‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا وَنَبِيِّنَا أَبِي الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، وَلَعْنَةُ اللهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.
درباره مزایای مرتبط با انقلاب، رؤیایی را عرض کردم، البته رؤیا که نه، واقعیتی قصهای در واقع در کتاب "خاطرات ماندگار"، صفحه ۱۹۲-۱۹۴، به نقل از حاج حسین کاجی که حتماً میشناسیدشان و معروفاند در بحث روایتگری شهدا و امثال اینها. او از افراد سرشناس و تأثیرگذار روایتگری است و معمولاً قضایای عجیب و غریبی از شهدا دارد که خاطرات خیلی بکر و نابی هستند.
یکی از آن خاطرات عجیب ایشان همین قضیه است. میگوید: «بعد از پایان جنگ، ما در مسیری که به کردستان عراق میرفتیم، پیرمردی کُرد عراقی به من گفت: شما دنبال شهید میگردید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بالای این تپه جنگی بین ایران و عراق بوده است، بالا بروید و بگردید، اینجا شهید دارد.»
میگوید: «ما نقشه را که نگاه کردیم، دیدیم طبق آن نقشه جنگی که در آن زمان داشتیم، اینجا جنگی نشده بود، ولی آن کُرد عراقی میگفت آنجا جنگ شده، بروید جنازه پیدا میکنید.» گفتیم: «نه نیست، آنجا جنگ نبود.» گفت: «چرا، اینجا شهید دارد.» گفتم: «شما چرا اینقدر اصرار دارید که این حرف را میزنید؟» گفت: «من شبهای جمعه، نور سبزی را اینجا میبینم، اینجا حتماً شهید هست.» حالا عراقی هم هست.
میگوید: «ما رفتیم و گشتیم، دیدیم خبری از شهید نبود. از صبح تا غروب گشتیم، ولی هیچ شهیدی نبود. نزدیکیهای غروب همینطور که مشغول بودیم و دیگر ناامید شده بودیم، آبی خوردیم و گفتیم خدایا چه حکمتی است، این پیرمرد نور سبز میبیند، ما هیچی پیدا نکردیم اینجا.»
میگوید: «وقتی فکر میکردم، همینطور با نوک سرنیزهام داشتم روی زمین خط میکشیدم، یک دفعه دیدم نوک یک پوتین بیرون آمد و خودش را نشان داد. همانجا، همان لحظه، یکی از بچهها آن طرفتر صدایش بلند شد و داد زد: من اینجا شهید پیدا کردم.»
به خودمان آمدیم دیدیم که آن روز چهل تا شهید پیدا کردیم آنجا. گفتیم: «این نور سبزی که بود، حتماً برای همین شهدا بود.»
یک یا دو هفته گذشت. داشتم از آن منطقه رد میشدم، دوباره آن پیرمرد را دیدم. از او تشکر کردیم و گفتم: «از شما خیلی متشکرم. آدرسی که شما دادید، رفتیم آنجا و شهدایمان را پیدا کردیم.»
گفت: «نه، هنوز هم آنجا شهید است. من دوباره شب جمعه آنجا نور سبز دیدم.» میگوید: «خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم دفعه قبل پیرمرد دروغ نگفت، ما رفتیم و پیدا کردیم، واقعیت داشته است، پس حتماً واقعیت دارد.»
خلاصه، از صبح بچهها را بسیج کردیم و رفتیم. گفتیم: «حتماً اسراری در این تپه هست. هر طوری که شده باید وجب به وجب اینجا را بگردیم شهید پیدا کنیم.» هرچه گشتیم، دیگر شهید پیدا نشد. ظهر شد، شهید پیدا نشد. عصر شد، شهید پیدا نشد.
ساعت ۵ بعد از ظهر، بعد از برگشتن از منطقه، ساعت ۴ [احتمالاً ۴ یا ۵ صبح بوده]. خیلی خسته شدیم. گفتیم: «شاید ما خسته شدیم. شما خودتان به ما کمک کنید پیدایتان کنیم.» همین که نشستیم تا رفع خستگی کنیم، یک لحظه یکی از بچهها با سرنیزه روی زمین کوبید، دید نوک یک پوتین پیدا شد. سریع خاکها را کنار ریختیم، دیدیم لباسش لباس ایرانی است. کاملاً خاک اطراف جنازه را خالی کردیم. دستم را بردم در جیب این شهید، از جیبش یک کیف پلاستیکی آوردم بیرون. دیدم یک وصیتنامه تویش است، همهاش سالم بود و اصلاً نپوسیده بود. دفعات قبل که میرفتیم و کارت شهید پیدا میشد، همین که از خاک بیرون میآمد و هوا میخورد، نوشتههایش پاک میشد، ولی این کیف، از حکمت خدا، اصلاً پوسیده نبود.
کیف را که باز کردم، دیدم این شهید وصیتنامهای نوشته است. باز کردم و یک نوشته طولانی که هیچ اثری از پوسیدگی در آن نبود، بیرون آوردم. شروع کردم به خواندنش. دیدم داخلش نوشته: «من سید حسن، بچه تهران، از لشکر حضرت رسول هستم.» و همینجور آمد جلو. اصل نامهاش اینجا بود.
میگوید: «پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهلبیت ارتباط دارند. [در ادامه نامه:] اهلبیت شهدا را دعوت میکنند. فردا شب، شب حمله است. بدانید که شهدا بر حقاند. پشتوانه این مملکت امام زمان است.»
چقدر در جبهه تأییدات و عنایات امام زمان دیده شده و در رزمندگان عنایت اهلبیت! خیلی. آن خودش یک مقوله مفصلی است که اگر بخواهیم [با همان عنوان] «به وقت ایران» آن را بگوییم، خودش باز پنجاه شصت جلسه طول میکشد، بلکه بیشتر.
این یک نمونهاش است که خیلی عجیب است. میگوید: «فردا شب، شب حمله است. بدانید شهدا بر حقاند. پشتوانه مملکت [منظور: انقلاب، کشور] امام زمان است. اگر این اتفاق نیفتاد، هر فکری که شما میکنید، بکنید.»
«پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله، یعنی فردا شب، به شهادت میرسم. جنازه من ۸ سال، ۵ ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازه من پیدا میشود و زمانی که جنازه من پیدا شود، امام در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و مرا به شهادت دعوت کردند و من به شما میگویم به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان پشتوانه این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم و بگویید ما را فراموش نکنند.»
همانطور که نشسته بودیم، دفتر و مدارک دنبلمان بود. سریع مراجعه کردیم. عملیاتی را که لشکر حضرت رسول در آن شب انجام داده بود، پیدا کردیم. دیدیم درست همان تاریخ بوده است؛ هشت سال و پنج ماه و بیست و پنج روز ازش گذشته بود.
این یک قضیه که قضیه خیلی عجیبی بود. و این جمله که «بدانید که این صاحب این انقلاب است، مملکت امام زمان پشتوانهاش است» دقیقاً همین اتفاق هشت سال و ۵ ماه و ۲۵ روز بعد [رخ داد].
