این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
روایت مادر رهبر انقلاب از زنانی که برای انقلاب سیلی خوردند اما میدان را ترک نکردند. [02:08]
توصیه تربیتی مادر رهبر انقلاب: بچهها را فقط به درس تشویق نکنید، به دین تشویق کنید! [06:30]
تعبیر اولیه مادر از رؤیای «یوسف»: آری، یوسف هم در زندان بود! [15:22]
رمزگشایی مادر پس از ریاستجمهوری: یوسف از زندان به عزیزی مصر رسید! [17:00]
فرمان قاطع پیامبر در رؤیا: «خسته شدی، اما باید ادامه دهی!» [17:33]
بشارت پیر مرشد: «خودت را بساز، روزی حرف اول را در این مملکت تو میزنی.» [20:40]
رؤیای امام از هزینه سنگین انقلاب: آتش ظلم را خاموش میکنیم، اما عبای روحانیت میسوزد. [31:56]
بشارت امام در رؤیای یک اسیر جنگی: «نگران نباش، اینجا گورستان بعثیان میشود!» [35:12]
کرامت شگفتانگیز در اردوگاه اسرا: امام در خواب انگشتر داد، ابوترابی پیش از تعریف کردن خبر داشت! [43:20]
اشکهای یک اسیر در عالم رؤیا؛ حضرت زهرا(س): «علیاکبرم را به یاریتان میفرستم!» [40:38]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی. یک مصاحبهای هست از والده مکرمه حضرت آقا در زمان حیات حضرت امام در دهه ۶۰. این بزرگوار، سرکار خانم میردامادی، بانو خدیجه میردامادی، خدیجه سادات، مادر حضرت آقا که خودشان عالمزاده بودهاند، فرزند آیتالله سید هاشم نجفآبادی بودند و خیلی فاضله بودند و خیلی هم نقش مهمی در تربیت حضرت آقا دارند. در این مصاحبه مطالبی را بیان میکنند که جالب است و نکات قشنگی تویش هست. همین رویای «تو یوسف میشوی» را ایشان تعریف میکند؛ یک رویای دیگر هم تعریف میکنند که در این کتاب نیست و آن هم مهم است. با هم گوش بدهیم مطالب ایشان را.
«خیلی ممنون از اینکه وقتتان را دادید و ببخشید مزاحمتی برایتان ایجاد کردیم. صحبت کنید از نقش خانمها در طی انقلاب اسلامی.»
بسم الله الرحمن الرحیم. «البته نقش زن خیلی مهم بود. ما اینجا در مشهد ناظر بودیم که عمده تظاهرات و راهپیماییها از زنها بود. بیشتر اقصی نقاط مشهد و اینها میآمدند، خیریه باشکوه بود، خیلی امیدوارکننده بود. ما هم گاهی میرفتیم اگر آن پایم درد نمیکرد، میرفتم میدیدم، دعا میکردیم، گریه میکردیم و پیش خدا تقاضا میکردیم که زودتر انشاءالله این حکومت… خانمهایی بودند که از خانههایشان، از شوهر و از زندگیشان دست کشیدند و ترک میکردند به خاطر انقلاب؛ سالی ۶ ماه، یک سال، همهاش در تظاهرات بودند. شوهرانشان راضی نمیشدند. میگفت که "شوهرم سیلی زده تو صورتم." من گفتم: "این را برای خدا قبول میکنم، من باید بروم توی تظاهرات." امام فرمودند که زنها هم باید بروند و جایز است شما اگر اجازه نمیدهید و الان چند سال از آن وقت همینطور تحرّک در کار و خدمتند. اشخاص زیادی امثال این خانم هستند. غیر از خدمت کردن برای انقلاب، دستگیر شدند همون روزها؛ سه روز زندان نگهشان داشتند. بله، بچههایشان الحمدلله، پسرها همه رویه مادرشان را پیش گرفتند. شوهرانشان همه برگشتند، متدین شدند، متنبه شدند. الحمدلله!
من خودمان ۲۰ سال، ۳۰ سال از خدا میخواستیم؛ همیشه دعا میکردیم که خدایا، این حکومت پهلوی را سرنگون کن! خدایا، یک نفر را برسان به داد ما برسد! امام در ترکیه بودند، خانمشان آمدند مشهد، آمدند منزل ما. من گریه کردم. گفتم: "خانم، از حضرت رضا بخواهید که خدا نجات بده آقا را!" گفتند: "برای همین آمدم مشهد." گفتم: "نذری، ختمی چیزی بگیرین." گفتند: "همه این کارها را کردم." ولی من خودم که ۲۰ سال همهاش گریه میکردم. اگر زندانی شدند و جوانها را میبردند زندان، اگر بچههای خودمان را میبردند زندان، کارم دعاست و به هیچکس هم هیچی اظهار نمیکردم.»
اول که اصلاً ادبیات این زن را ببینید؛ چقدر فرهیخته! الفاظی که استفاده میکند. حتی با پیرزنهای همین الان، با خیلیهایشان شما مقایسه بکنید. اینقدر الفاظ و کلمات و اینقدر ادبیات سنگین؛ قدرت تحلیل مسائل سیاسی و بصیرت معنوی و صلابت در کلام. و خیلی، یعنی واقعاً برجستگیهای فوقالعادهای در والده مکرمه ایشان دیده میشود. و خصوصاً حالا از الان که دیگر یک سری خاطراتی را در مورد شکنجهها و گرفتاریهایی که حضرت آقا داشتهاند در زمان طاغوت مطرح میکنند و بشارتهایی که این لابلا بود. رویایی که خودشان از امام رضا علیهالسلام میبینند و رویاهایی که آقا دیدند و یک سری مطالبی که اینها شنیدنی است. گوش بدهیم.
بله، «از وظیفههای مهم خانمها تربیت فرزندان صالح و مسلمان، مؤمن و متقی است. اگر در این رابطه شما صحبتی دارید بفرمایید.»
«رابطه زن با اولادش خیلی مهم است. ما یک ۲۰۰ نفری زن تابستان پارسال آمدند اینجا برای دیدن ما از طرف کرمان، رفسنجان و اینها. بچههایشان آفتابسوخته آنجا رو زمین انداخته بودند. ما شروع کردیم به اینها موعظه کردن. گفتم: "خانم، به بچهتان ظلم نکنید. بچهتان ظالم نشود. به بچههایتان رحم کنید، تا بچههایتان هم رحمدل بشوند. به بچههایتان دروغ نگویید، تا بچههایتان دروغ نگویند. مال حرام به بچههایتان ندهید. شیر نجس به بچههایتان ندهید. غذای نجس به بچههایتان ندهید. بچههایتان را همهاش تشویق به درس نکنید. تشویق به امور دین. ما بچههایمان را هر وقت از کوچکی پیش ما مینشستند، پیش ما قصه میخواستند. ما قصههای قرآن را برایشان میگفتیم؛ قصه انبیا و قصههای قرآنی. البته مواظب بودیم که تغییر و تبدیل ندهیم. واقعاً بچههایمان یاد گرفتند با همین نصیحت و موعظه. ظلم نکنید، دروغ نگویید. مادر خیلی تأثیر دارد در اولاد. بچهها همینطور بزرگ کردند.
دیگه همیشه میگفتم که رحم داشته باشد، کسی را اذیت نکند. توی کوچه که میروند، بچهای را اذیت نکند. به درِ خانه مردم نزنیم. اذیت به مردم نرسانیم.
