‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد؛ اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
یک قضیهای بود از حضرت امام (رحمت الله علیه) که در جلسات قبل اشاره کردم؛ قضیه ورزشگاه در عراق، که عکس امام را آتش میزنند. آن را کامل میخواهم برایتان بخوانم، چون نکاتی دارد که جالب است. جزئیاتش را آنجا نگفته بودم. خدمت شما عرض کنم که این چند بار ظاهراً تکرار شد. از این قضایا امام خیلی دارد؛ یعنی اینها همهاش موعظاتی است برای عظمت معنوی این مرد. هرچند بدون اینها ما این را باور داریم؛ یعنی واقعاً معلوم است که این مرد چطور مورد عنایت خدا بوده و مورد حمایت خدای متعال بوده. ولی به هر حال اینها هم قضایای عجیبی است که رخ داده و برای افرادی اتمام حجت شده و روشنایی ایجاد کرده در دلها.
یک کتابی است به نام «مشاهدات و اسرار خطیره یکشف عنه الاسر العراقیون»؛ یعنی «مشاهدات و اسرار بزرگی که اسرای عراقی از آن پرده برداشتند». صفحه ۵۰ تا ۵۲ این کتاب این مطلب را نقل میکند به نقل یکی از اسرای عراق. کتاب دیگری به نام «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، جلد ۱، صفحه ۱۱۵ و ۱۱۶. در روزنامه جمهوری خودمان هم ۳ بهمن ۶۲، شماره روزنامه ۱۳۴۹، صفحه ۱۰ [و] روزنامه جمهوری. در آرشیو شاید پیدا شود، این مطلب آنجا هم نقل شده.
این اسیر عراقی میگوید که قبل از اینکه من به خدمت سربازی احضار بشوم، کارگر ساده و غیررسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثهای که میخواهم برایتان تعریف کنم، در بغداد اتفاق افتاد که به طرز عجیبی در روحیه مردم اثر گذاشت و تا مدتها صحبت از این حادثه باورنکردنی و شگفتآور بود. بهطور طبیعی هرکس درباره این حادثه حدس میزد. عدهای میگفتند که اتفاقی بوده، عدهای هم به عمق معنویت این حادثه پی برده بودند، ولی من خدا را شکر میکنم که توانستم تا جایی که عقلم جهت اعجاز این حادثه را بفهمد و پدرم هم در تفهیم بیشترین مطلب شریک بود.
این حادثه در روز کارگر سال ۱۹۸۲ میلادی اتفاق افتاد. اگر بشود از آرشیو تلویزیون بغداد اینها را پیدا کرد، خیلی عالی میشود. رفقای عراقیمان که این بحثها را گوش میدهند که کم هم نیستند، رفقای عراقی ساکن ایران، رفقای عرب زبانمان که مطالب را گوش میدهند یا به عرب زبانها دسترسی دارند، به عراقیها که از دوستانشان هستند، این مطلب را اگر بتوانند پیگیری کنند و بشود پیدا کرد، این خیلی اتفاق مهمی است. این مالِ این روز، روز کارگر سال ۱۹۸۲ میلادی.
آن روز در بغداد راهپیمایی بود، تظاهرات کارگری بود که به استادیوم ملی، که ما به آن میگوییم «ملعب الشعب»، این آنجا ختم میشد. این تظاهرات کارگری در آنجا مراسمی تدارک دیده شده بود که یکی بعد از دیگری اجرا میشد. استادیوم ورزشی در بغداد و نزدیک آن خانههای سازمانی افسران ارشد [قرار] دارد. این را میخواستم بگویم که انقلاب ما ۱۹۷۹ بود دیگر. ۱۹۸۲، سه سال بعد انقلاب. انقلاب ما البته اول ۱۹۷۹ بهمن [بود]. آره دیگر مثلاً ۵۷ انقلاب. این مثلاً قضیه شاید سال ۶۰ اینها بشود دیگر, ۶۰-۶۱ اینها احتمالاً.
آن روز استادیوم مملو از جمعیت بود و دستهجات کارگری با پلاکاردها و تابلوهای فراوانی در استادیوم به چشم میخوردند و فشار ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که حتی جایی برای نشستن نبود. یکی از مراسمی که باید اجرا میشد و همه منتظرش بودند، سوزاندن عکس مقوایی انور سادات و امام خمینی بود. این دو تا عکس مقوایی را وسط زمین چمن آوردند و اول عکس سادات را جلوتر آوردند. [روی] انور سادات یک بطری بنزین ریختند و بعد از لحظه به آتش کشیدن، ناگهان استادیوم از فریاد شادی و هیاهو یکپارچه شور و هیجان شد. بله، من خودم در استادیوم بودم. این آقا میگوید: این اسیر عراقی، اگر این حادثه را که میخواهم برایتان بگویم به چشم خودم نمیدیدم، باور کردنش برایم بسیار مشکل بود.
بعد از اینکه عکس انور سادات در بین هیاهوی تماشاگران سوخت، بعد از لحظاتی عکس مقوایی امام خمینی را آوردند. دوباره یک بطری بنزین روی عکس مقوایی امام ریختند. آن کسی که مأمور آتش زدن عکس امام بود، کبریت را روشن کرد، زیر عکس قرار داد ولی آتش نگرفت. دوباره کبریت را روشن کرد، باز هم آتش نگرفت. بار سوم هم کبریت را روشن کرد ولی فایدهای نداشت. این عمل چند بار تکرار شد. بعد از آن چند نفر از بعثیها با عجله جلو دویدند. هرکدام فندک خودشان را روشن کردند تو [شاید] بتوانند عکس [امام] را آتش بزنند ولی هیچ فایدهای نداشت. من ناگهان احساس کردم که استادیوم در یک سکوت عجیبی فرو رفته و کسی از جایش تکان نمیخورد و فقط چند نفر بعثی آن وسط میدان عجولانه سعی میکردند که به هر طور شده عکس امام را [به] آتش بکشند ولی آتش نگرفت که نگرفت. آنها با فضاحت و آبروریزی عکس سالم را از میدان خارج کردند و بلافاصله برنامه دیگری شروع شد.
