این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
امام صادق (ع) در عالم رؤیا: خمینی دومین شخصیت عالم است [02:00]
رؤیای عالِم اهل سنت ۱۰ سال قبل از انقلاب: خمینی قدس را از لوث «لاکپشتها» پاک خواهد کرد [06:38]
مردم در رؤیا امام را از فرشتگان پس گرفتند؛ دعای امت، ارتحال را به تأخیر انداخت [09:17]
معامله پدری با خدا در شب بیماری امام: نوزادم را فدیه دادم تا رهبرم بماند [09:55]
وعده امام به اسیر در عالم رؤیا: به اندازه این ۴ انگشت از اسارتتان باقی است. [24:00]
رؤیای تکاندهنده آزاده ۱۹ ساله: حضرت زهرا ما را پس از ارتحال امام تسلا داد [35:00]
تعبیر رؤیای شب ارتحال: باران تمام شد، آفتابِ رهبریِ سیدی از خراسان طلوع کرد [36:50]
بشارت غیبی به اسرا در عراق: خورشید
غروب کرد و خورشیدی دیگر طلوع نمود [42:20]
سفارش امام در رؤیای آزاده: «با من کاری داری به این سیّد بگو» [48:00]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و علی آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
یک سری از این مطالب بشارتانگیز را با هم مرور میکردیم. مزایای فراوان، ماجراهای عجیبی است از یک انبوهی از آدم که یک بخشیش به نحو رؤیا، یک بخشیش پیشگویی از جانب افراد موجّه، خصوصاً در بین علما، که همهاش حاوی بشارتهایی است.
در کتاب «برداشتهایی از سیره امام خمینی»، جلد ۳، صفحه ۱۴۵، از قول حجتالاسلام سید مرتضی موسوی میگوید: «مرحوم پدرم نقل میکرد: وقتی امام به نجف تشریف آوردند، شبی در خواب دیدم در مسجد خضراء نجف هستم، همانجا که امام درس میدادند و امام صادق علیه السلام روی منبر نشسته و در حال صحبت هستند، و در این اثنا مرحوم حاج آقا مصطفی وارد شد. به محض ورود، امام صادق علیه السلام از جای خود بلند شده، روی منبر ایستادند و فرمودند: فرزند دومین شخصیت عالم آمدند.» آیا مصطفی فرزند امام، فرزند دومین شخصیت عالم است، یعنی اول امام زمان است؟ و بعد میگوید: «نکتهی حائز اهمیت این است که این خواب زمانی دیده شده که هیچکس تصوّر سرنگونی رژیم ستمشاهی و تأسیس نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و احیای اسلام توسط امام را حتی به ذهنش هم راه نمیداد. ولی امروز همه شاهدند که با تحقق این امر حضرت امام به عنوان دومین شخصیت جهان بعد از وجود مبارک حضرت صاحبالعصر و الزمان مطرح میباشند.» و این میتواند دقیقاً تعبیر این خواب باشد.
در کتاب «گلی که در کویر شکفت»... خب این قضیه شهدا قرار شد بحثش جدا باشد، حالا بعد... در کتاب «روایت هجران»، «امام خمینی و آزادگان»، صفحهی ۴۵۴ و ۴۵۵، به نقل از یکی از اسرای عراق میگوید: «بین ما افسری بود به نام عرب که نسبت به نظام جمهوری اسلامی کینه داشت. هروقت کلامی ضد سیاستهای حزب بعث میشنید، بلافاصله گزارش مفصل از افراد تهیه میکرد. به خاطر همین، سربازان و افسران و گروهان سعی داشتند از این رفیق حزبی فاصله بگیرند. چند روز بعد متوجه شدم که ستوانیکم عابد، همرفیق حزبی و مسئول گروهان او، فرد ملایمی بود. موقعیت خاصی داشت. مسائل و مشکلات موجود را با درایت و منطق حل میکرد. ولی مثل دیگر حزبیها میانهی خوبی با شیعیان نداشت. او معتقد بود که ایران خواهان جنگ و به تجاوزگری اصرار دارد. با این وجود، هیچوقت به امام خمینی دشنام نمیداد. از اطمینان و آرامش روحی برخوردار بود. او با اینکه از کشته شدن در جبهه هراسی نداشت، ولی حاضر نبود در راه تحقق امیال صدام کشته شود. بعد از اینکه فهمید من هم از مخالفین سیاستهای سلطهجویانه صدام و حزب حاکمش هستم، بهراحتی مسائل خودم را با او در میان گذاشتم و او بهراحتی مسائل خود را به من در میان گذاشت. در یکی از نشستها، ماجرایی را برایم تعریف کرد: افسر عراقیِ زمان جنگ با ایران میجنگد، شیعه بود. گفت: شبی از شبها که در خواب عمیقی فرو رفته بودم، خودم را در قلعهای مرتفع که از سنگ و صخره ساخته شده بود، یافتم. ناگهان بین سربازان خودی و ایرانی –بین سربازهای عراقی و ایرانی– یک جنگی شد و خیلی آدم آن وسط کشته شدند و من میترسیدم که مبادا در این کشمکش از بین بروم. چند لحظه بعد، سقف این قلعهی صخرهای ریخت رو سر سربازها. من خواستم از قلعه فرار کنم که یک تکهی بزرگی از صخرهی این قلعه افتاد پایین. یکهو امام خمینی را دیدم که دست زیر آن صخره گرفت و به من گفت: "نترس." رد شدم. من بهسلامتی از آن قلعه درحالسقوط خارج شدم. بعد از آن، هراسان از خواب بیدار شدم و خدا را شکر کردم که به برکت وجود امام خمینی تاکنون زنده ماندم.» این را دشمن امام دارد در جنگ میبیند و میگوید. میگوید: «من فکر میکنم این از جمله کرامات امام خمینی باشد، چون این افسر در هیچیک از جنگها آسیب ندید.»
