بخوانم. میگویند که در خاطرات مرحوم آیتالله خزعلی آمده است: «یکی از دوستان مرا به منزل خودش دعوت کرد.» (۴۹ بوده، شهادت شهید سعیدی ۵۷، پیروزی انقلاب خیلی فاصله است. ۸ سال قبل از پیروزی.) «حالا خواب را کی دیده بوده؟ این شهادتش است. خواب را کی دیده بود؟ در زندان، زیر شکنجه به نظرم به شهادت...»
«یکی از دوستان به منزل خودش دعوت کرد. بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاقی رفتیم. دیدم که عکس امام راحل روی زمین قرار داشت. احترام کردم و جای دیگری برای استراحت انتخاب کردم. گفتم: "من طلبه نباید نسبت به این مجاهد بزرگ بیاحترامی کنم." این بعد از ظهر روز شنبه بود. بعد از ظهر روز شنبه به امام احترام میکند. یکشنبه در تهران، در عالم خواب دیدم که حضرت امام دستها را بلند کرده و خدا را به نام مقدس حضرت زهرا سلامالله علیها سه مرتبه قسم میدهد و اینطور میگوید: "الهی بِفاطمه الزهرا! الهی بِفاطمه الزهرا! الهی بِفاطمه الزهرا!"»
بعد که بیدار شدم استنباط کردم که آن ادب و احترامی را که به ساحت مقدس فرزند زهرا انجام دادم، ایشان همراه با توسل از طریق حضرت زهرا را به من نشان داد، به من یاد داد که حضرت زهرا برای برآوردن حاجات بهترین [واسطه] است. روح همهشان شاد باشد. اثر احترام به حضرت...
خیلی قضایا این شکلی در مورد امام داریم، فراوان. حالا مخصوصاً بعد از انقلاب، عکسی که میبرند در استادیوم در بغداد آتش بزنند از امام، که هر کار میکنند آتش نمیگیرد، احتمالاً شنیدهاید، قضیه معروفی است. اگر پیدا کنم... غلامرضایی یک داستان دیگر دارد در این کتاب «شهدای تفحص» (تیکهتیکه دارد یادم میآید از اینجا، از اینها خیلی زیاد است). میگوید که با این عراقیها میرفتند تفحص شهدای ایرانی. جنازهها که استخوان بود. یک قانون نانوشتهای داشتند. شنیدیم که در بین یک جاهایی در زمین عراق بود دیگر. بخشهایی که میرفتند تفحص، آنها میآمدند نظارت میکردند. خود آنها گفته بودند: «این خیلی عجیب است. هر جنازهای که پیدا بشود، اگر ایرانی باشد، بوی خوب میدهد؛ اگر عراقی باشد، بوی تعفن.» به دفعات، طوری که برای آنها شده بود قاعده. تا میرسیدیم بوی گند میداد، میگفتند: «عراقی است، برو! شهید نیست.» یک چیز عجیبی در این کتاب تفحص شهدا، خاطرات شهدا، موجود است. سربازهای بعثی هم بودند. میگوید چندین بار اجساد مطهر از شهدا پیدا شد، عکس امام داشتند. اینها هم دنبال تیکهانداختن بودند دیگر (هنوز رژیم صدام بود). گفته بودند که: «چه جور است که هر عکسی از این خمینی شما که هست، عبوس، اخمو، همیشه اخمو، عبوس؟» بگو! همان روز پیکر یک شهید پیدا شد که نمیدانم روی سینهاش یا روی دستش عکس امام و امام داشت میخندید.
میگوید که عراقیها طبق روال هر ساله برای روحیهدادن به مردم جشن گرفته بودند. جشن در استادیوم ورزشی برگزار شده و به خاطر تبلیغات زیاد، کلی جمعیت آمده بود. مراسم به طور زنده از تلویزیون پخش میشد. یکی از برنامهها آتش زدن عکس امام خمینی بود. میخواستند شخصیت امام را پایین بیاورند. وقتی عکس امام وارد استادیوم شد، همه برای دیدن آتش زدن عکس پایکوبی کردند ولی اتفاق عجیبی افتاد. وقتی آتش مشعل را زیر عکس امام قرار دادند، آتش خود به خود خاموش میشد. تا میآوردند، یک لحظه کل استادیوم را سکوت فرا گرفت. چند بار آتش آوردند ولی هر بار مشعل تا زیر عکس امام قرار میگرفت، خاموش میشد. همه متعجب بودند از این اتفاق. سه بار این کار را کردند ولی بیفایده بود. آخرش از آتش زدن عکس صرفنظر کردند و با عصبانیت عکس امام را بردند بیرون ولی کسی نتوانست پاسخی برای مردم در استادیوم پیدا کند. این صحنه از تلویزیون هم پخش میشد و جایگاه معنوی امام را به همه نشان داد. حالا اگر بشود خود فیلم را هم پیدا کرد (یعنی نه فیلمش که الان پیدا نمیشود، یعنی اگر آرشیو خود آنها باشد). اگر میشد پیدا کرد، چیز خیلی خوبی بود که مثلاً در آرشیو صدا و سیمای عراق.
