این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
پرواز از گلدسته حرم عبدالعظیم؛ بشارت اوجگیری در رؤیای یک همبند. [34:57]
غربت امام در رؤیا: تشییع جنازهای با خنده تلخ برخیها! [37:30]
امام از تابوت برخاست و با انگشت اشاره کرد: «تو یوسف میشوی!» [40:55]
تعبیر تکاندهنده مادر از رؤیا: «یعنی همیشه در زندان خواهی بود.» [41:53]
رمزگشایی از بشارت امام: یوسف از زندان به عزیزی مصر میرسد. [42:55]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم ال، رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهو.
مطلبی که چند بار اشاره شد و شاید بتوان به عنوان یک قاعده در نظر گرفت، این است که خیلی از افرادی که منشأ اثر بودند، منشأ خدمات بودند، خصوصاً در دوران معاصر و نزدیک به ما، اینها به هر حال از طُرُقی پیشاپیش به آنها رسیده بوده که خدای متعال چه کار خاصی را برای آنها در نظر گرفته است. نمونههای فراوانی را همیشه ذکر کردند که از پیش آنها را آماده کردند برای یک قلهای. شاید من بتوانم ده تا مصداق و مثال بیاورم که مصداقهای بارزش یکی شهید سید حسن نصرالله است که سالگرد این بزرگوار است. یکی خود حضرت آقا، حضرت امام و بعضی از بزرگان انقلاب، شخصیتهای کلاً بعضیشان هستند، بعضی از دنیا رفتند و در عرصههای مختلف. و این هم کأنّه یک سنتی است؛ سنت هدایتگری خدای متعال، که خصوصاً در این عصر غیبت که ما از فیض ارتباط با معصوم محرومیم، دستگیری میکند از افراد خاص.
یکی از ابواب این قضیه هم رویاست، رویای صادق است. یکیاش کلمات افراد صاحبنفس و بزرگانی که پرده از حقیقت برایشان کنار رفته، که حالا شخصیتهایی مثل مرحوم آقای قاضی، مرحوم بهجت، مرحوم آقای بهاءالدینی، مرحوم علامه طباطبایی و از این قبیل افراد. گاهی هم خودشان رویایی میدیدند، گاهی افرادی تعبیر خواب میکردند که آن هم خیلی عجیب و خاص بود.
یک قضیهای از مرحوم شهید سید حسن نصرالله هست، یک رویای صادقی که ایشان به زبان فارسی تعریف میکند. فارسی خیلی خیلی شیرین. خود این رویا هم حقاً رؤیای خیلی عجیبی است. جلسهمان را متبرک کنیم به صدای این شهید عزیز، انشاءالله در عالم قدس ما را هم دعا کند و به ما توجه کند. این را با هم گوش بدهیم و لابهلایاش یک گفتوگویی داشته باشیم.
حالا مادامی که برای یادآوری، یادگاری سال ۱۹۷۷ میلادی. ۱۹۷۷ میلادی میشود دو سال قبل انقلاب، میشود ۱۳۵۵، تقریباً ۵۵ و ۵۶. من مشرف شدم نجف بودم، یعنی من رفتم نجف ۷۶. ۷۶ ایشان میرود نجف. این رویا مال کی است؟ ۱۹۷۷. یک سال بعد، این چهار تقریباً میرود ۵۵. این قضیه را ایشان میبیند. خودش متولد چه سالی است؟ سید حسن نصرالله پارسال که از دنیا رفت، ۴۰۳. ۶۴ سالش بود، اوایل ۶۴. ۶۳ و پر کرده. ۴۰۳-۴۰ میشود ۳۹ یا ۴۰. ۳۹ باید باشد. درست است؟ آن موقع ۱۶، ۱۷ سال بوده، ایشان یک طلبه نوجوان ۱۶، ۱۷ ساله در نجف.
بقیهاش را ببینیم.
«ولی این خواب را دیدم. ۷۷. من خوب امام موسی صدر را دوست داشتم، خیلی سلام دوستش دارم، یعنی علاقه، علاقه من به امام موسی خیلی علاقه عجیبی بود. نه که من جوان بودم، یعنی روزی که ایشان وقتی که من رفتم از لبنان نجف، لبنان بودم، سنم ۱۵ سال بود، ولی خیلی به او علاقه داشتم. اتفاقاً من نگران او بودم، یعنی همیشه نگران بودم که مثلاً آقا سید را بُکُشند. حالا تو ذهنم نبود که کسی مثلاً ببرد تو زندان، مثل لیبی. خب. ایشان هم تو لبنان ماشینش ولی شهید کشته نشد، به خاطر این. هر مدتی به یاد امام موسی صدر میافتم، ولی آن شب هیچی تو ذهنم نبود. اصلاً به فکر ایشان نبود. نزدیک این خواب را دیدم که امام موسی صدر دعوت کرد مردم لبنان را برای مراسمی بزرگ.»