اینها قضایای عجیب است، یعنی واقعیتهایی که [منظور: مربوط به شهید] سید حسن بود اسمش. حالا نمیدانم. خود آقای کاجی شمارش را دارم، ولی الان شاید خواب باشد، خسته باشد. میشود غافلگیرش هم بکنیم. همین در لحظه زنگ بزنیم بپرسیم، ولی سرش شلوغ است بنده خدا، اذیتش نکنیم. حالا بعداً اگر بشود پیام بدهم، اگر جواب داد، ببینم اگر یادش بود.
محمد رسولالله، کردستان عراق. آره، خوبه. این موضوع را بیشتر تحقیق بکنید. اگر چیزهای دیگر هم پیدا شد. آره. اگر مستند ساختند برایش. خیلی عجیب است. خیلی قضیه عجیبی است. یعنی واقعاً از آن قضایای نابی است که اینجور دقیق بشارت دادن: «من این موقع میآیم و امام نیست.» و «اسراری است که اهلبیت به من گفتند.»
امام زمان خیلی در شهدا قضایای عجیب [دارد]. کاظم آملو، شهید سمنانی، قضایای عجیبی. احمد نیّری. خیلی در شهدا ما قضایای عجیب داریم که واقعاً باورش سخت است. یعنی اگر نبود مثلاً تأییدات [?] حقشناس برای احمد نیّری، اصلاً آدم نمیتواند باور کند. مگر میشود؟ به قول یکی از رفقا: انگار آدم دارد فیلم هندی مثلاً میبیند وقتی خاطرات این شهید را میخواند. مقامات این شهدا و ادراکات اینها نسبت به آینده و درکشان نسبت به امام و رهبری.
یکی از این شهدای مدافع حرم لحظه شهادتش، نمیدانم دیدید یا نه، فیلمش هست. خیلی اینها برای ما درکش سخت است. در حالت احتضار، شهید دارد از دنیا میرود، با یک حال عجیبی، حالا «یا زهرا» و اینها میگوید. بعد یکهو شروع میکند، میگوید: «یا امام خامنهای!» شهید آنجا چه نصیبش میشود؟ چه ادراکی دارد؟ پرده کنار رفته، چه چیزی دارد میبیند که اینطور توصیف میکند؟ خیلی اینها چیزهای عجیبی است. باورش سخت است.
بنده از این قضایا چیزهایی شنیدهام و بههرحال اینور آنور، ولی خیلیهایش را نمیتوانم نقل بکنم، یعنی باورش سخت است، حالت انکار ممکن است دست بدهد و بدتر بشود. [از آنها] سادهتر و عمومیتر، آنقدر سنگین است یعنی شنیدنش آدم یکهو دافعه بهش دست میدهد که: «برو بابا! اینها ۸ سال، ۵ ماه و ۲۵ روز دیگر من میآیم و اینطور میشود و آنطور میشود.» از کجا دارید اینها را درمیآورید؟ یک سری مطالب احساسی بیسند فلان.
آنها که با شهدا زندگی کردند، جبهه بودند، چیزهایی که از شهدا دیدند، میدانند که آقا، از شهدا عجیبتر از اینها هم دیده شده است. خیلی امور عجیبتر از این مسائل در زمان حیاتشان، آن حال و احوال این شهدا. شهید یوسف الهی که حاج قاسم یاد میکند ازش. حاج قاسم ازش یاد میکند. حاج قاسم دنیادیده، پخته، سالها فرمانده کنار دست حضرت آقا بوده که به قول خودش ۱۴ سال با همه علمای جهان اسلام حشرونشر داشته و خودش آنطور اهل معنا بود. شب شهادتش رسماً دارد اعلام میکند که من رفتم، تمام شد. چند ساعت قبلش [میگوید]: «مرا بپذیر، تشنه ملاقاتم.»
این شهید، این خودش چیست این حاج قاسم؟ این چیست؟ این به برخی هم گفته بود که: «به خودم سپردند شهادتم را.» یعنی زمانش را به خودم سپرد. حاج مهدی آقای سلحشور شنیدم، فکر کنم خود ایشان شنیده بود از حاج قاسم یا با یک واسطه شنید. گفت: «به من کی این را [گفت؟]» از کجا؟
خاطره معروف هم که از حاج قاسم، ایشان دیگر خودش شنیده بود که معروف هم شد. قضیه میشود که: «شما پشت آقا باشید و من نیستم و همه شهدا غبطه خواهند خورد به شما در آن موقع و آن موقعی که شما هستید آنجا سنگ تمام بگذارید. حالا حالاها باید باشید، کار کنید که آن روز که من نیستم.»
احوالاتی که از شب شهادت حاج قاسم حکایت شده، آن جملهای که به دختر شهید عماد مغنیه میگوید. دختر شهید بهش میگوید: «بمان لبنان.» میگوید که: «إِنِّی رَاهِبٌ إِلَى مَقْتَلِی.» غریبه به این تعبیر: «من دارم به قتلگاه خودم میروم.» جملهای است که حاج قاسم میگوید به دختر شهید مغنیه. خب این که دیگر زمان جنگ هم نیست. بعد این حاج قاسم باز در مورد یوسف الهی، آن خاطرات بودند، رزمندگانی که اینها ۸۰ ساله را یک شبه طی کرده بودند.
امام شبیه به این عبارت را دارد. علّامه شبیه به این عبارت ازش نقل شده در مورد شهدا که از عقول ما واقعاً خارج است، ولی این شهدا اینجور بودند. نسبتشان با این انقلاب، با این نظام، با امام، با آقا. خود کراماتی که از این شخصیتها مثل حضرت امام. آن قضیه معروف، حالا من اینها را دارم ولی نمیدانم چقدر فرصت بشود.
امام وقتی سال ۶۶ آن پیام حج را میدهد، اینجور بود که این امیرالحاج که میرفت، امام پیام مینوشت، میداد، میرفت. دیگر مثلاً از ذیالقعده اینها میرفتند، پیام را از آن موقع میگرفتند، میبردند خدمت شما عرض کنم که آنجا میخواندند. روز عرفه، صحرای عرفات، برائت از مشرکین را باز میکردند، میخواندند. دیگر مثلاً از قبل، مثلاً یک ماه قبلش، امام این را میداد بهشان. اولاً مثل اینکه میرفتند شعار میدادند، بعد میخواندند. این چیز دیگر، ظاهراً اینطور در ذهنم اینجور است.
[سید حسن] رحیمپور در کتاب «در سایه آفتاب» میگوید که امام بیانیه را دادند و ما میخواستیم ببریم. حالا ایشان هم ظاهراً بودند. در این کارها میگوید که: «خب مثلاً ما توقعمان این بود که امام در مورد برائت از مشرکین و اینها مطالبی بگویند. دیدیم که امام شروع کرده: «بسم الله الرحمن الرحیم. وَمَن یَخرُج مِن بَیتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدرِکهُ المَوتُ فَقَد وَقَعَ أَجرُهُ عَلَى اللّهِ» و شروع کرد در مورد شهادت و تسلیت به شهدا و خانواده شهدا و اینها.»