آن روز در استادیوم این اتفاق افتاد در حالی که نعیم حداد، رئیس مجلس عراق و عدهای از نمایندههای مجلس و مقامات کارگری همانجا بودند و با چشم خودشان این معجزه را دیدند. وقتی از استادیوم بیرون آمدیم، مردم درباره معجزه کمتر حرف میزدند و میترسیدند که اینها را متهم کنند به طرفداری از امام خمینی که برایشان دردسر میشد. وقتی من شب به خانه آمدم، پدرم خیلی خوشحال بود. من خواستم حادثه را برایش شرح بدهم که خودش گفت: «تو تلویزیون دیدم، مستقیم از تلویزیون عراق پخش میشده مراسم روز کارگر و بهتر از آنهایی که استادیوم بودند، دیدم.» گفتم: «چطور؟» پدرم گفت: «دوربین تلویزیون همراه با شعله کبریت به طرف عکس امام میآمد. تا میآمد به عکس میرسید این شعله کبریت، وقتی کبریت خاموش میشد، دوربین جمعیت را نشان میداد. باز دوباره کبریت روشن، باز دوباره جمعیت.» چند بار این عمل را تکرار کرد. معلوم بود که خود فیلمبردار مستأصل شده و نمیدان [کدام را نشان دهد؛] آرامش و سکوت جمعیت را نشان دهد یا آتش نگرفتن عکس امام خمینی را.
اینجاش جالب است. اتفاقاً آن شب یکی از زنهای فامیل به خانه ما آمد. او خیلی به امام خمینی فحاشی و ناسزا میگفت و پدرم همیشه او را از این کار منع میکرد. او بعد از دیدن فیلم از تلویزیون به خانه ما آمده بود تا از پدرم عذرخواهی کند. پدرم بهش گفت: «آیا باز هم به امام خمینی توهین میکنی؟» او گفت: «هرگز! من دیگر به امام خمینی ایمان آوردم، هیچ وقت کوچکترین اهانتی نخواهم کرد.» بله، این یکی از معجزات بود که بیشتر مردم عراق آن را از تلویزیونهای خودشان دیدند و رژیم صدام روسیاه شد.
این قضیه [همان روز] یک قضیه دیگر دارد در هفتهنامه عربیزبان «لواء الصدر»، شماره ۴۵۲، سال نهم، یکشنبه ۹ ذیالقعده ۱۴۱۰ هجری قمری [برابر با] ۳/۶/۱۹۹۰ میلادی، صفحه ۷. خدا خیر بدهد به این [آیت الله] فتحی، رفیق عزیزمان، چطور زحمت کشیده اینها را پیدا کرده و اینجور قضایا را از این منابع. ۲۵ سال کار کرد این آقای فتحی. اینها را جمعآوری کرد، مطالب فوقالعادهای را. حالا ان شاء الله مجموعه تعالینهها را چاپ خواهد کرد و منتشر میشود. ان شاء الله دست عزیزان برسد [و] استفاده کنند این مطالب. من یک تعدادش را دارم میخوانم. ایشان در یک کتاب الان، بله، کتاب هزار و خوردهای صفحهای، مجموعه مطالب را جمع کرده. هزار و خوردهای صفحه فقط برای امام خمینی. یک تقریباً سیصد چهارصد صفحه حضرت آقا [درباره] ایشان شاید هم بیشتر کار کرده.
میگوید: حادثهای که در پی میآید، یعنی میگویم در پایگاه مقاومت الحجت المنتظر در منطقه کهریزک، یکی از نواحی جنوبی تهران اتفاق افتاد. این پایگاه متعلق به برادران مؤمن و پناهنده عراقی است که بعد از اعلام آزادیشان از سوی مقامات جمهوری اسلامی، دیگر نرفتند وطن خودشان. گفتند: «آقا ما میخواهیم بمانیم، برنمیگردیم عراق.» بر اثر انفجار بخاری بزرگ نفتی در اتاق نگهبانی پایگاه، که آنجا برادران سرباز ارتش جمهوری اسلامی مستقر بودند، آتشسوزی روی داد. نظر به انباشته بودن اتاق از فرش و تخت و تابلوهای دیواری، زبانههای آتش بهسرعت [و] عجیب منتشر شد. حتی تلویزیون که در جای بلندی قرار داشت، طعمه حریق و بعد از دقایق به قطعه کوچکی از زغال تبدیل شد. تلویزیون شد یک تکه زغال کوچک.
اینجا بود که برادران پناهنده آمدند کمک کردند به برادران سرباز ولی همه تلاشها به نتیجه نرسید. به خاطر اینکه بشکه منبع نفت منفجر شده بود. تو یکی از گوشههای اتاق بشکه منبع نفت آنجا بود. شعله آتش از [در] و راههای نفوذی اتاق خارج میشد و امکان ورود به داخل اتاق را سلب کرده بود. به خاطر همین، برادران ناچار شدند [با] مرکز آتشنشانی تماس بگیرند [و] از مأمورینش کمک بخواهند که آنها هم با وسایل [و] امکانات مخصوص آتشنشانی اقدام به خاموش کردن آتش کردند. در موقع بررسی اوضاع اتاق با چراغقوههای دستی مشاهده شد که کلیه اساسی اتاق از قبیل فرش، تخت، تلویزیون، تابلو، پوستر، همه تبدیل به زغال شده. فقط یک عکس نظرها را به خود جلب کرد. چون خاکستر و دوده تمام دیوارهای اتاق را بهجز این عکس پوشانده بود از سیاهی و بعد از نزدیک شدن به آن، تعجب و شگفتی زیاد همه را فرا گرفت و یکباره همه با صدای بلند فریاد زدند که عکس امام خمینی است!
در پی آن صدای صلوات بلند شد. همه اتاق سوخته بود، عکس امام [مانده] است. دیگر نمیخواهیم بگوییم مطلقاً عکس امام هیچ جای دیگر [هم نسوخت؛ حتی] قرآن هم [گاه] میسوزد. ولی به هر حال اینها هم یک حکایاتی دارد، گاهی برای گرم کردن دلها و دیگر حالا این چه سری تو اینهاست، من سر درنمیآورم. فقط میدانم که به هر حال اینجور مسائل را نمیشود انکار کرد.