معمولاً چون وقتی که مثلاً مراسمی، سخنرانی داشته باشد، خیلی جمع زیادی از مردم، گاهی دهها هزار نفر و این دعوتشان رسید به مدرسه ما در نجف. که ما بیاییم. خوب ما در مدرسه تقریباً نزدیک ۶۰ نفر لبنانی بودیم. فقط من و یک نفر “لبیک” گفتیم به این دعوت. لطافت توی این رویا فراوان است، عجایب توش زیاد است. مگر تو خواب دیدم که دعوتنامه امام موسی صدر آمد برای اینکه ما شرکت کنیم. ۸۰ تا ۶۰ تا طلبه لبنانی در آن مدرسه بودند. میگوید: «یکی دو نفر بودیم، اجابت کردیم و رفتیم برای سخنرانی امام موسی. شیخی است، حالا زنده است. ما رفتیم هر دو برای آنجایی که مراسم هست. خوب جایی که رفتیم، دیدیم که هواست. کاملاً صحن است. شما چی میگید؟ خیابان. یک اتاقی ولی یک اتاق بزرگی است. یک اتاق فقط. خیلی قدیمی. سنگش هم سنگ خیلی قدیمی است و رنگ سیاه با سبز. اینجوری به ما گفتند که امام موسی داخل اتاق است. ما رفتیم داخل اتاق، دیدیم که ایشان نشسته بود روی زمین، بدون لباده و عبا و اینها. فقط ولی خیلی بزرگتر از سن فعلیاش، یعنی مثلاً روش سفید رنگ. صورت یکمی، خوب ایشان رنگش سفید بود ولی یک متأثر. روشن بود که خسته است. آه. نفس میکشیده. ناراحت برادر. رفتیم نشستیم کنار. فقط چند نفر بودیم ما. تا خیلی تعجب کردیم از مردم کو. هیچکس نیست به داد این سید. تو دل ما افتاد که شاید یک کسی میخواهد بیاید آقا سید. اتفاقاً یک شخصی آمد، قد بلند، خیلی یعنی بدنش قوی. آمد و نشست نزدیک ما. من گفتم که ظاهراً این میخواهد امام، امام موسی را بکُشد. حالا بعد از چند دقیقه اذان گفته شد. امام موسی ایستاد و آمد به شما گفت: «بیایید با هم نماز جماعت بخونیم.» آن مرد گفت: «مگر شما کی هستی؟» عمامه نبود، لباس روحانی نداشت. گفت: «من کسی نیستم. من میخواهم با یک شمشیر.» یعنی اینقدر اینجا داشت امام را بکُشد. من خودم نفسی علیه. یعنی خودم امام حسین. گفتم آقا توجه کنید مثلاً این میخواهد شما را بکُشد. تمام شد این. این قسمت. ما ایستادیم تو نماز جماعت به امامت ایشان. در وسط نماز یک صدای بلندی ساطع شد. گفتی که امام موسی کشته شد. خوب نماز خراب شد. من و آن شیخ رفتیم دنبال آن مرد. من با، یعنی دست. دست راستش. من که گفتم دست چپش، با همان شمشیری که امام او را کُشتند، من زدم، یعنی به گردنش. یک بار او مقاومت کرد. دو بار کشته شد. چند دقیقه. دیدیم که این ماشین قدیمی هم یک تابوت. شما میگید تابوت. با آن تابوت. ما به گفتیم تابوت مال کی است؟ این جسد کیست؟ یک کسی آنجا با همراه گوسفندها چی میگفت؟ نمیدونی این کیست؟ این کشته شد. میخواهم بروم دفنش کنم. خب من خیلی گریه کردم. بیدار شدم، گریه میکردم. این قبل از اذان فجر بود. شیخ عراقی بود، اهل عرفان و مکاشفه و این چیزها بوده. داستانهای عجیبی هم داشت. بعد از طلوع آفتاب رفتم اتاقش. گفتم خب سنم ۱۷ سال بود. گفتم: «حاج آقا من یک خوابی دیدم، خیلی من را نگران کرد. برای من مثلاً تفسیر کن که بگو.» من گفتم: «امام موسی. گفتم: یک روحانی هست، من دوست دارم. میخواست یک مراسمی مثلاً داشته باشد. دعوت کرده. اینجوری شد. اینجوری شد.» یک دفعه او به من گفت که: «آن کسی که در خواب دیدی امام موسی صدر نیست.» گفتم: «هست.» گفت: «که این آقا یک روزی می آید مظلومانه تنها هیچکس به او نمیقصه. کشته میشود و در جای صحرا دفن میشود که قبل او معلوم، یعنی نخواهد شد.» من گفتم: «خوب صحرا کجا؟ ایشان شهید بشوند. خب تو همین لبنان شهید میشوند. در میان یارانش و در لبنان دفن میشود و تشییع میشود. این در صحرا معلوم نیست. مظلومانه هم دفن میشود.» گفت: «میخواهی باقی خواب را بگویم؟» گفتم: «بفرمایید.» «کسی که آن قاتل، آن قاتل او را زد شما بودید یا آن شیخ؟» گفتند: «نه من بودم.» گفت: «شیخ در کشتنش سهیم نبود؟» گفتم: «نه. فقط در حدود اینکه دستش را گرفت.» «باقی خواب این است که یک روزی خواهد آمد شما جایگزین این آقا میشوید. به همان آری که شما ادامه میدهید، به اهدافی که دنبال میکرد، با واسطه شما محقق.» قسمت دوم ما نگرانی نداریم و قسمت اول ما دعا میکنیم که به ایشان طول عمر تقریباً بعد از یک سال از این خواب آقا موسی رفتند؟ چیزی را دیگر سلام! شاد باد هم روح سید حسن نصرالله هم روح امام موسی صدر شهید امام موسی صدر. چنین رویا به وضوح حکایت دارد هم از شهادت امام موسی صدر و دفن شدن ایشان در لیبی. رویای صادقه عجیب. هم بشارت سید حسن هم خبر به ایشان. رویاهایی را آن آدم که آدم فنیای. ای کاش راهی بود آدم بفهمد آن شیخ عراقی کی بوده در عراق در نجف که تعبیر خواب کرده بوده و سید حسن پیش آدم درستش رفته است و آن چه تعبیر دقیقی. شیخ عراقی، آقای کشمیری شیخ عراقی نبوده. حالا یا از افراد معروف بوده در تعبیر خواب این شخص در عراق که حالا باید بررسی بشود کیا معروف بودند تو آن دوران به این قضایا در عراق یا از افراد غیرمعروف بود. حالا تو همان فضای مدرسه و اینها و بدون اینکه ایشان اسم بیاورد خودمان میگوید اینی که تو دیدی امام موسی صدر بوده. نمیگوید من کی را دیدم و اینطور کشته میشد، تشییع میشود و این داستان شهادت ایشان است. اینی که شما جایگزین او میشوی، این نکته مهمش اینجاست. آن موقع سید حسن نصرالله ۱۶ سالش بوده. بچه ۱۶ ساله را میگویند شما جایگزین امام موسی صدر میشوی. جایگاه امام موسی صدر در لبنان، مثل اینکه الان یکی بیاید با یک صمیمی بگوید شما جایگزین امام خمینی میشوی. مثلاً.