اینها چیست؟ امام خمینی نوشته است. چه ربطی دارد شهدا؟ چه ربطی به داستان حج دارد؟ اصلاً این آیه چه ربطی به این داستان دارد؟ در مورد برائت از مشرکین اینها باید بنویسد.
رفتیم و [مسلمانان را در مکه] زدند و کشتند و درآوردیم بخوانیم: «بسم الله الرحمن الرحیم. وَمَن یَخرُج مِن بَیتِهِ مُهاجِراً...» یک ماه قبل نوشته برای این روزی که میخواهند بخوانند، برای شهدای حج. اینکه دیگر جلو چشم همه است دیگر. این دیگر کرامت ساختن که دیگر نیست برای امام خمینی. این قضیهای است که دیگر این بیانیه امام موجود است. آنی که نامه را برده که الان مثل الان که نبود دمودستگاه و تشکیلات از بیرون بفرستند و متنش را ایمیل کنند و فلان کنند، یک قلم است.
این مقامات این بندگان خالص و بزرگ الهی است. در کتاب «زمزمه عرفان»، صفحه ۳۱۵، خدمت آیتالله بهجت رضوان الله علیه. یک کم از ایشان تأییدات برای انقلاب و امام و اینها. صفحه ۳۸۹.
حضرت آیتالله بهجت فرمودند: «هنگامی که آقای خمینی بیمارستان بود، چند روز قبل از وفاتش، پنجشنبه بعد از نماز صبح، در حالی که خواب نبودم، دیدم ایشان زیبا، خوشرو و با لبخند از جلوی من گذشت. در حالی که خواب نبودم، بعد از نماز صبح. زیبا، خوشرو، با لبخند. چهرهاش از عکس او زیباتر بود. بعد از چند روز که خبر وفات ایشان منتشر شد، متوجه شدم که ایشان آمده از من خداحافظی کند. خوشحال بود برای اینکه کارش تا آخر درست بوده و از آنچه انجام داده پشیمان نیست، بلکه کارش ناجح بوده است.» ناجح با «ح» جیمی، نجاح یعنی پیروزی، موفقیت، به ثمر نشسته، یعنی کارش را از کارش اینجوری راضی بود. باید سربلندی داشت، میرفت با افتخار، با حس رضایت.
بعد که خب آن تعابیر را خواندیم توی وصیتنامهشان، فهمیدیم یعنی چی: «با دلی آرام و خاطری شاد و ضمیری مطمئن» و اینها که مؤید همان کلام آقای بهجت است.
پیدا کردید، آقا؟ مطلب؟ حالا من هم اگر بشود تماس میگیرم با کاجی. اگر همین الان، یک کم دیر وقت است، ده و نیم شب است. آره، اگر همین الان غافلگیرش میکردیم، زنگ میزدیم خوب بود که حالا در لحظه شاید استراحت باشد. آره، ساعتش خوب نیست. حالا اگر بشود پیام بدهم، جواب بدهد این قضیه را، اگر یادشان باشد باز بپرسیم جزئیات بیشتری. اگر هم بشود پیگیری کرد از خود سپاه و سپاه تهران و بنیاد شهدا و بنیاد شهید و اینها. فامیلی آن شهید را طبیعتاً خب باید این متن موجود باشد. کجا دفن شده؟ آره، این خود متن این نامه را عکس بگیرند، منتشر کنند، اگر مانده تا الان. یک عکسی از کاغذ موشکی الان هست توی اینترنت. واقعیت. البته آنی که بخواهد قبول نکند که میگوید خب این هم یکی برداشته نوشته، از رویش عکس گرفته، کاری ندارد. آره، به هر حال این مشکلات را ما نداریم.
مرحوم عاشق مجتبی قزوینی. این قضیه را بگویم و بعد برویم خدمت کتاب «زمزمه عرفان» آیتالله بهجت. حالا یک سری خاطرات از این کتاب، اگر فرصت بشود بعداً باز یک سری خاطرات از جاهای دیگری هست. قول آیتالله بهجت که آنها مطالب مهمی است.
در کتاب خاطرات آقای حجتالاسلام اسماعیل فردوسیپور، ایشان جزو حزب جمهوری بود، از معدود افرادی که زنده ماند. ۷ تیر، جای شهید بهشتی. گفته بود: «بوی عطر میآید.» ایشان میگوید که: «هر کی که گفت آره بوی عطر میآید، شهید شد. هر کی گفت ما احساس نمیکنیم، شهید نشده.» فردوسیپور. نه، یادم هست که نظرم هستش که فردوس هم ایشان را دفن کردند. اسماعیل فردوسیپور. خیلی توی ذهنم این نکته هست که ایشان از دنیا رفت سال ۸۵ و در فردوس هم دفن [شدهاند] در تهران. الحمدلله.
ایشان در کتاب خاطراتش، چاپ نشر عروج، صفحه ۶۸ تا ۷۰، میگوید که عاشق مجتبی قزوینی از مبلغین مطرح بود. دیگر رواق دارالحجه، قبر ایشان آن ته که کامل البته با چیز جابهجا کردند، گوشه خیلی وسط بود. بودم امروز که اینها انداختن، کامل قبر را هم کامل جدا کردند، خیلی سر راه و کنج بردند. عرض کنم که انتهای دارالحجه، قبر اصلی آیه نخودکی هم همانجاست. اکثراً نمیدانند، بالا میروند، شاید به این دلیل خیلیها وصلتشان جور نمیشود. بالا میروند کنار قبر ایشان. قبر اصلی پایین مشخص است. آقایان هم میتوانند آن ته که بخش خانمهاست، یک سنگ کوچک آن ته دارد. آقای شیخ مجتبی قزوینی اینور کنج، آی نخودکی آنور کنج.
خب ایشان از متولیان مکتب تفکیک بود در خراسان، از جهت مشرب فلسفی عرفانی خب مشکل داشت با حضرت امام، ولی خب خیلی علاقهمند و ارادتمند به امام. متأثر بود از الهامی الهی و این باعث شد که به ناگاه در زمره حامیان و مؤیدان جدی حضرت امام در دوره آغاز نهضت اسلامی درآمد. یک الهامی ایشان بهش میشود، قضیه رخ میدهد. کامل. با اینکه در مکتب کاملاً ضد از جهت مشرب علمی معرفتی و اینها کاملاً در تقابل با امام، ولی به خاطر این قضیهای که رخ میدهد، میشود جزو حامیهای درجه یک امام. [آیتالله] مروارید، آقای حکیمی، ولی همهشان با نظام و امام و اینها موافق بودند و همراه بودند.
برخی یاران نزدیکش برای دیدار با ایشان عازم قم شد. مسافرت آیتالله قزوینی به قم در بین علما و حوزههای علمیه بازتاب گستردهای داشت که این سفر تاریخی جزو سرفصلهای مهم تاریخ انقلاب در خطه خراسان است. سفری که خیلی از علاقهمندان و حامیان مکتب تفکیک را به شخصیت و مبارزات امام متوجه و جذب کرد.