در مجلهی «امید انقلاب»، شماره ۱۳۹، ۲۶ مهر ۶۵، صفحه ۶۴، به نقل از مرحوم ماموستا حسامالدین مجتهدی، که نماینده خبرگان رهبری بودند و امام جمعهی اهل سنت سنندج بودند، شافعی بود ایشان. میگوید: «با یکی از علمای بزرگ اهل سنت منطقهی کردستان صحبت میکردم.» آقا، این خیلی بشارت است و خیلی شیرین، کیف کنید این را بشنوید و کیف کنید. عالم اهل سنت دارد میگوید: «با یکی از علمای بزرگ اهل سنت منطقهی کردستان که علاقه بسیار زیادی به امام خمینی دارند صحبت میکردم. از ایشان خواستم که علت این همه علاقه نسبت به حضرت امام را بیان کند. در جواب گفتند: ۱۰ سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی ۴۷، یک شب در خواب دیدم که در بیتالمقدسم و ملاحظه کردم که در صحن آن لاکپشتهای فراوانی به چشم میخورند. در بیتالمقدس، لاکپشتهای فراوان. من از وجود آن لاکپشتها احساس ناراحتی کردم.» صهیونیستها را به شکل لاکپشت، چرا؟ چون دو زیستاند دیگر. «در این هنگام ناگهان کسی آمد و دست مرا گرفت. عکس سید بزرگواری که در بالای صحن نصب شده بود را به من نشان داد و گفت: "ناراحت نباش. این همان کسی است که این مکان را از لوث وجود این لاکپشتها، یعنی اشغالگران یهود، پاکسازی میکند." سال ۴۷. در آن زمان من هیچوقت تأویل این خواب را نمیفهمیدم. بعد مدتی که گذشت، در جریان انقلاب اسلامی و تظاهرات مردم علیه رژیم طاغوتی شاه، برای اولین بار وقتی که عکس امام خمینی را دیدم –آن موقع اصلاً امام را نمیشناختم، عوامل شیعهها مطرح بودند– تا عکسش را دیدم، تا چشمم به آن افتاد، همان لحظه متوجه شدم که این همان کسی است که من عکسش را بالای مسجدالاقصی دیده بودم و به خاطر همین به حضرت امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب اسلامی، بسیار علاقهمندم و به ایشان اعتقاد دارم.» موشکها میخورْد تو سر صهیونیستها. این یکی به آن یکی گفت حماسی، یعنی "حواسش هست، میزند." گفت: «خمینی، خمینی، موشکهای ایران، موشکهای ایرانی.» میگفت: «خمینی، خمینی دارد میزند.» خب، خیلی است دیگر؛ حالا من دارم هی یک تکههایش را میگویم برایت.
در مجلهی «امید انقلاب»، همین که گفتم شماره ۱۳۹، ۲۶ مهر ۶۵، صفحه ۶۴، همانجاست، ۶۵. در یک شب سرد و سیاه زمستانی در سال ۵۸، همان شبی که آیتالله بهجت بهش خبر دادند که امام به علت ناراحتی قلبی دچار سکته شدهاند. ایشان را برده بودند تهران بستری کرده بودند. بیخبر از این ماجرا، در عالم رؤیا، من خبر نداشتم که اینجور شده، شبش در عالم رؤیا دیدم که امام با سیمای ملکوتی، در حالی که ملبس به لباس سفیدی بودند، توسط فرشتهها احاطه شدهاند و اینها میخواهند ایشان را با خودشان به آسمان ببرند. برای همین ناراحت بودم آن شب، نگران بودم. ولی در همین لحظه ناگهان مردم رسیدند و امام را از آنها پس گرفتند که صبحش آیتالله بهجت گفته بود: «خدا بهین امت رحم کرد. دعای مردم بوده که برگشت.»
یکی از این شهدای مازندرانی، پدر شهید به من گفت از شهدای مدافع حرم، شهید حسن رجبیفر. پدر ایشان در مراسم ختم شهید رجبیفر سال ۹۵ در بابل که ما توفیق داشتیم شرکت کنم –چهلم شهید بود یادم نیست– ایشان به بنده فرمود: «من پدر یک شهید نیستم، پدر دو تا شهیدم.» گفتم: «ای! یک فرزند دیگر هم دادهاید؟» گفت: «زمان جنگ؟» گفتم: «قبل جنگ؟» گفت: «قبل جنگ یعنی کی؟» گفت: «سال ۵۸.» گفتم: «در درگیری چیزی؟» گفت: «نه، نوزاد بود.» گفتم: «نوزاد شهید؟ قبل جنگ؟» گفت: «همین که خبرش آمد که امام بستری شدند بیمارستان، گفتم خدایا، بچهی نوزادی داشتم، گفتم این را میدهم، امام برگردد.» بچه از دنیا رفت، امام حالشان خوب شد. «شهید اولم، شهید دومم این حسن آقا که خانه تومان، شهید شدند.» پدر دو تا شهیدم. معاملهگران با خدا. گفتم این را بگیرید. عظیم، اینجوری هم هست. خدا ناظم گرفت. امام حالشان خوب شد. خلاصه این فقط دعا نبوده دیگر. اینکه میگوید مردم جمع شدند امام را پس گرفتند، ملائکه داشتند میبردند، امام را جمع شدند مردم، امام را پس گرفتند. ۱۰ سال خدا، در این لحظه، به ناگاه مردم رسیدند و امام را از آنها پس گرفتند. در این حال از خواب بیدار شدم. به منزل امام زنگ زدم. حال ایشان را جویا شدم که خبر دادند الحمدلله امام از حادثه به سلامت گذشتند. حالا اینجا البته ننوشتم کدام بزرگوار بوده که این خواب را دیده.
سال ۵۸ یک قضیه دیگر دارد. قضایای موسوی اردبیلی، رئیس قوهی قضاییه زمان امام، در کتاب «پا به پای آفتاب»، جلد ۴، صفحه ۲۰۳ و ۲۰۴. موسوی اردبیلی میگوید: «سال ۵۸ من به هرکی میرسیدم میپرسیدم عاقبت این انقلاب چی میشود؟ من نگران بودم که مبادا نگذارند انقلاب را از مرزها بیرون ببریم و داخل بماند و بپوسد. نگران بودم که امام از بین ما برود، بیسرپرست شویم.» هم از رحلت امام بودند –امام سنش بالا بود– همان بحث بیماری قلبی ایشان و خطرات این شکلی. و بعد جنگ و ناامنی و اوضاع شلوغ، خیلی با الان متفاوت بود قضیه. بعضیها الان در این اوضاع ناامید میشوند، آن ۵۸، بعد ناامید میشدند اگه بنا بود ناامید بشوند. میگوید: «میترسیدم که بیسرپرست شویم، هیچکس به حرف کسی گوش نکند. خلاصه نگران حاصل این همه تلاش و نگران انقلاب، من در خواب کسی را دیدم ازش همین سؤالات را کردم. او در جواب گفت: امام تا سال ۶۸ زنده است.» سال ۵۸، انبوهی از قضایا یکیاش این است. یکی آن جملههای بهجت است باز، آن مال داستان پدر آن شهید، رؤیایی که آن آقا میبیند. یکی دو تا نیست. میگوید: «در یکی از شرفیابیها خدمت امام همان سال ۵۸ خوابم را برای ایشان گفتم. گفتم آقا شما تا سال ۶۸ بیمه شدهاید. امام تبسمی کردند، فرمودند: "اینکه خواب است."» من گفتم پس فکر میکنید به ما وحی میشود؟ کار ما خیلی خیلی که بالا بگیرد همین خواب است. این جملهی آیتالله موسوی اردبیلی بود به امام خمینی.