جالب بود اولاً که نگرانیاش و چطور میشود در لبنان که امام موسی صدر... ما Lebanon! اینجا بیابان ندارد تو بیابان تک و تنها امام موسی صدر کشته بشود؟ تک و تنها تو بیابان دفنش بکنند؟ هیچکس هم نفهمد قبرش را؟ همین الان که ما میشنویم عجیب است. یعنی اگر نبود که این قضیه را از سید حسن نصرالله میشنویم و بخش دوم رویا و تعبیر رویایش محقق شد، بخش اولش را هم باورمان نمیشد. دیگر قطعاً تا همین چند سال پیش، برخی از علمای قم هنوز منتظر امام موسی صدر بودند و میگفتند که برمیگردد ایشان. عادتاً دیگر با این سن و سال و اینها و لیبی را هم هرچی بود گشتند. دیگر. حالا اگر کسی بتواند قبر ایشان را محاسباتی بتواند بفهمد، این میشود از این جنس بشارتهایی که در جوانی و نوجوانی شخص را آماده میکنند برای یک افق بلندی. از قبل میخواهند ورزیدهاش بکنند برای یک بار سنگینی. یک دست تربیتی تویش است، یک دست هدایتی تویش است.
یک رویای صادقی گاهی یک باره، گاهی چند باره، گاهی کلام یک ولی خدا است، گاهی توصیهای به خود شخص اوست، گاهی هم توصیف او برای دیگران که این کار را خواهد کرد، اینگونه خواهد شد یا به خودش توصیه میکنند که این کار را بکن یا اینطور میشود. از این قبیل قضایا بوده و هست هنوز هم. و خدمت شما عرض کنم که برای رهبران انقلاب ما همین قضیه بوده، خصوصاً برای حضرت آقا که از زبان خود ایشان نقل شده ایم در کتاب «خون دلی که لعل شد» که خوب کتاب واقعاً فوقالعادهای است. از آن کتابهایی که بنده هرچه میخوانم سیر نمیشوم. یعنی یکجور حالت اعتیاد به این کتاب دارم بس که این کتاب هم محتوای زیباست هم نحوه بیان آن خاطرات. حالا به هر حال آن شخصیت خب چون خیلی محبوب ماست، هرچه در مورد آدم باشد برای ما جذاب است. جنس خاطرات و ابتلائات و اینها و آن سیر زندگی ایشان خیلی اعجابانگیز است.
من بخوانم مقداری از این کتاب را. خود کتاب هم روی میز است. اگر خود کتاب را بیاورید که باز برکت متنشان بهتر از آدرس صفحات را هم از روی خود کتاب بهتان بگویم. دستتان درد نکند. «دلی که لعل شد» چاپ پنجاه و دوم، چاپ سال زمستان ۱۴۰۳. فهرستش هم کتاب خیلی فهرست درست و درمونی نیست. فهرست تفصیلی ندارد. خدمت شما عرض کنم که دیگر من همینجوری باید با تورق مطالب را بیاورم برایتان. حالا از صفحه ۶۳ شروع میشود، معرفی امام را که آقا اصلاً چه شکلی با امام آشنا میشوند و و انقلاب چه شکلی شروع میشود و چه اتفاقاتی رخ داد و اینها. قضایایی که در قم رخ میدهد و امام ایشان را میفرستد برای بیرجند و قضایا که پیش میآید و که خوب خیلی مطالب جذابی است و حتماً بخوانید این کتاب. میرسد به زندانهای طاغوت. صوتیاش هم هست. حالا آنهایی که حوصله کتاب خواندن ندارند، کتاب صوتیاش را گوش بدهند.