در همین روزها امام هم از حاج شیخ آقای قزوینی بازدید کرد. از ایشان دم در موقع ورودشان یک عکسی گرفتند که عکس بسیار جالبی بود. وقتی امام میخواست از پلهها بیاید پایین، مثل شیری بود که میخواهد وارد بشود. این مجلس خیلی جالبی بود. این دیدارها باعث شد که مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی، ایشان هم از مراجع و علما بازدید کند. یک جلسه خصوصی محرمانه با خود امام برگزار کردند.
یک روز قبل از ظهری بود که ما با آقازاده ایشان در خدمتشون بودیم. منزل رفتیم، منتها داخل اتاق نرفتیم. آنجا فقط مرحوم حاج شیخ و امام دونفری بودند. این دیدار حدود یک ساعت طول کشید. بعد از یک ساعت ملاقات که بیرون آمد، پسر ایشان سؤال کرد: «چگونه یافتید آقا را؟» امام [خمینی] به عاشق مجتبی فرمود: «سید کامل است.»
ایشان سؤال کرد: «حتی از آن جهات؟» منظورش از «آن جهات» یعنی اطلاع از علوم غریبهای بود که مرحوم عاشق مجتبی قزوینی داشت. یک سلسله مطالبی را مرحوم شیخ بلد بود که کمتر کسی از آنها اطلاع داشت. ایشان گفت: «حتی از آن جهات هم کامل است.» آن موقع مرحوم عاشق مجتبی قزوینی نزدیک ۷۰ سال داشتند. یک سری اطلاعاتی داشتند که گهگاهی از آن استفاده میکردند. یک خاطرات خاصی هم ازشان نقل شده است. داستان عجیبی از عاشق مجتبی که حالا وقتش نمیشود، اگر وقت میشد میخواندم. بعضی قضایا را برایتان.
جالب است، مثلاً در یکی از مسافرتها از ایشان سؤال شد: «شما انقلاب را چطوری میبینید؟» ایشان نظرش این بود که: «این انقلاب پیروز میشود، نظام [پهلوی] سقوط میکند و شاه سقوط میکند. منتها بعد از سقوط شاه، جنگی بین ایران و اعراب خواهد شد و این جنگ طول خواهد کشید و در آن جنگ هم ایران پیروز خواهد شد.»
آن موقع ایشان امام را تعبیر به سید میکرد و به ما گفت: «بالاخره سید در این جریانات پیروز خواهد [شد].»
یک قضیه دیگر هم هست که آقای حیدر رحیمپور [پدر علیرضا رحیمپور ازغدی] در مصاحبه با مشرق مطرح میکند. خب ایشان مرتبط بود با این جریانات و اینها. میگوید: «وقتی آیتالله خمینی تبعید شد، عاشق مجتبی قزوینی رفت و با ریسمان خود را به ضریح بست.» از این حرفها شلوغتر بود. وقتی میگفتی آقای خمینی، [آیتالله قزوینی] از جا بلند میشد. به اندازهای از امام حمایت کرد و پیش رفت که هیچ احدی آنطور نکرد. این حالت در بسیاری از رفقا و مریدان ایشان هم نسبت به امام وجود داشت.
مگر رفتارهای آقای میرزا جواد آقای تهرانی را پس از انقلاب ندیدی؟ این پیرمرد خمیده قامت لباس رزم میپوشید و به جبهه میرفت و خود را تحت امر یک جوان بسیجی ۲۰ ساله درمیآورد. ولی خاطره هم دارد که تهرانی که قبلشان بهشت رضا [دفن شدند]. ایشان هم خیلی انسان فوقالعادهای است، از جهاتی واقعاً از جهت تواضع و ادب و اینها خیلی شخصیت عجیب [و بزرگی است]. خاطرات زیاد است. تعدادی از خاطرات با یک واسطه در مورد ایشان شنیدم از شاگردان ایشان. خاطرات خیلی ناب.
تلفن منزلش زنگ میخورد، جواب: «سلام، جواد هستم. بفرمایید.» «بفرمایید.» خدمتکارشان مثلاً مخالف بودند، «آیتالله بگو.» «جواد.» باهاش عکس میگرفتند. خیلی این تواضع ایشان خیلی بارز بود. بعد میگفت: «به یک شرط.» آن هم اینکه بعد گریه میکرد، میگفت: «چه حال عجیبی نداشتم. خوش به حالشان.»
عکس بگیرند. ایشان میگفت، گریه میکرد: «به شرط اینکه قیامت که جواد را دارند میبرند جهنم، بیایی بگویی من باهاش عکس دارم، نمیگذارم ببرینش جهنم. به این شرط با تو عکس میگیرم.» «آن روزی که میخواهند جواد را ببرند جهنم، بیایی بگویی که من...» یعنی شفاعت کنی من را، «من باهاش عکس دارم.»
این مردی بود که وقتی از دنیا رفت، افراد بسیاری دیدند در رؤیا که عذاب بهشت رضا برداشته شد. موقع دفن ایشان خیلی شخصیت ممتازی [بود]. میرفت جبهه، قدش خم بود. برای اینکه به نامحرم نگاه نکند، آنقدر سرش پایین بود که اصلاً قوز پیدا کرد، قدش خم شده بود. کفش رزمندهها را برمیداشت، نمیدانم لباسهایشان را میشست، ظرفهایشان را میشست. یا احوالات عجیبی داشت. از جهت مشرب عرفانی فلسفی با امام مخالف بود، مخالف جدی، خیلی جدی.
قضیه سوره حمد مال ایشان است دیگر، «اگه ادامه بدین، کفن میپوشم میام تو خیابون.» رفته بود جبهه. میگفت که: «تمرین که میدادند، فرماندهها بشینپاشو که میدادند، مثلاً گاهی هم یک چیزی مشقی میزدند و اینها، میگفتند همه بخوابند و اینها. بعد که صدا تمام شد، پا میشدند.» دیگر فرمانده مثلاً میگفت «بخوابید.» بعد که صدا تمام شده، خودشان بلند میشدند. [گاهی کسی] هنوز دراز کشیده بود. میگفتند که: «آقا، تمام شد.» ایشان میفرمود: «امام فرموده اطاعت از فرمانده واجب است. فرمانده فرمود بخوابید، نگفت که بلند شوید. تا نگوید بلند شوید، بلند نمیشوم.»
امام فرموده: «اطاعت از فرمانده واجب است.» اطاعت. چون امام گفته. وصیت هم کرده بود هر جا جواد از دنیا رفت، مهم نیست کجا بود، همانجا دفنش کنیم، فقط زیر پای شهدا. گفت: «حتی اگر در جبهه کشته شدم، خواستند برگردانند عقب، توی [وانت] تویوتا گذاشتند برگردانند، اگر توی این بالا پایین شدنها جنازهام پرت شد پایین، همانجا دفنم کنید، فقط پایین پای شهدا باشد.» الان جایی که دفن است، پایین پای شهداست. وصیت هم کرد که اسم روی قبرم نباشد، راضی نیستم. تنها قبری در بهشت رضا که اسم ندارد، یک تکه سیمان [دارد]. ولی همه میدانند. یعنی به هر کی، هر کی که نرفته [جبهه].