یک قضیه از شهید مطهری بگویم. در مورد خود شهید مطهری ولی به امام هم ربط دارد. در هفتهنامه «شما»، شماره ۱۱۱، صفحه ۸، به نقل از همسر شهید مطهری –روحشان هر دو شاد باشد– همسر شهید میگوید: «ایشان وقتی خیلی ناراحت بودند یا دچار مشکلی بزرگ میشدند، اغلب حضرت رسول اکرم را در خواب میدیدند –صلی الله علیه و آله و سلم– و خود حضرت مشکل ایشان را حل میکرد. چند شب قبل از شهادت ایشان، ناگهان ایشان به حالت بسیار خاصی از خواب پریدند. از ایشان پرسیدم: "چی شده؟" گفتند: "الان خواب دیدم که من و آقای خمینی در خانهی کعبه مشغول طواف بودیم که ناگهان متوجه شدم حضرت رسول با سرعت به من نزدیک میشوند. همینطور که حضرت نزدیک میشدند برای اینکه به آقای خمینی بیاحترامی نکرده باشم، خودم را کنار کشیدم. به آقای خمینی اشاره کردم، گفتم: 'یا رسول الله، ایشان از اولاد شما هستند.'"» ادب شهید مطهری در خواب و مقام امام و جایگاهش در نظر شهید مطهری. «حضرت رسول به آقای خمینی نزدیک شدند، با ایشان روبوسی کردند، بعد لبهایشان را گذاشتند روی لبهای من، دیگر برنداشتند. من از شدت خوشحالی از خواب پریدم، طوری که داغی لبهای رسول اکرم را هنوز روی لبهایم دارم حس میکنم.» یک کم سکوت کردم. گفتم: «من مطمئنم به همین زودی اتفاق مهمی برای من رخ میدهد.» من گفتم: «نه، انشاءالله گفتوگو، نوشتههایتان را تأیید کردند.» چند روز گذشت تا اینکه شب چهارشنبه ایشان شهید شد. بعضی از این رؤیاهای ایشان هم یک جاهایی در تقویم و سررسید و اینها نوشته. شهید مطهری بعدها پیدا شد لابهلا که مثلاً فلان خواب را دیدم، فلان قضیه رخ داد. حالات معنوی ایشان هم این اواخر عوض شده بود از یک چند سالی. قضایایی دارد. شهید مطهری، پیغمبر، امام را در آغوش میگیرند، روبوسی میکنند، بعد میآیند لب شهید مطهری را میبوسند. همه حکایتی توش است. امام فرمود: «پارهی تن من بود مطهری.» خب این خودش ربط به آن دارد. جدیدترین، امام با امام میبیند. «پارهی تن من بود.» بعد هم فرمود: «صددرصد آثاری که ایشان تولید کرده، مفید، درست، خوب است.» به هر حال، این هم تأیید است از جانب پیغمبر، هم محبت، هم توجه و خیلی چیزهای دیگر. در طواف کعبه. خود طواف کعبه یک ربطی به داستان مرگ دارد. لقاءالله دیگر، ملاقات خداست. وضعیت مناسبت هم به نظرم یک ربطی باید داشته باشد. نگاه کنید ببینیم ۱۲ اردیبهشت ۵۸ چه مناسبتی بوده. قمری ۵ جمادیالثانی ۱۳۹۹.
یک چند تا قضیه است آقا، مرتبط به اسرای... حالا آن قضایای شهدا را نقل نکردم ولی این قضایای اسرا به نظرم جا دارد. عرض کنم، چون اینها مهم است و عجیب. خصوصاً که این آقا اطلاعات ظاهری که نداشتند. اسرای ما که در عراق بودند اینترنت که نداشتند، ماهواره که نداشتند، تلویزیون که نداشتند، روزنامه که نداشتند، کسی بیاید از بیرون خبر بهشان بدهد، ملاقاتی اینها که نداشتند. اینکه یکهو یک خبری بین اینها منتشر میشد که در یکی از این خاطرات هست، میگوید: «منبع خبر ما خوابهایمان بود.» یکهو یک حجم زیادی از اسرا خوابی میدیدند، یک مضمونی را و بعد رخ میداد. یکیاش قضیهی رحلت حضرت امام که تعداد زیادیشان آنجا خواب میبینند، هم از قبلش هم شب رحلت امام. در آن رؤیاها که بعداً هم رخ داده و خودش را نشان داده، در همانها نکاتی است که خیلی رؤیای صادقه است دیگر، چه جور باید داد بزند یک رؤیا که صادقه است. آزاد میشدند. اصلاً کسی احتمال نمیداد. حضرت آقا فرمودند: «من احتمال دادم سی چهل سال طول بکشد آزادی اسرا.» صدام چون درگیر جنگ کویت شد، سریع چیز کرد، معاوضه کرد و اینها را آزاد کرد و آنها سربازهای خودش را گرفت و لازم داشت سربازهایش را. برای همین خیلی زود سال ۶۹ و ۷۰ و اینها رزمندههای ما آزاد شدند. خود این آزادیشان عجیب. و آن رحلت حضرت امام عجیب. چیزهایی را که در رؤیا دیدند به عنوان رحلت حضرت امام، عجیب. گاهی بشارتهایی هم نسبت به آینده در این رؤیاها هست. قطعاً یقین دارم درست است آقا.
در کتاب «رمز مقاومت»، جلد ۴، صفحه ۱۰۲ و ۱۰۳، انتشارات «پیام آزادگان» این را چاپ کرده، خاطرات آزادگان در مورد امام خمینی. میگوید که: «آقای ابوترابی» –از علیاکبر ابوترابی، رحمتالله علیه، که تازگی تقریض حضرت آقا به کتابشان منتشر شد، در حرم دفن ایشان، صحن آزادی، پدرشان و جعفر آقای مجتهدی و مرحوم آقای واله– ایشان میگوید: «من یک ماه قبل آزادی حضرت امام را در عالم خواب زیارت کردم.» خب بعد رحلت امام که امام فرمودند: «ابوترابی! اسارت تمام شد. همهی شما به سلامت به ایران برمیگردید.» و فرمودند: «من از همهی شما راضیام.»