زندانهای طاغوت. میآید جلوتر. بحث گریه و گریه سیاسی و این حرفها. این مطلب ایشان یکی از آن مطالب خیلی جذاب کتاب. اینجا بود که خود آقا هم در درسشان، درس خارجشان یک نوبت این را گفتند، این خاطره را تعریف کرد:
«سه روز بعد از بازداشت یکی از افسران زندان آمد و گفت: «فردا آزاد میشوی.» از این خبر تعجب کردم. به خودم گفتم شاید یکی از دوستان نزد فلانی که با رژیم مرتبطه برای آزادی من وساطت کرد. همانطور که به این موضوع فکر میکردم به قرآن کریم تفأل زدم. تفاعل مگر حجت است؟ تفاعل که حجت نیست. تفأل زدم. این آیه کریمه آمد: «فَلا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً وَ لَا إِلَىٰ أَهْلِهِمْ یَرْجِعُونَ.» نه آنها میتوانند توصیه کنند نه اینها برمیگردند به خانوادهشان. روز بعد و روزهای بعد فرا رسید ولی من آزاد نشدم. نه آنها توانسته بودند توصیه بکنند نه من برگشتم به خانواده.»
بعد میگویند که همانطور که میآمدم بعدها که آزاد میشوم برای دفعه اول، میگویند که من وقتی میآمدم خانه در حالی که چون حالا امشب آن صوت مادر حضرت آقا را هم میخواهیم گوش بدهیم. این را بگویم. ذکر خیر مادر بزرگوار ایشان بشود که چقدر واقعاً این زن بزرگ بوده و چه حق بزرگی دارد به حق به گردن امت اسلام. همین همین یک خاطره نشان میدهد که این زن با این حرکت چه کرده است.
صفحه ۹۶: «در حالی که عازم خانه بودم احساس خاصی به من مستولی شده بود که آمیزهای بود از شوق و بیم و شرمگین بودم از اینکه محاسنم را تراشیده بودند. ریش آقا را زده بودند تو زندان. بیمم از این داشتم که والدینم شاید بگویند چرا تو مسائلی دخالت کردی که به زندان بیفتی. پدر و مادرشان دعوایشان کنند. آقا از زندان که برمیگشتند میترسیدند پدر و مادرشان دعوایشان کنند. وقتی به خانه رسیدم خانواده به گرمترین وجهی از من استقبال کردند. از دیدن من خوشحالی کردند. وقتی برای صرف چای نشستم اولین حرفی که مادرم به من زد این بود: «من به پسری مثل تو افتخار میکنم که چنین کاری را در راه خدا انجام میدهد.» نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. این سخن مادرم در فعالیتهایی که من در این راه داشتم تأثیری بسزا داشت.»
یعنی میتوانست مسیر آقا را عوض کند. اگر مادر ایشان ملامت میکرد، دعوا میکرد. ولی این تأیید ایشان را برد تو مسیر مبارزات تا آخر. چقدر عجیب است اینها. خدمت شما عرض کنم که صفحه ۱۷۱ با ذکر خیر از مادرشان میشود:
«یکی از روزهای این ماه منزل پدرم ناهار دعوت بودم. دیگر بعد ازدواج و فرزنددار شدن و اینهاست. عدهای از علما هم آنجا مهمان بودند. من با مصطفی که در آن زمان چهار پنج ساله بود رفتم. مصطفی را پیش مادرم گذاشتم و خودم به بیرونی منزل پیش پدرم رفتم. معمولاً خانه علما کوچیک هم که باشد دو قسمت دارد. یکی بیرونی که مخصوص مهمانها است. یکی هم اندرونی که مخصوص خانواده است. هر یک از این دو قسمت هم در جداگانه دارد. مشغول صرف ناهار با مهمانها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت: «ساواکیها وارد خانه شدند.» من به طرفشان رفتم تا وارد قسمت مهمانها نشوند. دیدم مادرم در حیاط مقابل دو تا مأمور ساواک ایستاده با آنها جر و بحث میکند. او پوشیده در حجاب و رو بسته مثل شیری در برابر آن دو نفر ایستاده است. آن کسی که به خصوص با مادرم بحث و جدل میکرد یکی از بازجوهای معروف ساواک بود که بعد انقلاب کشته شد. از خلال مبادله کلمات بین مادرم و فرد ساواکی فهمیدم مأموران ساواک اول از در قسمت اندرونی وارد شدند که مادرم آنها را رد کرده. گفته: «سید علی اینجا نیست.» هرچه تلاش کردند بیایند بریزند داخل خانه، مادرم جلویشان را گرفته، در را بهشان بسته. بعد در دیگر را زدند. برادرم که نمیدانسته کی پشت در است، آمده و در را باز کرده و آنها وارد خانه شدند. با مادرم بگو مگو پرداختند. وقتی دیدند من در حال آمدن به حیاتم یکی از آنها به مادرم گفت: «اینکه سید علی چرا میگید اینجا نیست؟» ولی مادر عقبنشینی نکرد و با تندی جوابشان را میداد. من خطاب به بازجویی ساواک گفتم: «آیا میدونی این خانم کیه؟» نام مادر را با تکریم بردند و بعد رو به مادر کردم گفتم: «مادرم اجازه بدید من خودم با اینها حرف بزنم. شما با اینها حرف نزنید.» بعد به مأموران ساواک گفتم: «چی میخواهید؟» گفتند: «با ما باید بیایی.» گفتم: «من آمدم.» پسرم مصطفی در تمام این مدت با حیرت و وحشت شاهد صحنه بود. باهاش خداحافظی کردم. او را به دست مادر سپردم. با مادر هم خداحافظی کردم. در رفتن یکی از این دژخیمان در پاسخ کلامی که راجع به مادرم گفتم، کلمه ناسزایی بر زبان راند که جوابش را به تندی دادم. آنها مرا به ساختمان ساواک بردند.»
