باب عاقبت اندیشی پیش از عمل
نصیحت کلیدی امام صادق (ع)
مرحلهی اول مراقبهی نفس
تبعیت رشدآور
موعظه کردن عاقل
ما به تجربهی دیگران نیاز داریم
جابجایی احوال؛ شناسایی جواهر وجود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. باب بعدی، باب عاقبتاندیشی پیش از عمل.
عن ابی عبدالله علیه السلام قال: ان رجلاً اتی النبی صلی الله علیه و آله و سلم فقال له: یا رسول الله اوصنی. امام صادق فرمودند که مردی خدمت پیامبر اکرم (ص) رسید و عرض کرد: "یا رسول الله، مرا توصیهای کنید." فقال له: "فهل انت مستوصع ان انا اوصیتک؟" فرمودند: "اگر من تو را توصیه کنم، تو توصیهپذیر هستی؟" فتقال لهذا؛ سه بار حضرت پرسیدند. این مرد گفت: "یا رسول الله!" فقاله رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: "اذا انت هممت به امر فتدبر عاقبته." پیامبر (ص) فرمودند: "وقتی که قصد انجام کاری را کردی، عاقبت آن را تدبیر کن."
این همان چیزی است که مراحل اصلی و ابتدایی مراقبه را میگویند. هر کاری که میخواهد انجام دهد، قصد هر امری را که داشته باشد، باید ابتدا در عاقبت آن نظر کند. مطلقاً این اثرش چیست؟ در برابر خدای متعال، اثر اخرویش چیست؟ هر امری را که آدم قصد آن را کرد، متوجه این مسئله باشد که این چه عاقبتی دارد؟ آخرش قرار است چه شود؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
فان یک رشداً فمضه؛ اگر عاقبت آن رشد بود، پس آن را انجام بده. همین یک دانه واقعاً برای سعادت کافی است. روایت این است که سه بار پیغمبر هی پرسیدن؛ چون واقعاً آدم میگوید من اهلش هستم، ولی خب خیلی در عمل به ندرت پیش میآید آدم این را جدی بگیرد و انجامش دهد. در هر کاری که میخواهد وارد بشود—هر کاری؛ الان میخواهد چیزی بنویسد، میخواهد استراحت کند، میخواهد چیزی بخورد—به این فکر کند که خب، این الان عاقبتش چیست؟ اثرش چیست؟ قرار است چه چیزی برای من بیاورد؟ چه چیزی را به من اضافه کند؟ چه چیزی را از من کم کند؟ این آدم به سوی رشد میرود.
گاهی خود فعل، مصداق رشد نیست. گاهی خود فعل خنثی است، ولی نیتش نیتی است که میتواند رشد باشد، میتواند قوی باشد. خب، این را آدم میاندازد تو جهت رشد، مسیر را به کار میگیرد.
روایت دوم. عن امیرالمومنین علیه السلام فی وصیته لمحمد بن الحنفیه: در وصیتی که برای محمد بن حنفیه داشتند، فرمودند: "من استقبل وجوه الآراء؛ مواضع الخطا." کسی که به استقبال آراء مختلف برود، حرفهای مختلف را بشنود، حرفهای مختلفی که ذیل حق تعریف میشود، نه حرفهای مختلفی که حق و باطل فراوان دارد. آن برای کسی که در ابتدای امر، فکر پختهی محکمی ندارد، بیشتر برایش ایجاد شبهه میکند و از حق دورش میکند؛ نه!
حالا مثلاً در درس خواندن، مدلهای مختلفی از روشها هست. یکی اینجور توصیه میکند، یکی آنجور توصیه میکند. آدم وجوه مختلف را ببیند. حالا نمیخواهد همه را عمل کند و پیاده کند؛ فقط ببیند و آشنا شود. این چه میشود؟ با مواضع خطر آشنا میشود، میفهمد که کجاها اشتباه است. آن آقا میگوید: "آقا، تجربه من این است که من ۲۰ سال درس خواندم؛ این بخشش بد است، آن بخشش خوب است. این را باید تقویت میکردم، این را نباید ورود میکردم." با ده نفر که مشورت کنی، اینها تجربه ۲۰ سالهشان را میگویند. انگار شما ۲۰۰ سال عمر جلو افتادی، ۲۰۰ سال عمر را داری برای خودت پیش میگیری که اینها خطا است، اینها درست است. اینها را بگیرم و تقویت کنم، اینها را جدی نگیرم.
خیلی آدم پیش میرود تا اینکه خودش هرچه به ذهنش رسید بخواهد عمل کند. بعد تازه، حرف این و آن هم هی انتقاد به این آقا، انتقاد به آن آقا. این طلاب که اینجور هستند، طلاب انتقادی به جایی نمیرسند. طلبه ذهن فعال خوب است داشته باشد، خوب اهل اشکال باشد خوب است، اهل تعبد محض نباشد خوب است.