یکی از آزادگان به نام مهدی ولایتی میگوید: «در اردوگاه شماره ۱۷ تکریت که بودیم، اواخر فصل بهار سال ۶۹، کنار باغچهی اردوگاه چندنفری دورم نشسته بودیم. در جمع حاجآقا ابوترابی هم بود. یک مدتی قبل صلیب سرخ برایم بذر هندوانه آورده بود و نهالهای هندوانه را زمین شروع به صحبت کرد. گفت: 'شما قبل از اینکه از این هندوانهها بخورید، آزاد میشوید و برمیگردید ایران.' بچهها یک نگاه تبسمآمیزی به ایشان کردند، گفتند: 'حاجآقا خدا خیرتان بدهد، روحیه بدهید به بچهها.' آن روز گذشت و دو سه ماه بعد ما آزاد شدیم. سالگرد دوم رحلت امام خمینی بود، سال ۷۰، حدود ۲۰ هزار آزاده در مجموعهی ورزشی آزادی جمع شده بودند. ابوترابی سخنرانی کرد. بین صحبت من در ماههای آخر اسارت شبی امام خمینی را در خواب دیدم که رو به من کرد و فرمود: 'ابوترابی! من از همهی شما راضیام، شما به زودی آزاد میشوید.' فردای آن شبی که این خواب را کنار باغچهی اردوگاه ۱۷ در تکریت به بچهها گفتم، شما به زودی آزاد میشوید ولی نخواستم خوابم را بیان کنم.» دیگر حالا از این دست آقا رؤیاها داریم، چه رؤیاهای عجیبی. یک بیستتایی فکر کنم بشود، بیست سی تا شاید بشود. در کتاب «رمز مقاومت» جلد ۱ «رمز مقاومت» غالباً این مطالب در کتابهای دیگری هم اگر در رمز مقاومت نبود اسم کتاب را میگویم، اگر نگفتم بدانید در رمز مقاومت است. میگوید: «برادران ما» –این از آقای ابوترابی– میگوید: «برادران ما خوابهای زیادی درباره امام میدیدند که میشود اغلب اینها را رؤیای صادقه دانست. معمولاً اگر کسی فکرش مشغول و معطوف به چیزی باشد یا علاقهی زیادی به چیزی داشته باشد، خوابی در همین باره میبیند. این خوابم اینطور بود ولی و نمیشود اینها را نامعتبر شمرد یا گفت از روی پرخوری بوده، چون در اسارت پرخوری معنا نداشت، غذا خیلی کم بود. اکثر وقتها شکمهای بچهها خالی بود، خصوصاً شبها موقع خواب. مفصلترین وعدهی غذا همان ناهار ظهر بود که آن هم مختصر برنج بیش نبود. صبحانه هم آشی بود که از باقیماندهی برنج ظهر درست میشد. البته این کمخوری و نبود غذا باعث سلامتی جسمی بچهها میشد و مانع شیوع بیماری پرخوری و پرخوری هم شد که این خودش از الطاف خفیهی پروردگار عالم بود. این خوابها اثر بسیاری در روحیهی فرد و سایرین داشت.» که عرض میکنم اینها اثر دارد. خدا رزمندگان ما را اینجور روحیه میداد در ایام اسارت. «لهم البشری فی الحیات الدنیا.» مثلاً: «یکی از بچهها خوابی دید و روز بعد با قطعیت و خاطرجمعی به بچهها گفت: "ما نهایتاً یا ۴ روز یا ۴ هفته یا ۴۰ روز یا ۴ ماه دیگر آزاد میشویم برمیگردیم وطنمون." همه تعجب کردند گفتند: "از کجا اینقدر مطمئنی؟" گفت: "خواب دیدم. خواب دیدم دارم میروم سمت قم. کسی در راه از من پرسید: 'موسی! کجا میروی؟' گفتم: 'میروم قم زیارت حضرت معصومه.' گفت: 'میخواهی چهکار کنی؟' گفتم: 'میخواهم شکایت امام خمینی را ببرم برای حضرت معصومه. امام خمینی بعد مدتی در میانهی راه خود امام آمد پیش من در خواب."» میگوید: «میگوید وسط راه که داشتم میرفتم در خواب خود امام خمینی آمد. "همو: 'موسی! کجا میروی؟' گفتم: 'میروم قم برای زیارت حضرت.' فرمود: 'میخواهی چهکار کنی؟' گفتم: 'میخواهم برم شکایت شما را بکنم.' 'شکایت من را بکنی؟' گفتم: 'ما به عشق شهادت به جبهه آمدیم، شما ما را ول کردی رفتی از دنیا رفتی، ما اینجا ماندیم.' امام فرمود: 'درست است که من رفتم و بین شما نیستم، ولی هنوز به فکرتان هستم.' بعد چهار تا انگشت از دست خودشان به من نشان دادند، فرمودند: 'اینقدر از اسارتتان مانده.'» میگوید: «دقیقاً ۴۰ روز از آن خواب گذشته بود که اولین گروه بچهها راهی ایران شده.» ۴ روز یا ۴۰ روز یا ۴ هفته یا ۴ ماه.
سید احمد شاهرخی میگوید: «یکی از دوستانمان که معمولاً خوابهای صادقی میدید، یک شب امام را با ائمهی علیهمالسلام در خواب دیده بود. از ایشان پرسیده بودند که ما چه مدت دیگر در اسارتیم؟ امام فرموده بودند: 'این آخرین عیدی است که اینجا هستید.' عید نوروز. همین هم شد. آن آخرین عید شد که ما آنجا بودیم.»
نظام مرادی، این مال کتاب «سروقامتان» است که ویژهنامه یک روزنامه جوان زد، ۲ شهریور ۱۳۹۰، در صفحهی دهاش. رضا مرادی از آزادگان کشورمان در خاطرهای از تعبیر شدن خوابش میگوید: میگوید: «بعد ۲۸ ماه اسارت، تحمل شکنجه و خشونت نیروهای رژیم بعثی عراق، شبی از شبها با شنیدن بانگ اذان یکی از برادران زمزمه میکرد برای اقامهی نماز صبح، بیدار شدم، ولی آن لحظه حال دیگری داشتم. بعد از نماز صبح از شدت خستگی دوباره به خواب رفتم. در خواب حضرت امام را زیارت کردم که ایشان به من فرمودند: 'ناراحت نباشید، شما چند روز دیگر آزاد میشوید و به وطنتان برمیگردید.' صبح همان روز خوابی را که دیده بودم برای اسرای عزیز تعریف کردم. آنها با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند، طوری که در پوست خودشان نمیگنجیدند. سه روز به همان منوال گذشت ولی فرمودهی حضرت امام را همچنان به خاطر داشتم و استوار و محکم در راه اهداف پیش میرفتم و میدانستم بالاخره این وعده چون اعتماد داشتم، اعتقاد داشتم، ایمان داشتم، فرمایش بزرگوار. بعد سه روز خبر تبادل اسرای ایرانی و عراقی را شنیدیم و به یاد خوابی که دیده بودم و فرمایش حضرت امام افتادم.»