بعد دیگر حالا باز دوباره بازجویی و قضایایی که در زندان و اینها پیش میآید و خدمت شما عرض کنم که من توی فیشهای خودم خب مرتبتر نوشتم مطالب ولی آدرسهایش خیلی مثل این چیز نیست چون تطبیق با این ندارد. پیدا کردم روی کتاب میخوانم برایتان. اگر پیدا نکردم روی فیشها برایتان میخوانم.
خدمت شما عرض کنم که میآید جلوتر و سلول شماره ۱۴ و قضایایی که پیش میآید و میفرمایند که خاطرات خیلی خاطرات عجیبی است واقعاً. بله.
صفحه ۲۵۵: «خواب شگفتآور: در این زندان هرچیزی برای خود اهمیت و معنا داشت چون جزو مشخصات و ویژگیهای زندگی در سلول بسته و جدا مانده از جامعه بود. خواب دیدن از این جمله است. ما مقداری وقت خود را صرف گفتگو درباره خوابهایی که دیده بودیم میکردیم. من در این زندان رویاهای صادقه شگفتآوری دیدم که البته خواب حجت نیست و ما هم که برخلاف منویات امام و رهبری هی در مورد خواب و فلان و اینها صحبت میکنیم و و خود آقا تو این کتابی که خاطرات ایشان است و برای لبنانیها دارد ایشان خاطرات را میگوید که اولین کتاب عربی، چند تا خواب به این شکل تعریف میکنند. بعد چقدر مانور میدهد آقا. بعداً مادر آقا هم روی این خواب مانور میدهد. مانور که یعنی ایشان که دنبال نیست که خودش را چیز کند. میگوید یعنی مشخصات چقدر اثر داشته در شکلگیری ذهنیت ایشان نسبت به آینده و قضایایی که برایش رخ میدهد و در واقع بشارتی بوده برای ایشان که خودش را آماده کند برای خستگیهای این کار و این مسیر. ازش میگرفته. توجه به این رویا.
«من در این زندان رویاهای صادقه شگفتآوری دیدم از جمله اینکه روزی بعد از نماز صبح خوابیدم. تو خواب دیدم که در بیابان خشکی ایستادهام و در برابرم رودخانه متروک خشک و بیآبی قرار دارد. یک بیابان خشک، روبروم یک رودخانهای که خشک شده. آب تو کنارههای این رودخانه هم درختانی کهنسال و خشک و بدون برگ دیده میشود. بعد ناگهان از دور سگ درشتهیکل و ترسناکی پدیدار شد که مثل سگهای هار پارس میکرد و به سمت من میدوید. ولی او آنطرف رودخانه بود و رودخانه بین من و او قرار داشت. ترس شدیدی به من چیره شد. متحیر بودم که چه کنم؟ به چپ و راست نگاه کردم بلکه پناهگاهی پیدا کنم ولی کو پناهگاه. همین که سگ به فاصله ۱۰ متری من رسید سرعتش را کم کرد. بعد صدایش هم به تدریج پایین آمد و ساکت شد. بعد کاملاً آرام شد. سگ با صدای آرام به زوزه کشیدن پرداخت و بعد از من رو گرداند و رفت. تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم. وقتی بیدار شدم از این خواب چیزی تو ذهنم باقی نمانده بود. لحظاتی بعد نگهبان با برگهای در دست در سلول را باز کرد و گفت: «علی کیه؟» روش اینها برای اینکه سراغ کسی را بگیرند اینجوری بود. برای اینکه اسامی را محرمانه نگه دارند فقط نام کوچک شخص را میبردند و نام خانوادگیاش را نمیگفتند. چون محتمل بود نگهبان شماره سلول را اشتباه کند و به سلول یکی دیگر غیر از آن سلول شخص مورد نظر برود. اینجا اگر فامیلی طرف را میگفت مثل این بود که این وجود این شخص را در زندان به ساکنان آن سلول دیگر اعلام بکند. و نظر به اینکه به هر حال نگهبانان متعدد بودند و عوض میشدند و با هر زندانی هم آشنا نبودند و اینها، در تمام موارد برای احضار زندانی به بیرون سلول از همین روش استفاده میشد. گفتم: «منم.» گفت: «کدام علی؟» گفتم: «علی خامنهای.» گفت: «رویت را بپوشان با من بیا بیرون.»
معمولاً هنگام احضار اشخاص روششان اینجوری بود. باید شخص زندانی پیراهنش را از تن در میآورد و آن را روی صورتش میانداخت تا بعد او را ببرند به مکان مورد نظر. از پیچ و خمهای مسیر متوجه شدم که به سمت اتاق بازجویی میروم. ضمناً من با حدس و گمان همه بخشهای زندان را شناختم. به هر آنچه را از نقشه هندسی ساختمان در ذهنم نقش بست، بعد از خروج از زندان روی کاغذ ترسیم کردم. بعد از انقلاب وقتی از زندان بازدید کردم دیدم از آنچه در تصور من بوده خیلی دور نیست. البته منطبق بر آن هم نبود.»
که خب بعد ایشان را میبرند و بهش میگویند خمینی مشهد. وقتی آنجا میبرند تو بازجویی میگویند تو خمینی مشهدی و و قضایایی تو آن گفتگو مطرح میشود.
صفحه ۶۰.