میرفت جبهه، خود را تحت امر یک جوان بسیجی ۲۰ ساله درمیآورد. آیتالله مروارید همینطور بود. ایشان در همان سفر هم همراه عاشق مجتبی به قم رفت که عکسش هست. ایشان هم تا آخر پشتیبان نظام و آقای خامنهای بود و انصافاً سر همین قضایا خیلی هم از این حرف شنید. همهشان همینطور بودند، واقعاً.
مشهدی. آیا جواد آقا در راهپیمایی، میدیدم دارد ذکر میگوید. گفتند: «آقا، راهپیمایی ذکر چیست باز اینجا میگویی چه ذکری؟» میگوید راهپیمایی. «که این آروم گوش و نزدیک آورده بودن [او را].» این را یادم است که از این آیه چیز خواندم. شیخ شیرینی که برای بچهها برنامه اجرا میکرد، با دو تا دست مینوشت. حاج آقای راستگو خدا رحمتش کند. تهرانی بود، مشهدی بود دیگر. بانمک. گروه شاد بشود. ایشالا. خیلی من دوستش داشتم. نسل ما کلاً به ایشان علاقمند. ضد انقلاب، که شیرین بود.
[او] دارد ذکر میگوید. دانه دانه تسبیح میاندازد. آرام میگوید: «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.» بله، قضایا هست. با آن مشرب فلسفی نداشت و اینها. میگفت: «این تجرد روح و اینها که خب اینها تجرد روح به این شکل قبول ندارد.» میگفت: «ولی من دیدم با هم هستند، جدا شد.» در علم قبول نداشت. روی همهشان شاد باشد. این آدمهای این شکلی اینجور نسبت به امام و انقلاب و رهبری و اینها موضع داشتند. طرف هنوز نمیداند چکار کنیم، بعد میآید در مورد امام و رهبری و اینها.
در کتاب «زمزم عرفان»، صفحه ۱۸۱، یک فصلی دارد، فصل هشتم کتاب. آقا جان، عنوانش هست «امام خمینی و انقلاب اسلامی». من این فصل را میخوانم برایتان.
آیتالله بهجت در دیدارهایی که اینجانب با ایشان داشتم، یعنی آقای ریشهری، مطالب متنوعی را از امام خمینی نقل میکردند که در فصلهای مختلف این مجموعه بدانها اشاره شده است. این مطالب حاکی از رابطه بسیار نزدیک ایشان با حضرت امام به ویژه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی است. همچنین نکاتی را مطرح میفرمودند که نشانه علاقه ویژه ایشان به نظام جمهوری اسلامی ایران و ضرورت پاسداری از دستاوردهای آن است.
بعضیها خیلی عجیباند واقعاً. حالا من بعضی چیزها را نمیتوانم بگویم، چون خودش اشاعه دروغ و منکر اینها را میبیند. طرف متن موجود است. اینجور سند موجود است. میگوید: «نه، آقای بهجت ابداً اینها را قبول نداشت. آقای بهجت موضعش فلان بود. تا آخر فلان بود. با فلانی اینطور بود. با آن یکی آنطور بود. فلانی رفت در خانه در زد، التماس کرد، راهش نداد.» شفای بیخود تکیه میکرد. میگوید: «آقا، این متن تقیه میکرد.» میگوید: «آقا، پسر آقای بهجت (نه، پسرای بهجت هم [را] شنیدهام)، اینها را با همین گوشهای خودم از بعضی افراد به ظاهر موجه. خیلی ترسناکاند بعضی [از این مطالب].»
میگوید: «برخی از نکات که در فصلهای دیگر نیامدهاند (یک سری نکاتی که در فصلهای دیگر گفته)، که حالا انشاءالله بعضیهایشان را میخوانم برایتان. بعضیهایش که جای دیگر نیامده، را اینجا مرتب کرد.»
جایگاه معنوی امام خمینی. یکی از نکاتی که خیلی سربسته درباره امام خمینی مطرح کردند این بود که فرمودند: «این مال صفحه ۱۸۱ زمزم عرفان که پایینش میرسیم یادداشت شماره ۱۹ بند ۱۰. فرمودند: اسراری از آقای خمینی میدانم که تاکنون نگفتم و نخواهم گفت.»
در مورد امام خمینی. آی بهجت. شوخی نیست. آقای بهجت خیلی وحشتناک فوقالعاده است. یعنی واقعاً ما چند تا مگر در تاریخ شیعه اینجوری داشتیم؟ معمولاً سلسله فقها از سلسله عرفا جدا بوده. ما یک سلسله فقها داشتیم، یک سلسله عرفا داشتیم. تقریباً شاید بشود گفت تا قبل از آیتالله بهجت نداشتیم که این دو تا یک نقطه پیوند پیدا کنند در اوج. یعنی جزو افقه الفقها و اعرف العرفا، عالیترین طبقه فقه و عالیترین طبقه در واقع عرفان که بشود مرجع. تقریباً شاید نداشتیم، مگر تک و توک به ندرت که از این عرفای شاخص مرجع تقلید بوده باشد. مثلاً سید ابن طاووس و اینها را مثلاً میشود گفت: این طایفه فقها و طایفه عرفا که اینجور زبدهها.
بله خب مثلاً خیلی از فقهای ما، حالت خیلی از عرفای ما هم فقیه بودند، ولی این حد موقعیت فقهی مرجعیت. فهم، شناخت، شناس بودن به مسائل معنوی و عرفان در آن عالیترین رتبهها. یعنی واقعاً جزو زبدههای تاریخ است آیتاللهالعظمی بهجت. از جهت مسائل علمی اصلاً فوقالعاده است. یعنی درس خارج آدم میخوانَد، هنگ میکند. اصلاً سردرد میشوی. و به خاطر همین هم ایشان در این فضا ناشناخته است. چون درسش خیلی سنگین است، کمتر کسی متوجه درس ایشان میشد.
از جهت علمی خیلی بالا بود. خیلی بالا بود. از جهت معنوی و عرفانی هم همینطور. کسی که در سنین ۱۸ سالگی «موت اختیاری» داشته، در ۱۴ سالگی آن احوالات را در نماز داشته. استفاده کند و دستش خیلی مثلاً حکم برسد، راهش را راحتتر پیدا کند. ببینید، حالا یک بحث مفصلی است، یک جلساتی میخواهد، یک جلسه یا دو جلسه. در آن بحثهای صدیقه در قیامت به این بحث پرداخت، که اینها با همدیگر چه نسبتی دارند؟ چه رابطهای دارند؟ بیتأثیر نیست.
