گناه و مراتب ایمان
نگاه ماهیتی و وجودی به ایمان
ایمان مستقر و ایمان مستودع
گناه و طاعت ایمان را تضعیف و تثبیت میکند
انکار " ما أنزل الله " گناه کبیره است!
هر آنچه خدا وعده عذاب داده باشد، آن گناه کبیره است
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. «عن محمد بن حکیم قال قلت لأبی الحسن موسی (علیه السلام)». محمد بن حکیم میگوید که به امام کاظم علیه السلام عرض کردم: «الکبائر تُخرِجُ مِنَ الإیمان؟» پرسیدم که آیا کبائر، انسان را از ایمان خارج میکند؟ بله، کبائر که هیچ، کمتر از کبائر هم انسان را خارج میکند. خب، اینها معمولاً نگاهشان صفر و یکی است. فکر میکنند انسان یا مؤمن است یا مؤمن نیست، یا مؤمنٌ علیالاطلاق یا مؤمن نیست علیالاطلاق، یا هست یا نیست. همین که میگوییم چه؟ منطق فازی و چه و اینها، همین بحثهاست دیگر. یا هست یا نیست؟ نه، این جوری نیست که بگوییم یا هست یا نیست. کبیره انجام داد، دیگر مؤمن نیست. ایمان مراتبی دارد، شدت و ضعف دارد، تشکیکی است. سلب ایمان میکند. از یک درجاتی عبور میکند. گناه از درجهی پنج ایمان را به درجهی چهارم، درجهی سه میآورد. اگر درجهی یک ایمان باشد، از ایمان خارج میشود. ولی این طور هم نیست که بگوییم تمام شد. این ایمان الان ضعیف شد، نسبت او با ایمان قطع شد. باز با عمل دیگر، نسبت به او برقرار میشود. میتونه برگرده. محروم شدی با این عمل، باز مثلاً اگر توبه کردی، باز یک قسمت دیگر. این هم باز همان نگاه ماهیتی به ایمان است، نگاه وجودی نیست. فکر میکنی مثلاً اینکه میگویند آقا شما بازیکن از این تیم محروم شدی، ولی از لیگ برتر محروم نشدی. مثلاً لیگ برتر با فلان... نه، این جوری نیست. نسبت هر وقت برقرار بشود، انسان برمیگردد تو همان مرتبه. خدا با کسی پسرخاله نیست و این جوری هم درجهبندی و حیطهبندی نکرده که فلانی دیگر من نبینم اینجا. نه، خدا به اشخاص و به ماهیّات و تعیّنات کار ندارد. خدا وجود را کار دارد. این الان درجهی وجودی او، سعهی وجودی و مرتبهی وجودی او چند است؟ با گناه آمد پایین، با توبه میرود بالا. برمیگردد همان مرتبهی سابق، بلکه بالاتر از آن. میشود کسی مثل جناب حر که آن حرفی که با اباعبدالله زد، او را از کل ایمان ساقط کرد؛ ولی با شهادتش به مرتبهای رسید که اگر هزار سال هم قبل از آن گناه میکرد، به آن مرتبه نمیرسید. درست است، گناه او را دچار سقوط کرد، ولی آن توبه و آن ایمان، او را دچار صعودی کرد به اضعاف مضاعفه و به بالاتر از جایی که قبلاً بود، رسید. دیگر به آن جا برنمیگردم، حالا یک مرتبهی دیگر، یک جای دیگر. نه، این طوری نیست.