خدمت شما عرض کنم که صفحه ۲۶۰: «خواب من و همراهانم: گوش بدهید که اصل داستانها اینجاست. آقا مطلبی که میخواستیم بگوییم این چند صفحه است. به موضوع خوابهای صادقه داخل زندان برمیگردم. اکنون دو مورد از این خوابها را به یاد دارم که یکی را خودم دیدم، یکی را همبند من در زندان دیده بود. خواب خودم این بود که در عالم رویا خودم را تو یکی از مساجد مشهد دیدم. این مسجد را میشناسم. هنوز هم وجود دارد. در میانه بازار واقع. امام مسجد آقای علمالهدی از شاگردان مقرب و نزدیکان خاص آقای میلانی بود و آقای میلانی او را به عنوان امام این مسجد تعیین کرده بود. در دو سمت در مسجد دو مرد را دیدم که گویی دو فرشته بودند. قامتشان آنقدر بلند بود که من پاهایشان را میدیدم، بالاترش را نمیدیدم. بعد دیدم فرشهای مسجد را برای تعمیرات جمع کردند و برخی از سنگهای قرنیز دیوارها ریخته و خاک و سنگ در کف مسجد پخش شده. وقتی بیدار شدم خوابی را که دیده بودم به خاطر آوردم و به رفیقم گفتم. “به رفیقم گفتم یک آیه علمالهدی در گذشته یا آقای میلانی” آقای علمالهدی در همان روز یا روز بعد برای بازجویی احضار شدم. من را به اتاق دیگری غیر از اتاق همیشگی بازجویی بردند. دیدم رئیس بازجوها به نام کاوه منتظر من است. از من بازجویی کرد. از جمله مطالبی که تو این بازجویی گفت این بود که: «لابد مطلع شدهای که آقای میلانی فوت کرده؟» گفتم: «من چطور میتوانم مطلع بشوم؟» گفت: «بله او فوت کرده.» این موضوع مربوط به اوایل سال ۵۴ یعنی رحلت آقای میلانی را ایشان رویا دیده بود. «علامه طباطبایی قبل از رحلت آقای میلانی خواب دیده بودم که آقا میلانی دارند میروند برای طواف کعبه.» فرمودند که فهمیدم که ایشان از دنیا میرود، لقاءالله.
«اما خواب رفیقم: البته ابتدا این را بگویم که او هم از روحانیون و از جمله آخرین کسانی بود که تو این زندان هم زندان من بود تا حدودی هم به حکومت ستمگر گرایش داشت. ولی با این همه زندانی شد و کتک خورد. شاید هم برای اینکه با روش خودش از من اطلاعات کسب کند به سلول من فرستاده شده بود. البته من آزاد شدم او تو زندان ماند. من خواب او را از زبان خودش بیان میکنم. گفت: «تو خواب دیدم که به همراه شما به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی در شهرری رفتیم. چرا حرم حضرت عبدالعظیم و شهرری؟ فکر شما در حالی که به گلدسته بلند حرم نگاه میکردی به من گفتی: «من میخواهم به بالای این گلدسته برم.» من گفتم: «این کار غیرممکن است.» گفتی: «خیر ممکن است.» ناگهان دیدم شما از زمین بلند شد و به بالاترین نقطه گلدسته. وقتی بالای گلدسته رسیدی در حالی که به عنوان خداحافظی دست تکان میدادی از دور من را صدا زدی. گفتی: «دیدی من میتوانم این کار را بکنم.» من هاج و واج مانده بودم و با شگفتی و حیرت به شما نگاه میکردم که ناگهان شما از بالای گلدسته اوج گرفتید. از بالا. اول که اصلاً نمیشد بالای گلدسته رفت. رفت بالای گلدسته حرم حضرت عبدالعظیم شهرری پایتخت ایران. از آنجا چنانکه گویی پرواز میکنی، سپس با من با اشاره دست خداحافظی کردی و به سوی آسمان بالا رفتی. رفتی تو آسمان.»
«وقتی خوابش را برایم تعریف کرد، گفتم: حتماً تعبیر شهادت است. البته چنین نبود. بلکه تعبیرش آزادی بود. چون چند روزی نگذشت که از زندان آزاد شدم.» البته تعبیرش هنوز صفحه ۲۶۲. «تو یوسف میشوی.» این قضیه معروف آن پرواز میکنی هم که بعدها میگویند کسی این قضیه را بعدها این خوابی که الان میگویم حمله برای ریاست جمهوری ایشان کرده بودند که دیگر مثلاً رفتی از دسترس خارج. ولی آن رویای اصلی اینجاست که خیلی داستان عجیبی است.
«به مناسبت بحث خوابهای صادقه سه چهار تا خواب صادق تا اینجا بد نیست بگویم که در یاد من خوابهای عجیبی مانده که یکی از آنها را نقل میکنم.»
یکیاش را نقل میکنم تو یاد من مانده. خوابی که حجت نیست و ارزش ندارد و اینها که دیگر نباید تو یاد همچین کسی بماند.
«به گمانم مربوط به سال ۱۳۴۶ یا ۱۳۴۷ باشد. در آن زمان وضع سیاسی مشهد در نهایت شدت و سختی بود و اسلامگرایان دچار گرفتاری و محنت زیادی بودند. چنانکه جز چند تن اندک از رفقا با من در میدان باقی نماندند و بقیه ترجیح دادند عرصه مبارزه را رها کنند. اکثرشان ول کردند. چند تا دونه از رفقا ماندند به مبارزه ادامه دادند.»