در کتاب «یادها، رنج غربت، داغ حسرت»، صفحه ۱۱۸، ۱۱۹. روحانی آزاده، عیسی نریمیسا، ایشان میگوید: «در طول اسارت، حضرت امام دو سه مرحله بیمار شدند. یک بار سال ۶۴ بود که ایشان به بیماری قلبی مبتلا شدند و دو هفته حاد شد. بعد آن دو سه مرتبه هم امام به بیمارستان قلب اعزام شدند.» سال ۶۴ این را داشته باشید. خیلی جالب است این کرامات خود امام خمینی. میگوید: «سال ۶۴ پیامی از حضرت امام در نامههای بچهها به اردوگاه رسید که نگرانکننده بود. ماجرا این بود که تعدادی از خانوادههای شهدا و اسرا خدمت حضرت امام رفته بودند. امام برای آنها صحبت کرده بود و گفته بود: 'اگر روزی اسرا برگشتند و من در بین شما نبودم، به آنها بگویید که خمینی خیلی شما را دوست داشت و به فکر شما بود.' این پیام به صورت رمز توسط نامه به دست ما رسید. ما جلسه ترتیب دادیم و با حاجآقا ابوترابی و خیلی از طلبهها محتوای این پیام بحث کردیم. امام خیلی اعتقاد داشتیم. میدانستیم که ایشان از خیلی چیزها اطلاع دارند. بچهها گفتند: "امام هیچ حرفی را همینطوری نمیزند. حتماً اطلاع دارند که اسرا برمیگردند و ایشان در قید حیات نیستند." خلاصه این جور تحلیل کردیم که ناراحتی قلب امام به این منتهی خواهد شد که ایشان قبل از اینکه ما آزاد بشویم، از جمع ما خواهند رفت. در این جلسه حالت اضطراب و تشویش و نگرانی زیادی برای رفقا ایجاد شد. ولی توصیه این بود که این پیام را بین اسرا پخش نکنیم، چون برای روحیهشان خوب نبود. ممکن بود افسرده بشوند، روحیهی مقاومتشان را از دست بدهند. ما با همدیگه توصیه میکردیم که این پیام بین خودمان بماند و بیرون منتشر نشود. آن شب من خیلی در فکر این پیام بودم. بعدها فهمیدم که نه من، بلکه بسیاری از رفقا که در آن جلسه حضور داشتند و خود حاجآقا ابوترابی شبها میرفتند زیر پتو یا جای خلوتی گیر میآوردند به خاطر این پیام گریه میکردند.»
آقای عبدالمجید رحمانیان میگوید: «در اردوگاه شماره ۵ تکریت بودیم. یکی از نگهبانان عراقی که دوباره به خدمت فراخوانده شده بود، حدوداً ۵۰ سال سن داشت. یک سرباز بود و پسرش هم در بصره دورهی سربازی را میگذراند. هیچوقت به اذیت و آزار اسرا نمیپرداخت و دوست داشت که آرام و بیگناه زندگی کند. یک روز قبل از پذیرش قطعنامه توسط امام خمینی آمد و گفت: 'دیشب خواب دیدم که جنگ تمام شده.' به حرفش هم اعتماد داشت، گویا منتظر واقعیت بود. عصر روز ۱۷ مرداد ۶۷ که داخل آسایشگاه بودیم او از پشت پنجره تلویزیون نگاه میکرد. تا اینکه پیام امام خمینی مبنی بر قبول قطعنامه با صدای بلند و حماسی خوانده شد. بیشتر بچهها با شنیدن پیام جانسوز امام اشک میریختند، خصوصاً آنجا که فرمود: 'پذیرش قرارداد ۵۹۸ بر من سخت است، همان گونه که بر شما سخت است و من راضی به رضای خدا.' عبارتهای دیگری که دل ما را میسوزاند. آن سرباز عراقی هم از پشت پنجره اشک میریخت.»
آقای حجتالاسلام محمد صابری ابوالخیری که آزاده بود، ایشان میگوید: «اواخر سال ۶۷، چند ماه قبل از رحلت امام، عراقیها طبق یک برنامه از پیش طراحی شده، ۳۱ نفر از اسیرها را که من هم یکیشان بودم، انتقال دادند به زندان الرشید بغداد. ما همین پیادهروی اربعین که رفتیم نزدیک زندان الرشید بودیم، یک شب خوابیدیم آنجا. اسامی افراد قبلاً توسط یکی از جاسوسها به عراقیها داده شده بود و شناخت نسبتاً کاملی درباره تک تک افراد به دست آورده بودند. زندان الرشید دارای سلولهای کثیف و کم نوری بود. علاوه بر ما، مجاهدین عراقی هم آنجا زندانی و تحت شکنجه بودند. از اینکه در طول دو ماه حبس در آن سلولها بر ما چه گذشت میگذرم. یوسف یکی از مجاهدین شیعه عراقی، که جرمش چی بود؟ جرم شرکت در دعای کمیل بود. یک سال آنجا در سلولها زندانی و تحت شکنجه بود. همیشه آرزو میکرد به زیارت امام نائل بشود و ایشان را از نزدیک ببیند. او میگفت: 'اگر در این زندان اعدام نشوم، هر طور شده میآیم ایران برای دیدار امام.' یک روز که از جلو سلولش عبور میکردم، مرا صدا زد، در حالی که بسیار پریشانخاطر بود، گفت: 'دیشب خواب ناراحتکنندهای دیدم.' گفتم: 'خیر باشد، چه خوابی دیدی؟' گفت: 'در عالم خواب دیدم که امام خمینی از دنیا رحلت کرده و از قبرشان نور خیره فوران میکرد.' 'علا منابر من نور.' یادتان آمد روایت امام باقر؟ بله. 'در همان حال چند زن سیاهپوش هم اطراف قبرشان عزاداری میکردند.' یوسف ادامه داد: 'میترسم که این واقعه دردناک اتفاق بیفتد و من نتوانم ایشان را ببینم.' هنوز یک ماه از انتقال ما به اردوگاه شماره ۷ رمادیه نگذشته بود که خواب یوسف تعبیر شد.»