خب، خدمت شما عرض کنم که حالا یک سری قضایا از خود حضرت امام هست که اینها قضایای عجیبی است [و] وقت نیست وگرنه اینها را هم میگفتم برایتان که خیلی جالب است؛ یعنی یک سری، به قول ماها، کرامات حضرت امام. حالا یک قضیه بگویم. خیلی فراوان از مرحوم آقای رسولی محلاتی نقل شده. این قضیه در هفتهنامه «پرتو»، ۱۱ دی ۱۳۸۰، صفحه ۸، به خاطر آنجا نقل شد. حضرت آقا [،] حضرت آیتالله خامنهای بهطور منظم به خانوادههای شهدا سرکشی میکنند. یک روز که به اتفاق ایشان به منزل یکی از شهدا رفتیم، برخلاف مرسوم، عده زیادی به استقبال آقا آمدند. آقا ناگهانی [و] سرزده میرفتند.
آیتالله خامنهای فرمودند: «چه کسی این جمعیت را مطلع کرده؟ قرار نبود مزاحمت برای کسی فراهم بشود.» وقتی ایشان وارد اتاق شدند و نشستند، برایشان چایی آوردند. آقا چایی را میل نکردند. ناراحتی در چهرهشان مشهود [بود]. ایشان خیلی مقیدند که در این دیدارها برای کسی مزاحمت به وجود نیاورند که ما آمدیم، این همه جمعیت آمده و فلان اینها. پدر شهید رو به آقا کرد [و] گفت: «آقا شما نگران نباشید. از دفتر شما کسی ما را مطلع نکرده. من دیشب حضرت امام را و فرزند شهیدم علیرضا را در خواب دیدم. آن دو، خبر آمدن حضرت عالی را به من دادند. امام به من فرمودند که فردا شب مهمان عزیزی داری، به خوبی از مهمانت پذیرایی کن. گفتم: «آن مهمان کیست؟» فرمود: «رهبر شما.»» امام بهشان گفته بود: «آماده باش فردا آقا دارد میآید.» که خب چیز عجیبی است.
خب، خدمت شما عرض کنم که خیلی قضایا هست. یعنی وقت مفصلی میخواهد دیگر. حیفم است که اینها [را نگم]. هر کدامش یک حلاوتی دارد. نمیخواهیم بگوییم اینها مطلب علمی و استدلال و برهان و حجت [است]. هر کدامش یک بارقهای از امید و بشارت الهی و حمایت و نصرت و اینجور چیزها تویش است که به هر حال برای مؤمنین بارقهای از شور ایجاد میکند.
عرض میکنم خیلی زیاد است. من همینجور دارم مطالب را رد میکنم؛ یعنی هی از رو اینها که میخوانم میبینم که چقدر مطلب است ولی نمیتواند. وقت نمیشود من که این جلسات را برسانیم به ۲۰۰ و ۳۰۰ جلسه و اینها. ما که البته معروفیم به این جلسات صدتایی و اینها.
میگوید که آقای محسن رضایی مصاحبهای دارد با خبرنگار مهر. این را روزنامه خراسان چاپ کرده ۱/۷/۸۶. میگوید: «بعد [از] پیروزی عملیات مرصاد آمدم خدمت حضرت امام. آن موقع امام فرمودند: «شما ناراحت نباشید. ما در طول انقلاب بارها میخواستیم کاری را انجام بدهیم ولی موفق نشدیم. ولی بعد دیدیم که خدا از راه دیگر ما را موفق کرده.»» چند سال بعد از جنگ، این حرف امام همچنان در ذهن بنده بود که قرار است چه اتفاقی در عراق بیفتد که ما درش دخیل نیستیم. بعد از حمله عراق به کویت بنده احساس کردم کار صدام تمام است که این اتفاق رخ نداد. [آن] سه سال پیش، [سال] ۸۳، مصاحبه ۸۶. در جنگ آمریکا با عراق دیدیم صدام چگونه توسط آمریکاییها به دام افتاد [و] مجازات شد. در این هنگام بنده به یاد سخن حضرت امام افتادم.
یک نقلی از خود آقای رضایی معروف بود. همان سالها ایشان با آقای هاشمی رفتند عراق و رفته بودند تو کاخ صدام. بعد از سقوط صدام، محسن رضایی آنجا گفته بود که امام به ما فرموده بود: «شما یک روزی کاخ صدام را فتح میکنید، میروید تو کاخ صدام.» این را هم یادم هست آن سالها. الان اینجا متن آن را ندارم ولی میشود پیدا کرد که این جمله آقای محسن رضایی [است].
قضیه بعدی از مرحوم آیتالله خزعلی است که ذکر در این جلسات زیاد شد. روزنامه رسالت، ضمیمه هفتگی سینا، [که] قبلاً به نام منشور [بود،] ۱۳ خرداد ۸۵، شماره ۱۰۶، صفحه ۷. این از خزعلی آنجا نقل شده.
بعد از واقعه ۱۵ خرداد سال ۴۲ به حضور امام خمینی شرفیاب شدم. رفتم خدمت امام بعد از ۱۵ خرداد ۴۲ و راجع به بازسازی مدرسه فیضیه با امام صحبت کردم. امام در جواب فرمود: «دقت کنید، خیلی جالب است این جمله.» آیتالله خزعلی از آن جملات معرک است. امام در جواب فرمود: «من نیامدم برای ساختوساز و مرمت مدرسه فیضیه یا حسینیه و مسجد. من سه تا مأموریت دارم: تشکیل حکومت اسلامی در ایران، بیداری مسلمین جهان، [و] زمینهسازی برای ظهور امام عصر (ارواحنا فداه).» بله این هم از این.
خیلی قضایا هست. آقا چکار کنم؟ خیلی مطلب هست در مورد اینکه از پیش گفته بودند من برمیگردم ایران، پیروز میشویم، کار شاه تمام میشود. کلی قضیه این شکلی هست. خوب بگذار یکی دیگر برایتان بخوانم چون داستان اسرائیل خیلی داغ است الان. یک چند تا هم اسرائیلی بگوییم. خدا نابودشان کند.