بله، شهید ثانی میفرماید که یک قوه قدسیه است اجتهاد. یعنی از جای دیگری باید الهاماتی باشد. چون در لحظه بتوانی تشخیص بدهی که این به کدام مسئله، به کدام فرع، کدام منبع فقهی. این یک بحث است. بله، مرتبط. ولی این نیستش که حالا وقتی میخواهد بنشیند تحلیل بکند با آن مثلاً حال و هوای عرفانی و اینها بخواهد.
علامه طباطبایی، آیتالله بهجت که هر دو در عالیترین تراز مسائل عرفانی و معنوی بودند، خیلی از مسائل با همدیگر اختلاف نظر علمی دارند. و اشاره هم کردم در بحثهای جدی. یکیاش بحث وحدت وجود. علامه قائل به یک نظری است، آقای بهجت قائل به یک نظریه دیگر است. که نظریه آقای بهجت منحصر به فرد در تاریخ است. خب هر دو در عالیترین مراتب. ولی سازوکار بحث علمی سازوکار دیگری است، ساختار دیگری. ولی بههرحال مجموعه اینها وقتی کنار هم جمع میشود، یک آدمی که اینطور اشراف دارد به مبانی دین و آن حال و هوای قدسی و معنوی، آن تقوای منحصر به فرد، آن ترس از خدا و این جدیت و اهتمام در حمایت از نظام، این تأییدات نسبت به امام، این تأییدات نسبت به حضرت آقا، این جملات و عبارات، فوقالعاده خیلی مسئله قابل توجه و قابل اعتنایی است. اصلاً نمیشود از کنار این عبور [کرد].
شما ببینید علامه تهرانی در جلد ۱۴ «امامشناسی»، خاطره نقل میکند. میگوید که: «اخبار آیتالله بهجت از ضمیر مؤلف.» بحث علم غیب امام را دارد مطرح میکند. نمونه میآورد برای علم غیب امام. خاطرهای از خودش با آیتالله بهجت. علامه تهرانی سال ۴۷۳ اینها از دنیا رفته، ۷۴ سال ۷۴. ۱۴ سال قبل از رحلت آیتالله بهجت. هنوز تازه ۷۴ مرجعیت مسیح بهجت مطرح میشود.
آن قضیه که میگوید: «من در بیمارستان عمل قلب کرده بودم. نتوانستم سحر برای نماز شب بلند شوم و اینها.» آقای بهجت آمد دیدن من. دوبار این روایت را از امام عسکری خواند. یک بار وقتی نشست، یک بار وقتی خواست برود که: «مِن أَسفارِ إِلَى اللَّهِ الوُصولُ إِلَى اللَّهِ سَفَرٌ لَا یُدرَکُ إِلَّا بِامتِطَاءِ اللَّیلِ.» رسیدن به خدا میسر نمیشود مگر اینکه آدم از شب باید استفاده کند. به محض اینکه [نشست]، این را گفت، روایتی خواندند. دوباره خواستند پاشند، دوباره این روایت را خواندند.
علامه تهرانی [میگوید]: «پسرم بود و ایشان بود و من بودم.» و ظاهراً کسی دیگر هم نبود. البته در ذهنم است که عزیزی در ذهنم است که از خودمان آقا شنیدم که فرمود: «من هم در آن جلسه بودم.» جلسات یک به یک آقای تهرانی بزرگوار شرکت [کردند و] کلاً ملازم آقای بهجت بود. بزرگوار در این دیدارهایی که با عملاء و اینها داشتند، مشهد.
عرض کنم خدمتتون که همراه وحشت [?] بودم. من برایم واضح بود که این پسر من را که ایشان نمیگوید: نماز شبش ترک نشد در آن شبها. از این دوبار گفتنش فهمیدم من را دارد میگوید. و این اشراف ایشان، تذکر به اشرافی که دارد. همچین شخصی آقای وحشت. همین بزرگواری که عرض کردم روستایی رفته بودم تبلیغ. حالاتی داشتم در آن روستا. بعد که آمدم مشهد و خدمت آقای بهجت و اینها، کمی مشهد که آمدم، دیگر زندگی و شلوغی و اینها، کمکم حالتم فروکش [کرد].
فرمود: «همان حالت روستا خیلی خوب بود. اگر همانها را حفظ کنی، اینجا هم که هستی آنجوری باش. قرآن حفظ کن.» مسئله توصیه است یا نصیحتی. چند سال گذشته چون بیناییاش را از دست داد. الان میفهمم آی بهجت کجا را دیده بود. بعد شروع کرده بود. بعد اینکه بیناییاش را از دست داده. حفظ قرآن [را] شروع [کرد]. برایش میخواندند، حفظ میکرد. بتواند حالا، چون قرآن نمیتوانست بخواند. همین که محفوظاتش است [نمیخواهد] از دست بدهد یا نه، بدن. کرامت باز داشته باشید. قرآن.
عرض کنم خدمتتون که این را به عنوان نمونه میآورد که آقای بهجت اینطور اشراف دارد. خب حالا شما ببینید یک همچین شخصیتی با آن ملاحظاتی که حالا در جوانی چقدر ایشان مراقب بود در حرف زدن و معروف بود به شیخ سکوت. ابداً با کسی نه حرفی نه چیزی. میآمدند برای قاضی میگفتند که: «بابا، ایشان را خیلی یک کم نصیحت کن، خیلی افراط میکند.» گفتند: «چرا؟» گفتند: «که با هیچکی حرف نمیزند.» آقا قاضی فرموده بود که: «با سکوتش با شما حرف میزند. میگوید سکوت کن تا به درجات بالا برسی، بفهمی چه خبر است. این سکوتش به شما درس میدهد.»
مغاره اینطور تعریف میکرد از آقای بهجت. باز خود تعابیری که آقای قاضی از آقای بهجت دارد و بقیه بزرگان. بقیه بزرگان. بزرگانی که بزرگتر از ایشان بودند. بزرگانی که همسن و سال ایشان بودند، محاصره ایشان بودند دیگر. در مورد آقای بهجت که اصلاً حرفی نیست. یعنی شخصیت ایشان آنقدر ممتاز است.
ایشان میفرماید: «اسراری از آقای خمینی میدانم که نه گفتم [و نه خواهم گفت].» و هرچند آیتالله بهجت هیچگونه توضیحی درباره اسراری که از امام خمینی میدانستند بیان نکردند، ولی از همین اشاره کوتاه ایشان میشود فهمید که اولاً امام خمینی نه یک سر، بلکه اسراری داشته. «اسراری از خمینی»، «اسراری از آقای خمینی» که برخی از خواص ازش مطلع بودند، ولی خب مصلحت نمیدانستند که پردهبرداری کنند یا اجازه فاش کردنش را نداشتند.
ثانیاً امام خمینی درباره راز و رمزهای سیر و سلوک معنوی خود آنقدر کَتوم [پوشیده و رازدار] بوده که اسرار معنوی [اش] حتی بعد از وفاتش و تا الان فاش نشده. در صورتی که کرامات بسیاری از اولیای الهی لااقل بعد از وفاتشان معلوم شده. این دو تا نکته را ایشان مطرح میکند نسبت به این جمله آیتالله بهجت.