یک قضیهی جالب دیگر باز از آقای ابوترابی. این هم قضیهی عجیبی. میگوید: «روز ارتحال امام برای ما سختترین روز اسارت بود و ما آن زمان در اردوگاه تکریت بودیم. اردوگاه کوچکی بود که کمتر از ۱۶۰ نفر آنجا به عنوان مخالف جمع شده بودند. در همین اردوگاه بودیم که صبح ۱۴ خرداد بعد از آمار و هنگام خوردن صبحانه، دو تن از آشپزها که ایرانی بودند با چهرههای رنگپرده به سرعت به آسایشگاه داخل شدند و با حالتی نگران سرجایشان ایستادند. فهمیدم که از موضوع نگرانند. گویا با من کاری دارند. جوری که بقیه متوجه نشوند رفتم سراغشان. دیدم که اشک در چشمانشان حلقه زده. با آنها به داخل حیاط رفتیم. آنها گفتند: 'از رادیو عراق خبر ارتحال حضرت امام را شنیدهایم.' من بهشان گفتم: 'شما عربزبان نیستید، ممکن است درست متوجه نشده باشید. حضرت امام کسالت دارند، ممکن است این دشمنان دروغ گفته باشند یا شما خبر را درست نفهمیده باشید.' بهشان تأکید کردم که موضوع را جایی مطرح نکنند. مشغول صحبت بودیم که یکهو افسر بعثی وارد اردوگاه شد. به من گفت: 'ابوترابی! بیا باهات کار دارم.' مرا برد داخل اتاقشان و گفت: 'تا حالا چند بار رادیو عراق خبر رحلت رهبر شما را اعلام کرده، دروغ بوده. امروز هم خبر درگذشت رهبر شما را اعلام کرد و من فکر کردم مثل دفعه قبل دروغ باشد. برای همین رادیوهای برخی از کشورها را گوش کردم. فهمیدم که دروغ نیست، همه رادیوها این خبر را اعلام کردند.' او حرفش را اینطور ادامه داد: 'گفت ایشان مرد بزرگی بود و من تسلیت عرض میکنم. من نگرانم که اسرا اگر بفهمند چه عکسالعملی نشان میدهند.' من بهش گفتم: 'اگر شما آنها را از عزاداری منع کنید عواقب بدی خواهد داشت.' او هم گفت: 'این حق شماست که عزادار باشید.' از او و سربازانش خواستم که این خبر در اردوگاه منتشر نشود چون ممکن است اثرات منفی به بار بیاورد. آمدم و کم کم به برادرها گفتم: 'حضرت امام کسالت دارند، شما بروید دعا کنید.' با اعلام خبر بیماری حضرت امام، غم و اندوه همه اردوگاه را فرا گرفت و در آسایشگاه ما برنامهی دعای توسل برگزار شد. دعا که تمام شد یکی از برادرهای ۱۹ سالهی ما به نام علی، اهل شوش، اینجای داستان جالب میشود. علی ۱۹ ساله اهل شوش با گریه آمد پیش من گفت: 'ابوترابی! ما که یتیم شدیم، چرا بهمان نمیگویی؟' کتمان کردم، گفتم: 'این چه حرفی است که میزنی؟' دوباره اصرار کرد. من هم انکار کردم. او گفت: 'ابوترابی! پس شما بیخبرید.' بهش گفتم: 'موضوع چیست؟' علی حرفش را اینطور ادامه داد: 'گفت در حالی که مشغول دعای توسل بودیم خوابم برد. ناگهان در عالم رؤیا خودم را همراه بقیهی دوستان در آسمانها دیدم. دیدم که آسمانها را چراغانی کردند.' رؤیای صادقه را ببین. 'و مقامات معنوی حضرت امام.' دیدم آسمانها را چراغانی کردند. دقیقاً روایاتی که در مورد رحلت عالم داریم، فوقالعاده. دم در رحلت عالم داریم، ملائکه به استقبالش میآیند، عطرافشانی میکنند، تزیین میکنند آسمانها را. 'همهجا را زینت دادهاند، پیامبران و امامان و اولیای خدا همه صف کشیدهاند. ناگهان این ندا بلند شد که: السلام علیک یا روح الله.' من متوجه شدم، خیلی جالب است آقا، خیلی قشنگ. 'من متوجه شدم که حضرت امام از دنیا رحلت کردند. در همین حال گریهی اسرا بلند شد. حضرت فاطمه زهرا از بین آن جمع باشکوه تشریف آوردند پیش اسرا. فرمودند: "ما میخواستیم که امامِ امامِ شما را بیشتر روی زمین نگه داریم، ولی تقدیر پروردگار بر این قرار گرفت."' یعنی انگار بازم راه داشته، ده سال دیگر تمدید بشود. از ۵۸ تا ۶۸. باز گریهی اسرا بلند شد و حضرت زهرا سلامالله علیها فرمودند: 'شما بیتابی نکنید، اگر شما صبر و وفاداریتان را بیشتر حفظ کنید، سرانجام شما هم نزد امامتان جای خواهید گرفت. شما به ایشان ملحق میشوید.' علی در حالی این خواب را دیده بود که هیچ اطلاعی از رحلت امام نداشت.»