خود پیشبینی امام نسبت به اسرائیل چند وقتی هم خیلی کلیپهایی درمیآمد [در] فضای مجازی اینها. این عمق نگاه مرد را میرساند. تو صحیفه امام، جلد ۱، صفحه ۱۸۶، جلد ۲، صفحه ۴۶۰، جلد ۳، صفحه ۲ در مورد اسرائیل مطالب است. امام در اردیبهشت ۴۲ در بیانیهای فرمودند: «خطر اسرائیل برای اسلام و ایران بسیار نزدیک است. پیمان با اسرائیل در مقابل... اسلامی یا بسته شده یا میشود.» پیمان ابراهیم آن موقع دیده بودند. ۴۲ [؟! ] پیمان ابراهیم مال ۹۷-۹۸ اینهاست. «معامله قرن. لازم است علمای اعلام و خطبای محترم سایر طبقات را آگاه فرمایند که در موقعش بتوانیم جلوگیری کنیم.» این مال وقتی است که شاه دستور داده بود که حق ندارد از اسرائیل چیزی بگوید.
امام در پیامی برای پشتیبانی از ملت فلسطین در تاریخ ۱۹/۷/۵۱، ۶ سال قبل انقلاب. آنجا فلسطین را در رأس مصائب جهان اسلام دانستند. در بیانات پرشوری ضمن دعوت همه مسلمانان به وحدت و مبارزه همهجانبه با رژیم صهیونیستی و کمک به مبارزان و مبارزات فلسطین فرمودند: «آیا دولتهای عربی و ساکنان مسلمان مناطق نمیدانند که با نابودی این جهاد، یعنی جهاد فلسطین علیه اسرائیل، سایر کشورهای عربی از شر این دشمن ناپاک روی امن و امان نخواهند دید؟» قطر را قطر چند روز پیش! امام آن موقع دیده بوده، میدانست به آن دید الهی و معنوی و قدسی خودش. و خدمت شما عرض کنم که توی بیانیهها و سخن [ها]. آدرسهاش را گفتم تو صحیفه امام هست.
امام میفرمایند که قبل از انقلاب: «سران کشورهای اسلامی باید توجه داشته باشند که این جرثومه فساد را که در قلب کشورهای اسلامی گماشتهاند، تنها برای سرکوبی ملت عرب نیست؛ بلکه خطر و ضرر آن متوجه همه خاورمیانه است. نوبت ترکیه هم میرسد، نوبت مصر هم میرسد. نقشه استیلا و سیطره صهیونیسم بر دنیای اسلام و استعمار بیشتر سرزمینهای زرخیز و منابع سرشار کشورهای اسلامی.» این را امام ۱۶/۷/۵۲ فرمودند. ۳۰ سال قبل از حمله آمریکا به عراق! ۲۴ سال قبل از اینکه شیمون پرز کتاب «خاورمیانه جدید» را بنویسد که تو آن کتاب همین حرف را میزند. شیمون پرز در کتاب «خاورمیانه جدید» ۲۴ سال قبلش امام این حرف را زده بود. گفته بود اینها میخواهند خاورمیانه جدید ایجاد کنند، فقط درگیرشان با کشورهای عربی نیست. کل این منطقه را میخواهند چپاول کنند.
اولین کسی که شعار «آزادی قدس» را مطرح کرد امام خمینی بود. همینی که شما میبینید دنیا راه افتاده. این مرد ۵۰ سال قبل، چند سال قبل، ۵۰ سال قبل این «مرگ بر اسرائیل» و اینها را آن موقع گفت. ۵۰ سال باید بگذرد تا بشریت بفهمد خمینی چه دیده بود. با گوشت و پوستش لمس بکند و فرموده بودند که هیچ راهی هم جز بسیج عمومی وجود ندارد. همه جهان باید قیام بکند. روز جهانی قدس را امام ایجاد کرد و وقتی مراسم برائت از مشرکین را تو حج جا انداختند، برای همین بود که این برائت بین مسلمین همگانی بشود و این پیروزی را به همه تلقین بکنند، به مسلمین. نگاه امام این بود که باید توده وارد کار بشود. با یک جماعت چند درصدی، یک گروهک و اینها نمیشود. مردم باید قیام کنند. همه باید بیایند پشت کار. همه باید حمایت. همه مردم ایران، همه ملت مسلمان، همه مردم عالم. و حقاً و انصافاً کار او همه [در] نام [بود]. هم ملت ایران را به خیزش آورد هم ملت مسلمان را، امت مسلمان را. الان هم که میبینید کل عالم دارد همصدا میشود با امام به همان حرفها. همان حرفها از زبان گبر و جهود و بودایی و از زبان همه دارد شنیده میشود، حرفهای امام.
خدمت شما عرض کنم که مطالبی در مورد اسرائیل هست که چون وقت نیست عبور میکنم. چقدر از رزمندهها مطلب هست تو جبهه! چقدر امدادهای الهی دیده شده که اصلاً جزو واضحات است. آن هم ان شاء الله قرار شده کتاب سه جلدی جدا بشود. حالا ان شاء الله مدرسه تعالی مهیا است که چاپ بکند. حالا یا مدرسه تعالی یا نشر شهید ابراهیم هادی. ان شاء الله و آن باز خودش یک موضوع جداگانهای است. هم امدادهای غیبی، هم خوابهایی که شهدا نسبت به امام دیدند قبل از شهادتشان، بشارت شهادتشان را از امام گرفتند. فراوان رویاهای این شکلی. یا افرادی خواب آن شهید را قبل [از] شهادت [دیدند] که مثلاً امام خمینی آمده سراغش، دستش در دست امام دارد میرود، بعداً او شهید شده. از این قبیل ماجراها زیاد است که این هم به هر حال یک بخشی از این مبشرات است.