مطلب بعدی این است که دیدگاه امام درباره برخی از فدائیان اسلام. آیتالله بهجت درباره دیدگاه امام خمینی درباره فدائیان اسلام یا برخی از اعضای این جمعیت، آیتالله بهجت اینطور فرمودند: «در مورد نگاه امام، گفتند: آقای سید عبدالحسین واحدی که از فدائیان اسلام بود، در مدرسه فیضیه منبر رفت. آقای خمینی هم در جلسه حضور داشت، ولی تا او مشغول سخنرانی شد، ایشان مجلس را ترک کرد. گویا فردای آن روز، ایشان به منزل ما آمد.»
کی منزل کی رفته؟ وحشت [ظاهراً منظور بهجت]. آن موقع نزدیک مدرسه حجتیه بوده. و بدون اینکه من چیزی بگویم، گفت: «علت بلند شدن من از مجلس سخنرانی واحدی، اعتراض به سخنان واحدی بود.» [پس] موضع امام نسبت به فدائیان اسلام میشود در واقع اعتراض داشته. حالا مأمور یک بحثی، خدا رحمت کند شهدای فدائیان اسلام.
ولی نکتهای که هست این ارتباط امام و آقای بهجت و حتی نزدیکی و قرابت سیاسی این دونفر است. میگوید: «مطلب حاکی از ارتباط بسیار نزدیک آیتالله بهجت با امام خمینی در آن تاریخی که امام به منزل ایشان رفت و آمد داشته.» گفتنی اینکه آیتالله بهجت از امام درباره این موضوع مطلب دیگری را هم نقل کردند، ولی اجازه نقل آن را ندادند.
ریشهری یک روایتی هم ایشان تعریف میکرد که: «پیغمبر به امیرالمومنین فرمود: در مورد تو چیزی میدانم که اگر بگویم، مثل عیسی مسیح، خاک زیر پایت را برمیدارند، به چشمشان میمالند.» بهجت گفتند: «این روایت است، ولی من مصلحت نمیدانم اینجا بیاورم. میدانم چیست.» گفتند: «این روایت است که اگر پیغمبر میفرمود، خاک زیر پای علی را برمیداشتند.»
پای ریشهری [میگوید]: گفتم که: «یک روز میلاد امام رضایی بود. حرم، در معیت ایشان [آقای ریشهری]، آقای رئیسی، در تالار آئینه.» ریشهری گفتم [به بهجت] که: «آقا این روایت چیست؟ گفتی نمیگویم.» میخواستم بگویم آنجا گفته بودم. گفتم: «خب حالا آنجا فضا عمومی بود، حالا به ما بگو.» خیلیها مثل تو این حرفها را به من زدند. نمیکردم. حواسش بود که خیلی حرفها را مطرح نکند. اینجا توداری میکنم، قضیه را نمیگویم.
مطلب سوم که خب این را چند بار گفتم، رؤیای حاکی از پیروزی انقلاب به رهبری امام خمینی. آیتالله بهجت در یکی از دیدارها با ایشان به رؤیایی از خود درباره پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی اشاره کردند. ایشان فرمودند: «قبل از پیروزی انقلاب خواب دیدم که شاه به سید جوانی خیلی احترام میکرد. در عالم رؤیا فهمیدم که بعد از شاه او خواهد بود. بعد از پیروزی انقلاب دیدم که همانطور شد، ولی قیافه آقای خمینی با آن جوان تطبیق نمیکرد. اما وقتی عکس جوانی [امام] آوردند، دیدم عیناً همان است. در عالم رؤیا آن جوان چیزی گفت که از اینکه میگویم معلوم میشود [چی بوده]. بعد انقلاب آقای خمینی گفت: هر کی در برابر انقلاب بایستد، هلاک میشود.» که معلوم میشود که آن خوابی که دیده بودند، تعبیر شده. این جمله را در خواب از امام شنیده بود، در جوانی امام. [?]
آیتالله بهجت. یک مطلب دیگر هم دارم که این خیلی مطلب فوقالعادهای است، مطلب عجیبی.
تکیهکلام امام خمینی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، اعتماد به خدا بود. از جمله این سخن مشهور که: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.» راز این مطلب را میشود از این کلام آیتالله بهجت در آخرین دیداری که با ایشان داشتم، دریافت. این دیگر مال آخرین دیدار آقای ریشهری با آیتالله بهجت است که ظاهراً حالا فکر کنم اردیبهشت ۸۸ باید باشد. اردیبهشت ۸۸ این جمله از آیتالله بهجت از آقای خمینی نقل شد و در منزل ما هم فرمود که: «ابتدا ما اشتباه کردیم که به مردم اعتماد نمودیم.» نه اینکه به مردم اعتماد نمودیم، نباید به مردم اعتماد میکردیم. این اعتماد به معنای دیگر دارد، اعتماد عرفانی، نه اعتماد عرفی که مثلاً بگویی اعتماد بکنند به مالش بدهند یا نه. اعتماد یعنی اعتماد قلبی، یعنی تکیه کردن، یعنی او را مؤثر دانستن، حساب کردن، [کار] او را دانستن و تکیهگاه خود را مردم قرار دادیم. «این امر ۱۰ سال کار انقلاب را به تأخیر انداخت. باید به خدا اعتماد میکردیم و به او پناه میبردیم.»
که یک خاطرهای هم دارد، حسن آقای صانعی میگوید که من ۴۲ [سال] به امام گفتم که: «شما این حرکتی که شروع کردی به کجا [میرسد؟] پشتت [چیزی] نیست، نه پولی، امکاناتی، نه رسانهای، نه قدرتی، نه سپاهی، تجهیزاتی، ارتشی، فلان. چی داری؟» «ما خدا را داریم، ما مردم را داریم.»
رفت سال ۵۷. ظاهراً بعد ۵۷، فکر میکنم در جماران بوده این قضیه. در کتاب «برداشت از سیر امام خمینی»، یادم است آنجا شاید دیدهام. میگوید: «روزی امام به من رو کرد، فرمود: عاشق حسن آقا! یادته تو آن اوایل پرسیدی تو چی داری، من گفتم ما خدا را داریم، ما مردم را داریم. میدانی چرا ۱۵ سال عقب افتادم؟ یک کلمه بود. الان ازم بپرسی میگویم ما خدا را داریم.» «آن یک کلمه (ما مردم را داریم) ۱۵ سال کار را عقب انداخت. ۱۵ سال چوب خوردم از آن یک کلمه.» این مقام معنوی امام است. بعضیها با فهم ناقص و نارَس خودشان امام را چقدر میآرند پایین.