«در آن شرایط خواب دیدم به به از این خواب. بعد از این قضیه چه چیز معرکهای. در آن شرایط خواب دیدم که حضرت امام خمینی وفات کرده. سال ۴۶، ۴۷. و جنازه ایشان در یکی از خانههای مشهد واقع در نزدیکی خانه پدر من روی زمین است. مردم بسیاری برای تشییع جنازه جمع شدند که من هم در بین آنها بودم. دردی جانکاه قلبم را میفشرد و غم و اندوه وجودم را گرفته بود. تابوت را از آن خانه بیرون آوردیم و روی دوش گرفتیم. بعد تشییعکنندگان که جمعیت انبوهی بودند در پی جنازه به حرکت در آمدند که در بین آنها شمار بسیاری از علما بودند و من هم به دنبال آنها حرکت میکردم. طبق معمول جنازه در برابر ما میرفت و تشییعکنندگان که بیشترشان علما بودند هم به دنبالش میرفتند. من به دنبال آنها میرفتم. با صدای بلند میگریستم و از شدت تألم و تأثر با دست روی زانوی خودم میزدم. چیزی که بر غم و درد من میافزود این بود که میدیدم برخی از علما که هنوز چهرههایشان را در خاطر دارم بدون اینکه توجهی بکنند و عبرتی بگیرند و بدون اینکه احساس اندوهی در آنها مشاهده بشود با هم صحبت میکردند و میخندیدند. امام خمینی! مامان! کاری از دستم بر نمیآمد جز اینکه این درد و اندوه جانکاه را تحمل کنم. جنازه به آخر شهر رسید. بیشتر تشییعکنندهها برگشتند ولی جنازه راه خودش را در بیرون شهر ادامه داد و تعداد بیست سی تشییعکننده که من هم جزوشان بودم همچنان در پی جنازه حرکت میکردند. سپس جنازه به تپهای رسید. بیشتر تشییعکنندگان در پایین تپه ماندند. جنازه به همراه چهار پنج تشییعکننده به سمت بالای تپه رفت که من هم با آنها به دنبال جنازه بودم. بالای تپه معمولاً از پایین کوچک به نظر میآید ولی وقتی انسان بر فرازش قرار میگیرد میبیند بزرگ و گسترده است. ولی در خواب بالای آن تپه همچنان که از پایین دیده میشد کوچک و شبیه یک تختخواب بود و ما تابوت را آنجا قرار دادیم. من به پایین پا نزدیک شدم. پایین پای تابوت امام تا در حالی که چهره حضرت امام را میبینم باهاش وداع کنم. وقتی کنار پا ایستادم و به چهره امام که در تابوت آرمیده بود مینگریستم، ناگهان دیدم دست راست ایشان که انگشت سبابه آن انگشت اشاره به حالت اشاره بود، به سمت بالا حرکت میکند. حیرت شدیدی سراپایم را گرفت. سپس دیدم امام با چشمان بسته شروع کرد به حرکت برای نشستن تا اینکه انگشت اشارهاش به پیشانی من رسید و آن را لمس کرد یا نزدیک بود لمس کند. من در این حال با شگفتی و حیرت نگاه میکردم. بعد لبهایش را گشود و دوبار گفت: «تو یوسف میشوی، تو یوسف میشوی.» از خواب بیدار شدم در حالی که تمام جزئیات این خواب در ذهن من بود همچنان که تا به اکنون نیز در ذهنم باقی مانده است. خوابم را برای خیلی از بستگان و دوستان نقل کردم از جمله برای مادرم رحمتالله علیها که فوراً این خواب را چنین تعبیر کرد: «بله یوسف خواهی شد به این معنا که همیشه در زندان خواهی بود.»
یکی دیگر از کسانی که این خواب را با تفسیر مادر برایش نقل کردم شیخ حافظی بود. شیخ حافظی بود. حالا یا منظور حافظی اسمش است یا حافظی بود یعنی حافظ قرآن بوده. که سال ۱۳۴۹ در زندان مشهد با هم در یک سلول بودیم. بعد از آنکه من به ریاست جمهوری انتخاب شدم او پیش من آمد و گفت: «روز انتخابات ریاست جمهوری در مکه بودم چون انتخابات آن موقع مقارن ایام حج بود. وقتی به سمت صندوق رأیگیری بعثه رفتم آن خواب و تفسیر مادر شما را از آن خواب به یاد آوردم و به گریه افتادم چون فهمیدم مسئله فقط در زندان خلاصه نمیشد.»