خدمت شما عرض کنم که پیشبینیهای خود امام، پیشگوییهای خود امام، این خودش باز یک موضوع دیگر است. تا به حال پیشگوییها در مورد امام خمینی بود. یک بخش مفصل [هم] پیشگوییهای خود امام خمینی است که فکر میکنم چیزی حول و حوش صد، صد و پنجاه صفحه باشد. مطالبی که هم نسبت به افراد در مورد آیندهشان فرموده بود: «این اینطوری میشود، آن آنطوری میشود.» هم نسبت به جریانهای کلان در مورد منافقین فرموده بود. فرمانده اسرائیل فرموده بود، در مورد فلسطین فرموده بود، در مورد شاه فرموده بود، در مورد بعضی شخصیتها مثل آقای منتظری، بنیصدر و بازرگان و اینها فرموده بود. در مورد امثال آقای شریعتمداری، سید کاظم شریعتمداری فرموده بود. و همینطور؛ یعنی این هم خودش یک بخش زیادی مطلب دارد. اگر علاقهای بود و حوصلهای بود و اینها، [ما] از دیگران علاقه [میخواهیم]، از ما حوصله. یک وقتی شاید نرم بهش بپردازم، خیلی هم مطلب دارد. در مورد مصدق فرموده بود، گفته بود: «این سیلی میخورد، لوله سیلی خواهد خورد.»
جملات معروف امام خمینی که از ساعت زیاد استفاده میکنم، خیلی هست؛ یعنی آره دارم همین الان حدود آقا ۲۰ صفحه تقریباً رد کردم. دلم هم واقعاً نمیآید نخوانم اینها را ها، ولی خیلی مطالب [هست] که امام وقتی حکم بنیصدر را بهش میدهند [و میگوید:] «حب دنیا رأس کل خطیئه.» تعابیر تند و تیزی که برایش به کار میبرند. از این قبیل مسائل فراوان. که چه میدیده این مرد بزرگ توی قضایا؟ «دیشب با خمینی ما گفتوگو داشتیم.» خب آدمی که آنجوری است و تو آن عوالم با آن داستانها. به هر حال اینها آنقدر عجیب نیست که وقتی آنجور حرفی از [آیتالله] بهجت، پیشبینی امام در مورد گورباچف و شوروی که خب خیلی معروف است شنیدید. هیچکس فکر نمیکرد شوروی نابود بشود، آن هم آنقدر سریع، آنقدر با این فاصله کم بعد از آن نامه امام که میفرماید: «دارم میشنوم صدای خرد شدن استخوانهای حکومت شما را. تا دیر نشده به هوش بیا.» بعدای چند وقت هم نابود میشود.
خب همین پیشبینیها در مورد غرب، در مورد آمریکا [و] در مورد اسرائیل، اینها هم البته بشارتهای فوقالعادهای است. ما فعلاً بشارتها را درباره امام، درباره انقلاب، درباره آقا. بعدها اگر وقتی بود بشارتهای خود امام، بشارتهای خود آقا، [درباره] آن هم ان شاء الله بهش بپردازیم. البته جمله حضرت آقا دارد [که] «قرن، قرن اسلام است. قرن، قرن اسلام است.» خیلی مطلب تو این نکته نهفته است.
خب خدمت شما عرض کنم که مطالبی که امام در مورد حضرت آقا دارد که یک چند تایش را چند تا جلسه قبل اشاره کردم، بعدها اگر وقت بشود باز عرض میکنم. این هم حدوداً چند صفحه است. آقا ۱۵ صفحه است. بعدها ان شاء الله فرصتی باشد یادم بندازید این را هم بگویم. فرصت بشود ان شاء الله یک کتابی دارد آقای سید آیتالله سید احمد فهری زنجانی. ایشان آن نسل آخر شاگردان سید علی آقای قاضی، از دوستان آیتالله بهجت. وقتی از دنیا رفت آیتالله بهجت نمازش را خواندند، تو حرم هم دفن است، حرم امام رضا علیه السلام. خدمت شما عرض کنم که انسان اهل معنویت و قدسی و عالم که بعدها بعد انقلاب هم میآید و نماینده امام میشود و بعد ایشان هم نماینده آقا میشود و سال ۸۵ از دنیا رفت.
[او] یک کتاب دارد «الخمینی فی القرآن». که نام دیگر این کتاب «بشارتهای انقلاب اسلامی در قرآن کریم» است. این کتاب را بنده گشتم پیدا نکردم. حالا البته کتابخانه آستان قدس میشود سفارش بدهیم بیاورند. یعنی باید باشد توی مخزن آنجا. نه هنوز نگفتم به دوستان که عرض نکردم اگر دارند کتاب را بدهند ببینیم. ولی مطالبی از این کتاب را همین کتاب «آیت اعجاز» نقل میکند که برایتان میخوانم، جالب است. یعنی اینکه آیات مربوط به امام و انقلاب را ایشان، آیات قرآنش را برداشته آورده، گفته که این آیات مربوط به انقلاب، این آیات مربوط به امام خمینی است. و ای کاش یکی بانی بشود این کتاب چاپ بشود. نشر کویت. چاپ کویت است این کتاب و مجدد چاپ بشود، ترجمه بشود. حقاً و انصافاً جای این کتاب هست و اول مطالعه بشود اصلاً خودمان بخوانیم ببینیم ایشان چه گفته. بعد مطالبش خدمت شما عرض کنم که تحلیل بشود، گفتوگو بشود، بحث بشود.
آیتالله سید احمد فهری زنجانی، یک قضیهای هست آیتالله عالی تعریف میکند از آقای بهجت که چون ایشان فهمید نوشته. عرض کنم خدمت شما که میگوید که ایشان گفت: «با وحشت که ما که پیر شدیم. بعد با هم جوانیها رفیق بودیم و اینها. دستورالعمل که به دردم نمیخورد بخواهی بهم بگویی. لااقل یک چیزی که اهلبیت بهت دادند بهم بگو.» که ایشان فرمود: «امام رضا فرمودند که مگر میشود، مگر ممکن است کسی به سوی ما دست دراز کند و ما دست او را نگیریم؟» که خود سایت آیتالله بهجت منتشر کرد؛ یعنی دفتر آقای بهجت، پسر ایشان تأیید کرده این قضیه را و منتشر کرد.