در رابطه با انقلاب و خاطراتی که شما از انقلاب دارید و آقای خامنهای در رابطه با فعالیتهای انقلاب دارید، در این رابطه صحبت کنید.»
«در این مورد، بچههای ما در انقلاب خیلی فعالیت کردند. قبل از انقلاب که زندان بودند؛ غالب زندانها حضرت آیتالله علی خامنهای هشت دفعه، شش دفعه زندان رفت. زاهدان، تهران، مشهد. میآمدند از توی خانه جلوی ما میگرفتند، میبردند. مدتها بیخبر بودیم ازشان. خیلی خدمات و سختیها کشیدند بچههایمان توی زندان. بعد از آن هم که الحمدلله انقلاب شروع شد و تظاهرات. مدتی از خانه بیرون رفتند. خانوادههایشان را هم از خانههایشان بیرون بردند. جاهایی مخفی بودند. شبها مخفی بودند، روزها میآمدند توی مجالس و مجامع، توی بیمارستانها و توی حسینیهها و مجالس سخنرانی میکردند. بعد هم که الحمدلله پیروزی. اینها دیگر فعالیتشان باز شروع شد و بیشتر شد.
خب، همهشان رفتند تهران، الحمدلله برای وجود امام، برای رهبر عزیزمان. آمدنشان روزی که شاه آواره شد از این ایران، مردم اینجا جشن گرفتند، شیرینی و نقل پخش کردند. همه افتاده بودند به هم تبریک میگفتند. روزی هم که امام تشریف آوردند، همینطور مشهد خیلی تظاهرات خوبی بود، خیلی جشنهایی گرفتیم؛ مجالس زنانه و مردانه. تهران نه دیگه؛ آنجا با مرحوم شهید بهشتی، با آن آقایانی، یک عدهای بودند که کمیته تشکیل داده بودند و حزب تشکیل داده بودند ولی مخفی بود. اشخاصی هم میرفتند توی حزب بودند. وقتی هم که کمکم مرتب شد همه چیز.»
الحمدلله، «قبل از انقلاب خدا صبر میدهد و امیدوار بودیم، امیدوار بودیم به رحمت خدا. من یک روز به علیام گفتم که "مادر جان، مردم مشغول دنیا؛ مسافرتها میروند، مکه میروند، شام میروند، خارج میروند، عروسی میکنند، راحتی دارند. ما همهاش بدنمان میلرزد، الان میآیند میگیرنتان، الان گرفتند." هی تلفن میکردیم، خبر میگرفتیم از خانهشان. یا اینجا بود دو مرتبه از خانه ما آمدند بردند. این حرفی که من زدم به پسرم، گفت که "مادر، آنها همه زندگانی حیوانی است. زندگانی حیوانی همین است که انسان بخورد و بچرد. زندگانی اشخاص عاقلِ متدین این نیست که آدم فکر همین دنیا باشد؛ فکر دینمان را هم باید باشیم." پدرشان هم گفت که "اینقدر تردد توی منزل تو هست، اینقدر جمعیت میآیند و میروند، آخه برای تو خطر دارد!" گفت: "اگر امام دستور بدهد که تو خودت را به کشتن بدهی، من میدهم." اینها همه تابع امام و مقلد امام و پیرو امام بودند از اول.
زندانها که ما تهران، مخصوصاً یک دفعه در زندان بودند. سید علیمان و همین حسن هم امروز تهران زندان بودند. من دو ماه یک مرتبه به عرض یک سال یا دو ماه یک بسته میرفتم تهران. تنها میگشتم خیابانها را. هر جا که نشان میدادند، اینقدر جاها رفتیم، اینقدر چیزها دیدیم، اینقدر ناراحتی کشیدیم. از این زندانهای پسرم، سید محمد خدا حفظش کند! ماشین داشت. میرفتم تهران، او من را میبرد زندان. زندان اوین نرفتم؛ اما زندان کمیته، زندان نمیدانم کجا، باغ مهران، این گشتخانه ساواکیها شماره ۷ خیابان میکده. یک جاهای خطرناک و خوفناک میرفتیم برای دیدن بچههایم. بعد یک سال، دو مرتبه حسن را در زندان تهران دیدم. اما آنهای دیگر را ندیدم.
سید علی آن هشت ماه زندان بود. بعد از اینکه آزاد شد، من گفتم که "مادر، من خیلی دعا کردم، خیلی ختمها گرفتم، کارها کردم. خواب عجیبی دیدم؛ حضرت رضا را خواب دیدم. حضرت رضا دست کشیدند به صورتم و به سینهام. قلبم آرام گرفت یکخرده." گفت: "مادر جون، از همین دعاهای شما بود که ۸ ماه طول کشید و قرار شد من ۸ سال توی زندان بمانم." بعداً گفتند: "دیگر هیچکس مثل من عید نشد برایش، این جمهوری اسلامی. به عقیده من هیچکس به اندازه من، شاید کم مثل من بودندند که انتظار بکشد. الحمدلله بعد چشمش روشن بشود به این انقلاب و به این پیروزی. دائماً ما امام را دعا میکنیم. حاضرم که از عمرم بزنم روی عمرشان، از عمر همه ملت. خدا انشاءالله حفظشان کند.
سید علیمان یک روز آمد اینجا، گفت: "یک خوابی دیدم." خواب دیدم که امام، جان دور از جانشان، مرحوم شدند. من یک تعبیر خوبی کردم. خلاصه، گفت: "خواب دیدم که امام فوت شدند و تشییع جنازه است. ما داریم میبریمشان. جمعیت زیادی رفتیم از شهر بیرون رفتیم و بعد دیدیم جمعیت کم شدند و رفتیم بلندی. به نظرم بردیم روی بلندی. بعد از آن علاقهای که من داشتم به امام، دیدم مردم ساکتند، ولی من هی دست میزنم به پاهایم و راه میروم از شدت ناراحتی خودمو میزنم و میگویم: آن بالا که رسیدیم، از آن علاقهای که داشتم، گفتم: بگذار روی امام را ببینم. امام را که پس کردم، امام در تابوت شانه اش را بلند کردند با انگشت اشاره کردند و دو مرتبه فرمودند که تو یوسف میشوی." این خواب را که برای من نقل کرد، گفتم: "آره دیگه، حضرت یوسف هم توی زندان بود دیگه." میرود زندان.
گذشت این خواب مدتهای تا آن سالی که انتخاب شد برای ریاست جمهوری. یکی از علمای تهران آنجا یادش آمده بود از این خواب سید علی. آمده بود تهران، گفته بود: "که این خواب را که دیدی، تعبیرش چی بود؟" من گفتم: "تعبیرش همین بوده؛ حضرت یوسف از زندان که در آمد، عزیز مصر شد." یک دفعه دیگر هم آمد، گفت: "خواب دیدم من توی مسجد گوهرشاد یک مشغولیتی دارم. یک کارهایی میکنم، مثل تعمیر و مثل تزیین دیوارها و کار خیلی مشکلی بود." بعداً گفتند که "پیغمبر صلیالله علیه و آله و حضرت امیر میخواهند بیایند نگاه کنند." من ایستاده بودم. دیدم پیغمبر صلیالله علیه و آله وارد شدند با حضرت امیر. خیلی پیغمبر با جلالت بود، خیلی با عظمت. حضرت امیر مثل یک بچهای بود پیش پیغمبر. حضرت ایستادند و حضرت امیر هم ایستادند. من هم رفتم پهلوی حضرت امیر. گفتم: "یا امیرالمؤمنین، به حضرت رسول بفرمایید که من خسته شدم از این کار، میخواهم دست بردارم." حضرت امیرالمؤمنین به رسول اکرم گفتند: "یا رسول الله، سید علی میگوید که من از این کار خسته شدم." پیغمبر فرمودند: "نخیر، نه، باید مشغول باشی، باید مشغول باشی و باید ادامه بدهی."