آقای ناصر حیدری، ایشان میگوید: «سال ۶۷ بود. ما همچنان در اسارتگاه به سر میبردیم. شبی در خواب دیدم که با یک خودرو سواری همراه چند نفر از دوستان اسیر از اردوگاه بیرون رفتم. شاید بتوانیم خودمان را به وطنمان ایران برسانیم. در راه مراحل سخت و دشواری را پشت سر گذاشتیم: تشنگی، گرسنگی و سختی مسیر. تا اینکه به یک منطقهی کوهستانی و صعبالعبور رسیدیم. برف همه کوه را پوشانده بود. ماشین اما تا وسط کوه بالا رفت ولی دیگر توان ادامهی راه را نداشت. خیلی تلاش کردیم ماشین را به دست هول دادیم ولی به جایی نرسیدیم. وقت غروب وسط ناامیدی غوطهور بودیم و خسته انتظار گشایش را میکشیدیم. ناگهان چهرهی نورانی امام خمینی پدیدار شد. اندوه را از چهرهی غمگرفتهی ما زدود. گامهای بلند، استوار و سیمای برافروخته و شاداب آمد جمع ما. ما را دلداری داد، راهنماییمان کرد. بعد با دست راستش عقب ماشین را گرفت، در حالی که ما سوار بر خودرو بودیم، آن را به بالای کوه هدایت کرد.» خیلی شبیه خواب حضرت آقاست که میخوانم برایتان انشاءالله. «او بعد از اینکه ما خستهدلان را نجات داد، خداحافظی کرد و آمد سمت پایین کوه. به راه افتاد. در آن پایین رودخانه نسبتاً بزرگی وجود داشت. بعد شکوه مرتفعی بود که در بالای آن یک گنبدی باشکوه و جلال خاصی میدرخشد. امام در حالی که پایین عبایش را بالا گرفته بود و از آب رودخانه رد میشد –از آب رودخانه ما تماشایش میکردیم– مسیر کوه را رفت تا اینکه به چند متری آن گنبد و زیارتگاه رسید و آن وقت دیگر از چشمانمان ناپدید شد. ما نمیدانستیم زیارتگاه کجاست. در همین حال حسرتزده از خواب بیدار شدم. چند ماه بعد این خواب من، قطعنامه ۵۹۸، که پذیرفته شد که شاید رهایی و نجات ما از آن کوه صعبالعبور بود. بعد امام عزیز ما از چشممان ناپدید شد و با رحلت خودش از این دنیا همهی ما را حسرتزده کرد، قدم در بهشت برین گذاشت. روحش همیشه شادمان باد.»
همان کتاب «رمز مقاومت» جلد یکش. از آقای محمدعلی محمودیفر. میگوید: «چند روز قبل از رحلت امام، یک شب من امام را در خواب دیدم. خودم را در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها و در صحنی که یک درش به مدرسهی فیضیه باز میشد، دیدم. در همان صحن جلو ضریح امام مشغول سخنرانی بودند. ستون یک طرف ستون است، یک طرف صحن هم خراب شده. امام در حین سخنرانی یک لبخندی به من زدند و رفتند. بعدش صدایی آمد که امام فوت کرده. از خواب که بیدار شدم خیلی ناراحت و نگران بودم تا اینکه این که چهار روز بعد خبر رحلت امام را شنیدم. همهمان از رحلت امام متأثر بودیم که خبر جانشینی آیتالله خامنهای رسید و خیلی خوشحالمان کرد. به عبارتی بدترین خبر و خوشحالکنندهترین خبر دوران اسارت یکجا و در یک برههای از زمان به ما رسید. من در آن لحظه خوابم را اینطور تعبیر کردم که آن ستون خراب شده در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها نشانه فوت امام بود و لبخند ملیحی که امام زدند نشانه وجود شخصی بود که ادامهدهندهی راه ایشان است.» این هم خواب جالبی است.
در همان جلد ۲، مختار افروغ میگوید: «در ایام بیماری امام بچهها خوابهایی دیدند که نگرانی ما را بیشتر کرد. بعضی از بچهها خوابهایی میدیدند که نمیتوانستیم بهش توجه نکنیم. از طرفی توجه کردن به این خوابها ما را دچار اضطراب و تشویش میکرد. مثلا من خودم خواب دیدم که گردابی شدید و شبیه طوفان درگرفت. حضرت امام و تعدادی از یارانشان سوار کشتی شدند. یک دفعه این افراد از کشتی پیاده شدند و امام تنها در کشتی باقی ماند و سوار بر کشتی از آنجا دور شد. بعد اینکه امام رفتند موج و طوفان فروکش کرد و فردی شبیه امام سوار بر همان کشتی که امام را برده بود آمد و افرادی که قبلا با امام بودند یکی یکی آمدند و به این آقا ملحق شدند. این خوابی بود که من دیدم و برای من خیلی نگرانکننده بود.» بخش دومش بشارت.
آزاده محمود قائمی. یکی دو نفر نیستند، چند نفرند. میگوید: «در این ایام بیماری امام که ما مشغول دعا و توسل بودیم، رادیو تلویزیون، سهمیه روزنامه قطع بود. در بیخبری کامل بودیم. از شدت نگرانی بچهها خواب میدیدند و خود این خوابها منبعی شده بود برای اطلاع از اخبار و حوادث.» جمله جالبی یادم میآید. «یکی از دوستان مشهدی و طلبه ما به نام آقای نظری خوابی درباره امام دیده بود. به این مضمون که گویی قیامت شده و خورشید غروب کرده. مردم سراسیمه این طرف و آن طرف میدوند. ولی چند لحظه بعد خورشید دیگری طلوع میکند و مردم آرام میشوند.» یکی دیگر از دوستان هم بود که خوابها را تعبیر میکرد. ایشان بعد از رحلت امام گفت که: «من از این خواب رفتن امام و ارتحال ایشان را فهمیده بودم ولی دوست نداشتم این را بگویم.»
آزاده عبدالرسول احمدی میگوید: «بعد شنیدن خبر بیماری امام، بچهها به ائمه علیهمالسلام متوسل شدند و دعا. بچهها حدود یک هفته دست از کارهایشان کشیدند فقط برای شفای امام دعا میکردند. در همان روزها یکی از دوستان خوابی درباره امام دید. ایشان در عالم خواب دید که گروهی از فرشتهها امام را به سمت آسمان میبرند.» دقیقاً مضمون خواب یکی دیگر. «ولی مردم ایران ناراحتاند و امام را گرفتند و نمیگذارند او را ببرند. پس گرفتند.» این گفت: «فقط نمیگذارند ببرند.» «ما با اطلاع از این خواب فکر کردیم امام با دعای مردم سلامتی خودشان را به دست میآورند و زنده میمانند. ولی تقدیر الهی غیر از این بود و امام به رحمت خدا رفتند.» آن ۵۸ اگر ایشان از دنیا میرفت شاید این داستان ادامه رهبری ایشان و اینها به این شکل نمیشد دیگر. یعنی ادامه راه امام شخصیتی که باشد بتواند کار انقلاب را در بیاورد. اتفاقاً گزینه زیاد بود و چالشمان هم همین بود. مثلاً شهید بهشتی میخواست رهبر بشود بر فرض یا حتی خدای نکرده منتظری، آقای طالقانی. هر کدام به هر چالشی داشتیم. آیتاللهها زود از دنیا رفتند، شهید بهشتی شهید شد، آقای منتظری آنجور در آمد. شخصیت چه مدلی بود حضرت آقا بود که میتوانست کار را در بیاورد؟ آن هم هنوز باید دوره میگذراند. جوان بود هنوز. حالا حالاها باید پختهتر میشد. ۱۰ سالی که بین امت رحم کرد. رهبر بعدی را هم آماده.