آیتالله فهری زنجانی، آثار حضرت امام را چون ترجمه کرده، «سرّ و صلاة»، «آدابالصلاة» اینها. «آدابالصلاة»ش را که یادم هست، «صلاة» هم شاید ترجمه کرده باشد. «شرح دعای سحر» به نظرم ترجمه کرده باشد. بله، یا خاطراتی از خدای قاضیشان نقل میکند. نسل آخر شاگردان آقای قاضی بود. آثار زیادی هم دارد. این کتاب کتاب عجیب است. یعنی اسمش عجیب است. «الخمینی فی القرآن». اسم، اسم تن آدم میلرزد با شنیدن اسمش. آره حتماً کنجکاو هستیم که این کتاب را پیدا کنیم، بخوانیم. فقط پیدایش کنید. اگر پیدا کردیم به من خبر بدهید. حالا کتابخانه آستان قدس دسترسی داری؟ آره برو آن پژوهش بخش محققین. خیلی خوب، آفرین. میز داریم. حالا بین خودمان بماند ولی استفاده [نمیکنیم.] میزمان آنجا خالی است.
عرض کنم خدمتتان که تو ذهنم بود بروم ولی وقت نمیکنم بروم آنجا. [باید] کتاب سفارش بدهیم بیاورند، بخوانیم. بشود بدهیم کپی کنند، ترجمه بشود، چاپ بشود. خیلی جا دارد متن کتاب اول خوانده بشود ولی این عناوین و فهرستی که از کتاب هست، از یک همچین شخصیتی، آره دیگر حتماً محتوا [ی] عجیب و درخور توجهی [دارد.]
خوب خدمت شما عرض کنم که یک قضیهای را گفته بودیم مرور میکنیم که تا الان نگفتم بگویم. این هم در کتاب «پا به پای آفتاب»، جلد ۱، صفحه ۴۵ و ۴۶، خاطره همسر امام است. این قضیه رویایی که همسر امام میبینند در خواستگاری، این هم جزو مطالبی است که از قبل مانده. ایشان میگویند که خواستگاری امام از من حدود دو ماه طول کشید. چرا دو ماه طول کشید؟ میگویند: «چون من حاضر نبودم از تهران به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم در قم میرفتم، بعد ده پانزده روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم چون قم مثل امروز نبود.» حالا البته امروز که امروز ایشان مال دهه ۵۰ [است]. کی است؟ نه خاطرهای که دارد تعریف میکند مال مثلاً شاید دهه ۶۰ اینها باشد، دهه ۵۰ و ۶۰ باشد. قم آن موقع با الان خیلی فرق داشت. حالا میگویم قم دهه ۲۰ اینها دیگر. مثلاً امام ۳۰ سالشان بوده ازدواج کردند.
خلاصه میگوید که زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به خاطر همین زود از قم میآمدم. آن دو ماه هم که پدرم من را به زور نگه داشت. خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری شروع شد. پدرم میگفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم اگر تو را به غربت میبرد ولی آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.» ایشان هم شاد باشد. تو حرم حضرت عبدالعظیم دفن است. پدر همسر امام از علما [ست]. خانوادهشان از علما [ست]. کنار آقای شهابادی همه [هستند]. پدرم به دلیل رفاقت چند سالهاش از آقا شناختش [را داشت]. ولی من میگفتم اصلاً به قم نمیروم. بالاخره چند خواب دیدم. خوابهای متحرک و فهمیدم که این ازدواج مقدّر است.
«آخرین بار خواب دیدم که حضرت رسول (ص)، امیرالمؤمنین (ع) و امام حسن (ع) (صلواتالله علیهم) در حیات کوچکی که همان حیاتی بود که بعداً برای عروسی اجاره کردند. یعنی من تو خواب خانهای را دیدم که درست شبیه خانهای بود که برای عروسی اجاره کردند اینها. نکته، حتی اتاقها همانهایی بود که تو خواب دیده بودم و پردههایی را هم که بعداً برایم خریدند دیده بودم. به هر حال تو خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود پیامبر (ص) و امام حسن (ع) و امیرالمؤمنین (ع) نشسته بودند. این طرف حیاط که اتاق عروس بود من بودم و پیرزنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و بهش چادر لکی میگفتند. پیرزن ریزنقشی بود که من او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. ازش پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند؟» پیرزن که کنار من نشسته بود گفت: «آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیغمبر است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز کشالبند بهش بسته شده.» آن زمان مرسوم بود. تو نجف هم خدام به سر میگذاشتند همین وضعیت [را]. دیدید دیگر. «آن آقا هم که از این کلاهقرمزیها دارد که دورش پارچه سبز است آن هم امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت: «این هم امام حسن است.»» من گفتم: «ای وای این پیغمبر است! این امیرالمؤمنین است!» خیلی خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت میآید؟» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمیآید. من اینها را دوست دارم.» گفتم: «من همه اینها را دوست دارم. اینها پیامبر منند. امام منند. آن آقا امام دوم منه. آن آقا امام اول منه.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت میآید؟» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم.» صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که: «من دیشب چنین خوابی دیدم.» مادربزرگم گفت: «مادر معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست این تقدیر توست.»
میخواهم [بگویم] خیلی مطلب داردها! حالا من تعبیر خواب بلد نیستم، [و] از آن عوالم نیستم. ولی اینکه امام را دارد رد میکند، حضرت زهرا سلاماللهعلیها بهش میگویند که خانم قاعدتاً حضرت زهرا سلاماللهعلیها بوده، «تو از پیغمبر و امیرالمؤمنین و امام حسن بدت میآید؟» چرا؟ چه ربطی بین اینکه این را رد میکند [با اینکه] از آنها بدش میآید؟ چرا این سه نفر را تو رؤیا میبیند؟ چرا این سه نفر سیمایشان این شکلی است؟ شکلشان این مدلی است؟ حکایتی است. چقدر این سید متصل به آن ذوات مقدسه است که رنجاندنش، رد کردنش در خواستگاری در جوانی اینطور غیرت حضرت زهرا سلاماللهعلیها را به جوش میآورد. یادتان بیاید از آن جمله آیتالله بهاءالدینی [که] فرمود: «عین البتول و قرة عین الرسول. امام خمینی چشم فاطمه زهرا بود، نور چشم پیغمبر.» این هم همان را دارد میگوید. آقای بهاءالدینی روی چه حسابی این را میگفت؟ رنجاندن این سید باعث دلخوری زهرای مرضیه شده. رد کردن این سید به معنای بد آمدن از پیغمبر و امیرالمؤمنین و امام حسن بیان شده.