سید علی میگفت: "من توی خواب یک قوتی گرفتم. بیدار شدم دیدم فعالیتم برای همین اسلام و تبلیغ و مردم که میآیند منزل ما و راهنمایی بهشان میکنیم اینها." این هم یک خواب خیلی مهم است.»
خیلی ممنون. ببخشید. برای گروه و مادر بزرگوار ایشان، پدر بزرگوارشان و همه خوبان، همه کسانی که حق به گردنمان دارند و برای انقلاب زحمت کشیدند و شهدا و همسران شهدا، پدر و مادر شهدا و همه مؤمنین، یک صلوات هدیه بکنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
خب، این هم یک قضیه دیگر مرتبط با حضرت آقا که قضیه عجیبی بود. یک داستانی را هم آقای حمید سبزواری نقل میکند. یک کتابی دارد حمید سبزواری در مورد ایشان نوشتهاند. قضیه را آنجا نقل شده است؛ کتاب «حال اهل درد»، خاطرات مرحوم حمید سبزواری. قضیه عجیبی است. میگوید که گرچه امروزه عظمت علمی و سیاسی و معنوی رهبر معظم انقلاب بر هر انسان حقطلبی آشکار است، ولی کسانی که دید الهی داشتند، علاوه بر اینکه سالهای سال پیش از این چنین مواردی را در ایشان میدیدند، با خبر دادن از مطالب آینده، تأییدی بر سیر الهی ایشان و انقلاب هم عرضه کردند.
خاطرهای که آقای حمید سبزواری میگوید از اینجا شروع میشود. میگوید که صحبت در این مقال فضایل اخلاقی آیتالله خامنهای، صحبت در این مقال بود که دیدم قدسی (دوست مشترک ایشان و حضرت آقا) چیزی میخواهد بگوید. قدسی گفت: «ما که جوان بودیم، من و آقای خامنهای و چند جوان همسن و سال، عربی میخواندیم، درس طلبگی میخواندیم.» (کدام کتابی بخوانی، شما حوصلهتان سر میرود.) «و راحتتر، در هفته هم یک روز پنج شش نفر بودیم دستهجمعی میرفتیم خانه یک پیرمرد. یک پیرمردی بود سن و سالی ازش گذشته بود. پیر منظور این بود که بتواند هادی و راهنما باشد، آدم دانشمندی که ازش بشود درس گرفت. به این رسم هفته یک روز آنجا میرفتیم و شعری هم که گفته بودیم، میخواندیم و ایشان هم یک صحبتی میکردند. یک روز آنجا رفتیم. موقع بیرون آمدن خداحافظی کردیم از پیر مرشدمان. ایشان گفتند: "آقا سید علی آقا، با شما کاری دارم." آقا سید علی آقا آنجا ماند و بقیه آمدیم بیرون. بعد از اینکه آقای خامنهای بیرون آمد، آن موقع یک برافروختگی در سیمای آقای خامنهای مشاهده کردم. گفتم: "سید، چی گفت؟" گفتند: "نصیحت کردند من راجع به عمامهای که سرمه و اینها که این عمامه اینجوری و اینها." گفتم: "خب، اگه قضیه این بود، جلوی بقیه میگفتی که در مورد عمامه میخواهد صحبت بکند. همه بروند بیرون، سید علی بماند. گفتم: "اینکه محرمانه نیست که بگوید: صبر کن با تو کار دارم." ایشان گفت: "حالا یک چیزی بود الان وقت گفتنش نیست." رفتیم خلوت. گفتم: "باید بگی این چی بود، بهت چی گفت؟" آنجا ایشان گفت: "بالاخره ایشان یک چیزی گفتند که من توی خودم همچین چیزی نمیبینم که مثلاً حالا دنبالش باشم و مثلاً ایشان به من گفت: خودت را بساز، یادت باشد تو یک روزی توی این مملکت باید حرف اول را بزنی. ماهواره گفت: خودت را بساز، یک روزی میآید توی مملکت تو حرف اول را میزنی."
همین که قدسی این حرف را گفت، من یعنی حمید سبزواری به خاطرم گذشت. مگر نه اینکه حرف اول را امام میزند. آیا خامنهای که رئیسجمهور است، این که خب حرف اول را نمیزند؟ امام حضور داشت. میگوید این خاطره را آن موقع قدسی که رفیق مشترکشان بود، زمان ریاست جمهوری گفته بود بهشان. امام حضور داشتند، زنده بودند ولی این گفتار توی یاد و نظرم بود تا شب ارتحال امام. یک دفعه حرف قدسی یادم افتاد. گفتم که یعنی آقای خامنهای میخواهد رهبر بشود؟ قدسی گفته بود که صبح رادیو را باز کردم، دیدم قرآن میخواند. بعد اعلام کردند که هیئتی تشکیل شده و امر رهبری با خامنهای تعلق گرفته. آن وقت فهمیدم و پیش خودم گفتم: خدایا، تو چه بندههایی داری! ما چه غافلیم! اینها چه کسانیاند و از ورای پردهها آینده را میبینند.
این هم یک قضیهای که مربوط به بشارت نسبت به رهبر شدن ایشان و از پیش ایشان را آماده کردن برای قضیه رهبری. خب، اینها چند تا حکایت در این زمینه بود. چند تا مطلب از جلسات قبل مانده بود؛ مربوط به حضرت امام و قضایایی که خصوصاً در رحلت حضرت امام رخ داده بود و قضایایی که گفته بودند افرادی و دیده بودند. چند تا مانده. خب، بازم بگویم مطالب جالبی است.
یک قضیهای از مرحوم خزعلی. خزعلی زمان امام جزء فقهای شورای نگهبان بود. ایشان اذعان امام خمینی و آقای سید محسن موسویفرد کاشانی، حجتالاسلام موسویفرد. توی خاطرات آیتالله موسویفرد، صفحه ۱۰۷ و ۱۱۰ این قضیه آمده است. میگوید: «در زندان اوین بودیم. یک شب دوستهایمان پیشنهاد کردند که زیارت عاشورا بخوانیم. زیارت عاشورایی پرشور و حالی خواندیم؛ طوری که همه گریه کردند. بعد از زیارت عاشورا خوابیدیم. من توی خواب رویای بسیار غریبی دیدم. در خواب دیدم در مسجد اعظم قم و اطرافش هستیم. بیمار بسیار عزیزی که حتی عزیزتر از امام بود روی دست ما بود.»