استاد ما میفرمود که "برای یک مسئله با سه نفر مشورت میکردم؛ کاری که داشتم. یکی با مرحوم بهجت، یکی با حضرت آیت الله مصباح، یکی هم حضرت آیت الله مظاهری. چند تا ماجرا بود، من مشورت گرفتم و اینها. مثلاً چند مورد به من مشورت دادند، من هیچکدام از اینها را عمل نکردم." بعد مدتی به من گفتند که "تو هم شدی مثل آن حدیث پیغمبر که فرمود: مشورت کنید و مخالفت کنید!" من با سه نفر مشورت میگیرم، بعد این سه تا را میریزم تو یک کاسه، هم میزنم، آخر به این نتیجه خودم عمل میکنم. از حرف شما یک مقدارش را همیشه توی کارهایم دارم، ولی قطعاً آن همیشه اونی که شما میگویید دقیقاً پیاده نمیشود.
آدم اینها را کنار هم میگذارد و خودش فکرش را دارد؛ این چیز خوبی است. ولی اینی که همش انتقاد به این، انتقاد به آن؛ نه حرف این را گوش میدهد، حرف شنوی ندارد، تبعیتی ندارد، این غلط است. کسی که میخواهد به جایی برسد، باید اهل تبعیت باشد. "اتبعتک علی ما علمت"؛ به حضرت موسی تبعیت گرد از خضر، برای رشد. آدم باید اینجور باشد. بالاخره حرفهای مختلف را بشنود، تابع باشد، تسلیم باشد. بزرگترش باشد، مطیع استادش باشد. اطاعت عقلای قوم؛ البته اطاعت منطق، دقیقاً این واژه را به کار برده، من فقط همین. منظورش معلوم است چیست، فحوا و کلام مشخص است، مدلول مشخص است، معلوم است که چی میخواهد بگوید. آدم با تعقل میرسد.
"و من تورط فی الامور غیر ناظر فی العواقب؛ تعّرضَ لم نوائ." کسی که تولد در امور کند، خودش را بیندازد تو کارها بدون اینکه به عواقب نظر کند، خودش را در معرض کارهای ترسناک و کارهای دشوار، خلاصه مسائل هولناک، قرار میدهد.
"و تدبیر قبل العمل یومنک من الندم." قبل از عمل، وقتی آدم تدبیر داشته باشد، تدبیر یعنی دوباره در کار اندیشیدن. بعد از این چه خواهد شد؟ «دُبُر» یعنی پشت. پس از این چه اتفاقی میافتد؟ حالا من این را گفتم، این کار را کردم، حالا بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ زندگی مثل شطرنج است دیگر. هر مهرهای را که آدم دارد جابجا میکند، قرار است یک اتفاقی بعدش بیفتد. این مهره را با چه سیستمی دارد جابجا میکند؟ بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ بعد آن اتفاقی که افتاد، این قرار است چه کاری بکند؟
حالا این درس را خواندیم. خیلی آدم بین طلبهها میبیند، یک مدت یک کاری را شروع میکند، جوگیری. یک کتابی، یک استادی، یک درسی، فلان جلساتش. یکم این مدرسه، یکم آن مدرسه، یکم اینجا، یکم آنجا؛ به جایی نمیرسد. یک خط را میرود، ولو شده ۲۰ سال وقت بگذارد برای اینکه فقط بفهمد کجا برود. ولی وقتی رفت، دیگر بماند. ۲۰ سال بررسی کند، تحقیق کند من کجا باید بروم؟ قاضی فرموده بودند که "اگر نصف عمرت را دنبال استاد عرفان بگردی، هیچی هدر خرج بشه." یک چیز سالمی نگه دارد، بداند و کجا خرجش کند تا اینکه بخواهد یک خورده پیش این، یک خورده پیش آن. اتفاق بدتر است.
میگفت دو نفر رفته بودند پیش آقای نا مفهوم شاگردی کنند. گفته بود که شما فلان کار را بکن، شما برو آن یکی کار را انجام بده. گفت: "آقا، ما با هم آمدیم." گفت: "نه، شما یک سال شاگرد فلان آقا بودی، ایشان شاگرد کسی نبوده است. ایشان را از صفر دارم راه میاندازم، شما را یک سال باید کار کنم که بیایی صفر بشوی." هر کسی آمده این ماشینه را پیچهای ماشینه را یک دور باز کرده، یک بار سوار، یک بار شل کرده. موتور ۵ بار پیاده شده. موتور صفری که هیچی دست نخورده، خلاصه بکارت لازم است.