خوب، پس هم کبیره انسان را از ایمان ساقط میکند، هم دون کبیره، هم پایینتر از کبیره انسان را ساقط میکند. «قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: لا یَزْنِی الزّانِی وَ هُوَ مؤمِنٌ وَ لا یَسرِقُ السّارِقُ وَ هُوَ مؤمِنٌ». فرمودند که پیغمبر هم همین را فرمودند که زناکار زنا نمیکند در حالی که مؤمن است، سارق هم سرقت نمیکند در حالی که مؤمن است. گناه میکند، او حین ارتکاب گناه، دیگر نسبت او با ایمان قطع میشود. همین که عنوان زانی بر او آمد، عنوان مؤمن از او رفت. همین که عنوان سارق آمد، عنوان مؤمن رفت. همین که عنوان تائب آمد، عنوان مؤمن برگشت. حالا این تائب میآید به درجهی محسن میرسد. خب، ایمان درجهی متقی برسه، ایمان میرود بالا. همین طور درجات صالح برسه، ایمان میرود. دیگر خدای متعال دایرمدار این اوصاف برخورد میکند. الان متصف است به عنوان حُسن، متصف است به عنوان صلاح، متصف است به عنوان تقوی، متصف است به عنوان عرض کنم که اخبات، چه چه چه عناوین مختلف. همین که متصف به اینها شد، سعهی وجودی پیدا میکند، درجهاش بالا میرود، در یکی از مراتب ایمان مستقر میشود. البته ایمان هم ایمان مستقر دارد و ایمان مستودع. انسان باید تثبیت بکند ایمان خودش را. در یک لحظه وارد یک مرحله از ایمان میشود. ولی ورود او در مرحلهای از ایمان به معنای حضور دائمی او نیست. باید زحمت بکشد که این حال تبدیل به مقام و ملکه بشود، فصل وجودیاش بشود. فلان و عرض او باشد. یعنی عرضی به او گفته میشود مؤمن در مرحلهی سوم ایمان. عَرض اوست تا زحمت بکشد بشود خودش. میشود ایمان. خود او میشود ایمان. مثل امیرالمؤمنین علیه السلام. او ایمان است، حقیقت ایمان اوست. لذا قرآن: «وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ...». او برّ است، نه باره. اهل نیکی. او خود نیکی است، ذاتی اوست. چون وصف، وصف هم باید متصف داشته باشد، معروض میخواهد. حالا آن معروض یک وقتی فقط صرف معروض است، یک وقت ذاتی او میشود. اگر ذاتی او شد، دیگر این وصف نیاز به معروض ندارد، چون آنجا خودش مستقر است. دیگر ایمان. آن مؤمنی که همهی ایمان را ذاتی خودش کرده، چون ایمان خالی اگر گفتی ایمان عرضی گفتی، باید برایش بگردی مؤمن پیدا کنی، معروض پیدا کنی، متّصف پیدا کنی. اولین ایمانی که ذاتی شده، عجین شده با ذات او، این ایمان عین مؤمن است، مؤمن عین ایمان است. او عین صلات است. صلات وصف عرض بر مُصلّی بار میشود تا مصلّی نباشد، صلاتی نیست. الان اگر در عالم کسی صلات نخواند، ما صلاتی نداریم. ولی برای امام زمان چی؟ او صلات عین وجودش است، ذاتی وجودش است. او عین صلات است. «أنا صلاة المومنین و صیام». ولو در عالم هیچ کس صلات نخواند، او دائماً فی صلات و دائماً فی صیام. او دائماً در صلات، دائماً در صیام است. صلات جزء ذات اوست. او با ماهیّت او گره خورده. ماهیّت صلات شد عین ماهیّت او، ماهیّت او شد عین ماهیّت صلات. وجوداً البته، چون ماهیّات که با هم تطبیق پیدا نمیکند. وجوداً یکی است. وجوداً هر آنچه که صلات کمال وجودی، بهرهی وجودی، حد وجودی داشت، در این موجود هست، در خودش هست. من که فقط وقتی صلات میخوانم، صلات دارم اقامه میکنم آن لحظه. با این نگاه حالا گناه انسان را از ایمان جدا میکند. نمیگذارد ایمان ملکه بشود. اگر هم ایمانی حال بوده، همان را هم از انسان کم میکند. انسان را از آن مرتبه ساقط میکند. خب، نقطه مقابلش را مفهومگیری و قابل اندازهگیری بکنیم. اگر گناه ایمان را ساقط میکرد، این انسان را از ایمان خارج میکرد، پس طاعت هم ایمان را بیشتر میکند. طاعت هم ایمان را تقویت میکند، طاعت هم ایمان را تثبیت میکند، حال ایمانی را به مقام ایمانی تبدیل میکند. طاعت البته باز خودش مراتب دارد، درجات دارد، انواع دارد. طاعتی که در حیطهی بدن است فقط. طاعتی که به حیطهی قلب هم میرسد. باز درجات ایمانی که اینها تولید میکند، متفاوت است.