بعد دیگر روایاتی میآورد آقای [ری]شهری مرتبط با این مطلب: «لَا تَتَکَلْ إِلَى غَیْرِ اللَّهِ فَیَکِلْکَ اللَّهُ عَلَیْهِ.» به غیر خدا تکیه نکن که خدا به همان واگذارت میکند. «مَن وَثِقَ بِاللَّهِ أَرَتْهُ سُرُورًا.» هر کی به خدا اعتماد کند، خدا بهش شادی نشان میدهد. «وَمَن تَوَکَّلَ عَلَیْهِ کَفَاهُ الْأُمُورَ.» هر کی به خدا توکل کند، خدا همه امورش را کفایت میکند.
من این مطلب پنجم را هم که خواندم برایتان، که این مال عروسی صفحه ۱۸۴ [است. اینجا که امام دو روز قبل از وفات، پنجشنبه ۱۱/۳/۶۸، در حالی که در بستر بیماری بود، در عالم مکاشفه با آیتالله بهجت با لبخند خداحافظی کرد.] آیتالله بهجت در این باره فرمودند: «هنگامی که آقای خمینی بیمارستان بود، چند روز قبل از وفاتش، پنجشنبه بعد از نماز صبح، در حالی که خواب نبودم، دیدم ایشان زیبا و خوشرو و با لبخند از جلو من گذشت. چهرهاش از عکسش زیبا [تر] بود. بعد چند روز که خبر وفاتش منتشر شد، که صبح روز ۱۴/۳ بود، متوجه شدم که ایشان آمده از من خداحافظی کند. خوشحال بود برای اینکه کارش تا آخر درست بوده و از آنچه انجام داده پشیمان نیست، بلکه کارش ناجح بوده است.»
یکی از آن کارهایی که درست بود [که] انجام داد، همین اعدام منافقین بود، تابستان سال ۶۷. درست امام. جای بهجت صِحه میگذارد [تأیید میکند] که بعد میگوید در وصیتنامه آمد دیگر: «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا، از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم.»
و مطلب ششم که مطلب پایانی است. این را بگیر و جلسه امشب را هم تمام کنیم.
تلاش برای پیشگیری از آسیب دیدن جمهوری اسلامی. نظام جمهوری اسلامی ایران نتیجه انقلابی است که بعد از قرنها تلاش علمی و عملی عالمان دین و مبارزه مجاهدانه پیروان اهلبیت، با رهبری بینظیر امام خمینی و ایستادگی بیمانند ملت ایران به پیروزی رسید و با مجاهدتهای شهدا و ایثارگران استوار شد و الان پایگاه و پناهگاه همه مسلمانان آگاه جهان است، به خصوص نهضتهای آزادیبخش.
برای همین، تداوم، تقویت، رشد و بالندگی این بنیان مقدس، خواست قلبی همه علاقهمندان به اسلام و سربلندی مسلمانان است. بدیهی است بزرگان [و] آیتالله بهجت بیش از دیگران نسبت به آسیب دیدن این نظام نگران باشند. در دیداری که اواخر سال ۸۶ با ایشان داشتم، دو سال قبل از رحلت ایشان، فرمودند: «آقای خمینی را خواب دیدم که جلوی من نشسته ولی ضعیف و رنجور. ناگهان سکته کرد و از دنیا رفت.»
خدای وحشت تعبیر میکند؟! این بدین معناست که نهضت ایشان تاکنون بوده، ولی دچار مشکل میشود. برای پیشگیری از آسیب دیدن نهضت، به آقای خامنهای پیغام دادم که: «من برای پیشگیری از آسیبها اقداماتی انجام دادهام.» [خاک حجت نیست! چرا بهجت هم خود چه کار کرد و هم به بقیه هم خامنهای هم سفارش [کرد].] لیکن خود ایشان هم باید کارهایی را انجام دهد. «نمیدانم انجام داده یا نه.» بعد ایشان آقای حجازی را فرستاد و توضیح خواست. خواب دیدم. آقا، آقای حجازی را میفرستند که برود از آقای بهجت توضیح بخواهد که چی بوده این خوابی که دیدید و قضیه.
در ادامه وحشت [?]، خطاب به اینجانب [ری]شهری، فرمود: «شما هم کاری بکنید.» گفتم: «غیر از دعا و ذکر چه میتوان کرد؟» این را بهش توجه داشته باشیم. بعدها خیلی نیاز میشود به این توصیه ایشان در این فتنههایی که هست و قضایایی که هست. بههرحال باید به این مطلب توجه داشت. گفتم: «غیر از دعا و ذکر چه میتوان کرد؟» فرمودند: «قربانی و صدقه مؤثر است.» قربانی و صدقه.
[ری]شهری تحلیل میکند، میگوید: «باری گویا این ولی خدا حوادث تلخی که اندکی بعد از وفات ایشان در ارتباط با انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری برای ملت ایران پیش آمد را با دید بصیرت میدید و تلاش میکرد از طریق ارتباطات معنوی خودش از آنها پیشگیری کند یا از شدت آنها بکاهد. چنانکه دیگران را هم به تلاش در این جهت دعوت میفرمود.»
آنقدر مسئله را بدیهی میدید آیتالله بهجت که این خواب را که دیده، هم خودش اقدام کرده، هم با خامنهای میگوید، همراه شهری میگوید. مسلم است برایشان که یک همچین قضیهای رخ خواهد [داد] و مسلم است که با دعا و صدقه و قربانی و اینها میشود امر را عوض کرد. نکته مهمی است.
ها! خیلیها به اینها توجه نمیکنند. «آقا ملت را نترسانید! آقا اینها را نگویید! آقا فلان نکنید!» باید بترسند که اقدامی بکنند. یک تذکری است، یک هشداری است. و دعا اثر دارد. یعنی خود شنیدن این باعث میشود که یک استغاثهای شکل میگیرد، یک انقطاعی شکل میگیرد، توجه شکل میگیرد. یک دعایی، صدقهای، قربانی و [آن] اثر میکند و رفع میشود. نه اینکه چون آقای [ریشهری] خواب دیدند، تمام. دیگر ایشان گفته آقای خمینی در خواب [حالتش فلان شد]. خودش دارد میگوید که این را میشود با دعا و صدقه و اینها برطرف کرد. این نشان میدهد خدای متعال به واسطه این اولیای خالص و صادقش، بعضی وقایع را نشان میدهد و به زبان اینها جاری میکند و این هشدار را مطرح میکند که بقیه به فکر بیفتند اقداماتی انجام بدهند که رخ ندهد آن اتفاق. نکته مهمی است که نمیدانم چرا بعضیها به این نکات توجه ندارند یا وانمود میکنند که حالیشان نمیشود.
امروز نیز بر همه علاقهمندان به اسلام و اهلبیت و امام خمینی و استقلال ایران فرض است، یعنی واجب است، که با همه توان مانع آسیب دیدن اساس نظام اسلامی گردند.
یک مقدار از نکات آیتالله بهجت بود در مورد امام و انقلاب. نکات دیگری هم هست، انشاءالله جلسه بعد با هم خواهیم خواند. [روح] همه بزرگان شاد بشود، غریق تفضلات و نعمت الهی. وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الْأَطْهَارِ.