یادتان بیاید از جمله شیخ مجتبی قزوینی: «دین یعنی خمینی. خمینی یعنی دین.» درست شد. البته این با امام به خاطر مسائل معنوی و علمی و اینهاش که مشکل ندارد ازدواج کند. همین حالا اگر کسی به خاطر جنبههای قدسی و علمی و معنوی امام باهاش مشکل دارد [و] داشته باشد چه میشود؟ یعنی آن جنبه فقهی امام، مرجعیت امام، رهبری امام، آن جنبه پرچم اسلامی را در دست گرفتن [و] با امام مشکل داشته باشیم. این بنده خدا فقط من نمیخواهم قم بروم، راه دور بروم، از قم بدم میآید و اینها. این نکته دارد دیگر به هر حال.
خوب خدمت شما عرض کنم در کتاب همین «پا به پای آفتاب»، جلد ۳، صفحه ۲۳۲، یکی از علما به نام حجتالاسلاموالمسلمین سید محمد سجادی اصفهانی که در نجف اشرف ایشان همیشه در بیت حضرت امام بود. ایشان نقل کرد [و] گفت: «یک شب من در عالم خواب دیدم که به بیرونی خانه امام خمینی آمدم و دیدم امام زمان (ارواحنا له الفدا) آنجا ایستادهاند. با آن حضرت مصافحه کردم. دیدم در انتظار شخصی هستند. ناگهان دیدم امام خمینی از خانه اندرونی بیرون آمده و همراه امام زمان به طرف خیابان شارع الرسول حرکت کردند. دنبالشان جمعیت بسیار بود ولی در بین جمعیت عرب نبود. صبح آن شب که من این خواب را دیدم حاج سید احمد آقا فرزند ایشان از طرف امام نزد ما آمدند و گفتند که امام فرمودهاند: «چون ما در نجف اشرف رفقایی داشتیم و با آنها در غم و شادی هم رفیق بودیم لازم دیدم تصمیمی که داریم رفقا هم در جریان باشند.»» موضوعی بود که امام خمینی تصمیم داشت از نجف بیرون بیاید و نمیخواست کسی بفهمد. منظور این بود که دوستان مطلع باشند، رفقای مخصوص. با شنیدن این پیام به خدمت امام رسیدند و بعد جریان مسافرت آنها به طرف کویت و از آنجا به پاریس و بعد به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی پیش آمد که این رفقا همراه ایشان بودند. که به راستی عجب خوابی و عجب تعبیری. حرکتی که شروع کردند از نجف بروند بدون اینکه از قبل خبر داشته باشد، خوابش را میبیند. کند حرکت میکند. یک جماعتی که همه ایرانی است ولی کی دارد میبرد امام را؟ امام زمان (ارواحنا فداه). اینها مؤیدات دیگر.
خدمت شما عرض کنم، بخونم؟ خیلی آخه مطلب است. نمیدانم. تموم نمیشود. چکار کنیم؟ در روزنامه جمهوری، شماره ۵۷۰۱، صفحه ۱۴ میگوید که یک روز سال ۴۲ در میدان آستانه قم با پیرمردی، این از آقای رحیمیان است. چند بار ذکر خیر ایشان هم شد، خدا بهشان سلامتی بدهد. «با پیرمردی روستایی راجع به امام و ضرورت تقلید از ایشان سر صحبت باز کردم ولی متوجه شدم که او خودش عاشق و مقلد امام است. داستان چگونگی شناختش از امام را اینطور برایم تعریف کرد که یک چند وقت قبل تو خواب دیدم دشت بینهایتی را که مردم در آنجا به صفوف جماعت ایستاده بودند طوری که ابتدا و انتهای صفها پیدا نبود. جلو رفتم ببینم امام جماعت کیست. صف اول همه از علما بودند اما هنوز کسی به عنوان امام جماعت نبود. ناگهان امام زمان (ارواحنا فداه) آمد. اول سر سجاده جلو ایستاد ولی رویش را برگرداند. با نگاهی به انبوه علما جلو آمد و دست مبارکش را سر شانه یکی از آنها که سید بود زد. علیرغم استنکاف، یعنی ایشان قبول نمیکرد، او را در جلوی همه قرار داد. همه پشت سرش نماز خواندند. وقتی بیدار شدم گفتم مرجع تقلید و نایب امام زمانم را پیدا کردم. راهی قم شدم. تکتک مراجع را سراغ گرفتم و خانه آنها رفتم ولی آن سید را پیدا نکردم. سرگردان بودم چکار کنم. کمکم داشتم مأیوس میشدم و فکر کردم برگردم ولی تو آخرین لحظه از یک رهگذری سؤال کردم غیر [از] آقایان مراجعی که من رفته بودم ملاقاتشان، که حالا اسمشان را گفتم، مرجع دیگری هم داری؟ مجتهد دیگری هم داریم اینجا؟» سال ۴۲ او گفت: «مراجع همینان که گفتی ولی یک آقای دیگر هم هست به اسم حاجآقا روحالله. میگویند او هم مجتهد است.» «آدرس را گرفتم و هر طور بود [او] را پیدا کردم. وقتی چشمم بهش افتاد دیدم خود همین است، همان سید نورانیای که امام زمان آوردش جلو، انبوه جمعیت پشت سرش به نماز ایستاد. گم شدهام را پیدا کردم. نه فقط ازش تقلید میکنم که جان و دلم بهش بسته شد.»