خیلی چیز جالبی است این؛ حالا مرتبط به آن رویای حضرت آقا. اینها چندتایی که میگویند مرتبط به آن رویای حضرت آقا هست؛ قضیه تشییع جنازه امام و اینها. اینها همه توی همان حال و هواست. «یک بیمار عزیزتر از امام روی دست ما بود. حال آن بیمار آنقدر وخیم و خطرناک بود که رو به موت بود. همه هم و غم ما این بود که این بیمار را از خطر مرگ نجات بدهیم، ولی به هر بیمارستانی، به هر خانه یا مسافرخانهای میبردیم، راه نمیدادند. به هر جمعیتی که میدادیم، ولش میکردند. تعداد اندکی از طلبهها و شاگردان حضرت امام مثل آقای طاهری خرمآبادی، هاشمی رفسنجانی، شهید بهشتی گرفته بودیم و اینور آنور میرفتیم. آخر سر دردمان مانده شد. گفتیم به امام حسین متوسل بشویم. بیرون مسجد اعظم، بیمار را به طرف کربلا گرفتیم و گذاشتیم و از ته دل داد زدیم: "یا اباعبدالله!" درست جنوب غرب مسجد اعظم، گلهای قشنگی کاشته بودند. یک مرتبه دیدم امام حسین علیهالسلام وسط این گلها ایستادهاند. لباس بسیار فاخری که شبیه لباس خدام امام رضا علیهالسلام بود تن حضرت بود؛ تن امام حسین علیهالسلام. حضرت عمامه سبزی هم سرشان گذاشته بودند که سبزیش چشم را خیره میکرد. ما در حالی که به حضرت نزدیک بودیم، هی داد میزدیم: "یا اباعبدالله!" هر بار که ما این را صدا میزدیم، "یا اباعبدالله" را شنیدیم، امام حسین هم لبخند میزدند تا اینکه کامل به ایشان نزدیک شدیم.
من یک مرتبه خودم را انداختم توی بغل ایشان؛ طوری که لبهایم را گذاشتم روی گردن مبارک امام حسین علیهالسلام. حرارت بدن ایشان را حس کردم. از خودم بیخود شدم و بلند بلند از ته دل داد میزدم: "یا اباعبدالله!"
نشانههای صادق بودن این رویا در این حال: «یک مرتبه از خواب بیدار شدم، دیدم همه نشستند و چراغها را روشن کردند. وقتی که من با فریاد و شیون: "یا اباعبدالله" میگفتم، زندانیهای دیگر گریه میکردند. زندان اوین، بچهها از من پرسیدند: "چی شده؟" ولی گریهام به من اجازه نداد که برایشان توضیح بدهم. تا سه روز بعد از آن، به سبزی عمامه مقدس امام حسین، همه چیز را سبز میدیدم. تا سه روز همه چیز را سبز میدیدم. همان روز نماز صبح را پشت سر آقای ابوترابی به جماعت خواندیم.»
خود آقای ابوترابی یک «پروژه» است. یعنی اگر بگویند که تو یک دلیل برای حقانیت این انقلاب بیاور، من میگویم سید علیاکبر ابوترابی. اگر یک دلیل بخواهم بیاورم بر حقانیت انقلاب. یعنی به هزار دلیل، خود این آدم نشانه حقانیت انقلاب است. حالا یک سری قضایا از ایشان هم هست که میگویم.
«همان روز نماز صبح را پشت سر آقای ابوترابی به جماعت خواندیم. بعد از نماز صبح خوابم را برای دوستان تعریف کردم. بچهها گفتند: "زیارت عاشورای دیشب کار خودش را کرده." مجدداً یک بار دیگر زیارت عاشورا. آقای آلاسحاق که در تعبیر خواب ید طولانی داشت، در تعبیر خوابم گفت: "آن بیماری که روی دستتان مانده بود و از امام هم عزیزتر بود، این انقلاب خود انقلاب است. این انقلاب را هیچکس، نه شرق، نه غرب، نه این دولت، نه آن دولت، نه این شخصیت، نه آن شخصیت پناه نمیدهد. همه از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکنند. امام هم در تبعید است. آزادیخواهها و رجال انقلابی هم یا در تبعیدند و زندانند یا شهید شدند. کسی نیست این انقلاب را کمک کند. این نهضت ادامه پیدا میکند. ماه محرم در پیش. روزهای تاسوعا و عاشورا سرنوشت این انقلاب معلوم میشود. امام حسین انقلاب ما رو یاری خواهد کرد."
آقای آلاسحاق تعبیر خوبی از خواب من کرد. اتفاقاً همین هم شد و من در نزدیکی محرم از زندان آزاد شدم و در راهپیمایی تاسوعا در خیابان آزادی بین جمعیت قدم میزدم. توی همین راهپیمایی، بالا مینیبوس رفتم و خوابم را برای مردم گفتم.»
تأیید تعبیر خواب من حالا باز، خواب ایشان موسویفرد، تأیید خوابش میشود، مکاشفه آیتالله خزعلی. «تأیید تعبیر خواب من، جریان مکاشفهای بود که برای آیتالله خزعلی پیش آمد. ایشان که فرزندشان شهید شده و انقلاب شده، در حالی که در کتابخانهشان مشغول مطالعه بودند، پسر شهیدشان را میبینند که در داخل میآید و به ایشان سلام میکند. آیتالله خزعلی در جواب میگوید: "سلام انبیا، سلام اولیا، سلام ملائکه، سلام صدیقین و سلام شهدا! بابا کجا بودی؟" پسر جواب میدهد: "ما با شماییم، خصوصاً توی اجتماعات بزرگی که شما ملت ایران برگزار میکنید. همه شهدا با شما هستند. در راهپیمایی تاسوعا و عاشورا، همه شهدا، حتی شهدای کربلا، خود امام حسین، حضرت زهرا و امیرالمؤمنین با شما بودند."
قبل از اینکه من خواب امام حسین توی زندان ببینم، دوستان ما در زندان تصمیم داشتند به بعضی از بزرگان که توی قم و تهران بودند نامه بنویسند. از اینها بخواهند که به میدان مبارزه بیایند، تماشاگر نباشند. تماشاگر توی رحلت تابوت امام بودن. تماشاگر بودن بلکه میخندیدند. نقل کردن و همدیگر را آگاه کردن تفسیر خواب و منابع صادقانه است. تماشاچی نباشید. ولی بعد از این رویا که دیدم از امام حسین کمک خواستیم و تصمیم دوستانمان عوض شد. گفتند: "ما از امام حسین کمک میخواهیم، نه از هیچکس دیگر." خدای تبارک و تعالی به حال ما مظلومان آگاه. ما را یاری میکند. واسه همین از نوشتن نامه منصرف شدند.
خب، این هم یک قضیه عجیب دیگری بود که خدمت شما عرض کنم که مرتبط با این فضا بود. یک قضیهای را هم آقای حمید نقاشیان نقل میکند که از محافظهای امام و همراههای امام است در ویژهنامه روزنامه جوان، یادمان بیست و یکمین سالگرد ارتحال امام، مال سال ۸۹. «مسیر جاویدان» اسم ویژهنامه است که روزنامه جوان زده است، صفحه ۸۲ ویژه نامه:
«ایام اولیهای که رفته بودیم قم، یکی از شبها مرحوم علامه طباطبایی امام را به منزلشان دعوت کردند.» که خب این مهم است؛ یعنی اول انقلاب علامه، امام را دعوت کردند منزلشان. این خاطره چیز مهمی است. این خودش تأیید علامه طباطبایی نسبت به امام و انقلاب و اینها. و خصوصاً محتوای این گفتگو؛ حرفهای مفت که گفته میشود که این انقلاب یک شهید داشت آن هم اسلام بود و اینها، اینها اراجیف است.