«تو یوسف خواهی شد، تو یوسف خواهی شد.» یعنی چی؟ معنای این قضیه چیست؟ خود مادر حضرت آقا این قضیه را قشنگ تعریف میکند. صوت ایشان را بشنویم و این ساعت را پایان بدهیم. دوستان برگردیم به زندگی خانواده یک مصاحبه ۱۸ دقیقهای. فکر کنم این جلسه نمیرسیم. ها! استراحتی داشته باشیم و ۱۸ دقیقه صحبت کنیم تا نیم ساعت میرود. برویم برای ساعت بعد انشاءالله این را با هم مرور کنیم. پس این قضیه را فعلاً داشتید از رویاهای حضرت آقا در زندان، یکی خواب شگفتانگیز بود و خدمت شما عرض کنم که آن رویا بود که گفتند که سگ به سمت من حمله میکرد. این را تو ادامه توضیح میدهند. میگویند:
«مأمور من را وارد اتاق کرد. رو صندلی نشاند. گفت: «سرت را بلند کن.» این عبارت به معنای امر به برداشت پوشش صورت بود. پوشش بالا رفت. دیدم بازجوی مسئول پرونده من که به خاطر شباهت چهرهای که داشت ما او را به انور سادات مینامیدیم در برابرم ایستاده. او شروع کرد به طرح سوالهای همیشگی. من هم پاسخ میدادم. در این اثنا مردی در اتاق را باز کرد. سرش را آورد داخل و خطاب به بازجو گفت: «دکتر چایی داری؟» عنوان دکتر و مهندس و بازجوها به هم میگفتند. این کلمه صرفاً نشاندهنده عقده حقارت و پستی شخصیت این نادانهای تقریباً بیسواد بود. سراغ چای گرفتن هم در واقع رد گم کردن بود که سوال کننده از این طریق میخواست وانمود کند حضورش جنبه عادی دارد و قبلاً انجام آنجا نیامده. وارد اتاق شد. بعد چنانکه گویی با دیدن من غافلگیر شده، گفت: «این کیست؟» این هم در زندان رژیم یک نوع سوال معروف بود چون من هرگز نشنیدم که بازجویی در مورد زندانی بگوید این کیست. حالا چقدر آقا تفسیر میکند همه تک تک این چیزها را. بازجو پاسخ داد: «این خامنهای است از مشهد.» مرد تازهوارد مثل اینکه با شنیدن نام من شگفتزده شده باشد، گفت: «عجب! این همان است. این همان کسی است که میخواهد خمینی مشهد بشود.» این هم عبارتی بود که تو پرونده من بارها تکرار شده بود. میخواهد خمینی مشهد باشد. بعد گفت: «دکتر این آدم خطرناکی است.» بعد سرش را تکان داد و خطاب به من گفت: «خامنهای تو از اینجا جان سالم به در نمیبری.» بعد من میخواهم از تو معنای تقیه و توریه را بپرسم. بدون اینکه منتظر جوابی از سوی من باشد رو به بازجو کرد و گفت: «اینها به کاری غیر از کار واقعی خود تظاهر میکنند. بهش میگویند تقیه. حرفی میزنند که ظاهرش چیزی غیر از حقیقتش است. به این میگویند توریه.» ظاهراً از تقیه ما خیلی ناراحت بود. باید هم چون ما در برابر دستگاه حاکم تقیه میکردیم. تقیه سنگری برای مبارزه ما بود و دستگاه حاکم از مقابله با ما در این سنگر ناتوان بود. تقیه برای مبارزه چند بار عرض کردم شگرد مبارزاتی است نه فرار از مبارزه. من در طول این مدت سرم را پایین انداخته بودم، لب فرو بسته بودم. بعد که دیدم برای تعریف این دو تا اصطلاح اصرار دارد در حالی که سرم پایین بود پاسخ ساده متناسب مقام دادم. گفت: «نه مسئله اینطور نیست.» شروع کرد به تهدید. از زمانی که وارد شد احساس ترس کردم چون حس کردم مأموریت اذیت و آزار من را دارد. وقتی تهدیدش بالا گرفت ترس من هم افزایش پیدا کرد. در همین حال سرم را بلند کردم و به چهره این مرد تهدیدکننده نگاه کردم. دیدم عجب این همان سگی است که در خواب دیدم. کاملاً و با همه مشخصات. فوراً تصویرهای آن رویا به ذهنم برگشت. شتافتن سگ به سمت من، پارس کردن شدید و بیوقفهاش، بعد متوقف شدنش بدون آسیب رساندن به من. یکباره آرامش و طمأنینه عجیب از کجا آمد؟ از آن رویا و آسودگی خاطر کاملی قلبم را گرفت. یقین کردم که این مرد آسیبی به من نخواهد رساند. همینگونه هم شد. بازجویی ساعتها به طول انجامید. در خلال آن افراد دیگری هم به این دو نفر پیوستند و تعدادشان به ۹ نفر رسید. من را از همه طرف تو محاصره گرفتند ولی آسیبی ازشان به من نرسید. بعدها صاحب آن چهره سگی را شناختم. اسمش کمالی بود. این شخص بعد از انقلاب قصه جالبی دارد که حکایت از بخت وارون اوست. اول گریخت از انظار پنهان شد. چند ماه بعد خودش به مقامات زندان اوین مراجعه کرد و حقوقهای معوقهاش را که طی ماههای گذشته پرداخت نشده بود مطالبه کرد. خودش را هم معرفی کرد. بهش خوشآمد گفتند. او را بردند داخل. بعد ازش بازجویی کردند. او را محاکمه علنی تلویزیون پخش شد. دادگاه از من هم در مورد او شهادت خواست ولی من شهادت ندادم چون به من آسیبی نرسانده بود. افراد دیگر رفتند و علیه جنایت او شهادت دادند و او سرانجام اعدام شد.»
که بعد دیگر حالا گفتگوهایی که بعد میشود را تو آن جلسه بازجویی آقا نقل میکند ولی عجیب این است که میگویند آن رویایی که دیدم بعد بلافاصله محقق شد به شکل سگ بود. یعنی آن سگ سگی که دیده بودند همین بوده. خب این هم یک قضیه. آن هم که خواب همبندشان و خودشان را گفتم و تا یوسف میشوی هم گفتم. و این چند تا خوابی بود که رویاهای صادقی که در کتاب «خون دلی که لعل شد» این چند تایی که تو این کتاب است. جاهای دیگر مطالبی هست که انشاءالله عرض خواهم کرد. صوت مادر از طاها انشاءالله جلسه بعد گوش بدهیم آن هم نکات جالبی دارد. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
در حال بارگذاری نظرات...