روایت بعدی از عبید بن زراره «فی حدیثٍ عن أبی جعفرٍ علیه السلام» از امام باقر علیه السلام: «قال قال رسول الله صلی الله علیه و سلم لا یَزْنِی الزّانِی وَ هُوَ مؤمِنٌ وَ لا یَسرِقُ السّارِقُ وَ هُوَ مؤمِنٌ». روایت بعدی از «ابو صامت عن ابی عبدالله علیه السلام قال أکبر الکبائر سبعٌ» صبر کنید اینجا اکبر الکبائر دارد. جاهای دیگر همین را شاید به کبائری که ما داریم تعبیر کردند، اینها اکبر الکبائر است. پس گاهی هم اگر اینها به نحو کبائر خالی گفتند، خواستند کبیرههایی که اکبر است را مطرح کنند. آنجا لسان لسان طرح اکابر اکبر کبائر. اینجا لسان بدون اینکه یعنی تصریح بهش بکنم، آنجا از لوازم کلام. «أکبرُ الکبائرِ سبعٌ: الشِّرکُ بِاللَّهِ العَظِیمِ»، اولین کبیره شرک به خدا، «وَ قَتْلُ النَّفْسِ الَّتِی حَرَّمَ اللَّهُ اِلّا بِالْحَقِّ». کشتن نفسی که خدا حرام کرده مگر به حق. این استثنا اگر بود، دیگر این قتل نفس کبیره نیست. «وَ أَکْلُ أَمْوالِ الْیَتامی»، خوردن اموال یتیم. «و حُقُوقُ الوالدَینِ»، نارضایتی والدین. «وَ قَذْفُ الْمُحْصَنات»، «وَ الْفِرارُ مِنَ الزَّحْفِ»، «وَ إنكارُ ما أَنزَلَ اللَّهُ». که این یکی فرق میکند، انکار چیزی که خدا نازل کرده. انکار ما أنزل الله را خب، ذیل شرک هم توانستند بگویند. این یک عنوان دیگری برایش لحاظ کردند. باید بنشینیم بررسی بکنیم، کار اجتهادی بکنیم که آیا این یک عنوان علایده خاص، عنوان جداگانهای است در کبایر یا ذیل همان مفاهیم قبلی معنا میشود؟ مثلاً قنوط از خداست، یأس از خداست، شرک بالله، کفر، تعرّض به حجره حرمت خدا. از چه؟ خودش عنوان جداگانه است که آنها ذیل این تعریف میشوند. آنها در واقع انکار ما أنزل الله هستند. نسبتهای اینها را باید با همدیگر سنجید.
و روایت سعدی کیلومتر آخرمان آخرین کلاممان باشد. جناب علی بن جعفر از برادرشان موسی بن جعفر علیهما السلام نقل میکنند. «سَألتُهُ عَنِ الْکَبَائِرِ الَّتِی قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ»، پرسیدم از کبائری که خدا میفرماید: «إنْ تَجْتَنِبُوا کَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ» که اگر از کبائر منهیات، از کبائری که خدا نهی کرده اجتناب کنیم – «التِّی أَوجَبَ اللَّهُ عَلَیها» - عرض کردیم کبیره دارد و هر آنچه که خدا وعدهی عذاب، وعدهی آتش بهش بدهد، موجب آتش دانند آن را، این میشود کبیره بر اساس قاعده که گفتیم. هر جای قرآن که میبینیم وعدهای، وعیدی، آتش هست «لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِینَ». وعدهی عذاب است دیگر، اگر عذاب به نحو خودش تناسب حکم و موضوع یک نوع وعده باشد؟ این هم کبیره است. و همین طور جاهای مختلفی که به وعدهی عذاب، وعدهی آتش امیرکبیره منجر است، نار لزوم خصوص خود آتش نیست. به خدا آتش نیست. اینجا خصوصیت میشود از نار باید بگوییم که هر آنچه که عذاب است و به حمل شایع، نه حمل اولی، به حمل شایع، هر چه که عذاب به حساب میآید، من که کلمهی نار جایی آمده باشد، نه، نار به حمل شایع که مصداق آتش است، مصداق عقوبت است، این را باید چی بگیریم؟ باید کبیره بگیریم که اگر همچین تبعاتی داشت، باید...
خب، این هم از این روایت، انشاءالله باز بقیهی روایات را خواهیم خواند. و الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...