«منزل ایشان دیوار به دیوار منزل آقای یزدی بود که امام آنجا اقامت داشتند. امام رفتند و بنده هم همراه ایشان بودم. کار پذیرایی به عهده من بود و طبیعتاً در جریان گفتوگوها هم واقع میشدم. مرحوم علامه طباطبایی از امام پرسیدند: "چه دورانی برای شما بسیار سخت گذشت؟" امام در برابر همچین سوالی خب معمولاً حمد و سپاس خدا میگفتند و اینکه به هر حال هر چه شده خیر بوده و ولی اینجا برخوردشان متفاوت بود؛ یعنی وقتی علامه سوال کرد، ایشان یک واکنش متفاوتی نشان دادند و خوابی را که بعد از جریان رحلت حاج آقا مصطفی در نجف دیده بودند، نقل کردند.»
خیلی داستان بکری است که حتماً نشنیدید. چون من خودم جایی ندیده بودم. این داستان چیز عجیبی است. «ایشان فرمودند: "توی نجف خواب دیدم بعد رحلت آقا مصطفی، یعنی همین آخرهای قبل انقلاب، خواب دیدم دشت بسیار بزرگی بود که بوتههای زیادی تویش بود. بوتهها آتش گرفته بود و من باید از بین این بوتهها راهی را پیدا میکردم و رد میشدم. شروع کردم با نعلین آتشها را خاموش کردن و متوجه شدم که بخش اعظمی از آتش را با نعلینم خاموش کردم. ولی نگاه کردم به لباسم و دیدم بخشی از عبا و قبای من سوخته." وقتی بیدار شدم، تعبیری که از این خواب داشتم این بود که ما موفق خواهیم شد با لباس روحانیت آتش ظلمی که توی ایران وجود دارد را از بین ببریم، ولی به اعتبار سوختگی این لباسها، هزینه سنگینی خواهیم داد. مطهری و بهشتی و دستغیب و صدوقی و مدنی و خیلیها را باید تقدیم بکنیم تا این آتش خاموش بشود.» در واقع رویایی، یعنی یک جورهایی علامه که پرسید: «کجا به شما خیلی سخت گذشت؟» شاید این قضیه بوده که امام حالا یا این رویا خود همان حکایت همانی است که بهشان سخت گذشته، یا این قضیه که ایشان در قالب رویا دارد بیان میکند، هزینههای سنگینی که دارد داده میشود برای اینکه این آتش خاموش بشود. شاید این منظورش این است که سختترین جایی که به من گذشت، اینجا بود.
یک قضیه جالب دیگری را آقای ابوترابی نقل میکند. ابوترابی حرف زیاد است توی کتاب «رمز مقاومت»، جلد ۴، صفحه ۱۰۱ و ۱۰۲. ایشان میگوید که: «من را که اسیر کرده بودند، پشت جبهه میبردند. با یکی از افراد خودی به نام آقای آصفی که افسر شهربانی بود، دست و پایش شکسته بود، برخورد کردم. ایشان ساکن اهواز بود ولی مأموریتش سوسنگرد. توی اولین سقوط سوسنگرد، عراقیها اسیرش کرده بودند. میگفتش که این بسته جنایتکار من را شناسایی کردند. زیر دست و پا انداختند که من را له کنند. اینجا یک افسر بعثی رسید و گفت: "چه خبره؟" گفتند: "این افسره." او هم چون خودش افسر بود، به غیرتش برخورد و گفت: «افسر را که زیر دست و پا نمیاندازند.» من را بیرون کشید و گفت: "خودمان میدانیم باهاش چهکار کنیم." من را برد پشت خط. وقتی که رفتم پشت خط، چشمم افتاد به انبوه این تانکهای عراق و نیروهای عراقی. مثل مادر داغدیده اشکم جاری شد. شروع کردم گریه و زاری. افسر بسته گفت: "خجالت بکش تو مردی برای چی گریه میکنی؟" فکر کرد به خاطر اسارت دارم گریه میکنم. آن آقای آصفی که افسر شهربانی بود، آقای ابوترابی بر قول ایشان نقل میکند که گفتش که من صبح که از اهواز سوسنگرد آمدم، در طول این ۶۰ کیلومتر، ۵ تا دستگاه تانک ما بیشتر نداشت. ۶۰ کیلومتر ۵ تا تانک! وقتی آمدم پشت خط عراقیها، دیدم تا چشم کار میکند نیروهای اینها بیابان را سیاه کردهاند. پیش خودم گفتم تا یک ساعت دیگر اهواز سقوط میکند. من تا نیمهشب گریه میکردم که ما با پنج تا تانک چطور میخواهیم روبروی یک بیابان تجهیزات بایستیم؟ همه سقوط میکند. نابودیم، بدبختیم، بیچارهایم.»
این همه مؤیدات و مبشرات نسبت به انقلاب و جنگ و این قضایا است. چی میبیند؟ گفتم که: «آقا، اهواز سقوط میکند.» «تا نیمهشب گریه میکردم. به خاطر خستگی و خونریزی و کوفتگی از حال رفتم. خوابم برد. توی عالم خواب امام را خواب دیدم. حضرت امام خمینی رضوانالله علیه را دیدم که در آسمان بود. دستش را تکان داد، اشاره به جبهه کرد. فرمود: "نگران نباش، اینجا گورستان بعثیان جنایتکار خواهد شد." بیدار شدم. تیمم کردم. دو رکعت نماز برای سلامتی امام خواندم و دیگر نگرانی نداشتم. در طول اسارتم، هر شب دو رکعت نماز برای سلامتی امام خمینی ایشان میخواند.» همین هم شد. اهواز سقوط نکرد و خرمشهر هم آزاد شد. آنجا تبدیل شد به گورستان بعثیان جنایتکار. سالگرد حمله متجاوزانه صدام هم هست و هفته دفاع مقدس. انشاءالله که روح همه شهدا شاد باشد. با حضرت امام رضوانالله علیه سر سفره اهلبیت باشند. ما را هم دعا کنند.
در مورد رحلت امام، آن قضیه تابوت یک داستان جالبی است. آقای عیسی نریمی ساوی که آزاده است (فامیلیاش به فامیلی جنوبیها میخورد)، ایشان میگوید (روحانی هم هست در کتاب «رنج غربت داغ حسرت»، صفحه ۱۱۹-۱۲۰): «اصلاً تصور اینکه یک روز ما برگردیم و امام بین ما نباشد، برای ما خیلی آزاردهنده بود. وقتی خبر رحلت قلب امام را شنیدیم، ما هم توی اردوگاه برای شفای حضرت امام، مراسمی برگزار کردیم. دعای توسل، حدیث کساء بین رفقا تقسیم کردیم، بلکه امام شفا پیدا کنند. این وسط خیلی از بچهها خوابهایی دیدند که بهترینشان این خواب بود. یکی از رفقای آزاده خواب دیده بود که حضرت امام روی تختشان خوابیدهاند. تعدادی از فرشتهها، ملائکه و ائمه معصومین علیهمالسلام دور تخت امام را گرفتند و دارند او را با خودشان به آسمان میبرند. مردم ایران هم دستهایشان بالاست و دعا میکنند. در نتیجه این تخت دائم بالا میرود و دوباره برمیگردد.» حیوانات دعا میکنند. چون حال امام نوسان داشت دیگر؛ هی یک کم خوب میشدند. «ولی آخرالامر فرشتهها و ائمه معصومین این تخت را بلند میکنند و به آسمان میبرند. توی آسمان پنهان میشود. این خواب برای بعضی از دوستان نقل شد. به ما هم رسید. ظاهراً رفقا و حاج آقای ابوترابی گفته بودند این خواب را برای اسرای دیگر تعریف نکنید. چون پیام این خواب تقریباً معلوم است که چیست؛ یعنی مردم دعا میکنند، ولی به هر حال مقدر است که امام از ما جدا بشوند. فکر میکنم سال ۶۵ یا ۶۶ بود که بچهها این خواب را دیدند؛ دو سه سال قبل از رحلت حضرت امام رضوانالله علیه.»