تو مسائل آدم، باکره باشد قبل از اینکه کاری را انجام دهد. این واقعاً حس آدمی باشد که این بکارتش دارد از بین میرود. هر کاری را بخواهد ورود کند با این وسواس. خودش تو هر کاری نیندازد. به هر کاری تن ندهد. خیلی قبلش بررسی کند که من چه کار میخواهم بکنم؟ ورود من چه تبعاتی دارد؟ چه محسناتی دارد؟ چه آسیبهایی دارد؟ کدامش به کدامش میچربد؟ آسیبهایش را چه شکلی برطرف کنم؟ چه شکلی تقویت بعدش چه اتفاقی میافتد؟ محسناتی دارد، ولی در طبع او هست یک سری آثار سو هست. آنها را چه شکلی مدیریت کنم؟ یک هندسه آدم باید دائماً داشته باشد، از هر کاری که میخواهد انجام دهد.
"و العاقل من وعظه التجارب." عاقل کسی است که تجارب او را موعظه میکند. تجربه اول خودش اهل تجربهآموزی است دیگر. یک بار که رفت تو یک مسئلهای، یک نتیجهای را بهش رسید، این مسیر نباید رفت. تو این جهت نباید اقدامی کرد. از تجربه دیگران هم استفاده میکند. بخشی از چیزی که ما لازم داریم، این گفتگوها و مشورتها و این نشست و برخاستهایی که تجربه دیگران، همنشینی با بزرگان و علما، کسانی که از ما سن و سال بیشتری دارند. بنشینیم حرف بزنیم. تجربیات اینها نا مفهوم است ولی چهار پنج تا نکته خوب تو این آدم پیدا میکند که مثلاً این جنبه را درست میگوید، من ندیدم، دقت نکردم. یک تجربه خاص.
"و فی التجارب علم مستأنف." تو تجربهها یک علم جدید است. من خودم روز دوشنبه یکی از اساتید دانشگاه فردوسی که از اساتید معمر دانشگاه، همسن دانشگاه فردوسی؛ یعنی همسن دوران تحصیلش، یعنی از اولی که دانشگاه فردوسی هیئت علمی بود، پروفسور و شخصیت بسیار عالی و دوستداشتنی. سالیان سال کانادا بوده، استرالیا بوده. خیلی من دوشنبه میروم خدمت ایشان. حالا ایشان پای منبر ما مینشیند، تو دفتر ایشان خصوصی، محصول عمرش را میگوید. پریروز خاطرات کانادا. واقعاً به عنوان یک زندگینامهای که دارد، عمر من اضافه میشود. خیلی دارم چیزی یاد میگیرم، اضافه. اساتید خودم، تا جایی که میتوانستیم تو این جهت استفاده میکردیم.
خیلی تجربه مهم است. آدم پخته میکند. بیتجربگی خیلی زیاد است. میداند که تو این مسئله باید چه کار کرد، پختگی آن برخورد را ندارد. من تو خودم که نگاه میکنم، چقدر مسائلی بوده که ما ناپخته عمل کردیم و چقدر راحت مسئله جمع میشد، ناپخته عمل کردیم، آسیب. آدم یک کار، یک حرف حقی را گاهی میخواهد بزند، موضع و ورود او ناپخته است، بیتجربه است. نمیدانم این را چه شکلی بگویم. گاهی باید سکوت کرد، بعد یک مدت اونی که باید بفهمد، میفهمد که چی میخواهی بگویی. بعد حالا چطور بگویی، اینها همه تجربه است. تجربه که تو کتاب باشد، آدم بخواند، دوره برو، کلاس برو، اینها نیست. تجربه را من تجربه کردم. گاهی تو تجربه دیگران میشود آدم سهیم بشود. او تجربه کرده، به آدم میگوید. آدم تو این علم مستأنف، علم نوعی است که سابقه ندارد.
"و فی تقلب الاحوال، علم جواهر الرجال." احوال که جابجا میشود، جواهر مردان فهمیده میشود. شرایط که عوض میشود، آدم میفهمد که این آدم چقدر مایع دارد. عصبانی میشود، یکی یک عزیزی را از دست میدهد. بله، بله، توی این دگرگونیها، یهو اوضاع که عوض میشود، الان یک آن بگویند اینجا زلزله شد. واکنشهایی که آدمها دارند، معلوم میشود اینها چند مرده حلاجاند، چه کارند. یهو یک عزیزی را از دست داده، یهو توی ابتلایی میافتد، احتمال آن را نمیدهی، یک آن باهاش مواجه میشوی. توکلت چقدر جدی است، اخلاص چقدر واقعیت داری، نداری، اصلاً است، نیست. یک آماری از خودش دستش میآید. چقدر ضعف داشتم، شاید الکی پُر کرده بودم. گفتم این که حله، این را دارم، نه صبر دارم، نه شکر دارم، نه توکل دارم. همه اینها خالی است. تو توهم اینکه اینها همه را داری. تو این دگرگونیها و شرایط به هم ریختن شرایطی که آدم میفهمد، جواهر رجال، آن جوهرها، آن داراییها، آن سرمایهها اینجا عامل میشوند.
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...