انشاءالله که روح این بزرگان شاد باشد. امام شهدا، و انشاءالله دعاگوی ما باشند. خیلی امام فوقالعاده است و امام واقعاً هنوز هم مربی امت است. نوجوان بودیم، خدمت شما عرض کنم که در این وادیها هم خیلی حالا الان هم نیستیم در وادی ولی مثل الان نبود که حالا امکانات و فلان و... نه در بیت علمایی به دنیا آمدیم، نه مثلاً خیلی فضاهای این شکلی دور و برمان بوده. سال ۸۲ راه کربلا باز شد، دیگر میرفتند برای زیارت و اینها. ما کمسنوسال بودیم، من ۱۵ سالم بود، دبیرستانی بودم. خیلی محیط بدی بود دبیرستان. یک بار عکس آقا در جیب ما پیدا کردند، یک فصل ما را زدند در دبیرستان. خیلی محیط سال ۸۲ کرج. کرج به هر حال فضای خیلی عجیبی بود.
دو نفر بودیم نماز میخواندیم در مدرسه. دو نفر بودیم نماز میخواندیم در دبیرستانی در منطقه بنفشه کرج، پشت مترو. آن هم کلید را میگرفتیم خودمان. آن دو نفری هم که بودیم، رفیق دیگرمان داییاش شاگرد سروش بود، افکار ضد روحانیت داشتند. همان یک دانه نمازخانه دیگر هم که بود، حکایت مفصلی دارد.
حضرت امام (رضوانالله علیه) را خواب دیدم در آن عنفوان نوجوانی و اینها. ایشان فرمود: «من هرچه که دارم و به هر جا که رسیدم، از کنترل دامنم مراقبت کردم، به گناه آلوده نشدم و خدا این عزت و این مقامات را مثلاً به من داد.» و فرمود: «شما به زودی راهی کربلا میشوی.» آن اتوبوسی که میخواستیم با آن برویم کربلا را به من نشان داد، محل جایم که صندلی آخر بوده. گفت: «آنجا مینشینی. در مسیر هم من کنار تو هستم.» من یادم رفت. وقتی بعداً که رفتیم در مسیر، یکهو وسط آنجایی که در مسیر بودیم، صندلی را کشیدم، یکهو یادم آمد که همین صندلی بود. امام به ما نشان داد. «من کنار تو هستم» در مسیر و اینها. عظمت آن مرد بزرگ را نشان میدهد که چقدر این شخصیت ممتاز است و به کرات هم برای خود بنده پیش آمده، توسل به روح این مرد بزرگ و گرهگشایی و آبروی در درگاه اهل بیت. این خیلی مهم است، یعنی برای وساطت آبرو دارد. حال آن رویای همسر ایشان را هم در بحث خواستگاریشان بعداً انشاءالله عرض میکنم، چون کاملاً حکایت از این دارد که چقدر امام از جوانی آبرومند بوده در درگاه اهل بیت و برایش غیرت به خرج میدادند. برای حضرت امام اظهار عصبانیت کرده بودند. پنج تن را هم ایشان میبیند در منزلشان. به هر حال، امام شخصیت... نه، از اول ایشان شخصیت ممتاز و فوقالعاده و واقعاً بنده دردم میآید.
دو استاد بسیار برجسته از نظر علمی داشتیم ما، که از جهت علمی خیلی درجه یک بودند، که به حضرت امام توهین میکردند و با همه علم سرشاری که علم ظاهری البته داشتند و کسی هم راه نمیدادند و گمنام بودند، هر دو هم زیرزمین خانهشان درس میدادند و شاگردهایشان به ۵ نفر نمیرسید و هر دو را به طریق خاصی ما پیدا کرده بودیم و خیلی قابل استفاده بودند، یعنی هر یک جلسه درسشان به اندازه یک سال مطلب [داشت]. ولی سر همین قضیه که اینها با امام آقا خوب نبودند، ما اینها را... امام شخصیت ممتازی است و دست و بالش باز است.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
در حال بارگذاری نظرات...