یک قضیه دیگر که تعریف میکنند این داستان، بله، «این داستان جالبی در کتاب «رویای صادقه» است.» اسم کتاب «رویای صادق» است. خاطرات روحانی آزاده حاج حسین مروّتی، صفحه ۶۰ و ۶۱. این قضیه آنجا آمده است. میگوید: «یک شب یکی از برادران آزاده آمد پیشم و گفتش که "فلانی، دیشب دعای توسل خواندم و خوابیدم. توی عالم رویا حضرت امام را به خواب دیدم. ایشان توصیه کردند که بیایم پیش شما." خیلی منقلب و خجالتزده شدم. چون من کسی نبودم که امام بخواهد به من توجه خاص بکند و کسی را بفرستد سراغم. رفتم یک گوشهای از سالن سجده کردم و از خدا خواستم تا من را در خدمتگزاری به آزادهها قرار بدهد. دوستان هر چه تعارف کردند تا با اینها شام بخورم، نتوانستم. در همان خلوت خودم به خواب رفتم. توی عالم رویا دیدم در یک صحنه وحشتناک گرفتار شدم و هیچ راه فراری ندارم. ناگهان بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها را دیدم. ایشان به من فرمود: "فلانی، غصه نخورید و ناراحت نباشید. من علیاکبرم را به یاریتان میفرستم؛ علیاکبرم سید علیاکبر ابوترابی." با گریه بیدار شدم. با صدای گریه من چند نفر از دوستانم بیدار شدند. به من تسلی دادند. فقط گریه میکردم و نمیتوانستم آنی که دیدم را به زبان بیاورم. این حالت تا ساعت ۹ صبح به من حاکم بود تا اینکه در اردوگاه سروصدا بلند شد و خبر دادند که اسیر جدید آوردهاند. فریاد تکبیر بچهها به رسم خوشامدگویی بلند شد و همه به استقبال اسرای جدید رفتند، جز من که حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم و هنوز مات و مبهوت رویای خودم بودم. بعد از یک ساعت برادر آزاده قاسم کمپانی که ارشد آسایشگاه بود، کنارم نشست و گفت: "یکی از اسرای تازهوارد با شما کار دارد." پا شدم و با ایشان رفتم سمت اسرای جدید. یکی از اینها آمد طرفم. دستش را گذاشت توی دستم. گفت: "فلانی، من علی، علیاکبر ابوترابی هستم. از تو میخواهم تو با یاری هم مشکلات بچهها را حل کنیم." گرمای عجیبی در دستش و صدایش بود. یاد رویایم افتادم که حضرت زهرا فرمود: "من علیاکبرم را به یاریتان میفرستم."»
این را داشته باشید. یک قضیه عجیبتر باز اینجا دارد. این دیگر کرامت امام خمینی و اینها دیگر نیست. این کرامت خدای ابوترابی است. اشتراکی با امام خمینی، با هم به صورت مشاع، کرامت صادر شده از جفتشان با همدیگر. توی کتاب «رمز مقاومت»، جلد ۴، صفحه ۱۰۶ و ۱۰۷. آزاده عبدالمجید رحمانیان تعریف میکند. میگوید: «توی اردوگاه شماره ۵ تکریت که بودیم، گاهگاه مشکلاتی پیش میآمد که حلشان خیلی ساده نبود. چون مسائل اجتماعی ما از یک طرف مربوط به عراقیها میشد، از یک طرف مربوط به خودمان. باید هم روحیه معنوی اسرا حفظ میشد و هم جلوی حساسیت دشمن گرفته میشد. اردوگاه شماره ۵ تکریت هم جای خیلی مهمی بود. چون از هر اردوگاهی حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر را جمع کرده و به آنجا انتقال داده بودند و چون بیشتر آنها رهبران و فعالان اردوگاهها بودند، دشمن توجهش را به سمت آن اردوگاه معطوف کرد. یک بار که موضوع مهم و پیچیده پیش آمد، شب امام خمینی را در عالم خواب زیارت کردم و توفیق پیدا کردم خدمت ایشان برسم. آن بزرگوار پیامی داد که من آن را به حاج آقای ابوترابی برسانم. بعد از اینکه ایشان از من خواست که بروم، همانطور که دوزانو مقابل این مرد بزرگ نشسته بودم، توی خواب عرض کردم: "آقا، ممکن است من دیگر توفیق پیدا نکنم شما را ببینم. لطف کنید به عنوان یادگاری یک هدیهای به من بدهید." توی خواب به امام گفتم یک هدیه. امام انگشتری خودشان را از انگشت بیرون آورد و به من داد و من خداحافظی کردم. فردا صبح آنی که از امام شنیده بودم را به حاج آقا گفتم.» (کدام حاج آقا؟ ابوترابی). «وقتی که داشتم خوابم را برای حاج آقا تعریف میکردم، هنوز نگفته بودم که امام به من هدیه داد. ایشان زودتر از من گفت: "امام انگشتریاش را به شما داد." من هم شگفتزده گفتم: "شما از کجا میدانی؟" یک لبخندی زد و دیگر هیچی نگفت.»
این هم قضیه مربوط به آقای ابوترابی و خدمت شما عرض کنم که این داستان این شکلی. یک داستان دیگر دارد. این هم باز توی همان کتاب «رمز مقاومت»، جلد ۴، صفحه ۱۱۲-۱۱۳. همسر آزاده خدابخش فرزیزاده (یعنی بعد از این انشاءالله یک استراحتی بکنید و صحبتهای آقای آقا مرتضی تهرانی را که گفته بودم جلسه آخر میخواهم بخوانم، امشب میخوانم انشاءالله. بعد از این ساعت.) بعد انشاءالله عرض کنم خدمتتان که چون مرتبط با همین فضاست هم. میگوید که: «این همسر آزاده، همسر ایشان که شوهرش آزاده شده بود، فرزیزاده، خانمش خواب میبیند. میگوید که: "همسرم دی ماه سال ۶۲ رفت جبهه. خیلی وقت بود که دلش هوای جبهه میکرد. من از رفتنش خیلی راضی نبودم. چون منتظر تولد بچهمان بودیم و از یک طرف هم احساس میکردیم که رفتنش ممکن است بیبازگشت باشد. مدتها بود که کمتر حرف میزد، مدام توی فکر بود. میدانستم که واسه چی ناراحت است. یک روز وقتی از خواب بیدار شد، حالت عجیبی داشت. اصل همان روز دیدم که ساکش را آماده میکند. ازش پرسیدم: "میخواهی بروی جبهه؟" یک خوابی دیده بود که تعریف کرد. گفت: "دیشب خواب دیدم بر سر یک دوراهی قرار گرفتم. ناگهان صدایی شنیدم که میگفت: اگر به جبهه نری، حضرت ابوالفضل علیهالسلام به دادت نخواهد رسید. بعد تابلوهایی نمایان شد که یکی راه بهشت، یکی جهنم را نشان داد. من راه بهشت را انتخاب کردم. رفتم جلو. وسط راه امام خمینی را دیدم بین امام حسین و حضرت ابوالفضل علیهمالسلام. امام خمینی دستی به پشت او زد، فرمود: برو فرزندم، نگران نباش."
همسر ایشان میگوید که: «وقتی خواب شوهرم را شنیدم، احساس ناخشنودی کردم. چون خیال راحت شد که همسرم میرود به کاروان امام حسین ملحق بشود. قرار بود همسرم ۴۵ روز بعد از حرکت به مرخصی برگردد، ولی همرزمانش گفتند که رفته خط مقدم و پنج روز مانده بود به عید که همسرم را توی خواب دیدم.» از این قضایا خیلی داریم. همسران شهدا، مادران شهدا، لحظه شهادت خواب دیدند، شب قبل خواب دیدند، چند روز قبل خواب دیدند، چند ساعت بعد خواب. چند جلد کتاب قطور میشود اگر کسی بخواهد اینها را جمع بکند. ارتباطات خود این مادر و فرزند و همسر با همسر.
میگوید: «شوهرم را خواب دیدم. پایش را گرفته بود، ناله میکرد، دستش هم با پبچی کرده بود. رو به من کرد و گفت: "این زمین را میبینی؟ اینجور گلگون میبینی چقدر از همرزمان شهید شدند ولی من زندهام و حضرت زینب سلامالله علیها و امام حسین از من پرستاری میکنند. من اینجا ماندگار شدم. مواظب بچهها باش. در راه تربیت صحیح اینها کوشا باش."» که بعدها خبر اسارتش به ما رسید و بعداً هم دقیقاً فهمیدم که دقیقاً دست و پایش مجروح شده. همان که دیده بودم توی رویا که پایش تیر خورده و دستش، دقیقاً همانی که توی خواب دیده بودم، جراحتش به همان کیفیت. همهاش نشانههای صدق است دیگر. یعنی یک طرف قضیه نمایان میشود که معلوم بشود یک طرف دیگر قضیه چطور است.
توی یکی از این تجربیات نزدیک به مرگ بود؛ سوم محرم. یک کمکی کرده بود به هیئت روضه حضرت رقیه سلامالله علیها بود. اصفهانی بوده. جوانی بود. تجربه جالبی بود که بعد از بدن جدا میشود و قضایایی رخ میدهد. میآید توی حسابداری ادارهشان بوده. میگوید توی آنجا توی حسابداری دیدم که رمز آن گاوصندوق و اینها دارند به همدیگر میگویند. این رمز را نمیدانسته و میگوید که دیدم که این آقا فلانی دارد رمز را میگوید. بعد که برگشته بود، به هم گفته بود که دیدم داشتی آنجا رمز فلانی را میگفتی. رمز هم این است که با نام مصاحبه گرفته بود. میگفتند همین است. و ایشان نمیدانسته این رمز آنجا گفته شد. این نشانه صدق قضیه بود. بعد گفت: «من که از بدن جدا شدم، حالا پدرش و پدربزرگش را میبیند.» محرم. میگوید: «دیدم برد پایین و دست گذاشته و ناراحت و مشکی پوشیده. گفتم: "چه خبره؟" گفت: "محرم است، کل عالم عزادار است."» بعد یک دختربچه دیدم. «ایشان آمد سمت من.» خیلی چیز عجیبی است. اصلاً واقعاً قضیه عجیبی. بعد میگوید که: «یک هو ناپدید شد.» گفتم: «کجا رفت این بچه؟» «فهمیدم حضرت رقیه سلامالله علیها.» یک هو دیدم که رفت و برگشت. «دیدم یک آقایی سوار بر تخت جلال و شوکت و عظمت عجیب که فهمیدم امام حسین علیهالسلام.» وقتی آن چهره را آنجا دیدم، یاد این شعر افتادم: «به ارزانی خوبان عالم بهشت، من تماشای حسین.» امام حسین به ایشان فرموده بود که تو را به خاطر مادرت برگرداندیم. «برو.» بعد یک چیزی آنجا میگوید. «من یادم آمد آنجا فهمیدم که من شب سوم محرم توی هیئت که پول جمع میکردند، شب حضرت یک پولی کمک کردم. آنجا به من گفتند که آن پولی که آنجا تو در آن روزها کمک کرده بودی، حضرت رقیه آمد واسطه شد محضر پدر بزرگوارش. ایشان را آورد، درخواست کرد ایشان از پدرش و پدرش دستور داد: برگرد به دعای مادرت.»
حالا چه میخواستم عرض بکنم؟ اینکه این قضیه که خب این ورش واقعاً عجیب و اعجابانگیز است که البته حق است. یعنی اینجور چیزها مگر نباشد؟ ما باور داریم به حقانیت این قضایا. بماند که خود این تأیید وجود مبارک حضرت رقیه سلامالله علیها است که به کرات از این قبیل قضایا هست. اثبات میکند وجود حضرت رقیه سلامالله علیها را. توی همین سن و سال، دختر امام حسین است. توی همین سه چهار ساله است. نام مبارکش رقیه است. بله، نقلهای تاریخی ممکن است آنقدری قدرت نداشته باشد اینها را به این شکل اثبات بکند، ولی این مؤیدات که شواهد که کنارش میآید، تأییدش میکند، واضحش میکند. بعد خدا این آدم را که داشته برمیگشته و به بدنش میآید، سر محل کار آن جمله را، آن عدد را بشنود و بگوید که این بشود نشانه. خیلی عجیب است ها! کارهای خدا عجیب است که وقتی به اینها گفت که من و حضرت رقیه شفاعت کرد و امام حسین اینطور فرمود و امام حسین اینجور دیدم، با پدربزرگم اینطور صحبت کردم، این احوالات، این قضایای برزخی که رخ داد. که حالا کل مصاحبه خیلی مطلب داشت و نکته داشت.
«چرا نشانه اینکه من اینهایی که دیدم صادقانه است، چیست؟» همین که آقا این رمزی که من خبر نداشتم دیدم این دارد به من میگوید. و طرف گفت: «راست میگوید.» یک همچین جلسهای برگزار شد. «من اینجا نشسته بودم، او آنجا نشسته بود. از من پرسید، من همین عدد را گفتم.» این خبر، این صحنه را بهش نشان میدهند که بیاید بگوید که این بشود واحد صدق قضیه. بچه خردسالی که توی قضیه یوسف علیهالسلام میشود شاهد صدق حضرت یوسف علیهالسلام. همین استدلال خود حضرت یوسف بیاید. استدلال که عقلی است. خب، واضح است دیگر. لباس اگر از جلو پاره شده، معنایش این است. اگر از پشت پاره شده، امر عقلی و عرفی و اینها است. ولی خدا این حرف را از زبان آن بچهای که من اهل او هستم، فامیل خود زلیخا است. بچه کوچک شیرخواره است، حرف نمیزند. فامیل زلیخا هم هست. خود از زبان او این حرف را جاری میکند که این حرف منطقی و استدلالی بنشیند بر دلها. از این مطلب نمیشود غافل شد. این شواهد صدق که گفته میشود، الکی و کشکی نیست که حالا شواهد صدق به اسم حجت که اینها همه را بزنیم به رگبار ببندیم. اسم اینکه اینها هیچکدام حجت نیست، این نیست. این خدا دارد با این پدیدهها حرف میزند، پیام میرساند و حقایقی را برای ما افشا میکند. هزاران هزار میشود گفت از این قبیل قضایا، رویاها، مسائل. یکیشان تجربیات نزدیک به مرگ بود. عرض کردم موضوع سال اولی که میخواست بسازد «زندگی پس از زندگی» را، هنوز نساخته بود. سال ۹۸، سال ۹۹ ضبطها را انجام داد و به آنتن رساندند و اینها. قبل شهادت حاج قاسم بود یا آبان بود یا آذر بود. آن شب هم که ایشان تماس گرفت، حاج صادق آهنگران منزل ما بود. بعد از اینکه ایشان رفتند، ساعت یک شب اینها بود فکر کنم، تماس گرفت. خدمت شما عرض کنم که همشهری هم هستند اینها و چون با همدیگر صحبت میکردند. خدمت شما عرض کنم که گفتش که «آقا، من یک همچین چیزی میخواهم بسازم. شما میتوانی مثلاً به ما کمک کنی ما به سیصد نفر برسانیم که بتوانیم برنامه را بسازیم؟» یعنی فکر نمیکرد ۳۰ نفر تجربهکننده ما توی کشور داشته باشیم که بشود مثلاً یک ماه رمضان این برنامه را بهش بپردازیم. معرفی کردم که حالا بعد خود ایشان باورش نمیشد که این وقتی پخش بشود، یک هو شش هفت سال همین. این همه تجربهگر. آخرین تجربهای که ایشان نشان داد (چون یک وقتی خودشان فرموده بودند که تجربهگر آینده را نمیتواند ببیند)، خب خود ایشان نشان داد که تجربهگر آینده را دیده بود. خودشان آنجا نشان داده. طرف سال ۹۹ رفته بود ۴۰۳ را دیده بود. آخرین چیزی بود که ماه رمضان پخش کرد. جزء اواخر آخرین برنامههایی بود که پخش شد. یعنی هر چند به این اواخر نزدیک شد، تجربیات عجیبتر. بیمارستان کرمانشاه، روی تختها بود، چشمهایش را بستند و اینها را روی تخت. حول و حوش هزار و خردهای شاهد صدق. آبسردکن کجاست؟ در کجا از کدام ور باز میشود؟ اینجا چند تا اتاق دارد؟ توی این اتاق یخچال کدام ور است؟ توی یخچال چی بوده؟ پرستار این شیفت کی بوده؟ آن مریض آنجا چی بوده؟ این درش از کجا باز میشود؟ لباس پرستار چه رنگی است؟ کنار تختهها ضرب کرده بودند. حول و حوش هزار تا چیز میشد. غسالخانه؟ نمیدانم کجاست؟ سردخانه کجاست؟ سردخانه چند تا در دارد؟ بعد نمیدانم چند تا کشو دارد؟ بعد توی کشوی پایینی شماره فلان کفش سه تا خط دارد. پشت آنجا چراغ مهتابی نمیدانم نیمسوز است. آن یکی تیش این رنگی است. آن یکی جارو، آن شیلنگش این رنگی است. همه را با چشم بسته داشت میگفت. از فرودگاه آوردنش بیرون، چشمهایش را بستند. با چشم بسته بردندش توی بیمارستان تا حالا نرفته بود توی آن بیمارستان. سال ۹۹ که طرف سردخانه را دیده بود که طرف آن خانمی که آنجا پرستار بوده، سال ۱۴۰۳ میگوید من سال ۹۹ تهران بودم. بیمارستان را دیده بوده. مثلاً این مطلب که آینده را نمیبینند، خب خود ایشان با این حال، خدمت شما عرض کنم که آن روزی که ایشان داشت میساخت، باورش نمیشد که به سیصد نفر بشود رساند این تجربهگرها را. هر چی که آمد پخش شد، تازه زبانها باز شد. جرئت پیدا کردند افراد. اینهایی که ایشان نشان داده، همیشه تأیید کردیم، نه به خاطر اینکه مؤید ایشانیم یا چه میدانم مثلاً ایشان آری یا ایشان نه، نه! چون قضیه صادقانه است. رقابت که ما با همدیگر نداریم که! چون اینها را من منتشر نکردم، چون از من نخواستند، چون من برند قضیه من اول اینها را گفتم، من فلان کردم. اگه من و آن بوده باشیم. اینها کار خدا است، دارد اتمام حجت میکند با این بشریت. دارد پردهای کنار میزند و حقایقی را افشا میکند. نه ایکس و نه اکبر و نه تقی و نه قلی. اینها کارهای توی این داستان نیستند. خدا خودش این افراد را بسیج میکند. او را میآورد، این مینویسد، آن صوت میگیرد، آن فیلم میگیرد و منتشر میکند. اثر میگذارد. دلها را متوجه میکند. زبانها را باز میکند. افرادی را میبرد و بهشان نشان میدهد. چند ده نفری را برده و بهشان نشان داده. همه را یک جا جمع کرده. توی یک روزی اینها را همه را برملا کرده.
حالا اینکه آینده را نمیتوانند ببینند، همین آقای بهروز عظیمی که ایشان تلویزیون آورده بودند، قضیه گرگی که توی آسمان بود و اینها، ایشان یک بخشی از تجربه مربوط به آینده است که بعداً توی مصاحبهای که توی اینترنت موجود است، میگوید «نمیتوانم بگویم.» فقط یک اشارهای میکند به قضیه که بعدها چه خواهد شد. به هر حال غرضم این است که اینجور قضایایی یک دری است که خدا گشوده. حالا تجربیات نزدیک به مرگ یکی از اینها است. درخواست خود رویاهای صادقه با تنوعی که دارد افراد مختلف، توی قالبهای مختلف. شما دیدید چند نمونه ما از این رویاهایی که اسرا در آسایشگاههای عراق ایام رحلت حضرت امام، شب رحلت، روز رحلت، قبلش در مورد رحلت حضرت امام دیدند. فکر کنم فقط ما هفت هشت مورد، ۱۰ مورد شد توی این جلسه خواند. جلسات و اینها. به هر حال قضایای عجیبی است و هر کدام هم گاهی یک نکاتی تویش هست. حالا یک وقت دیگر کسی اهل تعبیر خواب است مثل آن شیخ عراقی که سید حسن نصرالله بهش مراجعه میکند و میزند به خال. یک تعبیر عجیب میکند و چیزهایی را میفهمد که بقیه نمیفهمند. یک وقتی هم به هر حال با فهم ظاهری ماها امام به آقای خامنهای توی خواب گفته: «تو یوسف میشوی.» حالا مثلاً یک کمی یوسف شد. دیگر هم زمستان شد، هم زیبا شد، دلربا شد، جذاب شد. اینها هر چی میگذرد و کمکم دارد تعبیر میشود، ولی آنی که اهل قضیه باشد همان اول میفهمد آخر قضیه را که ایشان چی دیده و چی میخواهد بگوید که حالا یک بحثی مرتبط با این هست از مرحوم آقا مرتضی تهرانی که من میخواستم این را جلسه آخر بگویم و بحث را تمام کنم، ولی چون دلم نمیآید که فعلاً بحث را تمام کنم و به نظرم بحث مهمی است از جهات مختلف، لازم است که به این بحث پرداخته بشود. آن قضیه مرحوم آقا مرتضی تهرانی انشاءالله ساعت بعد مصاحبه ایشان را میخوانم. بعد باز نکات دیگری هست که انشاءالله جلسات بعد عرض خواهم کرد.
در حال بارگذاری نظرات...