میگوید که آزاده محمد مراد حمزهای: «روزهای اول خرداد سال ۶۸ بود. گاهی دوستان میآمدند میگفتند: "خواب امام را دیدیم. خواب میبینیم که از امام خداحافظی میکنیم یا امام از ما خداحافظی میکند."» چند نفر خواب دیدند. چقدر عجیب. «رفقا برای تعبیر خواب پیش بنده میآمدند، چون بنده هم نظریههایی میدادم. آنها فکر میکردند ما هم چیزی بلدیم. بچههای خاور به من میگفتند. من هم همه را میشنیدم، تأسف میخوردم. جرأت نمیکردم بگویم ممکن است تعبیرش مثلاً فوت امام باشد. اصلاً به خودم اجازه چنین تعبیری را ندارم. لذا میگفتم انشاءالله خیر.» «شب ۱۴ خرداد بود.» گوش بدهید، جالب است. «شب ۱۴ خرداد بود که خواب دیدم در خیابانهای ایرانم. شب بود و باران میآمد. بیمقدمه شروع به مداحی کردم. همانطور برای خودم ذکر مصیبت میکردم که مردم دورم جمع شدند و به سرعت زیاد و عجیبی با هم میخواندند. سینههایمان احساس سنگینی میکرد. در آن حال خواب فشار روحی زیادی به من وارد شد. بانک. گاهی خواب میدیدم در مراسم روضه و توسل بودم ولی هیچوقت اینطور احساس سنگینی نکرده بودم. لذا بعد از مقداری مداحی داد زدم: یا حجت بن الحسن عجل علی ظهورک. و مردم همه با هم این را تکرار میکردند. آن وقت باران تمام شد، ابرها کنار رفتند، آفتاب طلوع کرد. من بیدار شدم و متحیر که خدا یعنی چی؟ این آفتاب و این باران و این مداحی چه ارتباطی با هم داشتند؟ سر صبح بود. صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون. معمولاً بلندگوی اردوگاه اول صبح روشن نمیشد. ولی آن روز عمداً روشن کرده بودند و اخبار عربی پخش میکردند. اینها اردوگاهشان متفاوت بود. اکثراً به اخبار توجه نمیکردیم ولی بعضی بچهها یکباره گفتند: "رادیو گفت مات رحل خمینی." شب نگاهمان به اخبار تلویزیون بود که ناگاه خبری سکوت را به هم زد و اعلام شد که مجلس خبرگان آیتالله خامنهای را به رهبری انتخاب کردهاند. فقط آن خبر بود که مقداری موجب آرامش و تسکین شد.» کارهای خدا را ببین. «که جدا از اینکه در خبرگان دلها هدایت شد به اینکه آقا را انتخاب کنند، خدا یک سکینهای هم به جامعه داد با انتخاب حضرت آقا.» خب خیلی عجیب بود. یعنی اینکه یکهو اقبال بشود، همه بپذیرند، دلها آرام بشود، قبول بکنند. این هم خودش کار خدا. «فقط آن خبر بود که مقداری موجب آرامش و تسکین شد. با تعجب و هیجان پرسیدم: "بچهها! آقای خامنهای اهل کجاست؟" جدّ گفتند: "اهل مشهد و حسینیه." لازم به ذکر است که سادات حسینی، حسنی هم هستند به خاطر ازدواج امام سجاد با دختر امام حسن مجتبی علیه السلام. گفتند: "چرا این سؤال را پرسیدی؟" گفتم: "دیشب خوابی دیدم." برای بچهها خوابم را تعریف کردم. گفتم: "به نظر من سیدی که قبل از ظهور امام زمان باید رهبری را به دست بگیرد و اهل مشهد است ایشان است و آن آفتابی که در خواب طلوع کرد ایشان است و این از علامات نزدیک شدن ظهور مولاست."»
سید ابراهیم ظهوری، ایشان هم آزاده است. میگوید: «نکته مهمی که آن روزها خیلی بهش فکر میکردیم و با رفقا تحلیلش میکردیم این بود که بعد امام کی رهبر است؟ همه ما در این فکر بودیم و واقعاً نمیدانستیم چی میشود. من آن شب با دلی شکسته خوابیدم. مرحوم پدرم آن موقع حدود ۱۵ ۲۰ سالی بود که فوت کرده بود. من هم عادت ندارم کسی را در خواب ببینم. اما نمیدانم آن شب که سه چهار روز از فوت امام گذشته بود چی شد که من پدرم را در خواب دیدم. پدر من مردی روحانی و از روضهخوانهای مخلص اباعبدالله الحسین بود. سواد زیادی نداشت ولی روضهی امام حسین را خوب میخواند. دیدم کنار در باغ ایستاده و امام به طرف پدرم میرود. وقتی ایشان نزدیک پدرم رسید، من یادم آمد که پدرم فوت کرده. میدانستم اگر کسی که فوت کرده دست کسی را بگیرد، او را با خودش ببرد، آن شخص هم میمیرد. این مطلب از قبل در یادم بود ولی اصلاً یادم نبود که امام فوت کرده. خلاصه ایشان به طرف پدر من رفت و پدرم دستش را گرفت. من هم داد زدم: "امام! برگردید، پدر من مرده." همینطور فریاد میزدم آن جمله را میگفتم که دیدم امام رو به من کرد و گفت: "پسرم! چی میخواهی؟" گفتم: "میخواهم چیزی بگویم." ایشان گفت: "اگر میخواهی چیزی به من بگویی به این سید بگو." من متوجه نشدم که این سید کیست. وقتی از خواب بیدار شدم خوابم را برای یکی از دوستان طلبه که از دوستان خوب در اسارت بود، آقای شایق، تعریف کردم. ایشان گفتند: "خواب خوبی دیدی." آن روزها نمیدانستیم این سید کیست تا اینکه اعلام کردند حضرت آیتالله خامنهای رهبر ایران شدند و ما اشاره امام به سید را به ایشان تعبیر کردیم.» حیفم میآید بقیهاش هم مطلب زیاد دارد. حالا فعلاً همین قدر به روح امام و شهدا و بزرگان و رزمندگان او شاد باشد. انشاءالله سر سفره اهل بیت و انشاءالله ما هم در این مسیر باشیم و مشمول دعای حضرت امام، رضوانالله علیه. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
در حال بارگذاری نظرات...