بعد میگوید که مخفی نماند که از این قبیل قضایا در رابطه با کشف شخصیت امام برای افراد فراوانی اتفاق افتاده بود. موارد متعددی را شنیدم که بعضاً برای تقلید یا برای دریافت آینده امام مخصوصاً در زندان از جمله مرحوم حاجآقا احمد امامی از علمای اصفهان به قرآن تفأل زده بودند. این آیه آمده بود: «و لا تیئسوا من روح الله انه لا ییأس من روح الله الا القوم الکافرون.»
در کتاب «یاران امام به روایت اسناد ساواک»، صفحه ۲۰، یک قضیه از شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد. فرودگاه مشهد، شهید رئیسی کنار ایشان دفن شده با فاصله. ۵ مهرماه ۱۳۶۰، زنگ تلفن به صدا در آمد. شهید حجتالاسلاموالمسلمین سید عبدالکریم هاشمینژاد به مرگی سرخ تهدید شد. تلفن زنگ میخورد و تهدیدش میکنند به شهادت که ایشان این را تلقی پیغام شهادت کرد و یکهو یادش افتاد از رویای چند روز قبل خودش. خیلی از این شهدا قبل [از] شهادت بهشان گفته بودند شهادتشان را، حتی کیفیت شهادتشان را، حتی وقت شهادتشان را. میگوید که حالا رویا چه بوده؟ میگوید: «شغلهای آتش به امام نزدیک میشود.» شهید هاشمینژاد میرود امام را از آتش نجات بدهد و خاموش کند آتش را. هر چه تلاش میکند آتش خاموش نمیشود. همه لباسهای امام سوخت ولی امام سالم ماند. بعد ایشان به برادرش میگوید؛ این را شهید هاشمینژاد گفتش که: «همه یاران امام اینها مثل لباس میمانند. برای ما محافظ [مانند]. امام [حفظ شد]. همشون شهید به خواست خدا. من هم از شهدایم ولی خورشید وجود امام میماند. تصدق امام میشوند.» کأنّه فدیه میشود. چه میگوید قرآن تو قضیه حضرت اسماعیل و «فدیناه بذبح عظیم». اینها آن ذبح عظیمی بودند که فدیه امام شدند. امثال شهید سید حسن نصرالله و شهید رئیسی و شهید سلیمانی و اینها را هم شاید بشود گفت. اینها و فدا [شدند،] عظیم بودند که اینها فدیه حضرت آقا [شدند]. بله، لباسهایی بودند که سوختند ولی [جان] سالم ماند.
باجناق شهید هاشمینژاد یک مصاحبهای داشته. آنجا میگوید که حضرت امام قبلاً به شهید هاشمینژاد وعده شهادت داده بود. به ایشان گفته بود که: «من با اجل طبیعی از دنیا میروم، تو برو به فکر خودت باش. امام به شهید هاشمینژاد: «من به اجل [طبیعی از دنیا میروم]، غصه من را نخور، من زنده میمانم. شهید، من کشته نمیشوم. به مرگ طبیعی میروم. شما مراقب خودتان باشید.»» مثلاً به همچین تعبیری که روز ۷ مهر، روز شهادت امام جواد علیهالسلام، شهید هاشمینژاد با بدن پاره پاره و دستهای قطع شده به خاطر انفجار نارنجک منافقین به خیل شهدا پیوست. برای بله، سالگرد شهادتشان هفته دیگر است. این هم از این. روح این شهید هم شاد باشد.
یک قضیه دیگری [هم] که نقل میکنند این هم قضیه جالبی است. در کتاب «برداشتهایی از سیره امام خمینی»، این را هم بگویم این جلسه را تمام کنیم. «برداشتهایی از سیره امام خمینی»، جلد ۳، صفحه ۴۳، از جناب حجتالاسلام احمد سالک کاشانی. ایشان میگوید: «مرحوم پدرم تعریف میکرد قبل از فاجعه ۱۵ خرداد شبی تو خواب دیدم که درخت بسیار بزرگی روی کره زمین قرار دارد که شاخههایش تو هم فرو رفتهاند و آنقدر این درخت ارتفاع دارد که سر به فلک کشیده و بهزحمت میشود بالای آن را مشاهده کرد. در زیر آن درخت چند تن از علمای بزرگ از جمله امام را دیدم که به نوبت دور این درخت میچرخیدند و ازش محافظت میکردند. من رفته بودم برای تهیه آذوقه جایی. وقتی برگشتم دیدم درخت به خون آلوده شده، شاخههایش خونین است. مثل جراحتی که به دستی وارد بشود. شاخههایش را دستمالپیچی کردند. نگران [و] ناراحت [بودم]. به امام که روی صندلی مینشستند و صندلی ایشان هم وارونه شده بود رسیدم و ابراز نگرانی کردم. امام ناراحتی و عصبانیت من را که دیدند متواضعانه و آرام دست به شانه من زدند و فرمودند: «شیخ محمود اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه در بیاورند ولی خدا نخواست. این جراحتها چیزی نیست و خوب خواهند شد. شما نگران نباش.»»
از خواب بیدار شدم. بعدها قضیه ماجرای ۱۵ خرداد شد و بعدش دستگیری امام و حصر ایشان در قیطریه. بعد از آزادی با جمعی از علما رفتیم خدمت ایشان. نزدیکیهای ظهر بود. امام فرمودند: «برای ناهار بمانید.» ما ماندیم. و یکم گذشت دیدم بدون اینکه من چیزی به امام بگویم یا به امام ناراحتی خود را به خاطر دستگیری ایشان تو قضیه ۱۵ خرداد اظهار کنم. و باز بدون اینکه چیزی از خواب خودم را بهشان گفته باشم امام آمدند سمت من. دستشان را روی شانه من زدند درست به همان حالتی که تو خواب دیده بودم. فرمودند: «آ شیخ محمود ناراحت نباش. اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه در بیاورند ولی خدا نخواست.»
شاد باشد روح امام و همه خوبانی که ذکر خیرشان شد سر سفره رسولالله و ان شاء الله دعاگوی ما باشند و ما ان شاء الله شاکر این نعمت بزرگ باشیم. این جلسات ما برای یادآوری این نعمت و ان شاء الله که در پرونده اعمالمان این جلسات را به عنوان جلسه ذکر و شکر ثبت بکنند و اما به نعمت ربک فحدث.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهر.